سری داستان های کوتاه

zharsin

عضو جدید
نصیحت




توی کافه‌ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می‌کشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت:- بب...خشید آقا! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
- منظور؟- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی کهبه خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی کهاونجاست مال شما بود!- تو سیگار می‌کشی؟............- نه!- هواپیما داری؟- نه!​

- به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه









































 

hamid_eli

کاربر بیش فعال
با اجازه صاحب تاپیک:w38:



قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

 

malo0osak

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شوالیه

شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد استاز ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله کوه رسیدند… و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.
شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.
 

hasty.2005

عضو جدید
داستان تمساح

داستان تمساح

گردشگری در یک خلیج کوچک مشغول ماهیگیری بود که ناگهان قایقش واژگون شد، چاره ای جز شنا کردن تا ساحل نبود. ولی از
انجا که شنیده بود سابقا در این محل تمساح ها زندگی میکرده اند از ترس لبه ی قایق را گرفت. ناگهان پیرمردی را در ساحل دید و از او پرسید:
هیچ تمساحی این اطراف هست ؟
پیرمرد پاسخ داد: هیچ تمساحی، سالهاست... گردشگر احساس امنیت کرد و بدون شنیدن ادامه صحبت و با فراغ بال به سمت ساحل شروع به شنا کرد .
در نیمه راه پیرمرد را دید که با ترس و تعجب او را نگاه میکند و برایش دعا میخواند... پس دوباره با صدای بلند پرسید: راستی چطور از شر تمساح ها راحت شدید؟
پیرمرد فریاد زد: ما کار خاصی نکردیم،
کوسه های داخل آب دخل همشون رو آوردند!...
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
قهوه استاد

قهوه استاد

چند دوست دوران دانشجوییکه پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت…بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»
www.radsms.com
 
آخرین ویرایش:

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
دسترنج مادر قالی باف

دسترنج مادر قالی باف

به کارهای خانه میرسم ، تا مادرم آخرین رجهای قالی را که یک سال پیش شروع کرده بود گره بزند تا دوباره بوی نان تنوری فضای خانه را پرکند و من بی واهمه از مقابل بقال محل رد شوم و سرم را بلند نگه دارم که تا ساعتی دیگر پول کیسه ی آرد سال قبل را پرداخت خواهم کرد…از آنجا به نزد دوره گردی می روم که هر روز با وانت قراضه اش بساط پهن میکند و آن روسری صورتی رنگی را که خواهر کوچکم دوست داشت ورانداز میکنم و از فروشنده می خواهم آنرا بپیچد و نگه دارد . که بی درنگ با پول برخواهم گشت.بر تپه می نشینم منتظر ، دور دست را نظاره می کنم ، دلال قالی از دور نمایان می شود و من در تب و تاب اینکه چقدر چانه خواهم زد تا دسترنج یک سال مادرم به مفت تاراج نشود..شب به خانه می آیم، صدای سرفه ی مادر امانش را بریده و من روی آن را ندارم که بگویم دیگر عطاری محل به نسیه دارو نمیدهد و نه آردی برای نان پختن خریدم و نه آذوقه ای ، و باید هنوز خواهرم روسری پاره ی پارسال را سر کند که پول قالی را درست در همان جیب گذاشتم که سوراخ است…
www.radsms.com
 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو هیچی نمیشی

ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪﻧﺎﻇﻢ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ : ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﯽ ، ﻫﯿﭽﯽ
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎ ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺮﮔﻪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺸﺖﺍﺷﮏ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺛﻠﺚ ﺍﻭﻝ :
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺗﻬﯽ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ
ﺟﻮﺍﺏ :ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻣﺎ
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﻋﻀﻮ ﺧﻨﺜﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺁﻗﺎ ، ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﯿﺞ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩﻭ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺗﻌﺪﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﭘﯿﻨﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﻡﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻻﻋﻼﺝ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﺎﺳﺖ
ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯿﺪ
ﺟﻮﺍﺏ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﯾﻌﻨﯽ ، ﯾﻌﻨﯽ ، ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺍﺯ ﻣﺎﺑﻬﺘﺮﺍﻥﺍﺻﻼ ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ... ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﺨﺶ ﭘﺬﯾﺮﯼ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺁﻗﺎﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻘﻄﻪ ﭼﻪ ﺧﻄﯽﺍﺳﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺧﻂ ﻓﻘﺮ ، ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﻟﯿﻼ ، ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ، ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻣﺘﺼﻞ ﮐﺮﺩ.

ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻏﯿﺮ ﺧﻮﺍﻧﺎ ،ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺛﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ، ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﺪﺍﺩ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻧﺶ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﺁﻗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ :
ﮔﻔﺘﯿﺪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﯿﻢ ؟ ﻫﯿﭽﯽ ؟ﺑﻌﺪ ﻋﻘﺐ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ، ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﮔﻢ ﺷﺪ...

 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهامت گذشتن از گردو ها

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.

پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم
 

eli.1992

عضو جدید
کوتاهترین داستان

کوتاهترین داستان

کوتاهترین داستان دنیا:

برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده! "ارنست همینگوی"



کوتاهترین داستان ترسناک دنیا:



آخرین انسان زمین، تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند. "نویسنده:نامشخص"



 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استفاده از فرصت ها

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...

یک سوال!!!

الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است
و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند
دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟ هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل میشه!!

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

دومی : دوست دارم پشت سرم بگن من جز بهترین معلمهای زمان خودم بودم و تونستم اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

نتیجه اخلاقی: اینکه می گن از فرصت ها استفاده کنید, الکی نمیگن که دهنشون گرم بشه, میگن که به کار ببندیم.

 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی به اندازه ی کافی

رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند.
حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت :
خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !

سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد.
چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت
و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت :
خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!

يكى از اصحاب عرض كرد:
يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم
و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما!
 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انتخاب همسر
دختری عاشق پسری بسیار زشت شد آنچنانکه قصد کرد با وی ازدواج کند!
پس خانواده دختر وی را برحذر داشتند از این ازدواج اما دختر به سبک آلن دلن گفت : من انتخابم را کرده ام !
پس آن دو با هم ازدواج کردند اما چند وقتی نگذشت که دختر از کرده خویش پشیمان شد ! و روزی به پسر گفت :
ببین ! من از ازدواج با تو پشیمان شده ام و دیگر تحمل زندگی با تو را ندارم ! پس مرا طلاق بده تا به سر خانه و زندگی خود بروم .
پسر گفت : آن زمان که خانواده ات می گفتند با من ازدواج نکن چرا گوش نمی کردی ؟
دختر گفت : آن زمان گوشهایم کر بود و آن نصیحتها را نمی شنیدم .
پسر گفت : حال نیز کور شو و این قیاقه را نبین که طلاق برای تو سودی ندارد !

 

eli.1992

عضو جدید
داستان اموزنده از ناپلئون

داستان اموزنده از ناپلئون

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ،درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند کهناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد ...

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهاییک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه یپوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفسزنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجامی توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایمشوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصلهقزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد اینمغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدانکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزیدو درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که ازمرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست هابا اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید: با چه جراتی از من یعنی امپراطورفرانسه چنین سوالی می پرسی؟محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش رابسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کناردیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آراییسربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزشزانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و باخونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهدداشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایشسرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشدناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ،در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
 

eli.1992

عضو جدید
داستان جالب مترسک

داستان جالب مترسک

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندندر این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای منلذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی!من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببردمگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

 

eli.1992

عضو جدید
کودک قهرماتی که یک دست نداشت

کودک قهرماتی که یک دست نداشت

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعدمسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که توچنین دستی نداشتی!
یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خودبه عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!
 

eli.1992

عضو جدید
عشق پیرمرد و پیرزن

عشق پیرمرد و پیرزن

دریک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.

آن‌هادر میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند،بسیار جلب توجه می‌کردند. بسیاری ازآنان،زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شدفکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید،این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنندو چقدر درکنار هم خوشبختند.پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش راپرداخت و غذا آماده شد.با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بودرفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر،یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگربا ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردندکه آن زوج پیراحتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.پیرمرد شروع کردبه خوردن سیب‌زمینی‌هایش.

مردجوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمدو به پیرمرد پیشنهاد کرد تابرایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راهاست، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد،پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

باردیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کردکه اجازه بدهند یک ساندویچدیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم درهمه چیز با هم شریک باشیم.همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاوردوباز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

پیرزن جواب داد: بفرمایید.

جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید،منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!


 

eli.1992

عضو جدید

همه چیز سیاه بود.اصلا دید نداشت و ابر رویماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد.از کوه پرت شددر حال سقوط فقط لکه ای سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت همچنان سقوطمیکرد و در ان لحظات ترس عظیم همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان اسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکونبرایش چاره نماند جز آن که فریاد بکشد: خدایا کمکم کن!
ناگهان صدای پر طنینی که از اسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه میخواهی؟
ای خدا نجاتم بده-

- واقعا باور داری که من میتوانم تو رانجات بدهم؟

- البته که باور دارم.
- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است را پاره کن...یک لحظه سکوت...! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناباویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود... درحالی که او فقط یک متر اززمین فاصله داشت.

درمورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید:
هرگرنباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است
هرگزفکر نکنید که او مراقب شما نیست
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگهداشته است

 
آخرین ویرایش:

eli.1992

عضو جدید
داستان جالب تلقین

داستان جالب تلقین

یک دانشجوی پزشکی تصمیم گرفت تعطیلات اخر هفته به خانه برود،باعجله خود را بهقطار که میخواست حرکت کند رساند بعد از اینکه به سختی سوار قطار شد متوجه شد کهداخل سردخانه قطار قرار دارد،مطمئن بود که در طی چندین ساعتی که در سردخانه قراردارد منجمد خواهد شد.باخود گفت بهتر است لحظه به لحظه حالتهای بدنش را روی برگه ایبنویسد تا شاید به درد همکارانش بخورد.
بعد از اینکه قطار به مقصد رسید،هنگامی که در سردخانه را باز کردند جوانی را یخ زده در حالی که برگه ای در دست داشت پیدا کردند،همهاز دیدن این صحنه تعجب کردند ودلیل ان این بود که سردخانه اصلا کار نمیکرد و درتمام این مدت خاموش بود.
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
بخشش گردو

بخشش گردو

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن راپشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس
سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردماین دهکده، فقط در صف بایستید و هر
کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است وبه همه می‌رسد.”
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سرهم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه
باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتشرا به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی
یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت.مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کردبا خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا
گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.”
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیتگم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با
لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از هماناول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی
بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.” این را گفت و با خوشحالی راهی منزلخود شد.
خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلندکه آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که
این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خودرا نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این
نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانوادهجمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و
جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنندسعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه
نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از ایننکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت،
آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌داردو حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند
گردوی اضافه است.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را بهخود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا
یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادنسبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد
از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند،تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان
چقدر تعیین‌کننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارندهاصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا
که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بندنخواهدشد و به هیچ‌کس سهم شایسته و
درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌هابرابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و
استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.

www.radsms.com
 

eli.1992

عضو جدید
زوجی که عاشق یکدیگر بودند...

زوجی که عاشق یکدیگر بودند...

پساز ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند وپسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری بازیک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بودبه همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوعرا به کل فراموش کرد...
پسربچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. اودچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولیشدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه باشوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتیشوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد وفقط سه کلمه به زبان آورد.
فکرمیکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهرفقط گفت: “عزیزم دوستت دارم"
عکسالعمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش بهزندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقتمیگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برایمقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که درآن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرشبه وی داد.
گاهیاوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط،چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برایحمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستشداریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها،دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگرهرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیاوجود می داشت.
حسادتها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خوددور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
 

eli.1992

عضو جدید
مسئولیت پزشک

مسئولیت پزشک

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحیاورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد،بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمدو منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستاننبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارمشما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم. پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟ اگرپسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودتهمین حالا می مرد چکار می کردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی راکه در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم،شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو وبرای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منتخدا.
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودماندر شرایط آنان نیستیم آسان است)
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک ازاتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد. و بدون اینکهمنتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شماسؤالی دارید، از پرستار بپرسید...
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترکپزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در موردوضعیت پسرم ازش سوال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخداد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر توتماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجلهاینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانیدزندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.
 

eli.1992

عضو جدید
واقیت تلخ روزگار

واقیت تلخ روزگار

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه،گوشت بدن خودشو میکند ومیداد به جوجه هاش می خوردند .
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیداکردند و گفتند:
اخی خوب شد مرد، راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما...
 

eli.1992

عضو جدید
مدیر توانمبد

مدیر توانمبد

شخصی در حال مرگبود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شترو ۳ فرزند دارم.
شتران مرا طوریتقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزندکوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانشبعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ماچطور می توانیم این ۱۷ شتررا به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردنزیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند.بنابراینانها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند.
حضرت فرمود: رضایتمیدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟ گفتند: چگونهرضایت نمی دهیم.هر کسی دوست دارد یک شتر اضافی تر داشته باشد .
پس شتر خویش را بهشتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد (۹=۲÷۱۸) . به فرزند دوم کهسهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد (۶=۳÷۱۸) وبه فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد (۲=۹÷۱۸) .
و در اخر یک شترباقی ماند که همان شتر حضرت بود.(۱۷=۹+۶+۲) .
تصمیم سازی وقضاوت درست از ویژگی های ضروری یک مدیر توانمند می باشد.

 

eli.1992

عضو جدید
بینا و نابینا

بینا و نابینا

نابینا :مگر شرط نکردیم از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم ؟
بینا : آری
نابینا : پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری ؟
بینا : تو حقیقتا" نابینایی ؟!
نابینا : مادرزاد
بینا : چگونه دریافتی من سه تا سه تا می خورم ؟!
نابینا : آن گونه که من دو تا دو تا می خورم و تو هیچ معترض نمی شوی !
 

eli.1992

عضو جدید
اتفاق عجیب...

اتفاق عجیب...

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان میسپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
اینمسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورایطبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط میدانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه میمیرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسهدادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولینیکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهدهاین پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
درمحل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربینفیلمبرداری با خود آورده و...
دودقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکیجانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریزبرق دراورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد...!
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و
به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها
رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده
بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و
برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،
چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان
داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:


باشه بابا، می خورم، نه فقط
چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام
این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من
دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد
کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک
چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من
هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو
داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست
نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار
در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام
سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و
گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم
با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود
میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو
غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو
بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج
چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام
بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون
بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه
شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و
چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم.
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت
و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری
از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من
بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر
کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش
رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که
داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق
خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی
شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید
هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون
رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو
هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون
از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام
خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که
فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی
نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو
بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
http://dastanejaleb76.mihanblog.com/
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد..

فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .

کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد.در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.
مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم .پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .

کشاورز موافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد وبه خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد .

آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .

جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل

http://dastanejaleb76.mihanblog.com/
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه
فرشتس:بله با کی کار داری کوچولو؟


خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده
امشب جوابمو بده.


بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار
دارم ...


هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم
.


صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست
نداره؟؟؟؟


فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:
نه خدا خیلی دوستت داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار
بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه
گریه میکنما.....


بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید

:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت
سنگینی میکند بگو......


دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه
کرد وگفت: خدا جون، خدای مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار
بزرگ شم تو رو خدا...


:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ
بشی؟


آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده
تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه
یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.


مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با
تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا
حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد.......؟!


خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود

:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش
رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو
از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.


کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای
خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...


بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ
نشوی...


کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب
داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
http://dastanejaleb76.mihanblog.com/
 

Similar threads

بالا