غزل و قصیده

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند
من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند

پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را
بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد
در باغ خواهش های تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
پیش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد
ایینه ها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد
حسین منزوی :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگارا بر سر عهد و وفا باش
در آیین نکوعهدی چو ما باش

چنانک از ما جدایی ماه‌رویا
زهرچ آن جز وفا باید جدا باش

مرا خصمست در عشق تو بسیار
نیندیشم تو بر حال رضا باش

چو با جانم غم تو آشنا شد
مکن بیگانگی و آشنا باش

نگارینا ترا باشم همه عمر
خداوندی کن و یک‌دم مرا باش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشقم اگر دهد ثمر ، دست زنم در آن کمر
یا بردم به تیغ سر ،‌ یا کشمش دمی به بر

باد صبا دمی به وز ،‌ از سر کوی او که من
جان بدهم به رایگان هر که دهد از او خبر

مست می شبانه‌ام در ره دوست داده‌ام
دیده عقل خود ز کف تا کنمش دمی نظر

عطر نسیم زلف او آیدم از صبا ، ببین
در پی وصل او کنم ،‌ هر ره و کوی را گذر

دل چو بشد ز کف مرا چشم ندارم از پی اش
من به کجا همی‌روم تا که بیابمش اثر ؟

سر ز خجالت افکنم ، موی پریش می‌کنم
آن شه خوب خسروان تا که درآیدم ز در

دوش شنیدم این سخن :‌ ” در دل دوستان من
جای گزین به هر رهی ، تا بنمایمت نظر “

فصل بهار چون شود جلوه به بوستان دهد
گلبن عشق بر زند باز شکوفه‌ای به سر
فربود شکوهی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست
می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست

ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست

نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست

محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق
در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست

بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور
شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست

ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو
آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟

بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو
نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست

دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟
کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سبوی گل:gol::gol::gol:

بریز باده، که در جام، بوی گل ریزد
بخند تا به چمن آبروی گل ریزد
صفای اشک تورا نازم، ای بهار ملول
که همچو قطره ی باران، بروی گل ریزد!
دِماغم از خم میخانه تر نمی گردد
بگو که باده، صبا، از سبوی گل ریزد
چنین که بلبل بیدل نشسته، می ترسم
که خون دیده ی او از گلوی گل ریزد
بهار، روز غنیمت بود، که دور خزان
چه اشک هاست که در آرزوی گل ریزد
حدیث شکوه ی ما را در این شبان سیاه
مگر نسیم پیامی به کوی گل ریزد ...

تهران فروردين 54

محمد معلم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید
تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید

سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما
کز تنم‌آن کو نشان می‌جست خاکستر ندید

الوداع ای سر که ما را می‌برد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید

مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت
تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید

گر چه وحشی ناخوشیها دید و سختیها ولی
سخت تر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

غزل

انگار با من از همه کس آشناتری
از هر صدای خوب برایم صداتری
ایینه ای به پاکی سر چشمه ی یقین
با اینکه روبروی منی و مکدری
تو عطر هر سپیده و نجوای هر نسیم
تو انتهای هر ره و آن سوی هر دری
لالای پر نوازش باران نم نمی
خاک مرا به خواب گل سرخ می بری
انگار با من از همه کس ‌آشناتری
از هر صدا خوب برایم صداتری
درهای ناگشوده ی معنای هر غروب
مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع
هم روح لحظه های گل یاس پرپری
از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام
هرگز گمان نمی برم از من ،‌ تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری
از هر صدای خوب برایم صداتری
من غرقه ی تمامی غرقاب های مرگ
تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ
از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری
از هر صدای خوب برایم صداتری

اردلان سرفراز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم
گرم کن هنگامه‌ی دیگر که ما افسرده‌ایم

گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند
کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم

لخت لخت است این جگر چون خود نباشد لخت لخت
که مگر دندان حسرت بر جگر افشرده‌ایم

در نمی‌گیرد باو نیرنگ سازیهای ما
گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده‌ایم

وحشی آن چشمت اگر خواند به خود نادیده کن
کان فریب است اینکه ما سد بار دیگر خورده‌ایم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ایینه بخت


تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان اینه ای بر سر راهت
باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت
ایینه بخت سیه من شد و دیدم
اینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟

شفیعی کدکنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش

شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش

وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش

وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش

صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش
من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
 

b A N E l

عضو جدید
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد، خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم

باز به یک وسوسه‌ی دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم

بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم

بل عجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم

دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم

من تو نگشتم که به هر خرده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم

از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟
دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟

من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟

مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟

دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
اجابت میکنی؟ یا عذر می‌آری؟ چه میگویی؟

به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم
ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟

دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم
چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟

منت در راه می‌افتم چو خاک ره ز مسکینی
تو با افتاده‌ای چو من، ز جباری چه میگویی؟

شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟
زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟

مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین
به خونم تشنه‌ای یا خود تو پنداری چه میگویی

پس از صد وعده کم دادی ترا امروز می‌بینم
بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه می‌گویی؟

سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه می‌خایی؟
حکایت میکنی، یا شهد می‌باری؟ چه میگویی؟

شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم
میسر میشود؟ یا خود نمی‌یاری؟ چه میگویی؟

گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی
درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟

درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه
کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا بود بار غمت بر دل بی​هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می​گوید
بنده​ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
 

*انیس*

عضو جدید
ای رخت خرم و دهانت خوش
وآن نظر کردن نهانت خوش

روش قد نازنینت خوب
شیوه‌ی چشم ناتوانت خوش

وصل آن رخ به جان همی طلبم
به رخم در نگر که جانت خوش!

یارب، آن پرده کی براندازی؟
تا ببینیم جاودانت خوش

به دهن میوه‌ی بهشتی تو
میوه شیرین و استخوانت خوش

چند گویی: زیان کنی از من؟
سود کی کردم؟ ای زیانت خوش

کی ببینیم تنگ چون کمرت؟
دست خود کرده در میانت خوش

باز ما را دلیست آشفته
با سر زلف دلستانت خوش

اوحدی را شبی ببینی تو
مرده بر خاک آستانت خوش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نام وصل اندر زبانی افکنی
تا دلم را در گمانی افکنی

راست چون جان بر میان بندد دلم
خویشتن را بر کرانی افکنی

از جهان آن دوست داری کاتشی
هر زمان اندر جهانی افکنی

چشمت اندر تیر بارانش افکند
زلف چون در حلق جانی افکنی

چون قرین شادیی خواهم شدن
بر سپهر غم قرانی افکنی

گر کنم در عمر دندانی سپید
در نواله‌ام استخوانی افکنی

پادشاهی در نکویی چت زیان
گر نظر بر پاسبانی افکنی

طالعی داری که خورشیدی شود
سایه گر بر آسمانی افکنی

هجر را گویی که کار انوری
بوک با نام و نشانی افکنی

با سروکاری چنینش درخورست
اینکه در پای چنانی افکنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گریه کردم ، گریه هم این بار آرامم نکرد،
هر چه کردم هر چه ، آه ... انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد ، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد ...
بی تو خشکیدند پاهایم ، کسی راهم نبرد
درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد !
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد ... این کار آرامم نکرد ،
سوختم آنگونه از تب ، از خود مادر بپرس
دستمال تب بُر نمدار ، آرامم نکرد ...
ذوق شعرم را کجا بردی ؟... که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار، آرامم نکرد !

"نجمه زارع"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید:gol:
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای که به حسن قامتت سرو ندیده​ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمی​کنی آمد و ره نمی​دهی

شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی

سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی​نهی
وین همه لاف می​زنیم از دهل میان تهی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار
خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار

یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی
تا توانی دوستی با یار معنی دار دار

از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی
روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار

ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر
مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار

زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش
دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار

ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار
چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی میکشی و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی
نکشد گوشه‌ی خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن بدر خانه‌ی خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی
دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

خواجوی کرمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند:gol:
:gol:مولوی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دل و جان عاشقان شیفته‌ی جمال تو
هوش و روان بی‌دلان سوخته‌ی جلال تو

کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو

دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار
روی نهاده بر درت منتظر نوال تو

خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمی‌کند
ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو

من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک
چیره بود به خون من دولت اتصال تو

تو به جمال شادمان، بی‌خبر از غمم دریغ!
من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو

ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو

بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نور رویت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند

ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند

صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد
خویشتن را در میان می پرستان افکند

راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس
کشته‌ئی را از هوا برخاک میدان افکند

درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحیر خون دل در جان مرجان افکند

یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند

نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار
از حیا آب دهن بر روی عمان افکند


خواجوی کرمانی
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
عاشقم، در کوی جانان می روم جان در بغل
می برم بر دیدنش صد چشم حیران در بغل
سوختیم از حسرتش، چاک گریبان باز کن
چند خواهی داشتن آیینه پنهان در بغل
من حدیث عاشقی با کس نمی گویم ولی
چون توان پوشیدن این چاک گریبان در بغل؟
در بهای بوسه ای گر جان و سر خواهد ز من
می برم در پیش او هم این و هم آن در بغل
محتسب با می پرستان سخت گیری می کند
کاشکی امشب نبود این شیشه پنهان در بغل
حاجتی گر اوفتد پیش کریمی می برم
کو نهد هر مور را ملک سلیمان در بغل
شاید آن شیرین شمایل بوسه ای بخشد به من
می برم در پیش او سی جزو قرآن در بغل
"نظمی" این قول غزل با من نه امروزی بود
می روم در روز محشر نیز دیوان در بغل

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست
خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست

تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی
طوطی به هوای شکرستان تو برخاست

بر افسر شاهان سرافراز نشیند
هر گرد که از گوشه‌ی دامان تو برخاست

داغی است که در سینه‌ی صد چاک نهفتند
هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست

در کار فروبسته عشاق فکندند
هر عقده‌ی که از زلف پریشان تو برخاست

صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت
هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست

بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را
هر نافه که از طره‌ی پیچان تو برخاست

در انجمن باده کشانش ننشانند
پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست

تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق
خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا