عرفان نظرآهاری

eliiiiiiiiii

عضو جدید
اینجا می خوام یه شاعر و نویسنده رو بهتون معرفی کنم که شعرا و نوشته هاش بهم آرا مش میده.هر چندوقت یه بار هم نوشته هاشو براتون میزارم
عرفان نظر آهاری متولد 1353 در تهران است.او دکترای زبان و ادبیات فارسی است و کتاب هایش به زبان های انگلیسی فرانسه و عربی ترجمه شده است.کتاب هایش تا کنون جوایز بسیاری را از آن خود کرده است.از جمله:جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران.جایزه ادبی پروین اعتصامی. جایزه کتاب فصل و ... ونیز لوح افتخار IBBY (دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان)در اسپانیااو یکی از نویسندگان کتاب جهانی "داستان صلح" است که در کره جنوبی به چاپ رسیده است.
کتاب های منتشر شده وی عبارتند از
دو روز مانده به پایان جهان
از روز های سادگی
پشت کوچه های ابر
کوله پشتی ات کجاست؟
راز مروارید های شهرزاد
نامه های خط خطی
لیلی نام تمام دختران زمین است
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد
در سینه ات نهنگی می تپد
من هشتمین آن هفت نفرم
جوانمرد نام دیگر تو
چای با طعم خدا
بالهایت را کجا جا گذاشته ای؟
هر قاصدکی یک پیامبر است
روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس




دوستان اگه بگید از کدام یکی از متن هایی که میزارم خوشتون میاد ممنون میشم
 
آخرین ویرایش:

eliiiiiiiiii

عضو جدید
دوست

دوست واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنی ست
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست
ماندنی ست
***
راستی دلت چقدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوستِ گل ات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو مستجاب شد:gol:

از کتاب چای با طعم خدا
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار
رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
***
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
***
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
"تو دعای کوچک منی"
بعد هم مرا
مستجاب کرد
***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عوسک گلیِ ست


از کتاب چای با طعم خدا
 
آخرین ویرایش:

eliiiiiiiiii

عضو جدید
راز


رازِ راه
رفتن است
رازِ رودخانه
پُل
رازِ آسمان
ستاره است
رازِ خاک
گُل
رازِ اشک ها
چکیدن است
رازِ جوی
آب
رازِ بال ها
پریدن است
رازِ صبح
آفتاب
راز های واقعی
راز های برملاست
مثل روز روشن است
راز این جهان خداست


از کتاب چای با طعم خدا
 
آخرین ویرایش:

eliiiiiiiiii

عضو جدید
قول میدهم که آسمان شوم


مثل نامه ای ولی
تو هیچ پاکتی
جا نمی شوی
جعبه ی جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی
***
من تلاش میکنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری
***
آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و بُرد
ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابر هم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی میکنم شبیه کهکشان شوم
***
شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو توی و هیچ وقت
ما نمی شوی


از کتاب چای با طعم خدا
 
آخرین ویرایش:

eliiiiiiiiii

عضو جدید
اسمش اسکندر نبود

اسمش اسکندر نبود.اما دنبال آب حیات می گشت.شنیده بود که خضر آب حیات را پیدا کرده است و شنیده بود که ادریس و الیاس جاودانگی را به دست آورده اند
اما از آن خبر ها که او شنیده بود حالا هزار سال می گذشت.دیگر نه کوه قافی مانده بود که او پس و پشتش را بگردد نه غار ظلماتی که او درونش را بکاود.
حالا او در زمینی زندگی میکرد که هیچ کس نه به مرگ فکر میکرد نه به زندگی ونه به جاودانگی.
اما او هم به مرگ فکر می کرد و هم به زندگی و هم به جاودانگی.و میدانست مرگ را و زندگی را می شود در زمین پیدا کرد.جاودانگی را اما نه.او ولی در جستو جوی همین بود.همین جاودانگی که نمی شد پیدایش کرد!
از پشت سر اگر می رفت دیوار های دیروز بود.از پیش رو اگر می رفت دروازه های بسته ی فردا اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج و باروی بلند این زمین بالا رفت.
برج و بارویی که خشت وگلش از لحظه بود.
زمان دور تا دور زمین را فرا گرفته بود و هر چیز را ناپایدار و بی دوام میکرد.زمان به همه چیز پایان میداد.و او بیزار بود از زمان ناپایداری و پایان!
* * *
او هر روز از دیوار های زمان بالا میرفت و هر بار مایوسانه می افتاد.روز اما بالا رفت.بالا رفت و دیگر نیفتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند.جاودانگی ملتمسانه دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:دستم را می گیری؟مرا با خودت به آن طرف میبری؟آن جا که همه چیز پایان می پذیرد؟...
آیا تو هیچ وقت درد جاودانگی را کشیده ای؟!...
* * *
اما او پاسخی نداد و از دیوار زمان با شتاب پایین آمد و رفت و با اشتیاق روی یک وجب اکنون خود ایستاد و بلند بلند خندید.
هیچ کس اما نمی دانست او چرا این همه روی اکنون خود می خندد!
* * *
اسمش اسکند نبود و از آن پس هرگز در پی آب حیات نگشت!


از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم
 
آخرین ویرایش:

eliiiiiiiiii

عضو جدید
هر شاخه سوالی و هر برگ سوالی

خوش بخت بود.زیرا هیچ سوالی نداشت.اما روزی سوالی به سراغش آمد.و از آن پس خوشبختی دیگر چیز کوچکی بود
او از خدا معنی زندگی را پرسید اما خدا جوابش را با همان سوال دادخدا گفت:"اجابت تو همین سوال توست سوالت را بگیر ودر دلت بکار و فراموش نکن که این دانه ای است که آب و نور می خواهد."
او سوالش را کاشت.آبش داد و نورش داد.و سوال جوانه زد و شکفت و ریشه کرد.ساقه و شاخه و برگ.و هر ساقه سوالی شد و هر شاخه سوالی و هر برگ سوالی.
و او که زمانی تنها یک سوال داشت درختی شد که از هر سر انگشتش سوالی آویخته بود و هر برگ تازه دردی تازه بود و هر بار که ریشه فروتر میرفت درد او نیز عمیق تر میشد.
فرشته ها میترسیدند.فرشته ها از آن همه سوال ریشه دار می ترسیدند.
اما خدا میگفت:"نترسید درخت او میوه خواهد داد و باری که این درخت می آورد معرفت است." فصل ها گذشت و درد ها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جواب های اورا چیدند اما در دل هر میوه ای باز دانه ای بود و هر دانه آغاز درختی و هرکه میوه ای بُرد در دل خود بذر سوال تازه ای کاشت.

از کتاب هر قاصدکی یک پیامبر است
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز


رازِ راه
رفتن است
رازِ رودخانه
پُل
رازِ آسمان
ستاره است
رازِ خاک
گُل
رازِ اشک ها
چکیدن است
رازِ جوی
آب
رازِ بال ها
پریدن است
رازِ صبح
آفتاب
راز های واقعی
راز های برملاست
مثل روز روشن است
راز این جهان خداست


از کتاب چای با طعم خدا


:gol::gol::gol::gol:
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
خدا چراغی به او داد

روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت:"چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شمارا خواهم داد سهم تان را از هستی طلب کنید.زیرا خدا بسیار بخشنده است."
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جسه ای بزرگ خواست وآن یکی چشمانی تیز.یکی دریارا انتخاب کرد وآن یکی آسمان را.
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت:"خدایا من چیز زیای از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جسه ای بزرگ نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا تنها کمی از خودت.تنها کمی از خودت را به من بده."
و خدا کمی نور به اوداد
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت:"آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شود."
و رو به دیگران گفت:"کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست."
* * *
هزار سال است که او می تابد روی دامن هستی.وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند این همان چراغی است که روز خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است:gol:

از کتاب بال هایت را کجا جا گذاشته ای؟
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز


رازِ راه
رفتن است
رازِ رودخانه
پُل
رازِ آسمان
ستاره است
رازِ خاک
گُل
رازِ اشک ها
چکیدن است
رازِ جوی
آب
رازِ بال ها
پریدن است
رازِ صبح
آفتاب
راز های واقعی
راز های برملاست
مثل روز روشن است
راز این جهان خداست


از کتاب چای با طعم خدا
;).....................
 

elaheh-98

عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png

قول میدهم که آسمان شوم و راز
اینم دوس داشتم هر شاخه سوالی هر برگ سوالی


البته همشون خیلی قشنگ بودن ،مرسی الیییی جونم:gol::gol::gol:
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]هرهزارسال یک بارفرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند[/FONT]
[FONT=&quot]تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT]
[FONT=&quot]این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد[/FONT]
[FONT=&quot]این فرش فاجعه است[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]با زمینه سرخ خون[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]و حاشیه های کبود معصیت[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]


[FONT=&quot]با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند[/FONT]
[FONT=&quot]و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ در رنگ ... گره در گره ... نقش در نقش[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
[FONT=&quot]قالی بزرگی است زندگی[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]که تو می بافی ومن می بافم واومی بافد[/FONT]
[FONT=&quot]همه با فنده ایم[/FONT]
[FONT=&quot]می بافیم و نقش می زنیم[/FONT]
[FONT=&quot]می بافیم و رج به رج بالا می بریم[/FONT]
[FONT=&quot]می بافیم و می گستریم[/FONT]
[FONT=&quot]دار این جهان را خدا به پا کرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]و خدا بود که فرمود: ببافید وآدم نخستین گره را بر پود زندگی زد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد[/FONT]
[FONT=&quot]آمیزه ای از زیبا و نا زیبا[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]سایه روشنی از گناه و صواب[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]گره تو هم بر این قالی خواهد ماند[/FONT]
[FONT=&quot]طرح و نقشت نیز[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]وهزارها سال بعدآدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای ازآن را تو بافته ای[/FONT]
[FONT=&quot]کاش گوشه را که سهم توست[/FONT]
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
من عاشق این نوشته (میراث پدرم علیه سلام) هستم...البته آرش کمانگیرش هم دوست دارم ولی هرچقدر گشتم پیدا نکردم...و چون چند وقت پیش 3 4 تا کتابش رو با هم خوندم...و همون شب یادداشتشون کردم اسم کتاباش یادم نیست...ولی من هشتمین آن هفت نفرم...در سینه اش نهنگی میتپد یادمه بینشون بود... راستی این نویسنده عزیز قدیما صفحه اول مجله چلچراغ هم (نوشت بر باد )مینوشت...نوشته هاش از همون اول محشر بود
 
آخرین ویرایش:

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود . اما زخمی در پهلو دارم . زخمی که به دشنه ای تیز ، پدر برایم به یادگار گذاشته است .
هزار سال است که از زخم پهلوی من خون می کد و من نوشدارو ندارم .
پدرم وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو ، برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم و گفته است که زخم در پلو و تیر در گرده ، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناکسان و کسان . زیرا ردر است که مرد ، می زاید و زخم است که انسان می آفریند.
پدرم گفته است : قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست . پس زخمت هایت را گرامی دار . زخم های کوچک را نوشدارویی اندک بس است ، تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد ؛ و هیچ نوشدارویی ، شگفت تر از عشق نیست . نوشداروی عشق تنها در دستان اوست .
او که نامش خداوند است .
پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است معجزه گر. اما نگفته بود که عشق چقدر نمکین است و نگفته بود او که نوشدارو دارد ، دستهایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که او هر که را دوست نر دارد ، بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد !
زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد . من پیچ می خورم و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم ! من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم ، زیرا به یاد می آورم که سنگ نیستم ، چوب نیستم ، خشت و خاک نیستم ، که انسانم .....
پدرم وصیت کرده است و گفته است : از جانت دست بردار ، از زخمت اما نه ، زیرا اگر زخمی نباشد ، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخوای بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی ، خدایی نخواهی داشت .....
دست بر زخمم می گذارم و گرامی اش می دارم که این زخم عشق است و میراث پدر است .
میراث پدر علیه السلام !


نوشته خانم عرفان نظر آهاری از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم
 
آخرین ویرایش:

eliiiiiiiiii

عضو جدید
من عاشق این نوشته (میراث پدرم علیه سلام) هستم...البته آرش کمانگیرش هم دوست دارم ولی هرچقدر گشتم پیدا نکردم...و چون چند وقت پیش 3 4 تا کتابش رو با هم خوندم...و همون شب یادداشتشون کردم اسم کتاباش یادم نیست...ولی من هشتمین آن هفت نفرم...در سینه اش نهنگی میتپد یادمه بینشون بود... راستی این نویسنده عزیز قدیما صفحه اول مجله چلچراغ هم (نوشت بر باد )مینوشت...نوشته هاش از همون اول محشر بود
برات آرش کمانگیر رو میزارم عزیزم
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
دوستان اگر متن خاصی از عرفان نظرآهاری رو دوست دارید بگید اگر داشتم براتون میزارم
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
آرش و کمان عشق

آرش گفت:زمین کوچک است.تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم.به آفرید گفت:بیا عاشق شویم.جهان بزرگ خواهد شد،بی تیر و بی کمان.به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره؛کمانش دلش بود و تیرش عشق.
به آفرید گفت:از این کمان تیری بینداز،این تیر،ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت جهان به عیاران مهتاج تر است تا به عاشقان.وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری.اما وقتی عیاری،خودت تیری؛پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
به آفرید گفت:کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آنگاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
وچنین شد که کمانِ آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت.تیری که هزاران سال است می رود.
هیچ کس اما نمی داند که اگر به آفرید نبود،تیر آرش این همه دور نمی رفت.

از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
خیلی قشنگ بود. ممنونم گلم:gol::gol:

http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png

قول میدهم که آسمان شوم و راز
اینم دوس داشتم هر شاخه سوالی هر برگ سوالی


البته همشون خیلی قشنگ بودن ،مرسی الیییی جونم:gol::gol::gol:

بسی مشعوف شدیم...
خواهش میکنم بازم بیایید
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
من عاشق این نوشته (میراث پدرم علیه سلام) هستم...البته آرش کمانگیرش هم دوست دارم ولی هرچقدر گشتم پیدا نکردم...و چون چند وقت پیش 3 4 تا کتابش رو با هم خوندم...و همون شب یادداشتشون کردم اسم کتاباش یادم نیست...ولی من هشتمین آن هفت نفرم...در سینه اش نهنگی میتپد یادمه بینشون بود... راستی این نویسنده عزیز قدیما صفحه اول مجله چلچراغ هم (نوشت بر باد )مینوشت...نوشته هاش از همون اول محشر بود

ممنون عزیزم
آوره نویسنده ی خیلی خوفیه.
ممنون از متن هایی که گذاشتی
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
دوستان من کتاب های
از روز های سادگی
پشت کوچه های ابر
کوله پشتی ات کجاست
راز مروارید های شهرزاد
نامه های خط خطی
عرفان نظر آهاری رو نتونستم پیدا کنم اگه کسی داره خواهشان متناشو بزاره
ممنون میشم
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
خدایم لابه لای توفان بود

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.دختر هابیل جوابش رد وگفت:نه،هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بَدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدارا نادیده گرفتی و فرمانش را.به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیز.
غرورت،غرقت کرد.دیدی که نه شنا به کارت آمد ونه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت:اما آن که غرق می شود،خدارا خالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سوار است.من خدایم را لابه لای توفان یافتم،در دلِ مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت:ایمان،پیش از واقعه به کار می آید.در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی،هر کفری بدل به ایمان می شود.آن چه تو به آن رسیدی،ایمانِ به اختیار نبود،پس گردنیِ خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت:آنها که بر کشتی سوارند،امنند و خدایی کجدارو مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود.من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم.خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری،تو سرکشی کردی و گناهکاری.گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت:شاید آن که جسارت عصیان دارد،شجاعت توبه نیز داشته باشد.شاید آن خدا که مجال سرکشی داد،فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت:شاید،شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد،اما نام عصیان تو دلیری نبود.دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر.مجال آزمون و خطا این همه نیست.پسر نوح گفت:به این درخت نگاه کن.به شاخه هایش.پیش از آن که دستهای درخت به نور برسند.پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.گاهی برای رسیدن به خدا باید از پلِ گناه گذشت.
من این گونه به خدا رسیدم.راه من اما راه خوبی نیست.راه تو زیبا تر است،راه تو مطمئن تر،دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت.دختر هابیل تا دوردستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید:آیا همسری اش را سزاوار بودم!


از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم
 

anjam.vazife

عضو جدید
لیلی نام تمام دختران زمین است

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیلی نام تمام دختران زمین است، کتابی است عاشقانه و عارفانه نوشتهٔ عرفان نظرآهاری که انتشارات صابرین نخستین بار آن را در سال ۱۳۸۳ به چاپ رسانده‌است.

لیلی زیر درخت انار

لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گل‌ها انار شد، داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه‌ها عاشق بودند.دانه‌ها توی انار جا نمی‌شدند.
انار کوچک بود.دانه‌ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.

این یکی از داستان‌های کتاب است.
 

Similar threads

بالا