شعر نو

phalagh

مدیر بازنشسته
در قیر شب

در قیر شب

ديرگاهي است كه در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي‌خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه‌اي نيست در اين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه‌اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي‌بندد
مي‌كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد .
نقش‌هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است .
جنبشي نيست در اين خاموشي
دست‌ها پاها در قير شب است
-------------------
سهراب
 
آخرین ویرایش:

Behrooz79

عضو جدید
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم .
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شنها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می اید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگرمی ایید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

:gol::gol::gol:

سهراب سپهری
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب .
پاكي خوشه زيست .
***
مادرم ريحان مي چيند .
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط .
نور در كاسه مس، چه نوازش ها مي ريزد !
نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي آرد .
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست .
چيزهايي هست، كه نمي دانم .
مي دانم، سبزه اي را بكنم خواهم مرد .
مي روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم .
راه مي بينم در ظلمت، من پر از فانوسم .
من پر از نورم و شن
و پر از دارو درخت .
***
پرم از راه، ازپل، از رود، از موج
پرم از سايه برگي در آب :
چه درونم تنهاست .

سهراب :heart:
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیما: یاد بعضی نفرات روشنم می دارد
قوتم می بخشد
راه می اندازد
نام بعضی نفرات رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست:w30:
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان

زمستان

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد , نتواند ,
كه ره تاريك و لغزان است .
و گر دست محبت سوي كس يازي ,
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ؛
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون, ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاينست, پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير ِ پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سردست … آي
دمت گرم و سرت خوش باد! سلامم را تو پاسخ گوي, در بگشاي
منم من, ميهمان هر شبت, لولي وش ِ مغموم
منم من, سنگِ تيپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرينش, نغمه ناجور
نه از رومم, نه از زنگم, همان بيرنگِ بيرنگم
بيا بگشاي در, بگشاي, دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست, مرگي نيست
صدايي گر شنيدي, صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد, سحر شد, بامداد آمد؟
فريبت مي دهد, بر آسمان اين سرخي ِ بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين, يادگار سيليِ سردِ زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده,
به تابوت ستبرِ ظلمت نُه تويِ مرگ اندود, پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز
شب با روز یکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير, درها بسته, سرها در گريبان, دستها پنهان,
نفسها ابر, دلها خسته و غمگين,
درختان اسكلتهايِ بلور آجين,
زمين دلمرده, سقفِ آسمان كوتاه,
غبار آلوده مهر و ماه,
زمستان است
 
آخرین ویرایش:

russell

مدیر بازنشسته
قسمتی از شعر: متفکر چونان شاعر

هنگامی که خورشید در پایان روز
در میان درختان می لغزد
تنه درختان را در طلا می شوید........
سرودن و اندیشیدن
شاخه های همجوار شعرند.
آنها از بودن می رویند
و به حقیقت می رسند.

ارتباط آنها با هم ما را
به یاد آواز درختان می اندازد:
"و آنها با هم بیگانه اند هنگامی که در همسایگی هم می زیند."
جنگلها می گسترند
رودها می خروشند
سنگها پا می فشارند
و مه پراکنده می شود

دشت ها در انتظار
چشمه ها در جوشش
بادها در گردش
و رحمت حیرت زاست.

مارتین هایدگر
کتاب : شعر ، زبان و اندیشه رهایی "نوشته مارتین هایدگر"
:gol:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
(نیما)
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغه معما

مرغه معما

دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است
سهراب :gol:
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
قهر

قهر


ما دو تن خاموش
بار قهر کهنه ای بر دوش
باز هم از گوشه چشمان نمناکت
من درون خاطرات روشنت را خوب میبینم
باز هم ای خوب من یاد همان ایام زیبایی
آه می بینم تو هم افسوس آن لبخند شیرین را
به دل داری
خوب میدانم تو هم مانند من از قهر بیزاری
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاک
من با تو و تو با من
لب فرو بسته به کنجی قهر؟!
آه
مرا با قهر کاری نیست
اما
این شروع از که؟
کلام مهربانی را که آغازد؟
من یا تو؟
سلام آشتی با کیست؟
و گام اولین را سوی پیوند دوباره
و لبخند محبت یا نگاه گرم
اول از تو باید یا که من؟
پس بیا با هم برای آشتی
یک-دو-سه.بشماریم
خوب شروع.یک-دو
وای صد افسوس
این سه-بر زبان نمی آید
ما دو تن خاموش
بار قهر کهنه ای بر دوش
هر دومان مغرور
:gol:کیوان شاهبداغی:gol:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام شعر : خراب
( سهراب سپهری)

فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر كه :زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شكست:
این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشك نكوبیده ام به راه.
لیكن كسی ، ز راه مددكاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
كندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
 
آخرین ویرایش:

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن
از فراز گردنه خُرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم بر ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای دود اندود
راه خود را دارد اندر پیش


(نیما یوشیج)
 
آخرین ویرایش:

hasti_nisti

عضو جدید
زندگی گل به ((توان)) ابدیت,
زندگی, ((ضرب)) زمین در ضربان دل ها,
زندگی((هندسه ی)) ساده و یکسان نفس هاست .
هر کجا هستم,باشم,
آسمان مال من است.
پنجره,فکر,هوا,عشق,زمین,مال من است.
چه اهمیت دارد,گاه اگر می رویند قارچ های غربت:w05:؟
<<سهراب سپهری>>
 

russell

مدیر بازنشسته
قسمتی از :متفکر چونان شاعر

پیری یعنی: توقف در زمان، در آنجا که
اندیشه نابی از یک جریان تفکر
در مفصل خویش چرخیده است.
ما می توانیم یک گام به عقب برداریم
به بیرون از فلسفه
به درون اندیشیدن به بودن
و این هنگامی است که با خاستگاه اندیشیدن آشنا شدیم

هایدگر
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام شعر : با مرغ پنهان
سهراب

حرف ها دارم
با تو ای مرغی كه می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
كز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از كف من می ربایی؟

در كجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یك مرداب
یا كه می شویی كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می كنی پروا؟
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین خدا نگهدار!!

آخرین خدا نگهدار!!

این یه ترانس....من نمی دونم کسی این ترانه رو خونده یا نه ولی خیلی به نظرم زیباست....
از یغما گلرویی

گریه کردم ‚ گریه کردم اما دردم نگفتم
تکیه دادم به غرورم ‚ تا دیگه از پا نیفتم
چه ترانه بی اثر بود ‚ مثل مشت زدن به دیوار
اولین فصل شکستن ‚ آخرین خدانگهدار
دس تکون دادن آخر توی اون کوچه ی خلوت
بغض بی وقفه ی آواز ‚ واژه های بی مروت
بوته ی یاس دیگه اون
عطری که دوس داشتی نداد
کوچه ی آشتی کنونم
دلا رو آشتی نداد
من به قله می رسیدم ‚ اگه همترانه بودی
صد تا سد رو می شکستم ‚ اگه تو بهانه بودی
با تو پیسوز ترانه یه چراغ شعله ور بود
لحظه ها چه عاشقانه ‚ قاصدک چه خوش خبر بود
کوچه ها بدون بن بست آسمون پر از ستاره
شبا بی هراس خنجر ‚ واژه ها شعر دوباره
بوته ی یاس دیگه اون
عطری که دوس داشتی نداد
کوچه ی آشتی کنونم
دلا رو آشتی نداد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمــی فهـمید
از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است
فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد
وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم
مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد
امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا
فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی فهــمید

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور
راز تــونـه گـفــتـم پریـنــو آدمــی فـهـمید

هی گـفت از هـر در سخـن، از آب و آیینه
از مهـره مار و طلسم و هر چه می فهمید

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اشک خدا

صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که در این خانه
طفل با دایه چها کردست
همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه
افکنده به روزنه ها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است دراین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و ان تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو
در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من اوردی
کام نا کام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
....
فریدون مشیری
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
صبح

چو مرغی زیر باران راه گم کرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه اید
برآمد عنکبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
نسیمی آنچنان آرام
که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در ایینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد
بزرگ و پک شد و ان توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
در این صبح بزرگ شسته و پک اهورایی
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
نگدار زمین
چونین در این پایین
بکرداری که پایین تر نمی لیزد
ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار
نه می افتد نه می خیزد
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
که را این صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
که را گریه ؟
که را خنده ؟


اخوان ثالث
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب
روزی
خواهم آمد و پیامی خواهم آورد .
در رگ ها ، نور خواهم ریخت.
وصدا خواهم در داد ، ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
كور را خواهم گفت ، چه تماشا دارد باغ !
دوره گردی خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت ،
جار خوام زد ، آی شبنم ،شبنم ، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریكی است .
كهكشانی خواهم دادش .
روی پل دختركی بی پاست، دب اكبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام ، از لبها خواهم برچید.
هر چه دیوار ، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت : كاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید، دل ها را با
عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد .
و به هم خواهم پیوست ، خواب كودكی را با زمزه ی زنجره ها .
باد بادك ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.
خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری ،میخكی خواهم كاشت.
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
هر كلاغی را ، كاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهی دارد غوك!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
 

russell

مدیر بازنشسته
تکه یی از شعر در قیر شب

از کتاب مرگ رنگ

نفس آدمها

سر به سر افسرده است

روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است


دست جادویی شب

در به روی منو غم می بندد

میکنم هرچه تلاش،

او به من میخندد.
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز


اين روزها
زود سير مي شوم
بيمار نيستم
فقط
رنگ چشم هايم كمي كدر شده
و صدايي
مدام در گوشم تكرار مي شود
از پشت پنجره دست تكان مي دهم
براي هيچ!
بيمار نيستم
ولي
زود سير مي شوم
انگار، دهان كه باز مي كنم
بي اختيار
نام كسي را با بغض مي خورم!!



 

shamim_2000

عضو جدید
اشك قلــــــم

اشك مي ريزد قلم
شايد از رگهايش ، جاي خون ، جان باشد
كه به همراه سكون و حركت ، بر دل لوح سپيد كاغذ
مي تراود اينك
اشك مي ريزد قلم

شايد از درد دل است
يا كه نه ، بشكسته
و دگر قامت او رنگ هلاكت دارد .
نه
ز چه رو بشكسته ، نكند راه بسويي برده
كه در آنجا گرگي ، خفته در قامت ميش
يا از آن سو رفته ، كه در آن آيينه ها غرق در زنگارند
و به رسم ايمان
پاره سنگي تيره ، خرج آنها كرده
و تحمل كرده سيلي ناحق را
اشك مي ريزد قلم
شايد از سنگيني است
شايد آن ابر حجيم پر درد
قامتش را برده
برده تا سوي عدم
چه كسي مي گويد ، كه عدم يا كه هلاكت اين است
همه تن آغاز است
پس عدم بي معناست ة لااقل بهر قلم
اشك مي ريزد قلم
شايد از دلتنگي است
آخر اين بهر عميق واژه ، ز چه رو دلتنگ است؟
ز چه رو افسرده؟
واي بر ما رفقا
نكند بي يار است ، يا كه تنها مانده بي كس و بي ياور
اشك مي ريزد قلم
اشكي از جنس سجود
اشكي از جنس عبوديت محض
اشكي از جنس طراوت ، ايمان
همه آگه باشيد همه يكدل ،يكسو
و بشوييد اينك آه و درد و ماتم از دل و از جانش
قلمي برداريد
حك كنيدش بر دل ،
و سراييد از عشق
اي قلم ،
ايمانم ، آبرويم ،جانم
همه از بركت توست
و به ناز نگهي مرهمي ساز كنيد
بر دل و درد و غمش
حال
اشك مي ريزد قلم
ليك اينبار نه اوغمگين است و نه از دلتنگي است
بلكه از عشق تنفس كردن
اشك شوق است و حيات
كه به دل مي ريزد
همگي مي گوييم: اي قلم ، كعبه من
توبمان در دستم
و بخوان باز سرود هستي
كه همه هست شوند
كه همه مست شوند
و و به ققنوس سفارش كن كه ،
شعله بر پرده ظاهر گيرد
و
چكاوك را گو
آنچنان عشق به دنيا پاشد ، كه دگر آهنگ بوف شومي از آن
كلبه متروكه كاملا پاك شود
اي قلم
زنده بمان و به اثبات رسان جوهره باور خويش
تا به جان دريابم طعم شهد حركت
و
به پاكي سوگند
كه قلم جاويد است
و عدم بي معناست
لااقل بهر قلم
 

shamim_2000

عضو جدید

اين حوالي هميشه پاييز است

و درختان لبريز اتفاق زرد
و سبزي، خاطره‌ايست محو و فراموش

كلاغ‌ها ديگر انتظار را با قار قار، اعتراض نمي‌كنند
و گاهي حجم سياه ساكت‌شان را در برابر چشمانم از خورشيد عبور مي‌دهند

