شعر نو

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حمید مصدق

چند گویم من از جدایی ها

هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در ایینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

مصدق
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
حميد مصدق

من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟
- این مباد
- که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو ٬
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سهراب سپهری

تارا

از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد رشته عطری گسست آب از سایه افسوسی پر شد
موجی غم را به لرزش نی ها داد
غم را از لرزش نی ها چیدم به تارم برآمدم به ایینه رسیدم
غم از دستم در ایینه رها شد : خواب ایینه شکست
از تارم فرود آمدم میان برکه و ایینه گویا گریستم
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز

حميد مصدق

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستنی
سرودنی نیست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنیدنی است.


این سر
- نه مست باده ٬
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق ستودنی ست ...
 

MaaRyaaM

عضو جدید
برای بدست آوردنت نمی جنگم !
به تکّدی قلبت هم نمی آیم !
دوستت دارم ،
فارغ از داشتنت ....

از : فریبا عرب نیا
 

MaaRyaaM

عضو جدید
از روزهای رفته نگو
روزهای مانده را تعریف کن
با چند ماه خداحافظی کنم
به چند خورشید سلام
تا بیایی .... ؟!

از : فریبا عرب نیا
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای بدست آوردنت نمی جنگم !
به تکّدی قلبت هم نمی آیم !
دوستت دارم ،
فارغ از داشتنت ....


از : فریبا عرب نیا
فوق العاده بود...
عشق یعنی همین! فارغ از داشتنت دوستت دارم!

مرسی از انتخاب زیباتون!:redface:
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم

عمران صلاحي
 

MaaRyaaM

عضو جدید
می بینی
تاریخ مصرف عشق هم دارد تمام می شود!

شب هایمان را دارند
قلب های کم مصرف روشن می کنند...

چه بازاری!
زن ها
عکس های عروسی شان را
با شکلات و
تکه ای قلب پلاستیکی عوض می کنند..
مردها
در آسمان هم دنبال حفره ای میگردند!

من- دیگر فروغ نمی خوانم-
تو-
آه...دیگر حتی
هیچ کودکی"ولنتاین" به دنیا نمی آید
!

نمی دونم از کیه!
 

mohammadjavaad

عضو جدید
5243

5243

اری من کیمیاگرم
کیمیاگری از جنس نور
من کیمیاگرم
کیمیاگری به وسعت اسمان
به پاکی عشق
من کیمیا میکنم
عشق را به انتظار
انتظار را به اشک
و اشک را به عشق
و ...
اری
من کیمیاگرم!
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

هوشنگ ابتهاج
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش : دل می خری ؟
پرسید چند ؟
گفتمش دل مال تو تنها بخند !
خنده کرده و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود


متاسفانه نمی دونم از کیه....!:redface:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوشنبه!

دوشنبه!

ببین چه قدر کلمه کنار هم می چینم تا تو زاده شوی ...!
تو از جنس کلمه و آوازی
تو از جنس شهریور و سکوتی!
بیا بنشین کنار این همه کلمه
کنار دست هایم
شب بوی مهتاب گرفته
پنجره بوی باد
من بوی خواب!!!
حالا دو شنبه رو به قبله ی ترانه جان می دهد
و سه شنبه با سلام زاده می شود !
در آشیانه ی سه شنبه دو تخم کبوتر چاهی ست
جوجه ها که سر از تخم در آوردند
سه شنبه های تقویم پر از پر می شود
پر از پرواز !
بیا کنار سهمی از دل تنگی من بنشین
می خواهم رنگ چشم هایت سکوت کنم...!



مریم اسدی:gol:

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که کمترین سرود بوسه است.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و هر انسان [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]برای هر انسان برادری است.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]قفل[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]افسانه ای است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و قلب برای زندگی بس است.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که آهنگ هر حرف زندگی است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که هر لب ترانه ای است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا کمترین سرود بوسه باشد.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که تو بیایی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]برای همیشه بیایی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و مهربانی با زیبایی یکسان شود.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و من آن روز را انتظار می کشم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حتی روزی که دیگر نباشم[/FONT]


احمد شاملو:gol:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرمهای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم ، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم ، چه می آمد
آب
یا نه ، چه می رفت ، هم زانسان که حافظ گفت ، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم ، مست سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه ی پک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله ، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو ، ایا تو هم هستی ؟
اخوان
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا....

بیا....

دست های شرجی تو
در شمالی ترین دقیقه ی دیروز
روی شانه های من قد می کشید و به دریا می رسید
هیچ فکر میکردی
ته فنجان لب طلایی ام دریایی باشد
؟؟!!
و هر روز کبوتری بال بسته
در ساحلش بنشیند و قهوه بنوشد .....؟
و تمام چهارشنبه سوری های دنیا
مثل همین شب نارس
آتشی در دل دریا روشن کند
و کنار آن بنشیند
و با کسی به لهجه ی انار تخته نرد بازی کند ؟
نگو که هیچ وجه مشترکی بین آیینه و کبوتر و دریا نیست
تمام آیینه های دنیا به دریا می ریزند
و تمام کبوترهای دنیا ته دریا آشیانه می کنند ...
اگر باور نمی کنی
پنجره ی باران خورده ات را باز کن!
چند سطر پس از باران
ببین خورشید در چه سکوت سبزی فرو رفته ...!
گمان می کنم در آخرین جمعه ی سال بارانی ام را جا گذاشتم
پنجره ام را جا گذاشتم
و شانه ام را که دست های شرجی تو روی آن قد می کشید
آه ، مهربان شرجی من !
کنار همین شمعدانی های شعر من بنشین ...
هیچ کس اندازه ی آسمان دروغ نمی گوید
هیچ بارانی پنج شنبه ی مرا
از عطر ارغوانی آیینه تر نکرده است ...
تا چه رسد به خاطرات شرجی کنج دی ماه پارسال !
حالا هرکس برای من مریم بیاورد
گهواره هم می آورد
هر کس انار بیاورد
ایوان پر از عطر پونه هم می آورد
هر کس دریا بیاورد
فنجان لب پریده هم می آورد!
گمان می کنی چرا حوالی قنوت دست هایم را به آسمان سپردم ؟
هیچ کس به من نگفته بود
خدا میان گهواره ی قمری هاست
بالای عقربه های اردی بهشت
بی باور شنیدم ، شمالی ترین دقیقه ی دیروز
خدا با لهجه ی یاس
مرا به نام کوچکم صدا می کرد !!!
من رأس غروب هر اتفاق
پیاله ی آب پشت سر خورشید می ریزم
و خورشید تشنه
رأس طلوع هر واژه زلال از یینه ام می چکد !
به خود خدا خراب تر از آنم
که کسی شمعدانی های شعرم را بچیند
و در ایوان بن بست ماه بکارد
دلم حالا بری بوسه های شرجی ات تنگ شده
دوستت دارم
قدر رایحه ی خدا که لای چادر گل دار آسمان پیچیده
دوستت دارم !
قد تمام لحظه های شمالی سالی که پشت آیینه جا گذاشتم
سال و علاقه و اقاقی و کبوتر و آیینه
تحویل شدند
بیا و

سیب و سبزه و سکوت برایم بیاور!!




مریم اسدی:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باور

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را
باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خک می شود
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
باور کنم که آن همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
در کوره راه ها همه خاموش می شوند
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بالای بام ها و کنار دریچه ها
بی وصل و نامراد
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
بی آن که سر کشد گل عصیانی اش ز خک
نفرین بر این دروغ
دروغ هراسنک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک دوستی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لب ها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
وین ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین گلهای یاد کس را پر پر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آنگاه کویر مشکل را
از فاصله ساختند
آغاز مرغ بود
آغاز بال پایدار
و مرغ اول جهان ناگاه
وقتی که کویر مشکل را
از فاصله ساختند
فریادی سخت برکشید
و سمت شن ها را آشفت
فریاد میان آب افتاد
و آب
با زمزمه تارهای صوتی را لرزاند
و حافظه ی قنات را باد آزرد
وقتی که تارهای صوتی
در گوشت آب
می لرزید
 

meibudy

عضو جدید
مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
آه ای پدر مگر
گندم چقدر شیرین بود؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دست های تو !
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم !
:gol:

قیصر امین پور:gol:
 

meibudy

عضو جدید
بعد از تو سه بار گریستم ،سه بار
نخست آنی بود که دانستم
زنی در جلجتای بستر
مصلوب چهار مردشد
تا تنها پیامبری باشد
که از شرجی ی شهوت و اجبار
نان و شراب می زاید
بی آنکه تکفیر کند
و یا حتا تفی به سکه هایی که
یهودا را تجربه می کرد

بعد از تو سه بار گریستم ،سه بار

دوم بار وقتی بود
که سگ همیشه آرام آستان
در رگهای خونمرده ی لجن اندودذهنش
شوری به توحش تمام پدرانش حس کرد
قلاده درید و
زوزه کشید و
تا صبح به ماه پارس کرد

بعد از تو سه بار گریستم،سه بار

آخر بار وقتی بود
که تمام شعرهایم را سوزاندم
وخاکستر متانتشان را
پیشکش ستاره ها کردم
قلاده دریدم و
زوزه کشیدم و
تا صبح به ماه پارس کردم

بعد از تو سه بار گریستم ،سه بار....


ای پطروس !پیش از آنکه خروس بانگ بر آرد تو سه بار مرا انکار خواهی کرد
حضرت عیسی (ع)
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رهایی

بر آستانه در گرد مرگ می بارید
از آسمان شب زده در شب
تگرگ می بارید
و از تمام درختان بید
با وزش باد
برگ می بارید
که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت
به جاودان پیوست
و بازوان بلندش
که نام نامی او راهمیشه با خود داشت
به جان پیوست
به بیکران پیوست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاموشی

آنچنان خواهند خامومش کنند
تا خلایق هم فراموشم کنند
طرفه حیلتها کنند این ساحران
تا غلام حلقه در گوشم کنند
خود نمی ریزند خونم تا مباد
شهره مانند سیاووشم کنند
بس بخوانندم به گوش افسانه ها
تا به خواب خوش چو خرگوشم کنند
لطفشان قهر است اگر مهرم کنند
شهدشان زهراست اگرنوشم کنند
گاه می گویم بهل تا لعبتان
با شراب بوسه مدهوشم کنند
لیک می بینم که خلق بی زبان
باز خوانندم که چاووشم کنند
عاقبت دانم به دوران حیات
در عزای خود سیه پوشم کنند
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای
بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب
ابری رسید
چهر درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت
ای ابر ای بشارت باران
ایا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟
غرید تیره ابر
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد
باد بیابانگرد
ای داد
دیدم که گرد باد
حتی
خاکستر وجود مرا با خود نمی برد

مصدق:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
پر از تكه هاي زيبا


در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما ....

مصدق
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نقش پنهان

آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز ای عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم بکام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شراربوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

فروغ فرحزاد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خانه متروک

دانم کنون از آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم کنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایه قامتی سست و لرزان
سایه بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایه خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایه آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم میگذارد
شمع در آخرین شعله خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم کنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم کنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
بار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
فروغ فرحزاد
 

Similar threads

بالا