غزل و قصیده

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
حجاب چهره و تن ميشود غبار تنم
خوشا دمي كه از آن چهره پرده بر فكنم

چنين قفس نه سزاي من خوش الحاني ست
روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم

عيان نشد كه چرا آمدم كجا بودم
دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم

چگونه طوف كنم در فضاي عالم قدس
كه در سراچه تركيب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوي مشك مي آيد
عجب مدار كه هم درد آهوي ختنم

طراز پيرهن زر كشم مبين چون شمع
كه سوزهاست نهاني درون پيرهنم

باي و هستي حافظ ز پيش او بردار
كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر میل کبابی دارد

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان، غمگسار باز آید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چه کار باز آید
مقیم بر سر راهش نشسته ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار باز آید
دلی که با سر زلفین او قراری دارد
گمان مبر که بدان دل قرار باز آید
چه جورها که کشیدند بلبلان ازدی
ببوی آنکه دگر نو بهار باز آید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آید​
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوش خرامان مي روي اي جان جان بي من مرو
اي حيات دوستان در بوستان بي من مرو

اي فلک بي من مگرد و اي قمر بي من متاب
اي زمين بي من مروي و اي زمان بي من مرو

اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بي من مباش و آن جهان بي من مرو

اي عيان بي من مدان و اي زبان بي من مخوان
اي نظر بي من مبين و اي روان بي من مرو

شب ز نور ماه روي خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بي من مرو

خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلي من خار تو در گلستان بي من مرو

در خم چوگانت مي تازم چو چشمت با من است
همچنين در من نگر بي من مران بي من مرو

چون حريف شاه باشي اي طرب بي من منوش
چون به بام شه روي اي پاسبان بي من مرو

واي آن کس کو در اين ره بي نشان تو رود
چو نشان من تويي اي بي نشان بي من مرو

واي آن کو اندر اين ره مي رود بي دانشي
دانش راهم تويي اي راه دان بي من مرو

ديگرانت عشق مي خوانند و من سلطان عشق
اي تو بالاتر ز وهم اين و آن بي من مرو
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
به گرد پای سمندش نمی‌رسد مشتاق
که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد
همه خطای منست این که می‌رود بر من
ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد
بیا که گر به گریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت
که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
ز هر نبات که حسنی و منظری دارد
به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد
چو خسرو از لب شیرین نمی‌برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد
زکات لعل لبت را بسی طلبکارند
میان این همه خواهندگان به من چه رسد
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

حمیدی شیرازی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در هفت آسمان چو نداری ستاره ای
ای دل کجا روی که بود راه چاره ای ؟
حالی نماند تا بزنی فالی ای رفیق
خیری کجاست تا بکنی استخاره ای ؟
هر پاره ی دلم لب زخمی ست خون فشان
جز خون چه می رود ز دل پاره پاره ای
از موج خیز حادثه ها مأمنی نماند
کشتی کجا برم به امید کناره ای
دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود
اینک شب جدایی و مرگ دوباره ای
از چین ابروی تو دلم شور می زند
کاین تیغ کج به خون که دارد اشاره ای
گر نیست تاب سوختنت گرد ما مگرد
کآتش زند به خرمن هستی شراره ای
در بحر ما هر آینه جز بیم غرق نیست
آن به کزین میانه بگیری کناره ای
ای ابر غم ببار و دل از گریه باز کن
ماییم و سرگذشت شب بی ستاره ای

:gol: هوشنگ ابتهاج :gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا
شربت من ز کف یار الم بود، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا
سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا
یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا
همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا
اشک ما نسخه‌ی صد رشته گهر بود، گهر
درد ما مایه‌ی صد گونه دوا بود، دوا
نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا
دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا
هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا
هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا
زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود، به جا
در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود، رجا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی‌بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است
بگير طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی
آن شمع مهر را که به جان برفروختم
از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی
هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش
از دست می ربایی و مدهوش می کنی
ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند
این طره ای که زیب بر و دوش می کنی
راز نهان عشق خود از چشم من بخوان
تا چندش از زبان کسان گوش می کنی
گر یک نظر به جوش درون من افکنی
کی اعتنا به خون سیاووش می کنی
ای ماه !‌ رخ مپوش که چون شب ، دل مرا
در سوگ هجر خویش ، سیه پوش می کنی
ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست
کی با خیال خویش همآغوش می کنی
گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است
اما به از دری است که در گوش می کنی
نادر نادر پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب

گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب


به آه و ناله‌ی شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب


به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد

ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد

آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد

چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد

گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد

یک سان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما

تا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلا

درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقا

در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحبا

عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا

بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا

با که می‌باشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خدا

ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا

با همه بیگانه‌ای و با غمش
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا

جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا

دل شکسته هین چرایی برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها

آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی منتهایی منتها

یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا

چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای
کیمیایی کیمیایی کیمیا

یک ولی کی خوانمت که صد هزار
اولیایی اولیایی اولیا

حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی کربلایی کربلا

مشک را بربند ای جان گر چه تو
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بار غم تورا دل ما خوب می کشد
این کوه را تحمل ایوب می کشد
دل رایت ظفر چه فرازد، کنونکه فتح
فریاد از تغافل مغلوب می کشد
در راه ما ز منزل آخر گریز نیست
آنرا که عشق "او" نکشد چوب می کشد
هر کس که دیده خنده ی گل را به خویش گفت
کلک بهار نقش تو را خوب می کشد
همچون حباب خیمه به صحرای می زدیم
دیوانه، دل در آتش آشوب می کشد
حسرت برم به شعر چو آب روان خویش
می خورده بیش حسرت مشروب می کشد
محمد معلم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زيباترين تصوير دنيا
ناز کن تا روز و شب غرق تمنايت شوم
تا قيامت شاعر چشمان زيبايت شوم
از ازل زيباترين تصوير دنيا بوده ای
کاش می شد تا ابد محو تماشايت شوم
دوست دارم لحظه ای که دل به دريا می زنم
قايقم را بشکنی تا غرق دريايت شوم
ای تمام آرزو و جملگی اميد من
آرزو دارم يکی از آرزو هايت شوم
ای تمام هستی من ای همه دنيای من
کاش من هم گوشه ای از کل دنيايت شوم
در تمام لحظه ها اميد فردايم تويی
دوست دارم لحظه ای اميد فردايت شوم
شعرهايم را اگر قابل بدانی بعد از اين
قصد دارم شاعر چشمان زيبايت شوم
نادر صهبا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوشکه دور شاه شجاع است می دلير بنوششد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتندهزار گونه سخن در دهان و لب خاموشبه صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌هاکه از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوششراب خانگی ترس محتسب خوردهبه روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوشز کوی ميکده دوشش به دوش می‌بردندامام شهر که سجاده می‌کشيد به دوشدلا دلالت خيرت کنم به راه نجاتمکن به فسق مباهات و زهد هم مفروشمحل نور تجليست رای انور شاهچو قرب او طلبی در صفای نيت کوشبجز ثنای جلالش مساز ورد ضميرکه هست گوش دلش محرم پيام سروشرموز مصلحت ملک خسروان دانندگدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

:gol:اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود:gol:

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
خون دل آهوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یک تنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست

حسین منزوی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين ترانه بوي نان نمي‌دهد
بوي حرف ديگران نمي‌دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌اي كه بوي نان نمي‌دهد
نامه‌اي كه ساده و صميمي است
بوي شعر و داستان نمي‌دهد:
…با سلام و آرزوي طول عمر
كه زمانه اين زمان نمي‌دهد
كاش اين زمانه زير و رو شود
روي خوش به ما نشان نمي‌دهد
يك وجب زمين براي باغچه
يك دريچه، آسمان نمي‌دهد
وسعتي به قدر جاي ما دو تن
گر زمين دهد، زمان نمي‌دهد!
فرصتي براي دوست داشتن
نوبتي به عاشقان نمي‌دهد
هيچ كس برايت از صميم دل
دست دوستي تكان نمي‌دهد
هيچ كس به غير ناسزا تو را
هديه‌اي به رايگان نمي‌دهد
كس ز فرط هاي‌و‌هوي گرگ و ميش
دل به هي‌هي شبان نمي‌دهد
جز دلت كه قطره‌اي است بيكران
كس نشان ز بيكران نمي‌دهد
عشق نام بي‌نشانه است و كس
نام ديگري بدان نمي‌دهد
جز تو هيچ ميزبان مهربان
نان و گل به ميهمان نمي‌دهد
نااميدم از زمين و از زمان
پاسخم نه اين ، نه آن…نمي‌دهد
پاره‌هاي اين دل شكسته را
گريه هم دوباره جان نمي‌دهد
خواستم كه با تو درد دل كنم
گريه‌ام ولي امان نمي‌دهد…
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در شـــــب مــــن خنده خورشيد باش ..:gol:.. آفتــــــاب ظلمـــــــت ترديـــد باش
اي همـــــاي پرفشـــــــان در اوج ها ..:gol:.. ســــــايه عشق مني جـــــاويد باش
اي صبوحي بخش مي خواران عشق ..:gol:.. در شبــــــان غم صبــاح عيد باش
آســــمـــــان آرزوهـــــاي مـــــــــرا ..:gol:.. روشنـــــــاي خنده نـــاهيـــــد باش
بـــــا خيـــــالـــت خلوتـــــي آراستم ..:gol:.. خـــود بيا و ســــــاغر اميـــــد باش
شفیعی کدکنی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای غمت آخرین ترانه ي من
عشق شیرین تو فسانه ی من
اشک چشمان آسمانی تو
موج دریای بیکرانه ی من
چشم من آستان خانه ی تو
اشک تو چلچراغ خانه ی من
غنچه خون شد بدور نرگس تو
گل نرویید در زمانه ی من
پرده ی گوش گل درید از هم
سحر از ناله ی شبانه ی من
سر بنهه همچو شاخه بر دوشم
موج شب را فشان به شانه ی من
تو مرو تا ز دست من نرود
زندگی – ای غمت بهانه ی من
اثر ناله بین که شاخه ی خشک
می کند گل در آشیانه ی من
تا چه با طبع سرکش تو کند
غزل ناب عاشقانه ی من
محمد معلم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت

دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت

فراق یار بی‌رحمت مرا در بوته‌ی زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت

چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت

ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت

و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می‌کشدت دل، ازان گریزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده‌روی‌تر از راز می‌پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

کدام جامه به از پرده‌پوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش

درون خانه‌ی خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب
مرید زمزمه‌ی حافظ خوش‌الحان باش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا