غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني:

ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي
در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي
شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي
تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا
اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا :

صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست
گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست
صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست
سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست
با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟
دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي
زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست
صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال
چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست


 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنیده یاد تو در تار و پودم، میهن ای میهن
بود لبریز از عشقت وجودم، میهن ای میهن
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام تو ، بود و نبودم، میهن ای میهن
فزون تر گرمی مهرت اثر می کرد، چون دیده
به حال پر عذابت می گشودم، میهن ای میهن
به هر مجلس به هرزندان، به هرشادی به هرماتم
به هر حالت که بودم با تو بودم، میهن ای میهن
اگر مستم اگر هوشیار، اگر خوابم اگر بیدار
به سوی تو بود روی سجودم، میهن ای میهن
به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید
من این زیبا زمین را آزمودم، میهن ای میهن​
ابولقاسم لاهوتی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ كس ويرانيم را حس نكرد

وسعت تنهائيم را حس نكرد

در ميان خنده هاي تلخ من

گريه پنهانيم را حس نكرد

در هجوم لحظه هاي بي كسي

درد بي كس ماندنم را حس نكرد

آن كه با آغاز من مانوس بود

لحظه پايانيم را حس نكرد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمونه ای از غزل حافظ:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمونه ای از غزل عراقی:

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
روی در هرکس که دارم قبله‌ی جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز

آن که هر دم می‌کشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری

آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم

آن که آتش می‌زند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بی‌قصور

جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بی‌ناله‌ی

غلغل‌افکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانه‌ی گوهر دیده‌ام

قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه می‌آلایم از دیدار او دامان چشم

گل‌رخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم

آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان

برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه

چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
"مولوی"
 
  • Like
واکنش ها: floe

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصيده........ ملك الشعرا بهار

قصيده........ ملك الشعرا بهار

یامی ز مژگان تر می‌فرستم *** کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت *** ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگرخستگان‌اند افزون *** ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان *** ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا *** سوی شکرستان، شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت *** سوی دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون *** بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن *** تشکر به نور بصر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی *** به لطف نسیم سحر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت *** تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعایی *** هم آغوش بال اثر می‌فرستم

:gol:
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif]سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند ----- همدم گل نیمشود یاد سمن نمیکند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا دل هرزه گرد من رفت بچین زلف او ----- زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پر شکن ----- وه که دلم چه یاد آز آن عهدشکن نمیکند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دل بامید روی او همدم جان نمیشود ----- جان بهوای کوی او خدمت تن نمیکند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی ----- گوش کشیده است از آن گوش بمن نمیکند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دی گله ئی ز طره اش کردم و از سر فسوس ----- گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد ----- کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب ----- کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کشتهء غمزهء تو شد حافظ ناشنیده پند ----- تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
می سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من هستی من ، سودای من آذر من
من مست صهبای باقی زآن ساتگین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه بر ملک دل شد ز اندیشه کافر من
شکرانه کز عشق مستم می خوارم و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم ، مالک رقاب ملوکم
در سودم و نیست سوگم بین نغمه مزمر من
در عشق سلطان بختم ، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم ، خاک فنا افسر من
با خار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من
دل را خریدار کیشم ، سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من
اول دلم را صفا داد وآئینه ام را جلا داد
وآخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در های هویی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون می تواند کشیدن این پیکر لاغر من
دل دم ز سرّ صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت نوا زد از فقر در کشور من.


حکیم صفای اصفهانی
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ی ما سهلت نماید ، اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

مائیم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سر ها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی ، مجموعه ی مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت ، زلف تو ، وین عجب نیست

گر راهزن تو باشی ، صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن ؛ کز شید و زرق باز آی

با شد که گوی عیشی در این جهان توان زد



 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ما چون ز دري پاي كشيديم كشيديم
اميد ز هر كس بريديم بريديم
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه ي بامي كه پريديم پريديم
رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندي و رميديم رميديم
كوي تو كه باغ ارم روضه ي خلد است
انگار كه ديديم نديديم نديديم
صد باغ بهار است و صداي گل و گلشن
گر ميوه ي يك باغ نچيديم نچيديم
سر تا به قدم تيغ دعائيم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم رسيديم
وحشي سبب دوري و اين قسم سخن ها
آن نيست كه ما هم نشنيديم شنيديم​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
كي روا باشد كه گــردد عــاشــق غمخــوار خــوار .... در ده عشــق تـو انـدر كوچه و بــازار زار

در جهان عيشي ندارم بي رخت اي دوست دوست .... جز تــو در عــالم نخواهم اي بت عيار يار

از دهــانــت كــار گشتــه بر مــن دلــتنـگ تنــگ .... با لــب لعـــل تـــو دارد اين دل افگــار كار

مطــربا بــزم سمــاعست و بزن بر چنــگ چنگ .... چشم خـواب آلودگان را از طرب بيـدار دار

اي صبــوحي شعــر تر آرد بهر مدهــوش هـوش .... خاصه مدهوشي كه گويا دارد از اشعار عار
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر بس است این همه افسون ودلبری
با این حساب راه به جایی نمی بری
میخواهم از نگاه تو اینبار بگذرم
با یک نگاه بی رمق و سرد وسر سری
گنجشک من برای تو این خانه تنگ بود ؟
یا نقشه بود اشک مرا در بیاوری
آخر چطور دانه بریزم برای تو
وقتی به روی شاخه همسایه می پری ؟
شاید بدون دغدغه پیدا کنید زود
یک آسمان تازه ویک جای بهتری
حالا کجا بمان و غزل را تمام کن
اصلن درست نیست که اینگونه بگذری
خلقم به تنگ آمد وحرفی زدم ولی !
فردا به این درخت شکسته بزن سری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
لعنت به ناتوانی این شعر پاره ها
دیگر نمیرسند به تو استعاره ها
ماهی تو ، ماه کوچک وسرکش که سالهاست
رامند در مدار تو خورشید واره ها
لعنت به اینکه این همه امکانپذیر نیست
لطفا" مجددا" ....منم و این دوباره ها
می ترسم آه زنگ زدنهای بی تورا
دستی سقوط کرده میان شماره ها
رازی که از اداره آن ناتوان شویم
بهتر که سر به مهر شود در اداره ها
انگار فال خوب و بد ما یکی شده ست
دلخوش نمیکنیم به این استخاره ها
بگذار ساده چشم بدوزم به آسمان
امشب دلم گرفته برای ستاره ها
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبرهیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیج مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز تو به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

شاعر: مولانا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد :gol:
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد :gol:
وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد :gol:
بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد:gol:
به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی :gol:
چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد :gol:
زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران:gol:
دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد :gol:
:gol:سنایی
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا

ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای

ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب

تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق

این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی در حیرتم

خضر می‌رفت از پی سرچشمه‌ی حیوان کجا
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است

عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ (لطف اله) کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من ،کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ستاره گفت...

ترانه گفت : برقصم به روی لبهایت؟
ستاره گفت: بتابم بر اوج شبهایت ؟

بهار گفت بیایم به ابر امر کنم
زلال لطف بپاشد به سوز تبهایت؟

اجازه هست بمیریم اگر دل تو گرفت
و نقل شعر بپاشیم بر طربهایت؟

چه رعد و برق بهارانه ای پس از باران
دل رحیم تو و آن به آن غضبهایت

چه وقت می رسد آن خوش حساب امر کند
بیا و باز بگیر از لبم طلبهایت

به شعر من نظر اندازد و بفرماید
پسندآمده در خاطرم ادبهایت

عجیب نیست اگر سحر می کنی با شعر
منم دلیل نجیب همه عجب هایت.

آرش شفاعی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم زعشق بازی در کس نشان ندیدم ،
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من
گفتم دلم چو مرغیست کزآشیانه دوراست ،
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من
گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر،
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من
گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم ز سویت ،
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من
گفتم به فصل پیری در من گلی نروید ،
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من
گفتم که خانه مانم در کار عاشقی رفت ،
گفتا به کار خود باش تدبیرخانه با من
گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت ،
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من:gol:


 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم


زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم


ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم


ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب :gol:تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر :gol:تشنه‌ی روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن :gol:کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت :gol:می‌کنم از آب چشم خانه‌ی دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟:gol: روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟ :gol:نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هله، عاشقان بكوشيد كه چون جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد، چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حكمت، ز غبارها بشوييد
هله، تا دو چشم حسرت، سوي خاكدان نماند
نه كه هرچه در جهان نه، كه عشق جان آن است
جز عشق هرچه بيني همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق، اجل تو همچو مغرب
سوي آسمان ديگر، كه به آسمان نماند
ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوي شد، غم نردبان نماند
تو مبين جهان ز بيرون كه جهان درون ديده ست
چو دو ديده را ببستي، ز جهان، جهان نماند
دل تو تو مثال بام است و حواس ناودان ها
تو ز بام آب مي خور كه چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامي اين غزل را
منگر تو در زبانم كه لب و زبان نماند
تن آدمي كمان و نفس و سخن چو تيرش
چو به رفت تير و تركش، عمل كمان نماند
شمس:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پيغام زاهدان را كامد بلاي توبه
با آن جمال و خوبي آخر چه جاي توبه؟
هم زهد بر شكسته، هم توبه توبه كرده
چون هست عاشقان را كاري وراي توبه
چون از جهان رميدي، در نور جان رسيدي
چون شمع سربريدي، بشكن تو پاي توبه
در صيد چون درآيد، بس جان كه او ربايد
يك تير غمزه او، صد خونبهاي توبه
چون هر سحر خيالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتياي توبه
از باده لب او مخمور گشته جان ها
و آن چشم پرخمارش داده سزاي توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه كردي
حسنت خراب كرده، بام و سراي توبه
اي توبه بر گشاده بي شمس حق تبريز
روزي كه ره نمايد، اي واي، واي توبه.​
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا