فراق یار

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است


من مجرم محبت و دوزخ فراق یار

واه درون به صدق مقالم دلالت است


گیرم به خون دیده نویسم رساله را

کس را در آن حریم چه حد رسالت است


در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام

تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است


کام ار به به استمالت ازو می‌توان گرفت

هر ناله‌ام علامت صد استمالت است


گر سر نهم به پای تو عین سعادت است

ورجان کنم فدای تو جای خجالت است


آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر

زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است


گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم

در دا که حال عشق برون از مقالت است


برخیز تا به پای شود روز رستخیز

وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است


کی می‌کند قبول فروغی به بندگی

فرماندهی که صاحب چندین جلالت است
 

Data_art

مدیر بازنشسته

[FONT=&quot]یار با ما بی وفایی می کند [/FONT]​

[FONT=&quot]بی سبب از ما جدایی می کند[/FONT]​

[FONT=&quot]شمع جانم را بکشت آن بی وفا[/FONT]​

[FONT=&quot]جای دیگر روشنایی می کند[/FONT]​

[FONT=&quot]می کند با خویش خود بیگا نگی[/FONT]​

[FONT=&quot]با غریبان آشنایی می کند[/FONT]​

[FONT=&quot]جو فروشست آن نگار سنگدل[/FONT]​

[FONT=&quot]با من او گندم نمایی می کند[/FONT]​

[FONT=&quot]"سعدی" شیرین سخن در راه عشق[/FONT]​

[FONT=&quot]از لبش بوسی گدایی می کند


[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهل است اگر کار مرا ساز دهی
گاهم بنوازی و گه آواز دهی

چون عاشق دل شکسته را دل بردی
چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما روزی امید
از زیر ابرها
بیرون خواهد آمد ...
و در شبهای آسمان دلم
نور افشانی خواهد کرد ...
و آن روز
دوباره متولد خواهم شد ...
سرو خواهم شد ...
ایستاده خواهم مرد ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب درياي دلواپسي هايم را غزل غزل گريستم

اينک آکنده از بغضي ناشکفته با دلتنگي هايم شعر مي سرايم

تودرچشمان مهتابي کدامين ستاره خفته اي

که حتي يک لحظه به دنياي روياهايم سرک نمي کشي؟

تودرکدامين سرزمين خانه کرده اي که فرياد بلند دردهايم رانمي شنوي ؟

اي خسته از تکرار تنها دلخوشي ام تکرارلحظه هايست که

در اين سراب سوخته با خيالش زنده مانده ام
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری

تو این سینه نشستی هزارتا گله داری

یه روز عاشق نورییه روزی سوتو کوری
یه روز مثل حبابی یهروز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی همیشه بیحواسی
پر از حرفی و خاموش یه قصه وفراموش


پر از راز نگفته یه کوله بار بردوش

یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته

یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده
به اندازه ی عشقی پراز حرفای ساده
واسه روزای رفته سفر قصه یخوبه
چراغ روشن راه قشنگی غروبه
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش
تمام گم شده هایم را در خواب می ديدم ...
حال ...
چه در خواب و چه در بیداری ...
لحظه ای با من باش ...
تا نفس تازه کنم ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سادگي مرا ببخش که خويش را تو خوانده ام *** براي برگشتن تو به انتظار مانده ام

سادگي مرا ببخش که دلخوش از تو بوده ام *** تو را به انگشتر شعر مثل نگيننشانده ام


به من نخند و گريه کن چرا که جزء نياز تو *** هر چه نياز بود وهست از در خانه رانده ام


اگر به کوتاهي خواب ،خواب مرا سايه شدي *** به جرمآن داغ عطش بر لب خود نشانده ام


گلوي فرياد مرا سکوت دعوت تو بود ولي *** من اين سکوت را به قصه ها رسانده ام


دوباره از صداقتم دامي براي من نساز *** از ابتدا دست تو را در اين قمار خوانده ام


گناه از تو بود ومن نياز مندبخششت *** چرا که من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام


گناهکار هر که بودکيفر آن مال من است *** به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام آنچه ندارم

مرا از تو دور می کند !

در گوشه ی دنیا

که مال هیچ کس است

دریچه ای ساده می خواهم

در انتظار تو باشم ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فردا اگر ز راه نميآمد
من تا ابد کنار تو ميماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم


در پشت شيشه هاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت
گوئي به عمق روح تو راهي داشت


لغزيده بود در مه آئينه
تصوير ما شکسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقهء گندم بود
موهاي من، خميده و قيري رنگ


رازي درون سينهء من مي سوخت
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما صدايم از گره کوته بود
در سايه، بوته هيچ نميرويد


زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائي رنگ
چشم مسيح بر غم من خنديد


ديدم اتاق درهم و مغشوش است
در پاي من کتاب تو افتاده
سنجاق هاي گيسوي من آن جا
بر روي تختخواب تو افتاده


از خانهء بلوري ماهي ها
ديگر صداي آب نميآيد
فکر چه بود گربهء پير تو
کاو را بدبده خواب نميآمد


بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو


آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دست هاي تو چون ابري
آمد به سوي صورت حيرانم


ديدم که بال گرم نفس هايت
سائيده شد به گردن سرد من
گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
در بوته هاي وحشي درد من


دستي درون سينهء من مي ريخت
سرب سکوت و دانهء خاموشي
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم به سوي شهر فراموشي


بردم ز ياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخي بود
ناگه به روي زندگيم گسترد
آن لحظهء طلائي عطرآلود


آن شب من از لبان تو نوشيدم
آوازهاي شاد طبيعت را
آن شب به کام عشق من افشاندي
ز آن بوسه قطرهء ابديت را
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو که رفتی نگاهم تا رفتنت پر کشید ...

آنقدر دور که به آسمان گریخت !

و از دلتنگی جای خالی ات

روی دوش خدا گریست ...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟
با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟

ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟
تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد
وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟
آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ
یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟

وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
واژه ها بی دل شده اند ...

دستانم دور

از دستانت ...

دستانت

خسته از دستانم ...

باز یاد نگاهت ستاره ای درچشمانم روشن کرد ...

در این شب تار...
 

mahsa_af سبز

عضو جدید
اگرچه این جا نیستی
هر جا می روم
یا هر كار می كنم
صورت تو را در خیال می بینم
و دلم برایت تنگ می شود
دلم برای همه چیز گفتن با تنگ می شود
دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود
دلم برای چشم هایمان تنگ می شود كه
پنهانی به هم دل می دادند
دلم برای نوازشت تنگ می شود
دلم برای هیجانی كه با هم داشتیم تنگ می شود
دلم برای همه چیزهایی كه با هم سهیم بودیم تنگ می شود
دلتنگی برای تو را دوست ندارم
احساس سرد و تنهایی است
كاش می توانستم با تو باشم
همین حالا
تا گرمای عشق ما
برف های زمستان را آب كند
اما چون نمی توانم
همین حال
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جان سوخت ز داغ دوری یار مرا

افزود سد آزار بر آزار مرا


من کشتنیم کز او جدایی جستم

ای هجر به جرم این بکش زار مرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز دلت به مهر ما نگراید
دیوت همه جز راه بلا ننماید

تا لاجرم اکنون که چنینت باید
می‌گوید من همی نگویم شاید
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خالی خالی ام، از لحظه های پر بودن تو ...

و لبریز از آرزوی رویایی خالی از نبودن تو !

ای کاش می شد تو هم یک لحظه ...

خالی می شدی از غرور ...

و لبریز از عشقی برای داشتن من ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی دونه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچ کس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
جدانهای خفته
اشک های سرازیر
دستهای ناتوان
دلهای غمین
هیچ کدام را دوست ندارم
ولی با آنها زندگی می کنم
چه بر سرمان می اید
چه پیش می اید
چی عوض می شود
چی جابجا می شود
نمی دانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تنها چیزی را که می دانم زندگی است
باید زندگی کرد،زندگی
و باز همان حرفهای قشنگ ......
........... دلها را جمع کنید
و سامان را بخرید
با عشق
با دوستی
با صفا
با صمیمیت
ساز مهربانی را در کوچه ها بزنید
نترسید
نلرزید...
آآآآآه
من کمکان در رویا ها غوطه ورم
کاش .........


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فردا اگر ز راه نميآمد
من تا ابد کنار تو ميماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم


در پشت شيشه هاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت
گوئي به عمق روح تو راهي داشت


لغزيده بود در مه آئينه
تصوير ما شکسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقهء گندم بود
موهاي من، خميده و قيري رنگ


رازي درون سينهء من مي سوخت
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما صدايم از گره کوته بود
در سايه، بوته هيچ نميرويد


زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائي رنگ
چشم مسيح بر غم من خنديد


ديدم اتاق درهم و مغشوش است
در پاي من کتاب تو افتاده
سنجاق هاي گيسوي من آن جا
بر روي تختخواب تو افتاده


از خانهء بلوري ماهي ها
ديگر صداي آب نميآيد
فکر چه بود گربهء پير تو
کاو را بدبده خواب نميآمد


بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو


آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دست هاي تو چون ابري
آمد به سوي صورت حيرانم


ديدم که بال گرم نفس هايت
سائيده شد به گردن سرد من
گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
در بوته هاي وحشي درد من


دستي درون سينهء من مي ريخت
سرب سکوت و دانهء خاموشي
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم به سوي شهر فراموشي


بردم ز ياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخي بود
ناگه به روي زندگيم گسترد
آن لحظهء طلائي عطرآلود


آن شب من از لبان تو نوشيدم
آوازهاي شاد طبيعت را
آن شب به کام عشق من افشاندي
ز آن بوسه قطرهء ابديت را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این آه حسرتی که برای تو میکشم
رنج محبتی است که پای تو میکشم
صورتگر خیالم و نادیده روی تو
در برق دیده دور نمای تو میکشم
ترسا کشد به سینه صلیب نیاز ومن
بر لوح روح نقش رضای تو میکشم
با اینهمه مناعت طبعی که در من است
منت زخاک پای گدای تو میکشم
در آخرین دمی که رود جان زپیکرم
دل را کشان کشان به سرای تو میکشم
من عاشقانه بار فراق تو میبرم
من صادقانه جور جفای تو میکشم
بار امانتی که به دوشم نهاده ای
با شوق دل قسم به ولای تو میکشم
گاهی زروزن قفس ای قاصد مراد
آهسته سر برون به هوای تو میکشم

 

Data_art

مدیر بازنشسته

تو و من

تو و من محتاج وجودیم.
‫تو در من تن می جوی،
‫و من در تو جان.
‫و نابودی امید برگرداندن جسم است به جان.
‫حقیقت در تهیگاه گرم می راند خیز.
‫اشک من برهنه می شود،
‫ و او رها.
‫شوری لب هایم تلخی عشق را می چشاندت آیا؟!




 

سوگل 2

عضو جدید
مینویسم مینویسم از تو تا تن کاغذ من جادارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد
...گریه این گریه اگر بگذارد باتو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج غزل کافی نیست
باتو از اوج غزل خواهم گفت....
مینویسم همه هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی
تاتو در همهمه همراه سکوتم باشی به حریم خلوت عشق تو تنها برسی
مینویسم همه باتو نبودنها را......
تاتو از خواب مرا به با توبودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی ...
تا مرا باز به دیدار خود من ببری
مینویسم مینویسم از تو تاتن کاغذ من جادارد
باتو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد......
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گمان می کردم مرا در ازدحام نبودن ها گم کردی ...

گمان می کردم نامم را در عبور ثانیه ها از یاد بردی ...

گمان می کردم هنوز هم با لهجه ی چشمانم غریبه ای ...

شاید تمام پندار هایم خواب بود ...

خوابی به وسعت همه ی آرزو هایم !

افسوس که خواب هایم را تعبیری نیست ...!
 
بالا