غزل و قصیده

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مست

مست

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صدبار تو را گفتم کم خور دوسه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده ودیوانه

جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
زآن ساقی سر مستی با ساغر شاهانه

ای لو لی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

تو وقف خراباتی خرجت می و دخلت می
زین دخل به هشیاران مسپار یکی دانه

من بی سر و دستارم درخانه خمارم
یک سینه سخن دارم آن شرح دهم یانه
مولوی
 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
بـاز هـواي سـحـرم آرزوسـت

بـاز هـواي سـحـرم آرزوسـت

بـاز هـواي سـحـرم آرزوسـت



بـاز هـواي سـحــرم آرزوســــت
خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت

شـكـوه ي غـربـت نـبـرم ايـن زمـان
دسـت تـــو و روي تـو ام آرزوســت

خـسـتـه ام از ديـدن ايـن شـوره زار
چـشـم شـقـايـق نـگـرم آرزوســـت

واقـعـه ي ديـــدن روي تـــــو را
ثـانـيـه اي بـيـشـتـرم آرزوسـت

جـلـوه ي ايـن مـاه نـكـو را بـبـيـن
رنـگ و رخ و روي تـو ام آرزوسـت

ايـن شـب قـدر اسـت كـه مـا بـا هميـم؟
مـن شـب قـــــدري دگــــرم آرزوســـت

حـسِّ تـو را مـي كنم اي جـان مـن
عـزلـت بـيـتـي دگــــرم آرزوســــت

خـانـه ي عـشـِاق مـهـاجـر كـجـاست؟
در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوســـت

حـسـرت دل بـارد از ايـن شـعـر مـن
جـام مـيـي در حـرمـــم آرزوســـــت

شعر از : احمد عزيزي
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام

این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام

دل را زخود بر کنده ام ، با چیز دیگر زنده ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

ای مردمان، ای مردمان، ازمن نیاید مردمی

دیوانه ام نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام

دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته

من با اجل آمیخته، در نیستی پر ّیده ام

امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده ام

از کاسه ی استارگان وز خون گردون فارغم

بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام

حبس از کجا من از کجا؟ مال که را دزدیده ام؟

مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون

یکبار زاید آدمی من بارها زاییده ام 1

چندانکه خواهی در نگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کِم دیده ای من صد صفت گردیده ام

در دیده ی من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام

تو مست ِ مست ِ سرخوشی، من مست ِ بی سر سرخوشم

تو عاشق ِ خندان لبی من بی دهان خندیده ام
مولانا :gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم ِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو ِ دیدار ِ خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد, دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ ِ روشن ِ او
تاب ِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهر ِ گم بوده نگر تافته بر فرق ِ فلک
گوهری ِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک ِ سلیمان نگر و غیرت ِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ ِ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ ِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر ِ زلفش نکشم سر ز هوای ِ رخ ِ او
باش که صد صبح دمد زین شب ِ امید مرا


پرتو بی کیف منم جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

هوشنگ ابتهاج
:gol:
 
آخرین ویرایش:

mohx

عضو جدید
هدیه ای به غزل دوستان از خوشدل

هدیه ای به غزل دوستان از خوشدل

باز عالم از تمنا دامن رمضان(م ساکن) گرفت
شایدش راهی به سوی عالم جانان گرفت
باز از هر سو بیامد نغمه هایی سخت خوش
آتشی بر برگ جان از برگه ی قرآن گرفت
آرزو ها یک به یک در چشم دل پژمرده بود
گوییا آن دوره ی جان سوز غم پایان گرفت
دست با ساغر به هم دادند ما را زان شکیب
در بیابان گلو آخر شبی طوفان گرفت
نغمه ی الف اللیال از ناله ی بلبل چکید
وز نوایش خرگه گل ها دگر گه جان گرفت
سرو آزاد از زمین تا اوج سر بالا کشید
همچنان گلدسته ای بر مسجد بستان گرفت
خضر آخر ریخت اندر جام تن پیمانه ها
این تن خاکی ره سرچشمه ی حیوان گرفت
سحر غمازی غم در غربت شادی شکست
با غروب غنچه گل تابنده بر دوران گرفت
در ضیافت گاه شب های بلند آفتاب
از سر زلف نگارم عاقبت باران گرفت
نیل رحمت تا به کارون ناگهان لبریز شد
دستمالی خشک بر چشم گنهکاران گرفت
این قلم از شور امشب پاره ای اخگر بگشت
خرمن شعر امشبم در آتش سوزان گرفت
در شبستان تا صبا با یار اندر گفتگو
گفتگو آخر نیامد شامگه پایان گرفت
خاک ها آمد درون با می سحر آغشته شد
از درون جسم جانی کودک انسان گرفت
حاصل یک عمر ره را یک شبان داد او به من
خوشدل آخر استجاب آه سحرگاهان گرفت
:gol:خوشدل(شهریور 87):gol:
 

mohx

عضو جدید
ای بی توام به طرف گلستان خزان شود
وآنکس که در قدوم تو غم ها نهان شود
ای صبح زندگی که نفس می دهی به باغ
بازآ که در فراق تو دل نیمه جان شود
ای برتر از پری که شوقم ببینمت
بنشین که صد پری ز بر ما پران شود
باد صبا به پیش من آورده شکوه ها
تابی نباشدش که به زلفت وزان شود
گر صد هزار جان به درون باشدم چه غم
هر صد هزار کشته ی رخسار جان شود
ای سرکشی که بند کلامم گسسته ای
در حیرتی به گفتن حمدت زبان شود
من زنده می شوم به دم خفتنم به خاک
گر یک گذر تو را به سر مردگان شود
خوشدل اگر امید تو در دل بپرود
داند که آب بر آتش سوزان روان شود
فروردین 87
 

mohx

عضو جدید
شعری دیگر

شعری دیگر

یاد دارم گل شیرین چمنزار تو بودی
نه چمن بود که سازنده ی گلزار تو بودی
نه عدم بود و نه ما بود و نه هوشی
می و ساقی و همه مستی و هوشیار تو بودی
نه دلی بود که بندم به تن عالم خاکی
نه تنی بود که جان آگه بیدار تو بودی
همه آن روز مرا یاد فراق از تو بیامد
که به بگشودن چشمان همه دیدار تو بودی
به سر دام جدایی به گه وصل فتادم
چه بد آن روز تو رفتی و چه خوش یار تو بودی
نه کسی در نظرم با تو بیآمد به تساوی
عجبا هر که بدیدم ز چه انگار تو بودی؟
به لحد خوشدل بیچاره اگر خفت در آتش
سینه بشکاف ببینی که در آن نار تو بودی
:gol: تیر 87:gol:
 

mohx

عضو جدید
یک شعر دیگر برای دوستان عزیزتر از جان

یک شعر دیگر برای دوستان عزیزتر از جان

صبحم آمد به بر کودک تنهایی من
کاشم این شب نرود این شب رویایی من
جام می دست به دست آمد و دستم برسید
به تحیر بنشستند از آن عاشق شیدایی من
شور و غوغای برآمد ز شبستان به جهان
چو درون شد ز درش آن گل زیبایی من
جام می ها بشکستند چو افتاد درون
انعکاسی ز رخ یار تماشا یی من
گل و بستان ز وصال مه او بر شکفد
چو ببیند رخ آن لاله ی صحرایی من
ساز و مطرب ز همان لحظه ی اول نرسید
قدرت و تاب و توانش به هم آوایی من
چو نسیم سحری از سر میخانه برفت
به خروش آمده آن چشمه ی دریایی من
خوشدلا خواب و خیال از سر خود بیرون کن
همه شب ها برود جز شب تنهایی من
:gol:خوشدل بهار 87:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
از جانب خودم و اعضاي ديگر به شما خير مقدم عرض مي‌کنم! :gol:
به يقين شعرهاي شما زيباست... اما خوشبختانه يا متأسفانه تاپيکي براي "غزل و قصيده" از پيش برپا شده است. به گمانم اگر شعرهاي شما به آن‌جا منتقل شود با استقبال فراواني روبه‌رو ‌بشود. اين اجازه را به من مي‌دهيد منتقل‌شان کنم؟ به جمع ما مي‌پيونديد؟
(در ضمن اگر پيشنهاد يا انتقادي از اين پس داشتيد، "دفتر تالار" پذيراي شماست)
:gol:
 
آخرین ویرایش:

mohx

عضو جدید
با تشکر از شما جناب کافر خدا پرست سرپرست محترم تالار از برای بنده افتخاری است که بتوانم به بخش غزل و قصیده منتقل گردم با تشکر
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]عزم آن دارم كه امشب نيم مست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پاي كوبان كوزه‌ي دردي به دست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سر به بازار قلندرها نهم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] پس به يك ساعت ببازم هر چه هست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا كي از تزوير باشم رهنماي؟ [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا كي از پندار باشم خود پرست؟ [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پرده ي‌ پندار مي‌بايد دريد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] توبه‌ي تزوير مي‌بايد شكست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ساقيا در ده شرابي دلگشاي [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هین كه دل برخاست غم در سر نشست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تو بگردان دور تا ما مردوار[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] دور گردون زير پاي آريم پست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مشتري را خرقه از سر بركشيم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] زهره را تا حشرگردانيم مست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] پس چو عطار از جهت بيرون شويم [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بي جهت در رقص آييم از الست[/FONT]
حافظ :gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتش شوق

آتش شوق

جفا مکن که جفا رسم دل ربایی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدایی نیست

مدام آتش شوق تو در درون منست
چنانکه یک دم از آن آتشم جدایی نیست

وفا نمودن وبرگشتن وجفا کردن
طریق یاری وآیین دل ربایی نیست

ز عکس چهره خود چشم ما منور کن
که دیده را جز آن وجه روشنایی نیست

من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد
چو گرد کوی توام زهره گدایی نیست

بسعی دولت وصلت نمی شود حاصل
محقق است که دولت بجز عطایی نیست

عبید پیش کسانی که عشق می ورزند
شب وصال کم از روز پادشاهی نیست
عبید زاکانی
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام جناب خوشدل!شعرهایتان بسیار زیبا بودند.از خواندنشان_به خصوص بعضی ابیات_واقعا" لذت بردم.
منتظر اشعار دیگرتان می مانم.
(برای این که اسپم نکرده باشم،غزلی از سعدی می نویسم):

کارم چو زلف یار،پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار،پر خم است

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت:
این شادی کسی که در این دور،خرّم است

تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کم است؟

زین سان که می دهد دل من داد ِ هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلّم است

دانی خیال روی تو در چشم چه گفت؟
آیا چه جاست این که همه روزه با نم است؟

خواهی چو روز روشن،دانی تو حال ِمن؟
از تیره شب بپرس که او نیز محرم است

ای کاشکی میان من استی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غم است
:gol:
 
آخرین ویرایش:

mohx

عضو جدید
شعر هایی دیگر مرا در صفحه ی 10 ملاقات کنید

شعر هایی دیگر مرا در صفحه ی 10 ملاقات کنید

صبحم آمد به بر کودک تنهایی من
کاشم این شب نرود این شب رویایی من
جام می دست به دست آمد و دستم برسید
به تحیر بنشستند از آن عاشق شیدایی من
شور و غوغای برآمد ز شبستان به جهان
چو درون شد ز درش آن گل زیبایی من
جام می ها بشکستند چو افتاد درون
انعکاسی ز رخ یار تماشا یی من
گل و بستان ز وصال مه او بر شکفد
چو ببیند رخ آن لاله ی صحرایی من
ساز و مطرب ز همان لحظه ی اول نرسید
قدرت و تاب و توانش به هم آوایی من
چو نسیم سحری از سر میخانه برفت
به خروش آمده آن چشمه ی دریایی من
خوشدلا خواب و خیال از سر خود بیرون کن
همه شب ها برود جز شب تنهایی من
:gol:خوشدل بهار 87:gol:
 

mohx

عضو جدید
یک غزل از خودم

یک غزل از خودم

ای باد سحر چه بوی ناب آمده ای
معمار دلی پی خراب آمده ای
ای بلبل خوش نوا به شادی گذران
در پنجه ی کوچکت عقاب آمده ای
گفتم تو دری بزن به امید عتاب
اندر عجبم چه خوش جواب آمده ای
امید دلم فنا که بینم تو و لیک
خوش گو که چگونه با شتاب آمده ای؟
گفتم که سراب دیدنش در دل ماست
از دوزخ آتشین به آب آمده ای
گویی به خزان بهار ما آمده است
تا بر سر شیخ ما شباب آمده ای
رفتی به ستارگان رسانی تو سلام
چون شد که پی ات به آفتاب آمده ای
گفتم بشود که ذره نوری برسد
اندر شب تیره ماهتاب آمده ای
از هر طرفی که میوزی بر دل ما
خوشدل به رهت که با گلاب آمده ای

:gol: خوشدل بهار 87:gol:
اگه خوشتون اومد در صفحه ی 10 به بقیه ی اشعار یه نگاهی بندازین
و البته لطفتون رو اگه زحمتی نیست به شکل تشکر از من دریغ ندارید
با تشکر Mohx یا بهتره بگم خوشدل
 
آخرین ویرایش:

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شعر،یکی از اولین غزلیات حافظ است که مرا با او آشنا کرد..هر بار که آن را می خوانم،گویی پلی به گذشته می زنم و حال و هوای آن ایام برایم زنده می شود..

ای بی خبر!بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی،کی راهبر شوی؟

در مکتب حقایق،پیش ادیب عشق
هان ای پسر!بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابیّ و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه ی خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل وجانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو!گمان مبر
کز آب هفت بحر،به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا!
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
آواز بلند

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

خوش باد مرا صحبت این یار سرایی



هوشنگ ابتهاج:gol:
(من خودم عاشق این شعرم..امیدوارم خوشتون بیاد...واقعا زیباست):gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گریه ی شبانه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت



هوشنگ ابتهاج:gol:
 

mohx

عضو جدید
شعری ناقابل برای دوستان عزیز من

شعری ناقابل برای دوستان عزیز من

یک ذره آرزو و امیدم سراب شد
از سیل دیده کاخ وصالت خراب شد
هر صبح و شب نشستم و طرحی ز نو زدم
وای از نقوش چهره که نقشی بر آب شد
رفت آن وصال دوستانم از این بوستان
وایم که سوخت منقل و هم این کباب شد
پیری کجا که عمر نخواهم بدون یار
شرمنده زندگانیم از این شباب شد
گلبوته های رنگ رنگ و نگارین که داشتم
رفتند و خاطرات گلستان چو خواب شد
ساقی کجاست شربت گلرنگ چهره اش
حاصل به جز خماری ام از این شراب شد
روزی برآی و خوشدل بیچاره داد رس
بغضش گرفت و مانده ز بیتی جواب شد
خوشدل:gol: بهار 87:gol:
 
  • Like
واکنش ها: jaky

mohx

عضو جدید
تقدیم به امام عصر (عج)

تقدیم به امام عصر (عج)

عمری به انتظار تو شب را سر کنم
شاید که آخر این شب فرقت به سر کنم
در این هجوم و غارت شیطان روزگار
کی غیر دامنت به پناهی دگر کنم
یارا قسم به مادر پهلو شکسته ات
دستم بگیر کز سر دنیا سفر کنم
وقتی به سر هوای تو ای نازنین بود
چون می توان که به غیری نظر کنم
عمرم به اسب عاصی دوران سواره است
بازآ نه آن دمی که توانم به در کنم
این طاقتم ز صبر و شکیبت برون بود
با این مگس چگونه حذر از شکر کنم
مولا اگر مه تو ببینم به چشم خویش
دیوانه از وصال تو دیوانه تر کنم
گر آیدم خبر که تو می آیی از رهی
من رفته آن رهت به دو چشمان تر کنم
خوشدل نمی توان که یکی از هزار او
گر صد هزار دفتری از شعر تر کنم
خوشدل :gol:بهار 87:gol:
 

jaky

عضو جدید
یک ذره آرزو و امیدم سراب شد
از سیل دیده کاخ وصالت خراب شد
هر صبح و شب نشستم و طرحی ز نو زدم
وای از نقوش چهره که نقشی بر آب شد
رفت آن وصال دوستانم از این بوستان
وایم که سوخت منقل و هم این کباب شد
پیری کجا که عمر نخواهم بدون یار
شرمنده زندگانیم از این شباب شد
گلبوته های رنگ رنگ و نگارین که داشتم
رفتند و خاطرات گلستان چو خواب شد
ساقی کجاست شربت گلرنگ چهره اش
حاصل به جز خماری ام از این شراب شد
روزی برآی و خوشدل بیچاره داد رس
بغضش گرفت و مانده ز بیتی جواب شد
خوشدل:gol: بهار 87:gol:
من فعلا تو کف این شعرم، شعرم نمیاد:surprised:
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی


به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی


چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی


قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی


من از شیرینیِ شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی


تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسونِ کدامین شعر در دام من افتادی


گر ازیادم رود عالم، تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی


خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی


جوانی! ای بهارعمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی


به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریارآخر
نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی


 

mohx

عضو جدید
شعری از فروغی بسطامی

شعری از فروغی بسطامی

کی رفته ای زدل که تمنا کنم تورا
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تورا
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تورا
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزاردیده تماشا کنم تورا
بالای خود در آینه چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تورا
مستانه کاش در حرم ودیر بگذری
تا قبله گاه مومن و ترسا کنم تورا
خواهم شبی نقاب ز رویت برافگنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تورا
گر افتد آن دوزلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسه در پا کنم تورا
طوبی وسدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تورا
زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تورا
 

mohx

عضو جدید
شعری دیگر از فروغی بسطامی

شعری دیگر از فروغی بسطامی

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خونآب جگر خواهم گرفت
نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند
یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید
یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت
گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند
صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت
از فروغی بسطامی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شهر آشفته

شهر آشفته

دل خسته همی باشم زین شهر بهم رفته
خلقی همه سرگردان دل مره و دم رفته

یک بنده نمی یابم هنجار وفا دیده
یک خواجه نمی بینم بر صوب کرم رفته

راهی نه ز پیش وپس درشهر چنین بی کس
من خفته وهمراهان با طبل و علم رفته

برلوح جهان نقشی چون نیست بکام من
من نیز نهادم سر بر خط قلم رفته

چون چرخ بسی گشتم من در پی کام دل
وین چرخ بکام من دردا که چه کم رفته

با خلق زهر جنسی ما را چه وفا بوده
وآنگاه زنا جنسان بر ما چه ستم رفته

مشنو که براه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان به الم رفته

آن روز شوی واقف زین حال که بینی تو
از چاه نژندتن این روح دژم رفته

گر چشم دلی داری از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه ونم رفته

در پرده این بازی بنگر که پیاپی شد
زان زاده پسر مرده خال آمده عم رفته

خیل وحشم سلطان دیدی پس از این بنگر
زین مرحله سلطان را بی خیل وحشم رفته

در بیم بلا بوده یک چند وبصد حسرت
از بیم وجود آخر بر بام عدم رفته
اوحدی
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب فراق،که داند که تا سحر چند است؟
مگر کسی که به زندان عشق،دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است؟

پیام من که رساند به یار مهر گسل؟
که بر شکستی و مارا هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن،طریق عزت نیست
به خاکپای تو! وان هم عظیم سوگند است

که:با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهره ی ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده ست

عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکنده ست

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکنده ست

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است!

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است!

ز ضعف،طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست،خرسند است
:gol:
 

mmg11

عضو جدید
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جان​ها از غیب رسید آمد

نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد

نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد

یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد

ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد

ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد

ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد

خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد

مولانا
 

jaky

عضو جدید
:heart::gol:به نام عشق:gol::heart:
:gol:من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن:gol:
ما که نفهمیدیم شعر از کیه اگه کسی میدونه به ما هم بگه
 
آخرین ویرایش:

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد باد آن روز ديرين ياد باد
چيدن گلبوس شيرين ياد باد

من به نامت سجده ها ميكرده ام
آخرين سجده براي مهرباني ياد باد

در خيالم تا توانم نوگلم، بويم تو را
آخرين رد ازشميم يار من خوش ياد باد

من كه رفتم از خودم تا نا كجا
رفتن آنروز و ديگر نامدن، نا ياد باد

رفتنت دل را بخشكاند از خيال
نازنينا، آن خيال سبز ِ بودن، ياد باد

با خيالت زندگاني مي كنم
خواستن ِ پنهاني تو يادباد

یامین
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا