شعر نو

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
«پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند»
واقا" سهراب چقدر زیبا به زندگی نگاه می کرده است
پدر سهراب شب میمیرد و در ان زمان پاسبان ها برای اینکه بتوانند بیدار بمانند با صدای بلند اواز می خوانند
یا در جای دیگه
«رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید»
منظور از شاخه نور سیگاری بوده که رهگذر ان را به زمین می اندازد
واقا" اگر ما نیز می توانستیم چنین زیبا به زندگی نگاه کنیم چقدر با مشکلات راحتر برخورد می کردیم
بیایید به مشکلاتمان از بالا بنگریم
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اين همه

با اين همه

اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست

از خوبي تو بود
که من
بد شدم!


قیصر امین پور:gol:
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما چون دريچه روبروي هم

آگاه ز هر بگو مگوي هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آينده

عمر آينه ي بهشت اما آه

بيش از شب و روز تير و دي اي كوتاه

اكنون دل من شكسته و خستس

زيرا يكي از دريچه ها بستس

نه مهر فسون نه ماه جادو كرد

نفرين به سفر كه هر چه كرد او كرد

نفرين به سفر كه هر چه كرد او كرد


مهدي اخوان ثالث
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز

با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند

حمید مصدق:gol:
 
آخرین ویرایش:

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ي ديدار نزديك است

باز من ديوانه ام،مستم

باز مي لرزد دلم،دستم

باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي!نخراشي به غفلت گونه ام را،تيغ

هاي!نپريشي صفاي زلفكم را،دست

آبرويم را نريزي،دل

اي نخورده مست

لحظه ي ديدار نزديك است



مهدي اخوان ثالث
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشي، امّا، امّا
گرد بام و در من
بی ثمر مي گردی.

انتظار خبری نيست مرا
نه زياری نه ز ديّاری - باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصدک تجربه های همه تلخ،
با دلم می گويد
که دروغی تو، دروغ
که فريبی تو، فريب.

قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای!
راستی آيا رفتی با باد؟
با توام، آي کجا رفتی؟ آی...!
راستی آيا جايی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جايی؟
در اجاقی- طمع شعله نمی بندم - اندک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند.



مهدي اخوان ثالث
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز


سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر علی شریعتی


[URL="http://www.shafighi.com/forum/imagehosting/thum_1565487c234ed0b79.jpg"] [/URL]

نیاز
وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.



وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن ...
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر علی شریعتی


[URL="http://www.shafighi.com/forum/imagehosting/thum_1565487c234ed0b79.jpg"] [/URL]

نیاز
وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.



وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن ...

بابت اسپم بی نهایت متاسفم
ولی نتوستم خودمو کنترل کنم
عالی بود...ممنون:gol::gol:
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط به خاطر تو
خدایا !
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ

بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم

و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم

بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم

اما آنچنان که تو دوست داری

چگونه زیستن را تو به من بیاموز

چگونه مردن را من خود خواهم آموخت

دکتر علی شریعتی
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتوبیوگرافی !

در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.
دکتر علی شریعتی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب که روح من
تن شسته در صراحت ممکن‌ترین محال
و خلوت سکوت مرا
قریاد گنگ شب‌پره‌ای
آشفته کرده‌است
فکرم به هیچ روزنه‌ای ره نمی‌برد
اما تمام درک من از هستی
یکباره مثل خاطره‌ای جاری‌ست

دلتنگم از کدورت این لحظه‌های کور
در باغ‌های شوم سعادت
در باد گم‌شدن،
با هیچ جای غیرت من سازگار نیست

*

ای آبی غرور تو سرشار!
وقتی که با نهایت بی‌رنگی
بر اعتماد یخ‌زده‌ام
لبخند می‌زنی
خورشید در صداقت خود
تردید می‌کند
و آسمان به خویش می‌آید
عریانی صداقت تو وحشت‌آور است

من از هراس اینهمه عریانی
ای یار!
ناگزیر سکوتم
شاید سکوت من،
زخم دهان‌گشوده‌ی دردی نگفتنی ست
دردی که نیست.
وقتی که درد، درد تماشا نیست
وقتی که باد، پنجره را
باز کرده است.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ایستاده ایم
در برابر دری شگفت...
تا کنون چه بی شمار
از دری که بسته است
تا فراتر از هراس،
سرزمین عطرهای ناشناس
رفته اند

در ، ولی هنوز
آن چنان که بوده
- ناگشوده-
مانده است!

×××

مثل ناگهان
جان ما
شبیه غنچه ای
گشوده می شود
و مرگ چون نسیم
از آستان جان ما
عبور می کند!

×××

زندگی
جز همین درآمدن
جز همین گذار
جز درنگ ساده ای
در اتاق انتظار
نیست!
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندای آغاز

کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می اید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟
 

valkano سبز

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادمك اخر دنياست بخند
ادمك مرگ همينجاست بخند
[FONT=&quot]ان دست خطي که ترا عاشق کرد شوخي کاغذي ماست بخند
[/FONT][FONT=&quot]آدمک خر نشوي گريه کني کل دنيا سراب است بخند
[/FONT][FONT=&quot] ان خدايي که تو بزرگش خواندي بخدا مثل تو تنهاست بخند
[/FONT][FONT=&quot]آدمک همین دو سه روز باقی است به آن دو سه روز هم بخند
[/FONT][FONT=&quot]ادمک ترا بخدا بخند
[/FONT][FONT=&quot]که خنده زیباست و زندگی عجیب ادمک تا فرصت هست بخند[/FONT]
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
حلاج

در اینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست


شفیعی کدکنی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزده ام
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان

مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت

لطیفترین شعر مصدق البته به اعتقاده بنده
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستاره سهيل

ستاره سهيل

ستاره سهيلي و مرا شروع تازه نيست
غروب خسته مرا طلوع يك ستاره نيست
به خود ببر مرا شبي، مرا كه در خودم گمم
رها شدن از اين قفس ،تولد دوباره نيست؟
به شهر كوچه هاي شعر ،نگاه من به راه توست
شتاب را نفس بگير،كه عاشقت سواره نيست
دلم دوباره خسته است،ز شعرهاي بي منت
به ساغرم غزل بريز،كه جز تو را بهانه نيست
غزل شبي دوباره باز،به سوي تو نشانه رفت
صداي من سكوت شد،خبر ز يك ترانه نيست
دوباره موج مي شوم،ز شعرهاي بي كسي
بكش مرا به بسترت ،كه موج را كرانه نيست
به شهر سنگي دلت،رسيده ام ولي چرا؟
به كوچه هاي شهر تو،مسير عاشقانه نيست؟
حسین پناهی
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
ایا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس ایا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
مصدق
 

Baran*

مدیر بازنشسته
بشكن طلسم حادثه را
بشكن
مهر سكوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره
بسپار
تكرار
كن حماسه خود تكرار
چندان سرود سوگ
چه مي خواني ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از ديده سيل اشك چه مي راني ؟
سهرابمرده راست غمي سنگين
اما
غمي كه افكند از پا نيست
برخيز
رخش سركش خود زين كن
اميد نوشداروي تو از كيست ؟
سهرابمردهاي و غمت
سنگين
بگذر ز نوشداروي نامردان
چشم وفا و مهر نبايد داشت
اي گرد دردمند ز بي دردان
افراسياب خون سياوش ريخت
بيژن به دست خصم به چاه افتاد
كو گردي تو اي همه تن خاموش
كو مردي تو اي همه جان ناشاد
اسفنديار را چه كني تمكين ؟
اين پرغرور
مانده به بند من
تير گزين خود به كمان بگذار
پيكان به چشم خيره سرش بشكن
چاه شغاد مايه مرگ توست
از دست خويش بر تو گزند آيد
خويشي كه هست مايه مرگ خويش
بايد شكست جان و تنش بايد
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
سيماب
صبحگاهي از سربلندترين كوهها فرو مي ريخت
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را


حمید مصدق
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل باغ آشنایی

گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر
مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
نه بنفشه یی
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی ؟
که بریده ریشه ی مهر شکسته شیشه ی دل
منم این گیاه تنها به گلی امید بسته
همه شاخه ها شکسته
به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم
در آن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم


م.ازاد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب‌بيداران همه شب حيران‌اش بودم،
حيران ِ شهر ِ بيدار
که پيسوز ِ چشمان‌اش مي‌سوخت و
انديشه‌ی خوابش به سر نبود

و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمان ِ سياه را مي‌انباشت

چون لَتِرمَه باتلاقي دمه‌بوناک
که فضا را.

حيران بودم همه شب
شهر ِ بيدار را
که آواز ِ دهان‌اش
تنها
همهمه‌ی عَفِن ِ اذکارش بود:
شهر ِ بي‌خواب
با پيسوز ِ پُردود ِ بيداری‌اش
در شب ِ قدری چنان. ــ
در شب ِ قدری.





گفتم: «بنخفتي، شهر!

همه شب
به نجوا
نگران ِ چه بودی؟»

گفتند:
«برآمدن ِ روز را
به دعا
شب‌زنده‌داری کرديم.
مگر به يُمن ِ دعا
آفتاب
برآيد.»


گفتم: «حاجت‌ْروا شديد
که آنک سپيده!»

به آهي گفتند: «کنون
به جمعيت ِخاطر
دل به دريای خواب مي‌زنيم
که حاجت ِ نوميدانه
چنين معجزآيت
برآمد.»۸ فروردين ِ ۱۳۷۳شاملو
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
افق روشن

افق روشن

روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است
وهر انسان برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
فقل
افسانه ای است
وقلب
برای زنده گی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر اخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
ومهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهامان دانه بریزیم...

ومن ان روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر نباشم :gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
"گریه"


سایه ها زیر درختان،در غروب سبز می گریند.
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،
وآسمان چون من،غبار آلود ِدلگیری.



باد بوی خاک باران خورده می آرد؛
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند.
آه،اکنون بر کدامین دشت می بارد؟



باغ،حسرتناک بارانی ست،
چون دل من در هوای گریه ی سیری... .


ه.ا.سایه
از دفتر"چند برگ از یلدا"
:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
...

...

یادمان باشد
پشت دیوار بلند دلتنگیمان
باغ خزان زده ی زندگی
تا دوردستها گسترده است...
اگر درختانش بی ثمر و بی برگند لا اقل
برگ - خنده های زرد و خشکیده را
می توان در اجاق یادها سوراند
در شبهای سرد تنهاییمان!!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
قول می دهم
_ _ _ _ _ _ _ _ _
به نقطه ای نامعلوم که خیره می شوی،
تمام ش ستاره های آسمان
بر سرم شهاب می شوند!
بیا لحظه ای به طعم ِ شیر ِ مادرانمان بیندیشیم!
به سر براهی ِ سایه های همسایه!
به کوچ ِ کبوتر،
به فشفشه های خاموش،
به ونگ ونگ ِ نخست و بنگ بنگ ِ آخرین...
هر دو سوی ِ چوب ِ زندگی خیس ِ گریه است!
فرقی میان زادن ِ نوزاد و پاره کردن ِ پیله و رسیدن سیبها نیست!
کسی صدای پروان ها را نمی شنود،
وقتی با سوزن ِ ته گرد
به صلیبشان می کشند!
کسی گریه درخت را
به وقت ِ چیدن ِ سیبهایش نمی بیند!
ولی یک روز،
یک روز ِ خدا
چشمها بیدار و گوشها شنوا می شوند،
هیچ دستی برای شکار پروانه ها تور نمی بافد،
سیبهای رسیده از درخت می افتند
و تو دیگر،
به آن نقطه تار ِ نامعلوم،
خیره نمی شوی!

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
یغما گلرویی
 

mohammadjavaad

عضو جدید
ارغوان

ارغوان

ارغوان شاخه ي خونبار جدامانده ي من
اسمان تو چه رنگ است امروز
افتابيست هوا؟ يا گرفتست هنوز؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
اسماني به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
انچه ميبينم ديوار است
اين سخت سياه
انچنان نزديك است
كه چو بر ميكشم از سينه نفس
نفسم را بر ميگرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي ميماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلمانيست
هوا هم اينجا زندانيست!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر از ظلمت ره مي ترسي،

چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشيد

روشني هاي تنم را که نشان سحرند، به تو خواهم بخشيد.

اگر از دوري ره مي ترسي،

دستهايم را که پلي رو به زمان مي بندند

و به کوتاهترين فاصله من را به تو مي پيوندند، به تو خواهم بخشيد.

اگر از تنگي چشم دگران،

اگر از زمزمه ها،

اگر از حرف کسان مي ترسي،

من جدا از دگران به تو خواهم پيوست

خويش را در تو نهان خواهم کرد.

و اگر ترس تو از خويشتن است

من تو را در تن خويش، در رگ و هستي خويش

در تمام ذره ذرات وجودم که پر از خواهش توست

محو و گم خواهم کرد.

تو بيا، که اگر آمدنت دير شود

و اگر آمدنت قصة پوچي باشد

من تو را اي همه خوبي

تا دم مرگ نخواهم بخشيد.


شاعر:؟؟؟؟
:gol::heart::gol:


 

mohx

عضو جدید
فکر می کنم از سهراب

فکر می کنم از سهراب

:gol:زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من :gol:
 

Similar threads

بالا