الان بايد برم بيرون كار دارم . ادامه رو شب براتون مي زارم.
75
يك سال از فوت ننه ملوك مي گذشت . اگرچه بدون حضور او در تنهايي و سكوت دلگير خانه هميشه اشكم در مي آمد اما رفته رفته خودم را عادت دادم كه بايد مثل هميشه به پيش آمدهاي زندگي خو بگيرم . بهار راه افتاده بود و روي سبزه ها تاتي تاتي مي كرد .( چه بچه بد قدمي بود اين بهار...) به پيشنهاد فريبرز يك دار قالي كوجك در اتاق برپا كردم و ساعتهايي چند از روز را در سكوت به گره زدن رجهاي قالي مشغول بودم . هربار كه نيش چاقو دستم را زخمي مي كرد اشكم در مي آمد و بهانه هاي كهنه ام را با ريختن اشك تازه مي كردم .
" ماندانا تو استعدادت خيلي بيشتر از من است . من ز بچگي پشت دار قالي بزرگ شدم اما نمي توانم به اين مهارت و استادي گره بزنم ." . " ماندانا همي چيزش با بقيخ فرق دارد . حيف كه اينجا مردي لايق او پيدا نمب شود." رخسار در دنباله ي حرف سلما و مارجان افزود :" گاهي فكر مي كنم ماندانا با اين همه مهرباني شايد فرشته اي باشد كه خدا او را برايمان فرستاده ." هر سه خديدند . هميشه بعد از ظهر ها وقت بيكاري كنارم مي نشستند و با هم اختلاط مي كردند . من هم ضمن رج زدن قالي در گفت و گوهايشان شركت مي كردم.
يك شب در اثر باد شديد برق قطع شد . من زودتر از هميشه فتيله فانوس را پايين كشيدم و به رختخواب رفتم . بعد سرم را ميان دستهايم گرفتم و گريستم آن هم به حال بدبختيهاي خودم . خوب مي دانستم تنها يك تماس كفي است تا زندگي ام را از اين رو به آن رو كند. آن وقت محال بود بتوانم ديگر او را متعلق به ديگري بدانم ... محال بود بتوانم اينطور راحت آرام و بي دردسر زندگي كنم ... چرا حالا به ياد من افتادي فريبرز ؟ حالا كه تمام ميل و اشتياق و غرايزم را با خاطرات گذشته ام دفن كرده ام .
او به طرفم آمد. سرم را در آغوش گرفت و موهايم را نوازش كرد ." مرا ببخش ماندانا . قصد ناراحت كردن تو را نداشتم ... اين طوري گريه نكن . باشد مي روم . همين الان مي روم." بعد سرم را بلند كرد . بر پيشاني ام بوسه زد . خداي من ! اين نخستين بوسه اي بود كه او به من تقديم مي كرد . اشك آلود و دردمند نگاهش كردم . صورتم را نوازش كرد نم اشك چشمان او را هم برق انداخت . لب باز كرد تا چيزي بگويد اما منصرف شد و شتابزده از اتاقم بيرون رفت . من در سياهي شب سايه اي ديدم كه سر به كوچه باغها زد . تا صبح در فكر و خيال سر كردم.
75
يك سال از فوت ننه ملوك مي گذشت . اگرچه بدون حضور او در تنهايي و سكوت دلگير خانه هميشه اشكم در مي آمد اما رفته رفته خودم را عادت دادم كه بايد مثل هميشه به پيش آمدهاي زندگي خو بگيرم . بهار راه افتاده بود و روي سبزه ها تاتي تاتي مي كرد .( چه بچه بد قدمي بود اين بهار...) به پيشنهاد فريبرز يك دار قالي كوجك در اتاق برپا كردم و ساعتهايي چند از روز را در سكوت به گره زدن رجهاي قالي مشغول بودم . هربار كه نيش چاقو دستم را زخمي مي كرد اشكم در مي آمد و بهانه هاي كهنه ام را با ريختن اشك تازه مي كردم .
" ماندانا تو استعدادت خيلي بيشتر از من است . من ز بچگي پشت دار قالي بزرگ شدم اما نمي توانم به اين مهارت و استادي گره بزنم ." . " ماندانا همي چيزش با بقيخ فرق دارد . حيف كه اينجا مردي لايق او پيدا نمب شود." رخسار در دنباله ي حرف سلما و مارجان افزود :" گاهي فكر مي كنم ماندانا با اين همه مهرباني شايد فرشته اي باشد كه خدا او را برايمان فرستاده ." هر سه خديدند . هميشه بعد از ظهر ها وقت بيكاري كنارم مي نشستند و با هم اختلاط مي كردند . من هم ضمن رج زدن قالي در گفت و گوهايشان شركت مي كردم.
يك شب در اثر باد شديد برق قطع شد . من زودتر از هميشه فتيله فانوس را پايين كشيدم و به رختخواب رفتم . بعد سرم را ميان دستهايم گرفتم و گريستم آن هم به حال بدبختيهاي خودم . خوب مي دانستم تنها يك تماس كفي است تا زندگي ام را از اين رو به آن رو كند. آن وقت محال بود بتوانم ديگر او را متعلق به ديگري بدانم ... محال بود بتوانم اينطور راحت آرام و بي دردسر زندگي كنم ... چرا حالا به ياد من افتادي فريبرز ؟ حالا كه تمام ميل و اشتياق و غرايزم را با خاطرات گذشته ام دفن كرده ام .
او به طرفم آمد. سرم را در آغوش گرفت و موهايم را نوازش كرد ." مرا ببخش ماندانا . قصد ناراحت كردن تو را نداشتم ... اين طوري گريه نكن . باشد مي روم . همين الان مي روم." بعد سرم را بلند كرد . بر پيشاني ام بوسه زد . خداي من ! اين نخستين بوسه اي بود كه او به من تقديم مي كرد . اشك آلود و دردمند نگاهش كردم . صورتم را نوازش كرد نم اشك چشمان او را هم برق انداخت . لب باز كرد تا چيزي بگويد اما منصرف شد و شتابزده از اتاقم بيرون رفت . من در سياهي شب سايه اي ديدم كه سر به كوچه باغها زد . تا صبح در فكر و خيال سر كردم.