نمیدانم چرا تودلت برایم تنگ نمیشود؟!
مگر نمی گویند دل به دل راه دارد
مگر نه اینست که هر لحظه به یاد توام
مگر تو نبودی که حرفهایم را از چشمانم میشنیدی
مگر تو نبودی که دلتنگی را برایم معنی کردی؟؟
مگر خدا که حرفهایم را میشنید برایت نگفت؟!
مگر ستاره ها دلتنگیهایم رابرایت نشمردند؟!
مگر باران گریه های هر شبم را به دستانت نسپرد ؟!
دلم برایت تنگ شده بود مگر اضطراب سلام هایم به سکوتت نمیرسید؟!
مگر تو نبودی آنکس که مرا از ویرانی نجات داد ؟میخواهی غروبم را تماشا کنی؟! !
مگر تونبودی از هر چهار گوشه ی دنیا دل را به هم منطبق میدادی!
امروز از روزهایی است که ازنگاهت میترسم
از چشمهای پرغضب برافروخته ات میترسم!
دیگر از بیان احساسم به تو می ترسم!
دیگر از گفتن دوستت دارم به تو می ترسم!!
چرا مرا نجات نمی دهی از این همه دغدغه!!!! ؟
میبینی ؟! سطر به سطر نوشته هایم لهجه دلتنگی شدید به خودگرفته اند ؟!
راستی ! این نوشته ها را هنوز می خوانی ؟!
اگر پاسخت " آری " ست کاری بکن که فلسفه دوستی زیباترین فلسفه زندگی مان بشود
(نمی دونم شاید یکی از شما عشق منو بشناسین!! اگه می شناسین بهش بگین من هنوزدوسش دارم