قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

baran-bahari

کاربر بیش فعال
هيچ وقتي
اسمان ابري نبود
با تو امد
ابر هاي تيره گون
نقش هاي پر فريب
روزهاي پر نشيب
باز اين خاك وطن
جايگاه ديگري
براي زايش كودكان فربه
كه مي زدند خنجر
بر دل مادري
كاش
مي شد اسمان باز هم غوغا كند
سيل بارد در زمين
باز هم رسوا كند
اي سرزمين من
اسمان من
خداي من
سرزمين مادرم
خشك شد در زمين
محو شد از جهان
از چه گويم
مادرم بوي او مي داد
مادرم خفته است
ومن در اغوش سرد او
هنوز با تو زنده ام
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با قلم موی خیالم طرحی از وفا کشیدم
در سرای قلب تنهام شکلی از رویا کشیدم
در کمین یک نگاهت من چه دزدانه نشستم
دل وعقل ز من ربودی بی تو من چه هاکشیدم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها فراموشکار شده ام!
فراموش می کنم نت های ترانه را پشت کدام برگ سکوت نوشته ام!
فراموش می کنم هر شب
برای دلواپسی های این دل دربدر دعا بخوانم!
فراموش می کنم
برای پرندگان غریب دانه بریزم!
*
فراموشکار شده ام!
یادم رفته فانوس نگاهت را به کدام ستاره آویختی...
یادم رفته
رنگین کمان پس از باران از شرق می رسد یا غرب!
یادم رفته
آخرین بار
گریه به کجای شب رسیده بود که از راه رسیدی!
*
هنوز صدای آوازهایت
از نهایت آرزوهای خاکسترشده ام به گوش می رسد!
من
می توانم هنوز عطر آخرین مریمی را که به یادت پرپر کرده ام
از لابه لای یخبندان دستانم
استشمام کنم!
و یا در سکوت
آخرین شب شرجی حوالی مرداد
که پاورچین از کنار خاطراتم می گذشتی
غوطه ور شوم !
*
اما
فراموش کرده ام صدای آوازهایت را
درکدام پسکوچه ی تاریک تنهایی و توهم
گم کرده ام!
که قرار واپسین دیدار
زیر کدام بید مجنون آخر مرداد بود؟!
*
یادم می رود
برای خاموشی خاطره ها شعله ی یادت را
روشن کنم!
این روزها همه چیز تو هستی!
یادم می رود که هستم!
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهر را ما شهره گشتیم از وفا
دربدر گشتیم به دنبال یک ذره صفا
چون وفا داشتیم صفایت یافتیم
وندر این شهر جز تو کس نشناختیم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید راه بیفتم
مگر چقدر می توانم به این خاطرات گمشده ی تار دل خوش کنم؟
این روزها انقدر از تنهایی و تاریکی و ترس
سروده ام که دیگر
برای آمدنت دلواپس نیامدن قاصدک ها نمی شوم!
باید از سمت پاییز و پروانه
به سوی تو بیایم!
می توانم هنوز ازسوسوی ستاره شمال
راه خانه ات را پیدا کنم!
شاید می توانم از عطر اهورایی دستانت
-که هنوز در برزخ دستان یخزده ام زنده است-
پیدایت کنم!
شاید
برای رسیدن به تو
فقط باید دوباره آغاز شوم!
باید راه بیفتم
قبل از اینکه خاطراتت هم
در پستوی خاک گرفته ی ذهن آشفته ام
گم شود!
 

n_h_1365

عضو جدید
گوشه ی سرد اتاقی تاریک ، جایگاه دل افسرده ی من
سنگ سرد دیوار ، همدم غصه ی من
با یاد تو، هر بار دلم می بارد
سنگ سرد دیوار ، از غمم می نالد
سنگ سرد دیوار، سرگذشت من عاشق داند
فقط اوست ، کز برای دل من می نالد
در دلم می گویم : شاید این سنگ سیاه دیوار
قطعه ایی باشد از آن سنگ مزار
شاید بنگارند ، یگانه سنگ راز دار این جهان
عبرتیست از دل لیلای زمان ...

نسترن
 

sma519

عضو جدید
الا ای نازنین معشوقه یارم
تو را همچون بهاران دوست دارم

قسم بر اشک چشم سوزناکم
بدان جز تو دگر یاری ندارم :):gol:
 

n_h_1365

عضو جدید
من از تنهایی شب می گریزم
من از تاریکی شب می هراسم
من از آواز جغد شوم بر بام
که حکم مرگ دارد می هراسم
من از او که مرا تنها رها کرد
و از قلب سیاهش می هراسم
من از افسون و جادوی نگاهش
که معنای سقوط در فرداست ، می هراسم
من از او که وفایش را ندیدم
مثال میش از گرگ درنده می هراسم ...


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
مادر در
انديشه سبز تو
باز رويش كردم
مادر در مسير جاودانگي تو
باز همچو خاطره زنده شدم
با حضور تو
پر گشودم
پر گشودم
تا بي نهايت
تا دوست
تا مهربان جاودان
وا‍‍‍ژه ها را گم كرده ام
تا از توگويم
بيان كدام واژه
ارزش بوسيدن دستانت را دارد
كدام واژه
مهرباني را در گستر دگي وجودت بيان ميكند
مادر زخم هاي دلم
بي تو مرهمي ندارد
هزاران بار مي بوسمت از راه دور
گرد كفشهايت را
همچو سرمه
به چشمانم مي كشم
با جاودان ترين كلمات
بر دل
حك ميكنم
چشمان مهربان
چشمان هميشه نگرانت را
 

sma519

عضو جدید
ایزدی خلقش ز خاک زیر پایان آفرید
همره این اشرفان وی عقل شایان آفرید

حال اگر مخلوقه ای بار گنه بر میبرد ،
بنگرد آخر چرا با ناکسان وی میپرد !!! :):gol:
 

dadvand

عضو جدید
بمناسبت 16 آذر روز دانشجو


فرياد ميكشم فرياد بيصدا
گويي كه خواب هستم ؛ بختك بروي سينه ام نشسته است .
فرياد ميكشم اما فرياد بيصدا

يا خفتگان در خواب هستند ؛ فرياد من بي پاسخ است
فرياد من گويي لالايي شبانه است
ديگر رمق در جان من نمانده است
فرياد من با ناله همره است
فرياد....... ميكشم
فريا...... ميكشم.
فر...
ف..
.
 

goshtasb

عضو جدید
درود
این اولین تجربه ی من در سرایش مثنوی و داستان است
امیدوارم مرا با راهنمایی های خویش در این راه یاری نمایید
------------------------------------------------------------------------------------------------------
در سرایی ز خانه ای اعیان
کودکی ناز پرورده و شادان
مرغکی در قفس به یک سو داشت
در سبو ماهیان نگه می داشت
از قضا روزی از سر خردی
درب بستن ز یاد چون بردی
مرغ پژمرده ناگهان بشکفت
رو بسوی ضمیر خود چون گفت
وقت آن است تا که جان ببری
بال و پر گشوده و بپری
اندر این فکر ببود که به نا گه
به فتادش به ماهیان چو نگه
بال و پر گشود و بیرون جست
رفت و بر سر سبو بنشست
روی خود سوی ماهیان بگذارد
قفل لب ز شکوه چون بگشاد
آخرا از چه دل خوش و شادید؟
وز رهایی چرا گریزانید؟
این قفس که درب آن بسته است
روزگاری است که سقف بشکسته است
از چه رو بال و پر نمی گیرید؟
جان خود را رها نمی جویید؟
من اگر اندر این قفس بودم
لحظه ای کی به بند کس بودم؟
داد می کرد و بال و پر می زد
سو ز سویی دگر چو سر می زد
بلکه راهی بیابد و برهد
سوی دنیای حریت بجهد
نیش خندی بر او بزد ماهی
گفت ای بی نوا چه می دانی؟
من نه مرغم نه بال و پر دارم
شور پرواز کی به سر دارم؟
اندر آب آزاده است یک ماهی
بال و پر از برم چه می خواهی؟
باله دارم که تا شنا بکنم
چه تفاوت که این کجا بکنم؟
هنر آن است از طبیعت خویش
بهره جوییم از گذشته بیش
فکر خویشتن باش و راه گریز
تا رهانی ز بند جان عزیز
گر تو را درب آن سرا باز است
این نه انجام بلکه آغاز است
همت آن دار تا ز بند وجود
بال و پر بر گرفته سوی صعود
برهانی ز بند جان روحت
باز یابی چو کشتی نوحت
روحت آزاده گر شود جانا
جسم اندر قفس چرا پروا؟
گر که روح تو بال و پر گیرد
راه آزادگی به بر گیرد
دست کس را توان کجا باشد
تا به فکر قفس تو را باشد؟
روح آزاده کی شود در بند؟
بشنو از من کنون تو این یک پند
زین سرا گر کنون رها جستی
زین رهایی به خود مکن مستی
فکر مردی بباش و حریت
نی زبونی به جای مردیت
ماهی بی نوای نکته دان
فاش می گفت به مرغ راز نهان
لیک آن مرغ گوش و جان بسته
سرخوش از آنکه از قفس جسته
بر لبانش ترانه ها پیدا
همچو مستان سرخوش و شیدا
مست مستان چو بال و پر می زد
تک به تک شاخه ها چو سر می زد
لحظه ای سوی ماهیان رو کرد
وز تمسخر چو خنده بر او کرد
گفت ماهی به نیش خند و به رنگ
"نرود میخ آهنی در سنگ"



امیر گشتاسب صالحی
 

goshtasb

عضو جدید
در این سرای غم من و تو در آغوش
نگاهمان فریاد صدایمان خاموش
تو یک گل زیبا به باغ قلب من
نمانده ام تنها تویی کنار من
نفس نفس خاطر بغل بغل تسکین
تویی بهار من تو ای گل رنگین
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزائی که هستی تو در کنارم
خیره شدن به چشماته گناه من
پناه من شده نگاه مهربون تو
تا کی باید دربدر نگات باشه نگاه من
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
درود
این اولین تجربه ی من در سرایش مثنوی و داستان است
امیدوارم مرا با راهنمایی های خویش در این راه یاری نمایید
------------------------------------------------------------------------------------------------------
امیر گشتاسب صالحی
والا من یکی که همچین جسارتی در محضر شما مرتکب نمی شم!:redface:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
قفل لبهایم که به کلید نامت گشوده می شود
صدای آوازهایت
در سکوت همیشگی خانه
آغاز می شود!
دوباره
من حرف می زنم
با صدای تو
می نویسم
با دست های تو
وگریه می کنم
با چشم های تو....
دوباره من تو می شوم...
دوباره طلسم ترانه که می شکند
تو از راه می رسی...!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این سرای غم من و تو در آغوش
نگاهمان فریاد صدایمان خاموش
تو یک گل زیبا به باغ قلب من
نمانده ام تنها تویی کنار من
نفس نفس خاطر بغل بغل تسکین
تویی بهار من تو ای گل رنگین
هرچند بهتر بود توی تاپیک نقد اینو می نوشتم و هرچند جسارت بزرگیه اما بهتر نبود مصرع مشخص شده اینطوری تغییر می کرد:

تو یک گل زیبا به شاخسار من

فکر می کنم از نظر قافیه دیگه کامل می شد اما خوب معناش یکم....:redface:
 

goshtasb

عضو جدید
درود
نخست سپاس شما را ک من توجه مبذول می دارید
دوم نقد در تاپیک مربوطه(این را گفتم چون دفعه ی قبل مرا دعوا کردید:))
سوم حق با شماست در جای دیگر هم کسی ایننکتهرا گوشزد نمود ولی حقیقتا وقت نکره ام روی این مصراع فکر کنم.اما در اولین فرصت اصلاح می کنم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای ترانه هایت می آید!
صدای ترانه هایت
از آنسوی سکوت سربی شبهای غم گرفته ام!
نیمه های شب
دلم هوای نفسهایت را می کند
نفسهای اهوراییت!
هر شب وقتی دلتنگی به نیمه شب تحویل می شود!
***
از آن هنگام که تصویرت در فنجان فال افتاد
تقویم های ترانه پر از حضور تو شد!
***
ماهی زلال نشین من!
برای تنهاییهایت دریا می شوم!
برای آشفتگی هایت !
غمگین که باشی
در پس این دریا غروب خورشید آرزوهایم را برایت تصویر می کنم!
لبخند که بزنی
در محفلی از نور و نوازش
پریزاده های شعرم را برابرت به رقص می آرم!
***
باز دلم برای ترانه هایت تنگ شده!
دریایت نا آرام است!
نکند در این دریای بی کرانه به عروس های دریایی دل ببندی...
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این چه رسمیست که من بی مه و مه من در حسرت من
این چه رازیست در دل من و دل من در غربت من
از این رسم و وزاین رازش چه نالانست دل من
خوشا روزی که مه من در بر من شود صحبت من
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
با طلوع سایه ها,در غروب نورها,در عبور لحظه ها و روزها و ماهها و سالها
به یگانه کس خود اندیشید

در هجوم لحظه های شوم,در غروب شادی و قاه قاه خنده های بی دلیل
به یگانه کس خود اندیشید

در کنار موجهای شاد و ناب زندگی,در حضور ایزدش,در کنار هرچه نیک,تک و تنها
به یگانه کس خود اندیشید

چه خلوصی و زلالی که توهم هایش,به همه روشنیه ثانیه هایش بخشید,و در این آبیه شاد
به یگانه کس خود اندیشید

و چه زیباییه بی همتایی,و چه ارامش پر معنایی,وچه شوری که ز آرامش خود می یابد,و چه وجدی که جلا داد به آرامش او,چون که تنها
به یگانه کس خود اندیشید

در عبور از روزهای جنگلی,در گذار از سبزهایی بی بدیل,سبزهایی به تمام معنا,چون چشمت پر ز تلالو .و در این فکر گذر می کرد او
به یگانه کس خود اندیشید

گاه گاهی سخنی می آرد,به حضور قلمش,و قلم نیز به روی کاغذ,و چه دوستیه پر از سادگی و پوچ ز هر غل و غشی

به یگانه کس خود اندیشید,به یگانه کس خود اندیشید,به یگانه کس خود اندیشید

به چه می اندیشی؟ز کجا امده این شادیه بی بست و دلیل؟زکجا امده این حال پر از شور و شعف؟چه خیال خامی؟!! چه توم هایی؟!!همه را زیر لبش زمزمه میکرد ...
به یگانه کس خود اندیشید

ز جواب همه افکار به درماندگی می افتاد.
به دلش میزد هی... که ز خواب غم و غفلت بر خیز,که اگر غم بخوری,به همانند یگانه شجره بید حیات خانه,تو بخشکی و بی افتی و تنت را ز برای گرما,به همین شعله اتش بنهند,همه را با خود گفت. و
به یگانه کس خود اندیشید

نه به خود اندیشید,نه به ابواب و نیاکان,نه به قبل و بعدش,نه به آن کس که همی در بر او حاضر بود,نه به دنیا و به اخرا و قیامت روزی,همه دنیا به سراب و همه جا چون غم غربت بر او می بنمود,به درونش در ناگاه پگاهی زده موجی ز شعف
به یگانه کس خود اندیشید

دگر ایا شود اندیشه نکرد و به وصالش برسم؟دگر ایا شود اندیشه به چاه اندازم؟دگر ایا شود اندیشه به عمل تیشه سپارم؟و دگر های دگر....
و دگر بار به اندیشه فرو می رفت او
:heart:به یگانه کس خود اندیشید:heart:
 

farahikia83

عضو جدید
آن ساقی و این دلبر، آن باده و این درد
یا رب بنگر با دل شیدا چه‌ها کرد
در حسرت یک گوشة چشمی ز دلدار
عمری بگذشت و مگر این یار وفا کرد
یک دم نشدم دور ز اندیشة عشقش
آن یار جفاپیشه چه با این دل ما کرد
از داغ غمش سوختم و شکوه نکردم
بی مهر و وفا پر زد و این شمع رها کرد
در معرکة عشق خریدار بُدم ناز خوشش را
با هر که پسندید، جفا کرد، جفا کرد
دریغا که گذشت از من و آخر ندانم
کاین جور و جفا با دل مشتاق چرا کرد
----
این شعرو جای دیگه تو همین سایت هم نوشتم ولی خواستم اینجا هم بیارمش.
البته با کسب اجازه از بزرگان و اذعان به اینکه من اصلا شاعر نیستم و فقط بعضی
وقتا یه چیزایی می نویسم. شاید از نظر عوام شبیه شعر باشه، اما خودمو که نمی تونم
گول بزنم.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامت را که می نویسم
تشبیه و تمثیل و استعاره را گم می کنم!
به چشمانت که می رسم
واژه های بکر آفتاب ندیده ام
در حرارت تابستان چشمان جادوییت
آب می شوند!
وقتی ملودی خنده هایت-مثل لالایی آرام بخش کودکی هایم -
از آنسوی سیم و سکوت به گوش می رسد
صدایم شبیه پرنده هایی می شود
که از سفر دور آنور دریا
به خانه بازگشته اند!
پر می شوم از زمزمه ی ترانه ی نام تو!
***
به چه فکر می کنی؟
مگر چه می شود که تا آخر دنیا از تو بنویسم
و تو
آنسوی خیابان بغض و بوسه بایستی
و برایم دست تکان بدهی؟
و فقط لبخند بزنی!
***
آخر قصه را تو نگفتی
اما می دانم
برای رسیدن به امنیت پاک آغوش تو
بعد شبهای دلهره و دوری
باید هزار و یک قصه ی ناب و ناگفته برایت بگویم!
می دانم
پرستوی دل ناگران من!
برای همیشه ماندنت
اینبار
باید آسمان باشم....
 

farahikia83

عضو جدید
ساقی پیاله بر شکن، می را نه سود است و ثمر
زان شور و زان مستی بگو ما را چه حاصل شد مگر
جز آنکه بدمستی کنیم، انکار این هستی کنیم
یک دم چو آسوده شدیم، آن غم کماکان پر اثر
ساقی بگو یارم کجاست، آن دلبر نازم کجاست
روحم چو دور است از بدن، می را چه می‌خواهم دگر
گشته جدا از جان من، جانان زلف ‌افشان من
رفت و از آن رفتن مرا هرگز نبودی یک خبر
مستی نظر کن ساقیا آتش بزد بر هستی‌ام
هستی چو از کف داده‌ام دیگر نه سامان و نه سر
چندان بنوشم باده گر، ساکن شود دردم مگر
پرواز نمی‌داند دگر مرغ شکسته بال و پر
ساقی چو مست خواهی مرا پیمانه‌ام پر می مکن
کز حسرت آن لعل لب عمریست که سوزیدم جگر
مستی بود با وی مرا، آغوش وی چون می مرا
دستم دهد گر وصل وی، مستی مرا آن دم نگر
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به میخانه ومی عادت دیرین دارم
در دلم عشق یکی همچو شیرین دارم
من نگویم به گزاف از عشق سخنی
اما تمنای منی زندگی از این دارم
 

farahikia83

عضو جدید
ز بزم عاشقون چندیست برونم
چرا تنهام والله ندونم
خدایا گر دلم سنگ است و خار است
دل نرمی بده اینجا نشونم
 

farahikia83

عضو جدید
آه ای ملامت پیشه‌گان یارم ز بی‌مهری جداست
افتاد اگر دوری میان، ور وی کنون در هر کجاست
بر وی نباشد خرده‌ای باید نخست اندیشه‌ای
از عشق و می حکایتی خوب و بدش در بین ماست
هجران سبب را باده شد، سوز دل دلداده شد
میخانه چون غمخانه شد، دادم ز می بی‌منتهاست
پیمانه چون کز حد گذشت، مستی چو پیمانم شکست
پیمانه را باید شکست، ار نه مرا عشق ادعاست
مستی نخواهم من ز می، وصلش مرا بهتر ز می
ساقی پیاله برشکن، کز باده رنجور آشناست
وی بود تمام هستی‌ام، حاصل ز می شد مستی‌ام
هستی ز کف داد مستی‌ام، سامان کجا و سر کجاست
گویند که دلداده مباش، رنجور ز پیمانه مباش
مهجور ز میخانه مباش، رنجم ولی از باده‌هاست
از می کنم چون شکوه‌ای، دیدم ز رویش جلوه‌ای
کز جلوه‌اش مستی فزون، درمانم از باده چراست
آن سرخوشی که داشتم، شکرش به جا نگذاشتم
حال ار بسوزم تا ابد، والله رواست، والله رواست
عرفان، به هجرش صبر کن، باران اشک از ابر کن
وآن دل‌شکسته نرم کن، پایان هر شب روزهاست
* * *
این شعر جواب شعریه که یکی در جواب شعر
(ساقی پیاله برشکن می را نه سود است و ثمر) برام نوشته بود.
گفته بود اگه یارت رفته پس اصلا یار نبوده. منم اینو نوشتم.
«عرفان» تخلص غیر رسمی منه.
 
بالا