رمان چشمان منتظر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام مهربان او را بوسید وداخل شد دیدن ستایش در آن وضع ناراحتش میکرد او نیز از دیدن بهنام در ان موقع روز در آنجا متعجب شد بهنام وارد شد وگفت :
-سلام میبینم که برای رفتن آماده اید
ستایش سر به زیر انداخت بهنام رو به او گفت :
-بهتره حاضر بشی من شما رو میرسونم
-کجا ؟
-هرجا که میخوای بری مگه وسایلت رو برای همین جمع نکردی ؟
-چرا میخوام برم
-خب پس حاضر بشید
-بهار چی ؟نمیتونم که تنهاش بذارم
بهار غمگین گفت :
-عیب نداره ستایش جون شماها برید من تنها میمونم نمیترسم
بهنام لبخندی مهربان به او زد وگفت :
-نه عزیزم تنها نمیمونی تو رو میبرم پیش خودم !
-کجا ؟خونه تون ؟
-آره مگه ایرادی داره؟
-بابام هم میاد ؟
-بابات بهتره چند روزتنها بمونه !
بهار سریع گفت :
-چرا ؟من نمیام نمیخوام بابام تنها بمونه
-حالا حاضر بشید تا ببینم چی میشه
ستایش متعجب بود بهنام اصلا راجع به قضایایی که شاهرخ تعریف کرده بود چیزی به روی او نیاورد اصلا نمیخواست در این مورد حرفی بزند در نظرش شاهرخ خیلی خود خواه بود آخر مگه چه ایرادی داشت اگر او نیز درست تصمیم میگرفت وبا ستایش ازدواج میکرد مگر زندگیش فقط متعلق به خودش بود او باید به بهار می اندیشید ولی شاهرخ فقط به فکر خودش بود فقط وفقط به خودش ......واین بهنام را عصبی کرده بود حتی دیگر نمیخواست بهار کنار پدرش بماند پس از اینکه آنها حاضر شدند بهنام چرخ شروین را به جلو هل داد ستایش وبهار نیز پشت سرش از خانه خارج شده وسوار اتومبیل شدند بهنام ابتدا به خانه پدری ستایش رفت ورو به ستایش گفت :
-خب پیاده شید من بهار رو با خودم میبرم
ستایش متعجب پرسید :
-آخه کجا ؟من که نمیتونم از بهار بی خبر باشم
بهنام به مهربانی او لبخندی زد وگفت :
-میفهمم بهت تلفن میکنم وخبر میدم در ضمن راجع به حقوقت هرچی که باقیمونده با شاهرخ صحبت میکنم ومیدم سوگند برات بیاره
جمله بهنام گویی خنجر به قلب ستایش فرو برد در نظر همه او فقط یک پرستار بود وبس آهی کشید وگفت :
-دیگه نیازی نیست من پول نمیخوام همین قدر که شروین رو برگردوند خیلی ارزش داره به ایشون سلام برسونید وبگید .....
بغض گلویش را فشرد پیاده شد وکمک کرد شروین نیز پیاده شود او روی ویلچر نشاند هم شروین وهم بهار غمگین وساکت بودند گویی لبخند با لبهایشان قهر کرده بود
بهنام پیاده شد وبا لبخند گفت :
-خب دیگه ناراحت نباشید بالاخره روزی میرسید که شما باید پرستاری بهار رو رها میکردید حالا اون دیگه برای خودش خانمی شده
ومهربان به بهار نگریست ولی بهار اهمیتی نداد وغمگین تر به نقطه ای زل زد بهنام نیز ناراحت بود ولی نمیدانست چه کند ؟به شروین نگریست وگفت :
-تو چراد ناراحتی عزیزم ؟لبخند بزن مشکلی که پیش نیومده
شروین غمگین ادا کرده :
-با اومدن من همه چیز به هم ریخت کاش همون جا مونده وبدم !
ستایش که از سخن او شوکه شده بود گفت :
-عزیز دلم تو نباید خودت رو مقصر بدونی مگه از بودن در کنار من ناراحتی ؟
شروین با محبت دستی بر گونه ی مادرش کشید وگفت :
-نه مامان من از خدام بود که بیام وبا شما زندگی کنم ولی میبینید که ...با اومدن من بهار دیگه تنها میشه .شاهرخ غمگینه ودیگه نمکیخنده شما هم مدام ناراحتید اصلا همه ناراحت هستند وهمه اش تقصیر منه
بهار پیاده شد ومقابل او ایستاد :
-نه شروین جونم همه خوشحالند که تو برگشتی ومن از همه بیشتر من فکر میکردم که تو خونه ما میمونی ومن دیگه تنها نخواهم بود ولی عیب نداره من به بابا میگم ومیام شما رو میبینم ما میتونیم هر روز همدیگه رو ببنیم شاید هم هفته ای یکبار مگهخ نه ستایش جو.ن
او مهربان بهار را به آغوش کشید ودر حالی که اشک میریخت گفت :
-آره عزیز دلم آره من که تو رو تنها نمیزارم میام وتو رو میبینم تو عزیز دلمی مثل شروین برای من عزیزی تو دختر گلمی
بهار او را بوسید وگفت :
-پس دیگه گریه نکن بخند مامانی من بخند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش لبخندی زد واو رابوسید برخاست ورو به بهنام که غمگین به انها مینگریست گفت :
-خب بخنام خان مواظب بهار باشید تو رو به خدا خبر بدین که چی کار میکنید وبهار رو کجا میبرید ؟
-نگران نباش مراقبش هستم شما هم مراقب خودتون وشروین باشید حالا برید تو خداحافظ
بهار بار دیگر از آنها خداحافظی کرد وسوار ماشین شد بهنام نیز شوار شد وحرکت کرد بهار از پشت شیشه برای آنها دست تکان داد ستایش نیز اشک ریزان دست تکان داد شروین به مادرش نگریست وگفت :
-مامان باز هم بهار رو خواهیم دید ؟
-معلومه من که نمیتونم واسه ی همیشه رهاش کنم خب پسرم حالا بهتره بریم خو.نه حتما مامان بزرگ خیلی از دیدنمون خوشحال میشه
زنگ را فشرد ولحظاتی بعد مادرش با شادی در را گشود وبه استقبالشان آمد ابتدا شروین را به آغوش کشید وبوسید وبعد ستایش را .
-عزیزم چقدر خوب کردید که اومدید بریم تو
از محوطه ی باز وبزرگ خانه گذشتند ووارد ساختمان شدند پدر در خانه نبود وزری مدام قربان صدقه ی شروین میرفت وقتی نشستند زری پرسید :
-چند روز میمونی مادر جون نکنه بخوای یه روزه بری؟
وغمگین ومتتظر به او خیره شد ستایش که حال خوبی نداشت با لبخندی تصنعی گفت :
-برای همیشه میمونم
جمله ی او چنان زری را خوشحال کرد که باور نمیکرد درست شنیده باشد
-یعنی دیگه به خونه فروتن بر نمیگردی ؟
ستایش به نشانه تایید سر تکان داد زری او وشروین را با مهربانی بوسید او شاد بود ولی ستایش غمگین ماجرای شب مدام مانند پرده سینما مقابل چشمانش جان میگرفت غرور خود را از دست رفته میدید ولی با این حال هنوز شاهرخ را دوست داشت ....


.........................
بهنام بهار را به خونه خودش برد ومهربان گفت :
-دوست داری چند وقت خانم خونه من باشی تا من تنها نباشم ؟
بهار خندید وگفت :
-مگه خودت خانم خونهد نداری ؟
بهنام او را بغل کرده وچرخاند خیلی سعی کرده بود که او را از آن حالت غم واندوه خارج سازد صدای قهقهه های شاد بهار او را خوشحال کرد پس از اینکه او را وری زمین گذاشت گوشی را برداشت وپیتزا سفارش داد رو به بهار گفت :
-گرسنه ای ؟
-نه زیاد
- در عوض من خیلی گرسنه ام میخوام تو رو درسته بخورم
وشروع به قلقلک دادن او کرد بهار آن قدر خندید که اشکهایش روان شد پس از اینکه آرام شدند ناگاه سکوت برقرار شد بهنام متعجب پرسید :
-چی شده چرا دیگه نمیخندی ؟
بهار غمگین سر به زیر انداخت وگفت :
-عمو جون .
-جونم
-یعنی من باز هم ستایش جون وشروین رو میبینم ؟
-معلومه که میبینی عزیز دلم خودم مدام میبرمت تا همدیگه رو ببینیند ناراحت نباش
دلش برای بهار میسوخت این کودک خیلی رنج کشیده بود غم از دست دادن مادر ورنج بی مادری .غم از دست دادن گلین پیرزنی که او را چون مادری دوست میداشت واکنون جدایی از ستایش وزندگی در کنار پدری که جز به رویاهای گذشته اش به چیز دیگه ای نمی اندیشید او رادر بغل نشانده وموهایش را نوازش کرد دوست داشت با تمام وجودش کاری انجام دهد تا بهار را خوشحال سازد بعد از لحظاتی صدای زنگ خانه را شنید غذاها را آورده بودند
بهنام با صدایی بلند وپر شور گفت :
-خانم خانما نمیخوای تو چیدن میز کمکم کنی ؟نکنه بلد نیستی .وای وای خانم خونه ی من رو ببین .د بلند شو دیگه خوشگل خانم
بهار به او خیره شد وبرخاست بهنام را خیلی دوست داشت او مهربان بود لبخندی زد وگفت :
-عمو بهنام از دستم ناراحتی ؟
بهنام متعجب پرسید :
-نه مگه میشه از دست یه فرشته کوچولوی خوشگل ناراحت شد ؟
واو را بغل کرد وروی میز نشاند
بهار گفت :
-آخه با ناراحتی خودم باعث شدم شما هم ناراحت بشید
-قربون تو برم که به فکر ناراحتی من هم هستی
واو را با عشق بوسید وادامه داد :
-عزیزم من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمیشم هیچ وقت حالا بیا میز رو بچینیم که من خیلی گرسنه ام زود باش عروسکم
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ تا بعد ازظهر در شرکت ماند سخنان بهنام ناراحتش کرده بود آخر چرا او گفته بود خودخواه !مدام این سوال را از خود می پرسید حتی با خانه هم تماس نگرفت می اندیشید شاید ستایش نرفته باشد وچقدر خوب میشد اگر او میماند ولی افسوس حرفهای دیشب او همه چیز را خراب کرده بود خسته از جای برخاست وبا برداشتن کیفش قصد رفتن کرد سوگند که او رادید متعجب پرسید :
-تشریف میبرید ؟
شاهرخ با سر تایید کرد ورفت سوار بر اتومبیل خود را به خانه رساند احساس بدی داشت با خود می اندیشید اگر ستایش رفته باشد وبهار در خانه تنها مانده بشاد حتما کلی گریسته خود را سرزنش میکرد که چرا از صبح با منزل تماس نگرفته بود به راستی گفته ی بهنام صحت داشت که فقط به فکر خویشتن است ؟مقابل خانه توقف کرد وسریع پیاده شد کنار د رکمی تعلل کرد وبعد کلید انداخت ودر را گشود پس از ورود با صدای بلند بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید وارد پذیرایی شد وتکرار کرد :
-بهار دخترم کجایی ؟
مظطب شد به طرف اتاقش رفت ودر را گشود تمامی اتاقها را گشت ولی او را نیافت با نگرانی به طرف تلفن آمد شماره منزل رهنما را گرفت می اندیشید که حتما ستایش او را با خود برده ولی به چه حقی ؟پس از برقرار شدن ارتباط خواست با ستایش صحبت کند خدمتکار منزل پدری ستایش او را صدا زد وگفت آقای فروتن پشت خط هستند او متعجب شد وبعد سریع به طرف گوشی رفت ومظطرب وبا صدایی لرزان جواب داد :
-بله
-سلام خانم رهنما !
صدای خشک ولحن سرد شاهرخ ستایش را بیشتر مظطرب کرد :
-سلام
-ببینم شما بهار رو با خودتون بردید ؟
سئوال او باعث وحشت ستایش شد :
-نه
قلب شاهرخ از جا کنده شد پرسید :
-پس بهار کجاست ؟شما کی رفتید ؟بهار رو چه کردید ؟
-آقای فروتن آروم باشید بهنام ما رو آورد بهار رو هم هم با خودش برد
شاهرخ نفسی آسوده کشید بعد با صدایی ملایم گفت :
-ممنونم عذر میخوام که مزاحم شدم ....در ضمن .....هیچی خدانگهدار
پس از قطع ارتباط ستایش همانطور بر جای ماند با خود اندیشید که یعنی شاهرخ تا این حد از من بیزار شده که حتی نخواست حال من یا شروین را بپرسد ؟یا اینکه چرا رفتید ؟نمیتوانست از شاهرخ توقع داشته باشد که بار فتن او مخالفت کند ولی لاقل میتوانست با او یا شروبن صحبت کند
شاهرخ پس از قطع تلفن با خود اندیشید که چقدر سنگدلی کرده است نباید این قدر خشک با او حرف میزد ولی در آن لحظات جز به بهار به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد
شماره منزل بهنام را گرفت پس از لحظاتی او جواب داد :
-الو !
-بهنام خودتی ؟
بهنام با شنیدن صدای شاهرخ نفسی کشید وگفت :
-سلام آقا !
-سلام بهار پیش توئه ؟
بهنام که هنوز از دست او ناراحت بود نگاهش را به بهار که روی مبل نشسته ودر حال تماشای کارتون بود دو.خت شاهرخ وقتی جوابی از او نشنید دوباره تکرار کرد :
-بهنام خواهش میکنم این رفتار مسخره رو تموم کن
او پوزخندی زد وگفت :
-جرا ؟واقعا مسخره به نظر میرسه ؟پس درک کن وقتی خودت همیشه با اطرافیانت این طور برخورد میکنی چه زجری میکشند برای چند لحظه تحمل کن .
شاهرخ عصبی دستش را میان موهایش فرو برد وگفت :
-آخه لعنتی تو چه مرگته ؟مگه من چه کردم که اینطوری میکنی ؟مگه گناه از منه که یکی دیگه ابراز علاقه میکنه من چه کار کنم ؟
-دیوونه تو حتی لیاقت نداری کسی بهت ابراز علاقه کنه !اصلا تو میدونی علاقه ومحبت یعنی چی ؟
صدای بلند وعصبانی بهنام باعث شد بهار به طرفش بیاد ومتعجب به او بنگرد .بهنام لبخندی زد ودست نوازش بر سرش کشید شاهرخ که به خاطر جمله بهنام عصبانی شده بود فریاد زد :
-من نمیدونم عشق وعلاقه یعنی چی ؟منی که تاروپودم بند بند وجودم رو غشق وعلاقه ساخته ؟به خاطر عشق ومحبت سرپا هستم مسقهمی ؟نه نمیفهمی اگر میفهمیدی که این حرف رو نمیزدی
-تو خیلی خود خواهی !فقط به فکر خودتی
-آخه لعنتی مگه من چه کار کردم که به فکر خودم هستم ؟
-بگو چی کار نکردی !فکر میکنی فقط به یاد عشق دوران گذشته ات بشینی وماتم بگیری همه چی تموم شده ؟دیگه وظیفه نداری ؟تو فقط به رفاه این بچه فکر میکنی به قول خودت با دوتا قربون صدقه رفتن ویه پارک بردن وگشتن همه چی تمومه !تو اصلا به احساسات این بچه اهنمیت میدی ؟
شاهرخ خشمگین فریاد کشید :
-من تمام تلاشم به خاطر بهار فقط به خاطر اون اگر میخواستم به خودم فکر کنم وضعم این نبود میفهمی دیوونه احمق ؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وعصبانی تر از پیش محکم گوشی را روی دستگاه نهاد بهنام ناراحت گوشی را نهاد ودستش را بر پیشانی نهاد میدانست که خیلی بد با شاهرخ صحبت کرده ولی باید میگفت باید شاهرخ را متوجه میکرد که با این کارها جز ضرر رساندن به خودش و بهار چیزی به دست نمی اورد از ته دل شاهرخ را دوست داشت عشق واقعی او را میستود ولی بهار هم برایش مهم بود مدام می اندیشید که تا چند روز پیش چه فکر وخیالاتی میکرد آمدن شروین شادی روح وروان ستایش شادابی روح وطراوت بهار وتغییر روحیه در شاهرخ ....ولی افسوس همه نقش برآب شده بود از طرفی دلش برای ستایش میسوخت که چطور احساسات وغرورش را لگد مال شده بود از طرفی برای شروین پسری که پس از سالها با عشق زندگی دوباره در کنار مادرش به ایران بازگشته بود واکنون با چنین اوضاع واحوالی مواجه بود نگاهش به بهار افتاد او در سکوت به بهنام می نگریست
تا به حال فریاد کشیدن او را ندیده بود آرام پرسید :
-عمو بهنام با کی حرف میزدی ؟
او لبخندی زد وگفت :
-دوستم بود
-پس چرا با دوستت دعوا کردی ؟
-آخه عصبانیم کرده بود اعصابم رو به هم ریخته
-اسم دوستت چیه ؟
-تو نمیشناسی عزیزم
بهار آرام بر زمین نشست ودر حالی که سر به زیر انداخته بود گفت :
-بابام بود نه ؟
بهنام متعجب به او خیره شد بغلش کرده واو را روی پاهای خود نشاند دست زیر چانه اش برد وسرش را بالا برد پرسید :
-از کجا فهمیدی ؟
-خودت مدام میگفتی این بچه .تازه صدای بابام رو هم شنیدم خیلی عصبانی بود بیچاره بابام تو ناراحتش کردی بابام که جز تو دوست دیگه ای نداره همیشه میگه بهنام جونم خیلی خوبه ولی تو هم با بابام دعوا کردی
اشک بر چهخره چون گل بهار چکید بهنام غمگین او را بر سینه خود چسباند وبر سرش بوسه زد اشک در چشمانش جمع شد بهار روح بزرگی داشت وچقدر مهربان بود به راستی که شاهرخ حق داشت هنوز عاشقانه بهاره را بپرستد زیرا مادر گلی چون بهار بود واین گل شکوفا وزیبا این همه مهر محبت را از دریای بیکران محبت مادرش با ارث برده بود اشکش بر گونه چکید بهار سر بلند کرد وبه چشمان بهنام خیره شد با دستهای کوچکش اشکهای او را از چهره اش زدود آرام ومهربان پرسید :
-مگه مرد هم گریه میکنه ؟
او لبخندی مهربان زد وگفت :
-مگه مرد دل نداره ؟
بهار به روی او لبخند زد وگفت :
-عمو جون الان بابام خیلی ناراحته ؟بریم پیشش نمیخوام تنها بمونه
-به خاله سوگند زنگ زدم گفتم بیاد اینجا امشب اینجا بمون اونم پیش تو میمونه می میخوام یه شب با بابای تو تنها باشم میخوام باهاش صحبت کنم
-قول میدی دیگه باهاش دعوا نکنی ؟
-قول میدم
واو را بوسید لحظاتی بعد سوگند آمد وبهنام بهار را به او سپرد وخود راهی منزل شاهرخ شد
شاهرخ پس از قطع تلفن همان طور خشمگین بر جای مانده بود مدام در فکر وخیال بود او حتی به خاطر بهار ورویاهای بهاره اش را نیز کنار گذاشته بود پس چرا درکش نمیکردند او به راتسی به دخترش علاقه داشت ....
صدای زنگ خانه او را به خود آورد حتی حوصله برخاستن وگشودن در را نداشت ولی وقتی سماجت شخص پشت در رادید برخاست وعصبانی به طرفدر رفت ودر یک آن در را گشود با دیدن بهنام عصبانی به چشمان او خیره شد بهنام لبخندی زد وگفت :
-سلام
شاهرخ خشمگین پرسید :
-چه کارداری؟اومدی باز حرف بار من کنی ؟فکر نکنم چیزی باقی مونده باشه
بهنام داخل شد به شاهرخ که خشمگین پشت به او کرده بود نگریست .
دست بر شانه اش نهاد وگفت :
-اومدم باهات حرف بزنم
شاهرخ دست او را ازشانه اش انداخت وگفت :
-لازم نکرده بزار برو که اصلا حوصله ات را ندارم یه دفعه دیدی تعادلم را از دست دادم حرفی زدم که ....بزار برو خواهش میکنم
بهنام د رخانه را بست وگفت :
-ایرادی نداره منو بزن فحش بده خودت رو خالی کن خوش ندارم رفیقم از دستم دلخور باشه هرطور که دوست داری خودت رو خالی کن
شاهرخ واقعا عصبانی بود به اتاق پذیرایی رفت وایستاد به راستی حوصله بهنام وسخنانش را نداشت فقط میخواست تنها باشد
بهنام مقابلش ایستاد وگفت :
-میخوای با توپ پر حرف بزنی یا خالی ؟
-بهنام گفتم نه حوصله خودت رو دارم نه حرفات رو
-ولی بهتره داشته باشی چون من تا با تو حرف نزنم از اینجا نمیرم
-عجب غلطی کردم حرفم رو به تو گفتم ها !
-غلط قبلش کردی گفتن که ایرادی نداشت
-بهنام بس کن اون روی سگ من رو بالا نیار
-بذار روی سگت رو هم ببینم روی آدمیزادت که چندان تعریفی نداره
شاهرخ عصبانی به طرف او رفت یقه لباسش رو گرفت وگفت :
-میری یا بندازمت بیرون؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
-آدم با رفیق خودش این طوری رفتار میکنه ؟اون هم رفیقی که حاضره جون فدای دوستش کنه ؟
-حرفهای قشنگت ارزونی خودت .من دیگه نیازی بهشون ندارم
بهنام گفت :
-ولی ما که رفیق نیمه راه نیستیم تا آخرراه هستیم
او فقط قصد داشت شاهرخ خودش را خالی کند دیدن او در آن وضع نابسامان بهنام را غمگین می ساخت از دست خودش ناراحت بود که باعث ناراحتی شاهرخ شده ولی میخواست او منطقی فکر کند شاهرخ عصبانی در پاسخ به او گفت:
-رفیق منی آره؟حالا یه کاری میکنم نباشی !
وسیلی محکمی به صورت بهنام زد او خم به ابرو نیاورد ولبخندی مهربان به روی او زد !شاهرخ عصبانیتر سیلی دیگری زد وبعدی بعدی ودر حالی که با ناله فریاد میزد :
-بهنام بهنام.....
وخودش رادر آغوش مردانه بهنام جای داد
او نیز شاهرخ را به آغوش کشید وبا محبت گفت :
-منو ببخش شاهرخ
گریه شاهرخ تشدید شد حقش بود که بهنام هم تلافی میکرد واو را به باد کتک میگرفت ولی در عوض مهربان او را به آغوش کشیده بود پس از لحظاتی سکوت بهنام آرام گفت :
-قلبم فشرده شد وقتی پشت گوشی تلفن اون طور باهات حرف زدم وباعث شدم ناراحت بشی عذاب مثل خوره تو وجودم افتادم
شاهرخ چشم در چشمان اشک آلود بهنام دوخت وبا تمام وجود گفت :
-به خدا خیلی آقایی بهنام هیچ کس برای من مثل تو نمیشه
-شما آقاتری خیلی نوکرتم شاهرخ
دومرد جوان به روی هم لبخند زدند وبعد نشستند شاهرخ هنوز غمگین بود بهنام پرسید :
-شاهرخ حالش رو داری دو کلام مردونه صحبت کنیم ؟
-به جای دو کلام صد کلام بگو فقط ساکت نشو چون دلم رو غم دنیا پر میکنه آخ باز دلتنگم کردی بهنام دلتنگم کردی
-شاهرخ من نه قصد داشتم تو رو به یاد گذشته تلخت بیندازم نه قصد دارم آزارت بدم من به فکر تو هستم وبیشتر به فکر بهار .
-چی کار باید میکردم که نکردم ؟اره در گذشته اصلا به فکرش نبودم ولی حالا چی ؟حتی رویاهام رو به دست فراموشی سپردم تو خلوت خودم هم نخواستم با گذشته ام تنها باشم فقط به بهار اون وقت تو چطور دلت میاد بهنام ؟چطور دلت میاد بگی من خودخواهم چطور؟
-این مسئله خودخواهی نیست .ولی این که تو میخوای بهار همیشه تنها بمونه خودخواهیه
-من کی گفتم بهار تنها بمونه ؟
-نگفتی ولی رفتارت حرکاتت گفتارت همه وهمه گویای این مسئله است شاید خودت متوجه نبودی ولی واقعیت همینه
شاهرخ متعجب گفت :
-من نمیفهمم تو چی میگی ؟
-رفتن ستایش خرد شدن احساسات وغرورش
-بهنام من مقصرم ؟تو بگو من مقصرم که دختری میاد وبه من علاقمند میشه ؟
-نه ولی
-ولی واما نیار .آخه من چه کارکنم .میخواستم برای دخترم پرستار بگیرم اون مثل یک مادر واقعی از بهار نگهداری کرد خیلی هم خوب بود مهربون وبا عطوفت حتی در حق خود من خیلی لطف کرد این مسائل رو بارها به تو گفتم بهنام وبیشتر تلاشم برای یافتن شروین وبرگرداندنش به آغوش ستایش یه جور قدرشناسی وتشکر از زحماتش بود این مسائل رو نگفتم بهنام ؟اگر نگفتم بگو نه ولی خودت قضاوت کم من ....من نمیتونم بهنام نمیتونم به کسی علاقمند بشم
بهنام نفس بلندی کشید وگفت :
-درکت میکنم ولی تو به کنار بهار چی ؟فکر اونو کردی ؟ستایش رفت حالا پسرش هم کنارشه ومشکلی نداره ولی بهار ودلبستگی هاش چی میشه ؟پایمال شدن احساسات پاک وکودکانه اش چی میشه؟بهار روح بزرگی داره شاهرخ گاهی حرفهایی میزنه که من با این سنم که این قدر هم احساس بزرگی میکنم نتونستم تا به حال به زبون بیارم
نتونستم درک وفهم اونو داشته باشم اون بدجور ضربه میبینه ها .فکرش رو بکن از تمام کودکیش چی دیده جز رنج .غم اندوه؟تا کی این وضع میخواد ادامه پیدا کنه اون یه بچه اس شاهرخ ولی از من وتوی آدم بزرگ خیلی بافهم وشعورتره آتیش میکیرم وقتی میبینم تو نسبت به اون بی انصافی میکنی ولی او باز با تمام احساسش میگه بابام رو دوست دارم نمیخوام تنها بمونه نمیخوام غصه بخوره ....قدرش رو باید بدونی مگه چه ایرادی داره اگر تو یه بار دیگه ازدواج کنی نه این طوری نگام نکن حرف بدی نزدم مدام از این رفتارها از خودت نشون دادی که پدر ومادر بیچاره ات هم جرات نمیکنند یک کلمه باهات حرف بزنند وقتی نگاه مادرت رو به تو میبینم غصه ام میگیره چه گناهی داره مادر تو شده؟آرزو داره پسرش خوشبخت باشه
شاهرخ در حالی که نگاهش را اشک پوشانده بود زمزمه کرد :
-خوشبختی من 7 سال پیش دفن شده
-بس کن پسر خوب آخه مگه با مرگ یکی باید تمام زندگی آدمی که مونده رنگ پاییز ومرگ به خودش بگیره ؟فکر میکنی این وفای عهده ؟میخوای ثابت کنی هنوز به پای اون نشستی ؟هنوز به سوگندی که یاد کردی وفاداری ؟شاهرخ جون هم به اون ثابت شده هم به بقیه همه باور دارند که تو عاشقی چه ایرادی داره اگر شخص دیگری رو خوشبخت کنی؟که در اون صورت هم خودت خوشبخت خواهی بود وهم بهار اون غنچه زیبا .کمی با خودت فکر کن بشین وبد وخوب رو بریز جلوی نگاهت وبعد تصمیم بگیر ولی یادت باشه تو تصمیم میگیری فقط به فکر خودت نباش به اطرافیانت هم فکر کن
برخاست وادامه داد :
-در ضمن بهار امشب آپارتمان منه سوگندکنارشه .نمیدونم میخوای چه کار کنی ؟خواستی فردا میارمش در حال رفتن بود که شاهرخ درمانده او را صدا زد :
-بهنام میزاری میری؟میای آتیش به جونم می اندازی ومیری؟
او لبخند زد وگفت :
-نرم؟
-بگو چی کارکنم ؟ تو بگو راه درست چیه ؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام دست بر شانه ی او نهاد وگفت :
-این من نیستم که قراره تصمیم بگیرم تو هستی شاهرخ من نمیتونم تو رو وادار به کاری کنم فقط میگم سعی کن درست تصمیم بگیری
-به نظر تو درست تصمیم گرفتن من به اینه که با ستایش ازدواج کنم؟
-نمیدونم .تو میدونی و....به هرحال امشب تنهات میزارم تا خودت فکراتو بکنی بعد تصمیم بگیر فعلا من میرم تو کاری نداری؟
او به نشانه نفی سر تکان داد بهنام نگاه دیگری به او انداخت وبعد رفت حرفهایش را زده بود دوست داشت شاهرخ تصمیم گیری به جایی کند امیدوار بود که زیاد آزار نبیند پس از ساعتی که با اتومبیل خیابانها را بی هدف میپیمود راهی خانه اش شد بهار به خواب فرو رفته بود وسوگند در انتظارش....
آنشب شاهرخ لحظات سختی را گزراند افکار مختلف به ذهنش فشار میاوردند واو را به سر حد دیوانگی می رساندند چطوری میتوانست با زن دیگری پیوند زناشویی ببندد؟چطور میتوانست عهد وپیمان خویش را زیر پا نهاده وزن دیگری را وارد زندگیش کند ؟به دستهایش نگریست چطور این دستها بدن واندام زن دیگری را نوازش خواهند کرد ؟چگونه بر سر دیگری دست نوازش خواهند کشید ؟اآه این چشم ها ....این لبها ......این حرفها .....پروردگارا کمکم کن قاب عکس بهاره رادردست گرفت وبه آنخیره شدبه ان چشمهای مهربان به آن لبخند محو بر لبان غنچه اش اشک میریخت تصمیم گیری مشکلی بود او به راستی فقط نمیتوانست به خودش بیندیشد .لحظات سختی را میگزراند وفشار سنگینی را بر روح وجسم وقلب خویش تحمل میکرد .دوست داشت آرام شود سبکبال شود وبه راحتی نفس بکشد فریاد زد :
-بهاره ....بهاره کجایی دختر من به خاطر بهار نیومدم سراغت تو هم نباید به سراغ من میومدی ؟دختر؟این بود رسم وفا ؟این بود اون همه عشق وعلاقه ؟من نمیتونم به محبت وعلاقه کسی اطمینان کنم حتی تو هم تنهام گذاشتی بهاره .حتی رویاهات رو از نت گرفتی آرامش دهنده وجود بیمارم رو .....آخ .....
دستش را روی قلبش گذاشت وگفت :
-اینجا شکسته بهاره شکسته درد میکنه میسوزه وجودم رو به آتیش میکشونه دیگه طاقت ندارم بهاره خیلی سخته زندگی .موندن .نفس کشیدن .همه چی سخته .
دو زانو بر زمین نشست شانه هایش می لرزید کاش این همه رنج نمیکشید کاش این همه غم وغصه نداشت
همیشه وقتی شاهرخ غمگین بود او با چشمهای پر اشک مقابلش قرار میگرفت درست مثل همین امشب شبی که با همیشه فرق داشت نگاه بهاره غمگین تر از هر زمان دیگری بود پشت به شاهرخ داشت او سر بلند کرد با دیدن بهاره آرام گفت :
-اومدی بهاره ؟چرا این قدر دیر؟میدونی چند وقته از تو بیخبرم .؟میدونی چند وقته به سراغم نیومدی؟آخ چرا پشت به من کردی ؟نگاهم کن .تشنه ام بهاره تشنه ام
برخاست ولی رویای بهاره هم چنان به آن شکل باقی ماند شاهرخ مقابل او قرار گرفت با دیدن چهره اش قلبش به یک باره فرو ریخت .
شبنم اشک چهره چون گل او را پوشانده بود
-چی شده بهاره ؟تو چرا اشک میریزی لبخند قشنگت کجاست ؟
-شاهرخ قرار نبود تو زندگی به این حال بیفتی .قرار نبود بهار باعث بشه تو از همه چی از زندگی از خودت و....بیفتی تو دوستم نداشتی شاهرخ .دوستم نداشتی یاد روزهای خوب زندگیمون بخیر اون شاهرخ مرد زندگی من بود اون بزرگ وخوب ....آه ولی تو تو شاهرخ خوب ومهربون نیستس .تو شاهرخی که من میخواستم نیستس تو زندگی بهش تکیه کنم نیستی نه .تو اون نیستی
شاهرخ د رحالی که دهانش از تعجب باز مانده بود با جملاتی بریده گفت :
-به ....بهاره ...تو .....تو ....تو ازدست من ...نا ...ناراحتی ؟
-ناراحت بودم حالا دیگه تقریبا شده هفت سال آره من هفت ساله که از دست تو ناراحتم
-چرا بهاره چرا من که همیشه تو رو خواستم من که همیشه دوستت داشتم
-این دوست داشتن رو نمیخوام نمیخوام به خاطر علاقه به من .منی که دیگه وجود خارجی ندارم منی که هفت ساله در گور خوابیدم زندگیت رو تباه کنی .باور کن اگر هنوز پا توی رویاهات میزارم فقط به این خاطره که دوستت دارم
-من هم دوستت دارم بهاره ذره ای از علاقه ام نسبت به تو کم نشده بیشتر هم شده
-شاهرخ اگر برم دیگه هرگز برنمیگردم !
شاهرخ نالید :
-نه نگو .تو حتی میخوای این رویاها رو اهم از من بگیری
-خودت اینطوری راحت تری
-تو هم میخوای ترکم کنی؟وجودت که من رو ترک کرد روحت هم ترکم میکنه ؟حالا میفهمم که به راستی چقدر تنها هستم تنها .....
روی صندلی نشست شکست خورده بود با خود زمزمه کرد :
-همه فقط به خودشون فکر میکنند حتی تو تویی که برای من الهه ی عشق ومحبت بودی آه ....تو هم قلبم رو شکستی
حالا بهاره مقابل او ایستاده بود با صدایی غمگین که گویی لالایی غمناک فرشتگان موسیقی آن بود گفت :
-دوستت دارم شاهرخ دوستت دارم اگر تو هم دوستم داری امشب تصمیم عاقلانه بگیر مطمئن باش با اومدن زن دیگه ای تو زندگی تو من بازم علاقه وعشق گذشته رو خواهم داشت در اون صورت تو هم خوشبختی بهار دختر قشنگمون میتونه با محبت واقعی اون زن بزرگ بشه ومادر داشته باشه تو هم تنها نخواهی بود اون مهربونه .خوبه .شما میتونید خوشبخت باشید شاهرخ
-بی تو ؟
لبخند ملیح وزیبایی بر لبان او شکفت :
-خوشبختی تو خوشبختی منه در اون صورت منم خوشحال میکنی ورنج این هفت ساله رو رو ازم دور میکنی آره شاهرخ درست فکر کن میخوام نظاره گر خوشبختی تو وبهار بشم
شاهرخ نگاه سرشار از تمنایش را به چشمهای او دوخت با نگاهش هزاران سوال از او میپرسید ولی جوابی جز لبخند دریافت نمیکرد
-تو از دست من ناراحت نمیشی ؟منتظرم میمونی ؟
-همیشه عزیزم همیشه دوستت دارم وبدون با این کار علاقه ام به تو بیشتر هم میشه چون دوستت دارم همیشه شاداب باشی هفت شال رنج وغم کافیه حالا باید درهای شادی ونشاط به زندگی تو باز بشه ونور عشق ومحبت به خونه ات بتابه وهمون شاهرخ دوست داشتنی من بشی .
شاهرخ فقط در سکوت به او خیره شد حتی نفهمید کی خوابش برد ولی وقتی صبح ساعت 8 از خواب بیدار شد احساس سبکی میکرد گویی اصلا از آن عذاب فکری شب قبل اثری نبود چشمانش را بست وبه فکر فرو رفت می اندیشید چه کند به ستایش سری بزند یا مدتی صبر کند ؟به زمان بیشتری نیاز داشت ولی در وجود خود به کاری که میخواست بکند اطمینان داشت ...................
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام از خواب برخاست وقصد رفتن به سرکار راداشت سوگند نیز چنین قصدی داشت اما نمیتوانست بهار را تنها بگزارند
-سوگند تو امروز بمون خونه پیش بهار
-پس کارم چی میشه؟
-مهم نیست یه روز که چیزی نمیشه خودم حقوقت رو پرداخت میکنم حالا راضی شدی؟
سوگند لبخندی زد وگفت :
-خیلی خب ولی به شرطی که دوبرابر باشه ها
بهنام گونه او را کشیده ودر حال رفتن گفت :
-شیطون یه کمی تخفیف قایل شو
در این لحظه بهار آمد وگفت :
-سلام عمو جون کجا میرید ؟
بهنام با محبت پاسخ داد :
-سلام عروسک قشنگم میرم سر کار
-شما هم میرید خاله سوگند
-نه عزیزم پیش تو میمونم
-ولی من میخوام برم خونه مون میخوام خوابم رو برای بابا شاهرخم تعریف کنم
بهنام وسوگند متعجب به او خیره شد وپرسیدند:
-چه خوابی؟
بهار با هیجان لبخندی زد وگفت :
-آه نمیدونید دیشب خواب مامان بهاره ام رو دیدم .اون قدر خوشگل بود که حد نداره مثل عکساش نه .نه .خیلی خوشگلتر از عکساش .کلی با من حرف زد .بوسم کرد .نازم کرد .تازه به من گفت بابام رو تنها نزارم چون بابام خیلی دوستم داره
بهنام لبخندی زد وگفت :
-معلومه عزیزم باابا شاهرخ خیلی تو رو دوست داره
-خب دیگه . من میخوام برم خونه مون پیش بابا جونم .اون دیشب هم تنها بوده وحتما خیلی ناراحته !خاله بریم خونه مون باشه ؟
سوگند لبخند زنان به بهنام نگریست وگفت :
-چی کار کنیم ؟
-چاره ای نیست اول میریم خونه ی شاهرخ اگر بود که هیچی اگر نبود با بهار میریم شرکت .حالا زود حاضر بشید .آن دو در حال رفتن به اتاق بودند که سوگند به شوخی گفت :
-حیف شد قرار بود دوبله حقوق بگیرم پرید !
بهنام خندان گفت :
-خودم سه برابر تقدیم میکنم خانم عزیز غصه نخور
پس از یک ربع آنها در کوچه د رحال سوار شدن بر ماشین بودند که اتومبیل شاهرخ دقیقا کنارآنها ترمز کرد بهار با دیدن شاهرخ شادمان دوید وخودش رادرآغوش او که از اتومبیل پیاده شده بود انداخت .بهنام وسوگند نیز به آن صحنه ی زیبا خیره شده بودند لحظاتی بعد که بوسه ها وخنده های پدر ودختر به پایان رسید بهنام لبخند زنان جلو رفت وگفت :
-بابا یکی ما رو هم تحویل بگیره
شاهرخ به او خیره شد .به یاد رفتار نادرستش افتاده وشرمگین سر به زیر انداخت :
-سلام با معرفت
بهنام دست بر شانه ی او گفت :
-تو دامن با معرفت پرورش پیدا کردیم که معرفتش یه جرعه به مارسیده خیلی دوستت دارم شاهرخ
دومرد جوان یکدیگر را رد اغوش کشیدند سوگند نیز که از آنچه شب گذشته بین آن دو اتفاق افتاده بود اطلاع داشت گفت :
-انقدر خودتون رو لوس نکنید
بهار با لبخند وشادی به پدرش مینگریست دوست داشت به خواسته مادرش عمل کند وپدرش را هرگز تنها نگزارد آن روز بهنام وسوگند به شرکت رفتند وشاهرخ وبهار به گردش .شاهرخ او را به شهر بازی برد تا غروب خوش گذراندند بهار خیلی خوشحال بود وقتی غروب روی صندلی پارک نشستند بهار گفت :
-بابا جون میخواستم یه چیزی بگم ولی میترسم ناراحت بشی
شاهرخ او را بوسید ودر آغوش کشید مهربان گفت :
-من هرگز از گفته دخترم ناراحت نمیشم حالا بگو
-دیشب خواب مامان رو دیدم مامان بهاره
او لبخند زنان پرسید :
-خب چی دید ی؟
-اومده بود کنارم خیلی خوشگل شده بود بابا خیلی هم مهربون میگفت مارو خیلی دوست داره به من گفت هیچ وقت شما رو تنها نذارم من هم قول دادم بابا
-قربون تو دختر گلم برم .عزیزم تو من رو میبخشی ؟
-چرا بابا جون مگه شما کاری کردید ؟
-من تا حالا خیلی ناراحتت کردم بابای خوبی نبودم
بهار آرام دستش را روی دهان شاهرخ نهاد واو را دعوت به سکوت کرد نگاه قشنگش را به چشمان او دوخته وبا محبت گفت :
-تو همیشه بابای خوبی بودی ومن هم دوستت داشتم .تو خیلی خوبی بابا
شاهرخ در درون دگرگون شد محکم او را به آغوش خود چسباند وآهی کشید :
-عزیزم دختر خوبم ....
لحظاتی بعد سر بلند کرد وپرسید :
-دلت برای ستایش تنگ شده ؟
او سر به زیر انداخت وگفت :
-خیلی هنوز دوروز نیست که رفته اند ولی من ....
-میبرمت اونو ببینی
بهار با شادی پرسید :
-راست میگی بابا جون کی ؟
-خیلی زود قول میدم
بهار شاداب پدر را بوسید .......
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خانه رهنما والدین ستایش غمگین بودند .در طی دوروزی که دخترشان به خانه مراجعت کرده بود جز غم در چهره او چیزی ندیده بودند حتی شروین نیز مدام در خود فرو میرفت وشاداب نبود به سوگند متوسل شدند شاید او بداند ناراحتی ستایش به خاطر چیست ؟ولی او نیز اطلاعی نداشت .ستایش حتی از اندوه خود به او نیز چیزی نمیگفت .دلش برای دیدن بهار پرپر میزد وبا خود می اندیشید که دیگر چه کسی از او مواظبت خواهد کرد یعنی باید در آن خانه تنها می ماند وتمام روز تنها سپری میکرد تا شاهرخ بازگردد ؟به غرور لگد کوب شده خویش می اندیشید .سعی میکرد حداقل شروین را خوشحال کند ولی موفق نمیشد روز سوم بود که از خانه شاهرخ آمده بود شروین در باغ خانه روی ویلچرش نشسته بود غمگین به نقطه ای مینگریست .ستایش کنارش رفت وبا لبخند پرسید :
-چرا تنها نشستی ؟
-حوصله ندارم مامان
-چرا عزیزم ؟تو بعد از سالها به کنار من برگشتی باید خوشحال باشیم .
-ولی ....
ستایش غمگین پرسید :
-خوشحال نیستی ؟
-چرا مامان هستم از این که کنار شما هستم شادم ولی .....ولی اومدنم باعث بوجود اومدن دردسر برای شما شد
ستایش گفت :
-نه عزیزم این حرف درست نیست
-چرا درسته باعث شدم رابطه ی خوب شما با شاهرخ از بین بره .بهار تنها بشه وشما به خاطر دوری از اون غمگین بشید
تو ناراحت سر به زیرانداخت وگفت :
-یه روزی چه تو بودی چه نبودی باید اونو ترک میکردم
-ولی به هرحال به این طریق نمیبود درسته مادر؟
-آه شروین تورو به خدا با این حرفها ناراحتم نکن همیشه فکر میکردم اگر تو کنارم باشی خوشبختی باز تو زندگیم پا میزاره ودیگه ناراحتی فکری نخواهم داشت حالا که تو کنارمی خیلی خوشحالم وناراحتیم فقط فقط به خاطر بهاره .
-مامان بریم اونو ببینیم ؟
-نه نمیتونیم
-حداقل تلفن کنیم من باهاش صحبت میکنم باشه مامان ؟
ستایش در حالی که نگاهش را هاله ای از اشک پوشانده بود به نشانه تایید سر تکان داد شروین با خوشحالی گونه ی او راب وسیده وتشکر کرد غم درونی ستایش بسیار عمیق بود دوست داشت کاری کند تا شروین خوشحال باشد اه که تمام نقشه هایش نقش براب شده بودند چه فکرهای قشنگی که نداشت تصمیم های بزرگی گرفته بود که وقتی شروین بازگشت آنها را عملی کند ولی افسوس همه اش را از دست رفته میدید


..............
فصل 10
-شاهرخ نمیخوای با من حرف بزنی ؟الان یک هفته از اون شب میگزره ولی تو اصلا حرفی نزدی .
-تو میخوای من حرف بزنم؟
-خب اره دوست دارم بدونم چه تصمیمی گرفتی ؟
-چرا ؟
-خب برای من مهمه .سوگند تعریف میکنه ستایش خیلی داغون شده تو بی معرفت یه زنگ هم نزدی در ثانی خودم دیروز رفتم اونجا خیلی حالش خراب بود بالاخره بگو چی کار میکنی ؟
-باز داری عصبانی میشی ها !
بهنام به لبخند وسخن شاهرخ خندید وگفت :
-جان من بگو واذیتم نکن
او لحظاتی سکوت کرد وبعد گفت :
-واقعا میخوای بدونی ؟
-خب اره دیگه نکنه غریبه شدیم ؟
-نه عزیزم این چه حرفیه میزنی
-د پس بگو دیگه .جونم رو بالا میاری تا بخوای یک چیز بگی
شاهرخ خنید وگفت :
-راستش بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم تو این یک هفته هم تمام قضیه رو سبک سنگین کردم خلاثه تمام فکرهام رو کردم وبه نتیجه رسیدم
-خب....
-خب که خب....
بهنام گفت :
-یعنی بگو جواب آخرت چیه ؟
شاهرخ لبخند زنان گفت :
-بابا مگه میخوام جواب بله رو به تو بدم که این قدر جوش میزنی
بهنام با دهانی باز وچشمانی هیجانزده به شاهرخ خیره شد وگفت :
-وای درست شنیدم شاهرخ یعنی تو .........
-من که حرفی نزدم
-چرا تو اعتراف کردی تو ...
به طرف او رفت ومحکم در آغوشش کشید
شاهرخ در حالی که میخندید گفت :
-پسر خفه ام کردی .ولم کن .من که هنوز حرفم رو تموم نکردم
-خب بگو
-تصمیم گرفتم که با ستایش ...راستش ...
-میدونم تصمیم گرفتی با ستایش ازدواج کنی
وبا خنده به او خیره شد شاهرخ طنزآلود گفت :
-ببند نیشت رو دهنت بزرگ میشه سوگند دیگه پسندت نمیکنه کار دستمون میدی
-خیالی نیست فعلا بادا بادا مبارک بادا اشاا....مبارک بادا ...
-آروم پسر چی کار میکنی ؟
بهنام پرسید :
-خب حالا کی میخوای با ستایش صحبت کنی وای پسر میدونستم هنوز یه کمی اون مغز پوکت کار میکنه وبه کلی اجاره اش ندادی !
-فردا جمعه اس با بهار میرم منزل رهنما سعی میکنم با خودش صحبت کنم اگر به نتیجه برسم با خانواده ام صحبت میکنم و....
-خلاصه عروسی افتادیم
شاهرخ پرسید :
-خیلی خوشحالی ؟
-معلومه عروسی رفیقمه خوش نباشم ؟
شاهرخ خندید امیدوار بود که بتواند به راحتی با ستایش صحبت کند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح جمعه با بهار صحبت کرد وگفت که میخواهد او را به دیدن ستایش وشروین ببرد دخترک خیلی خوشحال شد وگفت :
-بابا جون من میشم تابریم
شاهرخ گفت :
-حالا؟بعدازظهر میریم الان زوده
-ولی من میخوام حالا بریم
شاهرخ لبخند زد بهار برای دیدن ستایش وشروین لحظه شماری میکرد خیلی دوست داشت زودتر را بیفتند وبه دیدن آن دو بروند
در راه شاهرخ نگاهی به او انداخته وپرسید :
-خیلی ستایش رو دوست داری ؟
-آره بابا جون شروین رو هم دوست دارم همیشه دوست داشتم کنار ما باشند ولی حیف نشد
-اگر ما بخواهیم شاید بشه کنار ما باشند
-چطوری بابا ؟
-خوب میتونیم ازشون بخوایم
-یعنی بگیم بیان با ما زندگی کنند واونا هم قبول کنند ؟
-تقریبا .
-ولی عمه شبنم میگه نمیشه
-مگه عمه شبنم حرفی زده ؟
-نه ولی وقتی که پیش اون بودم وحرف میزدیم میگفتم دوست دارم ستایش جون همیشه با ما زندگی کنه عمه گفت چون شما وستایش جون نامحرمید نمیشه پرسیدم چطوری میشه نامحرم نباشید که گفت ......اگر بگم ناراحت نمیشید ؟
شاهرخ گفت :
-نه
وادامه داد :
-گفت اگر شما با ستایش جون عروسی میکردید دیگه نامحرم نبودید واون با ما زندگی میکرد یعنی میشه بابا ؟
شاهرخ گفت:
-تو دوست داری ستایش با ما زندگی زندگی کنید
بهار جواب داد :
-خب آره چون اون وقت من دیگه تنها نیستم وتازه یه .....
-بگو دخترم
وبهار باز گفت :
-میتونم یه ماما.....
شاهرخ جمله ی او را کامل کرد :
-میتونی یه مامان داشته باشی درسته ؟
بهار سر به زیر انداخت می ترسید پدرش را ناراحتا کند ولی دید او مهربان نگاهش میکند ولبخند بر لب دارد پرسید :
-ناراحت نشدی بابا جون؟
-نه قربونت برم تو ...تو حق داری این آرزو رو داشته باشی
-شما قبول میکنید که با ستایش جون عروسی کنید ؟
شاهرخ که از صراحت گفتار بهار خنده اش گرفته بود جواب داد :
-نمیدونم اون باید .....بعدا برات تو ضیح میدم چون دیگه رسیدیم
بهار هایجانزده پس از توقف اتومبیل پیاده شد .وقتی پدرش زنگ خانه را به صدا در آورد هیجانزده تر شد آقای رهنما در منزل بود وشخصا در را گشود با دیدن شاهرخ با رویی گشاده از او وبهار استقبال کرد شروین وزری نیز در باغ بودند ستایش که تازه از ساختمان خارج شده بود با دیدن شاهرخ وبهار در ان سوی باغ نزدیک بود قالب تهی کند شاهرخ شروین را با محبت بوسید وحالش را جویا شد او نیز با دیدن شاهرخ گویی جان گرفته باشد می خندید وشادی میکرد .بهار ستایش را ندید با چشم اطراف را نگریست شاید او را ببیند با دیدن او در درگاه ساختمان جیغی از خوشحالی کشید وشروع به دویدن کرد ستایش نیز دوان دوان خودش را به او رساند .بهار با یک جهش خود رادر آغوش او انداخته واو با محبت واشکریزان بهار را به سینه چسباند ونوازشش کرد
-مامان ستایش خوبم .دلم برات تنگ شده بود خیلی !
واشک ریخت دیگران نیز به آن دو نزدیک شدند شاهرخ لبخند زنان به آن صحنه نگریست ودر ذهن می اندیشید که آیا میتواند به راستی ستایش را به عنوان همسر برگزیند ؟ستایش با دیدن او از جا برخاسته وسر به زیر سلام کرد شاهرخ مودبانه سلامی داده وحالش را پرسید وگفت :
-بی خداحافظی که رفتید اگر دیگه دوست نداشتید من رو ببینید لااقل به خاطر بهار سری میزدید
واو جواب داد :
-معذرت میخوام ولی اینطور که شما میگید نیست
پدر ستایش خندان گفت :
-بهتره برید داخل واقعا سرافرازمون کردید آقای فروتن بفرمایید
همگی وارد ساختمان شدند وبه سالن پذیرایی رفتند سوگند منزل نبود وهمراه بهنام به گردش رفته بود .بهار مدام کنار ستایش وشروین بود وشاهرخ اظطراب داشت که چگونه با ستایش صحبت کند ....همگی در پذیرایی نشسته بودند زری از همه شادتر بود زیرا از زمانی که ستایش به خانه بازگشته بود برای اولین بار بود که لبخند را بر لبانش مشاهده کرد شروین نیز مدام میخندید ونگاهش دوباره جلای زندگی وشوق باز یافته بود درجمع از همه ساکت تر ستایش بود که ظاهرش چیزی از درون پرآشوبش را نشان نمیداد ولی شاهرخ از نگاه نگران او به درون آشفته اش پی میبرد بهار مدام دور وبر ستایش یا شروین میگشت وصدای خنده هایش در فضای خانه میپیچید
-ستایش جون چرا ساکتی ؟دوست دارم حرف بزنی دلم خیلی برات تنگ شده بود
ستایش با محبت او را در آغوش کشید وگفت :
-من هم دلم برای تو تنگ شده بود عزیزم ولی چرا حداقل به من تلفن نزدی یا نیومدی پیشم ؟
آخه نمیتونستم که .بابام وقت نداره بیچاره سرکاره !نمیتونست که من رو بیاره
ستایش او را بوسید وگفت :
-خیلی دوستت دارم عزیزم
زری که کم وبیش پی به احساسات دخترش نسبت به شاهرخ برده بود مهربان به ستایش می نگریست ولبخندی زد در دل آرزوی خوشبختی او را داشت شاهرخ را مرد خوبی میدید واگر این دو با هم ازدواج میکردند به راستی آرزویش برآورده میشد .میدانست که ستایش در کنار شاهرخ خوشبخت خواهد شد شاهرخ نیز با محبت با شروین صحبت میکرد واو بابت دوری از شاهرخ ابراز ناراحتی میکرد شاهرخ با مهربانی به او میگفت که آنها از هم جدا نشدند ومیتوانند همدیگر رو ببینند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقای رهنما از شاهرخ پرسید :
-خب با کارها چه میکنی ؟اوضاع روبراهه ؟
-خدارو شکر بد نیست شما با سیاست چه میکنید ؟
صدای قهقهه رهنما در فضا طنین انداخت ستایش توان نشستن نداشت گویی از شاهرخ خجالت میکشید برخاست وهمراه بهار وشروین به باغ رفت شاهرخ نیز بر جای مانده وناچار به گفتگوی با آقای رهنما اکتفا کرد نیم ساعتی به این منوال گذشت ستایش در شکوت بود ودر دنیای خود سیر میکرد بهار وشروین نیز در طرف دیگر با هم بازی میکردند هنوز نیز هر وقت نگاه شاهرخ را متوجه خود میدید قلبش فرو میریخت ودردرون دچار انقلابی شدید میشد با آنکه مدام احساساتش زیر پای غرور شاهرخ لگد مال شده بود با این حال نمیتوانست علاقه اش را انکار کند حداقل در درون وبرای خودش هر چند که دیگر به ازدواج با او فکر نمیکرد زیرا این نسئله برایش جا افتاده بود که شاهرخ هرگز زنی را به عنوان همسر برنخواهد گزید در ثانی اگر زمانی هم او این را میخواست خودش دیگر تن به این امر نمیداد زیرا دیگر توان زندگی را نداشت فقط به خاطر شروین زندگی را پذیرفته بود تمام زندگیش شروین وبهار بودند بهار دخترک مهربانی که با وجودش روح خسته او رادرزمان اندوه جلا میداد
شاهرخ هنوز مشغول گفتگو با آقای رهنما بود واز او به خاطر مزاحمتش عذرخواهی میکرد رهنما در جواب به او گفت :
-پسرم خیلی خوشحالم کردی حداقل با اومدن شما شادی هم به این خونه وارد شده
-آقای رهنما حالا دیگه با وجود شروین تو جمع خانوادگی شما فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه
چهره زری را هاله ای از غم پوشاند آهی کشید وگفت :
-کاش این طوری میشد ولی .....
آقای رهنما لبخند بر لب نشاند وزمزمه کرد :
-انگار دیگه قرار نیست ما رنگ خوشی وشادی رو بینیم
شاهرخ متعجب پرسید :
-آخه چرا واضح صحبت نمیکنید مگه اتفاقی افتاده ؟
زری با سر انگشت قطره اشکی را که میخواست بر گونه اش سرازیر شود زدود وغمگین ادا کرد :
-شاهرخ جان شما هم مثل پسری که هیچ وقت نداشتم ستایش رو که میشناسی ما آرزمون بود اون دوباره به خونه برگرده وشاد وامیدوار زندگی کنه وقتی شروین به کمک شما به آغوش ستایش برگشت ما فکر کردیم ستایش مثل گذشته روحیه ای شاد پیدا میکنه وما میتونیم لبخند رو دوباره بر چهره اش ببینیم ولی افسوس .....من نمیدونم چش شده از وقتی برگشته منزوی تر شده حتی وقتی با شروینه فقط در ظاهر شاد وخوشحاله ما غم درونی اش رو به خوبی حس میکنیم .
شاهرخ از شنیدن حرفهای آنها ناراحت ضشد میدانست که خودش باعث چنین او اوضاعی شده هرچند که عمدی در کار نبود آقای رهنما لبخندی زد وگفت :
-متاسفم باعث ناراحتی شما هم شدیم
-اوه نه نه من باید عذرخواهی کنم شاید مسبب رفتارهای ستایش خانم من بوده باشم چون زیادی تند رفتم فکر نمیکردم با اومدن شروین اوضاع این قدر تغییر کنه این مسئله باعث شد خیلی زود ستایش کارو ترک کنه وبهار کوچولوی من تنها بشه خودتون که درک میکنید ستایش نمیتونست بیشتر از این در منزل بمونه
-من متوجه ام پسرم هیچ کس در مورد شما فکر اشتباهی نمیکنه مطمئن باش
-من میدونم که ستایش به بهار علاقه داره پسرم شاید گفتنش صحیح نباشه ولی من میدونم که ستایش تعلق خاطری هم به خود شما داره
رهنما نگاهی از سر تعجب به همسرش انداخت وخواست حرفی بزند که زری او را باز داشت وادامه داد :
-فکر میکنم شما هم اطلاع داشته باشید ستایش با کسی حرف نمیزنه حتی با من که مادرش هستم ویا سوگند ولی من مادرم از عمق نگاهش میتونم دردش رو تشخیص بدم ولی ....
-خانم لطفا بس کنید
ورو به شاهرخ ادامه داد :
-متاسفم پسرم خودت که میدونی زن ها زود دچار احساسات میشوند
شاهرخ سر به زیر انداخت وبا اندوه زمزمه کرد :
-متاسفم مثل اینکه ....
زری ناراحت گفت :
-معذرت میخوام ناراحتت کردم باور کن منظوری نداشتم
-آه خانم رهنما شما خیلی بزرگوارید من رو ببخشید خیلی دختر شما رنجوندم ولی میخوام حالا از شما تقاضا کنم که اجازه بدهید با ستایش صحبت کنم شاید این صحبت کردن هم شما هم ستایش وهم خود من رو از این سرگردونی وناراحتی نجات بده
پس از آن شاهرخ برخاست وبه باغ رفت درونش آشفته واز روی والدین ستایش شرمنده بود دوست داشت زودتر کار را تمام کند وباعث بازگشت شادی به جمع خانواده ستایش شود ابتدا نگاهش به بچه ها افتاد که در گوشه ای از باغ مشغول بازی بودند وبعد ستایش را دید که مخالف جهت بچه ها نشسته بود وگویی در این دنیا نبود آرام به طرف او رفت به چند قدمی اش رسید هرچند چهره ی او را نمیدید ستایش پشت به او داشت واصلا متوجه حضورش نیز نشده بود شاهرخ آرام زمزمه کرد :
-همیشه فکر میکردم بیشتر از آدمای دیگه غم وغصه دارم ولی با دیدن یکی مثل خودم فهمیدم خداوند مهر ومحبتش وحتی بخشش هاش به بندگانش با هم چندان تفاوتی نداره یعنی فرقی بین بنده هاش نذاشته
ستایش با شنیدن صدای او صدای خرد شدن تنگ بلورین قلبش رادر عمیقترین نقطه ی وجودش شنید برگشت ونگاهش را به نگاه تب دار شاهرخ دوخت شاهرخ لبخندی دلنشینی تحویل او داد وگفت:
-ما به اندازه کافی طعم تنهایی رو چشیدیم مگه نه ؟
ستایش برخاست وفقط به او خیره نگریست از حرفهای او سر در نمی آورد جوابی هم نداشت سر به زیر انداخت وپرسید :
-چی باعث شد بیایید اینجا ؟
-منظورت این لحظه اس ؟
-کلا چی باغث شد که به این خونه بیایید
-به خاطر بهار دوست داشت شما رو ببینه
ستایش پوزخندی زد وگفت :
-بله به خاطر بهار !
بعد پشت به او کرده وچند قدمی فاصله گرفت وحرفی نزد شاهرخ کمی از رفتار او متعجب شد
-از دست من ناراحتی ؟
-چرا باید ناراحت باشم ؟
-به خاطر تمام بدی هایی که در حقت کردم
-ولی شما بدی در حق من نکردید تازه بزرگترین هدیه رو به من دادید ...پسرم رو
-وشما دخترم رو به من
-اون همیشه متعلق به شما بوده
-ولی شما با آرامشی که به خونه من آوردید این تعلق خاطر رو مستحکم تر کردید
هردو از اینگونه رسمی صحبت کردن ناراحت بودند شاهرخ روی چمن ها نشست وهمان طور که خیره به او می نگریست گفت :
-ستایش ...من
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش به او چشم دوخت ومنتظر ادامه صحبتش شد شاهرخ سر به زیر انداخت وسکوت کرد به راستی برایش صحبت کردن راجع به مسئله ای که به حاطرش امروز به آن خانه آمده بود مشکل بود ستایش پرسید :
-شما میخواید چیزی بگید ؟
سئوال وجواب های خشک ورسمی ستایش اوضاع را برایش سخت تر میکرد آشفته سر نکان داد وگفت :
-خواهش میکنم میشه اینقدر رسمی نباشی ؟
-چرا ؟
-اوه خدای من !مگه بار اوله که منو میبینی وبا من صحبت میکنی
-نه
-پس این چه طرز حرف زدنه ؟
ستایش خوب متوجه شد لبخندی زده ونشست وپرسید:
-ناراحت شدید ؟
-آره خیلی زیاد البته نه از رفتارت بلکه از طرز تفکرت خب بگزریم .....
نگاهش را به او دوخت .به زوایای چهره ی او نگریست ودردل اندیشید آیا میتواند این چهره را به عنوان همسر بپزیرد ؟به عنوان کسی که جایگاه بهاره را در زندگی اش خواهد داشت ستایش که نگاه خیره ی شاهرخ را بر چهره اش طولانی دید د رحالی که از شرم سر به زیر انداخته بود پرسید :
-اتفاقی افتاده ؟
سابقه نداشت شاهرخ چنین رفتاری از خود نشان دهد به خود آمد وضمن عذر خواهی گفت :
-میتونم کمی خصوصی با شما صحبت کنم ؟
-چطور مگه ؟
-خب ...راستش امروز به دو دلیل اینجا اومدم یکی به خاطر بهار ودوم به خاطر خودم !
ستایش متعجب پرسید :
-نه یعنی آره .قراره بیفته !...چطور شروع کنم ؟
ستایش گفت :
-راحت باشید بگید چی شده ؟
ترسید اتفاق بدی در زندگی شاهرخ افتاده باشد برای او شاهرخ با ارزشترین فرد رد زندگی اش بود وناراحتی او را نمیتوانست تحمل کند شاهرخ سکوت را شکست وگفت :
-من خیلی فکر کردم به همه چیز وهمه کس .همه درست میگن من تو زندگی فقط به فکر خودم هستم یعنی بودم ولی هیچ وقت اینو احساس نکردم در نظر خودم تمام تلاشم به خاطر بهار بوده ولی گویی اشتباه فکر میکردم کار کردن زیاد ومشغله های فکری که برای خودم درست میکردم وکلی مسائل دیگه .همه وهمه به خاطر خودم بوده نه بهار ومن تازه این رو متوجه شدم دوست داشتم مشغول باشم تا کمتر به جای خالی بهاره فکر کنم .دوست داشتم سرگرم باشم تا نبینم بهاره نیست میخواستم کمتر تو خونه باشم چون تحمل نفس کشیدن تو فضایی که نفس بهاره من اونجا رو عطرآگین نمیکرد برام سخت بو.د .میخواستم تنها باشم تو خودم باشم تا شاید آه ....متاسفم .حتی کلی برای شما باعث آزار واذیت شدم بارها قول دادم درست بشم به فکر بهار باشم قول دادم وزدم زیرش خیلی شرمنده ام مخصوصا از روی بهار .حتی از روی خود بهاره .اون هم دیگه از دست من کلافه شده همینطور بهار اون بهار رو خیلی دوست داشت خیلی زیاد واونو به من سپرد .من اما نتونستن اون طور که بهاره میخواست برای بهار پدر باشم
حلقه ای از اشک نگاه زیبای شاهرخ را تار کرد نگاه از ستایش برگرفت وبه نقطه ای نا معلوم خیره شد ستایش که به درد ودل او آرام گوش میکرد لبخندی مهربان زد وگفت :
-ولی شما پدر خوبی برای بهار هستید وهمسر خوب وبا وفایی برای بهراه کسی که با تمام وجود دوستش دارید حتی حالا که نیست .......
وغمگین سر به زیر انداخت شاهرخ به او خیره شد وگفت :
-ولی اون نمیخواد میفهمی ستایش ؟نمیخواد دیگه تنها بمونم از من میخواد برای بهار مادری انتخاب کنم ومن هم دوست دارم بهار در کنار کسی که میتونه واقعا براش مادری کنه زندگی کنه ستایش من ..............
ستایش پرسید :
-شما فقط به بهار فکر میکنید ؟
شاهرخ در ادامه جمله ی او گفت :
-وبه خودم
-به خاطر بهاره ؟
شاهرخ سر به زیر انداخت وجوابی نداد ستایش پس از لحظاتی سکوت گفت :
-هیچ زنی نمیتونه قدم تو زندگی شما بزاره شما جز اون استثناهایی هستید که قادر نیستند شخص دیگری رو به جای عشق اولشون قبول کنند
-ولی میشه ستایش من ....
-شما حتی اگر ازدواج کنید نمیتونید شخص دوم رو خوشبخت کنید میدونید چرا ؟چون هنوز عاشقید عاشق همون اولی شما فقط به خاطر بهار میخواهید دوباره ازدواج کنید نه به خاطر خودتون
بعد لبخند غمگینی زد .ارام ادامه داد :
-کاش اینطوری نبود
وبرخاست وبه طرف ساختمان حرکت کرد شاهرخ نیز برخاست وفریاد زد :
-ستایش تو اشتباه میکنی
ولی او پاسخ نداد ورفت .شاهرخ ناراحت بر جای ماند حتی نتوانست خواسته اش را به او بگوید هرچند که میدانست خود ستایش همه چیز را متوجه شده میدانست او دوستش دارد ولی نمیتوانست واقعیت را برای این زن بیان کند برجای نشست در این لحظه بهار دوان دوان به طرف پدرش امد وگفت :
-بابا جون با ستایش جون حرف زدی ؟قبول کرد با ما زندگی کنه ؟
او جوابی نداد وباز پرسید :
-چرا حرفی نمیزنی بابا ؟>
-چیزی نیست دخترم بهتره حاضر بشی بریم خونه
بهار ابتدا مخالفت کرد ولی بعد به خاطر پدرش پذیرفت
وارد ساختمان که شدند خانم وآقای رهنما لبخند زنان گفتند که میز ناهار چیده شده شاهرخ اظهار داشت که میخواهد برود وبیشتر از این مزاحم نمیشود ولی از آنها اصرار بود واز شاهرخ انکار بالاخره ستایش نیز وارد شد وگفت که میخواهد بیشتر با بهار باشد شاهرخ نیز به ناچار پذیرفت سر میز ناهار میلی به خوردن نداشت وبیشتر با ان بازی میکرد ستایش نیز مانند او بود سخنان شاهرخ پاک منقلبش کرده بود منظور شاهرخ را نفهمیده بود وحتی اجازه نداده بود تا او سخنانش را به پایان برساند شاید به راستی دوست نداشت بداند که شاهرخ میخواهد چه پیشنهادی به او بدهد در درون حس غریبی داشت گویی خود میدانست منظور شاهرخ چه بوده ولی نمیخواست باور کند زیرا میدانست غیر ممکن شاهرخ چنین کاری کند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-مامان بهار میگه اول مهر میره مدرسه
ستایش به خود امد و پرسید :
-چه گفتی ؟
-گفتم بهار قراره بره مدرسه
--خب آره بهار دیگه بزرگ شده
وبا لبخندی مهربان به او خیره شد بهار گفت مدرسه را دوست نداره ولی دلیلش را نگفت وزیر چشمی به پدرش نگریست
پس از صرف ناهار وقتی آنها در پذیرایی نشستند شاهرخ نیمچه لبخندی زد وگفت :
-امروز خیلی مزاحم شدیم راستش قرار نبود اینجا بمونیم من یه مقدار کار دارم اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص شوم ولی بهار میتونه تا عصر اینجا باشه البته اگر ایرادی نداره
-این چه حرفیه پسرم ؟اصلا مزاحمتی نیست حالا کجا میخوای بری پیش ما بمون
-ممنون آقای رهنما عرض کردم یه مقدار کار دارم عصر میام دنبال بهار
شروین به او خیره شد چقدر آن همه محبت را که در طی مدت کوتاه بین او وشاهرخ به وجود امده بود دوست داشت وآرزو میکرد به آن روزها برگردد ولی افسوس چه زود تمام رویاهایش در درون مردند واوناکام ماند به خاطر مادرش سعی میکرد وانمود کند خوشحال است ولی .........شاهرخ که نگاه خیره ی او را متوجه خود دید لبخندی زد وپرسید :
-چیزی شده شروین ؟
او سر تکان داد پس از آن شاهرخ خداحافظی کرد وخانه انها را ترک کرد وقتی پشت فرمان قرار گرفت لحظاتی بی حرکت برجای ماند دلش هوای بهاره را کرده بود با این فکر به سوی گورستان حرکت کرد .....
ستایش بچه ها را به اتاقی برد شروین به دلیل خستگی رفت تا بخوابد وقتی با بهار تنها شد او پرسید :
-چرا پای شروین این طوری شد ؟
وستایش غمگین پاسخ داد :
-شاید خواست خدا این بوده
-ولی خدا خیلی مهربونه دلش نمیاد بچه ها رو ناراحت کنه مامانی میگه خدا بچه ها رو خیلی دوست داره دعای اونا رو زودتر برآورده میکنه تازه اصلا هم دوست نداره بچه ها ناراحت باشند
-مامان بزرگ راست میگه
بهار پرسید :
-پس چرا خودش شروین رو اینجوری کرد ؟
-عزیزم تنها خدا نیست که باید لطفش شامل حال انسانها باشه خدا مهربونه ولطفش رو نسبت به همه آفریده هاش به طور مساوی تقسیم میکنه ولی این بنده ها هستند که قدر لطف الهی رو نمیدونند وباعث زجر خودشون ودیگرون میشن
-معذرت میخوام اگر ناراحتت کردم
-نه عزیزم ناراحت نشدم
-راستی ستایش جونم بابا در مورد این که بیای وبا ما زندگی کنی صحبت کرد ؟
-نه
-پس تو باغ چی به هم میگفتین ببخشیدها من نگاهتون میکردم آخه خیلی دوست دارم با ما زندگی کنید ستایش جونم تو دوست نداری پیش من وبابا باشی ؟
-معلومه که دوست دارم همیشه پیش تو وشروین باشم
بهار پرسید :
-چرا نمیخوای بیای با ما زندگی کنی ؟
-چون نمیشه عزیزم چون.....
بهار جمله ی او را کامل کرد وگفت :
-چون نامحرم هستید ؟
ستایش با تعجب پرسید :
-تو چی گفتی؟
-خب عمه شبنم میگه چون شما با بابای من نامحرمی نمیتونی تو خونه ما زندگی کنی
-عمه ات راست گفته .ولی شروین هم دیگه برگشته ومن باید از اون مراقبت وپرستاری کنم
-خب با بابای من محرم بشی که دیگه مشکلی نیست تو دوست نداری مامان من بشی ؟
ستایش دستهایش را روی شانه های بهار نهاد میخواست طوری او را قانع کند که پدر هرگز نمیتواند زن دیگری را به عنوان همسر بپزیرد در ثانی خود او نیز دیگر قصد ازدواج ندارد ولی بهار قانع نمیشد
-اگر تو با بابای من عروسی کنی مشکلی نیست
او سکوت کرد بهار جسارت یافت وادامه داد :
-بابام شروین رو دوست داره میگه شروین پسرمه وتو رو هم ......دوست داره
ستایش در حالی که حلقه اشک نگاهش را پوشانده بود گفت نه عزیزم ...اون هیچ کس رو دوست نداره هیچ کس رو
بهار غمگین ادا کرد :
-دوست داره ستایش جون دوست داره
-اون فقط مامان تو رو دوست داره نمیتونه شخص دیگه ای رو به جای مامان بپزیره
-ولی حالا میخواد قبول کن ستایش جون بابام امروز میخواست همین رو بگه ولی نتونست
-آره نتونست چون نمیخواست
-نه نه نه اون میخواست .تو نباید بابای من رو ناراحت کنی میفهمی ؟تو نباید دوباره اونو ناراحت وغمگین کنی نباید ....
وبا این فریاد از اتاق خارج شد ودوان دوان به باغ رفت وشروع به گریه کرد ستایش نیز در اتاق گریه میکرد چرا بهار متوجه نبود چرا نمیخواست قبول کند که ستایش بارها غرورش را زیر پا نهاده وعلاقه اش را به شاهرخ ابراز کرده ولی جز خرد شدن نتیجه ای نداشت هیچ نتیجه ای !برخاست ودر مقابل آینه وبه چشمهای خود خیره شد آری شاهرخ را دوست داشت ولی از علاقه او مطمئن نبود او بهاره را با آنکه مرده بود می پرستید .نه شاهرخ نمیتوانست با شخص دیگری ازدواج کند .حتی اگر خود را مجبور میکرد باز هم نمی توانست آهی از اعماق وجود کشید دلش برای بهار میسوخت حتی برای شروین وبرای خودش واز همه مهمتر برای شاهرخ .دوست داشت خودش با شاهرخ صحبت کند ولی چگونه ؟نمیدانست .اشکهایش را از چهره زدود وبه باغ وکنار بهار رفت
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بهاره با یه دنیا اندوه باز اومدم پیش خودت .راستش رو بخوای تازه تازه با شرایط موجود سازگار شدم تازه تازه تونستم به جای خالی تو عادت کنم گرچه هنوز تو قلبم زنده ای ونفس میکشی کاش بتونم باعث خوشحالی تو باشم کاش بتونم اسباب شادی بهار را فراهم کنم من حتی نتونستم پیشنهادم رو به زبون بیارم واز اون بخوام که با من ازد...ازدواج کنه
-کجاست اون پسر شجاع وبا اراده ؟پس کو اون همه منم زدن ها ؟چی شد اون همه جسارت ودلیری چی شدن ها ؟
چهره ی زیبای بهاره که با شیطنت وزیبایی به او مینگریست مقابلش بود
-من دیگه شجاع نیستم اصلا وجود ندارم نمیتونم حرف بزنم حتی نمیتونم اون چیزی رو که میخوام عملی کنم نه من دیگه اون پسر شجاع ودلیر رویاهات نیستم .اون مرده بهاره .تمام جسارت وشجاعتش هفت سال پیش همراه تو زیر خاک مدفون شد روح من هم با تو پر کشید واز جسمم جدا شد من هم شدم یه مرده متحرک یه جسم بی روح.
-باز هم حرف از ناامیدی میزنی ؟تو زنده ای .پس به زندگی فکر کن .به عشق ونفس کشیدن .شاهرخ من نیستم ولی تو هستی اطرافیان زنده اند نفس میکشند نثل خودت مثل بهار .به اونا فکر کن تو میتونی ادامه بدی میتونی زندگی کنی فقط بخواه واراده کن.
-ولی من .......
بهاره زمزمه کرد :
-میتونی شاهرخ میتونی
-کمکم میکنی ؟
لبخند زیبای او آرامبخش وجود بی قرار ومظطرب شاهرخ بود .برخاست وهمان طور که تجسم رویایی چهره بهاره را مقابل خود داشت لبخندی زد وگفت :
-ما موفق میشیم قول میدم باعث خوشحالیت بشم به شرطی که تو هم قول بدی تنهام نذاری ومنتظرم بمونی
لبخند او مهربان تر از قبل شکوفا شد گویی با نگاهش به شاهرخ می فهماند که زودتر برود
ساعتی رادر کنار بهاره گذارنده بود واکنون با اطمینان بیشتری به اجرای تصمیمی که گرفته بود می اندیشید امیدوار بود موفق شود .ساعت 5/30 دقیقه مقابل خانه رهنما بود بنا بر اصرار بسیار آقای رهنما قبول کرد برای لحظاتی به داخل برود بهنام وسوگند نیز حضور داشتند
بهنام لبخند زنان گفت نمیدوستم میای اینجا وگرنه از صبح می موندیم خونه .
شاهرخ طنزآلود پرسید :
-واقعا نمیدونستی ؟
بهنام چشمکی در مقابل سئوال او زد وگفت :
-حالا دیگه....
نیم ساعتی با هم گفتگو کردند وبعد از آن شاهرخ برخاست وبا تشکر از زحمات خانواده رهنما آماده رفتن شد .خانواده رهنما اصرار داشتند نزدشان بماند ولی شاهرخ نپذیرفت در مدتی که انجا بود نگاهش کمتر به چهره ستایش افتاده بود در طی نیم ساعت حرفی بین آن دو رد وبدل نشده بود .تصمیم داشت وقت مناسب تری با ستایش صحبت کند ولی گویی ستایش از او خجالت می کشید نگاهش را از نگاه او میدزدید وحرفی هم نمیزد پس از خداحافظی وبدرقه ی گرم خانواده رهنما شاهرخ وبهار آنجا را ترک کردند ...
بهنام نیز پس از صرف شام به منزل خود رفت ستایش نیز شب یه خیری گفت وبه اتاقش رفت روی صندلی نشست ودر خود فرو رفت میلی به خوابیدن نداشت از رفتار شروین متعجب بود او خیلی سرد با ستایش برخورد میکرد هرگاه میخواست به او کمک کند شروین دستش را پس میزد ومیگفت به کمک احتیاج ندارد اتفاق آن روز نیز حسابی فکرش را مشغول کرده بود در فکر بود که مادرش وارد شد با لبخند برخاست وپرسید :
-چیزی شده مامان ؟
-نه عزیزم مزاحم که نیستم ؟
-اوه نه این چه حرفیه ؟بفرمایید بشینید
زری لبه تخت نشست ومهربان ومادرانه به چهره ی خسته دخترش زل زد ستایش لبخندی خسته زد وگفت :
-چرا این طوری نگاهم میکنی مامان ؟
-هیچی خیلی وقته که یک دل سیر نگاهت نکردم .دوست دارم بیشتر دختر قشنگم رو ببینم
-قشنگ ؟آه مامان من دیگه احساس پیری میکنم
-چرا دخترم ؟تو زندگی رو خیلی به خودت سخت میگیری یه بار شکست مفهومش قطع امید از تمام زندگی نیست
-ولی همون یک بار شکست تمام زندگی منو تحت الشعاع قرار داد
-تو اشتباه میکنی تا حالا غم وغصه هات به خاطر نبود شروین بود .حالا که دیگه اون کنارته .تو حالا به خاطر اونم که شده باید با امید زندگی کنی با عشق........
ستایش غمگین گفت :
-کدام عشق مامان ؟درسته که شروین کنارمه خوشحالم که دیگه مال منه .ولی وقتی نگاهش میکنم از غصه آتیش میگیرم چرا بچه من نباید راه بره ؟اون افسرده اس حتی اجازه نمیده کمکش کنم مقصر اصلی معلولیت او من ورامین هستیم .آه ....من نمیخواستم این طور بشه اون رزل کثیف........
.گریه امانش نداد مقابل مادرش زاند زد وسر بر پاهای او نهاد وگریست .زری در حالی که اشک کیریخت دست نوازش بر سر دخترش کشید :
-غصه نخور دخترم کاریه که شده با غصه خوردن که درست نمیشه باید کاری کنی تا اون به زندگی امیدوار بشه
-چطوری؟
-صبر داشته باش عزیزم همه چیز درست میشه
سرش را بلند کرد وگفت :
-سیاه بختی من تمومی نداره مادر .من خیلی بدبختم خیلی....حتی بهار رو ناراحت کردم کاش اون پیش ما بود با وجود اون روحیه ی شروین تغیرر میکنه
-شاید بشه تو وشروین با اون زندگی کنید وبا هم باشید
ستایش پرسید :
-چطوری؟
-خب ...اگر تو با شاهرخ ...
ستایش متعجب به مادرش خیره شد
-نه نه مادر....نه
-چرا عزیزم ؟شاهرخ مرد خوبیه شروین هم دوستش داره
-میدونم مادر ولی.....
وباز نالید :
-اون با هیچ کس ازدواج نمیکنه .اون هنوز دیوانه وار همسر از دست رفته اش رو میپرسته
زری گفت :
-ولی من این طور فکر نمیکنم به نظرم اونم به تو علاقه داره ببینم به نظرت اون چطوریه ؟
ستایش سر به زیر انداخت چقدر دوست داشت به مادرش بگوید شاهرخ را دوست دارد وچقدر از بودن با او لذت میبرد ولی افسوس.....
-اون مرد خوبیه .آرزوی هر دختریه که چنین مردی به خواستگاریش بیاد اون از هرجهت مرد کاملیه
-پس دوستش داری درسته ؟
چشم های مادرش خیره شد وهیچ نگفت زری لبخند زنان گفت :
-میدونستم از نگاهت خونده بودم که چرا غمگینی ؟خوشحالم ستایش خوشحالم
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-مادر خوهش میکنم خیالبافی نکن شاهرخ قصد ازدواج نداره اگر هم داشته باشه وبه من پیشنهاد بده قبول نمیکنم
زری متعجب پرسید :
-چرا ؟
وستایش جواب داد :
-چون اون فقط به هسرش فکر میکنه به بهاره وقتی میبینم اون مرده وشاهرخ تا این حد دوستش داره فکر میکنم اگر زنده بود چه کار میکرد ؟حتما از عشق وعلاقه زیاد مجنون ودیوونه میشد گاهی به بهاره حسودیم میشه مادر.با اینکه فقط عکسشو دیدم ولی....کاش اون زنده بود ودر کنار شاهرخ وبهار زندگی میکرد آه ....خوش به حالش که مردی مثل شاهرخ انتخابش کرد
سر به زیر انداخت زری گفت :
-ولی مطمئنم به زودی شاهرخ به تو پیشنهاد میده
-شاید امروز هم میخواست همین رو بگه ولی من اجازه ندادم وترکش کردم
-درست تصمیم بگیر دخترم.بهترهبه شروین هم فکر کنی
-نمدونم برام دعا کنید

