فراق یار

mob

عضو جدید
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم


من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم


تو را من دوست می دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه ست در عقلم اگر رخنه ست در دینم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهي سنگين ميانمان جريان دارد ...

من با همان حرفهای همیشگی و تو با نگاهها وحرفهای نا امید ...

جمعيت موج مي زند

و به جاده یک طرفه ما نگاه می کند !

و ...

چقدر حيف ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگار رو به راه بود
نه سفید و نه سیاه بود

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زیر گنبد کبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل من خوش باور مانده بود... [/FONT]
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
ببين هم گريه هام از عشق .چه زندوني برام ساختن
خداحافظ گل پونه .گل تنهاي بي خونه
لالايي ها ديگه خوابي به چشمونم نمي شونه
يكي با چشماي نازش دل كوچيكمو لرزوند
يكي با دست ناپاكش گلاي باغچمو سوزوند
تو اين شب هاي تو در تو . خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهايي داره مي باره از هر سو
خداحافظ گل مريم .گل مظلوم پر دردم
نشد با اين تن زخمي به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از اين فصل سكوت و شب غم بارونو بردارم
نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني
تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني
تو اين روياي سر دم گم .خداحافظ گل گندم
تو هم بازيچه اي بودي . تو دست سرد اين مردم
خداحافظ گل پونه . كه باروني نمي توني
...طلسم بغضو برداره .از اين پاييز ديوونه خداحافظ .....!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Arial (Arabic)]زندگي دفتري از خاطرهاست ...
يک نفر در دل شب...

يک نفر در دل خاک ...
يک نفر همدم خوشبختي هاست...
يک نفر همسفر سختي هاست...
چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد...
ما همه همسفريم...[/FONT]
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی را دگر فرصت دیدار نیست
چشم امیدم همه بیکار نیست
ناز شصتت را همه هشیار نیست
بی وجودت مرحم تیمار نیست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


چه خوب است که

موزاییک ها، سنگ فرش ها و آسفالت های اینجا

نمی توانند چیزی از چشم های آدم بخوانند ...

و نمی توانند خیسی چشمانت را قضاوت کنند !!!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چشم گشودمت و دیدم
دیدی، من‌را که ایستاده‌ام
و تو که
جایی در جغرافیای آغوشِ من جامانده‌ای
حالا که رفته‌ای

آری که تو را بر رحل می‌گذارم
مگرنه دیدار تو عبادت است؟

هرسپیده خورشید، می‌دانی؟
از نگاه من سر می‌زند
حالا که رفته‌ای، همین‌ام بس
که جای خالی تو
در قلبم تنهاست.







 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم یک دنیا برات تنگ است
با خودم عهد کردم که به تو نیندیشم
نمیشود نمی توانم خیالت را از خاطرم محو کنم
وقتی اشک می ریزم شعر سهراب به خاطرم می آید
که می گوید:بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است
و می خندم دانه های اشکم بر روی نوشته هایم می چکد
دفترم خیس میشودو برای چند لحظه آرام میشوم و
دوباره تو تمام ذهنم را پر می کنی
ودوباره
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنگاه
خورشيد سرد شد
و برکت از زمين ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکيدند
و ماهيان به درياها خشکيدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت

شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يک تصور مشکوک
پيوسته در تراکم و طغيان بود
و راهها ادامهء خود را
در تيرگي رها کردند

ديگر کسي به عشق نينديشيد
ديگر کسي به فتح نينديشيد
و هيچکس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد

در غارهاي تنهائي
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون ميداد
زنهاي باردار
نوزادهاي بي سر زائيدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سياهي
نان ، نيروي شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پيغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههاي الهي گريختند
و بره هاي گمشدهء عيسي
ديگر صداي هي هي چوپاني را
در بهت دشتها نشنيدند

در ديدگان آينه ها گوئي
حرکات و رنگها و تصاوير
وارونه منعکس ميگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقيح فواحش
يک هالهء مقدس نوراني
مانند چتر مشتعلي ميسوخت

مرداب هاي الکل
با آن بخارهاي گس مسموم
انبوه بي تحرک روشنفکران را
به ژرفاي خويش کشيدند
و موشهاي موذي
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه هاي کهنه جويدند
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده اي داشت

آنها غرابت اين لفظ کهنه را
در مشق هاي خود
بالکهء درشت سياهي
تصوير مينمودند

مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتي به غربت ديگر ميرفتند
و ميل دردناک جنايت
در دستهايشان متورم ميشد

گاهي جرقه اي ، جرقهء ناچيزي
اين اجتماع ساکت بيجان را
يکباره از درون متلاشي ميکرد
آنها به هم هجوم ميآوردند
مردان گلوي يکديگر را
با کارد ميدريدند
و در ميان بستري از خون
با دختران نابالغ
همخوابه ميشدند

پيوسته در مراسم اعدام
وقتي طناب دار
چشمان پر تشنج محکومي را
از کاسه با فشار به بيرون ميريخت
آنها به خود ميرفتند
و از تصور شهوتناکي
اعصاب پير و خسته شان تير ميکشيد
اما هميشه در حواشي ميدان ها
اين جانبان کوچک را ميديدي
که ايستاده اند
و خيره گشته اند
به ريزش مداوم فواره هاي آب

شايد هنوز هم
در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد
يک چيز نيم زندهء مغشوش
بر جاي مانده بود
که در تلاش بي رمقش ميخواست
ايمان بياورد به پاکي آواز آبها

شايد ، ولي چه خالي بي پاياني
خورشيد مرده بود
و هيچکس نميدانست
که نام آن کبوتر غمگين
کز قلبها گريخته ، ايمانست

آه ، اي صداي زنداني
آيا شکوه يأس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقيبي بسوي نور نخواهد زد؟
آه ، اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صداها...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
منتظرم تا نسیم وزیدن بگیرد ...

و من تمام آنچه را که تو از خودت، در کنارم جا گذاشتی

در همان ایستگاه اول

به آن بسپارم ...

تمام یادت را

حتی !

اما، انگار نسیم صبحگاهی

دانست دلیلم را برای خواستنش، برای انتظارم ...

و وزیدن ِ هرروزه ‏اش را از یاد برد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديده ام سوي ديار تو و در کف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني

دشت تف کرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه ء باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربهء پاهاي سواران

تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليک چون حلقهء بازو بگشايي
نيک دانم که فراموش تو باشد

کيست آنکس که ترا برق نگاهش
مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟
يا در آن خلوت جادوئي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي که چو آتش
پيکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رويائي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«واي بر من که ندانستم از اول»
«روزي آيد که دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي، نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
زآنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
نوشتم با دلی خون نامه ام را

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] که شاید بشنود او ناله ام را[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] نود بیتش اضافی چار و پنجش[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] سرودم من دوبیتی نامه ام را




[/FONT]
[/FONT]
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي روم
نگو چه زود
مي روم
نگواحساس نداشت
مي روم
نگو حيف, جايش خاليست...
پر مي كند ديگري جايم را
مي روم در شبي كه صبحش را
جاي ديگر خواهم ديد
مي روم
نگو دوست داشتن بلد نبود
نگو احساسش را گم كرد
بگو در احساس ها گم شد
مي روم
حتي بغض نكن
مي روم
اشك هايت را براي ديدار بگذار
مي روم
تو اخرين ديدار را به ياد دار............
وبدان در قلبم جاوداني!

مي ترسم اين بار اخرين ديدار باشد
حتي اگر ايينه با ما يار باشد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چمدانی بسته ام، پر از جامه های نیاز، چشمهای ملتمس و لبهای آغشته به سکوت. آن را کنار جاده ای می گذارم که می دانم مسافرش تو هستی و مرا می شناسی و می بری ام به سمت ضریح سبزی که معراج گاه من است. آنجا من نیز ترا دعا خواهم کرد.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خطت دمید از اثر دود آه ما
شد آه ما نتیجه روز سیاه ما

ما را به جرم عشق تو کشتند منکران
سرمایه‌ی ثواب شد آخر گناه ما

ما خون‌بهای خویش نخواهیم روز حشر
گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما

شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را
گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما

قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور
مشکل نظر کند به گدا پادشاه ما

چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد
یا رب کسی مباد به حال تباه ما

گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفت
ماری که خفته است به زیر کلاه ما

گفتم که آب دیده ما چاه می‌شود
گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما

دانی که چیست نیر اعظم فروغیا
کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي كوچك بي نامي بود
كز نهانخانه ي تاريك زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
از شما پرسم من ، آي ... شما

رهروان هيچ نياسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خويش پرستانه
گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند

با شما هستم من ، آي ... شما
سبزه هاي تر ، چون طوطي شاد
بوته هاي گل ، چون طاووس مست
كه بر اين دامنه تان دستي كشت
نقشتان شيرين بست
چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
او بر آن تپه ي دور
پاي آن كوه كمر بسته ز ابر
دم آن غار غريب
بوته ي وحشي تنهايي بود
كز شبستان غم آلود زمين
در غروبي خونين
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذري كرد سلام
نه نسيمي به سويش برد پيام
نه بر او ابري يك قطره فشاند
نه بر او مرغي يك نغمه سرود
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز نبود او ، به كجا رفته ، ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي شما

طاوسان فارغ و خاموش نگه كردند
نگي بي غم و بيگانه
طوطيان سر خوش و مستانه
سر به نزديك هم آوردند

با شما هستم من ، آي شما
اختراني كه درين خلوت صحراي بزرگ
شب كه آيد ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ي رنجور زمين دوخته ايد
واندر آهنگ بي آزرم نگهتان تك و توك
سكه هايي همه قلب و سيه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حيله بازانه نگه داشته ، اندوخته ايد
او در آن ساحل مغموم افق
اختر كوچك مهجوري بود
كز پس پستوي تاريك سپهر
در دل نيمشبي خلوت و اسرار آميز
با دلي ملتهب از شعله ي مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابي يك ماهي پير
هشت بر پولكش از وي تصوير
نه بر او چشمي يك بوسه پراند
نه نگاهي به سويش راه كشيد
نه به انگشت كس او را بنمود
تا شبي رفت و ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي ... شما

گرگها خيره نگه كردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما نديديم ، نديديمش
نام ، هرگز نشنيديمش

نيم شب بود و هوا ساكت و سرد
تازه ماه از پس كهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
كز پس پنجره اي ميله نشان مي تابيد
سايه روشن شده بود

و آن پرستو كه چنان گمشده‌اي داشت، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وي
با سر انگشت مرا داد نشان
كاين همان است ، همان گمشده ي بي سامان
كه درين دخمه ي غمگين سياه
كاهدش جان و تن و همت و هوش
مي شود سرد و خموش
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره شب ...

دوباره صبح ...

که گیج و خسته بیدار شوم از رویای ندیده ات ....

دوباره قرص های صورتی !

دوباره خواب ...

.

.

.

دوباره خواب ...

که یادم برود " چند شنبه " است ....

که آمده ...

و رفته ...

رفته ای ...

و نیامده ای ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
اگر خوابم .اگر بيدار . اگر مستم . اگر هشيار

[FONT=&quot]مرا ياراي بودن نيست . تو ياري کن . مرا اي يار[/FONT]
[FONT=&quot]تو اي خاتون خواب من . من تن خسته را در ياب[/FONT]
[FONT=&quot]مرا هم خانه کن تا صبح . نوازش کن مرا تا خواب[/FONT]
[FONT=&quot]هميشه خواب تو ديدن . دليل بودن من بود[/FONT]
[FONT=&quot]چراغ راه بيداري اگر بود از تو روشن بود[/FONT]
[/FONT]


 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
و اعتراف قشنگ است، اگرچه با تأخير
پرنده بودم، اما پرنده‌ای دلگير
پرنده بودم، اما هوای باغ زمين
از آسمان بلندم کشيده بود به زير
پرنده بودم اما پرنده‌ای بی‌پر
پرنده بودم آری، ولی عليل و اسير
چقدر منتظرت بودم، ای چراغ مراد!
که خط گمشده‌ام را بياوری به مسير
و آمدی و مرا زين خرابه پ‍َر دادی
به سمت باز افق‌های روشن تقدير
ميان اين من حال و تو، ای من پيشين!
تفاوتی است اساسي، قبول کن، بپذير
گذشت آنچه ميان من و تو بود گذشت
تو را نديده گرفتم، مرا نديده بگير
به راز عشق بزرگی وقوف يافته‌ام
مرا مجاب نمی‌کرد عشق‌های حقير
پرنده‌ام اينک، يک پرنده آزاد
پرنده‌ام، آری يک پرنده ...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
ضيافت هاي عاشق را خوشا بخشش . خوشا ايثار
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خوشا پيدا شدن در عشق . براي گم شدن دريا[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نه از دور و نه از نزديک . تو از خواب امدي اي عشق[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خوشا خود سوزي عاشق .مرا اتش زدي اي عشق[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خوشا مردن . خوشا از عاشقي مردن[/FONT]
[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]تو نیستی [FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و انسان به طرز غریبانه ای عریان می شود[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و تمام لحظه های شنیدن، کر[/FONT][FONT=&quot]...
«[/FONT][FONT=&quot]تو نیستی[/FONT][FONT=&quot]»
[/FONT][FONT=&quot]الفبای معصومانه ای است[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در کالبد مسخ دفترمان جاری[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]دنیا [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آبستن کودکان عصیان [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و عرصه بی دریغ پاییز گونه ای است[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]که زانوان سبز آزادی را [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بارها زمین می زند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]طنین آمدنت مگر [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به سرودی بلند بدل کند [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هجای سست عدالت را [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سال ها ایستاده ایم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به بدرقه شانه هایت [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در رواق هایی بی حوصله [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و تو نیستی[/FONT]
[/FONT][FONT=&quot]...


[/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
ورشید به حسن یار من نیست

مه را نمک نگار من نیست

محروم بُوَد همیشه عاشق

این است که در کنار من نیست

نومیدی عاشقان قدیم است

مخصوص به روزگار من نیست

خاصیّت عشق، خاکساری است

زآن پیش تو اعتبار من نیست

منعم چه کنی ز عشق؟ ناصح!

غم دارم و غمگسار من نیست

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگی های بی پایان من

و بی خیالی همیشگی تو !

حکایت تکراری این روزها است ...

امشب انگار باید باز هم

رونویسی کنم

این داستان کهنه را ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست،‌ لبها خاموش
نه اشكي، نه لبخندي، ‌و نه حتي يادي از لبها و چشمها
زيراك اينجا اقيانوسي ست كه هربدستي از سواحلش
مصبب رودهاي بي زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نيستي
همه خبرها دروغ بود
و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت
از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند

باري ازين گونه بود
فرجام همه گناهان و بيگناهي
نه پيشوازي بود و خوشامدي ،‌نه چون و چرا بود
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد : كيست ؟
زيراك اينجا سر دستان سكون است
در اقصي پركنه هاي سكوت
سوت، كور، برهوت
حبابهاي رنگين، در خوابهاي سنگين
چترهاي پر طاووسي خويش برچيدند
و سيا سايه ي دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گويي نبودند

باغهاي ميوه و باغ گل هاي آتش رافراموش كرديم
ديگر از هر بيم و اميد آسوده ايم
گويا هرگز نبوديم ،‌نبوده ايم
هر يك از ما ، در مهگون افسانه هاي بودن
هنگامي كه مي پنداشتيم هستيم
خدايي را، گرچه به انكار
انگار
با خويشتن بدين سوي و آن سوي مي كشيديم
اما اكنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زيرا خدايان ما
چون اشكهاي بدرقه كنندگان
بر گورهامان خشكيدند و پيشتر نتوانستند آمد
ما در سايه ي آوار تخته سنگهاي سكوت آرميده ايم

گام‌هامان بي صداست
نه بامدادي، نه غروبي
وينجا شبي ست كه هيچ اختري در آن نمي درخشد
نه بادبان پلك چشمي، نه بيرق گيسويي
اينجا نسيم اگر بود بر چه مي وزيد ؟
نه سينه ي زورقي ، نه دست پارويي
اينجا امواج اگر بود ، با كه در مي آويخت ؟
چه آرام است اين پهناور ، اين دريا
دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و ديگر سپاس
بر گورهاي ما هيچ شمع و مشعلي مفروزيد
زيرا تري هيچ نگاهي بدين درون نمي تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهاي ما هيچ سايبان و سراپرده اي مفرازيد
زيرا كه آفتاب و ابر شما را با ما كاري نيست
و هاي ،‌ زنجره ها ! اين زنجموره هاتان را بس كنيد
اما سرودها و دعاهاتان اين شبكورها
كه روز همه روز ،‌و شب همه شب در اين حوالي به طوافند
بسيار ناتوانتر از آنند كه صخره هاي سكوت را بشكافند
و در ظلمتي كه ما داريم پرواز كنند
به هيچ نذري و نثاري حاجت نيست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرامها

ما را اگر دهاني و دنداني مي‌بود، ‌در كار خنده مي كرديم
بر اينها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
در آستانه ي گور خدا و شيطان ايستاده بودند
و هر يك هر آنچه به ما داده بودند
باز پس مي گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرايه و پيرايه ها ، شعر و شكايتها
و ديگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
پروا و پروانه ي همسفري با ما نداشت
تنها ، تنهايي بزرگ ما
كه نه خدا گرفت آن را ، نه شيطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
اكنون او
اين تنهايي بزرگ
با ما شگفت گسترشي يافته
اين است ماجرا

ما نوباوگان اين عظمتيم
و راستي
آن اشكهاي شور، ‌زاده ي اين گريه هاي تلخ
وين ضجه هاي جگرخراش و درد آلودتان
براي ما چه مي‌توانند كرد ؟

در عمق اين ستونهاي بلورين دلنمك
تنديس من هاي شما پيداست
ديگر به تنگ آمده ايم الحق
و سخت ازين مرثيه خوانيها بيزاريم
زيرا اگر تنها گريه كنيد ، اگر با هم
اگر بسيار اگر كم
در پيچ و خم كوره راههاي هر مرثيه تان
ديوي به نام نامي من كمين گرفته است

آه
آن نازنين كه رفت
حقا چه ارجمند و گرامي بود
گويي فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمين ، ما گياه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ،‌ حيف
او بهترين ،‌عزيزترين دوستان من
جان من و عزيزتر از جان من
بس است
بسمان است اين مرثيه خواني و دلسوزي
ما، از شما چه پنهان ،‌ديگر
از هيچ كس سپاسگزار نخواهيم بود
نه نيز خشمگين و نه دلگير

ديگر به سر رسيده قصه ي ما ،‌مثل غصه مان
اين اشكهاتان را
بر من هاي بي كس مانده تان نثار كنيد
من هاي بي پناه خود را مرثيت بخوانيد
تنديسهاي بلورين دلنمك
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
و آوار تخته سنگهاي بزرگ تنهايي
مرگ ما را به سراپرده ي تاريك و يخ زده ي خويش برد
بهانه ها مهم نيست
اگر به كالبد بيماري ، چون ماري آهسته سوي ما خزيد
و گر كه رعدش ريد و مثل برق فرود آمد
اگر كه غافل نبوديم و گر كه غافلگيرمان كرد
پير بوديم يا جوان ،‌بهنگام بود يا ناگهان

هر چه بود ماجرا اين بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه‌ي خاموش خويش خواند
ديگر بس است مرثيه، ‌ديگر بس است گريه و زاري
ما خسته ايم، آخر
ما خوابمان مي آيد ديگر
ما را به حال خود بگذاريد
اينجا سراي سرد سكوت است
ما موجهاي خامش آرامشيم
با صخره‌هاي تيره ترين كوري و كري
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و ديگر هرگز هيچ پيك وپيامي اينجا نمي رسد

شايد همين از ما براي شما پيغامي باشد
كاين جا نهميوه اي نه گلي ، هيچ هيچ هيچ
تا پر كنيد هر چه توانيد و مي توان
زنبيلهاي نوبت خود را
از هر گل و گياه و ميوه كه مي خواهيد
يك لحظه لحظه هاتان را تهي مگذاريد
و شاخه هاي عمرتان را ستاره باران كنيد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزهاست منتظر حرف و کلامی نیستم ...

خستگی هایم را به کاغذ سپیدی می سپارم که زود باطله می شود !

و دل خوشی هایم را قسمت می کنم

با یادی که خاطره شد ...

و عطری که در هوا برای همیشه ماند ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرزوئي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد

بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش

شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد

سايه اي تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر

همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد

زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را

آن كسي را كه تو مي جوئي
كي خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد

ليكن اين قصه كه مي گويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش

مي روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را

شمع اي شمع چه مي خندي؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم
 
بالا