با عرض سلام خدمت دوستان گرامی
عطف به تاپیک قبلی صندلی داغ متاهلین (آقای مصطفی نخودیان) با توجه به تمایل دوستان بنده پذیرفتم روی این صندلی سوزناک اجلاس کنم. از اونجایی که با آقا مصطفی و آوا خانم راجع به مسئله صحبت های ضمنی زیادی شد بنا رو بر این گذاشتیم که بنده یه شرح حال مختصری از داستان زندگی خودم ارائه بدم بعد دوستان سوالات خودشون رو بپرسن ببینیم میتونن بنده رو به سوز و گداز بندازن یا نه!
البته چیزی که بر همگان واضح و مبرهنه هدف از ایجاد این تاپیک صرفا سوزاندن بنده یا کیف کردن شما نیست. بلکه امیدواریم با قرار دادن تجربه های اندک حقیر بتوانیم آموزنده واقع شویم برای دوستان که در آینده راه درازی را برای تشکیل خانواده و زندگی مشترک دارند. پس لازم میدانم همینجا از زحمات خانم اوای علم که همت گماردند و به دنبال هدف ارزشمندی ساعات خودشون رو صرف این موضوع میکنن کمال تشکر را به جا بیاورم.
شما هم لطف کنید به عنوان تشکر از در کردن هرگونه اسپم خودداری فرمایید تا بتونیم با کمک هم یه کار مفید، ارزشمند و شایسته انجام بدیم.
حالا بریم سراغ اصل مطلب:
از اونجایی که عمر اندکم با تغییر و تحولات و بالا و پایین های زیادی در عرصه زندگی مشترک داشته پس سعی میکنم مدون همه چیز رو بگم تا دچار مشکل نشیم. (ازدواج اول، جدایی، آشنایی بعدی، ازدواج دوم)
ازدواج اول:
23 ساله که بودم به اصرار خانواده (منظور مادرم، مادر بزرگم و خالم. پدرم 4 ساله که بودم فوت کرد) با دختر خالم عقد کردم. عقد رسمی و شناسنامه ای. مشکلات و ناسازگاری از همون روز اول شروع شد. خالم و دخترش آدمهای به شدت مادی گرایی بودن. از طرفی من هم تو بحران مالی شدیدی به سر میبردم. هم خواهر کوچکتر از خودم در شرف ازدواج بود، هم درس میخوندم، هم دو جا کار میکردم. ولی چون همه مسئولیت زندگی پای من بود جای نفس کشیدن هم برام نمونده بود. از طرفی یکی از رسوم بد شهر قزوین دادن جهیزیه سنگین و چشم و هم چشمی در اون هست. من هم مثل بقیه درگیر همین فرهنگ غلط برای ازدواج خواهرم بودم. اینجا (یعنی قزوین)جهیزیه سنگین تو خانواده های اصیل و سنتی سربلندی عروس تو خانواده شوهرش به حساب میاد. هرچند احمقانه به نظر میرسه ولی ناگزیر با این جماعت و درون این جامعه زندگی میکنیم. پس ناگزیریم که تن به عرف بدیم. خلاصه مجبور شدم هرچه داشتم و نداشتم یعنی پس انداز کرده بودم رو بابت این مراسم هزینه کنم. یه مبلغی هم رفتم تو بدهکاری. البته هیچ نارضایتی هم ندارم و بلکه یک وظیفه بود که رو دوشم سنگینی میکرد. سعی خودم رو هم کردم که به بهترین نحو انجام وظیفه کنم. خلاصه مشکل از همونجا شروع شد. من به شدت کار میکردم و بدهکار بودم دختر خالم و مادرش هم به جای مراعات کردن تو زندگی من خواستن حرکت ازدواج خواهرم رو یه جورایی تلافی کنن. چنان هزینه هایی روی دوش من گذاشتن که تا 2 سال پیش هنوز بابتش مقروض بودم. تقی به توقی هم میخورد میگفتن چطور واسه خواهرت داشتی بدی واسه ما نداری؟ هرچی هم میگفتم بابا من نسبت به اون مسئول بودم ولی ازدواج کرد رفت و تموم شد. از اینجا به بعد من متعلق به شمام یه کم مراعات کنید بزارید دوباره راست و ریست شم. ولی کو گوش شنوا؟
ناسازگاری میکردن و خرج رو دستم میزاشتن. خرید ماشین چکی، تعویض سرویس طلا، خریدهای ماهانه لباس آنچنانی، مهمونی های بی دلیل و تشریفاتی، مسافرت هایی که حتی منم نمیرفتم و غیره.
عامیانه بگم: اواخر کار به جایی رسیده بود که به من به عنوان یه ماشین پول سازی نگاه میکردن. من 2 شیفت سر کار بودم. 1000 جور ملق میزدم واسه پول درآوردن اونوقت دختر خالم و خالم 2 تایی مسافرت میرفتن به هزینه من. کیش، سوریه، مشهد، شیراز و ...
تا تقی به توقی هم میخورد دم از دادگاه و جدایی و نمیدونم مگه دخترمونو از سر راه آوردیم و اینا بود. لازم به ذکره دختر خالم یکی یدونه بود. یعنی نه خواهری و نه برادری داشت. رابطه شدیدا تنگاتنگی هم با مادرش داشت. منم چون به حرمت مادرم که با بی پدری و پاکدمنی و بدون هیچ حمایت مالی ما رو با سختی بزرگ کرده بود هیچی جز خود خوری نمیکردم. فقط سعی میکردم تحمل کنم و دم نزنم. چون اولا آبروم خیلی واسم مهم بود و کلا یه کم آدم حساسی هستم. همین حساسیتم باعث شد بدترین روزای زندگیم رو تجربه کنم.
صبر، صبر، صبر
بالاخره یه جایی منفجر شدم. گفتم فقط و فقط و فقط طلاق! یه کلمه حرف زدم و تمام. 6 ماه کش و قوص داشتیم. اومدن و رفتن و واسطه فرستادنو یکی گفت من خودمو میکشم اگه اینکارو بکنی یکی دیگه گفت میکشمت اگه اینکارو بکنی و ... ولی من حتی 1 لحظه تردید نکردم. از لحظه ای که تصمیم به جدایی گرفتم قاطعانه بدون بازگشت تا تهش رفتم. چون تصمیمم آنی نگرفته بودم. چون همه جوره تا تهش رفته بودم یا به قول معروف خوب فکرامو کرده بودم. دیگه تحملی واسم نمونده بود. بعدم جدایی بدون تعلق مهریه و ...
الان هم عذاب وجدانی نسبت به این موضوع ندارم. چون هر آنچه در توان داشتم گذاشتم و اهداف بسیار متعالی رو دنبال میکردم ولی در انتخاب شریکم اشتباه کرده بودم. البته نمیشه خیلی گفت اشتباه بلکه به خواسته های نا معقول کسانی که دوسشون دارم جواب مثبت دادم. (منظور خانوادم) چون اونها از من خواستن تن به این ازدواج تو اون شرایط بدم.
داستان خیلی مفصل تر از این حرفاست ولی اگه بازم سوالی داشتید در این خصوص بپرسید.
این فشارها و کش و قوص ها منجر به ضربه های خیلی بزرگی تو زندگیم شد. تو اون سه سال و نیم حتی راکد هم نبودم بلکه حرکت رو به عقب هم داشتم. لیسانسم 7 سال طول کشید. یعنی 13 ترم!
تا خرخره رفتم تو قرض. عمر و اعصاب و نشاطم رو تا حدود زیادی از دست دادم. حتی در مقطعی مشاعر خودم رو هم از دست دادم. خیلی ضرر کردم ولی یه چیز خیلی بزرگ به دست آوردم و اون تجربه بود. پس دوستان امیدوارم هیچوقت چنین چیزهایی رو تجربه نکنید. بیاید از تجربه شکست خورده ها استفاده کنید. انسان برای کسب تجربه باید هزینه پرداخت کنه. بعضی وقتها تجربه خیلی بزرگه ولی هزینه هاشم سنگینه. عمر، اعصاب، روان، نشاط و جوانی اینا همه هزینه هایی بود که من پرداختم. حالا میخوام هدیه بدم به شما. پس بگیرید و ازش به خوبی استفاده کنید.
و اما ماجرای بعد از این.
بعد از جدایی مدتی رو منگ بودم. واسه اینکه زیاد به موضوع فکر نکنم خودم رو سخت مشغول کار کردم. از اونجایی که سرشت انسان با نسیان در هم آمیخته شده خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم همه چیز رو فراموش کردم. مدت زیادی از وقتم رو صرف طبیعت گردی کردم. خیلی جاها رفتم. سعی کردم خودم رو به خدا نزدیکتر کنم تا آرامش از دست رفته ام رو به دست بیارم. خلاصه 4 سال از این موضوع گذشت. فارغ از هر چیزی داشتم از زندگیم لذت میبردم که بلانسبت شما دوباره خر شدم
و اما داستان آشنایی با خانمم.
یه همکار داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم. ایشون تازه متاهل شده بود و سه تایی با هم خیلی بیرون میرفتیم. یعنی من و خودش و خانمش. لازم به ذکره که حتی راجع به سوسک مونث هم فکر نمیکردم چه برسه به یه خانم یا ازدواج. یه شب برای صرف شام رفتیم بیرون و خانم همکارم دوست و همکار خودش رو همراه آورده بود. خلاصه ایشون رو دیدیم و آشنا شدیم. در همین حد. کم کم چند بار دیگه با هم برخورد داشتیم تا اینکه یه کم راجع به ایشون و شخصیتشون چیزایی فهمیدیم. بعد دیدیم چقدر به ما میان
یعنی به لحاظ اخلاقی و رفتاری همخوانی زیادی با هم داشتیم. بعد از یک سال دوستی هم منجر به ازدواج شدیم.
این بود انشای ما