....................................
دو روز از ملاقات شاهرخ با خانواده ی رهنما میگذشت شاهرخ به کارش ادامه داد بهر را در طی روز یا به خانه مادرش میبرد یا خانه شبنم.دلش میخواست زودتر با ستایش صحبت کند .ساعت 3 بعدازظهر را نشان میداد برای تلفن زدن وقت مناسبی نبود ولی دل را به دریا زد وتماس گرفت به خدمتکار گفت که میخواهد با ستایش صحبت کند احظاتی سکوت برقرار شد شاهرخ کمی مظطرب بود در آن طرف ستایش نیز مظطرب ومشوش پاسخ داد :
-الو
-سلام ستایش خانم شاهرخ هستم
-بله حالتون چطوره بهار خوبه؟
-ممنونم ببخشید بی موقع مزاحم شدم
-خواهش میکنم مراحمید
-راستش ...راستش میخواستم اگر بشه شما رو ملاقات کنم
-برای چی؟
صدایش میلرزید وسعی میکرد برا اعصابش مسلط باشد
-راجع به مسئله ای میخواستم با شما صحبت کنم میتونم وقتتون رو بگیرم؟
-اوه خواهش میکنم باشه کی وکجا ؟
-امروز ساعت 4/30 هرجا که شما راحت ترید ولی بیرون از منزل باشه لطفا
-باشه من میام پارک .شروین رو هم میارم کمی هوا بخوره ایرادی که نداره
-نه من سر ساعت منتظرم
بعد خداحافطی کرد .شاهرخ پس از قطع مکالمه نفسی کشید ودر انتظار گذشت زمان باقی ماند .ستایش نیز مظطرب نگاهش به مادر که بر پله ها ایستاده وبه او می نگریست افتادلبخند مادر به او آرامش داد .سعی کرد بر خود مسلط شود به مادرش موضوع را گفت واو برایش آرزوی موفقیت کرد ساعت 4 همراه شروین دخانه را ترک کردند وقتی به محل رسید شاهرخ را منتظر وبی قرار یافت .با دیدن او قلبش در سینه به شدت شروع به تپش کرد جلو رفت شروین با دیدن شاهرخ خندان فریاد زد :
-سلام سلام
شاهرخ با دیدن آنها از جا برخاست لبخندی بر لب آورد وسلام کرد .شروین را بوسید وحالش را پرسید وقتی نگاهش به ستایش افتاد او را مظطرب دید با لحنی مهربان پرسید :
-از چیزی نگرانی ؟
-من ؟نه نه اصلا.....
-خوبه ...شروین عزیزم....
-میدونم چی میخوای بگی من میرم وشما رو تنها میزارم تا با هم صحبت کنید
آن دو که از حرف شروین جا خورده بودند وبه خنده افتادند شروین با لبخند ویلچر را حرکت داد وچند متر آن طرف تر مشغول تماشای بچه های در حال بازی شد شاهرخ نظری به ستایش انداخت وگفت :
-بفرمایید بشینید
اونشست شاهرخ نیز کنارش قرار گرقت لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد ستایش در تشویش واظطراب به سر میبرد .شاهرخ نیز نمیدانست چگونه سخنش را آغاز کند نزدیک یک ربع در سکوت نشستند !ناگهان هردو به هم نگریستند وخواستند همزمان حرفی بزنند که متوجه هم شدند ولبخند بر لب آوردند وهر یک به دیگری تعارف کرد تا او سخن آغاز کند بالاخره شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
-پس من شروع میکنم راستش میخوام ...چطوری بگم ...مدتیه که به مساله ای فکر میکردم وبالاخره به نتیجه مطلوب رسیدم.ببین ستایش تو منو خوب میشناسی واززندگیم خبر داری یعنی مساله ای نیست که من بخوام برات بگم تو از زندگی گذشته من ...از همسرم و.....خلاصه از همه چیز اطلاع داری
-خب؟
شاهرخ جواب داد :
-راستش یعنی من ....من میخوام ......
ستایش خوب میدانست که او چه میخواهد بگوید لبخندی بر لب آورد تا شاهرخ راحتتر بتواند حرفش را بزند او چشم در چشمان دختر دوخت وسکوت کرد :
-جونم رو بهخ لب رسوندی شاهرخ خان !د بگو دیگه .........
شاهرخ چشمانش را بست وسریع گفت :
-با من ازدواج میکنی ؟
ستایش نه تعجب کرد ونه حرفی زد .فقط به شاهرخ خیره خیره نگریست چشمان بستهذ ی او را تماشا کرد چقدر دوست داشت او بیشتر در این حال بماند تا او بتواند بیشتر چهره ی زیبایش را نظاره کند!ولی شاهرخ چشم گشود وبه او خیره شد متعجب بود که چرا ستایش اینگونه نگاهش میکند آرام پرسید :
-تو حالت خوبه ؟
ستایش به خود آمد سر به زیر انداخت وپرسید :
-چرا این پیشنهاد رو به من میدی؟
-خوب چون ........
-نمیتونی بگی نه ؟
-نه میتونم بگم من ....من میخوام زندگی کنم .میخوام به خاطر بهار ........
-فقط به خاطر بهار ؟شاهرخ بس کن !
شاهرخ گفت :
-به خاطر خودم هم هست باور کن ستایش
-ولی چرا حالا ؟من بارها ....بارها غرورم رو لگدمال کردم وخرد شدم تا تو بفهمی که من .....بعت علاقمندم اگرد حالا هم دارم میگم به خاطر اینه که دیگه غروری باقی نمونده چون برات مهم نبوده
اشک در نگاهش حلثه زد شاهرخ به دنبال او برخاست وگفت :
-اینطور که میگی نیست ستایش خیلی برام مهمه معلومه که تو وغرورت برام مهم هستید من سر دو راهی مونده بودم مخصوصا اون موقع ها ولی حالا تصمیم خودم رو گرفتم مگه من حق ندارم زندگی کنم؟
-چرا حق داری آقای فروتن !ولی زندگی شما دیگه ارتباطی به من نداره !
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ متعجب بر جای ماند انتظار شنیدن چنین جوابی را از ستایش نداشت خود ستایش نیز ازجمله ای که بر لب آورده بود متعجب شد برگشت به شاهرخ نگریست موج اندوه را در چهره او احساس کرد لبخند پر اندوهی که شاهرخ بر لب آورد بیشتر باعث شرمندگی ستایش شد خواست حرفش را پس بگیرد ولی شاهرخ بیشتر آنجا نماند وبدون حرفی از آنجا د.ور شد ستایش رفتن او را نظاره میکرد وبا هر قدم که شاهرخ از او دور میشد اشکهای او نیز یک به یک بر چهره اش جاری میشد آهی از اعماق وجودش کشید چرا....چطور توانسته بود این کار را کند ؟چطور توانسته بود چنین حرفی را به شاهرخ بگوید ؟مگر نه این که شاهرخ را دوست داشت پس این حرکات ورفتار چه معنی داشت ؟
وقتی شروین مادرش را تنها دید به طرفلش حرکت کرد صورت اشکباران شده ی مادر دل او را سوزاند با خود اندیشید چه اتفاقی افتاده که مادرش این چنین میگرید
-مامان چی شده ؟شاهرخ حرفی زده ؟
ستایش دستهایش را روی صورتش نهاد ودر حالی که روی صندلی نشست با صدا گریست شروین غمگین دستهایش را روی دستهای او قرار داد ودر حالی که اشکهای او نیز جاری شده بود گفت :
-مادر تو رو خدا گریه نکن آخه شاهرخ چی گفته که تو این قدر ناراحت شدی مادر ...مادر ...
ستایش دستهای کوچک ومهربان پسرش راد ر دست گرفت وبوسید .چشمان خیس از اشکش را به او دوخت وگفت :
-من خیلی بدم شروین خیلی بد
-نه مامان تو خوبی خیلی هم خوبی چی شده ؟شاهرخ رو ناراحت کردی ؟
سکوت ستایش نشانه تایید بود شروین سر به زیر انداخت خودش حدس میزد که شاهرخ با مادرش چه کار داشت این را هم میدانست که مادرش به شاهرخ علاقمند است

...................................

-شاهرخ ما بالاخره پلوی عروسی تو رو میخوریم یا نه
-بهنام برو پی کارت اصلا حوصله حرف زدن با تو یکی رو ندارم
-خب مداشته باش میخوای خساست به خرج بدی وپلوی عروسی ندی دیگه چرا اوقات تلخی میکنی ؟یه کلام بگو پلو بی پلو ما به یه شکلات هم راضی میشیم !
ودر حالی که میخندید مقابل میز شاهرخ روی صندلی نشست وبا نگاه خیره اش شاهرخ را عصبانی تر کرد شاهرخ خودکارش را روی میز رها کرد وبا خشم به بهنام خیره شد :
-د مگه تو کار وزندگی نداری که دقیقه به دقیقه میای سراغ من ومزه میپرونی .
صدای قهقهه بهنام طنین انداز فضای ساکت اتاق شد
-زهرمار !چرا میخندی ؟
-مثل اینکه جدی جدی عصبانی هستی ها !بگو ببینم چته ؟
-مگه فوضولی ؟پاشو برو پی کارت ببینم
بهنام با خنده گفت :
-جون تو همه ی کارهام رو کردم
-آره دیگه تمام کارهای مشکل رو گذاشتی برای من وخودت راحت نشستی
بهنام مستقیم به چشمان او نگریست وپرسید :
-چته ؟خیلی توپت پره ؟
-باور کن حوصله ندارم
-چی شده شاهرخ ؟با ستایش صحبت کردی ؟
-بهنام اون .....
سرش را بلند کرد وادامه داد :
-اون حتی دیگه نمیخواد به من وزندگیم فکر کنه
-تو به اون پیشنهاد ازدواج دادی ؟
-آره ولی بی فایده بود
بهنام متعجب پرسید :
-اون گفته نه ؟خدای من !این دختره یه چیزیش میشه ها !
-حق داره بهنام اون بارها علاقه اش رو به من ابراز کرد ولی من با بی رحمی غرورش رو خرد کردم واهمیت ندادم حالا اون حق داره از من متنفر باشه میگه همه چیز تموم شده
-یعنی چه؟من باید با ستایش صحبت کنم
شاهرخ گفت :
-نه بهنام نمیخوام اجباری تو کار باشه
-چه اجباری ؟اون حتما خواسته برات ناز کنه !
-نه بهنام اون اهل این حرفا نیست
بهنام برخاست ودر حالی که از اتاق خارج میشد به شاهرخ گفت :
-ولی من امیدوارم
شاهرخ از جمله ی او هیچ نفهمید آن قدر اعصابش آشفته بود که هیچ چیز را درک نمیکرد

......................................

سه روز میگذشت .در طی این سه روز نه شاهرخ حال خوشی داشت نه ستایش .بهنام حال دوستش را درک میکرد ومیخواست هرچه سریعتر با ستایش صحبت کند .به هر نحوی قصد کمک کردن به شاهرخ را داشت با خود میگفت چرا باید حالا که شاهرخ پا روی همه چیز گذاشته واین تصمیم را گرفته ستایش بازی در بیاورد ؟ستایش که ابتدا خود در این معرکه قدم پیش نهاده واکنون چه شده بود که پا پس میکشید ؟
ستایش در منزل ممدام غمگین بود از این که احساسات شاهرخ را خدشته ساخته بود ناراحت بود به راستی شاهرخ را دوست میداشت ولی این را هم باور کرده بود که نمیتواند با او خشوبخت شود !خیلی فکر کرده بود ولی باز جز رد کردن شاهرخ نمیتوانست کاری انجام دهد از خودش بیزار بود کاش میتوانست قبول کند ولی عقلش جز این را حکم میکرد .نه نمیتوانست .شروین هم اندوه درونی مادرش را درک میکرد ولی باز غمگین بود همیشه آرزو داشت پدری چون شاهرخ داشته باشد ولی افسوس اگر مادرش میپذیرفت که با شاهرخ ازدواج کند در آن صورت خوشبختی شان تکمیل میشد ولی از طرف مادرش مطمئن نبود که بپذیرد
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز جمعه بهنام به منزل رهنما رفت ولی این بار تنها به خاطر دیدار نامزدش نبود بلکه قصد صحبت با ستایش را داشت
در پذیرایی گرد هم نشسته بودند بهنام مدام سکوت میکرد گویی در ذهنش به گفتگویی که قرار بود با ستایش انجام دهد می اندیشید رهنما رو به او کرد وگفت :
-امروز کم حرف شدی پسر جان او لبخندی بر لب آورد وگفت قصد دارم از صحبتهای شما فیض ببرم پدر جان !
زری گفت :
-خودت که رهنما رو میشناسی خیلی کم حرفه البته گاهی اوقات در مواردی که خودش دوست داره حسابی نطقش باز میشه ولی در بحثهای معمولی کم حرفه تو هم مجبور نیستی حرف بزنی سوگند جون مادر بهنام رو ببر تو باغ با هم صحبت کنید هر چی باشه برای دیدن تو اومده
سوگند فرصت را غنیمت شمرد وبا لبخند بخاست
-پاشو بریم دیگه چرا نشستی مامان نجاتت داد !
بهنام در حالی که میخندید برخاست وهمراه سوگند به باغ رفتند .داخل باغ که شذدند بهنام گفت فکر میکنم بهترین فرصته که ستایش رو صدا کنی
سوگند نیز برخاست وبه داخل باغ رفت بهنام روی تاپ نشست ودر دل دعا کرد که بتواند با نتیجه مطلوب این خانه را ترک کند لحظاتی بعد سوگند وستایش منتظر به او چشم دوخته بودند ستایش پرسید :
-شما با من کاری دارید ؟
-اومدید ؟بله بله با شما کار داشتم بفرمایید بشینید
دودختر روی صندلی ها نشستند سوگند به بهنام خیره شد وبه او فهماند که شروع کند او نفسی کشید وگفت :
-ببین ستایش خانم حاشیه نمیرم یکراست میرم سر اصل مطلب
ستایش گفت :
-خیلی خوبه گوش میدم !
-راستش میخواستم در مورد شاهرخ با شما صحبت کنم راجع به مسائلی که قطعا خودت اطلاع داری
ستایش سر به زیر انداخت پس بهنام وسوگند نیز با خبر بودند !بهنام که او را این چنین دید گفت :
-حتما میگی از کجا میدونم باور کن شاهرخ قصد گفتن قضایا را نداشت ولی سماجت من باعث شده همه چیز را تعریف کند من هم از سوگند خواستم امروز همراهیم کنه تا راحت تر با تو صحبت کنم
ستایش سر بلند کرد وپرسید:
-راجع به چی ؟شاهرخ شما رو فرستاده ؟
-شاهرخ اطلاعی نداره من خودم خواستم با تو صحبت کنم
ستایش پرسید :
-چرا؟
-چون آینده ی هردونفر شما برام مهمه
سوگند که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت :
-ببین ستایش اون مرد خوبیه ومن میدونم که تو دوستش داری .از چشمات میشه فهمید تو با اون خوشبخت میشی
ستایش پوزخندی زد وگفت :
-خوشبخت ؟نه نه خوشبختی برای من وجود نداره
-چرا ؟آخه تو چقدر بد بینی !قبول کن من نمیفهمم دلیلت چیه که نمیخوای با شاهرخ ازدواج کنی ؟
-دلیل ؟در مقابل چراهای شما کلی میتونم دلیل بیاورم ولی باید خودتون درک کنید شما بهنام خان فکر میکنید دوستت رو به خوبی میشناسی شما باید درک کنی که چرا من قبول نمیکنم
-چرا تا چند ورز پیش راضی بودی ؟حالا چی شده که میگی نه .حالا که شاهرخ هم قبول کرده تو چت شده ؟
-چون اون نمیتونه با من ازدواج کنه نه با من بلکه با هیچ کس!
بهنام وسوگند متعجب به هم خیره شدند بهنام پرسید :
-منظورت چیه ؟
ستایش در حالی که صحبت کردن برایش مشکل بود پس از لحظاتی سکوت گفت :
-نمیتوه چون هنوز عاشقه نمیتوه چون هنوز همسر داره !نمیتوه چون شخص دیگری رو قبول نداره نمیتونه .....قبول کنید
وسر به زیر افکند تا آنها دو قطره اشکی را که بر گونه اش لغزیده بود نبینند
بهنام متعجب پرسید :
-من واقعا نمیفهمم تو چی میگی ؟درسته شاهرخ هنوز عاشق بهاره اس ولی اون دیگه نیست وشاهرخ این نسئله رو قبول داره باور کرده که بهاره مرده دیگه بر نمیگرده او میخواد با تو ازدواج کنه ولی تو ....میدونی چقدر تصمیم گیری برای شاهرخ سخت بود ؟
ستایش برخاست وگفت :
-خب من هم برای همین میگم که نمیشه تصمیم گیری برای اون مشکل بوده چون خودش هم قبول داره که نمیتوه خوشبختم کنه .آه بهنام .اون هنوز با خاطرات بهاره زندگی میکنه قلبش .دلش .روحش .وجودش اجازه نمیده که زن دیگری رئو به جای بهاره بپزیره اگر هم قبول کنم وبا اون ازدواج کنم اون هرگز من رو نمیبینه
چون من براش وجود نخواهم داشت اگر قبول کرده ازدواج کنه فقط به خاطر بهاره اون هرگز به خاطر خودش ازدواج نمیکنه چون احتیاجی به همسر نداره اون فقط لحظات رو به عشق وصال دوباره بهاره سپری میکنه چرا نمیخواهید بفهمید ؟چرا درک نمیکنید ؟من اگر بپزیرم همسرش بشم باید تا آخر عمر زجر بکشم نمیگم اون مرد بدیه نه خیلی هم خوبه وهمیشه دوست داشتم یکی مثل اون همسرم باشه ولی با این شرایط نمیخوام باور کنید توان شکست دوباره رو ندارم تو بگو سوگند من میتونم در کنار مردی زندگی کنم که نیازی به من نداره ؟علاقه ای بهم نداره وفقط به خاطر دخترش میخواد ازدواج کنه ؟به خدا نمیشه این طوری هردومون راحت تریم سخته ولی باید سوخت وساخت .............
ودر حالی که اشک میریخت چند قدم از آنها فاصله گرفت تمام واقعیت را بیان رکده بود بهنام نیز باور داشت که او حقایق را بیان کرده واقعا حق را به ستایش میداد ولی این طور هم نمیشد به سوگند نگریست او نیز غمگین بود گفت :
-اگر من ضامن خوشبختی تو بشم چی ؟
ستایش برگشت وبه او خیره شد سوگند هم گفت :
-حالا چی میگی ستایش ؟بهنام ضمانت میکنه که تو خوشبخت بشی ومشکلی پیش نیاد حالا چی ؟
-آه خواهرم اگر من رفتم تو زندگی ودوباره خنجر زمانه وسط قلفبم رو هدف ضربات درد آلودش قرار داد وباز طعم شکست رو چشیدم اون وقت ضمانت بهنام به چه دردم میخوره چه کاری از دستش ساخته اس ؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدایش غمگین بود واقعا اندوهگین بود بهنام گفت :
-حداقل به خاطر شروین قبول کن وازدواج کن به فکر خوشبختی اون باش
ستایش گفت :
-هستم دلم میخواد تمام سعی ام رو به خاطر سعادت اون به کار ببندم ولی .....
سوگند برخاست ودست بر شانه ی خواهر نهاد وگفت :
-د خوب این حرفها رو که به ما زدی به خود شاهرخ بگو شاید واقعا این وطر که تو فکر میکنی نباشه واون واقعا به زندگی با تو علاقمند باشه حرف زدن که ضرری نداره
ستایش گفت نمیتونم غرورش را خرد شده ببینم نمیتونم سوگند اون برای من با ارزشه نمیخوام به خاطر من غصه بخوره وسختی بکشه نمیخوام
وسر بر شانه سوگند گذارد وبا صدا گریست بهنام سر به زیر افکند میدید که ستایش واقعا به شاهرخ علاقه داره دنبال ره چاره بود تصمیم دگرفت با خود شاهرخ صحبت کند اگر سخنان ستایش حقیقت داشت نباید این دو با هم ازدواج میکردند

..........
-شاهرخ تمام حرفهایی که گفتم شنیدی همه بدون کم وکاست سخنان ستایش بود راستش به اون گفتم شاید اینطور باشه ...بینم شاهرخ واقعا حرفهای اون حقیقت داره ؟تو رو خدا شاهرخ دلم میخواد با من رک حرف بزنی .شاهرخ در خود فرو رفته بود غمگین وسر به زیر به سخنانی که بهنام از زبان ستایش گفته بود می اندیشید
-پس اون اینطور فکر میکنه که از ازدواج با من پشیمون شده !
برخاست ودر طول اتاق به قدم زدن کرد بهنام که او را این چنین دید با بی تابی پرسید :
-شاهرخ اصلا فهمیدی من چی گفتم ؟پسر تو اون سرت چی میگزره ؟حرفهای اون حقیقت داره ؟
او ایستاد وبه بهنام خیره شد آرام زمزمه کرد :
-با رفتارهای عجیب وغریب من اون حق داره تو ذهنش چنین فکرهایی رو داشته باشه حالا میفهمم چرا میگه نه آه ..........
-حالا میخوای چه کار کنی ؟
-بهنام من تو این چند ساله با بهاره زندگی کردم نفس کشیدم کنارش بودم با این که هرگز نبود ولی من حسش می کردم میفهمی ؟چون عاشقش بودم .به امید وصال دوباره ی اون لحظه ها رو سپری میکردم .من باید ذره ذره فدا بشم تا بهار به او چه که مادرش انتظار داره برسه وتازه د راون موقع است که من به آرزوم میرسم میفهمی ؟رسیدن به بهاره لحظه وصل ودر کنار عشق بودن
-حالا چی شاهرخ حالا چرا میخوای ازدواج کنی ؟
-تو دیوونه ای بهنام کلی با من جنگیدی تا قبول کنم با ستایش ازدواج کنم البته نه به خاطر تو بلکه به خاطر خودم وبهار وبه خاطر خودش وشروین .من همون فدایی عشق هستم وحاضرم به خاطر عشق خودم رو هر لحظه شکنجه بدم فقط به این امد که واقعا لحضه وصل وبا هم بودن هم باشه آه بهنام خوشبختی ستایش برام مهمه بهاره هم راضی با این امره میفهمی اون هم راضیه که من ازدواج کنم
-خودت چی شاهرخ خودت چی ؟
او سر به زیر انداخت وآرام زمزمه کرد :
-تا حالا یعنی تا قبل از موضوع ازدواج فقط به بهار فکر میکردم اگر هم قرار بود ازدواج کنم به خاطر اون بود اما حالا ...میبینم ایرادی نداره من هم میتونم ....
-نه شاهرخ
برهاست وادامه داد :
-نمیتونی
وبه او خیره شد واضافه کرد :
-بهاره میتونه قبول کنه مرد رویاهاش رو کس دیگه ای تصاحب کنه ؟نه نمیتوئنه ولی به خاطر خوشبختی تو راضی به این امر شده وگرنه اونم راضی نیست .من میدونم که تو فقط به خاطر بهاره میخوای قبول کنی ستایش هم میدونه تصمیم گیریت از روی عقله نه احساس .شاهرخ اون درست فهمیده شما نمیتونید با هم خوشبخت بشید نمیتونید با هم ازدواج کنید یعنی برای تو غیر ممکنه
شاهرخ جوابی نداد به دلش رجوع کرد نهدلش راضی نبود اما به راستی عقلش راضی بود ولی مگر زندگی فقط برپایه ی عقل بود میدانست که ستایش هم فهمیده که او فقط به اجبار عقل قصد ازدواج دارد ودلش هنوز هم راضی به ازدواج نشده پس به او حق داد که جواب منفی بدهد
بهنام با دیدن سکوت شاهرخ متوجه شد که همه چیز حقیقت داره دست بر شانه او نهاد وگفت :
-خودت با اون حرف بزن شایدم شد وبا هم زندگی کردید ولی .....
ودیگر هیچ نگفت وشاهرخ را با دنیای از افکار مبهم وپیچیده تنها گذاشت خودش باید با ستایش صحبت میکرد یک صحبت اساسی سر بلند کرد نگاه بهاره بود که به او قوت قلب می بخشید آری نگاه همیشه عاشق وجاوید او ...

........................
-بابا جون میخوای چه کار کنی ؟
-هیچی شماره رو گرفتم با ستایش جون صحبت کن وبخواه که با شروین به منزل ما بیاد
-چرا خودت حرف نمیزنی ؟
-اول تو صحبت کن بعد من
شاهرخ خیلی فکر کرده بود وبه نتیجه مطلوب رسیده بود میشد هم وبهار لطمه ای نبیند هم ستایش وشروین .با افکاری که در ذهن داشت امیدوار بود که موفق شود به خود آمد ومتوجه شد بهار در حال صحبت کردن با ستایش است
-مامان جون دلم برات تنگ شده بیا خونمون دیگه بیا من وبیین چرا نمیای ؟
ستایش غمگین جواب داد :
-آخه خیلی کار داشتم عزیزم اما قول میدم به زودی همدیگر رو ببینیم
-مامان یه خواهش دارم قول میدی قبول کنی ؟
با تایید ستایش بهار ادامه داد :
-میخواستم با شروین بیایید خونه ما فردا بیایید
ستایش آهی کشید وگفت :
-آخه نمیشه که .پدرت ...
-بابام خودش خواسته الانم میخواد با شما صحبت کنه
وگوشی را به شاهرخ داد :
-سلام ستایش خانم
ستایش با صدایی لرزان جواب داد بعد از احوال پرسی شاهرخ مودبانه او را به منزلش دعوت کرد ستایش مردد بود که چه کند :
-من خیلی از لطف شما ممنونم ولی ....
-خواهش میکنم میخوام با شما صحبت کنم من وبهار فردا ساعت 5 بعد ازظهر منتظرتون هستیم به خانواده هم سلام برسونید وقرار فردا رو فراموش نکیند
وبا یه خداحافظی گوشی را روی دستگاه نهاد بهار با شادی به پدرش نگریست واو مهربان بهار را بوسید
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت 4 بعدازظهر بود شاهرخ دچار تشویش شده بود ولی به خاطر بهار خود را آرام نشان میداد نمیدانست که میتواند ستایش را متقاعد کند یا نه .ولی امیدوار بود وبه خداوند توکل میکرد
ستایش وشروین نیز حاضر شده بودند او به مادرش گفت که برای دیدن بهار به منزل شاهرخ میرود زمانی که پشت در منزل او رسید از نگرانی ودل آشوبی نمیتوانست به ارحتی نفس بکشد با خود می اندیشید که قرار است شاهرخ چه بگوید ؟حتما میخواست برای ازدواج دلیل ومنطق بیاورد از آن روزی که با شاهرخ صحبت کرده بود مدام در فکر بود مدام از خود سوال میکرد که چه کند ؟میخواست تماس بگیرد وبگوید نمی اید ولی به خاطر بهار دلش راضی نمیشد در ثانی نمیخواست بیشتر از این شاهرخ را ناراحت کند دست بر زنگ نهاد ویک باره فشرد لحظاتی بعد شاهرخ در را به روی انها گشود شروین با دیدن او خوشحال سلام کرد شاهرخ به گرمی با آنها برخورد کرد وبه داخل دعوتشان نمود وپذیرایی شدند بهار خندان وشادمان در آغوش ستایش جای گرفت وبوسه های با محبتی از او دریافت کرد
وقتی نشستند بهار پرسید :
-فکر کردم میزنی زیر قولت !
-نه عزیزم مگه میتونم به تو حرفی بزنم وعمل نکنم
شروین در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
-خوشحالم که به اینجا اومدیم
شاهرخ دست نوازش بر سر او که کنارش نشسته بود کشید وگفت :
-من هم خوشحالم
واو را بوسید
ستایش لبخندی بر لب آو.رد وگفت :
-خیلی شما رو دوست داره کاش همیشه این طور خوشحال بود
شاهرخ پرسید :
-مگه نیست ؟شروین به من قول داده همیشه خوشحال باشه مگه نه پسر گلم ؟
واو جواب داد :
-بله من قول دادم
شاهرخ برخاست وبعد از چند لحظه با سینی محتوی لیوان های شربت بازگشت واز آنها پذیرایی نمود ستایش شرمگین گفت :
-ببخشید تو زحمت افتادید
-اصلا حرفش رو نزنید .ا بچه ها چرا بیکار نشستید خوب بخورید دیگه میوه .شیرینی...
بهار کنار شروین نشست وبا محبت لیوان شربت را به دست او داد .بین ستایش وشاهرخ بیشتر سکوت بود شاهرخ مانده بود که چگونه سخنانش را شروع کند بهار گفت:
-بابا جون مگه نمیخواستید با ستایش جون صحبت کنید پس چرا ساکتید ؟
شاهرخ فقط لبخندی زد بهار رو به شروین کرد وگفت :
-بریم اتاق من میخوام نقاشی ها وعکسام رو نشونت بدم
شروین نیز با خوشحالی پذیرفت وقتی آن دو رفتند شاهرخ گفت :
-بچه ها چقدر راحت با هم دوست میشن وبه این دوستی ادامه میدن تازه مشکلی هم بینشون پیش نمیاد
ستایش لبخند زنان گفت :
-هیچ دنیایی مثل دنیای پاک وبی غل وغش بچه ها نیست .به اونا غبطه میخورم گاهی ناراحت میشوم که چرا این قدر زود بزرگ شدم
شاهرخ آرام گفت :
-افسوس که نمیشه به اون دوران بازگشت
-آه بله درسته
بعد به شاهرخ نگریست وگفت :
-نمیخوای چیزی بگی ؟
شاهرخ هم در حالی که به او می نگریست گفت :
-چرا امروز کلی حرف برای گفتن دارم
ستایش لبخند غمگینی بر لب اآورد وپاسخی نداد شاهرخ پس از لحظاتی گفت :
-کاش حرفهای اصلی رو همون روزی که با شما صحبت کردم به خودم می گفتید به هر حال به بهنام گفتید ومن هم شنیدم راستش رو بخوای خیلی ناراحت شدم البته از دست خودم که این قدر بد هستم میدونی ستایش تو درست فهمیدی من ...من ...
-شما هنوز هم با بهاره وبا یاد اون زندگی میکنی درسته؟
شاهرخ سر به زیر انداخت وجواب داد :
-درسته ولی اگر خواستم با شما ازدواج کنم به خاطر این نبود که فقط به فکر بهار بودم باور کن به خودت هم فکر میکردم تو یک بار طعم تلخ شکست رو چشیدی نمیخوام در کنار من وبا من هم بار دیگر این تلخی رو احساس کنی تو حقایق رو درک کردی و درست تصمیم گرفتی خوشحالم که از روی احساس تصمیم نگرفتی چون من هم حالا میفهمم که اشتباه میکردم خوشحالم که به من فهموندی خطا نکنم همه جیز رو قبول دارم ستایش
ستایش طاقت نداشت ناراحتی او را ببیند چشم در چشم او دوخت وگفت :
-به خدا هرگز من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم من اصلا ذبه فکر خودم نیستم اصلا دیگه به خودم فکر نمیکنم ولی شما .....شما برای من مهم هستید برای من با ارزسی شاهرخ ..اگه گفتم نه اگر دلیل آوردم به خاطر این بود که نمخواستم ضربه بخوری نمیخواستم احساس گناه کنی .نمیخواستم دیگه تو چشمات غم رو ببینم .بهاره تو نمرده شاهرخ .تو واون ههنوز عاشقانه با هم زندگی میکنید پس من چطور میتونم پا تو حریم عشق شما بزرام وجایی برای خودم پیدا کنم امکان نداره نمیشه .
میدونم که همه چیز تقصیر منه .تقصیر من واین دل وامونده دکه هیچ وقت نمیخواد از تجربه ها درس عبرت بگیره فکر میکنی برای من ساده بود که بی رحمانه با تو صحبت کنم وبگم نه ؟بگم نمیخوامت ؟نه شاهرخ .راحت نبود صد بار مردم وزنده شدم تا تونستم این حرفها رو بزنم من دلم نمیخواست حتی امروز به اینجا بیام چون میدونستم دوباره با حرفهام باعث آزارت خواهم شد منو ببخش ولی اگر تو بخوای اگر بخوای فقط کنارت باشم با اون که میدونم خیلی برام سخت خواهد بود ولی حاضرم بمونم وهرکاری که از دستم بر بیاد برات انجام بدم چون چون ...
سر به زیر انداخت ودیگر هیچ نگفت بغض گلویش را میفشرد اشکهایش نیز بی صدا در کویر سوزان چهره اش سرازیر میشدند شاهرخ سهنان محبت آمیز او را به جان ودل خرید لبخندی مهربان به روی او پاشید وزمزمه کرد :
-تو خیلی خوبی ستای !خیلی خوب!مطمئنم تو هم مثل بهاره روح بزرگی داری .یه روح بزرگ ومهربون دلم میخواد خوشبختت کنم دوست دارم خورشید خوشبختی پرتو پر نور وتاثیر گذارش رو به زندگی تو هم بپاشه تا حالا مصمم بودم که راضیت کنم تا با هم ازدواج کنیم شاید خیلی خودخواه بودم چون فقط به خودم فکر کرده بودم منو ببخش راستش از وقتی بهنام حرفهای تو رو برام بازگو کرده کلی فکر کردم دنبال یه راه مناسب بودم وقتی تو دلم جستجو کردم دیدم تو حقیقت رو گفتی میترسم پا تو زندگیم بزاری وباز طعم شکست رو بچشی برای همین هم از این تصمیم منصرف شدم در عوض....
نگاهش را به نگاه اشکبار ستایش دوخت وادامه داد :
-ما با هم ازدواج نمیکنیم ولی میتونیم با هم باشیم مثل دوتا دوست دوتا همدم وهمراز دوتا سنگ صبور
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای لرزان وبی تاب ستایش را شنید :
-چطوری ؟چطوری؟
-تو قبول کن تا بگم
-چی رو ؟اخه مگه میشه ؟
-آره اگه تو بخوای آره گفتم که ما عروسی نمیکنیم ولی تو همون مادر برای بهار من میشی ومن یه پدر برای شروین حتما میخهوای بگی ما نمیتونیم این وطری بدون هیچ نسبت رسمی با هم زندگی کنیم فکر اینجا رو هم کردم خونه کنار منزل من تخلیه شده ومن با اجازت اونجا رو اجاره کردم البته اگر خودت بخوای میتونی بخریش وقتی بیای اونجا زندگی کنی بهار هر روز پیش توئه ومن هم با خیال راحت میرم سر کار در ضمن از نزدیک هم روی زندگی شروین نظارت میکنم این طوری نه تو تنهایی نه شروین نه من ونه بهار .اون دوستت داره همون طور که من دوستت دارم .یه دوستی پاک به دوستی پر شده از یکرنگی وصفا ومحبت .اگر بخوای میتونی راجع به این مسئله فکر کنی وبعد تصمیم بگیری ولی اگر قبول کنی خیلی خوشحالم میکنی میخوام بگم من به تو احتیاج دارم یعنی به یه دوست وهمراز مثل تو نیاز دارم حالا نظرت چیه ؟
ستایش مانده بود چه بگوید به نظرش خیلی خوب بود در این صورت میتوانست کنار شاهرخ باشد ولطمه ای هم به زندگی هیچ یک وارد نمیشد .همان مادر خوب برای بهار باقی می ماند وسایه پدری همچون شاهرخ هم بر سر فرزندش شروین بود در حالی که حلقه اشک نگاهش را شفاف کرده بود گفت :
-شاهرخ من ...من او لبخندی بر لب آورد وستایش آرام ادامه داد :
-یعنی میشه یعنی میتونیم این طوری خوشبختی رو حس کنیم آه ... من ارزومه ...خوشحالم چنین تصمیمی گرفتی
-پس قبول میکنی که بیای وکنار ما زندگی کنی ؟
-معلومه که قبول میکنم این آرزوی منه خوشحالم از این که تصمیم عاقلانه ای گرفتم .شاهرخ هیچ وقت دلم نمیخواست ونمیخواد که جای بهاره رو تو این خونه تصاحب کنم اینجا تو وبهار متعلق به بهاره هستید از اینکه حداقل این اجازه رو دارم به عنوان یه همراز کنارت باشم وبرای بهار دختر ناز وقشنگ تو وبهاره یه مادر خوشحالم
حالا هردو به روی هم لبخند میزدند وخوشحال بودند یک شادی عمیق ودوست داشتنی شاهرخ برخاست وبا صدایی بلند وپرشور بچه هارا صدا زد وقتی آن دو آمدند او گفت :
-بچه ها یه خبر!ما بعد از این با هم زندگی میکنیم
با شنیدن این جمله بهار وشروین هورایی کشیده وذوق زده روی شاهرخ وستایش را بوسیدند هر دو با تمام وجود خوشحال بودند
......
بهنام زمانی که از موضوع اطلاع یافت خوشحال شد درست بود که شاهرخ وستایش ازدواج نمیکردند ولی در عوض مثل دو دوست خوب قرار بود کنار هم باشند در دو خانه مجزا خوشحال بود که بر تصمیمش اصرار بیش از حد نداشته وان دو را مجبور به ازدواج ننموده بود در نظرش این دو به این شکل در کنار هم خوشبخت تر بودند تا اینکه بخواهند با هم ازدواج کنند خانواده ی ستایش با ان که راضی به جدایی از او ونوه ی عزیزشان نبودند ولی به خاطر خوشبختی وآسایش آنها پذیرفتند
روزی که اسباب ستایش به منزل جدید آورده شد او تنها نبود شاهرخ .بهنام .سوگند شبنم وفرید نیز حضور داشتند همه از این مساله راضی وخوشنود بودند حتی بهاره .بهاره ی رویاهای شاهرخ ....
در طی مدتی که ستایش در خانه ی جدیدش مستقر میشد شاهرخ مدام به او کمک میکرد گویی هر دو از تصمیمی که گرفته بودند راضی وخوشنود بودند شاهرخ خوشحال بود از این که به راه خطا نرفته بود درست بود که میخواست به دمیل بهاره ازدواج کند ولی خود نیز باور داشت که نمیتواند ستایش را خوشبخت کند ستایش نیز به خاطر تصمیم گیری عاقلانه اش خشنود بود او علاقه ی کنونی شاهرخ را نسبت به خود بیشتر از زمانی که قرار بود در کنارش زندگی کند دوست داشت دلش میخواست با شاهرخ دو دوست خوب وصمیمی باشند
در طی روز صبح که شاهرخ به سر کار میرفت یا بهار به خانه ستایش میرفت یا او همراه شروین به آنجا می امدند ستایش به کارهای منزل شاهرخ نیز رسیدگی میکرد شبها غذا را حاضر میکرد خلاصه برای شاهرخ کم وکاستی وجود نداشت بهار وشروین از همه شادتر بودند آن قدر به هم انس یافته بودند که نمیتوانستند بدون هم نفس بکشند .حال دیگر بهار از رفتن به مدرسه خوشحال بود زیرا اکنون میتوانست مانند بچه های دیگر دست در دست مادر به مدرسه برود وبا بوسه او راهی کلاس درس شود .
بهنام وسوگند نیز طی جشن باشکوهی با هم قدم در آشیانه ای که قرار بود با عضق ومحبت در آن زندگی کنند گذاشتند .

..........

فصل 11
15 سال بعد .......
شاهرخ مقابل آینه ایستاده بود وموهای جو گندمی اش را شانه میزد گذشت سالها ردی سفید روی موهایش به جا گذتارده بود
آهی کشید وزمزمه کرد :
-چقدر سریع پانزده سال گذشت
به گذشته می اندیشید به روزهایی کا از پی هم گذشتند ودخترش را به خانمی جوان تبدیل کردند ناگهان با سروصدایی که نشانه ی بازگشت بهار به خانه بود به خود آمد واز اتاق خارج شد بهار شادمان از دیدن پدر سلام کرد واو را بوسید .شاهرخ با محبت به دخترش نگریست وبه رویش لبخند زد
-بابا نمیدونید که چقدر خوش گذشت !
-مشخصه معلومه حسابی خسته شدی
صدای خنده ی او بر فضا طنین انداخت :
-درسته ولی با دیدن شما مگه خستگی جرات داره روی تن آدم خوش کنه وبمونه؟
شاهرخ مهربان کنار او نشست وبه دقت به چرهه اش خیره شد دقیقا شبیه مادرش بود گویی بهاره ای دیگر متولد شده بود حالت نگاهش .لبخند هایش لحن سخنانش مهربانی بی اندازه اش همه وهمه یاد اور بهاره مادرش بود .بهار میدانست که چرا نگاه پدرش اینگونه به او خیره مانده است لبخندی زد وآرام گفت :
-خیلی دلم براوتن تنگ شده بود این چند روزی که تو اردو بودم مدام به شما فکر میکردم
شاهرخ لبخند مهربانش را به چهره ی زیبای او هدیه کرد وگفت :
-من هم دلم برای تو تنگ شده بود حالا بهتره بری اول یه دوش بگیری وبعد بیای با هم عصرونه بخوریم
-به روی چشم ولی به شرطی که شما زحمت نکشید واجازه بدید من امروز از شما پذیرایی کنم.
شاهرخ خندید وگفت :
-خیلی خب شیطون
بهار در حالی که بر میخاست بوسه ای بر گونه پدرش نهاد ورفت .شاهرخ واقعا عاشق دخترش بود .در طی این سالها سعی کرد همانی باشد که او میخواهد پدری نمونه ومهربان .تمام فکرش را معطوف او کرد تا او هیچ کمبودی رادر زندگی حس نکند حتی یاد بهاره را نیز در صندوقچه ی دلش محبوس کرد تا مبادا بهار غم را در چهره اش ببیند دوست داشت بهاره را راضی وخوشنود نگه دارد تا در زمان موعود به وصال مجدد او برسد فقط روزهای پنج شنبه طبق معمول گذشته به سر خاک او میرفت اکثر اوقات بهار نیز همراهش بود او به پدرش افتخار میکرد میدانست ودرک میکرد که پدرش به خاطر او این همه سختی ورنج را تحمل کرده به همین خاطر با تمام وجود به پدرش محبت میکرد .او حالا دانشجوی سال دوم بود روز به روز تلاشش برای رسیدن به مدارج عالیتر بیشتر میشد با شروین در یک دانشگاه درس میخواندند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شروین نیز جوان بسیار زیبایی شده بود وسال آخر درسش را سپری میکرد اکثر اوقاتش را نیز با بهار میگذراند در درسها یاری دهنده ی خوبی برایش بود ودختر جوان هرگاه مشکلی برمیخورد با او در میان میگذاشت .صدای زنگ خانه به گ
وش رسید بهار در حالی که حوله ای در دست داشت وموهایش را خشک میکرد در را گشود وبا شادمانی گفت :
-سلام مادر چقدر از دیدنتون خوشحالم
ستایش در حالی که او را در آغوش می کشید گفت :
-من هم خوشحالم عزیزم سفر یک هفته ای خوش گذشت ؟
بهار در حالی که با هیجان میخندید گفت :
-فقط نبود شما وپدر باعث شد احساس دلتنگی کنم
او وارد شد وپشت سرش شروین در حالی که چرخهای ویلچرش را به حرکت در می آورد وارد شد
-سلام بی معرفت خسیس !دلت نیومد از اونجا تلفن کنی ؟
-اولا سلام .ثانیا بی معرفت خودتی.ثالثا تلفن از کجا گیر می آوردم ؟
-این دیگه از اون حرفها بود ها !
وهر دو خندیدند
-بابا جون بیایید شروین وستایش اومدند
شاهرخ وارد پذیرایی شد وبه گرمی از آنها استقبال کرد همانطور که چهره شاهرخ شکسته شده بود ستایش نیز تقریبا طراوت جوانی را پشت سر گذاشته وپخته تر وبا تجربه تر شده بود هنوز جوان بود ولی کم وبیش شکسته
وقتی همگی نشستند ستایش رو به شاهرخ پرسید :
-وقتی بهار نباشه ما نمیتونیم تو رو ملاقات کنیم ؟
او لبخندی زد وگفت :
-من یا شماها ؟شروین که دیگه یادی هم از من نمیکنه
-این حرف رو نزنید پدر شما برای من همیشه عزیز هستید باور کنید درس ها اجازه سر خاراندن هم به من نمیده !
-میفهمم سال آخره وباید حسابی تلاش کنی
بهار که موهایش را جمع کرده بود وارد شد وگفت :
-من نبودم حسابی خوش گذشت ؟
ونگاهش را به شروین دوخت او قهر آلود نگاهش را به نقطه ای دیگر دوخت وجوابی نداد بهار گفت :
-به من که خیلی خوش گذشت !
وبا سر وصدا شروع به تعریف وقایع سفر کرد شام نیز در منزل شاهرخ صرف شد وپس از آن ستایش وپسرش به منزل خود رفته .بهار خسته خود را روی کناپه انداخت وگفت :
-چقدر خوش گذشت!
شاهرخ با محبت دستی بر سر دخترش کشید وگفت :
-خسته شدی پاشو برو بخواب
-خسته نیستم دلم میخواد امشب بشینم وبا پدر خوبم حرف بزنم
شاهرخ لبخند زنان گفت :
-من هم خوشحال میشم با تو صحبت کنم ولی خسته ای
-باور کنید خسته نیستم دلم میخواد با شمتا صحبت کنم یک هفته است که با شما حرف نزدم دارم دیوونه میشم !
شاهرخ خندید وگفت :
-با این اوضاع موندم چطور تو رو شوهر بدم
بهار شرمگین سر به زیر انداخت وبا لبخند گفت :
-ولی شرط ازدواج من اینه که هر جا باشم باید کنار شما باشم اگر قبول کرد که هیچ اگر هم نه میره به سلامت !
شاهرخ روی صندلی مقابل او نشست وگفت :
-این طوری هیچ کس حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه تو این دوره همه میخوان مستقل باشند
-مگه شما استقلال رو از من میگیرید ؟بابا باور کن بدون تو حتی نمیخوام نفس بکشم ...
شاهرخ با عشق ومحبت به دخترش خیره شد وبرق اشک نگاهش را شفاف کرد جملات پر مهر بهار او را به یاد بهاره انداخت باهمان لحن حرف میزد ومثل همان دوران بهاره لجباز ویکدنده بود .بهار برخاست ومقابل پدرش زانو زد .دستهایش را روی زانوان او قرار داد وچشمانش را به او دوخت :
-نبینم نگاه بابام رو برق اشک درخشون کنه ها نگاه بابای من باید با برق شادی وخوشحالی شفاف باشه ....
دستهای مهربون پدر دو طرف صورت او را در بر گرفت وبا محبت ادا کرد :
-میدونی با این حرفها ومهربونی هات چقدر من رو به یاد مادرت می اندازی خودت هم که دقیقا شبیه اون هستی
بهار آرام زمزمه کرد :
-هنوز مثل اون وقتها زیاد دلتنگش میشی ؟
-دلتنگش که میشم ولی دیگه مثل اون موقع ها نه .من به نبود جسمش عادت کردم و.وجود روح بزرگش در کنارم بهم قوت قلب میده از اون گذشته حالا من تو رو دوست دارم که درست مثل مادرت هستی
بهار لبخند زنان گفت :
-شما خیلی مامان رو دوست داشته ودارید باورم نمیشه که من چنین پدر ومادر عاشقی داشتم ولی از این بابت به خودم میبالم .بابا دلم میخواد من هم با عشق زندگیم رو شروع کنم دلم میخواد مثل شما ومامان بهاره عاشق باشم وعاشق زندگی کنم
-مطمئنا این طوره دخترم .وقتی تو خوشبخت زندگی کنی وخیالم از تو راحت بشه با آرامش کامل میتونم منتظر رسیدن به آرزوم باشم
-ولی بابا ....
-من کنار تو هستم دخترم نگران نباش
بهار با ارامش سر بر زانوی پدرش به خواب فرور فت خوابی خوش وشیرین

....................................
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-شروین زود باش دیر شد پسر
با خروج شروین از خانه بهار چرخش را هل داد
-چرا این قدر تند میری دختر ؟مگه عجله داری؟
-تو که نمیخوای دیر به دانشگاه برسیم؟
-ولی به نظر من دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه !
بهار بلند خندید وگفت :
-مثل اینکه خیلی از مرگ میترسی
-مطمئنا اگر بدونم تو با منی دیگه نمیتریم
بهار خنده اش را تکرار رکد وگفت :
-مگه دیوونه ام که با تو همراه باشم !
داخل محوطه ی دانشگاه شروین گفت :
-نگفتم عجله نکن .ببین ده دقیقه هم زودتر رسیدیم
بهار مقابلش ایستاد وگفت :
-حالا بده به موقع سر کلاس حاضر میشیم ؟
وروی صندلی نشست
شروین پرسید :
-راستی مادر به تو گفت خانم محمدی دوباره پیشنهادش رو داده ؟
-نه نگفت تو از کجا میدونی ؟
-آخه وقتی اومد من هم خونه بودم
وبا ناراحتی سر به زیر انداخت بهار موذیانه لبخندی زده وگفت :
-تو هم که چقدر غصه خوردی نه ؟
شروین به او نگریست وپرسید :
-برای چی ؟
-به خاطر همونی که خودت خوب میدونی
-من چیزی نمیدونم دیگه کلاسم داره شروع میشه !
وچرخش را به حرکت در آورد ورفت .بهار برخاست وبا عصبانیت پا روی زمین کوبید وزیر لب گفت :
-پسره ی مغرور مثلا میخواد بگه براش مهم نیست درغگو!
در همان لحظه ترانه یکی از دوستانش او را دید وگفت :
-بهار چرا اینجا ایستادی ؟بیا بریم کلاس
بهار همراه او به کلاس رفت شروین نیز خودش را به کلاسش رساند وسر جای همیشگی خود رفت کمی ناراحت بود به خاطر بهار می ترسید او را از دست بدهد به او علاقمند بود ولی قادر به ابراز علاقه اش نبود می ترسید بهار دوستش نداشته باشه در ثانی به خاطر وضعیتی که داشت احساس میکرد بهار هرگز او را نمی پذیرد اما بهار نیز او را دوست داشت وبه او محبت میکرد ولی از این همه غرور شروین عصبانی بود مدام منتظر بود تا شاید او حرفی بزند ولی به جز سکوت چیزی نمیدید خواستگاران زیادی داشت ولی به همه جواب منفی داده بود از هیچ کدام خوشش نمی آمد خانم محمدی نیز یکی از دوستان ستایش بود پسرش بهار را دیده وپسندیده شدند .این بار خانم محمدی جدی تر از گذشته با ستایش صحبت کرده بود وشروین می ترسید بالاخره بهار تسلیم شده وبه آنها جواب مثبت بدهد پسر خانم محمدی جوان خوبی بود جذاب ومودب .شروین بارها میخواست با بهار صحبت کند ولی باز منصرف میشد
......................
شاهرخ در دفترش مشغول رسیدگی به حسابها بود که صدای در اتاق را شنید :
-بفرمایید
بهنام وارد شد وبا لبخند گفت :
-خیلی مشغولی !
-آره کلی کار ریخته رو سرمون وتو مدام به فکر خوش گذرانی هستی
-باور کن من هم مدام کار میکنم ولی بابا ما به استراحت هم نیز داریم
روی صندلی نشست وگفت :
-راستی شاهرخ جان فردا شب همه خونه ما شام دعوتند
-به چه مناسبت ؟
-تولد شراره فردا 12 ساله میشه
-مگه جشن نمیگیرید
-خودش که روز با دوستاش جشن میگیره ما هم پیشنهاد دادیم شب آشناهای نزدیک رو دعوت کنیم ودور هم باشیم
-پس تولد تولد هم نیست
-نه جونم
شاهرخ لبخندی زده وگفت:
-باشه فردا میاییم
-تو روخدا زود بیایید ها دیر نکنید راستی این پسره فریبرز محمدی خواستگار بهار رو چه کردید ؟
-هیچی بهار میگه نه
-چرا ؟اون که پسر خیلی خوبیه دلیلش چیه ؟
-میگه به دلم نمیشینه میگه میهخوام عاشق بشم بعد زندگیم رو شروع کنم
بهنام خندید وگفت :
-الحق که مثل پدرشه
وشاهرخ لبخند زنان گفت :
-دختر خودمه دیگه !
-به هر حال امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیره .تو هم باهاش صحبت کن فریبرز واقعا خوبه
-باشه ولی اون خودش باید تصمیم بگیره من مجبورش نمیکنم
-خود دانی فردا شب رو فراموش نکن
-حتما
بهنام از اتاق خارج شد شاهرخ نیز لبخندی زد وبه ادامه کارش پرداخت
غروب روز بعد شاهرخ حاضر وآماده ایستاد ومتتظر بهار بود شروین وستایش نیز در کوچه منتظر بودند
-بهار بدو دیگه بابا
-صبر کنید کادو رو بردارم اومدم ...اودم
وقتی از خانه خارج شدند ستایش گفت :
-چی کار میکردی دختر؟
-تقصیر باباست که من رو دیر از خواب بیدار کرد امروز یه ذره خوابیدم ویه ذره هم دیر بیدار شدم
شاهرخ در حالی که میخندید گفت :
-از ظهر تا حالا گرفته خوابیده حالا میگه یه ذره .ای ناقلا !
سوار اتومبیل شاهرخ شدند .در طی راه بهار مدام صحبت میکرد ومیخندید ولی شروین سکوت کرده بود وهیچ نمیگفت .بهار خیلی نگران بود ولی میخواست با شوخی وخنده نیز او را شاد کند اما جز سکوت در او چیز دیگری مشاهده نمیکرد با ورود آنها به جمع شادی در خانه ی بهنام از سر گرفته شد .شراره با دیدن بهار شادمان جلو رفت وگفت :
-سلام بهار تو چرا ظهر نیومدی ؟
-سلام عزیزم مگه خودت نگفته بودی دوستات رو دعوت کردی ؟پس من می اومدم چه کنم؟
-دوست داشتم بیای
وبا لبخند به دیگران سلام کرد در پذیرایی نشستند سوگند به همه خوشامد گفت
ستایش رو به خواهرش گفت :
-کمک نمیخوای ؟
-اوه نه ممنون همه چیز اماده اس .
زری رو به شروین گفت :
-عزیزم چرا این قدر ساکتی ؟
-خوبم مادر بزرگ چیزی نیست
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام رو به او گفت :
-نکنه تو هم عاشق شدی آخه عشاق روزه ی سکوت میگیرند تا کسی پی به رازشون نبره
همه خندیدند ولی شروین هیچ نگفت
در جمع همه صحبت میکردند وشروین ساکت بود فقط گاهی که سوالی از او پرسیده میشد کوتاه پاسخ میداد .
شوگند رو به بهار پرسید :
-با فریبرز چه کردی ؟
-هیچی گفتم نه که نه
-یعنی چی ؟دلیلت چیه ؟خانم محمدی مدام میاد میگه جواب چی شد
-والله این خانم محمدی هم خیلی رو داره
بهنام گفت :
-ولی درست نیست که اونها رو سرگردون کنی یه جواب قطعی بده دیگه
بهار متعجب به او خیره شد وگفت :
-عمو حرفها میزنی ها ؟من که صد دفعه جوابم رو دادم
آقای رهنما گفت :
-ببینم با پسره صحبت کردی ؟
ستایش گفت :
-این حتی اجازه نمیده اونا رسما بیان خواستگاری چه برسه به صحبت
بهنام زیرکانه گفت :
-شیطون نکنه دلت جای دیگخ گیره وما خبر نداریم
بهار خندید وگفت :
-ای بابا مثل اینکه سوژه دیگه ای ندارید !
سوگند لبخند زنان گفت :
-بالاخره که باید ازدواج کنی ما هم شیرینی عروسیتو میخوریم
-حالا تا اون موقع !
وبا لبخند به پدرش نگریست .شاهرخ گفت :
-آرزوی من خوشخنی دخترمه حالا با هرکسی که خودش انتخاب کنه
-قربون بابای خوبم برم من که جز اون هیچ کس من رو درک نمیکنه
شروین به تراس رفته بود بهار ناگهان متوجه ی جای خالی او شده وپرسید :
-پس شروین کو ؟
شراره گفت :
-انگار تو تراسه
بهار برخاست وبه آنجا رفت پشت سر او ایستاد وآرام گفت :
-هنوز که آسمون چادر پولک دارش رو به سر نکرده تو اومدی زل زدی بهش
شروین بی انکه جوابی بدهد یا حرکتی بکند همان طور در سکوت باقی ماند بهار ناراحت شد نگاهش را به موهای خوشرنگ وصاف او دوخت ولبخند بر لب اورد رفت ومقابل او ایستاد نگاه شروین روی چشمهای بهار ثابت ماند لبخندی زد وپرسید :
-چرا اومدی اینجا ؟تو جمع بیشتر بهت خوش میگذره اینجا حوصله ات سر میره
بهار مشتاقانه نگاهش را به شچمان عسلی او دوخت وگفت :
-ولی من این وطری راحت ترم تو ناراحتی که کنارت هستم ؟
-ابدا .
بهار با لبخند روی صندلی نشست وبه او خیره نگاه کرد .چقدر دوست داشت شروین لبهای قشنگش را میگشود ومی گفت که دوستش دارد وبه او علاقمند است بهار میدانست که شروین دوستش دارد ولی نمیدانست که چرا هرگز احساسش را بیان نمیکرد .خودش نیز شروین را دوست داشت در نظرش هیچ ایرادی نداشت که شروین نمیتواند راه برود .او به وجود شروین علاقمند بود وجود او برایش با ارزش بود ولی شروین این را نمیدانست البته باور داست که بهار دختر مهربانی است ولی از این که بخواهد برایش دلسوزی کند یا از روی ترحم او را بپزیرد متنفر بود .ضمن انکه فکر میکرد به خاطر وضعیتی که دارد نمیتواند بهار را خوشبخت کند به همین خاطر هرگز قصد نداشت که به او ابراز علاقه کند وقتی نگاه بهار را روی خود ثابت دید سر به زیر انداخت .بهار آهی کشید وگفت :
-شروین تو گاهی میخندی .وخی میکنی وحرف میزنی ولی یکدفعه ساکت میشی مثل یه شمع خاموش که هیچ روشنایی نداره این طوری دلم میگیره شروین
شروین لبخند مهربانی زد وگفت :
-دوست داری یه پسر پر شور وهیجان باشم که میگه ومیخنده وآارم وقرار نداره ؟
-خب آرهذ تو هم مثل بقیه بکو بهند خوش باش دلم گرفت
-تو که دوست داری طرفت همچین آدمی باشه پس چرا پیشنهاد فریبرز رو قبول نمیکنی ؟اون دقیقا این مشخصات رو داره
بهار عصبانی نگاهش کرد اصلا توقع شنیدن این حرفها را از زبان او نداشت برخاست وگفت :
-یعنی تو دوست داری من به فریبرز جواب مثبت بدم ؟
شروین غمگین به او خیره شد وآرام زمزمه کرد :
-من به خوشبختی تو فکر میکنم
-لازم نکرده این طوری به فکر خوشبختی من باشی من رو باش که چه فکرها کرده بودم واقعا برای خودم وتو متاسفم !
ودر حالی که قطره اشکی بر گونه هایش روان میشد تراس را ترک کرد برق اشک نگاه شروین را درخشان کرد سر به زیر انداخت از اینکه با سخنانش باعث ناراحتی بهار شده بود از خودش بدش آمد واقعا سخنانش برخلاف میلش بود
بهار نفسی کشید وسعی کرد بر اعصابش مسلط باشد وبعد وارد پذیرایی شد .
سوگند به او نگریست وپرسید :
-کجا بودی عزیزم
ستایش نیز پرسید :
-شروین کجاست بهار جون؟
-تو تراس
کنار پدرش نشست شاهرخ دست او را گرفت وبه رویش لبخند زد بهار سر به زیر انداخت وهیچ نگفت
-من برم میز شام رو بچینم
-بعد هم کیک میخوریم
بهنام به شراه نگریست وگفت :
-عزیزم تو از صبح داری کیک میخوری
-بابا به خاطر دیگران گفتم
واو لبخند زنان جواب داد :
-قربون تو برم که به فکر بقیه هستی
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند وستایش وشراره برخاستند تا نیز بچینند بهار همان طوری بی حرکت نشسته بود خیلی از دست شروین ناراحت بود احساس کرد شروین دوستش ندارد ولی آخر چطور ممکن بود بهنام به بهار نگریست وپرسید :
-چی شده عمو ؟خیلی تو فکری !
-چیزی نیست
شاهرخ نیز پرسید :
-درسته تو که شاد بودی یکدفعه چی شده ؟
-گفتم که چیزی نیست
-با شروین حرفت شده ؟
-نه بابا !
-پس چی ؟اصلا چرا شروین نمیاد تو ؟چرا تو تراس نشسته ؟
-چه میدونم شاید میخواد آسمون رو تماشا کنه
بهنام خندید وگفت :
-نگفتم عاشق شده ؟بسوزه پدر عاشقی یادته شاهرخ ؟من هم همچین روزهایی رو داشتم
-آره خوب یادمه سوگند حسابی گرفتارت کرده بود
بهنام به یاد آن روزها افتاد ولبخندی عمیق بر لبانش نشست
-پاشو دخترم برو شروین رو صدا کن بیاد تو بگو شام حاضره برو دخترم
بهار برای این که دیگران پی به ناراحتی اش نبردند برخاست ودر سکوت به تراس رفت شروین را یدد که سرش را روی دستها نهاده جلوتر رفت .دست بر شانه اش نهاد وآرام زمزمه کرد :
-شروین !
او سر بلند کرد وچهره اش را از مقابل دیدگان بهار پنهان کرد نمیخواست او اشکهایش را ببیند ولی بهار دید دید وسوخت طاقت دیدن اشکهای شروین رو نداشت صورتش را به طرف خود برگزداند وگفت :
-شروین تو گریه میکنی آخه چرا ؟
-چیزی نیست دلم گرفته بود
-یعنی چی ؟نکنه از دست من ناراحت شدی ؟
-نه تو که کاری نکردی این من بودم که باعث ناراحتی تو شدم
بهار لبخندی زد فهمید شروین نیز به خاطر حرفهایی که زده ناراحت است مهربانتر از قبل به روی او لبخند زد وگفت :
-من هرگز از دست تو ناراحت نمیشم باور کن حالا بیا بریم تو .میز را چیدند ومنتظر ما هستند در ضمن دیگه نمیخوام هیچ وقت اشک رو تو نگاه تو ببینم فهمیدی ؟
شروین لبخندی زد وگفت :
-حالا خوب شدم ؟
-آره خوب خوب
وبا محبت ویلچر را هل داد وبا هم وارد شدند همگی پشت میز منتظر آن دو بودند .ستایش مهربان به بهار نگریست گویی با نگاه از او تشکر میکرد برای پسرش نگران بود شروین به خاطر وضعیت جسمانی اش از جمع کناره می گرفت وبیشتر با بهار وشاهرخ صمیمی بود چقدر دوست داشت شروین وبهار برای همیشه با هم بودند ولی نمیتوانست چنین مطلبی را بازگو کند این بهار بود که باید برای زندگی اش تصمیم میگرفت
شب خوشی را کنار هم گذراندند وسپس ضمن تشکر خداحافظی نموده وبه خانه بازگشتند وهرکدام به خانه خویش رفتند بهار شب بخیر گفته ورفت بخوابد .شاهرخ نیز به اتاقش رفت وقتی روی تخت نشست آهی کشید ودراز کشید به بهنام غبطه میخورد او وسوگند همراه دخترشان خوشبخت زندگی میکردند از زندگی خودش هم راضی بود .سالها بود که لب به شکوه وشکایت باز نکرده بود فقط امیدوار بود لحظه موعومد فرا رسد واو نیز به بهاره اش بپیوندد .

....................

شروین خوابش نمیبرد همانطوری روی تختش نشسته وبه نقطه ای زل زده بود به بهار می اندیشید او را دوست داشت ولی از ابراز علاقه اش هراس داشت با این وضعیت یعنی بهار او را میپذیرفت ؟اگر اینطوری نبود ....ولی ...
ستایش وارد اتاق او شد وقتی او را بیدار دید لبخندی زد وپرسید :
-چرا هنوز نخوابیدی پسرم ؟دیر وقته
شروین به او نگریست وگفت:
-خوابم نمیاد
-یعنی احساس خستگی نمیکنی ؟
-نه من که کاری نکردم روی این صندلی لعنتی نشستن که خستگی نداره
وناراحت از او روی برگداند ستایش که از شنیدن جملات او ناراحت شده بود سر به زیر افکند همیشه میدانست که شروین از اینکه وری ویلچر مینشیند ناراحت است ولی چرا ناگهان در این شب واین لحظه این مساله او را این چنین منقلب کرده بود ؟
-چی شده عزیزم کسی حرفی بهت زده ؟
-نه خسته شدم بس که نگاه پر ترحم دیگران رو دیدم خسته شدم بس که محبت مملو از دلسوزی دیگران رو تحمل کردم دیگه حالم بهم میخوره .حس میکنم خیلی با دیگران تفاوت دارم از اینکه مثل دیگران سالم نیستم ویک چیزی کم دارم ناراحتم آره ناراحتم
در حالی که نم اشک نگاهش را تر کرده بود سر به زیر افکند ستایش کنار او روی تخت نشست دستش را دراز کرده وچهره ی او را به سوی خود گرفت وغمگین گفت :
-ولی تو عزیزم چیزی از بقیه کم نداری آخه مگه چی شده که این قدر ناراحتی ؟همه تو رو دوست دارند محبت همه واقعیه چرا فکر میکنی از روی دلسوزیه ؟ببینم امشب اتافاقی افتاده ؟با کسی حرفت شده؟
بعد با تردید پرسید :
-نکنه بهار حرفی زده ؟
شروین نگاهش را به مادر دوخت وزمزمه کرد :
-بهار خیلی خوبه محبت اون واقعیته اون هیچ وقت به چشم یه آدم معلول به من نگاه نکرده در نظر اون ...آه مادر
ستایش لبخندی زد وگفت :
-پس ناراحتی تو از چیه ؟به من بگو من مادرت هستم
-مادر میشه بگی چرا من این طور شدم ؟
ستایش سر به زیر افکند غمگین شد باز به یاد رامین افتاد
-مادر خواهش میکنم برام بگو
-چدرت باعث شد قبلا که گفته بودم
شروین سر تکان داد ومنتظر به او چشم دوخت وستایش آرام ادامه داد :
-اون دوست نداشت بچه دار بشیم همش از من میخواست برم وسقط جنین کنم ولی دل من راضی نمیشد نمیتونستم این کار رو بکنم تنها دلخوشی من تو بودی ورامین هم خودش دست به کار شد وادروهای مختلف به خورد من داد یا تو اب حل میکرد یا تو غذام میریخت اولش نفهمیدم وزمانی متوجه شدم که خیلی دیر شده بود واون داروها کار خودشون رو کرده بودند وباعث شدند تو از دو پا فلج بشی هیچ وقت رامین رو به خاطر این ظلمی که در حق تو کرد نمیبخشم خودت که یادته زمانی که تو خارج بودی ما رو از هم جدا کرد به خیال اینکه من رو ادب کرده باشه که چرا ازش طلاق گرفتم ...نمیفهمم شروین تو چرا مجبورم میکنی این مسئله رو مدام تکرار کنم من هم مثل تو عذاب میکشم
-بالاخره هم شاهرخ باعث شد من به ایران برگزدم خیلی تلاش کرد تا ما رو به هم برسونه
-آره شاهرخ خلی در حق من بزرگواری کرد خیلی مرد خوبیه
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-مادر دیگه ازرامین اطلاعی نداشتید ؟
-میدونستم رفته وبا یه زن خارجی ازدواج کرده البته اون خانم به خاطر سرمایه رامین حاضر شده بود باهاش ازدواج کنه ولی رامین ساده هیچ نفهمید فقط به فکر پولدار شدن وخوشی بود
-بعد چی شد ؟
-املاک پدریش سند خونه وکارخونه رو به اون زن داده به قول خودمون اونم همه چیز رو بالا کشیده پدرش وقتی فهمید سکته کرد وافتاد تو بیمارستان بعد از یک ماه هم مرد مادرش هم رفت خارج پیش عموت آریانا
-اون چی کار کرد ؟حرفی نزد ؟نخواست سهمش رو بگیره
-نه اون مرد خوبیه وقتی فهمیده بود اوضاع اینطوریه فقط به ایران اومده بود وبه رامین گفته بود همه چیز رو میبخشم به تو حتی سهم خودم رو آخه اون روزها رامین یک مدت کوتاه برگشته بود به ایران وبعد دوباره رفت .به یک ماه نکشید که خبر آوردند رامین مرده می گفتند انقدر مواد مخدر مصرف کرده که مرده وقتی کالبد شکافیش می کنند میبینند مقدار زیادی مواد تو مهده وشکمش جاسازی شده .اوه خدای من !هنوز باورم نمیشه .خیلی فجیح مرده بود .اون طوری که شنیدم اون حتی یک اسکناس هم نداشته اون زن همه چیزش رو بالا کشیده بود اونا جز یه باند یزرگ مواد بودند وبه شکلهای مختلف افرادی مثل رامین رو به ام می انادختند وبعد به اهداف شیطانی خود میرسیدند فقط یه نامه ی کوتاه از اون به دستم رسید نوشته بود به خاطر تمام بدی هایی که در حق ما کرده معذرت میخواد خواسته ببخشمش دلش میخواست تو هم اونو ببخشی چون هیج وقت نتونسته بود خودش رو به خاطر بلایی که سر تو آورده ببخشه .آه ...
ستایش سکوت کرد شروین غمگین به مادرش چشم دوخته بود پس سرنوشت پدرش مردی که این چنین از او بیزار بود چنین بود نمیدانست از مادرش شکوه کند یا از پدری که برایش پدری نکرده بود او قربانی تصمیم ها ودعواهای بین والدینیش شده بود واکنون تاوان گناه آنها را پس میداد آهی عمیق کشید وگفت:
-برید بخوابید مادر.خوب شد خداقل از سرنوشت اون مرد آگاه شدم امیدوارم خدا از سر گناهانش بگذره هرچند که برای من خیلی سخته ولی بهخ هر حا ...
ودیگر هیچ نگفت دراز کشید وچشم بر هم نهاد میخواست تنها باشد ستایش برخاست وملحفه را روی او کشید لبهای لرزانش را روی پیشانی او نهاد وبعد در حالی که با نگاه اشکباران شده اش به او می نگریست اتاقش را ترک رکد نمیدانست برای شادی شروین چه باید بکند؟شروین نیزز غمگین فقط به سرنوشتی که دچارش شده بود می اندیشید ودردرون میگریست

.......................
چند روزی گذشته بود بهار سخت در حال درس خواندن بود .امتحاناتش شروع شده بود ودیگر وقت اضافه نداشت شروین نیز در این روزها مشغول درس های خود بود از شبی که مادرش ماجرای پدرش را دوباره بازگو کرده بود در خود فرو رفته بود برای رامین اصلا ناراحت نبود بلکه ناراحتی اش به خاطر خودش بود از اینکه به جای والدینش او باید این چنین زجر بکشد عصبانی بود البته مادرش را چندان مقصر نمیدانست ولی از اون نیز ناراحت بود اگر چنین وضعیتی را نداشت به راحتی میتوانست به بهار ابراز علاقه کند غروب بود که ستایش تصمیم گرفت سری به منزل شاهرخ بزند او نیز غمگین بود البته ناراحتی اش فقط به خاطر شروین بود چون میدید پسرش چطور به خاطر مشکل جسمانی که دارد مدام در رنج وناراحتی است .
-شروین من میرم بهار رو ببینم تو هم میای ؟
-نه مادر سلام برسونید
ستایش غمگین پسرش را که روز به روز افسرده تر میشد نگریست واز خانه خارج شد بهار در خانه تنها بود وهمچون روزهای دیگر در حال مطالعه ی درسهایش بود وثتی صدای زنگ خانه راشنید ودر را گشود با دیدن ستایش مثل همیشه با لبخند وشوق در آغوشش جای گرفت وگونه اش را بوسید به راستی که او را وادر خود می پنداشت
-بفرمایید تو مامان شروین کجاست ؟
-تو خونه
در حال ورود بهار گفت :
-چند روزه ندیدمش پسر شما یه ذره احساس نداره
ستایش در حالی که میخندید همراه او در پذیرایی نشست
-چطور ؟شروین من خیلی هم با احساسه
-مشخصه .دلش نیومد تو این چند روز بیاد سری به من بزنه تو دانشگاه هم از بغل آدم رد میشه ولی انگار نه انگار که مارو میشناسه اصلا نمیگه بهار جان اگر مشکلی تو درس درای بگو انگار نه انگار!
ستایش مهربان او را بوسید وگفت :
-از دستش ناراحت نشو عزیزم اون این روزها خیلی ناراحته
-آخه چرا ؟مگه چی شده که ناراحته
ستایش سر به زیر انداخت وگفت :
-به خاطر خیلی چیزها
بهار که ناراحت ومظطرب شده بود پرسید :
-مامان تو رو به خدا بگو چی شده ؟
او در چشمان بهار نگریست وگفت :
-بیشتر ناراحتی اون به خاطر اینه که نمیتونه راه بره
بهار غمیگن شد وگفت :
-مامان چرا ناراحته ؟نکنه کسی حرفی بهش زده که باعث شده این طور بشه ؟..مگه تازه این بلا سرش اومده که اینجوری غصه میخوره
-اون دیگه بزرگ شده بهار جان غرورش خیلی زیاده مدام فکر میکنه از دیگران پایین تره الان 26 سالشه دلم میخواد زودتر براش آستین بالا بزنم
وآهی کشید وادامه داد :
-ولی هر دفعه که حرفش رو پیش میکشم میگه نمیخواد دختر مردم رو بدبخت کنه یا میگه نمیخوام مردم از روی دلسوزی بیان زن من بشن آه دخترم خیلی نگرانش هستم دیگه زیاد حرف هم نمیزنه نمیدونم باید چه کار کنم ؟شاید اگر ازدواج کنه روحیه اش بهتر بشه ولی اون مخالفه
بهار سر به زیر انداخته بود خیلی به خاطر شروین ناراحت بود حالا می فهمید که چرا او حرفی نمیزند خودش خوب میدانست که شروین دوستش دارد از رفتار ونگاه هایش درک میکرد ولی علت سکوت او را نمیفهمید تصمیم گرفت که حتما با او صحبت کند باید او را از اشتباه در می اورد ستایش که سکوت او رادید دست بر شانه اش نهاد وگفت :
-تو رو هم ناراحت کردم متاسفم فقط اومدم ببینمت وسری بهت بزنم
بهار لبخندی زد وگفتن :
-نه مامان نارحت نیستم نگران شروین هم نباشید حتما حالش بهتر میشه
-تو رو خدا تو حداقل مراقبش باش از شاهرخ حرف شنوی داره میخواستم به اون بگم باهاش صحبت کنه ولی ترسیدم شروین از دستم ناراحت بشه
بهار گفت :
-نه مامان نمیخواد .خودم هواش رو د ارم نمیزارم یکی بهش بگه بالای چشمش ابرویت
ستایش مهربان به او نگریست وبعد برخاست
-کجا یمرید ؟من که هنوز چیزی نیاوردم بخورید
-نه عزیزم تو رو دیدم برام همه چیزه من بهتره زودتر برم شروین هم تنهاست
-باشه مامان بهش سلام برسونید
پس از آن که ستایش رفت بهار روی صندلی نشست وبه فکر فرو رفت تصمیم قطعی گرفته بود که با شروین صحبت کند تصمیم داشت غرورش را کنار بگذارد وخودش اول با او صحبت کند وقتی میدید شروین هیچ نمیگوید میخواست کار را برای او راحت کند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
امتحانات بهار به پایان رسیده بود آخرین امتحانات را نیز با موفقیت پشت سر گذاشته واز ساختمان دانشگاه خارج شد دوستش ترانه نیز همراه او بود .
-خوش به حالت تمام امتحانات رو خوب دادی
-مگه تو بد دادی تو هم که خیلی درس خوندی نگران نباش در حال قدم زدن بودند که ناگهان ترانه گفت :
-بهار نگاه کن اون شروینه ؟
-کو کجاست ؟
-اون طرف
به سمت دیگر نگاه کرد شروین را دید که تنها در گوشه ای نشسته وبه نقطه ای مبهم زل زده بهار هنوز وقت نکرده بود با او صحبت کند اکنون به نظرش فرصت مناسبی بود رو به ترانه کرد وگفت :
-خب ترانه جون من برم تو کاری نداری
-نه برو به سلامت خداحافظ
از هم جدا شدند بهار به طرف شروین رفت با لبخند وشور مقابلش ایستاد ونگاهش را به او دوخت چند روزی بود که او را ندیده بود ودلش برای او خیلی تنگ شده بود شروین متعجب سر بلند کرد وبهار را مقابل خود دید چقدر دلش برای او تنگ شده بود !
-سلام پسر بی معرفت حالت چطوره ؟
-سلام بهار ممنونم تو خوبی؟
بهار که از دیدن او خوشحال شده بود روی صندلی نزدیک او نشست وگفت :
-حالا که تو رو دیدم خیلی خوبه ؟
شروین لبخندی بر لب اورد وبه نقطه ای دیگر زل زد بهار همان طور مهربان به او نگاه میکرد شروین ارام پرسید :
-امتحاناتت چطور بود ؟
-چون تو با من نبودی وبه دادم نرسیدی کمی مشکل بود
-متاسفم حتما خیلی ناراحت شدی که کمکمت نکردم
-عیبی نداره ولی یادت باشه دفعه های بعد حتما کمکم کنی
-حتما مطمئن باش
بهار لحظاتی سکوت کرد وبعد گفت :
-شروین حالش رو داری بریم یه کم بگردیم ؟
-کجا ؟
-بیرون بعد از این همه امتحان حالا میخوام یه کم هوا بخورم
شروین گفت :
-باشه کی بریم ؟
بهار پرسید :
-تو کی وقت داری ؟
-فردا خوبه غروب بریم
-باشه منم فردا کاری ندارم خودم میام دنبالت حاضر باشی ها
شروین پذیرفت وبهار پرسید :
-نمیری خونه پاشو با هم ...
وناگهان خواست جمله اش را تصحیح کند ولی شروین شنید وفقط سر به زیر انداخت وویلچرش را به حرکت در اورد بهار برخاست از دست خودش عصبانی شده بود که چرا اول فکر نمیکند بعد حرف میزند سریع خود را به شروین رساند ومثل همیشه پشت او چرخش را هل داد هردو سکوت کردند بهار میدانست که او ناراحت شده ولی واقعا کلمه پاشو ناگهان از دهانش در رفته بود شروین نیز از دست بهار ناراحت نبود به خاطر خودش غصه میخورد وقتی رسیدند به کمک بهار پیاده شد وروی ویلچر نشست مقابل خانه ی ستایش بوندند خانه ای پس از چند سال اجاره ان را خریده وبرای همیشه در کنار شاهرخ وبهار ماندند شروین بی حرف میخواست برود که بهار گفت :
-شروین ؟
او بدون این که نگاهش کند گفت :
-بله
-معذرت میخوام به خدا منظوری نداشتم یکدفعه از دهانم پرید
-مهم نیست تو تقصیری نداری مشکل از منه
وناراحت کلید انداخت ووارد خانه شد بهار نیز اندوهگین وسر به زیر وارد خانه خودشان شد تا شب که شاهرخ به خانه بازگردد بهار در اتاقش نشسته بود ودر خود فرو رفته بود وقتی او امد توقع داشت بهار را مقابل خود بیند ولی از غیبت او متعجب شد وصدا زد :
-بهار بهار دخترم کجایی ؟
او برخاست واز اتاق خارج شد با دیدن پدر سلام کرد وایستاد
-سلام عزیزم چرا تو اتاقت بودی ؟
او جوابی نداد شاهرخ از ناراحتی او متعجب شد به اتاقش رفت وپس از تعویش لباش بازگشت وروی صندلی نشست بهار برای پدرش فنجانی قهوه آورد وبی صدا نشست بعد گفت :
-معذرت میخوام غذا درست نکردم باید حاضری بخوریم
-ایرادی نداره عزیزم الان تلفن میکنم رستوران غذا بیارند
ووقتی بهار را همچنان غمگین دید وپرسید :
-اتفاقی افتاده دخرتم ؟امتحانت رو خراب کردی ؟
-نه پدر چیزی نیست
-نمیخوای با پدرت حرف بزنی ؟
-باور کنید چیزی نیست
شاهرخ دیگر هیچ نپرسید غذا را که آوردند بهار با سرعت میز را چید وکنار پدرش نشست وسعی کرد به خاطر پدرش هم که شذده کمی غذا بخورد شاهرخ نیز با دیدن ناراحتی دخترش بی اشتها شده بود دوست داشت او حداقل حرف بزند وخود را خالی کند ولی اینگونه نشد ....
روز بعتد تا عصر بهار غمگین بود آن روز شاهرخ زودتر به خانه امده بود وقتی تلفن زنگ زد گوشی را برداشت شروین بود احوالپرسی کرد وبعد گفت که قرار بود امروز با بهار بیرون بروند ولی گویا بهار یادش رفته شاهرخ خندید وگفت الان صدایش میکند وبلند بهار را صدا زد ووقتی جوابی نشنید به تاقش رفت بهار رادید که روی تخت نشسته ودر فکر است
-دختر میدونی چند دفعه صدات کردم شروین تلفن کرده میگه قرار بوده برید گردش
بهار به پدرش خیره شد واقعا شروین تلفن کرده بود ؟یعنی هنوز هم قصد داشت با بهار به گردش برود گرچه بهار فکر میکرد شروین به خاطر ناراحتی دیروز قرار امروزش را فراموش کند وقتی پدرش گفت او پشت خط است منتظر خندان برخاست وگفت :
-شروین زنگ زده ؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ به رویش لبخندی مهربان زد .بهار سریع از اتاق خارج شده وخود را به تلفن رساند شاهرخ حالات دخترش را درک میکرد وحس میکرد که او به شروین علاقمند است وشروین نیز دخترش را دوست دارد ولی .....ولی نگران بود اگر بهار میخواست با شروین ازدواج کند او چه باید میکرد ؟شروین را مثل پسر خود می پنداشت وبه همان حد دوستش داشت ولی نگران بود می ترسید که دخترش با او ...به پذیرایی بازگشت مکالمه بهار تمام شده بود وخندان گفت :
-برم زود حاضر بشم بابا شما با ما نمی آیید ؟
-نه دخترم خوشحالم که میبینم باز میخندی وخوشحالی
بهار مهربان وبا محبت به طرف پدرش رفت او را بوسید وگفت :
-از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام
وبه طرف اتاقش رفت پس از حاضر شدن وخداحافظی از پدر از خانه خارج شد شروین نیز حاضر واماده منتظر او بود .روز قبل خیلی ناراحت بود ولی دلش نمی آمد بهار را تا این حد به خاطر خودش ناراحت کند بنابراین صبق قراری که داشت تصمیم گرفت با او به گردش برود
-سلام شروین
-سلام خانم فکر میکردم من حافظه ام ضعیف ولی مثل اینکه مال تو خیلی ضعیف تره
بهار خندید وگفت :
-خیر حافظه من سرجاش بود فکر میکردم تو پشیمون شده باشی
وبه طرف او رفت وویلچر را هل داد شروین پرسید :
-میخوای همینطوری بریم ؟نمیخوای سوار ماشین بشیم ؟
-مگه ایرادی داره داریم میریم هواخوری
-خسته نمیشی ؟
بهار به سئوال او لبخند زد وگفت :
-با تو هیچ وقت خسته نمیشم
بهار با ابن جملات میخواست بفهماند که دوستش دارد وامیدوار بود که شروین نیز باور کند ولی او سعی میکرد به روی خود نیاورد همان طور پیاده رفتند بهار پیوسته صحبت میکرد شروین نیز برای که او را ناراحت نکنه حرف میزد وهمراهی اش میکرد .به پارک که رسیدند بهار چرخ را به طرف در هل داد .به کنار فواره ها رفتند
بهار ویلچر را کنار صندلی متوقف کرد وخودش نشست شروین به او نگریست وگفت :
-نگفتم خسته میشی؟
-خسته نشدم نکنه توقع داری باز هم همینطور بریم ؟
شروین متبسم به او نگریست وآرام زمزمه کرد :
-تو خیلی مهربونی بهار !تا به حال دختری مثل تو ندیدم
-اگر این طوره وباور داری که محبت من خالصانه اس پس چرا حرف نمیزنی
شروین متعجب به او خیره شد بهار فرصت را غنیمت شمرد وگفت :
-بگو شروین خواهش میکنم
-چه چیزی رو ؟من حرف چندانی ندارم
-داری
مستقیم به چشمای او خیره شد وگفت :
-میدونم که داری چشمات دروغ نمیگه شروین تو رو خدا این قدر من رو عذاب نده
ودر حالی که غمگین به نظر میرسید به نقطه ای دیگر چشم دوخت شروین سر به زیر انداخت خوب میدانست که بهار از او چه میخواهد ولی چگونه بیان میکرد ؟چگونه میتوانست به او بگوید که دوستش دارد ومیخواهد او برای همیشه کنارش باشد ؟نه نمیخواست بهار طعم تلخ شکست واندوه رادر زندگیش بچشد می اندیشید که بهار باید خوشبخت باشد ولی خودش ودل بی تاب وبی قرارش را چه میکرد ؟
-بهار تو رو خدا این قدر ناراحت نباش هیچ میدونستی وقتی تو ناراحت میشی انگاری تمام غم های عالم رو میریزند تو این دل صاحب مرده ی من ؟
-پس چرا ناراحتم میکنی ؟چرا حرف دلت رو نمیزنی
غمگین به او خیره شد وادامه داد :
-میترسی غرورت لگدمال بشه ؟میترسی من برات دلسوزی کنم؟چیزی که از اون بیزارم ؟تو رو خدا شروین فقط کافیه از زبون خودت بشنوم فقط میخوام برای یک لحظه هم که شده حتی با یک کلمه اون چیزی رو که از چشمات میخونم وهمون حرف دل خودم رو از زبون خودت بشنوم باور کن همه چیز درست میشه شروین ....
-بهار....
دیدن نگاه او در حالی که نم اشک آن را تر کرده بود آزارش میداد
-خیلی خب همه چیز رو میگم به شرطی که خودت هم عاقل باشی میفهمی دختر؟
بهار لبهند بر لب آورد وسر تکان داد شروین نیز لب گشود وگفت :
-تو دختر خوبی هستی هر پسری آرزو داره که یک همچین دختری همسرش باشه البته لیاقت تو بهترینه هرکسی نمیتونه تو رو به دست بیاره فکر کن من هم جز اون دسته افرادی هستم که دوست دارم .....دوست دارم تو رو داشته باشم ...
سر به زیربود وارام حرف میزد بهار مشتاقانه گوش میداد:
-ولی بهار خوت فکر کن خودت نگاه کن آخه من چطوری میتونم تو رو خوشبخت کنم .چطوری میتونم به خاطر احساسات خودم زندگی تو رو خراب کنم میخوام یه زندگی کامل وبی دردسر داشته باشی من نمیخوام به خاطر احساست عمرت رو به پای من حروم کنی میفهمی بهار ؟تو میخوای بدونی که من هم دوستت دارم یا نه ؟خیلی خب میگم آره .من هم به تو علاقه دارم دوستت دارم.ولی نمیتونم زندگیت رو به خاطر علاقه ی خودم خراب کنم .تو این همه خواستگار خوب داری .پدرت به خاطر تو تمام این سالها تلاش کرده دوست داره خوشبختی دخترش رو ببینه وحق هم د اره .هیچ کس حاضر نمیشه دخترش رو بده به یه آدم معلول که نمیتونه راه بره وکارهای عادی رو که دیگران انجام میدن انجام بده ...نه هیچ کس حاضر نیست دختری مثل تو رو بخ من بده .هر پدر ومادری برای فرزندشون نقشه های طلایی دارند قبول کن بهار.
بهار غمگین وناراحت گفت :
-آخه مگه تو چته ؟فقط نمیتونی راه بری .تنها مشکلت رو ویلچر نسشتنه واین در نظر من اصلا مشکلی نیست به خدا اصلا انگار نه انگار که تو نمیتونی راه بری .مگه زندگی رو فقط تو راه رفتن وروی دو پا ایستادن خلاصه کردن ؟تو خیلی امتیازات دیگه داری شروین خوبی .باسوادی .مودبی .قشنگی و...وخیلی چیزای دیگه .فقط این مشکل کوچک رو داری که اون هم مسئله ای نیست .من با تو خوشبخت میشم .قبول کن شروین .شروین .من ....من ..به خداوندی خدا قسم دوستت دارم .من جز تو کس دیگه ای رو دوست ندارم فقط با تو به آرزوهام میرسم قسم مسخورم همون باشم که تو میخوای یه دختر خوب ....اوه شروین ...پاهای من برای راه رفتن به نیروی عشق تو محتاجند واگر تو بخوای این محبت وبزرگواری رو از من دریغ کنی مطمئنا میرم به خدا میمیرم شروین علاقه من واقعیه نه از روی ترحم ونه چیز دیگه .
قطرات اشک گونه های شروین را نوازش میکردند .دلش میخواست در آن لحظات سر به سینه بهار بگزارد وبا نوازش دستهای مهربان او آرام شود خیلی دوستش داشت .چشم در چشمان نمناک بهار دوخت نگاه هر دو پر بود از شور عشق .بهار بی تاب پرسید :
-قبول میکنی شروین ؟
-میتونی در مقابل تمام نا ملایمات ایستادگی کنی ؟میتونی تو زندگی تحمل کنی و دم نزنی ؟حرف دیگرون رو چه میکنی ؟فامیل ودوست و....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-این من هستم که میخوام زندگی کنم اون هم با تو .نظر من مهمه نه دیگران .من در مقابل تمام سختی ها ایستادگی میکنم اگر عشق باشه اگر نیروی عشق ومحبت تو وجود آدمی باشه در مقابل ریزش کوه وکوبیده شدن طاق آسمون به فرق سر هم ایستادگی میکنه میخوام عاشق باشیم شروین .عاشق هم وعاشق زندگی کنیم
-اگر تو این طوری میگی ...اگر واقعا ...
-باور کن جدیه .من باعقل کامل واطمینان راسخ به تو میگم که میخوام با تو زندگی کنم که میخوام تو زندگی در کنارت باشم وتنهات نذارم بدون که تو جاده ی زندگی بهار همیشه کنارت میمونه وتنهات نمیذاره .بهار اگر حرف میزنه تا آخر پای حرفش وایستاده .من الان یه دختر 16 یا 17 ساله نیستم که بخواد از روی احساسات وبچگی تصمیم گیری کنه من بزرگ شدم خوب وبد ور تشخیص میدم وبا دید کامل تصمیم گیری میکنم
-بهار من ...
-چیزی نمیخواد بگی شروین .تو استحقاق این رو داری که خوشبخت ترین انسان روی کره زمین باشی تا حالا خیلی مشکلات داشتی ولی از حالا به بعد بدون بهار کنارته وتنها نیستی ومن میخوام با تو زندگی کنم شروین به فکر مادرت هم باش این آرزوی اونه که تو خوشبخت باشی دل هم رو شاد کن .
-آه بهار .من لایق این همه مهربونی تو نیستم
-تو لایق بالاترین چیزهایی شروین حالا بگو ....بگو که قبوله
شروین به او خیره شد لبخندی مهربان به روی پاشید وهمین یک لبخند گویی تمام شور عشق دنیا را به وجود بهار هدیه کرد
-شروین قسم میخورم تا به آخر کنارت بمونم از اتخابات پشیمون نمیشی
-امیدوارم تو هم پشیمون نشی
-نمیشم میدونی چرا ؟چون عاشقم
وخندید حالا هر دو راضی وخوشحال بودند .بهار بالاخره به آرزویش رسید .وصال با شروین .البته هنوز خانواده ها مانده بودند .شروین نفس راحتی کشید .حرفهای بهار را باور داشت این را از عمق چشم های او درک میکرد تصمیم گرفت تمام تلاشش را به خاطر خوشبختی وخوشنودی بهار به کار ببندد .به خانه که رسیدند ستایش همراه خانم محمدی وپسر وهمسرش در منزل شاهرخ بودند .آنها آمده بودند تا جواب قطعی را بگیرند .ستایش وشاهرخ مانده بودند که چه کنند
خانم محمدی گفت :
-ما الان ساعتیه نشستیم وصحبت میکنیم پس چرا بهار خانم نیومد .حداقل امشب با خود فریبرز صحبت کنه شاید نظرش تغییر کرد
شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
-خانم محمدی من یا ستایش بارها ا به خود شما جواب بهار رو گرفتیم .وقتی میگه نه ما چه کنیم ؟
فریبرز لب گشود وگفت :
-با اجازه ی شما منتظر میشیم خودشون که اومدند من با ایشون صحبت میکنم بالاخره حرفهامون رو میزنیم وبه جواب قطعی میرسیم
-میل خودتونه من حرفی ندارم
در همان لحظه بهار وشروین وارد خانه شدند ستایش در را برایشان گشود وآن دو را خندان دید وبهار پرسید :
-مامان مهمون داریم ؟
ستایش گفت :
-کم وبیش عزیزم .بیایید تو خیلی وقته مهمون ها منتظر تو هستند
-منتظر من ؟
ومتعجب به شروین نگریست او نیز تعجب کرده بود همراه ستایش وارد پذیرایی شدند چهره بهار با دیدن خانم محمدی وخانواده اش در هم رفت سلام کرد خانم محمدی لبخند زنان گفت :
-به به چشم ما بالاخره به دیدن روی ماهت روشن شد عزیزم میدونی از کی منتظرت هستیم
بهار هیچ نگفت وکنار پدرش نشست شاهرخ با نگاه به او فهماند که ادب را راعایت کند شروین نیز عصبی شده بود نگاهش را به بهار دوخت ولی بهار با لبخندی آرامش کرد
آقای محمدی گفت :
-عزیزم از بس اجازه ندادی ما رسما بیاییم به خاطر اصرار فریبرز جان خودمان اومدیم که تو هم غافلگیر بشی
بهار گفت :
-اگر برای مهمانی اومدید که باید بگم قدمتون روی چشم در غیر این صورت ...
شاهرخ ناراحت گفت :
-بهار ...خواهش میکنم دخترم .
فریبرز لبخندی بر لب آورد وگفت :
-بهار خانم اگر اجازه بدید میخواستم شخصا با شما صحبت کنم
-برای چی ؟
-برای این که به نتیجه برسیم
بهار پرسید :
-چه نتیجه ای ؟
-خب به خاطر ...
-ببینید آقا فریبرز من بارها جوابم رو به مادرتون چه مستقیم وچه غیر مستقیم عرض کردم من نمیدونم دلیل شما برای این همه پافشاری چیه ؟
--خب من دختر مورد نظرم رو انتخاب کردم وحالا برای رسیدن اون باید تلاشم رو بکنم
بهار پوزخندی زد وگفت :
-آقا فریبرز متاسفم که مجبورم ناراحتتون کنم من نمیتونم با شما صحبت کنم چون هرگز به نتیجه ای که شما انتظار دارید نمیرسیم باید عرض کنم من قبل از شما به شخص دیگری جواب مثبت دادم حالا هم فکر نمیکنم لازم باشه بین ما حرفی رد وبدل بشه تا شاید فرجی حاصل بشه !
همه جز شروین متعجب به بهار خیره شده بودند فریبرز که خیلی عصبی به نظر میرسید گفت :
-من منظور شما رو درک نمیکنم یعنی شما میخواید بگید که نامزد دارید ؟
-بله من نامزد دارم
-ولی کسی راجع به این موضوع به ما حرفی نزده بود
خانم محمدی عصبانی برخاست وگفت :
-واقعا که شما در تمام این مدت ما رو بازی میدادید
آقای محمدی با عصبانیت گفت :
-از خانواده با شخصیتی چون شما چنین بی نزاکتی بعیده آقای فروتن
شاهرخ برخاست وگفت :
-من معذرت میخوام ولی ...
خانم محمدی رو به ستایش گفت :
-شما چطور چنین مسئله ای رو به ما نگفتید میخواستید با شخصیت خانواده ی ما بازی کنید ؟
ستایش متعجب ولی شرمگین گفت :
-باور کنید من چیزی نمیدونستم
بهار برخاست وگفت :
-من همین امروز به شخص دیگه ای جواب دادم
خانم محمدی خشمگین به او نگریست وگفت :
-همون بهتر که تو عروسمون نشدی
بهار پوزخندی زد وجوابی نداد فریبرز عصباین گفت :
-من واقعا در انتخابم اشتباه کردم خوشحالم که زود پی به شخصیت واقعی شما بردم خانم !
شاهرخ عصبانی گفت :
-شما حق توهین به دختر منو ندارید
خانواده محدی در حالی که با سخنان بیهوده ناراحتیشان را ابراز میداشتند از خانه خارج شدند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از رفتن آنها شاهرخ متعجب رو به بهار گفت :
-بهار تو چه کار کردی ؟
-پدر من بارها جواب منفی خودم رو به اونا داده بودم میخواستند قبول کنند
-درسته ولی ....منظورت از اون جمله چی بود ؟تو به کی جواب مثبت دادی ؟
ستایش نیز نتعجب به او چشم دوخت شروین نیز مانده بود که بهار چگونه میخواهد به پدرش توضیح دهد
-پدر من ...بینید مدتهاست که شخص دیگه ای رو دوست داشتم شما هم موافقید که من با شخصی که خودم انتخابش میکنم ازدواج کنم درسته ؟
شاهرخ نشست وگفت :
-بله حالا بگو اون کیه ؟خیلی دوست دارم زودتر انتخاب دخرتم رو ببینم دلم میخواد زودتر با داماد آینده ام آشنا شوم !
بهار لبخند زنان به شروین نگریست بعد گفت :
-اون همین جاست
شاهرخ متعجب به شروین وبعد به بهار نگریست نه چطور امکان داشت ؟یعنی بهار میخواست با شروین ازدواج کند ؟ستایش که باور نمیکرد به شروین نگریست وبعد به بهار گفت :
-جدی میگی بهار .تو وشروین تصمیم دارید ...تصمیم دارید
-بله مادر من میخوام با شروین ازدواج کنم
-نه !
صدای بلند شاهرخ بود که مهر سکوت را بر لب همه کوبید بهار متعجب به پدرش که عصبانی ایستاده بود نگریست
-چی شده بابا جون ؟چرا ...
-من اجازه نمیدم !
شروین وستایش ناراحت به او خیره شدند بهار غمگین گفت :
-ولی بابا ...
-ولی نداره من اجازه نمیدم
وبه تاقش رفت وبا خود زمزمه کرد :نه من نمیتونم اجازه بدم چطور بزارم دخترم با یه معلول ازدواج کنه ؟
شاهرخ شروین را دوست میداشت او را مانند پسر خودش میدانست ولی نمیتوانست با ازدواج آنها موافقت کند با خود زمزمه میکرد ((تمام این سالها زندگی کردم به خاطر بهار خواستم بمونم به خاطر بهار .خواستم خوشبختی اونو ببینم وبعد راحت سر روی زمین بگزارم وبرم پیش بهاره ام .تو تمام این سالها ذره ذره آب شدم تا بهار به ثمر برسه تا بهار رشد کنه وخوشبخت زندگی کنه .به خاطر میوه ی دل بهاره ام خواسته ام نفس بکشم خواستم فدا بشم تا روح بهاره عزیزم آرامش داشته باشه .حالا بهار میخواد با شروین ازدواج کنه با کسی که نمیتونه تا آخر عمر حرکت کنه راه بره ؟نه چطور اجازه بدم ...))
عصبی بود ومدام در اتاقش راه میرفت وزیر لب حرف میزد
شروین غمگین به بهار نگریست بهار که خیلی ناراحت شده بود به او خیره شد گفت :
-ناراحت نباش شروین گفتم که جلوی هر مشکلی ایستادگی میکنم
ستایش در حالی که نم اشک نگاهش را تر کرده بود گفت :
-بهار دخترم
بهار در آغوش او جای گرفت وگفت :
-مامان تو اجازه میدی من وشروین با هم ازدواج کنیم ؟
ستایش در چشمان او خیره شد لبخندی بر لب آرود وگفت :
-تو عزیز منی همیشه آرزوم بود که عروسم باشی باورم نمیشه که بخوای.....
-مامان من شروین رو دوستش دارم به خدا دوستش دارم
-میفهمم عزیزم میفهمم
شروین آرام گفت :
-پدرت بهار پدرت چی؟
-راضیش میکنم اون من رو دوست داره وخوشبختی من رو میخواد
ستایش سر به زیر انداخت نمیدانست شاهرخ چه خواهد کرد ولی از تصمیم بهار راضی بود میدانست این دو واقعا به هم علاقمندند البته به شاهرخ نیز حق میداد زیرا میداست شاهرخ به این می اندیشید که شروین نمیتواند با ابن وضع بهار را خوشبخت کند ستایش وشروین خداحافظی کرده وبه منزل خود رفتند وبهار ماند وتنهایی...
پدرش در اتاقش بود بهار میدانست که ناراحت است فکر نمیکرد پدرش مخالفت کند ولی اکنون با دیدن این اوضاع غمگین شده بود بعد از دقایقی بهار برخاست وبه طرف اتاق پدرش رفت ضربه ای به در زد وبعد از مکثی کوتاه د را گشود وجلوتر رفت چشمش به قاب عکس مادرش روی تخت افتاد آن را برداشت وخیره دقایقی به عکس مادرش روی تخت افتاد آن را برداشت وخیره دقایقی به عکس نگریست شاهرخ که سکوت بهار را دید سر بلند کرده وبه او نگریست .
بهار چشم از قاب برگرفت ونگاهش را به او دوخت
-بابا ...
-چرا بهار ؟چرا این تصمیم رو گرفتی ؟آخه چرا ؟؟
بهار همان طور که مستقیم به پدر می نگریست آرام جواب داد :
-مگه شما عاشق نشدید کسی نمیتونست جلودارتون بشه ؟کسی تونست مخالفت کنه ؟
شاهرخ با همان آرامش غمگین وناراحتش گفت :
-مسئله من با تو فرق میکرد دخترم
بهار روی صندلی مقابل پدرش نشست وگفت :
-چه فرقی ؟مگه عاشق شدن هم فرق داره مگه عشق یه چیز جداست که برای هر کسی یه رنگ ورویی داره ؟
-نه دخترکم نه ولی....قبول کن که نمیشه
-چی نمیشه بابا جون ؟من به شروین علاقه دارم اونم دوستم دااره ولی بدون که این پیشنهاد رو من به او دادم میدونی چرا اون لب باز نمیکرد وهیچ نمیگفت ؟چون اونم خوشبختی منو میخواست چون میگفت به خاطر وضعیت جسمانی اش نمیتونه من رو خوشبخت کنه ولی من گفتم که میتونه چون این باور را دارم که خوشبختی من به پاهای اون وابسته نیست تو هم این رو باور داری مگه نه ؟
شاهرخ سر به زر انداخت وآرام گفت :
-اره قبئل دارم ولی بهار...
-مگه شما شروین رو دوست ندارید ؟
-دوستش دارم اون پسر خیلی خوبیه خیلی خوب بهار.ولی پس آرزوهای من چی میشه ؟جواب رنج کشیدن های من چی میشه ؟بهارم .دخترم .دلم میخواد وقتی که قراره به آرزوم برسم تو رو در خوشبختی ببینم وبا آرامش چشمانم رو روی هم بزارم .بهارم من عاشق مادرت بودم وهستم تا حالا اگر طاقت آوردم وموندم به خاطر عشق اون بوده به خاطر تو بوده ....
-میدونم بابا میفهمم ولی قبول کن که شروین هم دل داره احساس داره .بده اونم خوشبختی رو حس کنه ؟مگه چی میشه اگر اون این حس را داشته باشه که میتونه مثل دیگرون زندگی کنه که فرقی با بقیه آدم ها نداره بابا اونم میتونه خوشبخت باشه میتونه .دلش رو نشکونید دل ستایش رو هم نشکنید .اون خیلی سختی کشیده .بذار اونم باور کنه که پسرش داره به خوشبختی میرسه .باور کن من با شروین خوشبخت میشم بابا .ما همدیگر ومیفهمیم ودرک میکنیم .شاهرخ در دل مهربانی بی حد واندازه دخترش را میستود اومانند بهاره بود .آری .او بهاره دومی بود که خداوند روی این کره خاکی آفریده بود تا مهربانی ومحبتش را به دیگران ارزانی دارد
بهار کنار پدرش نشست دستش را گرفت وگفت :
-مامان بهاره هم حتما از این تصمیم خشنود وراضی میشه آره اون هرگز نمیخواد ما دل کس دیگری رو بشکونیم
شاهرخ در حالی که نگاهش پبر بود از اشک دخترش را در آغوش کشید :
-دختر خوبم تو بهاره ی منی آره .تو بهاره ای .تو دختر مهربون همون مادر هستی .اگر واقعا فکر میکنی با شروین خوشبخت میشی وانو به عنوان مرد زندگیت قبول داری من حرفی ندارم .برایت آرزوی خوشبختی میکنم .میخوام مادرت از من راضی باشه مخوام بدونه که هیچ وقت نخواستم تو کمبودی حس کنی .میخوام خوشبخت باشی تا با روی سفید وسر بلند به دیدار مادرت برم
بهار در حالی که گریه میکرد سر ببر شانه ی پدر سائید :
-آه بابا جون .شما خیلی خوبید !شما بهترین پدر دنیا هستید !به وجودتون افتخار میکنم .از این که پدر من هستید به خودم میبالم بابا جون .من اگر محبتی دارم ومهری تو وجودمه به خاطر این بوده که در کنار شما بزرگ شدم وخوشحالم وممنون از این که همیشه حمایتم کردید .شاهرخ در حالی که دخترش را مهربان در آغوش کشیده بود نگاهش به اوافتاد به آن رویای زیبا به آن با وفای همیشگی .به او که در تمام این سالها لحظه ای تنهایش نگذاشته بود به او که عاشقش بود به بهاره .که با نگاه زیبایش به او میفهماند که خوشحال است آری او نیز راضی وخوشحال بود
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد بهار با خوشحالی به شروین وستایش خبر داد که پدرش با ازدواجشان موافق است .آن دو نیز خوشحال شدند .شروین از شوق اشک به دیده اآورد وستایش از این که پسرش خوشبخت میشد ودر کنار دختر خوب ومهرباین چون بهار زندگی میکرد شادمان بود .آنها به طور رسمی به خواستگاری بهار ررفتند همه خشنود بودند کسی مخالفت نکرد با وجود موافقت شاهرخ وبهار دیگر نمیتوانستند حرفی بر زبان بیاورند
سعادت شروین وبهار آرزوی همه آنها بود همه شادمان بودند تصمیم گرفتند زودتر تدارک یک جشن بزرگ وبا شکوه بر آیند تمام قرار ها گذاشته شد تصمیم گرفتند زودتر مراسم عقد وعرسی را به راه بیندازند .برای زور جشن هفته بعد را معین کردند شروین وبهار خندان وعاشق به هم مینگریستند وهر دو از این وصال راضی وخشنود بودند .پدر بزرگ برای شروین خانه ای رد نزدیکی منزل ستایش وشاهرخ خریداری کرد زیرا بهار میخواست نزدیک پدرش باشد خیلی دوست داشت پدرش با آنها زندگی کند ولی او فقط به شادی وخوشبختی دخترش می اندیشید .سه روز به جشن مانده بود کارتها را تهیه کرده وپخش کرده بودند .با ان که اکثر کارها انجام شده بود ولی با این حال همگی در شور ودلهره بودند پدر ومادر شاهرخ بیشتر ذوق داشتند از این که عروسی نوه عزیزشان را به چشم میدیدند خوشحال بودند بهار نور چشمی همه انها بود وهمه آرزوی سعادتش را داشتند
شاهرخ تصمیم داشت به دیدار بهاره برود ولی آن روز پنج شنبه نبود بلکه سه شنبه بود وقتی حاضر شد ستایش به او نگریست وپرسید :
-جایی میری شاهرخ ؟
-آره میرم بیرون کمی کار دارم
بهار وشروین همراه سوگند وبهنام برای خرید رفته بودند وفقط بزرگترها در خانه بودند ستاش به طرف شاهرخ رفت وگفت :
-بچه ها دیگه الان میان تو کجا میخوای بری؟
شاهرخ به او نگریست وآرام گفت :
-میخوام برم سری به بهاره بزنم آخه پنج شنبه نمیتونم .جشنه وسرم شلوغه در عوض امروز میرم
ستایش آرام پرسید :
-اجازه میدی من هم همراهت بیام ؟
شاهرخ لبخندی بر لب آورد وگفت :
-فکر میکنم بهاره هم از این که تو رو ببینه خوشحال میشه
-هرگز اجازه ندادی همراهت سر خاک اون بیام خوشحالم که حالا پذیرفتی
ستایش نیز حاضر شد وهمراه شاهرخ سوار بر اتومبیل راهی گورستان شدند ودر راه سکوت کرده بودند هر یک در درون با خود خلوت کرده بودند شاهرخ طبق معمول ابتدا چند شاخه گل سرخ خرید وبعد همراه ستایش به سوی قبر عزیز از دست رفته اش شتافت ....سر خاک که رسیدند هر دو نشستند ستایش برای اولین بار بود که قبر او را میدید قبری که عزیز شاهرخ را در خود جای داده بود در حالی که قبر را با گلاب شستشو میداد نگاهش را به شارهخ دوخت قطرات اشکی را که بر گونه هایش روان بود میدید .میدانست که آن قطره ها آن اشکها از چشمه جوشان دل شاهرخ میجوشند وفوران میکنند .میدید که او چگونه سالهای سال عشق بهاره را در کلبه دلش حفظ کرده است شاخه های گل را یک به یک روی قبر نهاد حالا شاهرخ با صدایی لرزان لب قباز کرد :
-سلام بهاره ام حالت چطوره ؟امروز زودتر از موعد مقرر اومدم دیدنت ناراحت که نشدی ؟میدونم خوشحال هم شدی .همون طور که من خوشحالم میبینی که تنها نیومدم ستایش هم با من اومده به دیدنت میشناسیش که .آره حتما اونو میشناسی .ستایش کسی که هیچ وقت نخواست جای خالی تو رو تصاحب کنه میدونی چرا ؟چون باور داشت تو هستی وکنارمی مادر دخترمون شد .راستی خبرهای خوبی آوردم میدونم که خودت از همه چیز خبر داری ولی میخوام از زبون خودم بشنوی .بهارمون دیگه بزرگ شده واسه ی خودش خانمی شده درست شبیه توئه باورت میشه ؟وقتی نگاهش میکنم تو رو احساس میکنم بهاره .بهار مهربونیش رو از تو به ارث برده او.ن داره عروس میشه .ازدواج میکنه .همون وطر که میخواستی با اون قدم به قدم تو زندگی همراه بودم به قولم وفا کردم میخواستم تو عروسی دخترمون تو هم بودی .کاش تو هم بودی وبهش تبریک میگفتی
شاهرخ به گریه افتاد دیگر اشکهایش را از ستایش پنهان نمیکرد .اونیز حرفهای شاهرخ را میشنید واشک میریخت ساعتی انجا بودند ستایش برخاست وگفت :
-شاهرخ بهتره بریم خونه پاشو
شاهرخ به او نگریست وگفت :
-تو برو تو ماشین من هم اومدم بیا این هم سوییچ
ستایش میدانست که او میخواهد تنها با بهاره وداع گوید وبه خانه بازگردد بنابراین بی هیچ حرفی سوییچ را از او گرفت وبه طرف اتومبیل رفت .شاهرخ بار دیگر به قبر خیره شد حالا بهاره را روبروی خود بالای قبر میدید که لبخند یمرند .
شاهرخ زمزمه کرد :
-حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی به قولی که دادی حالا تویی که باید آغوشت رو برای من باز کنی آره بهاره حالا نوبت توست .من چشم به راهم .نگذار انتظارم طولانی بشه دیگه طاقت ندارم بگو بهاره .بگو که انتظار به پایان رسیده بگو بهراه
صدای او بود که چون آوای موسیقی دلنشین در گوش شاهرخ میپیچید :
-لحظه دیدار نزدیکه شاهرخ لحظه دیدار نزدیکه ....
لبخند بر لبان او جای گرفت .بوسه ای را به دست نسیم سپرد وبرای بهاره اش فرستاد بعد با لبخند رفت .وقتی پشت فرمان نشست به روی ستایش که غمگین نگاهش میکرد لبخند زد او نیز لبخندی بر لب آورد
-ممنونم که همراهم اومدی
-همیشه دوست داشتم حداقل یک بار هم که شده به دیدن بهاره ی تو بیام
-وحالا اومدی حتما اونم خوشحاله
-شاهرخ .بهاره هم از ازدواج بهار وشروین راضیه ؟
-بله اونم حتما با این ازدواج موافقه ...من وتو هم واقعا خوشحالیم
-آره خوشحالم شاهرخ خوشحالم که حداقل میتونم خوشبختی پسرم رو ببینم
شاهرخ مهخربان به او نگریست وگفت :
-تو تا حالا خیلی سختی کشیدی .من هم روی مشکلاتت اضافه شده بودم ولی تو با محبت ما رو تجمل کردی
-بهار دخترم بوده وخواهد بود تو هم ...
نگاهش را به شاهرخ دوخت وادامه داد :
-خوشحالم شاهرخ که مثل یک دوست واقعی کنارت بودم وتو هم همیشه همراهم بودی
شاهرخ خندید وگفت :
-ما با هم ازدواج نکردیم یادته ؟تو عاقل تر از من بودی در عوض حالا بچه هامون با هم عروسی میکنند امیدوارم خوشبخت بشن
ستایش نیز در حالی که میخندید واشک در نگاهش حلقه زده بود گفت :
-هیچ وقت در طی این سالها از این که پیشنهادت رو نپذیرفتم پشیمان نشدم چون تو رو مثل یه دوست در کنارم داشتم من هم آرزوم خوشبختی بهار وشروینه
-ستایش میخوام هیچ وقت اونا رو تنها نذاری هیچ وقت
-حتما تو هم هستی با هم کنارشون میمونیم
شاهرخ در حالی که شدای تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت :
-من دیگه دارم به آرزوم میرسم از حالا میخوام لحظه شماری کنم ستایش میخوام لحظه ها رو بشمارم تا به اون برسم به وصال دوباره عشقم
ستاش به که خیره به نقطه ای نامعلومی می نگریست نگاه کرد خیلی مطمئن حرف میزد از آینده ای نزدیک میترسید شاهرخ ...نه او عاقل تر از اینها بود پرسید :
-شاهرخ تو که تصمیم نداری ...
-نه تصمیم خاصی ندارم فعلا میخوام به عروسی دخترم فکر کنم تو هم بخند ستایش میخوام خوشحال باشی
-امیدوارم تو هم به آرزوت برسی شاهرخ ولی زود ما رو ترک نکنی
شاهرخ خندید مهربان وبا محبت به همدم وهمراز سالهای تنهایی اش خندید به کسی که در تمام این سالها با محبت تحملش کرده ودر تمام سختی ها وخوشی ها غم ها وناراحتی ها همراهش بود
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا