بهنام مهربان او را بوسید وداخل شد دیدن ستایش در آن وضع ناراحتش میکرد او نیز از دیدن بهنام در ان موقع روز در آنجا متعجب شد بهنام وارد شد وگفت :
-سلام میبینم که برای رفتن آماده اید
ستایش سر به زیر انداخت بهنام رو به او گفت :
-بهتره حاضر بشی من شما رو میرسونم
-کجا ؟
-هرجا که میخوای بری مگه وسایلت رو برای همین جمع نکردی ؟
-چرا میخوام برم
-خب پس حاضر بشید
-بهار چی ؟نمیتونم که تنهاش بذارم
بهار غمگین گفت :
-عیب نداره ستایش جون شماها برید من تنها میمونم نمیترسم
بهنام لبخندی مهربان به او زد وگفت :
-نه عزیزم تنها نمیمونی تو رو میبرم پیش خودم !
-کجا ؟خونه تون ؟
-آره مگه ایرادی داره؟
-بابام هم میاد ؟
-بابات بهتره چند روزتنها بمونه !
بهار سریع گفت :
-چرا ؟من نمیام نمیخوام بابام تنها بمونه
-حالا حاضر بشید تا ببینم چی میشه
ستایش متعجب بود بهنام اصلا راجع به قضایایی که شاهرخ تعریف کرده بود چیزی به روی او نیاورد اصلا نمیخواست در این مورد حرفی بزند در نظرش شاهرخ خیلی خود خواه بود آخر مگه چه ایرادی داشت اگر او نیز درست تصمیم میگرفت وبا ستایش ازدواج میکرد مگر زندگیش فقط متعلق به خودش بود او باید به بهار می اندیشید ولی شاهرخ فقط به فکر خودش بود فقط وفقط به خودش ......واین بهنام را عصبی کرده بود حتی دیگر نمیخواست بهار کنار پدرش بماند پس از اینکه آنها حاضر شدند بهنام چرخ شروین را به جلو هل داد ستایش وبهار نیز پشت سرش از خانه خارج شده وسوار اتومبیل شدند بهنام ابتدا به خانه پدری ستایش رفت ورو به ستایش گفت :
-خب پیاده شید من بهار رو با خودم میبرم
ستایش متعجب پرسید :
-آخه کجا ؟من که نمیتونم از بهار بی خبر باشم
بهنام به مهربانی او لبخندی زد وگفت :
-میفهمم بهت تلفن میکنم وخبر میدم در ضمن راجع به حقوقت هرچی که باقیمونده با شاهرخ صحبت میکنم ومیدم سوگند برات بیاره
جمله بهنام گویی خنجر به قلب ستایش فرو برد در نظر همه او فقط یک پرستار بود وبس آهی کشید وگفت :
-دیگه نیازی نیست من پول نمیخوام همین قدر که شروین رو برگردوند خیلی ارزش داره به ایشون سلام برسونید وبگید .....
بغض گلویش را فشرد پیاده شد وکمک کرد شروین نیز پیاده شود او روی ویلچر نشاند هم شروین وهم بهار غمگین وساکت بودند گویی لبخند با لبهایشان قهر کرده بود
بهنام پیاده شد وبا لبخند گفت :
-خب دیگه ناراحت نباشید بالاخره روزی میرسید که شما باید پرستاری بهار رو رها میکردید حالا اون دیگه برای خودش خانمی شده
ومهربان به بهار نگریست ولی بهار اهمیتی نداد وغمگین تر به نقطه ای زل زد بهنام نیز ناراحت بود ولی نمیدانست چه کند ؟به شروین نگریست وگفت :
-تو چراد ناراحتی عزیزم ؟لبخند بزن مشکلی که پیش نیومده
شروین غمگین ادا کرده :
-با اومدن من همه چیز به هم ریخت کاش همون جا مونده وبدم !
ستایش که از سخن او شوکه شده بود گفت :
-عزیز دلم تو نباید خودت رو مقصر بدونی مگه از بودن در کنار من ناراحتی ؟
شروین با محبت دستی بر گونه ی مادرش کشید وگفت :
-نه مامان من از خدام بود که بیام وبا شما زندگی کنم ولی میبینید که ...با اومدن من بهار دیگه تنها میشه .شاهرخ غمگینه ودیگه نمکیخنده شما هم مدام ناراحتید اصلا همه ناراحت هستند وهمه اش تقصیر منه
بهار پیاده شد ومقابل او ایستاد :
-نه شروین جونم همه خوشحالند که تو برگشتی ومن از همه بیشتر من فکر میکردم که تو خونه ما میمونی ومن دیگه تنها نخواهم بود ولی عیب نداره من به بابا میگم ومیام شما رو میبینم ما میتونیم هر روز همدیگه رو ببنیم شاید هم هفته ای یکبار مگهخ نه ستایش جو.ن
او مهربان بهار را به آغوش کشید ودر حالی که اشک میریخت گفت :
-آره عزیز دلم آره من که تو رو تنها نمیزارم میام وتو رو میبینم تو عزیز دلمی مثل شروین برای من عزیزی تو دختر گلمی
بهار او را بوسید وگفت :
-پس دیگه گریه نکن بخند مامانی من بخند
-سلام میبینم که برای رفتن آماده اید
ستایش سر به زیر انداخت بهنام رو به او گفت :
-بهتره حاضر بشی من شما رو میرسونم
-کجا ؟
-هرجا که میخوای بری مگه وسایلت رو برای همین جمع نکردی ؟
-چرا میخوام برم
-خب پس حاضر بشید
-بهار چی ؟نمیتونم که تنهاش بذارم
بهار غمگین گفت :
-عیب نداره ستایش جون شماها برید من تنها میمونم نمیترسم
بهنام لبخندی مهربان به او زد وگفت :
-نه عزیزم تنها نمیمونی تو رو میبرم پیش خودم !
-کجا ؟خونه تون ؟
-آره مگه ایرادی داره؟
-بابام هم میاد ؟
-بابات بهتره چند روزتنها بمونه !
بهار سریع گفت :
-چرا ؟من نمیام نمیخوام بابام تنها بمونه
-حالا حاضر بشید تا ببینم چی میشه
ستایش متعجب بود بهنام اصلا راجع به قضایایی که شاهرخ تعریف کرده بود چیزی به روی او نیاورد اصلا نمیخواست در این مورد حرفی بزند در نظرش شاهرخ خیلی خود خواه بود آخر مگه چه ایرادی داشت اگر او نیز درست تصمیم میگرفت وبا ستایش ازدواج میکرد مگر زندگیش فقط متعلق به خودش بود او باید به بهار می اندیشید ولی شاهرخ فقط به فکر خودش بود فقط وفقط به خودش ......واین بهنام را عصبی کرده بود حتی دیگر نمیخواست بهار کنار پدرش بماند پس از اینکه آنها حاضر شدند بهنام چرخ شروین را به جلو هل داد ستایش وبهار نیز پشت سرش از خانه خارج شده وسوار اتومبیل شدند بهنام ابتدا به خانه پدری ستایش رفت ورو به ستایش گفت :
-خب پیاده شید من بهار رو با خودم میبرم
ستایش متعجب پرسید :
-آخه کجا ؟من که نمیتونم از بهار بی خبر باشم
بهنام به مهربانی او لبخندی زد وگفت :
-میفهمم بهت تلفن میکنم وخبر میدم در ضمن راجع به حقوقت هرچی که باقیمونده با شاهرخ صحبت میکنم ومیدم سوگند برات بیاره
جمله بهنام گویی خنجر به قلب ستایش فرو برد در نظر همه او فقط یک پرستار بود وبس آهی کشید وگفت :
-دیگه نیازی نیست من پول نمیخوام همین قدر که شروین رو برگردوند خیلی ارزش داره به ایشون سلام برسونید وبگید .....
بغض گلویش را فشرد پیاده شد وکمک کرد شروین نیز پیاده شود او روی ویلچر نشاند هم شروین وهم بهار غمگین وساکت بودند گویی لبخند با لبهایشان قهر کرده بود
بهنام پیاده شد وبا لبخند گفت :
-خب دیگه ناراحت نباشید بالاخره روزی میرسید که شما باید پرستاری بهار رو رها میکردید حالا اون دیگه برای خودش خانمی شده
ومهربان به بهار نگریست ولی بهار اهمیتی نداد وغمگین تر به نقطه ای زل زد بهنام نیز ناراحت بود ولی نمیدانست چه کند ؟به شروین نگریست وگفت :
-تو چراد ناراحتی عزیزم ؟لبخند بزن مشکلی که پیش نیومده
شروین غمگین ادا کرده :
-با اومدن من همه چیز به هم ریخت کاش همون جا مونده وبدم !
ستایش که از سخن او شوکه شده بود گفت :
-عزیز دلم تو نباید خودت رو مقصر بدونی مگه از بودن در کنار من ناراحتی ؟
شروین با محبت دستی بر گونه ی مادرش کشید وگفت :
-نه مامان من از خدام بود که بیام وبا شما زندگی کنم ولی میبینید که ...با اومدن من بهار دیگه تنها میشه .شاهرخ غمگینه ودیگه نمکیخنده شما هم مدام ناراحتید اصلا همه ناراحت هستند وهمه اش تقصیر منه
بهار پیاده شد ومقابل او ایستاد :
-نه شروین جونم همه خوشحالند که تو برگشتی ومن از همه بیشتر من فکر میکردم که تو خونه ما میمونی ومن دیگه تنها نخواهم بود ولی عیب نداره من به بابا میگم ومیام شما رو میبینم ما میتونیم هر روز همدیگه رو ببنیم شاید هم هفته ای یکبار مگهخ نه ستایش جو.ن
او مهربان بهار را به آغوش کشید ودر حالی که اشک میریخت گفت :
-آره عزیز دلم آره من که تو رو تنها نمیزارم میام وتو رو میبینم تو عزیز دلمی مثل شروین برای من عزیزی تو دختر گلمی
بهار او را بوسید وگفت :
-پس دیگه گریه نکن بخند مامانی من بخند