من، گاهي به مهماني گل بوته‌هاي گذشته ميروم در خاطره‌ام

بر روي برگ‌هاي خشك خس خس كني كه شكست از كولشان بالا ميرود، راه ميروم
و از ناله‌هاي ناگزيرشان هميشه به گوش ميرسد:
[...كجاست شكوه گذشته...]

خورشيد خسته‌تر از هميشه
آنقدر خسته كه زود ميرود و دير مي‌آيد
و نگاهش را پيكر نحيف مورچه نيز نمي‌فهمد

بهار كمي آنطرف‌تر در ايستگاهي متروك
به انتظار قطاريست
كه هيچگاه از اين حوالي عبور نمي‌كند
 

mmg11

عضو جدید

چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم



احمد شاملو
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
"تو همین جاهایی"
یادمان رفت تو را
پی اندوه نگاری که شبی
بی خبر رفت و دگر بازنگشت
یا پی لذت یک شادی ژرف,روی اندیشه پر وسوسه ی دانایی
آری یان بار هم انگار,یادمان رفت تو را..!
به کجا می رفتیم,که تو از خاطرمان می رفتی؟!
به جهانی که در آن,از زمین دلمان,علف هرز "چرا"؟! میرویید
یا به آن وادی سرگردانی,که هوایش همه از حسرت وتردید,به تنگ آمده بود؟!
به کجا می رفتیم؟!
تو پر از معجزه بودی و من و ما و همه
در دل روشن نور,
با چراغی همه اما و اگر,پی تو می گشتیم!
تو همین جاهایی
من تو را می بینم,
که در آغوش زلال مادر,مثل موسیقی آرام هوا,می نشینی و به من می خندی
یا همین نزدیکی,روی لبخند پر از مهر پدر
مثل یک کودک پر شور و امید,دست تردیدم را ,به یقین می گیری!
تو همین جاهایی
من چرا یادم رفت؟
که تو هستی!پای پرواز پر پروانه!
و چرا می گشتم,همه دنیا را,پی برهان و دلیل؟!
این همه کافی نیست؟!
این همه خوبی نور,این همه شادی و شور...؟!
این همه زیبایی؟!
این همه لحظه سرمست غرور...؟!
او اگر رفت به آیینه رسید
من چرا دلتنگم؟!
که تو هستی!!
و کسی می آید که به ایمان تو بی تردید است!
و دلش انقدر بی رنگ است که از آنسوی دلش حرمت آبی فردا پیداست
من چرا یادم رفت که تو هستی,
و چرا می گشتم,همه عمرم را,پی فهمیدن تو...!
که تو هر لحظه همین جاهایی...و مرا می فهمی!
و من از بودن تو,خود آرامش و عشقم|,و پر از نور و امید
و دگر می دانم,که تو هستی,همه جا و همه وقت!
به من نزدیکی
تو همین جاهایی
مهین رضوانی فرد
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
از سبز به سبز(سهراب)
من در این تاریکی
فکر یک برهء روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد .
من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
که دعا های نخستین بشر را تر کرد.
من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم ،
به طلایی هایی ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
من در این تاریکی
ریشه را دیدم
و برای بتهء نورس مرگ ، آب را معنی کردم.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟


سهراب
 

phalagh

مدیر بازنشسته
مدرسه عشق

مدرسه عشق

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
وبگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد ، به گمانم
کوچک و بعید
در پی سودائیست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
مغزها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشاء
هر کسی حرف دلش را بزند
"غیر ممکن" را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید :"هرگز"
و به آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبارت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی ...

امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما


(مجتبی کاشانی)​
 

Similar threads

بالا