با طلوع سایه ها,در غروب نورها,در عبور لحظه ها و روزها و ماهها و سالها
به یگانه کس خود اندیشید
در هجوم لحظه های شوم,در غروب شادی و قاه قاه خنده های بی دلیل
به یگانه کس خود اندیشید
در کنار موجهای شاد و ناب زندگی,در حضور ایزدش,در کنار هرچه نیک,تک و تنها
به یگانه کس خود اندیشید
چه خلوصی و زلالی که توهم هایش,به همه روشنیه ثانیه هایش بخشید,و در این آبیه شاد
به یگانه کس خود اندیشید
و چه زیباییه بی همتایی,و چه ارامش پر معنایی,وچه شوری که ز آرامش خود می یابد,و چه وجدی که جلا داد به آرامش او,چون که تنها
به یگانه کس خود اندیشید
در عبور از روزهای جنگلی,در گذار از سبزهایی بی بدیل,سبزهایی به تمام معنا,
چون چشمت پر ز تلالو .و در این فکر گذر می کرد او
به یگانه کس خود اندیشید
گاه گاهی سخنی می آرد,به حضور قلمش,و قلم نیز به روی کاغذ,و چه دوستیه پر از سادگی و پوچ ز هر غل و غشی
به یگانه کس خود اندیشید,به یگانه کس خود اندیشید,به یگانه کس خود اندیشید
به چه می اندیشی؟ز کجا امده این شادیه بی بست و دلیل؟زکجا امده این حال پر از شور و شعف؟چه خیال خامی؟!! چه توم هایی؟!!همه را زیر لبش زمزمه میکرد ...
به یگانه کس خود اندیشید
ز جواب همه افکار به درماندگی می افتاد.
به دلش میزد هی... که ز خواب غم و غفلت بر خیز,که اگر غم بخوری,به همانند یگانه شجره بید حیات خانه,تو بخشکی و بی افتی و تنت را ز برای گرما,به همین شعله اتش بنهند,همه را با خود گفت. و
به یگانه کس خود اندیشید
نه به خود اندیشید,نه به ابواب و نیاکان,نه به قبل و بعدش,نه به آن کس که همی در بر او حاضر بود,نه به دنیا و به اخرا و قیامت روزی,همه دنیا به سراب و همه جا چون غم غربت بر او می بنمود,به درونش در ناگاه پگاهی زده موجی ز شعف
به یگانه کس خود اندیشید
دگر ایا شود اندیشه نکرد و به وصالش برسم؟دگر ایا شود اندیشه به چاه اندازم؟دگر ایا شود اندیشه به عمل تیشه سپارم؟و دگر های دگر....
و دگر بار به اندیشه فرو می رفت او
به یگانه کس خود اندیشید