رمان پارسا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FA-HA

عضو جدید
رمان پارسا

خانم مهريزي مقدم

اميدوارم خوشتون بياد
 

FA-HA

عضو جدید
فصل اول
رویا درتلاش برای راضی‌ کردن عمه بود.
- عمه جون خواهش می‌کنم انقدر اصرارنکنید من تصمیم خودمو گرفتم.
- آخه دختر عزیزم من که نمیگم توکار نکن بکن ولی‌ کاری که در شانت باشه.
رویا دستهای چروک عمه رو در بین دستهایش گرفت، فشرد و ملتمسانه گفت:
باور کنید نمی‌خوام رو حرفتون نه بیارم. ولی‌ آخه مجبورم خودتونم شاهد بودید که براي پیدا کردن کاری مناسب تر چقدر این درواون در زدم اما نشد حالا این کار هم موقته فقط می‌خوام بیکارنباشم.
عمه پیشانی او را بوسید به چشمان عسلی و خوش رنگش خیر شد و گفت: اصلا چرا میخوای‌ کارکنی‌؟ بهت قول میدم نذارم سختی بکشی . درسته که هر کاری بکنم نمیتونم راحتی خانهٔ پدرت رو برات فراهم کنم اما سعی‌ خودم رو می‌کنم در ضمن خانهٔ مرحوم مادرتم که برات مونده اون مردک کلاه باردار که نتونسته بالا بکشه. همون کم سرمایه‌ای نیست.
- آره ولی‌ اونجا رو گذشتم برای یک موقیعت مناسب بذارید یک شریک خوبو مطمئن پیدا کنم و بتونم شرکتی سرپا کنم اون موقع می‌تونم از خونه به عنوان یک سرمایه خوب استفاده کنم. باور کنید خودم هم روی این کاری که پیدا کردم حساب نمیکنم بازم میگم این کار موقته.
عمه دیگر نتوانست اعصابش را مهارکند:
- چرا نمی‌خوای بفهمی دختر این کاری که می‌‌خوای بکنی‌ به نوعی کلفتیه اگه مرحوم برادرم زنده بود هرگز اجازه نمیداد همچین کاری و بکنی‌.
رویا متعجب از این حرف عمه گفت:
-ازشما بعید که این حرفا رو میزنید به این کار توی کشورهای اروپایی‌ میگن مونس با اون چیزی که شما میگید زمین تا آسمون فرق داره من اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنم فقط همیشه پيش اون خانم پیر هستم که تنها نباشه. همونطور دارو‌هاشون رو به موقع بهشون میدم آمپول‌هاشون رو تزریق می‌کنم و فشار خونشون رو میگیرم همین خدمتکارها حتی به کارهائ من هم میرسند
-ولی‌ اینجا ایرانه مردم میگن عمه‌اش مجبورش کرده بره کار کنه .
رویا بلندشد و سینی فنجانها رو از روی میز برداشت در حالیکه به طرف آشپز خانه میرفت گفت: مردم زیاد حرف میزنن بهترین کار اینه که گوشها مون رو ببندیم و به کار خودمون برسیم.
صدای زنگ تلفن بلند شد عمه گوشی کنار دستش را برداشت.
- الو بفرمایید؟
-سلام عمه جون منم پریسا.
-سلام عزیزم حالت چطوره؟
-ممنونم عمه خوبه خوبم حال شما چطوره؟
- اگه این دختر حالی‌ بذاره.
- چطور؟ مگه شما حریفه این ذره دخترنمیشید. اگه اذیت می‌کنه تنبیهش کنید و بندازیدش تو انباری تا موشا بیان بخورنش وراحت بشیم
رویا سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و به معنی فال گوش ایستادن دستش را کنار گوشش گذشت عمه خندید و جواب داد:
-
آخه حیفم میاد مشکل اینه که خیلی‌ دوسش دارم و همین دست و پام رو بسته.
رویا دو دستش را روی سینه گذشت و تعظیم کرد عمه دوباره خندید و به پریسا گفت:
-
عمه جون تو چطور دوستی‌ هستی‌؟‌یه چیزی بهش بگو شاید حرف تو رو بخره من که زبونم مو در آورد و فایده هم نداشت.
حرف حرف خودشه و بس.
-‌
ای بابا حرف شما رو گوش نمیده من که دیگه هیچی‌.سنگین ترم که چیزی نگم. شما هم از من میشنوید خودتونرو اذیت نکنید میدونید که اون کار خودش رو می‌کنه.
-
اینو می‌دونم ولی‌ آخه نگرانم چی‌ کار کنم؟
به رویا نگاه کرد و از روی تاسف سری تکان داد و گفت:
-
بیا عمه دوستته خوب پریسا جون خوشحال شدم صدات رو شنیدم به مامانت سلام برسون خداحافظ.
رویا دوید و جلو اومد گوشی را ازعمه گرفت و گونه‌اش را بوسید .
-
الو سلام پریسا چطوری؟ باز چی‌ میگفتی‌ به عمه مگه دستم بهت نرسه؟
 

FA-HA

عضو جدید
- هیچی‌ بابامن غلط بکنم فقط بهشون گفتم چوبشون رو بندازند آخه دختر چی‌ کار کنم از دست تو آخرش دیدی خودم رو از همین پنجره انداختم پایین.
-
وا پریسا مگه کجایي؟
-
تو اتاقم
-
آخه اتاق تو که با حیات هم کفه.
-
پس چی‌ فکر کردی به خاطره تو می‌خوام خودمو رو از ساختمون ده طبقه پرت کنم اینم که میبینی‌ این چند مترو می‌خوام بپرم فقط به خاطره توئه.
رویا خندید
-
خیلی‌ خوبه بذار اون آقا مرتضی بیچاره روپیدا کنم می‌دونم چی‌ بهش بگم.
-
ولی‌ من که گفتم غلط کردم ا گردنم هم از مو باریکتر زنگ زدم ببینم چی‌ کار کردی حالا تصمیمت قطعیه ؟
-
کجای کاری عزیزم من امروز رفتم قرارداد یک ساله بستم قانونش اینطوریه. باور کن هیچ مشکلی‌ نداره خانم یک پیرزن که تنها يه پسر داره اونم سوئیس داره ادامه تحصیل میده خیلی‌ دیگه هم طول میکشه برگرده کلی‌ هم خدمتکار توي خونه وول میخورند بی‌چاره خیلی‌ تنهاست دیابت هم داره یه اتاق کنار اتاق خودش برام در نظر گرفتن البته هنوز خودش رو ندیدم اینارو وکیلش برام گفت من باید براش‌ هم صحبت باشم کتاب بخونم به موقع داروهاشو بدم و انسولین هر روزش رو بزنم همین خیلی‌ راحت تر از اونيه که شما‌ها رو نگران کرده
-
خودت چی‌ راستش و بگو ‌ نگران نیستی‌؟
رویا روی مبل نشست:
-
از تو چه پنهون یه ذره استرس دارم ولی‌ فکر می‌کنم طبیعی باشه آخه این اولین تجریه ي کاریمه!!!!!
نمیدونم چی‌ بگم تو که کار خودت رو میکنی حالا ما باید چطور باهات تماس داشته باشیم؟
-
من خودم در اولین فرصت نشونی‌ رو برات میفرستم اگه هم بتونم از بیرون بهت تلفن میزنم شما فقط برام نامه بنویسید تلفن به اونجا نزنید نمی‌خوام بفهمند من کی‌ هستم اینطوری برام بهتره
-
چشم قربان امرامر شماست
-
در ضمن از مرتضی‌ هم برام بنویس می‌خوام ببینم سرنوشت اون ب‌چاره چی‌ می‌شه
-
بازم چشم قربان منتظرتماست هستم امیدوارم موفق باشی‌ خداحافظ
بعد از صرف شام به بهانهٔ کار فردا خیلی‌ زود تر از شب‌های گذشت به عمه شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. به کمی‌ تنهایی و خلوت کردن با خودش نیز داشت .بر عکس آنچه نشان میداد خیلی‌ دلهره و اضطراب داشت. نگران بود که نتواند به خوبی‌ از عهده ی کارش بر بیاید . در تنهایی خودش به فکر فرو رفته بود.
رویا امینی تنها فرزند عزیز دردانهٔ مرحوم امینی بزرگ، کارخانه دار ثروتمند و نامدار ،فارغ التحصیل رشته نقشه کشی‌ ساختمان که در ناز و نعمت فراوان بزرگ شده بود ،مجبور شده برای امرار معاش به دنبال کار بگردد . از مدرک تحصیلی‌ به طریقی که خودش می‌خواست هنوز نتوانسته بود استفاده کند. نمیخواست با عجله تصمیم بگیرد و فعلا بهترین راه را لااقل تا پیدا کردن یک موقعیت بهتر استفاده از مدرک پرستاری عالی‌‌اش میدانست مطمئناً با این مدرک کار‌های بهتری می‌توانست انجام دهد ولی‌ چهره ی شناخته شده‌اش مشکل ساز بود .حقیقتی را که کاملا پذیرفته بود این بود که دیگر آن موقیعت عالی‌ را نداشت و یک دختر کاملا معمولی بود .
مرحوم پدرش بر حسب اعتماد به شریکش ، در مورد همه ی اموالش وکالت کامل کاری داده بود که درسر صورت نبودنش دست او برای هر کاری باز باشد . چند ماه پیش پدرش در بین مسافرتی‌ که هواپیما‌شان توسط آمریکا در خلیج فارس موشک زده شد، به شهادت رسید و شریکش طبقه وکلتی که در دست داشت به طریق کاملا قانونی تمام دارایی، که به رویا تک فرزند امینی میرسید به نامه خودش زده بود . تمام دوندگی‌های رویا به نتیجه نرسیده بود.
تنها چیزی که برایش مانده ، منزلی که به نامه مادرش سند خورده بود، و ماشینی كه پدر برايش خريده بود و مبلغ تقریبا قابل توجهی‌ حساب بانکی‌ از آن ثروت عظیم بود. مادرش چند ساله پیش بر اثر یک بیماری لاعلاج در گذشته بود و بعد از آن پدر مهربانش به خاطر او که روحیه‌ای حساسی داشت ازدواج مجدد نکرد و تمام زندگی‌اش را وقف تنها دخترش کرد و الحق که رویا این چند سال بدون مادر را با وجود محبت‌های پدر حس نکرد ولی‌ این چند ماهه ی گذشته را بدون وجود گرم پدر با تمام محبت‌ها و رسیدگی‌ها ی عمه به سختی گذرانده بود .
مجبور شده بود منزل قصر مانند پدرش را که حالا به شریکش رسیده بود تخلیه کند و به منزل تنها عمه‌اش نقل مکان کند و حالا که بعد از دوندگی‌ها ی زیاد دستش به جایه بند شده بود بنابراین طبع پرشور و بلندش بیکاری و دست روی دست گذاشتن را كاری بی‌ مورد میدانست . تصمیم گرفته بود از جایی شروع کند کاری را که انتخاب کرده بود به دور از هیاهوی اجتماع بود و چهرهٔ ی متشخصش پنهان می‌‌ماند. وکیل پدرش به او قول مساعدت داده و قول داده بود به محض پیدا کردن موقعیتی مناسب ، حتما او را در جریان بگذارد.
حتی او را به برادر زده‌اش که مثل خود او مهندس نقشه کشی‌ بود و چند سالی‌ میشد شرکتی سر پا کرده و تجربه ی کاری داشت، معرفی کرده بود، ولی‌ رویا از چشمهای ناپاک آقای شریفی اصلا خوشش نیامده بود.
در اصل او یک دختر تنها و بی‌ پشتیبان بود که می‌‌بایست از این به بعد خودش گیلیمش را از آب بیرون می‌کشید ، بنابراین باید چشمهایش را باز میکرد و طرف مقابلش را به دقت میسنجید تا به عاقبتی مانند پدرش دچار نشود . شب از نیمه گذشته و هنوز خواب به چشماش نرفته بود . بلند شد و چراغ را روشن کرد. مقابل عکس پدر و مادرش ایستاد و به لبخند پر مهر آنها خيره شد . بعد از چند سال که از فوت مادرش می‌گذشت ، هنوز هم گاهی دلش هوای آغوش پر مهر و محبت او را میکرد . دلش برای اینکه در کنار پدرش لم دهد و او دست نوازش به موهای بلند و ابریشمی‌اش بکشد ضعف میرفت . با اینکه خیلی‌ جسور و بی‌ باک بود ، ولی‌ واقعا ترسیده بود و خوابش نمیبرد ، آرزو کرد کاش پدر و مادرش در کنارش بودند و او آسوده خاطر به هیچ چیزی فکر نمیکرد چه آرزوی محالی !!!!!!!!!
صدای اذان صبح را شنید به یاد مادرش که زن مومنی بود و در همه حال از یاد خدا غافل نبود افتاد و رویا هم این خصلت را از او به ارث برده بود که در هر کاری به خدا توکل کند و نمازش را در اولویت همه ی کارهایش قرار دهد ، بلند شد. وضو گرفت و نماز خواند وقتی‌ کمی‌ با خدا راز و نیاز کرد احساس کرد نیروی تازه گرفته . امیدی که فکر میکرد ضعیف شده جان گرفت و شادابش کرد.

 

FA-HA

عضو جدید
- هر چقدر هم که وضعم بد باشه بازم خیلی‌‌ها حسرت همین نیمه موقییتم را دارند . مطمئنم خدا تنهام نمیگذرد.
سجاده‌اش را جم کرد ، ساعتش را کوک کرد که مبادا خواب بماند. یک بر دیگر چمدنش را بررسی‌ کرد و این بر با روحیه‌ای قوی به تختش برگشت و خیلی‌ زود خوابش برد، صبحه با صدای زنگ ساعت از جا پرید . خیلی‌ وقت نداشت . تختش را مراتب کرد پنجره ی اتاقش را که رو به حیاط باغ بود باز کرد. بوی‌ گلها ی تازه اوایل اردیبهشت و چمن خیس شادابش کرد. وقتی‌ آماده شد با پریسا تماس گرفت. خودش با صدای خواب آلود گوشی را برداشت.
- الو بفرمایید
- پریسا توهنوز خوابی‌؟
- زنگ زدی همین رو بگی‌ اول صبحی‌. حالت خوبه؟
- حالا چه وقتخوابه، ساعت هفته صبحه !
- برو بابا دلت خوشه . امروز مثلا بیکاریمه می‌خواستم‌ یه ذره بیشتر بخوابم . تو هم روز اولته که میری سر کار، فکر میکنی‌ چه خبره عزیزم!!!!!!!
رویا صدای خمیازه‌ها ی بلند او را میشنید. نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا میزانی‌ تو ذوقم. اول صبحی با نشاط بلند شدم و آمده شدم و می‌خوام برم . زنگ زدم بگم برام دعا کنی‌ خانم .
پریسا خندید.
- من و ببخش رویاجون . باشه حتما برات دعا می‌کنم. امیدوارم موفق باشی‌ خوبه؟
- آره حالا خوب شد. من دیگه باید برم ، منتظر تماسم باش خداحافظ.
گوشی را گذشت ، چشمانش را بست و لبخند زد. دوستها ی زیادی داشت ولی‌ پریسا بهترین و صمیمی‌‌ترین آنها بود. با او هم دورهٔ کلاسهای پرستاری بود. وقتی‌ درسش را در دانشگاه تمام کرد و مدرکش را گرفت ، بعد از مدتی‌ بیکاری یا کار‌ها ی تجربی‌ به پدرش اعلام کرد که قصد ثبت نام در کلاس فشرده پرستاری عالی‌ را دارد . از بچگی‌ به این شغل علاقمند بود . ولی‌ پدرش مخالف بود. او عقیده داشت پرستاری به هیچ درد رویا نمیخورد. ولی‌ این را هم میدانست در برابر تصمیمات قاطع او نمی‌تواند مقاومت کند.
وقتی‌ تازه وارد این کلاسها شد با پریسا آشنا شد. او از یک خانواده ی طبقه متوسط بود پدرش فوت کرده و او با مادر دبیر و برادر کوچکترش زندگی‌ میکرد. پریسا با وجود اینکه از رویا خوشش آمده بود اما حس میکرد به خاطره اختلاف طبقاتی بسیار زیاد باید از او فاصله بگیرد. رویا که به خاطره موقیعت عالیش دوستان مختلف و اکثرا چاپلوس ، اطرافش را پر کرده بودند عاشق رفتار ساده و نجیب پریسا شد. اوایل او برای دوستی‌ پا نمیداد ولی‌ کم کم آنقدر باهم صمیمی‌ شدند که حالا پس از مدتها اگر یک روز همدیگر را نمیدیدند یا صدای یک دیگر را تلفنی نمیشنیدند آن روز برایشان شب نمی‌شد.
پریسا یک روز در میان در بیمارستان کار میکرد و بعد از ظهر‌ها در مطب یکی‌از دکتر‌ها ی همان بیمارستان که متخصص جراحی پلاستیک بود منشی‌ بود. مرتضی‌ پسر عمه ی پریسا بود که یکی‌ از خاستگارن پارو پا قرص او بود . بیست و هشت سال سن داشت و وکالت خونده بود. با وجود موقیعت و قیافه مناسب، پریسا نمی‌توانست با او احساسی‌ به غیر از احساس برادری و هم بازی‌ کودکی داشته باشد.
وقتی‌از رفتار سنگین مرتضی‌ و احساس خودش برای رویا تعریف میکرد رویا به او میخندید و سر به سرش می‌گذشت . با همه ی اینها نظرش با آن چیزهایی که از پریسا میشنید این بود که رفتار‌ها ی مرتضی‌ نشانه ی علاقه ی بی‌ ریا و صمیمی‌ اوست .
به ساعتش نگاه کرد. از هفت و نیم گذشته بود. قراره ملاقاتش ساعت نه بود و به هیچ وجه دلش نمیخواست روز اول کاری را با بد قولی‌ شروع کند . چمدانش را برداشت ، نگاهی‌ به اطراف اتاق انداخت. باید تا یک سال از اتاقش خداحافظی میکرد و اتاقی‌ دیگر در منزلی دیگر را جایگزین اینجا میکرد. شأنه بالا انداخت. لااقل به آینده‌ای که در انتظارش بود، امید داشت.
عمه اش بیدار شده و پشت میز صبحانه نشست بود سعی‌ میکرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد به روی برادر زاده‌اش لبخند زد.
- دیگه واقعا میخوای بری عمه ؟
رویا به او نزدیک شد. چمدانش را گذشت ، دستش را دور گردن عمه حلقه کرد و سرش را بوسید.
- تو رو خدا عمه. حالا که می‌خوام برم قدم هام رو با غصه‌هات شل نکن. بهتون قول میدم هر چه زود تر تلفن بزنم و از همه چیز براتون بگم باشه؟
عمه دستان او را از گردنش باز کرد تلاش میکرد جلو اشک‌هایش را بگیرد فنجانی چای برای او ریخت و مقابلش گذشت در همین حال گفت:
- پس یه قولی‌ بهم بده.
رویا فورا بلند شد و به حالت خبر در ایستاد. عمه دیگر نتوانست جلو خنده اش را بگیرد.
- تو با این ادا‌هات شیطون رو هم درس میدی. خیلی‌ خوب آزادی.
رویا خندید. نشست و مشغول نوشیدن چای شد و ظاهراً سراپا گوش بود عمه به او نگاه کرد.
- بهم قول بده که اگر دیدی از پس این کار بر نمیا‌ی هر چه زود تر برگردی . من همیشه چشم به راهتم . نمیدونی‌ این مدت که پیشم بودی چقدر بهت وابسته شدم تو که بری باز من میمونم و زینت.
رویا لبخند زیبایش را نثار چهرهٔ عمه کرد.
- فداتون بشم من خیلی‌ دوستتون درام ولی چاره‌ای نیست باید برم . چشم.مطمئن باشید در صورت انصراف ، به غیر از اینجا جایی دیگه نمیرم . شما هم قول بدین که دعا نکنید من منصرف بشم.
عمه به رویش خندید سپس تند تند مشغول گرفتن لقمه برایش شد. رویا با اینکه میلی به خوردن صبحانه نداشت ولی‌ نمی‌توانست دست او را رد کند.وقتی‌ او را همینطور مشغول دید با اعتراض گوفت :
- بس دیگه عمه جون چقدر لوسم می‌کنید. دیرم شد
سپس با صدای بلند گفت:
- زینت خانم لطفا زنگ بزن آژانس بیاد
عمه با تعجب پرسید:
- مگه با ماشین خودت نمیری؟
- وا عمه .... من میگم فعلا نمی‌خوام کسی‌ منو بشناسه، اونوقت شما میگید من با این ماشین فانتزی برم سر کار.
دست برد داخل کیفش سویچ ماشین را در آورد و در حالیکه آن را به عمه میداد ادامه داد.
- دیشب بردمش توی پارکینگ وچادرش را هم کشیدم این امانت نزد شما باشه تا وقتی‌ که لازمش داشته باشم.
عمه و زینت خانم که چمدان رویا را میاورد تا جلو در او را همراهی کردند. از زیر قرآن که در دست عمه بود گذشت و بالا خره وقتی‌ از داخل ماشین برای‌شان دست تکان داد اشک‌ها ی عمه پشت سرش سرازیرشد
 

FA-HA

عضو جدید
لبخندی زد که ردیف دندان‌ها ی سفید و مرتبش را نشان داد. طبق حالت صورتش دو چاله ی با نمک روی گونه‌هایش نشست خانم از این حالت چهرهٔ ی او خوشش آمد. لبخندی زد و گفت:
- قیافه تون به دل‌ میشینه. از آشنای با شما خوشحالم .حتما آقای وفایی راجب من باهاتون صحبت کرده. در عین حال رو در رو معرفی‌ بشیم بهتره. من سعادت هستم، حقیقت این که اگر صحبت تعریف نباشه بد اخلاق و سخت گیر نیستم البته این در صورتیه که طرف مقابل از این رفتارم سؤ استفاده نکنه.
پیامش روشن و واضح بود. رویا صبورانه گوش میکرد، خانم ادامه داد:
- تنها و با خدمتکارنم در این ساختمان بزرگ زندگی‌ می‌کنم تنها فرزندم خارج از ایران مشغول تحصیل. دیابت دارم و قلبم هم نارحته. پسرم از آقای وفایی خواسته که خانم جوانی رو برام استخدام کنه که همیشه در کنارم باشه. هم از تنهایی در بیام و هم اینکه ازم مراقبت کنه و در پرستاری مهارت داشته باشه این همه ی صحبتها ی من بود حالا دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم.
رویا به رویا مخاطبش لبخندی زد و گفت:
- از اینکه افتخار این رو پیدا کردم که اولین تجربه ی کاری‌ام رو در کنار خانم محترم و متشخصی مثل شما شروع کنم خوشحالم . امیدوارم بتونم رضایت شما رو جلب کنم که البته نهایت سعی‌ خودم رو می‌کنم. من رویا امینی هستم. بیست و پنج سال سن دارم رشته ی پرستاری عالی‌ گذراندم و کاملا با بیماری دیابت و ناراحتی‌ قلبی آشنایی دارم. پدرم که کارمند سادهٔ يک کارخانه بود و سال گذاشته به همراه مادرم تصادف کردند و در همان محل فوت کردند، از آن موقع تا حالا من در منزل عمه‌ام زندگی‌ می‌کردم.با آقای وفایی از طریق آگهی که در روزنامه به خاطره شما داده بودند آشنا شدم و حالا هم در خدمت شما هستم.
در همین موقع خدمتکاری برای پذیرایی وارد شد از آنها پذیرایی کرد و بعد از تمام شدن کارش از اتاق خارج شد خانم سعادت با دست به او برای نوشیدن قهوه تعارف کرد و خودش هم فنجانش را برداشت و گفت :
- از فوت والدینت متاسفم شما خواهر یا برادری دیگر هم دارید؟
- خیر من تنها فرزند خانواده بودم.
خانم سعادت تبسمی کرد و ادامه داد:
- پسر من هم همين طور هنوز تقریبا یک سال دیگه درسش مونده. بهم قول داده که اونجا موندگار نشه و برگرده. سال گذشته که آمده بود پیشنهاد کرد تا برگشتنش برای خودم همدمی بگیرم که از تنهایی در بیام هر وقت تلفن میزد ازم میپرسید که این کار رو کردم یا نه و بالاخره وقتی‌ دید من اقدامی نمیکنم خودش با آقای وفایی تماس گرفت و ازش خواهش کرد که ترتیب کار رو بده. اینطوری بود که شما به اینجا آمدید.
نفس عمیقی کشید. صحبت‌هایی‌ را که میکرد پشت سر هم و مداوم نبود . هر جمله که تمام میشد نفس تازه میکرد و دوباره ادامه میداد . رویا صبر و با احتیاط به سخنان او گوش میداد

- من دختر نداشتم به همین خاطر از دخترانی مثل شما ، جوان ، زیبا و شاداب خیلی‌ خوشم میاد.
رویا برای تشکر به او خندید و خانم ادامه داد:
- یک خواهر دارم که اونم همین جا البته کرج زندگی‌ میکنه. من به خاطره قلبم زیاد از خونه بیرون نمیرم ولی‌ اون گاهی‌ بهم سر میزانه. پس از خوردن قهوه‌اش برای توضیحات بیشتر ادامه داد :
- اتاق شما کنار اتاق خودمه. زهرا شما رو به اتاقتون میبره. دستور دادم چیزی کم و کسر نداشته باشه چون که شما قراره یک سال اینجا زندگی‌ کنید و باید راحت باشید بازم اگر چیزی لازم داشتید میتونید به خودم بگید. زنگی را که کنار دستش بود برداشت و تکان داد چند لحظه بعد زهرا وارد اتاق شد و رو به روی خانم سعادت ایستاد و منتظر ماند . خانم نظرش را به سمت او گردانید .
- زهرا با خانم امینی که آشنا شودی ایشون از امروز با ما زندگی‌ می‌کنن اتاقشون رو بهشون نشون بده .
رویا بلند شد مقابل خانم ایستاد و دست او را فشرد و شنید
- تا ظهر میتونی‌ ما اتاقت آشنا بشی‌ و استراحت کنی‌ سر ساعت دوازده با هم ناهار می‌خوریم .
- چشم حتما.
زهرا چمدان رویا را برداشت و به در اشاره کرد و خودش جلو و رویا پشت سرش به راه افتادند وارد سالنی شدن که اتاق در آنجا بود.زهرا مقابل کی از اتاق‌ها ایستاد درب اتاق بغلی را به رویا نشان داد و گفت:
- اونجا اتاق خانم که در کنار اتاق شماست زنگی در کنار تختشان قرار دادیم که در صورت لزوم شما را مطلع می‌کنن و این هم اتاق شماست
درب اتاق را باز کرد و برای ورود رویا کنار ایستاد اول رویا و سپس زهرا وارد شد و چمدان او را در کناری گذاشت رویا غرق در زیبایی ، بزرگی و نورگیری بسیار خوب اتاق شد در ابتدای ورود به یاد اتاق مرفه و زیبای خودش افتاد .
زهرا جلو رفت و در حال باز کردن پنجره گفت:
- امیدوارم از اتاقتون خوشتون اومده باشه اگه با من کاری ندارید برم.
بعد از تشکر رویا زهرا از اتاق بیرون رفت و در را بست و او را به حال خود گذاشت رویا دوباره به اطراف اتاق نگاه کرد . خانم سعادت با وجود کهلت سن فکر همه چیز را کرده بود و به دستورش نیازی یک دختر جوان فراهم بود . تختی با یک روتختی زیبای سفید با گلهای برجستهٔ صورتی‌ ، میز تحریر کمد لباس و یک کتابخانه کوچک حتی دستگاههای صوتی و تصویری و حتی کستهی متعدد هم داخل کتابخانه جای داده بودند و از همه مهمتر یک سروس بهداشتی اتاق را کامل کرده بود
احساس ترس که قبل از دا به او دست داده بود جایش را به یک احساس راحتی‌ و آسایش داد انگار در منزل پدرش به سر میبرد . جلو پنجرهٔ باز ایستاد ریه‌اش را پر کرد از بوی ٔگل‌های بهاری از اینجا کاملا به حیاط تا جلو در ووردی ساختمان چشم اندازی زیبا داشت تازه آن اق بود که نگاهی‌ دقیق به حیاط انداخت واگتی‌ وارد شده بود از فرط اضطراب متوجه اطرافش نشده بود درختان بزرگ و درختچه‌های کوچک و تزئنی به تعرض زیبایی آرایش شده بود که از جلو در حیاط تا جلو ساختمان به صورت یک راهروی سبز در آماده بود . بقیه ی حیاط هم روی زمینها چمن بود و بته‌های ٔگل روز رنگا رنگ که این نشانه علاقهٔ صاحبخانه به ٔگل روز بود یک قسمت را آلاچیق زیبا بنا کرده بودند که اطرافش با ٔگل نیلوفر رونده پوشیده شده بود داخل آلاچیق با میز و صندلیهای مخصوص پر شده بود رو به روی آنجا یک استخر بزرگ با کاف آبی و زلال خود نمایی میکرد صدای پرندگان رویا را در خود فرو برد . تا چند ماه پیش همهٔ این امکانات به خودش تعلق داشت صاحب اختیار و تنها وارث پدرش طی این مدت برای چندمین بر با خودش اندیشید .(( چطور پدرش این همه اعتماد به آقای حبیبی کرده بود و چئوتر آقای حبیبی از این همه اعتماد سؤ استفاده کرد . چطور با این کارش از خدا نترسیم و تمام ثروت او را به چنگ خود در آورده بود. با وجود اعتقاد محکمش به خدا طبق معمول در آخر همهً این افکار به این نتیجه رسید که همه ی اینها مقدرات خداوند است . همه امتحان‌های زندگی‌ است که خدا از او و آقای حبیبی به عمل میاورد سرش را تکان داد و از ته دل‌ دعا کرد که بتواند از این امتحان سر بلند بیرون بید.))
 

FA-HA

عضو جدید
دستهایش را به طرفین باز کرد نفس عمیقی کشید و سعی‌ کرد فکرهای آزار دهند را از خودش دور کند . گشتی در اتاق زد و جلو کتابخانه ایستاد کتاب زیادی نبود ولی‌ از هر عنوانی چند جلد مفید در آنجا قرار داشت کاست‌ها را برسی‌ کرد و با خوشحالی چشمش به عکس خواننده محبوبش به روی یکی‌ از جعبه‌ها افتاد . کاست را برداشت و داخل دستگاه جا داد آهنگی ملایم همراه با صدای خواننده در اتاق پیچید . مانتو و روسریش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و چشمانش را بست.
ای خالق هر قصه ی من این من و این تو
بر ساز دلم زخم بزن، این من و این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهی‌ و سالی‌
با هر ستم داد میزنم جای تو خالی‌
منم عشق ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
به علت بیخوابی شب گذاشته ساعتی‌ را به راحتی‌ خوابیده بود وقتی‌ چشمانش را گشود چیزی دیگر به ساعت دوازده باقی‌ نمانده بود به سرعت برخاست هلیش را از چمدان بردهست و به همام رفت بعد از گرفتن یک دوش سریع حالش کاملا جا آمد وقت اینکه لباس‌هایش را در کمد جا دهد را نداشت از بین لباس‌هایش یک بلوز و دامن ساده و پوشیده را انتخاب کرد و به تان کرد میش را خشک کرد از سر و وضع خانم سعادت فهمیده بود که او به آراستگی اهمیت میدهد پس آرایش ملایم کرد
و سر ساعت داوزده در سالن نشیمن بود.
خانم سعادت قبل از او روی یکی‌ از صندلیهای میز ناهار خوری نشسته بود بی‌ خوش غذا در اتاق پیچیده و هر اشتهایی را تحریک میکرد . ریا جلو رفت و سلام کرد خانم با خوش روئی جواب سلام او را داد و با نگاهی‌ دقیق سر تا پای او را برانداز کرد صبح او را با پوشش مانتو و روسری دیده بود و حالا که او را اینچنین مراتب و آرسته دید به نظرش مقبولتر افتاد به صندلی‌ رو به رو اشاره کرد و رویا نشست خانم پرسید :
- می‌تونم رویا جون صدات کنم؟
رویا دستانش را به هم چسباند ، لبخندی صمیمی‌ به او زد و پاسخ داد:
- حتما اینطوری من هم راحت ترم مستخدم در بشقابهای آنها مقداری سوپ ریخت خانم او را مرخص کرد و رو به رویا گفت:
- خیلی‌ خوشحالم که از امروز موقع صرف غذا تنها نیستم

رویا تشکر کرد و مشغول شد در حین صرف غذا هر چیزی که خانماشاره میکرد مقابلش می‌‌گذاشت حرکات و طرز غذا خوردنش جلب توجه خانم شد . متعجب رویا را زیر نظر گرفت همه چیز نشان میداد که او مبادی آداب غذا خوردن اشرفی است
غذا را در محیطی‌ صمیمی‌ با همصرف کردند. سپس خدمتکار وارد شد و به خانم کمک کرد که برخیزد در همین حل خانم به رویا گفت:
- شما به اتاق من بیاییدباید راجع به درهم توضیحاتی بهتون بدم. رویا برای غذا تشکر کار و کنار او قرار گرفت خانم سعادت به کمک عصا و بسیار آهسته قدم بر می‌‌داشت و رویا با به بایع او و با حوصلهٔ تمام راه میرفت.
مقابل اتاق، رویا در را برایش گشود و خودش کنار ایستد . سپس پشت سر او وارد اتاق شد و به اتاقنگاه کرد شبیه اتاق خودش بود ایه اتاق کامل با اجناس و وسایل عالی‌ و لوکس خانم به طرف تختش رفت کنار تخت یک سری مبل راحتی‌ قرار داشت روی یکی‌ از آنها نشست دقایقی طول کشید تا نفس به شماره افتاده‌اش منظم شد از رویا خواست بنشیند روی میز پر بود از دارو که خدمتکار آنها را مراتب چیده بود رویا به برسی‌ داروها پرداخت ساعت دادن داروها و تزریق انسلینها را به خاطر سپرد داروهای آن ساعت را داد خانم پس از نشیدن لیوان آب گفت :
- بهتره برنامهٔروزنه تن رو بدونید. من بنا به مقتضای سنم شعبها زود میخوابم و صبحا هم خیلی‌ زود بیدار میشم شعبها بعد از خواب من شما وقت آزاد دارید ولی‌ صبح زود که بیدار میشم و صبحانه میخورم دوست دارم شما هم کنارم باشید بعد از سبحان هم که باید فشار خونم را بگیرید به هم خاطر که صبح زود بیدار میشم ساعت ده تا قبل از ناهار که ساعت دوازده هست میخوابم که شما فقط روی هم ۲ ساعات میتونید بیرون برید البته اگه خواستید بعد از ناهار هم استراحت دارم و دیگه تا شب که میخوابم می‌خوام کنارم باشید این برنامه هروز تکرار می‌شه حتی جمعه‌ها برای شما مشکلی‌ نداره؟
رویا این برنامه را قبل از این از زبان آقای وفاییشنیدهبود و میدانست که نمیتوندا هر زمان بخواهد به منزل عمه برود مگر در موقع لزوم زیرا مسیر خیلی‌ طولانی بود و نمی‌توانست هر ساعت بیکاریش استفاده کند بنابراین گفت:
- نه مشکلی‌نیست.
خانم به زنگ کنار تختش اشارهکرد.
- این زنگ کنار تخت شما به سیدر میاد البته هر زمان که به وجود شما نیز دارم
رویا سرش را تکان داد خانم تبسمی
کرد
- راستی‌ یادم رفت بپرسم از
اتاقتون خوشتون اومد یا نه؟
رویادر جوابش لبخند زد و گفت:
- خیلی‌عالیه فکر همه چیز رو کردین ازتون ممنونم خیلی‌ دوست دارم که هم سهبتخبی براتون باشم.
خانم دستش را بلند کرد رویابلند شد و به او کمک کرد و او را به طرف تختش برد خانم به عنوان تشکر دست او را فشرد و گفت:
- میتونی‌ بری اتاقتاستراحت کنی‌ چایی بعد از ظهر رو اگه خوا خوب باشه بیرون روی آلاچیق می‌خوریم وگرنه توی اتاق نشیمن. رویا هم دست او را فشر خداحافظ کرد و به اتاقش برگشت . احساس میکرد هنوز هم به خواب نیز دارد تلویزین را روشن کأد و روی تختش دراز کشید ولی‌ قبل از اینکه از فیلم پخش شده چیزی بفهمد خوابش برد همیشه وقتی‌ خیالش آسوده بود راحت می‌‌خوابید...وقتی‌ چشم گشود و به ساعت نگاه کرد تا چهار وقت زیادی مانده بود ولی‌ دیگر کمبود خواب نداشت. از تختش پایین آمد آنرا مراتب کرد وضو گرفت و نماز خواند . سپس وسیلش را از داخل چمدان در آورد و داخل کمد جا به جا کرد کارش که تمام شد به بررسی‌ کتابها پرداخت و یکی‌ را برای مطالعه کنار گذشت حالا ديگر ساعت چهار شده بود خودش را در آینه مرتب کرد موهای بلند و زیبایش را خیلی‌ ساده به روی شانه ریخت و پس از مختصر آرایشی‌ از اتاق بیرون رفت به طرف اتاق نشیمن رفت خانم را در آنجا ندید بنابراین به حیاط رفت. خانم قبل از او رسیده و وسایل چای بعد از ظهر روی میز بود . رویا کمی‌ مانده که به او برسد با صدای بلند و صمیمی‌ گفت:
- سلام عصر زیبای بهاریتون به خیر .
خانم دستش را برای او بلند کرد و به رویش لبخند زد نمی‌توانست مثل رویا بلند جواب بدهد رویا نزدیک شد و لبخند به لب با او دست داد. خانم گفت:
- خیلی‌ خوب شد که شما اینجا آمدید تنهایی بده وجود یک دختر جوان در من نیریی تازه به وجود میاره
به او اشاره کرد که بنشیند
- خوب استراحت کردید ؟
رویا در حالی‌ که برای خودش چای می‌ریخت پاسخ داد:
-خیلی‌ خوب میدونید دیشب به خاطره استرس نتونستم خوب بخوابم وقتی‌ امروز با شما آشنا شدم خوبی‌ شما خیالم رو راحت کرد و عالی‌ خوابیدم .
خانم فنجا چای را از رویا گرفت و گفت:
- خوشحالم که اینو میشنوم حالا دوست دارم بیشتر از خودتون برام بگید عمه تون کجا زندگی‌ می‌کنن تنها هستن؟
- بله عمه جان تنها زندگی‌ می‌کنن همه ی بچه‌هاشون ازدواج کردن و بیشترشون تهران زندگی‌ می‌کنن منزل عمه جان کرج و اونها لااقل هفته‌ای یک بر بیشتر نمی‌تونن به دیدنشون بیان اغلب تلفنی از حالشون جویا میشن
- خوب پس حتما عمه جون از اینکه برادر زادهٔ نازنینشون از کنارشون دور شده ناراحتن
رویا به یاده غصها عمه سرش را تکان داد
- آره خیلی‌ هم اصرار کردن که من و منصرف کنن ولی‌ من بیکاری رو دوست ندارم به همین خاطر مجبور شدم به حرفشون گوش ندم
- عوضش در این بین برد با من بود شما فامیل دیگه‌ای ندارید؟
- چرا دو تا خاله و دایی دارم در مشهد و هم جوار امام رضا هستند .
- نامزد چطور ؟
رویا خندید:
- نه من خودم فکر می‌کنم خیلی‌ زده ولی‌ عمه جون نگرانه اون معتقده که داره دیر میشه.
خانم سعادت خیلی‌ جدی گفت:
- من هم با عمه تون هم عقیدام بیست و پنج سال سن خوبیه برای ازدواج باید کم کم تصمیم بگیرید.
رویا خندید :
- یک مخالف داشتم یکی‌ دیگه هم اضافه شد امیدوار بودم شما همیتم کنید من الان واقعا خوشبختم
خانم چهره در هم کشید و گفت:
- خوشبخت ولی‌ تنها نه عزیزم خوشبختی‌ و تنهایی با هم مخالفن و هر چیزی هم زمانی‌ داره

اشاره به گلهای اطرافش کرد و ادامه داد:
- همین حالا مثل این گلها شادابی چون جوونی‌ تا قبل از اینکه پژمرده بشی‌ باید جفتت رو انتخاب کنی‌.
رویا فنجان خانم رو دوباره پر کرد و به دستش داد و لبخند زد
- شما هم مثل عمه جو صحبت می‌کنید
- این به خاطره تجربیاته که از زمانه کسب کردیم
رویا مودبانه گفت:
- چشم نصیحتتون رو به گوش میگیرم.
سپس به اطرافش نگاه کرد و برخاست
- فکر می‌کنم شما به گل روز خیلی‌ علاقه دارید همه جای حیاط پر از روز زیبای رنگارنگ
خقنم دستش را تکان داد :
- البته من از دیدن این گلهای زیبا لذت میبره ولی‌ اینها سلقهٔ پارسا پسرم گل روز خیلی‌ دوست داره
رویا رفت و جلو استخر استد خام شد و با مشت آب روی گلهای اطراف پاشید کمی‌ دور استخر راه رفت به هر گلی‌ که میرسید آنرا میبویید خانم از دیدن طراوت و شادابی او که مثل گلهای دور و براش بود لذت میبرد رویا یک غنچه گل صورتی‌ را که تازه باز شده بود از شاخه جدا کرد و به طرف خانم آمد و آنرا تقدیمش کرد خانم گل را گرفت و بو کرد
- خودت گلی‌ عزیزم !!!
رویا کنارش نشست دستش را روی دستهای چروک او گذشت و پرسید :
- می‌تونم ایه فضولی کوچولو کنم ؟
خانم چینی‌ به پیشانی انداخت و جواب داد

مسلما فضولی نیست هر چی‌ هست کنجکاوت کرده . بپرس!
- چرا شما فقط ایه بچه دردی؟

خانم لبخند زد،
- دیدی گفتم تو کنجکاو شودی.
نفسش را تازه کرد و ادامه داد:
- نمیدونی‌ به خاطره همین یکی‌ هم چقدر مشقّت کشیدم و چند تا دکتر عوض کردیم مسئلهٔ من رو دکترای امروزی میگن ژنتیکی‌ هر چی‌ حامله میشودم بچه قبل از به دنیا آمدن توی رحم میمرد میگفتن خون پدر و مادر با هم سازگاری نداره بالاخره دکتری ما رو راهنمایی کرد قبل از اینکه پارسا رو حامل بشم به فرانسه رفتیم زیر نظر پزشک مهری اونجا همهٔ شدم و یک سال اونجا مندم وقتی‌ که بچه به سلامتی‌ متول شد به ایران برگشتیم به هم علت همهٔ امید و ارزی مرحوم پدرش همین یک پسره اونم خدا بیامرز که امرش کفاف نداد بتونه بیشتر کنار پسرش بمن ولی‌ همهٔ تلاشش رو برای آیندهٔ پارسا کرد.
رویا پرسید :
- ایشون در چه رشته‌ای تحصیل می‌کنن؟
- مهندسی نقش کشی‌ ساختمان لیسانس رو اینجا گرفت و برای ادامه تحصیل و دوران مهارتی به آلمان رفت به امید خدا دیگه چیزی نمونده و به زودی بر میگرد
رویا لبخند زد چه حسن تشابهی با رشته تحصیلی‌ خودش یکی‌ بود خانم ادامه داد .
- دوباره خونه پر می‌شه از صداش و وجودش . عالیه!!
دست رویا را که در دستش بود فشر.
- دخترای زیادی رو براش کاندید کردم فقط کافیه اشاره کنه راستی‌ یادم بیار شب آلبوم‌های خانوادگی رو بهت نشون بدم.
زهرا خانم با یک تلفن بیسیم به آنها نزدیک شد و به خانم گفت:
- خانم فهیمی میخوان با شما صحبت کنن
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]خانم سعادت گوشی را گرفت و با اشارهٔ دست او را مرخص کرد
- الو . سلام. بله خوبی‌ متشکرم آره اومد بنظر من که عالی‌.
هر جواب را با مکث بعد از سوال مخاطبش میداد.
- فردا صبح یا بعد از ظهر ؟ باشه منتظرم . خداحافظ
گوشی را خاموش کرد و کنارش روی میز گذاشت به رویا گفت :
- خواهرم بود می‌خواست ببینه پرستارم اومده یا نه فردا بعد از ظهر میاد .
نزدیک عصر شده بود و بعدی نسبتا خنک می‌وزید رویا برخاست و گفت:
- فکر می‌کنم بهتره بریم تو اتاق بعد ازظهرا‌های اردیبهشت هنوز کمی‌ سرده براتون خوب نیست.
آن شب را با هم آلبوم خانوادگی خانم سعادت را دان و رویا از طریق عکس با شوهر مرحوم خانم خواهرشون خواهر زدها و همچنین با پارسا پسرشون آشنا شد با هم گپ زدن و خانم از هم صحبتی‌ با او لذت برد با کمک رویا قدمهای آهسته همه جای خانه اتاق‌ها ، پزریی. آشپزخانه و بقیهٔ جاها را به او نشان داد، بعد از شام خانم رو به رویا گفت:
- امشب به من خیلی‌ خوش گذشت ازت متشکرم عزیزم .
رویا تبسم کرد و خانم از دیدن چال گونه ی او لذت برد
-امیدوارم همیشه همینطور باشه خانم
خانم سعادت با کمک رویا به اتاقش رفت لباس‌هایش را عوض کرد دارو‌هایش را خورد و وقتی‌ روی تختش دراز کشید از رویا خواست به انتخاب خودش کتابی‌ را برایش بخندا . رویا به کتابخانه رفت کتابها را را مرور کرد و یکی‌ را که قبلا مطالعه کرده و به نظرش جالب بود را انتخاب کرد و برگشت یکی‌ از مبلها را کشید و کنار تخت آورد و نشست خانم به او گفت:
- هر موقع دستم را بلند کردم میتونی‌ بری و چراغ رو هم خاموش کنی‌.
رویا شر کرد به خندان سعی‌ میکرد کمی‌ بلند تر و شمرده بخوانند خانم چشمهایش را بسته بود و از صدای خوش آهنگ او استفاده میکرد تقریبا نیم ساعت بود که خانم دستش را بلند کرد رویا کتاب را بست برخاست برق را خاموش کرد و به آهستگی از آنجا خارج شد و در را بست.
به ساعت دیواری نگاه کرد هنوز خیلی‌ از شب باقی‌ مانده و برای او که جوان بود این موقع خوابیدن کسل کنند بود زهرا را در راهرو دید و به او گفت که فعلا در حیاط قدم میزند وقتی‌ از راهرو قدم به بیرون گذشت بوی مست کنندهٔ محبوبهٔ شب و یاد هوش از سرش ربود
[/FONT] [FONT=georgia,times new roman,times,serif]نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه کرد دیدن غرص کامل ماه اون هم در آن هوای عالی‌ و فضای خوشبو بر لذتش افزود شرع کرد به قدم زدن در میان درختها و گلها با هر قدمی‌ که بر میداشت یاد لحظه لحظهٔ زندگی‌ گذاشته با او قدم میزد اما او شجاع تر و محکم تر از آن بود که این فکرها آزارش ددد با خودش اندیشید:
- درست همون زمانه هیچ چیز فرق نکرده دوباره یک خانه بزرگ و زیبا که در آن خدمتکارهای زیادی در اطرافم میچرخن مسلما اینها فراز و نشین زندگیست ،
دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
- خدایا در این نشیب زندگی‌ یاورم باش
پس از گذشت ساعتی وارد ساختمان شد و به اتاقش رفت تلویزین را روشن کرد لباس راحتی‌ پوشید و رو به روی تلویزین نشست قبل از آمدنش به اتاق توسط خدمتکار روی میزش میوه گذشته شده بود مدتی‌ را هم مشغول خوردن میوه و تماشای فیلم شد کم کم به آخر شب نزدیک میشد بلند شد و ساعت کنار تختش را برای زود کوک کرد آماده شد و وقتی‌ روی تختش دراز کشید به این علت که هیچ اهس غربتی نکرد لبخند مسرّت بخش زد کمی‌ کتاب کهن ولی‌ بر عکس شب گذشته که اصلا نخوابیده بود خیلیز زود چشمانش گرم شد کتاب را بست آبژور کنار تختش را خاموش کرد و به راحتی‌ خوابید صبح زود فردا که زنگ اتاقش توسط خانم سعادت به صدا آمد مدتی‌ بود که بیدار شده نماز خوانده و دوش گرفته و آماده منتظر نشسته بود به این ترتیب اولین روز کاریش را با نشاط آغاز کرد.
پشت در اتاق که رسید چند ضربه به در زد و با صدای بفرمائید وارد شد خانم سعادت هم قبلا بیدار شده بود و با کمک خدمتکارش آماده بود رویا حس کرده بود که سر حالی‌‌اش خانم را به وجد می‌‌آورد با خوشحالی‌ و با لبخندی به لب با صدای بلند گفت:
- سلام خانم صبحتون اون بخیر
جلو رفت خانم دستش را جلو آورد و جواب سلام او را با خوشرویی داد و به کمک او از اتاق خارج شد قبل از رسیدن آنها به اتاق نمیشمن میز صبحانه مراتب و کامل چیده شده بود رویا در نسشتن به او کمک کرد وقتی‌ خودش هم نشست در فنجانها چای ریخت و ده این بین گفت:
- این فصل اوج باز شدن گلهاست خصوصا صبح زود شما که نمیتونید این وقت صبح به حیاط برید اگه موافق باشید به خدمتکار بگم هروز یک گلدان کوچک گل تازه روی میز صبحانه بگذرد نظر شما چیه؟
خانم فنجان چای را برداشت و به او نگاه کرد و گفت :
- این که خیلی‌ خوبه عزیزم
رویا خندید و ادامه داد
- آخه میدونید دیشب که شما خبیدید من رفتم کمی‌ توی حیاط قدم زدم وای چقدر بوی محبوبهٔ شب پیچیده بود صبح هم که بیدار شدم و پنجره رو باز کردم بوی یاسی که کنار پنجره بود همه جا پیچید و اول صبحی‌ منو به نشاط آورد با وجود این همه گل من فکر کردم روی میز صبحانه گل باشه وقتی‌ دیدم نیست تعجب کردم
خانم سعادت گفت:
- تا پارسا بود خودش گاهی صبح زود که بیدار میشد این کار رو میکرد ولی‌ متاسفانه این چند سالی‌ که نیست ذوق جوانی هم توی این خونه نبوده.
طبق معمول نفس تازه کرد و ادامه داد:
- بهتر اینه که گلها زیبا به دستهای زیبای خودت چیده بشه خوب نیست؟
رویا با خوشحالی دستش را به هم چسباند و گفت
- وای این خیلی‌ خوب خونه عمه جون من این کار رو می‌کردم خانم از خوشحالی‌ رویا لبخند زد. بعد از صبحانه به اتفاق هم به اتاق خانم رفتند رویا داروهایش را داد و انسولین اورا تزریق کرد و فشار خونش را گرفت بعد از آن خانم همانطور که درون مبل لمیده بود از او خواست ادامهٔ کتاب را برایش بخواند پس از ساعتی‌ رویا پیشنهاد داد کمی‌ با هم در حیاط قدم بزنند چون که استشناق هوای تازه و اندکی‌ راه رفتن را برایش مفید و ضروری میدانست تا ساعت ده که وقت خواب خانم بود قدم زدند و زیر سایه آلاچیق نسستند و آبمیوه نوشیدند و بالاخره وقتی‌ که خانم خوابید و وقت آزاد رویا شروع شد به سرعت آماده شد و برای تماس گرفتن با عمه و پریسا از منزل خارج شد با این که گوشی تلفن در اتاقش بود ترجیح میداد از تلفن بیرون صحبت کند و همهٔ جوانب را برای پنهان موندن هوویتش حفظ کند
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif][وقتی‌ پا به درون کوچه گذشت بر عکس روز گذشته نظری دقیق به اطرافش انداخت یک کوچهی وسیع با تعداد اندکی‌ منزلهای ویلایی بزرگ مثل منزل خانم سعادت اولین کوچه را قدم زنان طی کرد درب حیاط بزرگی‌ که رو به روی کوچه بود باز شد و مردی جوان از آن خارج شد چشمش به رویا که از کنارش می‌گذاشت افتاد و با تعجب به این چهرهٔ گیرا و نا اشنا نگاه کرد زیبایی سادهٔ رویا نظر هر کسی‌ را به خود جلب میکرد تا انتهای کوچه بعد ظاهراً مسیرشان یکی‌ بود و پس از آن از هم جدا شدند رویا نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد به تلفن عمومی رسید اول با عمه و بعد از اون با پریسا تماس گرفت و همهٔ جریانات را مختصر برایشان توضیح داد پریسا پر شور و با هیجان پشت سر هم از او سوال میپرسید رویا خندید و گفت:
- آخه این طوری پشت تلفن که نمی‌شه به این همه سوال جواب بدم ولی‌ بهت قول میدم که همین امشب همه چیز رو مفصلا برات بنویسم در ضمن امروز بعد از ظهر خواهر خانم سعادت می‌خواد برای دیدن من بیاد حالا چی‌ کار کنم ؟
پریسا بدون مکث گفت:
- خوب بیاد مطمئناً اون هم وقتی‌ تو رو ببین شیفته ات می‌شه
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]- خدا کنه این طوری که تو میگی‌ باشه تا دیروز که نگران خود خانم بودم امروز استرس خواهر خانم رو دارم برام دعا کن پریسا !
- تو انقدر ماهی‌ که نیاز به دعای من نداری عزیزم
- متشکرم خواهر خوبم این لطف تو رو نشون میده خدا رو شکر که من تو رو دارم و به من انرژی مثبت میدی کاش هر لحظه می‌تونستم بهات صحبت کنم و شارژ بشم .
- خوب دیگه انقدر تعارف تیک پاره نکن هر دومون میدونیم که تو چقدر شجاعی احتیاجی به شارژ من نداری حتما هم موفقی‌ . محکم باش راستی‌ به عمه زنگ زدی ؟ دیشب تلفن زدم حالش رو بپرسم بنده خدا هنوز هم ناراحت و نگران بود.
- آره قبل از تو با اون تماس گرفتم تا صدامو شنید گریه‌اش گرفت کلی‌ باهاش صحبت کردم تا آروم شد خوب دیگه اینجا نمی‌شه بیشتر از این صحبت کنم امشب هر اتفاقی‌ رو که بعد از ظهر بیفته برات مینویسم و فردا پست می‌کنم به آدرسش برام نامه بعده آخ یادم رفت از مرتضی‌ چه خبر؟
- از دیروز تا امروز چه خبری میخواستی بشه منتظر خبری از اون نباش پسره بی‌ حال تر از این حرفاست همهٔ فکر و ذکرش کارشه خوب اونم ولش باز کی منتظر تلفنت باشم.
- من که حتما هروز میام بیرون ولی‌ با تو فقط روزایي که خونه‌ای می‌تونم صحبت کنم
از پریسا خدافظی‌ کار به ساعت نگاه کرد هنوز وقت داشت برای آشنا شدن با آن محل قدم زنان اطراف را طی‌ کرد و نزدیک ساعت دوازده به منزل برگشت و سر وقت مشخص برای صرف نهار در اتاق نشیمن در کنار خانوم نشسته بود
در همین بین رویا برای خانم تعریف کرد که صبح بیرون رفته تا بیشتر با اطراف آنجا آشنا شود ولی‌ نگفت که از تلفن عمومی با دوست و عمه‌اش صحبت کرده بعد از ناهار خانم را به اتاقش برد همهٔ فظایفش را به خوبی‌ انجام داد و بعد از خوابیدن او به اتاق خودش رفت.
به علت بیدار شدن صبح زود و راه رفتن با خانم در حیاط و بیرون رفتن حسابی‌ خسته بود و فقط توانست ساعت را برای قبل از چهار کوک کند زیر پتو خزید و خیلی‌ زود خوابش برد وقتی‌ بیدار شد فورا دوش گرفت نماز خواند موهایش را خشک کرد و لباسی که مناسب پذیرائی از مهمان باشد پوشید یک آرایش ملایم کرد و سر انجام خودش را که در آینه برنداز کرد راضی‌ بود
باز هم خانم قبل از او به آلاچیق رفته و وسایل چای عصرنه روی میز بود از دور برایش دست تکان داد و سلام کرد وقتی‌ جلوتر آمد خانم هم از وضع لباس پوشیدن شیک و سادهٔ او خشنود شد رویا مشغول ریختن چای در فنجانها بود که درب حیاط توسط ایفون از داخل ساختمان باز شد و دو خانم وارد شدند خانم سعادت نگاهی‌ به آنها و سپس به رویا کرد و گفت:
- کسی‌ که میاد تو فقط کنارم بشین همه کارها رو خدمتکار انجام میده.
رویا به خاطر محبتش لبخندی صمیمانه به روی او زد و پاسخ داد
- اگه شما اینطوری میخواهید من هم حرفی‌ ندارم
خانم‌ها نزدیک شدند و رویا به احترام شان ایستاد خانم جلويی از شباهتش مشخص بود که خواهر خانم سعادت است رویا سلام کرد خانم فهیمی جواب او را داد و به خواهرش که نمی‌توانست بایستد نزدیک شد خم شد و او را بوسید و سپس با رویا دست داد
[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]. [/FONT]دراین لحظه رویا متوجه خانم بعدی شد که بسیار جوان بود.از عکسهایی که شب پیش دیده بود فهمید که او شهره دختر خانم فهیمی است.به صورتی عجیب و غریب و تابع مد روز خودش را اراسته بود و برای جلب توجه ارایشی غلیظ روی صورتش انجام داده بود که به نظر رویا به زیبایی ذاتی خودش لطمه زده بود. [FONT=georgia,times new roman,times,serif]
رویا سلام کرد.او هم بعد از بوسیدن خاله اش با عشوه به رویا نزدیک شد و دستان سفیدش را که با ناخنهای مانیکور کرده زیباتر جلوه می کرد جلو اورد و با او دست داد.​
خانم سعادت روبه خواهرش و اشاره به رویا گفت:​
-ایشون خانم رویا امینی.پرستار و همدمم!​
سپس روبه رویا کرد و ادامه داد:​
-ایشون هم توران فهیمی خواهرم و اون خانم هم دختر گلشون شهره جان هستن!​
رویا سرش را تکان داد و لبخند زد و به خانم فهیمی گفت:​
-ار اشنایی با شما خوشوقتم.​
و بعد از ان به شهره نگاه کرد و گفت:​
-همچنین با شما!​
خانم سعادت تعارف کرد و همه نشستند.رویا کنار خانم نشست.​
خانم فهیمی متقابلا به رویا لبخند زد و گفت:​
-من هم همینطور!​
روبه خواهرش کرد و گفت:​
-خانم مقبولی به نظر میاد.بهت تبریک می گم خواهر.​
خانم سرش را به نشانه تأیید تکان داد.​
شهره که با کنجکاوی به رویا نگاه می کرد پرسید:​
-چهره ی شما خیلی برای من اشناس.من کجا شمارو دیدم؟
رویا احساس کرد چیزی سنگین افتاد ته دلش. رنگ صورتش تغییر کرد.به واسطه ی شهرت و ثروتش چهره اش تقریبا در همه جا شناخته شده بود.(با خودش گفت نکنه منو شناخته)با این حال سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد:​
-نمی دونم ولی من فکر نمی کنم شمارو قبلا دیده باشم.​
شهره با همان نگاه پرسشگرانه تکرار کرد.​
-نه حتما شمارو دیدم. خیلی اشنایید.با امینی کارخانه دار نسبتی دارید؟
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
خون توی رگهای رویا منجمد شد.حالش منقلب بود و کاملا تغییر رنگ صورتش را حس می کرد.برای کنترل خودش کمی مکث کرد.شهره حتی نمی توانست حدس بزند که او دختر امینی کارخانه داراست.رویا دستهایش را روی زانو قلاب کرد و جواب داد.
-اه.نه.این فقط تشابه فامیلیه.نسبتی نداریم.
شهره که هنوز قانع نشده بود شانه بالا انداخت.
-نمی دونم ولی مطمئنم قبلا جایی دیدمتون.بگذریم حتما پرستاری خوندید.بله؟
رویا نفس راحتی کشید و گفت؟
-بله یک دوره فشرده پرستاری عالی خوندم.
خانم سعادت میان حرفشان گفت:
-توی کارش هم خیلی وارده.
رویا به عنوان تشکر به او تبسم کرد.شهره روبه رویا ادامه داد.
-منم کامپیوتر خوندم.تازه تموم کردم.
-خیلی خوبه تبریک می گم.
خانم سعادت پرسید:
-برای رفتن چی کار کردی خاله.کاری از پیش بری؟
شهره با لحن لوس مخصوص به خودش جواب داد.
-نه خاله. اگه مامان بذاره.پاپارو راضی کردم ولی مامان مانعه.

وبا نگاهی قهر امیز به مادرش نگاه کرد.خانم سعادت رو به خواهرش کرد و خانم فهیمی گفت: -شما یه چیزی بگید خواهر.مگه می شه یک دختر جوون رو بدون پشتیبان فرستاد اون سردنیا؟
شهره میان حرف مادرش دوید و گفت:
-این حرفها رو به خاله نزنید.اون از شما روشنفکرتره که پارسارو فرستاده.
خانم سعادت خندید.
-ولی خاله تو با اون فرق می کنی. اون پسره تو دختر.
-خوب باشم.شما و مامان فکر می کنید هنوز پنجاه سال پیشه.
توی این زمونه دخترا با پسرا فرقی ندارن.
برداشتن فنجان از سینی گفت:
-خاله جان من روی حمایت شما حساب میکردم.
-من چی بگم خاله .صلاح تورو پدرومادرت بهتر می دونن.
خانم فهیمی خندید و گفت:
-قربون ادم چیز فهم.
بعد از ان رو کرد و ادامه داد.
-خوب دیگه.می گفتی هرچی خاله بگه.می بینی که خاله هم با ما هم عقیده س.
شهره با قهر اخم کرد و چیزی نگفت.
رویا که کنار خانم نشسته بود اهسته پرسید:
-اگه شما راحتید من تنها تون بگذارم؟
-نمی خوای کنارم باشی؟
ونگاهی زیرچشمی به حرکات لوس شهره انداخت و اهسته ادامه داد.
-در صورتی که خودت نارحتی می تونی بری.
رویا برای راحتی اوتبسم کرد.خانم فهیمی که متوجه اهسته صحبت کردن انها بود برای عوض کردن بحث از خواهرش پرسید.
-از پارسا چه خبر خواهر جون؟
-بی خبرش نیستم.گاهی تلفن می زنه.میگه حالش خوبه. اینطور که خودش میگه اتمالا حدود یک سال دیگه باید اونجا بمونه.
خانم فهیمی گفت:
-فهیمی می گفت کاشکی زوتر تا قبل از اینکه پارسا بیاد فکری میکردیم و شهره رو می فرستادیم اینطوری خیالمون راحت می شد.
خانم با بی میلی اشکاری جواب داد.
-ولی پارسا قصد موندن اونجارو نداره.تصمیمش اینه که به محض تموم شدن کارش برگرده.
شهره خودش را وارد صحبت کرد:
-وای پارسا چه فکری می کنه که می خواد بهشت اونجارو بذاره و بیاد توی این خراب شده.من که اگر فرصتی پیش بیاد می رم و دیگه پشت سرم رو هم نیگاه نمی کنم.
خانم سعادت لبخندی پر تمسخر به روی شهره زد و سپس از رویا پرسید:
-نظر تو چیه رویا جان؟
رویا که درد برابر سؤال غیرمنتظرانه قرار گرفته بود با دستپاچه گی جواب داد.
-من نظری ندارم.
شهره با صدای بلند خندید.با خنده اش اینطور نشان داد که دختری مثل رویا حتی نمی تواند در این زمینه فکر کند. خانم سعادت با نارحتی نگاهی به شهره انداخت.شهره که پی به نارحتی خاله اش برد خنده اش را قطع کرد.خانم با همان ناراحتی و چهره ی برافروخته به طرف رویا برگشت و دوباره سؤالش را تکرار کرد. رویا فهمید که خانم انتظار یک جوب منطقی و دندان شکن را از او دارد.به تدریج خود را باز یافت نگاه تحقیر امیز شهره را با نگاه جسورانه جواب داد و مؤدبانه گفت:
-خوب از چشم هر کسی بهشت یه جایه مخصوصه.البته تا نگاه هر شخص به بهشت چه طور باشه که البته هر کس نظر خودش براش محترمه.
خانم سعادت به شهره نظر کرد ولبخند زد.شهره هم که جواب مطابق میلش نشنید بود برای تغییر مسیر صحبت بر خواست.در حالیکه به طرف گلهای روز می رفت گفت:
-من توی این فصل عاشق گلهای رز شما هستم خاله.خیلی قشنگن.
خانم که حسابی از جواب رویا خرسند بود جواب داد:
-همینطوره عزیزم.
رویا بلند شد.بهتر می دید بیشتر از این انجا نماند.از خانم اجاز گرفت و سپس به خانم فهیمی گفت:
-از اینکه با هاتون اشنا شدم خوشحالم.من از خدمتتون مرخص می شم که راحت تر باشید.
با او دست داد.شهره به طرفشان امد.رویا از او هم معذرت خواهی و خداحافظی کرد و به اتاقش پناه برد

در کنار انها بودن خصوصا با اداهای جلف شهره برایش وشایند نبود.تمام مدتی را که مهمانها بودند از اتاقش خارج نشد. خودش را مشغول مطالعه و گوش کردن به اهنگهای دلخواهش کرد.نزدیک غروب بود که خدمتکار امد و خبر داد که خانم در اتاق نشیمن منتظر اوست.
خودش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.خانم را تنها در اتاق نشیمن دید. چند ضربه به در باز زد و پرسید
-اجازه می دید خانم؟
خانم برگشت و نگاه کرد و با دست اجازه ی ورود داد. رويا سلام کرد و کنارش نشست خانم دستش را بلند کرد و دست او را خواست با مهربانی جواب سلامش را دادو گفت:
-من از طرف شهره بابت رفتار زشتش ازت مغذرت می خوام.
رویا دست چروکیده پیرزن را بوسید و پاسخ داد
-نه خواهش می کنم اینطوری صحبت نکنید.من که فکر نمی کنم اتفاقی افتاده باشه.
خانم بعد از تازه كردن نفسش گفت:
-حقيقت اينه كه شهره دختر لوسيه.شايد هم نمى خواد بدجنس باشه ولى خوب اينطورى تربيت شده و بعضى مواقع اطرافيانش رو مى رنجونه.اين از خوبيه تو كه به دل نگرفتى.
رويا با لبخند جواب داد:​
-اخه چيز مهمى نبود كه شما خودتون رو ناراحت كردين.
 

FA-HA

عضو جدید
خانم در جواب لبخند رويا تبسم كرد و گفت:
-مطمئن باشم؟
-مطمئن باشيد.
رويا شروع به بوست گرفتن ميوه كرد.خانم گفت:
-مى دونى من از شهره بدم نمى ياد.دختر خواهرمه نمى خوام هم ازش طرفدارى بيخود كنم ولى دختر مهربونيه.وقتى پارسا و شهره كوجيک بودن مرحوم پدر پارسا به شهره می گفت عروس گلم.حالا چند وقته كه خواهرم لابه لاى صحبت ها اين قضيه رو بيش مى كشه.مى خواد ببينه نظر ما جيه.البته از نظر من هم مهم انتخاب پسرمه اما جيزى كه هست پارسا هم زياد موافق رفتارهاى جلف شهره نيست.
رويا يكى يكى و با حوصله ميوهاى بوست گرفته را به دست او مى داد و به هرفهايش گوش مى داد.خانم از او پرسيد:
-تو راجع به شهره چى فكر مى منى؟
رويا با اينكه انتظار اين سؤال را نداشت ولى نيازى به جبهه گرفتن عليه شهره نداشت.اول كمى سكوت كرد و سپس جواب داد:
-نظرتون رو درباره ى اينكه شهره خانم دختر مهربونيه قبول دارم.شايد هم بعضی رفتار هاش عمدی نباشه و مطمئنا بدجنس نیست.درباره ی اقای سعادت هم من ایشون رو نمی شناسم و نمی دونم چه شخصیتی داره.
لبخند زد و ادامه داد.
-اگه خدا بخواد و قسمتشون با شه ممکنه مال هم باشن.خانم حرف او را تآیید کرد
فردا صبح زود بعد از نماز به قولش عمل کرد قبل از اینکه زنگ اتاق خانم به صدا در اید به حیاط رفت و یک دسته کوچک و زیبا گل چید.بعد از انجام کارهای روزانه وبعد از اینکه ساعت ده شد و خانم خوابید رویا به قصد پست کردن نامه ها از منزل خارج شد. سر کوچه که رسید یک ماشین سفید و شیک از روبه رو وارد کوچه شد و جلو منزل همان مرد جوانی که دیروز رویا را تا کوچه ی بعدی همراهی کرد بود ایستاد.درب جلو کنار راننده باز شد و همان مرد جوان از ماشین بیرون امد و در یک لحظه نگاهش روی رویا ثابت ماند. رویا مظطرب برسرعت قدم هایش افزود و خیلی زود از خم کوچه پیچید.وقتی به خیابان رسید نفس حبس شده اش را بیرون داد و راحت شد.به حال خودش خندید تا به حالا که به این سن رسیده بود معنی مزاحم را نمی دانست همیشه یا با کسی بیرون می رفت یا با ماشین رفت و امد می کرد به جسارت از دست رفته اش غبطه خورد
ان شب تا مدتی با هم تلویزیون تماشا کردند صحبت کردن و در کنار هم شام خوردند.باز هم رویا به او کمک کرد و او را به اتاقش برد.داروهایش را داد.وقتی که خانم روی تختش دراز کشید و رویا برای کتاب خواندن کنارش نشست قبل از ان پرسید:
-امشب می خوام برای دوستم وعمه جون نامه بنویسم.اجازه می دید ادرس اینجارو براشون بنویسم؟
خانم متعجب به او نگاه کرد و گفت:
-البته که می تونی.این چه سؤالیه می پرسی ولی مگه توی اتاقت گوشی نداری؟
-چرا هست اما می دونید که حرفهای دو تا دوست صمیمی پشت تلفن تموم نمی شه. ممکنه گوشی بسوزه و ازش دود دربیاد.
خانم از شوخی او خندید و گفت:
-هر جور که راحتی عزیزم.
بعد از خوابیدن خانم به اتاقش رفت و طی یک نامه ی مفصل همه چیز را برای پریسا شرح داد. با اینکه جلو شهره لونداده بود برای پریسا اعتراف کرد که او هم شهره را جایی دیده ولی کجا نمی دانست. این فکری بود که بعد از ظهر او را مشغول کرده بود.
یک نامه ی کوتاه هم برای عمه نوشت و از وضع و اوضاع انجا او را مطمئن کرد از خانم سعادت کلی برایش تعریف کرد وادرس را برایش فرستاد.تا مدتی از شب را مشغول نامه نوشتن بود و بعد از ان مثل شب گذشته کمی در حیاط قدم زد و از هوای مطبوع بهاری استفاده کرد.

دیروز محل صندوق پست را پیدا کرده بود.نامه هایش را به صندوق انداخت به عمه تلفن زد و قدم زنان نزدیک ظهر به منزل برگشت.
یک هفته به همین ترتیب و طبق روال بدون اتفاق خاصی گذشت. رویا کم کم به کارش عادت می کرد و ظاهرا از محیط ارام و خانم و کارش راضی بود.خانم سعادت هم روز به روز به شدت علاقه و وابستگی اش به او اضافه می شد.روی هم دو هر دو از کنار هم بودن لذت می بردن.
یک روز بعدازظهر پارسا پسر خانم سعادت تماس گرفت.در لابه لای صحبتایش رویا شنید که او برای پسرش از رویا تعریف می کرد و می گفت چقدر حالا شبها برایش زود می گذرد و خیلی هم راحت می خوابد.
یک بعدازظهر هم طبق برنامه ی ماهیانه خانم با اژانس او را به نزد پزشکش برد.خدا می داند که وقتی ماشین چادر کشیده در پارکینگ حیاط را می دید چقدر دلش برای ماشینش ضعف می رف کاش می توانست با ماشین خانم را ببرد.این افکاری بود که به سراغش می امد و او به سختی انها را از خودش دور می کرد.
در این هفته دوبار دیگر هم پسر مزاحم همسایه را در کوچه دیده بود و تا مسیری را هم بدون هیچ مسئله ای با یکدیگر هم قدم شده بودند.
با عمه تقریبا هر روز و با پریسا چند روز یک بار تلفنی صحبت می کرد.به پریسا گفته بود حرفهای گفتنی زیاد دارم که برات داخل نامه نوشتم و به زودی به دستت می رسد.وبالاخره بعد از ده روز که از اقامت رویا در انجا می گذاشت اولین نامه ی پریسا رسید.
ان روز قبل از ساعت دوازده که به منزل رسید و برای تعویض لباس به اتاقش رفت نامه را روی میزش دید.هیچ وقتی نداشت چاره ای نبود.
 

FA-HA

عضو جدید
((سلام گرم و صمیمی به روی ماه بهترین و عزیزترین دوستم.رویا جون نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده و ارزوی یک ساعت در کنار تو بودن توی دلم کپک زده.کی باورش می شود چند روز بگذره و ما هم دیگررو نبینیم. چاره چیه؟حالت چظوره.امیدوارم همینطور که می گی خوب و خوش باشی و توی کارت موفق باشی اگه از حال من بخوای میشه گفت بد نیستم و طبق معمول می گذرونم.ولی راستش رو بخوای بهت حسودیم میشه. همینطور که دلت می خواست یک گوشه ی دنج گیر اوردی و داری برای خودت صفا می کنی.خوش به حالت.کاش می شد می دیدمت و یک دستی هم به سر ما می کشیدی ولی افسوس که فعلا در بست شدی مال خانم سعادت و پریسا پوچ.خبر قابل به عرض اینه که چند روز پیش دوباره با مامان یه دعوای درست و حسابی داشتیم ظاهرا عمه دوباره تقاضایش رو تکرار کرده.مامان می گه دیگه روم نمی شه اصرارش رو رد کنم می گه حالا یه عیبی پیدا کنیم رو پسره بذاریم خوبه ولی اخه بنده خدا عیبی نداره.رویا می دونی مامان چی بهم می گه.اخه ببین چه فکرهایی روی من بیچاره می کنن.فکر می کنه کسی دیگه ای رو زیر سر دارم که به مرتضی جواب نمی دم.تو بگو این وصله ها به من می چسبه.نمی دونم به خدا هر چی می خوام یه جور دیگه به مرتضی نگاه کنم نمی شه عمه که قربونش برم هرجا می شینه که منم اونجا باشم مدام از پسرش تعریف می کنه.مرتضی اینقدر موکل داره که نمی تونه سرش رو بخارونه یا می گه دخترای محلمون براش سر و دست می شکنن.منم که یک گوشم رو در می کنم و یکی رو دروازه.راستش تا امروز فکر می کردم اصلا مرتضی حرفی نزده و عمه خودش اومده خواستگاری بسکه پسر بی حاله.اخه انصافا بگو دخترا هم دوست دارن یه جوری مورد توجه باشن دیگه.تا اینکه امروز.امروز ظهر ساعت دو که از بییمارستان اومدم بیرون نزدیک ایستگاه اتوبوس نمی دونم چطوری مرتضی توی ذهنم بود که یک دفعه انگاری یه تار مو از اون اتیش زدن دیدم با ماشینش ترمز زد کنارم
با تعجب مثل این دخترای بی ادب بدون اینکه بهش سلام کنم نیگاش کردم.از ماشین پیاده شد.اونم نیگام کر و گفت:
-سلام دختر دایی نشناختی.
تازه اون موق فهمیدم درست می بینم.به زور خودم رو جمع کردم و گفتم:
-سلام ببخشید.
لبخند زد و گفت:
-خواهش می کنم. از اینجا رد می شدم دیدمت.بشین برسونمت.
بعدش هم بدون اینکه منتظر بمونه خودش نشست و در جلورو برام از داخل باز کرد.دیگه نشد چیزی بگم.سوار شدم و اونم راه افتاد.یک نوار ملایم گذاشت و پرسید:
-با این موافقی یا عوضش کنم.
منومی گی.این دفعه مثل دخترای خنگ و عقب افتاده گفتم:
-چی رو؟
گفت:
-نواررو می گم.
سعی کردم هر طور شده یه لبخند بزنم.
-نه همین خوبه.
بعد از چند دقیقه دوباره پرسید:
-بریم نهاررو باهم بخوریم.
باز هول شدم و گفتم:
-نه اخه مامان نگران می شه.
فوری موبایلش رو در اورد و شروع کرد به شماره گرفتن.در همین حال گفت:
-این که کاری نداره.به زن دایی خبر می دیم که نگران نشه.الو سلام زن دایی منم مرتضی.ممنونم خوبم.بله مامان هم خوبه و سلام دارن.بله.می خواستم بگم شما نگران پریسا خانم نباشید.توی خیابون دیدمشون با اجازه شما ما نهار می ریم بیرون.بله با هم.چشم خودم میارمش.بله.
روبه من کرد و پرسید:
-شما کاری با مامان ندارید.
فقط تونستم سرم رو تکون بدم.گوشی رو قطع کرد.اینقدر رنگم پریده بود که برگشت و نگاهم کرد خندید و گفت:
-چی شده دختر دایی.نترس بابا نمی خوام بدزدمت.
از این حرفش واقعا خنده ام گرفت.اونم از خنده ی من خوشحال شد.نوواررو عوض کرد و یک ترانه شادتر گذاشت.رویا جون اینو واقعا می گم یه دفعه دلم براش سوخت.طفلکی با اون تیپ و قیافه و اون موقعیت عالی که داشت منت منو می کشید.خصوصا که اون اهل این کارها نیست فهمیدم فقط برای جلب توجه منه.حالا فهمیدم که خواستگاری فقط از طرف عمه نبوده.خلا صه که ما رفتیم یه رستوران خوب و حقییقتا هم خیلی خوش گذشت.اینقدر از خاطرات بچه گی و بازی هامون با مزه تعریف می کرد که از اول تا اخر با هم خندیدیم.از اداهایی که در می اورد نزیک بود شاخ در بیارم.اخه سابقه نداشت.بعد از اون هم اوردم در خونه پیادم کرد. وقتی پیاده شدم خم شدم ازش تشکر کنم. چشمم افتاد توی چشاش.یه جورایی محبت رو توشون دیدم.خجالت کشیدم.سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-ممنون پسرعمه.خوش گذشت.
با یک لحن صمیمی که من تا حالا توی مرتضی سراغ نداشت گفت:
-راستش می خواستم یک چیزهایی بهت بگم.مثلا خودم رو اماده کرده بودم ولی نشد.شاید یک بار دیگه بهت بگم.خداحافظ.
گازش رو گرفت و رفت.تا مدتی متعجب همون جا خشکم زده بود.وقتی رفتم خونه مامان خیلی خوشحال بود.نه سین جین کرد و نه هیچی.فقط پرسید:
-خوش گذشت عزیزم؟
یه بوهایی بردم مشکوکم به این که عمه و مامان توی ملاقات ناگهانی امروز یه نقش هایی کشیدند.وای دو صفحه نامه شده.اگه بخوام ادامه بدم بیشتر هم می شه.از همین الان می دونم وقتی داری می خونی کلی بد و بیراه نثارم می کنی.راضی نیستم.تا یادم نرفته.تورو خدا یه قراری بذاریم همون نزدیکی های خونه خانم سعادت هم دیگررو ببینیم.به خدا دلم پوسید خوب دیگه اخر شبه و صبح زود باید برم بیمارستان.وقت تورو هم بیشتر نمی گیرم.بی صبرانه منتظر نامه ها و تلفن ها و هم چنین دیدن روی ماهت هستم.حالا با یاد تو می رم توی تختم امیدوارم خوابت رو ببینم.به امید دیدار!
عاشق بی قرارت.پریسا
 

FA-HA

عضو جدید
رویا چند مرتبه نامه را با لذت خواند و از شوخی های دوستش خندید.با این که مرتضی را هنوز ندید بود ولی از ته دلش برای موفق شدن او دعا کرد.همان شب وقتی با خانم مشغول تماشای تلویزیون بود صدای زنگ تلفن که کنار دست رویا بود بلند شد.رویا بنا به درخواست خانم گوشی را برداشت.
-الو بفرمایید.
صدایی زننه پر از ناز و عشوه از پشت گوشی شنید.
-الو.....اه فکر می کنم اشتباه گرفتم.اونجا منزل خانم سعادته؟
رویا صدای شهره را شناخت و گفت:
-نه اشتباه نگرفتید.سلام شهره خانم منم رویا.
-رویا.اه بله من شمارو فراموش کرده بودم.حالتون چطوره؟
-ممنون خوبم.شما و خوانواده خوب هستید؟
-بله متشکر.
-گوشی خدمتتون با خاله صحبت می کنید؟
-بله.راستی شما تا چند روز فکر منو درگیر کرده بودید.هنوزهم عقیده دارم شمارو قبلا جایی دیدم.ضمنا پنجشنبه تولدمه زنگ زدم از خاله دعوت کنم.شما هم اگر دوست داشتید تشریف بیارید.
-متشکرم.اگر بتونم حتما مزاحمتون می شم.از من خداحافظ.
وگوشی را به خانم سعادت داد.خانم چند دقیقه ای با او صحبت کرد و از او به خاطر اینکه نمی تواند در جشن تولد ش شرکت کند معذرت خواست.پس از اینکه تلفن را قطع کرد به رویا گفت:
-قلب من با این ور مهمونی های شلوغ ساز گار نیست اگه برم می دونم که اونارو هم اذیت می کنم ولی تو اگر دوست داشته باشی می تونی بری.رویا از اینکه خانم دعوت شهره را رد کرد خوشحال شد.در صورت رفتن ممکن بود او را هم با خودش ببرد و با اداهای شهره رویا به هیچ وجه موافق نبود.بنابر این در جواب او گفت:
-از لطفتون ممنونم.ولی راحت ترم که نرم.
-هر جور که دوست داری.
ان شب بعد از اینکه وقت ازادش شروع شد به اتاقش رفت.دفتر و قلمش را برداشت و به حیاط رفت.هوای گرم خرداد ماه در ان باغ زیبا دل انگیز بود.روی صندلی الاچیق نشست و جواب نامه ی پریسا را نوشت و او را به خاطر حماقتش دعوا کرد.از خودش و شهره و میهمانی اش هم برای دوستش نوشت.
فردا صبح که برای پست کردن نامه اش بیرون رفت غریب اشنا را منتظر دید.این بار یک خیابان بیشتر رویا را همراهی کرد و سپس از او جدا شد.رویا که از طرف او مزاحمتی نمی دید حالا کمتر می ترسید فقط تاراحتی اش از این بود که کسی انها را با هم و هر روز ببیند.
تقریبا دوماه از شروع کار رویا می گذشت.کم کم کار هرروز غریب اشنا این شده بود که ساعت ده با رویا بیرون بیاید و مسیری را با او بدون هیچ گونه کلام و مزاحمتی طی کند بالاخره بعد از این دوماه دوری یک روز با پریسا در پارکی همان نزدیکی قرار ملاقات گذاشت همراهش تا پارک با او امد.پریسا که لابه لای نامه های دوستش با غریبه اشنا شده بود با اشاره ی رویا به او نگاه کرد و پرسید:
دوست پسر لات همینه؟
رویا خندید و سرش را تکان داد.پریسا دقیق تر به غریبه نگاه کرد و گفت:
-بد تیکه ای هم نیست ها.حیفه که فقط لاله.هنوز هیچی نگفته؟
-نه هیچی.
پسرک کمی دیگر اطراف انها قدم زد و رفت.تازه همدیگر را در اغوش گرفتند پریسا گفت:
-خوب تقصیرتوئه دیگه.اگر اینقدر متعصب نبودی و می ذاشتی یه ذره برای پسرا قر و قمیش بیاییم حال و روزمون بهتر از حالا بود.همش می گفتی بلند نخند ادا نریز اینطوری چشم تو چشم نشو.حالا هم تصمیم ما بهتر از این نیست.تو که قسمتت این پسره ی لال شده منم پسر عمه ام.
رویا که به شدت می خندید جواب داد:
-بمیرم برات همچین می گی پسرعمه ام هرکی ندونه می گه پسر عمه ش کور و کچل و چلاقه.
پریسا که هنوز از دیدن رویا ذوق زده بود گفت:
-جدی می گم رویا همین پسره تیپ و قیافه ی بدی هم نداره.زبونشون رو هم دوا دکتر می کنیم ایشاالله باز می شه.یه جوری مخ همین رو بزن.دیگه داره دیر می شه پیردختر می شی.
رویا با مشت کوبید روی زانوی او و گفت:
-چطور تو وکیل وکلارو رد می کنی برای من پسره ی غریب لال رو پیشنهاد می دی.
پریسا از شدت خنده اشکش در امده بود.دست دور گردن رویا انداخت و او را بوسید.رویا پرسید:
-بدبخت مرتضی رو چی کارش کردی؟دیگه با هم نرفتید بیرون؟
پریسا اشکهایش را با دستمال گرفت و گفت:
-نه ولی یادته بهت گفتم عمه و مامان یک نقشه های دارند.حالا دیگه مصمئنم دستشون با هم توی یک کاسه ست.دو دفعه ست هون موقع هایی که من توی خونه تنهام و مامان نبود مرتضی تلفن زده.به این بهانه که با مامان کار داره.وقتی گفتم مامان نیست یک کم باهام خوش و بش کرده و دلش هم نمی خواست گوشی رو بذاره.
رویا با تاسف سرش را تکان داد:
-بدبخت بیچاره دل به چه کسی بسته.خون به جبگرش می کنی.چیزی پشت تلفن گفته؟
-نه هنوز نه.فکر می کنم داره مقدمه چینی می کنه.
رویا دست او را به دست گرفت.
-پریسا نکنه واقعا یکی دیگه رو دوست داری؟
پریسا با تعجب به او نگاه کرد و با اخمی قهرالود جواب داد:
-تو هم اره رویا.فکر می کنی من همه ی راز هام رو برات نمی گم.نه به خا اینطوری که شما می گید نیست.من مرتضی رو دوست دارم.از اول هم دوستش داشتم.ولی به عنوان یک پسر عمه ی خوب فقط همین.
رویا با محبت به روی او لبخند زد
 

FA-HA

عضو جدید
-منو ببخش عزیزم.نمی خواستم ناراحتت کنم ولی اخه اینچنین موقعیتی رو رد کردن نمی تونه هر کس رو قانع کنه.همه که مثل من تورو نمی شناسن و از دلت اگاه نیستن.تا حالا هم که می گفتی خواستگاری از طرف عمه انجام گرفته و مرتضی هیچ نقشی نداره.نمی دونم می گفتی هیچ احساسی نداره و چیزی نشون نمی ده.اما حالا دیگه چی می گی.داره بیچاره نازت رو می خره.نهار می بردت بیرون بهت تلفن می زنه.داره یه جورایی علاقه اش رو بهت نشون می ده.
چند لحظه ساکت شد و دوباره ادامه داد:
-به عنوان یک دوست و خواهر ازت می خوام کمی منطقی تر روی این قضیه فکر کنی هنوز که نازت خریدار دااره بفروشش اما نه خیلی گرون.
پریسا حرفی نمی زد و سکوت کرد بود رویا دست او را فشرد.
-اهی.گفتم بهش فکر کن نگفتم که همین الان.توکه دیگه از اینجا رفتی.
پریسا خندید:
-باشه.باشه خواهر نازنین.قول می دم.خوب از خودت برام بگو مرتضی رو ولش کن می دونی چند وقته ندیدمت.
-اره.حالا درست دو ماهه که من با خانم سعادت زندگی می کنم.تورو که ماشالله اصلا ندیدم ولی یه روز بعد از ظهر که خانم فهیمی کنار خواهرش بود منم مرخصی گرفتم رفتم و عمه رو دیدم. باور کن همیشه بیادتم.خصوصا شبا که تنهایی توی حیاط قدم می زنم چقدر دلم می خواد تو کنارم باشی و برای هم حرف بزنیم.
-از وضع و اوضاع اونجا برام بگو.شهره رو بازم دیدی؟
-اره گاهی میاد.وای پریسا تو که می دونی خیلی بدجنس نیستم ولی هر کاری می کنم خونم با این دختره نمی جوشه.یه جورایی دلش می خواد فخر بفروشه.خودش رو نشون بده و دیگران رو ضایع کنه.
پریسا با ناراحتی شانه بالا انداخت و گفت:
-دیوونه نمی دونه باکی طرفه و گرنه اداهاش یادش می رفت.منم از اینجور ادما خوشم نمی یاد!
-خود خانم هم زیاد موافق رفتار های شهره نیست.شهره و مامانش هم مدام پارسا جان می کنن.حرص خانم در میاد. اخه اون شهره رو دوست داره اما نه به عنوان عروس.با همهی اینها میگه فقط نظر پارسا مهمه.
پریسا چشمکی معنی دار زد و پرسید:
-خوب حالا این شازده پسر کی میخواد بیاد.اصلا چطوری هست؟
رویا از لقبی که پریسا به پارسا داده بود خندید:
-من که فقط عکسهاش رو دیدم.به نظر بد نمی یاد.مامانش هم که یک ریز به قول تو از شازده پسرش تعریف می کنه.اما مطمئنا از روی عکس و تعریف های مامانش نمی شه قضاوت کرد.بعد از اون هم متاسفانه من افتخار اینکه ایشون رو ببینم ندارم.بعد از یک سال کار من تشریف میارن.
به این ترتیب دو دوست ساعتی را با هم گذراندند.بعد از این همه محدودیت حالا که نزدیک ساعت دوازده بود و رویا قصد مراجعت داشت دل از هم نمی کندند ولی چاره ای نبود.
دوما دیگر هم به سرعت سپری شد.شدت گرمای تابستان را اواخر شهریور کم کرده بود رویا با وجود همراهی غریب اشنا که تازگی با جسارت راه رفت و برگشت را با رویا هنوز هم بدون کلامی می پیم.د بیرون رفتنش را از هر روز به امید کوتاه امدن غریبه به چند روز یک بار ان هم برای تلفن زدن و پست کردن نامه هایش محدود کرد بود.در این دو ماه دوبار دیگر پریسا را در همان پارک ملاقات کرده بود ولی نامه هایشان حالا مرتب هفته ای یک بار به دست هم می رسید
فصل سوم - قسمت آخر
خانم سعادت بقدری به واسطه ی رفتارهای خوب او وابسته اش شده بود که رویا فقط برای یک بار دیگر آن هم به زحمت توانسته بود یک مرخصی نصف روزه برای دیدن عمه بگیرد. با این همه از کارش راضی بود.بعد از آن همه سال زندگی پر از شهرت و شلوغ حال که در اینجا هیچکس او را به خاطر ثروتش نمی خواست و نمی شناخت و فقط به خاطر خودش محبوب بود. احساس رضایت می کرد و راحت بود. تنها چیزی که کلافه و معذبش می کرد ،مزاحم بود.
هوای مطبوع اول پاییز و نامه ای که شب قبل برای پریسا نوشته بود رویا را مجبور به بیرون رفتن کرد. انتظار می رفت که بعد از سه روز که از منزل خارج نشده مزاحم خسته شده باشد ولی ظاهرا از جایی خروج او را زیر نظر داشت. چون که هنوز به سر کوچه نرسیده بود که مرد جوان جلو در ظاهر شد. رویا بی توجه به او به راهش ادامه داد. مرد جوان خودش را به او رساند و بالاخره سکوت را شکست و سلام کرد. رویا بدون هیچ عکس العملی به راهش ادامه داد. غریبه که با او راه می رفت دوباره گفت:
- سلام کردم خانم .
در همین موقع به اول خیابان رسیدند.رویا ایستاد و با ناراحتی رو به مرد جوان پاسخ داد:
- یک بار جواب نگرفتید بهتر بود ادامه نمی دادید آقا.
و بعد بدون اینکه به او اجازه ی حرف زدن بدهد وارد خیابان اصلی شد. مرد جوان با دیدن شلوغی خیابان ، طبق معمول هر روز رویا را در رفت و برگشت همراهی کرد.ظهر که برگشت اعصابش به شدت از دست مزاحم به هم ریخته بود. از اینکه نمی توانست به راحتی بیرون رود کلافه بود ولی وقتی وارد اتاقش شد و نامه ی پریسا را روی میز دید همه ی ناراحتی هایش را فراموش کرد. با اینکه اشتیاق فراوانی برای خواندن نامه داشت نزدیک شدن به ساعت دوازده و نهار این اجازه را به او نمی داد. پس به اتاق نشیمن رفت و بعد از نهار و خوابیدن خانم به اتاقش برگشت. روی تختش پرید و نامه را گشود.
"سلامی چو بوی خوش آشنایی تقدیم به دوست نازنینم
رویا جون از بعدازظهر تا همین حالا که ساعت یازده شبه و تونستم خودم رو به قلم و کاغذ برسونم و اتفاقاتی رو که امروز برام افتاده بنویسم دق کردم. دلم می خواست اینجا بودی و برات حرف می زدم و دلم رو خالی میکردم ولی چه کنم که باید همین کاغذرو جایگزینت کنم. وای نمی دونم چه حالی دارم. خودم که فکر می کنم یک تحولی در درونم بوجود اومده که نمی دونم اسمش رو چی باید بگذارم. برات میگفتم که مرتضی تلفن می زد و بهانه اش رو مامانم میکرد، اونم درست همون وقتایی که مامان خونه نبود. اما کم کم روش باز شده بود و خیلی راحت می گفت می خواستم حالت رو بپرسم. من که چیزی رو از تو یکی پنهون نمی کنم می خوام برات اعتراف کنم که تازگی هر وقت صداش رو از پشت گوشی تشخیص می دادم ته دلم شاد می شد ولی بازم می ترسیدم تا اینکه امروز همینکه از بیمارستان اومدم بیرون و پام رو گذاشتم توی خیابون دوباره آقا مرتضی با ماشینش ترمز زد جلوی پام. اول که جا خوردم، ولی مثل دفعه پیش شوت بازی در نیاوردم. زود خودم رو جمع کردم ، رفتم جلو و سلام کردم ( ایندفعه باادب بودم) جواب سلامم رو داد و گفت:
- از اینجا می گذشتم ، دیدمت. بیا بشین می رسونمت.
توی دلم گفتم. قصه تکراری شده آقا مرتضی خودتی. گفتم:
- زحمتتون میشه.
چیزی نگفت فقط خندید . در جلو رو برام باز کرد. نشستم و راه افتاد . بازم یه نوار قشنگ گذاشت. یک مرتبه پرسید:
- برنامه ای نداری نهارو با هم بخوریم؟
تا از دهنم در اومد که آخه مامانم. موبایلش رو در آورد و در حال گرفتن شماره گفت:
- می دونم نگو. آخه مامانم نگران میشه. باشه به مامانت هم خبر میدم. حله؟
نیگام کرد. خجالت کشیدم. منم که میدونی تا خجالت می کشم تابلو می شم. بسکه قرمز می شم، تندوتند با مامانم حرف زد و بعدش ازم پرسید:
- شما نمی خوای صحبت کنی ؟
گوشی رو داد بهم و مامانم هم قربونش برم خیلی راحت گفت:
- اتفاقا خوب شد. منم دارم میرم خونه ی عمه تو تنها بودی. اینطوری خیال منم راحت شد.
خلاصه اینکه رفتیم رستوران ، یه جای خوب و ساکت نشستیم و مرتضی مثل اون دفعه شروع کرد به حرف زدن و خوشمزگی.منم که هنوز باورم نمیشد این همون مرتضای ساکت و خشک باشه چیزی نمی گفتم. فقط میخندیدم. اما می فهمیدم که داره مقدمه چینی می کنه. وقتی غذامون تموم شد. گارسون رو صدا زد برامون چایی بیاره. فهمیدم هنوز قصد رفتن نداره. دیدم ساکت شد . سرم رو انداختم پایین و می دونستم داره نگاه میکنه بعد از اینکه سیر نگام کرد گفت:
- پریسا وقتی کوچیک بودیم و اون قدر به سرو کله ی هم میزدیم فکر می کردیم بزرگ که شدیم یه روزی توی همچین جایی روبه روی هم بشینیم. من بخوام یه چیزی بگم تو هم اینو فهمیده باشی و خجالت بکشی و روت نشه نگام کنی.
وای رویا داشتم پس می افتادم. از حرارت صورتم فهمیدم که لبو شدم. مرتضی یه لیوان آب ریخت و گذاشت جلو دستم و با مهربونی ادامه داد:
- کمی آب بخور حالت جا بیاد.
یه قلپ خوردم و به زور قورتش دادم. باز گفت:
- خوب بریم سر اصل مطلب. می دونی که راجع به چی می خوام صحبت کنم؟
سرم رو تکون دادم. حرفش رو ادامه داد:
- تا حالا مامان رو واسطه می کردم و هر دفعه هم جواب منفی شنیدم. بهتر دیدم این مرتبه بدون واسطه و مستقیما خودم ازت خواستگاری کنم . توقع دارم خودت جوابم رو بدی.
نفسم بند اومد.چند دقیقه ساکت شد. انگار صبر کرد تا صحبت هاش رو هضم کنم. دوباره پرسید:
- شنیدی چی گفتم پریسا؟
 

FA-HA

عضو جدید
سرم رو تکون دادم گفت:
- خوب خدارو شکر که حالت خوبه. حالا سرت رو بگیر بالا ببینم.
با چه فشاری سرم رو گرفتم بالا و نیگاش کردم. الان که دارم برات می نویسم قلبم تیر می کشه، نمی دونی چشاش چه برقی داشت. زبونم لال شده بود. یه لبخند زد. مثل اینکه فهمیده نمی تونم حرف بزنم این بود که خودش شروع کرد به سخنرانی.
- نمی دونم جه برداشتی از صحبت های من می کنی، ولی خودم مطمئنم همه ی اینا حرفای دلمه و حالا که فکر می کنم می فهمم این احساس رو که الان بهت دارم از بچگی باهام بوده، یادته وقتی با هم دعوا می کردیم و تو جیغ می کشیدی و چنگم میزدی، حرص می خوردم و عصبانی میشدم ولی دلم نمی یومد کتکت بزنم؟
لبخند زدم . یادم اومد. راست میگفت رویا. اون زمان فکر می کردم زورش بهم نمیرسه .وقتی لبخندمو دید خوشش اومد. خندید و ادامه داد:
- همیشه یه ارتباطی رو بین خودم و تو حس میکردم. یه ارتباطی که مارو به هم پیوند می داد.مرور زمان هیچوقت احساس من رو کم رنگ نکرد، بلکه روز به روز ، سال به سال محکم تر می کرد. تازگی همش اضطراب داشتم که نکنه آخرش یکی بیاد و دل تورو ببره. راستش نمی دونم برای آینده کسی رو به غیر از تو در کنارم داشته باشم . همینطور خدایی نکرده نمی تونم کسی رو به غیر خودم در کنار تو ببینم.
یه شاخه از گلهای گلدون برداشت و گذاشت جلو دستم. آخ قلبم. اون لحظه فهمیدم که این فقط مرتضی پسر عمه ام نیست. باز گفت:
- حالا چرا نیگام نمی کنی؟
نیگاش کردم. بهم لبخند زد و گفت:
- برو با خودت فکر کن . اگه خدایی نکرده خواستی جواب نه بدی باید متقاعدم کنی. باشه؟
هیچی نگفتم، چند لحظه بعد برای ختم جلسه گفت:
- خوب چایی تو بخور هر وقت حالت خوب شد بریم.
چایی مون رو خوردیم. تا وقتی من پا نشدم اونم نشسته بود و هیچ عجله ای هم نداشت. فقط نگاهم می کرد. گاهی که بهش نگاه می کردم بهم لبخند می زد. وقتی دوباره تو ماشین نشستیم و راه افتادیم تا خونه حرف زد ولی راجع به این موضوع و حالا که دارم برات می نویسم اصلا یادم نمی یاد اون چی می گفت. وقتی جلو خونه پیادم کرد ازش تشکر کردم. برام لبخند زد و گفت:
- قابل شما رو نداره. به امید دیدار.
اومدم خونه. حالا کی عصر شد و چطور مسیر مطب رو رفتم و کی رسیدم اونجا، نمی دونم چند مرتبه زنگ اتاق خانم دکترو نشنیدم. بار آخری از اتاقش اومد بیرون زل زد بهم و گفت:
- چیه خانم. اینجا نیستی؟
وقتی دید همین جوری گیج و مات بهش نگاه می کنم، دستاش رو جلو چشمام تکون داد و پرسید:
- آهای پریسا. خواستگار برات اومده؟
خندم گرفت. بیچاره سرش رو تکون داد و گفت :
- خدا بخیر کنه. دختره حسابی بهم ریخته.
خلاصه اگه خانم سعادت جلو دستم بود خفش می کردم چونکه نمی تونم گوشی رو بردارم و باهات حرف بزنم. به محض اینکه نامم به دستت رسید بی خیال مزاحمت بشو بیا تلفن بزن تا قراری توی پارک بذاریم. به خدا اگه نبینمت گلوم غده در میاره. حالا یه ذره راحت و سبک شدم ولی تا نامه به دستت برسه طول می کشه فعلا می خوام اگه بشه بخوابم روی ماهت رو می بوسم.
فدات بشم پریسا.
رویا نامه را بست و لبخند زد. مرتضی بالاخره کار خودش را کرده بود، از نامه ی پر احساس پریسا مشخص بود که دلش داره نرم میشه. نگاهی به تلفن کنار تختش انداخت دلش برای صحبت کردن با پریسا که مطمئنا حالا خونه بود مالش رفت، ولی نمیشد. با خودش عهد کرده بود. اصلا نباید جانب احتیاط رو از دست می داد. تنها راه آماده کردن دفترو قلمش بود، پریسا را کنارش دید.
گرمترین سلام به عاشق نو پای دیوونه
همین الان ساعت سه بعدازظهره و من تازه نامه ی تورو خوندم. با اینکه امروز حالم خوب نبود ولی با خوندن نامه ی قشنگت حالم عوض شد. برات خوشحالم البته برای هر دوتون، بهت تبریک میگم، عزیزم تو عاشق شدی. دیگه مقاومت نکن، گرچه نمی تونی مقاومت کنی. آخرش نقشه های مامان و عمه جونت نتیجه داد. باید به اونا هم تبریک بگم. ولی من خبر خوبی ندارم. متاسفانه باید به اطلاعت برسونم که باید بیرون رفتنم را باز هم کمتر کنم. به گمانم کم کم باید به نامه های هفتگی قانع باشیم. امروز بالاخره معلوم شد که پسر همسایه مون لال نیست. جسارت به خرج داد و سلام کرد، تازه پررو جواب سلامشم می خواست. فعلا نمی خوام خودمو باهاش درگیر کنم. پسره ارزش نداره می دونی که من از اینجور مسایل نمیترسم تنها چیزی که هست نمی خوام برای همسایه ها سوژه بشم. به همین دلیل تصمیم گرفتم مدتی اگر بتونم و طاقت بیارم خودم رو تو خونه زندونی کنم. بلکه پسره کوتاه بیاد، بیچاره کار و زندگیشو گذاشته و دنبال من راه افتاده. دیگه نامه ها رو هم میدم خدمتکار پست کنه. عمه جون رو هم در جریان گذاشتم که نگران نشه به هرحال ازت می خوام هر اتفاقی افتاد بازم برام بنویسی. بی صبرانه منتظرم.
به امید موفقیت تو رویا
 

FA-HA

عضو جدید
چند روز ملال آور گذشت و رویا بیرون نرفت. وقت آزادش را در حیاط و داخل اتاقش میگذراند، کتاب میخواند ، تلویزیون تماشا میکرد ، آهنگ گوش می داد و خستگی دلش را هر روز در نامه ای تازه برای دوستش می نوشت و توسط خدمتکار برایش پست میکرد.تا اینکه هوای شنیدن صدای عمه طاقتش را تمام کرد. مخصوصا که آن روز هوای ابری پاییزی قدم زدن میطلبید. بدجوری خسته شده بود.خودش را مثل یک پرنده ی توی قفس میدید. باید میرفت دلش می خواست هر طور که شده با عمه صحبت کند. خودش را آماده کرد که اگر پسر مزاحم چیزی گفت یکی بزنه توی گوشش و راحت بشه. برای حتیاط صبر کرد تا نیم ساعت از ده بگذرد و مزاحم فکر کند او امروز هم بیرون نمی رود وقتی پا به کوچه گذاشت مثل زندانی که تازه آزاد شده با خوشحالی به اطرافش نگاه کرد و نفس عمیق کشید و راه افتاد. تا سر دومین کوچه خبری نشد. یک ماشین از روبرو وارد کوچه شد و در همین لحظه جوان مزاحم از منزلش خارج شد و مستقیم به طرف رویا به راه افتاد. ماشین هم به او نزدیک میشد.رویا متوجه تابلو فرودگاه روی آن شد ، فکر کرد حتما یکی از همسایه هاست که از سفر برگشته . به هیچ وجه نمی خواست کسی پسر همسایه را در حال صحبت کردن با او ببیند.مزاحم نزدیک میشد در یک لحظه رویا تنها راه ممکن را برگشتن دید اتومبیل هم که به کنارش رسیده بود و قصد مستقیم رفتن را داشت ناگهان بدون زدن راهنما یا دادن علامتی راهش را به طرف او کج کرد. رویا که با دستپاچگی تقریبا در حال فرار کردن از دست مزاحم بود خودش را به سرعت عقب کشید و همین هم باعث شد که پایش روی لبه ی پیاده رو به شدت پیچ بخورد و به زمین بیفتد. از شدت درد چشمانش را بست و صدای ترمز اتومبیل را شنید. مرد مزاحم با دیدن این صحنه به طرف رویا دوید ، ولی وقتی راننده و مسافر اتومبیل پیاده شدند با دیدن مسافر ، درجا ایستاد و با احتیاط برگشت. راننده هراسان جلو آمد و پرسید:
- چی شد خانم؟
رویا که مچ پایش را محکم فشار میداد با غیظ به طرف او برگشت و جواب داد:
- می خواستی چی بشه آقا ، این چه طرز رانندگیه؟
در همین حال مسافر که مردی قدبلند ، جوان و خوش تیپ بود جلو آمد و گفت:
- معذرت میخوام خانم.تقصیر من بود از کوچه می گذشتیم که من فهمیدم اشتباه میکنم و داریم رد میشیم و یک دفعه آقای راننده رو منحرف کردم.
در حینی که او صحبت میکرد توجه رویا به او جلب شد. چهره به نظرش آشنا آمد ولی با همان غیظ گفت:
- حالا تقصیر شما یا ایشون، کارتون اشتباه بود. ممکن بود به جای من یک بچه اینجا بود و نمی تونست خودش رو عقب بکشه. مرد جوان جلوتر آمد و گفت :
- درست میگید. بازم معذرت میخوام اجازه میدید کمکتون کنم.
رویا که بشدت درد بر عصبانیتش افزوده بود به او توپید:
- نه خیر ، خودم میتونم پاشم.
با زحمت زیاد دستش را به درخت گرفت و ایستاد، ولی تا یک قدم برداشت درد نفسش را بند آورد . رنگ صورتش بشدت پریده بود. مرد جوان دوباره گفت:
اجازه بدید شمارو به بیمارستان ببریم.
رویا که چاره ای جز کمک گرفتن نداشت کمی ملایم تر جواب داد:
- نه فکر نمی کنم مسئله مهمی باشه. شما فقط لطف کنید و منو جلو منزل که کوچه بعدیه برسونید.
مرد جوان در ماشین را باز کرد و محترمانه دستش را جلو آورد. رویا بدون اینکه به او نگاه کند دستش را به در ماشین گرفت و به زحمت داخل آن نشست. مرد جوان متحیرانه شانه بالا انداخت ، در را برای او بست و خودش کنار راننده نشست و به راه افتادند. با راهنمایی رویا وارد کوچه شدند. وقتی نزدیک منزل رسیدند،مرد جوان برگشت و با تعجب به رویا نگاه کرد و پس از مکث کوتاه لبخند زد. رویا با ناراحتی صورتش را برگرداند. مرد جوان به در حیاط اشاره کرد و پرسید:
- منزل شما اینجاست؟
رویا با تکان سر بله گفت. اتومبیل ایستاد. مرد جوان پیاده شد، درب سمت رویا را باز کرد. رویا با زحمت بیرون آمد و با تعجب دید که راننده وسایل مسافرش را از صندوق عقب بیرون می آورد. مرد جوان زنگ را فشرد و بعد از صحبت در باز شد، راننده دوباره از رویا که مبهوت مرد جوان را می نگریست معذرت خواهی کرد، داخل ماشین نشست و برگشت. مرد جوان به رویا نزدیک شد و با لبخند پرسید:
- یقینا شما خانم امینی هستید، بله؟
رویا گیج از درد و از اینکه تازه فهمیده بود تازه وارد کیست، به خودش فشار آورد و فقط سرش را تکان داد. مرد جوان تعظیمی کوتاه کرد.
 

FA-HA

عضو جدید
- من هم پارسا سعادت هستم و از آشنایی با شما خوشوقتم.
رویا شرمنده در حالیکه گونه هایش رنگ عوض کرده بود، سرش را پایین انداخت.
- معذرت می خوام. من شمارو نشناختم.
- اوه خواهش می کنم.شما طبیعی ترین عکس العمل رو نشون دادید.
در همین موقع زهرا که صدای پارسا را از پشت آیفون تشخیص داده بود، دوان دوان از حیاط وارد کوچه شد و از دیدن آنها با هم متعجب ایستاد.پارسا برگشت ، به او نگاه کرد و خندید.
- سلان زهرا خانم. حالت چطوره؟
زهرا به خود آمد و شرمنده پاسخ داد:
- سلام از ماست آقا. ببخشید بی خبر اومدن شما هولم کرد.
پارسا با خنده گفت:
- مگه بی خبر اومدن من هول داره؟
سپس اشاره به رویا کرد و ادامه داد:
- شما به خانم کمک کنید پاشون پیچ خورده. خودم وسایل رو میگذارم توی حیاط بعد بیایید برشون دارید.
صبر کرد تا رویا و زهرا که زیر بغل او را گرفته بود وارد شدند، پشت سر خودش وارد شد چمدان ها را داخل حیاط گذاشت و در را بست. خدمتکارها که از ورود آقا مطلع شده بودند، حیرت زده بیرون آمدند و با دیدن وضع رویا به طرفشان آمدند. دوروبرشان پر شد. پارسا با مهربانی با یک یک آنها احوالپرسی کرد و وقتی نگاه متعجبشان را دید گفت:
- چرا نگاه میکنید. خوب کمکشون کنید و بیاریدشون خونه.
رو به زهرا کرد و پرسید:
- مامان حالش چطوره؟کجاست؟
زهرا هیجان زده پاسخ داد:
- الان وقت خوابشونه. تورو خدا اول اجازه بدید من ازشون مژدگانی بگیرم.
پارسا خندید و گفت:
- باشه برو ولی فعلا مزاحم خوابش نشو.
سپس به آشپز که خانمی مسن بود گفت:
- مادرجون ، یادمه در مسائل استخون و دررفتگی وارد بودید. لطفا خانم امینی رو ببرید توی اتاق ، پاشون رو معاینه کنید ، ببینید اگر مسئله مهمی داره زودتر ببریمش بیمارستان.
چند نفری کمک کردند رویا را به اتاق نشیمن بردند. پارسا بیرون ایستاد و آشپز که پارسا از بچه گی او را مادرجون میخواند پای رویا را بررسی کرد ، با آب گرم ماساژ داد و آن را بست. سفارشات لازم را به رویا داد و از اتاق بیرون رفت. در جواب سوال پارسا گفت:
- خدارو شکر در نرفته. فقط به شدت پیچ خورده. حالا بستمش ، دردش هم کم شد. تا فردا صبح کاملا خوب میشه.
پارسا چند ضربه به در اتاق زد و پس از چند لحظه وارد شد. رویا می خواست بایستد که به خواهش او این کار را نکرد. پارسا روی مبل روبه روی رویا نشست و پرسید:
- چطورید؟ هنوزم دردش زیاده؟
رویا با شرمندگی سر به زیر انداخته بود.
- نه حالا که بستش درد خیلی کمتری دارم. متشکرم.
پارسا به پشتی مبل تکیه کرد نگاهی دقیق تر به او انداخت و لبخند زد:
- پس خانم امینی که مامان اینقدر تعریفشون رو می کرد که خیلی مهربان و خوش اخلاقه شما هستید؟
مکث کرد و ادامه داد:
- از شما انتظار نمی رفت بداخلاقی کنید.
رویا نگاهش را به زمین دوخت و از شدت خجالت سرخ شد.
- خواهش می کنم شرمنده نفرمایید.
پارسا لبخند زد. خوشش می آمد عمدا سربه سر این دختر خوشگل بگذارد.
- بگذریم. مایلم بیشتر باهاتون آشنا بشم. شما فقط پرستاری خوندید؟
- بله
- خانواده چطور؟
- پدر و مادرم سال گذشته فوت کردند. تنها فرزند خانواده بودم و با عمه ام زندگی میکنم.
- برای پدر و مادرتون متاسفم. از لحاظ کاری مشکلی ندارید؟ سابقه کاری چطور ، دارید؟
- خیر سابقه ی کاری ندارم. اولین تجربه و شکر خدا مشکلی ندارم. خانم سعادت خیلی مهربانن.
زهرا با زدن چند ضربه به در وارد شد و به پارسا گفت:
- می تونید تشریف بیارید به اتاق مادرتون. ایشون بیدار شدند.
پارسا از رویا معذرت خواهی کرد. برخواست و به اتاق مادرش رفت. رویا که از این دیدار غیر منتظرانه ، هنوز گیج و متحیر بود نفسی به راحتی کشید. ده دقیقه بعد پارسا به اتفاق مادرش به اتاق نشیمن برگشت.رویا به زحمت ایستاد و سلام کرد. خانم که شادمان و هیجان زده آمدن بی خبر پسرش بود ، ناگهان چشمش به رویا و پای بسته اش افتاد. در جا خشکش زد و با ناراحتی پرسید:
- چی شده رویا جان؟
پارسا به جای رویا جواب داد:
- خدارو شکر چیزی نیست مامان. خانم امینی میشه گفت تصادف جزیی با ماشینی که منو می آورد کرد. مادرجون پاشون رو معاینه کردن. ظاهرا فقط پیچ خورده.
خانم از رویا خواست بنشیند و خودش هم کنار او نشست و دوباره پرسید:
- چیکار کردی با خودت عزیزم. دردت زیاده؟ اگر فکر می کنی لازمه دکتر خبر کنیم؟
رویا برای آسودگی خیال خانم لبخند زد. پارسا به او نگاه می کرد و برای اولین بار چاله نمکین گونه های او را دید ، از سر رضایت لبخند زد. خانم برگشت به او نگاه کرد و گفت:
- چیه. این بلارو سر دخترم آوردی، اونوقت می خندی؟
پارسا که از سوتفاهم به شدت خنده اش گرفته بود پاسخ داد:
- نه مامان قصد بدی نداشتم. ببخشید. درسته که تقصیرکار اصلی ما بودیم ولی لیشون هم کمی مقصر بودند. یک دفعه تغییر جهت دادند.
رویا دریافت پارسا قصد سرزنش دارد. بدون توجه به او رو به خانم کرد و گفت:
- خودتون رو ناراحت نکنید. مادرجون گفت فقط پیچ خورده. الان هم دردش خیلی کمتره. نیازی به دکتر نیست متشکرم.
خانم دست او را به دست گرفت و لبخند زد. سپس از پارسا پرسید:
- خوب مادر از خودت بگو. تو که به من میگفتی هنوز خیلی مونده یرگردی. چطور شد اینطوری بی خبر؟
پارسا اخم کرد و حالت برخواستن به خود گرفت.
- ناراحتی مامان؟ برم؟
خانم خندید و جواب داد:
- وای خدا مرگم بده. کی میگه ناراحتم. خیلی خیلی هم خوشحالم. فقط پرسیدم چطور بی خبر.
پارسا نشست، تکیه داد و پاروی پا گرداند و گفت:
- بهتون نگفتم چون نمی خواستم چشم به راه باشید. دیگه اینکه می خواستم غافلگیرتون کنم.
دستش را تکان داد و ادامه داد:
- اینقدر تو کشور غریب موندن برام سخت شده بود که همه ی سعیم رو کردم و یک ترم رو جلو انداختم تا زودتر تموم کنم و بتونم برگردم. الان حدود یک ماهه که درسم تموم شده. توی این یک ماهه همه ی کارام رو انجام دادم و مدرکم رو گرفتم که دیگه لازم نباشه برگردم. از همون جا با وکیلم و یکی از دوستام تلفنی در تماس بودم تقریبا همه ی مقدمات تشکیل یک شرکت راه و ساختمان رو با همین دوستم فراهم کردیم و میشه گفت کارهام روبه راهه.
تبسمی کرد و ادامه داد:
- خوب شما بگید. ایندفعه بزنم به تخته با در کنار داشتن همچین همدمی از همیشه بهترید. اینطور نیست؟
خانم به رویا و سپس به پارسا نگاه کرد و با لبخند جواب داد:
- حتما همین طوره. ازت ممنونم که باعثش شدی عزیزم.
رویا که توجه پارسا را به روی خودش دید خجالت کشید. به خانم گفت:
- معذرت می خوام خانم . من برم لباس عوض کنم.
خانم که با ناراحتی برخواستنش را تماشا میکرد. گفت:
- میخوای بگم زهرا بیاد کمکت کنه.
رویا دستش را به دیوار گرفت و سرش را تکان داد.
- نه متشکرم. آهسته راه میرم. مشکلی نیست.
سپس با مکثی کوتاه پرسید:
-اجازه میدید من نهارو توی اتاقم بخورم؟
خانم و پارسا با تعجب به او نگاه کردند و پارسا قبل از مادرش به میز اشاره کرد و جواب داد:
- روی این میز به غیر از من هنوز جا برای چند نفر دیگه هم هست.
رویا با دستپاچگی گفت:
- معذرت می خوام . قصد جسارت نداشتم نظرم این بود که شاید می خواهید با هم راحت باشین. با وجود شما خانم دیگه تنها نیستن.
پارسا اخم کرد:
- لطفا تا مطمئن نشدید نظر ندید. ما با شما هم راحتیم. حالا بفرمایید و برای نهار تشریف بیارید.
 

FA-HA

عضو جدید
رویا با درماندگی به خانم نگاه کرد و خانم سعادت برای دلگرمی او به رویش لبخند زد و در تایید گفته پارسا سرش را تکان داد.رویا در حالی که سعی میکرد آرامش به هم ریخته اش را دوباره باز یابد، با قدم های آهسته و با کمک دیوار به اتاقش رفت. در را بست و خودش را روی تخت انداخت. شوک حاصل از برخورد غیرمنتظرانه ، و جسارت پارسا به شدت ناراحت و عصبی اش کرده بود. تاکنون هیچکس با او اینگونه برخورد نکرده بود، احساس سرخوردگی میکرد و روح حساسش آزرده شده بود. خودش را برای جبهه گرفتن آماده کرد. به هیچ وجه دوست نداشت از کسی غیر از خود خانم دستور بشنود. شخصیت پارسا را نپسندیده بود و در همین برخورد اول او را هم پایه با شهره در نظر گرفت. وضعیت جدید برایش غیرقابل قبول بود. پس تصمیم گرفت با خانم سعادت راجع به فسخ قرار داد صحبت کند. حال دیگر او تنها نبود . برای تلافی رفتار پارسا از همین جا شروع کرد. عملا معطل کرد تا ده دقیقه از ساعت مقرر نهار بگذرد. با خیال راحت لباسی مناسب پوشید. البته برعکس همیشه لباسی پوشیده. خانم سعادت از او خواسته بود که خیلی راحت و آزاد لباس بپوشد. هیچ خدمتکار مردی به غیر از باغبان که هفته ای یکبار به کارهای باغ رسیدگی می کرد مرد دیگری به آنجا رفت و آمد نداشت ولی حالا وضع به کلی فرق کرده بود. پارسا آمده بود که بماند. موهای بلندش را جمع کرد و یک روسری گل بهی را که خیلی هم به پوست روشنش می آمد به سر کرد و از اتاقش خارج شد. خانم و پارسا غذا را شروع نکرده و منتظرش مانده بودند. جلو رفت و سلام کرد. نگاه سرزنش بار پارسا را روی خود حس کرد، ولی بدون کوچکترین توجهی به او از خانم معذرت خواهی کرد و کنارش نشست. قبل از نهار پارسا دوش گرفته و تعویض لباس کرده بود. یک بلوز لیمویی و یک شلوار اسپرت که کاملا متناسب هیکل برازنده اش بود به تن داشت. پارسا بازوان و شانه های درهم پیچیده و عضلانی داشت. در بین صرف غذا زیر چشمی حرکات رویا را می پایید. شیک پوشیدن و همچنین طرز غذا خوردنش که کاملا مبادی آداب اشرافیت بود توجه پارسا را به خود جلب کرده بود.
رویا مثل هر روز به خانم کمک می کرد و با هر اشاره ی او هر چیزی را که می خواست جلو دستش می گذاشت. پارسا در حال ریختن دوغ در لیوانش گفت:
- عالیه. بوی میهن، خونه ی پدری، در کنار شما بودن و از همه مهمتر غذا و نوشابه ی ایرانی خوردن خیلی لذت بخشه. دلم لک زده بود برای غذای ایرانی و خصوصا قرمه سبزی مادرجون که نمونه ست.
خانم با لذت به او لبخند زد:
- نوش جونت پسرم. خوشحالم که دیگه پیشم می مونی. یادت باشه بعدازظهر به خاله و عموت تلفن بزنی و از همه مهمتر باید به فکر یک مهمونی به افتخار اومدنت باشیم.همه می خوان به دیدنت بیان. تعیین تاریخش با تو.
رویا خیلی زود دست از غذا کشید و در حال تمیزکردن دهانش با دستمال بود. پارسا که کاملا متوجه او و همچنین رفتار خصمانه و بی توجهش بود، از مادرش پرسید:
- مهمونتون همیشه کم غذا می خوره مامان؟
خانم نگاهش را به سمت رویا گرداند و جواب داد:
- کم میخوره اما نه این قدر کم. شاید پاش ناراحتش می کنه.
پارسا شانه بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم علتش فقط همین باشه.
رویا نگاه گریزنده اش را به سوی خانم کرد و لبخند زد:
- نه ممنونم فقط سیر شدم.
بعد از صرف غذا خانم به پارسا گفت:
- روز خسته کننده ای داشتی عزیزم. بهتره بری استراحت کنی. بعدازظهر برای صرف چای عصرانه می بینمت.
و با کمک رویا به اتاقش رفت. در حالیکه داروهایش را می خورد از او پرسید:
- نظرت راجع به پسرم چیه؟ عالیه نه؟
رویا جا خورد و خیلی مودبانه جواب داد:
- بله خانم امیدوارم خدا برای هم حفظتون کنه.
خانم دست رویا را در دستش فشرد و گفت:
- اون تمام دنیای منه. آرزوهای زیادی براش دارم
با مکثی کوتاه و نگاهی به سر تا پای رویا اضافه کرد.
- اگر خواستی می تونی راحت باشی. من زیاد مقید این موضوع نیستم.
رویا فهمید که منظور او به روی حجابش است، بنابراین با لبخند گرم که خانم عاشقش بود و او را از آنچه بود زیباتر میکرد جواب داد:
- متشکرم . اگه شما اجازه بدید خودم اینطوری خیلی راحت ترم.
بعدازظهر پارسا با چند تا از فامیل نزدیک تماس گرفت و آمدنش را خبر داد. چند ساعت بعد خاله و شهره و برادر کوچکش آنجا بودند.
شهره مانتویش را در آورد، با تاپی کوتاه و تنگ و شلوار کوتاه و آرایشی غلیظ، حال رویا را دگرگون کرد. همیشه نظرش این بود که خانم هایی که این طور لباس می پوشند به شخصیت بالای زن توهین می کنن. وقتی با پارسا دست داد و روبوسی کرد، پارسا معذب شد به جای شهره رویا خجالت کشید. خاله به خواهرش تبریک گفت و از پارسا پرسید:
- خواهرم میگفت برمی گردی ولی ما فکر نمی کردیم برگشتنی باشی. اونم اینطوری بی خبر.
پارسا جواب داد:
- نه خاله. اونجا شاید اسمش خوب باشه و جذابیتش زیاد ولی غربت بیچاره ت می کنه. من میگم هیچ ایرانی پیدا نمیشه که با این فرهنگ قشنگش زندگی در اونجارو بپسنده. من که نپسندیدم و خوشحالم برگشتم.
شهره با لحن لوس مخصوص به خودش گفت:
- از تو تعجب می کنم پارسا ، انگار نه انگار که یک جوان تیپ جدیدی. افکارت با همه ی جوونها مغایرت داره. من برعکس تو آرزومه برم ولی نمی تونم.
پارسا با لبخندی پر تمسخر جواب داد:
- شاید من خیلی عقب افتاده ام دختر خاله. امیدوارم تو هم به آرزوت برسی و حرف منو بفهمی.
مادر شهره پرسید:
- از چی شون خوشت نیومد خاله؟
 

FA-HA

عضو جدید
- از هیچی، خاله. به خدا مهر و صمیمیتی که در اینجا هست یه ذره شو اونجا نمی بینی، نه پدر و مادر میشناسن و نه خواهر و برادر، دیگه فامیل پیشکش. فاصله ی دلهاشون مثل خیابوناشون خیلی زیاده، بی بند و باری هم تا دلت بخواد . به خدا از دیروز که از هواپیما پیاده شدم و هم زبون، اطرافم دیدم دلم باز شد. بسکه با زبون عجیب و غریب اونا صحبت کرده بودم گلوم داشت غده در میاورد.
شهره با خنده ای جلف و بی معنی گفت:
- پس تو خودت نخواستی دل بذاری
- آره چرا که نه. چرا اصالتم رو از دست بدم و کاری که میتونم برای مردم خودم انجام بدم برای غریبه ها انجام بدم.
رویا بدون هیچ کلامی به جرو بحث آنها گوش می داد و لبخندی ملیح به لب داشت. نمی توانست باور کند که پارسا اینچنین فکر بازی داشته باشد.ماندن مهمانها طولانی شد و رویا خسته از رفتارهای کودکانه شهره و اینکه کاملا متوجه بود پارسا بیشتر جلو او عذاب میکشد، بنابراین با اجازه خانم برخواست و از همه معذرت خواهی کرد، وقتی با شهره دست میداد او با همان لوندی که رویا را متشنج میکرد گفت:
- هنوزم بزرگترین مشغولیت فکری من اینه که شمارو کجا دیدم.
رویا در جواب او لبخند زد و پس از خداحافظی محترمانه به اتاقش پناه برد. تنها مسکن برای راحتی افکار درهمش فقط صدای محزون خواننده ی محبوبش بود. به نرمی روی تختش افتاد و گوش داد:
سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو بودن یه بی بال و پرم کرد
نرفت از یاد من ، عشق سفر عاشق ترم کرد
هنوز پیش مرگتم من، بمیرم تا نمیری
خوشم با خاطراتم اینو از من نگیرید
ساعتی را اینگونه گذراند. آرام تر شده بود. به یاد پریسا بلند شد. تنها آرزویش صحبت کردن با پریسا بود. دفتر و قلمش را برداشت گویی پریسا کنارش بود. طی یک نامه مفصل و بلند بالا همه چیز را مو به مو برای دوستش نوشت. مطمئن بود او هم درست مثل خودش از این برخورد غیر منتظرانه و عجیب حیرت زده میشود. با صدای در اتاق به خود آمد. زهرا بود ، خانم احضارش کرده بود. به ساعت نگاه کرد. اصلا گذشت دو ساعت را نفهمیده بود. ساعت نه بود و ظاهرا مهمانها رفته بودند، خودش را در آینه مرتب کرد و به طرف اتاق نشیمن رفت. خانم تنها نشسته بود. با دیدن رویا خوشحال شد و از او خواست کنارش بنشیند.
- تو هم خسته شدی ، آره؟
رویا همراه لبخند دلنشینش پاسخ داد:
- آه نه. اینطوری فکر نکنید. بالاخره جمعتون فامیلیه و من نمی خوام مزاحم باشم.
خانم اخم کرد:
- تو مزاحمی؟ اتفاقا تا قبل از اومدن تو بسکه تنها بودم هر موقع خواهرم و بچه ها میومدن کلی خوشحال می شدم ولی حالا بودن با آنها برام کسل کننده شده خصوصا که با اومدن آنها تو ازم فاصله میگیری.
رویا دستانش را دور گردن او انداخت و گونه هایش را بوسید قلبش از این همه محبت فشرده شد.
- این نظر لطف شماست. ولی از عمه بیشتر منو لوس میکنید.
خانم سعادت هم متقابلا او را بوسید:
- تو اینقدر خانم و با شخصیتی که با این چیزا لوس نمی شی.
پارسا که بی سرو صدا وارد اتاق شد و آنها را با صمیمیت در آغوش هم دید خوشحال شد. آهسته برگشت و چند ضربه به در زد. رویا به خود آمد و مرتب نشست. گونه هایش قرمز شد خانم به پارسا که آماده بیرون رفتن بود نگاه کرد و پرسید:
- مگه شام نمی خوری؟
پارسا سیبی از روی میز برداشت و در حال گاز زدن جواب داد:
- شما منتظرم نمونید. با همکارم برای بررسی کارها قرار ملاقات دارم. اینطوری که برنامه ریزی کرده فرصت نفس کشیدن بهم نمیده. از همین فردا کار شروع میشه.
خانم لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
- این عالیه پسرم . خیلی خوبه فعالیتت رو زود شروع می کنی. سوئیچت رو از زهرا گرفتی؟
پارسا که به سمت در میرفت دستش را بلند کرد و گفت:
- آره مامان. به امید دیدار.
بعد از رفتن او و خوردن شام و پس از خوابیدن خانم رویا به اتاقش برگشت. تا ساعتی را با دیدن تلویزیون سر کرد ولی هنوز خوابش نمی برد. بارانی که بعدازظهر باریده ، هوای پاییزی را مطبوع تر کرده بود. کتابش را برداشت و به حیاط رفت. کمی قدم زد روی آلاچیق نشست و مشغول مطالعه شد.ساعتی گذشت و به انتهای شب نزدیک شد. به محض اینکه قصد برخواستن کرد درب حیاط باز شد و پارسا با ماشینش وارد شد. رویا سعی کرد زودتر خودش را به ساختمان برساند تا برخوردی نداشته باشند، ولی تا از آلاچیق بیاید، جلو درب ورودی به هم رسیدند. پارسا متحیر به او نگاه کرد و پرسید:
- شما هنوز نخوابیدید؟
رویا نمی خواست در حین صحبت چشم در چشم او شود سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه. اما داشتم می رفتم.
پارسا نگاهی دقیق تر همراه با کنجکاوی به او انداخت و گفت:
- نکنه پاتون مشکل داره؟
- نه اتفاقا دیگه اصلا درد نمی کنه.
پارسا به احترام او کنار ایستاد و پس از او خودش وارد شد. دستی به سرش کشید و به طرف اتاقش رفت در همین حال گفت:
- توی این هوای سرد بهتره تن پوش گرمتری بپوشید. ممکنه سرما بخورید.
رویا مجبور شد لبخند بزند.
- بله متشکرم. شب بخیر!
فردا صبح زود که بیدار شد طبق معمول پنجره را باز کرد تا هوای صبحگاهی وارد اتاقش شود با دیدن پارسا داخل حیاط که مشغول ورزش کردن بود پنجره را بست و از گل چیدن منصرف شد و سر میز صبحانه نبودن گل را ، درد پایش بهانه کرد.مشغول پر کردن فنجانها بود که خانم گفت:
- دیشب بهت نگفتم. قرار مهمونی ده روز دیگه برای پنج شنبه شب گذاشته شد، دعوت از مهمونها رو باید به عهده ی خواهرم بگذارم. برای من که مشکله . از قرار پارسا هم که وقت نداره. پس از کمی سکوت با مهربانی ادامه داد:
- می تونم یه چیزی بهت بگم. ناراحت نمی شی؟
- حتما نمی شم بفرمایید.
خانم مکث کرد برای چندمین بار می خواست خواهشش را بررسی کند. در همین لحظه تنها فکری که به خاطر رویا رسید این بود که حتما خانم می خواست خواهش کند که او در این مهمانی شرکت نداشته باشد. خانم فرصت ادامه فکر کردن را از او گرفت و با صمیمیت گفت:
- با اینکه هیچوقت در لباس پوشیدنت عیبی ندیدم با این همه ازت می خوام برای مهمونی از همیشه برازنده تر باشی.
رویا شرمنده از فکر خودش و لطف خانم فقط لبخند زد. خانم ادامه داد:
- ازت خواهش میکنم هر چی دوست داری بخری.
رویا فنجانش را روی میز گذاشت، دستش را روی دست او گذاشت و با همان لبخند جواب داد:
- ولی من میخواستم زودتر از شما خواهش کنم منو از شرکت در این مهمانی معذور کنید.
خانم دستش را به سرعت از دست او بیرون کشید و به نشانه مخالفت تکان داد:
- نه نه می خوام که حتما باشی.
رویا ملتمسانه نگاهش کرد. باید خواهشش را همین جا عنوان می کرد. بنابراین گفت:
- من هم می خواستم مطلبی رو به شما بگم. اجازه می دید؟
خانم با شک به او خیره شد و گفت:
بگو عزیزم.
رویا سرش را پایین انداخت، به گلهای قالی خیره شد و آهسته و شمرده گفت:
- شما با وجود برگشتن پسرتون دیگه تنها نیستید موندن من رو در اینجا لازم می دونید؟
خانم چهره درهم کشید و بدون مکث با ناراحتی پاسخ داد:
- چطور این حرفو میزنی. مگه نمیدونی ناراحتم می کنی؟
- نمی خوام ناراحتتون کنم ولی آخه شما منو واسه تنهایی تون می خواستید. حالا شکر خدا تنها نیستید.
به جای خانم صدای پارسا را از پشت سرش شنید:
- مادرم هنوز هم تنها هستند خانم. من دیشب بهتون گفتم که، کارام از همین امروز شروع میشه و شاید تا شب نتونم خونه بیام. حتما بودن شما لااقل تا زمانی که قرارداد بستید لازمه.
رویا با دستپاچگی به احترامش ایستاد و سلام کرد.پارسا به طرف میز آمد. با اشاره دستش از او خواست بنشیند. خودش روبه روی آنها نشست و برای تغییر دادن مسیر صحبت، رو به مادرش ادامه داد:
- سلام مامان . صبحتون بخیر.حالتون چطوره؟
رویا سرش پایین بود. خانم هنوز از ناراحتی در نیامده بود. با بغض به او نگاه کرد و تا خواست چیزی بگوید پارسا انگشت اشاره را جلو بینی نگه داشت و او را دعوت به سکوت کرد و برای اینکه جو اتاق را عوض کند، فنجان چای را برداشت و گفت:
- خوشحال باش مامان. بعد از این با هم صبحانه می خوریم.عطر چای را بویید و ادامه داد:
- عالیه . هیچی چای صبحانه نمی شه.
سپس با عجله صبحانه خورد و در حال خداحافظی گفت:
- برای نهار منتظرم نباشید. به احتمال زیاد وقتم پره.
بعد از رفتن او، هیچکدام دیگر در این باره صحبت نکردند. مسئله حل شده بود. نمی بایست می رفت. رویا آن روز را هم طبق معمول هر روز تا شب به سر کرد و ترجیح داد بیرون نرود. در غیر این صورت ممکن بود عصبانیتش را روی مزاحم تخلیه کند و سر و صدایی که نمی خواست کسی بشنود بلند شود. پارسا تا شب همانطور که گفته بود نیامد و سرمیز شام همه چیز را با آب و تاب برای مادرش تعریف کرد و رویا فقط شنونده بود. اینطور که پارسا میگفت تمامی کارها که مربوط به او میشد توسط وکیلش انجام شده بود و امروز با شراکت دوستش چند قرارداد امضا شده بود و کارشان از فردا رسمیت پیدا میکرد. رویا آرزو کرد هر چه زودتر زمانی برسد که او هم مشغول به این کار که بسیار هم مورد علاقه اش بود بشود. از همین حالا قلبش برای چنین روزی فشرده شد.
صبح روز بعد رویا پس از خواندن نماز، پنجره اتاقش را باز کرد و آهسته به حیاط نگاه کرد. پارسا نبود احتمال داد که به علت خستگی روز قبل خواب مانده و فرصتی برای ورزش کردن پیدا نکرده. با عجله لباس گرم پوشید و شالش را روی سر انداخت و به حیاط رفت. به سرعت دسته گلی پید و هنگام برگشتن جلو در با پارسا برخورد. هوای سرد اول صبح گونه هایش را گلی کرده بود و رنگ تیره شال آن را بیشتر نمایان می کرد. سلام داد. پارسا نگاهی تحسین برانگیز به پوست شیشه ای و گونه های گل انداخته او کرد و با صمیمیت جواب سلامش را داد. از جلو در کنار نرفت. یک غنچه رز قرمز را از بین دسته گل جدا کرد. جلو بینی گرفت و بو کرد و با نفس عمیق آنرا بیرون داد و در حالی که گل را دوباره لابه لای گلها می گذاشت گفت:
- از دیروز نتونستم تنهایی ببینمتون و بگم مادرم خیلی به شما علاقمند شده. لطفا ناراحتش نکنید.
رویا که چشمش را میان گلها دوخته بود آهسته جواب داد:
- من هم ایشون رو دوست دارم و نمی خواستم ناراحتشون کنم. قصد بدی نداشتم.
پارسا ادامه نداد. دستش را بلند کرد و از او فاصله گرفت . همان جمعه که پارسا تعطیلی داشت و خانم تنها نبود ، رویا به بهانه آوردن لباس مناسب مهمانی مرخصی گرفت که به منزل عمه برود و خانم از او قول گرفت که شب به موقع برگردد، بعد از دادن داروهای صبح برای جلوگیری از هر برخوردی با مزاحم آژانس گرفت و مستقیم به منزل پریسا رفت و او را که هنوز خواب بود غافلگیر کرد.
پریسا وقتی که با صدای او که کنار تختش ایستاده بود بیدار شد. فکر کرد خواب می بیند، چشمهایش را مالید ولی هنوز به چیزی که می دید اعتماد نداشت همدیگر را در آغوش گرفته بودند و در اتاق می چرخیدند. مادر پریسا میان چهارچوب ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد و می خندید، پریسا جلو مادرش ایستاد و در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق میزد گفت:
- مامان یکی میزنی توی گوشم.
مادرش با تعجب پرسید:
- نه مامان فقط میخوام مطمئن بشم که بیدارم. مادرش به رویا نگاه کرد و هر دو خندیدند.در حال رفتن هنوز هم می خندید. رویا دست او را گرفت و هر دو روی تخت نشستند، رویا از مرتضی پرسید. پریسا با غصه سرش را تکان داد و گفت:
- خودمم گیجم نمیدونم چه مرگمه . اونم دیگه از اون روز نه اومده و نه زنگ زده فکر می کنم فعلا می خواد راحتم بذاره تا با خودم کنار بیام.
دست رویا را که در دستش بود فشرد، سرش را پایین انداخت و چند لحظه بعد که دوباره او را نگاه کرد چشمانش از اشک برق میزد، با بغضی که گلویش را می فشرد ادامه داد:
- ولی دلم... دلم براش تنگ شده.
سرش را روی شانه رویا گذاشت و بغضش ترکید. رویا محکم او را به خود فشرد و ساکت ماند. چند دقیقه بعد، وقتی از هم فاصله گرفتند و نگاهشان به هم خورد هر دو به صدای بلند شروع به خندیدن کردند. رویا گونه پریسا را نوازش کرد و گفت:
- دیوونه عاشق. من که بهت می گفتم ، اما تو اصرار داشتی هم خودت و هم اون بیچاره رو اذیت کنی تا بفهمی . خوب مامانت چی میگه؟
پریسا اشکش رو پاک کرد و گفت:
- همه چیزرو میدونه ولی هنوز هیچی نگفته. فقط گیج بازی هام رو که میبینه می خنده. آخ رویا کاشکی میتونستم بیشتر ببینمت. هیچ کس مثل تو آرومم نمی کنه.
رویا برای اینکه او را از آن حال در بیاورد گفت:
- بزودی یکی دیگه جای منو توی دلت می گیره و بی خیال من میشی. اون آروم ترت میکنه.
پریسا را بوسید.پریسا گفت:
- هر گلی یه بویی داره. فقط رویاست که رویا می مونه.
سپس یکی زد به پشت رویا و پرسید:
- خوب تو برام بگو. از آقای سعادت ، با همسایه ی خوش تیپت چیکار میکنی بعد از اون جریان هنوزم باهات حرف میزنه؟
- اوه نگو یادش می افتم عصبی میشم به خاطر مردک بیشعور اون اتفاق افتاد جرات نمی کنم از دستش بیرون بیام. نه اینکه ازش بترسم. نمی خوام آتو دست کسی بدم وگرنه پدرش رو جلو چشاش میارم.
- حالا چی میگه؟
- هیچی چرند و پرند.
در حالیکه قیافه اش رو عوض میکرد ادامه داد
- خانم قصد مزاحمت ندارم. میخوام اگه اجازه بدید با خانوادم راجع به شما صحبت کنم.
پریسا از تغییر صدا و ادای رویا از شدت خنده به روی تخت ولو شده بود. بعد از کلی خنده پرسید:
- تو چی بهش گفتی؟
- چی میخواستی بگم. گفتم گمشو.
پریسا دوباره نشست و گفت:
از پارسا بگو . اون چطوره؟
- وای باز اون اینقدر مغروره که نگو. خیلی هم پررو تشریف داره. برات که نوشتم وقتی با خانم راجع به رفتن صحبت می کردم چی بهم گفت. عوضی فکر میکنه منم یکی از خدمتکاراشونم، منم اصلا محلش نمیذارم. شکر خدا خیلی هم کم میبینمش. فقط چند دقیقه پای صبحانه. شبا هم معمولا وقتی میاد که خانم خوابیده و منم توی اتاقمم.
بعد با شور و هیجان ادامه داد:
- نگفتم. خانم خودش کم بود که بهم اجازه مرخصی نمی داد حالا این آقام بهش اضافه شده. البته مستقیم چیزی نگفت ولی امروز موقع صبحانه خوردن وقتی فهمید تا شب نیستم حسابی به هم ریخت اخماش رفت توی هم و صبحانه اش رو نیمه کاره رها کردو پا شد رفت.
پریسا خندید و شانه بالا انداخت.
- خوب شاید دلش واست تنگ میشه.
- غلط کرده. اون فقط شهره واسش خوبه.
و بعد برای پریسا از مهمانی پنجشنبه آینده و حرفی که خانم راجع لباس زده بود تعریف کرد
پریسا دستانش را به هم قلاب کرد و گفت:
- وای خوش به حالت رویا . کاشکی منم تو این مهمونی بودم.
رویا به زانوی او زد و اخم کرد:
- برو دیوونه. من که اصلا دوست ندارم.
- بسکه تو بی احساسی.
 

FA-HA

عضو جدید
تا ظهر با هم بودند، ولی باز هم مدت برایشان کم بود و از با هم بودن سیر نمی شدند. وقتی رویا قصد رفتن کرد پریسا تا جلو در حیاط او را بدرقه کرد. دستان رویا را به دست گرفت و با نگرانی پرسید:
- رویا تو مطمئنی که انتخابم درسته؟
رویا با لبخندش او را دلگرم کرد و گفت:
- صد در صد مطمئنم عزیزم همیشه این فکررو بکن که دل او از بین این همه دختر فقط تورو خواسته. تو هم همینطور، حتما دلت بهت دروغ نمیگه.
برای خداحافظی او را در آغوش گرفت و در کنار گوشش زمزمه کرد.
- به خدا توکل کن. همه چیز درست میشه!
پریسا که تازه به یاد مطلبی افتاده بود، با عجله گفت:
- راستی یادم رفت.سه شنبه عروسی پسر عمومه. بعد از این مدت اونجا می بینمش از همین حالا مضطربم. آخ کاشکی می شد مثل همه ی مهمونی هامون تورو هم با خود می بردم.
آژانس جلو در رسید و بوق زد. قلاب دستانشان به زحمت از هم باز شد. رویا در حال رفتن دستش را برای او بلند کرد و داد زد:
- شجاع باش. هر روز منتظر نامه ها و خبرهای خوبت هستم. به امید دیدار.
وقتی به منزل عمه رسید، دختر عمه هایش هم با او رسیدند. خبر آمدن رویا آنها را به آنجا کشیده بود. جمع شلوغ و صمیمی منزل عمه او را به هیجان آورده بود و خیلی به او خوش گذشت ولی متعجب بود که خودش هم دلش برای خانم سعادت و اتاقش تنگ شده بود. از بین انبوه لباسهایش چند دست را که به نظر خودش مناسب تر می آمد انتخاب کرد و شب قبل از ساعت ده دختر عمه اش او را تا جلو منزل سعادت رساند.
بل از رفتن به اتاق نشیمن به اتاقش رفت لباس عوض کرد و به وضعش رسیدگی کرد و مثل همیشه با ظاهری آراسته و موقر سر ساعت کنار میز غذا آماده بود. خانم از دیدن او خوشحال بود و مدام از خودش و عمه اش می پرسید ولی پارسا با اخم به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بود. رفتارش ناراحتی درونش را نشان میداد. خانم با جدیت گفت:
- تورو خدا سعی کن کمتر مارو تنها بگذاری. نمیدونی امروز چقدر جات تو خونه خالی بود، نبودن تو همه رو کسل و خسته کرده بود.
به طرف پارسا برگشت و از او پرسید:
- مگه نه پارسا؟
پارسا به آنها نگاه کرد و وقتی چهره سرخ از خجالت رویا را دید خندید:
- همینطوره مامان.
وقتی شام می خوردند، خانم از رویا پرسید:
- هر چی لازم داشتی آوردی؟
رویا با چشمانش به او لبخند زد، وقتی می خندید چشمانش برقی به خصوص داشت، ناگهان و خیلی بی مقدمه پارسا به مادرش گفت:
- مامان متوجه چشمای خانم امینی شدید. شبا پر رنگ تره، ولی روزا که نور طبیعی بهش می خوره روشن و عسلی میشه؟
خانم سعادت با تعجب به پارسا نگاه کرد و رویا که تازه یک قاشق غذا به دهانش گذاشته بود از شدت هیجان مقداری از غذا پرید به گلویش و به شدت سرفه اش گرفت، به طوری که صورتش به سرخی زد. نظر هر دوی آنها به سوی او برگشت، پارسا با دستپاچگی لیوانی آب و جعبه ی دستمال را جلواو گذاشت، رویا به زحمت چند جرعه آب نوشید و به محض اینکه نفسش باز شد با یک معذرت خواهی کوتاه اتاق را ترک کرد و تا رسیدن به اتاقش صدای تک سرفه هایش می آمد . خانم دوباره به پارسا نگاه کرد و پرسید:
- این چه حرفی بود زدی مادر . فراموش کردی اینجا ایرانه؟
پارسا که از کارش خجالت زده شده بود ، جواب داد:
- باور کنید اصلا منظوری نداشتم. چشماش خیلی جلب توجه می کنه.
خانم سر تکان داد و با ناباوری گفت:
- شاید تو نظر بخصوصی نداشته باشی، ولی هضمش برای دختری با حیا مثل رویا سخته. طفلکی اومد یه ذره غذا بخوره.
بعد از شام پارسا به اتاقش رفت که رویا بتواند بیرون بیاید. رویا که این نیم ساعت را در اتاقش با خود کلنجار میرفت و برای بیرون آمدن مردد بود ناچار برای بردن خانم به اتاق نشیمن آمد و وقتی پارسا را ندید خوشحال شد. دوباره از خانم معذرت خواهی کرد. خانم گفت:
- تو باید ببخشی عزیزم. نتونستی غذا بخوری. بشین یه چیزی بخور.
رویا دوباره تا بناگوش قرمز شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه خانم متشکرم کاملا سیر شدم.
خانم لبخند زد:
- پارسا گفت از طرفش عذر خواهی کنم. آخه بچم یادش رفته بود اینجا ایرانه و دختراش حیا دارن. تو هم که ماشااله اینقدر خوشگلی که صدای همه رو در میاری عزیزم حتی با حجابت.
رویا که هنوز سرش پایین بود چیزی نگفت. کمک کرد او را به اتاقش برد. صبح فردا موقع صبحانه پارسا مثل هر روز با نشاط و طبیعی رفتار می کرد، ولی رویا یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت و به او نگاه نکرد، حتی برای سلام کردن. خانم سعادت حرکات خنده دار آن دو را می پایید.
چند روز به مهمانی بین خدمتکارها برای انجام دقیق کار شور و هیجان خاصی برپا شده بود. خانم فهیمی هر روز به آنجا می آمد، دستور های لازم را می دادو می رفت. پارسا صبح می رفت و شب برمی گشت و از برنامه ها بی خبر بود. خانم سعادت مطمئن بود خواهرش که در مهمانی ها یدی طولانی داشت چیزی کم .کسر نمی گذارد. بالاخره روز پنج شنبه رسید. خانم فهیمی از صبح همراه با آرایشگر مخصوص آمده بود که به خواهرش رسیدگی کند. همه مشغول بودند میز و صندلی ها داخل سالن بزرگ پذیرایی چیده شد. میز های بزرگ مملو از انواع و اقسام میوه ها، شیرینی های خوشگل و هوس برانگیز از بهترین قنادیهای تهران بود. گل های تزئینی که با سلیقه در گوشه و کنار قرار گرفته و نورهای اضافه به سالن جلوه ای دیگر داده بود. بلندگوهای سیستم دار این طرف و آن طرف نصب می شد تا گرمی میهمانی را چند برابر کند. خانم سعادت با نظر رویا و خواهرش لباسی مناسب را از بین لباسهایش انتخاب کرد و هر چه به رویا اصرار کرد که از وجود آرایشگر استفاده کند او موافقت نکرد و خانم برای چندمین بار از او پرسید:
- مطمئنی چیزی لازم نداری. هر چی می خوای می تونی با پارسا بری بخری.
رویا با لبخند شیرینش او را مطمئن کرد که همه چیز مهیاست و او را با خواهرش تنها گذاشت و از این همه هیاهو به اتاق دنج و ساکتش پناه برد. برای صرف نهار، پارسا که آن روز را به خاطر مهمانی شب زودتر آمده بود ، حضور داشت، رویا با اینکه خیلی دوست داشت نهار را در اتاقش بخورد ولی جرات بیان آن را به خانم نداشت. همه ی صحبت ها پیرامون شب و مهمانی بود. رویا فقط شنونده بود. بعد از نهار که خانم را به اتاقش برد، داروهایش را داد و او را خواباند به اتاقش برگشت و تا شب که میهمانها برسند بیرون نیامد.
می دانست شبی طولانی و خسته کننده را در پیش دارد، پس اول با خیال راحت تا ساعتی خوابید، عصر بود که دوش گرفت و بعد از نماز شروع به آماده شدن کرد. موهای بلندش را به صورتی که برای زیر روسری مناسب باشد مرتب کرد و آرایشی ملایم به روی صورتش انجام داد. با وجود صورت زیبایش همین مقدار اندک آرایش زیبائیش را چند برابر کرد. از روزی که پارسا آمده هیچ آرایشی نکرده بود و حالا بزرگترین مشکل برایش روبرو شدن با او بود. لباسی که از نظرش خیلی مناسب بود به تن کرد. یک بلوز شیری رنگ با سر آستین های گشاد که یقه اش با توری زیبا چین خورده بود و دامن کرم قهوه ای، تنگ ، بلند و بسیار شیک. پشت دامنش با چین های ریز و مرتب دنباله داشت و به روی زمین کشیده میشد. این لباس را سال گذشته که به همراه پدرش به پاریس رفته بود خریده بود. اندام ظریف و متناسبش در این لباس با آرایش ملایم و ماهرانه اش صد چندان شده بود. لباس با اینکه کاملا پوشیده بود ولی بسیار برازنده و خوش فرم بود. یک روسری کوتاه و خوش رنگ که به رنگ لباس می آمد به سر کرد. برای مطمئن شدن ، خودش را در آینه برانداز کرد و راضی شد. به یاد پدرش به آینه خندید پدرش همیشه به لباس پوشیدن او افتخار می کرد . او با اینکه هیچگونه مانعی نداشت درست برخلاف دختران هم طبقه خودش با جلف پوشیدن مخالف سرسخت بود. از اتاقش بیرون رفت. سکوت سالن نشانگر این بود که هنوز هیچکس نیامده. صدای پارسا را شنید که با مادرش صحبت می کرد. هنوز هم از او خجالت می کشید و از روزی که پارسا درباره چشمانش نظر داده بود، یک لحظه هم چشم به چشم او نشده بود بی اختیار برای رویارویی با او دچار هراسی چاره ناپذیر شده بود و لرزش دلش را حس می کرد. وقتی نزدیکتر شد، او را از پشت سر دید.پارسا با کت و شلوار رسمی میهمانی قدش بلندتر و هیکلش ورزیده تر به نظر می رسید. از صدای کفش های رویا پارسا برگشت. برای چند لحظه کوتاه و نفس گیر نگاهشان در هم گره خورد. در آن لحظه چهره رویا از شرمی آمیخته با نشاط جوانی به اوج زیبایی رسیده بود. نگاه گریزانش را چهره پارسا گرفت و به زمین دوخت و آهسته سلام کرد. پارسا که نمی توانست نگاه تحسین آمیزش را از او بردارد، جواب سلامش را با لبخندی گرم داد و برای داخل شدن او خودش کنار ایستاد و تعارف کرد. رویا وارد شد. خانم با دهان نیمه باز و متحیر به او خیره شده بود. رویا به طرفش رفت، خم شد او را بوسید.
 

FA-HA

عضو جدید
- آه رویا جون. مثل همیشه در لباس پوشیدن ماهری. ماشااله خیلی زیباشدی. امشب تیکه جواهر مهمونی تو میشی.
رو به پارسا که ظاهرا مشغول مرتب کردن گلهای روی میز بود ولی رویا را زیر چشمی می پایید کرد و گفت:
- اینطور نیست پسرم؟
پارسا با لبخند زیرکانه جواب داد:
- همینطوره. اما مواظب جواهرتون باشید که امشب دزد زیاد هست.
گونه های رویا از شدت خجالت رنگ به رنگ شد و بر زیباییش می افزود. خانم که هنوز هم چشم به رویا داشت گفت:
- من که نمی تونم مادر، تو باید مواظبش باشی.
خانم فهیمی که با صحبت های آنها توجهش جلب شده بود از طرف دیگر سالن به سمت آنها آمد. او هم از دیدن رویا دهانش باز ماند و گفت:
- وای چه لباس محشری، چقدر هم بهت میاد.
جلو روسری او را گرفت و پرسید:
- حالا اینم حتما باید باشه رویا جون.
رویا درمانده خشکش زده بود و نمی دانست جلو پارسا چه باید بگوید. خانم به دادش رسید و به جای رویا جواب داد:
- اون اینطوری راحت تره خواهر. گرچه که با روسری خوشگل تر هم شده .
رویا هیجان زده و نزدیک به پس افتادن بود که خانم دستش را گرفت و او را کنار خود نشاند، صدای زنگ آیفون بلند شد و متعاقب آن شهره به همراه پدر و برادرش وارد شدند، تا آن روز رویا آقای فهیمی را ندیده بود. خانم فهیمی آنها را به هم معرفی کرد. پدر شهره مثل اغلب ثروتمندان چاق و کوتاه، با شکمی برآمده و غبغبی آویزان بود. رویا چهره ی شهره را در صورت پدرش یافت. شهره اول با خاله روبوسی کرد و بعد در حالیکه با رویا دست می داد نگاهی پر از افاده به لباس او انداخت و پرسید:
- قشنگه. از همین جا خریدی؟
رویا با لبخند ملیحش جواب داد:
- بله، ولی قابل شمارو نداره.
شهره دستش را تکان داد و گفت:
- اوه نه. من توی این لباس ها خفه میشم.
سپس به طرف پارسا رفت با او دست داد و جسورانه جلو پدرش با او روبوسی کرد. رویا ظاهرا لبخند میزد ولی حرکات او حالش را بهم میزد. پارسا با ناراحتی به او نگاه می کرد و متوجه لبخند پر تمسخرش شد. شهره برای تعویض لباس خارج شد و وقتی برگشت نگاه متعجب پارسا ، خانم و رویا به روی او خیره ماند. درست برعکس رویا دامنی پوشیده بود که کوتاهی قدش شاید به سی سانت نمی رسید با یک بلوز کوتاه و یقه باز و کفش هایی پاشنه بلند که بندهایش تا زانو کشیده میشد. مو.هایش را به طرز عجیب آراسته بود. آرایش غلیظش با رژ قرمز جلف تر از گذشته به نظر می آمد. پدر و مادرش با لذت و افتخار به اندام قشنگ و نیمه عریان او نگاه می کردند. جوری با نخوت و لوندی قدم برمیداشت که به جای او رویا خجالت میکشید. پارسا نگاهی به او و نگاهی به رویا می کرد و از مقایسه آنها با هم ، متحیرانه لبخند میزد. کم کم مهمانها از راه می رسیدند و در بدو ورود همه ی توجه ها به سوی چهره ی زیبا، غریب و جوان رویا که از کنار خانم سعادت تکان نمی خورد جلب میشد و خانم سعادت هم با افتخار او را به همه ی مهمان و همدم عزیزم رویا جان معرفی می کرد. هر مرد جوانی که از راه می رسید به بهانه ی احوالپرسی از خانم و عرض تبریک ولی در اصل برای آشنایی و دیدن این مهمان زیبا به آنها نزدیک میشد. پارسا از هر کجای سالن بود خودش را به کنار رویا میرساند به عبارتی مدام در حال آماده باش بود و تا زمانی که میهمان تازه وارد از آنجا دور نمیشد می ماند.با حس عجیبی که برای خودش هم تازگی داشت، نمی خواست نظر هیچ مردی را روی رویا چپ ببیند. خواهر آقای فهیمی به اتفاق همسر ، دختر و پسر جوانش وارد شدند. وقتی خانم ، رویا را به آنها معرفی کرد. سارا دخترشان خیلی ساده و خودمانی به رویا گفت:
- وای شما چقدر خوشگلید. مثل هنرپیشه ها می مونید.
رویا از تعبیر خالصانه او میان جمع خجالت زده لبخند گرمش را تحویل سارا داد و از او تشکر کرد. سارا وقتی چاله های گونه های او را دید بیشتر ذوق زده شد. سامان پسرشان که با وجود نگاه جدی پارسا که کنار رویا ایستاده بود نمی توانست به راحتی او را دید بزند، رو به خانم سعادت کرد و به شوخی گفت:
- خانم می بینم که ماشااله ماشااله هم نشینی با دوست در شما هم اثر کرده از یک سال پیش که دیدمتون خیلی جوانتر شدید.
همه خندیدند سامان که سعی میکرد لحنی جدی داشته باشد رو به پارسای اخمو کرد و گفت:
- خوش به حالت پارسا جون. مامانت عجب دوستای نازنینی داره. مامان من که همه دوستاش از خودش مسن ترن و وقتی میان خونمون من فرارو بر قرار ترجیح میدم.
خنده مانع از ادامه ی اخم پارسا شد رویا هم لبخندی کوتاه زد و سرش را پایین انداخت. به جز پسرها توجه دخترها دورادور به سوی رویا بود، او با زیبایی ساده و متمایزش همانطور که خانم حدس زده بود جواهر مجلس شده بود. پسرها با لذت و دخترها با غیظ و حسرت به او نگاه می کردند. کم کم نوای آهنگ ، مجلس را گرم کرد. اغلب پدر و مادرها نشستند و جوان ها کم کم جفت های رقصشان را پیدا کرده و رقص شروع شد. شهره که از اول شب خودش را به پارسا چسبانده بود دست او را گرفت و جزو اولین زوج رقصنده بودند. پارسا ظاهرا با شهره بود ولی همه ی حواسش با نگرانی به سمت رویا بود، از طرفی هم حرکات شهره که ازش جدا نمی شد حسابی کلافه اش کرده بود. ناگهان چشمش به سامان افتاد که به رویا نزدیک میشد، با دستپاچگی از شهره معذرت خواست از میدان رقص خارج شد و به طرف آنها رفت.وقتی رسید سامان از رویا تقاضای رقص کرده بود. پارسا با اینکه از طرف رویا تقریبا مطمئن بود ولی هراسان سرش را نزدیک مادرش برد و بسیار هیجان زده مطلبی را که حتی خودش هم نفهمید درباره ی چه بوده به او گفت و به این بهانه منتظر جواب رویا شد. رویا که از حرکات نگران و دستپاچه پارسا کاملا پی به منظورش برده بود با لبخند و لحنی مودبانه به سامان جواب داد:
- متاسفم . من هیچ میونه ای با رقصیدن ندارم.
پارسا نفس راحتی کشید. مادرش با تعجب به حرکات غیر طبیعی او نگاه می کرد. سامان سمج پرسید:
- چطور خانم. از خانمی مثل شما بعیده.
رویا در جوابش فقط لبخندی کوتاه زد. سامان با ناراحتی شانه بالا انداخت و از آنجا فاصله گرفت. پارسا به عنوان تشکر به رویا خیره شد و او با کم رویی جواب لبخندش را داد. از رویا جدا شد و به دور از چشم شهره خودش را به جمع دوستانش رساند. محسن همکار و شریکش در حالیکه از دور چشم از رویا بر نمی داشت ، از پارسا پرسید:
- پارسا من مردم از فضولی. اون خانم خوشگل و متین که کنار مادرت نشسته کیه که همه ی توجه ها رو به خودش جلب کرده؟
پارسا با اخمی غلیظ جواب داد:
- بهتره چشمات رو درویش کنی همکار عزیز.
محسن با اخم او دستمال سفیدی از جیبش بیرون آورد و به نشانه ی تسلیم بالای سرش برد.
- باشه بابا . کی گفته من فضولم.نمی خوام مسائل احساسی رو وارد کارم کنم.
پارسا نتوانست خنده اش را کنترل کند. شهره با ناز به آنها نزدیک شد. نگاه اغواگرش را به او انداخت و دستش راگرفت:
- بیا برقصیم پارسا ، این مهمونی به افتخار توئه، باید برقصی.
او را کشید و با خود برد.پارسا ملتمسانه به دوستانش نگاه کرد و آنها خندیدند. تا موقع شام همه مشغول بودند. رویا فقط تماشاگر بود. به غیر از سامان دو مرد جوان دیگر هم به خود جسارت دادند و از او تقاضای رقص کردند. پارسا مطمئن از اینکه او دست نیافتنی است، فقط از دور نظاره گر بود و همانطور که انتظار می رفت، رویا مودبانه آنها را جواب کرد. هر بار نگاهشان با هم تلاقی می کرد رویا نگاه گریزانش را از او میدزدید. برای شام، پارسا شخصا از مهمانها دعوت کرد. کم کم جلو میز شلوغ شد. انواع و اقسام پلو های رنگارنگ، گوشت و کباب و خورش های مختلف و ژله های خوشرنگ، روی میز چیده شده بود. هر کس برای خودش ، از هر نوع که مایل بود می کشید. کمی که خلوتتر شد، رویا جلو آمد برای خانم سعادت از هر چه می دانست لازم است در بشقابش کشید و برایش برد. برگشت برای خودش بشقابی برداشت. تا دست به کفگیر یکی از دیسها برد سامان را کنارش دید. سامان با تبسمی متملقانه گفت:
- اجازه بدید کمکتون کنم. آستینهای گشادتون مزاحم میشه.
به محض اینکه دست جلو آورد که بشقاب او را بگیرد، دست پارسا جلو آمد بشقاب را گرفت و محترمانه جواب داد:
- دستت درد نکنه سامان جان ، شما از خودت پذیرایی کن من هستم.
 

FA-HA

عضو جدید
سامان نگاهی خصمانه به او انداخت و با لبخندی که به رویا زد از آنها فاصله گرفت. دیگر کاملا برای رویا روشن بود که پارسا دورادور مواظبش است. بدون اینکه به هم نگاه کنند، رویا هر غذایی را که می خواست اشاره می کرد و پارسا برایش می ریخت.وقتی به دستش داد آهسته گفت:
- هر چی خواستید کافیه فقط به من اشاره کنید. باشه؟
رویا بشقاب را گرفت و تشکر کرد. پارسا برای رسیدگی به دیگران از او دور شد. بعد از شام دوباره بساط رقص به پا شد و جوانها پر شورتر از قبل شروع کردند. خانم سعادت با چند نفر مشغول صحبت بود. رویا خسته از این نمایش های تکراری، حالت خفگی داشت، هیچوقت این جور مهمانی ها برایش لذت بخش نبود و همیشه به پدرش میگفت اینها نوعی اسراف و خودنمایی است. مهمانی هایی که با پریسا میرفت بیشتر دوست داشت. خصوصا که خانم ها از آقایون مجزا بودند و او با پریسا تا آخر شب به راحتی می رقصید، از یادآوری آن خاطرات لبخند زد. چشمش به پارسا افتاد و طبق معمول نگاه نگران او را روی خودش دید. بی اختیار به رویش لبخند زد. شهره باز هم او را کشید و با خود برد. فرصت را غنیمت شمرد، هر کس مشغول خودش بود، آهسته از کنار سالن عبور کرد و خودش را به بیرون رساند. نفسی تازه کرد و هوای تازه را استنشاق کرد. سوز سردی وزید، ولی سرما را به هوای خفه سالن ترجیح داد. به طرف آلاچیق رفت، یک صندلی برداشت و کنار استخر نشست و به ماه رقصان میان آب چشم دوخت. حرکات مضطرب پارسا را که از سر شب روی خودش می دید فکرش را درگیر کرده بود و هر دفعه از نگاهش سوزی را حس میکرد، ولی یک دلشوره و تردید عجیب هم به تمام وجودش چنگ می انداخت، پارسا با سرعت فزاینده ای در ذهنش رشد کرده و حالا نظرش با روزهای اولی که او را دیده بکلی فرق کرده بود. از سر شب گرچه پارسا را هر لحظه با شهره دیده بود ولی او را راضی نمی دید و همیشه نگاهش را روی خودش میدید. صدای پایی افکارش را پاره کرد. برگشت. زهرا بود که به او نزدیک میشد. با لبخندی پر معنی کتی را که در دستش بود روی شانه رویا انداخت و گفت:
- آقای سعادت نگرانت بود. کتش رو داد و سفارش کرد زودتر برگردی که سرما نخوری.
زهرا برگشت و رویا را متحیر برجا گذاشت. کت را به دور خودش پیچید، گرمای مطبوع کت و عطر خوشبویش را حس کرد و به روی ماه استخر خندید. هیچ فکر نمی کرد که میان آن شلوغی و هیاهو کسی بیرون رفتن او را دیده باشد، انگار چشمان نگران پارسا به دنبالش بود. حالا که گرم شده بود اصلا دلش نمی خواست به سالن برگردد، ولی قطعا خانم و آقای سعادت نگران و ناراحت می شدند. قبل از رسیدن به سالن کت را به جالباسی راهرو آویزان کرد و بعد همانطور که آهسته رفته بود، آهسته برگشت و کنار خانم نشست. خانم برگشت و پرسید:
- نگرانت شدم. حالت خوبه؟
رویا از رنگ پریده خانم مضطرب شد.
- من خوبم ولی انگار حال شما خوب نیست. بهتر نیست سالن رو ترک کنیم؟
خانم دست رویا را برای کمک گرفت و جواب داد:
- درسته. احساس می کنم تپش قلبم زیاد شده. این همه شلوغی و صداهای ناهنجار مناسب حال من نیست.
به او نگاه کرد و با مکث کوتاه پرسید:
- تو که ناراحت نمیشی اگه بریم،نه؟
رویا با لبخند گرمش او را مطمئن کرد و گفت:
- نه من خوشحال هم میشم
- پس لطف کن به پارسا بگو بیاد اینجا.
رویا لابه لای میهمانها با نگاه به دنبال پارسا گشت و او را کناری گرم صحبت با دوستانش دید، جلو رفت ولی نزدیک نشد. پارسا او را دید از هم صحبتهایش معذرت خواست و به طرفش آمد.
- چیزی شده خانم؟
رویا به چشم های گیرای او نگاه نکرد. آهسته گفت:
- بله خانم با شما کار دارن. راستی
مکث کرد و گونه هایش گل انداخت. مجبور شد نگاهش کند.
- کت شمارو توی راهرو گذاشتم. از لطفتون متشکرم.
پارسا او را به طرف مادرش هدایت کرد و گفت:
- خواهش می کنم . بفرمایید.
به خواسته مادرش صدای موزیک را قطع کرد. خانم سعادت از مهمانها معذرت خواست و خداحافظی کرد. به همراه رویا سالن را ترک کرد و به اتاقش رفت. پارسا تا بیرون سالن آنها را همراهی کرد و پس از برداشتن کتش از راهرو خوشحال از اینکه تن رویا آن را گرم کرده به نزد مهمانها برگشت.
رویا به خانم در عوض کردن لباسهایش کمک کرد و پس از دادن داروها باز هم در کنارش ماند تا زمانی که همه ی مهمانها رفتند و هیاهو تمام شد و بعد از خوابیدن خانم آهسته از اتاق بیرون آمد و در را بست. پارسا را داخل راهرو دید. خستگی از وجودش می بارید. به هم شب بخیر گفتند و به اتاقهایشان رفتند.
روز بعد از مهمانی نامه پریسا رسید.
« سلام به دوست خوب و خواهر عزیزم
در بحرانی ترین مرحله از زندگیم تنهام گذاشتی. کمبودت رو بیشتر از همیشه حس می کنم، تمام وجودم رو بی تو یک خلا بزرگ پر کرده. دلم می خواست کنارم بودی تا همه سنگینی دلم رو برات خالی کنم و سبک بشم. دارم دیوونه میشم. تورو به خدا یه فکری برای من بدبخت بکن، می خوام ببینمت. دیشب عروسی پسر عموم بود. ظهری عمه تلفن زد گفت آماده باشید عصری با مرتضی میایم دنبالتون. منم مثل این دختر عقده ای ها تا جایی که می تونستم به خودم رسیدم. مامان که هر دفعه مخالف این کار بود هیچی بهم نگفت. تا باشگاه رسیدیم هر بار که به آینه نگاه میکردم مرتضی بهم لبخند میزد. میدونی رویا جون تا حالا همیشه بی نظر به مرتضی نگاه می کردم و برام مهم نبود، ولی دیشب وقتی با بقیه آقایون مقایسش کردم ، زمین تا آسمون با همه فرق می کرد. مثل شاهزاده ها بود. اینقدر خوش تیپ و باوقار بود که چشم همه ی دخترا دنبالش بود ، داشتم دق می کردم. بعد از شام اومدیم بیرون، همه ایستاده بودند. چونکه از هوای گرم سالن اومده بودم هوای سرد بیرون لرز انداخته بود به پشتم. مثل بید می لرزیدم و صدای دندون هام رو میشنیدم نمیدونم چطور فهمید اومد جلو، من وسط مامان و عمه ایستاده بودم. مرتضی گفت:
- داری میلرزی دختر دایی. بیا بریم تو ماشین بشین.
به مامان نگاه کردم. به جای اون عمه فوری گفت:
- آره عمه تو برو ما هم میایم.
بسکه می لرزیدم دیگه مخالفت نکردم. نرسیده به ماشین در جلو برام باز کرد. نشستم درو برام بست. اومد نشست توی ماشین و بخاری رو زد. هیچی نمی گفت. وقتی می خواست پیاده بشه دیگه طاقت نیاورد. زل زد بهم و گفت:
- خیلی خوشگل شدی دختر دایی.
من سرم رو انداختم پایین. دوباره گفت:
- ولی فکر نمی کنی خیلی جلب توجه می کردی؟ آخه من حسودم
فهمید دارم آب میشم. پیاده شد و یک ربع بعد با مامان و عمه برگشت. تا عمه رو دیدم در رو باز کردم که پیاده بشم. ولی عمه فوری نشست عقب کنار مامانم و گفت:
- نه تو بشین عمه، من میخوام با زن داداشم حرف بزنم.
با بقیه فامیل راه افتادیم دنبال ماشین عروس و داماد. بزرگترهای فامیل وقتی از کنار ماشین ما می گذشتند. با تعجب و لبخند نگاهمون می کردند. دختر و پسرها هم سبقت میگرفتند و متلک بارمون می کردن. من که مردم از خجالت ولی مرتضی میخندید و براشون دست تکون می داد. مامان و عمه هم هرهر میخندیدن. بالاخره یه شب به یادموندنی شد ولی جات رو حسابی خالی دیدم.یاد عروسی میترا افتادم. یادته تورو هم بردم. چقدر با هم رقصیدیم. دیشب اصلا نرقصیدم. امیدوارم یه روز دوباره با هم باشیم. الان آخر شبه. خوابم نمیبرد، دیدم بهتره یه ذره برات درد دل کنم شاید سبک بشم و خوابم ببره . انگار همینطور شده. چشام گرمه میرم با یاد تو بخوابم. بیشتر برام نامه بده.
فدات بشم پریسا»
نامه را بست و به یاد دل تنگ دوستش و غربت بینشان گریه کرد. خودش هم دل پر دردی داشت ، برای صمیمیت آنها این فاصله ی عمیق خیلی سخت و طاقت فرسا بود. به ساعت نگاه کرد نزدیک چهار بعدازظهر بود. بلند شد . آبی به صورتش زد، پنجره را باز کرد تا هوای سرد بیرون پف چشمانش را بخواباند و بعد به اتاق نشیمن رفت. سه هفته از تاریخ شب مهمانی گذشته بود و رویا خیلی کم پارسا را میدید. فقط صبح چند دقیقه کوتاه کنار میز صبحانه. اینطور که خودش می گفت سرشون به سرعت شلوغ شده و شبها خیلی دیروقت که آنها خواب بودند به خانه می آمد. عمه در نامه ای برای رویا نوشته بود که وکیلش تماس گرفته و پیشنهاد چند کار را داشته و رویا مجبور بود هر چند روز برای تلفن بیرون برود. مزاحمت های غریب آشنا، همانطور ادامه داشت و هر بار تقاضایش را برای صحبت کردن تکرار میکرد و اعصاب رویا را بشدت متشنج میکرد ولی چاره ای نداشت باید با وکیلش صحبت میکرد. در مورد کار چند پیشنهاد داشت که باز هم رویا هیچکدام را قبول نکرد. یک مهندسی بود که میخواست مدیر کل را به عهده داشته باشد که مخالف عقیده ی رویا بود. نمی خواست زیردست کار کند. دیگری مهندسی تازه کار بود که این کار اولین تجربه اش بود.
عصرهای زمستان کوتاه شد و شب زودتر میرسید. یک شب که اولین ساعات اولیه شب را گذرانده بودند و بعد از آن رویا مشغول خواندن کتاب برای خانم بود، برعکس هر شب خیلی زودتر از معمول پارسا با یک بغل کاغذ و وسیله به خانه بازگشت. با خستگی سلام داد و وسایلش را روی میز ولو کرد. به طرف آنها آمد و جواب سلام رویا را داد و از او که به احترامش ایستاده بود خواست بنشیند. خانم پرسید:
- خدارو شکر امشب زودتر اومدی.
پارسا یک شیرینی از روی میز برداشت و بعد از خوردن آن پاسخ داد:
- آره خسته شدم بسکه شبا تا دیر وقت، اونم تنهایی اونجا نقشه کشیدم. بهتر دیدم از این به بعد زودتر بیام خونه، هم شام رو با هم می خوریم و هم به کارام میرسم. اینطوری تنها نیستم و خسته نمیشم.
به میز نهارخوری اشاره کرد و پرسید:
- تا گرفتن یک میز بزرگتر برای اتاقم میتونم از یک طرف میز نهارخوری استفاده کنم.
خانم سرش را تکان داد:
- البته که میتونی. ما که سه نفر بیشتر نیستیم. همیشه اونطرف میز خالیه . تا هر وقت دوست داری همین جا بذار.
پارسا به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس برگشت. آن شب شام را با هم خوردند و بعد از آن وسایلش را روی میز پهن کرد و به کمک خدمتکار چراغ مطالعه ، صندلی گردان و دیگر وسایل مورد نیازش را به آنجا انتقال داد. همه حواس رویا پیش نقشه های پهن شده بود. از سال گذشته که مدتی را در شرکت یکی از دوستان پدرش برای کسب تجربه کار کرده بود تا حالا از کار مورد علاقه اش فاصله گرفته بود. چقدر دلش می خواست جلو میرفت نگاهی به نقشه ها می انداخت ولی به شدت خودش را کنترل کرد. پس از ساعتی خانم به همراه رویا برای خوابیدن رفتند و پارسا کارش را شروع کرد. یک ساعت بعد که رویا از اتاق خانم بیرون آمد چراغ روشن اتاق نشیمن نشانگر این بود که پارسا هنوز مشغول است.ساعتی از نیمه شب گذشته بود و فکر نقشه های روی میز اتاق نشیمن خواب را از چشمان رویا ربوده بود. این پاو آن پا میکرد و به خودش فشار میاورد که خوددار باشد و از نقشه ها چشم بپوشد ولی نمی شد. ساعت سه نیمه شب بود که طاقتش تمام شد و بلند شد . آهسته از لای در به طرف اتاق نشیمن نگاه کرد. چراغ خاموش بود. نفس راحتی کشید. پاورچین پاورچین به طرف اتاق رفت. فقط چراغ مطالعه را روشن کرد. نقشه پهن بود روی صندلی نشست و به بررسی نقشه پرداخت. دلش پر میکشید که دستی به آن ببرد ولی باز هم خودش را کنترل کرد. پس از مدتی همانطور آهسته به اتاقش برگشت و با رضایت خوابید.
نیمه شب بعد نیز ، همان وضعیت شب پیش و اشتیاق به سوی اتاق نشیمن و دیدن نقشه ها بی تابش کرد. این بار با جسارت دستی کوتاه روی آن برد و دلش آرام گرفت. صبح روز بعد هنگام صبحانه زیر چشمی به پارسا که با عجله مشغول جمع کردن نقشه بود متمرکز بود. او یک لحظه کوتاه روی قسمت تغییر کرده مکث کرد و با این فکر که شاید اشتباه میکند از آن گذشت. شب سوم ، چهارم و پنجم کم کم نیاز و علاقه ی شدید رسیدن به نقشه ها ، کسلی و خسته گی صبح را به همراه داشت.
 

FA-HA

عضو جدید
تقریبا یک هفته گذشته و صبح جمعه بود. خانم در حال خوردن صبحانه با نگاهی دقیق به او پرسید.
- رویا جان چند روزه صبحها مثل همیشه شاداب نیستی. مشکلی داری؟
رویا سعی کرد با لبخند چهره اش را بشاش کند.
- نه خوبم متشکرم.
اینبار خانم از پارسا پرسید:
- پارسا جان شما متوجه این موضوع شدی یا من اشتباه میکنم؟
پارسا با نگاهی مشکوک رویا را برانداز کرد، که فوری گونه های او قرمز شد.
- چرا اتفاقا من هم میخواستم بگم، باز گفتم شاید من اشتباه میکنم.
خانم با ناراحتی دوباره از رویا پرسید:
- نکنه دلت برای عمه جونت تنگ شده؟
مکثی کرد و سرش را تکان داد و با همان ناراحتی ادامه داد:
- همش تقصیر منه. تورو توی خونه زندونی کردم. حتما دلت پوسیده فکر میکنم خیلی خودخواهم که تو رو فقط واسه ی خودم میخوام
رویا دست او را گرفت و با مهربانی گفت:
- نه خواهش می کنم خودتون رو ناراحت نکنید. باور کنید هیچ مشکلی ندارم در کنار شما بودن هم خیلی برام لذت بخشه اینو جدی میگم
- پس چرا اینطوری شدی؟ می خوای با پارسا بری دکتر؟
- باشه اگر نیاز بود حتما این کارو می کنم. شما مطمئن باشید.
پارسا در حال برخاستن از سر میز صبحانه گفت:
- به هر حال اگر مشکلی یا کاری داشتید که از دست من ساخته بود در خدمتم.
رویا تشکر کرد. پارسا روی نقشه دیشب خم شد. با تعجب و دقت به آن نگاه کرد و گفت:
- جالبه شبا که خسته ام یه کارهایی میکنم که خودم حالیم نیست و جالبتر اینه که همه شون هم عالی از کار در میاد.همکارام حسابی خوششون اومده.
رویا لبخند زد و خوشحال شد. تجربیاتی که سال گذشته از دوست پدرش گرفته بود خیلی خوب و کارساز بود. پارسا به اتاقش رفت و وقتی برگشت آماده ی بیرون رفتن بود. خانم با تعجب و کمی هم ناراحت پرسید:
- امروز که جمعه س بازم میری بیرون.
پارسا جلو آمد، گونه ی مادرش را بوسید و گفت:
- فدات بشم مامان . ببخشید درست میگید. من کمتر به شما میرسم ولی قول میدم کارهام رو تنظیم کنم که کمی با شما باشم. امروز قراره با همکارم یک ساختمان رو ببینم ولی مطمئنا نهارو با شما میخورم.
رویا تا ساعت ده با خانم بود. بعد از خوابیدن او به اتاقش رفت. جلو آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. حق با خانم بود. بی خوابی های شبانه زیر چشمانش را کبود کرده بود. تصمیم گرفت از آن شب ساعت کارش را تغییر دهد. پنجره اتاقش را بازکرد. جمعه زیبایی بود. سرمای زمستان را آفتابی گرم پوشانده بود. چند روزی بود به علت خستگی صبحها با خانم می خوابید و بیرون نرفته بود، ولی امروز باید میرفت. هفته ی آینده سالگرد فوت مادرش بود، با توافق عمه قرار بر این گذاشته بودند که برنامه ی عصرانه ای بر مزار پدر و مادرش برگزار کنند و مابقی هزینه را خرج پرورشگاه کنند.
صبر کرد ، دقایقی از ساعت ده گذشت. آماده شد و از خانه بیرون رفت. با وجود آفتاب، سوز سرما را حتی از روی پالتو ضخیمش حس کرد. شانه هایش را جمع کرد و به راه افتاد. امیدوار بود لااقل آن روز را غریب آشنا مزاحمتی برایش نسازد. ولی طبق معمول، مزاحم همیشگی همراهش بود. با دیدن او یک لحظه تصمیم به برگشت گرفت. دلش طاقت نیاورد با عمه باید صحبت میکرد. دلش هم برای پریسا پر میکشید، چاره ای نبود دل به دریا زد و به راهش ادامه داد، مرد جوان خودش را به نزدیک او رساند و گفت:
- سلام خانم!
رویا جواب نداد و قدم هایش را تندتر کرد. مرد جوان مصرانه ادامه داد:
- باور کنید قصد مزاحمت ندارم، خانم فقط یه نظر لطفی ازتون می خوام.
رویا ایستاد و با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:
- چطور قصد مزاحمت ندارید و همیشه مزاحمید. من از دست شما نمی تونم به راحتی بیرون بیام. مطمئن باشید که نمی خوام کسی بفهمه وگرنه تا حالا به پلیس از دست شما شکایت کرده بودم آقا.
و با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد. مرد جوان هم به دنبالش.
- من آقا نیستم. اسمم رامینه. اصلا هم دوست ندارم ناراحتتون کنم. به خدا خیلی دوستتون دارم، فقط می خوام بیشتر باهاتون آشنا بشم. خواهش میکنم اجازه بدیدو
وارد خیابان شدند. رویا ترجیح داد جوابش را ندهد. به راهش ادامه داد و مزاحم پشت سرش. چند نفر جلو باجه تلفن ایستاده بودند رویا صبر کرد تا نوبتش شد. حالا به غیر از او و جوان مزاحم کس دیگری نبود. بدون توجه به او جلو رفت. مزاحم رفت و باجه روبروی او ایستاد. قبل از اینکه رویا شماره بگیرد مرد جوان نامه ای را مقابلش گرفت و با التماس گفت:
- لااقل اینو قبول کنید.
چشمان رویا از عصبانیت برق زد و مثل هجوم طوفان غرید:
- شما فکر کردید با کی طرفید. اشتباه گرفتید آقا . اگر همین الان از جلو چشمم دور نشید براتون مشکل بزرگی به وجود میارم.
مرد جوان تا دهان باز کرد چیزی بگوید، چشمانش به پشت سر رویا ثابت ماند. دستی جلو آمد و نامه را گرفت. صدایی آشنا به داد رویا رسید. پارسا بود که در حال پاره کردن نامه رامین گفت:
- مگه نشنیدید خانم چی فرمود؟
سپس نگاهش خصمانه شد و ادامه داد:
- از شما توقع نداشتم آقا رامین. حتما فهمیدید خانم مهمان ما هستند.
رو به رویا که به شدت می لرزید کرد و گفت:
- شما بفرمایید داخل ماشین خانم.
رویا بدون معطلی به طرف ماشین رفت. پارسا چند دقیقه ساکت و پر معنی به رامین که سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد تکه های نامه را جلوی پایش انداخت و گفت:
- فقط به حرمت همسایگی ازت میگذرم و توصیه می کنم تکرارش نکنی.
در حال براه افتادن ادامه داد:
- منو خوب میشناسی. بهتره عصبانی نشم.
پارسا با همان عصبانیت داخل ماشین نشست و براه افتاد. از آینه به رویا که عقب نشسته بود نگاه کرد. او هنوز هم می لرزید و نگاهش را به بیرون دوخته بود تا چشمان غضبناک پارسا را نبیند. پارسا بخاری ماشین را زیاد کرد. تا جلوی در هیچکدام کلامی نگفتند. وقتی رسیدند رویا تشکری کوتاه کرد که به زحمت از گلوی بغض کرده اش بیرون آمده کرد و پیاده شد و با سرعت به طرف در حیاط رفت. پارسا پیاده شد و صدا زد:
- خانم امینی.
رویا ایستاد. سرش را پایین انداخته بود. پارسا چند لحظه صبر کرد و سپس با تحکم پرسید:
- مگر شما توی اتاقتون گوشی تلفن ندارید؟
رویا فقط توانست با زحمت سرش را تکان دهد. پارسا با عصبانیتی که به وضوح از صدایش پیدا بود ، ادامه داد:
- پس ضرورتی نمی بینم که برای تلفن زدن توی خیابون معطل بشید.
واضح بود با همه ی تلاشی که رویا برای کنترل خودش کرد ولی دیگر نتوانست. دو قطره اشک روی گونه هایش غلطید. چیزی به شدت راه گلویش را می فشرد. باز هم فقط سرش را تکان داد. پارسا با دیدن اشک ها و حال خراب او بهتر دید بیشتر از این او را سر پا نگه ندارد. با لحنی ملایم تر گفت:
- بفرمایید داخل خانم.
رویا منتظر همین بود. وارد حیاط شد و فاصله اش را تا ساختمان دوید ، به اتاقش رفت در را بست و روی تختش افتاد. بغض گلویش ترکید. دلش نمی خواست پارسا او را در آن وضعیت ببیند و مهم تر اینکه به خودش اجازه داده بود که او را دعوا کند. از ضعف خودش بشدت متنفر بود. تا حالا حتی پدرش هم دعوایش نکرده بود چه برسد به دیگران. دلش داشت می ترکید. بالشت را روی صورتش گرفت تا صدای هق هقش به بیرون نرسد. فقط شانه های گرم پریسا آرامش می کرد ولی هیچکس نبود و همین شدت گریه اش را می افزود. نفهمید چه مدتی را اینگونه گذراند. چند ضربه به در اتاقش خورد و بعد صدای زهرا را شنید:
- خانم امینی تشریف بیارید نهار.
به ساعت نگاه کرد. کمی از دوازده گذشته بود. میدانست که زهرا پس از خبر کردنش بر می گردد. بنابراین با سرعت به طرف در دوید و آن را باز کرد و او را صدا زد. زهرا برگشت و با دیدن چشمان متورم و قرمزش هراسان و متعجب وارد اتاقش شد ، در را بست و پرسید:
- چی شده خانم؟
رویا دوباره بغض کرد. دستش را تکان داد و گفت:
- چیزی نیست فقط....فقط...
زهرا به او نزدیک شد. شانه هایش را گرفت و دوباره پرسید:
- چطور چیزی نیست. چیکار کردی با خودت؟
بغضش ترکید. سرش را روی سینه زهرا گذاشت و به شدت گریست. زهرا دست نوازش به سرش کشید و چند دقیقه ساکت ماند تا او خودش را سبک کند. چند لحظه بعد این رویا بود که از او فاصله گرفت و اشکهایش را با دستمال پاک کرد. زهرا با مهربانی پرسید:
- می تونم کمکت کنم؟
رویا سرش را تکان داد.
- آره ممنون میشم اگر یک جوری نرفتنم رو موجه کنی . با این وضع نمی تونم بیام سر میز. می دونم خانم خیلی ناراحت میشه. بگو سرش درد میکرد اجازه گرفت توی اتاق غذا بخوره.
زهرا دست او را فشرد و بلند شد.
- آره منم فکر میکنم نیومدنت بهتر از اومدنت باشه. یک کاریش می کنم . تو راحت باش غذاتو میارم.
زهرا از اتاق بیرون رفت و او را به حال خودش گذاشت و یک ربع بعد برگشت برایش نهار آورده بود. همانجا ایستاد و مجبورش کرد کمی بخورد و گفت آقا و خانم سعادت خیلی ناراحت شدند. رویا از او خواهش کرد داروهای بعد از نهار خانم را بدهد. بعد از رفتن زهرا تنها کاری که کرد سیستم صوتی را روشن کرد و زیر پتو خزید. بی خوابی شب گذشته و فشار امروز بشدت خسته اش کرده بود. چشمانش را بست و سعی کرد فقط به صدای خواننده گوش دهد:
دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی حقه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم
امشب از شباست که من دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها درد رو فریاد بزنم
نزدیک غروب بود که چشمانش را گشود. یادش افتاد که نماز نخوانده پس با عجله وضو گرفت و به نماز ایستاد. وقتی نمازش تمام شد همانطور نشست روی سجاده، دوباره به یاد اتفاق صبح اشکش سرازیر شد. جلو خودش رو نگرفت. تقریبا شب شده بود ولی او بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند چادر نماز به سر نشسته بود و گریه میکرد. چند ضربه به در اتاق خورد و او را از آن حالت بیرون آورد. با فکر اینکه زهراست با صدای بلندی گفت بفرمایید. در اتاق باز شد و همراه با صدای عصا فهمید مهمانش خانم است.
- رویا جان خوابی عزیزم؟
رویا به سرعت بلند شد و برق را روشن کرد. خانم وقتی او را با چادر نماز و چشمان متورم و گونه های خیس دید با نگرانی پرسید:
- چه اتفاقی افتاده که توی تاریکی نشستی گریه میکنی؟
رویا نهایت سعیش را کرد که لبخند بزند. کمک کرد و او را روی مبل نشاند. رنگ خانم از ناراحتی پریده بود. رویا تند و تند می گفت:
- به خدا هیچی نیست. خودتون رو ناراحت نکنید.
چادرش را در آورد. فورا صورتش را شست و خشک کرد و کنار خانم نشست. خانم سعادت دستان سرد او را میان دستان گرمش گرفت و گفت :
پاشو آماده شو. پارسا می بردت دکتر.
تا این حرف را زد اشکهای رویا دوباره و با همه ی کنترلی که کرد سرازیر شد. سرش را روی زانو گذاشت. با همه ی تلاشش سعی کرد بلند گریه نکند. خانم متعجب تر از قبل ساکت ماند. انگشتانش را میان موهای بلند و ابریشمی او لغزاند، رویا گرمی دستان عمه را روی سرش حس کرد و پس از مدتی آرام گرفت. سرش را بلند کرد، دستانش را دور گردن خانم حلقه کرد و او را بوسید.
- ببخشید ناراحتتون کردم.
 

FA-HA

عضو جدید
خانم با غصه پرسید:
- سرت درد میکنه یا دلت تنگه. میخوای چند روزی بری خونه عمه جونت بمونی؟
رویا لبخند زد:
- نه شما هم برام مثل عمه هستید. امروز یاد مامان و بابام دلتنگم کرد همین.
خانم با نگاهی موشکافانه به او دوباره پرسید:
- نکنه مشکل مالی یا چیزی دیگه داری به ما نمی گی ، آره؟
رویا خندید:
- وای خدای من تا کجا فکر کردید. همین کاراتونه لوسم میکنه اونوقت بی خودی اذیتتون می کنم.
خانم نفسش را بیرون داد و گفت:
- خدا رو شکر خندیدی. مطمئنی نمیخوای بری دکتر ، پارسا نگرانته.
با شنیدن نام پارسا و اینکه نگرانه ناراحت شد. با خودش فکر کرد میدونه چیکار کرده انوقت نگران هم میشه، برای آسودگی خیال خانم بلند شد و دور خودش چرخید.
- ببینید خوبه خوبم هیچ درد و ناراحتی هم ندارم.
بعدش نشست و ادامه داد:
- تنها راهش اینه که امشبه رو اجازه بدید توی اتاقم بمونم. قول میدم فردا صبح سرحال و روبراه باشم، البته برای داروهای شب میام.
خانم دست رویا را برای کمک گرفت و برخواست و گفت:
- نه نه اصلا اجازه نمیدم تو تاریکی تنها بشینی و گریه کنی. اینطوری حالت بدتر میشه تا یک ساعت دیگه میای پیش ما.
تا رویا خواست چیزی بگوید خانم دستش را بلند کرد و اجازه ی ادامه صحبت را نداد. با رفتن خانم رویا روی مبل ولو شد. واقعا دلش می خواست لااقل آن شب پارسا را نبیند ، ولی انگار چاره ای نبود
نماز شبش را هم خواند. تازه آماده شده بود که زهرا آمد و در زد.
- خانم کارت داره. بهتر شدی؟
رویا با لبخندش او را مطمئن کرد:
- آره خوبم. ازت ممنونم.
و با او از اتاق بیرون رفت. پشت در اتاق نشیمن ایستاد و به میز نهارخوری نگاه کرد. پارسا را ندید خانم تنها بود. کمی راحت شد. جلو رفت و به خانم سلام کرد. خانم جواب سلامش را داد وگفت:
- پارسا فهمید دلتنگ بودی خیلی ناراحت شد. رفت ماشین رو آماده کنه و خواست منو شما هم آماده بشیم تا ببرتمون بیرون.
- ولی خانم....
خانم ادامه داد:
- ولی نداره. ازت خواهش می کنم آماده بشی باهاش بری وگرنه میاد منو هم مجبور میکنه باهاتون بیام. هوا سرده. درسته تو ماشین گرمه ولی تا همون جلوی حیاط بیام میدونم که مریض میشم. هم برای شما و هم برای خودم دردسر میشم..
رویا با ناراحتی آشکار گفت:
- تورو خدا خانم منو معذب نکنید. برام سخته.
خانم ناراحت تر از او نگاهش کرد:
- به خاطر من برو باشه؟
تحمل نگاه ناراحت او و روی اصرار بیشتر از این را نداشت. با ناچاری سرش را تکان داد. خانم لبخند زد و رویا به اتاقش رفت. توی آینه نگاه کرد. چشمانش هنوز متورم بود. دلش نمی خواست پارسا بفهمد که او تمام روز را مثل بدبخت ها گریه کرده. صورتش را دوباره با آب سرد شست و خشک کرد. پنکیک زد و گونه هایش را کمی قرمز کرد تا رنگ پریدگی صورتش را بپوشاند. لباس پوشید و قبل از رفتن، به اتاق نشیمن رفت و از خانم خداحافظی کرد. جلو در پارسا با ماشین روشن ایستاده بود. رویا در عقب را باز کرد. نشست و آهسته سلام کرد. پارسا جواب سلامش را با خوش رویی داد و پرسید:
- پس مامان چی ، نمی یاد؟
رویا سعی کرد خوددار باشد. با غرور جواب داد:
-نه ایشون از من خواهش کردند با شما بیام.
پارسا از لحن صدایش فهمید که سر ناسازگاری دارد. برگشت و با تعجب نگاهش کرد. رویا با همه ی تلاشش نتوانسته بود ورم دور چشمانش را بخواباند.
- پس چرا شما اونجا نشستید؟
- برای اینکه اینطوری راحت ترم.
پارسا با غیض گفت:
- مگه من راننده ی شخصی تونم که عقب نشستید؟
رویا با جسارت جواب داد:
- نه خیر ولی نسبتی هم باهاتون ندارم که جلو بشینم.
پارسا با عصبانیت به جلو رویش خیره شد. راه نیفتاد و صبر کرد تا عصبانیتش فرو کش کند بعد از چند دقیقه پیاده شد. در سمت رویا را باز کرد و منتظر ماند. رویا ناچار با کمی تاخیر پیاده شد. پارسا در جلو را برایش باز کرد و وقتی نشست در را برایش بست. خودش هم نشست و به راه افتاد. در بین کاستها گشت و یکی را گذاشت. در این مدت آشنایی هر وقت از جلو اتاق رویا می گذشت صدای همین خواننده را می شنید و پی به علاقه اش برده بود. صدای خواننده و همان آهنگی که رویا خیلی دوست داشت در ماشین پیچید:
هر کس به تمنای کسی غرق نیاز است/هر کس به سوی قبله خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه سازد/با عشق درآمیخته در راز و نیاز است
ای جان من تو جانان من تو/در مذهب عشق ایمان من تو
هیهات که کوتاه شود با رفتن جانان/این دست تمنا که به سوی تو دراز است
هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل و صدای غمناک و گیرای خواننده رویا را از خود بی خود کرد و دل تنگش پاره شد. مرواریدهای اشک از گونه هایش فرو غلطید. بی صدا به روبرو خیره بود. پارسا که همه ی حواسش به سوی او بود یک دستمال از جعبه بیرون آورد و به طرفش گرفت. رویا بدون کلامی دستمال را گرفت و اشک هایش را پاک کرد. پارسا در حال عوض کردن کاست گفت:
- فکر کردم خوشحال میشید ولی ظاهرا صداش الان مناسب حال شما نیست.
رویا جوابی نداد. یک آهنگ شلوغ تر پخش شد. باز مدتی را در سکوت گذراندند. رویا دیگر گریه نمی کرد و آرام گرفته بود. پارسا دست برد صدای دستگاه را کم کرد و پرسید:
- از من رنجیدید. آره؟
منتظر ماند ولی چیزی نشنید. ادامه داد:
- خیلی متاسفم.
باز هم جوابی نشنید. دوباره بینشان سکوت شد. بی هدف در خیابانها دور میزدند پارسا دوباره پرسید:
- نمی خواهید منو ببخشید و باهام حرف بزنید.
رویا سرش را پایین انداخت و اشک های خشک شده اش دوباره سرازیر شدند. پارسا جعبه دستمال را جلویش گرفت و او یکی برداشت
- خواهش می کنم گریه نکنید. میدونم عصبانی شدم و باهاتون بد صحبت کردم ولی آخه خیلی بهم بر خورد. شما هیچ محدودیتی توی خونه ندارید. با این همه برای تلفن زدن به خیابون میاید. اول اینکه از شما بعیده و دیگر اینکه با این کارتون به ما توهین می کنید.
رویا با صدایی که می لرزید آهسته گفت:
- ولی من قصد چنین جسارتی رو نداشتم.
پارسا از اینکه بالاخره جواب دوستانه گرفته، لبخند زد و گفت:
- پس این کارتون چه معنی میده؟
- نمی خواستم از لطفتون سواستفاده کنم.
- خوب اینطوری که خیلی بدتره. با شخصیت شما نمی خونه که توی صف تلفن عمومی منتظر بمونید. مسلمه که ممکنه اینچنین موردی پیش بیاد.
مکثی کرد و دوباره پرسید:
- خیلی وقته مزاحمتون میشه؟
رویا با شرمندگی سرش را تکان داد. پارسا ادامه داد:
- پس چرا زودتر به من نگفتید. اگر امروز من زودتر کارم تموم نمی شد و برنمی گشتم چی؟ میخواستید همینطور ادامه بدید؟
- آخه دوست نداشتم شمارو درگیر این مسائل پیش پا افتاده بکنم. بعد از اون امیدوار بودم به زودی کوتاه بیاد و از رو بره.
پارسا با صدای بلند خندید و گفت:
- البته باید بهش حق بدید.کوتاه اومدنش یه ذره سخته. من هم به همین خاطر زیاد بهش سخت نگرفتم. گناه داره بینوا. می شناسمش پسر بدی نیست.
تمام صورت رویا قرمز شد و سرش را پایین انداخت. پارسا در حالیکه می خندید به شوخی ادامه داد:
- کاشکی مثل این داداشای غیرتی فیلمای قدیمی ایرانی چاقو میکشیدم و داد میزدم . مردم دورمون جمع می شدند آهای قیصر بیا که به خواهرت چپ نگاه کردند.
به رویا که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد و پرسید:
- ولی به داداش نمی خورم. نه. شاید یه چیز دیگه.
گل لبخند روی لبان خوش فرم رویا نشست و پارسا از دیدن لبخند او که چاله ی گونه های قرمز از خجالتش را بیشتر نمایان میکرد خوشحال شد . بازم خندید و پرسید:
- آشتی کردید؟
رویا قدرت صحبت نداشت. شرم زده سرش را پایین انداخت. پارسا صدای دستگاه را بیشتر کرد و به سرعتش افزود.
- پس به همین مناسبت یه چیزی با هم بخوریم. اجازه میدید؟
رویا با لکنت جواب داد:
- ولی آخه
- نه اما و ولی نیارید خانم. من امشب به بهانه شما تونستم بیام بیرون. این افتخار رو بدید.
جلوی یک رستوران که نمای زمستانی زیبایی داشت توقف کرد. پیاده شدند و به طرف رستوران رفتند. وقتی وارد شدند گارسون جلو آمد و آنها را راهنمایی کرد. ناگهان رویا با چیزی که دید در جا میخکوب شد. پارسا برگشت و پرسید:
- چرا ایستادید؟
رویا به سمتی اشاره کرد. پارسا برگشت و به آن طرف نگاه کرد. شهره با چند دختر و پسر جوان دور یک میز نشسته بودند و با خنده های بلندشان به شدت جلب توجه می کردند. قبل از اینکه آنها بتوانند عکس العملی نشان دهند، نگاه متعجب شهره به رویشان ثابت ماند و سپس برایشان دست تکان داد. رویا زمزمه کرد:
- وای خیلی بد شد.
پارسا به راحتی جواب داد:
- نه چرا باید بد بشه؟
قبل از اینکه رویا چیزی بگوید شهره به آنها نزدیک شد. با هم دست دادند پارسا با ناراحتی به رویا نگاه کرد. رویا سعی کرد خونسرد باشد و به آنها لبجند زد. شهره گفت:
- چه جالب شما هم امشب اومدید اینجا.
آنها را با خود کشید و گفت:
- بیاید به دوستام معرفی تون کنم.
پارسا و رویا ناچار بدون مخالفت به دنبالش رفتند. شهره آنها را به هم معرفی کرد، در بین دوستانش سامان پسرعمه اش هم بود که مشتاقانه چشم از رویا برنمی داشت. بعد از معرفی سامان دستش را به طرف رویا گرفت و گفت:
- از دیدار مجدد شما خوشحالم خانم.
رویا با لبخندی کوتاه تشکر کرد ولی دست او را میان زمین و آسمان نگه داشت. همه نظرها به سوی آنها بود. شهره برای عوض کردن مسیر صحبت رو به پارسا کرد و گفت:
- امشب رو با ما باشید. دوستای خوبی دارم. بهتون بد نمیگذره.
پارسا به رویا نظر کرد و او به نشانه موافقت لبخند زد. وقتی نشستند شهره با لحنی مسخره و معنی دار به پارسا گفت:
- بمیرم واسه خاله. غصه میخوره که پارسا اینقدر مشغوله که نمی تونه سرش رو بخارونه.
به رویا چشمکی زد و ادامه داد:
- ولی مثل اینکه خاله زیادی غصه میخوره. زیاد هم به پسرش بد نمی گذره .
رویا قرمز شد و پارسا برای رهایی او با خونسردی جواب داد:
- آره حق با توئه. مامان بیخودی نگرانه.
به رویا نگاه کرد و لبخند زد:
- اتفاقا خیلی هم خوش میگذره.
شهره با دلخوری ساکت شد. یکی از دوست دخترهای شهره از رویا پرسید:
- رشته شما نقشه کشی ساختمانه؟
قلب رویا به یکباره فرو ریخت. پریدگی رنگش را حس کرد ولی سعی کرد لبخند بزند.
- نه من پرستاری خوندم.
دوست شهره با حیرت شانه بالا انداخت و گفت:
- یکی از دوستام چند سال پیش که مهندسی این رشته رو می خوند با رویا امینی که دختر اون کارخانه داره همکلاس بود. مشخصاتی که می داد با شما مطابقت داشت. سفیدرو، بور با چشمای روشن.
پارسا و شهره ساکت، منتظر جواب او بودند. رویا با وجود هیجان شدید سعی در خونسرد بودن داشت.
- اتفاقا این تشابه اسمی و اینطور که شما میگید مشخصات چهره خیلی مواقع برای کسانی که دورادور ایشون رو می شناسند سوال برانگیز می شه ولی متاسفانه حتی این خانم رو نمی شناسم.
رویا طبیعی تر از آنچه خودش فکر میکرد جواب داده بود، ولی برای شهره قانع کننده نبود، با وجود اینکه شهره کنار پارسا نشسته بود دستان او را گرفت و سعی کرد با اداهای مختلف توجه او را به خود جلب کند، ولی پارسا بی اختیار تمام توجهش به رویا بود که با لبخندی ملیح و رفتاری متین آنها را نظاره میکرد. به همین خاطر حسادت شهره بیشتر تحریک می شد. تمام مدت نگاه سامان روی رویا ثابت بود گرچه که رویا کوچکترین توجهی به او نکرد. پس از شام که در محیطی دوستانه صرف شد ، پارسا که ناراحتی رویا را حس کرد به بهانه کار فردا و به اتفاق رویا خیلی زودتر از آنها خداحافظی کردند. وقتی به طرف منزل میرفتند پارسا خیلی صمیمی گفت:
- با اخلاق های شما جور در نمی یومد ولی ببخشید پیش اومد دیگه ببخشید.
رویا نگاهش کرد:
- نه خواهش می کنم. اینم تجربه ی بود، دور از ادب بود اگه دعوتشون رو رد می کردیم.
بقیه ی طول مسیر را صحبت نکردند، در سکوتی سنگین فقط به صدای خواننده گوش دادند. وقتی رسیدند، رویا برگشت به طرف پارسا ولی بازم به چشمانش نگاه نکرد. تشکر کرد و پیاده شد. پارسا در جوابش لبخند زد. وقار و حیای این دختر زیبا بیشتر مفتونش می کرد.دیر وقت بود و خانم خوابیده بود. با اینکه ظهر با خودش عهد کرده بود که دیگر به پارسا کمک نکند حالا با رضایت کامل عهدش را شکست. ساعت را برای نیمه شب کوک کرد و با آرامش خاطر خوابید.
شب بعد شهره به اتفاق مادرش به بهانه ی دیدن خاله، ولی در اصل برای لو دادن پسرخاله به آنجا آمد. فکر نمی کرد خاله از بیرون رفتن آنها مطلع باشد. با سر و صدای او پارسا از اتاقش بیرون آمد. شهره به طرفش آمد و دست دادند و شهره مثل همیشه او را بوسید. پارسا نگاهی از سر تقصیر به رویا انداخت و خیلی آهسته به شهره گفت:
- این کارت درست نیست شهره. از تو بعیده.
شهره با گستاخی و با صدای بلند جواب داد:
- از تو بعیده پسر خاله. نا سلامتی اروپا دیده ای. باید با این فرهنگ آشنا شده باشی.
پارسا وقتی دید او از بلند صحبت کردن در این باره واهمه ندارد، بلندتر از او مخصوصا برای اینکه رویا بشنود گفت:
- آره ولی هیچوقت هم فرهنگشون رو نپسندیدم.
شهره لبخند زد و نگاهی معنی دار به طرف خاله انداخت و گفت:
- چطور فرهنگ بیرون رفتن با دخترا رو پسندیدی؟
رویا در جا رنگ به رنگ شد، ولی پارسا کم نیاورد و بدون پرده پوشی جواب داد:
- نه هر جور دختری. خانم امینی فرق میکنه. مهمان ماست و با هم غریبه نیستیم.
خانم سعادت که رنگ پریده ی رویا را دید و پی به منظور شهره برد رو به خواهرش کرد و بلند گفت:
- دیروز حال رویا جون اصلا خوب نبود. ما خیلی نگرانش شدیم. مقصر هم من بودم بسکه نمیذاشتم از کنارم جم بخوره طفلکی خسته و دلتنگ شده بود.
برگشت و به رویا که در کنارش بود لبخند زد. خانم ادامه داد:
- این بود که از پارسا خواستم ببرتش بیرون. به زحمت راضی شون کردم که از من چشم پوشی کنن و با هم برن.
شهره با طعنه گفت:
- ظاهرا روش موثری هم برای بهبود رویا جون بود. دیشب که دیدمش خداروشکر حالش خیلی خوب بود.
رویا بیشتر از این ماندن را جایز ندانست. خانم هم اجازه رفتن به او داد. از شهره و مادرش خداحافظی کرد و مثل همیشه از دست شهره به اتاقش پناهنده شد. بهترین فرصت بود، همه ی وقایع را مو به مو برای پریسا شرح داد در یک نامه طولانی که تا رفتن مهمانها وقتش را پر کرد.
 

FA-HA

عضو جدید
چند روز بعد خانم سعادت خوابید، رویا برای قدم زدن به حیاط آمد.آفتاب گرم نزدیک ظهر ، لذت بخش بود. در همین موقع پستچی با نامه پریسا آمد. رویا ذوق زده همانجا روی صندلی آلاچیق نشست و نامه را باز کرد.
« سلام به روی ماهت که فعلا همه رو سر کار گذاشتی.
الهی فدات بشم. داری با اون بیچاره ها چی کار میکنی. وای چه کیفی میده شهره بفهمه تو کی هستی . بمیرم برات تو چطوری این دختره رو تحملش میکنی. من که حالم از این جور دخترا به هم می خوره، از اون بگذریم چرا حالا که می تونی تلفن نمی زنی صدات رو بشنوم. تورو خدا اینقدر ملاحظه کاری نکن. از خونه زنگ بزن دلم پوسید.از مزاحمت چه خبر. دوباره دیدیش یا نه؟ گرچه مطمئنا با بادی گاردی که تو داری بیچاره جرات نمی کنه به در اون حیاط نگاه کنه. خوب ظاهرا آقای سعادت رو هم بیچاره می کنی. دلم براش میسوزه که باید با توی مغرور و کله شق سر و کله بزنه، ولی ناقلا از خودت نگفتی. شبا به یادش میخوابی یا نه؟ گرچه سوالم بی مورده، اگه به فکرش نباشی شبا از خواب نازنینت نمی زنی پاشی بری نقشه هاش رو بکشی. بگیر بخواب بابا لذتش رو ببر خودت رو توی دردسر ننداز اگه یکیش خراب بشه می خوای چیکار کنی. بذار خودش چشش چهار تا بشه کارش رو بکنه. منو اگه بکشن از خوابم نمی زنم. ده دقیقه هم برام ده دقیقه س. ولی خوب بهت حق میدم. هیچ کارش نمی شه کرد . فداکاریه دیگه هه هه هه...! خبرای خودم فعلا قابل عرض نیست( خبرهای تو هیجان انگیزتر بود)
مرتضی رو بعد از عروسی فرشاد ندیدم، ولی عمه زیاد بهمون سر میزنه. مدام هم قربون صدقه م میره. هر وقت می بینمشون با مامانم پچ پچ می کنند. در ضمن اگه تونستی یه ذره ادا و اطوار بریز تا پارسا بیاردت بیرون. قبل از اون یه جایی قرار بذاریم من بتونم این آقارو ببینم( حتما میگی ای بدجنس) هیچی دیگه. با اینکه دلم نمی یاد ازت خداحافظی کنم. به امید دیدار تا عصر پنج شنبه بهشت زهرا
قربونت پریسا»
نامه را چند بار خواند. از یادآوری حرکات پریسا موقع نوشتن نامه با خودش کلی خندید، در همین موقع در حیاط با آیفون داخل ساختمان باز شد و چشم رویا به پارسا افتاد. دستپاچه و پریشان خودش را پشت اولین درخت رساند. هیچوقت پارسا این وقت روز به خانه نمی آمد. به همین دلیل حجاب درستی نداشت. پارسا با عجله وارد ساختمان شد. از در باز حیاط و حرکات تند پارسا رویا حدس زد او باید زود برگردد. پس همانجا ماند. حدسش درست بود. پارسا کیف مدارک به دستش و با همان عجله برگشت. رویا چشمانش را بست و از ترس اینکه او را اینطوری نبیند بیشتر به درخت چسبید ولی از شدت هیجان کتاب از دستش افتاد . توجه پارسا به آن سمت جلب شد. گوشه دامن رویا را دید و پرسید:
- کسی اونجاست؟
جوابی نشنید. چند قدم به طرف درخت برداشت و دوباره پرسید:
- خانم امینی شما هستید؟
رویا که از صدای قدمهای او فهمید که نزدیک میشود ناچار مستاصل و پریشان با صدای هیجان زده جواب داد:
- بله منم. لطفا جلو نیاید.
پارسا ایستاد و نگران شد. پرسید:
- چیزی شده خانم.اتفاقی افتاده؟
چاره ای نبود. فقط باید حقیقت را می گفت.
- نه چیزی نشده. راستش توی حیاط بودم که شما اومدید، بنابراین حجابم درست نیست.
پارسا در حالی که برمی گشت خندید:
- باشه من دارم میرم . از سنگرتون بیاید بیرون.
شب که از شرکت برگشت وقتی چشمش به رویا افتاد به یاد صبح به رویش لبخند زد. رویا رنگ به رنگ شد و لبخند او را نادیده گرفت. وقتی شام می خوردند خانم سعادت از پارسا پرسید:
- مگر چیکار می کنید که اول کاری اینقدر سرتون شلوغ شده ، با این وضع ایشااله چند سال دیگه می خواید چه جوری جوابگو باشید.
- ما خودمون هم باورمون نمی شد. میدونید همکارم سابقه ی کاری داره. به همین خاطر مراجعه کنندگان سابقش تبلیغ کارمون رو کردند.
خانم با نگرانی گفت:
- لااقل کمی بیشتر استراحت کن. صبح تا شب شرکتی. شبا هم که تا دیروقت بیداری. اینطوری خسته میشی و به سلامتی ات لطمه می خوره.
پارسا در حالیکه به طرف نقشه هایش می رفت پاسخ داد:
- اتفاقا به این نتیجه رسیدم که وقتی خسته م کارم خیلی بهتر و بیشتر پیش میره. اوایل باورم نمی شد ولی حالا برام ثابت شده. ولی باز هم شما درست میگید. تصمیم گرفتیم به زودی چند تا مهندس استخدام کنیم.
رویا از ته دل خوشحال شد. همین چیزها باعث میشد هر شب مشتاق تر از قبل از خواب نیمه شب بزند و به سراغ نقشه ها برود. با تعریف هایی که میشنید خستگی اش گرفته می شد.
همان شب وقتی خانم را به اتاقش برد، قبل از اینکه شروع به خواندن کند، گفت:
- خانم می تونم یه خواهشی بکنم؟
- بگو عزیزم.
- فردا عمه جون مراسمی داره که خواسته از شما خواهش کنم اجازه بدید پنج شنبه و جمعه رو اونجا باشم.
خانم مکثی کرد و با تبسم گفت:
- با اینکه دل ازت نمی کنم اونم برای دو روز ولی واسه دلتنگی ت خوبه اما یه شرطی داره.
انگشتش را تکان داد و ادامه داد:
- شرطش اینه که قول بدی برگشتی، مثل گذشته با نشاط و شاداب باشی.
رویا با خوشحالی دستش را حلقه گردنش کرد و او را بوسید.
- خودمم دلم براتون تنگ می شه.
صبح فردا وقتی صبحانه می خوردند خانم از رویا پرسید:
- امروز صبح میری یا بعداز ظهر؟
رویا متوجه پارسا شد که نظرش را به سمت آنها برگرداند.
- وقتی شما خوابید میرم خانم.
چند دقیقه بعد پارسا فنجان چایش را برداشت و از پشت میز بلند شد و از مادرش پرسید:
- مامان خانم امینی جایی تشریف می برند؟
- آره مادر . امروز و فردارو می خواد بره خونه ی عمه جونش.
پارسا برگشت و با حالتی خنده دار دوباره پرسید:
- دو روز؟
رویا سرش را بالا نگرفت. خانم ادامه داد:
- متاسفانه بله. ولی براش لازمه. طفلکی دلش پوسید بسکه کنار من پیرزن نشست.
پارسا با ناراحتی به رویا نگاه کرد ولی رویا باز هم سرش را بالا نگرفت. وقتی پارسا برای خداحافظی هر روزه به اتاق نشیمن آمد با دلخوری که از رفتارش پیدا بود از رویا خداحافظی کرد.
قبل از خوابیدن خانم، رویا تمام سفارشات لازم را درباره ی داروها به زهرا داد و بعد از خوابیدن خانم آژانس گرفت و به راه افتاد. وقتی ماشین به پیچ اولین کوچه رسید، رامین را دید که به طرف منزلشان میرفت. یک لحظه نگاهشان به هم افتاد که فورا رامین نگاهش را به طرف دیگری برگرداند، رویا چشمانش را بست و لبخند زد. پارسا به خوبی ازش حمایت کرده بود.
به منزل عمه که رسید ظهر بود. با استقبال گرم آنها روبرو شد. دقایقی مثل دختر بچه های کوچولو روی زانو عمه نشسته بود و دستش را به دور گردن او آویخته و سرش را روی شانه او گذاشت. عمه صبر کرد تا او هر جور دلش می خواست خودش را ارضا کند. بالاخره خودش بلند شد، عمه اش را بوسید و گفت:
- دختره ی خرس گنده خجالت نمی کشه. چرا دعوام نمی کنید عمه؟
عمه دوباره او را بغل گرفت:
- الهی فدات بشم عمه دلم واست یه ذره شده بود.
رویا او را بوسید:
- خدا نکنه عمه. دل من از یه ذره هم کوچکتر شده.
 

FA-HA

عضو جدید
عمه دستش را گرفت و کنار خود نشاند.
- خوب برام تعریف کن.
رویا قضیه جمعه ی پیش و اتفاقی که افتاد البته بدون توضیح شب برای عمه تعریف کرد. عمه با چشمان از حدقه درآمده پرسید.
- یعنی این پسره اینقدر تعصب داره که ازت حمایت می کنه؟
- آره عمه . اصلا رفتاراش مثل پسرای جلف امروزی نیست. بودن در یک کشور اروپایی فرهنگش رو خراب نکرده.
عمه چشمانش را تنگ کرد و با لبخند سرش را تکان داد:
- وای وای وای نکنه خبرایی باشه؟
رویا اخم کرد:
- وا. عمه شما هم آره. مگه منو نمی شناسی؟
عمه او را در آغوش گرفت و گفت:
- ولی عشق یواش یواش میاد جلو عمه جان.
بعد از نهار وسایلی را که عمه ترتیب داده بود، از خرما و شیرینی و میوه داخل ماشینش گذاشت. وقتی با عمه و زینت خانم داخل ماشین نشستند. یک نفس عمیق کشید و گفت:
- چقدر دلم واسه ماشینم تنگ شده بود.
عمه به رویش خندید سر راه دسته گلی را که عمه سفارش داده بود گرفتند و به راه افتادند. ساعتی بعد جلو بهشت زهرا بودند. هم زمان با پریسا و مادرش رسیدند. با خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفتند و پس از احوالپرسی و تشکر از مادرش به سمت مزار رفتند. پدرش از قبل یک آرامگاه خانوادگی ساخته بود، که در آن پدر و مادر پدرش و همچنین خودش البته عکس خودش و همسرش در آنجا آرمیده بودند. خادم قبلا آنجا را شسته بود و تا زینت و خادم برای آوردن وسایل از داخل ماشین رفتند رویا خودش روی قبرها را با گلاب شست. هنوز تازه کارشان تمام شده بود که کم کم اقوام و دوستان که توسط عمه دعوت شده بودند از راه رسیدند. غمی که در صدای مداح بود، داغ دل رویا را تازه کرد. غربت آنجا او را بیشتر از پیش به یاد عزیزان از دست رفته اش می انداخت و غم دلش را روی شانه های گرم پریسا تخلیه کرد. پریسا هم لحظه به لحظه با او اشک ریخت. بعد مراسم همه حاضرین بعد از عرض تسلیت خداحافظی کرده و آنجا را ترک کردند، فقط دختر عمه هایش و پریسا و مادرش مانده بودند. رویا از آنها هم خواهش کرد کمی او را با والدینش تنها بگذارند. وقتی خودش تنها شد وسط پدر و مادرش نشست. رو به عکس هایشان کرد و تمام غصه ها و رازهای دلش را برای آنها تعریف کرد. گفت که یک چیزایی تازگی در دلش می لرزه. گفت که از همین حالا دلش برای خانم و پارسا و اون خونه تنگ شده و از هر چیز کوچیک و بزرگ دیگه براشون گفت. آخر سر پریسا اشک های او را پاک کرد و تا جلو ماشین همراهیش کرد. عمه او را در آغوش گرفت، رویا دوباره هق هق از سر گرفت و گفت:
- هر چی بیشتر میگذره بیشتر دلم میسوزه که زیر قبر پدرم خالیه. آرامگاه خانوادگی ساخت ولی خودش در بین خانواده اش نیست.
عمه که با او گریه میکرد نوازشش کرد و گفت:
- اینها مقدرات خداونده عزیزم. هیچکس از آینده خبر نداره.
پریسا جلو آمد و او را بوسید و گفت:
- اینقدر گریه نکن رویا جون با این چشمها چه جوری می خوای برگردی خونه خانم سعادت.
به جای رویا، عمه جواب داد:
- امشب رو رویا جون پیش من می مونه.
پریسا متعجب به رویا و سپس نگاهی ملتمس به مادرش انداخت. مادرش که منظور نگاه پریشان او را درک کرده بود، ناچار به رویش خندید. پریسا با خوشحالی به عمه گفت:
- عمه جان پس یا باید امشب این دختره ی لوس رو بدیدش به من یا اینکه ناچارید دو تا دختر داشته باشید. انتخابش با شماست.
رویا اشکهایش را پاک کرد و خندید. عمه خندید و گفت:
- نه عزیزم، دل از دخترم که نمی کنم ولی خوشحال میشم دو تا باشن.
پریسا محیط و شلوغی اطراف را فراموش کرد به گردن رویا آویخت و با خوشحالی او را بوسید، دختر عمه های رویا که مسیرشان تقریبا با مادر پریسا یکی بود مسئولیت بردن او را قبول کردند و پریسا به اتفاق عمه و رویا به منزل آنها رفت. شب شده بود که به خانه رسیدند. عمه که می دانست آنها حرف های گفتنی زیاد دارند خیلی زود ترتیب شام را داد. وقتی میز شام آماده شد عمه به آن دو گفت:
- وقتی پچ پچ های شما رو می بینم یاد جوانیهای خودم می افتم. می دونم که امشب رو تا صبح حرف برای هم دارید.
رویا و پریسا هر دو او را بخاطر مهربانیهایش بوسیدند. شام در محیطی گرم، همراه با شوخی های پریسا برایشان لذت بخش بود. رویا گفت:
- اونجا هم شام رو خیلی زود می خورن. چونکه خانم خیلی زود می خوابه. الان اونا شامشون رو خوردن و خانم رفته که برای خوابیدن آماده بشه.
عمه پرسید:
- باهاشون راحتی عمه؟
- آره عمه اونا خیلی خوب و مهربونن. باور کنید همین حالا دلم برای خانم تنگ شده.
پریسا حالت چشمانش را عوض کرد و پرسید:
- فقط برای خانم سعادت؟
رویا چند لحظه صبر کرد و وقتی خنده ی عمه را دید نمکدان کنار دستش را برداشت و به سمت پریسا پرت کرد. پریسا خودش را جمع کرده بود و عمه بیشتر می خندید. بعد از شام از عمه تشکر کردند و به اتاق رویا رفتند، وقتی لباسهایشان را عوض کردند ناگهان رویا با به یاد آوردن چیزی از جا پرید و گفت:
- وای.
پریسا متحیر پرسید:
- چی شده رویا؟
رویا در حالیکه به طرف تلفن میرفت گفت:
- یادم رفت برای یکی از قرصها به زهرا توضیح بدم خیلی بد شد.
گوشی را برداشت و شماره را گرفت. امیدوار بود مثل همیشه زهرا گوشی را بردارد. پس از چند بوق کسی گوشی را برداشت. ناگهان چشمان رویا گرد شد. پارسا بود. آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت:
- سلام آقای سعادت، امینی هستم.
با این حرف ، پریسا که هنوز مشغول تعویض لباس بود دوان دوان به سویش آمد کنار تلفن نشست و دکمه آیفون را زد.
- سلام خانم. حالتون خوبه؟
صدایش سرد بود. پریسا نگاهش به چهره ی رویا بود که دستپاچگی در آن نمایان بود.
- متشکرم. می تونم با زهرا صحبت کنم.
- نه همین حالا با مادرم به اتاقشون رفتند.
- پس شما لطف کنید راجع به یکی از قرصها که من فراموش کردم بهش تذکر بدین.
- بله بفرمایید.
- یک قرص شب دارند که دیشب بسته ی روی میز تموم شد و من یادم رفت یکی دیگه از توی داروهای قفسه، روی میز بگذارم. بسته کاملا صورتیه و یک دوم از قرص را باید بهشون بدن. البته با شیر باید بخورن.
- باشه میگم بهش ، ولی اگر نیاز به انسولین پیدا کرد چی؟ اونجا باید چیکار کنیم بدون شما؟
- ولی خانم گفتن قبل از من، شما هر موقع لازم بوده این کارو میکردید.
پریسا دستان مشت کرده اش را جلو صورتش تکان می داد و می خندید. رویا از حرکات او خنده اش گرفته بود که به شدت خودش را کنترل می کرد. پارسا با کمی مکث گفت:
- پس شما فکر همه چیزرو کردید.
- میشه گفت بله.
- مطمئنید؟
- بله، فقط همین قرص یادم رفته بود که زحمتش با شما شد.
- باشه ولی در این مورد خیلی مطمئن نباشید. امر دیگه ای ندارید؟
- نه ممنونم. به خانم سلام برسونید. خداحافظ.
- خداحافظ
پریسا دور اتاق می چرخید و مثل سرخپوستها دستش را جلو دهانش گذاشته بود و جیغ های عجیب و غریب می کشید. رویا گیج و منگ به او نگاه میکرد و فقط لبخند میزد.
پریسا پس از چند دور کنار او نشست و گفت:
- اولین علامت...
رویا خندید:
- دیوونه شدی؟ کاشکی مرتضی تورو با این حرکات میدید. بیچاره میرفت و پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. زن خل می خواد چیکار؟
پریسا با مشت روی زانو او کوبید و گفت:
- خودت رو به اون راه نزن جوون. رنگت مثل گچ پریده بود.اونم که حرف دلش رو پشت پرده زد.
رویا بلند شد و گفت:
- نه پریسا تورو خدا دعا کن اینطوری نباشه.
پریسا دنبالش راه افتاد و گفت:
- چرا نه، تو که میگی اون پسر خوبیه.
- آره خوبه، ولی نه واسه من. اون تک پسر خانم سعادته.
- خوب تو هم تک دختر آقای امینی هستی. کم نیست.
و رویا به او نگاه کرد:
- ولی نه حالا. اینو یادت رفته که وضعیت من به کلی فرق کرده.
- نه تو هنوزم خیلی پولداری.
- با همه ی اینها قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. من اگر میدونستم که این خانم ممکنه تنها نباشه اصلا باهاش قرارداد نمی بستم. الان هم که وایستادم مجبورم.
 

FA-HA

عضو جدید
پریسا عمیق نگاهش کرد و پرسید:
- به قول آقای سعادت، مطمئنی؟
اشک در چشمان رویا حلقه زد، سرش را روی شانه پریسا گذاشت و آهسته گفت:
- آره آره مطمئنم. پنج ماه دیگه کارم اونجا تموم میشه.
آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودند و در کنار هم خوابیدند و حرفهای تمام نشدنی که این مدت انبار کرده بودن را برای هم بازگو می کردند. پریسا برایش از مرتضی گفت، اینکه دلش راضی بود و فکرش می ترسید و رویا به او قوت قلب میداد. گرچه که دیگر حرفی از پارسا نزدند ولی وقتی که بالاخره بعد از نماز صبح تصمیم گرفتند بخوابند، حرف پارسا و معنی که در پس آن کاملا مشخص بود باز هم تا ساعتی رویا را بیدار نگه داشت.
فردا که قبل از ظهر دختر عمه های رویا آمدند پریسا تصمیم رفتن داشت. بعد از این همه مدت دوری از هم ، شب خوشی را با هم گذرانده بودند. رویا تا جلو در او را بدرقه کرد و از هم قول گرفتند هر اتفاقی برایشان افتاد خیلی زود برای هم بنویسند.
آن روز بعد از نهار ، به همراه عمه و خانواده اش به بیرون از شهر رفتند و برای رویا روزی بسیار خوب بود و بالاخره قبل از شام به منزل خانم سعادت رسید.
وقتی وارد اتاق نشیمن شد، پارسا را مشغول روی نقشه هایش دید و خانم را سرگرم تماشای برنامه های عصر جمعه ی تلویزیون. خانم به گرمی او را در آغوش گرفت و پارسا جواب سلامش را به سردی داد. خانم از او خواست که زودتر لباسهایش را عوض کند و برای شام برگردد وقتی برای شام دور میز نشستند پارسا با اشتها بشقابش را پر کرد و مشغول شد. خانم که تمام حواسش به او بود گفت:
- خدارو شکر امشب یه ذره غذا می خوری. تو که از دیروز هیچی نخوردی.
پارسا با دهان پر خشکش زد و چند لحظه بعد گفت:
- مامان!
- چی مامان، آخه نگرانت شدم وقتی دیدم چیزی نمی خوری.
رویا هیجان زده یک لحظه سرش را بالا نگرفت و دعا کرد کسی صدای ضربان قلبش را که به شدت می زد ، نشنود. با اینکه هر دو به شدت خوددار بودند، ولی حلقه ی ارتباطی مرموز آنها را به هم متصل می کرد
سه روز بعد نامه ای از پریسا داشت.
« سلام یک عاشق بی قرار به خواهر عزیزش
روی ماهت رو می بوسم عزیزم. الان ساعت یازده و ربع شبه و همین حالا از بیرون اومدم. حتی لباسهام رو در نیاوردم، آنقدر نیاز هم صحبتی با تورو داشتم که با عجله قلم و کاغذ رو برداشتم و از روی ناچاری عکست رو گذاشتم جلوم و به جای حرف زدن برات می نویسم تا هیجاناتم تخلیه بشه. حس می کنم تب دارم یا یک جفت بال در آوردم و دارم پرواز می کنم. آخه تو که نمی دونی امشب که از مطب برمی گشتم چی شد. امروز شنبه بود. روز بعدی که با تو بودم. شبا خانوم دکتر تا جایی منو می رسونه بقیه راه رو چون مسیرمون با هم جدا میشه، با اتوبوس میرم. امشب تا اومدیم بیرون خانم دکتر رفت که ماشین رو از پارکینگ بیاره، منم داشتم در مطب رو قفل میکردم. توی خودم بودم که یکی از پشت سر سلام کرد. برگشتم. مرتضی بود. با دیدنش انگاری دنیارو بهم داده بودند. مسخ شده به جای سلام کردن نگاهش کردم، خندید و گفت:
- جواب سلام واجبه دختر دایی.
خجالت کشیدم و سلام کردم و سرم رو انداختم پایین، پرسید:
- میای برسونمت خونه.
گفتم نکنه باز از این طرفا میگذشتی فکر کردی بهتره پریسارو هم برسونی خونه؟
بازم خندید و توی چشمام نگاه کرد، با یک لحنی که جیگرم سوراخ شد، جواب داد:
- میدونی که نه، این طرفا سرگردونم.
حس کردم تمام صورتم داغ داغ شد. اونم ازم چشم برنمی داشت. در همین حال خانم دکتر به دادم رسید و از توی خیابون برام بوق زد. رفتیم جلو و مرتضی رو بهش معرفی کردم. با هم دیگه سلام و احوالپرسی کردند. وقتی که از خانم دکتر تشکر کردم و گفتم امشب با پسر عمه ام میرم. اونم یک چشمکی زد که مرتضی هم دید. اونا خندیدند و من دوباره گر گرفتم. وقتی که میرفت، برامون دست تکون داد و گفت: خوش بگذره.
به مرتضی که نگاه کردم می خندید و خجالت هم نمی کشید. با هم رفتیم طرف ماشینش در جلو رو برام باز کرد وقتی نشستم و خودش هم نشست، قبل از اینکه راه بیفته گفت:
- امشب مامانت نگرانت نمیشه. خبر داره با منی.
یه ذره پررو شدم و گفتم:
- نیست که دفعه های قبل خبر نداشت.
غش غش خندید و راه افتاد و گفت:
- علاوه بر نجابت و متانت و وقار و خوشگلی خیلی هم باهوشی دختر دایی!
توی دلم گفتم: پس چی فکر کردی خرم.
بعد از مدتی سکوت، همینطوری که آهسته رانندگی می کرد برگشت نگاهم کرد و گفت:
- خوب بریم سر اصل مطلب. اومدم جوابم رو بگیرم.
وای داشتم میمردم. من که هیچوقت از جواب دادن کم نمیارم انگاری یه چیزی راه گلوم رو بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم. اونم ساکت شد. طفلکی دید هول شدم هی صبر می کرد تا آروم بگیرم. دوباره پس از چند دقیقه گفت:
- گمانم خیلی بهت فرصت دادم. نمی خوای یه چیزی بگی خانمی.
وقتی گفت خانمی از خجالت مردم. نمی تونستم چیزی بگم، یا اگه می خواستم نمی دونستم چی بگم. بازم اون بود که حرف زد و گفت:
- ای بابا. یک بله گفتن و منو ازبیچارگی در آوردن که اینقدر معطلی نداره. یه چیزی بگو.
ساکت شد و یه دفعه زد به پیشونیش و گفت:
- یادم اومد . باید سه دفعه بپرسم.
گلویش رو صاف کرد و خیلی جدی پرسید:
- پریسا خانم، آیا حاضرید پسر عمه تون رو به همسری بپذیرید؟
خودم می فهمیدم مثل لبوی داغ شدم. جواب ندادم. سه مرتبه که پرسید دست برد در داشبورد رو باز کرد، یک جعبه ی کوچولو که یک غنچه رز قرمز بهش چسبونده بود آورد بیرون و گرفت جلوم و گفت:
- اینم زیر لفظی تون خانمی.
مات و مبهوت مانده بودم. فکر همه چیزرو کرده بود. یه لحظه به خودش و یه لحظه به جعبه ی دستش نگاه کردم، انگاری دستام فلج شده بود. آخرش با نگاهی مهربون لبخند زد و گفت:
- بگیرش دیگه. قابلی نداره. میخوام دنده عوض کنم.
به زحمت دستم رو بردم جعبه رو گرفتم و لبخند زدم و گفتم: بله
هیچی نگفت، ولی با نگاهش و لباش می خندید. گل روی جعبه رو باز کردم و بو کشیدم، عالی بود. پرسید:
- نمی خوای بازش کنی.
بازش کردم. قلبم داشت تیر می کشید. یه انگشتر خیلی قشنگ که نمی شد چشم ازش برداری. برگشتم نگاش کردم، برام لبخند زد و گفت:
- دستت کن.
دستم کردم. خیلی زیبا بود. بازم نگاهش کردم و گفتم:
- عالیه متشکرم.
- این یک هدیه کوچولو برای نامزدیه دو نفره مونه.
دوباره نگاهم کرد و خندید. زد روی دنده و گفت:
- حالا میریم شام نامزدی بخوریم. امشب یک شب فراموش نشدنیه.
سرت رو درد آوردم. بقیه اش رو خلاصه می کنم. رفتیم رستوران شام خوردیم. ولی بسکه نگاهم کرد، از خجالت هر چی خوردم زهرم شد. همین الان آورد در خونه پیاده ام کرد. اینقدر توی راه برام حرف زد که سرم رو خورد. با خودم فکر کردم نکنه یه عمر همه ش حرف بزنه. اینطوری که سرسام می گیرم. ازش تشکر کردم پیاده شدم. اونم پیاده شد و گفت:
- با اجازه ی تو به مامان میگم فردا شب با عمواینا بیاییم برای گذاشتن قرارها، یه چشمک زد و ادامه داد:
- البته عروس و داماد باید بیشتر با هم آشنا بشن مگه نه؟
خندیدم و سرم رو تکون دادم. صبر کرد تا رفتم خونه. وقتی مامان رو دیدم خودمو انداختم تو بغلش و حسابی گریه کردم. بعدش دستم رو بهش نشون دادم. خوشحال شد. ماچم کرد و گفت:
- مبارکه دخترم. ایشااله که خوشبخت بشی.
امشب رو هیچوقت فراموش نمی کنم. اینارو برات نوشتم که خوشحالی هام رو باهات قسمت کنم. می خوام اگه بتونم و این پسره بذاره بخوابم.فردا بیمارستان دارم. برام دعا کن، قول میدم جریانات فردا شب رو داغ داغ برات بفرستم.
فدات بشم. پریسا»
رویا به تاریخ نگاه کرد. سه روز پیش این اتفاق افتاده بود. فکر کرد فردا شب این نامه هم گذشته و همه ی قرارها را گذاشته اند و او باید بعد از سه روز تاخیر خبر دار میشد، از خوشحالی روی پا بند نبود. بالاخره این تاخیرها را باید جوری تحمل می کرد، پریسا هنوز هم از اینکه او اجازه نمی داد با او تماس تلفنی داشته باشد دلخور بود روز بعد هم نامه ی پریسا بنا به قولی که داده بود رسید.
« سلام ساعت یک نیمه شب مرا از راه دور بپذیر
از خستگی روی پاهام بند نیستم. نزدیک بمیرم و مرتضی بد بخت بشه. بنا به قولی که بهت داده بودم، با همه ی خستگی می خواستم برات همه چیزرو بنویسم، دیشب که اصلا خوب نخوابیدم. از صبح که بیمارستان بودم. ظهر هم اومدم کمک مامان برای مهمونی شب. عمه صبح با خوشحالی خبر داده بود که خانواده ی عموی مرتضی و دایی او که عموی من میشه می آن. ما هم خاله و دایی رو دعوت کردیم. خدارو شکر شام رو از بیرون آوردند وگرنه از پا در می یومدم. خلاصه ش می کنم. امشب خیلی خسته ام. مهریه صد و چهارده تا سکه خواستم. دو هفته دیگه هم جشن نامزدیه. عروسی هم می مونه تا مامان آماده بشه. مهمونی خوبی بود. مرتضی یه لحظه چشم ازم برنمی داشت جوری که چند مرتبه متلک بارون شدیم. از همین حالا بهت گفته باشم. به خانم جونت بگو عروسی دوستمه باید برم. خدارو شکر جمعه می افته. در ضمن یادم رفت. عمه یک گردنی ظریف و خوشگل گردنم انداخت. چشمام رو دیگه نمی تونم باز نگه دارم. به مامان گفتم فردا تا ظهر بیدارم نکنه.
قربانت پریسا»
نامه را بست و چشمانش برق زد، از شادی پریسا خوشحال شد و برایش آرزوی خوشبختی کرد. آن شب از صورت بشاش و چشمان براقش خانم پی به خوشحالی اش برد و پرسید:
- مثل اینکه امشب خداروشکر خیلی خوشحالی. صورتت داد میزنه. بگو ما هم خوشحال بشیم.
 

FA-HA

عضو جدید
پارسا نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. هنوز هم بابت دو روز غیبت از او دلخور بود. رویا به خانم تبسمی کرد و جواب داد:
- حق با شماست. امروز از دوستم نامه داشتم. دو هفته دیگه جشن عروسیشه، به همین خاطر خیلی خوشحالم.
- این خیلی عالیه. امیدوارم همیشه همینطور خوش و سرحال باشی. از طرف من هم به دوستت تبریک بگو
دو هفته هر روز از پریسا نامه داشت. او تمام اتفاقات را مو به مو بدون هیچ کم و کسری ، برای دوستش می نوشت. اینگه هر شب مرتضی از دفترش که نزدیک مطب خانم دکتر بود به دنبالش می آمد و با هم به خونه برمی گردند. نوشته بود برخورد جشن با اعیاد غدیر و قربان باعث شده همه از قبل برای تالار نوبت بگیرند و آنها جای خالی پیدا نکنند. آدرس منزل دایی اش را برای رویا نوشته بود. اینطور که می گفت دایی او منزل عوض کرده بود و قبل از اینکه منزل قبلی اش را تحویل بدهد به علت بزرگی همان جا مراسم نامزدی را برگزار می کردند. رویا از خانم اجازه ی رفتن را گرفته بود، ولی به جای او پارسا بود که بهانه می گرفت. ولی برای رویا خود خانم مهم بود و سعی می کرد هیچ توجهی به او نکند.
شب قبل از جشن ، نزدیک غروب بود که شهره با مادرش آمدند. مدتی از آمدنشان گذشته بود که پارسا از شرکت آمد. رویا با نگاهش از خانم اجازه ی رفتن گرفت و وقتی با لبخند او مطمئن شد برخواست عذرخواهی کرد قصد رفتن داشت که شهره گفت:
- راستی رویا جون میخواستم آدرس مغازه ای که دامنت رو خریدی ازت بگیرم.
رویا درجا میخکوب شد و تغییر رنگش را پارسا تشخیص داد. مانده بود چه جوابی بدهد، همه توانش را جمع کرد و سعی کرد بهانه ای بتراشد.
- ببخشید شهره خانم. راستش اینکه اینو دختر عمه ام برام هدیه گرفته و نمی دونم از کجا خریده.
شهره به سادگی جواب داد:
- اگر برات اشکالی نداره بیارش. شاید از مارکش بفهمم از کجا خریده.
رویا تبسمی کرد و به اتاقش رفت. اگر شهره مارک دامن را می دید حتما می فهمید خارجیه. توی اتاقش دقایقی با بلاتکلیفی راه رفت و فکر کرد. هیچ کاری از دستش ساخته نبود، اگر می برد لو میرفت و اگر نمی برد دلخوری بی دلیل شهره بیشتر میشد. چاره ای نبود. دامن را برداشت. سعی کرد به خودش مسلط باشد و به اتاق نزد مهمانها برگشت. شهره لباس را گرفت و به دنبال مارکش گشت. ناگهان با چشمان از حدقه درآمده. اول نگاهی به مارک لباس و سپس به رویا انداخت و گفت:
- ولی اینکه یه مارک معروف فرانسویه.
رویا با اینکه فکر کرده بود چه جوابی بدهد باز هم دستپاچه بود. پارسا متعجب منتظر جوابش بود. آرام گفت:
- گفتم که این هدیه ست. نپرسیدم از کجاست ولی احتمالا دخترعمه ام که به خاطر شغل شوهرش گاهی همراه او به کشورهای خارجی سفر می کنه از همانجا برام خریده.
تقریبا جوابش قانع کننده بود. شهره گفت:
- باید حدس میزدم. فرمش با دامن های معمولی فرق می کنه.
رویا تبسمی کرد و با کمال سادگی گفت:
- بازم می گم. قابلی نداره. اگر خوشتون اومده برای شما.
شهره گستاخانه و با افاده جواب داد:
- اوه نه متشکرم. برای خودم نمی خواستم. به دختر عمه ام قول داده بودم براش آدرس این مغازه رو بگیرم.
با لبخندی پر تمسخر ادامه داد:
- بعد از اونم، من لباسی که پوشیده شده باشه رو نمی پوشم.
رویا جا خورد و گونه هایش گل انداخت. پارسا از شدت ناراحتی عذر خواست و به اتاقش رفت. خانم سعادت برای تغییر مسیر صحبت، خودش را با خواهرش مشغول صحبت کرد و حواسش را از آنها گرفت. رویا سعی کرد خودش را نبازد و جواب داد:
- هر طور مایلید. از دیدنتون خوشحال شدم.
دامن را پس گرفت. از خانم فهیمی خداحافظی کرد و به اتاقش برگشت. حرصش از افاده های شهره درآمده بود. بعد از این مدت که آنجا بود، برای اولین بار آرزو کرد کاش رویا امینی ، دختر پولدار و معروف شهر می بود تا پوزه این دختر را به خاک می مالید. عصبی در اتاقش قدم زد و از شدت عصبانیت تمام پوسته های لبش را به دندان گزید. بهترین راه را در این دید که تا حد امکان کمتر با شهره برخورد داشته باشد. شاید اینطور بهتر بود. تنها راه آسودگی در اینجور مواقع صحبت کردن با همدمش پریسا بود. سعی کرد فکر بی ادبی شهره را از سرش بیرون کند. به نظر خودش او ارزش ناراحتی را نداشت، یک نامه دو صفحه ای برای پریسا آرامش به هم ریخته اش را لااقل تا وقتی مهمانها بودند به او برگرداند.
سر میز شام، نه خانم سعادت و نه پارسا هیچکدام در اینباره صحبتی نکردند و رویا از این بابت خوشحال شد.
صبح جمعه ، بعد از صبحانه پارسا در حال برخواستن از سر میز از رویا پرسید:
- شما چه ساعتی قصد رفتن دارید؟
رویا متحیر از سوال او با کمی تاخیر جواب داد:
- عصر ساعت سه.
- پس از صبح نمی رید؟
- نه بعدازظهر میرم.
پارسا روی نقشه اش خم شد و ظاهرا حواسش به آن بود.
- هر موقع آماده بودید منو خبر کنید. خودم می رسونمتون.
رویا با شرمندگی جواب داد:
- متشکرم. شما زحمتتون میشه. خودم با آژانس میرم.
پارسا با تحکم تکرار کرد:
- خودم می رسونمتون.
رویا به خانم نگاه کرد و او با لبخندش او را ساکت کرد.
بعد از نهار، رویا خانم را به اتاقش برد. کارهایش را انجام داد و به اتاقش برگشت. دو ساعت بیشتر وقت نداشت. با اینکه خوابش می آمد وای از آن صرف نظر مرد. شب گذشته باز هم بیشتر از حد معمول روی نقشه کار کرده بود و امروز که جمعه بود خانم ساعت ده صبح دیگر نخوابیده بود که بیشتر در کنار پارسا باشد. مدتی بود که ساعات کار شبانه اش را تنظیم کرده بود. شبها خیلی زود به همراه خانم می خوابید، ساعت را برای دو ساعت مانده به اذان کوک می کرد. آن موقع حتما پارسا خوابیده بود، رویا این دو ساعت را کار میکرد و پس از نماز صبح دوباره کمی می خوابید . ساعت ده صبح و گاهی ظهر هم می خوابید و به این ترتیب کمبود خوابش جبران میشد.
وقت زیادی نداشت، پس نماز خواند و به حمام رفت و آماده شد. ساعت سه بود که به آینه نگاه کرد، همه چیز مرتب بود. چونکه به ندرت جلو پارسا آرایش میکرد تنها مشکلش این بود که باید با این وضع با او روبه رو میشد. با اینکه آرایش خیلی کمی می کرد ولی همان اندازه هم در صورت زیبای او به خوبی خودنمایی میکرد. به اتاق نشیمن رفت. پارسا مشغول کار بود. رویا چند ضربه به در زد.پارسا برگشت و به او نگاه کرد. با وجود پالتو و شال زیبایش نفس گیر بود. آهسته گفت:
- ببخشیدآقای سعادت من آماده ام.
پارسا خودش را جمع کرد:
- آه بله. همین الان میام.
به اتاقش رفت، لباس پوشید و بلافاصله برگشت. در حال بیرون رفتن گفت:
- ماشین رو میبرم بیرون، شما چند دقیقه دیگه بیایید. از حالا سرما می خورید.
با رفتن او رویا لبخند زد. با اینکه تقریبا و غیر مستقیم با هم قهر بودند پارسا اینگونه صحبت می کرده بود. وقتی داخل ماشین نشست به خاطر گرمای مطبوعش از ته دل سپاسگزار او شد، با شرمندگی تشکر کرد و آدرس داد و به راه افتادند. در طول مسیر هر دو ساکت بودند و به ترانه هایی که حالا مورد علاقه هر دوشان بود گوش می دادند. در سکوت کامل کنار هم نشسته بودند ولی تمام حواسشان به هم بود. وقتی رسیدند پارسا پرسید:
- چه ساعتی بیام دنبالتون؟
رویا با لحنی ملتمسانه، آمیخته به شرم پاسخ داد:
- شما فردا صبح شرکت دارید. من واقعا راضی به زحمتتون نیستم و با یک آژانس مطمئن بر میگردم.
پارسا رو از او برگرداند و با ناراحتی که کاملا از صدایش پیدا بود گفت:
- شما فقط بگید چه ساعتی باید اینجا باشم. همین.
رویا سرش را پایین انداخت:
- فکر می کنم ساعت یازده خوب باشه.
- پس من سر ساعت یازده اینجا هستم. زودتر از اون بیرون نیاید هوا خیلی سرده.
رویا تشکر و خداحافظی کرد و پیاده شد و پارسا برگشت. رویا رفتن او را تماشا کرد و لبخند زد و شانه بالا انداخت. نمی دانست از این دستورها خوشحال شود یا ناراحت ، وقتی وارد شد هنوز عروس و داماد نیامده بودند. مادر پریسا به استقبالش آمد و او را گرم در آغوش فشرد. عمه پریسا هم با خوشرویی به او خوش آمد گفت، با فامیل پریسا، خصوصا دخترها کاملا آشنایی داشت و غریبگی نمی کرد. دختر خاله ها و دختر عموها به دورش حلقه زدند و او را با خود بردند و مادر پریسا از او مطمئن شد و از آنها جداشد. محیط گرم و صمیمی جشن، نشانگر شب خوبی بود. جدا بودن آقایان و خانمها هیچکس را معذب و ناراحت نمی کرد و همه مشغول رقص و پایکوبی بودند و رویا از ته دل عاشق این مهمانی های کم تجمل و راحت بود. ساعتی بعد، عروس و داماد وارد شدند. رویا از دیدن دوستش در آن لباس شیری رنگ بلند، از صمیم قلب خوشحال بود. پریسا به قدری زیبا شده بود که نمی شد چشم از او برداشت. مرتضی هم با قد بلند و هیکل ورزیده ورزشکاری، در لباس دامادی به چشم رویا بسیار جذاب و برازنده آمد. جلو رفت. پریسا با خوشحالی او را بوسید و به مرتضی معرفی کرد. رویا آهسته زیر گوشش گفت:
- دیوونه ی پررو برای چی ناز میکردی. مگه از این بهتر گیر می آوردی.
پریسا نیشگونی محکم از بغل پای او گرفت و با نگاهی خصمانه جواب داد:
- باشه باز گیرم می افتی. عوض حمایتته.
عروس و داماد بین مهمانها می گشتند و به همه خوش آمد گفتند. رویا از دور چشم از آنها بر نمی داشت و از دیدنشان لذت میبرد. ساعتی بعد داماد با اینکه به هیچ وجه دوست نداشت عروس زیبایش را ترک کند ولی مجبور شد خانم ها را برای ادامه جشن تنها بگذارد و سالن را تا موقع شام ترک کند و تا آن موقع رویا همدم عروس بود و تا جایی که توانستند با هم رقصیدند و از جشن لذت بردند. موقع شام ، رویا مجبور شد دوستش را به داماد تحویل دهد و بین دیگر دخترها برگردد، بعد از شام معمولا آقایانی که مایل بودند به سالن خانمها می آمدند و برای خاتمه با داماد می رقصیدند. رویا خودش را پوشانده بود و کنار پریسا که او هم خود را پوشانده ف ایستاده بود، که آقایان وارد شدند. ناگهان رنگ از روی رویا پرید و نگاه وحشتزده اش را به پریسا دوخت. او هم متوجه شده بود که رامین وارد شد. رویا بلافاصله خودش را پشت پریسا پنهان کرد و آهسته پرسید:
- این پسره اینجا چیکار می کنه؟
پریسا متعجب سرش را تکان داد و به مرتضی که حیرت زده حرکات آنها را نظاره می کرد نگاه کرد. پریسا برایش خیلی مختصر جریان را تعریف کرد و مرتضی گفت که رامین از دوستان هم دوره ای اش در دانشگاه بوده. رویا تا زمانی که آقایان آنجا ماندند به اتاقی دیگر رفت و صبر کرد تا بالاخره آنها رفتند. تا خانم ها برای رفتن آماده شوند مرتضی هم برای خداحافظی بیرون رفت. رویا نفسی به راحتی کشید و از سنگرش بیرون آمد و پرسید:
- یک امشبه رو می خواستم راحت باشم. این اجل معلق از کجا پیداش شد.
رویا به ساعتش نگاه کرد. پریسا پرسید:
- چیه هی یه ربع یه ربع به ساعت نگاه می کنی. به این زودی می خوای بری؟
رویا خندید و گونه های قرمز او را بوسید:
- قربونت بشم اینقدر ماه شدی. باهات شوخی کردم، آقا مرتضی همچین عروس قشنگی رو تو خواب شبش هم نمی دید. بعدشم کجا زوده، همه دارن میرن، تو هم که دیگه مال آقا دامادی.
چشمکی معنی دار زد و گفت:
- دیگه پریسا تموم شد، در ضمن قراره آقای سعادت ساعت یازده بیاد دنیالم.
چشمان پریسا از تعجب گرد شد.
- جدی میگی؟
- پس چی، دروغم چیه. تازه خودش هم منو رسوند.
و همه چیز را برای او تعریف کرد. پریسا دستانش را به هم قلاب کرد و گفت:
- این عالیه. طرف بیچاره شد. اگه شهره بفهمه دق می کنه!
رویا اخم کرد و جواب داد:
- لوس نشو. این حرفا چیه. اون فقط لطف کرده و نذاشته شبانه تنها بیرون باشم.
پریسا چهره درهم کشید و گفت:
- خیلی خوب با ما هم آره. فکر کردی حسابی خرم. منو باش که هر چی توی دلم داشتم می ریختم توی نامه هام.
رویا خندید. دخترها برای آخرین بار دور آنها حلقه زدند و او را برای رقصیدن بردند.
ساعت یازده مهمانها کم کم سالن را ترک کردند. رویا پالتویش را پوشید و پریسا را بوسید.
- پریسا جون به اندازه یک سال گذشته امشب بهم خوش گذشت. جشنت عالی بود. برات در کنار جفتت آرزوی خوشبختی می کنم. راستی
مرتضی به آنها نزدیک شد. آهسته کنار گوشش اضافه کرد:
- همه ی وقتت رو ندی به بعضی ها، مارو فراموش نکن.
پریسا به رویش خندید و او را بوسید. رویا از عروس و داماد و خانواده ی آنها و دوستانش خداحافظی کرد و بیرون رفت. پارسا کمی آن طرفتر با ماشین شیکش جلب توجه میکرد. رویا پالتویش را به خود کشید و به طرفش رفت، در ماشینش را باز کرد و در حال نشستن در کنارش آهسته سلام کرد. پارسا جواب سلامش را داد ولی راه نیفتاد. رویا با تعجب نگاهش کرد و پارسا در جواب تعجب او گفت:
- مگه نمی خواهید به همراه بقیه عروس و داماد رو بدرقه کنید؟
رویا خندید:
- اوه نه متشکرم. این جشن نامزدیش بود.
پارسا از خنده ی نمکین او دلش ضعف رفت، ولی ظاهرا بی تفاوت شانه بالا انداخت و به راه افتاد. رویا برای رعایت ادب پرسید:
- زیاد منتظرتون گذاشتم؟
پارسا همانگونه که نگاهش به مسیر بود، جواب داد:
- نه تازه آمدمف ده دقیقه بیشتر نمی شه.
رویا شرمگینانه گفت:
- به هر حال ازتون ممنونم.
پارسا فقط سر تکان داد. هیچ لبخندی نمی زد. رویا می فهمید که از نبودن او خشنود نیست، با خودش گفت« اخم کنه به اون چه مربوطه.»
چند دقیقه سکوت شد. ناگهان پارسا خیلی بی مقدمه گفت:
- بین آقایون دم در آقا رامین رو دیدم.
رویا جا خورد ولی تلاش کرد نشان ندهد و خوددار باشد. بی خبرانه پرسید:
- آقا رامین کیه؟
پارسا پوزخندی زد و جواب داد:
- چطور آقا رامین رو نمی شناسید. پسر همسایه مون، باجه تلفن، یادتون رفته؟
رویا از شدت عصبانیت داغی صورتش را حس کرد. چند لحظه چیزی نگفت ولی طاقت نیاورد و غرید.
- منظورتون چیه آقا؟
پارسا که عصبانیت را در چهره و صدای او دید، لبخند بی معنی زد:
- منظور خاصی نداشتم.
رویا با همان عصبانیت به او نگاه کرد:
- چرا داشتید آقا. منظورتون توهین کردن بود. از نظر من طرز فکر شما مهم نیست، ولی محض اطلاعتون باید بگم من حتی اسم این آقا رو هم نمی دونستم. به غیر از اون، شما به مهمونی های بی بند و بار خودتون نگاه نکنید، فکر می کنید اینجا هم همینطوره، نه اینطور نیست. مهمونی امشب و دیگر مهمونی های ما سالن خانم و آقایون جداست و مختلط نیست.
 

FA-HA

عضو جدید
ساکت شد و نظرش را از او برگرداند. از شدت عصبانیت نفس نفس میزد. پارسا که فهمید چه خرابکاری بزرگی کرده ترجیح داد چیزی نگوید. حرف های او رویا را زیرو رو کرده بود و از درون می لرزید. با وجود اینکه خودش را از چشم رامین پنهان کرده بود ولی شنیدن چنین توهینی برایش بسیار سخت و گران آمده بود. خوشی آن شب برایش زهر شد. خیلی دلش شکست. با وجودی که مخالف گریه و ضعف ، آن هم جلو مردها بود و با همه کنترلی که کرد نتوانست، بی صدا اشکش روان شد. نظرش را به سمت راست برگرداند که جلب توجه نکند ولی پارسا با نگرانی کاملا متوجه لرزش شانه هایش بود. مسیر را همینطور طی کردند. پارسا طاقت نیاورد. جعبه دستمال را جلو او گرفت و آهسته گفت:
- اشکاتون رو پاک کنید. آرایشتون بهم ریخت.
رویا در حالی که دستمال بر میداشت پرخاشگرانه گفت:
- من هیچوقت اونقدر آرایش ندارم که بخواد اینجوری خراب بشه.
چیزی در دلش پاره شد و گریه اش به هق هق تبدیل شد. صورتش را بین دستمال پنهان کرد و سعی در این داشت صدایش را خاموش کند. پارسا به شدت پشیمان بود و نمی دانست این خرابکاری را چطور جبران کند. بهترین راه ، را در ساکت بودن دید. حتی صدای خواننده را هم که بیشتر دلتنگی می آورد قطع کرد و اجازه داد او به راحتی گریه کند. گرچه دلش از غصه ضعف میرفت. کم کم رویا آرام گرفت، ولی سکوت طولانی همچنان بینشان حاکم بود. تصمیم گرفت دیگر با او صحبت نکند، حتی با دلخوری شدیدی که از او به دل گرفته بود خودش را قانع کرد که دیگر به سراغ نقشه ها نرود. به خانه رسیدند. پارسا ترمز را کشید. رویا دست به طرف دستگیره در برد که صدای پارسا نگهش داشت:
- معذرت می خوام خانم. قصد نداشتم اذیتتون کنم.
رویا با سرعت پیاده شد. در را محکم بست و سرش را خم کرد و پارسا چشمان متورم و قرمزش را دید و دلش سوخت. رویا گفت:
- ولی این کارو کردید. اونم عمدی.
با قدم های بلند به طرف در رفت. زنگ آیفون را فشرد و بعد از باز شدن در ، وارد حیاط شد. ولی تا آخرین لحظه نگاه داغ و پشیمان پارسا را پشت سرش حس کرد، با رفتن او پارسا شانه بالا انداخت و خیلی منطقی حق را به رویا داد و حالا غصه اش این بود که چگونه با او آشتی کند.
با همه ی قول و قرارهایی که رویا با خودش گذاشته بود، فقط همان شب اول با نقشه ها قهر بود. از شب دوم اشتیاق، همه ی قول و عهدها را زیر پا گذاشت و او را نیمه شب به سمت اتاق نشیمن کشاند. ولی همچنان با پارسا قهر بود و تلاشهای زیرکانه پارسا برای خاتمه دادن به این وضع بی نتیجه بود. خانم سعادت زیر چشمی حرکات آنها را می پایید و بدون هیچ توضیحی شکرآب شدن بینشان را می فهمید. حرکات جوانی آنها او را به وجد می آورد.
دو هفته را به همین منوال گذراندند تا اینکه شبی خیلی زودتر از وقت معمول هر شب ، پارسا از شرکت برگشت. رنگ چهره اش نشانگر بیماری بود. خانم با نگرانی از جا پرید و پرسید:
- چی شده رنگت پریده؟
پارسا در حالیکه با کسالت کیفش را روی میز گذاشت و یقه پیراهنش را باز کرد، نفس سنگینش را بیرون داد و به زحمت پاسخ داد:
- نمی دونم، ولی فکر می کنم مسموم شدم. دل درد و دل پیچه دارم.
رویا که به احترامش ایستاده بود زیر چشمی و کنجکاو نگاهش کرد. حق با خانم بود. وخامت حالش به وضوح نمایان بود. پارسا با بی حالی جواب سلامش را داد. خانم دوباره پرسید:
- دکتر رفتی؟
پارسا به طرف اتاقش رفت و گفت:
- نه، ولی سر راه چند تا قرص مسکن گرفتم. اگر کمی استراحت کنم برام خوبه.
مادرش عصازنان به دنبالش رفت و گفت:
- ممکنه قضیه جدی باشه مادر، می خوای تلفن بزنیم دکتر بیاد؟
رویا صدای پارسا را از داخل اتاق شنید:
- نه مامان ، ناراحت نباش مطمئنم چیز مهمی نیست.
ولی از صدای پردردش، رویا نگران شد. هیچوقت او را اینطور بی حال و بی رنگ ندیده بود. بی اختیار دلش سوخت. خانم نفس زنان از اتاق بیرون آمد و روی مبل نشست. زنگ روی میز را تکان داد. خیلی زود زهرا آمد. خانم از او خواست آشپزشان را که پارسا او را مادرجون می خواند صدا بزند. وقتی مادر آمد خانم دوباره به همراه او ، به اتاق پارسا برگشت و بعد از آن مادرجون در آشپزخانه مشغول جوشاندن چند نوع داروی خانگی شد. خانم بشدت نگران بود و رویا او را دلداری میداد. با همه دلخوری که از پارسا داشت، حالا دلش می خواست که به همراه خانم برای عیادتش برود ولی خجالت می کشید.
تا آخر شب خانم و مادرجون در حال رفت و آمد به اتاق او بودند. رویا به هر زحمتی بود خانم را وادار به خوردن کمی شام کرد. بعد از شام که جانم داروهایش را خورد و به اتاق پارسا رفت از رویا خواست به اتاق خودش برود و استراحت کند. ولی نگرانی ، رویا را هم بی خواب کرده بود. مدتی در اتاق قدم زد. تلویزیون را روشن کرد و روی مبل لمید. ظاهرا مشغول تماشای تلویزیون بود ولی تمام فکرش روی حال خراب پارسا بود. نفهمید چه وقت گذشت که همانطور روی مبل خوابش برد.
از صدای ضربه های محکمی که به در خورد از خواب پرید. هراسان و وحشت زده به ساعت نگاه کرد. دو نیمه شب بود. صدای خانم را از پشت در تشخیص داد که با گریه او را می خواند، تلویزیون را خاموش کرد و در را باز کرد. از چهره خیس خانم وحشت کرد:
- تورو خدا رویا جون، بیا ببین چی شده. تو پرستاری شاید بفهمی . حالش خیلی بدتر شده.
رویا سرش را تکان داد. برگشت شالش را روی سرش انداخت و با خانم به اتاق پارسا رفت، پارسا روی تخت نشسته بود و با حال زار داخل ظرفی که زهرا جلویش گرفته بود بالا می آورد، از او خواست دراز بکشد. زهرا ظرف را عقب برد و پارسا دراز کشید و رویا شروع به معاینه کرد، هر جا دستش را می گذاشت و فشار می داد، از او سوالهایی می پرسید. محل درد را پیدا کرد. با فشار دستش صدای فریاد پارسا بلند شد. رویا پریشان با عجله به زهرا گفت:
- خیلی زود تلفن بزن آژانس بیاد.
به خانم که به شدت گریه میکرد نزدیک شد. دستهایش را گرفت و گفت:
- آپاندیس، نیاز به عمل داره باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان.
خانم با التماس و درد پرسید:
- خیلی خطرناکه؟
- نه من بهتون قول میدم.
- تو باهاش میری؟
رویا سعی کرد لبخند بزند. آرام جواب داد:
- اگه شما بخواهید حتما.
به اتاقش رفت. آماده شد و خیلی زود برگشت. جلو در اتاق پارسا به زهرا که وحشتزده بود روبرو شد.
 

FA-HA

عضو جدید
زهرا نگران گفت:
- آژانس گفت تا نیم ساعت دیگه نمی تونه ماشین بفرسته.
رنگ خانم به شدت پرید و ضعف کرد. پارسا مثل مار به خود می پیچید. رویا دست کمی از آنها نداشت. اگر آپاندیس پاره شده بود نیم ساعت زیاد بود نباید وقت را از دست می داد. چاره ای نبود رو کرد به پارسا و گفت:
- سوئیچ ماشینتون کجاست؟
پارسا اشاره به پالتوش کرد. رویا خیز برداشت و پالتو را از جلو خانم برداشت. خانم با ضعف و حیرت سوئیچ را ، از جیب پالتو در آورد و آنرا در دست رویا گذاشت و پرسید:
- مگه میتونی رانندگی کنی؟
رویا او را بوسید و گفت:
- نترسید. یک مقداری بلدم که تا بیمارستان برسم. شما فقط به فکر حال خودتون باشید. دارو هاتون رو بخورید و نگران نباشید. خیلی زود بهتون تلفن میزنم.
سپس رو به زهرا کرد و در حالیکه با عجله بیرون میرفت دستورات لازم را داد:
- شما آقا رو آماده کنید و بیاریدشون بیرون. خوب بپوشونیدشون. یک پتو هم بیارید.
به سرعت به طرف پارکینگ رفت. ماشین را بیرون آورد. بخاری اش را روشن کرد و صندلی جلو را خواباند. پارسا را چند نفری بیرون آوردند و با کمک هم او را روی صندلی خواباندند، زهرا پتو را رویش کشید و پرسید:
- منم بیام؟
رویا نشست پشت فرمان و جواب داد:
- نه شما به خانم برس. داروهاش رو بده و راضی شون کن کمی بخوابن.
به راه افتاد. با سرعت و مهارت، به سمت نزدیکترین بیمارستان می راند. پارسا با وجود درد زیاد، با تعجب به مهارت او در رانندگی نگاه می کرد ولی نمی توانست چیزی بگوید. وارد بیمارستان شدند. رویا پیاده شد، خیلی زود با چند نفر و یک برانکارد برگشت. پارسا را روی برانکارد گذاشتند و به طرف ساختمان دویدند. رویا ماشین را قفل کرد و همراه آنها دوید. دکتر پیج شد و خیلی سریع بالای سر بیمار رسید. پس از اولین معاینه، تشخیص رویا را تایید کرد و دستور انتقال او را به اتاق عمل را داد. تا پشت در اتاق عمل، او را که از درد به حال بیهوشی افتاده بود همراهی کرد و وقتی به او اجازه ورود ندادند، روی اولین صندلی ولو شد و با تمام شدن کارش نفسی راحت کشید. به یاد نگرانی خانم، خودش را به تلفن رساند. با خانم صحبت کرد و او را مطمئن کرد و از او خواست که حتما کمی بخوابد و نگران نباشد. مدتی گذشت، رویا طول راهرو را بالا و پایین کرد. هر چند دقیقه یکبار به ساعت نگاه می کرد، از مدتی که فکر می کرد خیلی گذشت و هنوز خبری نبود. کم کم نگران شد. نیم ساعت به یک ساعت و حالا دو ساعت گذشته بود و پارسا هنوز در اتاق عمل به سر میبرد. شدت اضطراب به دلش چنگ می انداخت که در اتاق عمل باز شد. رویا با عجله خودش را به دکتر رساند و از حال بیمار پرسید. دکتر با خستگی جواب داد:
خیلی به موقع رسوندینش، وگرنه ممکن بود پاره بشه و مشکل به وجود بیاره. عملش موفق بود. الان بیهوشه. فکر میکنم قبل از ظهر به بخش منتقل بشه.
از دکتر تشکر کرد و به طرف تلفن رفت. نزدیک صبح بود و او مطمئن بود خانم بیدار است و در کنار تلفن منتظر خبر. همینطور هم بود به محض خوردن اولین زنگ، خانم گوشی را برداشت. رویا خبر موفق بودن عمل را به او داد و از شادیش خشنود شد. دوباره برگشت جلو در اتاق عمل و وقتی مطمئن شد کاری با او ندارند به منزل برگشت. ماشین را به پارکینگ برد و نزد خانم که منتظرش بود رفت. خانم با دیدن او دوباره گریه را از سر گرفت. رویا او را محکم در آغوش فشرد و اشکهایش را با دستمال گرفت.
- آه شما که بازم ناراحتید. من که نمی خوام دروغ بگم. عمل آپاندیس هیچ مشکلی نداره. ما هم که به موقع عمل کردیم. بهتون قول میدم که چند روز دیگه پسرتون صحیح و سالم خونه باشه. حرف منو باور کنید.
خانم دست او را فشرد و گفت:
- متشکرم. اگر تو نبودی خیلی بد میشد. زندگی پسرم رو مدیون توام عزیزم.
رویا لبخند زد و سوئیچ را تحویل دلد:
- این چه حرفیه، من که کاری نکردم.
- الان حالش چطوره؟
- خوب خوب، دکتر از عمل راضی بود. آقای سعادت بیهوش بودند.
چند روز باید اونجا بمونه؟
- احتمالا تا سه روز دیگه.
خانم او را بوسید و روانه اش کرد.
- پاشو برو استراحت کن خودم به موقع بیدارت می کنم.
رویا قبل از انتقال پارسا به بخش در بیمارستان حاضر بود. به خواسته خانم، برایش اتاق خصوصی سفارش دادند. وقتی او را به اتاقش آوردند مدت کمی از به هوش آمدنش می گذشت و هنوز زیاد درد داشت. او را در تختش جابه جا کردند و دوباره با آمپول و مسکن خواباندند. از همانجا رویا با خانم تماس گرفت و تمام گزارشات لازم را به اطلاعش رساند. در همین موقع زهرا به همراه یک سبد بزرگ گل که به سفارش خانم تهیه کرده بود وارد شد و در آخرین دقایق ساعت ملاقات، شهره با مادر و برادرش هراسان وارد اتاق شدند. رویا خانم فهیمی را از خوب بودن حال پارسا مطمئن کرد و با آنها از اتاق خارج شد. خانم فهیمی پرسید:
- مریض میتونه همراه داشته باشه؟
رویا با اینکه میدانست، ولی گفت:
- نمی دونم. یعنی هنوز نپرسیدم.
خانم فهیمی دوباره پرسید:
- اگر اجازه بدن کی کنارش می مونه؟
- بیشتر زهرا می مونه. گاهی هم من برای گرفتن خستگی ش میام ولی اگه دوست دارید می تونید شما بمونید.
رویا ظاهر سازی را به وضوح در چهره ی او دید:
- خیلی دوست دارم بمونم ولی امشب مهمان دارم. بعد از اونم می دونی که من وسواس دارم و از محیط بیمارستان بشدت متنفرم وگرنه حتما می موندم.
شهره لبخند زد و مسخره و پرطعنه در ادامه صحبت مادرش گفت:
- آره رویا جون بودن تو برای مریض مفیدتره.
اگر رویا خودش را کنترل نمی کرد سیلی محکمی به گوش او می خواباند، در جواب او و برای تائید حرفش تبسمی کرد. از خانم فهیمی خداحافظی کرد و از آنها جدا شد. سعی کرد اراجیف او را نشنیده بگیرد و فکرش را آلوده ی او نکند ولی به خاطر توهینش تصمیم به یک مبارزه جدی با او گرفت. با زهرا هماهنگ کرد که برود و غروب برگردد که شب رویا به خانه برگردد. بهتر دید شب را آنجا نماند. به یاد حرف پدرش افتاد که( مومن هیچگاه خود را در معرض تهمت قرار نمی دهد).
تا شب توی راهرو پشت در اتاق پارسا منتظر ماند و هر نیم ساعت از پنجره مریض را زیر نظر داشت، گاهی برای خستگی به حیاط بیمارستان میرفت و گاهی به سالن های دیگر سر میکشید. وقتی زهرا آمد شیفت همراهی را عوض کردند. به منزل رفت و صبح اول وقت برگشت و زهرا را مرخص کرد.
پارسا تازه بیدار شده و حرکات بی قراری داشت. رویا پرستار را خبر کرد و همراه او وارد اتاق شد. پارسا کاملا به هوش آمده بود ولی هنوز آثار درد در او پیدا بود. پرستار پس از بررسی حال او برای آوردن آمپول بعدی بیرون رفت. پارسا نگاهی به سرم بالای سرش کرد و به زحمت پرسید:
- چی شده من کجا هستم؟
رویا با وجود دلخوری قبلی به او لبخند زد:
- همه چیز مرتبه، آپاندیس شما عمل شده و الان توی بیمارستان هستید.
 

FA-HA

عضو جدید
پارسا با دو دست شقیقه هایش را مالید و کمی فکر کرد:
- آه درسته. یه جیزهایی یادم اومد. دردها و پس آوردنها و بعدش هم شما.
رویا سعی کرد به او آرامش دهد:
- دکتر از عملتون راضی بود. به زودی همین اندک دردتون هم تموم میشه.
پرستار وارد شد و آمپولش را تزریق کرد. رویا با خانم تماس گرفت و پارسا به زحمت چند کلمه با او صحبت کرد و دوباره خیلی زود خوابش برد.
نزدیک ظهر که بیدار شد، درد کمی داشت. دکتر برای معاینه آمده و از او خواست کمی در اتاق قدم بزند، بعد از رفتن دکتر به کمک رویا چند قدم در اتاق راه رفت. وقتی دوباره روی تختش برگشت و نفسش تازه شد به رویا که خودش را مشغول مرتب کردن گلها نشان میداد نظری افکند و گفت:
- رانندگی تون عالیه.
رویا او را نگاه نکرد. همانطور جواب داد:
- اینطور که میگید نیست فقط یه مقدار کم بلدم.
پارسا لبخند زد:
- بدون تعارف، خیلی بیشتر از یک مقدار بود.
رویا جوابی نداد. کیفش را برداشت و بدون نگاه کردن به چشمان او گفت:
- بهتره من بیرون بمونم. صحبت کردن خسته تون می کنه. اگر چیزی خواستید زنگ پرستاری رو بزنید. من همینجا هستم.
یک قدم برداشته بود که با صدای پارسا متوقف شد:
- خانم امینی!
رویا ایستاد. مودبانه برگشت و از نگاه مهربان او زانوانش لرزید:
- با اینکه ازم رنجیده بودید ولی بهم کمک کردید. اینبار معذرت خواهی منو می پذبرید؟
رویا سرش را پایین انداخت و به یاد آن شب و توهین پارسا، اشک در چشمانش حلقه زد. قبل از سرازیر شدن آن و پس از مکث طولانی جواب داد:
- مهم نیست، اجازه میدید برم؟
پارسا که متوجه آشفتگی او بود، لبخند زد و گفت:
- بفرمایید خانم و متشکرم.
خودش را تا حیاط بیمارستان رساند. یک جای خلوت پیدا کرد و به راحتی گریست، با اینکه تا چند روز پیش خیلی از او دلخور بود ولی از اینکه این مرد مغرور اینچنین فروتنانه ازش معذرت خواهی کرده بود به جای خوشحال شدن ناراحت بود. مدتی را همانجا قدم زد و در آرزوی دیدن پریسا و اعتراف کردن برایش اشک ریخت، وقتی برگشت پارسا خوابیده بود. تا نزدیک شدن ساعت ملاقات خودش را سرگرم کرد و بعد از خوردن نهار، پرستار او را برای دادن داروی ساعتی بیدار کرد. اولین ملاقات کننده زهرا بود که مثل دیروز با یک سبد گل زیبا از طرف خانم آمده بود و بعد از او همکار و شریک پارسا به همراه چند تا از دوستان مشترکشان آمدند. رویا که نگاههای پرمعنی و تحسین آمیز آنها را روی خودش دید چند دقیقه بیشتر نماند، زهرا را بیرون خواند و بعد از دادن سفارشات لازم به نمازخانه رفت تا نماز بخواند و استراحت کند. بعدازظهر و بعد از ساعت ملاقات، زهرا با عجله خودش را به او رساند و هیجانزده گفت:
- خیلی جالب بود. دوستای آقای سعادت در مورد شما پرسیدند و راجع بهت تحقیقات می کردن. آقا هم چهره اش تو هم رفت و گفت، شما نامزد داری.
سپس ناباورانه پرسید:
- نامزد داری؟
رویا لبخند زد و شانه بالا انداخت:
- تا جایی که خودم اطلاع دارم نه.
زهرا سر تکان داد و خندید:
- خیلی جالب تر شد.
زهرا را به منزل فرستاد تا شب با انرژی تازه برگردد. وقتی به اتاق پارسا رفت و با او تنها ماند، پارسا پرسید:
از دکتر نپرسیدید من کی مرخص میشم؟
-چرا احتمالا پس فردا مرخصید. من نبودم راه رفتید؟
-بله با کمک زهرا حتی تا راهرو هم رفتم.
-خیلی خوبه. فکر میکنم امشب سرم را قطع کنن.
چند دقیقه سکوت ایجاد شد.رویا در حالیکه مشغول جابه جایی سبدها و دسته گلها بود پرسید:
- ظاهرا ملاقات کننده زیادی داشتید. اینجا پر از گل شده.
- همینطوره. اتاق پر بود. بعضی ها بیرون ایستادند.
مکثی کوتاه کرد و دوباره گفت:
- می تونم یه خواهش بکنم؟
- بفرمایید!
کنجکاو و مضطرب منتظر خواهش پارسا بود.
- لطفا فردا ساعت ملاقات اینجا نمونید. زهرا باشه کافیه.
گونه های رویا گر گرفت. با چیزهایی که زهرا گفته بود منظورش کاملا مشخص بود. با حرکات دستپاچه بسته های شکلات توی کمد را برداشت و داخل یخچال جابه جا کرد. پارسا صورت گلگون و دستان لرزانش را دید و لبخند زد. هیجان به وضوح در حرکاتش پیدا بود. به طرف تلفن رفت و پرسید:
- با مادرتون صحبت می کنید؟ حتما منتظرن صدای شما رو بشنون.
- آره. اگه شما میگید حتما همین طورن.
اول خودش با خانم صحبت کرد و سپس گوشی را به پارسا داد و جلو در ایستاد که مزاحم صحبت آنها نباشد. پارسا لا به لای صحبت ها به صورتی که رویا بشنود به مادرش گفت:
- مامان شما با وجود خانم امینی دیگر نباید نگران باشید. ایشون خیلی ما رو شرمنده کردن.
رویا برنگشت و عکس العملی نشان نداد. پس از اتمام مکالمه گوشی را از او گرفت و سر جایش قرار داد، کیفش را برداشت و گفت:
- من بیرونم شما استراحت کنید.
پارسا با لبخندی پر محبت از او تشکر کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا