كوي دوست

yalda_921

عضو جدید
خانه ای تنهاست....

خانه ای تنهاست....

خانه ای تنهاست ..

چشم من اما

آشنا با گوشه های خانه محزون

آینه در کنج دیواری...

در صدای بیصدائی ها

قصه گویداز جدائی ها

صندلی ها تکیه بر میز کنار خویش

خسته اند از انتظاری گنگ

بس اسیر حسرت یک جنبش کوتاه

ساکت و خاموش
....

پرده های پر غبار اما...

آرزومند صفای نور خورشیدند

وه چه غمگینند
....


ساعتی..در تیک تاک غصه دار خویش

آن دل بی تاب عاشــــق را

آ ن نگاه شاد و خندان را

بر تن آن عقربکهای خوش دیروز میــــجوید
....

لیک این صبح خوش امـــروز

پیک شادی را هنوز ،اندر پس یک راز

بر تن این پرده های شیشهء خاکی

از نگاه خانهء محزون

فرو بسته ست!!!

عقربکها نیز

بی خبر از معنی شادان خود هستند

تیک تاک لحظه ء دیدار

می گشایم پرده را ارام

گوئیا اینک نگاه خانهء محزون

با شگفتی سخت ...

حیران است
...







وه که این خانه بسی در هم پریشان است

آه ای تک خانه ء محزون...با سرشک چشم

میشویم غبار از شیشه ء غمناک

پاک میسازم تن افسره ات از خاک

میزدایم غصه را از این نگاه خاکی غمناک

صندلی ها جابجا گردید

از تب حسرت رها گردید

آه ای گلدان خالی پر کنم امروز

با گل سرخ و به صد گلبرگ

گل عروسی لابلای آن

میخک سرخی میان آن

نرگسی یاسی...با شکوفه های گیلاسی

....

در تو میریزم خنک آبی ...

بعد از آن گویا تو سیرابی
....

آب وجارو میکنم آنگه حیاطم را

آه اینک خانه ام زیبا و خندان است

وه چه شادان است

یار من آخر در این تک خانه مهمان است

آه ای زنگ در خانه...بیصدائی ها دگر مردند

بسکه هر دم سینه و قلب من آزردند

بیصدا بودند لبهای شکایت نیز
...

در خموشی های اندوهی!

اینک اما لحظه دیدار و گفتار است

آه امـــد

این صدای پای او از پشت دیوار است

زنگ در ...

آری صدای زنگ در آمد

میدوم من با شتابی تنــد

التهاب لحظه دیدار

باز شد این درب سنگین ...بار دیگر باز

زندگانی بار دیگر در دل این خانه شد آغاز

او در آمد با کلام ساده لبخند

با سلامی پاک

آمـــــدی؟؟؟؟ مـــن منتــظر بـــودم

خانه هم در انتظارت بود
....

خوش درآ محبوب من کاینجا

در تب دیدار تو عمریست میسوزد

دیرگاهی این دل و این خانه خالی

روز و شب در اتنظاری تلخ

دیدهء غمگین بدر دوزد

خوب بنگر خانه بی تاب است

چون دل من در هراسی تلخ میسوزد

تا مبادا "اینــــهمه" رویا و در خواب است؟!

بعد از این اما...بعد از این اما

بی تو هرگز سر نخواهم کرد

بی تو هرگز سر نخواهم کرد
 
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي آوردند
سخت اي دوست به چشم من و تو
که ز آيينه بسي نقش پذيراتر بود
چشم بندي کردند
آسمان را به زمين آوردند
و زمين را چون مرغ
به هوا پر دادند
چشم بندي کردند
و در اين معرکه ما
هر چه را ديگر چيزي ديديم
هر چه را ديگر چيزي خوانديم
راست گفتيم ولي راست نيامد به درست
از سراشيبي اين گردنه لغزنده
کور رهياب که از دست و دل خويش مدد مي گيرد
به سلامت بگذشت
و تو و من اي جان
اندر اميد آن آتش افروختني بر سر کوه
در تک تاريک دره هول
بينوار مانديم
شب جادو را ديدي به سمندش که از اين خطه گذشت
و گياه و گل اين واحه به نعلش کوبيد
خيز و اکنون که به دشت
صبح شبنم زده اي مي دمد و از دورادور
بار ديگر با من
اين جهان را بر چشم اندازي شسته ببين
و ببين
اين گل تازه که در پنجره ام مي شکفد خواب آلود
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن ز کوی دوست شرط عشق نیست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در سَري نيست كه سوداي سر كوي تو نيست [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
دل سودا زده را جز هوس روي تو نيست[/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سينه غمزده يي نيست كه بي روي وريا [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
هدف تير كمان خانه ابروي تو نيست[/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جگري نيست كه از سوز غمت نيست كباب [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
يا دلي تشنه لعل لب دلجوي تو نيست[/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عارفان را ز كمند تو گريزي نبود [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
دام اين سلسه جز حلقه گيسوي تو نيست [/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نسخه دفتر حسن تو كتابيست مبين [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
ور بود نكته سر بسته بجز موي تو نيست[/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ماه تابنده بود ، بنده آن نور جبين [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
مهر رخشنده بجز غرّۀ نيكوي تو نيست[/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خضر عمريست كه سر گشته كوي تو بود [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
چشمه نوش بجز قطره اي از جوي تو نيست[/FONT]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نيست شهري كه ز آشوب تو غوغايي نيست [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
محفلي نسيت كه شوريي زهياهوي تونيست[/FONT]
[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: floe

elnaz66

عضو جدید
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله‌ی آن قاف از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل من دير زماني ست كه مي پندارد:
دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز
ساقه ي ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است آنكه روا مي دارد جان اين ساقه ي نازك را دانسته بيازارد
در زميني كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار ؛ هر سخن هر رفتار
دانه هايي ست كه مي افشانيم؛برگ و باري ست كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش مهر است
گر بدان گونه كه بايست به بار آيد
زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس!
بي نيازت سازد از همه چيز و همه كس
زندگي گرمي دل هاي به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق؛گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد كرد
رنج مي بايد برد… دوست مي بايد داشت!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همام تبریزی

همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت منِ سودائی را

که تو روزی نکشیدی غمِ تنهائی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز باهم

اتفاقی نبود عشق و شکیبائی را

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بسيار قصه ها که به پايان رسييد و باز
غمگين کلاغ پير ره آشيان نجست
اما هنوز در تک اين شام مي پرد
پرسان و پي کننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونين شامگاه
در ابر مي چکيد
سيمرغ ابرها
مي رفت تا بميرد در آشيان شب
پهلو شکافته
سهراب
روي خاک
مي سوخت مي گداخت
در شعله هاي تب
آوا اگر که بود تک شيهه بود
شوم
ز يک اسب بي سوار
و آهنگ گامهاي گريزنده اي ز دشت
آغاز نا شده
پايان ناگزيرش را
مي خواست سرگذشت
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونين گشوده لب
مي سوزدم و به آبم
اما نياز نيست
نه تشنگي فروننشيند مرا به آب
اي داد از اين عطش
فرياد از آن سراب
اينجا کجاست من به چه کارم ؟
چه ابرهاي خشکي
چه باغهاي جادويي
آن پير آن حکيم
اين ميوه هاي تلخ به شاخ از چه آفريد ؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چيد ؟
مادر ز بهر من
اين جاودانه بستر پر را که گستريد ؟
آيا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
تنها به جاي باز
ميوه کال گسستگي؟
ياقوت هاي خون
تک قطره هاي لعل
اين مهره را که داد
اين سرخ گل بگو بگو که به پهلوي من نهاد
ديرست دير دير
بشتاب اي پدر
مادر ! به قصه اي
با من ز آمدن
وز شور و شوق ديدن آن پهلوان بگو
بيم از دلم ببر
خم گشت آسمان
 

م.سنام

عضو جدید
بی همگان به سر شود بی​تو به سر نمی​شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی​شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی​تو به سر نمی​شود
جان ز تو جوش می​کند دل ز تو نوش می​کند
عقل خروش می​کند بی​تو به سر نمی​شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی​تو به سر نمی​شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی​تو به سر نمی​شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی​تو به سر نمی​شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می​کنی بی​تو به سر نمی​شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی​تو به سر نمی​شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی​تو به سر نمی​شود
خواب مرا ببسته​ای نقش مرا بشسته​ای
وز همه​ام گسسته​ای بی​تو به سر نمی​شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی​تو به سر نمی​شود
بی تو نه زندگی خوشم بی​تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی​تو به سر نمی​شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی​تو به سر نمی​شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچو دانه هاي آفتاب صبح
کز بلند جاي کوه
پخش مي شود به وي جنگل بزرگ
و تمام مرغهاي جنگل بزرگ را
در هواي دانه ها ز لانه ها
مي کشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغهاي راز
مي کند تهي
همچو گربه اي پناه آوريده گرد من
مي خزي و چون پلنگ
مي نشيني عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمناک تو
رام مي کند
خواب مي کند
کم کمک به سوي داغگاه مهر مي برد
همچو موجهاي تشنه خو که مي دوند
رو به سوي آفتاب پاي در نشيب
در غروبهاي سرخ و خالي و خفته
دل به گرمي نوازش نگاههاي خسته تو مي دهم
سر به ساحل تو مي نهم
اي کرانه عظيم دوست داشتن
اي زمين گرمسير
 

mimul

عضو جدید
در گذر گاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها میمیرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده بجا می ماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر روز کمين مي کند او بر سر راهم
مي گريدم آن گاه چو مي گردم تنها
مي آيد
مي خندد
مي پيچد در من
مي بوسد
مي ايستد آخر به تماشا
مي جويم
مي پويم
مي پرسمش احوال
افسوس که او را سر پاسخ گفتن نيست
افسوس که او گوش و دهن نيست
چشمي است سراپا
وين چشم نگاهي است نوازش گر و پرسا
با او غم درماندگي ام را مي گويم
از کارم
از بارم
از دار و ندارم
در تو همه دلبستگي ام را مي جويم
مي گويم
مي گويم
مي گويم و او باز
خاموش مرا مي نگرد تشنه و جويا
ما رهگذر کوچه و پس کوچه و از دور
پاييز دود لنگان لنگان
پنهان به درون شنل قرمز و زردش ز پي ما
ناگفته بسي مانده
نشنيده يکي حرف
يکباره خيابان هياهوگر مي بلعدمان سخت
گم مي شود او در دل جمعيت و من تنها بر جا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست

جور تو از آن کشم که روی تو نکوست

مردم گویند بهشت خواهی یا دوست

ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی
هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی

من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم

شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان
در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم

دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم

بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم

گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم

کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم

نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم

نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم
در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم

گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی‌دانیم
چون دلارام می‌زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن چنانم سرخوش از پیمانه های می فروش
سرخوشان بردندم از میخانه تا خانه به دوش
زاهدان را چون غم پیمانه و میخانه نیست
پیکی از سوی تو آمد باده نوش و پرده پوش
دیدمش بر شیشه ی شب می زند انگشت غم
در گشودم تا فرود آید درون دل خموش
گفتمش ما باده نوشان ، بیدلانیم! تا کجا
سرّ دل دانیم و آریم جان خفته در خروش
از دلم تا دل سِتان روی تو خواندم غزل
زان غزل آمد به مکتب خانه ی این دل سروش
عارفی در میکده نقش ترا در جام ریخت
سینه زان پیمانه آمد هم چو باده در خروش
من ز کوی دوستی با تو زدم نَرْدِ صفا
بگذر از خویش و از این خوان صفا یک جرعه نوش
گفته بودم خود پرستی رسم نا اهلان بُود
باده را جانا پرستم تا که جان آید به هوش
گر که "راسخ" مِیْ نخورده باده اش بر باد شد
هم چو ( سرخی ) سر خوش است از باده ی پیمانه نوش

**جعفر سرخی**
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا اگر گذري افتدت به كشور دوست
بيار نفخه اي از گيسوي دوست
بجان او به شكرانه جان برافشانم
اگر بسوي من آري پيامي از بر دوست
وگر چنانكه در آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از در دوست
من گداي او تمناي وصل هيهات
مگر به خواب بينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسكين غلام و چاكر دوست
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست جاي‌ديگرومن‌مانده ام دركوي دوست
كز در و ديوار كوي دوست آيد بوي دوست

محتشمي كازروني
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
 

Ka!SeR

عضو جدید

راهی شب شده ام
خسته و دلزده ام
راه بس تاریک است و در این تاریکی رشته ی افکار من درگیر است
آه، صدایی آمد
زوزه ی گرگی بود و چه آرام و قشنگ
درد دل را میگفت ناله اش حساس بود
از صدای گرگ بر فراز آن کوه بلند من به خود لرزیدم
نه به این خاطر که صدا از گرگی بود
و نه تاریکی شب و نه آن کوه بلند، دره ی تنگ
بلکه آن صدا خاطره اش آشنا بود
نمیدانم کجا؟
آه نه، صبر کن!
آن صدا، بله آن سد بلا
همهه ی شهرم بود
بله آن قول وفا، جور و جفا در دیار من بود
آن صدا، صدای گرگ نبود صدای مرد نبود
چون در شهر من دیگر مرد نبود
که پر از نامردی در دلش خفته شدست اکنون شب شده است
گرگ ها جمع شده اند
چه کسی را بدرند
نگاهی به خودم انداختم
همچنان اینجایم!!
 

م.سنام

عضو جدید
از تو خواهم گریخت..
چون سایه
مثل طفلی که می رهید ز خود
همچنان کودکان بی مایه!

از تو خواهم گذشت..
رام و صبور
و در این راه، دور خواهم شد
وه، چه تاریک می کنی تو مرا
بی تو پرواز نور خواهم شد



دگر اینبار، روز سخت نخست!
از تو آسان عبور خواهم کرد..
رو به شب می روی
سفر خوش باد!
من در آرام بی کرانه شدن
دل به آغوش صبح خواهم داد
غم جان را سرور خواهم کرد
وانچه آموختم ز ماندن صبح
تا قیامت مرور خواهم کرد..
 

م.سنام

عضو جدید
عشق، آهنگِ تو را می ماند
آسمان، دلخوش تابیدنِ ماه
ماه در ظلمت شب
آه، چه نوری دارد!
چشمها خشک نمانند دمی
آسمانِ دلشان، ابری و باران زده است
گوئیا چشم به راهند
که شاید رسد از دوست خبر
کسی از دور دهد مژده ی پایان سفر:

"یار، باز آمده است!"
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
شوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما
کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما
گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما
غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما
اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مپرسم کو پر پروازم ای دوست
قفس این گونه شد دمسازم ای دوست
اگر فرصت به سر آید شب تار
به فکر چاره از آغازم ای دوست


**شمس الدین عراقی**



 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

سعدی​
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا