غزل و قصیده

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
گفتم که جهان بر من دلتنگ چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنگ دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را


دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا


كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز

باشد كه بازبينيم ديدار آشنا را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند
گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است


سلطان جهانم به چنين روز غلام است


گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است
و تا هميشه سکوت مصورم کرده است
نمي تواند از طعم شوکراني من
مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است
من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده است از برم کرده است
حسود يعني باور کنم خودم را باز
که باز شورترين چشم باورم کرده است
زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست
چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است
کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ* شعر
براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است
چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است
از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام
جزيره اي است که در خود شناورم کرده است
جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس
و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است

محمد علی بهمنی
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم براي خودم تنگ مي شود
اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
كسي حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري:
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را
اشاره اي كنم ، انگار كوه كن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
كه فكر صافي آبي چنين لجن بودم
غريب بودم ، گشتم غريب تر اما:
دلم خوش است كه در غربتِ وطن بودم .

محمدعلی بهمنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من نگیر این خودستایی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشن ام شد در میان مردگان ام همدمی نیست

%
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم
خانه‌ی عقل به یک بار برانداخته‌ایم

بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم

هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداخته‌ایم

ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداخته‌ایم

به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداخته‌ایم

قدر خاک درت اینها چه شناسد؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداخته‌ایم

اوحدی راز خود از خلق نمی‌پوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداخته‌ایم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
زمانه قرعه نو ميزند به نام شما
خوشا شما كه جهان ميرود به كام شما

درين هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
كه بوي عود دل ماست در مشام شما

تنور سينه سوزاز ما به ياد آريد
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهري از گنج خانه دل ماست
چراغ صبح كه بر ميدمد ز بام شما

ز صدق آينه كردار صبح خيزان بود
كه نقش طلعت خورشيد يافت شام شما

زمان به دست شما ميدهد زمام مراد
از آن كه هست به دست خرد زمام شما

هماي اوج سعادت كه مي گريخت ز خاك
شد از امان زمين دانه چين دام شما

به زير ران طلب زين كنيد اسب مراد
كه چون سمند زمين شد سپهر رام شما

به شعر سايه در آن بزمگاه آزادي
طرب كنيد كه پرنوش باد جام شما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک

دهان بر می‌نهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و می‌فرمود چشم او درآ در کار پنهانک

چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همی‌دزدیدم آن گل‌ها از آن گلزار پنهانک

بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک

بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک

از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک

بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک

که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک

مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه دیگربار پنهانک
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد

ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد


برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد


تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس

کسی به صید غزال حرم نخواهد شد


اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا

کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد


گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من

ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد


رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!

به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

رسوای دل

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چو نــي نــالدم استخــوان از جدايي .... فغــان از جــدايي فغـان از جدايي

فغــان بــه بـود بلبلــي را كــه نــالد .... شــب و روز در آشيــان از جدايي

چســان من ننــالم ز هجران كه نالد .... زميــن از فــراق آسمان از جدايي

به هر شـاخ اين بــاغ مــرغي سرايد .... بــه لحــني دگــر داستــان جدايي

چو شمعم به جان آتش افتد به بزمي .... كه آيـد سخـن در ميـان از جدايي
هاتف اصفهاني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقیا باده‌ی صبوح بیار
دانه‌ی دام هر فتوح بیار

قبله‌ی ملت مسیح بده
آفت توبه‌ی نصوح بیار

هین که طوفان غم جهان بگرفت
می همزاد عمر نوح بیار

وز پی نفی عقل و راحت روح
راح صافی چو عقل و روح بیار

دلم از شعر انوری بگرفت
ای پسر قول بوالفتوح بیار
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
از فرشته بهتر

از فرشته بهتر

[FONT=&quot]از فرشته بهتر[/FONT]
[FONT=&quot]غزل ترين غزلي چون خدا سروده تو را[/FONT]
[FONT=&quot]تو را زنابترين واژه ها سروده خدا[/FONT]
[FONT=&quot]تو را سزشته خداوند ، خوب من از عشق[/FONT]
[FONT=&quot]زلال و پاك چون باران و مثل گل زيبا[/FONT]
[FONT=&quot]تو كيستي كه چنين عطر آسمان داري[/FONT]
[FONT=&quot]تو امتداد بهشتي و شاخه طوبا[/FONT]
[FONT=&quot]بگو كه چيست در آن چشم هاي معصومت[/FONT]
[FONT=&quot]كه چشم هاي تو را نسبتي ست با دريا[/FONT]
[FONT=&quot]تو را پري ، چه بگويم كه بهتري زپري[/FONT]
[FONT=&quot]تو از فرشته سري ، تو كجا فرشته كجا[/FONT]
[FONT=&quot]به جز غزل گل نازم ، نخوانمت كه خدا[/FONT]
[FONT=&quot]ز عاشقانه ترين واژه ها سروده تورا[/FONT]
[FONT=&quot]اسماعيل فرزانه
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

دلم میخواد تو آسمون کلی ستاره بکشم
یه گوشه ای اون بالا ها یه ابر پاره بکشم
پنجره ها رو باز باز دلا رو از عشق بی نیاز
چشای هر چی عاشقه پر از شراره بکشم
آبی آبی آسمون خورشید و گرم و مهربون
یه دسته رازقی و یاس به شکل ساده بکشم
قناریها رو بی قفس خنده هارو نفس نفس
تو دشتای سبز خیال شعر و ترانه بکشم
لحظه هارو به رنگ عید نسیم و وقتی که وزید
چشما رو مست مست مست به یک اشاره بکشم
دلبستگی ها رو سفید ثانیه ها رو پر امید
گلای ناز و نسترن با بی قراری بکشم
واشدن شکوفه ها رسیدن قاصدکا
شب و با ماه نقره ایش روز و بهاری بکشم
دلگیری هارو مات مات قلبارو از عشق سینه چاک
تو چشمای هر عاشقی نقش نگاری بکشم
اون دور دورا که رد توست گرد و غباری بکشم
وقتی می خوای بیای پیشم چشم انتظاری بکش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشید تویی و ذره ماییم
بی روی تو روی کی نماییم

تا کی به نقاب و پرده یک ره
از کوی برآی تا برآییم

چون تو صنم و چو ما شمن نیست
شهری و گلی تویی و ماییم

آخر نه ز گلبن تو خاریم
آخر نه ز باغ تو گیاییم

گر دسته‌ی گل نیاید از ما
هم هیزم دیگ را بشاییم

بادی داریم در سر ایراک
در پیش سگ تو خاکپاییم

آب رخ ما مبر ازیراک
با خاک در تو آشناییم

از خاک در تو کی شکیبیم
تا عاشق چشم و توتیاییم

یک روز نپرسی از ظریفی
کاخر تو کجا و ما کجاییم

زامد شد ما مکن گرانی
پندار که در هوا هباییم

بل تا کف پای تو ببوسیم
انگار که مهر لالکاییم

برف آب همی دهی تو ما را
ما از تو فقع همی گشاییم

با سینه‌ی چاک همچو گندم
گرد تو روان چو آسیاییم

بر در زده‌ای چو حلقه ما را
ما رقص کنان که در سراییم

وندر همه ده جوی نه ما را
ما لاف زنان که ده خداییم

از شیر فلک چه باک داریم
چون با سگ کویت آشناییم

ما را سگ خویش خوان که تا ما
گوییم که شیر چرخ ماییم

پرسند ز ما که‌اید گوییم
ما هیچ کسان پادشاییم

تو بر سر کار خویش می‌باش
تا ماهله خود همی درآییم

کز عشق تو ای نگار چنگی
اکنون نه سناییم ناییم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درد هجران

چشم مستش باز بازی با دل من می کند
گاه صیاد از شکار خویش دیدن می کند
غنچه می گردد پر و بال دلم کنج قفس
هر زمان یاد گرفتاران گلشن می کند
شوکت آزادگی می یابد از ما، دام ما
حلقه ی پای مرا قمری به گردن می کند
از خود آرایی گریزانند زیبا باطنان
لاله در گلشن قبای پاره بر تن می کند
تنگ چشمی پرده ي خواب فراغت می شود
آسمان تیغ ادب در چشم سوزن می کند
درد هجران را معلم چاره ای جز گریه نیست
جام چون افتد تهی از باده شیون می کند
مهر 1339»
محمد معلم »
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست

نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه
مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهنست

خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان
رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست

چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت
هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست

نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو
همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست

از در دروازه‌ی لا تا به دارالملک شاه
هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست

خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود
نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست

در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح
در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست

سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست

هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست

بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت
نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تنست

گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست

ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت
همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد

سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد

بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد

همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد

صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد

ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد

ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن
طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن

زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی
کفر درهم شده را پرده‌ی ایمان کردن

ای گل باغ الاهی ز که آموخته‌ای
دیده‌ها را به دو رخسار گلستان کردن

خاک در دیده‌ی خورشید زدن تا کی ازین
دامن شب را از روز گریبان کردن
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
غزلی در نتوانستن

دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
احمد شاملو

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در زدم و گفت کیست گفتمش ای دوست دوست
گفت در آن دوست چیست گفتمش ای دوست دوست

گفت اگر دوستی از چه در این پوستی
دوست که در پوست نیست گفتمش ای دوست دوست

گفت در آن آب وگل دیده ام از دور دل
او بچه امید زیست گفتمش ای دوست دوست

گفتمش اینهم دمییست گفت عجب عالمیست
ساقی بزم تو کیست گفتمش ای دوست دوست

در چو به رویم گشودجمله بود ونبود
دیدم و دیدم یکیست گفتمش ای دوست دوست
معینی کرمانشاهی :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم
وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم

او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم

هر شب به سیر کویش از کوچه‌ی خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم

یک شب وصال داد مرا قاصد خیال
با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم

مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم

آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم

خاقانیم که مرگم از زندگی است خوش‌تر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
صد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا