تقریبا دوماه از شروع کار رویا می گذشت.کم کم کار هرروز غریب اشنا این شده بود که ساعت ده با رویا بیرون بیاید و مسیری را با او بدون هیچ گونه کلام و مزاحمتی طی کند بالاخره بعد از این دوماه دوری یک روز با پریسا در پارکی همان نزدیکی قرار ملاقات گذاشت همراهش تا پارک با او امد.پریسا که لابه لای نامه های دوستش با غریبه اشنا شده بود با اشاره ی رویا به او نگاه کرد و پرسید:
دوست پسر لات همینه؟
رویا خندید و سرش را تکان داد.پریسا دقیق تر به غریبه نگاه کرد و گفت:
-بد تیکه ای هم نیست ها.حیفه که فقط لاله.هنوز هیچی نگفته؟
-نه هیچی.
پسرک کمی دیگر اطراف انها قدم زد و رفت.تازه همدیگر را در اغوش گرفتند پریسا گفت:
-خوب تقصیرتوئه دیگه.اگر اینقدر متعصب نبودی و می ذاشتی یه ذره برای پسرا قر و قمیش بیاییم حال و روزمون بهتر از حالا بود.همش می گفتی بلند نخند ادا نریز اینطوری چشم تو چشم نشو.حالا هم تصمیم ما بهتر از این نیست.تو که قسمتت این پسره ی لال شده منم پسر عمه ام.
رویا که به شدت می خندید جواب داد:
-بمیرم برات همچین می گی پسرعمه ام هرکی ندونه می گه پسر عمه ش کور و کچل و چلاقه.
پریسا که هنوز از دیدن رویا ذوق زده بود گفت:
-جدی می گم رویا همین پسره تیپ و قیافه ی بدی هم نداره.زبونشون رو هم دوا دکتر می کنیم ایشاالله باز می شه.یه جوری مخ همین رو بزن.دیگه داره دیر می شه پیردختر می شی.
رویا با مشت کوبید روی زانوی او و گفت:
-چطور تو وکیل وکلارو رد می کنی برای من پسره ی غریب لال رو پیشنهاد می دی.
پریسا از شدت خنده اشکش در امده بود.دست دور گردن رویا انداخت و او را بوسید.رویا پرسید:
-بدبخت مرتضی رو چی کارش کردی؟دیگه با هم نرفتید بیرون؟
پریسا اشکهایش را با دستمال گرفت و گفت:
-نه ولی یادته بهت گفتم عمه و مامان یک نقشه های دارند.حالا دیگه مصمئنم دستشون با هم توی یک کاسه ست.دو دفعه ست هون موقع هایی که من توی خونه تنهام و مامان نبود مرتضی تلفن زده.به این بهانه که با مامان کار داره.وقتی گفتم مامان نیست یک کم باهام خوش و بش کرده و دلش هم نمی خواست گوشی رو بذاره.
رویا با تاسف سرش را تکان داد:
-بدبخت بیچاره دل به چه کسی بسته.خون به جبگرش می کنی.چیزی پشت تلفن گفته؟
-نه هنوز نه.فکر می کنم داره مقدمه چینی می کنه.
رویا دست او را به دست گرفت.
-پریسا نکنه واقعا یکی دیگه رو دوست داری؟
پریسا با تعجب به او نگاه کرد و با اخمی قهرالود جواب داد:
-تو هم اره رویا.فکر می کنی من همه ی راز هام رو برات نمی گم.نه به خا اینطوری که شما می گید نیست.من مرتضی رو دوست دارم.از اول هم دوستش داشتم.ولی به عنوان یک پسر عمه ی خوب فقط همین.
رویا با محبت به روی او لبخند زد