متن های قشنگ و کوتاه

rzha

عضو جدید
[h=3]شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه[/h][h=3] می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم...[/h][h=3]رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد...تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.[/h][h=3]اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.[/h][h=3]گفت: آمده ام به تو کمک کنم.[/h][h=3]مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی... من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.[/h][h=3]و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است....[/h]
*******************
[h=3]حوا در بهشت قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:[/h][h=3]-این سیب را بخور.[/h][h=3]حوا که درسش را از خداوند آموخته بود، قبول نکرد.[/h][h=3]مار اصرار کرد: این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیباتر شوی.[/h][h=3]حوا پاسخ داد: نیازی ندارم؛ او که بجز من کسی را ندارد...[/h][h=3]مار خندید: البته که دارد.[/h][h=3]حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.[/h][h=3]-آن پایین است، آدم او را آنجا مخفی کرده.[/h][h=3]حوا درون چاه نگاه کرد و در آب چاه بازتاب تصویر زن زیبای را دید. و سپس سیبی را که شیطان به او پیشنهاد می کرد، خورد...[/h]
*****************
[h=3]مرد پلیدی، درآستانه مرگ، کنار دروازه ی دوزخ به فرشته ای برمی خورد.[/h][h=3]فرشته به او می گوید: فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی، و همان یاری ات می کند. خوب فکر کن.[/h][h=3]مرد به یاد می آورد که یک بار، هنگامی که در جنگلی راه می رفت، عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند.[/h][h=3]فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید. تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند و شروع می کنند به بالا رفتن از آن. اما مرد، از ترس پاره شدن تار، به سوی آنها برمی گردد و آنها را هل می دهد. در همین لحظه، تار پاره می شود، و مرد بار دیگر به دوزخ برمی گردد...[/h][h=3]صدای فرشته را می شنود که: افسوس، خودخواهی ات تنها کار خوبی را که انجام داده بودی، به پلیدی تبدیل کرد...[/h]
*******************
[h=3]شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد استاز ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما کاری نمی کند.[/h][h=3]دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.[/h][h=3]همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.[/h][h=3]شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.[/h][h=3]اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.[/h]
 

vajiheh.kh

عضو جدید
هرگز! هرگز!

هرگز! هرگز!

من تمنا كردم
كه تو با من باشي

تو به من گفتي
هرگز! هرگز!
پاسخي سخت و درشت
و مرا غصه اين "هرگز" كشت
حميد مصدق
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: rzha

رويای ماه

عضو جدید
نگ ابی اسمون خیلی قشنگه از دور که نگاش میکنی واقعا زیباست اما وقتی تو عمقش که فرو میری سیاهی متلق رو میبینی
من اسمون شب رو دوست دارم چون یک رنگه
.
.
حرفی برای گفتن اگر بود دیوارها هرگز سکوت نمیکردند...........
.
.
مهم نیست که به شراب نشسته باشی یا در نماز مهم این است که در صحنه نباشی
.
.

*چه فرق می کنه وسوسه سیب يا حوا واسه کسی که آدم نيست

*
آدم هارو از قدمت دوستانشان بشناس نه از تعداد آنها

*سکوت سرشار از نا گفته هاست و ناگفته ها پر بها ترین داشته ها

*هیچ وقت چشمانت را براي کسی که معني نگاهت را نمی فهمد گریان نکن

*دنيا آدم هایی دارد که سکوت تو را در برابر ضعف ادبشان به پای نفهمی تو می گذارند نه بزرگواریت

.مشاهده پیوست 107964


 
  • Like
واکنش ها: rzha

Similar threads

بالا