سید پابرهنه

nmd

عضو جدید
یکی از شهدایی که من خیلی بهش ارادت دارم!!!!


بزن‌بهادري كه پابرهنه معلم شد



سيد حميد چگونه مي توانست در جبهه ها کفش بر پا کند،
درحاليکه خون همرزمان و يارانش بر ان خاکها ريخته بود.
"فخلع نعليک"رااز ياد نبرده بود
و هنگاميکه با حاج همت سردار خيبر بسوي ميعاد وميقات ازلي خويش مي رفتند، تا عهد خويش وفا کنند واز وفاداران باشند،
پايش برهنه بود.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مي‌گفتيم چرا پابرهنه مي‌ري؟
مي‌گفت راحت‌ترم، اما واقعاً چيز ديگري را مي‌ديد كه ما نمي‌ديديم.
چه ديده بود كه ما نمي‌ديديم؟
افسوس سال‌هاي از دست رفته را مي‌خورد و هميشه خود را سرزنش مي‌كرد.
شب‌ها با پاي برهنه در بيابان پر از خار پرسه مي‌زد.
زمزمه‌ها و فريادهاي شبانه او آشناترين صدا براي نزديكانش بود.
اندك‌اندك برهنگي پا برايش عادت شد تا جايي كه به سيد پابرهنه شهرت يافت.
 
آخرین ویرایش:

nmd

عضو جدید
 

nmd

عضو جدید
وسط عملیات بود . هوا که روشن می شد بچه ها جواب تک عراقی ها را می دادند.
سیّد نصف شب آمد سراغم و گفت: بیا بریم عقب روضه بخونیم .
گفتم: این جا کار زیاده؛ من می مونم همین جا تا به کارا برسم.
ولی سیّد دست بر دار نبود و می گفت : من دلم تنگ شده و باید روضه بخونم.
چند نفر را جمع کردیم و رفتیم عقب که روضه بخوانیم. یکی از روحانیون هم برایمان روضه ی حضرت زهرا خواند.
بعد از روضه که می خواستیم بر گردیم خط، به سیّد گفتم: حالا که اومدیم این جا، بهتره بمو نیم و یک کم استراحت کنیم...
نه! باید بریم خط. توی خط خیلی کارداریم که باید انجام بدیم
 

nmd

عضو جدید
بزن‌بهادري كه پابرهنه معلم شد

حميد موقعي كه بچه بود يه عالمي داشت كه اگر يه چيزي رو مي‌خواست، مي‌رفت تا آخر برسد بهش. وقتي حميد بزرگ شد ديگر قلدري او محدود به چهار ديواري خانه و مدرسه نبود. از هركس خوشش نمي‌آمد پاپيچش مي‌شد. اهل محله همه از او گريزان بودند. از رودررويي با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و نااميد. فقط دعا مي‌كردند.

(آسيد احمد)


همه نذر كرده بودند كه روضة پنج‌تن برا سيدحميد بخونن تا سيد خوب بشه. بالاخره سيد بودند و تو شهر آبرويي داشتند.

خيلي ناراحت بودند از اينكه بچه‌شان سربه‌راه نبود. كلمه اهليت براي حميد مصادف بود با محدوديت. قصد داشت براي خودش كسي شود و به خيال خودش شده بود. دوست داشت ديده شود. فكر مي‌كرد با ديده شدن و نيش چاقو نشان دادن مي‌تواند احترام را بفهمد. همة پول توي جيبش را خرج كفش و لباس و ظاهر خودش مي‌كرد تا شايد با آراستن ظاهر، همه او را صاحب كمالات بدانند، ولي نتيجه برعكس شد.
(خانم ميرافضلي)
 

nmd

عضو جدید
مادر ما اون موقع رو پا بود.
يه روز گفته بود: حميد، برادرت گفته اگه مدرسه نري مي‌زنتت.
حميد گفته بود نه. مادر ما هم بلندش كرده بود و پيراهنش رو درآورده بود، شلوارش را هم درآورده بود و از خانه بيرونش انداخته بود و گفته بود حالا هرجا مي‌خواي بري برو.
گفته بود: نه، نه‌نه من مدرسه مي‌رم، هرجا كه مي‌گي مي‌رم، فقط آبروي منو نبر.
حميد براي همه قلدر بود به جز بي‌بي.
خشم مادر او را به وحشت مي‌انداخت. از عاق شدن مي‌ترسيد
 

nmd

عضو جدید
به بي‌بي قول داد درس بخواند و خواند.
بعد از ديپلم ادامه داد و فوق ديپلم مكانيك را گرفت.
ولي در همة اين سال‌ها ناآرام بود. قُد بود، سركش بود، خودش نمي‌دانست به دنبال چيست. از آنچه بود ناراضي بود. گمگشته‌اي داشت كه تا آن را نمي‌يافت آرام نمي‌گرفت.
در سال‌هاي 56 و 57 قرية كوچك آنها شكل و شمايل ديگري به خود گرفت.
همة اهل محل از زن و مرد خود را به رفسنجان مي‌رساندند كه در شلوغي شهر شريك شوند.
مردم فرياد مي‌كشيدند، درهاي ادارات را مي‌شكستند و خيابان‌ها را به آتش مي‌كشيدند و در مقابل نيروهاي شاه مي ايستادند و حتي برادر آرام و سربه‌راه او شده بود سردستة همه.
گاه حميد هم در مقابل شلوغي‌ها ديده مي‌شد؛ البته نه از سر همراهي، بلكه از سر كنجكاوي و از درك و حال مردم بي‌خبر بود.
 

nmd

عضو جدید
يك‌روز وقتي به خانه برمي‌گشت. جسد غرق در خون سيدرضا را در حياط منزل ديد. به جاي پدر و بي‌بي ديگران را گريان و عزادار ديد
. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمي‌كرد. به يك كابوس بيشتر شباهت داشت تا حقيقت. طاقت نياورد، نعره كشيد و بر سر و صورت خود كوبيد. هيچ‌كس نتوانست او را آرام كند، جز بي‌بي.
بي‌بي خود آرام بود و راضي.
حميد از رفتار بي‌بي متعجب بود.
آخر برادرش رضا كشته شده بود.
بي‌بي آرام گفته بود كشته نه، شهيد شده.
حميد قادر به تحليل اتفاقات دور و برش نبود. خود را درمانده‌تر از گذشته يافت گاه ساعت‌ها در گوشه‌اي مي‌نشست و خيره مي‌شد.
شهادت رضا و رفتار بي‌بي در قبال شهادت فرزند، حميد را به شدت تكان داده بود. او در مقابل يك سؤال بي‌جواب قرار گرفته بود: به راستي چه باوري در اعماق دل بي‌بي نهفته بود كه او را در قبال مرگ فرزند جوانش به آرامش دعوت مي‌كند؟

حميد دانست بي‌بي صاحب معرفتي است كه او فاقد آن است.
اين آگاهي سرآغاز فروريختن همة باور‌هاي حميد شد. دانست كه شناختش از خود و حوادث پيرامونش آنقدر كم است كه ديگر نمي‌تواند مثل گذشته در مقابل انتقاد‌هايي كه از او مي‌شد دفاع كند.
حميد مي‌دانست دچار بحران شده است. همين بحران او را به تنهايي و انزوا كشاند. سيدحميد كه فكر مي‌كرد بزن‌بهادر محله است، دنيا را در همين محله مي‌ديد؛ حالا درمانده و حيران شاهد شجاعت كساني بود كه همواره آنها را بزدل و ترسو مي‌دانست؛ كساني كه از نزديك شدن به او ترديد داشتند و حميد ترديد آنها را از ترس آنها مي‌دانست.
 

nmd

عضو جدید
برادر‌هايش را مي‌ديد كه به جبهه مي‌رفتند.
بي‌بي را مي‌ديد كه با زن‌هاي محله به مسجد مي‌روند تا كلاه و دستكش و لباس گرم براي آنها ببافند.
در تمام اين دوران، سيدحميد در سكوت به تماشا ايستاده بود.
نسبت او با مردم مثل گذشته گسسته بود، اما آنچنان در مقابل بزرگي جواناني كه مشتاقانه به استقبال مرگ مي‌رفتند خود را كوچك مي‌پنداشت كه جسارت نزديك شدن به آنها را در خود نمي‌ديد.
تنها پناه سيدحميد، دوستان سابقش بودند كه سيد در كنار آنها هم احساس غربت مي‌كرد. ديگر تاب خنده‌هاي آنها را نداشت.
حس مي‌كرد در ميان جمع مترسك‌ها نشسته است؛ مترسك‌هايي كه دستشان براي كلاغ‌هاي مزاحم هم رو شده است. خلاء دروني سيد، هرروز بيشتر مي‌شد. بايد كاري كرد. بايد از پيلة خودش بيرون مي‌آمد و به پيله‌اي كه حتي بي‌بي جزئي از آن است مي‌رسيد. بايد راز اين سرگشتگي را بيابد؛ بايد شجاعت از نوع ديگر را تجربه كند؛ اما چگونه به آنها نزديك شود؟ آيا سيدحميد را با سابقه و ذهنيتي كه از او دارند خواهند پذيرفت. در همين دوران اولين پيشنهاد، هرچند به شوخي، به او شد.
 

nmd

عضو جدید
يكي ازكاميون‌دار‌ها كه كاروان كمك‌هاي مردمي به جبهه را بار زده بود.
سيدحميد را دور ميدان ديد و به شوخي به او گفت: تو ديگه نمي‌خواي آدم بشي؟
سيد: گفت چه جوري؟ راننده گفت: چه جوريش با من.

شب رفته بود پشت در توي سرما خوابيده بود. راننده كاميون كه قول حميد را باور نداشت،
خود را در مقابل عمل انجام شده مي‌ديد.
او را با اكراه با خود به جبهه‌هاي جنوب برد
 

nmd

عضو جدید
نفس خودش رو به حساب مي‌كشيد.
حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا؛ بميريد قبل اينكه شما را بميرانند و حساب كنيد قبل از اينكه از شما حساب بكشند.
هميشه و همه‌جا با پاي برهنه مي‌رفت.
 

nmd

عضو جدید
آمده بود سر ميدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند.
معمولا صحبت كم مي‌كرد. دربارة خودش داشت صحبت مي‌كرد، ما هم داشتيم گوش مي‌كرديم.
بهش گفتيم جبهه چه جور جايي است؟ سيد حادثه‌اي را كه به چشم ديده بود برايش تعريف كرد.

جريان زن جوان سوسنگردي كه نوزاد بغلش را از داخل وانت به بيرون پرتاب كرد.
سيد وقتي عصباني به آن شخص اعتراض كرد، زن گريان اعتراف كرد اين بچه ثمرة تجاوز عراقي به اوست،
بايد با او چه كنم.
سيد به دوستش گفت رفتم تا اين اتفاق در كوچه و محلة شهرم رخ ندهد.
دوستش به هم ريخت. خاك بر سر من كه اينجا بنشينم تا دشمن با ناموس هم‌وطنم اين‌طور رفتار كند.
سيد كه سال‌ها طعم تلخ نصيحت‌هاي مداوم را چشيده بود، از نصيحت كردن پرهيز داشت،
فقط قصه‌هايي را كه مي‌ديد براي دوستانش تعريف مي‌كرد.
 

nmd

عضو جدید
گاه چندين بار در ميان يگان‌هاي دشمن گم مي‌شد.
حتي به شهر‌هاي مختلف عراق سفر مي‌كرد كه در همين سفرها بود كه همراه ياران خويش به كربلا رسيد.
كمتر كسي خبر داشت كه سيد بارها به زيارت عتبات نائل شده بود.
سيد به هيچ‌كس جز اهل سرّ چيزي نمي‌گفت
.
 

nmd

عضو جدید
زندگي‌نامة سيدحميد به روايت بي‌بي:
سر حميدم كه آبستن بودم، يك شب خواب ديدم كه دست كردم تو جيبم و ديدم يك سكه‌اي تو دستم هست كه روش اسم پنج‌تن نوشته شده. در جيبم را محكم گرفتم تا اينكه از خواب پريدم. صبح بلند شدم و گفتم: اين بچه‌ام هم پسر است.
اسمش را گذاشتيم غلام‌رضا و تو خانه صداش مي‌كرديم حميد.
حميد از بچگي پرجنب و جوش بود. سر نترسي داشت. رضا دو سال از او بزرگ‌تر بود همبازي حميد فقط او بود، با هم شمشير بازي مي‌كردند. كشتي مي‌گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نكنند.
حميد معلم شد. او با خواهر و برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتي رضا شهيد شد، حميد ديگر دل به چيزي نداد. مشوقش را از دست داده بود.
رفت تو تظاهرات و راهپيمايي و جنگ و اين چيزها. رفت يك دوره چريكي ديد و رفت جنگ. لباس‌هايش را مي‌آورد كه بشوييم و جاهايي را كه پاره است بدوزيم.
مي‌گفتم: اين ديگه پاره شده بايد يك لباس ديگر بخري. مي‌گفت: نه اسراف مي‌شه، هنوز مي‌شود از اين استفاده كنم.


يك‌جا بند نمي‌شد. اين آخر‌ها ديگر به خورد و خوراك و لباس خود هم نمي‌رسيد. وقتي مي‌دانست كسي احتياج دارد مي‌رفت هرچي داشت به آنها كمك مي‌كرد. چند بار بهش گفتم: ازدواج كن. گفت: اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم! با اصرار زياد من راضي شد كه ازدواج كند. گفتم حالا كي را مي‌خواهي؟ گفت: فرقي نمي‌كنه. فقط مي‌خواهم خانواده‌اش خوب و با ايمان باشند و شرايط من را كه در حال رفت‌وآمد به جبهه هستم درك كند. من حرفي ندارم. شل شدم سكوت كردم از آن به بعد حرفي از دامادي نزدم.


بعضي وقت‌ها دوستانش را مي‌آورد خانه و به آنها آموزش نظامي مي‌داد. بچه‌ام وقتي مي‌رفت، نمي‌گذاشتم گريه‌ام را ببيند. قرآن مي‌خواندم و مي‌سپردمش دست خدا. مي‌دانستم ايستاده سينة تير تا شهيد بشود. خبر آوردند حميد شهيد شده. دلم شكست. آوردنش در خانه تا ببينمش. رفتم بالا سرش گفتم: ننه عليك سلام، به آرزوي خودت رسيدي. خوش به سعادتت!
مردم كه براي شهداشون مراسم مي‌گرفتند ماهم مي‌رفتيم مراسم. همة مادراي شهدا مي‌آمدند مي‌گفتند حميد شهيد آنها هم بوده. بعد فهميدم چون مي‌رفته به آنها مي‌رسيده، خودشان را مادر او مي‌دانستند.
حميد موقع رفتن رضا خيلي شكست. دلش مي‌خواست زودتر برود. خيلي گريه مي‌كرد. گفتم چرا گريه مي‌كني؟ گفت مگه برادرم كشته نشده؟ نبايد گريه كنم؟
گفتم: كشته نشده، شهيد شده. اگر اشتباه مي‌كرد كشته حساب مي‌شد. چون راست و صداقت گفته، شهيد شده. دست از گريه برداشت. گفتم حالا ديگر نوبت شماست. همه بايد برويد شهيد شويد. اسلام دارد از دستمان مي‌رود. مي‌بايست آن‌قدر برويد و بياييد تا شهيد شويد. من وقتي اين حرفهارا زدم، جراتش بيشتر شد. دست از گريه برداشت.
 

nmd

عضو جدید
وقتي مي‌آمد خانة ما، دلم مي‌خواست كنارش باشم. بيشتر مي‌رفتم تو نخ كارش ببينم چه‌كار مي‌كند.
نمازش جور عجيبي شده بود. مي‌رفتم كناري مي‌ايستادم ببينم چطور نماز مي‌خواند. قنوت‌هاش و گريه‌هاش خيلي دلم را مي‌سوزاند. نه كه بسوزم، بيشتر حسوديم مي‌شد
كه اين عمو از اون عمو‌هايي است كه زياد ماندني نيست. سعي مي‌كردم هر كاري از دستم مي‌آيد برايش انجام دهم.
معمولاً لباس‌هايش را مي‌آورد خانة ما كه بشوييم. مادرش مريض بود و نمي‌توانست. به خودش مي‌رسيد. بخصوص وقت نماز. به خودش عطر مي‌زد موهايش را شانه مي‌كرد. بيرون هم كه مي‌رفت، به مرتب و تميز بودن اهميت مي‌داد. بعد از شهادت رضا اراده كرده بود كه هر روز بهتر از ديروزش باشد.

يك بار كه مي‌رفت جبهه، وقت بدرقه دم در به همه گفت: دوست ندارم فكر كنيد كه اين جنگ براي ما بلا و مصيبت است. به خداوندي خدا قسم كه ما وقتي جبهه هستيم، ساخته مي‌شويم. همين جنگ است كه باعث شده جوانان ما ساخته شوند. چرا راه دور بروم. يكي‌اش خود من. آنجا برايم از صدتا دانشگاه بهتر است. به من مي‌گفت: اگر پسر بودي با خودم مي‌بردمت جبهه.
(خانم ميرافضلي برادرزاده حميد)
 

Similar threads

بالا