غزل و قصیده

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
غریبانه

بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درین خانه غریبند ، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید



هوشنگ ابتهاج:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ

بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر میسوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست
جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست


فریدون مشیری.....:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده ی احسان بودم

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند؟
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر ِسبزه و پروای گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم

كه پسندد كه فراموش كني عهد قديم؟
به وصالت كه نه مستوجب هجران بودم

خرِّم آن روز که باز آیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گوشه میخانه

گوشه میخانه

منزل جان جهان بر در میخانه ماست
مسکن اهل دلان گوشه میخانه ماست

خلوتی بر در میخانه گرفتیم ولی
حرم قدس یکی گوشه کاشانه ماست

تا ز شمع رخ او مجلس جان روشن شد
نور شمع فلک از پرتو پروانه ماست

دیده ای لو لو لا لا که زدریا آرند
حاصل اشک جگر گوشه جانانه ماست

تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود
زآنکه گنجش ز ازل در دل دیوانه ماست

ساقیا ساغر وپیمانه می سوی من آر
که مراد دو جهان یک لب پیمانه ماست
نعمت الله ولی کر مانی
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعری از "حامد رضایی"،با تضمین از غزل شهریار

این همه جور وجفا با این دل شیدا چرا؟
دیده را در سوز هجر ت کرده ای دریا چرا؟
مهر برچیدی ز ما و رفته ای تنها چرا؟
آمدی جانم به قربانت!ولی حالا چرا؟
بی وفا!حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

در کویر سینه ام جوشنده چون آب آمدی
در سرای تیره ام، خود جای مهتاب آمدی
بهر درمان دلم دیدم که در خواب آمدی
نوشداروییّ و بعد از مرگ سهراب امدی
سنگدل!این،زودتر می خواستی،حالا چرا؟


همچو من دیوانه و شیدای تو هرگز نزیست
در وفاداری چو من عاشقتری گر هست،کیست؟
در قیامت پاسخت با واقف اسرار چیست ؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام،فردا چرا؟

سرخوش از محو جمالت مست جام باده ایم
همچو مجنون بر در کویت غمین افتاده ایم
بهر قربانی شدن در هر زمان آماده ایم
نازنینا!ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن،با ما چرا؟

همچو فرهاد از برای وصل آن شیرین عذار
بیستون مأوا شد و شد کوهکن دیوانه وار
صبر بیرون شد ز کف با دیدن روی نگار
وه!که با این عمرهای کوته و بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
.
.
:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه ی شعر..

دل به فرمانت نگارا!چون غلام و برده بود
جسم و جان لبریز شوق،از مهر تو آکنده بود
پاسخت با گریه های من طنین خنده بود
شور فرهاد م به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین!جواب تلخ ِسربالا چرا؟

دل کلامی هیچ گه غیر از رضای تو نگفت
آشنایی غیر تو ای نازنین!هرگز نجست
هر دو چشمم را ز هجران،غیر اشک من نشُست
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قَدَر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟

هر زمانی چرخ،بازی های پنهان می کند
یک زمان دشوار کاری،گاه آسان می کند
صد چو یوسف این چنین بینی به زندان می کند
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند،
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟

خود شکستی عهد و پیمانم،مرا کردی غمین
سرد کردی در دلم آن سوز عشق آتشین
پا نهادی بر قرار و عشق پاکم این چنین
در خزان هجر ِگل،ای بلبل طبع حزین!
خامشی شرط وفاداری بود،غوغا چرا؟


حامدا!در عشق می باشد بسی خوف و خطر
صد بلا بر جانت اندازد بسی با شور و شر
گر توانی جان من!از عشق می باید حذر
کاش یارا!بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر،راه قیامت می روی تنها چرا؟
:gol:
"حامد رضایی"
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصیده آبی خکستری سیاه

قصیده آبی خکستری سیاه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پک سحری ؟
نه
از آن پکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست

حمید مصدق:gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها
ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان‌ها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها
گویند مگو سعدی :gol:چندین سخن از عشقش

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها
 

mohx

عضو جدید
شعري از من

شعري از من

يک شب آخر در ميان کوي ما پيدا شوي
عشق چندین ساله را در یک نظر رسوا شوی
خرگه خار از جگر برداری ام آن عاقبت
جامه ی تن بردری چون نوگلی زیبا شوی
یک شبی خواب آوری بر چشم بیمار ترم
وندر آن شبگاه شیرین در سرم رویا شوی
خانه را بت خانه گردانی مرا هم بت پرست
چون بلای جان سر هر مومن و نرسا شوی
می پرستم تا که زلفت هست باقی در جهان
آتش کفر ار چه دامن گیر ما فردا شوی
من نبینم دور آن روزی که باز آیی مرا
به که از رفتن پشیمان نازنین حالا شوی
دل در این اوهام واهی تا به کی می پژمری
دیر گردد عاقبت باید کزین دنیا شوی
هر زمان آیی بدان خوشدل به عشقش پایبند
گرچه امشب دلبرا عزم سفر بی ما شوی

:gol:خوشدل شهريور 87 جاده ساري-تهران:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه‌ی دل روبرو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم


شهریار:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طالب حق

طالب حق

ماعاشق مستیم و طلبکار خداییم
ما باده پرستیم واز این خلق جداییم

بر طور وجودیم چو موسی شده از دست
بی پا و سر آشفته و جویای لقاییم

روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر بیک جای نپاییم

در صومعه سینه ما یار مقیم است
ما از نظرش صوفی صافی صفاتیم

ما غرق محیطیم نجوییم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجاییم

گاهی چو هلالیم وگهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب وگه از شرق برآییم
شاه نعمت الله ولی کرمانی
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز سرگذشت چمن دل به درد می آید
ییند پنجره را،باد سرد می آید

دریغ باغ گل سرخ ِ من که در غم او
همه زمین و زمان زار و زرد می اید

نمی رود ز دل من صفای صورت عشق
وگر بر آینه باران گرد می آید

به شاهراه ِطلب نیست بیم گمراهی
که راه با قدم رهنورد می اید

تو مرد باش و میندیش از گرانی درد
همیشه درد به سر وقت مرد می اید

دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند؟
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید
:gol:
"ه.ا.سایه"
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده‌ای
کشته‌ی چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده‌ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاک پای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای
چه کنی با من و با کلبه‌ی درویشی من

تو که مهمان سراپرده‌ی شاه آمده‌ای
می‌طپد دل به برم با همه‌ی شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه‌ی دولت به پناه آمده‌ای

(شهریار):gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
گزیدم از میان مرگ ها،این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت،ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ ِ مردن را

چه جای شِکوه زاندوه تو؟وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر،غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این!در عشقبازی پا فشردن را

"سیزیف"آموخت از من در طریق امتحان آری!
به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را




کجایی ای نسیم نابهنگام!ای جوانمرگی!
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را!
:gol:
"منزوی"
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شور عشق

شور عشق

عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان مارا در کف سودا نهاد

گفت گویی در زبان ما فکند
جست جویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد

رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد

قصه خوبان بنوعی باز گفت
کاتشی در پیرودر برنا نهاد

از خمستان جرعه ای بر خاک ریخت
جنبشی درآدم وحوا نهاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد

دم بدم در هرلباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

چون نبود اورا معین خانه ای
هر کجا دید رخت آنجا نهاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم وحوا نهاد

چون درآن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد

عراقی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریشه در خون دلم برده درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرها به تن است
ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
چاه مرگی است که پنهان به ره تهمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آنهمه جان بر کف خونین کفن است
بی نیازند ز غسل و کفن ,اینان را غسل
همه از خون و کفن ها همه از پیرهن است


حسین منزوی
 

mohx

عضو جدید
شعری از خودم

شعری از خودم

چه شب ها آمد آن گل فام بگذشت---------چو سر کاندر خیال خام بگذشت
شب قدری دگر در خواب بودم----------------که آن آرام جان آرام بگذشت
به وصل دوستان بستم امیدی---------------ولی شیرین من بی کام بگذشت
نه طعم دوستان جان چشیدم----------------که آن شربت دگر از جام بگذشت
هزار از این چنین شب ها گذشتند-----------مه من هم از این شبهام بگذشت
به سر افتاد ما را جان فشانی----------------ولی فرصت در این اوهام بگذشت
چنان این شام غم ها شد درازا---------------که صبر از جان صبح هنگام بگذشت
فسوس اندر رهش در خواب رفتم-------------که صید از غفلتم از دام بگذشت
مرا بود این کفایت کز زبانش--------------------نه یک صحبت که صد دشنام بگذشت
توان از جام جان گردد روانه---------------------بیا کین فرصت ایام بگذشت
بران آب روان از دیده خوشدل------------------که در خواب آتشین پیغام بگذشت
:gol:خوشدل 31/6/87:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آشتی

آشتی

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه زیکدیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ماهم مردمانیم

غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی ازمن که میرم
چرا مرده پرست وخصم جانیم

چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم

چوبر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده که اکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
بهستی متهم ما زین زبانیم
مولوی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدف

ننوازی به سرانگشت مرا، ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،
همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه ی شیرین
به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم.


سیمین بهبهانی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی
من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی
یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی
به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست
که غزالی به نوای نی محزون بچرانی
از سرهر مژه‌ام خون دل آویخته چون لعل
خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی
گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم
ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی
از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی
اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند
ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی
تشنه دیدی به سرش کوزه‌ی تهمت بشکانند؟
"شهریارا" تو بدان تشنه‌ی جان سوخته مانی
:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
[FONT=times new roman, times, serif]چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم که دریغا ، که دریغا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خود ندانم که مرا وایه بود یا نی
کس نپرسید که دارم چه تمنا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گاه ز آوارگی و درد همی گردم
گردبادی یله در دامن صحرا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گه فرو می برم از اندُه و نومیدی
سر به زیر پر اندیشه چو عنقا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یا به کردار یکی نالهّ سرگردان
می سپارم ره این گمشده بیدا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سایه ای بینم ، همراه شده با من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا ز جان من فرسوده چه می خواهد
این به خون برده ، بدین خیرگی ام دامن!؟
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زی کجا پویی و آهنگِ که را داری
ها من -ای سایهّ سرگشتهّ من- ها من!؟
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کیستم ؟ خسته نگاهی همه نومیدی
باز نایافته اسرار جهان را من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر لبی پرسشی آسیمه سرم، و آن گاه
بازنشنیده بجز پاسخ بی جا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز با شهپر اندیشه برافرازم
بال بر کنگرهّ گنبد مینا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز با کشّی و تابندگی آویزم
همچو ناهید به دامان ثریا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مه برآورده سپهرانه یکی خرگه
شب فرو هِشته پَرندینه یکی دامن
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه آسوده ز طوفان بلا ، و آن گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر نفس همچو یکی نای برون آرم
از دل خستهّ سودا زده آوا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] ***[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باری ای مردم آسوده ! کسی داند
که درافتاده بدین ورطه ام آیا من!؟
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگه از دور فراگوش ، مرا آید
کامدم ، های...! دمی پای ، دمی تا من...
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برنیاید دگرش بانگ و فرو مانم
همچنان خسته و فرسوده و دروا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زان سپس ناله و فریاد ِ مرا گویی
نشنیده ست دگر هیچ کس ، الاّ من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چو نگویند دریغای مرا اینان،
از چه رو زار ننالم که دریغا من!؟
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بس نه دیر ای سحری مشعل تابنده
بینم از مهر تو گیتی همه زیبا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لاله را سبزه زده پرده به پیرامون
سبزه را لاله شده خیمه به پیرامن
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک ره ای دوست شنو نالهّ من ، یک ره
که همین غرّش طوفانم و دریا من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در فسونگر نگهت زندگی ام گوید
با تو بدرود کنم با تو اوستا ! من
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واپسین شعلهّ امید و جوانی را
دیدم افسرده در آن نرگس شهلا من
[/FONT]
:gol:

[FONT=times new roman, times, serif]مهرداد اوستا

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
 

mohx

عضو جدید
غزلی از سعدی

غزلی از سعدی

:gol:اي ساربان آهسته رو کآرام جانم مي رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود
گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم ريش درون
پنهان نمي ماند که خون بر آستانم مي رود
محمل بدار اي ساروان تندي مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گويي روانم مي رود
او مي رود دامن کشان من زهر تنهايي چشان
ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم مي رود
برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم
چون مجمري پرآتشم کز سر دخانم مي رود
با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او
در سينه دارم ياد او يا بر زبانم مي رود
بازآي و بر چشمم نشين اي دلستان نازنين
کآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود
شب تا سحر مي نغنوم و اندرز کس مي نشنوم
وين ره نه قاصد مي روم کز کف عنانم مي رود
گفتم بگريم تا ابل چون خر فروماند به گل
وين نيز نتوانم که دل با کاروانم مي رود
صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم مي رود
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
سعدي فغان از دست ما لايق نبود اي بي وفا
طاقت نمي آرم جفا کار از فغانم مي رود:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
وفا نکردی و کردم،جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم،بریدی و نبریدم
اگر ز خلق،ملامت و گرز کرده،ندامت
کشیدم از تو کشیدم ، شنیدم از تو شنیدم
کی ام ؟شکوفه ی اشکی که در هوای تو هرشب
ز چشم ناله شکفتم ، به روی شکوه دویدم
مرا نصیبت غم آمد،به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم ، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی ، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی،مگر ز موی سپیدم
به جز وفا و عنایت،نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم،ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی،چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم،به دوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او،دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده،ز چهر عمر به گردون
گهی چواشک نشستم،گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم،به سر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم


محمد رضا رحمانی(مهرداد اوستا)
 

a_pour

عضو جدید
تا رسیدن باده را با غم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
 

mohx

عضو جدید
سعدی

سعدی

ای لعبت خندان! لب لعلت که مَزیده است؟
وی باغ لطافت! بِهِ رویت که گَزیده است؟

زیباتر از این صید همه عمر نکرده است
شیرین‌تر از این خربزه هرگز نبریده است

ای خضر! حلالت نکنم چشمهء حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده است؟!

آن خون کسی ریخته‌ای؟ یا می سرخ است؟
یا توت سیاه است که بر جامه چکیده است؟

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد، گنه از بخت رمیده است

نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیده است

بسیار توقف نکند میوهء بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیده است

گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد
و امروز نسیم سحرش پرده دریده است

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رَود اکنون که تَتَر جَسر بریده است

رفت آن که فُقاع از تو گشایند دگر بار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده است

سعدی در بُستان هوای دگری زن
و این کشته رها کن که در او گله چریده است:gol:
 

mohx

عضو جدید
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می سوزم و خوشم
خلقم به روز زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
باور مکن که طعنه ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غنچه ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب بر سر بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه به نوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار توست من همه جور تو می کشم
استاد شهریار
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه های خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشه ی چشم
که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود


حسین منزوی
 

mmg11

عضو جدید
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلیت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من

حسین منزوی

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

هر دست که دادندازآن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملا قات گزیدند

یک فرقه بعشرت در کاشانه گشادند
یک زمره بحسرت سر انگشت گزیدند

جمعی بدر پیر خرابات خرابند
قومی ببر شیخ منا جات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند بمقصد
یک قوم دویدند و بمقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند وبسی دام کشیدند

همت طلب از باطن پیران سحر خیز
زیرا که یکی را زدو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست بدامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند ببازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلندست
کاین جامه باندازه هرکس نبریدند

مرغان نظر باز سبک سیر فروغی
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
فروغی بسطامی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است

بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر

هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت

غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
:gol:
حسین منزوی:gol:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا