كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گياه تلخ افسوني
شوكران بنفش خورشيد را
در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم
و در آيينه نفس كشنده سراب
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم
در چشمانم چه تابش ها كهنريخت
و در رگهايم چه عطش ها كه نشكفت
آمدم تا تو را بويم
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم
غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت
و غريو ريگ روانخوبم مي ربود
چه روياها كه پاره نشد
و چه نزديك ها كه دور نرفت
و من بر رشته صدايي ره سپردم
كه پايانش در تو بود
آمدم تا تو را بويم
وتو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم
ديار من آن سوي بيابان هاست
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمك افق ها چه فريب ها كه به هنگام نياويخت
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد
آمدم تا تو را بويم
و تو گياه تلخ افسوني
به پاس اين همه راهي كه آمدم
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اينهمه راهي كه آمدم
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ می شی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] .[/FONT]​

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه.[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فکر می کنی آبروت می ره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند.[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ می شی ، دیگه خجالت می کشی پروانه هاي مرده ات رو خاك كني براشون مراسم روضه خوني بگيري و برای پرپر شدن گلت گريه كني[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]. [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ می شی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیده و تازه کلی براشون رقصیده ای. [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ می شی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه ی خورشید رو از نزدیک ببینی .دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی.[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ می شی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرا نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرا ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازیه قدیم تو - انقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif].[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختا شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ......[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فردای اون روز تو رو به خا ک میدن ومیگن: " خیلی بزرگ بود . [/FONT]

:redface:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/btn_play.png این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همان جاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
این چه جهانیست این چه بهشتی است
این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست
این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خطاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و باتمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد
براي ما يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
چه قدر تنها مانديم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند شاعران عاشقند
یا که عاشقان شاعرند ؟؟؟؟؟
گر که شاعران عاشقند ..............
دل من هیچ ندارد سودی
که نه بود هرگز شاعر و
چه بسا٬ نی عاشق ........
حال اگر عاشقان شاعرند
شعر نه آن شعر که تو خوانی شعرش
آنچه از سوز دل سوخته آید شعر است
وان نوای دل بی کس شعر است
من نگویم که من آن شاعر عاشق پیشه ام
که همانا چه بسا عاشق دل سوخته ام .........
گه گداری به زبان بی زبانی
واژه می بافم از تنگنای بی عروضی
شعر من آن نیست که شعرش خوانی ......
بل٬ بی تابی پردردی بی خوابی هاست .........
بی سامانی و سودای صدای ساز است ..............
تپش پر عطش شهر پر آشوب دل است ...............
رنج بی جایی و جـولان جفــاسـت ..............
آنچه اینک بنگارم٬ بسرایم٬ بنویسم
سوز هجران و نوای بی نواست ........
پاره برگ سازها و سوزها ....
نی ها و نواها .............
حک شده بر پاره های دفتر شعریست
نه آن شعری که شعر نامیدند
بل آن سوزی که عشق نامیدند.
گر که عاشقان شاعرند .......
شعر ها فقط آغازند ...........
چون که پایان راه نا پیداست ........
راه عشق چه بسا بی انتهاست .........
.......... لیلا (ساحل)........
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترديد من برگ نگاه
مي روي با موج خاموشي کجا ؟
ريشهام از هوشياري خورده آب
من کجا فراموشي کجا
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتويي آيينه را لبريز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندوهي خم شد فراز شط نور
چشم من در آب مي بيند مرا
سايه ترسي به رهلغزيد و رفت
جويباري خواب مي بيند مرا
در نسيم لغزشي رفتم به راه
راه نقش پاي من از ياد برد
سرگذشت من به لبها ره نيافت
ريگ باد آواره اي را باد برد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است





خدایا....صدامو میشنوی؟؟؟؟
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر او ببخشائيد
بر او که گاهگاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد
بر او ببخشائيد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشائيد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته مي کند

بر او ببخشائيد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشائيد
بر او ببخشائيد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند.


فروغ فرخزاد
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با تو کاملم
من با تو رازی روشن
من با تو نام هستی ام ای دوست
ای یار مهربانی و تنهایی
من با تو روشنان را
فریاد می کنم
از عمق ظلمت شب یلدایی
و کهکشانی اینک در چشم های تو
ای دوست ای یگانه ترین یار
من
با تو کاملم
راز روای رودم
گرم سرودم ای دوست
من راز چشمه ها را میدانم
من راز رودها را می دانم
و راز دریاها را
من در تمام هستی جاری شدم
و راز چشمه ها را با رود باز گفتم
و راز رودها را با دریا
فریاد لاله بودم در قلب سخت سنگ
نجوای رویش بودم در بطن سرد خک
من سنگ را شکافتم و لاله وش شکفتم
من خک را دریدم و سرسبز روییدم
گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم
و با خیال آب
یک سینه راز گفتم
و در تمام شب
با نای خونین خواندم
من با تو کاملم

م.آزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درتاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد
پس من كجا بودم ؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسانداشت
و من انعكاسي بودم
كه بي خودانه همه خلوت ها را به هم مي زد
و در پايان همه روياها درسايه بهتي فرو مي رفت
من در پس در تنها مانده بودم
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود
در گنگي آن ريشه داشت
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود ؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من درتاريكي خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هوشياري خلوت خوابم را آلود
آيا اين هوشياري خطاي تازه من بود ؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود
پس من كجا بودم ؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم
همه وجودم رادر روشني اين بيداري تماشا كردم
آيامن سايهگمشده خطايي نبودم ؟
دراتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت
پس من كجا بودم ؟
درتاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين درخت بارور که سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينک از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميکند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغکي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميکند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي کند
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوک انگشتانم از حس گنگ بودنم
ترک میخورد
لبانم آوای پوچی را تکرار کنان
زمزمه میکند
چشمانم میبیند اما نمینگرد
به آنچه که باید نگاهش کند
گونه هایم هرم نفسهای باد را
با حسی غریب لمس میکند
و پاهایم بر راهی است که
آخرش را ابر هم نمیداند
خورشید اینگونه بر من نتاب
لیاقت من تابش بی دریغ تو نیست
نسیم دل انگیز بر من نوز
من لایق دلاویزی تو نیستم
ای آب روان اینگونه خنکی دلچسبت را
به من تقدیم نکن میدانی که
من آن نیستم که باید باشم
من لایق این همه لطف نیستم خدایا
هر چه که خواستم به من عطا کردی
و من در مقابلت چه کردم جز ناشکری حماقت بار
خدایا رو سیاهیم را میبینی
آری من همان بنده رو سیاهم که
صدایم گوش فلک را کرکرده
چه میخواهم از این دنیای فانی
که هر چه خواستم و اراده کردم
تو با همه لطفت بر من ارزانی داشتی
از خودم خسته ام
از بی دلیل رنجیدنم
و از بی جهت رنجاندن دیگران
من خسته ام از آنچه هستم
خدایا یاریم ده سپاسگذار داشته هایم باشم
و نخواهم آنچه را بر من شایسته ندانسته ای
خدایا کمکم کن تا به آنچه که برایم مقدر کرده ای
شاکر باشم و از هر چه هست راضی گردم
من میخواهم شکرگذارت باشم
پس یاریم ده
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد

دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا

کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا


جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم

پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا


دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند

مال کی جمع شود خانه براندازانرا


عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند

می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا


پای کوپان چو در آیند بدست افشانی

دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا


زیردستان که ندارند بجز باد بدست

هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا


با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر می‌بازد

دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
در صحیفه دوستی نقش خطی است
که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند
و در خلوت خانه دوستی میان دوستان
رازی است که جز عارفان ندانند
و در نگارخانه دوستی رنگی است از بی رنگی
که جز مشتاقان نبینند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها درخت کوچه ما در ميان شهر
تيري است بي چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار نعجزه اي شايد
در کار برق و آب
امضاي اين و آن را طومار مي کنند
شب ها ميان طلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار ميکنند
گفتم سرود صبح ؟
آري به روي شاخه آن تير بي چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار ميکنند
بابک ميان يک وجب از خاک باغچه
بذري فشانده است
وزحوض نيمه آب
تا کشتزار خويش
نهري کشانده است
وقتي که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک مي شود
از زير آفتاب
گلبرگهاي مزرعه سبز خويش را
با قطره هاي گرم عرق آب مي دهد
در آفتاب ظهر که من مي رسم ز راه
طومار تازه اي را همسايه عزيز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه اي به خانه ديگر
سوقات ميبرد
اين طفل هشت ساله وليکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من مي رسم ز راه
با آستين بر زده در پاي کشتزار
بر گونه قطره هاي عرق شهد خوشگوار
از بيخ و بن کشيده علف هاي هرزه را
فرياد مي زند
بابا بيا بيا
گل کرده لوبيا
لبخند کودکانه او درس ميدهد
کاين خاک خارپرور باران نديده را
با آستين بر زده آباد ميکنند
از ريشه مي زنند علف هاي هرزه را
آنگاه
با قطره هاي گرم عرق باغهاي سبز
بنياد ميکنند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی:gol:
 

minaye baba

عضو جدید
هنوز برام همونی همون نفس تو سینم
بگو تو بهترینی یا من عاشق ترینم
یه طنین آشنا یه عطر دلربا
دوباره چشمایی به رنگ کهربا
باز تپشای دل بی پناهم
باز تو و من بازم همون نگاه
وقتی عطرت تو هوامه
نفسات تو لحظه هامه
چه جوری آروم بگیرم؟
وقتی هیشکی تو نمی شه
تو نگات عشقه همیشه
چرا تو حسرت بمیرم؟
هنوز برام همونی همون نفس تو سینم
بگو تو بهترینی یا من عاشق ترینم
نبودی ببینی دلی که می گفتی سنگ شده
حتّی واسه بهونه گرفتنات تنگ شده
منی که می گفتم بی تو شبم پر ستارست
پس چرا دلم پی یه فرصت دوبارست؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

من آمدم كه بخوانم خداي خويش
جز او كه مي شنود اين صداي من؟
جز او كه خواندني ست؟
زين فرصتي كه خدايم عطا نمود
اين لحظه ها، كه دگر نايدم به دست

وين جلوه هاي خدايي، كه پيش روست

اينك منم، كه محو تماشا، نشسته ام

من برگزيده اويم، بدين حيات
خرسندم از حضور

در جست و جوي راه سپيدي كه مقصدش

خشنودي خداست...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پر کن پياله را
کاين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها که در پي هم ميشود تهي
درياي آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سرکش و جادويي شراب
تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگيز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد
آن بي ستاره که عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينکه ناله مي کشم از دل که : آب ‌آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر کن پياله را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مات خود را صنما مات مکن
بجز از لطف و مراعات مکن
خرده و بی‌ادبی‌ها که برفت
عفو کن هیچ مکافات مکن
وقت رحم است بکن کینه مکش
بنده را طعمه آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچ خو کرد ز لطفت برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بنده اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن
چونک گفتیم ممارات مکن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باور نداشتم که گل آرزوي من
با دست نازنين تو بر خاک اوفتد
با اين همه هنوز به جان مي پرستمت
يا الله اگر که عشق چنين پاک اوفتد
مي بينمت هنوز به ديدار واپسين
گريان درآمدي که : فريدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خايي نداشتم
اما دريغ و درد نگفتي چرا نخواست
بيچاره دل خطاي تو در چشم او نکوست
گويد به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فرداي ما نيامد و خورشيد آرزو
تنها سپيده اي زد و ‌آنگه غروب کرد
بر گور عشق خويش شباهننگ ماتمم
داني چرا نواي عزا سر نمي کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستي ز تو باور نمي کنم
پاداش آن صفاي خدايي که در تو بود
اين واپسين ترانه ترا يادگار باد
ماند به سينه ام غم تو يادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو يار باد
ديگر ز پا افتاده ام اي ساقي اجل
لب تشنه ام بريز به کامم شراب را
اي آخرين پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیرزمانی ست ٫برایت هیچ ننوشته ام
دل تنگی خود رادرآیینه یاد تو٫ خیره نمانده ام
شاید که٫ازلرزش دوباره این دل٫واهمه داشته ام
راستی٫
میدانستی من هنوز می ترسم....
عهدبسته بودم سکوت را از" سنگ دم فرو بسته" بیا موزم
دیرزمانی ست گونه هایم٫نافرمانی می کنند ٫اشک ها را دعوت می کنند
زمانی که جرات" دوباره داشتن" ترا به خود دادم ٫ به جای اشک رنج بردم
بگذارآنکس که ترا از دست داده است در کنارگوردوستی از دست رفته
ناله های تلخ دلتنگی سر دهد٫و اینجا من باز برایت می نویسم
راستی٫
تو میدانی حقیقت اندیشه های من چیست؟....
غمهای زندگی من٫درآغاز و پایان این جاده٫همچون مستی سردرگم اند
سستی و نا امیدیست که مرا به زمین میخکوب می کند
به نیستی و فنا می کشاند٫توده ای استخوان خسته وروحی هراسان
مجسمه سرد و مرمرین من!٫شکسته های روح تو و من همزادنند
یاد تو در این روزهای سردر گم جوانی
همچون غریقی ست که به تنها سنگ خاموش
چنگ میزند وبه راز و نیاز می نشیند
راستی٫
نمی خواهم هیچ چیز بدانم
نمی خواهم هیچ چیز بگوی
تنها برایت می نویسم...............
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با نوازشهاي لحن مرغکي بيدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوي خواب
چون گشودم چشم ، ديدم از ميان ابرها
برف زرين بارد از گيسوي گلگون ، آفتاب
جوي خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گيسوي من کوشيد با آثار خواب
وز کشاکشهاش طرح گيسوانم تازه شد
سايه روشن بود روي گيتي از خورشيد و ابر
ابر ها مانند مرغاني که هر دم مي پرند
بر زمين خسسبيده نقش شاخهاي بيد بن
گاه محو و گاه رنگين ليک با قدي بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نيست
جز : کجايي مادر گمگشته ؟ قصدي ز آن سرود
لک لک همسايه بالا زد سر و غليان کشيد
جفت او در آشيان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگيز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آميخت در غمهاي من
حزن شيريني که هم درد است و هم درمان درد
سايه افکن شد به روح آسمان پيماي من
خنده کردم بر جبين صبح با قلبي حزين
خنده اي ، اما پريشان خنده اي بي اختيار
خيره در سيماي شيرين فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه يار
ناگهان در پرنيان ابرها باغي شکفت
وز ميان باغ پيدا شد جمالي تابناک
آمد از آن غرفه ي زيباي نوراني فرود
چون فرشته ، آسماني پيکري پر نور و پاک
در کنار جوي ، با رويي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريک مراتابنده کرد
سجده بردم قامتش را ليک قلبم مي تپيد
ديدمش کاهسته بر محجوبي من خنده کرد
من نگفتم : کيستي ؟ زيرا زبان در کام من
از شکوه جلوه اش حرفي نمي يارست گفت
شايد او رمز نگاهم را به خود تعبير کرد
کز لبش باعطر مستي آوري اين گل شکفت
اي جوان ، چشمان تو مي پرسد از من کيستي
من به اين پرسان محزون تو مي گويم جواب
من خداي ذوق و موسيقي خداي شعر و عشق
من خداي روشنيها من خداي آفتاب
از ميان ابرهاي خسته اين امواج نور
نيزه هاي تيرگي پير اي زرين من است
خسته خاطر عاشقان هستي از کف داده را
هديه آوردن ز شهر عشق ، آيين من است
نک برايت هديه اي آورده ام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهاي هجر
ساحلي باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهاي تو در درياي هجر
اينک اين پاکيزه تن مرغک ، ره آورد من است
پيکري دارد چو روحم پاک و چون مويم سپيد
اين همان مرغ است کاندر ماوراي آسمان
بال بر فرق خداي حسن و گلها گستريد
بنگر اي جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهاي من خبردارت کنند از ماجرا
ديدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
مي ستايد عشق محجوب من و حسن تو را
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
فراموش می کنم هر چه بی توست

و درآغوش می گیرم هر آنچه از توست

و دست می کشم از چیزی که خشم توست

و می ستانم آنچه را که ستایش توست

و میخوانم آنچه را که سروده توست

و شکرت می کنم که تنها سزاوار توست

و بخشش می خواهم که کرامت از توست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درين خانه
طفل با دايه چه ها کردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه افکنده به روزنها
پيچک خشک فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است که آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و ‌آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشک آلود
که بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
که تو در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
که تو يک سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
کام ناکام مرا خندان
به يکي بوسه روا کردي
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هرکجا عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشک از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا