كوي دوست

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر جا که سفرکردم ، تو همسفرم بودی

وز هر طرفی رفتم ، توراهبرم بودی

با هر که سخن گفتم ، پاسخ زتو بشنیدم

برهرکه نظر کردم ، تو درنظرم بودی

در خنده ی من چون گل ، درکنج لبم خفتی

درگریه ی من چون اشک ، درچشم ترم بودی...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است
کنون شب زنده داران صبح گردیده
نخوابید ، جنگ در پیش است
کنون ای رهروان حق ، شب تاریک معدوم است
سفیدی حکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای حق کشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است
چنان کاوه درفش کاویانی را به روی دوش اندازیم
جهان ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید
نهال دشمنان را تیغ ها باید
که از بن بشکند ، نابودشان سازد
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد
قوی چوپان بباید نیش او ببندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را
بسوزانیم دشمن را
که شاید همره دودش رود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شود دور از زمین ها
دگر صبح است
دگر روز تبه کاران به مثل نیمه شب تار است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عيد فطر آمد كه ساقي عاشقان را جام داد
عاشقان تشنه را از جام وحدت كام داد
بعد چندي لب فروبستن ز اكل و شرب، دوست
سفره اي گسترد از احسان و بار عام داد
تا هلال ماه شوال از افق شد آشكار
ساقي از راه وفا، كام دل ناكام داد
خلعتي از تار و پود نور بر اندام جان
حضرت جانان ز لطف بيكران انعام داد
جانب ميخانه بشتابيد اي ميخوارگان
كاين زمان پير مغان، اصحاب را پيغام داد
حيف، رفت آن ماه و صد شكر آمد اين عيد سعيد
دست ساقي باز مي بوسم كه ما را جام داد

لب فرو بستيد از نوشيدني گر چند گاه
از خم وحدت شما را باده ي گلفام داد
دست افشان، پايكوبان جانب ساقي رويد
چون كه عيدي باده ي جانبخش آن خوشنام داد
روزه داران را ز راه مرحمت در صبح عيد
ايزد جان آفرين پاداش آن ايام داد
«خوش عمل» چون عيد فطر آمد ز لطف خويشتن
حضرت حق طبع ما را قدرت الهام داد.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم، رفته‌است قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی،خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی، تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند، جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند، جز گرد و غبارم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز


ما

در هیأت پروانه ی هستی

با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !

برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم

سرانجام به خودمان خواهیم رسید . . . .



از : حسین پناهی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را

دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را


پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است

پر به ما منمای زاهد خرقه‌ی پشمینه را


گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود

لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را


روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم

چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را


گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات

کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را


 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام دارايي ام را در چمدانهايم مي ريزم ودرش را محكم مي بندم ...

مبادا كه به غارت ببرند آرزوهايي كه براي هميشه بسته شده !

مي روم... دور... گم... ناپيدا...

جايي كه هيچكس نباشد حتي خودم !

آرامش مي خواهم... ابدي... مي فهمي ؟!...
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز

جان ِ من و تو تشنه ی پیوند ِ مهر بود
دردا که جان ِ تشنه ی خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ِ ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.

دیدار ِ ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
وان عشق ِ نازنین که میان ِ من و تو بود
دردا که چون جوانی ِ ما پایمال گشت!

با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز ِ عاشقانه ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود!

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره ِ سرنوشت ِ خویش
سرگشته در کشاکش ِ طوفان ِ روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت ِ خویش.​
از هم گریختم
وان نازنین پیاله ی دلخواه را ، دریغ
بر خاک ریختیم.

هوشنگ ابتهاج
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب جمعه هر هفته
برای من چه غمناک است
چه اعجازی؟
چه افسونی؟
چرا هر جمعه چشمانم
به یاد روزگارانی که رفته خیس و نمناک است؟
چرا با اینکه می دانم
غروب تلخ جمعه می رسد از راه
و می دانم که افسردست
به یاد روزهای رفته
هر هفته
اشک هایم- مثل مهمانان نا خوانده-جاری می شود ناگاه!
غروب سرد پاییزی
تن لخت درختان آسمان ابری و اشکی که می ریزی...
صدای غم گرفته
زیر لب سهراب می خوانی
که دیگر عشق هم رنگ پرهای صداقت نیست...
و می دانی که آدم ها چه تنهایند!
و می دانی
که فرداهای تاریک و پر از حسرت
بدون عشق می آیند!
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه فکر میکنی؟

فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟

فکر میکنی اهمت دارد
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

دلِ تنگ بنفشه ها با گذر هر ثانیه
برای نبود روشنایی آفتاب
تنگتر می شود
فکر میکنی بنفشه ها
شبها
به جای خالی آفتاب
از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرندهء خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

فکر میکنم تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بگو...

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های مهرورزت اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟

فکر میکنی قبله ام اگر الله ندارد
ستایش را نمی شناسم؟
مگر من سوره های آزادی را نسجودم
و به مُهر عشق نماز نخواندم

فکر میکنی مثل همهء پرندگان
در فصلی از سال کوچ میکنم؟

باور کن
من از عشاقم
از قبیلهء ناپدید شدهء عاشقان
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
با انفجار طلبه رنگینت ای بهار
وقتی که نقش می زنی و پیش می روی
از دره ها به سینه کش دشت و کوهسار
وقتی گل از گلت به چمن باز می شود
زیر شکوه نوری باران ریز بار
وقتی که رقص سبز تو در بازوان باد
طرح هزار منحنی نو می افکند
بر شبی کشتزار
یاد آر آن زمرد دلتنگ
آن نازنین گیاه
آن ساق سبز خشم شده بر خویش زیر سنگ
آن را که برنیامده پژمرد
آن را که باد برگ و برش برد
یاد آر ای بهار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای غم بگو با جوانیم چه کردی
دارد به دل صد آرزو با جوانیم چه کردی
این چنین رها مرا
در میان صد بلا
تو کردی ای ندیم شبها
بال من چو خسته شد
چون دلم شکسته شد
نشسته‌ام جدا ز دنیا
کنون که من در آتشم
بیا ببین چه می‌کشم
ببین که غم چه کرده با من
در دام هجرانم نهادی و گرفتی جوانیم را
سر در گریبانم روز و شب که آخر فتادم از پا
به کجا بروم که ز روی دلم خجلم
جوانیم، جوانیم، بهار زندگانیم
امید جاودانیم رفتی به کجا
بلای ناتوانیم، سزای مهربانیم
ببین چه شد جوانیم، آخر به خدا
کنون که من در آتشم
بیا ببین چه می‌کشم
ببین که غم چه کرده با من
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اکنون کجايی ای خود ديگر من؟
ايا در اين سکوت شب بيداری؟
بگذار نسيم پاک
تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.
کجايی ای ستاره زيبای من؟
تيرگی زندگی مرا در اغوش کشيده
و اندوه بر من چيره گشته است.
لبخندی در فضا بزن؛ که خواهد رسيد و مرا جانی دوباره خواهد داد!
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمايتم خواهد کرد!
کجايی ای محبوب من؟
اه ؛ چه بزرگ است عشق!
و چه بی مقدارم من!
جبران خليل جبران
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ شده
وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم
لحظه لحظه غروب را که دلتنگ تو و چشمان
بارانی ات هستم می شوم
قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم تا
شاید دیگر تنهایم نگذاری
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دمبدم زنده از آنيم كه دم زنده از اوست
دم زن از عشق وجودي كه عدم زنده از اوست

آفرينش قلم اندازش و عشقش رقم است
آفرينش به قلم كن كه رقم زنده از اوست

 

Data_art

مدیر بازنشسته
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم


 

Data_art

مدیر بازنشسته
منم پروردگارت
خالقت از ذ ره اي نا چيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از توبه تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما را، سوي ما باز آِ
منم پرو د گار پاك بي همتا
منم زيبا، كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزي خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگي طي كن
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكي يا صدايي، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلو ده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوي بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم ، خدايي عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك باايمان
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز، هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را

 

Data_art

مدیر بازنشسته
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خداي ديگري داري؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خداي خود
تو غير از ما چه مي جويي؟
تو با هر كس به جز با ما، چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟هيچ!
بگو با من چه كم داري عزيزم، هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولي وقتي تو را من آفريدم
بر خودم احسنت مي گفتم
تويي ز يباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا، چيزي چون تو را، كم داشت
تو اي محبوب تر مهمان دنيايم
نمي خواني چرا ما را؟؟
مگر آيِا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستي
ببينم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندي مرا
اما به روز شاديت، يك لحظه هم يادم نميكردي
به رويت بنده من، هيچ آوردم؟؟
كه مي ترساندت از من؟
رها كن آن خداي دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اينك صدايم كن مرا،با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاري ندارم
ليك غوغاي دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم
آيا عزيزم، حاجتي داري؟
تو اي از ما
كنون برگشته اي، اما
كلام آشتي را تو نميداني؟
ببينم، چشم هاي خيست آيا ،گفته اي دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوي ما
اينك وضويي كن
خجالت ميكشي از من
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
به نجوايي صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن

يك قدم با تو
تمام گامهاي مانده اش، با من
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
منو درگير خودت كن
تا جهانم زير رو رو شه

تا سكوت هر شب من با هجومت روبرو شه
بي هوا بدون مقصد سمت طوفان تو ميرم

منو درگير خودت كن
بلكه آرامش بگيرم

با خيال تو هنوزم مثل هر روز و هميشه
هر شب حافظه من پر از تصوير تو ميشه

با من غريبگي نكن ..
با من كه درگير تو ام

چشماتو از من برندار
من مات تصوير توام

تو همينجايي هميشه با تو شب مثل يه روياست
آخرين نقطه دنيا تو جهان من همينجاست
-
تو همينجايي و هر روز
من به تنهايي دچارم

منو نزديك خودم كن
تا تورو يادم بيارم..

سر از كار چشمات كسي درنياورد
كه هركي تورو خواست يه روزي بد آورد

براي دل من واسه چشم خسته ام
مني كه غرورو تو چشمات شكستم

واسه من كه برعكس كار زمونه
يكي نيست كه قدر دلم رو بدونه
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،

خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،

فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم
!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،

نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،

بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،

که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی

و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
_یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!

همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،

بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی
!
دیگر تنها دلخوشی ام،

همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله
!
همین تبلور بغض
!
به خدا هنوز هم از دیدن تو

در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در نيمه هاي قرن بشر سوزان
در انفجار داءم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان ميخواند
مي خواند با صداي حزينش
مي خواست تا صداي خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سيه دل بدکار را مگر
در راه مردمي بکشاند
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
در اصل يک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمين و درين پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداييم
چون برگ و بار ماست ز يک ريشه و تبار
هر يک تبر به دست چراييم ؟
اين آتش اي شگفت
در مردم زمانه او در نميگرفت
آزرده و شکسته
گريان و نا اميد
مي رفت و با نواي حزيبنش
مي خواند
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شکسته پر آسماني ام
گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميکنند با غم بي همزباني ام
دنبال همزبان
مي گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف مي زد
با کوه
حيدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوي تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روي غم گذاشته عمري است شهريار
من با تو درد خويش بيان مي کنم تو نيز
بر گير اين پيام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
اي کاش جغد نيز
در اين جهان ننالد
از تنگي قفس
اين جا ولي نه جغد که شيري است دردمند
افتاده در کمند
پيوسته مي خروشد در تنگناي دام
وز خلق بي مروت بي درد
يک ذره مهر و رحم طلب ميکند مدام
مي رفت و با صاداي حزينش
مي خواند
و ديگر مزن دم از وطن من
وز کيش من مگوي به هر جمع و انجمن
بس کن حديث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
گاهي گر از ملال محبت برانمت
دوري چنان مکن که به شيون بخوانمت
پيوند جان جدا شدني نيست ماه من
تن نيستي که جان دهم و وارهانمت
زين پيش گشته اند به گرد غزل بسي
اين مايه سوز عشق نبوده است در کسي
مي رفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صداي حزينش
اين بغض سالها
اين بغض دردهاي گران در گلو گرفت
در نيمه هاي قرن بشر سوزان
اشک مجسمي بود
در چشم روزگار
جان مايه محبت و رقت
اي واي شهريار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاییز که می شود

انگار از همیشه عاشق ترم

در تمام طول پاییز

نمناکی شب ها را

با تمام منفذهای پوستم

لمس می کنم

وچشمانم همه جا

نقش دیدگان تورا جستجو می کند

پاییز که می شود

همراه برگها رنگ عوض می کنم

زردو نارنجی می شوم و

با باد تا افقی که چشمانت

درآن درخشیدن گرفت

پیش می روم

و مقابلت به رقص درمی آیم

تا آن جا که باور کنی

تمام روزهایی که از پاییز گذشته

تا به امروز

همراه عاشقت بوده ام

پاییز که می شود

بی قراری هایم را در باغچه کوچکی

می کارم و آرام آرام

قطره های باران را

که روزهاست در دامنم جمع کردم

به باغچه می نوشانم

میدانم تا آخر پاییز

تمام بی قراری هایم شکوفه خواهد داد

و با اولین برف زمستان

به بار خواهد نشست

پاییز که می شود

بی آنکه بدانم چرا

بیشتر از همیشه دوستت دارم

و بی آنکه بدانی چرا

دلم بهانه ات را می گیرد

وپاییز امسال....

عشق جنس دیگری دارد و

معشوق خواستنی تر است...

کاش می دانستی!
 
  • Like
واکنش ها: a.z

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زيبا ترين دريا دريايي است كه هنوز در آن نرانده ايم زيباترين كودك هنوز شير خواره است زيباترين روز هنوز فرا نرسيده است و زيباترين سخني كه مي خواهم با تو گفته باشم هنوز بر زبانم نيامده است.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سبد رفتم به ميدان صبحگاهي بود
ميوه ها آواز مي خواندند
ميوه ها در آفتاب آواز مي خواندند
در طبق ها زندگي روي كمال پوست ها خواب سطوح جاودان مي ديد
اضطراب باغ ها درسايه هر ميوه روشن بود
گاه مجهولي ميان تابش به ها شنا مي كرد
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسيان گسترش مي داد
بنيش هم شهريان افسوس
بر محيط رونق نارنج ها خط مماسي بود
من به خانه بازگشنم مادر پرسيد
ميوه از ميدان خريدي هيچ ؟
ميوه هاي بي نهايت را كجا مي شود ميان اين سبد جا داد ؟
گفتم از ميدان بخر يك انار خوب
امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت
به چه شد آخر خوراك ظهر
ظهر از آيينه ها تصوير به تا دوردست زندگي مي رفت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانه‌ی ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویه‌ئی بر در کاشانه‌ی ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانه‌ی ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانه‌ی ماست
آب رو ریخته‌ایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعه‌ی پیمانه‌ی ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانه‌ی ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانه‌ی ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان می‌بینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانه‌ی ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانه‌ی ماست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درسراي ما زمزمه اي درکوچه ما آوازي نيست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکيده است
اينجا اي همه لب ها لبخندي ابهام جان را پهنا مي دهد
پرتو فانوس ما در نيمه راه ميان ما و شب هستي مرده است
ستون هاي مهتابي ما را پيچک انديشه فرو بلعيده است
اينجا نقش گليمي و آنجا نرده اي ما را از آستانه ما بدر برده است
اي همه هوشياران بر چه باغي در نگشوديم که عطر فريبي به تالار نهفته ما نريخت ؟
اي همه کودکي ها! بر چه سبزهاي ندويديم که شبنم اندوهي برمانفشاند
غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم
اي همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالي پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابي ما کودکي بر پرتگاه وزش ها مي گريد
در چه دياري آيا اشک ما در مرز ديگر مهتابي خواهد چکيد ؟
اي همه سیما ها در خورشيدي ديگر خورشيدي ديگر
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب از اون شباس که من،دوباره دیونه بشم

تو مستی و بی خبری،اسیر می خونه بشم

امشب ازاون شباس که من،دلم می خواد داد بزنم

تو شهر این غریبه ها،دردمو فریاد بزنم

دلم گرفت از آسمون،هم از زمین، هم از زمون

تو زندگیم چقدر غمه،دلم گرفته از همه

ای روزگار لعنتی،تلخه بهت هر چی بگم

من به زمینو آسمون،دست رفاقت نمی دم
....

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا