فراق یار

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهم را به جاده دوخته ام ...

به خط های سپيدی كه از هم دورند ...

ديگر خيال سبقت گرفتن ندارم !

بيا به هم بپيونديم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت

باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش توفان بود

ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق

ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت

رفتي و در دل من ماند بجاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسويم آئي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتند ستاره ها را نمی توان چید ...

آنان که باور کردند حتی دستی برای چیدن ستاره ها دراز نکردند ...

اما ...

اما باور کن ...

که من به سوی دورترین ستاره ها دست یافتم و با این که دستانم تهی ماند ...

چشمانم لبریز ستاره شد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا «او» مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه مي بينم كه، واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم بسوي شهر روز
بي گمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام

مي روم ... اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت

آه ... آري... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ثانیه های با تو بودنم گذشته ...

و من در امتداد جاده ای که به انتها نرسیده

دلتنگم !

فرصتی نمانده بود برای پر کشیدن ...

با تو رفتن

خیالی بود که محو شد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خشمگين و مست و ديوانه ست
خاك را چون خيمه اي تاريك و لرزان بر مي افرازد
باز ويران مي كند زود آنچه مي سازد
همچو جادويي توانا ، هر چه خواهد مي تواند باد
پيل ناپيداي وحشي باز آزاد است
مست و ديوانه
بر زمين و بر زمان تازد
كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد
چه تناورهاي باراو مند
و چه بي برگان عاطل را
كه تكاني داد و از بن كند
خانه ازبهر كدامين عيد فرخ مي تكاند باد ؟
ليكن آنجا ، واي
با كه بايد گفت ؟
بر درختي جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسير جويباران دور
آِياني بود ،‌مسكين در حصار عزلتش محصور
آشيان بود آن ، كه در هم ريخت ،‌ ويران كرد ،‌ با خود برد
آيا هيچ داند باد ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالاخره مجبور می شوی

نگاهت را تقسیم کنی ...

بین آن هایی که هر کدام

تکه ای از "روح بزرگ" تو را

توی دست هایشان

قایم کرده اند !!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه زورقي و نه سيلي ، نه سايه ي ابري
تهي ست آينه مرداب انزواي مرا
خوش آنكه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبي دو گرم به شيون كند سراي مرا
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعا کردیم که بمانی ... بیائی کنار پنجره ... باران ببارد ...

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی ...

اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست !

رفتی پیش از آن که باران ببارد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزرگ بود،
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق‌های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.
صداش،
به شكل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلك‌هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست‌هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما كوچاند.
به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر كرد.
و او به شیوه ی باران پر از طراوت تكرار بود.
و او به سبك درخت
میان عافیت نور منتشر می‌شد.
همیشه كودكی باد را صدا می‌كرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می‌زد.
برای ما، یك شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا كرد
كه ما به عاطفه ی سطح خاك دست كشیدیم
و مثل لهجه ی یك سطل آب تازه شدیم.
و بارها دیدیم
كه با چقدر سبد
برای چیدن یك خوشه ی بشارت رفت.
ولی نشد
كه روبروی وضوح كبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز كشید
و هیچ فكر نكرد
كه ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یك سیب
چقدر تنها ماندیم.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقطه می گذاری انتهای خط ...

و من

باز می رسم سر سطر !

تو دوباره با نقطه ای تمامم می کنی ...

و من سمج تر از هزار سطر به پایان رسیده ...

شروع می کنم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر اسمان
درد می کند
پارچه ی ابر
بدان می بندد
از درد
گریه ی باران می کند
تگرگ را دستو پا می کند
می کوباند ان را
از روی بهانه
به پنجره
بارانش با تگرگ فرقی ندارد
هر دو اب جلوه اند
اما تگرگ چون از خشمست
موذیانه تر می بارد
...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تو گذشت

بی تو نیز می گذرد ...

گذشت خنده

اشک نیز می گذرد !

تمام سال را به هوای بهار سر کردم

بهار گذشت

زمستان نیز می گذرد ...

گذشت با تو گذشتن !

گذشت ثانیه ها ...

چه خوب و چه بد

این نیز می گذرد ...

چه زود با تو گذشت

بی تو دیر می گذرد !

چه سخت و چه آسان

زندگیست ...

می گذرد ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته

اینکه خاک سیهش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی ز ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و ز هر جا برسی

آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد

چون بدین نقطه رسید مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آنکس که در این محنت گاه

خاطری را سبب تسکین است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آمد به سوي شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخيز فرودين
گفتي كسي به عمد بر آشفت خاكدان
زان دامني كه باد كشيديش بر زمين
شب همچو زهد شيخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شيطان شتاب كن
همچون تبسمي كه كند دختري عفيف
بنياد زهد و خانه ي تقوا خراب كن
آن اختران چو لشكريان گريخته
هر يك به جد و جهد پي استتار خويش
افشانده موي دختركي ارمني به روي
فرمانروا نه عدل ، نه بيداد ، گرگ و ميش
سوسو كنان به طول خيابان چراغها
بر تاج تابناك ستونهاي مستقيم
چون موج باده پشت بلورين ايغها
يا رقص لاله زار به همراهي نسيم
آمد مرا به گوش غريوي كه مي كشيد
نقاره با تغني منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است ، كز لحد
سر بر كشيده اند به انگيزه ي معاش
توأم به اين سرود پر ابهام مذهبي
در آسمان تيره نعيب غرابها
گفتي ز بس خروش كه مي آمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته كتابي چو جان عزيز
شوريده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجيل در گريز
بر هم نهاده چشم ز توفان تيره جان
بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجيب
وز فرط گرد و خاك به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پيكري نحيف
چون سنگ كوه ، در قدم چشمه سارها
ديدم به پاي كاخ رفيعي كه قبه اش
راحت غنوده به دامان كهكشان
خوابيده مرد زار و فقيري كه جبه اش
غربال بود و هادي غمهاي بيكران
كاخي قشنگ ، مظهر بيدادهاي شوم
مهتاب رنگ و دلكش و جان پرور و رفيع
مردي اسير دوزخ اين كهنه مرز و بوم
چون بره اي كه گم شده از گله اي وسيع
از كاخ رفته قهقهه ي شوق تا فلك
چون خنده هاي باده ز حلقوم كوزه ها
وان ناله هاي خفته كمك مي كند به شك
كاين صوت مرد نيست كه آه عجوزه ها
تعبير آه و قهقهه خاطر نشان كند
مفهوم بي عدالتي و نيش و نوش را
وين پرده ي فصيح مجسم عيان كند
دنياي طلم و جور سباع و وحوش را
آن يك به فوق مسكنت از ظلم و جور اين
اين يك به تخت مقدرت از دسترنج آن
اين با سرور و شادي و عيش و طرب قرين
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفته ي آن مرد بي خبر
تا كي تو خفته اي ؟ بنگر آفتاب زد
بر خيز و مرد باش، وليكن حذر ، حذر
زنهار، بي گدار نبايد به آب زد
همدرد من ! عزيز من! اي مرد بينوا
آخر تو نيز زنده اي، اين خواب جهل چيست
مرد نبرد باش كه در اين كهن سرا
كاري محال در بر مرد نبرد نيست
زنهار ، خواب غفلت و بيچارگي بس است
هنگام كوشش است اگر چشم وا كني
تا كي به انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به پا كني
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به هم می رسیم

هنوز از لذت دیدارت سیر نشده

اندوه جدایی دلم را می رنجاند !

در پس هر دیدار کوتاه با تو

جدایی، طولانی تر انتظار می کشد ...

دیدن تو

پس از مدت ها

هرچند همیشه کوتاه است

ولی جایی برای شکوه نیست ...

دیدن کوتاه بهتر از هرگز ندیدن است ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغوش تنهایی همان آرامشی است که در عمق چشمانت مرا به سوی خویش می کشاند! اینک بدون تو تنهایی پناهگاه من است ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ظهر بود
ابتداي خدا بود
ريگزار عفيف
گوش مي كرد
حرفهاي اساطيري آب را مي شنيد
آب مثل نگاهي به ابعاد ادراك
لكلك
مثل يك اتفاق سفيد
بر لب بركه بود
حجم مرغوب خود را
در تماشاي تجريد مي شست
چشم
وارد فرصت آب مي شد
طعم پاك اشارت
روز ذوق نمكزار از ياد مي رفت
باغ سبز تقرب
تا كجاي كوير
صورت ناب يك خواب شيرين ؟
اي شبيه
مكث زيبا
درحريم علف هاي قربت
در چه سمت تماشا
هيچ خوشرنگ
سايه خواهد زد
كي
انسان
مثل آواز ايثار
در كلام فضا كشف خواهد شد؟
اي شروع لطيف
جاي الفاظ مجذوب خالي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنقدر تهي مي مانم از نبودنت

تا آغوشم به نيستي برسد !

تو كه باشي دنيا روي قلب من مي ايستد ...

نگاه ...

لمس ...

بوسه ...

مي ترسم بر برگ هاي هيچ دفترخاطره اي

يا گوشه ي هيچ كتابي آرام نگيرند ...

آخر از رويا چيزي باقي نمي ماند !

من سرتاپا روياي تو هستم ...

ديگر از من هم چيزي باقي نيست ...!
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه شب صورت خود را به خدا خواهم کرد
از خدا خواهش دیدار تو را خواهم کرد
تا که جان دارم و از سینه نفس می آید
بر تو و عشق تو ای دوست وفا خواهم کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه گذشت ؟
زنبوري پر زد
در پهنه
وهم اين سو آن سو جوياي گلي
جوياي گلي آري بي ساقه گلي در پهنه خواب نوشابه آن
اندوه اندوه نگاه بيداري چشم بي برگي است
ني سبدي مي كن سفري در باغ
باز آمده ام بسيار و ره آوردم تيناب تهي
سفري ديگر اي دوست و به باغي ديگر
بدرود
بدرود و به همراهت نيروي هراس
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جستجوی تو

بر درگاه کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف
به جستجوی تو

در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
ورق خواهد خورد?
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی در باد می خواند تو را تا اوج می خواهم
برای ناز چشمانت چه بی صبرانه می مانم
دلم تنگ است بی یادت در این غربت نمی مانم
تو هستی در وجود من تو را هرگز نمی رانم
 
بالا