شعر نو

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی ؟ نه
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه
مذهب ما را می دانی ؟ نه
خط ما می خوانی ایا ؟ نه
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد
نه ‚به هر سر که فرو می آمد
نه ‚به هر جام که بالا می رفت
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت
روزی ایینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟

آه آری خود اوست
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند....
:gol:
سیاوش کسرایی:gol:
 

Qomri

عضو جدید
غریبه می مانست اما
نگاه آشنایی داشت
لبش لبخندی اما تلخ
دلش ساز جدایی کوک
تنهایی ها و نگاهش
غریق ناکجایی بود و من غرق آن پیدا
کاش شوق نگاهی داشت...
به گرمی می پذیرفتم نگاهش را
به امید سوال او
که آیا تو ....
....
خیالم
نعره های عشق سر دادم به دالانش
سپردم گوش...
پاسخ آهی داشت
...
 

meibudy

عضو جدید
عاشق کن سوزن‌بانِ پیر را
در خزانی که قطارها
این حوالی
سوت نمی­کشند...
.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جستجوی بی پایان

می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟
 

meibudy

عضو جدید
این شعر نو نیست اما باحاله:

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در من ترانه های قشنگی نشسته اند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من باز گیج می شوم از موج واژه ها[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این بغضهای تازه که در من شکسته اند [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند[/FONT]​
 

meibudy

عضو جدید
زمزمه تنهایی

زمزمه تنهایی


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من همان شبان ِ عاشقم[/FONT]
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....
 

meibudy

عضو جدید
دوست

دوست

خانم گمانم من شما را دوست...
حسی غریب و آشنا را دوست...
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست...
حس عجیب پیشتان بودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...
از دور می آید صدای پا
حتا همین پا و صدا را دوست...
این بار دیگر حرف خواهم زد
خانم گمانم من شما را دوست...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
له له و تنفس

خوابم نمی برد
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست
باور نمی کنی
اما
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای سکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
آن گیاه از میان صداهای گونه گون
این له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدایی دیگر
تا آستان قلبم بی تاب
نردیک می شوند
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد
اینک منم مهاجم و محبوس
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین
قربانی سگان تکاپو
می گردم و به بازوانم مواج
هر چیز را به گردم می گردانم
می ترسم
اما می ترسانم
دندان من از خشم به هر سو ده می شود
آشوب می شود دل من درد می کشم
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست
دریا درون سینه من جوش می زند
فریاد می زنم
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ
دشنام می دهم به شما با تمام جان
قی می کنم به روی شما از صمیم فلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
در گرگ و میش صبح
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروزآفتاب
با بوسه و سلام به هر بام و در دمید
دیروز آفتاب
پندار ابر را
با تیغ زر درید
دیروز آفتاب
در شهر می گذشت
با گامش اشتیاق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نیاز به پیوند

دلهای سرد را
گرمی نشاند و رفت
عطر امید را
هر سو کشاند و رفت
ای روشنای دیده و دلهای بی شمار
ای جان آفتاب
بار دگر ز روزن دل خستگان بتاب


سیاوش کسرایی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوست داشتن

ما شقایق کوهستان های وطنمان را
داریم
و هر که را
که تاب این آتش رویان را
در سینه دارد
ما شقایق ها را دوست داریم
و روییدن و بالیدنشان را
و به شباهنگامی چنین
پاسداری شان را
گرد آمده ایم
ما گل ها را دوست داریم
و نه تنها
گلها ی گلخانه را
که گلهای وحشی خوشبو را هم
و آزادی گفتن کلام عطر آگین دوست داشتن را
هر که گلی می پسندد
و هر که گیاهی
و هر که رویش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در این برخاستن یگانه است
و ما برخاسته ایم
تا بیگانگی را باطل کنیم
با ترانه مهر
و در برابر آن که چیدن گلها را داس درو به دست دارد
با کینه مادران
جدایی را همچنان
سنگ بر سنگ می نهند
و اینک دیواری است
بگذار بر این دیوار
مرغ من بنشیند
و دست تو
او را کریمانه دانه بخشد
و دیوار
پله ای باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
یک آسمان
به چشمان ما نگاه می کند
و در پایین
گهواره و گور ماست
که بر آن
همواره شقایقی سوزان می روید

سیاوش کسرائی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زنهار

خاموشمان می خواهند و گمنام
و از آن بتر بدنام
همان ای گلبانگ گلوبریده
خونت را فریاد کن
بذر سرخ رویا را
بپاش
با زبان هزار قطره و
میندیش
که شنونده ایت هست یا نه
که یاری خواهی خود یاری دهنده است
نمی خواهندت
پس خود را تکرار کن
بسیار کن
در کردار همسرت به پکدامنی
در رفتار فرزندت
به دانش جویی در سمت
و در تلاش بارانت به همآوایی و همرایی
در خانه باش و
در کوچه
در سبزه میدان و آن سوی پل
در مزرعه و یک شنبه بازار
در اعتصاب و عزای عاشورا
میان توده باش و در خلوت خویش
و به هر جای
آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد
و آن گاه
تصویر نامیرای تصورت را
زیاد کن
زیاد کن
چندان که حضور غالب از آن تو باشد
تو
مرا در این دامنه سهم
سخن با آن لب است که با دشمن
سخن نگفت و اینک
به تبسم بسنده کرده است
چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش
ای سنگ
صخره
فرو ریز تا آواری باشی
ممان
بیدن سان دیواری حاجب دیروز و
فردا
دهان بگشا که
هنگامه فروکش و طغیان است و
خروشی باید
اما
باریکه آبی به زلالی
بهتر
که سکوتی به گرانباری فراموشی
با تندآبی آلوده
خاموشمان می خواهند و
فراموشمان می خواهند
با شخنی اشاره ای و نگاهی
ای خسیس محبت
حتی به آهی
دشمن را بشکن
ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
شریان های گسسته را گرهی
که خون به بیهوده می رود
فریاد
بر تو مباد
که در پاسداری نام دیروز
هم برین گنجینه بخسبی
زنهار
جان ظرفی شایسته کن
خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود
بلندآوازگی
دویدن بر ریسمان بین قله هاست
به روزگاری که خصم
از دو سوی در کمین نشسته است
بر زمین گام بردار
که خک و خکیان به هواداریت
همواره سزاوارترند
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
**************
:heart:
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیرضصربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
:heart:
خسرو گلسرخی

*****************
 
آخرین ویرایش:

solar flare

مدیر بازنشسته
شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چهار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش، اما
انديشناك مانده و
خاموش:
شايد از هيچ سو جواب نيايد


 

mohammadjavaad

عضو جدید
5243

5243

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش.
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش.
آن شب
هيچكس از ره نمي آمد.
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود.
كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.
باد مي آمد، ولي خاموش.
ابر پر مي زد، ولي آرام.
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،
رعد غريد،
كوه را لرزاند.
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند.
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند:
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد.
هر دو مي كوشند.
مي خروشند.
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين.
سال ها آن را نفرسوده است.
كوشش هر چيز بيهوده است.
كوه اگر بر خويشتن پيچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یاد دوست/سیاوش کسرائی


یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما
دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما
یاری که در کشکش گردابهای غم
او بود و دست بسته او دستگیر ما
یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما
ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر
پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما
صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد
پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟
صبح است روی دوست چراغی از آفتاب
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما
بس نقش ها زدند ولی روز آزمون
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما
تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟
روزی به سر نیامده شامی به پای خاست
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما
فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما
آنان که لاف دایگی و مادری زدند
خوردند خون ما و بریدند شیر ما
آن جا که باغبان کمر سرو می زند
و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما
ای شط ره رونده تو ایینه ای بگیر
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما
می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت
حالی بیاورید صبوری به پیر ما
چون عقل را به گوشه میخانهه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرگ ‚ من را/شاملو

اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرح های قشقایی با من بیگانه نیست
رفتن در دامنی با آن همه چین به من
نمی آید
من فقط دست هایی دارم که می توانم
بر دارم برای تو ببافم
سرخ ها را از رگ و سفید ها را از موهایم
رج می زنم
برایت!
فرشی از گل سرخ پوشیدم
نخ نما در پاگرد پله ها
خار ناخن هایم را روی ساقه ها گم
تیز نگه داشته ام
برای وقتی که کسی به قصد آزار تو
بر من راه می رود!

متاسفانه نمی دونم شعر از کیه!:gol:
 

mohammadjavaad

عضو جدید
5243

5243

مي خروشد دريا.
هيچكس نيست به ساحل پيدا.
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك.
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او،
پيكرش را ز رهي ناروشن
برده در تلخي ادراك فرو.
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش.
و در اين وقت كه هر كوهة آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصة يك شب طوفاني را.
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت.
با خيالي در خواب.
صبح آن شب، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر،
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثة تلخ شب پيش خبر.
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظة غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز
 
آخرین ویرایش:

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
آوار رنگ

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند

حسین پناهی
 

MaaRyaaM

عضو جدید
[SIZE=+0]حالا می توانم با شما[/SIZE]​
راجع به خیلی مسائل مشکل
حرف بزنم
شعر بخوانم
گریه کنم
همه چیز آماده است
رسانه ها ی گروهی
خبرگزاری ها و
نمایندگان رسمی آژانس ها ی خبری...
این جا حتا افتادن برگی
از شاخه ای
پنهان نمی ماند
حتا می توانم
صدایم را
تا آن سوی زمین
مخابره کنم
این جا می توانم خیلی راحت
کنار شعر هایم
آدم بکشم
غارت کنم
یا به حقوق دیگران احترام بگذارم
به طو ری که آب از آب تکان نخورد
آسوده باش !
اینجا تمام رسانه ها
برای افزایش آگاهی مردم
تلاش می کنند
و این طوری است که من
می توانم با شما
راجع به بعضی مسائل
حرف بزنم
این جا مرکز جهان است
صدای ما را از شعر می شنوید
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در ایینه اتاق
خیره میشوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده یی آخر ؟


یغما گلرویی
:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اسیر/فروغ فرحزاد


تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای گام های گریه می آید
دوباره آمدی
کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی
این بار صدای قدم های تو را
از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم
حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس
کدام شاعر غزلپوش
شبانه ، عشق را
در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت
اما
تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی
همیشه
از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم
می گفتی
هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی
پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد
هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا را
باور نکردی ! گل من
هیچ وقت خدا ...



یغما گلرویی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نان از سفره و كلمه از كتاب،
چراغ از خانه و شكوفه از انار،
آب از پیاله و پروانه از پسین،
ترانه از كودك و تبسم از لبانمان گرفته‌اید،
با رؤیاهایمان چه می‌كنید!


ما رؤیا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید...
دروغ می‌گویید كه این كوچه، بُن‌بست و آن كبوترِ پَر بسته، بی‌آسمان و صبوری‌ِ ستاره بی‌سرانجام است.
ما گهواره به دوش، از خوفِ خندق و
از رودِ زمهریر خواهیم گذشت.
ما میدانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار
هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و
آواز نور و كرانه‌ی ارغوان باقی‌ست.


سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم
پرده‌های پوسیده‌ی پرسؤال را كنار می‌زنیم
پنجره تا پنجره... مردمان را خبر می‌دهیم
كه تا آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهمِ آفتاب و
نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست.


ستاره از آسمان و باران از ابر،
دیده از دریا و زمزمه از خیال،
كبوتر از كوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید،
با رؤیاهایمان چه می‌كنید؟


ما رؤیا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید...
دروغ می‌گوئید كه فانوس خانه شكسته و
كبریتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گریه‌اند.
ما میدانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار،
روزنی روشن از رؤیای شبتاب و ستاره روییده است
سرانجام روزی از همین روزها
دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌ایند
خبر از كشف كرانه‌ی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه می‌آورند.

سید علی صالحی
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر هیچ فرقی نمی کند
آسمان قد پیاله باشد یا دریا
حتی اگر پشت در خانه ات یک جفت کفش زنانه هم ببینم
نمی پرسم دستان چه کسی برایت
یاس و انار و کبوتر آورده بود
می روم حوالی علاقه ی خلوت آن سال ها
می روم دنبال کسی که با من تا نور می آید
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم
سهم من از این همه سبز که سرودم چیست ؟؟!
حالا می توانم لباس های سبزم رابیرون بیاورم
و سیاه بپوشم
می توانم تمام ستاره های سبز را با تفنگ ساچمه ای هدف بگیرم
دیگر نه رد پای پروانه را دنبال می کنم
نه رنگین کمان را
همه چیز مال خودت
سه شنبه و دی و انار و کلمه
برای سه شنبه انار دانه کن
تمام روزهای باران را از آستین آسمانت خشک کن
نام مرا هم در کوچه ای بن بست تنها بگذار و برو
حالا یک فنجان قهوه برای خودت بریز
نه انگار صدای گریه ای غریب
از قصه های سفید دختری
آیینه ات را خاموش می کند ......
تو قهوه ات را بنوش!







مریم اسدی:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خم بر جنازه ای دیگر/ سیاوش کسرائی


نه بایسته شعرست و نه
شایسته من
که همواره خون بسراییم و
خون
و از عطر نیاز
و ترکش بلندآواز
سخن نگوییم
از عشق سخن نگوییم و
از غزل
اما در آن گذر
که
قلم و قدم
بر خون همی رود و
باز
این منم که بر جنازه ای دیگر
خم می شوم
باری بشنویدم بانگ
که در برابر چشمانم شهید می شوند
فرزندان امیدم
آری بشنوید
افراسیابت
به تیغ
از شاهنامه می راند
ای ستیزنده باستم
ای جزمت زیبایی جوانی و جرئت راستی
اما نامت
در کارنامه او
می ماند
عقیق سرخ
اینک مهربانی همه بازوان برادری
سهرابانت
و خشم بی آتشی کین
رستمانت
گرم است
هنوز خون تو گرم است
دیرگاه
بردندت
و هم به شبانگاه
از تو دست بداشتند
از پیکر بی جان تو
از خوشه خون
و هنوز
خون تو گرم است
در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
ای شبنم سرخ
از آخرین برگه لرزان شب
چگونه چکیدی
تا سپیده دم چشم باز کرد ؟
جنایت
بی حوصلگی می کند و
قساوت عجول است
و شرف
درد شکیبایی را
تا دیار آرام مرگی زودرس
پیش می برد
و همچنان
آزادگی با خون
راهش را خط کشی می کند
و جوانی بر آن
گلهای آفتابگردان
می نشاند
تا شیار آفتابی این مرز را
در دود و دمه
چراغان دارد
ای گوهرهای ناشناس
حجله های گلرنگ بی عروس
در بگشایید و دهان
تا مردمان
دامادان سر بلند را تعظیم کنند
و
ای تو
رفیق رزم آور بی خستگی
آرام
که تا خک
تن به بوسه آفتاب می سپارد
خشم دانه ها بر زمین
مزرع رستاخیز
می رویاند
و دست بازوان رنج
گهواره اندیشه ات را
می جنباند
و در شاهنامه شهیدان
خون سیاوش
می جوشاند
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گرهبند خون/ سیاوش کسرائی


قامتت
درداربست شعرم نمی گنجد
نمی نشیند
آرام نمی نشیند تا
طرحی برآورم
شایای ماندگاری و تاریخ
کدامین خارای آتش زنه
خرد کنم
خمیر کنم و
در کوره دماوندی روشن
بگدازم
تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهربانی و خشم را
با هم آورم ؟
من چگونه تیغ بر آفتاب بر کشم ؟
آری چگونه
شطی از سوسوی ستارگان جاری کنم ؟
آخر
من امید را چگونه سپیده وار
در قلب این شب ظلمانی بنشانم ؟
من چگونه
چشمان تو را حک کنم ؟
بگذار خاموشانه بنشینم
صبورانه در کمین
و ایند و روند امواج را
بنگرم
باشد که موج ماهیی یگانه
در دام من افتد و از آن
نقشی
از خستگی ناپذیر خاطرت
بنگارم
ای رود ستیزنده
ای جویا
ای شتابگر اندکی بهل
تا زمانه در خود
جوانی خویش را بیاراید
بمان
تا همسر مسافر
سرخ گل اندوهگینش را
با تو
به شادابی برساند
بمان تا فرزند
پا به پای تو به دریا رسد
بمان تا چون منی
بتواند
حکمت دگرگونی آتش را
بر آب بنویسد
نمی گنجی
نمی نشینی
نمی مانی اما ای آزاد
و من
یادت را
بر بوم خون بفت دلم
با عطر عصر آهن و بیداد
به رنگ ناشکننده فلز رنج
یادی
چون حریر صبح فروردین
و قامت توفان
و هلهله های هزاران هزاری دستمالها و چشم ها
و رضامندی چهره شالیکاری
بر فراز پشته
که شیر و عسل می نوشد
نانت را با ما
به دو نیم کردی و نامت را
گرهبند ابروی ما
اینک ای جوانی سالخورده
شراب جاودانه باش
در کام یاران


 

Similar threads

بالا