bahar_19
عضو جدید
فصل چهاردهم
لقمه ای را که مامان برایم درست کرده بود از دستش گرفتم،و از او خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم امروز آخرین امتحانم را می دادم و برای یک ماهی تعطیل می شدم.چون ماشین بنزین نداشت،زودتر از خانه خارج شدم.هنگامی که به پمپ بنزین رسیدم حسابی شلوغ بود ماشین را داخل صف جا دادم.حساب کردم ده تا ماشین جلوی من بود،تصمیم گرفتم تا نوبت به من برسد کمی درس بخوانم،هنوز دوازده،سیزده دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای هیاهویی به گوشم خورد.در جایگاه دو نفر با هم دعوایشان شده بود در یک چشم برهم زدن چنان کتک کاری در گرفت که مردم جمع شدند.
به ساعتم نگاه کردم هشت و بیست و پنج دقیقه بود و هنوز چهار ماشین جلوی من بود دیرم شده بود.تا نوبت به من می رسید حداقل ده دقیقه دیگر طول می کشید و تا دانشگاه هم کلی راه مانده بود و ممکن بود به امتحانم نرسم.
کیف و کتابم را برداشتم،ماشین را خاموش و درها را قفل کردم و از پمپ بنزین خارج شدم.برای اولین ماشینی که دیدم دست تکان دادم ماشین جلوی پایم ترمز کرد،مسیرم را گفتم و سوار شدم.
پس از چند دقیقه راننده که پسر جوانی بود گفت:
- خانم کجا می ری؟
- دانشگاه....
راننده با حالت زننده ای گفت:
- نه آبجی به مسیر ما نمی خوره.
با عصبانیت گفتم:
- من که اول مسیرمو گفتم،چرا الان می گی به مسیرم نمی خوره؟
- حالا چرا اول صبی خون خودتو کثیف می کنی آبجی،حالا چون خیلی خوشگلی رو چشمم می رسونمت.
- خفه شو،زود نگه دار می خوام پیاده بشم.
راننده دوباره نگاهی از توی آینه به من انداخت و گفت:
- کجا عزیز،هنوز که نرسیدی؟
فهمیدم واقعا قصد مزاحمت دارد.محکم کیفک را بر سرش کوبیدم و در ماشین را باز کردمو گفتم:
- زود نگه دار.
- صبر کن دیوونه خودتو نکشی ،شرت گردن ما بیفته.
و نگه داشت.
بدون اینکه کرایه را بدهم از ماشین پیاده شدم،دو چهار راه به دانشگاه مانده بود هنوز یکربعی وقت داشتم شروع کردم به دویدن دو سه ماشین از کنارم رد شد و برایم بوق زد ولی دیگر نمی خواستم سوار ماشین کسی بشوم.
تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود،دوست داشتم یکجا بنشینم و های های گریه کنم،اشکهایم با کوچکترین تلنگری آماده ریختن بودند.
از بس دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم چند لحظه ای راه رفتم و دوباره شروع به دویدن کردم که ماشینی کنارم ترمز کرد.
بی تفاوت رد شدم،دلم نمی خواست دوباره این اتفاق تکرار شود که ناگهان صدای کسی را شنیدم که می گفت:
- خانم معتمد!
به ماشین نگاه کردم،اردلان را دیدم که اشاره می کرد ،سوار شدم.و سلام کردم،با تعجب جوابم را داد وگفت:چرا دفعه اول که بوق زدم سوار نشدی ،برای چی داشتی می دویدی؟
- اگه ممکنه منو به دانشگاه برسونید.فقط پنج دقیقه موندهتا در سالن را ببندند.
- باشه،ماشینت کجاست؟
- توی پمپ بنزین.
- نمی خوای بگی چی شده؟
- توی پمپ بنزین بود مکه دونفر دعواشون شد.چند تا ماشین هم جلوی من بود،فکر کردم اگه بمونم ممکنه به امتحانم نرسم،ماشینو همونجا گذاشتم و سوار یه شخصی شدم،رانندهه قصد مزاحمت داشت من هم از ماشین پیاده شدم.
با یاد آوری راننده اشکهایم جاری شد.اردلان دستمالی از جیبش رد آورد و گفت:
- بگیر این مرواریدا رو پاک کن حیف این چشمها نیست که با گریه خرابشون کنی.
دستمال رو گرفتم و اشکهایم را پاک کردم.
- سوئیچ رو بده تا ماشینتو برات بیارم.
سوئیچ را به او دادم و جلوی دانشگاه پیاده شدم.
- امتحانت ساعت چند تموم می شه.
- ساعت ده.
- خوبه همین جا بمون ساعت ده میام،امیدوارم موفق باشی.
سرش تکان دادم و به دانشگاه رفتم فکر میکنم آخرین نفری بودم که به جلسه رسید روی صندلی که نشستم،نفسی تازه کردم،هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای مراقب را شنیدم که می گفت((شروع کنید.))
برگه را برداشتم،نگاهی به سوالات انداختم.همه را بلد بودم ولی تمرکز حواس نداشتم اعصابم به هم ریخته بود چشمهایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم حالم که بهتر شد سوالها را یکی یکی پاسخ دادم و در آخر ورقه ام را تحویل دادم و از جلسه بیرون آمدم.به دستشویی رفتم و صورتم را شستم.چشمهایم کمی حالت گریه داشت.خدا را شکر کردم که اردلان را برای من رساند وگرنه ممکن نبود به موقع برسم.
به ساعتم نگاه کردم ،پنج دقیقه به ده مانده بود از دانشگاه بیرون آمدم و همان اطراف ایستادمو کتابم را باز کردم جوابهایم را با کتاب چک می کردم که سایه ای روی کتابم افتاد.سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم و گفتم:
- سلام می بخشید مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم،امتحانت خوب شد؟
- آره خدا رو شکر.
اردلان با دستش انتهای خیابان را نشان داد و گفت:
- ماشینتو اونجا پارک کردم.
در کنارش به راه افتادم و گفتم:
- ممنون ،خیلی لطف کردید.
- درست سر موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود الان باید توی کدوم پارکینگ دنبال ماشینت بگردی.
- مزاحم کار و زندگی شما هم شدم.
- نه من امروز کاری نداشتم اومده بودم ماشینمو به یکی از دوستانم بدم،می خواست بره شمال شرکتش یه مقدار بالاتر از دانشگاه شماست.
- حالا کارتون انجام شد؟
- بله رفتم پمپ بنزین شوار ماشین شدم و ماشین خودمو همون حوالی پارک کردم و تلفن زدم بیاد ماشینو ببره.تا برسه کمی طول کشید برای همین یه کم تاخیر داشتم.
- اشکالی نداره اگه قصد دارید جایی برید برسونمتون؟
- از اونجایی که من اهل تعارف نیستم قبول می کنم.
و سوئیچ را به طرفم گرفت.
- اگه زحمتی نیست خودتون رانندگی کنید،من اصلا حوصله ندارم.
اردلان سوار ماشین شد و در را برایم باز کرد.سوار شدم و کیف و کتابم را روی صندلی عقب گذاشتم.
اردلان گفت:موافقی با هم بریم یه شیر قهوه بخوریم.
- هر طور میل شماست.
- پس می ریم همون کافی شاپی که قبلا رفتیم.
سری به علامت موافقت تکان دادم و چشمهایم را بستم،حرفهای مرد راننده حتی برای لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.دوباره داشت اشکهایم جاری می شد.از قیافه اش با آن لحن صحبت کردن حالم به هم می خورد.توی همین فکرها بودم که دست اردلان را روی دستم حس کردم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم،دستش را کنار کشید و گفت:
- متاسفم،دو بار صدات کردم ولی نشنیدی.چرا اینقدر خودتو عذاب می دی،نمی خوای برای من تعریف کنی؟حداقلش اینه که سبک می شی.
حرفی نزدم.مکثی کرد و گفت:
- - رانندهه حرفی زده؟کاری کرده؟از کجا فهمیدی قصد مزاحمت داره،داری دیوونم می کنی یه حرفی بزن.
فقط نگاهش کردم.عصبانی بود.
عصبی گفتم:
- از نگاهش ،از حرفاش.
- اگه ممکنه یه جمله از حرفاشو بگو.
- من اول که می خواستم سوار بشم مسیرمو گفتم،ولی اون بعد از چند دقیقه گفت به مسیرم نمی خوره،منم که عصبانی شده بودم گفتم که نگه دار.ولی اون گفت حالا چرا اول صبحی خون خودتو کثیف می کنی و نگه نداشت،منم محکم کیفمو کوبیدم توی سرش و اونم مجبور شد نگه داره،منم پیاده شدم.
- همین یا نصفشو سانسور کردی؟
چشمهایم را بستم از این که فهمیده بود دروغ گفتم خجالت کشیدم.
- با این حرف که تو عصبانی نمی شی،من که می دونم یه چیز دیگه گفته حالا بگو.
حوصله پیله کردنش را نداشتم ،گفتم:
- احمق به من گفت حالا چون خوشگلی می رسونمت.
با عصبانیت گفت :
- چی؟
نگاهش کردم حالا نه تنها عصبانی بود بلکه رگ گردنش هم برجسته شده بود،فهمیدم که واقعا عصبانی شده.
- شماره ماشینش رو برنداشتی تا آدمش کنم؟
- اُه،من اونقدر ترسیده بودم که فقط می خواستم از ماشینش پیاده بشم.دیگه فکر شماره و این حرفا نبودم.
با حالتی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
- سوار ماشینای شخصی نشو،بعضی هاشون آدهای درست و حسابی نیستن ممکنه یه کاری دستت بدن.
و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- اونم با این شکل و شمایل تو.
دوباره اشکهایم سرازیر شد.
- گریه نکن،می دونی وقتی اشکهای تورو می بینم دلم می خواد اون پسره احمقو خفه کنم.
نگاهش کردم خیلی ناراحت بود ،گفتم:
- ببخشید ،روز شما رو هم خراب کردم.
- اشکالی نداره این ماجرا را فراموش کن مگه تو نبودی که می گفتی آدم نباید به گذشته فکر کنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شما هم عجب هوش و هواسی دارید؟
- حالا شد،نمی دونی وقتی می خندی چقدر قشنگتر می شی؟
سرم را پایین انداختم ،خیلی راحت حرفهایش را می زد.
- آخی خجالت کشیدی،خب دیگه ازت تعریف نمی کنم یه وقت با کیفت نزنی تو سرم.
از حرف اردلان خنده ام گرفت......
لقمه ای را که مامان برایم درست کرده بود از دستش گرفتم،و از او خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم امروز آخرین امتحانم را می دادم و برای یک ماهی تعطیل می شدم.چون ماشین بنزین نداشت،زودتر از خانه خارج شدم.هنگامی که به پمپ بنزین رسیدم حسابی شلوغ بود ماشین را داخل صف جا دادم.حساب کردم ده تا ماشین جلوی من بود،تصمیم گرفتم تا نوبت به من برسد کمی درس بخوانم،هنوز دوازده،سیزده دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای هیاهویی به گوشم خورد.در جایگاه دو نفر با هم دعوایشان شده بود در یک چشم برهم زدن چنان کتک کاری در گرفت که مردم جمع شدند.
به ساعتم نگاه کردم هشت و بیست و پنج دقیقه بود و هنوز چهار ماشین جلوی من بود دیرم شده بود.تا نوبت به من می رسید حداقل ده دقیقه دیگر طول می کشید و تا دانشگاه هم کلی راه مانده بود و ممکن بود به امتحانم نرسم.
کیف و کتابم را برداشتم،ماشین را خاموش و درها را قفل کردم و از پمپ بنزین خارج شدم.برای اولین ماشینی که دیدم دست تکان دادم ماشین جلوی پایم ترمز کرد،مسیرم را گفتم و سوار شدم.
پس از چند دقیقه راننده که پسر جوانی بود گفت:
- خانم کجا می ری؟
- دانشگاه....
راننده با حالت زننده ای گفت:
- نه آبجی به مسیر ما نمی خوره.
با عصبانیت گفتم:
- من که اول مسیرمو گفتم،چرا الان می گی به مسیرم نمی خوره؟
- حالا چرا اول صبی خون خودتو کثیف می کنی آبجی،حالا چون خیلی خوشگلی رو چشمم می رسونمت.
- خفه شو،زود نگه دار می خوام پیاده بشم.
راننده دوباره نگاهی از توی آینه به من انداخت و گفت:
- کجا عزیز،هنوز که نرسیدی؟
فهمیدم واقعا قصد مزاحمت دارد.محکم کیفک را بر سرش کوبیدم و در ماشین را باز کردمو گفتم:
- زود نگه دار.
- صبر کن دیوونه خودتو نکشی ،شرت گردن ما بیفته.
و نگه داشت.
بدون اینکه کرایه را بدهم از ماشین پیاده شدم،دو چهار راه به دانشگاه مانده بود هنوز یکربعی وقت داشتم شروع کردم به دویدن دو سه ماشین از کنارم رد شد و برایم بوق زد ولی دیگر نمی خواستم سوار ماشین کسی بشوم.
تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود،دوست داشتم یکجا بنشینم و های های گریه کنم،اشکهایم با کوچکترین تلنگری آماده ریختن بودند.
از بس دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم چند لحظه ای راه رفتم و دوباره شروع به دویدن کردم که ماشینی کنارم ترمز کرد.
بی تفاوت رد شدم،دلم نمی خواست دوباره این اتفاق تکرار شود که ناگهان صدای کسی را شنیدم که می گفت:
- خانم معتمد!
به ماشین نگاه کردم،اردلان را دیدم که اشاره می کرد ،سوار شدم.و سلام کردم،با تعجب جوابم را داد وگفت:چرا دفعه اول که بوق زدم سوار نشدی ،برای چی داشتی می دویدی؟
- اگه ممکنه منو به دانشگاه برسونید.فقط پنج دقیقه موندهتا در سالن را ببندند.
- باشه،ماشینت کجاست؟
- توی پمپ بنزین.
- نمی خوای بگی چی شده؟
- توی پمپ بنزین بود مکه دونفر دعواشون شد.چند تا ماشین هم جلوی من بود،فکر کردم اگه بمونم ممکنه به امتحانم نرسم،ماشینو همونجا گذاشتم و سوار یه شخصی شدم،رانندهه قصد مزاحمت داشت من هم از ماشین پیاده شدم.
با یاد آوری راننده اشکهایم جاری شد.اردلان دستمالی از جیبش رد آورد و گفت:
- بگیر این مرواریدا رو پاک کن حیف این چشمها نیست که با گریه خرابشون کنی.
دستمال رو گرفتم و اشکهایم را پاک کردم.
- سوئیچ رو بده تا ماشینتو برات بیارم.
سوئیچ را به او دادم و جلوی دانشگاه پیاده شدم.
- امتحانت ساعت چند تموم می شه.
- ساعت ده.
- خوبه همین جا بمون ساعت ده میام،امیدوارم موفق باشی.
سرش تکان دادم و به دانشگاه رفتم فکر میکنم آخرین نفری بودم که به جلسه رسید روی صندلی که نشستم،نفسی تازه کردم،هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای مراقب را شنیدم که می گفت((شروع کنید.))
برگه را برداشتم،نگاهی به سوالات انداختم.همه را بلد بودم ولی تمرکز حواس نداشتم اعصابم به هم ریخته بود چشمهایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم حالم که بهتر شد سوالها را یکی یکی پاسخ دادم و در آخر ورقه ام را تحویل دادم و از جلسه بیرون آمدم.به دستشویی رفتم و صورتم را شستم.چشمهایم کمی حالت گریه داشت.خدا را شکر کردم که اردلان را برای من رساند وگرنه ممکن نبود به موقع برسم.
به ساعتم نگاه کردم ،پنج دقیقه به ده مانده بود از دانشگاه بیرون آمدم و همان اطراف ایستادمو کتابم را باز کردم جوابهایم را با کتاب چک می کردم که سایه ای روی کتابم افتاد.سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم و گفتم:
- سلام می بخشید مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم،امتحانت خوب شد؟
- آره خدا رو شکر.
اردلان با دستش انتهای خیابان را نشان داد و گفت:
- ماشینتو اونجا پارک کردم.
در کنارش به راه افتادم و گفتم:
- ممنون ،خیلی لطف کردید.
- درست سر موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود الان باید توی کدوم پارکینگ دنبال ماشینت بگردی.
- مزاحم کار و زندگی شما هم شدم.
- نه من امروز کاری نداشتم اومده بودم ماشینمو به یکی از دوستانم بدم،می خواست بره شمال شرکتش یه مقدار بالاتر از دانشگاه شماست.
- حالا کارتون انجام شد؟
- بله رفتم پمپ بنزین شوار ماشین شدم و ماشین خودمو همون حوالی پارک کردم و تلفن زدم بیاد ماشینو ببره.تا برسه کمی طول کشید برای همین یه کم تاخیر داشتم.
- اشکالی نداره اگه قصد دارید جایی برید برسونمتون؟
- از اونجایی که من اهل تعارف نیستم قبول می کنم.
و سوئیچ را به طرفم گرفت.
- اگه زحمتی نیست خودتون رانندگی کنید،من اصلا حوصله ندارم.
اردلان سوار ماشین شد و در را برایم باز کرد.سوار شدم و کیف و کتابم را روی صندلی عقب گذاشتم.
اردلان گفت:موافقی با هم بریم یه شیر قهوه بخوریم.
- هر طور میل شماست.
- پس می ریم همون کافی شاپی که قبلا رفتیم.
سری به علامت موافقت تکان دادم و چشمهایم را بستم،حرفهای مرد راننده حتی برای لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.دوباره داشت اشکهایم جاری می شد.از قیافه اش با آن لحن صحبت کردن حالم به هم می خورد.توی همین فکرها بودم که دست اردلان را روی دستم حس کردم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم،دستش را کنار کشید و گفت:
- متاسفم،دو بار صدات کردم ولی نشنیدی.چرا اینقدر خودتو عذاب می دی،نمی خوای برای من تعریف کنی؟حداقلش اینه که سبک می شی.
حرفی نزدم.مکثی کرد و گفت:
- - رانندهه حرفی زده؟کاری کرده؟از کجا فهمیدی قصد مزاحمت داره،داری دیوونم می کنی یه حرفی بزن.
فقط نگاهش کردم.عصبانی بود.
عصبی گفتم:
- از نگاهش ،از حرفاش.
- اگه ممکنه یه جمله از حرفاشو بگو.
- من اول که می خواستم سوار بشم مسیرمو گفتم،ولی اون بعد از چند دقیقه گفت به مسیرم نمی خوره،منم که عصبانی شده بودم گفتم که نگه دار.ولی اون گفت حالا چرا اول صبحی خون خودتو کثیف می کنی و نگه نداشت،منم محکم کیفمو کوبیدم توی سرش و اونم مجبور شد نگه داره،منم پیاده شدم.
- همین یا نصفشو سانسور کردی؟
چشمهایم را بستم از این که فهمیده بود دروغ گفتم خجالت کشیدم.
- با این حرف که تو عصبانی نمی شی،من که می دونم یه چیز دیگه گفته حالا بگو.
حوصله پیله کردنش را نداشتم ،گفتم:
- احمق به من گفت حالا چون خوشگلی می رسونمت.
با عصبانیت گفت :
- چی؟
نگاهش کردم حالا نه تنها عصبانی بود بلکه رگ گردنش هم برجسته شده بود،فهمیدم که واقعا عصبانی شده.
- شماره ماشینش رو برنداشتی تا آدمش کنم؟
- اُه،من اونقدر ترسیده بودم که فقط می خواستم از ماشینش پیاده بشم.دیگه فکر شماره و این حرفا نبودم.
با حالتی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
- سوار ماشینای شخصی نشو،بعضی هاشون آدهای درست و حسابی نیستن ممکنه یه کاری دستت بدن.
و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- اونم با این شکل و شمایل تو.
دوباره اشکهایم سرازیر شد.
- گریه نکن،می دونی وقتی اشکهای تورو می بینم دلم می خواد اون پسره احمقو خفه کنم.
نگاهش کردم خیلی ناراحت بود ،گفتم:
- ببخشید ،روز شما رو هم خراب کردم.
- اشکالی نداره این ماجرا را فراموش کن مگه تو نبودی که می گفتی آدم نباید به گذشته فکر کنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شما هم عجب هوش و هواسی دارید؟
- حالا شد،نمی دونی وقتی می خندی چقدر قشنگتر می شی؟
سرم را پایین انداختم ،خیلی راحت حرفهایش را می زد.
- آخی خجالت کشیدی،خب دیگه ازت تعریف نمی کنم یه وقت با کیفت نزنی تو سرم.
از حرف اردلان خنده ام گرفت......