ستایش فورا گفت::
-نمیخواد دلداریم بدید .من باید عذاب بکشم .انگار جز عذاب خداوند چیز دیگری رو برام مقدر نکرده .من باید سکوت کنم چون اجازه ی شکایت ندارم .
شاهرخ برخاست ومقابل او ایستاد :
-ستایش قسم مسخورم که تا حالا هرگز فکر نادرستی در مورد تو نکردم .هرگز به اینکه تو. انسان بدی باشی فکر نکردم .تو روح بزرگی داری خوبی .من چطور میتونم در مورد تو بد فکر کنم؟
ستایش ناراحت گفت:
-چون احساساتم برای شما بی اهمیته .چون فقط به خودتون فکر میکنید .چون شما .....من دیوونم .یه احمقم .حالا که قراره از اینجا برم ....
-ولی چنین قراری نیست .شما باید اینجا بمونید .
-نه دیگه نمیتونم .میرم چون باید برم .ولی میخوام بدونید که من ....من درمورد شما ....فکر میکردم که .....
نگاه ولحن ستایش همه چیز را بر شاهرخ مسلم میساخت .سر به زیر افکند .هرگز به این نیندیشیده بود که ممکن است احساسات ستایش نسبت به او حس عشق ودوستی باشه نه .نه .یعنی او نیز چون خواهرش .....
-ستایش .احساسات تو برای من قابل احترام هستند .
-احساسات منو زیاد جدی نگیر ید اصلا فراموش نکنید چی از من شنیدید یا .....چه احساسی به شما داشتم .....من اصلا فکری در مورد شما نکردم .من زن بدبختی هستم که بعد از شکست تو زندگیش برای همیشه گوشه نشین شد وطوق بدبختی را به گردنش آویختند .من توقعی از شما ندارم .رفتار شما همیشه به آرزوهای مدفون شده ام امید زنده شدن مجدد می دادند .من خیلی احمق بودم که برای خودم تو خیال دنیایی ساختم دست نیافتنی .دنیایی که با یه نسیم کم جون به ویرانه تبدیل میشه .ویرانه ......سخت میگریست ودر حین گریستن وسایلش را جمع میکرد . شاهرخ غمگینبود تازه میفهمید که در اطرافش چه خبر بوده .ولی باز نمیتوانست به این بیندیشد که شخص دیگری جای بهاره را در زندگیش پر کند .فکر این که دونفر به یکباره به او علاقمند شده باشند دیوانه اش میکرد .با خود اندیشید که چه زمان رفتار نامناسبی از خود نشان داده که باعث بر انگیختن احساسات وعواطف سوگند وستایش شده؟لحظه ای به خود آمد که دید ستایش چمدان به دست ایستاده ونگاهش می کند .متعجب به او خیره شد:
-نمیخوای از این تصمیم صرف نظر کنی؟
-باید برم آقای فروتن .از اینکه این مدت مزاحم شما بودم متاسفم به بهار بگید مجبور بودم برم .
-این بی رحمیه که بهار رو تنها بزاری .
-اون دختر خوب وبا شعوریه .میتونه درک کنه که من مجبور بودم برم.
-ولی من هنوز درک نمیکنم که چرا شما می خواهید بروید ؟
-دلم نمیخواد دیگه اینجا باشم چون.....
-چون پی به موضوع بردم ؟چون فهمیدم پرستار دخترم به من عللاقمند شده؟چون فهمیدم پرستار دخترم دل به عشق پدر خونه بسته .پدری که هیچ احساسی نداره .پدری که جز یک شکست خورده در این دنیا هیچی نیست .کسی که تمام درهای امید به روش بسته اس .مردی که با مرگ همسرش ....کسی که تمام زندگیش بود خودش هم مرد آره من با مرگ بهاره مردم .من هم با اون رفتم ولی جسمم اینجا تو این دنیای نفرت انگیز باقی مونده .حرف میزنم راه میرم .میخوابم و.....ولی زنده نیستم .ستایش درک کن .بفهم که من یه انسان نیستم .خودم هم به انسان بودن خودم شک دارم .من مردم ستایش می فهمی ؟مردم!تو عاشق یه مرده شدی .اشتباه نکن خواهش میکنم .با رفتن خودت این جسم مرده رو هم به دست خاک نسپار .اگر الان من .بی روح وبی احساس اینجا ایستادم به خاطر وجود تو وحرفهای توست که سرپا هستم چون به من آرامش دادی .ستایش وجودت باعث شد کمتر جای خالی بهاره رو حس کنم .بعد از چند سال بالاخره تونستم لحظاتی رو با آرامش سپری کنم .حتی بهار تغییر کرده .اما حالا تو با رفتن خودت تمام این ها رو از ما میگیری .من میمیرم .چون خال تر از گذشته خواهم شد .چون تو هم میری ومن بیشتر تو باتلاق نیستی فرو میرم واون تک ساقه ی نازک امید هم که من رو نگه داشته با خودت میبری .دیگه هیچ راهی برای نجات نیست .همه چیز تموم میشه .حتی بهار هم از بین میره تو این رو میخوای؟؟!!
شاهرخ واقعیات را زا درون بیرون ریخت .میگریست وگریستن او برای ستایش زجرآور بود .شاهرخ روی دو زانو بر زمین افتاد .شانه هایش می لرزید .ستایش به طرف او دوید دستهایش را بر شانه های او نهاد:
-میمونم .هیچ جا نمیرم .میمونم تا بمونی ومیمونم تا بهار بمونه .میمونم تا خیال بهاره همیشه زنده وجاوید باشه .چون اگر تو نباشی نه بهاره ای خواهد ماند ونه بهاری .آه شاهرخ میمونم .تنهات نمیزارم .حتی اگه تا پای مرگ هم باشه کنارت میمونم وتنهات نمیزارم .قول میدم .
نگاه هر دو گریان بود نگاه هر دو پر شده از حسرت بود نگاه شاهرخ تمنای وجود بهاره را داشت .نگاه ستایش تمنای وجودی برای تکیه دادن ولحظاتی به آرامش وسکون رسیدن .هر دو در تب وتاب کشمش های وجود خویش میسوختند .شاهرخ از درون شکسته بود وستایش نمیخواست او بیشتر مایوس شود .
-کنارت میمونم شاهرخ .کنارت میمونم .
لبهای شاهرخ به لبخندی محزون شکفته شد .گویی بهاره را مقابل خود داشت که زمزمه میکرد .کنارت میمونم شاهرخ کنارت میمونم وتنهات نمیزارم .او را در آغوش خود فشرد وگریست .ستایش اشک میریخت وسر بر سینه ی او می سایید .سینه ای که آرزو داشت لحظه ای برآن تکیه زند واز غم دنیا فارغ شود .لحظاتی شاهرخ او را در آغوش داشت ومیگریست .پس از آن چشم گشود واو را رها کرد .تازه فهمید که او ستایش است نه بهاره عزیزش .شرمنده برخاست .گفت:
-متاسفم ممنون از اینکه میمونی ومنو تنها نمیزاری مطمئن باش به احساست احترام میزارم .
وخسته واندوهناک به اتاقش پناه برد.
-نمیخواد دلداریم بدید .من باید عذاب بکشم .انگار جز عذاب خداوند چیز دیگری رو برام مقدر نکرده .من باید سکوت کنم چون اجازه ی شکایت ندارم .
شاهرخ برخاست ومقابل او ایستاد :
-ستایش قسم مسخورم که تا حالا هرگز فکر نادرستی در مورد تو نکردم .هرگز به اینکه تو. انسان بدی باشی فکر نکردم .تو روح بزرگی داری خوبی .من چطور میتونم در مورد تو بد فکر کنم؟
ستایش ناراحت گفت:
-چون احساساتم برای شما بی اهمیته .چون فقط به خودتون فکر میکنید .چون شما .....من دیوونم .یه احمقم .حالا که قراره از اینجا برم ....
-ولی چنین قراری نیست .شما باید اینجا بمونید .
-نه دیگه نمیتونم .میرم چون باید برم .ولی میخوام بدونید که من ....من درمورد شما ....فکر میکردم که .....
نگاه ولحن ستایش همه چیز را بر شاهرخ مسلم میساخت .سر به زیر افکند .هرگز به این نیندیشیده بود که ممکن است احساسات ستایش نسبت به او حس عشق ودوستی باشه نه .نه .یعنی او نیز چون خواهرش .....
-ستایش .احساسات تو برای من قابل احترام هستند .
-احساسات منو زیاد جدی نگیر ید اصلا فراموش نکنید چی از من شنیدید یا .....چه احساسی به شما داشتم .....من اصلا فکری در مورد شما نکردم .من زن بدبختی هستم که بعد از شکست تو زندگیش برای همیشه گوشه نشین شد وطوق بدبختی را به گردنش آویختند .من توقعی از شما ندارم .رفتار شما همیشه به آرزوهای مدفون شده ام امید زنده شدن مجدد می دادند .من خیلی احمق بودم که برای خودم تو خیال دنیایی ساختم دست نیافتنی .دنیایی که با یه نسیم کم جون به ویرانه تبدیل میشه .ویرانه ......سخت میگریست ودر حین گریستن وسایلش را جمع میکرد . شاهرخ غمگینبود تازه میفهمید که در اطرافش چه خبر بوده .ولی باز نمیتوانست به این بیندیشد که شخص دیگری جای بهاره را در زندگیش پر کند .فکر این که دونفر به یکباره به او علاقمند شده باشند دیوانه اش میکرد .با خود اندیشید که چه زمان رفتار نامناسبی از خود نشان داده که باعث بر انگیختن احساسات وعواطف سوگند وستایش شده؟لحظه ای به خود آمد که دید ستایش چمدان به دست ایستاده ونگاهش می کند .متعجب به او خیره شد:
-نمیخوای از این تصمیم صرف نظر کنی؟
-باید برم آقای فروتن .از اینکه این مدت مزاحم شما بودم متاسفم به بهار بگید مجبور بودم برم .
-این بی رحمیه که بهار رو تنها بزاری .
-اون دختر خوب وبا شعوریه .میتونه درک کنه که من مجبور بودم برم.
-ولی من هنوز درک نمیکنم که چرا شما می خواهید بروید ؟
-دلم نمیخواد دیگه اینجا باشم چون.....
-چون پی به موضوع بردم ؟چون فهمیدم پرستار دخترم به من عللاقمند شده؟چون فهمیدم پرستار دخترم دل به عشق پدر خونه بسته .پدری که هیچ احساسی نداره .پدری که جز یک شکست خورده در این دنیا هیچی نیست .کسی که تمام درهای امید به روش بسته اس .مردی که با مرگ همسرش ....کسی که تمام زندگیش بود خودش هم مرد آره من با مرگ بهاره مردم .من هم با اون رفتم ولی جسمم اینجا تو این دنیای نفرت انگیز باقی مونده .حرف میزنم راه میرم .میخوابم و.....ولی زنده نیستم .ستایش درک کن .بفهم که من یه انسان نیستم .خودم هم به انسان بودن خودم شک دارم .من مردم ستایش می فهمی ؟مردم!تو عاشق یه مرده شدی .اشتباه نکن خواهش میکنم .با رفتن خودت این جسم مرده رو هم به دست خاک نسپار .اگر الان من .بی روح وبی احساس اینجا ایستادم به خاطر وجود تو وحرفهای توست که سرپا هستم چون به من آرامش دادی .ستایش وجودت باعث شد کمتر جای خالی بهاره رو حس کنم .بعد از چند سال بالاخره تونستم لحظاتی رو با آرامش سپری کنم .حتی بهار تغییر کرده .اما حالا تو با رفتن خودت تمام این ها رو از ما میگیری .من میمیرم .چون خال تر از گذشته خواهم شد .چون تو هم میری ومن بیشتر تو باتلاق نیستی فرو میرم واون تک ساقه ی نازک امید هم که من رو نگه داشته با خودت میبری .دیگه هیچ راهی برای نجات نیست .همه چیز تموم میشه .حتی بهار هم از بین میره تو این رو میخوای؟؟!!
شاهرخ واقعیات را زا درون بیرون ریخت .میگریست وگریستن او برای ستایش زجرآور بود .شاهرخ روی دو زانو بر زمین افتاد .شانه هایش می لرزید .ستایش به طرف او دوید دستهایش را بر شانه های او نهاد:
-میمونم .هیچ جا نمیرم .میمونم تا بمونی ومیمونم تا بهار بمونه .میمونم تا خیال بهاره همیشه زنده وجاوید باشه .چون اگر تو نباشی نه بهاره ای خواهد ماند ونه بهاری .آه شاهرخ میمونم .تنهات نمیزارم .حتی اگه تا پای مرگ هم باشه کنارت میمونم وتنهات نمیزارم .قول میدم .
نگاه هر دو گریان بود نگاه هر دو پر شده از حسرت بود نگاه شاهرخ تمنای وجود بهاره را داشت .نگاه ستایش تمنای وجودی برای تکیه دادن ولحظاتی به آرامش وسکون رسیدن .هر دو در تب وتاب کشمش های وجود خویش میسوختند .شاهرخ از درون شکسته بود وستایش نمیخواست او بیشتر مایوس شود .
-کنارت میمونم شاهرخ .کنارت میمونم .
لبهای شاهرخ به لبخندی محزون شکفته شد .گویی بهاره را مقابل خود داشت که زمزمه میکرد .کنارت میمونم شاهرخ کنارت میمونم وتنهات نمیزارم .او را در آغوش خود فشرد وگریست .ستایش اشک میریخت وسر بر سینه ی او می سایید .سینه ای که آرزو داشت لحظه ای برآن تکیه زند واز غم دنیا فارغ شود .لحظاتی شاهرخ او را در آغوش داشت ومیگریست .پس از آن چشم گشود واو را رها کرد .تازه فهمید که او ستایش است نه بهاره عزیزش .شرمنده برخاست .گفت:
-متاسفم ممنون از اینکه میمونی ومنو تنها نمیزاری مطمئن باش به احساست احترام میزارم .
وخسته واندوهناک به اتاقش پناه برد.