نمی دونم اون تلویزیون کمدی های قدیمی سیا سفید یادتون هست یانه .....ما یکی از اونا رو داشتیم اما خب بعد اومدن تلویزیون رنگی ها اونو بستیم و یه گوشه از خونه بایگانیش کردیم..
تا اینکه یه روز عصر که می خواستم برم سراغ برنامه مورد علاقه خودم... داداشم با پسرخاله عشق فوتبالیم جلدی نشستن جلو تلویوزیون که ما می خوایم فوتبال تماشا کنیم و نمی دونم مسابقه حساسیه وفلان .......هر چقد اصرار کردم بزنن اون یکی کانال تا منم برنامه خودمو تماشا کنم نشد که نشد....خلاصه آخرشم من با دل شکسته و غرور سرخورده از اینکه نتونستم از عهده پسرا بربیام رفتم به گوشه دیگه ای از خونه ...اتفاقا رسیدم به اتاقی که اون تلویزیون کمدی ما توش بایگانی شده بود ....یهویی یه فکری به ذهنم رسید اینکه از طریق این تلویزیون برنامه خودمو تماشا کنم خلاصه تلویزیون رو روشن کردم و شروع به پیچوندن پیچش کردم تا رو کانال مورد نظرم تنظیم بشه مشغول تنظیمات بودم که یهویی یه صدایی از تو تلوزیون اومد صدا بود اما از تصویر خبری نبود.....صدا مال دختر پسری بود که داشتن باهم دعوا می کردن
نمی دونم دختره می گفت نه تودیگه منو دوس نداری ........هر وقت زنگ می زنم تلفن اشغاله با یکی دیگه ساخت وباخت کردی و از این جور چیزا........منم مسرور از این کشف بزرگ ( خب چه می دونستم ) با حس فضولی سر به عصیان برداشته چهار زانو نشستم و باچهار گوش قرض گرفته شده به حرفاشون زوم کردم
خوب که دقت کردم فهمیدم صدا مال یه مکالمه تلفن هستش که نمی دونم چه جوری سر از تلویزیون کمدی ما در آورده ولی خوب می دونستم هر چیه قضیه مال امواج رادیویی و اینا جور چیزا هستش
بعد دوساعت مکالمه قطع شد ( درست به اندازه یه مسابقه فوتبال تماشا کردن اینا حرف زدن اما خب به وقت اضافه نکشید).....خیلی تو دل خودم می پریدم و اوج می گرفتم از این کشف جالب ....... برام خیلی مهم بود بدونم دختر پسرا پشت تلفن چیا بهم می گن و........
یواشکی در تلویزیون رو بستم و از اتاق اومدم بیرون و به احدی هم چیزی نگفتم .....این ماجرا دو سه هفته همین جور ادامه داشت گاهی وقتا پسره با زبون بازی دختره رو خر می کرد و گاهی وقتا هم با هم قرار می زاشتن و..... بعضی وقتا هم دختر و پسر بهم می پریدن...
تا اینکه یه روز تو مدرسه قرار بود تو یه مراسمی به شاگرد ممتازهای هر کلاس جایزه بدن و.. من دو دوست دیگه ام جزو این ممتازین بودیم
یکی از دوستام شاگر اول من دوم و دوست دیگه ام شاگرد سوم ........اما خب بعد کلی منتظر شدن اون مقامی که قرار بود بیاد برا اهدا جوایز نیومد و بعدش هم معلما رفتن به دفتر برا جلسه اولیا مربیان ....... کلا همه تو حیاط مدرسه ولو شدیم .........ما سه تفگدار کلاس هم ناراحت رفتیم جلو آفتاب گوشه ای از حیاط ولو شدیم زمین ...مقنعه مون رو هم کشیدم رو صورتمون و.....
