غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیمین بهبهانی_بی خبری

سیمین بهبهانی_بی خبری

بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری
با بی خبری از خود، کردم سپری عمری
چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد
هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری
نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد
چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری
دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد
آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟
دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم
از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟
تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم
سرمایه ی رنجم شد، صاحب نظری عمری
پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم
دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری.
..
.
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع **شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست** بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشتۀ صبرم به مقراض غمت ببریده شد **همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست **این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست** ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شبست** با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت** تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو** چهره بنما دلبرا تا جان بر افشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین** تا منوّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت** آتش دل کی بآب دیده بنشانم چو شمع



 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید
با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بميرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سياهی چندين درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

آن روز ديده بودم اين فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی

 

behnam-t

عضو جدید
روضه خلد برین خلوت درویشان است-----مایه محتشمی خدمت درویشان است

گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد------فتح آن در نظر رحمت درویشان است

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت -----منظری از چمن نزهت درویشان است

آن چه زر می​شود از پرتو آن قلب سیاه-----کیمیاییست که در صحبت درویشان است

آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید------کبریاییست که در حشمت درویشان است

دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال-----بی تکلف بشنو دولت درویشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولی------سببش بندگی حضرت درویشان است

روی مقصود که شاهان به دعا می​طلبند-----مظهرش آینه طلعت درویشان است

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی------از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را-----سر و زر در کنف همت درویشان است

گنج قارون که فرو می​شود از قهر هنوز-----خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است

من غلام نظر آصف عهدم کو را-----صورت خواجگی و سیرت درویشان است

حافظ ار آب حیات ازلی می​خواهی-----منبعش خاک در خلوت درویشان است
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا ----- کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا
[FONT=times new roman, times, serif]ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد ----- باز آن سلیمان شد، تا باد چنین بادا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی ----- غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی ----- نک سرده مهمان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زان طلعت شاهانه، زان مشعله خانه ----- هر گوشه چو میدان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زان خشم دروغینش، زان شیوه شیرینش ----- عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شب رفت و صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد ----- خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از دولت محزونان و از همت مجنونان ----- آن سلسله جنبان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد ----- عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]درویش فریدون شد، هم کیسه قارون شد ----- همکاسه سلطان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن باد هوا را بین، ز افسون لب شیرین ----- با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی ----- نک موسی عمران شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامشتی ----- نک یوسف کنعان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شمس الحق تبریزی، از بس که در آمیزی ----- تبریز خراسان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ----- ابلیس مسلمان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن ماه چو تابان شد، کونین گلستان شد ----- اشخاص همه جان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر روح برافزودی تا بود چنین بودی ----- فرّتو فروزان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد ----- ابرش شکر افشان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش ----- این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد ----- این بود همه آن شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خاموش که سرمستم بربست کسی دستم ----- اندیشه پریشان شد، تا باد چنین بادا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غزل از مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی (غزلیات شمس)[/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسوس كه اين عمر به افسوس گذشته
چون شبروي از سايه كابوس گذشته

دز دانه در اين تيره سرا از نظر خلق
باشعله بيرنگ چو فانوس گذشته

اي صبح سعادت بمن اين شام سيه فام
همراه يكي كوكب منحوس گذشته

واعظ چه كشي عربده كاين زندگي تلخ
از من بتعب وزتو بسالوس گذشته

مرغان سبكبال چمن را خبري نيست
زآن عمر كه بر طوطي محبوس گذشته
معيني كرمانشاهي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif]آمده ام که سر نهم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشق تو را بسر برم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ور تو بگوئی از کرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نی شکنم شکر برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آمده ام چو عقل و جان [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از همه دیده ها نهان [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا سوی جان و دیدگان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مشعله نظر برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن که ز خم تیر او [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کوه شکاف میکند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش گشاد تیر او [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وای مگر سپر برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در هوس خیال او [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همچو خیال گشته ام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وز سر رشک نام او [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نام رخ قمر برم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اوست نشسته در نظر [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به کجا نظر کنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اوست گرفته شهر دل [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به کجا سفر برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به کجا سفر برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به کجا سفر برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] ازغزلیات مولانا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

b A N E l

عضو جدید
لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم ديد با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بيند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن ياد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش ای ساقی بده می

نجويد جان از آن قالب جدايی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حديث بی زبانان بشنو از نی
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصائد.....پروين اعتصامي

قصائد.....پروين اعتصامي

همی با عقل در چون و چرائی *** همی پوینده در راه خطائی
همی کار تو کار ناستوده است *** همی کردار بد را میستائی
گرفتار عقاب آرزوئی *** اسیر پنجه‌ی باز هوائی
کمین گاه پلنگ است این چراگاه *** تو همچون بره غافل در چرائی
سرانجام، اژدهای تست گیتی *** تو آخر طعمه‌ی این اژدهائی
ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش *** ندارد هیچ پاس آشنائی
جهان همچون درختست و تو بارش *** بیفتی چون در آن دیری بپائی
ازین دریای بی کنه و کرانه *** نخواهی یافتن هرگز رهائی
ز تیر آموز اکنون راستکاری *** که مانند کمان فردا دوتائی
بترک حرص گوی و پارسا شو *** که خوش نبود طمع با پارسائی
چه حاصل از سر بی فکرت و رای *** چه سود از دیده‌ی بی روشنائی
نهنگ ناشتا شد نفس، پروین *** بباید کشتنش از ناشتائی
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
*تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده‌ام سر من آستان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
 
آخرین ویرایش:

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای
رفتم ودیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آگنده شدم

گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی وسری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر وبالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر وپر کنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانکه من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونکه زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

شکر کند عارف حق ، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

پس تو هم ای شعله قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان ، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت...

بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت...


بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت *** سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید *** بگریختم از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس *** پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد *** آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست *** وی بخت که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان *** دستار برو گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همی‌کردم بیرون *** آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند *** وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله *** امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدست *** اندر پی من بود به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان *** آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو *** با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا *** صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد *** آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید *** کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار *** کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت


ديوان شمس مولانا

 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز

به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم
بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز


بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز


 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول دفتر به نام ایزد دانا *** صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم *** صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی *** مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود می‌خورند منعم و درویش *** روزی خود می‌برند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند *** در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه می‌کند شکر از نی *** برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل *** نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق *** از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش *** از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش *** حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز *** حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر *** وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن *** با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت *** ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

سعدي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای باد بی آرام ما با گل بگو پيغام ما
کای گل گريز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لايقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شيرينتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگير و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا اين از کجا
با خار بودی همنشين چون عقل با جانی قرين
بر آسمان رو از زمين منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی آن جا که خيزد نقش ها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پري
کامد پيامت زان سری پرها بنه بی پر بيا
ای گل تو اين ها ديده ای زان بر جهان خنديده ای
زان جامه ها بدريده ای ای کربز لعلين قبا
گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هين از ترشح زين طبق بگذر تو بی ره چون عرق
از شيشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و ميمون شما با چهره گلگون شما
بوديم ما همچون شما ما روح گشتيم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آيينه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما
هان ای دل مشکين سخن پايان ندارد اين سخن
با کس نيارم گفت من آن ها که می گويی مرا
ای شمس تبريزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضيا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بود آيا كه خرامان به درم باز آيي
گره از كار فرو بسته ما بگشايي
نظري كن كه به جان آمدم از دل تنگي
گذري كن كه خيالي شدم از تنهايي
گفته بودي كه بيايي چو به جان آيي تو
من به جان آمدم اينك تو چرا مي نايي
بسكه سوداي سر زلف تو پختم به خيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم شيدايي
همه عالم به تو مي بينم و اين نيست عجب
به كه بينم كه تويي چشم مرا بينايي
پيش از اين گرد گري در دل من مي گنجيد
جز تو را نيست كنون در دل من گنجايي
جز تو اندر نظرم هيچكسي مي نايد
وين عجب تر كه تو خود روي به كس ننمايي
گفتي از لب بدهم كام عراقي روزي
وقت آن است كه به آن وعده وفا فرمايي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
كي رفتـه اي ز دل كه تمنــا كنم تــرا .... كي بـوده اي نهفته كـه پيـدا كنم ترا

غيبت نكرده اي كه شوم طالب حضور .... پنهـان نگشته اي كه هويـدا كنم ترا

با صد هـزار جلوه برون آمدي كه من .... با صد هــزار ديده تمـاشــا كنم ترا

بالاي خود در آيــنه چشــم مـن ببين .... تـا بـا خبــر ز عـــالـم بــالا كنم ترا

مستانه كاش در حـرم و ديـر بگذري .... تا قبله گاه مـومن و تـرســا كنم ترا

خواهم شبـي نقـاب ز رويـت برافكنم .... خورشيـد كعبه ، مـاه كليـسا كنم ترا

زيبـا شود به كـارگه عشـق كـار مـن .... هرگه نظـر به صـورت زيبـا كنم ترا

رسواي عالمي شدم از شــور عـاشقي .... ترسم خـدا نخواسته رســوا كنم ترا

فروغي بسطامي
 

pdnvd

عضو جدید
شهريار


پير م و گاهی دلم ياد جوانی می كند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می كند

همتم تا می رود ساز غزل گيرد بدست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می كند

بلبلی در سينه می نالد هنوزهم كاين چمن

با خزان هم آشتی وگل فشانی می كند

ما به داغ عشق بازی ها نشستيم وهنوز

چشم پروين همچنان چشمك پرانی می كند

نای ما خاموش ولی اين زهره شيطان هنوز

با همان شورونوا دارد شبانی می كند

گر زمين دود هواگردد همانا آسمان

باهمين نخوت كه دارد آسمانی ميكند

سال ها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است وزندگانی می كند

با همه نسيان تو گوئی كز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می كند

بی ثمرهر ساله در فكر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد بامن خزانی می كند

طفل بودم دزدكی پيرو عليلم ساختند

آنچه گردون می كند با من نهانی می كند

می رسد قرنی به پايان وسپهر بايگان

دفتر دوران ماهم بايگانی می كند

شهريارا گو دل از نامهربانان مشكنيد

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می كند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امشـب تــرا بخوبي نسبـت به مـــاه كردم .... تــو خــوبتـر ز مــاهي مـن اشتبـاه كردم

هـر صبــح ، يـاد رويـت تا شــامگـه نمودم .... هر شــام ، فكــر مـويت تا صبحگاه كردم

تو آنچه دوش كردي از نوك غمزه كردي .... مـن هر چه كردم امشـب از تيــر آه كردم

چون خواجه روز محشـر جـرم مرا ببخشد .... كز وعــده عطايش ، عمــري گنــاه كردم
"فروغی بسطامی"
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملك شعراي بهار....... قصايد

ملك شعراي بهار....... قصايد

پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگرخستگان‌اند افزون
ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان، شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت
سوی دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعایی
هم آغوش بال اثر می‌فرستم


 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

می‌کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما


حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
يك شـب آخر دامـن آه سحــر خواهم گرفت
داد خـــود را زآن مــه بـيـــدادگـر خواهم گرفت

چشــم گريــان را به تـوفــان بلا خواهم سپرد
نـوك مــژگان را بـه خـونـاب جگـر خواهم گرفت

نعــره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفت

انتقــامم را ز زلفـش مـو به مـو خواهم كشيد
آرزويم را ز لـعـلش ســر بــه ســر خواهم گرفت

يا بهـــــار عمر من ، رو بر خـزان خواهد نهاد
يا نـهـــــال قــــامـت او را بـه بــر خواهم گرفت
"فروغی بسطامی"
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
طاهره صفارزاده

طاهره صفارزاده

يك شنبه صبح، پاي درخت چنارتان
با غربتي عميق نشستم كنارتان
امّا شما دوباره نبوديد و بي دليل
مي چرخد آسمان دلم برمدارتان
روز دوشنبه باز كنار همان درخت
يعني سر قرار، شدم بي قرارتان
شايد سه شنبه نيز، ولي نه هنوز هم
صد ايستگاه مانده به سوت قطارتان
هر هفت روز هفته چنين كشته مي شوم
در قتلگاه كوچه ي اندوه بارتان
من آدمم و مرگ من اصلاً مهم نبود
بيچاره اين درخت، درخت چنارتان!
حالا كه رفته ايد دو پاي من از شما
شايد در اين مسير بيايد به كارتان
..
.
:gol:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا اين جاست

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی‌آيد
تبارک الله از اين فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته‌ام ز خيالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با مـــن بگو تا كيستي اشــكي بگو آهـــي بگو
خوابي ؟خيالي؟ چيستي؟اشكي؟بگو آهي؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگـو از جان مــن جانا چه ميخواهي؟ بگو
گـيـرم نميگيري دگــر زآشـفتــه عشـــقت خبر
بر حال مـن گاهي نگر با من سخن گاهي بگو
اي گـل پي هر خس مرو در خلوت هر كس مرو
گــويي كه دانم پس مـرو گر آگه از راهي بگو
غمخـــوار دل اي مــه نيي از درد مـن آگه نيي
والله نـيـي بالله نـيـي از دردم آگـــاهي بگو
مـن عـاشـق تنهـايي ام سـرگشته شيدايي ام
ديـوانه رسوايي ام تــو هر چه مي خواهي بگو
مهرداد اوستا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

یا مولا علی



علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا


* استاد محمد حسین شهریار

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا