فریدریش ویلیهام نیچه ملقب به مکفر مقدس

bardiajoon

عضو جدید
نيچه کشف کننده ي ژرفاي روان انسان است. او دو وسيله ي بيان کهن در فلسفه را نو کرد: يکي افوريسم يا سخنان کوتاه و پر معنا، يا در لفظ اندک با معناي بسيار و دومي شعر. از اين دو مفهوم، نوعي از فلسفه و چهره اي نو از فيلسوف پديد آمد. او يک قانون دهنده است. اين همان چهره ي فيلسوف پيش از سقراط است که به جهان معنا مي داد، ارزش مي نهاد و ارزش مي گرفت. نيچه بر آن است که اين راز فلسفه پيش از سقراط را بايد هم در آغاز گم شده پنداشت. از آنجا که فلسفه بايد چون يک نيرو انديشيده شود و از آنجا که قانون نيروها بر اين است که اگر نقاب نيروهاي پيشين بر چهره آنها نرود، نتواند ظاهر شوند. با گم شدن راز فلسفه، تحول فلسفه در تاريخ ناگزير با دگرگوني ذات او همراه شد، يعني فلسفه در دام نقابي که بر چهره داشت گرفتار آمد و ضد خود بپا خواست.

بخش اعظم کار خلاقه ي او شامل فلسفه ي تجربي ي کوشش هاي انسان در زمينه ي نوعي دفاع از حيات است که نيچه آن را از خود آغاز مي کند . نيچه براي اين کار ناگزير به کاوش مساله ي وجود انسان، تا اعماق بدايت آن، مي پردازد و از اين حيث با پيشوايان اگزيستانسياليستي نظير کيرکگارد، هايدگر و سارتر مربوط مي شود. ليکن در حالي که مرداني چون کيرکگارد، ياسپرس و مارسل معرف جنبه ي مذهبي اگزيستانسياليسم هستند، نيچه منادي نوعي اگزيستانسياليسم است که هر گونه انديشه وابستگي ي وجود انسان و انسانيت را به عالم علوي مردود مي شمارد.



به تعبيري نيچه از آنجا که مسايل فلسفه اش را نه از بحث هاي مکتب ها که از کشمکش هاي زمانه مي گيرد، يک اگزيستانسياليسم است. هدف او از فلسفه عبارت بود از تبديل خود به گونه اي ژرف به نماينده ي زمانه ي خويش، و از ميان برداشتن مسايل آن در خويشتن در انظارهمه، هدفي که نه دستگاه ها يا آموزه ها که تيزي بيداري، ژرف نگري فهم، نوعي جهت يابي و شتاب دادن به امکان هاي نوين را مي آفريند.

نيچه فيلسوفي بود که هم بر فلسفه ي" هگل " و هم بر تاريخگرايي historicism آلمان شوريد . او پيشنهاد کرد که به جاي دلبستگي بي جان و رمق به تاريخ و به آنچه او اخلاق بردگي مسيحيت ناميده به خود زندگي دل ببنديم. نيچه خواستار دگرگوني تمامي ارزش ها شد تا ضعيفان سد راه نيروي حيات توانگران نشوند. مسيحيت و فلسفه ي سنتي، به گفته او، هر دو از جهان واقعي رو گردانده اند و به افلاک يا عالم مثال پرداخته اند. پس آنچه تا کنون جهان واقعي پنداشته شده در حقيقت شبه جهاني بيش نبوده است.

نيچه تمام اديان جهان را نفي ميکرد، اصول اخلاقي دنياي قديم را با تفکر ابرمرد محکوم ساخت. ابرمرد نيچه زاييده ي اراده ي انسان و بالاتر ازهمه ي ارزش ها و خوب و بد هاست.

نيچه مي گفت: با جهان راست باش. به سخن کساني که وعده هاي آسماني مي دهند گوش مسپار .

او مسيح را حرمت مي نهد ولي منکر است که براي قرن ما معنايي داشته باشد. حکم مسيحي که دنيا را زشت و بد مي شمارد، دنيا را واقعاً زشت و بد کرده است .

نيچه نيهليست بزرگي ست و اين مدعاي خود اوست. او زندگي را از سنخ روان شناسي نمي داند زيرا حيات در تفکر با درد و دوران، بستگي و ارتباط لاينفک دارد. در نظر او، اراده به قدرت است و اين اراده در بازگشت جاويدان همان صورت تحقق پيدا مي کند و اراده به نام اين دور و دوران سخن مي گويد. بشر وقتي وجود موجود را به عنوان بازگشت جاويدان همان تلقي مي کند از کينه توزي نجات يافته و از پل گذشته و به کمال بشري رسيده است .
 

hussein1358

عضو جدید
نیچه زیبایی را یک مفهوم نمی داند بلکه یک کلمه توخالی می داند و می گوید که آدمی جهان را غرق در زیبایی می یابد در حالی که علت این زیبایی که می بیند خود اوست. نیچه هیچ چیز را به جز خود آدمی زیبا نمی داند. او می گوید که قدرت آدمی و دلیری اش با زیبایی افزایش می یابد و با زشتی کاهش پیدا می کند. آدمی از زشتی گریزان است زیرا از پست شدن نوع خود نفرت دارد.
شوپنهاور از نگاه نیچه یکی از بزرگ ترین دروغگویان تاریخ است و دیدگاه او میراث مسیحیت است. زیرا شوپنهاور زیبایی را مثل پلی می بیند که آدمی به آن سوی آن برای رسیدن به نجات ابدی برود. افلاطون از این نیز فراتر رفته است. فلسفه افلاطون به دلیل وجود جوانان زیبا در آتن کاربرد یافته است. نیچه معتقد است که دیدار این جوانان باعث کام پرستی افلاطون برای خلق فلسفه اش شده است.
هنر برای هنرشعاری ست که نخستین بار ویکتور کوزن به آن پرداخت و جهت اخلاقی کردن هنر به کار رفت. نیچه می گوید با گرفتن هدف اخلاقی هنر از آن دیگر هیچ هدفی برای هنر باقی نماند. شور ناب می گوید که بی هدفی و بی غایتی برای هنر بهتر از هدف و غایت اخلاقی داشتن آن است. هنر می خواهد از زندگی رنجها را بزداید اما هنرمند جنگ با تراژدی درونش را انتخاب می کند زیرا به رنج خو کرده است.
نیچه معتقد است اگر درباره موضوعی داد سخن برانیم دیگر آن را از کف داده ایم پس بهتر است سکوت اختیار کنیم. نیچه واگنر را طالب دیوانگی ناب می داند که هنر را نشان می دهد و غریزه های وحشی خوابیده در خود را بیدار می کند. او ژولیوس سزار را تحسین می کند که زیر فشار نبوغ و کار زیاد به راه رفتن در هوای آزاد می پرداخت.
نیچه خودخواهی را به کل بد نمی داند بلکه معتقد است خودخواهیچه بسا دارای ارزش است و چه بسا بی ارزش است. این باارزش یا بی ارزش بودن خودخواهی بستگی به دارنده آن دارد که آیا زندگی را فرازنده است یا فروشونده آن می باشد. یعنی بسته به تاثیر خودخواهی بر زندگی می توان درباره ارزشمند بودن یا بی ارزش بودن آن نظر داد.
 

ZafMaR

عضو جدید
نیچه

نیچه

سخنان نیچه :

1 همانا انسان یکی از اشتباهات خداوند است یا خداوند یکی از اشتباهات انسان ؟

2 پرطرفدارترین مواد مخدر در اروپا عبارتند از : الکل و مسیحیت

3 تعریف ایمان : صبر نکردن برای درک این که چه چیزی صحیح است

4 خدا مرده است اما اعصار بسيارى طول مى کشد تا افسانه اش هم بميرد

5 آرامترين کلماتند انانی که طوفاني را با خود به همراه مي آورند . افکاري که با پاي کبوتران پيش مي آيند جهان را مسخر مي سازند

6 تنها انسان است كه به شدت رنج ميبرد و مجبور است خنده بيافريند.

7 بايد دنبال شادي ها گشت،ولي غم ها خودشان ما را پيدا ميكنند


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جنگل را دوست دارم.زندگی در شهر بد است.آنجا شهوت پرستان بسیارند.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]گرفتار آمدن در چنگ یک جنایتکار آیا نه بهتر است از گرفتار شدن در رویاهای زنی شهوت پرست؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و اما این مردان!چشمانشان میگوید که بر روی زمین چیزی به از همخوابی با زن نمیشناسند.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بن روانهاشان پلید است.و وای اگر در پلیدی شان چیزی از جان نیز باشد.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کاش دست کم به کمال جانوران می بودید! زیرا ، جانوران بی گناه اند.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] چنین گفت زرتشت(فردریش نیچه)[/FONT]



بازم بود ولی حس تایپ نبود !

راجع به مرگش هم که حتما می دونید از اون گاریچی لگد خورد و مرد ؟
 

mojtaba_81

عضو جدید
وه که در جهان کدام ابلهی به پای ابلهی رحیمان رسیده است و در جهان چه چیز به اندازه ی ابلهی رحیمان مایه ی رنج فراهم کرده است!
وای بر آن عاشقانی که از رحمشان برتر، پایگاهی ندارند!
شیطان روزی با من چنین گفت : « خدا را نیز دوزخی هست... دوزخ او عشق به انسان است.»
و چندی پیش شنیدم که گفت: « خدا مرده است. رحم خدا به انسان او را کشت.»

...

شما همگان که چون من از تهوع بزرگ رنج میبرید، شمایی که خداوند کهن برایتان مرده است و خدای تازه هنوز در گاهواره و قنداقه جای نگرفته است... جان شریر و اهریمن جادوگری من با شما ، همه بر سر لطف است...

فردریش نیچه


نیچه را دوست داریم چرا که نه برانگیزاننده ی حس و عاطفه که بیدار کننده ی جان آدمیست...

 

mojtaba_81

عضو جدید
ای نیمروز زندگی! ای گاه جشن!
ای باغ تابستانی!
از شادمانی در پوست نمی گنجم.
ایستاده و دیده ور و چشم به راهم،
شبانه روز چشم به راهم دوستان خویش را:
کجایید، ای دوستان! فراز آیید! وقت است! وقت!

مگر بهر شما نیست که امروز یخسار خاکسترگون
خویشتن را به گلهای سرخ آراسته است؟
چشمه سار در پی شماست،
ابر و باد با اشتیاق خود را به یکدیگر می فشارند و بی قرارند
تا که خود را بر این طاق نیلگون برتر کشند،
و از دوردست ترین دیدگاه پرندگان از پی شما فرونگرند.

سفره ام بهر شما در بلند ترین بلندا گسترده است
کیست که با ستارگان نزدیکتر از من بزید
یا با تیره ترین ژرفنای مغاک؟
این است پادشاهی من... و کدام پادشاهی پهناور تر ازین بوده است؟

شما بدانجائید، دوستان من! اما دریغ که من دیگر آنی نیستم که شما به سراغش آمده اید!
درنگ می کنید و حیرانید... آه ای کاش که خشمگین می بودید!
من... دیگر آن نیستم! دستی دگرم، پایی دگر و چهری دیگر؟
من خود آن نیستم که در چشم شما دوستان بوده ام؟

دگر گشته ام؟ بیگانه با خویشتن؟ از خویشتن برجهیده؟
کشتی گیری که بسا پشت خویشتن را به خاک رسانده است؟
بسا با خویشتن پیچیده
زخم خورده از پیروزی خویش و راه بر خویشتن گرفته؟

مگر نه در طالب جایی بودم که باد در آن از همه تیز تر می وزد؟
مگر نیاموخته بودم بسر بردن در جایی را؟
که هیچ کس در آن بسر نمیبرد،
بدان بیابانی که خانه ی خرس قطبی است،
از یاد برده انسان و خدا و نیایش و نفرین را؟
همچون شبحی سرگردان بر یخزارها؟

ای دوستان قدیم! چه رنگ پریده می نمایید شما،
سرشار از محبت و وحشت!
نه، بازگردید! اما خشمگین مباشید! اینجا، شما مقام نتوانید کرد
اینجا، در میان این دور افتاده ترین یخستان و سنگستان
اینجا شکارگر می باید بود و پازن

چه شریر شکارگری گشته ام من
بنگرید کشیدگی کمانم را!
مرد مردان میباید کشیدن چنین کمانی را!
اما از تیر مگو که چنان خطرناک تیری است
که هیچ تیر به گردش نرسد...
دور شوید از اینجا ... به خاطر سلامتی خویش!

از من روی می گردانید؟
اما تو چه پر تاب و توانی، ای دل!
امیدهایت پابرجا مانده اند،
درها را به روی دوستان تازه بگشا!
دوستان کهن را بهل! بهل خاطرات گذشته را!
روزگاری جوان بودی، اما اکنون از همیشه جوانتری!

آنچه روزگاری ما را به هم می پیوست، رشته ی یک امید بود.
اما اکنون که تواند از نقوش پرده رنگش،
آن نشانه هایی را که روزگاری به دست عشق
نگاشته شده بود، باز خواند؟
پوست_نبشته ای را ماند رنگ پریده و سوخته

که دست از گرفتنش پرهیز دارد.

اینان دیگر آن دوستانند
پس چه بناممشان؟... شبحی از دوستان؟
همین شبح است که شبانگاهان بر دل و بر پنجره ام
انگشت می کوبد، که مرا می نگرد و می گوید: مگر ما زمانی دوست نبوده ایم؟
آه ای واژه های پژمرده که روزگاری بوی خوش گل سرخ داشتید!

آه ای شوق جوانی که خویشتن را بشناساندی!
آنانی که من اشتیاقشان را داشتم
اشتیاق آن داشتم

تا که به خویشانم بدل شوند،
پیر گشتند و زمن دور
تنها آنکه دگرگونی می پذیرد، خویشاوند من می ماند.

ای نیمروز زندگی! ای جوانی دومین!
ای باغ تابستانی!
از شادمانی در پوست نمی گنجم و
ایستاده ام و دیده ور و چشم به راهم!
شبانه روز چشم به راه دوستان خویش را!
ای دوستان تازه فرا آیید!
وقت است!
وقت!

سرود بیابان رسیده است
فریاد شیرین اشتیاق بر لبانم فسرده است:
جادوگری با من این کرد، آن دوست بهنگام!
آن دوست نیمروزی
نه، مپرسید که او کیست.
به نیمروز بود که یکی دو تا شد...
اکنون، دلگرم به پیروزی خویش،
جشن جشنها را:
زرتشت، دوست من، آن سر میهمانان، از راه رسیده است!
اکنون جهان خندان است و پرده ی ترس از هم می درد،
روز عروسی نور و ظلمت فرا رسیده است ...
 

mojtaba_81

عضو جدید
آیا داستان آن دیوانه را شنیده ای؟ که در ساعات روشنی پگاه فانوسی بر افروخت و به شتاب به سوی بازار رفت؟ لاینقطع فریاد میکشید: "من خدا را میجویم! من خدا را میجویم!" و چون آنان که احاطه اش کرده بودند هیچیک به خدا باور نداشتند سخنش خنده بسیاری را باعث شد . هیچکس او را به جد نگرفت. (یکی گفت:) "شاید که (خدا) به سفر اقیانوسها رفته است. " (دیگری گفت:) "شاید که (خدا) همچون کودکی خرد راهش را گم کرده است؟" (یکی دیگر گفت:)"شاید (خدا) از ما بیخدایان ترسیده است؟" همینگونه خنده بسیاری بر او زده شد.
دیوانه نا امید فانوسش را به زمین زد و فریاد کشید:" خدا مرده است. ما او را کشته ایم. من و شما!"
در اینجا دیوانه سکوت کرد و به شنوندگانش نگریست, آنان نیز خاموش بودند و در شگفتی به او مینگریستند. تا انکه او ادامه داد:"من بسیار زود آمده ام." و سپس گفت: "زمانه من هنوز نرسیده است. این واقعه بزرگ هنوز در میان راه خود است. هنوز در حال پرسه زدن است. هنوز به گوشهای مردم نرسیده است. رعد و برق و توفان نیازمند زمانند. نور ستارگان نیازمند زمان است. کارهایی که به انجام رسیده اند برای آنکه دیده و شنیده شوند نیازمند زمانند. این کار (کشتن خدا)هنوز از دورترین ستارگان به مردم دورترست. با اینهمه آنها خود این کار را انجام داده اند!!"

دانش شادان (نیچه)​

خدا مرده است...
بسیاری به اشتباه بر این باورند که در این گفته نیچه میخواهد بگوید که "خدایی وجود ندارد و گویی ما این حقیقت را تا کنون در نیافته بودیم"...
برای درک این جمله باید که به اوضاع اروپا آن هنگام که نیچه در آن میزیست نظر بیفکنیم... زمانه نیچه دوره یکی از سریعترین پیشرفتهای علمی در تاریخ اروپا بود. از میان همه به ویژه "داروین" با "تئوری تکامل" بر آمده بود و توانسته بود به پرسشهای بسیاری درباره انسان و سرشت او پاسخ گوید: پرسشهایی که تا پیش از آن بشر تنها میتوانست در برابر آنها بگوید "خدا میداند" یا "این از قدرتهای خدا است و اسرارش نزد خداست"...
اکنون داروین میتوانست با نظریه اش بسا برهانهای خدا شناسی از قبیل برهان نظم و ... را به زیر سئوال ببرد... داروین نشان داد که "انسان" چنانکه ادیان ادعا دارند فرق اساسی با حیوانات ندارد و گفتن اینکه "انسان اشرف مخلوقات است" گزافه گویی ای بیش نیست... پیش از آن ثابت شده بود که زمین, بر خلاف ادعای ادیان, که دوست دارند جایگاه هبوط انسان این اشرف مخلوقات را مقدس و در مرکز جهان نشان دهند. به هیچوجه مرکزیت ندارد... این کشف به همراه کشف داروین ضربه بزرگی شد بر پیکر خدا باوری...
نیچه میگوید که خدا مرده است به این معنی که ایده خدا دیگر نمیتواند از عهده وظایفی که پیش از این انجام میداد برآید... وظایفی که اکنون گویا میرفت که به علوم طبیعی و جامعه شناسی سپرده شود... نیچه میگوید که در عصر مدرن بی ارزشی خدای دینی (بویژه مسیحی) نشان داده شده است... و خداوند در قلب انسان مدرن مرده است...
خدا محصول ترس انسان از طبیعت بود و اکنون که انسان میرود بر طبیعت بیشتر و بیشتر غلبه کند این خدا بیشتر و بیشتر رنگ میبازد...
استدلال فوق به خودی خود نمیتواند وجود خدا را نفی کند... ولی باید توجه کرد که نیچه هم به راستی این را نمیخواهد.... آنچه او میگوید این است که چون خاستگاه مفهوم خدا را دریافتیم, همچنین درمیابیم که اصولا احتیاجی نیست که برای این افسانه ها (و حتی نفی آنها) خود را به زحمت بیندازیم...
اگر خدا و باور به او مرده است, پس اخلاقیات دینی هم که بر پایه ایده خدا بنیاد نهاده شده ناچار از دست میرود...
نیچه سخت مخالف قوانین اخلاقی جهانیست... برای او قوانین اخلاقی جهانی مترادف با قوانین عمومی و خود مترادف با قوانینی برای اداره "گله" است( نیچه عوام الناس را با واژه گله مینامد)... از نگر او اخلاقیات باید برای مردمان گوناگون, در طبقات گوناگون, مختلف باشد... نظریه ای که اخلاقیاتی یکسان برای طبقات گوناگون ارائه دهد خود مقدمات سقوط اخلاقی جامعه به ورطه پوچ گرایی را فراهم میکند... علاوه بر این, نیچه هشدار میدهد که با سقوط مسیحیت و دین, باور مردم به ارزشهای احلاقی هم نابود میشود. نه از آن رو که سیستم و اصول اخلاقی دیگری وجود ندارد, بل از آنرو که بیشتر مردم اصول اخلاقی دیگری نمیشناسند... بنابراین ما به کلام نیچه به "ارزشگذاری دوباره تمام ارزشها" نیاز داریم...
 

ikilo666

عضو جدید
چگونه با این همه تبعیض و بیداد می توان مدعی شد عدالتی در جهان نمودار است که بزرگترین رسواکنننده آن مدعیان آنند. اگر از همان روز نخست رجاله ای پست آن را در قابوس هستی نمی نهاد و با آن اهداف ننگین اش را والایش نمی داد دیگر امروز عده ای مجبور نبودند به خاطر آن حسرت بخورند و آه بکشند و منتظر دستی برتر از آن سوی زمین باشند و عده ای دیگر با آواز نکره نقاره گویش شوند. آه از انسان از تو و ازمن ...
 

mojtaba_81

عضو جدید
وهمی کهن در کار است که «نیک» و «بد» نامیده می شود... تا کنون چرخ این وهم گرد پیامبران و ستاره بینان گشته است...
روزگاری آدمی به پیامبران و ستاره بینان ایمان داشت... از اینرو ایمان داشت که « همه چیز به دست سرنوشت است: تو باید [چنین و چنان کنی] ، زیرا که بر توست!»
سپس آدمی به پیامبران و ستاره بینان همه بد گمان شد... از اینرو ایمان آورد که «همه چیز آزاد است: تو می توانی، زیرا می خواهی!»
برادران، درباره ی ستارگان و آینده تا کنون تنها پندار در کار بوده است نه دانش... از این رو درباره ی نیک و بد تا کنون تنها پندار در کار بوده است نه دانش!

چنین گفت زرتشت،بخش سوم،درباره ی لوح های نو و کهن


 

ikilo666

عضو جدید
ديونيزوس

ديونيزوس

ديونيزوس خداي شورو شادي و مردانگي سرشار ودر عين حال ايزد تاريکي است.ديونيزوس نماد جهان بيني نيچه به شمار مي رود. نيچه ديو نيزوس را نقطه مقابل مسيح مي داند ديو نيزوس يک ويرانگر است ودر اوج ويرانگي آفرينشگري مي کند.
ما نيزوسيا مي شويم تا بشکنيم و بسوزيم فرشته هاي عقيم خواهيم شد تا از روز مرگي پرستش ها يي که غلطند دوري کنيم و زنجيره هاي متفاوت فرشته ها (که مي توانند انسان ها هم باشند )جدا شويم و زنجيره اي جديد را به عنوان فرشته هاي عقيم با خدا گري ديو نيزوسي به شما معرفي کنيم .
 

mojtaba_81

عضو جدید
زورق آنجا ایستاده است... از آنسو چه بسا راهیست به «هیچ» بزرگ! اما کیست که بخواهد در این «چه بسا» پای گذارد؟...
هیچ یک از شما نمی خواهید در زورق مرگ پای گذارد! پس از چه روی میخواهید از جهان، خسته باشید!...
از جهان خسته اید و با این همه هنوز به زمین پشت نکرده اید!... شما را همیشه هوسمند به زمین یافته ام... حتا عاشق از خستگی خود...
فروآویختگی لبتان بی چیزی نیست! یک هوس کوچک زمینی هنوز بر آن نشسته است! و در چشمانتان _ مگر ابرکی از یک لذت از یاد نرفته ی زمینی شناور نیست؟...

بر روی زمین نوآوریهای خوب فراوان است، برخی سودمند، برخی دلپسند: زمین را به خاطر آنها باید دوست داشت... و بر روی آن نوآوریهای خوب چندان است که زمین به پستان زن میماند: هم سودمند، هم دلپسند...

و اما شما از جهان خستگان! شما کاهلان زمین! شما را ترکه باید زد! با ضربه های ترکه باید پاهای شما را دوباره جان داد! ... زیرا اگر زمینگیر نیستید و وامانده های نگون بختی که زمین از ایشان خسته است، کاهلان روباه صفتید یا گربه های لذت پرست شیرین کام آهسته رو... و اگر نخواهید دیگر بار با نشاط بدوید باید از اینجا بروید!...
طبیب درمان ناپذیران نباید بود: زرتشت چنین می آموزد... پس شما باید از اینجا بروید!
باری پایان دادن بیشتر دلیری می طلبد تا آغاز کردن بیتی تازه: این را طبیبان و شاعران همه می دانند...

چنین گفت زرتشت، بخش سوم، درباره ی لوح های نو وکهن​
 

mojtaba_81

عضو جدید
اکنون تنها میروم، شاگردان من! شما نیز اکنون بروید و تنها بروید... من اینچنین میخواهم...
به راستی شما را اندرز میدهم که از من دوری گزینید و از زرتشت بپرهیزید! وهمان به که از وجود او سرافکنده باشید! نکند که شما را فریفته باشد؟
مرد دانا نه تنها دشمن خود را دوست خواهد داشت، که از دوست خود نیز بیزاری تواند جست...
آنکه همیشه شاگرد میماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمیدهد... چرا تاج گلهای مرا از سر نیفکندید؟...
شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید... مومنان هم چنیند... از اینرو ایمان چنین کم بهاست...
اکنون شما را میفرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید... و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم آمد...
 

ikilo666

عضو جدید
انسان تنها در دل خویش می گوید: "نمی توانم کسی را در کنار خویش تاب آورم". و برای آن بسیار در خود خیره می شود، تا اینکه دوئیت در او نمود می یابد و خود و حقیقتش همواره با همدیگر در ستیزند. آنجاست که به دوست احساس نیاز می کند.
دوست برای انسان تنها، سومین کسی است که چون کمربند نجاتی نمی گذارد که آن دو ستیزه گر به ژرفناها در آیند.

کسی که آرزومند دوست یابی است باید آماده باشد تا با او هماورد شود و تنها کسی برای مبارزه شایسته است که بتواند دشمن باشد. انسان باید دشمنی که در دوست است را گرامی بدارد. زیرا وقتی می توانی به دل دوست نزدیک شوی که پای در حریم او بگذاری و با "من" او به پیکار درایی.
پ.ن: برگرفته از چنین گفت زرتشت (کتاب اول - نیچه)
 

mojtaba_81

عضو جدید
من موجود زنده را پی گرفته ام... هر راه بزرگ و کوچک را پیموده ام تا سرشتش را دریابم...
هرجا که زندگان را یافتم سخن از فرمانبری نیز دز میان بود... زندگان همه فرمانبرند...
هر که از خویش فرمان نبرد بر او فرمان می رانند... چنین است سرشت زندگان...
اما فرماندهی دشوارتر از فرمانبریست... نه تنها بدین سبب که فرمانده بار تمام فرمانبران را به دوش میکشد و این بار چه بسا او را به آسانی خرد کند... بل از آنرو که در هر فرمان دادنی آزمونی دیدم و خطر کردنی... موجود زنده هر بار که فرمان می دهد، خود را با این کار به خطر می اندازد...
آنگاه که به خود فرمان می دهد نیز باید تاوان فرماندهی به خویش را بپردازد... او باید قاضی و تاوان خواه و قربانی قانون خویش باشد...

آنجا که موجود زنده را دیدم... خواست قدرت را دیدم... و در خواست بنده نیز جز خواست سروری ندیدم...
ناتوان تر از آن رو به خدمت تواناتر کمر می بندد که اراده اش او را بر آن می دارد... اراده ای که خواهان سروری بر ناتوانتر از خویش است... این است آن لذتی که نمی خواهد از آن دست بدارد...
و آنجا که کهتر خود را به مهتر وا می گذارد تا از لذت سروری بر کهین برخوردار باشد... مهین نیز خود را وا می گذارد و بر سر قدرت زندگی را به خطر می افکند...

آنجا که خدمت گذاری باشد و فداکاری و نگاه های عاشقانه، خواست سروری نیز هست... ناتوان تر از راههای پنهان تا اندرون دل قدرتمند تر می خزد تا قدرت را برباید...

و زندگی خود این راز را با من گفت: من آنم که هر زمان باید بر خود چیره شود...
هر چه را که می آفرینم و هر چه عاشق آن باشم... باز به زودی دشمن او و عشق خود می شوم... اراده ام چنین میخواهد...
 

mojtaba_81

عضو جدید
ای آواره کیستی؟... میبینمت که به راه خویش میروی، بی نکوهش چیزی، بی عشق به چیزی، با چشمانی که چیزی از آن نمیتوان خواند... خیس و غمناک میروی... همچون ژرفاسنجی که از هر ژرفنایی تشنه کام برآمده باشد... با سینه ای تهی از آه... با لبی که تهوع خویش را فرو میخورد... با دستی که به کندی چیزی را میگیرد... تو که هستی و چه کرده ای؟... آرام گیر اینجا جائیست که هر میهمانی را مینوازد... خود را اینجا تازه کن! هر که خواهی باش... گو چه خوش داری؟ چه تو را تازه میکند؟...
چه؟ بگو ...
نقابی دیگر بده! نقابی دیگر...
 

mojtaba_81

عضو جدید
دربند کردن دل ، آزاد کردن جان...
هر که دل را سخت دربند کند و به زندان افکند جانش را آزادی بخشیده...
کسی این حرف را باور نمی کند مگر آنکه آنرا از قبل بداند...


غریزه...
آنگاه که خانه آتش میگیرد... آدمی نهار خوردن را از یاد میبرد... اما پس از آن بر روی خاکسترها نهارش را میخورد...

پرداختن به لذت جنسی چنان رشد شتابانی به تنه ی عشق میدهد که ریشه نسبت به آن ضعیف مانده و به آسانی کندنی...

پایین تنه دلیلیست برای آنکه چرا انسان خود را به آسانی خدا نمی انگارد...

آدمی سرانجام عاشق هوس خویش است نه آنچه هوس کرده است...
 

mojtaba_81

عضو جدید
آدمی هرگز از کسی که از خود خردتر می شمارد نفرت ندارد... بلکه وقتی با کسی نفرت می ورزد که او را با خود برابر یا از خود برتر شمارد...

ما همگی خود را نزد خویشتن ساده تر از آنچه هست می نمایانیم... و به این ترتیب از شر هم نوعان خود آسوده میشویم...

آنکه خود را خوار می دارد، باز هم در همان حال، در مقام خواردارنده بزرگ میشمارد....

فکر خودکشی آرام بخشی قویست... با آن چه شبهای بد را که بخوبی میتوان گذراند...

گزیده هایی از فراسوی نیک و بد​
 

mojtaba_81

عضو جدید
عقاید جز زندان نیستند...
انسان با ایمان (از هر دست) الزاما فردی وابسته است... بدانسان که نمیتواند مقاصدی از خویشتن بنیاد کند... "معتقد" از آن خود نیست ... فقط میتواند ابزاری باشد و دیگران از او بهره میگیرند...
معتقد به هیچ رو در داشتن وجدانی که بپرسد حقیقت و مجاز چیست آزاد نیست...

ممکن است عقاید برای حقیقت خطرناکتر از دروغ باشد... آیا اصولا بین دروغ و اعتقاد تفاوتی هست؟...

کهنه پرستان خیال انگیزند...

گزیده هایی از کتاب "دجال"​
 

mojtaba_81

عضو جدید
دیگر که مرا گرم میکند... که دوستم دارد؟...
مرا دستهایی گرم ده
آتشدان دل.
زمین خورده، لرزان،
جون نیمه جانی که کسی پایش را بمالد
در تب و تاب آه ! از تبی ناشناخته
به لرزه از تیرهایی دل دوز، به سردی یخ،
شکار تو ، ای اندیشه!
ای نام ناپذیر! ای در حجاب! ای هولناک!
ای شکارگر پس ابرها!
فرو فکنده به تیر آذرخشت،
به تیر تو، ای چشم افسوسگری که از دل تاریکی بر من خیره گشته ای:
من این گونه افتاده ام،
در تب و تاب، در رنج و شکنج، در عذاب
از تمام شکنجه های ابدی.
زخم خورده
از تو، ای ستمگرترین شکارگر.
تو، ای ناشناخته_خدا!
...
 

mojtaba_81

عضو جدید
اهل حقیقت آن کس است که سر در صحراهای بی خدا می نهد و دل حرمت گزار خود را میشکند...
او در ریگزار زرد تافته در تف خورشید... تشنه کام به جزایر پرچشمه سار نیم نگاهی می افکند... آنجا که زندگان زیر درختان سایه گستر آرمیده اند...
اما تشنگی او را بر آن نمیدارد که در خیل این آسودگان در آید... زیرا هر جا که واحه ها باشند بتها نیز هستند...
اراده خود را چنین می خواهد: گرسنه، شرزه، تنها، بی خدا...
آزاد از نیکبختی بندگان... رها از خدایان و پرستشها... بی ترس و ترسناک... سترگ و تنها... چنین است اراده ی اهل حقیقت...
اهل حقیقت... آزاده جانان... همواره در بیابان زیسته اند و خداوندگار بیابان بوده اند...
اما فرزانگان نامدار خوش علف ... این جانوران بارکش ... در شهرها میزیند... زیرا همیشه چون خر گاری مردم را میکشند...

شما هرگز سزاوار آن نبوده اید که جان خویش را در گودال برف کنید... زیرا برای چنین کاری نه چندان که باید داغ بوده اید... از اینرو از لذت سردی آن بیخبرید...
عقاب نیستید ... از اینرو شادکامی هراسهای جان را نیازموده اید... آن که پرنده نیست همان به که بر فراز مغاکها آشیان نسازد...

چنین گفت زرتشت ، بخش دوم، درباره ی فرزانگان
(فریدریش ویلهلم نیچه):gol::gol::gol:
 

mojtaba_81

عضو جدید
ای زندگی، به تازگی در چشمانت نگریستم و در چشمان شبگونت تابش زر دیدم و دلم از شادی از کار باز ایستاد...
دیدم که زورقی زرین بر آبهای شبگون می درخشد... زرین زورقی که بر آب تاب می خورد و سر در آب می برد و آب می نوشید و باز بر آب می درخشید...
به پایم که شیدای رقص است نگاهی افکندی... نگاهی لغزان و خندان و پرسان و گدازان...
تنها دو بار زنگکهایت را با دستان کوچکت بر هم کوفتی... آنگاه پایم از شیدایی برای رقص تاب خورد... پاشنه هایم راست شدند و پنجه هایم گوش تیز کردند... مگر جای گوشهای رقاص در پنجه هایش نیست؟...
به سویت پریدم... اما از پیش پرشم پس گریختی و زبانه های گریزان و پران مویت به سویم شعله کشید... من از برابر تو و مارانت پس جهیدم... آنگاه با چشمان پر خواهش، نیمرخ ایستادی...
تو با نگاههای پر پیچ و تابت مرا به راههای پر پیچ و تاب می کشانی و پایم در راههای پر پیچ و تاب نیرنگ می آموزد...
از نزدیک از تو هراسانم و از دور دلداده ی تو هستم... گریزت مرا از پی میکشاند و جویشت بر جای مینشاند... من رنج میکشم... کدام رنج است که به خاطر تو نکشیده ام؟...
به خاطر تویی که سردیت به آتش می کشاند و بیزاریت از پی خویش میدواند و پر کشیدنت پر می بندد و پوز خندت از پای در می افکند...
کیست که از تو بیزار نیست... از تو ، مه بانوی در بند کننده، فرو پیچنده، وسوسه گر، جوینده، یابنده... کیست که دلداده ی تو نیست، تو گناه کار معصوم بی شکیب و شیر خواره ی بادپای...
...

چنین گفت زرتشت، بخش سوم، سرود رقصی دیگر​

فردریش نیچه :gol:
 
آخرین ویرایش:

mojtaba_81

عضو جدید
اکنون به کجا میکشانیم ای کودک پر شور و شر؟... اکنون باز از من گریزانی... ای شیرین شیطانک ناسپاس...
من از پی تو رقصان می آیم... من کمترین رد پایت را نیز دنبال میکنم... کجایی؟... دستست را به من ده... یا تنها یک انگشتت را...
اینجا غارها هست و بیشه ها... ما گم خواهیم شد... بایست... نبینی که جغدان و خفاشان هیاهو کنان می پرند؟...
ای جغد! ای خفاش! مرا به بازی میگیری؟...ما کجاییم؟... این عوعو و زوزه را از که آموخته ای؟ از سگان؟...
با دندانهای ریز سپیدت چه زیبا به من دندان تیز میکنی... از زیر طره ی تابدارت از آن چشمان شریر چه برقی به سوی من می جهد...
این رقصیست بر فراز و نشیب... من شکارگرم... تو میخواهی سگم باشی یا بز کوهیم؟...
اکنون به کنارم بیا... بشتاب... ای جهنده ی بد ذات... اکنون برپا... اکنون به پیش... وای که من خود هنگام جهیدن به زمین افتادم...
ای بازیگوش بنگر که افتاده ام و در خواست دیگری دارم... چه خوب بود اگر با تو به راههای خوشتری میرفتم...
به راه عشق... از میان بوته های رنگین خاموش... یا در کنار آن دریاچه ای که ماهیان زرین در آن شناورند و رقصان...
اکنون خسته ای؟... در آن دوردستان گوسپندانند و شامگاه... خوش نیست آیا خفتن به هنگامی که شبانان نی مینوازند؟...
مگر سخت خسته نیستی؟... دستهایت را آزاد رها کن تا تو را بدان جا برم... و اگر تشنه باشی چیزی برای نوشیدن دارم... اما دهانت از نوشیدن سر باز می زند...
وای ازین مار نرم تن چابک لعنتی... این ساحره ی نرم گریز... کجا رفته ای؟... گویی که پنجه ات روی چهره ام دو خراش و زخم سرخ بر جای گذاشته است...
به راستی به تنگ آمده ام از این که همیشه باید شبان گوسپندوارت باشم... ای ساحره تا کنون من برایت آواز خوانده ام... اکنون تو باید برایم فریاد بزنی...
باید با ضرب تازیانه ام برقصی و فریاد بزنی... تازیانه را فراموش نکرده ام؟... نه!

چنین گفت زرتشت، سرود رقصی دیگر

 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم هاي حقير،انسانهاي والا را ديوانه ميپندارند. چرا كه اين انسانها سرشت نامعقول تري داشته و به سمت چيزهاي استثنائي جذب ميشوند:چيزهايي كه هيچ جذابيتي براي بسياري از مردم ندارند .
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اختلاف طبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود.
هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند.
یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.
کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است.
دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است.
 

mojtaba_81

عضو جدید
اگر من آسمانی آرام بر فراز خویش گسترده ام و با پر خویش در آسمان خویش پرواز کرده ام...
اگر من بازی کنان در دور دستان ژرف و نورانی شنا کرده ام و خِرَد _ پرنده ی آزادیم فراز آمده است...
باری خرد _ پرنده چنین میگوید... «هان نه فرازی در کار است و نه فرودی... خود را به پیرامون و بیرون و فرا پشت بیفکن... ای سبک! بخوان! دیگر سخن مران!»
« مگر واژه ها را همه بهر سنگینان نساخته اند؟... مگر واژه ها همه با سبکان دروغ نمیگویند؟ بخوان! دیگر سخن مران!»
آه چون منی چگونه تواند برای جاودانگی شهوتمند نباشد و برای حلقه ی حلقه های زناشویی، حلقه ی بازگشت...
هنوز نیافته ام آن زنی را که ازو خواهان فرزند باشم... مگر این زن که عاشق اویم... زیرا من عاشق توام... ای جاودانگی...
 

mojtaba_81

عضو جدید
آنکس که نخواهد بلندای کسی را ببیند چشم خویش را هر چه تیزتر به پستیها و پیش پا افتادگیهایش می دوزد... و با اینکار خود را رسوا میکند...

آنچه ژرفتر از همه مایه ی جداییه دو انسان است معنا و درجه ی پاکی نزد آنان است... چه حاصل از تمامی صداقت دو تن و تمامی سودمندیشان برای یکدیگر... چه حاصل از تمامی خیرخواهیشان برای یکدیگر... آنجا که سر انجام از بوی یکدیگر میگریزند...


 

mojtaba_81

عضو جدید
کمتر کسی مستقل است... زیرا استقلال میان مردمان قویست... وآنکس که با شایستگیه تمام در پی دست یافتن به آن میکوشد بی آنکه جبری در کار بوده باشد... ثابت میکند که چه بسا نه تنها انسانی قوی بلکه تا حد بی باکی جسور است... او خود را به هزار دالان می افکند و خطرهایی را که زندگی، به هر حال با خود می آورد، هزار چندان میکند... از جمله ی این خطرها که کوچکترینشان نیز نیست، این است که هیچکس شاهد آن نخواهد بود که او کی و کجا راه گم میکند و بی یار و یاور می شود و به دست یکی از دیوان مردم خوار غار وجدان تکه پاره می شود... چنین کسی اگر نابود شود، نابودیش چنان دور از فهم آدمیان روی میدهد که نه کسی درد آنرا حس میکند و نه با آن همدردی میکند... چنین کسی دیگر باز نمی تواند گشت... او به سوی ترحم آدمیان نیز باز نمیتواند گشت...
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد و زن هر دو خود را در مورد یکدیگر فریب می دهند، زیرا آنچه برای آنان گرامی و قابل احترام است، تنها آرمان های خودشان است. فریدریش نیچه
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است. فریدریش نیچه
کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. نیچه
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر به عمق اعتقادات نفوذ کنیم، درخواهیم یافت که تمام ارزش ها بی پایه و عقل ناتوان است. هر اعتقاد به صحت و درستی هر چیز ضرورتاً نادرست است. چون جهان حقیقی وجود ندارد. والاترین ارزش‌ها خودشان را نابود می‌کنند و هدفی در کار نیست، چرا که هیچ وقت پاسخی نمی یابند.
 
بالا