رمان چشمان منتظر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش فورا گفت::
-نمیخواد دلداریم بدید .من باید عذاب بکشم .انگار جز عذاب خداوند چیز دیگری رو برام مقدر نکرده .من باید سکوت کنم چون اجازه ی شکایت ندارم .
شاهرخ برخاست ومقابل او ایستاد :
-ستایش قسم مسخورم که تا حالا هرگز فکر نادرستی در مورد تو نکردم .هرگز به اینکه تو. انسان بدی باشی فکر نکردم .تو روح بزرگی داری خوبی .من چطور میتونم در مورد تو بد فکر کنم؟
ستایش ناراحت گفت:
-چون احساساتم برای شما بی اهمیته .چون فقط به خودتون فکر میکنید .چون شما .....من دیوونم .یه احمقم .حالا که قراره از اینجا برم ....
-ولی چنین قراری نیست .شما باید اینجا بمونید .
-نه دیگه نمیتونم .میرم چون باید برم .ولی میخوام بدونید که من ....من درمورد شما ....فکر میکردم که .....
نگاه ولحن ستایش همه چیز را بر شاهرخ مسلم میساخت .سر به زیر افکند .هرگز به این نیندیشیده بود که ممکن است احساسات ستایش نسبت به او حس عشق ودوستی باشه نه .نه .یعنی او نیز چون خواهرش .....
-ستایش .احساسات تو برای من قابل احترام هستند .
-احساسات منو زیاد جدی نگیر ید اصلا فراموش نکنید چی از من شنیدید یا .....چه احساسی به شما داشتم .....من اصلا فکری در مورد شما نکردم .من زن بدبختی هستم که بعد از شکست تو زندگیش برای همیشه گوشه نشین شد وطوق بدبختی را به گردنش آویختند .من توقعی از شما ندارم .رفتار شما همیشه به آرزوهای مدفون شده ام امید زنده شدن مجدد می دادند .من خیلی احمق بودم که برای خودم تو خیال دنیایی ساختم دست نیافتنی .دنیایی که با یه نسیم کم جون به ویرانه تبدیل میشه .ویرانه ......سخت میگریست ودر حین گریستن وسایلش را جمع میکرد . شاهرخ غمگینبود تازه میفهمید که در اطرافش چه خبر بوده .ولی باز نمیتوانست به این بیندیشد که شخص دیگری جای بهاره را در زندگیش پر کند .فکر این که دونفر به یکباره به او علاقمند شده باشند دیوانه اش میکرد .با خود اندیشید که چه زمان رفتار نامناسبی از خود نشان داده که باعث بر انگیختن احساسات وعواطف سوگند وستایش شده؟لحظه ای به خود آمد که دید ستایش چمدان به دست ایستاده ونگاهش می کند .متعجب به او خیره شد:
-نمیخوای از این تصمیم صرف نظر کنی؟
-باید برم آقای فروتن .از اینکه این مدت مزاحم شما بودم متاسفم به بهار بگید مجبور بودم برم .
-این بی رحمیه که بهار رو تنها بزاری .
-اون دختر خوب وبا شعوریه .میتونه درک کنه که من مجبور بودم برم.
-ولی من هنوز درک نمیکنم که چرا شما می خواهید بروید ؟
-دلم نمیخواد دیگه اینجا باشم چون.....
-چون پی به موضوع بردم ؟چون فهمیدم پرستار دخترم به من عللاقمند شده؟چون فهمیدم پرستار دخترم دل به عشق پدر خونه بسته .پدری که هیچ احساسی نداره .پدری که جز یک شکست خورده در این دنیا هیچی نیست .کسی که تمام درهای امید به روش بسته اس .مردی که با مرگ همسرش ....کسی که تمام زندگیش بود خودش هم مرد آره من با مرگ بهاره مردم .من هم با اون رفتم ولی جسمم اینجا تو این دنیای نفرت انگیز باقی مونده .حرف میزنم راه میرم .میخوابم و.....ولی زنده نیستم .ستایش درک کن .بفهم که من یه انسان نیستم .خودم هم به انسان بودن خودم شک دارم .من مردم ستایش می فهمی ؟مردم!تو عاشق یه مرده شدی .اشتباه نکن خواهش میکنم .با رفتن خودت این جسم مرده رو هم به دست خاک نسپار .اگر الان من .بی روح وبی احساس اینجا ایستادم به خاطر وجود تو وحرفهای توست که سرپا هستم چون به من آرامش دادی .ستایش وجودت باعث شد کمتر جای خالی بهاره رو حس کنم .بعد از چند سال بالاخره تونستم لحظاتی رو با آرامش سپری کنم .حتی بهار تغییر کرده .اما حالا تو با رفتن خودت تمام این ها رو از ما میگیری .من میمیرم .چون خال تر از گذشته خواهم شد .چون تو هم میری ومن بیشتر تو باتلاق نیستی فرو میرم واون تک ساقه ی نازک امید هم که من رو نگه داشته با خودت میبری .دیگه هیچ راهی برای نجات نیست .همه چیز تموم میشه .حتی بهار هم از بین میره تو این رو میخوای؟؟!!
شاهرخ واقعیات را زا درون بیرون ریخت .میگریست وگریستن او برای ستایش زجرآور بود .شاهرخ روی دو زانو بر زمین افتاد .شانه هایش می لرزید .ستایش به طرف او دوید دستهایش را بر شانه های او نهاد:
-میمونم .هیچ جا نمیرم .میمونم تا بمونی ومیمونم تا بهار بمونه .میمونم تا خیال بهاره همیشه زنده وجاوید باشه .چون اگر تو نباشی نه بهاره ای خواهد ماند ونه بهاری .آه شاهرخ میمونم .تنهات نمیزارم .حتی اگه تا پای مرگ هم باشه کنارت میمونم وتنهات نمیزارم .قول میدم .
نگاه هر دو گریان بود نگاه هر دو پر شده از حسرت بود نگاه شاهرخ تمنای وجود بهاره را داشت .نگاه ستایش تمنای وجودی برای تکیه دادن ولحظاتی به آرامش وسکون رسیدن .هر دو در تب وتاب کشمش های وجود خویش میسوختند .شاهرخ از درون شکسته بود وستایش نمیخواست او بیشتر مایوس شود .
-کنارت میمونم شاهرخ .کنارت میمونم .
لبهای شاهرخ به لبخندی محزون شکفته شد .گویی بهاره را مقابل خود داشت که زمزمه میکرد .کنارت میمونم شاهرخ کنارت میمونم وتنهات نمیزارم .او را در آغوش خود فشرد وگریست .ستایش اشک میریخت وسر بر سینه ی او می سایید .سینه ای که آرزو داشت لحظه ای برآن تکیه زند واز غم دنیا فارغ شود .لحظاتی شاهرخ او را در آغوش داشت ومیگریست .پس از آن چشم گشود واو را رها کرد .تازه فهمید که او ستایش است نه بهاره عزیزش .شرمنده برخاست .گفت:
-متاسفم ممنون از اینکه میمونی ومنو تنها نمیزاری مطمئن باش به احساست احترام میزارم .
وخسته واندوهناک به اتاقش پناه برد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اینکه لحظاتی به ستایش نزدیکتر شده بود شرمنده بود .هم از خود وهم از بهاره .هرگز به زنی دیگرفکر نکرده بود .هرگز به زنی جز بهاره نیندیشیده بود .او روح وجسمش را متعلق به بهاره میدانست ونمیخواست ستایش را به خود امیدوار کند واقعا نمیخواست .قصد داشت در فرصتی مناسب با او صحبت کند تا هیچ یک به خطا نروند .زمانی که بهاره را در خیال تصور کرد او را زیباتر از همیشه با لبخندی مهربان نظاره کرد ودلش آرام شد ......ستایش نیز از تصمیم خود منصرف شد .نه او نمیتوانست شاهرخ را تنها بگزارد وبرود شاهرخ تمام زندگی اش بود .نمیتوانست او را با این حال تنها بگزارد وبرود .دوست داشت همدم وهمرازاو باشد .همراز ومونس جاوید شاهرخ.
بهار مظطرب از خواب برخاست واز اتاق خارج شد .میترسید پدر هنوز عصبانی باشد واز تصویر اینکه ستایش رفته باشد دیوانه میشد ولی وقتی ستایش را در آشپزخونه دید که همراه پدرش قهوه می نوشید خیالش راحت شد .لبخند زنان سلام کرد شاهرخ مهربان به او نگریست وآغوشش را گشود .
-سلام عروسک بابا .صبح بخیر .
بوسه ی مهربان پدر بر گونه اش جای گرفت وستایش گفت:
-اگر دست و صورتت رو شستی بیا صبحونه بخور.
بهار متعجب به آنها نگاه میکرد .یعنی آن دو فراموش کرده بودند که دیروز دعوا کرده بودند؟برایش این مهم نبود .در نظرش آشتی وشادابی پدر وستایش مهم بود .پس از صرف صبحانه شاهرخ نگاهش را به بهار دوخت .
-خب کوچولو......دوست داری کمی با بابا صحبت کنی؟
بهار متعجب پرسید:
-میخوای با من حرف بزنی؟!!
-آره .مگه اشکالی داریه ؟
-نه بابا جون .خب حرف بزنیم .اول شما بفرمایید .
وبا شنیدن جمله ی او هم ستایش وهم شاهرخ به خنده افتادند .شاهرخ به ستایش نیز اشاره کرد که بنشیند .بعد نفسی کشیده وگفت:
-بهار در نظر من تو دختر خیلی خوبی هستی وخوب میتونی مسائل رو درک کنی .به خاطر همین همیشه با تو خیلی راحت صحبت کردم .من ...من ناراحت نیستم از اینکه تو ستایش رو ....مادر صدا کنی .
ستایش متعجب ولی غمگین به او خیره شد .بهار نیز بهت زده به پدر می نگریست .
--من خیلی خودخواهم .فقط به خودم فکر می کردم وحق مسلم تو رو گرفتم .تو حق داری مادر داشته باشی .حق داری کسی رو مادر صدا کنی .من فقط میخواستم که تو مادر واقعی ات رو هیچ وقت فراموش نکنی .آخه من ......ببین کوچولو تو اگر دوست داشته باشی میتونی ستایش رو مادر صدا کنی ولی فقط اینجا وتو این خانه اما میخوام به من قول بدی که هرگز مامان بهاره رو فراموش نکنی وبدونی که ....
-بابا ....به تو قول میدم .من مامان بهاره رو هیچ وقت فراموش نکردم ونمیکنم .
شاهرخ با لبخند به ستایش نگریست وگفت:
-ما یه ساعت پیش با هم صحبت کردیم .ولی حالا که بهار هست میخواستم بگم که از تو سپاسگزارم ستایش .از اینکه به بهار محبت میکنی وجای خالی مادرش رو پر میکنی .سپاسگزارم ازاینکه سنگ صبوری برای اندوه های نا تمام من هستی ولی میخوام بگم......
در حالی که نگاه زن جوان را حلقه اشک شفاف نموده بود لبخند زنان گفت:
-میدونم میخواید چی بگید مطمئن باش مهر وعلاقه ام به تو وبهار در حد همین دوستی باقی میمونه .من درکت میکنم وعشق پاکت رو ستایش میکنم .افتخار میکنم از اینکه میتونم برای کسی مثل شما موثر باشم .میتونم با شما خوشبخت باشم وخاطرات تلخ گذشته رو فراموش کنم .
-روح بزرگت رو تحسین میکنم ستایش .
بهار به آن دو مینگریست ودر دل خدا را شکر میکرد از اینکه میتواند بعد از در آرامش وسعادتی خوش زندگی را ادامه دهد .
خانواده ی ستایش آمدند .علاوه بر آنها خانواده ی شاهرخ نیز آمدند .روز خوشی بود .همه شاد بودند .تنها سوگند بود که غمگین به نظر میرسید .ستایش مدام میخواست با او صحبت کند ولی امکانپذیر نبود .
شاهرخ نیز او را غمگین دید .رفتار سوگند با او خیلی سرد وبی احساس بود .در صورتی که میتوانست تبی پرسوز را در نگاه او حس کند .
-سوگند غمگین به نظر میرسی.
سوگند متعجب به او نگریست .یعنی برای شاهرخ غم او مهم بود .او غمگین بود حتی نمیخواست امروز به این خانه بیاید وبا شاهرخ روبرو شود ولی اصرار مکرر خانواده اش باعث شد با آنها همراه شود .در غیر این صورت آنها شک میکردند ومیخواستند بدانند چه شده؟زری که مشاهده کرد سوگند جواب شاهرخ را نداد لبخند زنان گفت:
-سوگند کمی کسالت داره .حتی امروز هم نمیخواست بیاد .
-که اینطور!اگر حالتون خوب نیست بریم دکتر!!
سوگند متعجب تر به او نگریست با نگاه از او می پرسید چرا؟ ولی شاهرخ جوابی نداشت .او نمیخواست سوگند دلبسته اش شود .حالا درک میکرد ومیدانست که دو خواهر در یک زمان به او علاقمند شده اند در صورتی که علاقه ی هر دو نفر بی حهت بود .شاهرخ با ستایش صحبت کرده بود او را قانع کرده بود .برای او احترام قائل بود ودوست داشت ولی دوست داشتن نه به آن معنایی که بخواهد با او ازدواج کند یا عاشقش باشد .علاقه اش در حدی بود که ستایش را یار ویاوری برای ادامه راه زندگی بداند .همانگونه که ستایش میخواست آنها در کنار هم باشند مثل دو دوست صمیمی مهربان واین برای هر دو پذیرفته شده بود اکنون سوگند مشکل ساز بود !با او چه باید کرد ؟شاهرخ در روز مهمانی حتی نتوانست کلامی با سوگند صحبت کند .حتی در زمان خداحافظی سوگند بی هیچ حرفی آنجا را ترک کرد ورفت .پس از رفتن آنها ستایش روی صندلی نشسته وگفت:
-حسابی خسته شدیم .
بهار شادمان گفت:
-کاش همیشه خونه مون شلوغ باشه .
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-در اون صورت تو هرگز خسته نمیشدی .
-درسته باباجون.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد زمانی که بهنام وشاهرخ در حال انجام کارهای مربوط به شرکت بودند وفاکتورها را بررسی میکردند سوگند حضور نداشت وبهنام از این جهت ناراحت بود .
-پس چرا خانم رهنما امروز نیامده؟
-نمیدونم .ازشون خبر ندارم .
وبهنام غمگین پرسید :
-نکنه اتفاقی افتاده ؟
-نه .دیروز که منزل ما بودند حالشون خوب بود .البته مادرش گفت کمی کسالت داره .
-پس مریضه .بهتر نیست بریم ببینیمش ؟
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-عاشقی بد دردیه نه؟
-الان که وقت شوخی نیست پسر جون .
-شوخی نمیکنم جون تو جدی میگم .تو عاشقی .
-آره .ولی چه فایده .یک طرفه اس .اون از من بیزاره !
-از کجا معلوم .شاید دوستت داره وبه روی خودش نمیاره .
-شاهرخ .به نظرت کس دیگه ای رو دوست نداره ؟
-تا اونجایی که من میدونم نه .
-بهتره به کارمون برسیم .این هفته خیلی سرمون شلوغه .کلی سفارش گرفتیم .در ضمن این بار برای انعقاد مجدد قرار داد با یکی از شرکتهای اروپایی باید به اونجا برویم .تولیدات مارو پسندیدند بهتره تو به این مامورایت بری .
-تو چی ؟تو نمیای؟
-نه من به کارهای اینجا رسیدگی میکنم وتو به کارهای اون طرف !
-باشه .فکر خوبیه !
بهنام غمگین گفت:
-اگر سوگند نیاد من .....
-امیدوار باش !
ودوستانه وبا محبت دست بر شانه ی او زد .
دو روز بود که سوگند به شرکت نمی آمد .روز سوم بهنام از شاهرخ خواهش کرد که به منزل آنها بروند .شاهرخ نیز به خاطر او قبول کرد وپس از ساعتی همراه دسته ی گلی به منزل رهنما رفتند .زری از دیدن شاهرخ خرسند شده وپس از آشنایی با بهنام ابراز خوشوقتی کرد .آقای رهنما منزل نبود وگویا برای انجام کاری بیرون رفته بود .وقتی در پذیرایی نشستند بهنام از شاهرخ پرسید:
-پس سوگند کجاست ؟
-صبر داشته باش پسر .
زری وارد شده وبا لبخند حال آنها را پرسید .شاهرخ بعد از جواب لبخند زنان گفت:
-از خانم رهنما بی اطلاع بودیم .راستش سابقه نداشته ایشون بی خبر سرکار حاضر نشن وما رو تنها بگزارند .این شد که مزاحم شدیم تا از احوالشون جویا بشیم وعرض ادبی کنیم .
-لطف کردید من هم واقعا از دست سوگند کلافه شدم .نمیدونم چش شده ؟مدام خودش رو تو اتاقش حبس کرده . از ستایش پرس وجو کردم شاید چیزی بدونه ولی اونم بی اطلاع بود .سوگند حتی دیگه با اونم صحبت نمیکنه .نگرانش هستم .میترسم مریض بشه .
شاهرخ شرمگین سر به زیر انداخت .میدانست که تمام این مشکلات به خاطر اوست وسوگند به خاطر او به این حال افتاده است ومیخواست هرچه زودتر با سوگند صحبت کند .
-حالا ایشون تشریف نمیارن ما احوالشون رو بپرسیم ؟
-شرمنده رفتم دنبالش ولی ....
-ایرادی نداره درک میکنم .اجازه میدید من برم با ایشون صحبت کنم ؟
بهنام متعجب به شاهرخ نگریست .او لبخندی زده وخیال بهنام را راحت کرد .زری با خوشرویی پذیرفت امیدوار بود دیدن شاهرخ حال سوگند را بهتر کند .پس از رفتن رو به بهنام کرد .وبا باب گفتگو را باز کرد ....
سوگند در اتاقش غمگین نشسته بود .خودش را در میان امواجی میدید که قصد دارند او را با خود به اعماق ببرند واو تلاشی برای نجات ورهایی نمیکرد .احساس شکست در وجودش چون خنجری فرود آمده وقلبش را می آزرد .غمگین بود از اینکه میدید علاقه اش یکطرفه است وشاهرخ علاقه ای به او ندارد ولی اکنون چرا شاهرخ به آنجا آمده؟ حتما برای دیدن شکست او .در درون در حال انفجار ونابودی بود صدای در را شنید ونالان گفت:
-مامان گفتم که من نمیام .خسته ام چرا راحتم نمیزارین .اصلا بگید سوگند مرده .دیگه وجود نداره .نمیخواد کار کنه مگه زوره .
شاهرخ آرام در را گشود .سوگند روی تخت نشسته وپشت به در داشت .شاهرخ سخنان او را شنیده بود .لحظاتی با سکوت ایستاد واو را که غمگین وافسرده نشسته وبه نقطه ای زل زده بود نگریست .نفسی کشید وگفت:
-سوگند خانم از شما بعیده این حرفها رو بزنید !
سوگند با شنیدن صدای او از جا برخاست ومتعجب نگاهش کرد .
 

nayyeri1982

عضو جدید
1- عجب قانونيه اين قانون كپي رايت در ايران.
برا همينه تاحالا يه نويسنده ميليونر هم نداشته ايم.!!!!


نوسنده خبر دارد رمانش اينجا دارد بازنشر مي شود؟

2- لااقل يك تاپيك هم براي نقدش بذاريد
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند با شنیدن صدای او از جا برخاست ومتعجب نگاهش کرد .
شاهرخ ادامه داد:
-یه دختر عاقل وفهمیده هرگز بی جهت وبه خاطر یه موضوع بی اهمیت این حرفا رو نمیزنه .مرگ واژه پر معنائیه اصلا بگو ببینم تو که اینطور از مرگ به راحتی حرف میزنی اصلا میدونی که مرگ چیه؟
سوگند سکوت کرده بود .معنای جملات او را نمیفهمید .منظور شاهرخ را از این سخنان درک نمیکرد شاهرخ روی صندلی نشسته وبه او خیره شد .در ادامه سخنانش گفت:
-چرا ساکتی ؟نمیدونی مرگ چیه؟بذار آشنات کنم بعد بگو از کدوم نوعش حرف میزنی .یکی مرگ عادی انسانهاست یکی میمیره وزیر خروارها خاک مدفون میشه مثل گذشتگان ما .ودر حالی که نگاهش را حلقه ای از اشک شفاف کرده بود ادامه داد:
-مثل بهاره من !عشقی که اینجا داشت وداره وخواهد داشت .وقتی بهاره مرد مرگش رو باور نداشتم .چون سخت بود چون.....باید من هم مرگ رو به واقع حس میکردم تا بتونم باور کنم با بهاره هستم ومنم مردم ولی واقعیت چیز دیگه ای بود کسی که مرده بود اون بود نه من .روحم رفت پیش بهاره ولی جسمم موند .چون بهاره میخواست .کمی احساس به ودیعه جسمم باقی گذاشت به خاطر بهار وگرنه احساس به ودیعه پیش جسمم باقی گذاشت به خاطر بهار وگرنه احساس وعشق من امانت بود .همه مال بهاره بود وهمه رو با خودش برد .وقتی پر کشید وبه آسمون پرواز کرد از من یه جسم مرده باقی موند .ولی متحرک .مثل تمام آدم ها .من در نگاه دیگران زنده بودم .آره زنده ولی بی روح .بی احساس .اون احساس کمی هم که باقی مونده بود همه اش مال بهار دخترم عشق من وبهاره بوده وهست وخواهد بود .نوع دوم مرگ رو درک کردی .من از اون نوع دوم هستم .یه مرده ولی متحرک .یه مرده که نفس میکشه ولی به اجبار .تو نمیتونی به یه مرده دل ببندی .سوگند احساساتت برای من قابل احترامه ولی بشین ومنطقی فکر کن .....بیا بشین اینجا ....بیا ....
سوگند در حالی که اشک گونه هایش را تر کرده بود وغمگین سخنان او را می شنید نشست .
باور نمیکرد شاهرخ این سخنان را بر لب آورد .باور نمیکرد او این قدر از درون غمگین وافسرده باشه .ظاهر او را میدید میدانست که اندوهگین است ولی نه تا این حد .دوست داشت گوش بدهد .مایل بود شاهرخ برایش صحبت کند .دیدگانش را به او دوخت ومنتظر شد .شاهرخ نیز روی صندلی مقابل او نشست وسعی کرد خود را کنترل کند .
-نمیدونم چرا از بهاره برای تو میگم .ولی بزار واقعیتی رو هم برات بیان کنم وااون اینه که تو خیلی من رو به یاد بهاره می اندازی .گاهی اوقات بعضی حرفات بعضی حرکاتت خاطره ی اونو برای من زنده میکنه فقط همین نه بیشتر .
سوگند ! تو خوبی .قشنگی .جوونی خیلی فرصت داری .نمیگم عشقت علاقه ات دروغ بوده نه .خیلی هم پاک وقشنگ بوده .ولی باور کن که اشتباه بوده .من یه مرد سی وچند ساله ام ومهم اینه که یه بار ازدواج کردم .یه بچه دارم ودیگه به چیزی جز اون ومادر مرحومش نمیتونم فکر کنم .درسته بهاره اینجا نیست ودرسته جسمش روی این کره خاکی نیست ولی روحش هست ومن با روحش به ادامه ی عشق ورسیدن به نهایت فکر میکنم .روح بهاره هست نفس میکشه با من حرف میزنه وباز هم از عشق ومحبت ودوست داشتن میگه .بهاره هست .من هم هستم .پس چطور میتونم دل به عشق دیگری ببندم .چطور میتونم عشق اول وآخرم رو فراموش کنم ودوباره از نو شروع کنم .آدم یه بار عاشق میشه .همون طوری که یه خدا رو پرستش میکنه یه معشوق رو هم تو وجود وقلبش واسه همیشه سکنی میده .نمیدونم رفتارم چطور بوده که باعث شده تو فکر کنی دوست دارم .البته من تو رو مثل یه دوست ویه خواهر دوست دارم ولی فقط در همین حد نه بیشتر .تو هم در همین حد به من علاقمندی مگه نه؟دوست دارم حالا جوابم رو بدی.
به صدای قلبت گوش کن اون وقت میفهمی یکی اون پایین اومده تا تو رو ببینه .چون نگرانت بوده .حالا بلند شو ولبخند بزن .دوست دارم شاد باشی بعد از این واقعا باید شاد باشی .عشق داره در میزنه دریچه های قلبت رو باز کن .بزار وجودت بهاری بشه حتی تو سوز وسرمای زمستون عشق وجودت رو گرم وبا طراوت نگه میداره .
حالا شاهرخ سکوت کرده بود .پشت به سوگند ایستاده وقطره اشکی را که میخواست روی گونه اش بریزد با انگشت پاک کرد .او واقعیات را به سوگند گفته بود واو نیز شنیده بود .گویی حسی غریب در وجودش به جریان افتاده بود که قادر به بیان آن نبود .به شاهرخ می نگریست .به راستی دوستش میداشت ولی ......خود نیز نمیتوانست تشخیص بدهد علاقه اش به او چگونه است .با شنیدن ودرک سخنان او به واقعیاتی در وجودش رسیده بود که نمی توانست بر زبان آورد .فدا شدن شاهرخ را در راه عشق میدید او یک عاشق واقعی بود ولی نه عاشق او .بلکه عاشق عشقی جاویدان .
شاهرخ خواست از اتاق خارج شود که سوگند او را صدا زد :
-شاهرخ
برنگشت .ایستاد .چقدر آشنا صدایش کرده بود .با همان لحن گویی به یکباره بهاره صدایش کرده بود .
-من .....به وجود شما افتخار میکنم .عشقتون تحسین برانگیزه .اعتراف می کنم که تا به حال در عمرم چنین عشق پاک وبی ریایی رو ندیده بودم .به شما قول میدم هرگز راه خطا در پیش نگیرم .اگر هم عاشق شدم عاشق یک عشق واقعی وخوب بشم .همون طوری که شما عاشق بودید وهستید .
شاهرخ لبخندی زد ورفت .بهنام با دیدن او از جا برخاست وگفت:
-فکر کردم رفتی کره ی ماه که این قدر دیر کردی.
ونگاه مظطربش را به او دوخت .لبخند شاهرخ آرامش را به قلب او راه داد .پس از لحظاتی سوگند آراسته وزیبا در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت وارد شد وسلام کرد .بهنام هیجانزده از دیدار او برخاست وجواب داد وحالش را پرسید.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
زری با دیدن رفتار بهنام وحساسیتی که نسبت به سوگند داشت حس کرد بزودی خواستگاری در خانه آنها را خواهد زد وبا مشاهده گونه های سرخ سوگند وقتی که بهنام او را خطاب کرده بود در دل مطمئن شد که حتما این دو به هم علاقمندند .در برخورد کوتاهی که با بهنام داشت او را مردی خوب واهل زندگی یافته بود واز این که روزی او داماد خانواده اش شود در درون احساس شدای میکرد .آرزوی خوشبختی فرزندانش را داشت .زندگی نا فرجام ستایش آنها را خیلی ناراحت کرده بود وامیدوار بودند حداقل سوگند خوشبخت شود .بهنام نیز از این که میدید رفتار سوگند با او تغییر کرده هیجانزده شد واحساس خوبی داشت پس از ساعتی گفتگو شاهرخ برخاست وگفت:
-بهتره دیگه رفع زحمت کنیم .
وبه بهنام که حسابی جا خوش کرده بود ودوست نداشت به این زودی از آتجا برود خیره شد .زری میخواست آنها برای شام میهمان باشند ولی آن دو در کمال ادب دعوتش را رد کردند .سوگند نیز پس از گفتگویی که با بهنام در مورد مسائل عادی داشت متوجه شد که بهنام واقعا مرد خوب و دوست داشتنی است واز این که در طی ااین مدت متوجه خوبی های او نشده بود متعجب بود وقتی دو جوان از آنها خداحافظی کرده ودر ماشین جای گرفتند شاهرخ حین حرکت لبخند زنان گفت:
-آقا بهنام خوش گذشت؟
-تو چی کار کردی شاهرخ ؟اصلا چی بهش گفتی که از این رو به اون رو شد؟
-من؟من چیزی نگفتم .
-جون من خالی نبند پسر .حتما تو حرفی زدی چیزی گفتی که این قدر تغییر کرد .
-نه من حرفی نزدم وقتی رفتم ببینمش داشت راجع به تو فکر میکرد .
-من؟
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-آره پسر جون .این دوروزی هم که به شرکت نیومده به خاطر همین مسئله بوده داشته تمام زوایای تو رو بررسی میکرده تا ببینه که خوبی آدمی ...!خلاصه بد نباشی اگر یه وقتی بهت جواب مثبت داد بعدا پشیمون نشه
شاهرخ با صدای بلند خندید .
-باور نمیکنم !یعنی در تمام این مدت به من فکر میکرده وبه روی خودش نمیاورده
-تو باید قول بدی حرفی راجع به این مسائل بهش نزنی خودت که میشناسیش دختر مغروریه !
-قول میدم .ولی شاهرخ خیلی خوشحالم .من رو باش که چه فکرهایی در موردش کرده بودم .
-مثلا چه فکرهایی ؟
-فکر میکردم عاشق توئه!
-تو دیوونه ای .آخه کدوم آدم عاقلی میاد عاشق من بشه ؟من زهوار در رفته!
-کم لطفی می فرمایید جناب فروتن .جوون به این رعنایی وخوشگلی کم گیر میاد .
-شیرین زبونی کافیه !انگار حسابی کوکی .
-آره جون تو .دلم میخواد پرواز کنم .
-وقتی پرواز کردی من رو هم با خودت همراه کن تا گشتی تو آسمون بزنم .
بهنام به شوخی به بازوی او زد وگفت:
-من رو مسخره میکنی ای ناقلا .....
وهردو خندیدند
زمانه گردش خودش را ادامه داد وانسانها نیز گردش عمر را روی این کره ی خاکی .....آسمان وزمین گاهی با هم دوست بودند وگاهی دشمن دوستی ها ودشمنی هایشان به انسانها نیز سرایت میکرد .
حالا بهنام وسوگند عاشق هم بودند .دیگر آن خشکی گذشته بین آنها حکم فرما نبود .خنده ومحبت ونگاه های عاشقانه بود که تحویل هم می دادند .شاهرخ آن دورا میدید ولبخند میزد در دلش خروش عشق غوغا میکرد ولی سدی در مقابلش قرار میداد تا از طغیان آن جلوگیری نماید چون اگر می خروشید دیوانه اش میکرد .دیوانه .
بهنام همراه خانواده اش به خواستگاری سوگند رفت .خانواده ی سوگند نیز آنها را از هر جهت پسندیده بودند .قرار شد فعلا نامزد بمانند که البته این بیشتر خواسته ی آن دو بود .بهنام می گفت دوران نامزدی خیلی شیرین وبه یاد ماندنی است در ثانی میتوانستند بیشتر با هم آشنا شوند .ستایش نیز خوشحال بود وخشبختی او در وضعیت روحی پدر ومادرش نیز تغییرات مثبتی ایجاد کرده بود .
شاهرخ آماده شد تا عازم سفر شود .بعد از این میبایست برای انجام ونظارت بر کارها ومبادلات سفر میکرد وبهار از اینکه پدرش میرفت غمگین بود .
ولی وقتی که شاهرخ قول داد زود برگردد وبرای او هدایای خوبی آورد راضی شد وپدر را بوسید .
حالا شاهرخ دایی شده بود .زیرا فرزند شبنم وفرید نیز از راه رسیده بود وگویی شدای یکبار ه به زندگی آنها بازگشته بود .
بالاخره روز سفر فرا رسید همه در فرودگاه بودند .شاهرخ لبخند زنان گفت:
-مگه قراره برم سفر قندهار که همه اومدید ؟قراره برم سفر کاری .یه مامورایت ....لازم نبود همگی زحمت بکشید واینجا بیاید .
بهنام لبخندی زد وگفت:
-رفیق جان همه دوستت دارند .این تویی که به خاطر دوست نداشتن ما دلت نمیخواد اینجا باشیم
-حسابت رو میرسم حالا تیکه بنداز تا ببینم چی میشه
سوگند خندان گفت:
-آقا شاهرخ به خاطر من کاری به کار این شازده نداشته باشید .مگه نمیبینید که چطور از ترس پشت من قایم شده .
همه خندیدند وبهار گفت:
-بابا جون زود برگردی ها .تلفنم یادت نره .
-باشه عروسکم تو هم قول بده دختر خوبی باشی وستایش جون رو اذیت نکنی .
-چشم بابا جون .قول میدم وگونه ی او را بوسید .شاهرخ نیز مهربان او را در آغوش کشید وبوسید رو به ستایش کرده وگفت:
-مواظب بهار باش .مراقب خودت هم باش .اگر بری منزل خودتون بهتره .نمیخوام تنها بمونی .اگر هم مشکلی پیش اومد به بهنام یا خانواده ام بگو .
-حتما نگران نباشید شما هم مراقب خودتون باشید .
شماره پرواز شاهرخ اعلام شد واو پس از خداحافظی از آنها جدا شد وقتی هواپیما از زمین به هوا برخاست شاهرخ به آسمان نظر انداخت .دوست داشت بهاره را که چون فرشته ای در اسمان پرواز میکرد نظاره کند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک هفته از روزی که شاهرخ به مامورایت رفته بود می گذشت .در طی این مدت او مدام با تهران در تماس بود .ستایش دو روزی را همراه بهار در منزل پدرش بود وبعد تصمیم گرفت به منزل شاهرخ برگزدد زیرا آنجا راحت تر بود .
تلفن زنگ کیزد .بهار با خوشحالی وبه تصور اینکه پدرش باشد دوید وگوشی را یرداشت ولی صدایی نا آشنا او را ترساند .
-الو بفرمایید.
-گوشی رو بده بزرگترت بچه!
-شما کی هستید ؟
-به تو مربوط نیست .گفتم گوشی رو بده به بزرگترت .
ستایش آمد وپرسید:
-کیه بهار؟پدرته ؟
-نه یه آقای بی ادب !
ستایش متعجب گوشی را گرفت وجواب داد :
-بفرمایید .
-سلام سرکار خانم .میبینم چند وقت نیومدم سراغت حسابی جون گرفتی .
ستایش با شناختن صدای شخص پشت خط لرزید .او رامین بود با صدای مشمئز کننده وخنده کریه اش .عصبانی گفت:
-تو چی میخوای ؟شماره اینجا رو چطور گیر آوردی؟
-عصبانی شدی خانم؟خیلی راحت مثل آب خوردن!
-لعنتی از جون من چی میخوای؟راحتم بزار .من که چیزی ندارم که تو به اون چشم داشته باشی .تو دیوونه ی روانی نیاز به یه روانپزشک داری.
-هی این قدر تند نرو .صبر کن من هم برسم !ببین خانم بهتره با بنده درست حرف بزنی .تو که نمیخوای داغ پسر کوچولوت به دلت بمونه هان ؟
-احمق روانی .اگر یه تار مو از سر اون کم بشه راحتت نمیزارم .
-نگران نباش .فعلا داره نفس میکشه .یک هفته پیش دیدمش .هنوز هو با دیدن من میلرزه درست مثل مامان جونش ولی افسوس نمیدونه مامان جونش اونو فراموش کرده ورفته مامان دیگران شده .
وبه قهقهه خندید .ستایش خشمگین فریاد کشید :
-خفه شو دیوونه .تو یه احمقی
وگوشی را روی دستگاه کوبید .سر تا پایش در حال لرزیدن بود .وجودش یخ زده ونگاهش ثابت بر نقطه ای .بهار ترسان او را مینگریست وزبانش از ترس بند آمده بود .در این لحظه صدای زنگ خانه باعث شد ستایش به خود آید .با وحشت به آن سو خیره شد .میترسید رامین باشد .بهار قصد گشودن در را داشت ولی ستایش مانع شد .
-نه .نه ما نباید در رو باز کنیم نه نباید .....
-شاید سوگند جون باشه .بزار در رو باز کنیم .تو رو خدا من میترسم
صدای بهنام را شنید:
-کسی خونه نیست؟بهار .خانم رهنما .....بهار کوچولو !
بهار با شنیدن صدای او به طرف در دویده وآن را گشود وبه آغوش بهنام پناه برد .او متعجب پرسید:
-چی شده ؟وهمراه سوگند داخل شد .ستایش با دیدن آنها بر زمین افتاد وهیچ نفهمید .سوگند وحشتزده ستایش را در آغوش کشید وپرسید :
-چی شده ؟بهار چه اتفاقی افتاده ؟
بهار در حالی که در آغوش بهنام اشک میریخت گفت:
-یه آقای بد زنگ زد وستایش جون رو ناراحت کرد .
بهنام متعجب پرسید:
-کی بود ؟
ولی بهار نمیدانست .سوگند گفت:
-فکر کنم من بدونم .
وبه بهنام نگریست وادامه داد :
-فکر کنم رامین بوده شوهر سابق5 ستایش .مردیکه احمق دست بردار نیست .
بهنام نیز تقریبا ماجرای زندگی ستایش را میدانست ولی هرگز کنجکاو نشده بود بیشتر بداند .سعی میکرد بهار را آرام کند وسوگند نیز به ستایش رسیدگی کرد تا به هوش آمد .
-بهنام ستایش به هوش اومد .بهتره ببریمش بیمارستان .
-کمی صبر کنیم .اگر حالش خوب نبود میریم بیمارستان .فکر نمیکنم ستایش تمایلی به بیمارستان رفتن داشته باشه .
وقتی ستایش چشم گشود با یاد آوری ساعتی پیش اگهان به گریه افتاد .سوگند سر او را در آغوش گرفت ونوازشش کرد وسعی کرد آرامش کند .
-آروم باش عزیزم .اتفاقی نیافتاده اصلا بگو ببینم چی شده تو رو خدا گریه نکن .
-اوه سوگند اون بود میخواست بازم اعصابم رو به هم بریزه .داغونم کنه .
وباز به گریه افتاد بهنام پرسید:
-چرا زنگ زده ؟اصلا شماره اینجا رو از کجا آورده ؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-نمیدونم .اون یه روانیه .هرکاری بگی از دستش بر میاد .
-ولی اون حق نداره برای شما مزاحمت ایجاد کنه .شما میتونید شکایت کنید .
-نه .نمیتونم .نمیتونم !
بهنام متعجب پرسید :
-آخه چرا؟
سوگند غمگین جواب داد :
-به خاطر پسرش شروین .میترسه با این کار رامین به اون آسیب برسونه .
-ولی اون نمیتونه .در ثانی ستایش حق داره فرزندش رو ببینه .شما باید از راه قانون وارد شید .
-نه اون شروین رو نابود میکنه اون یه دیوونه روانیه آه .....
-آروم باش ستایش .ببین بهار خیلی ترسیده .تو نباید این قئدر نا آرومی کنی .
ستایش نگاه غمگینش را به بهار دوخت .بهار در حالی که اشک چشم های قشنگش را زیباتر وبراق تر کرده بود به ستایش نگاه میکرد واو آغوش گشود وبهار که گویی منتظر چنین لحظه ای بود خود را در آغوش مهربان او انداخت وگریست .ستنایش در حالیکه که میگریست او را نوازش میکرد .بهنام نیز غمگین سر به زیر انداخت .سوگند در حالی که اشک میریخت برخاست وبه طرف پنجره رفت .
بهنام دیگر طاقت نیاورد وآرام گفت:
-تو رو خدا بس کنید .ستایش خانم بهار بچه است غصه میخوره تو رو به خدا گریه نکنید ببنید چطور گریه میکنه .کارها درست میشه نگران نباشید .
-شما که نمیدونید .خیلی لحظات وحشتناکی بود .با صدای نفرت انگیزش من رو تهدید میکرد .وقتی صدای زنگ خونه رو شنیدم فکر کردم اونه ....اون و....اون ....
- همه چیز درست میشه .به خدا توکل کنید .پسرتون هم حالش خوبه .اون مرد فقط قصد داره شما رو آزار بده وعصبانی کنه .میخواد روحیه شما رو ضعیف کنه .شما باید خودتون رو خونسرد نشونم بدید تا اون سوئ استفاده نکنه .
ستایش نالید :
-چطور خونسرد باشم ؟معلوم نیست بچه ام کجاست ؟چه حالی داره ؟چه کاری میکنه ؟
سوگند جلو آمد وگفت:
-باید شکایت کنیم .شاید در اون صورت دادگاه حق رو به تو بده الان پنج ساله که داری این وضع رو تحمل میکنی .به خاطر همین رامین پر رو شده .وقتی میبینه تو از روی ترس کاری نمیکنی بیشتر به کارهای کثیفش ادامه میده .
-ولی شروین رو آزار میده .من راضی نیستم .نه نمیتونم .
بهنام افسرده سر تکان داد وهیچ نگفت بهار را از آغوش او گرفت وبه اتاق خوابش برد وسعی کرد آرامش کند عروسک بهار را به آغوشش داد وگفت :
-خوشگل من .تو نباید گریه کنی .تو باید دختر شجاعی باشی .
-ولی وقتی ستایش جون این طور ناراحته من که نمیتونم خوشحال باشم .
بهنام لبخندی تحسین بر انگیز زد وموهای بهار را نوازش کرد .
-درسته ولی اندوه ورنج آدم بزرگها اصلا ارتباطی به بچه ها نداره .چون بچه ها نمیتونند غمها رو تحمل کنند باید بزرگ شن تا بتونند این جور مسائل رو درک کنند وبا اونا آشنا بشن .بچه باید تو دنیای شاد خودشون باشند .....تو که نمیخوای وقتی بابا شاهرخ برگشت تو رو غمگین ببینه .میخوای ؟
-نه آخه اونم به حد کافی غمگینه !
این بار واقعا بهنام متعجب به بهار خیره شد ساعتی به همین منوال گذشت .بهنام با سوگند صحبت کرده وخواست ستایش را راضی کند تا به خانه ی پدرش برود .سوگند نیز این درخواست را از ستایش کرد ولی او زیر بار نمیرفت .
-من نمیتونم برگردم .اونجا اعصابم بیشتر خرد میشه .
بهنام ناراحت گفت:
-ولی این طوری هم نمیشه .شما که نمیتونید تنها بمونید وقتی شاهرخ برگشت من چه جوابی بهش بدم .
-آقا بهنام از نگرانی شما ممنونم .ولی باور کن نمیتونم اینجا راحتترم فقط اگر مزاحمت اون لعنتی نباشه .
-ولی خواهر من اون هر لحظه مممکنه ایجاد مزاحمت کنه .
-میگی چی کار کنم ؟تو خونه ی خودمون یاد اون دوران می افتم .یاد بدبختی هام .نگاه های غمگین پدر ومادر که به خاطر سرنوشت من همیشه نگران وغصه دارند داغونم میکنه اینجا حداقل جلوی چشم اونا نیستم تا عذاب بکشند .
سوگند سکوت کرد وغمگین به بهنام نگریست اوگفت :
-پس بهتره تنها نمونید وکسی بیاد اینجا کنارتون باشه .ببینم سوگند تو میتونی بمونی ؟
سوگند پرسید :
-پس کارو چه کار کنم؟من که صبح تا شب خونه نیستم وسرکار هستم .آهان چطوره به شبنم بگیم بیاد اینجا نظرت چیه ستایش ؟تازه شبنم خوشحال هم میشه .شما دونفر دوستان خوبی هستید در ثانی بهار هم میتونه با دختر شبنم بازی کنه .فرید هم صبح میره سرکار وشب میاد اینجا .
-نمیدونم چه بگم .مطمئنی که قبول میکنه ؟
-نگران نباش .
بعد سوگند شماره منزل شبنم را گرفت .شبنم پس از شنیدن موضوع با کمال میل قبول کرد تا برگشتن شاهرخ به آنجا رفته وبماند .در نظرش ستایش کار درستی نکرده که خواسته بود تنها بماند .در ثانی ستایش را خیلی دوست داشت وبه خاطر این صمیمیت ودوستی حاضر بود هر کاری انجام بدهد .همان شب شبنم وشوهرش با فرزند کوچکشان به منزل شاهرخ آمدند تا آن ساعت بهنام وسوگند نیز منزل شاهرخ بودند وپس از مطمئن شدن از راحتی آنها خداحافظی کرده ورفتند
ستایش از اینکه میدید تنها نیست وهنوز اطرافیانش تا به این حد به او می اندیشیدند در درون احساس خوبی داشت .سر بر شانه ی سبنم نهاد وعقده هایش را خالی کرد .
بهار به خاطر وجود عمه وفرزند زیبایش شاداب بود ودیگر چندان احساس تنهایی نمیکرد .هم چنین از این که میدید حال ستایش نیز بهتر شده وکمتر از غم وترس یاد میکند خوشحال بود .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
با بازگشت دوباره ی شاهرخ به جمع خانواده شادی وامنیت نیز به وجود بهار وستایش بازگشت .او با دستی پر برگشته بود در طی این مدت حسابی دلش برای همه تنگ شده بود برای بهار وهمراهی های ستایش وجای همیشه خالی ولی پر شده از عطر رویای بهاره و.....
مامورایت را با موفقیت به پایان رسانده بود بهنام بسیار خوشحال بود واین موفقیت را مدیون شاهرخ میدانست .
پس دو روز که کمی سرشان خلوت شده بود وخانه خالی از اقوام شاهرخ رو به ستایش وبهار گفت:
-خب حالا میخوام سوغاتی های شما رو تقدیم کنم .اصلا سراغی از اونا نگرفتید لبخند زد وبه اتاقش رفت تا هدایای آنها را بیاورد
ستایش رو بهار گفت :
-عزیزم فراموش که نکردی .راجع به اون مسئله حرفی به پدرت نزنی ها .
بهار پرسید :
-چرا؟
-من که توضیح دادم فعلا چیزی ندونه بهتره .
-ولی بدونه بهتره .اون وقت دیگه اجازه نمیده اون اذیتت کنه
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-کی اذیت نکنه دختر گلم؟
ستایش گفت:
-منظورش ......منظورش اینه که کسی نباید بهار رو اذیت کنه
شاهرخ از حالت مظطرب ستایش متعجب شد ولی چیزی نگفت .
هدایای آنها را تقدیم کرد .برای بهار مقداری اسباب بازی ویک عروسک زیبا آورده بود .برای ستایش یک دست لباس شیک ویک عطر بسیار خوش بو که به طرز زیبایی کاو پیچ شده بود
-واقعا ممنونم شاهرخ خان .خیلی لطف کردید
-قابل شما رو نداره .خلاصه ببخشید اگر با شلیقه شما جور نیست
-اوه نه خیلی هم قشنگه باید به سلیقه شما آفرین گفت
-بابا جون خیلی خوبی چه عروسک نازی !مرسی بابا وگونه ی او را بوسید .شاهرخ نیز مهربان او را در آغوش کشید وبوسید .ستایش جون رو که تو این مدت اذیت نکردی
-نه بابا .من دختر خوبی بودم .مگه نه مامان !
باز شنیدن این کلمه قلب شاهرخ را لرزاند ولی خودرا کنترل کرد تا مبادا آن دو پی به احساسش ببرند .او این مساله را حل کرده بود ولی با دلش این مسئله حل شدنی نبود .تا شب هنگام اوضاع بر همین منوال گذشت .ستایش که هنوز کم وبیش غمگین به نظر میرسید شب بخیری گفته وبه اتاقش رفت .شاهرخ نیز بهار را به اتاقش برد ودر تختخوابش گذاشت وقتی میخواست گونه اش را ببوسد وبرود .بهار دستش را گرفت ومانع از رفتنش شد .شاهرخ مهربان نگاهش کرد وگفت:
-تو هنوز بیداری کوچولو ؟
وکنارش نشست
بهار گفت :
-بابا یه کم بیشتر کنارم بمون .دوست دارم با من حرف بزنی .
-دوست داری درباره چی صحبت کنیم .
-از سفرت .کارهات .از همه چی .حتی از خودت .اینا برام مهمه بابا جون .
شاهرخ نگاهش را به چشمهای بهار دوخت .درست مثل مادرش حرف میزد این مهمه شاهرخ نگاهش برق خاصی داشت گفت:
-همیشه به این فکر میکنم که اگر تو نبودی من باید چه کار میکردم؟اگر تو نبودی چطوری با غم از دست دادن مادرت زندگی میکردم؟خوشحالم که تو هستی .تو یاد آور خاطرات مادرتی .آه ....کوچولوی من ....
اگر بدونی که چقدر دوسستت دارم
بهار را در آغوش داشت وسرش را نوازش میکرد .بهار در حالی که از شنیدن سخنان پدر هیجانزده شده بود در حالی که اشک گونه اش را نوازش میکرد با صدایی لرزان گفت :
-بابا جون خیلی دوستت دارم .خیلی
وسرش را به سینه او فشرد .شاهرخ احساس این کودک شیرین زبان را درک میکرد .نگاهش به گوشه اتاق افتاد جایی که بهاره ایستاده بود عاشقانه به او وفرزندش مینگریست .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد که شاهرخ سر کار حاضر شد بهنام با دیدنش خندید وگفت :
-مرد خستگی ناپذیر هنوز سه روز نیست که برگشتی اومدی سرکار ؟
واو جواب داد :
-مگه قراره بنشینم تو خونه وپادشاهی کنم !بهنام خیلی خوب حالات شاهرخ را درک میکرد مراقب رفتارش بود وشاهرخ از این جهت بسیار خرسند بود
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-من نبودم حسابی خوش گزروندی ؟؟
-چه کنیم دیگه!
-شوخی کردم با سوگند مشکلی نداری؟
-اصلا اون شاهکاره بازم از تو ممنونم .اگر تو نبودی شاید هنوز به اون نرسیده بودم .
-این چه حرفیه ؟خواست خدا بوده
-درسته ولی به هر حال تو کمک بزرگی کردی
-چقدر تعارف تیکه پاره میکنی .کلافه ام کردی
بهنام خندید وگفت :
-مگه این طوری کمی تو رو بخندونم
-ای ناقلا .....راستی که در غیابم به بهار وستایش سر زدی ممنونم .
بهنام با یاد آوری آن روز واتفاق افتاد وقتی شاهرخ او را در فکر دید پرسید :
-چی شد ؟اتفاقی افتاده ؟
واو آرام گفت :
-نه
شاهرخ پرسید :
-پس چی؟ببینم وقتی من نبودم اتفاقی افتاده ؟
-راستش ستایش گفته بهتره این ماجرا رو بازگو نکنم وباعث ناراحتی تو نشیم
-دیگه چی شده ؟حرف بزن .
-راستش .....
وماجرا را برای شاهرخ بازگو کرد .شاهرخ وقتی سخنان او را شنید بسیار غمگین شد واقعا دلش به حال ستایش سوخت وقتی مسافرت بود نام وفامیل فرزند ستایش را به دوستی سپرده بود تا اگر او را در آسایشگاهی یافت به او اطلاع دهد ولی پس از جستجوی بسیار به این نتیجه رسید که او در هیچ یک از آسایشگاههای آنجا بستری نیست شاهرخ علاوه بر کار خود به دنبال مشکل ستایش نیز بود برای او احترام بسیاری قائل بود ودلش میخواست مشکلش را حل کند .
شب هنگام وقتی وارد خانه شد ستایش را در آشپزخونه دید که بر صندلی نشسته وبه نقطه ای زل زده .بهار نیز در پذیرایی در حال نقاشی کردن بود .با دیدن پدر شاداب به استقبالش رفت .برای او نیز تحمل این همه ناراحتی و انوده ستایش مشکل بود .در طی این مدت مدام او را غمگین میدید ولی نمیتوانست کمکی نماید .
ستایش نیز وقتی متوجه ورود او شد به پذیرایی آمد وبه ظاهر لبخندی بر لب آورد ولی از نگاهش میشد به راحتی پی به درون غمگینش برد .
شاهرخ تا پس از صرف شام وبه خواب رفتن بهار سکوت کرد .بعد از آن وقتی ستایش نیز شب بخیر گفت وخواست به اتاقش برود شاهرخ گفت:
-میخواستم باهاتون صحبت کنم .لظفا بشینید
ستایش متعجب نشست وبه او خیره شد .شاهرخ پس از لحظاتی لب گشود وگفت:
-فکر میکردم دیگه منو تا اون حد محرم اسرار خودت میدونی که بخوای از هر مشکلی که برات پیش میاد بهام حرف بزنی ولی میبینم که اشتباه کردم از تو چنین انتظاری نداشتم ستایش !
واو متعجب پرسید :
-متوجه منظورتون نمیشم
-چرا خواستی مزاحمت رامین رو از من پنهان کنی ؟
ستایش متعجب تر از پیش به او خیره شد وگفت:
-شما از کجا فهمیمید ؟
-ایم مهم نیست .برای من این حائز اهمیته که چرا ؟.....میفهمی چرا ؟
ستایش سر به زیر افکند .در حالی که دیگر قادر به کنترل اشکهایش نبود .
-گفتنش چه فایده ای داشت ؟بیشتر باعث ناراحتی شما میشد .جز این چی میتونست باشه .
-ولی نگفتنش چه سودی داشت ؟دلم میخواست من رو برادر خودت بدونی ویه سنگ صبور
باور کن همه چیز درست میشه
ستایش غمگین گفت :
-نه دیگه امیدی به درست شدن اوضاع ندارم
-هنوز هم قصد نداری شکایت کنی ؟>
-نمیتونم میترسم بچه ام رو ....
-همین ترس توست که باعث شده اون روانی این طور آزارت بده واز عاقبت هیچ یک از رفتارها وآزارهاش احساس ترس نکنه
-من نمیتونم شاهرخ .نمیتونم قبول کن
-آدرسش رو به من بده تا باهاش صحبت کنم
ستایش ترسان به او خیره شد وپرسید :
-میخواید چه کتار کنید ؟
-نگران نباش .فقط میخوام باهش صحبت کنم فکر نکنم این مشکلی رو پیش بیاره .ستایش خواهش میکنم .من قصد کمک دارم .من واطرافیان اگر میخوایم کاری انجام بدیم از روی دلسوزی نیست .به خاطر اینکه که برای ما مهمی ودوستت داریم میفهمی دختر جون ؟؟؟؟؟؟؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش نگاه اشک آلودش را به او دوخت .در دل واقعا احساس نزدیکی وصمیمیتی به او میکرد .او را چون تکیه گاهی میدانست ومایل بود برآن تکیه کند ولی امکان پزیر نبود باید او را خواهرانه دوست میداشت نه بیشتر با این حال از این که او را نگران خود میدید در دل احساس امیدواری وشادی میکرد حداقل یکی بود که مشکلاتش برای او مهم باشد .
روز بعد شاهرخ با آدرسی که در دست داشت توانست رامین را ملاقات کند .او جوانی بود که گرد پیری وشکستگی زودتر از موعد بر چهره اش نشسته بود وسنش را بیشتر از واقعیت نشان میداد .چهره ای پلید ونگاهی زرد وبی روح داشت .آن قدر سیگار ومواد مخدر مصرف کرده بود که دندانهایش زرد وزنگ زده شده بود .با توجه به وضع مالی خوبش فقط ظاهری شیک وآراسته داشت یافت .در اصل گرداننده ی اصلی کارها پدرش بود واو فقط برای این که بتواند پولی به جیب بزند سری به آنجا میزد .از شانس خوب آن روز نیز به آنجا آمده بود وشاهرخ توانست او را ببیند .وقتی یکی از افراد آنجا رامین را به او نشان داد شاهرخ به طرفش رفت وخشک وسنگین گفت :
-آقای رامین صابر ؟
او برگشت ومتعجب به چهره ی نا آشنا ی شاهرخ خیره شد وبا پوزخندی که مدام بر گوشه لبانش خودنمایی میکرد گفت :
-شما ؟
-من فروتن هستم .شاهرخ فروتن میخواستم درباره مسئله ای با شما صحبت کنم
رامین چند بار سرش را با حالتی سست تکان داد وگفت :
-خوبه .....راجع به چه موضوعی ؟کار؟من یادم نمیاد قبلا شما رو دیده باشم .
-ولی منزل منو خوب میشناسید والبته افرادی که در اونجا ساکن هستند
رامین جا خورد ومتعجب به او خیره شد شاهرخ جدی گفت :
-فکر نکنم اینجا محل مناسبی برای این صحبتها باشه .فکر نکنم از رسوایی وبی آبرویی خوشت بیاد .پس بهتره بیرون با هم صحبت کنیم .
وجمله آخر را چنان بیان کرد که رامین بی حرف قبول کرد وبه دنبالش بیرون آمد .در اتومبیل شاهرخ نشستند وپس از لحظاتی شاهرخ گفت :
-فکر نکنم من رو شناخته باشید !
ونگاهش را به رامین دوخت او لبخند زنان گفت :
-نه .هنوز جنابعالی رو نشناختم ونمیدونم واسه ی چی یقه ی این جناب رو ول نمیکنی !
-من رو نمیشناسی ستایش رو که خوب میشناسی ؟
-ستایش ؟اون تو رو فرستاده از من زهر چشم بگیری ؟جالبه جرات پیدا کرده .
-ببند اون دهن کثیفت رو !اون خونه ی من زندگی میکنه وپرستار دخترمه .تا به حال چندین بار ایجاد مزاحمت کردی ومن اقدامی نکردم .فقط به خاطر خواسته ی ستایش .ولی این بار دیگه کوتاه نمیام .
-منظورت چیه .کدوم مزاحمت ؟اون زن منه !
-زن تو بود .حالیته ؟حالا دیگه نیست .چندین ساله که نیست .
-طلاق غیابی از نظر من طلاق نیست !شیر فهم شد ؟
-میخوای درست وحسابی شیر فهمت کنم .....ببین مردیکه !فقط میخوام یکبار دیگه ......فقط یکبار دیگه اون طرفها پیدات بشه یا از هر طریقی برای اون زن مزاحمت ایجاد کنی تا چنان دماری ازت در بیارم که مرغهای آسمون برات زار بزنند .فکر کردی چون هیچی نمیگه یا به خاطر کارهای نکبت بارت اقدامی نمیکنه میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی ؟
رامین کمی خودش را جمع وجور کرد وگفت :
-من چاکر شما هستم .کی گفته مزاحم شما شدم
-مزاحم من نه !مثل اینکه گوشات هم عیب داره !
-ببین داداش من اون تندروی کرد .واسه خودش رفت غیابی طلاق گرفت .بچه اش رو هم انداخت سر من !یه بچه علیل وچلاق!
-ننداخت .ازش گرفتی .حالا هم تنها به خاطر اونه که دست به کاری نمیزنه .
-مثلا چه کار ؟اون بهتره بشینه آبغوره هاش رو بگیره !
این بار شاهرخ عصبانی یقه ی او را گرفت محکم به جلو کشیدش وخشمگین گفت :
-ببین دیوونه .....اگر تو واسه ی دیگرون قلدری کردی وهیچی نگفتند فکر نکن به هر کس دیگه ای هم برسی میتونی همین کار رو ادامه بدی .پس مثل بچه آدم میری پی کارت ودیگه هم پات رو بیشتر از گلیمت دراز نمیکنی .در ثانی خودم قصد کردم موضوع رو پیگیری کنم وبچه رو ازچنگت در بیارم تو لیاقت اونو نداری .
وقتی که رامین یقه اش را از بین دستهای شاهرخ بیرون کشید سرفه ای کرد وخندان گفت :
-خیلی تند میری جناب کدوم بچه ؟
-منظورت چیه ؟
-اصلا تو چه کاره ای که خودت رو قاطی این مسائل کردی .برو پی کارت وکاری به زندگی ما نداشته باش .