اصلا هم باهمدیگه حرف نمی زدیم حوصله هم نداشتیم تو همین حین صدای دختری که داشت یواشکی با دوستش حرف می زد و تقریبا نزدیکی ها ما نشسته بودن رو شنیدم که می گفت نه دیگه می خوام رابطه مو باهاش بهم بزنم .........می دونم با اون دختر ابرو کمونی دوس شده ........و از این حرفا .........صداش برام خیلی آشنا بود خوب که دقت کردم از لحن حرف زدنش و ادای کلماتش گرفتم که آره همو دختره تلویزیون کمدیه ماست ....یواشکی بدون اینکه خودش متوجه بشه بهش نگاه کردم تا صورتش رو شناسایی کنم ........
حالا فکر می کنید اون کی بود ...........آی ناقلا ......... طرف دختر بسیجی و انتظامات مدرسه بود همیشه هم با چادر تو مدرسه می گشت و به همه هم گیر می داد از جمله به من...
سوژه ای که گیر آورده بودم برام خیلی جالب شد .....جالب از اون لحاظ که طرف خیلی اصرار داشت خودشو قدیس و پاک نشون بده ..........
بعد اون ماجرا چن بار هم این قضیه استراق سمع تکرار شد و خلاصه تابستون شدو بعد دوباره پاییز و فصل مدرسه ها اومد درست تو روزی که قرار بود مارو برا مراسم 13 آبان ببرن تظاهرات .... این به من گیر داد سه بار جای منو تو صف عوض کرد هر بار هم بهش می گفتم آخه چرا منو از اینجا می کشونی به اونجا برگشت بهم گفت آخه تو چادر نداری طرفدار آمریکاییها هستی تو ذوق می زنی .....باید لای چادری ها باشی که پسرا رو منحرف نکنی ..... این حرف خیلی بهم برخورد منم با خودم گفتم خب حالا دیگه وقتشه ....
نه برداشتم نه گذاشتم بهش گفتم فلانی راسی آقا شهرام چطورن ....... بازم دنبال اون دختر ابرو کمونیه یا نه ازش دس کشیده اومده طرف تو ........
همین که این حرف از دهنم اومد بیرون دختره چهره اش یهویی شد عین لبو........ یارو که تا چن لحظه پیش داشت منو پیف پیف می کرد جلوی این همه آدم کلی ضایع شد و کلی خودشو باخت ........
دوستام هم هی ازم می پرسیدن سارا قضیه چیه .........شهرام کیه ........چی شده....
بعد اون ماجرا دیگه دور و بر من نمی چرخید .......ولی من هروقت می دیدمش باقیافه این جوری
بهش لبخند ژوکوند می زدم و رد می شدم...........
این بود ماجرای من و تلویزیون کمدی و استراق سمع ........
تا اینکه یه روز عصر که می خواستم برم سراغ برنامه مورد علاقه خودم... داداشم با پسرخاله عشق فوتبالیم جلدی نشستن جلو تلویوزیون که ما می خوایم فوتبال تماشا کنیم و نمی دونم مسابقه حساسیه وفلان .......هر چقد اصرار کردم بزنن اون یکی کانال تا منم برنامه خودمو تماشا کنم نشد که نشد....خلاصه آخرشم من با دل شکسته و غرور سرخورده از اینکه نتونستم از عهده پسرا بربیام رفتم به گوشه دیگه ای از خونه ...اتفاقا رسیدم به اتاقی که اون تلویزیون کمدی ما توش بایگانی شده بود ....یهویی یه فکری به ذهنم رسید اینکه از طریق این تلویزیون برنامه خودمو تماشا کنم خلاصه تلویزیون رو روشن کردم و شروع به پیچوندن پیچش کردم تا رو کانال مورد نظرم تنظیم بشه مشغول تنظیمات بودم که یهویی یه صدایی از تو تلوزیون اومد صدا بود اما از تصویر خبری نبود.....صدا مال دختر پسری بود که داشتن باهم دعوا می کردن

نمی دونم دختره می گفت نه تودیگه منو دوس نداری ........هر وقت زنگ می زنم تلفن اشغاله با یکی دیگه ساخت وباخت کردی و از این جور چیزا........منم مسرور از این کشف بزرگ ( خب چه می دونستم ) با حس فضولی سر به عصیان برداشته چهار زانو نشستم و باچهار گوش قرض گرفته شده به حرفاشون زوم کردم

خوب که دقت کردم فهمیدم صدا مال یه مکالمه تلفن هستش که نمی دونم چه جوری سر از تلویزیون کمدی ما در آورده ولی خوب می دونستم هر چیه قضیه مال امواج رادیویی و اینا جور چیزا هستش
بعد دوساعت مکالمه قطع شد ( درست به اندازه یه مسابقه فوتبال تماشا کردن اینا حرف زدن اما خب به وقت اضافه نکشید).....خیلی تو دل خودم می پریدم و اوج می گرفتم از این کشف جالب ....... برام خیلی مهم بود بدونم دختر پسرا پشت تلفن چیا بهم می گن و........
یواشکی در تلویزیون رو بستم و از اتاق اومدم بیرون و به احدی هم چیزی نگفتم .....این ماجرا دو سه هفته همین جور ادامه داشت گاهی وقتا پسره با زبون بازی دختره رو خر می کرد و گاهی وقتا هم با هم قرار می زاشتن و..... بعضی وقتا هم دختر و پسر بهم می پریدن...
تا اینکه یه روز تو مدرسه قرار بود تو یه مراسمی به شاگرد ممتازهای هر کلاس جایزه بدن و.. من دو دوست دیگه ام جزو این ممتازین بودیم

یکی از دوستام شاگر اول من دوم و دوست دیگه ام شاگرد سوم ........اما خب بعد کلی منتظر شدن اون مقامی که قرار بود بیاد برا اهدا جوایز نیومد و بعدش هم معلما رفتن به دفتر برا جلسه اولیا مربیان ....... کلا همه تو حیاط مدرسه ولو شدیم .........ما سه تفگدار کلاس هم ناراحت رفتیم جلو آفتاب گوشه ای از حیاط ولو شدیم زمین ...مقنعه مون رو هم کشیدم رو صورتمون و.....
اصلا هم باهمدیگه حرف نمی زدیم حوصله هم نداشتیم تو همین حین صدای دختری که داشت یواشکی با دوستش حرف می زد و تقریبا نزدیکی ها ما نشسته بودن رو شنیدم که می گفت نه دیگه می خوام رابطه مو باهاش بهم بزنم .........می دونم با اون دختر ابرو کمونی دوس شده ........و از این حرفا .........صداش برام خیلی آشنا بود خوب که دقت کردم از لحن حرف زدنش و ادای کلماتش گرفتم که آره همو دختره تلویزیون کمدیه ماست ....یواشکی بدون اینکه خودش متوجه بشه بهش نگاه کردم تا صورتش رو شناسایی کنم ........
حالا فکر می کنید اون کی بود ...........آی ناقلا ......... طرف دختر بسیجی و انتظامات مدرسه بود همیشه هم با چادر تو مدرسه می گشت و به همه هم گیر می داد از جمله به من...

سوژه ای که گیر آورده بودم برام خیلی جالب شد .....جالب از اون لحاظ که طرف خیلی اصرار داشت خودشو قدیس و پاک نشون بده ..........
بعد اون ماجرا چن بار هم این قضیه استراق سمع تکرار شد و خلاصه تابستون شدو بعد دوباره پاییز و فصل مدرسه ها اومد درست تو روزی که قرار بود مارو برا مراسم 13 آبان ببرن تظاهرات .... این به من گیر داد سه بار جای منو تو صف عوض کرد هر بار هم بهش می گفتم آخه چرا منو از اینجا می کشونی به اونجا برگشت بهم گفت آخه تو چادر نداری طرفدار آمریکاییها هستی تو ذوق می زنی .....باید لای چادری ها باشی که پسرا رو منحرف نکنی ..... این حرف خیلی بهم برخورد منم با خودم گفتم خب حالا دیگه وقتشه ....
نه برداشتم نه گذاشتم بهش گفتم فلانی راسی آقا شهرام چطورن ....... بازم دنبال اون دختر ابرو کمونیه یا نه ازش دس کشیده اومده طرف تو ........
همین که این حرف از دهنم اومد بیرون دختره چهره اش یهویی شد عین لبو........ یارو که تا چن لحظه پیش داشت منو پیف پیف می کرد جلوی این همه آدم کلی ضایع شد و کلی خودشو باخت ........
دوستام هم هی ازم می پرسیدن سارا قضیه چیه .........شهرام کیه ........چی شده....
بعد اون ماجرا دیگه دور و بر من نمی چرخید .......ولی من هروقت می دیدمش باقیافه این جوری

این بود ماجرای من و تلویزیون کمدی و استراق سمع ........
