-آقا شاهرخ حالتون خوبه ؟نگران به نظر میرسید .
شاهرخ به ستایش نگریست وگفت :
-نه چیزی نیست .نگران نباش .
-میخواین برین بیرون ؟
-بله قرار دارم .وقتی بهنام اومد فورا به من اطلاع بده
-چشم حتما
بهار به ستایش نگریست وپرسید :
-به نظرت چه شده ؟
واو جواب داد :
-نمیدونم .
نگاهش به کیف مشکوکی که شاهرخ آورده بود افتاد .متوجه تلفن های مداوم بهنام وشاهرخ ووکیلش نیز شده بود ولی هیچ از قضیه سر در نمیاورد .با خود اندیشید شاید در مورد کارهای شرکت باشد ولی پس چرا تا این حد مشکوک وپنهان ؟حتی سوگند نیز اطلاعی نداشت واز زیر زبان بهنام نیز نتوانسته بود چیزی بیرون بکشد ...بالاخره بهنام آمد وشاهرخ کیف را برداشت وبا هم از منزل خارج شدند .در اتومبیل بهنام که نشستند بهنام پرسید :
-اوضاع خوبه ؟
-نگرانم اگر قبول نکنه چی ؟
-نمیتونه .مجبوره قبول کنه .میدونی با اون امضا که ازش داریم چی میشه ؟دادگاه محکومش میکنه .در اون برگه دقیقا درج شده که اون در ازا سپردن پسرش به تو یا مادرش پول دریافت کرده خودش هم حتما باید خوب درک کنه که چنین اقدامی چه پیگردهایی سنگینی داره ودقیقا مثل این میمونه که اون پسرش رو فروخته .تو هم که از ستایش وکالت داری پس امیدوار باش که موفق بشیم
در رستوران مورد نظر رامین با خیال راحت نشسته وانتظار ورود شاهرخ را می کشید .با دیدن او همراه بهنام لبخندی زد وبرخاست .مثل همیشه سلام کرد جواب گرفت این بار شاهرخ با او دست داد ولبخندی بر لبان رامین تکرار شد .هر سه نفر روی صندلی ها نشستند ورامین سفارش غذا د اد .
شاهرخ در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت گفت :
-دست ودلباز شدی .
- چه کنیم .دارندگی وبرازندگی .من آدم دست ودلبازی هستم .
-میدونم
وپوزخندی زد !غذاها را روی میز چیدند ورامین گفت :
-شروع کنید .نگران نباش شاهرخ خان .به قرارمون هم میرسیم عجله که نداریم .
-باشه صبر میکنیم .
بهنام پرسید :
-حالا شما واقعا ازدواج کردید ؟
-بله سیلویا خیلی دوست داشت به ایران بیاد .ولی من گفتم اول باید کارهام رو جور کنم وبعد ....
-شما که فرموده بودید .همسر آیندتون خیلی به خودشون متکی هستند وبرنامه های بزرگی رو اداره میکنند !حالا چی شده که برای اومدن به ایران منتظر اجازه تو میمونه ؟
رامین نگاهی به بهنام انداخت واز تیزهوشی او به خشم آمد ولی خودش را کنترل کرد .درست بود .دختری که با او ازدواج کرده بود خیلی متکی به خود بود وحتی اختیار خود رامین نیز دست او بود .مطمئنا این زن مصلحتی با رامین ازدواج کرده بود به خاطر منافع خودش !ولی رامین فقط به پول می اندیشید وواقعیتهای اطرافش را درک نمیکرد .پول چشمانش را کور وگوشهایش را کر کرده بود .سخنان بهنام او را به این امر واقف کرد که به راستی او تحت سلطه ی سیلویا قرار گرفته ولی بی خیال به خوردن غذایش پرداخت اما نه شاهرخ و نه بهنام هیچ یک دست به غذایشان نزدند وفقط با نوشابه هایشان بازی میکردند .رامین دست از غذا کشید وگفت :
-خیلی خوب مثل اینکه شما فقط برای اتمام کار اومدید پس شروع کنید
شاهرخ لحظه ای به او خیره شد وبعد گفت :
-پولها حاضره ومشکلی در این مورد نیست .ولی اونا رو به شرطی دریافت میکنی که یک مسئله رو بپزیری .
-چی ؟هرچی باشه قبوله .
-تو باید وکالت بدی که سرپرستی شروین بعد از این با مادرش خواهد بود
-چی ؟ستایش ؟
شاهرخ تایید کرد واو پرسید :
-چرا ؟مگه تو خودت نمیخوای ازش نگهداری کنی ؟
-بله ولی میخوام حضانت بچه رو به مادرش بدی .مدارک هم اماده اس تو فقط باید امضا کنی .
رامین لحظاتی اندیشید .شاهرخ منتظر بود تا ببیند او چه خواهد گفت .
-خیلی خب .من مشکلی ندارم .مدارک رو بیارید امضا کنم !
شاهرخ متعجب پرسید :
-یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری ؟
-اگر هنوز با سیلویا ازدواج نکرده بودم هرگز چنین کاری نمیکردم .من میخواستم ستایش زجر بکشه تا بفهمه که کارش اشتباه بوده ولی حالا با این مسائل جدیدی که پیش اومده هرچه زودتر از شر اون بچه خلاص بشم بهتره !در ثانی من دیگه نمیتونم هزینه نگهداری شروین رو بدم بعد از این فقط باید سرمایه گزاری های کلونم باشم من مشکلی ندارم بفرمایید .
شاهرخ به ستایش نگریست وگفت :
-نه چیزی نیست .نگران نباش .
-میخواین برین بیرون ؟
-بله قرار دارم .وقتی بهنام اومد فورا به من اطلاع بده
-چشم حتما
بهار به ستایش نگریست وپرسید :
-به نظرت چه شده ؟
واو جواب داد :
-نمیدونم .
نگاهش به کیف مشکوکی که شاهرخ آورده بود افتاد .متوجه تلفن های مداوم بهنام وشاهرخ ووکیلش نیز شده بود ولی هیچ از قضیه سر در نمیاورد .با خود اندیشید شاید در مورد کارهای شرکت باشد ولی پس چرا تا این حد مشکوک وپنهان ؟حتی سوگند نیز اطلاعی نداشت واز زیر زبان بهنام نیز نتوانسته بود چیزی بیرون بکشد ...بالاخره بهنام آمد وشاهرخ کیف را برداشت وبا هم از منزل خارج شدند .در اتومبیل بهنام که نشستند بهنام پرسید :
-اوضاع خوبه ؟
-نگرانم اگر قبول نکنه چی ؟
-نمیتونه .مجبوره قبول کنه .میدونی با اون امضا که ازش داریم چی میشه ؟دادگاه محکومش میکنه .در اون برگه دقیقا درج شده که اون در ازا سپردن پسرش به تو یا مادرش پول دریافت کرده خودش هم حتما باید خوب درک کنه که چنین اقدامی چه پیگردهایی سنگینی داره ودقیقا مثل این میمونه که اون پسرش رو فروخته .تو هم که از ستایش وکالت داری پس امیدوار باش که موفق بشیم
در رستوران مورد نظر رامین با خیال راحت نشسته وانتظار ورود شاهرخ را می کشید .با دیدن او همراه بهنام لبخندی زد وبرخاست .مثل همیشه سلام کرد جواب گرفت این بار شاهرخ با او دست داد ولبخندی بر لبان رامین تکرار شد .هر سه نفر روی صندلی ها نشستند ورامین سفارش غذا د اد .
شاهرخ در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت گفت :
-دست ودلباز شدی .
- چه کنیم .دارندگی وبرازندگی .من آدم دست ودلبازی هستم .
-میدونم
وپوزخندی زد !غذاها را روی میز چیدند ورامین گفت :
-شروع کنید .نگران نباش شاهرخ خان .به قرارمون هم میرسیم عجله که نداریم .
-باشه صبر میکنیم .
بهنام پرسید :
-حالا شما واقعا ازدواج کردید ؟
-بله سیلویا خیلی دوست داشت به ایران بیاد .ولی من گفتم اول باید کارهام رو جور کنم وبعد ....
-شما که فرموده بودید .همسر آیندتون خیلی به خودشون متکی هستند وبرنامه های بزرگی رو اداره میکنند !حالا چی شده که برای اومدن به ایران منتظر اجازه تو میمونه ؟
رامین نگاهی به بهنام انداخت واز تیزهوشی او به خشم آمد ولی خودش را کنترل کرد .درست بود .دختری که با او ازدواج کرده بود خیلی متکی به خود بود وحتی اختیار خود رامین نیز دست او بود .مطمئنا این زن مصلحتی با رامین ازدواج کرده بود به خاطر منافع خودش !ولی رامین فقط به پول می اندیشید وواقعیتهای اطرافش را درک نمیکرد .پول چشمانش را کور وگوشهایش را کر کرده بود .سخنان بهنام او را به این امر واقف کرد که به راستی او تحت سلطه ی سیلویا قرار گرفته ولی بی خیال به خوردن غذایش پرداخت اما نه شاهرخ و نه بهنام هیچ یک دست به غذایشان نزدند وفقط با نوشابه هایشان بازی میکردند .رامین دست از غذا کشید وگفت :
-خیلی خوب مثل اینکه شما فقط برای اتمام کار اومدید پس شروع کنید
شاهرخ لحظه ای به او خیره شد وبعد گفت :
-پولها حاضره ومشکلی در این مورد نیست .ولی اونا رو به شرطی دریافت میکنی که یک مسئله رو بپزیری .
-چی ؟هرچی باشه قبوله .
-تو باید وکالت بدی که سرپرستی شروین بعد از این با مادرش خواهد بود
-چی ؟ستایش ؟
شاهرخ تایید کرد واو پرسید :
-چرا ؟مگه تو خودت نمیخوای ازش نگهداری کنی ؟
-بله ولی میخوام حضانت بچه رو به مادرش بدی .مدارک هم اماده اس تو فقط باید امضا کنی .
رامین لحظاتی اندیشید .شاهرخ منتظر بود تا ببیند او چه خواهد گفت .
-خیلی خب .من مشکلی ندارم .مدارک رو بیارید امضا کنم !
شاهرخ متعجب پرسید :
-یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری ؟
-اگر هنوز با سیلویا ازدواج نکرده بودم هرگز چنین کاری نمیکردم .من میخواستم ستایش زجر بکشه تا بفهمه که کارش اشتباه بوده ولی حالا با این مسائل جدیدی که پیش اومده هرچه زودتر از شر اون بچه خلاص بشم بهتره !در ثانی من دیگه نمیتونم هزینه نگهداری شروین رو بدم بعد از این فقط باید سرمایه گزاری های کلونم باشم من مشکلی ندارم بفرمایید .