-واقعا میخوای کار به کارت نداشته باشم ؟
-آره .برو به زندگیت بچسب .به ما چه کار داری؟در ثانی وضعت هم که توپه !نکنه خاطر خواش شدی .بدون همچین تحفه ای هم نیست ها !
-بهتره خفه شی وبه من گوش بدی .
-بگو .فعلا به زور هم که شده به شما گوش میدیم .میدونی !من خیلی صبورم .هرکسی جای من بود تا حالا صد دفعه از کوره در رفته بود وشایدم باهات دست به یقه میشد .ولی من آدم با شخصیتی هستم .حالا بفرمایید ببینم چی میخوای بگی !
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ از او احساس تنفر میکرد ومی اندیشید که واقعا ستایش از دست این موجود نکبت چه کشیده رو به او کرد و گفت :
-میخوام باهات معماله کنم اهلش هستی ؟
-بگو .داره از حرفات خوشم میاد .من ذاتا معامله ای اهلش هستی ؟
-بگو داره از حرفات خوشم میاد .من ذاتا معامله ای زاییده شدم .!
وخنده ای نفرت انگیز بر چه ره اش نشست .
-چقدر میخوای تا اون بچه رو به ستایش بدی .
-چی ؟چی گفتی ؟
-گفتم در ازای چه مقداری راضی میشی بچه رو به مادرش بدی ؟
-ببینم جونم تو حالت خوبه ؟توقع داری من بچه ام رو بفروشم ؟!!!
شاهرخ پوزخندی زد وگفت :
-اگر بچه ات بود تو دیار غربت رهاش نمیکردی .
-ببین آقا جون خودت رو بزار جای من .میتونی از یه بچه علیل نگهداری کنی ؟
-اگر تو نمیتونستی مادرش که میتونست .خواستی انتقام بگیری ؟
رامین لاقیدانه خندید وگفت :
-اون اگر مادر بود طلاق نمیگرفت .
-طلاق گرفت چون تحمل حماقتهای تو رو نداشت
-اصلا تو چرا این قدر سنگ اونو به سینه میکوبی !
لحظاتی سکوت بین آن دو برقرار شد .شاهرخ از وجود این مدرک معتاد ولاقید حالش به هم میخورد .ولی نمیتوانست کوتاه بیاید .به واقع میخواست به ستایش کمک کند پس از لحظاتی آرام زمزمه کرد :
-فکر نمیکنم از پول بدت بیاد .اونم به مقدار زیادش ! به هرحال راجع به پیشنهادم فکر کن .این کارت منه اگر تصمیم عوض شد با من تماس بگیر .
رامین کارت را گرفت ودر جیب نهاد لبخندی زد وگفت :
-به جون تو اصلا از پول بدم نمیاد حالا در موردش فکر میکنم .....تا ببینم چی میشه .به هر حال از زیارت جناب خیلی خوشحال شدم .به اون خانم هم .......
-اون از این موضوع اطلاعی نداره ونمیخوام هم چیزی بفهمه حالیته ؟
وبا تهدید نگاهش کرد رامین دستانش را بالا گرفت وگفت :
-تسلیم .عصبانی نشو .ما رفتیم مطمئن باش من آدم خوبی هستم !ورفت .با رفتن او شاهرخ نفس بلندی کشید وزر لب زمزمه کرد :
-مردیکه ی احمق بیچاره ستایش معلوم نیست چطور این روانی رو تحمل کرده !
اتومبیل را روشن رکد به سمت شرکت حرکت نمود .....
شاهرخ راجع به این موضوع با کسی صحبت نکرد .میخواست اگر به نتیجه ای رسید این موضوع را مطرح کند .دوست نداشت امیدی واهی به ستایش دهد واگر به نتیجه ای دست نیافت او را بیش از پیش دچار مشکل کند ....یک هفته از دیدارش با رامین گذشته بود ولی هنوز خبری نبود .با این حال شاهرخ امیدش را از دست نداده بود موقعیت کاریش نیز طوری بود که نمیتوانست به موضوعات متفرقه بپردازد .فشار کاری در آن روزها بسیار بود ووقتی برای انجام کار دیگری نبود .
رامین راجع به این قضیه حسابی فکر کرده بود واقعا از این که میتوانست بی هیچ زحمتی پولی به جیب بزند ناراضی نبود او به پسری که نام فرزندش را یدک میکشید هیچ تعلق خاطری نداشت حتی ذره ای به او نمی اندیشید در ثانی از خرج ومخارجی که به خاطر نگهداری او در خارج از کشور می پرداخت ناراضی بود اما نمیخواست به راحتی به خواسته شاهرخ وصد البته ستایش تن دهد .پس از گذشت دو هفته تصمیم خود راگرفت وبا شاهرخ تماس گرفت معامله خوبی بود البته با شرایطی که او تععین میکرد .
-سلام عرض شد خانم میخواستم با جناب فروتن صحبت کنم .
-ایشون جلسه دارند ونمیتونن حالا صحبت کنند .خودتون رو معرفی کنید وپیغامتون رو بزارید
-نه خانم شما بفرمایید رامین صابر تماس گرفته خودشون جلسه رو کنار میزارند .!
-نمیتونم آقا .....
رامین باز گفت :
-مطمئنا اگر این کارو نکنید بعدا پشیمون میشید
منشی لحظه ای مکث کرد وبعد گفت :
-چند لحظه صبر کنید تا ببینم میتونم کاری کنم .....
چند ضربه به در اتاق خورد شاهرخ وبهنام جلسه ای مهم در رابطه با بستن قرار دادی با یک شرکت اروپایی داشتند .
-معذرت میخوام ....آقای فروتن .....
شاهرخ ناراضی به منشی نگریست وبا عذرخواهی از حضار برخاست وبه طرف او رفت .
-خانم مگه عرض نکردم جلسه مهمه مزاحم نشید
-بله ولی متاسفم آقایی تماس گرفتند واصرار دارند با شما صحبت کنند
-خب به وقت دیگه ای موکول میکردید
-مثل اینکه کارشون ظروریه
-خودش رو معرفی نکرد ؟
-چرا آقای رامین صابر هستند .
-رامین صابر ؟
وبعد سریع به طرف تلفن رفته وگوشی را برداشت
-فروتن هستن بفرمایید
-سلام جناب خیلی منتظرم گذاشتی ولی خوب عیبی نداره
-چه عجب شما تماس گرفتید !فکر میکردم پیشنهادم براتون مهم نبوده
-باید حسابی در موردش فکر میکردم متوجه ای که ؟
-بله .در ضمن من الان جلسه ی مهمی دارم بهتره قراری بزاریم وبعد در موردش صحبت کنیم
-آو!!!!متاسفم مزاحم شدم برای کی میتونی وقت بزاری
وخنده مسخره ای کرد شاهرخ لحظه ای فکر کرد وبعد گفت :
-امشب ساعت 8 تو یه رستوران
-عالیه !رستوران جهان گل چطوره ؟بلدی ؟
-آره .پس تا ساعت 8 امیدوارم سر ساعت بیای .خدانگهدار .
وگوشی را نهاد
لبخندی زد وبه منشی که نگران ایستاده بود نگریست وگفت :
-ممنونم خانم سلیمی .
وبه داخل اتاق رفت .منشی نفسی آسوده کشید وبر جای نشست .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 6
-شاهرخ کجا میری ؟بمون با هم بریم وکمی هم صحبت کنیم .
-شرمنده بهنام جون قرار دارم باید سر ساعت برسم .
بهنام خنده کنان گفت :
-نه بابا .تازگی ها قرار میزاری خبری شده ؟
-نترس از اون قرارها که تو فکر میکنی نیست .
-من فکر خاصی نمیکنم واقعیت رو میگم
-حالا بخند بعدا این من هستم که به تو میخندم .
ولبخند زنان از شرکت خارج شد .پس از ساعتی پشت میزی نشسته وچشم به در دوخت ومنتظر رامین شد .شاعت 8/5 بود که رامین با ظاهری آراسته وشیک وارد رستوران شد .نگاهی به اطراف انداخت وبا دیدن شاهرخ به طرفش رفت .او برخاست وگفت :
-دیر کردی !
-متاسفم ولی به انتظاری که تو پشت تلفن به من تحمیل کردی نمیرسه !!!!
شاهرخ دست او را که برای دست دادن به طرفش دراز شده بود نادیده گرفت ونشست .رامین نیز پوزخندی زد ونشست .دو قهوه سفارش دادند وبعد رامین به او که نگاهش میکرد نگریست وگفت :
-ناراحت به نظر میرسی جناب فروتن
-بهتره بریم سر اصل مطلب از حاشیه روی خوشم نمیاد
-خیلی خب بابا .اول بزار نفسی تازه کنم بعد .....
خنده ای کرد وادامه داد :
-نکنه میترسی فرار کنم ؟
-نو ؟فکر نمیکنم .به هر حال دوست دارم نظرت رو راجع به پیشنهاد بدونم .
-من پیشنهاد تو رو قبول میکنم
شاهرخ خوشحال گفت :
-جدی میگی ؟خوشحالم .
-زیادی تند نرو پسر .من ظرط دارم .اگر تو بپزیری که هیچ وگرنه ما رو بخیر وشما رو به سلامت
-هرچی باشه قبوله .میشنوم
-من به ظرطی حاضر به این کار هستم که تو بچه رو به ایران نیاری !
-منظورت چیه ؟اگر قراره اونجا بمونه چه فایده ای داره بابتش به تو پول بدم ؟
-عصبانی نشو .اول منظورم رو بفهم بعد فیوز بپرون !
وپس از لحظاتی ادامه داد :
-من چندین میلیون پول از تو میگیرم وبعد بچه مال تو .ولی نباید بیاریش ایران یعنی نمیشه !
-منظورت چیه .چرا واضح صحبت نمیکنی ؟
-من اون پول رو از تو می گیرم وبه اصطلاح بچه میشه مال تو .خرج نگهداریش هم به پای توئه .
ولیکن نمیتونی بیاریش ایرانچون اجازه ی من لازمه !
-پس لعنتی تو واسه ی چی پول میگیری ؟داری من رو بازی میدی ؟
-نه جون تو راست میگم تو میخوای مفت ومسلم بچه ام رو بدم به تو ؟
-بچه ات ؟جالبه !تازه فهمیدی بچه داری ؟
-به هر حال پیشنهاد من اینه که شنیدی .من تحقیق کردم دیدم وضع مالیت بد نیست .اگر نیمی از شرکت بزرگت به اسم من بشه یا کمتر مثلا من رو هم شریک کنی وبابت شراکتم خودت پول بدی در اون صورت بچه دربست مال خودته !!!
شاهرخ متعجب وخشمگین به او چشم دوخت .راستی که توقع خیلی زیادی داشت هرگز فکر نمیکرد او بخواهد چنین پیشنهادی بدهد .
-تو میفهمی داری چی میگی ؟
-آره خیلی درباره اش فکر کردم .پس مطمئن باش عقلم سرجاشه .
-آخه آدم نفهم اون شرکت که مال من تنها نیست
-نصفش که مال توئه !
-من نمیتونم چنین کاری کنم .
رامین خونسرد گفت :
-پس دور بچه رو خیط بکش .به هر حال جاش خوبه .تو نگران نباش
-بهتره درخواست دیگه ای کنی .هرچقدر پول بخوای میدم ولی شرکت نه .
-چرا ؟یعنی تا این حد مهمه ؟
-من نمیخوام شرکتی که این همه واسه اش زحمت کشیده شده ورشکست بشه .
-اوه !من عالی اداره اش می کنم !در ضمن من فقط میخوام شریک باشم .یعنی میتونی رو سه قسمت کنی یک سوم مال من .پیشنهاد خوبیه اگر بخوای میتونی راجع به اون فکر کنی .من منتظر میمونم .فعلا هم باید برم وقتی تصمیمت رو گرفتی به این شماره زنگ بزن فعلابای شریک آینده !
وپوزخندی زد ورفت .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ بر جای مانده بود .پیشنهاد مضحک رامین او را عصبانی کرده بود .هرگز نمیتوانست چنین فکری کند حاضر بود برای ستایش هر کاری انجام دهد .خود را مدیون ستایش میدانست .او بهار را به شاهرخ بازگردانده بود وبه زندگی امیدوار ساخته وعشق را به او آموخته بود .حتی تا حدودی از اندوه شاهرخ نیز کاسته بود شاهرخ نیز میخواست در ازای زحمات او فرزندش را بازگرداند ولی با این حال پیشنهاد رامین امکانپذیر نبود .....
دوروز از این ملاقات میگزشت بدون آنکه اتفاقی رخ دهد .شاهرخ مدام در خودش بود ومی اندیشید که بالاخره چه کند ؟ستایش نگران او بود نمیدانست برایش چه اتفاقی افتاده که باعث شده این چنین در خود فرو رود بهنام هم که میدید شاهرخ مثل سابق نیست نگران شده بود .ابتدا منتظر شد شاید خودش حرفی بزند ومشکلش را با او در میان نهد .ولی وقتی سکوت او را دید تصمیم گرفت خود صحبت را پیش بکشد .آن روز شاهرخ مثل دوروز گذشته درهم بود وبه مسئله ای می اندیشید که دیگران نمیدانستند .بهنام وارد اتاق شد وخندان گفت :
-چطوری جناب مهندس !
شاهرخ لبخندی زد وجوابی نداد .بهنام رو.ی صندلی نشست وبه چهره ی شاهرخ زل زد واو نیز متعجب به بهنام نگریست وپرسید :
-چیه ؟چرا این طوری زل زدی به من ؟
-واسه تنوع !
-واسه تنوع .زل بزن به یه جای دیگه
-نه بابا .تو هم بلدی جواب بدی .
-پس فکر کردی فقط خودت بلدی جوابهای گنده گنده بدی ؟
هردو خندیدند وبعد بهنام گفت :
-شاهرخ میخواستم با تو صحبت کنم .
-درمورد چی سوگند ؟
-نه بابا .راجع به خودت
شاهرخ متعجب پرسید :
-من ؟چیزی شده ؟
-چند روزه تو خودتی .فکر میکنم اتفاقی افتاده که نمیخوای به کسی بگی .اگر مشکلی هست به من بگو .شاید بتونم کمکت کنم
او آرام گفت :
-اتفاقی نیافتاده .یعنی چیز مهمی نیست
-ولی هر چی که باشه دوست دارم بشنوم
-آه بهنام .....مونده ام چه کنم .دیگه اعصابم داره خرد میشه !
-خب بگو چی شده ؟ای بابا .....
-قول میدی بین خودمون بمونه وجایی درز نکنه
-مرده وقولش .ما هم ناسلامتی مردیم
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-خیلی خب .گوش کن تا برات بگم
بعد تمام ماجرا را برای او بازگو کرد وگفت که میخواهد با این کار روح غمگین ستایش را آرام کند .همانگونه که او روح بهار وشاهرخ را تسکین داد .ضمن آنکه احساسات پاک ستایش را درک میکرد ومایل بود او هم در کنار فرزندش با خوشی وشادکامی به زندگی ادامه دهد .بهنام روح بزرگ شاهرخ را می ستود وتصمیم گرفت به هر طریقی شده به او کمک کند
-هرکاری که بتونم با جون ودل انجام میدم شاهرخ جون بدون که تنها نیستی .
شاهرخ دست بر شانه ی او نهاد وگفت :
-میدونم بهنام .تو دوست خوبی هستی .از تو سپاسگزارم .
-حالا نظرت چیه ؟
-تصمیم گرفتم اول یه مقداری پول بهش بدم تا برم ببینم بچه در چه وضعیتیه .سلامته یا نه .
-حالا چقدر میخواد ؟
-کم اشتها نیست بهنام جون .حسابی جیبهاش رو گل وگشاد کرده .
-مرتیکه ی ناکس !ما میتونیم از این طریق شکایت کنیم شاهرخ .دادگاه حتما حضانت بچه رو به مادرش میده میفهمی که چی میگم ؟
-آره ولی اونم زرنگه .نمیشه به این سادگی سرش کلاه گذاشت .اول باید از وجود سلامت بچه مطمئن بشیم بعد فکر ادامه کارها رو کنیم .
-با خود اون میخوای بری بچه رو ببینی ......
-سعی میکنم اینطور بشه .چون ممکنه بخواد سرم کلاه بذاره .اما من باید کلاهی بزرگتر سر اون احمق بزارم .
بهنام لحظاتی به شاهرخ خیره شد بعد لبخندی زد وگفت :
-شاهرخ تو خیلی خوبی !مرد بزرگی هستی که من به خاطر دوستی با تو به خودم می بالم .
شاهرخ لبخندی در جواب به او تحویل داد وگفت :
-نه بهنام جون من خوب نیستم .بلکه جواب خوبی های دیگران رو میخوام به طریقی بدم .
-اگر درست نشناخته بودمت فکر میکردم به ستایش علاقمندی .ولی با شناختی که از تو به دست آوردم دیگه نمیتونم حتی ذره ای فکر غلط واشتباه در مورد تو داشته باشم .تو دنیای امروزی دیگه عاشق باوفا وبا مرام پیدا نمیشه .عشق تو ستودنیه شاهرخ
-دیگه چه فایده ....اون که نیست .......
صفحه
240
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ سر به زیر انداخت .پس از مدتها باز دوباره با تلنگری آهسته بر شیشه ی احساسش پرده ی خاطرات گذشته جان گرفت ودر مقابل دیدگانش به نمایش در آمد .چهره زیبای بهاره ....عزیز دل .چقدر سخته دوری وچقدر سخته موندن وبی تو نفس کشیدن ......
-شاهرخ جون
-جون شاهرخ.
-میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟
-معلومه دیگه .من آرزوهای توام .
-نه دیوونه .اونم هست ولی یه ارزوی دیگه .
-دوست دارم بشنوم .
-دوست دارم پرواز کنم پر بکشم وبرم .
-کجا ؟بی من ؟
-با تو .فقط با تو شاهرخ .
-یه وقت بی معرفتی نکنی وتنها بپری ها .
-اگر اذیتم کنی حتما تنهایی میپرم ومیرم از اون بالا دلت رو آب میکنم .
-قربون تو برم من .ولی قول دادی ها .تنهایی نه .فقط با من .
-آره حسود .فقط با تو .
بهنام که او را در سکوت میدید متوجه ناراحتی اش شد وحرف نزد .ولی وقتی جرقه ی اشکی را در گوشه ی نگاه او نظاره کرد متوجه شد که به یاد بهاره همسرش افتاده است ودست بر شانه ی او گذاشت شاهرخ نگاهش کرد .بهنام لبخندی از روی هم دردی به او زد با نگاه به او فهماند که باید خوددار باشد .شاهرخ نتوانست تحمل کند .مدتها بود که اشک نریخته بود مدتها بود .....به یاد بهاره عزیزش نگریسته بود اکنون چه شده بود که ناگهان این چنین احساساتش دگرگون شده وچنین انقلابی در درونش به وجود آمده بود ؟
برخاست وسر بر شانه ی بهنام نهاد و
ریست .حتی دیگر شرم نیز مانع از درد ودل او نمیشد .بهنام نیز غمگین شاهرخ را در برگرفت .چون پدری که فرزند غمگین وافشرده اش را برای تسکین دردهایش در آغوش میگیرد .سکوت را بهتر از هر سخنی برای شاهرخ میدانست .
-بهنام سخته دیگه نمیتونم خیلی وقت بود که یادم رفته بود ....یادم رفته بود که با بهاره خلوتی دارم .مدتی بود پا تو خلوتمون نذاشته بودم مدتی بود .....آه بهنام کاش میشد اون برگرده .در اون صورت دیگه من هیچ غمی نداشتم هیچی ....
ضجه میزد به راستی ضجه زدن وزاری یک مرد در دنیا بدترین اندوهی است که میشود نظاره کرد .بهنام دیگر نتوانست زاری او را نظاره کند وسکوت کند .
-شاهرخ خواهش میکنم اروم باش پسر .میریم سرخاکش خوبه ؟
شاهرخ نگاه تب دار وچهره ی خیس از اشکش را به او دوخت سرش را تکان داد وخواست برود .
-با هم میریم سر خاکش ولی قول بده خالا واینجا گریه نکنی .
بغض گلوی خودش را فشرد پشت به او کرده وسعی بر کنترل احساسات خود نمود .شاهرخ را بسیار دوست میداشت .تحمل اندوه او را نداشت .در تمام مدتی که با هم دوست بودند چیزهای زیادی از او آموخته بود وبه دوستی با او افتخار میکرد حتی خوشبختی اش را مدیون او میدانست .حاضر بود با جان ودل برای او هر کاری که از دستش بر میاد انجام دهد .
سوار بر اتومبیل بهنام راهی بهشت زهرا شدند .شاهرخ همچنان در خود فرو رفته بود .باز همان حالات که در ابتدای از دست دادن بهاره دچارش شده بود به او دست داده بود در حالتی گنگ فرورفته بود بهنام به راستی نگران حال او بود .از این که با سخنان خود باعث دگرگون شدن احوال شاهرخ شده بود ومدام خودش را لعنت میکرد .
در بهشت زهرا شاهرخ چون تشنه ای که به سوی آب میرود تا عطش خود را رفع کند به سوی قبر بهاره رفت .شاخه گل سرخی را که همیشه برای او میاورد روی قبر نهاد ولحظاتی در سکوت فقط به قبر خیره شد .بنام نیز کنار او شنسته وفاتحه ای خواند به شاهرخ نگریست که چون کشتی در هم شکسته ای هر لحظه در میان امواج نا امیدی به این سو و آن سو کشیده میشد ودر آب فرو میرفت اما تلاشی برای نجات خود نداشت
-
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بهاره عزیز دلم من هستم شاهرخ .اومدم ببینمت .از دستم ناراحتی مگه نه ؟آخه دو هفته بود نیومده بودم سر خاکت .خاکی که تو رو در میون خودش جا داده واز من گرفته .از این خاک بیزارم که تو را از من جدا کرد وبه خوشبختی ما حسادت کرد .نخواست من وتو بیشتر با هم بمونیم آخ عزیز دلم .تو هم با من قهر کردی نه ؟دیگه تو خوابم نمیای ؟بغض در گلوی شاهرخ شکست وبا صدای بلند شروع به گریه کرد .میخواست خالی شود .بهنام میخواست شاهرخ گریه کند ولی توان تماشای خرد شدن او را نداشت .سر به زیر انداخت وبرای شاهرخ واندوه او میگریست .
-بهاره چرا نمیای من رو با خودت ببری .انگاری تازه برگشتم به همون روزهای اول خودم هم نمیدونم چرا .انگاری تازه دوباره فهمیدم تو رفتی .کنارم نیستی ومن تنهام .خالی ام .یک حباب شکستنی ام که عمرش ناپایداره .گل نشکفته پرپر شده ی من ....کجایی ....تو کجایی ....کجا ؟
شاهرخ همچنان فریاد میزد .بهنام دست بر شانه او نهاده وسعی کرد آرامش کند ضجه های شاهرخ دل دهگزران را نیز میلرزاند وبرق اشک را در چشمانشان خودنمایی میکرد .
-شاهرخ خواهش میکنم آروم باش .صبور باش پسر .آروم باش
-خواهش میکنم بهنام .راحتم بزار میخوام همین جا بمونم میخوام بمونم تا شاید خدا رحمی کنه ومنو هم ببره پیش بهاره .آخ بهنام خیلی سخته .خیلی سخته .فکرش رو بکن کسی رو که تمام زندگیته از دست بدی ....تو نمیدونی الان من چه حالی دارم ؟
قلبم میسوزه بهنام میسوزه .سخت به دساش آوردم خیلی سخت ولی خیلی راحت از دستش دادم .
-میفهمم شاهرخ میفهمم آروم باش .این طوری روح اونو عذاب میدی
-اون راضی نبود من عذاب بکشم راضی نبود ولی جندین ساله که دارم عذاب میکشم چندین ساله .....
سر بر شناه ی بهنام گزارد وگریست .شخت گریه میکرد کنار درختی در آن نزدیکی روح بهاره ی زیبا در حالی که اشک بر دیده داشت به او مینگریست شاهرخ او را دید گریه اش افزون شد به سمت درخت دوید وآن را به آغوش کشید .در خیالش بهاره را در میان بازوانش با عشق میفشرد .بهنام اشک میریخت از علت تغییر حالت ناگهانی شاهرخ چیزی نمی فهمید .ناگهان شاهرخ مانند درخت شکسته ای تا شد وروی زمین افتاد بهنام هراسان به طرفش شتافت واو را به طرف ماشین کشاند .
شاهرخ مدام هذیان می گفت .در حالتی بین خواب وبیداری بو وبسیار عصبی مینمود .در بیمارستان به او آرام بخش تزریق کردند دکترش بسیار نگران بود .میگفت بیمار در این مدت بسیار تحت فشار واسترس بوده واین فشارهای عصبی بر روح وروانش اثر گذاشته ویک شوک هرچند کوچک باعث بروز چنین حالاتی در او شده بود .
به تشخیص پزشک قرار شد شاهرخ دوروز در بیمارستان بستری شود .
بهنام به خانواده ی شاهرخ اطلاع داد وآنها سراسیمه به بیمارستان آمدند .
ستایش وبهار کوچولو نیز آمدند فخری با حالتی عصبی پرسید :
-چی شده ؟چه بلایی سر پسرم آمده ؟
-نگران نباشید .اتفاقی افتاده .فقط یه فشار عصبی بوده .
فروتن .فخری را آرام کرده وگفت :
-بهنام جان بگو ببینم چی شده ؟چرا به این حال افتاده ؟
-راستش .......
سر به زیر انداخت .ستایش در حالی که قلبش چون طبل می کوبید وبسیار نگران بود گفت :
-آقا بهنام حالش خوبه ؟
-نگران نباشید گفتم که فقط کمی عصبی شده .
-آخه چرا ؟پسرم که مشکلی نداشت
-راستش به یاد خاطرات گذشته اش افتاد .فکر میکردئم آروم بشه .رفتیم بهشت زهرا .ولی متاسفانه خیلی حالش بد شد نمیدونم .....واقعا موندم .شاید تقصیر از من بود .یعنی حتما تقصیر از من بود .آخه من یک لحظه حرفی از همسرش زدم اونم یاد اون .....
بغض گلویش را فشرد ومانع از ادامه ی سخنش شد .فروتن دست بر شانه ی او نهاده وگفت :
-ناراحت نباش پسرم .تو تقصیری نداری .اشکال از روحیه ی حساس شاهرخه .مدتها بود که دیگه زیاد ناراحتی نمیکرد .دلتنگی اش کم شده بود سالهاست که بهاره مرده ولی شاهرخ هنوز .....
خیلی موقع ها وقتی حرف از بهاره میشد شاهرخ دیگه مثل گذشته زیاد بی تابی نمیکرد ولی حالا .....
-آقای فروتن .انگاری تازه بهاره .....یعنی همسرش مرده باشه اون طوری بود .
بهنام به گریه افتاد فروتن او را روی صندلی نشانده وگفت :
-خودت رو ناراحت نکن پسرم تو تقصیری نداری وکمک زیادی هم کردی .حداقل کمی سبک شده .معلومه تو این مدت هم که ما فکر میکردیم بهاره رو فراموش کرده ودیگه به جای خالی اون فکر نمیکنه اشتباه میکردیم .اون تمام اندوهش رو تو خودش ریخته واین درد مثل خوره وجودش رو از درون متلاشی کرده
بهار اشک ریزان گفت :
-بابام کجاست ؟میخوام ببینمش .تو رو خدا بابام رو به من نشون بدید .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش او را در آغوش کشید وگفت :
-آروم باش عزیزم .بابا حالش خوبه .اگر تو بخوای گریه کنی وسروصدا کنی اجازه نمیدن اینجا بمونی .پس آروم باش .مگه به بابا قول ندادی که دیگه گریه نکنی .نگاه بهنام به ستایش خیره شد یاد تلاش های شاهرخ افتاد .او میخواست دل ستایش را با رساندن فرزندش به او شاد کند آخ که چقدر شاهرخ مرد بزرگی بود
فخری ناراحت بود واشک میریخت فروتن عصبی گفت:
-خانم باز که شروع کردی آخه چرا گریه میکنی ؟
-بچه ام از دستم رفت این چه مصیبتی بود که تو زندگی ما افتاد ؟چه مصیبتی ؟اگر اون خدا بیامرز زنده میموند ......
-خانم جون چه حرفا میزنی .مگه دست خودش بود که زنده بمونه .عمر دست خداست به تقدیر راضی باش .
-به چی راضی باشم ؟بچه ام روز به روز ذره ذره داره آب میشه واز بین میره راضی باشم ؟
بهار که سخنان آنها را میشنید غمگین سر به زیر انداخت باز به یاد مادر افتاد مادری که اگر او نبود زنده می ماند
-مامان بزرگ چرا با بابا یی دعوا میکنی با من دعوا کن !
فخری متعجب به او خیره شد :
-چرا عزیز دلم ؟؟
-آخه من ....اگر من نبودم مامان بهاره زنده می موند .بابام ...بابا جونم این طوری مریض نمیشد .پس شما باید با من دعوا کنید
اشکهای مروارید گونه بهار بر چهره ی چون ماهش روان شد فخری اشکریزان بهار را در آغوش کشید او هرگز چنین منظوری نداشت ولی این کودک معصوم وبی گناه با ذهن کوچک خود چنین برداشتی را از صحبتهای او داشت .همه با ناراحتی به بهار نگاه می کردند .
ستایش هم اشک میریخت در واقع همه با شنیدن سخنان بهار اشک به دیده آوردند .


.............................................
یک شبانه روز شاهرخ در بیمارستان بستری بود .مدام هذیان می گفت گاهی در خواب بود وگاهی در بیداری ودر زمان بیداری بهاره را طلب میکرد .بهنام شب را در بیمارستان سپری کرد بقیه به خانه رفتند .ستایش به سختی توانست بهار را آرام کند شب به منزل والدین شاهرخ رفت .شاید که بهار آرام شود .ولی چنین نشد او بی قرار وبی تاب بود وپدر را طلب میکرد.
ستایش به خاطر وضع بهار نگران بود .به سختی توانسته بود این ذهنیت غلط را که او خود را بعث مرگ مادرش میدانست از فکر وخیالش پاک کند ولی اکنون تمام زحماتش برباد رفته بود . شبنم نیز از این وضع اندهگین بود ومادرش را به خاطر سخنان نسنجیده اش سرزنش میکرد .فخری که ناخواسته چنین وضعی را پیش آورده بود یا گریه میکرد یا با بهار صحبت میکرد واز او میخواست که بی تابی نکن شاهرخ نیز وضعیت بهتری نداشت با دنیایی از اندوه روی تخت بیمارستان افتاده بود .
-بهاره چرا تنهام گذاشتی .من دارم میام پیش تو .
چهره ی بهاره که چون گلی زیبا وپژمرده به او مینگریست .چشمهای زیبایش را اشک فرا گرفته وصدایش بغض آلود بود
-نه شاهرخ .نه .....
-تو نمیخوای من کنارت باشم ؟نمیخوای ؟
-چرا عزیزم میخوام ولی حالا نه .حالا اگر تو بیای بهارم چی میشه ؟
غنچه دلم چی میشه ؟
-نه .دیگه نمیتونم .دیگه طاقت ندارم اصلا چرا اینقدر حالم بد شد بهاره چرا ؟
نگاه اشکریزان بهاره به او خیره ماند
-شاهرخ مگه نمیگفتی منو دوست داری ؟
-حالا هم میگم .عاشقتم بهاره .بی تو هیچم دختر .دارم نابود میشم .تو که اینو میبینی .
-من نمیخوام اینطوری باشی .نمیخوام شاهرخ .من شاهرخ خودم رو میخوام .همون که میخندید وهمیشه شاد بود همون پسر شیطون دوست داشتنی .نه این شاهرخ غمگین وماتم زده رو .نه من شاهرخ خودم را میخوام همون که میگفت دوستتت دارم بهاره ومن باور میکردم .
-بهاره زجرم نده .
-تو اگر منو دوست داشتی میوه ی دلم رو هم دوست داشتی وبه خاطرش زندگی میکردی .
-پس تا حالا چی کار میکردم ؟تا حالا هم به خاطر اون موندم .
-پس اگر دوستش داری چرا نمیخوای باهاش بمونی .میدونی الان چشم های بهارم رو ابر بهاری پوشونده وبارون غم از چشمهای قشنگش سرازیره .الان دل عروسکم .دختر نازم مثل دل آسمون پاییز گرفته وابریه .
-پس کی بیام پیش تو ؟کی راضی میشی منو ببری پیش خودت کی؟
-عزیز دلم تو همیشه کنار منی .همون طور که من هر لحظه کنار توام .کنار تو وبهار .
-میخوام واقعا با تو باشم .
-وقتی بهار بزرگ شد خانم شد وقتی دخترمون از هر لحاظ تو آسایش وخوشبختی بود .وقتی خیالمون راحت شد که بدون تو میتونه به زندگی ادامه بده اون وقت آغوش من به گرمی منتظر توست
آره شاهرخم آره عزیزم .حالا نفس بکش .بوی گلهای سرخی رو که همیشه برای من میاری استشمام کن .میبینی تو دستهای منه .تر وتازه همه رو نگه داشتم همه گلهایی رو که تو میاری .
شاهرخ به دستهای او نگریست .دستان او پر بود از گلهای سرخی که شبنم اشک بهاره آرام آرام به شاهرخ نزدیک شد ......
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این لحظات دکتر نیز در اتاق بود وبا بهنام سخن می گفت :
-بهتره کمتر به یاد خاطرات گذشته اش بیفته وچیزهایی رو که گذشته رو براش یاد آوری میکنه ازش دور نگه دارید .روحیه حساس شاهرخ ضربه پذیره .این بار واقعا شانس آوردید چون احتمالا سکته بوده به نظر من باید سعی کنید شاد نگهش دارید .شاد .
-دکتر عادت داره غصه هاش رو میریزه تو خودش .
-خوب بیشتر باهاش باشید .مثل اینکه شما بیشتر به ایشون نزدیکید کمتر تنهاش بزارید مدام باهاش صحبت کنید به جاهای خوش آب وهوا بروید نزارید تو خودش باشه .در ثانی دخترش بهتره کنارش باشه .با اون حرف بزنه .شادابی یه دختر بچه برای روحیه ی ایشون که پدر هستن باعث شادابی وطراوت میشه .
-دچار افسردگی شده
دکتر غمگین چندین بار سرش را تکان داد ه وگفت :
-اصلا چنین وضعی برای اون بچه خوب نیست .اثرات بدی تو روحیه اش میزاره وتا وقتی که بزرگ بشه باقی میمونه وممکنه تو زندگیش تاثیر بدی داشته باشه .سعی کنید اون بچه رو تقویت کنید ورسیدگی بیشتری بهش کنید .
-چشم دکتر حتما .از زحماتتون ممنونم .
-خواهش میکنم وظیف ما نگهداری ورسیدگی به بیمارانه وامیدوارم همه ی اونا سلامت باشند دکتر رفت وبهنام نگاهش را به شاهرخ دوخت که در خواب حرف میزد
-بهت قول میدم این بار قولم قوله .آره .از همون قولهایی که تو باورش میکردی
در این لحظه چشمانش را گشود وهراسان صدا زد :
-بهار دخترم کجایی؟بهارم؟
بهنام رفت وگفت :
-آروم باش شاهرخ من اینجا هستم .
شاهرخ به او نگریست :
-پس بهار کجاست ؟
-نگران نباش الان تو خونه وکنار ستایشه حالش هم خوبه فقط نگران توئه .
-آه بهنام .....
-حالت خوبه شاهرخ ؟
-آره خوبم .تو هم بوی عطر گلها رو حس میکنی ؟بهاره اون گلهای سرخ رو برای من آورده بود .میگفت تمام گلهایی رو که در این سالها سر خاکش بردم نگه داشته .
بهنام لبخندی مهربان به روی او زد وپرسید :
-از دستت ناراحت نبود ؟
شاهرخ متعجب پرسید :
-تو از کجا فهمیدی ؟
-معلومه چون با این کارهات هرکسی هم جای اون بود ناراحت میشد
-من قول دادم که دیگه پسر خوبی باشم .
بهنام خندید وگفت :
-تو پسر خوبی هستی .فقط گاهی شیطنت میکنی
شاهرخ نیز خندید شاد بود .گویی هیچ غم وناراحتی در دنیا نداشت
وقتی از بیمارستان مرخص شد شداب بود .دکتر از تغییر ناگهانی حال او به این طریق متعجب بود .گویی شاهرخ 180 درجه تغییر کرده بود .بهار را چنان در آغوش فشرد وبوسه بارانش کرد که دخترک اشک شادی به دیده آورد .غصه های دوروزه را فراموش کرد .فخری بارها خدا رو شکر میکرد ومدام برای سلامتی پسرش دعا میکرد همه از این حال وهوای شاهرخ شاد بودند وامیدوار که او به این طریق باقس بماند وغم واندوه از روح وروانش دور شود .در خانه نیز وضع تغییر کرده بود گرد وغبار اندوه از روح خانه زدوده شد گویی رنگ وبوی بهار وعطر یاس در خانه پخش شده بود .ستایش که شاهرخ را این چنین شاد میدید از خوشحالی در پوستش نمیگنجید .شادی وسلامتی شاهرخ آرزوی او بود .شاهرخ یک مهمانی ترتیب داد یک مهمانی خودمانی ولی بزرگ .سوگند نیز که در این مهمانی شرکت داشت مدام از بهنام میپرسید علت تغییر ناگهانی شاهرخ چیست ؟وبهنام فقط به روی او لبخند میزد او در درون خویش به این واقعیت واقف بود که گرمی وحرارت عشق است که این چنین بر شاهرخ اثر گذاشته واین حرارت اینک به این طریق درست در قلبش نفوذ کرده بود از طریق روح مهربان وعاشق پیشه ی بهاره این عشق را میستود وبرایش احترام زیادی قائل بود
شاهرخ در میهمانی باهمه صحبت کرد از همه به خاطر تمام ناراحتی هایی که بوجود آورده بود عذرخواهی کرد واز این که در طی این مدت تحملش کرده ولب به شکایت نگشوده بودند تشکر کرد از دخترش بهار عذرخواهی کرد ودر حضور همه قول داد که دیگر هرگز باعث ناراحتی آنها نشده وسبب خوشبختی وصفا بین آنها شود وبهار را به خوشبختی برساند .
صفحه 250
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی دوباره روال عادی خود را سپری میکرد البته با این تفاوت که سردی بار وبنه اش را جمع کرده وگویی برای همیشه از زندگیشان هجرت کرده بود .شاهرخ دیگر اضافه کاری ها را کنار گذاشت ووقت آزادش را صرف بهار میکرد واو را به گردش میبرد به هم به هرجایی که بهار میخواست میرفتند وخوش میگزراندند .شاهرخ کم وبیش قضیه فرزند ستایش را فراموش کرده بود ولی تماس ناگهانی رامین باعث شد تا دوباره به این مساله بیندیشد وبه یاد آورد که چه نقشه هایی برای شاد کردن ستایش در ذهن کشیده بود
آن روز در دفترش نشسته وسرگرم کار بود که منشی اطلاع داد آقای صابر پشت خط هستند
-سلام جناب فروتن
-سلام چه عجب یاد ی از ما کردید آقای صابر !
-من؟شما کم لطف شدید .یک ماه بیشتره دیگه سراغی از من نگرفتی فکر میکردم فراموشم کردی
-قرار بود شما در مورد معامله فکر کنید .
وبا پوزخندی ادامه داد :
-معامله فرزندتان !
-باز تیکه وکنایه شروع شد فروتن ؟به هر حال زنگ بگم بنده موافقم .
-با چی ؟
-این که پولی از شما بگیرم وبریم بچه رو بینی شما چی ؟راجع به پیشنهادم فکر کردید ؟
-هنوز به نتیجه نرسیدم .فعلا بهتره قدم اول رو برداریم وبعد به فکر گام های بعدی باشیم
-خوبه !به هرحال من به زودی قراره برم اروپا .اگر خواستی میتونی با من بیای هفته بعد پرواز دارم
-اونجا چه کار داری؟حتما میخوای بری به پسرت سر بزنی .درسته ؟
رامین پوزخندی زد وگفت :
-نه جونم .من خیلی کارهای مهم تر دارم که نمیتونم به این مزخرفات رسیدگی کنم .
-خب جناب صابر !فردا میتونی بیای اینجا ؟
-واسه چی ؟
-مذاکره .مگه نمیخوای تعیین کنیم که چقدر پول میخوای ؟
-چرا جونم .حالا ساعت چند ؟
-راس ساعت 9/5 صبح در شرکت باش منتظر هستم .
وگوشی را نهاد در این لحظه بهنام وارد شد وگفت :
-شاهرخ جون به اینا یه نگاهی بنداز اگر کامل بودند بگو بفرستند بایگانی .
-باشه ....چطوری ؟کمتر به ما سر میزنی !
-نه که تو به من سر میزنی ؟
هردو خندیدند .
-چند لحظه پیش رامین زنگ زده بود .همسر سابق ستایش .
-خب چی میگفت ؟
-بهنام من کلا فراموش کرده بودم یادته چه فکرهایی داشتم .
-هنوز هم داری از چشمات میخونم .
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-آره هنوز هم تصمیم دارم این کار رو انجام بدم میگفت هفته دیگه به اروپا میره میخواست اگر فکرهام رو کردم باهاش برم البته طبق شرط اول باید مقداری پول بدیم تا راضی بشه بچه رو نشون بده .
-خب تو چی گفتی ؟
-فعلا قرار گذاشتم فردا بیاد اینجا ببینم چقدر میخواد .
-من هم میتونم ببینمش ؟
-آره عمدا خواستم ملاقات اینجا باشه که تو هم باشی شاید دونفری بهتر تونستیم باهاش کنار بیایم
-امیدوارم موفق بشیم
شاهرخ آرام گفت :
-امیدوارم بهنام امیدوارم
چند ضربه به در اتاق خورد وسوگند وارد شد با لبخند گفت :
-خسته نباشید جمعتون جمعه
بهنام لبخند زنان گفت :
-گلمون کم بود که خودش با پای خودش اومد
شاهرخ به شوخی گفت :
-خانم منشی قرار نیست به جای کار از نامزدتون پذیرایی کنید ها .
سوگند خندید وگفت :-چشم آقای رییس بار آخره دیگه تکرار نمیشه.
-شاهرخ جون حالمون رو نگیر دیگه .این خانم ما به حد کافی حالگیری میکنه .الان هم که خودش با ما مهربونی میکنه تو بهم میریزی ها !
هرسه خندیدند .سوگند پرونده ای را روی میز نهاده وگفت :
-باید امضا کنید در ضمن آقای مباشر تماس گرفته بودند وپرسیدند دستگاه ها رو کی میفرستید ؟گویا قرار بوده امروز به دستشون برسه .
شاهرخ جواب داد :
-درسته ولی مامور ما تماس گرفت وگفت مشکلی پیش اومده .ولی زود رفع میشه .تماس بگیرید وضمن عذرخواهی بگید تا فردا بار میرسه نگران نباشند .
-به چشم .ممنونم وفعلا با اجازه .
-بفرما میاد ومیره ومارو اصلا تحویل نمیگیره .
سوگند در حین خروج لبخندی به روی او زد .شاهرخ هم خندید و گفت :
-خدا ما مردها رو آفریده که ناز بکشیم پس تو هم ناز بکش تا شاید تحویلت بگیره .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد بهنام وشاهرخ در اتاق نشسته ومنتظر آمدن رامین بودند صحبت میکردند که چه کنند وچه بگویند .تا او سواستفاده نکنه دراین لحظه شاهرخ پرسید :
-راستی سوگند که چیزی در مورد این موضوع نمیدونه ؟
-نه نگران نباش حرفی نزدم .
-آفرین .چون اگر بدونه حتما به طریقی ستایش هم خواهد فهمید .
-نگران نباش گفتم سرمایه دار یکی از شرکتها ی خصوصی میخواد بیاد ملاقات ما واون بره اتاقم به کارهای من برسه !
-چقدر هم سرمایه داره !!!
بهنام خندید وگفت :
-شاید در آینده نزدیک بشه .
-نه بهنام اون نمیتونه این شرکت رو بدست بیاره اونم مفت ومجانی .
-امیدوارم خدا کمکمون کنه .
در این لحظه منشی اطلاع داد که آقای صابر آمده اند .بعد از آن رامین وارد شد ونگاهی به بهنام وشاهرخ انداخت خندید ودندانهای زشت وزردش را لحظاتی به نمایش گذاشت وگفت :
-سلام آقایون احوالتون چطوره ؟
بهنام جلو رفت سلام کرد ورامین را دعوت به نشستن کرد رامین گفت :
-شما خیلی با نزاکت تشریف دارید به این رفیق خوبتون هم کمی ادب وآداب معشرت یاد بدید .
شاهرخ خیلی سرد وجدی پشت میزش نشسته بود .بهنام هم جوابی نداد .به راستی که در نظرش رامین چهره ی کریه ونفرت انگیزی داشت در همان نگاه اول او را شخصی لاابالی دید وفهمید که چرا شاهرخ تا به این حد از او بیزار است وفقط بنا به ضرورت ونیاز حاضر به گفتگو با اوست وبا خود اندیشید که ستایش چگونه با او میزیسته وچگونه تحملش کرده ؟؟
شاهرخ گفت :
-خب نمیخوای سر صحبت را باز کنی ؟
رامین در حالی که پوزخندی گوشه ی لب نشانده بود گفت :
-شرکت بزرگ وخوبیه عالیه !خیلی خوشحال میشم اگر من هم تو این کاخ بزرگ ومشهور سهمی داشته باشم .
-بهتره برای خودت نقشه نکشی وبحث اصلی رو دنبال کنیم .
-اوه جناب فروتن جان شما چقدر آتیشتون تنده !نگران معامله نباش .من وتو با هم کنار میایم .
بهنام گفت :
-آقای صابر بهتر نیست به جای تمام این صحبتها قیمت اصلی رو بفرمایید ؟
-خوبه !چه جالب .شما همیشه غیر منتظره وناگهانی تیر رو میزنید به هدف ؟
بعد خنده ای کرد وادامه داد :
-خیلی خب عرض کنم .ببینید بهتره اول حرفهام رو بزنم بعد قیمت اصلی رو تعیین کنیم .ببینید آقایون من قرار نبود برم اروپا ولی مجبور شدم راستش .....
پوزخندی زد وادامه داد :
-قراره ازدواج کنم .مدتهاست ولی این بچه علیل کارها رو خراب کرده .
شاهرخ پوزخندی تحویلش داد وگفت :
-چرا ؟اون که کاری به کار تو نداره .
-نه جونم .تو متوجه نیستی .همسر من تقریبا یک زن خارجیه .البته امیدوارم در آینده نزدیک همسرم بشه .اون دوست نداره بچه ی من تو اروپا باشه .چون ما میخوایم اونجا زندگی کنیم .اصلا نمیخواد اسمی از مثلا پسر من !تو اروپا ثبت شده باشه میفهمی ؟من هم برای این که بتونم به زن دلخواهم برسم قصد دارم از شر اون بچه خلاص بشم برای همین میخوام لطف کنم واز پیشنهادم بگزرم .منظورم سهیم شدن تو شرکت شماست .همسر آینده ام دلش نمیخواد من زیاد تو این کارها غرق بشم !با توضیحاتی که دادم حالا فقط بحث ما روی قیمته که شما باید بپردازید تا بچه مال شما بشه .میبینید کارتون خیلی راحت شده آقای فروتن .
شاهرخ جدی پرسید :
-شنیده بودم قرار بود چند وقت پیش ازدواج کنی
-گفتم که به خاطر وجود اون بچه نشد .اون موقع هم شما نبودید تا من خلاص بشم اما حالا هستید ومن راحت به مقصودم خواهم رسید !
بهنام وشاهرخ سکوت کرده بودند .هردو مانده بودند که چه بگویند .بهنام به شاهرخ نگریست با چشم به او فهماند که میتوانند موافقت کنند .
-تو چقدر میخوای تا راضی بشی ؟
-اون قدری که بتونم یه زندگی عالی اونجا دست وپا کنم .
-فکر نمیکنم وضع مالی تو اون قدر بد باشه که از پس این مسئله برنیای .
-درسته خیلی تیزی ولی من تمام پولم رو تو اون کار سرمایه گزاری کردم حالا یه پول کلون میخوام .
-چقدر میخوای ؟
رامین خونسرد جواب داد :
-هرچی بیشتر بهتر داداش !
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-نظر خودت چیه ؟حتما پیشنهادی داری .
-آره قیمت پیشنهادی من یکصد میلیونه .
-یکصد میلیون ؟فکر نمیکنم کم باشه ؟
-میل خودتونه .اگر بخوایی میتونی د اضافه بدید !
بهنام وشاهرخ از این همه پررویی او عصباین شده بودند بهنام منتظر بود ببیند شاهرخ چه میگوید ؟او نیز در فکر بود که چه کند برایش مهیا کردن این پول کمی مشکل بود پس از لحظاتی گفت :
-چند روز به پرواز تو مونده ؟
-چهار روز چطور مگه ؟
-اول برای تهیه بلیطم .دوم مهیا کردن نیمی از پول .اونجا وقتی از سلامت بچه مطمئن شدم کارهای قانونی رو انجام میدیم وتو وکالت چه رو میدی به من .من قیم قانونیش میشم وتو برای همیشه از زندگیش میری بیرون وبعد بقیه پول رو دریافت میکنی .
-ولی کارهای قانونیش خیلی طول میکشه
-من هم رو جور میکنم نترس لقمه ی آماده رو مقابلت میزارم .
-خوبه !من هم زودتر به پولم میرسم
-ساعت وروز پروازت رو دقیقا یادداشت کن وبعد برو .فرودگاه میبینمت !
-بزار بگم چه لطفی در حقت کردم .
شاهرخ متعجب پرسید :
-چه لطفی ؟
-دوتا بلیط گرفتم البته با این نیت که با تو حساب کنم ها
وخندهی تحویل شاهرخ داد
-عجب لطف بزرگی !!!!خوبه .
رامین برخاست کاغذی از جیبش در آورد وروی میز نهاد .شاهرخ در حالی که نگاهش میکرد گفت :
-مثل اینکه مطمئن بودی من قبول میکنم که همه چیز رو از قبل آماده کردی .
-آره چون میدونستم برایت چقدر مهمه !در ضمن کقداری از پول رو تو فرودگاه میگیرم باشه ؟
-خیلی خب قبوله .
-عالیه !خب آقایون از زیارتتون خوشحال شدم .
شاهرخ دست او را که دراز شده بود نادیده گرفت وتوجهی نکرد ولی بهنام با اکراه دستش را فشرد وگفت :
-امیدوارم کلکی تو کارت نباشه آقای صابر .چون به ضررت تموم میشه .
-نه جونم من از پول بدم نمیاد که بخوام ازش بگزرم عزت زیاد ما رفتیم تو فرودگاه میبینمت آقای فروتن !
واز اتاق خارج شد بهنام رو به شاهرخ گفت :
-عجب آدم نفهمی بود !
-حالا دیدی با چه موجود کثیفی سروکار داریم ؟واقعها دلم برای ستایش میسوزه .
-حالا این پول رو از کجا باید تهیه کرد ؟
-سهامم رو میفروشم همه رو نه ولی بیشترش رو باید بفروشم بقیه رو هم از پدرم قرض میگیرم
-ی پسر زیادی تند نرو مثل اینکه منو خیلی دست کم گرفتی .
-نه بهنام جون تو کاری نداشته باش .
-یعنی چی کاری نداشته باش ؟نخواستم قضیه رو بدونم که بیکار بشینم
-میدونم ولی بهتره خودم این مشکل رو حل کنم
-نه پسر خوب ما رفیق نیمه راه نیستیم اصلا توقع نداشتم با من این طور رفتار کنی !نیمی از پول رو من حاضر میکنم نصف دیگه رو هم تو .
بزار ماهم تو این کار خیر سهمی داشته باشیم .
-بهنام تو قراره ازدواج کنی .باید به فکر آینده ات باشی .
-بابا من که فقیر وبی پول نیستم .مطمئن باش این پول عروسی منو عقب نمیاندازه
-من که نمیگم نداری .داری ولی لازم داری آقای داماد
-نه شاهرخ جون همین که گفتم .نصفش رو من تهیه میکنم ونصف دیگه رو خودت البته باید تا چهار روز دیگه یه مقداری آماده کنم تا تو فرودگاه به اون مردک بدی ولی عجب آدم ....
-اهمیت نده .تا از سلامت بچه مطمئن نشدیم نباید بهش اعتماد کنیم
-تنها میری شاهرخ ؟
-آره تو باید اینجا باشی وبه کارها رسیدگی کنی
-از هر نظر روی کمک من حساب کن بزار تو این کار خیر من هم شریک باشم
شاهرخ لبخندی مهربان زد وگفت :
-بهنام تو دوست خوبی هستی .
بهنام سر به زیر انداخت .به راستی بهنام دوست خوبی بود از هر لحاظ یار ویاور رفیق خوبی بود وشاهرخ به وجودش افتخار میکرد وبه دوستی با او می بالید .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بابا جون من نمیخوام شما برین سفر خواهش میکنم
شاهرخ مهربان او را در آغوش گرفته وبوسید بعد گفت :
-عزیزم قول میدم زود برگردم من باید حتما کارم رو انجام بدم
-چرا عمو بهنام نمیره ؟
-چون این کار مربوط به منه ومن باید برم .تو که این رو خوب میدونی آدم نباید کار خودش رو به دیگران واگزار کنه .
-آره میدونم ولی ...
-دیگه ولی واما نیار خوشگل بابا .خوب عروسکم ؟
بهار معصومانه به پدر نگریست وپرسید:
-کی میری ؟
-فردا .
بهار غمگین گفت :
-فردا ؟چقدر زود
-عزیزم کاره دیگه.نمیشه عقب بیافته باید فردا برم وتو قول بده که دعا کنی موفق بشم قول میدی ؟
-دعا میکنم بابا جون از خدا میخوام که حتما کارت درست بشه .
-قربون او برم .قول میدم وقتی برگشتم بریم مسافرت هرجا که تو دوست داشتی .
-بریم شمال باشه بابا جون ؟
-حتما خوشگلم .خب دیگه حالا بهتره برم وسایلم رو جمع کنم که برای فردا حاضر باشم .
-من هم کمکت میکنم بابا جون .
پدر ودختر به اتاق رفتند وستایش متفکرانه باقی ماند .
با خود می اندیشید که چرا یکدفعه این سفر برای شاهرخ پیش آمده وچرا تا این حد مشتاق است با موفقیت باز گردد بعد با خود گفت :
-خوب معلومه دیوونه .اون برای کارهای شرکت میره ودوست داره با موفقیت کارش رو تموم کنه وبرگده وبیشتر از این نیست .
فردای آن روز شاهرخ در خانه از بهار وستایش خداحافظی کرد وگفت که تنها به فرودگاه میرود .بهار غمگین گفت :
-یعنی حتی دوست نداری برای بدرقه ایت بیایم بابا جون ؟
-کوچولوی من گفتم که خونه بمونید بهترهیادت نره که قول دادی ستایش جون رو اذیت نکنی .
ورو به ستایش کرد وگفت :
خب ستایش برام دعا کن این سفر برام خیلی مهمه
-امیدوارم موفق باشی توکل به خدا .
-ممنونم مراقب خودت وبهار باش خدانگهدار.
بهار را بوسید وسوار بر اتومبیلش شد بهار فریاد زد :
-زود برگرد بابا جون
وستایش در دل دعا کرد که او سلامت بازگردد با رفتن او دست بهار را گرفت ووارد خانه شدند بهار روی صندلی نشست وگفت :
-ستایش جون خدا کنه بابام موفق بشه اگر اینطور باشه همیشه شاد میمونه .خدا کنه بابام دیگه ناراحتی نداشته باشه
-حتما این طوره عزیزم .حالا به جای این حرفها دوست داری با هم یه کیک خوشمزه درست کنیم ؟
بهار شادمان گفت :
-آره عالیه !مامانی وبابایی وعموبهنام وسوگند جون هم دعوت میکنیم
-باشه پس مثل اینکه خیلی کار داریم زود باش باید دست به کار بشیم
بهار خندید وهیجانزده نگاهش کرد .ستایش براستی عطر شدای وسرور را بر روح وروان این دختر می پاشید واو را شاداب نگه میداشت .بهار نیز از این همه هیجان وشور ذوق زده بود وستایش را نیز چون پدرش دوست داشت .....
شاهرخ بین راه همان طور که از قبل با بهنام هماهنگ کرده بود اورا سوار کرد وبا هم به فرودگاه رفتند
-ستایش چیزی نگفت ؟
-میخواستند بیان فرودگاه ولی مانع شدم وگفتم نمیشه اگر میومد با دیدن رامین قضیه لو میرفت .
-درسته سوگند هم دیروز می پرسید چی شده .قراره شاهرخ بره مامورایت ؟من هم گفتم نه بابا کی گفته !خلاصه قضیه رو سربسته نگه داشتم که نفهمه امروز پرواز داری تا انشا ا....با دست پر برگشتی همه چیز رو فاش کنیم .
-فقط امیدوارم کارها بدون مشکل درست بشه بهنام دعا کن .
-نگران نباش ....تو این کیف بیست میلیون پوله وقتی بچه رو دیید میدی بهش که خفه بشه
-باشه امیدوارم کلک نزده باشه .....
رامین در فرودگاه منتظر شاهرخ بود با دیدن او وبهنام با پوزخند همیشگی اش به طرفشان رفت .
-فکر کردم پشیمون شدی ونمیای !
-تو پشیمون نشی ما نمیشیم .
بعد روی صندلی نشستند ومتتظر اعلام شماره پرواز شدند .هیچکدام حرف نمیزدند وقتی شماره پرواز اعلام شد بهنام ئدست بر شانه ی شاهرخ نهاده وبرایشآرزوی موفقیت کرد .شاهرخ نیز ضمن تشکر از او خواست تا در نبودش هوای بهار وستایش رو داشته باشه .بهنام او را مطمئن کرد وپس از رفتن آنها به شرکت بازگشت .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پایان ساعت کاری بهنام از اتاق خارج شده وبا لبخند به سوگند خسته نباشید گفت
-ممونم تو هم خسته نباشی باید بریم خونه شاهرخ .
-چرا ؟
-دعوتیم .بهار دعوتمون کرده شاهرخ هم خونه اس نه ؟
-نمیدونم شاید حالا بریم
بعد برخاست وهردو سوار بر اتومبیل بهنام به سوی منزل شاهرخ حرکت کردند .فخری وفروتن وشبنم وفرید وفرزندشان نیز آمدنده بودند با ورود بهنام وسوگند محفل گرمتر شد .ستایش به والدین شاهرخ گفته بود که او برای یک سفر کاری به خارج رفته آنها نیز متعجب بودند که چرا تا به این حد بی صدا !سوگند که مسئله را شنید گفت :
-سفر کاری ؟خارج ؟
ستایش گفت :
-تو که باید بهتر از ما بدونی.
-من اصلا خبر نداشتم گفته سفر کاریه ؟
-عزیزم این سفر محرمانه بود .به خاطر همین نباید کسی متوجه میشد .
-محرمانه ؟یعنی من هم نباید میدونستم ؟
فخری مهربان گفت :
-حالا عیبی نداره عزیزم .حالا که دور هم هستیم بهتره خوشحال باشیم
وشبنم افزود :
-الان شاهرخ داره اونجا خوش میگزرونه وما اینجا داریم جر وبحث میکنیم که چرا بی خبر رفت .انشاا... خیره .بیایید از کیک خوشمزه ی ستایش جون که خیلی براش زحمت کشیده کمی بخوریم .
در این لحظه دختر شبنم گریه را آغاز کرد .فرید خنده کنان گفت :
-ما بهتره اول به بچمون برسیم بعد بخوریم .
بهار شروع به بازی با نوزاد کرد که او گریه نکند .
-شما کیک بخورید من با پریناز بازی میکنم
شاهرخ همراه رامین در یکی از هتل های مشهور که از قبل رزرو شده بود اقامت کردند .در ابتدای ورود واقامت در هتل شاهرخ کمی استراحت کرد وبعد به سراغ رامین که در اتاق دیگری بود رفت .او در حال استراحت بود ودر رویایهای خویش سیر میکرد از این که به زودی به پولی هنگفت خواهد رسید خوشحال بود همچنین از اینکه از شر آن بچه مزاحم که جلوی پیشرفت به قول خودش عالی اش را گرفته بود راحت میشد احساس رضایت میکرد .با شنیدن صدای در برخاست وآن را گشود .به روی شاهرخ لبخندی زد وبه داخل دعوتش کرد .شاهرخ روی صندلی نشست وبه او زل زد وبعد از لحظاتی گفت :
-اومدم ببینم کی میریم بچه رو ببینیم .
-من منتظر بودم تو استراحت کنی وگرنه ایرادی نداره میتونیم همین الان بریم
-میرم حاضر بشم یک ربع دیگه بیرون باش
-مثل اینکه خیلی عجله داری ها
-آره عجله دارم میخوام مطمئن بشم که کلکی تو کار نبوده .
-درسته من رو درست وحسابی نمیشناسی ولی بدون تو مرام من بی معرفتی اونم نسبت به کسی که برام همای سعادته نیست
شاهرخ پوزخندی زد وگفت :
-مشخص میشه .یک ربع دیگه منتظرم .
واز اتاق خارج شد وبه اتاق خودش رفت .در حال آماده شدن بود که چند ضربه به در خورد برخاست ودر را گشود رامین خندان گفت :
-من حاضرم .
خارج از هتل سوار بر اتومبیلی شدند ورامین آدرس را گفت .پس از طی مسافتی اتومبیل مقابل ساختمان بزرگی متوقف شد وهر دو پیاده ووارد ساختمان شدند .همراه رامین به اتاق رفتند که خانمی در آنجا پشت میزش نشسته بود وبا دیدن رامین لبخندی زد واز دیدارش ابراز خوشبختی کرد .رامین نیز پس از گپ کوتاهی با او گفت که برای دیدن شروین آمده زن لبخندی زد واظهار داشت که امیدوار است شروین از دیدارش خوشحال شود وبعد پرسید مرد همراهش کیست رامین خنده ای کرد وپاسخ داد :
-یه دوست با ارزش !
زن به روی او لبخندی زد وشخصی را صدا زد تا آنها را به اتاق شروین ببرد .زنی جوان وخوش برخورد با آنها همراه شد .پشت در ایستادند واو دو ضربه به در نواخت وبعد وارد شد ند زن با شادی گفت :
-شروین نگاه کن کی اومده دیدنت
پسری که روی ویلچر مقابل پنجره نشسته بود با تعجب برگشت وبا دیدن رامین به زبان انگلیسی فریاد زد :
-بیرونش کن .بیرونش کن .من نمیخوام ببینمش نمیخوام
زن جوان به طرف او رفت وخواست آرامش کند :
-عزیزم پدرته این درست نیست اون برای دیدن تو آمده .
رامین در حالی که خشمناک به پسرک نگاه میکرد گفت :
-لازم نیست .من برای دیدنش نیومدم .این آقا خواسته اونو ببینه اون برای من اصلا مهم نیست
.!
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شروین با چشمان وحشت زده اش به چهره ی نکبت بار رامین که در حالت عصبانیت کریه تر میشد می نگریست .
رامین رو به شاهرخ کرد وگفت :
-اگر میخوای باهاش حرف بزنی خیالی نیست .من میرم چون کار دارم .خودت به هتل برگرد شب میبینمت .
وبعد نگاه دیگری به پسرک انداخته ورفت .
زن جوان رو به شاهرخ پرسید :
-شما نمیخواهید برید؟
شاهرخ در حالی که ایستاده بود گفت :
-من برای دیدن شروین اومدم .اگر ایرادی نداره میخواستم باهاش صحبت کنم .
وبا لبخند به شروین نگریست .پسر بی توجه به او ویلچرش را تا کنار پنجره رساند .زن نیز که اعتراضی از جانب پسر ندید لبخندی به شاهرخ زد واز اتاق بیرون رفت .با رفتن او شاهرخ جلو رفت ودر چند قدمی پسرک قرار گرفت .اکنون دقیق تر به او می نگریست .موهای صاف وخرمایی رنگ .چشم های عسلی .چهره ای معصومانه وزیبا .پسری دوست داشتنی بود .ولی معلوم بود که غمگین است غمگین وپژمرده
-شروین ؟
پسرک عکس العملی از خود نشان نداد .شاهرخ دست بر شانه ی او نهاد در این لحظه پسر سر گرداند وبه او نگاه کرد .چشم هایش اشک آلود بودند .غمگین پرسید :
-تو کی هستی ؟دوست اون ؟
-نه پسرم من دوست اون نیستم
-ولی با اون بودی با اون اومدی با من چه کار داری ؟
-فکر کن وقبول کن که دوست تو هستم .
شروین پرسید :
-چرا باید قبول کنم ؟
شاهرخ مهربان گفت :
-چون دوستت دارم .
شروین به او خیره شد بعد از مادرش .شاهرخ اولین کسی بود که این جمله را ادا کرده بود غمگین پرسید :
-چرا دوستم داری ؟کسی منو دوست نداره چون کسی رو ندارم
-واقعا لاینطور فکر میکنی ؟
واو آرام جواب داد :
-فقط مادرم
شاهرخ مهربان وبا محبت به او نگریست
-از مادرت خبری نداری ؟
شروین در حالی که اشک میریخت گفت :
-پدرم مارو از هم جدا کرد .همون مرد لعنتی .
-همه چیز رو میدونم
-تو کی هستی ؟
-اسمم شاهرخه .راستش به خاطر تو بود که با رامین همسفر شدم وبه خاطر توئه که مجبورم با اون همراه باشم .
-چرا ؟چه دلیلی وجود داره که بخوای به خاطر من با اون باشی ؟شاید هم واقعا دوست اون باشی وقصد داشته باشی من رو آزار بدی .
-دوست ندارم در مورد من اینطوری فکر کنی .همون طور که گفتم من دوست پدرت نیستم .راستش میخوام یه کاری کنم که تو از دستش راحت بشی .
-واقعا ؟برای چی ؟نکنه میخواد بلایی سرم بیاره .
-نه پسر خوب .ببین تو در مورد من چه فکر میکنی ؟
-من شما رو نمیشناسم .پس نمیتونم فکری هم در موردتون داشته باشم .
شاهرخ به سادگی پسر لبخند زد ومهربان گفت :
-من میخوام تو رو به مادرت برسونم
پسر با شنیدن این جمله به شدت هیجانزده شد ودر حالی که صدایش از هیجان می لرزید گفت :
-شما از مادرم خبر د ارید ؟اون رو میشناسید ؟
شاهرخ دستهایش را روی شانه های نحیف او نهاد وبر روی زمین زانو زده طوری که صورتش مقابل چهره ی شروین قرار گرفت :
-آروم باش عزیزم .....آره .من میشناسمش .
-حالش خوبه ؟کجاست ؟دلم خیلی براش تنگ شده .پدرم که اذیتش نمیکنه .
-نمیتونه این کار وانجام بده .چون دیگه همسر مادر تو نیست .
-مادرم ازش جدا شده ؟
-از همون روزهایی که پدرت تورو با خودش به اینجا آورد از هم جدا شندند
-حالا کجاست ؟حالش خوبه ؟
-آره عزیزم حالش خوبه وفقط ناراحتی ونگرانیش به خاطر دوری از توئه
-شما با مادرم چه ارتباطی دارید ؟اصلا مادرم رو از کجا میشناسید ؟
-مادرت تو خونه ی من زندگی میکنه .
شروین افسرده پرسید :
-پس با شما ازدواج کرده ؟
-نه .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-پس چی ؟
شاهرخ جواب داد:
-مادرت پرستار دختر کوچولوی منه همین .وبرای اینکه شروین را راحت کند این جمله را نیز در ادامه صحبتش افزود :
وهیچ ارتباط دیگه ای بین من واو نیست .
شروین به روی او لبخندی زد وگفت :
-باورم نمیشه که یکی از مادرم خبری برام آورده .
شاهرخ مهربان گفت :
-باور کن اگر بتونم کارها رو جور میکنم تورو به ایران برمیگردونم پیش مادرت .
اشک در چشمان شروین چون غنچه ای شکفت .شاهرخ شادی او را حس کرد ساعتی را با او صرف کرده واز ستایش برایش صحبت کرد وبه او قول داد که تمام سعی اش را به کار ببندد تا او را به مادرش برساند تا با هم زندگی کنند از او هم قول گرفت که پسر خوبی باشد ودیگر غصه نخورد .حتی به تهدیدها وسخنان بیهوده رامین هم توجهی نکند وسعی کند شاداب باشد تا با چهره ای شاد وسر حال به ایران ونزد مادرش بازگردد وقتی که خواست از او خداحافظی کند پسرک کمی دلگیر شد .
دوست نداشت شاهرخ به این زودی ترکش کند !شاهرخ با مهربانی بوسید ودست مهر بر سرش کشید وقول داد تا وقتی که در آن کشور است مدام به او سر بزند وبعد از اتاق خارج شد واز همان زن جوانی که آنها را به اتاق شروین برده بود خواست تا او را به دفتر مسئول آسایشگاه راهنمایی کند .زن با کمال میل این کار رو انجام داد .مسئول آنجا همان زنی بود که در ابتدای ورود وارد اتاقش شده بودند .او با دیدن شاهرخ لبخندی زد ودعوت کرد بنشیند بعد گفت :
-آقای صابر گفتند که شما از دوستان ایشون هستید .
شاهرخ لبخندی تمسخرآمیز زده وگفت :
-خیر .من فقط با اون در یه معامله شرکت دارم .همین .از دوستانش نیستم وپس از مکث کوتاهی ادامه داد :
-من میخوام راجع به شروین با شما صحبت کنم .میخوام بیشتر راجع بهش بدونم .
زن متعجب گفت :
-میتونم سوالی بپرسم ؟
وبا تصدیق شاهرخ ادامه داد :
-چرا شما نسبت به شروین تا این حد احساس مسئولیت می کنید ؟
شاهرخ سر به زیر انداخت وگفت :
-به خاطر احساسم وبه خاطر وجدانم .این بچه اینجا روز به رو.ز پژمرده تر میشه .روحیه اش خیلی ضعیفه .
زن که از سخنان پرمحبت شاهرخ خوشش آمده بود گفت :
-شما درست موتجه شدید .شروین پسر حساسیه از کودکی در اینجا بوده .پدرش اونو آورد وگفت که مادرش مرده ولی شروین به ما گفته که مادرش زنده اس وپدرش اونا رو از هم جدا کرده .پدرش در این مورد حرفی به ما نزده .راستش دوست نداره راجع به زندگیش سوالی کنیم خیلی دیر به دیر اینجا میاد اونم برای این که ببینه اوضاع از چه قراره .
در ثانی شروین اصلا از دیدن اون خوشحال نمیشه .از نطر روحی شروین بیماره اگر اینطور پیش بره حتما حالش وخیم تر هم میشه .
شاهرخ پرسید :
-نظر شما چیه ؟باید چه کار کرد ؟
-شاید اگر مادرش رو ببینه بهتر بشه یا مادرش از اون نگهداری کنه
-دادگاه ایران سپرستی شروین رو به پدرش داده .
-خوب دوباره شکایت کنید اگر دادگاه از این وضع مطلع بشه حتما قاضی در رای اش تجدید نظر می کنه .
-نمیشه .مادرش نگرانه که رامین به بچه آسیب برسونه .چون تهدیدش میکنه .به هر حال از این که این اطلاعات رو در اختیارم قرار دادید سپاسگزارم .خواهش میکنم بیشتر مراقب اون باشید من بازم اینجا میام .
-خواهش میکنم از آشنایی با شما خوشوقت شدم آقای .....
-فروتن .شاهرخ فروتن .
-اوه بله آقای فروتن
پس از آن شاهرخ خداحافظی کرد ورفت .واقعا از شنیدن آن سخنان ناراحت شده بود .حتی از دیدن حال رقت بار شروین نیز اندوهگین بود اگر ستایش شکایت میکرد حتما قاضی رای را به او میداد .ولی افسوس که او حاضر به چنین کاری نبود
شب هنگام در رستوران هتل در حال صرف شام بودند .رامین با ولع میخورد گویی مدتها بود که غذایی نخورده یا از انجام کار سخت وطاقت فرسایی بازگشته واکنون فقط میل به خوردن دارد .ولی شاهرخ اشتها نداشت فقط خشمناک به رامین مینگریست رامین خنده ای کرد وگفت :
-چیه پسر ؟چرا غذات رو نمیخوری ؟
-میل ندارم .
-چرا.دیدن اون بچه باعث بی اشتهاییت شده ؟
یعد لیوان نوشابه را سر کشید وادامه داد :
-پس حالا من رو درک میکنی که نمیتونم اونو ببینم ودوستش داشته باشم .
-احمق !تو یه کثافتی .تو داری اون بچه رو تباه میکنی اون بچه توئه میفهمی .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
رامین خندید وگفت :
-آروم باش شاهرخ .اون بچه به زودی خوشبخت میشه چون تو میخوای ازش نگهداری کنی .
-همه چیز رو آماده کردم وکیلم تو ایران مدارک رو کامل میکنه وتو هم پولت رو میگیری وبرای همیشه از زندگی ستایش وپسرش گورت رو گم میکنی ومیری !
-من آرزومه که به این پول برسم
-تو یه آدم کثیفی.
-خیلی خب دیگه کافیه .من دارم شام میخورم اوقاتم رو تلخ نکن من صبرم زیاده ولی وقتی کاسه ی صبرم لبریز بشه کسی جلودارم نیست .پس بهتره تا این حد سربه سر من نزاری .در ضمن بهتره بابت دیدن بچه ومطمئن شدن از سلامتیش اون مبلغی رو که قرار بود بدی حاضر کنی .
شاهرخ برخاست وگفت :
-پول حاضره تو اتاقم منتظرتم
ورفت .رامین زیر لب گفت :
-دیوونه ها .میخوان به خاطر یه بچه ی علیل با من دربیفتند .چقدر خوب .به زودی برای همیشه از شرش خلاص میشم وبه یه پول حسابی میرسم !
بعد باقی غذایش را صرف کرد وبه اتاق شاهرخ رفت .شاهرخ کاغذی را از قبل آماده کرد ودر آن قید کرده بود که برای گرفتن بچه این پول را پرداخت میکند .قرارداد دونسخه بود که برگه اصلی دست شاهرخ میماند وبرگه ی کپی در اختیار رامین قرار میگرفت او به برگه ها خندید!در نظرش اینها یک نوع بچه بازی بود .بنا به خواست شاهرخ برگه را امضا کرد وکیف پول را از شاهرخ دریافت کرد .وقتی چشمش به پولها افتاد خنده ای کرد وگفت :
-ممنونم جناب شاهرخ خان .او هم پوزخندی زد وگفت:
-اگر آدم نبودی دلم نمیسوخت ولی با این که به حد خودت داری باز هم چشم طمع داری .
رامین موذیانه به او نگریست وگفت :
-درسته دارم ولی نمیشه به این خاطر از گرفتن پول بیشتر صرفنظر کنم
-به هر حال بگزریم .همسر آینده ات چی شد ؟
گویی گل از گل رامین شکفت با خنده گفت :
-امروز دیدمش از دیدن من خیلی خوشحال شد !
شاهرخ با تمسخر پرسید :
-واقعا؟
-معلومه از خداشه زن من بشه.
-معلومه با این همه کمالات بایدم اینطور باشه .
رامین گفت :
-گفتم دیگه از شر بچه هم خلاص شدم
-واقعا که .اون چی گفت ؟
-گفت بهتر!میتونیم با هم ازدواج کنیم
-میتونم یک سوالی از تو بپرسم ؟
رامین در حالی که در دنیای خودش سیر میکرد گفت :
-آره فعلا هرچی دوست داری بپرس .
-میخواستم ببینم آدمهایی که میخوای با اونا کار کنی چه کاره اند؟کارشون چیه ؟
-فقط بدون عالیه !حرف نداره یعنی اگر تو کار اونا باشی نونت واسه همیشه تو روغن !
-خب چه کاریه ؟
-یه کار بی دردسر !راستش من خودم هم زیاد اطلاع ندارم فقط سرمایه میزاریم .بدون اینکه کاری انجام داده باشیم !
-جالبه !به هر حال امیدوارم بدونی که داری چه کار میکنی .با اونکه ازت خوشم نمیاد ولی به عنوان یه ایرونی وهم وطن باید بهت بگم که به اینها اعتماد نکن .ممکنه وارد کاری بشی که مثل یه باتلاق لجن باشه که مدام تو اون فرو بری ووقتی حسابی تو لجنزار فرو رفتی خلاص شدن برات غیر ممکنه .
رامین خندید ودندانهای زردش را به نمایش گذاشت وگفت :
-تو غصه نخور خودم میدونم چه کنم ؟
بعد برخاست وکیف را دردست گرفت وگفت :
-خب رفیق جان .هرچند دوست نداری رفیق من باشی ولی به هر حال به خاطر این پولها ممنون !میتونی تا وقتی اینجا هستی بری وبچه رو ببینی .ولی نمیتونی از اونجا خارجش کنی از طریق تلفنم نمیتونه با مادرش صحبت کنه افراد اونجا حسابی مقرراتی هستند .
-بله خودم میدونم تو نگران نباش
-فعلا خدانگهدار در ضمن من فردا از این هتل میرم قراره خونه همسر وپدر زن آینده ام اقامت کنم.
-کی به ایران برمیگردی ؟
-شاید دوهفته دیگه .تو کی برمیگردی ؟
شاهرخ کمی اندیشید وبعد گفت :
-منم تا دو روز دیگه برمیگردم اونجا حسابی گرفتارم وقتی برگشتی حتما با من تماس بگیر .فکر نکنم قرارمون رو فراموش کنی .
رامین خندید وگفت :
-نگران نباش .من حتما میام تو هم به آرزوت میرسی واون پسرک رو میبری ایران برای خودت ومادرش شب خوب بخوابی .خداحافظ.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
رامین رفت وشاهرخ برجای خود باقی ماند .در فکر فرو رفته بود که آیا کارها خوب پیش خواهد رفت ؟تصمیم گرفت با بهنام تماس گرفته واو را از اوضاع خبردار کند گوشی را برداشت واز مسئول هتل خواست شماره را بگیرد .پس از لحظاتی بهنام پشت خط بود .
-سلام بهنام جان
-سلام شاهرخ خودتی ؟پسر تو هم زنگ نمیزنی وقتی هم میزنی بی موقع است .
-مگه ساعت چنده ؟
-همون موقع که باید بلند بشم وبرم سرکار
شاهرخ خندید وگفت :
-پس به موقع زنگ زدم وبیدارت کردم چه خبر بچه ها خوبند ؟
-خوب خوب .جات خالی جشنی راه انداخته بودیم که بیا وببین .
-جدی میگی ؟خب خداروشکر که خوشحال بودید .
-تو بگو چه خبر ؟پسره رو دیدی یا دروغ بود .
-نه .دیدمش .تو یه آسایشگاهه .اوه خدای من بهنام این مردک احمقه آخه کدوم پسری نسبت به بچه ی خودش این قدر بی عاطفه اس که این مرد این طوره ؟
-حالا بچه خوب بود ؟
-از نظر روحی خیلی ضعیفه .وقتی از مادرش گفتم اگر بدونی چه حالی پیدا کرد .انگار دنیا رو بهش دادم باید روش کار کرد باید از نظر روحی تشویقش کرد .....تو چه کار کردی ؟وکیلمون کارها رو درست میکنه ؟
-تازه یه روزه رفتی رفیق عزیز .ولی آره جور کرده فقط یکی دو ورق دیگه رو تکمیل کنه کار تمومه .
-زاستی مردک امضا کرد ؟
شاهرخ خندید وگفت :
-تا چشمش به پولها افتاد خودش رو گم کرد .باورم نمیشه .اگر نمیدونستم وضع مالیش رو به راهه فکر میکردم یه آدم بدبختیه که تا حالا رنگ پول رو ندیده .تازه در نظرش امضا دادن بچه بازی بود .به هر حال شانس آوردیم .این یکی رو که راحت امضا کرد .
-راحت ؟پولش رو گرفته .
-درسته .خوب بهتره بری به کارت برسی .ببخشید که بی موقع زنگ زدم .
-نه جونم خوشحال شدم مراقب خودت باش .کی برمیگردی ؟
-دوروز دیگه .سپردم بلیط رزرو کنند .
-باشه موفق باشی وبه امید دیدار .
-به امید دیدار .
گوشی را روی دستگاه نهاد وروی تخت دراز کشید وپس از ساعتی تفکر به خواب فرو رفت .
روز بعد شاهرخ از متصدی هتل سراغ رامین را گرفت وشنید که او تسویه کرده ورفته .تشکر کرد ورفت .خود را به آسایشگاه رساند ومسئول آنجا را ملاقات کرد وخواست شروین را ببیند .خانم ربکا از ملاقات با او خوشحال شده واظهار داشت که از دیروز حال شروین خیلی بهتر شده وپس از مدتها خنده را روی لبان او مشاهده کرده اند .شاهرخ از این موضوع خوشحال شد وبه اتاق او رفت شروین با دیدنش به انگلیسی به پرستارش گفت :
-اوه مارگریت .ببین کی اومده ؟خدا جون آقای شاهرخ چقدر خوب شد که اومدید .
شاهرخ گویی شروین پسر خودش باشه با مهربانی به طرفش رفت واو را در آغوش گرفت وبوسید .شروین با هیجان میخندید .پرستارش که شاهرخ او را روز قبل دیده بود لبخندی مهربان زد وگفت :
-خیلی از دیدنتون خوشحال شده
شاهرخ در جواب جمله ی او لبخندی محبت آمیزوبعد شروین را روی ویلچر نشاند وگفت :
-خب پسر خوب میبینم که حالت خوبه .معلومه مه به خاطر قولی که به من دادی قدم های اول رو برداشتی حالا دوستداری بریم تو محوطه سر سبز اینجا وکمی با هم باشیم ؟
شروین خوشحال جواب داد :
-به شرطی که زود نری دوست دارم بیشتر با من باشی .
-حتما پسرم .
شنیدن کلمه پر مهر پسرم از زبان شاهرخ چنان شیرین ودوست داشتنی بود که شروین دوست داشت بارها وبارها آن را بشنود .ولی شرم داشت چنین درخواستی بکند .شاهرخ چرخ را هل داد وبا راهنمایی مارگریت وارد محوطه ای سرسبز شدند که بیشتر شبیه به باغی زیبا بود .
شروین معصومانه گفت :
-میدونی آقا شاهرخ .من خیلی وقته تو این باغ نیومدم .مارگریت چند وقته ؟
-فکر کنم یکسال باشه
شاهرخ متعجب ابتدا به مارگریت وبعد به شروین نگریست .
-یکسال ؟یعنی تو فقط تو اتاقت بودی ؟
-بله لزومی نداشت به اینجا بیام از پنجره ی اتاقم همه چیز رو میدیدم .
مارگریت در ادامه ی سخنان او گفت :
-درسته .حداقل برای هواخوری هم نمی اومد .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-آره نمی اومدم .چرا باید می اومدم تا سرسبزی ها رو ببینم ؟برای چی باید به فکر سلامتی ام میبودی ؟من که باید تا آخر عمرم اینجا بمونم تا بمیرم وحتی اجازه ندارم مادرم رو ببینم یا از او خبری داشته باشم .
به چه امیدی باید خوشحال میبودم وبه فکر گشت وگذار می افتادم برای چی ؟
شروین با فریاد این جملات را ادا میکرد وبه گریه افتاد .شاهرخ مهربان مقابل او زاند زد ودستهایش را گرفت وگفت :
-شروین .پسر گلم گریه میکنی ؟واسه یه مرد گریه کردن چندان راحت نیست .یه مرد باید مقاوم وصبور باشه ودیگه نباید به غم واندوه وسختی هایی که کشیدی فکر کنی .به امید خدا کارها رو درست میکنم وبه زودی تو رو به ایران برمیگردنم پیش من ومادرت .
شروین افسرده خود را در آغوش شاهرخ انداخته وغمگین نالید :
-کاش تو پدرم بودی کاش همیشه با من بودی .کاش تو مال من بودی .....آرزوی من داشتن پدری مثل تو بوده ولی چرا این طور شد چرا ؟
شاهرخ سر او را نواز ش کرد .به راستی روحیه شروین در وضع نامناسبی قرار داشت پس از لحظاتی او خندید وگفت :
-هی پسر خوب .ما که قرار نیست همینطور بنشینیم وگریه کنیم قراره خوش باسیم تو که یادت نرفته چه قولی به من دادی ؟
بعد با مهربانی اشکهای روی گونه های شروین را پاک کرد وگفت :
-حیف نیست از این چشمهای قشنگ اشک بیاد ؟د بخند پسر خوب .
شروین شاداب خندید .مارگریت نیز خندید وبعد رفت حالا آن دو تنها بودند بچه های دیگر هم آنجا بودند .شاهرخ با شروین بازی کرد او را می خنداند وسعی کرد به او روحیه بدهد .حتی ناهار را نیز آنجا با هم صرف کردند .
تا بعدازظهر کنار شروین ماند خیلی دوست داشت او را بیرون ببرد وشهر را نشانش بدهد ولی افسوس که نمیتوانست چنین اجازه ای را به او نمیدادند .زمانی که میخواست از شروین جدا شود پرده ی اندوه وغم دوباره بر چهره ی شروین سایه افکند .شاهرخ مهربان به او گفت :
-غصه نخور عزیز دلم فردا هم میام
-همیشه میای ؟
شاهرخ لحظه ای مکث کرد وجواب داد :
-باید برگزدم ایران .باید کارها رو درست کنم تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم پدرت رو راضی کنم وکالت تو رو به مادرت بده تا بتونی برگردی وبا مادرت زندگی کنی .
-اگر نتونستی چی ؟
-نگران نباش .ما موفق میشیم .
-کی بر میگردی ؟
-فردا شب .
او پرسید :
-یعنی فقط فردا میبینمت ؟
شاهرخ سر تکان داد وبرای اینکه شروین ناراحت نشود گفت :
-ولی برای همیشه که نمیرم برمیگردم وتو رو هم میبرم .نمیزارم اینجا بمونی .تو هم باید قول بدی تا وقتی که اینجا هستی ومن کاهرها رو درست میکنم مراقب خودت باشی ودیگه غصه نخوری .
-قول میدم شاهرخ .
-آفرین پسر خوب .
سپس پیشانی او را بوسید وپس از خداحافظی رفت .


...........................

فصل 7
بالاخره شاهرخ به ایران بازگشت .زمانی که از شروین خداحافظی کرده بود به او قول داده بود که با او تماس بگیرد .شروین بی قرار دیدار مادرش بود وشاهرخ قول داد که این دیدار به زودی صورت پذیرد به مسئول آسایشگاه نیز بسیار سفارش شروین را کرده بود .
زمانی که وارد ایران شد صبح زود بود یک راست به شرکت رفت .هنوز ساعت اصلی کار شروع نشده بود واز بهنام هم خبری نبود ساعتی گذشت وکارکنان وارد شرکت شدند بهنام نیز آمد ویکراست وارد اتاق شاهرخ شد با دیدن او خوشحال به طرفش رفت ویکدیگر را در آغوش گرفتند
-چطوری پسر خوش گذشت ؟
-جای تو خالی چطوری ؟مثل اینکه حسابی سر حالی !
بهنام خندید وگفت :
-از نبود رییسم سواستفاده کردم وحسابی خوردم
شاهرخ هم خندان گفت :
-نوش جونت .هرچی دوست داری بخور فقط غذای منو نخور که از گرسنگی میمیرم
پس از گپی دوستانه بهنام پرسید :
-خب اوضاع از چه قراره ؟
-هیچی همونی که تلفنی گفتم .
-از رامین چه خبر ؟
-هیچی فردای شبی که پولها رو گرفت با هتل تسویه کرد ورفت وگفت دوهفته ی دیگه برمیگرده
-به قول تو خوبه که پولداره .اگر مایه دار نبود چی میشد ؟
-نمیدونم وعلوم نیست میخواد تو چه کاری سرمایه گزاری کنه این طورکه فهمیدم باید کار خلاف باشه چون اصلا معلوم نیست چی به چیه !
-که اینطور ! از شروین بگو !
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-وای بهنام .اون مرد عوضی معلوم نیست با این بچه چه کرده .چنان روحیه خرابی داره که حد نداره .خیلی دلم سوخت تو این دو سه روزی که اونجا بودم مدام بهش سر میزدم .حسابی با من دوست شده اگر گریه هاش رو میدی جگرت آتیش میگرفت
-حالا چه کار میکنی ؟به ستایش میگی ؟
-حالا نه .باید از طرف رامین مطمئن بشیم بعد میترسم یه امیدواری بیهوده بهش بدم وبعد همه چیز خراب بشه .
-امیدوارم موفق باشی .در ضمن ماموریتت کاری ومحرمانه بودها .سوگند خیلی حساس شده میگه چرا من اطلاع ندارم .
هردو خندیدند ودر این لحظه سوگند وارد شد وبا دیدن شاهرخ لبخند زنان گفت :
-به به جناب رییس ! سلام عرض کردم سفر محرامنه خوش گذشت .
شاهرخ جدی پرسید :
-کی گفته محرمانه ؟
-بهنام .
-بهنام مگه من نرفتم سفر محرمانه ؟اگر محرمانه بود تو چرا اصلا حرفش رو زدی ؟
بهنام در حالی که میخندید گفت باور کنید در برابر سوگند خلع سلاحم شرمنده جناب رییس هر سه خندیدند وسوگند گفت :
-به هرحال من حسابی مشکوک شدم ولی براتون آرزوی موفقیت کردم .
شاهرخ تشکر کرد وبهنام گفت :
-معلومه خسته ای بهتره بری خونه استراحت کنی .
-آره ممنون که به فکر منی .فقط اومدم ببینمت وگزارش مامورایت محرمانه رو بدم .
وبه سوگند نگاه کرد وخندید .سوگند حرفی نزد وبه لبخندی اکتفا کرد .شاهرخ از هر دو خداحافظی کرد ورفت .با رفتن او سوگند گوش بهنام را کشید وگفت :
-حالا دیگه با شاهرخ دست به یکی میکنی وبه من میخندی !
بهنام در حالی که سعی میکرد خود را رها کند خندان گفت :
-نه به خدا .من غلط میکنم به شما بخندم .در ثانی عزیز دلم زشته یکی میاد میبینه ها تو خونه هرکاری دوست داری بکن هربلایی خواستی سرم بیار ولی الان گوشم رو ول کن بابا گوشم درد گرفت
سوگند گوش او را رها کرد وگفت :
-حالا فهمیدی که یه مرد نباید با همسر خوبش چنین رفتاری داشته باشه ؟
-بله عزیزم فهمیدم حسابی هم فهمیدم .حالا اجازه میدی من به کارم برسم ؟
-بله من رفتم .
وقتی سوگند د رحال خروج بود بهنام صدا زد :
-سوگند !
-بله .
بهنام با محبت نگاهش کرد وگفت :
-دوستت دارم
سوگند لبخندی زد وسرش را به نشانه ی تشکر تکان داد ورفت وبهنام هم شادوسرخوش مشغول کار شد .
شاهرخ ساعتی در خیابان معطل شد تا توانست هدیه ای برای ستایش وبهار تهیه کند در سفر بقدری گرفتار بود که فراموش کرده بود برای آنها چیزی تهیه کند اما حالا که میخواست آنها را غافلگیر کند ترجیح داد دست خالی نباشد .به در خانه که رسید فکری به خاطرش رسید کلید را در جیب گذاشت ودر زد .ستایش که همراه بهار مشغول بازی بود با صدای زنگ به طرف در رفت انتظار کسی را نداشت اینقدر با بهار بازی کرده بود که لپهایش گل انداخته بود وصورتش زیباتر مینمود پرسید :
-کیه ؟
جوابی نشنید آرام در را گشود وبا دیدن شاهرخ پشت در مبهوت شد
-سلام چی شده ؟شوکه شدی ستایش خانم ؟
-اوه نه نه سلام ....خو....خوش اومدید بفرمایید .
شاهرخ لبخند زنان وارد شد وبسته ها را به ستایش سپرد .بهار با دیدن پدرش هیجانزده به طرفش دوید وخود را در آغوش او جای داد .
-سلام بابا جون خوش اومدی !
شاهرخ او را بوسید .
-سلام شیرینم .وای خدا .یه بوس بده ببینم .به به .چقدر شیرین بود
بهار شاداب خندید .ستایش نیز همراه آنها خندید از دیدن شاهرخ وشادابی اش خوشحال شده بود وقتی در پذیرایی نشستند شاهرخ یکی از بسته ها را مقابل ستایش نهاد ودیگری را به بهار تقدیم کرد وبا لبخند گفت:
-راستش با عرض شرمندگی باید بگم که این هدایا رو از همین مغازه های تهرون خودمون خریدم .راستش اونجا خیلی مشغول کار بودم ونشد ....
ستایش تشکر کرد وگفت :
-شما خیلی لظف کردید راضی به زحمت نبودم
-خواهش میکنم امیدوارم خوشتون بیاد
بهار با خوشحالی شروع به باز کردن هدیه اش شد .یک پاندای بزرگ وپشمالو ! از دیدن آن چنان شاد شد که بارها پدر را بوسید .هدیه ستایش هم یه شیشه عطر بسیار خوشبو همرا ه با سنجاق سینه ی بسیار زیبا بود .گونه های زن جوان گلگون شد واز شاهرخ تشکر کرد .شاهرخ نیز خوشحال از اینکه آنها از هدایا خوششان آمده برخاست وبرای استراحت به اتاقش رفت .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ با بهنام ووکیل شرکت بشدت سرگرم بحث بود وکیل معتقد بود که نمیتوان به رامین اعتماد کرد وآنها باید از رامین شکایت کنند او رامین را کلاهبردار میدانست ومعتقد بود از راه قانونی میتوان کارها را درست کرد .
-اگر مادر بچه شکایت کند مطمئن باشید با توجه به مدارکی که ما داریم حتما دادگاه حضانت بچه رو به مادرش میده .
-ولی در صورت شکایت ممکنه رامین بلایی سر بچه بیاره .برای اون مرد خیلی راحته که خودش رو از شر بچه اش خلاص کنه تمیدوارم بشه از این طریق با اون کنار اومد .من در صورتی پول رو بهش میدم که حضانت بچه رو به مادرش بده .در غیر این صورت با در دست داشتن این مدارک شکایت می کنیم ومطمئنا خودش میدونه که چه بلایی بر سرش میاد .
بهنام نیز گفته های شاهرخ را تایید کرد ووکیل دیگر حرفی نزد هرسه امیدوار بودند که رامین بازی تازه ای را شروع نکند شاهرخ از ستایش نیز وکالتی گرفته بود تا بتواند کارها را راحت تر انجام دهد ولی ستایش هنوز از اصل جریان بی اطلاع بود وبا آن که هیچ امیدی نداشت وکالت را به شاهرخ داد
یک هفته از بازگشت شاهرخ میگذشت وهنوز تماسی با شروین نداشت .آن روز در دفترش سپرد که شماره ی مورد نظرش را بگیرد ووقتی ارتباط برقرار شد به اتاقش وصل کند پس از برقراری ارتباط صدای معصومانه ی شروین در گوشی پیچید :
-الو !
-سلام پسر خوب .حالت چطوره ؟
-سلام شاهرخ .چقدر خوشحالم که صدات رو میشنوم .
-من هم همینطور عزیزم حالت خوبه ؟
-بله خوبم .من به قولم عمل کردم میتونی از مارگریت بپرسی؟
شاهرخ خندید وگفت :
-آفرین ! من میدونستم تو پسر خوش قولی هستی .
شروین با شادمانی خندید :
-از مادرم چه خبر ؟حالش خوبه ؟خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم اما حیف .....
-نگران نباش .به موقع با مادرت هم صحبت خواهی کرد .
-چرا این قدر دیر به من تلفن کردی ؟زودتر منتظرت بودم .
-باور کن سرم شلوغ بود ولی از این به بعد زود به زود زنگ میزنم .
-ممنونم .دوستت دارم شاهرخ .
-من هم دوستت دارم ....پسرم .
خوب میدانست که شروین خیلی مایل است او را پسرم خطاب کند .او نیز مهربان وبا محبت این واژه را ادا میکرد ومیدانست که پسرک را از صمیم قلب دخوشحال میکند
-خوب دیگه مواظب خودت باش باز هم تلفن میکنم .
-باشه تو هم مراقب خودت و....مادرم باش بهش بگو خیلی دوستش دارم .
-حتما خداحافظ
-خداحافظ شاهرخ
شاهرخ گوشی را نهاد وبه معصومیت پسرک لبخندی مهربان زد .خیلی دلش میخواست با ستایش صحبت کند ولی میترسید کارها خراب شود میخواست از هر جهت مطمئن شود بعد آن دورا به هم نزدیک کند فقط منتظر بود رامین زودتر به ایران برگردد
دوهفته دیگر سپری شد واز رامین خبری نبود تا این که در هفته سوم منشی به شاهرخ اطلاع داد که آقای صابر تماس گرفته اند شاهرخ عجولانه گفت :
-وصل کنید
-سلام جناب شاهرخ خان !
-اصلا معلومه که تو کجا هستی ؟
صدای قهقهه ی رامین در گوشی پیچید واو گفت :
-رفته بودم ماه عسل تو که توقع نداری عروسی کنم وماه عسل نرم ؟
شاهرخ پوزخندی زده وگفت ؟:
-مبارکه !چه بی خبر !
رامین با مستی گفت :
-سیلویا از شلوغ بازی خوشش نمیاد وگرنه برای عروسی دعوتت میکردم .
-حالا کجا هستی ؟
-میخواستی کجا باشم .کنارهمسرم !
-لعنتی مگه قرار نبود برگردی نکنه دیگه به قراری که گذاشتیم فکر نمیکنی ؟
-من عاشق اون قرار هستم .تو بگو کی خودم رو برسونم .
-همین حالا .امروز .
رامین خندید وگفت :
-پول حاضره که این قدر عجله داری ؟
-اززیر سنگ هم شده جور میکنم تو بهتره خودت رو برسونی .
-من فردا اونجا هستم به همون رستوارنی که قبلا یکبار رفتیم بیا راس ساعت 8 شب .
-باشه امیدوارم سر وقت بیای
وگوشی رانهاد به بهنام تلفن کرد وجریان را برایش بازگو کرد او گفت پول را حاضر کرده .شاهرخ ضمن تشکر از او خواست فردا همراهش باشد
بعد خودش از شرکت خارج شد باقی پول را از حساب خود در بانک خارج کرد حالا دیگر پول مورد نظر جور شده بود .فقط مانده بود خود رامین که شاهرخ امیدوار بود که با او کنار بیاید .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا