رمان عشق ماندگار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bahar_19

عضو جدید
فصل چهاردهم

لقمه ای را که مامان برایم درست کرده بود از دستش گرفتم،و از او خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم امروز آخرین امتحانم را می دادم و برای یک ماهی تعطیل می شدم.چون ماشین بنزین نداشت،زودتر از خانه خارج شدم.هنگامی که به پمپ بنزین رسیدم حسابی شلوغ بود ماشین را داخل صف جا دادم.حساب کردم ده تا ماشین جلوی من بود،تصمیم گرفتم تا نوبت به من برسد کمی درس بخوانم،هنوز دوازده،سیزده دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای هیاهویی به گوشم خورد.در جایگاه دو نفر با هم دعوایشان شده بود در یک چشم برهم زدن چنان کتک کاری در گرفت که مردم جمع شدند.
به ساعتم نگاه کردم هشت و بیست و پنج دقیقه بود و هنوز چهار ماشین جلوی من بود دیرم شده بود.تا نوبت به من می رسید حداقل ده دقیقه دیگر طول می کشید و تا دانشگاه هم کلی راه مانده بود و ممکن بود به امتحانم نرسم.
کیف و کتابم را برداشتم،ماشین را خاموش و درها را قفل کردم و از پمپ بنزین خارج شدم.برای اولین ماشینی که دیدم دست تکان دادم ماشین جلوی پایم ترمز کرد،مسیرم را گفتم و سوار شدم.
پس از چند دقیقه راننده که پسر جوانی بود گفت:
- خانم کجا می ری؟
- دانشگاه....
راننده با حالت زننده ای گفت:
- نه آبجی به مسیر ما نمی خوره.
با عصبانیت گفتم:
- من که اول مسیرمو گفتم،چرا الان می گی به مسیرم نمی خوره؟
- حالا چرا اول صبی خون خودتو کثیف می کنی آبجی،حالا چون خیلی خوشگلی رو چشمم می رسونمت.
- خفه شو،زود نگه دار می خوام پیاده بشم.
راننده دوباره نگاهی از توی آینه به من انداخت و گفت:
- کجا عزیز،هنوز که نرسیدی؟
فهمیدم واقعا قصد مزاحمت دارد.محکم کیفک را بر سرش کوبیدم و در ماشین را باز کردمو گفتم:
- زود نگه دار.
- صبر کن دیوونه خودتو نکشی ،شرت گردن ما بیفته.
و نگه داشت.
بدون اینکه کرایه را بدهم از ماشین پیاده شدم،دو چهار راه به دانشگاه مانده بود هنوز یکربعی وقت داشتم شروع کردم به دویدن دو سه ماشین از کنارم رد شد و برایم بوق زد ولی دیگر نمی خواستم سوار ماشین کسی بشوم.
تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود،دوست داشتم یکجا بنشینم و های های گریه کنم،اشکهایم با کوچکترین تلنگری آماده ریختن بودند.
از بس دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم چند لحظه ای راه رفتم و دوباره شروع به دویدن کردم که ماشینی کنارم ترمز کرد.
بی تفاوت رد شدم،دلم نمی خواست دوباره این اتفاق تکرار شود که ناگهان صدای کسی را شنیدم که می گفت:
- خانم معتمد!
به ماشین نگاه کردم،اردلان را دیدم که اشاره می کرد ،سوار شدم.و سلام کردم،با تعجب جوابم را داد وگفت:چرا دفعه اول که بوق زدم سوار نشدی ،برای چی داشتی می دویدی؟
- اگه ممکنه منو به دانشگاه برسونید.فقط پنج دقیقه موندهتا در سالن را ببندند.
- باشه،ماشینت کجاست؟
- توی پمپ بنزین.
- نمی خوای بگی چی شده؟
- توی پمپ بنزین بود مکه دونفر دعواشون شد.چند تا ماشین هم جلوی من بود،فکر کردم اگه بمونم ممکنه به امتحانم نرسم،ماشینو همونجا گذاشتم و سوار یه شخصی شدم،رانندهه قصد مزاحمت داشت من هم از ماشین پیاده شدم.
با یاد آوری راننده اشکهایم جاری شد.اردلان دستمالی از جیبش رد آورد و گفت:
- بگیر این مرواریدا رو پاک کن حیف این چشمها نیست که با گریه خرابشون کنی.
دستمال رو گرفتم و اشکهایم را پاک کردم.
- سوئیچ رو بده تا ماشینتو برات بیارم.
سوئیچ را به او دادم و جلوی دانشگاه پیاده شدم.
- امتحانت ساعت چند تموم می شه.
- ساعت ده.
- خوبه همین جا بمون ساعت ده میام،امیدوارم موفق باشی.
سرش تکان دادم و به دانشگاه رفتم فکر میکنم آخرین نفری بودم که به جلسه رسید روی صندلی که نشستم،نفسی تازه کردم،هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای مراقب را شنیدم که می گفت((شروع کنید.))
برگه را برداشتم،نگاهی به سوالات انداختم.همه را بلد بودم ولی تمرکز حواس نداشتم اعصابم به هم ریخته بود چشمهایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم حالم که بهتر شد سوالها را یکی یکی پاسخ دادم و در آخر ورقه ام را تحویل دادم و از جلسه بیرون آمدم.به دستشویی رفتم و صورتم را شستم.چشمهایم کمی حالت گریه داشت.خدا را شکر کردم که اردلان را برای من رساند وگرنه ممکن نبود به موقع برسم.
به ساعتم نگاه کردم ،پنج دقیقه به ده مانده بود از دانشگاه بیرون آمدم و همان اطراف ایستادمو کتابم را باز کردم جوابهایم را با کتاب چک می کردم که سایه ای روی کتابم افتاد.سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم و گفتم:
- سلام می بخشید مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم،امتحانت خوب شد؟
- آره خدا رو شکر.
اردلان با دستش انتهای خیابان را نشان داد و گفت:
- ماشینتو اونجا پارک کردم.
در کنارش به راه افتادم و گفتم:
- ممنون ،خیلی لطف کردید.
- درست سر موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود الان باید توی کدوم پارکینگ دنبال ماشینت بگردی.
- مزاحم کار و زندگی شما هم شدم.
- نه من امروز کاری نداشتم اومده بودم ماشینمو به یکی از دوستانم بدم،می خواست بره شمال شرکتش یه مقدار بالاتر از دانشگاه شماست.
- حالا کارتون انجام شد؟
- بله رفتم پمپ بنزین شوار ماشین شدم و ماشین خودمو همون حوالی پارک کردم و تلفن زدم بیاد ماشینو ببره.تا برسه کمی طول کشید برای همین یه کم تاخیر داشتم.
- اشکالی نداره اگه قصد دارید جایی برید برسونمتون؟
- از اونجایی که من اهل تعارف نیستم قبول می کنم.
و سوئیچ را به طرفم گرفت.
- اگه زحمتی نیست خودتون رانندگی کنید،من اصلا حوصله ندارم.
اردلان سوار ماشین شد و در را برایم باز کرد.سوار شدم و کیف و کتابم را روی صندلی عقب گذاشتم.
اردلان گفت:موافقی با هم بریم یه شیر قهوه بخوریم.
- هر طور میل شماست.
- پس می ریم همون کافی شاپی که قبلا رفتیم.
سری به علامت موافقت تکان دادم و چشمهایم را بستم،حرفهای مرد راننده حتی برای لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.دوباره داشت اشکهایم جاری می شد.از قیافه اش با آن لحن صحبت کردن حالم به هم می خورد.توی همین فکرها بودم که دست اردلان را روی دستم حس کردم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم،دستش را کنار کشید و گفت:
- متاسفم،دو بار صدات کردم ولی نشنیدی.چرا اینقدر خودتو عذاب می دی،نمی خوای برای من تعریف کنی؟حداقلش اینه که سبک می شی.
حرفی نزدم.مکثی کرد و گفت:
- - رانندهه حرفی زده؟کاری کرده؟از کجا فهمیدی قصد مزاحمت داره،داری دیوونم می کنی یه حرفی بزن.
فقط نگاهش کردم.عصبانی بود.
عصبی گفتم:
- از نگاهش ،از حرفاش.
- اگه ممکنه یه جمله از حرفاشو بگو.
- من اول که می خواستم سوار بشم مسیرمو گفتم،ولی اون بعد از چند دقیقه گفت به مسیرم نمی خوره،منم که عصبانی شده بودم گفتم که نگه دار.ولی اون گفت حالا چرا اول صبحی خون خودتو کثیف می کنی و نگه نداشت،منم محکم کیفمو کوبیدم توی سرش و اونم مجبور شد نگه داره،منم پیاده شدم.
- همین یا نصفشو سانسور کردی؟
چشمهایم را بستم از این که فهمیده بود دروغ گفتم خجالت کشیدم.
- با این حرف که تو عصبانی نمی شی،من که می دونم یه چیز دیگه گفته حالا بگو.
حوصله پیله کردنش را نداشتم ،گفتم:
- احمق به من گفت حالا چون خوشگلی می رسونمت.
با عصبانیت گفت :
- چی؟
نگاهش کردم حالا نه تنها عصبانی بود بلکه رگ گردنش هم برجسته شده بود،فهمیدم که واقعا عصبانی شده.
- شماره ماشینش رو برنداشتی تا آدمش کنم؟
- اُه،من اونقدر ترسیده بودم که فقط می خواستم از ماشینش پیاده بشم.دیگه فکر شماره و این حرفا نبودم.
با حالتی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
- سوار ماشینای شخصی نشو،بعضی هاشون آدهای درست و حسابی نیستن ممکنه یه کاری دستت بدن.
و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- اونم با این شکل و شمایل تو.
دوباره اشکهایم سرازیر شد.
- گریه نکن،می دونی وقتی اشکهای تورو می بینم دلم می خواد اون پسره احمقو خفه کنم.
نگاهش کردم خیلی ناراحت بود ،گفتم:
- ببخشید ،روز شما رو هم خراب کردم.
- اشکالی نداره این ماجرا را فراموش کن مگه تو نبودی که می گفتی آدم نباید به گذشته فکر کنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شما هم عجب هوش و هواسی دارید؟
- حالا شد،نمی دونی وقتی می خندی چقدر قشنگتر می شی؟
سرم را پایین انداختم ،خیلی راحت حرفهایش را می زد.
- آخی خجالت کشیدی،خب دیگه ازت تعریف نمی کنم یه وقت با کیفت نزنی تو سرم.
از حرف اردلان خنده ام گرفت......
 

bahar_19

عضو جدید
به کافی شاپ که رسیدیدم اردلان سفارش شیرقهوه و کیک داد.از همان اول که وارد شدیم پسری همسن و سال اردلان مدام به من نگاه می کرد.به او توجهی نکردم ولی موقعی که داشتم شیر قهوه ام را می خوردم بی اختیار نگاهم به نگاهش افتاد،برایم لبخندی زد اخمی کردم و سرم را برگرداندم.
- چیه برای چی اخم کردی؟
- چیزی نیست.
دعا می کردم اردلان چیزی نفهمیده باشد ولی او سریع الانتقال تر از اینها بود.
- نکنه این مرتیکه کاری کرده؟شیطونه می گه پاشم ادبش کنم از اون موقع که اومدیم چشم از تو برنداشته.
می ترسیدم اردلان بلند شود و دعوا راه بیاندازد،گفتم:
- بهتره بریم.
- آره اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونیم معلوم نیست بتونم خودمو کنترل کنم.
بلند شدیم.اینبار مرد علاوه بر لبخند سری هم برایم تکان داد.درست در همین موقع اردلان متوجه شد و به سراغش رفت.یقه اش را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.همه به ما نگاه می کردند،مدیر کافی شاپ سریع آمد و جدایشان کرد.ولی اردلان هنوز برایش خط و نشان می کشید به طرفش رفتم و گفتم:
- بیا بریم.
اخمی کرد و گفت:
- تو برو تو ماشین تا من بیام.
می دانستم قصد دارد دعوا به پا کند.اردلان در یک لحظه خودش را از دست مدیر خلاص کرد و به طرف مرد رفت،چنان ضربه ای به دهان مرد زد که از دهانش خون جاری شد،چند نفر اردلان را گرفتند،یکی می گفت:
- آقا شما ببخشید،جوونه نفهمیده.
یکی می گفت:
- آقا جلوی چشم مردمو نمی شه گرفت،شما نباید اینقدر زود عصبی بشی.
پیش خودم فکر کردم اگه تا چند لحظه دیگر آنجا بمانیم حتما کسی به پلیس اطلاع می دهد به سرعت به طرف اردلان رفتم و بازویش را گرفتم و گفتم:خواهش می کنم بیا بریم.
- مگه بهت نگفتم تو برو.
- نه،بیا باهم بریم خواهش می کنم،به خاطر من.
اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:
- باشه فقط به خاطر تو میام.
و بازویم را گرفت و بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم.اردلان آنچنان رانندگی می کرد که هر لحظه می گفتم،الان تصادف می کنیم،چنان سبقتهایی می گرفت که کار خدا بود با ماشینهای دیگر برخورد نمی کردیم،با سرعت به داخل یک فرعی پیچید.ماشینی ناگهان جلوی ما ظاهر شد جیغی کشیدم و گفتم:
- الان تصادف می کنیم.
و صورتم را با دستانم پوشاندم.صدای جیر جیر لاستیکها که تمام شد چشمهایم را باز کردم ،خوشبختانه به خیر گذشت.
- حالت خوبه؟
با ترس گفتم:
- فعلا که زنده ام ولی بهتره جاهامونو عوض کنیم.
اردلان پیاده شد و من پشت رل نشستم،وقتی حرکت کردم اردلان عصبی سیگاری روشن کرد و با نگاهی به من گفت:خیلی ترسیدی؟
- نه زیاد فقط داشتم از ترس می مردم.
- متاسفم وقتی عصانی می شم تمام عصبانیتمو سر پدال گاز خالی می کنم.
- اصلا فکر نمی کردم با اون مرد گلاویز بشید.
- من اصلا اینطوری نبودم،ولی روز سختی بود،اون از اول صبح،بعدم گریه هات،حالام این مرده با این لبخندهای احمقانه اش دیگه داشت جون به لبم می کرد.
- جواب این آدمها رو با کم محلی باید داد،همین کاری که من کردم،دیگه کتک کاری نمی خواست.وای اگه به پلیس می گفتن چی می شد!
- هیچی!فوقش دیه اش رو می دادم.
- ولی من اصلا دلم نمی خواست به خاطر من پای شما به این جور جاها باز بشه،خدا رو شکر که به خیر گذشت.
- یعنی تو واقعا برای من نگران شده بودی؟
- خب معلومه،فکر نمی کنم نیازی به پرسیدن داشته باشه.
اردلان نگاهم کرد و حرفی نزد جلوی خانه آنها نگه داشتم .اردلان پیاده شد و گفت:
- صبر کن تا برم ماشین مامان و بیارم و تا دم خونه برسونمت.
- نه راهی نیست من سریع می رم.
- می شه یه خواهشی ازت بکنم؟
- البته خواهش می کنم.
- به خونه که رسیدی یه تلفن بزن.
- حتما.
- پس شماره همراهمو یادداشت کن.
شماره اش را یاد داشت کردم و گفتم:
- خب از کمکتون ممنون و خدا نگه دار.
موقعی که به خانه رسیدم اول گوشی تلفن را برداشتم و به اردلان تلفن کردم،هنوز اولین بوق کامل زده نشده بود که گوشی را برداشت و گفت:
- بله.
- الو سلام.
- سلام،خونه ای؟
- بله،صحیح و سالم.
- خدا رو شکر،از اینکه تلفن زدی ممنون.
- خواهش می کنم ،امری نیست؟
- نه خیر عرضی نیست ،تعطیلات بهت خوش بگذره.
- مرسی ،خدا نگه دار.
و گوشی را قطع کردم.....
 

bahar_19

عضو جدید
صدای مامان را شنیدم که می گفت:
- سایه عزیزم ناهار آماده اس.
بعد از ناهار می خواستم به مامان کمک کنم ولی مامان گفت:
- نه تو خسته ای،امروزم استراحت کن،از فردا اگه خواستی می تونی به من کمک کنی.
ار مامان به خاطر ناهار خوشمزه اش تشکر کردم و رفتم خوابیدم،آنقدر خسته بودم که فورا به خواب رفتم.
وقتی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،اتاق تاریک بود.گوشی را برداشتم و با صدای خواب آلودی گفتم :
- بله.
- واه!تو هنوز خوابی مگه کوه کندی؟
سولماز بود.
- اولا علیک سلام،ثانیا کار درست و حسابی داری یا می خوای حرف مفت بزنی،خدا به دادت برسه اگه کارت مهم نباشه!
- اُه اُه ترسیدم،حالا امتحانتو خوب دادی یا نه؟
- یعنی زنگ زدی فقط همینو بپرسی؟
- صد البته که نه،یعنی برام مهم نیست فقط زنگ زدم بگم چهارشنبه عصر می خوایم بریم ویلای شمال،بابا گفت کاراتون و ردیف کنید که برای ساعت سه بعد از ظهر حرکت کنیم.
- باشه به مامان و بابا می گم و شب بهت خبر می دم که میایم یا نه.
- نه،حتما باید بیاید فعلا خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد.به پایین رفتم مامان خانه نبود.سیبی برداشتم و گاز زدم .مامان بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
- به به ساعت خواب کی بیدار شدی؟
- همین چند دقیقه پیش اونم با صدای زنگ تلفن.
- کی بود؟
- سولماز،برای آخر هفته مارو به ویلاشون دعوت کرد.
- چه خوب،میریم یه آب و هوایی عوض می کنیم،فقط خدا کنه پدرت کاری نداشته باشه.
اتفاقا شب وقتی به پدر موضوع را گفتیم با رفتن موافقت کرد.بلند شدم و گفتم:
- پس من تلفن می زنم خبر بدم.
تلفن را برداشتم و شماره گرفتم،گوشی که برداشته شد صدای اشکان را که می گفت((بله بفرمایید ))شنیدم.
- الو سلام،حالت خوبه؟
- حالا بر فرض علیک سلام،مگه دکتری که حال منو می پرسی؟
- نه دامپزشکم،برای همین حالتو پرسیدم،حالام زنگ زدم بگم پرخوری نکین من توی تعطیلات ویزیت نمی کنم می خوام برم شمال.
- قدم خاله سارا و عمو سعید روی چشمم ولی تو اگه بخوای با ما بیای باید از روی جنازه من رد بشی.
- مرگ موش بیارم سریع کارت رو تموم می کنه.
- اگه دستم به دستت برسه می دونم چیکار کنم گریه ات در بیاد.
- حالا که فعلا گریه تو در اومده حالا برو خرست رو بگیر تو بغلت و بخواب ،شب بخیر.
و قطع کردم.به مامان و بابا نگاه کردم داشتند می خندیدند.
- چرا اینقدر سر به سر این طفلک می ذاری.
- خودش اول شروع کرد،من که تقصیری نداشتم.
برخاستم و به اتاقم رفتم و کوبلنم را آوردم،همان سالی که دانشگاه قبول شده بودم خریده بودمش،ولی بعد از دوسال و نیم هنوز بافته نشده بود.مامان با دیدن کوبلن گفت:
- ای بابا این هنوز بافته نشده؟
- نه باید یه آش نذری بپزم و به ده تا خونه بدم تا گره این کار باز بشه.
- بیارش اینجا ببینمش بابایی،اصلا طرحش یادم رفته.
- یه پری دریایی با چند تا ماهی.
و بعد جلوی مامان و بابا بازش کردم.
- خب چیز زیادی نمونده فکر کنم تا دو،سه سال دیگه تموم بشه.
من و مامان به حرف بابا خندیدیم.
- حالا برای اینکه به شما ثابت کنم خیلی زرنگم اینو تا آخر تعطیلات می بافم و به دیوار اتاقم می زنم تا هر وقت از جلوی کوبلنم رد شدید،دچار عذاب وجدان بشید.
- بله درست می گی حتما تا آخر تعطیلات تمومش می کنی ولی معلوم نیست تعطیلات کدوم ترم.
- باشه مامان جون بهتون ثابت می کنم.
از همان لحظه شروع به بافتن کردم و دوساعت بدون وقفه بافتم،دیگر داشت کم کم کخوابم می گرفت،بلند شدم و کوبلن را نگاه کردم خیلی بافته بودم به بابا و مامان نشان دادم وگفتم:
- پیشرفتم چطوره؟
پدر گفت:
- اگه روزی دو ساعت ببافی جدا تا ده روز دیگه تمومش می کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب دیگه برای امشب کافیه،فکر کنم شب مدام کابوس کوبلن بافته نشده ببینم.
بعد به آنها شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم موقعی که روی تخت دراز کشیدم دوباره به یاد آند راننده افتادم،نمی دوانم که چه سری بود که هر وقت دچار مشکل می شدم اردلان به دادم می رسید به یاد حرفهای فرناز افتادم که می گفت((اردلان فقط به تو توجه داره و به دخترای دیگه اهمیتی نمی ده))به فکرفرو رفتم،با توجه به رفتارهایش فهمیدم که فرناز به قول معروف پر بیراه هم نمی گفت.رفتارش با دختر عمویش و بقیه دخترهای فامیلشان در نامزدی حرف فرناز را تایید می کرد.به یاد حرف اردلان افتادم که می گفت((نمی دونم چرا شما طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.))
با خود گفتم((یعنی ممکنه از من خوشش اومده باشه؟ولی فکر نمیکنم.اگه این طور بود بالا خره یه چیزی می گفت،اصلا فکر نمی کنم اردلان به ازدواج فکر کنه وگرنه اردوان اول ازدواج نمیکرد،تازه اگرم بخواد ازدواج کنه مسلما با یه دختر خیلی خوشگل ازدواج می کنه،چون به نظر من اردلان خیلی خوش قیافه اس،حتی وقتی عصبانی میشه بازم جذابه پس دختری رو انتخاب می کنه که از خودش خوشگلتر باشه،اصلا نظر همه آقایون اینه که همسرشون باید خوشگلتر از خودشون باشه.حتی اونایی که زشت هستن،حالا وای به حال اردلان که هم خوش قیافه اس هم خوش تیپ))
در همین افکار بودم و متوجه نشدم کی به خواب رفتم.
خواب دیدم همان مردی که در کافی شاپ بود با اردلان دعوا می کرد و در همین درگیری به او چاقو زد.سراسیمه از خواب بیدارشدم و خوشحال شدم که فقط خواب بوده هوا تقریبا روشن شده بود پتو را محکم به دور خودم پیچیدم،قیافه اردلان جلوی چشمم آمد یک درصد احتمال دادم که من زن مورد علاقه اردلان باشم،از تصور این فکر ته دلم لرزید دلم می خواست با خودم رو راست باشم به خودم گفتم((یعنی تو از اردلان خوشت میاد؟))
ضربان قلبم تند شده بود.حسی داشتم که قبلا آن را تجربه نکرده بودم.آنقدر فکر کردم تا دوباره به خواب رفتم.
با صدای سولماز ازخواب بیدار شدم چشمهایم را که باز کردم به صورتم آب پاشید.
- پاشو دیگه حنجره ام پاره شد از بس صدات کردم.
بلند شدم و گفتم:
- سلام،اول صبحی چی از جونم می خوای؟
- سلام دختر خوب،پاشو می خوام برم شلوار بخرم.
- واه!مگه اردوان نبود که اومدی از من اجازه بگیری؟
- لوس نشو پاشو با هم بریم وبرگردیم،حوصله ندارم تنهایی برم.
- خدایا چه گناهی مرتکب شدم که همچین عذابی رو به سرم نازل کردی،اونم اول صبح.
- به جای این حرفهای مفت زودتر آماده شو.
- تو برو ماشینو در بیار تا منم آماده بشم و بیام.
- ماشین بابا رو آوردم تو فقط زود باش.
مدتی بعد در خیابانها از این مغازه به آن مغازه می رفتیم،بالاخره بعد از یک ساعت سولماز شلواری را که می خواست پیدا کرد.
وقتی سوار ماشین شدیم،کفشم را از پایم در آوردم و با نگاهی به پایم گفتم:
- وای سولماز پوست پام کنده شد.!بگو نمی تونستم راه برم!
- آه واجب بود این کفش رو بپوشی که پات این طوری بشه.
- آخه رنگش با شلوار و کیفم ست بود.
- از دست این کلاس تو بالاخره سر به بیابون می ذارم.
جلوی در خانه که پیاده شدم سولماز گفت:
- از این که باهام اومدی ممنون.
- خواهش می کنم تو جون بخواه کیه که بده؟
- دیوونه،منو باش که دارم از کی تشکر می کنم،تو هیچ وقت آدم نمی شی.
- تازه فهمیدی،من از اول که به دنیا اومدم فرشته بودم و هستم و خواهم بود،حالا برو دیگه تا پس فردا هم نمی خوام ببینمت،خداحافظ.
- خدا،حافظ تو باشه فرشته مغضوب.
در حالیکه می خندیدم وارد خانه شدم،مامان با دیدنم گفت:
- چیه داری برای خودت جک تعریف می کنی؟
- نه به حرف سولماز می خندیدم بهش گفتم من آدم نیستم فرشته ام اونم گفت((خداحافظ فرشته مغضوب))
- از دست تو سولماز و اشکان،چقدر شیطونی می کنید؟!چند دقیقه پیش اشکان اومده بود اینجا،اینقدر گفت و خندید و شلوغ کرد که نگو.یه دونه عنکبوت آورده بود و می گفت،این طفلک راشیتیسم گرفته،آوردم سایه معالجه اش کنه.
در همین موقع زنگ زدند،گوشی آیفون را برداشتم و گفتم:
- بله؟
صدای اشکان را شنیدم که گفت:
- خانم دکتر حیوون پزشک،یه دقیقه بیا دم در.
در را برایش باز کردم.چند لحظه بعد با یک سینی که یک کاسه درونش بود داخل آمد.
- سلام دوباره چکار داری ما نباید از دست تو آبجی خانمت آسایش داشته باشیم؟
- هی به مامانم می گم ولش کن این سایه خیلی بی چشم و روئه ولی میگه نه ببر سوپ جو خیلی دوست داره.
- آخ جون سوپ جو،پس چرا زودتر نگفتی.
و سینی را از دستش گرفتم و گفتم:
- دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم،الهی کوفتت بشه حالا بخور و بگو من بدم.
- چند بار بگم بسه صد بار ،دویست بار،چند بار؟
- خاله زنگ بزن شهرداری بیاد نصف زبونه سایه رو ببره و برداره بده به گربه های گرسنه سطح شهر.
- آز خاله به خاطر سوپ تشکر کن.
- پس داری به این طریق بیرونم می کنی آره،منو بگو که فکر توام و هی برات بیمار می ارم.اون موقع تو اینطوری جواب محبتهای منو می دی؟من از اول هم بدشانس بودم،خداحافظ.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل پانزدهم

ساعت دو نیم بود که پدر به خانه آمد و از همان جلوی در بلند گفت:
- خانما کجایید؟
پایین رفتم و گفتم:
- سلام بابا،خسته نباشید.
- قربون دختر گلم برم،مامانت کجاست؟
- رفته دوش بگیره،گفت بهتون بگم وسایل شخصیتونو چک کنید که مبادا چیزی فراموش شده باشه.
نیم ساعت بعد سوار ماشین پدر جلوی در خانه عمو بودیم.اردوان آمده بود،ولی آقا و خانم امیری و اردلان هنوز نیامده بودند.همگی جلوی در به انتظار آنها بودیم خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای آنها هم آمدند و درست راس ساعت سه و نیم حرکت کردیم.
در بین راه جلوی قهوه خانه ای ماشینها توقف کردند،عمو برای همه چای سفارش داد پدر و مادر ها روی یک تخت نشسته بودند و ما جوانترها هم روی یک تخت.
اشکان دوباره طبق معمول داشت می گفت و می خندید و جریان تلفن دختری را که او را با دوستش اشتباه گرفته بود با آب و تاب تعریف می کرد.
بعد از اینکه چای خوردیم پدر به من گفت:من حسته شدم تو بشین.
اردوان سرعتش را زیاد کرده بود و همه ما به واسطه سرعت اردوان تند تر می راندیم.موقعی که به ویلا رسیدیم هوا تاریک شده بود.ویلای عمو خیلی بزرگ بود و البته دوبلکس پایین یک سالن بزرگ با آشپزخانه و بالا هم اتاقها و سرویسهای بهداشتی قرار داشتند.
خاله سهیلا اتاقم را نشانم داد و به اشکان گفت:
- اشکان جان چمدان سایه رو به اتاقش ببر.
اشکان چمدانم را به اتاقم آورد و جلوی در گفت:
- تا پول ندی چمدون رو بهت نمی دم!
- واه مسخره،مگه باربر شدی که پول می خوای؟
- تو به این کارا کار نداشته باش پول رو بده.
- می خواستی نیاری بالا من به تو پول بده نیستم.
- جدا پس برات متاسفم خودت چمدونتو بیار بالا و برگشت که برود.
- اشکان اذیت نکن ،بیا.
و از داخل کیفم یک هزاری بیرون کشیدم و گفتم:
- بگیر ولی من راضی نیستم.
- نباش ،خیالی نیست،من به خوردن این جور پولا عادت دارم.
و چمدان را داخل اتاق گذاشت.
و در حالی که با پول می رقصید بیرون رفت.
لباسهایم را از داخل چمدان درآوردم و در کمد آویزان کردم.یک بلوز و شلوار سفید رنگ همراه یک جفت کفش سفید ساده پوشیدم و پایین رفتم.همه نشسته بودند و چای می خوردند.
اشکان با لیوان چای به طرفم آمد ،کنارم نشست و آرام گفت:
- اِاِاِ،دوباره تو جلوی این پیر مرده بزک دوزک کردی که چی؟ببین می تونی یه کاری کنی این مرده رو از سر خونه و زندگیش برداری.
در حالی که می خندیدم گفتم:ببین توام می تونی یه کاری کنی آبروی من بره یا نه؟
- واه خدا به دور،مگه تو آبرو داشتی و من خبر نداشتم؟
- آره بیشتر از تو.
موقعی که چایم را خوردم عمو گفت:
- سایه جان خسته نیستی؟
- نه برای چی؟
- می خواستم ازت خواهش کنم تا شام آماده بشه برامون پیانو بزنی.
- چشم.
و پشت پیانو نشستم و شروع به زدن یک قطعه کردم،بعد از اینکه تمام شد،همه برایم دست زدند.
- از همگی ممنون.
اردلان گفت:
- خیلی خوب پیانو می زنید.
- به نظر خودم اونطوری که باید و شاید ماهر نیستم.
- خب،تو نبایدم باور کنی،اینطوری گفت که تو تشویق بشی و گرنه زیادم خوب نمی زنی.
- تو یکی دیگه درباره پیانو حرف نزن که وقتی خودت پیانو می زنی مرده هام کفناشونو پاره می کنن.
همه به مجادله منو اشکان می خندیدند.
عمو گفت:
- خوبه حداقل از پس هم برمیاید.
خانم امیری گفت:
- ای کاش منم یه دختر مثل سایه جان داشتم.
- نگید خانم امیری،نگید.شما فکر می کنید دختر شیرین و خوبیه،ولی اگه از دل من بدبخت خبر داشتید همچین آرزویی نمی کردید.دلم از دستش دریای خونه.
- اِ اشکان چرا داری علیه من جو سازی می کنی؟
- عزیزم می دونم اشکان داره سر به سرت می ذاره.
در همین موقع گلین خانم آمد و با لهجه شمالی اش گفت:
- غذا آماده است.
سر میز شام دوباره ما جوانترها یک طرف بودیم ،پدر و مادر ها هم یک طرف فمن بین سولماز و اشکان نشسته بودم،اشکان ظرف جوجه را به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید.
سه تکه که برداشتم،اشکان گفت:مگه نمی دونی آقای امیری از دخترای ترکه ای خوشش میاد،پس سعی کن همین طوری بمونی.
- اشکان اینقدر سر به سر من نذار حالت رو می گیرم ها!
- نگو ،داره بند بند تنم می لرزه.
موقعی که اشکان سرگرم صحبت با اردلان بود از فرصت استفاده کردم و توی نوشابه اش آبلیمو ریختم و منتظر شدم، بعد از چند دقیقه ای اشکان لیوانش را برداشت و یک جرعه خورد،از ترشی آبلیمو چهره در هم کشید و آرام گفت:سایه حسابت رو می رسم.
در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
- داری درباره چی حرف می زنی؟
لیوانش را جلوی من گذاشت و گفت:
- این.
- به من چه مربوط،شاید کار سولماز باشه.
و برای اینکه کار بالا نگیرد بلند شدم و تشکر کردم،قبل از من آقای امیری میز را ترک کرده بود با دیدن من گفت:
- پس چرا اینقدر زود بلند شدی،منو که می بینی زود پاشدم برای اینه که پیر شدم.
- اولا شما هنوز جونید ثانیا دیگه میل نداشتم.
- قربون تو دختر خوب،می دونی اون موقع که پروانه گفت کاش دختری مثل تو داشتم دلم می خواست بگم منم دوست داشتم یه دختر مثل تو خوشگل و شیطون و مهربون داشته باشم ولی خجالت کشیدم شاید اگه من یه دختر مثل تو داشتم الان بهتر مونده بودم.
- ولی شما در عوض دوتا پسر خوب دارید.
- اون که درسته ولی دختر یه چیز دیگه اس.من به پدرت حسودیم میشه،پدرت با وجود تو خیلی خوشبخته.
- خب منو مثل دختر خودتون بدونید.
در همین موقع اردلان اومد و درحالیکه می نشست گفت:
- مزاحمتون که نشدم؟
- نه عزیزم خوب شد اومدی.سایه مجبور شده با من پیر مرد صحبت کنه.
- اصلا این طور نیست شما مصاحب خوبی هستید.
- این نظر لطف توئه عزیزم.
بعد رو به اردلان کرد و ادامه داد:
- داشتم به سایه می گفتم دوست داشتم دختری مثل تو داشته باشم،تو چی اردلان دوست نداشتی یه خواهر ناز مثل سایه داشتی؟
اردلان به من نگاه کرد و گفت:
- یه خواهر مثل سایه.
و جوابی نداد.
بعد از چند دقیقه آرام گفت:
- خوب یواش یواش شیطونی می کنی.
- من که کاری نکردم.
- جدا!پس من بودم توی نوشابه اشکان آبلیمو ریختم ،بیچاره دلم براش سوخت.
- دلتون برای اشکان نسوزه،معجونای بدتر از اینو به خورد من داده.
بعد از اینکه همه آمدند اشکان به همه چای تعارف کرد و بعد با دولیوان چای آمد و کنارم نشست و گفت:
- سایه خدا به زمین گرم بزنت حالم خیلی بده.
- من که قبلا گفته بودم توی تعطیلات ویزیت نمی کنم.
اشکان می خواست جوابم را بدهد که گلین خانم آمد و گفت:
- آقا اشکان قهرمانی با شما کار داره.
اشکان که رفت سریع چایم را با چایش عوض کردم.اشکان بعد از چند دقیقه ای آمد.چایش را برداشتو یک جرعه خورد و به من نگاه کرد.
- خود کرده را تدبیر نیست.
و خندیدم.برخاست و لیوان چایش را برد،بعد از چند لحظه با یک لیوان چای برگشت،لبخندی به لب داشت انگار نه انگار چای به آن بدمزگی را نوشیده.
- چیه نکنه یه نقشه دیگه برام کشیدی؟
- ببین اگه من فردا یا پس فردا گریه تو رو در نیاوردم اسممو عوض می کنم.
- حالا چرا گریه می کنی؟برو یه قدمی بزن هوایی بخور اعصابت آروم می شه.در ضمن این چایی بود که تو برای من ریختی ولی از قضای روزگار نصیب خودت شد.
...........
 

bahar_19

عضو جدید
بلند شدم و به حیاط رفتم،چراغهای دور استخر را روشن کردم و روی یکی از راحتی های جلوی استخر نشستم و محو تماشای آب استخر شده بودم.
ناگهان راحتی که روی آن نشسته بودم تکان خورد جیغ کوتاهی کشیدم،با صدای خنده اشکان سرم را به عقب برگرداندم و به اشکان گفتم:اَه ،خیلی بی مزه ای.
سولماز گفت:
- اشکان نگفتی پرت می شه.
- نه حواسم بود فقط می خواستم از فکر بیارمش بیرون،بالاخره دو حالت بیشتر نداره بهتره زیاد بهش فکر نکنی سایه جون.
سولماز با تعجب گفت:
- اشکان داری راجع به چی صحبت میکنی؟
اردلان نگذاشت اشکان حرفی بزند و گفت:
- شاید خصوصیه،بهتره کنجکاوی نکنی.
به اردلان نگاه کردم لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت و سرش را به علامت تاسف تکان داد.از دست اشکان ناراحت شدم طوری حرف می زد که اردلان فکر های دیگری درباره من می کرد.
- ناراحت نشو فقط اسم یادت نره.
حرفی نزدم و آنها را ترک کردم،صدای اردلان را که می گفت((مثل اینکه ناراحت شد.))شنیدم،به داخل ساختمان که رفتم همه رفته بودند استراحت کنند به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.از حرف اردلان ناراحت شده بودم،برخاستم و پنجره را باز کردم و روی درگاه پنجره نشستم و به آسمان خیره شدم،پس از یکربعی سولماز به سراغم آمد و گفت:
- بیا بریم قدم بزنیم.
- نه حالشو ندارم،تو برو خوش بگذره.
- اگه تونیای منم نمی رم.
- سولماز بهتره تو بری اردوان منتظرته منم حوصله ندارم وگرنه می اومدم.
سولماز مرا بوسید و رفت.دوباره به آسمان نگاه کردم پر از ستاره هایی بود که هر کدام برای خودشان جلوه ای داشتند،احساس می کردم اگه دستم را بلند کنم یکی از آنها را می توانم بردارم،ناگهان صدای پایی شنیدم و اردلان را دیدم که به من خیره شده.
اخمی کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.
پس از چند دقیقه صدای برخورد چیزی به کف اتاقم از جا پراندم.نگاه کردم و کاغذ مچاله شده ای را دیدم بازش کردم روی آن نوشته شده بود:
((اگر ناراحتت کردم معذرت می خوام،اگه منو بخشیدی یه لحظه بیا کنار پنجره.))
با کمکهایی که به من کرده بود نمی توانستم او را نبخشم.در ضمن آن طور که اشکان حرف می زد من هم جای او بودم همین فکررا می کردم.هر چه کردم نتوانستم نسبت به او و خواسته اش بی تفاوت باشم.
با حرص گفتم:
- دیوونه!آخه مگه مجبور بودی حرفی بزنی که حالا عذاب وجدان بگیری؟
برخاستم و به کنار پنجره رفتم و نگاهی به اردلان انداختم.
اردلان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- مرسی،تو خیلی مهربونی.
سرم را تکان دادم و از پشت پنجره کنار رفتم و خوابیدم.
صبح با نور خورشید از خواب بیدار شدم،چند لحظه بعد سولماز به اتاقم آمد و گفت:
- چرا مثل خرس اینقدر می خوابی؟نیومدیم اینجا که بخوابی،پاشو بریم ساحل دریا.
- می خوام دوش بگیرم.
- باشه منم برات صبحانه میارم بالا،فقط تا اومدن من توام بیرون باشی.
موقعی که سولماز با سینی صبحانه وارد شد داشتم موهایم را سشوار می کردم،سولماز سشوار را از دستم گرفت و گفت:
- بده من برات می کشم،تو صبحانه میل کن.
بعد از اینکه آماده شدم همراه سولماز پایین رفتم.به اردوان و اردلان و اشکان سلام کردم و با نگاهی به سولماز گفتم:
- پس بقیه کجا رفتن؟
- رفتن بگردن،ما هم خودمون می ریم.
اشکان گفت:
- البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.
جوابش را ندادم و از ساختمان بیرون آمدم اردوان پشت سرم آمد و گفت:
- سایه چرا ناراحتی؟من به جای اردلان ازت معذرت میخوام نمی دونم چرا این حرفو زد.
در همین موقع اردلان آمد و گفت:
- من خودم از ایشون معذرت خواهی کردم ایشونم منو بخشیدند درست نمی گم؟
- بله درسته؟
به ساحل که رفتیم اشکان پیشنهاد داد وسطی بازی کنیم اول می خواستم بازی نکنم ولی بعد پشیمان شدم.چرا باید روز دیگران را خراب می کردم،بلند شدم ولی با اشکان حرفی نزدم.بعد از یکساعتی همه خسته و کوبیده روی ماسه ها نشستیم اشکان از داخل فلاسک برای همه چای ریخت و درحالیکه لیوان را به دستم میداد گفت:
- خیلی بی جنبه ای.
- توام خیلی بی فکری،تو باعث شدی دیگران درباره من فکرای ناجور بکنن.
- مثلا چه فکری؟
- بسه دیگه خودتو به خنگی نزن.
- نه جدا،تو بگو چه فکری کردن می خوام بدونم.
- این طوری که تو حرف زدی همه فکر کردن ما داریم درباره پسری حرف می زنیم و منم داشتم به همون پسر کذایی فکر می کردم.
- به جونم خودم و تو،من همچین قصدی نداشتم حالا چه کار کنم که منو ببخشی؟
- هیچی ،برو خودتو تو دریا غرق کن.
- سایه جدی می گی؟
- جدی جدی،تا حالا تو عمرا اینقدر جدی نبودم.
اشکان بلند شد و به دریا زد اول فکرکردم شوخی می کند،ولی بعد دیدم همین طور جلو می رود.با صدای سولماز که جیغ می کشید فهمیدم واقعا قصد خودکشی دارد.به دنبالش دویدم و گفتم:
- اشکان لوس نشو بیا بخشیدمت.
ولی اشکان توجهی نکرد .فریاد زدم:
- اشکان اگه همین الان برنگردی دیگه تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم.
اشکان برگشت و دستم را گرفت و از دریا بیرون آمدیم.وقتی به ساحل رسیدیم دندانهای اشکان از شدت سرما به هم می خورد.
با حالت عصبی به او گفتم:
- اشکان خیلی احمقی.یعنی واقعا می خواستی خودتو بکشی؟
- تو گفتی برم خودمو غرق کنم.
اردوان بلوز و کاپشن اشکان را از تنش بیرون کشید،کاپشنم را در آوردم و گفتم:
- بپوش.
- نمی خوام خودت سرما می خوری.
- اگه چند دقیقه حرف نزنی نمی میری.
و کابشن را روی دوشش انداختم.اردوان گفت:
- بریم خونه،یه دوش آب گرم بگیر.
سولماز گفت :
- قضیه چیه اشکان؟
- مثل اینکه دیشب شماها فکر کردید ما داریم درباره پسری حرف می زنیم ولی باید بگم فکرتون اشتباه بود اون یه شوخی مسخره بود.من واقعا نمی خواستم این طوری بشه خیلی متاسفم.
- بسه دیگه من که بخشیدمت بهتره فراموشش کنیم پاشید بریم.
هنوز مقداری راه نرفته بودیم که کاپشنی را روی دوشم احساس کردم.فکر کردم اشکان است ولی اردلان بود گفتم:
- خودتون بپوشید من سردم نیست.
- آره معلومه سردت نیست،فقط داری می لرزی.
حرفی نزدم وای که چقدر دقیق بود.
- من که ازت معذرت خواهی کردم،چرا دیگه این حرفو به اشکان زدی؟
- اصلا فکر نمی کردم چنین کاری بکنه ولی خوب شد حالا می فهمه به موقع شوخی کنه.
به ویلا که رسیدیم اشکان دوش آب گرم گرفت و سولماز برایش قرص سرماخوردگی آورد.اشکان گفت:
- سولماز یه لیوان چای داغ برام بیار.
و بعد رو به من کرد و گفت:
- سایه خوب شد تغییر عقیده دادی خدا وکیلی برای مردن خیلی جوون بودم .بابا من کلی آرزو دارم.
- خوبه آروز داری و این کار احمقانه رو کردی.
و بلندشدم و به آشپز خانه رفتم ،سولماز داشت برای اشکان آبمیوه می گرفت با دیدن من گفت:
- سایه منظور اشکان از دوحالت بیشتر نداره چی بود؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- هیچی میگفت یا آقای امیری میاد خواستگاریت یا بهت پیشنهاد میده با هم دوست بشید.
سولماز کمی به من نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن،بعد از چند دقیقه ای گفت:
- وای منو باش،فکر کردم خبری شده و تو به من نگفتی.
- منم فهمیدم همتون دیشب همین فکر و کردید برای همین ناراحت شدم.
ظرف میوه را برداشتم و به هال بردم بشقابها را چیدم و به همه میوه تعارف کردم.بعد سیبی پوست کندم و قاچ کردم و جلوی اشکان گذاشتم و گفتم :بخور.
- میل ندارم
- اینقدر خودتو لوس نکن،حوصله ندارم.
به اتاقم رفتم تا شلوارم را که از آب دریا شوره زده بود عوض کنم،موقعی که لباسم را عوض کردم و از اتاق بیرون آمدم اردلان را دیدم ،به طرفم آمد و گفت:
- نمی دونستم اینقدر به هم علاقه دارید.
- درباره چی حرف می زنید؟
- تو و اشکان،یعنی متوجه منظورم نشدی؟
- خب آره چطور مگه؟
- چقدر راحت این حرفو می زنی!
تازه متوجه منظورش شدم.
- داری اشتباه می کنید اشکان مثل برادر منه فقط همین.
خواستم از کنارش رد بشم که دستم را گرفت و با عصبانیت گفت:
- فکر می کنی من احمقم؟
- نه من همچین فکری نکردم واقعیت رو گفتم.
و دستم را کشیدم و به طرف اتاقم دویدم.آنقدر عصبانی بودم که حد نداشت به چه حقی با من اینطور برخورد می کرد؟اصلا بر فرض محال منو اشکان به هم علاقه مند بودیم چه ربطی به او داشت؟......
 

bahar_19

عضو جدید
بعد از یک ساعتی سولماز به اتاقم آمد و گفت:
- ناهار آماده اس.
برسی به موهایم کشیدم و با سولماز پایین رفتم،خانم امیری با دیدنم گفت:عزیزم بیا کنار من بشین.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.
برایم غذا کشید و گفت:
- بخورعزیزم.
- ممنون.
و مشغول غذا خوردن شدم،نوشابه ام را می نوشیدم که متوجه شدم اردلان نگاهم می کند،سرم را به طرف دیگری برگرداندم.خواستم میز را ترک کنم که اردلان بلند شد و تشکر کرد.از رفتن منصرف شدم و دوباره خودم را با ژله سرگرم کردم.
بعد از ناهار همه رفتند استراحت کنند،من و سولماز هم به حیاط رفتیم تا قدمی بزنیم سولماز گفت:
- سایه دوباره چرا ناراحتی؟
- نه ناراحت نیستم،تو این طور فکر می کنی.
- یعنی من تو رو نمی شناسم؟
- به جون تو چیز مهمی نیست، لطفا گیر نده.
- هر جور تو بخوای.
- مرسی،راستی سولماز نظرت راجع به ازدواج چیه؟
- بستگی به طرفش داره.
- تو چی،از اردوان راضی هستی؟
چشمانش برقی زد و گفت:همونیه که می خواستم.
- واه!یعنی تو اینقدر شوهری بودی و من خبر نداشتم.
- حالا هر وقت خودت ازدواج کردی بهت می گم.
- حالا کو خواستگار؟
و خندیدم.
- نه این که حالا نداری،لب تر کنی صدتا می ریزن اینجا.
- راست می گی؟بذار یه امتحانی بکنم،ببینم.
لبم را تر کردم و گفتم:پاشو پاشو خواستگارا رو به صف کن تا ازشون دیدن کنم.
- اَه یه کم جدی باش خوشم نمیاد وقتی دارم جدی حرف می زنم شوخی می کنی.
لپش را کشیدم و گفتم:دیگه از چی خوشت نمیاد.
و توپ والیبال را به طرفش پرتاب کردم و گفتم:
- شروع کن ببینم هنوز مثل جوونیات بلدی یا نه؟
و مشغول بازی شدیم.بعد از نیم ساعتی سولماز نشست و گفت:
- دیگه جون ندارم.
- دیگه حسابی پیر شدی.
خندید و گفت:
- می دونی تواین هوا چی می چسبه، خواب.
و چشمهایش را بست.سرم را روی شانه سولماز گذاشتم و خوابیدم،موقعی از خواب بیدار شدم که سولماز داشت پتو رو از رویم کنار می کشید،چشمهایم را باز کردم و به ساعتم نگاه کردم ساعت پنج بود.
به سولماز نگاه کردم مست خواب بود تکانش دادم و گفتم:پاشو مادرجون.
سولماز بعد از اینکه به خودش کش و قوسی داد گفت:
- شد یه بار تو زودتر از من از خواب بیدار شی و منو بیدار نکنی؟
و بعد با تعجب گفت:
- این پتو رو کی روی ما انداخته؟
- حتما اردوان،گفته تو پیری زود سرما می خوری و وبال گردنش می شی،برای همین پتو آورده.
در همین موقع صدای اشکان را شنیدم که می گفت:
- خانما توی آفتاب خوابیدند که شپشاشونو بکشن؟
همان طور که خوابید هبودم گفتم:
- آره تو نیا،آفتابش گرمه زود می میری.
صدای خنده اردلان و اردوان را شنیدم و صدای اردوان را که می گفت:
- اشکان عجب جوابی بهت داد از رو برو.
روی راحتی صاف نشستم آنها آمدند و روبه روی ما ایستادند.اشکان گفت:
- ما می خوایم بریم قدم بزنیم به شما هم افتخار می دیم که همراهیمون کنید.
- من که موافقم تو چی سایه؟
- نه من با پدرم کار دارم شما برید.
- متاسفم عذرت موجه نیست،عمو با پدرم و آقای امیری بیرون رفتن اگرم با مامانت کار داری اونام نیستن پس پاشو.
از روی ناچاری همراهشان رفتم،تصمیم بر این بود که از جنگل برویم.
اشکان جریان روزی که پاهای منو سولماز را با طناب به هم بسته و سر دیگر طناب به ستون سالن پذیرایی بسته بود،را تعریف می کرد.اردلان و اردوان هم با صدای بلند به ما می خندیدند.بعد اشکان رو به سولماز کرد و گفت:خب حالا تو تعریف کن.
سولماز هم جریان روزی را تعریف کرد که با هم به اتاق اساتید به دنبال استاد سرمدی رفته بودیم ولی استاد نبود و من کلاه و عصای دکتر سرمدی را قایم کردم.
اردوان آنقدر خندید که حد نداشت بعد گفت:
- وای که یادم نمی ره اون روزی که دکتر دنبال عصاش می گشت،پس کار تو بوده،دکتر رو بگو که فکر می کرد کار یکی از پسراس.تو چقدر شیطونی سایه؟
- کجاش رو دیدی،،این شیطونو درس می ده نمی دونی من چه روزگاری از دستش دارم.
گفتم :
- اشکان دوباره داری زیادی حرف می زنیا!
- نه داشتم شوخی می کردم،نمی دونید آقای امیری چقدر دختر خوبیه،اونقدر خانمه که نگو اصلا اعجوبه ایه تو نجیبی.
همه داشتیم به چرت و پرت های اشکان می خندیدیم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و روی مچ پایم به زمین افتادم.
سولماز دستم را گرفت که بلندم کند ولی از درد جیغی کشیدم و گفتم:
- پام خیلی درد می کنه.
سولماز که هول شده بود گفت:
- نکنه پات شکسته،حالا چکار کنیم؟
همه دور من جمع شده بودند اردوان گفت:
- آروم پاتو تکون بده.
پایم را تکان دادم و از درد جیغ کشیدم.اردلان گفت:
- نه تکون نده،ممکنه بدتر بشه.شاید جا به جا شده باشه.باید تا ورم نکرده ببریم پیش شکسته بند.
- اشکان بیا بلندش کن تا زودتر بریم.
سولماز گفت:
- اشکان نمی تونه چیز سنگین بلند کنه قلبش درد میکنه.
- خودم می تونم راه بیام.
خواستم بلند شوم که دوباره فشار درد باعث شد جیغ دیگری بکشم.اردلان در یک لحظه مرا مثل کاغذ از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و به اردوان گفت:بدو برو ماشینو بیار،اشکان توام برو بپرس اینجا کی شکسته بندی بلده؟
اشکان و اردوان دویدند من که خیلی احساس ناراحتی می کردم دستم را روی صورتم گذاشته بودم که سولماز گفت:
- وای اردلان پاش داره ورم می کنه.
اردلان گفت:خیلی درد داری؟
- آره خیلی زیاد.
از جنگل که بیرون رفتیم اردوان با ماشین منتظر ما بود اردلان من را روی صندلی عقب گذاشت و خودش و اشکان جلو نشستند.
سولماز سرم را روی پایش گذاشته بود و داشت برای من گریه می کرد.
- چیه ،چرا داری آبغوره می گیری؟فعلا که زنده ام وقتی مردم گریه کن.
- اَه زبونتو گاز بگیر.
بعد از نیم ساعتی به در خانه شکسته بند رسیدیم.دوباره اردلان مرا بغل کرد و به داخل خانه برد.شکسته بند اول پایم را با آب گرم و صابون ماساژ داد و گفت:
- پات جا به جا شده.اگه روش راه رفته بودی حتما می شکست.
و ناگهان پایم را کشید.از شدت درد جیغ کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.......
 

bahar_19

عضو جدید
وقتی چشمهایم را باز کردم در آغوش سولماز افتاده بودم و اشکان به صورتم آب می پاشید.با دیدنم گفت:
- خدا رو شکر به هوش اومدی،حالت خوبه؟
- آره.
و به پام نگاه کردم و گفتم:
- درست شد؟
- آره ولی نباید تا دو روز روی پات راه بری تا خوب بشه.
از یک داروخانه برایم قرص مسکن خریدند،که درد پایم را آرامتر کرد و کم کم خوابم برد.
وقتی چشمهایم را باز کردم در اتاق روی تخت خوابیده بودم.
پایم را کمی تکان دادم هنوز درد داشتم،در همین موقع سولماز با سینی غذا آمد وگفت:
- خوب خوابیدی؟
- مگه چند ساعته خوابیدم؟
- سه ساعتی می شه،حالا پات بهتره؟
- هنوز یه کمی درد می کنه،چه خبر؟
- همه اومدن تو رو ببینن که خواب تشریف داشتی.حالاغذات رو بخور تا بگم بیان.
بعد از چند دقیقه بابا و مامان به دیدنم آمدند،مامان با دیدنم گفت:
- سایه چرا مواظب نبودی؟اگه پات شکسته بود چه کار می کردی؟
- سارا جان حالا که نشکسته و به خیر گذشته.این قدر دخترم رو سرزنش نکن.
و مرا بوسید.چند لحظه بعد همه به دیدنم آمدند جز اردلان.
اشکان دوباره مسخره بازی را شروع کرده بود و می گفت:
- هر چی بهش گفتم خواهر من یه کم مواظب باش گوش به حرفم نداد تا این طوری شد.حالا مگه این پا دیگه پا می شه،دیدی آخرش رو دستم موندی.
و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
- اشکان اینقدر سر به سر سایه نذار.برو چای بریز مامان جان تا ما بیایم.
- ببین چطوری شخصیت منو خرد می کنه،توی کارخونه صد نفر جلوی من دولا راست می شن اون موقع مامانم منو کرده کنیزک مطبخی خودش.
و رفت.خاله سهیلا گفت:
- الان میره سر به سر گلین خانم بیچاره می ذاره،نمی دونید رفته به گلین خانم گفته اگه آقا قهرمانی باهات ناسازگاری می کنه طلاقت رو بگیر خودم منتت رو دارم.
همه داشتیم می خندیدیم که خانم امیری گفت:
- به خدا این اخلاقش خیلی خوبه همیشه می گه و می خنده هم خودش شاده هم اطرافیانش رو شاد می کنه.
بعد از چند لحظه همه به جز سولماز رفتند،سولماز کنارم نشست و گفت:
- سایه اگر بدونه اردلان چقدر برایت نگران بود،وقتی از هوش رفتی چنان فریادی سر پیرمرد بیچاره کشید که پیرمرده طفلک با ترس گفت،حالا بیا و تو این دوره و زمونه به کسی خوبی کن.فکر کنم گلوش حسابی پیش تو گیر کرده....توام به اردلان علاقه داری؟
- سولماز اینقدر حرف مفت نزن یه دونه قرص بده که دوباره پام درد گرفته!
سولماز قرص را با لیوانی آب به دستم داد و گفت:
- سایه اگه توبا اردلان ازدواج کنی خیلی خوبه.
نگاهش کردم و گفتم:
- پاشو برو بیرون،می خوام بخوابم ،سریع.
سولماز بلند شد برود که در زدند،در را باز کرد.صدای اردلان را شنیدم که می گفت: پاشون بهتر شد؟
- بله بهتره،بفرمایید.
اردلان که آمد،سولماز گفت:
- خب من رفتم.
خجالت می کشیدم با اردلان تنها بمانم،برای همین گفتم :کجا؟حالا بمون کارت دارم.
- مگه یادت رفته،همین الان گفتی((برو بیرون))حالام دیگه نمی مونم.
و رفت.اردلان روی صندلی نشست و گفت:
- حالت خوبه؟
- مرسی ،مثل اینکه همیشه باید شرمنده شما باشم،واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
- هیچی فقط کافیه یه کم با من مهربونتر باشی.
- من اصلا خشن نیستم ولی شما یه طوری حرف می زنید که من عصبانی می شم.شما دائم به من متلک می پرونید،مثل قبل از ظهر.
اردلان سرش را پایین انداخت و گفت:متاسفم ،نمی دونم چرا اینقدر عصبانی شدم،می دونم توقع زیادیه ولی اگه ممکنه این بارم منو ببخشید.
خنده ام گرفت،سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- چیه داری به این می خندی که منی که هیچ کس برام اهمیت نداره دارم ازت معذرت خواهی می کنم یا داری فکرمی کنی به منم پیشنهاد بدی برم خودمو تودریا غرق کنم،ولی من دیوونه تر از این حرفام اگه بگی،رفتم ها!
- نه دیگه ،اون موقع من با این پام نمی تونم دنبال شما بدوم و بگم بخشیدمتون.ولی شما هم خوب بلدید حرفاتونو بزنید و بعد هم با یه معذرت خواهی سر و ته قضیه رو به هم بیارید.
- شاید باورت نشه تو اولین دختری هستی که ازت معذرت خواهی کردم.
و رفت.با این حرف اردلان حسابی هیجان زده شدم یعنی واقعا به من علاقه داشت،پس اگه این طور بود چرا این قدرمرا آزار می داد؟
صبح با کمک سولماز لباسهایم را عوض کردم ،سولماز موهایم را با کش پشت سرم بست و گفت:
- به به چقدرخوشگل شدی.
- مگه تو ازم تعریف کنی!
- اگه دیگه کاری نداری عمو رو صدا بزنم.
- نه کاری ندارم.
چند دقیقه بعد پدر آمد و مرا بغل کرد و گفت:
- نه بابایی،حسابی سنگین شدی.
سولماز گفت:
- پس عمو جون اردلان دیروز چه زجری کشیده،اگه شما دیروز جای اردلان بودید چی می گفتید؟
- یعنی تو منو با اردلان مقایسه می کنی من بیست سال بزرگتر از اونم ،اگه بیست سال دیگه تونست دو کیلو بار از زمین بلند کنه ،معلومه چند مرده حلاجه.
به سختی از پله ها پایین آمدیم.
- پدر می خواید یه کم استراحت کنید؟
- نه حالا دیگه پای حیثیت در میونه باید یه ضرب تا ماشین ببرمت.
موقعی که در ماشین نشاندم گفت:
- نه خیر،دیگه این کمر ما درست بشو نیست.
پس از چند دقیقه اردلان به طرف ماشین آمد و به شیشه ضربه زد،شیشه را پایین کشیدم و گفتم:
- سلام.
- سلام، خوبی؟
- مرسی،شما حالتون خوبه؟
- فعلا خوبم ولی تورو به هرکسی که می پرستی قسمت می دم بیشتر مواظب خودت باشی،آخه تو خیلی ظریفی زود می شکنی.
از صراحت کلامش خجالت کشیدم،سرم را پایین انداختم و گفتم:
- باشه.
آدامسی به طرفم گرفت و گفت:
- اینم جایزه اینکه به حرفم گوش دادی.
آدامس را گرفتم و گفتم:
- مرسی ولی من بچه نیستم.
در حالیکه می خندید گفت:
- بچه که نه ولی خیلی کوچولویی.
و رفت.
پدر ماشین را روشن کرد،می خواست حرکت کند که پرسیدم،پس مامان کو؟
- همه پیاده تشریف میارن به جز سرکار عالی و خندید.
نزدیک جنگل ماشین را پارک کرد و پیاده شد و گفت:حالا بپر بغل بابا.
- خودم میام ،دیگه شما زحمت نکشید.
- غیر ممکنه زود باش الان بقیه می رسن.
بابا به هر سختی که بود مرا برد.تا بالاخره روی قالی که گلین خانم پهن کرده بود نشاند و گف:
- آخیش بالاخره رسیدیم،خب کرایه منو تا عرقم خشک نشده بده تا برم.
بابا را بوسیدم و گفتم:
- اینم جواب محبتتون.
در همین موقع شدای اشکان را شنیدم که گفت:
- دوباره که محبتت قلمبه شده.
رو به پدر کردم و گفتم:
- وای خدای من،اشکان دید حالا دیگه ول کن نیست.
اشکان و اردلان در حالیکه می خندیدند به طرف ما آمدند،اشکان رو به پدر کرد و گفت:
- جریان این بوسه چی بود عمو؟
- پدر بهش نگید.
پدر خندید و آرام به اشکان گفت:
- باشه بعدا بهت می گم.
- من که می دونم کرایتون رو داده.
و بعد هزاری دو روز پیش را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- اینم کرایه منه،عمو بیا کرایه هامونو عوض کنیم.
پدر در حالیکه می خندید گفت:این بابت چیه؟
- من با این قلب مریضم چمدونشو بردم بالا،تازه نمی خواست پولمو بده.
و بعد گویی که با خودش حرف می زد گفت:
- فکر می کردم سود کردم،ولی حالا می بینم که کلاه سرم رفته.
- همون هزاریم که بهت دادم از سرت زیاده.
- باشه شکر ما قانعیم این اردلان بیچاره رو بگو که نه پول گرفته نه چیزی.
بعد او را بوسید و گفت:
- بیا ناراحت نشو این خیلی بی چشم و روئه،کرایه اشو رو من حساب می کنم.
من که جلوی اردلان خجالت کشیده بودم به پدر که داشت می خندید گفتم:
- پدر به اشکان یه چیزی بگید دیگه داره کفریم می کنه.
- مگه من حق مردمو خوردم که بهم یه چیزی بگه.
چپ چپ به اشکان نگاه کردم.
- چیه؟رفتم بدهکاریتو دادم .بازم یه چیزی ازم طلبکاری؟
نگاهم به اردلان افتاد.یکی از آن لبخندهای مخصوص به خودش را تحویلم داد.رو به اشکان کردم و گفتم:
- اشکان اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی دیگه نه من نه تو ،تفهیم شد؟
- چشم خانم غلط کردم منو ببخشید.
به سختی خنده ام را کنترل کردم.چند دقیقه بعد همه آمدند،توی آن چند ساعت بیشتر از آن دو روز به ما خوش گذشت.حدود ساعت چهار بود که به ویلا بازگشتیم و وسایلمان را جمع کردیم و به طرف تهران حرکت کردیم ،شام را در یکی از رستورانهای بین راه خوردیم و تقریبا حدود ساعت یازده بود که به تهران رسیدیم.
پدر ماشین را برای خداحافظی از خانواده امیری متوقف کرد همه به جز من برای خداحافظی پیاده شده بودند،اردلان هنگام خداحافظی با من گفت:
- قولت رو فراموش نکنی.
- نه مطمئن باشید،خداحافظ.
- به امید دیدار.
و رفت.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل شانزدهم

من و مامان با هم صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد.مامان گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم که شاهین است.مامان بعداز چند دقیقه گفت:
- نه عزیزم،از نظر من اشکالی نداره.
و خداحافظی کرد و گوشی را به من داد و گفت:
- عزیزم شاهین با تو کار داره.
گوشی را گرفتم و گفتم:
- الو سلام.
- سلام،خوبی؟
- مرسی،تو چطوری؟
- قربانت،غرض از مزاحمت این بود که می خواستم اگه وقت داری باهم بریم بیرون.
- من همیشه برای پسر عموم وقت دارم،حالا چقدر می خوای؟
- یه دو،سه ساعتی،نیم ساعت دیگه میام سراغت.
- باشه .
- پس خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و سری آماده شدم،شاهین که به سراغم آمد از مامان خداحافظی کردیم.
سوار ماشین شاهین که شدم نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
- چیه،می خندی؟
- هیچی.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
- هیچی،مطمئنی؟
- به نظرم خوشگل تر شدی،حالا کجا بریم؟
- هر جا تو دوست داشته باشی.
- پارک ساعی.
- باشه،راستی هنوز جایی برای مطب پیدا نکردی؟
- من که نه،بابا خودش دنبال مطبه.
- منشی چی،هنوز پیدا نکردی؟
در حالی که میخندید گفت:
- نکنه دنبال کار می گردی؟
- اگه بخوای من با سه وعده غذا و یه جای خواب و حقوق مکفی می تونم منشی تو بشم.
- چه خوب من که موافقم هرچی بگردم منشی بهتر از تو پیدا نمی کنم...اتفاقا یکی از دوستام با منشی خودش ازدواج کرد.
حرفی نزدم.نزدیک پارک ماشین را پارک کرد.در پارک کنار هم قدم می زدیم که کسی از پشت سر شاهین را صدا کرد،هر دو به عقب برگشتیم.پسر قد بلندی که صورت با نمکی داشت پشت سر ما ایستاده بود.شاهین چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت:
- ساعد!تویی؟
و همدیگر را در آغوش کشیدند.ساعد با من سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
- بهتون تبریک می گم.
شاهین نگاهی به من کرد و گفت:
- نه ایشون دختر عموی من هستن سایه.
بعد رو کرد به من و گفت:
- ایشونم یکی از دوستای من ساعد.
ساعد گفت:
- خانم از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
- منم همین طور.
ساعد که پسر شوخی بود مدام سر به سر شاهین می گذاشت.
بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت:
- شما رو که دیدم دلم براتون سوخت.
با خنده گفتم:چرا؟
- خب فکر کردم نامزد شاهینی،گفتم ای کاش من زودتر با این خانم محترم آشنا شده بودم . از این خطر حفظش می کردم،ولی حالا که فهمیدم فقط دختر عموی شاهینی خیالم راحت شد.
ساعد مدام به پشت سرش نگاه می کرد.
- چیه چرا اینقدر پشت سرتو نگاه می کنی،کسی دنبالت کرده؟
- آره سمیرا.
شاهین با تعجب گفت:
- سمیرا کیه؟
- سمیرا رو یادت رفته،بابا دختر خالمه دیگه.
- آهان همون که اون موقع ها خاطر خوات بود.
- خودشه ،الانم ممکنه سر و کله اش پیدا بشه توی خیابون از دستش در رفتم.
- چرا طفلک دختر خوبی بود،فقط یه کم عقلش کم بود.
- نه بابا،بالاخره توام با این عقل ناقصت فهمیدی که این دختره دیوونه اس.
- آخه دختری که عاشق تو شده باشه معلومه که نباید عقل درست و حسابی داشته باشه.ولی حالا برای رضای خدا برو بگیرش.
- زرشک!اگه من برم سمیرا رو بگیرم خیلی خوش به حال تو می شه.
- به من چه ربطی داره دیوونه؟
ساعد با اشاره به من گفت:
- می خواد منو از میدون خارج کنه تاخودش با شما عروسی کنه.پاشو پاشو من تو رو برسونم خونتون.من به این پسره اعتماد ندارم دیگه هم بدون اجازه من باهاش بیرون نروخب.
من و شاهین از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم ولی خودش حتی لبخند هم نمی زد.
- نخند دختر پاشو بریم.تو اینونمی شناسی،من تا تو رو از دست این نجات ندم دلم آروم نمی گیره.
- ساعد این حرفا چیه می زنی،یه وقت باور می کنه ،خدا سایه سمیرا رو از سرت کم نکنه.
- زبونت رو گاز بگیر نمی دونی اسمش که میاد قلبم تیر می کشه.
ساعد بین منو شاهین نشست و رو به شاهین کرد و گفت:
- پاشو برو اون طرف تر شاید ما با هم یه حرف خصوصی داشته باشیم نخوایم تو بشنوی.
منو شاهین آنقدر خندیدیم که هر کس که رد می شد با حالت بدی به ما نگاه می کرد.
- نمی دونی این سمیرا چه جور آدمیه الان اگه بدونه من دارم با یه جنس لطیف صحبت می کنم مثل جنی که موشو آتیش زده باشن ،ظاهر می شه.
دوباره نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- ای وای اومدش،شاهین حالا چکار کنم؟خدا به فریادم برسه پسر یه چیزی بگو.
- من چه میدونم.
- خاک بر سر خنگت،تو از بچگی هم کند ذهن بودی،فقط نمی دونم چطوری رفتی متخصص شدی.
بعد کارت ویزیتش را درآورد و گفت:باهام تماس بگیر.
و به سرعت با ما خداحافظی کرد و رفت.چند دقیقه بعد دختری از جلوی ما رد شد.شاهین گفت:این سمیراس.
- بیچاره دلم براش سوخت.
- خب دیگه عشق چیزی نیست که بشه با سماجت و گدایی به دستش آورد.
- این درست ولی باید بهش بگه دوستش نداره
- ما سال آخر دبیرستان بودیم که سمیرا دنبال ساعد سرگردان بود از اون موقع دوازده سال می گذره یعنی اگه ساعد می خواستش نمی تونست حداقل نامزدش کنه ،پس سمیرا باید فهمیده باشه ساعد نمی خوادش،بهتره بریم شام بخوریم.
- عجب پیشنهاد عالی ای،حسابی گرسنه ام بود.
موقعی که به رستوران رفتیم و غذا سفارش دادیم ،شاهین رو کرد به من و گفت:
- می دونی من تا حالا دختری رو به شام دعوت نکرده بودم؟
خندیدم و گفتم:
- به ناهار چطور؟
- نه شام نه ناهار و نه صبحانه.
- یعنی تو این همه مدت تنها غذا می خوردی؟
- نه،اونا منو دعوت می کردن.
- خب معلومه برای یه پسر شرقی با این چشم و ابرو و قیافه جذاب دخترا تور پهن می کنن.
- جدی می گی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- شاهین یه بار فکر نکنی که....
- فکر نکنم که چی؟
- منم جز این دسته دخترام که برای پسرا تور پهن می کنم.
- نه اتفاقا تو از این همه زیبایی و ظرافت برای جلب توجه پسرا استفاده نمی کنی ولی بااین حال همیشه مرکز توجهی.میدونی چرا؟
و بدون اینکه منتظر جوابم باشد گفت:
- چون هم زیبا و مغروری و هم سنگین و متین.
- از تعریف هایی که کردی ممنون.
- خواهش می کنم ،ولی من حقیقت رو گفتم.
از رستوران که بیرون آمدیم پسر بچه ای هفت ،هشت ساله جلو آمد و گفت:
- آقا برای خانم گل نمی خرید؟
شاهین نگاهش کرد و گفت:
- چند سالته؟
- هفت سال،آقا بخرید،شاخه ای صد تومنه.
- باشه من همشون رو می خرم.
پسر که خوشحال شده بود گفت:
- راست می گید آقا؟
- یعنی به من میاد دروغ بگم؟
- نه آقا؟
- خب چقدر می شه؟
- آقا دو هزار تومن.
شاهین دوتا هزاری تا نخورده از کیفش درآورد و گفت:
- بیا.
پسرک گلها را به دست شاهین داد و هزاریها را گرفت.شاهین گلهارا به طرفم گرفت و گفت:
- قابل تو رو نداره.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی.
پسرک که خوشحال شده بود عقب گرد کرد برود شاهین گفت:
- می خوای تا یه جایی برسونمت؟
- نه آقا مسیرمون به شما نمی خوره.
- حالا بیا یه کاریش می کنیم.
پسرک سوار ماشین شد.شاهن همین طور که رانندگی می کرد گفت:
- خب اسمت چیه؟
پسرک با خجالت گفت:
- آرمان.
- خب آقا آرمان کلاس چندمی؟
- اول.
- چرا از الان کار می کنی؟
- آخه من مرد خونه ام.
با خنده گفتم:
- چه مرد کوچولویی،فکر نمی کنی برای مرد خونه بودن یه کم زود اقدام کردی؟
پسرک سرش را بالا گرفت و گفت:
- خب وقتی بابام مرد و مامانم مریض شد من چاره ای جز این نداشتم ،من کار کنم که بهتره تا مامانم با اون دستهای قشنگش بره خونه آدمهای پولدار کار کنه.
- آفرین تو پسر خیلی خوی هستی!
شاهین پرسید:
- بابات چرا مرد؟
پسرک که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت:
- آقا ما زندگی خوبی داشتیم اما وقتی بابام تصادف کرد و مرد زندگی مون از این رو به اون رو شد.
- چرا یعنی کسی نبود به شما کمک کنه؟
- من نمی دونم اما مامان می گه وقتی بزرگ شدی برات تعریف می کنم.
- مامانت چند سالشه؟
- بیست و چهار سالشه خانم.
- مریضی مامانت چیه؟
- قلبش درد می کنه خانم.
- مامانت سواد داره؟
پسرک با شعف گفت:
- بله آقا دیپلم داره،ولی به من می گه تو باید درس بخونی تا دکتر بشی و منو معالجه کنی.
بعد از چند دقیقه ای گفت:
- آقا ما همین جا پیاده می شیم.
- می رسونمت در خونتون.مگه ما باهم دوست نیستیم؟
- هر چند مامانم گفته به غریبه ها اعتماد نکنم ولی شما خیلی مهربونید.
زمانی که آرمان را به خانه اش رساندیم شاهین به او گفت:
- من دکترم و به یه منشی نیاز دارم به مامانت بگو اگه خواست می تونه بیاد منشی من بشه.
- راست می گید آقا؟
- آره پسر خوب،هفته دیگه همین موقع میام دم خونتون ببینم جواب مامانت چیه؟
- باشه آقا ،پس تا هفته دیگه خداحافظ.
بعد از اینکه آرمان رفت از شاهین پرسیدم :تو واقعا قصد داری مامان آرمان رو به عنوان منشی استخدام کنی؟
- خب آره،از نظر تو اشکالی داره؟
- اشکال که نه،ولی تو که اینارو نمی شناسی.
- می دونم ولی دلم برای آرمان سوخت،پسر خوب و با شخصیتی بود حیف بود که توی خیابونا سرگردون باشه.
- شاهین تو خیلی مهربونی ، من به تو افتخار می کنم.
- سایه کمک به همنوع وظیفه است.هر چند حالا این وظیفه اونقدر کم رنگ شده که اگه یکی به وظیفه اش عمل کنه همه فکر می کنن عجب آدم مهربونیه.
- می دونی اگه یک سوم از آدمهای روی زمین مثل تو بودن دنیا گلستان می شد.
جلوی در خانه شاهین ماشین را نگه داشت و گفت:
- شب خوبی بود از مصاحبت تو لذت بردم.
- به منم خیلی خوش گذشت،بابت گلهام ممنون ،خیلی قشنگن.
لبخندی زد و گفت:
- گل که زیباترین آفریده خداست در مقابل زیبایی تو هیچه.
لبخندی زدم و گفتم:
- نمیای تو؟
- نه مرسی،باشه برای بعد.
سری تکان دادم و گفتم:
- هر طور میل توئه،خدا نگهدار.
- به امید دیدار عزیزم.
زنگ در را فشردم و منتظر شدم.پس از چند لحظه صدای پدر را که می گفت (بله) شنیدم.
با شادی گفتم:
- باز کنید پدر.
در که باز شد برای شاهین دستی تکان دادم و به داخل رفتم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل هفدهم

ساعت نه و نیم بود ولی هنوز اردلان نیامده بود.
خانم امیری گفت:
- حتما براش کاری پیش اومده،دیگه لازم نیست منتظرش بمونیم.
- نه پروانه جون حالا نیم ساعت دیگه هم صبر کنیم شاید اومد.
قیافه خانم و آقای امیری و اردوان در هم بود.
آرام از سولماز پرسیدم:
- چی شده،پس چرا اردلان هنوز نیامده؟
- نمی دونم،فقط چند روز پیش که اونجا بودم حسابی پریشون بود.البته من یه لحظه بیشتر ندیدمش.سر و وضعش خیلی آشفته بود!خلاصه با اون اردلانی که می شناختم حسابی فرق داشت.
- مگه چی شده؟
- اردوان می گفت ده روزه که دیوونه شده.
- چرا این پسره با خودش درگیری داره؟
- نمی دونم چرا اینطوری می کنه اردوان خیلی نگرانشه.
- یعنی اردوانم خبر نداره؟
- نه به جون تو.
اردوان بلند شد و به سراغ تلفن رفت.
من که نزدیک تلفن بودم صدایش را می شنیدم که می گفت:
- تو رو به جون هر کسی که دوست داری قسم می دم،آبروی منو جوی اینا نبر،آخه من به اینا چی بگم،بیا داداش اگه نیای دیگه نه من نه تو.
بعد از کلی التماس و خواهش،گویا اردلان قبول کرد که تشریف بیاورد چرا که اردوان گفت:
- جان من تا نیم ساعت دیگه بیا،قربونت برم جبران می کنم خداحافظ.
گوشی را که گذاشت گفت:
- برای اردلان کاری پیش اومده بود ،گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم،از همتون معذرت خواهی کرد.
آثار شادی در چهره خانواده امیری پیدا شد معلوم بود که همگی نگران اردلان بودند.
- خدا به خیر بگذرونه اردوان می گه وقتی اردلان عصبانی می شه دیگه هیچی حالیش نیست.
- حالا چرا اردوان اینقدر بهش اصرار کرد که بیاد.شاید ناراحتی یا مشکلی داره و نخواد با دیگرا ن برخورد داشته باشه.
- منم همین رو به اردوان می گم ولی اردوان می گه باید به اردلان کمک کنم،من نمی فهمم چه کمکی؟
- سولماز تو می دونی اردلان از چه موضوعی رنج می بره؟
- فقط می دونم یه موضوعی هست که اردلان رو عذاب می ده،ولی نمی دونم اون موضوع چیه،تو از کجا می دونی؟
- همون روزی که با اردوان توی پارک حرف می زدی اردلان یه طوری شد.
- چه طوری؟واضح تر بگو.
- نمی دونم عصبانی شده بود اشک توی چشماش حلقه بسته بود.انگار داشت یه خاطره خیلی تلخ رو مرور می کرد.
سولماز شانه اش را به علامت ندانستن تکان داد و گفت:
- نمی دونم چیه؟یعنی من اصراری به دونستن موضوع نکردم.اردوان فقط گفت یه موضوعی در گذشته برای اردلان پیش اومده ،ولی توضیحی نداد.
وقتی اردلان را دیدم مثل همیشه مرتب و اتو کشیده بود ولی خیلی لاغر شده بود و غم در نگاهش موج می زد،دلم برایش سوخت.خیلی دلم می خواست بدانم چه مشکلی دارد وقتی به او سلام کردم ،بر خلاف همیشه که می گفت:
- سلام خانم ؛حالتون خوبه...خیلی خشک و رسمی گفت:سلام.
نه حالی پرسید نه حرفی زد.
توجهم نسبت به او جلب شده بود .اصلا سرحال نبود.زیاد صحبت نمی کرد.حتی حوصله تحویل دادن آن لبخند های مخصوصش را به دیگران نداشت.غذا هم می شد گفت اصلا نخورد فقط کمی با غذایش بازی کرد.از آن موقع که آمده بود ،حتی نیم نگاهی به من نکرده بود.سر شام درحالیکه به من خیره شده بود غافلگیرش کردم.وقتی که دید متوجه شدم نگاهم می کند،اخمی کرد و از سر میز بلند شد.
با خودم گفتم((این چرا با من اینطوری رفتار می کنه،مگه من ناراحتش کردم؟عجب آدم غیر قابل پیش بینی ایه شایدم...))
هر چه می کردم به اردلان فکر نکنم نمی شد،اردلان اولین پسری بود که توجه مرا به خودش جلب کرده بود.گذشته از آن با کمکهایی که به من کرده بود مدیونش بودم،دلم می خواست کمکش کنم ولی علت این برخوردش را نمی فهمیدم،البته قبلا با هم جر و بحث داشتیم و گاهی اوقات از دستم عصبانی می شد ولی نه به این شدت.نگاهش کردم،روی مبل نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و هر چند لحظه یکبار دستش را با حالتی عصبی داخل موهایش فرو می برد حتی حالا هم که اینقدر اخم کرده بود باز جذاب بود،چشمانش را بالا آورد ،سریع نگاهم را از او گرفتم.سنگینی نگاهی را حس کردم ،نگاهش کردم بدون اینکه پلک بزند به من خیره شده بود.نگاهش داشت قلبم را پاره می کرد برخاستم و بی هدف به آشپز خانه رفتم،اشکان سینی چای را به دستم داد و گفت:
- حالا که تشریف آوردید ،بفرمائید .
سینی را گرداندم،وقتی به او تعارف کردم در حالی که به شدت عصبانی بود گفت:
- نمی خورم.
حسابی کفری شده بودم.رفتارش را با دیگرا ن زیر نظر گرفته بودم به کسی کاری نداشت.مثل اینکه فقط با من مشکل داشت.
با حرص گفتم:
- منو باش که به کی علاقه مند شدم.
دوباره به فکرفرو رفتم.نمی دوانستم که چه گناهی از من سر زده بود که مستحق این برخورد بودم.با تکانهای دست سولماز به خود آمدم و گفتم:چیه؟
- کجایی،یه ساعته دارم صدات می کنم!؟
- حالا چه کار داری؟
- سایه تو متوجه چیزی نشدی؟
با بی خیالی گفتم:
- مثلا چی؟
- مثل اینکه اردلان....
حرفش را ادامه نداد.حرفی نزدم.می دوانستم چه می خواست بگوید.این سوالی بود که به ذهن خودم نیز خطور کرده بود ولی جوابی برای آن نداشتم.
از وقتی از شمال آمده بودیم او را ندیده بودم آنجا هم که به خوی و خوشی از هم جدا شده بودیم داشتم دیوانه می شدم که دوباره سولماز گفت:
- سایه فکر می کنی اردلان برای چی پاشد و اومد اینجا؟
- خب برای خواهش و تمنای اردوان،یادم میاد یه بار گفت زندگیش رو به اردوان مدیونه.
- اِ،پس تو این طور فکر می کنی؟
- مگه تو،طور دیگه ای فکرمی کنی؟
- آره من می گم فقط به خاطر تو اومده.
لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم:با این فکرات آخرش می دزدنت سولماز.
- حتی اردوانم همین عقیده رو داره.
- اِ پس نیم ساعتی که داشتید در گوش هم پچ پچ می کردید راجع به این موضوع حرف می زدید؟
سولماز در حالی که می خندید گفت:
- اردوان می گه داداشش عاشق تو شده.
- من؟خودش اینو به اردوان گفته؟
- نه،تودار تر از این حرفهاست،اردوان خودش فهمیده،تازه منم که بهت گفته بودم.
به فکر فرو رفتم.اگر اردلان عاشق من شده بود پس چرا اینطوری رفتار می کرد،این اخم ها دیگر برای چه بود؟در همین افکار بودم که اردلان بلند شد و گفت:
- کاری پیش اومده که مجبورم ترکتون کنم.از همتون معذرت می خوام.
من و سولماز و اردوان به ترتیب کنار هم نشسته بودیم اردلان به طرف ما آمد و گفت:
- خب.
اردوان و سولماز بلافاصله بلند شدند ولی من چون خیلی از دستش ناراحت بودم بلند نشدم،حتی نگاهم را به زیر انداختم.او هم در حالیکه خشم از صدایش می بارید فقط یک کلام گفت:
- خداحافظ.
و رفت.
دیگر یقین پیدا کردم که او فقط با من مشکل دارد.
سولماز بعد از اینکه مدتی با اردوان آرام آرام صحبت کرد گفت:
- سایه تو این چند روزه اردلانو ندیدی؟
نگه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و گفتم:
- خیر.
- حالا چرا عصبانی شدی؟
- سولماز دست از سرم بردار به خدا حوصله ندارم.
- باشه.
و تا موقع خداحافظی دیگر با من صحبت نکرد.
 

bahar_19

عضو جدید
در حیاط روی تاب نشسته بودم با خودم خلوت کرده بودم به طوری که اصلا نفهمیدم چه موقع سولماز آمدو کنارم نشست.
با صدای سولماز وحشت زده چشمهایم را باز کردم و گفتم:سولماز منو ترسوندی.
- نمی دونستم این قدر تو فکری!
بعد با لحن ملتمسی گفت: سایه!
نگاهی به او انداختم و گفتم:
- این سایه گفتن تو ماجرا داره ،درسته؟
خندید و گفت: به من بگو.
با تعجب گفتم:
- چی رو بهت بگم؟
- تو با اردلان مشکلی داری؟
- سولماز دوباره که تو شروع کردی به خدا از شمال که اومدیم تا دو شب پیش نه دیدمش،نه تلفنی باهاش حرف زدم،خودم موندم چرا بامن این طوری برخورد کرد.
سولمزا دستم را گرفت و گفت:
- سایه یه چیزی بهت بگم عصبانی نمی شی؟
- نه بگو.
- قول دادی ها.
- آره،حالا تا جونمو بالا نیاوردی حرف بزن.
- سایه دیروز من و اردوان بدون اجازه اردلان رفتیم تو اتاقش.
با ترس گفتم:
- نه،شماها چطور جرات کردید همچین کاری بکنید؟حتما پیشنهاد تو بوده آره؟
- خب،می خواستم بدونم چه مرگشه.
- وای اگه می دیدتون می دونی چی می شد؟
سولماز بی خیال گفت:
- نه چی می شد؟....از خونه که بیرون زد ما پریدیم توی اتاقش،بگو خب.
- خب،بعدش؟
- اگه بدونی توی اتاقش چی دیدیم از تعجب غش می کنی.
- سولماز اینقدر هیجانیش نکن ،جون بکن و زود بگو.
- پر بود از عکسای یه دختر.
برای یک لحظه نفسم بالا نمی آمد،خیلی خودم را کنترل کردم تا اشکم جاری نشود،با حالت ناباوری گفتم:
- راست می گی؟
- آره به جون تو.
سعی کردم خونسرد باشم ولی نمی توانستم با انزجار پرسیدم:می شناختیش؟
- آره توی دانشگاهمونه.
با خودم گفتم((پس بگو دوبار نزدیک دانشگاه دیدمش،منتظر کسی بوده اگه به کسی علاقه داشت پس چرا اینطوری رفتار می کرد که فکرکنم به من علاقه منده؟پس داشته با احساس من بازی می کرده.))
صدای سولماز را که می گفت((اتفاقا خیلی هم خوشگله))شنیدم.با عصبانیت گفتم:
- پس این همه ادا و اصولا برای این بوده که آقا عاشق شده خب مثل بچه آدم می گفت.
- سایه من فهمیدم اردلان عاشق کی شده ولی بازم علت این حرکات و رفتارشو نفهمیدم.
- بهتره زیاد کنجکاوی نکنی.
- سایه یعنی تو نمی خوای بدونی اون عکسا مال کی بوده؟
در حالیکه از شدت کنجکاوی به مرز دیوانگی رسیده بودم گفتم:
- نه برام مهم نیست.
- دروغ می گی.
صورتم را با دستهایم پوشاندم و گفتم:
- دست از سرم بردار سولماز!
دلم می خواست تنها باشم و به حال خودم گریه کنم حتی تصورش هم برایم مشکل بود.چطور اردلان با من این کار را کرده بود؟
ای کاش سولماز می گفت دختری که دل اردلان را برده کیست.حداقل شاید تسکین پیدا می کردم چون مطمئنا محاسن بیشتری از من داشته که اردلان مرا کنار گذاشته.شاید هم فقط می خواسته من به او دل ببندم و بعدا کنارم بگذارد.
- سایه اگر برات مهم نیست پس چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟
در حالیکه اشکهایم آماده ریزش بود گفتم:
- شاید قبلا برا مهم بود ولی الان دیگه نیست.
- سایه یعنی تو واقعا به اردلان علاقه نداری؟
اشکی که در چشمانم حلقه بسته بود روی گونه هایم جاری شد .با حرص گفتم:
- نه حتی دوست دارم بمیره
سولماز در آغوشم گرفت و گفت:
- سایه عزیزم،اون به تو علاقه داره من می دونم.
لبخند تمسخر آمیزی زدم وگفتم:
- مگه رفتار اون شبش رو با من ندیدی؟تازه پس تکلیف سوگلی جدیدش چی می شه؟
- سوگلی اون تویی.
- سولماز حال و حوصله شوخی ندارم.
- سایه چند لحظه به من نگاه کن.
و سرم را به طرف خودش برگرداند و گفت:منو ببخش،مجبور بودم این طوری بهت بگم می خواستم بدونم تو هم به اردلان علاقه داری یا نه،همه اون عکسها مال تو بود.
حس کردم خون گرمی در رگهایم جاری شده.
- سولماز شوخی که نمی کنی؟
- نه به جون تو،مثل اینکه توی مراسم نامزدی ما به عکاس سفارش کرده بوده از تو عکس بگیره.نمی دونی اتاقش پر بود از عکسهای تو.به دیوار،روی زمین،روی میز،خلاصه همه جا پر شده بود از عکسای تو.عکسای خیلی قشنگی بودن.
با خود اندیشیدم((یعنی از مراسم نامزدی سولماز به من علاقه داشته؟!چرا حتی یک کلمه حرف نزده،می تونست به من ابراز علاقه کنه،چرانکرده؟علت این رفتارش چیه؟یعنی باور کنم که عاشقم شده؟))
با سردرگمی گفتم:
- سولماز پس اگه عاشق من شده چرا اون شب اینطوری برخورد کرد؟
- یعنی تو واقعا نمی دونی؟
- به جون بابا و مامان من از هیچی خبر ندارم.
- تلفنی چی با هم صحبت نکردید؟
- بعد از شمال نه دیدمش نه باهاش حرف زدم.قبلش هم مشکلی نداشتیم.
- حالا هم دوست داری بمیره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- همش تقصیر تو بود.
- گفتم که مجبور بودم.
- خب مثل بچه آدم می پرسیدی،دیگه اینقدر زحمت نمی خواست کشش بدی.
- اگه این طوری نمی گفتم که تا صد سال دیگه هم نمی تونستم از زیر زبونت حرف بکشم،توام مثل اردلان خیلی توداری،سایه فقط دعا کن نفهمه ما به اتاقش رفتیم.
- دست به چیزی هم زدید؟
- نه ولی اردوان می گه اردلان خیلی تیزتر از این حرفاست.خیلی می ترسم،می شناسیش که،تا خوبه ،خوبه ولی امان از وقتی که حال و حوصله نداشته باشه.
- تا تو باشی دیگه فضولی نکنی.
سولماز بلند شد و گفت:خب دیگه باید برم.
- کجا؟ بمون حالا.
- نه مرسی،شب مهمونم.
- خوش بگذره.
- مرسی،گرچه می دونم با این اخلاق و رفتار خاطر خواه تو اصلا خوش نمی گذره.
سولماز که رفت دوباره به فکر فرو رفتم،ته دلم از اینکه دختر مورد علاقه اردلان بودم غنج میر فت.شاید از همان موضوعی که نمی دانستم رنج می برد.نه اگه این طور بود جرا فقط با من بداخلاقی می کرد.سرم را با کلا فگی تکان دادم و گفتم:
- آه نمی دونم اگه یه کم دیگه بهش فکر کنم دیوونه می شم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل هجدهم

فردا صبح وقتی از خانه خارج می شدم مامان پرسید:
- سایه امروز ساعت چند میای خونه؟
- ساعت دو چطور مگه؟
- عصر ساعت پنج قراره بریم مطب شاهین.
- اِ،بالاخره مطب زد؟
- آره عزیزم،ده روزی می شه.
- ولی من نمی تونم امروز بیام ،از هفته پیش قرار گذاشتیم امروز با سولماز بریم خونه فرناز.
- نمی شه قرارت رو کنسل کنی؟
- نه قول دادیم،من خودم فردا می رم.
- باشه هر طور میلته.
- پس لطف کنید به شاهین بگید من فردا ساعت پنج به مطبش می رم.
ساعت چهار بود که از دانشگاه بیرون آمدم سر راه از گلفروشی برای شاهین یک دسته گل خریدم.بعد از نیم ساعتی به مقصد رسیدم.دسته گل را به دست گرفتم و از ماشین پیاده شدم.نگاهی به تابلوی مطب انداختم.
((دکتر شاهین معتمد فوق تخصص قلب و عروق))
وارد ساختمان شدم و از سه پله بالا رفتم و داخل مطب شدم.به طرف منشی رفتم و گفتم:
- سلام خانم می خواستم آقای دکترو ببینم.
- سلام شما باید خانم معتمد باشید درسته؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله.
- از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
- ممنون،منم همین طور.
- دکتر فرمودن هروقت تشریف آوردید به اتاقشون برید.
در همین موقع در باز شد و مردی بیرون آمد.
- خواهش می کنم بفرمایید.
مردی بلند شد و گفت:
- خانم مگه قرار نبود بعد از این آقا من ویزیت بشم؟
- من که خدمتتون عرض کردم دکتر امروز بعد از پنج ویزیت نمی کنن.
به مردی که تقریبا چهل ساله به نظر می رسید نگاهی انداختم و گفتم:
- اشکالی نداره من بعد از ایشون می رم.
مرد خوشحال به داخل اتاق دکتر رفت.روی یکی از صندلی ها نشستم و روزنامه ای از روی میز برداشتم و ورق زدم.
بعد از ده دقیقه ای آن مرد بیرون آمد و دوباره از من تشکر کرد و رفت.دسته گل را برداشتم و در زدم و وارد اتاق شدم.
شاهین همان طور که کتابی مطالعه می کرد ،گفت:
- بفرمائید بنشینید.
- چشم آقای دکتر.
نشستم.شاهین سرش را بالا آورد و همین که مرا دید از جا بلند شد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام ،تو چطوری؟
- خوبم مرسی،دیگه گفتم نمیای.
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- من و بدقولی آقای دکتر؟
- آخه قرار ما ساعت پنج بود ولی الان ساعت پنج و بیست دقیقه است.
- من که از ساعت پنج اینجا بودم.
- جدی!پس چرا نیومدی تو؟
- اول که مریض تو اتاقت بود و بعدم اون آقا گفت نوبت منه،منم دلم براش سوخت و این طوری شد که بیست دقیقه تاخیر داشتم.
با نگاهی به گلها گفت:
- دیگه چرا زحمت کشیدی گل آوردی؟خودت گل بودی،همین که اومدی برام کافیه.
- شما لطف دارید در ضمن مطبت خیلی شیکه،مبارک باشه.
- مرسی.
بعد روپوش سفیدش را در آورد و با پوشیدن کت سرمه ای گفت:
- بریم.
همراهش از اتاق بیرون رفتم.جلوی در گفت:
- با ماشین اومدی؟
- آره.
- پس منتظر باش تا ماشینو از پارکینگ در بیارم.
سری تکان دادم و سوار ماشین شدم،پس از چند لحظه شاهین ماشین را کنار ماشینم متوقف کرد و گفت:
- دنبالم بیا.
بعد از نیم ساعتی شاهین مقابل تریایی توقف کرد.پشت ماشین او پارک کردم و پیاده شدم و با هم وارد تریا شدیم و شاهین سفارش بستنی داد و گفت:
- سایه هنوزم بستنی دوست داری؟
با لبخند گفتم:آره اونم از این سنتی ها،راستی یادم رفت حال گیتی و عمو رو بپرسم، خوبن؟
- مرسی،دلشون برات تنگ شده.
- منم همین طور.
مکثی کردم وگفتم:منشی ات همون مامان آرمانه؟
- آره.
- طفلک برای بیوه شدن خیلی جوون بوده.
- خب دیگه سرنوشتش این بوده.
- آرمان چی،هنوزم کار می کنه؟
- نه،خودم خرج تحصیلش رو به عهده گرفتم.
- چه کار خوبی کردی خیلی خوشحالم شاهین.
شاهین لبخندی زد و گفت:
- سایه من دلم نمی خواد کسی چیزی بدونه، خب.
- هر جور تو بخوای ولی من بهت افتخار می کنم.
- مرسی.
بستنی را که خوردم بلند شدم و گفتم:
- مرسی شاهین،خیلی خوشمزه بود.
- نوش جان.
ازتریا بیرون آمدیم شاهین گفت:
- شام در خدمتتون باشیم.
- مرسی تو بیا خونه ما،مامان و بابا خوشحال می شن.
- ممنون.
خداحافظی کردم و گفتم:
- خیلی خوش گذشت.
لبخندی زد و گفت:
- لطف کردی اومدی،بابت گلهام ممنون.
- خواهش می کنم.
- نمی خوای برسونمت؟
- نه راهی نیست،در ضمن راه توام دورتر می شه،خداحافظ.
- به امید دیدار.
سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم.
مامان با دیدنم گفت:
- سایه جان،دیدن شاهین رفتی؟
- بله،بعدش باهم رفتیم تریا،جاتون خالی بستنی خوردیم.
- نوش جان،فکر کردم برای شام می ری خونه عمو.
- اتفاقا شاهین برای شام دعوتم کرد ولی یه کم کار عقب افتاده داشتم ،قبول نکردم.
- پس حتما شب خونه آقای صفاری نمیای؟
- اگه از نظر شما و پدر اشکالی نداشته باشه؟
- چه اشکالی عزیزم،فقط نگران اینم که تنهایی.
- مامان من که بچه نیستم ولی به خاطر شما زنگ می زنم به سولماز بگم بیاد اینجا.
- قربونت،این طوری خیالم راحته.
مامان و بابا ساعت هشت و نیم از خانه خارج شدند،شماره تلفن سولماز را گرفتم.
خاله سهیلا گوشی را برداشت.
- سلام خاله جون.
- سلام عزیزم،خوبی؟
- مرسی،شما خوبید؟
- ممنون،سارا و سعید چطورن؟
- سلام می رسونن،سولماز خونه اس؟
- نه عزیزم ،رفته خونه آقای امیری زنگ بزن اونجا.
- نه دیگه فردا می بینمش خب کاری ندارید؟
- نه، سلام برسون.
- حتما ،شمام سلام برسونید،خدانگهدار.
گوشی را قطع کردم و به آشپزخانه رفتم که چیزی بخورم که تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
سولماز بود که می گفت:
- بله و بلا.
- سلام تو کجایی؟یه دقیقه ام خونه نیستی.
- سلام،خوبی؟
- مرسی،حال توام که پرسیدن نداره،خوبی.
در حالی که می خندید گفت:
- کور بشه هر کسی که نمی تونه ببینه.
- به غیر از من انشاءالله.
- چه کارم داشتی؟
- هیچی،تو زنگ زدی،من کارت داشتم؟
- پس کدوم دیوونه ای زنگ زده خونمون منو کار داشته؟
- آهان خاله بهت تلفن کرد؟
- چقدر باهوشی ،از کجا فهمیدی؟
خندیدم و گفتم:
- کار مهمی نداشتم،مامان و بابا رفتن مهمونی،گفتم بیای پیش من که تشریف نداشتید،دیگه به خاله نگفتم من تنهام.
- شام که خوردم میام.
- نه کار درستی نیست.
- وا!برای چی؟
- همین که گفتم،بابا و مامان تا دو، سه ساعت دیگه میان.راستی اردلان چطوره؟
- ای تعریفی نداره،حالا که خونه نیست.منتظریم تشریف بیاره شام بخوریم.
- سولماز کسی اون طرف نیست!
- نه خیالت راحت باشه.
- سولماز تو که از صحبت هایی که چند روز پیش داشتیم به اردوان چیزی نگفتی؟
- واقعا که !یعنی تو درباره من این طوری فکر می کنی؟
- نه!ولی خب،یه سوالی کردم چرا ناراحت می شی؟
- چون اصلا ازت انتظار نداشتم.
- ببخشید،گفتم شاید اردوان کنجکاوی کرده،توام بهش گفتی.
- نه،اردوان حتی به من گفت به تو حرفی نزنم ولی من نتونستم چون داشتم از شدت کنجکاوی دیوونه می شدم.
- پس فقط مابین من و تو باشه.هیچ وقت این راز نباید فاش بشه.
- مطمئن باش.راستی من فردا خودم میام دانشگاه،منتظرم نباش.
- حالا کی منتظرت بود؟
- خیلی بی معرفتی یعنی منتظرم نبودی؟
- نه مگه آدم قحطی اومده؟
- خیلی بی احساسی سایه.
می خواستم جوابش را بدهم که بلافاصله گفت:
- سلام حالتون خوبه؟
- وا دیوونه شدی؟نه به وقتی که یه بارم سلام نمی کنی نه به این بار که دوبار سلام کردی، داری کم کم عقلتو از دست می دی.
بعد از چند لحظه سولماز با حالت هراسانی گفت:
- سایه ،اومد.
- کی؟
- وای اردلان اومد.نمی دونی چه سر و وضعی داشت.حتی جواب سلامم نداد،فقط بر بر نگام کرد.خدا به خیر بگذرونه.
- خب پس فعلا کاری نداری؟
- نه پس نمی خوای بیام پیشت؟
- نه ،فردا می بینمت.
گوشی را که قطع کردم فکرم به اردلان مشغول شد.هرچه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم،با خود گفتم((یعنی چه مشکلی داره که توی این بیست روز نتونسته حلش کنه؟))
دلم برایش سوخت هر چند هنوز از رفتار آن شبش ناراحت بودم ولی حس کردم ناراحتی اش برایم مهم است و این چیزی بود که برایم عجیب می نمود،پس یعنی من به اردلان دلبسته بودم.در همین فکرها بودم که صدای در شنیدم.
به خود نگاه کردم هنوز کنار تلفن نشسته بودم،یعنی دو ساعت تمام به اردلان فکرمی کردم.
نه چیزی خورده بودم نه حتی یک کلمه درس خوانده بودم،برای اینکه سوال و جوابی پس ندهم به طرف اتاقم دویدم و خوابیدم.
پس از چند دقیقه مامان و بابا به اتاقم آمدند و چون فکر کردند خواب هستم آرام از اتاقم بیرون رفتند.ولی من تا دو ساعت بعد هم بیدار بودم،صبح که از خواب بیدار شدم سر درد داشتم شاید روی هم رفته چهار ساعت نخوابیده بودم بعد از صبحانه قرص مسکنی خوردم و از خانه خارج شدم،دوست داشتم زودتر به دانشگاه برسم و اخبار را از سولماز بگیرم.
 

bahar_19

عضو جدید
جلوی در دانشگاه جایی برای پارک پیدا کردم،ماشین را پارک کردم و خم شدم تا کیف و کتابم را بردارم که کسی به شیشه ضربه زد.برگشتم و با دیدن اردلان یکه خوردم.
اردلان در ماشین راباز کرد و گفت:
- برو اون طرف بشین.
آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی آن طرف نشستم.اردلان سوار شد و بی آن که حرفی بزند ماشین را روشن کرد و از پارک بیرون آمد.
- کجا؟من کلاس دارم.
- علیک سلام.
سرم را پاین انداختم و گفتم:
- سلام،حالا می شه بگید کجا می ریم؟
اردلان مختصر و مفید گفت :
- نه.
حرفی نزدم و انتظار کشیدم.به طرز وحشتناکی رانندگی می کرد و سیگار می کشید و با ته سیگار ،سیگار بعدی را روشن می گرد.
دود داشت خفه ام می کرد شیشه را کمی پایین کشیدم تا هوای ماشین عوض شود.
نیم ساعتی گذشته بود ولی اردلان قصد نداشت حرفی بزند.فقط سیگار می کشید.
دیگر خسته شده بودم و از طرفی نمی خواستم در حرف زدن پیش قدم شوم ولی صبر و حوصله ام داشت تمام می شد.با عصبانیت گفتم:
- این چه وضعیه؟آخه تو چی از جون من می خوای؟
نگاهم کرد و بعد از چند لحظه خیلی خونسرد گفت:
- جونتو،می دی؟
با تعجب گفتم:
- تو دیوونه ای!!
- مگه نمی دونستی؟آره من یه دیوونه به تمام معنام.
با دیدن ماشینی که از روبه رو می آمد جیغ کشیدم و گفتم:تو رو خدا جلوت رو نگاه کن.الان تصادف می کنیم.
اردلان نگاهش را از صورتم برداشت و به جاده خیره شد.
در حالیکه ناامید شده بودم گفتم:
- پس حد اقل بگو کجا داریم می ریم؟
- صبر کن می فهمی.
با لجبازی گفتم:ولی من الان می خوام بدونم.
با عصبانیت گفت:کرج،دیگه ام سوال نکن.
مثل یک بچه ساکت شدم،دیگر مطمئن شده بودم مشکل او با من است ولی نمی دانستم چه کرده ام که اینقدر عصبانی شده.
آنقدر تند رانندگی می کرد که احساس می کردم داریم پرواز می کنیم.ولی انصافا دست فرمان خوبی داشت.نیم ساعت بعد جلوی در باغی نگه داشت و ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را در آورد و در باغ را باز کرد .بعد از چند لحظه سوار شد و ماشین را به داخل برد و رو کرد به من و گفت:از جات تکون نمی خوری!
پیاده شد و در را بست.بعد از چند لحظه آمد،در را باز کرد وگفت:پیاده شو.
پیاده شدم و به دنبالش به راه افتادم تا به آلاچیق رسیدیم.با حالت تحکم آمیزی گفت:
- بشین.
روی یکی از تنه های درختی که بریده شده بود نشستم،با فاصله کمی رو به رویم نشست.سیگاری روشن کرد و کشید.بعد از اینکه سیگارش را به طور کامل دود کرد با نگاهی به پاکت خالی سیگار در دستش گفت:
- خب،بگو.
با عصبانیت گفتم:چی رو باید بگم؟
در حالیکه بهم خیره شده بود گفت:حوصله جر و بحث ندارم می دونم که،می فهمی درباره چی صحبت می کنم،بدون اینکه حاشیه بری برو سر اصل مطلب.
- به خدا نمی دونم.تو چته،چی رو می خوای بدونی؟
اردلان بلندشد و گفت:
- دروغ می گی،من از آدمهای دروغ گو حالم به هم می خوره.اینوکه می دونستی؟
در حالی که عصبانی شده بودم گفتم:
- می دونستم و اصلا برام اهمیتی نداره.
به طرفم برگشت و گفت:
- ببین، منو عصابی نکن.یه بار یه کاری دست خودم و تو می دم،فقط حقیقت رو بگو.
آنقدر عصبانی بود که مطمئن بودم هرچه می گوید واقعا انجام می دهد برای همین مستاصل گفتم:
- حقیقت؟آخه من چه دروغی گفتم،چرا واضح تر حرف نمی زنی؟
اردلان جلوی پاهایم نشست و گفت:
- اون پسره کیه؟
بعد از چند لحظه فریاد کشید:
- واضح تر از این؟
در حالیکه از تعجب دهانم باز مانده بود پرسیدم:
- کدوم پسر؟
اردلان عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
- پس هنوزم قصد نداری حرف بزنی نه!؟
- من نمی دونم تو داری درباره کی حرف می زنی؟
با فریاد گفت:
- همون که باهاش دوستی.
با عصبانیت گفتم:
- تو به چه حقی به من توهین می کنی؟اصلا تو چطور به خودت اجازه می دی همچین سوالی از من بکنی؟من با کدوم احمقی دوستم که خودم خبر ندارم ولی تو خبر داری؟
- همون لعنتی که باهاش رفته بودی رستوران،همون لعنتی که دیروز باهاش توی تریا بودی.حالا فهمیدی یا نه؟
تازه فهمیدم اردلان از چه ناراحت شده بود ولی او حق نداشت درباره من این طور فکرکند.اردلان با عصبانیت گفت:
- چیه،چرا ساکت شدی؟شما دخترا همتون سر تا ته یه کرباسید،همه خائنید،تو قلب و روح و احساس منو کشتی.
- تو داری اشتباه قضاوت می کنی.
- فقط دلم می خواد حقیقت رو بگی.
بلند شدم و گفتم:
- من بهت دروغ نگفتم،، که حالا حقیقتو بگم.
آستین مانتویم را محکم کشید و گفت:
- بشین و حرف بزن.دلم می خواد همه چیزو از زبون خودت بشنوم.
نشستم و گفتم:
- برات می گم ولی باور کردن یا نکردنش به خودت مربوطه .
- فقط یادت باشه اگه بفهمم داری دروغ می گی با همین دستام خفه ات می کنم.
در حالیکه اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم:
- اون پسر عموی منه.
با فریاد گفت:
- فقط همین؟یعنی کسی نمی تونه با پسرعموش دوست باشه هان؟پس جریان اون گلها چی بود که برات خرید و با عشق تقدیمت کرد؟
- همین طوری،چون شاهین دلش برای اون پسره سوخت خریدشون.
- دروغ می گی،اگه فقط پسر عموته چرا باهم رفتید بیرون؟چرا نرفتی خونشون؟ چراباهاش تو تریا قرار گذاشتی؟
- همین طوری به خدا هیچ دلیلی نداشت،باور کن.
- دوستش داری؟
- آره،ولی فقط به عنوان پسر عمو نه چیز دیگه.
با این حرف کمی آرامتر شد ولی پس از چند لحظه دوباره بازپرسی را شروع کرد و گفت:
- اون چی؟بهت ابراز علاقه کرده؟
- نه ،نه.
- ولی نگاهاش چیز دیگه ای می گفت.
- اصلا چرا باید به تو توضیح بدم،مگه تو کی هستی؟
و اشکهایم جاری شد.
- به اندازه کافی دیوونم کردی،دیگه نمی خواد گریه کنی.
و دستمالی به طرفم گرفت.دستش را پس زدم و با فریاد گفتم:
- تو از اون اول که دیدمت دیوونه بودی بی خودی تقصیر من ننداز.
- تو باعث شدی دیوونه بشم.با اون نگاهت ،حرف زدنت،خندیدنت،راه رفتنت.
سرم را پایین انداختم.همیشه از صراحت کلام اردلان خجالت می کشیدم.
- منو می بخشی؟
- نه،تو به من توهین کردی.تو گفتی من خائنم،دروغگوام،حالت از قیافه من به هم می خوره حالا چرا باید برات مهم باشه که ببخشمت؟
- دست خودم نبود،بیست روز بود که مثل اسفند روی آتیش بودم.تو باید به من حق بدی.
- چرا ،مگه بخشیدنم زوری شده.از اون روزی که باهات آشنا شدم تا حالا چند بار منو رنجوندی بعدم معذرت خواهی کردی و خواستی ببخشمت.اصا مگه تونبودی که چند دقیقه پیش می خواستی منو با دستات خفه کنی؟خب بیا منو بکش و راحتم کن.خسته ام کردی.
- نمی دونم چرا فکر کردم به بازیم گرفتی،اون موقع که با اون دیدمت داشتم دیوونه می شدم.نمی دونی چه زجری کشیدم.اگه منو نبخشی من می میرم،خواهش می کنم که یه فکری برام بکن.
سرم را بلند کردم.حال و روزی داشت که دل سنگ به حالش آب می شد.تمنا در چشمانش موج می زد با ناله گفت:
- خواهش می کنم.
از صدایش غم می بارید.دلم نمی خواست بیشتر از این التماس کند،گفتم:
- باشه می بخشمت.
در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت:
- خیلی خانمی.
و رفت.
بعد از چند دقیقه آمد .نگاهش کردم،درست مثل یک بره رام بود و با نیم ساعت پیش قابل مقایسه نبود.
- چرا گفتی همه دخترا خائنن؟
- اگه اجازه بدی بعدا برات می گم.
دیگه اصراری نکردم،بلند شد و گفت:
- بریم امروز از دو جلسه کلاس انداختمت.باید ببخشی.
با تعجب گفتم:
- خواهش می کنم،ولی تو از کجا فهمیدی من امروز دو جلسه کلاس داشتم؟
با عجله گفت:
- همین طوری حدس زدم.
حرف دیگری نزدم.پس از چند لحظه گفت:
- سایه اگر من.....
نگاهش کردم و منتظر شنیدن بقیه حرفش شدم که گفت:هیچی،هیچی.
تا به حال اسمم را صدا نکرده بود.آنقدر با احساس اسمم را به زبان آورد که دلم می خواست بار دیگر صدایم بزند.
در باغ را قفل کرد و سوار ماشین شد و گفت:
- اُه ،ماشین چه بوی سیگاری گرفته.
- ماشین که به کنار،خودمم بوی سیگار گرفتم،حالا برای چی اینقدر سیگار می کشیدی؟
- دست خودم نبود،می دونی تو این چند روز چند بسته سیگار کشیدم؟
- تو همین دو ساعت یه بسته تموم کردی.البته خوب شد تموم شد وگرنه هنوز داشتی می کشیدی.
اردلان پاکت باز نکرده دیگری از جیب پالتویش بیرون آورد و گفت:
- نه یه پاکت باز نکرده دیگه هم دارم،ولی حالا مشکلی ندارم.
- یه سوال بپرسم؟
- دو تا بپرس.
- تو چطوری هر دوبار منو دیدی؟
- خیلی اتفاقی،سایه می شه در موردش صحبت نکنیم؟
- چرا؟نکنه عذاب وجدان داری؟
- عذاب وجدان که دارم ولی دلم می خواد فکرکنم همه این اتفاقات رو تو خواب دیدم.سایه پس من مطمئن باشم که بین شما چیزی نیست؟
- به جون مامان و بابا نه.دوباره شروع نکن.
- باشه،حالا چرا عصبانی می شی؟
حرفی نزدم.
- سایه اگه من بیام.....
و ادامه نداد.
- پس چرا حرفتو نمی زنی؟
سرش ار برگرداند و گفت:
- اصلا ولش کن.
- هر طور تو بخوای.
- سایه خبر داری دکتر بقایی قصد داره ازدواج کنه؟
- نه نیومد به من بگه،حالا تو از کجا خبر دار شدی؟
- بی پدر خوب انتخابی هم کرده.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوب پس منو که رسوندی برو سراغش و ادبش کن.
- اتفاقا خودمم داشتم به همین موضوع فکر می کردم حالا می دونی طرف کیه؟
- نه نمی دونم،ولی چرا باید برای تو اینقدر مهم باشه نکنه...
- نکنه چی؟
- هیچی،زیاد مهم نیست.
اردلان با حالتی عصبی گفت:
- آقا می خواد بیاد خواستگاری تو.
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
- چی؟شوخی می کنی؟
- این جیغت از خوشحالی بود یا از تعجب یا عصبانیت؟ سایه اگه بیاد خواستگاریت جوابت چیه؟
از این که این طور صدایم می کرد دلم ضعف می رفت.دوباره سوالش را تکرار کرد،به یاد سولماز افتادم . همین سوال را او هم پرسیده بود به یاد جوابی که به او داده بودم افتادم وخنده ام گرفت.
اردلان با عصبانیت گفت:
- پس از خوشحالی بود ،آره ؟
- تو رو خدا این قدر زود قضاوت نکن،اصلا برای چی اینقدر زود عصبانی می شی؟
- کارای تو منو عصبانی می کنه ،برای چی خندیدی؟
- هیچی یاد یه چیزی افتادم خندیدم فقط همین.مگه خندیدن جرمه؟
- حالا جوابشو چی می دی؟
- جوابم منفیه.
- من نمی دونم مردم چطوری به خودشون اجازه می دن خواستگاری هر دختری برن.
در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
- ببخشید یادش رفت بیاد از شما اجازه بگیره،خب به قول معروف دختر پل و مردم ره گذر.
- هر کس این مثل رو گفته معلومه خیلی حرف مفت می زده.
- حالا که نیومده،اصلا شاید پشیمون شده باشه.
- آره این طوری به نفع خودشه.
جلوی در دانشگاه ماشین را پار کرد و گفت:
- سایه اگه بیام خواستگاریت چه جوابی می دی؟
احساس کردم گونه هایم از خجالت سرخ شد،اردلان هم همین طور به من نگاه می کرد.
- حالا برای چی اینقدر خجالت کشیدی؟یعنی تو با اون هوشت نفهمیدی می خوام ازت خواستگاری کنم؟
حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم.
- جوابمو ندادی،به خدا دیگه نمی تونم صبر کنم.
- بیا.
- یه لحظه به من نگاه کن،پس یعنی جوابت مثبته؟
نگاهش کردم و چشمانم را بستم.
- وای خدای من!مرسی،خداحافظ.
و به سرعت از ماشین پیاده شد.با خود گفتم((چرا مثل دیوونه ها از ماشین پرید بیرون؟))
 

bahar_19

عضو جدید
بعد از چند دقیقه پیاده شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس منتظر شدم ساعت دوازده و بیست و شش دقیقه بود.بعد از چند لحظه استاد بیرون آمد، وارد کلاس شدم.سولماز و فرناز را ته کلاس و در حالیکه با هم صحبت می کردند دیدم.جلو رفتم وگفتم:
- سلام خانما،حالتون خوبه؟
فرناز گفت:
- سلام خانم دکتر.
- من هنوز لیسانس نگرفتم تو بهم دکترای افتخاری دادی؟دستت درد نکنه.
- نه قراره استاد بقایی بهت بده.
سولماز پرسید:
- سایه کجا بودی؟چرا سر کلاس نیومدی؟
- سرم درد می کرد نتونستم بیام.حالا یه کم بهتر شدم گفتم دو ساعت بعد از ظهر رو بیام.
- سایه،جون به لبم کردی .بگو دیگه جوابت چیه؟
- راجع به چی فرناز جان؟
فرناز بی حوصله گفت:
- وا!مگه از اون موقع تا حالا داشتم برات قصه تعریف می کردم؟
سولماز رو به من کرد و گفت:
- استاد بقایی می خواد بیاد خواستگاریت.
- مثل اینکه همه از این موضوع خبر دارن.
- دیروز استاد بقایی به فرزاد گفته از من خواهش کنه با تو صحبت کنم اگر موافق باشی بیاد خواستگاری،منم عصر بهت تلفن کردم.مامانت گفت خونه نیستی،شبم زنگ زدم ولی تلفنت اشغال بود،نمی دونستم چطوری بهت خبر بدم که فرزاد گفت به سولماز بگو فوقش می ره خونشون و بهش می گه،زنگ زدم به سولماز مامانش گفت خونه پدر شوهرشه.خلاصه فرزاد زنگ زد و به اردوان گفت که سولماز به تو بگه ،سولمازم دیگه نتونسته با تو تماس بگیره.حالا تو از کجا فهمیدی؟
- از یه بنده خدا.
- خب حالا بیاد یا نه.
- نع.
- برای چی؟پسر خوبیه،قیافه خوبیم داره تازه تک فرزند خانواده اس.
- همه اینا رو می دونم ولی جواب من منفیه.
- پس به فرزاد بگم جوابش منفیه؟
- آره ولی یه طوری بگید که ناراحت نشه.
- باشه من دیگه باید برم،خداحافظ.
بعد از رفتن فرناز سولماز دستم را گرفت و گفت:
- پاشو بیا کارت دارم.
و مرا به دنبال خود کشید و به محوطه دانشگاه برد و گفت:
- سایه ،نمی دونی وقتی دیشب اردلان این خبر و شنید چی کار کرد.می گفت غلط کرده بیاد خواستگاری سایه.اگه بره می کشمش،و از این حرفا.نمی دونی چقدر نگران بودم .خدا رو شکر که جواب تو منفیه.اردلان رو که می شناسی حسابی دیوونه اس.
هر چی که اردوان بهش می گفت پسر جان اون فقط می خواسته بره خواستگاری معلوم نیست که سایه بهش جواب مثبت بده،می گفت غلط کرده فکر سایه رو می کرده.به چه حقی این فکر به سرش زده که بره خواستگاری؟واه واه مگه کسی حریفش می شد،بعدشم رفت بیرون.
سری تکان دادم و لبخند زدم.
با حرص گفت:
- سایه چقدر بی خیالی به خدا .
- چه کار کنم؟بشینم گریه کنم؟بهتره بریم یه چیزی بخوریم دلم نمی خواد این دوساعتم غیبت بخورم.
- فکرنمی کنم اردوان برات غیبت زده باشه.
بعد از کلاس منو سولماز به اتاق اساتید رفتیم،سولماز اردوان را صدا کرد و آمد و کنار من ایستاد.پس از چند لحظه اردوان آمد و با دیدن او سلام کردیم.
- سلام ،حالتون خوبه؟
- مرسی.
- اردوان،فرزاد به دکتر بقایی گفت؟
- آره ،همین الان گفت،خیلی ناراحت شد،ولی خدا رو شکر به خیر گذشت.
- خب من می خوام برم خونه،کاری نداری؟
- نه ،بعدا باهات تماس می گیرم.
از او خداحافظی کردیم واز دانشگاه خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم،سولماز با دیدن بسته سیگار گفت:
- به به خانم سیگاری شدند یا مال کسیه؟
- مال کسیه.
سولماز با سماجت گفت:
- می شه بگی مال کیه؟
- متاسفم ،نمی شه.
- باشه،من خودم حدس می زنم مال کی باشه.
- آفرین!حدس بزن ببینم.
- مال اردلانه دیشب از همین مارک دوتا بسته کشید،اومده بود سراغت آره؟
- آره،جلو دانشگاه دیدمش.
- حتما اومده بود بپرسه به دکتر بقایی چه جوابی می دی ،درسته؟
- خیلی باهوشی،از کجا فهمیدی؟
- با اون حالی که اردلان داشت من خدا خدا می کردم همون شبونه نیاد ازت بپرسه.راستی نپرسیدی چه مشکلی داره؟
- نه من که به اندازه تو فضول نیستم.
- راست می گی،تو بیشتر از من فضولی،بگو دیگه.بیست روزه از کنجکاوی پدرم در اومده.
- نه من پرسیدم ،نه اون چیزی گفت.
سولماز چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- خیلی لوس شدی سایه،مطمئنم اگه من این بسته سیگارو ندیده بودم کل قضیه رو انکار می کردی.
- خب چرا عصبانی می شی داشتم باهات شوخی می کردم،توی خیابون منو با شاهین دیده بود فکرکرده ما با هم دوستیم.
سولماز که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود گفت:نه!یعنی این همه مصیبت برای این بوده؟باورم نمی شه!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- باور کن.
- حالا هی من بگم این دین و ایمانش رو به تو باخته تو باور نکن.طفلک چه حال و روزی داشته حالا باور کرد؟
- با هزار قسم و آیه بالاخره باورش شد.بعدش می گفت تو عاشق اون نیستی ،اون چی؟به تو ابرازعلاقه نکرده؟
- خب ،تو چی گفتی؟
- هیچی،گفتم من فقط اونو به عنوان پسر عمو دوست دارم،نه چیز دیگه تا دست از سر برداشت.
- پس دیگه دست از دیوونگی بر می داره،نه؟
- نمی دونم برادرشوهر توئه،از اولشم دیوونه بود.
- آره جون خودت،به قول اردوان از عروسی فرناز که تو رو دیده پاک خل شده.
- نه خیر بگو از اون روز دیوونگی اش عود کرده.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل نوزدهم

بعد از ظهر روز جمعه بود.با بابا و مامان نشسته بودیم و درباره فیلمی که دیده بودیم صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم:بفرمائید.
صدایی از آن طرف خط شنیدم که می گفت:
- سایه جان ،عزیزم تویی؟
صدای خانم امیری را شناختم و گفتم:
- سلام،حالتون خوبه؟
- مرسی عزیزم،تو خوبی دلم برات خیلی تنگ شده بود.
- ممنون،منم همین طور.
- مرسی،خوشحالم شدم صدات رو شنیدم،می تونم با مامان صحبت کنم؟
- بله خواهش می کنم من ازتون خداحافظی می کنم و گوشی رو به مامان می دم.
- خداحافظ عزیزم.
گوشی را به مامان سپردم.مامان بعد از کلی سلام و احوالپرسی،تعارف گفت:
- بله خواهش می کنم تشریف بیارید،منزل خودتونه و خداحافظی کرد.
با تعجب گفت:
- امشب بعد از شام میان اینجا.
و بعد نگاهی به من کرد و گفت:
- فکر میکنم خبری باشه.
- پس می خوان بیان خواستگاری؟
- پدر شما از کجا می دونید؟شاید همین طوری می خوان بیان.
- نه عزیزم ،پاشید کلی کار داریم.
بعد لیستی بلند بالا تهیه کرد و به پدر داد و خودش شروع به گردگیری کرد.
پدر که رفت ،مامان گفت:
- نظرت راجع به اردلان چیه؟
- وا،شماهم حالا نه به داره نه به باره،چه سوالی می کنید؟
- نظر من و پدرت که درباره اردلان مساعده،ولی نظر تو مهمه.
یک ساعت بعد خانه مثل دسته گل می درخشید.چند لحظه بعد هم پدر با میوه و شیرینی برگشت.به مامان کمک کردم تا میوه ها را شست و در ظرف چید،بعد از اینکه شام خوردیم،مامان دستم را گرفت و به اتاقم برد.آنجا اول موهایم را سشوار کشید و بعد برایم لباسی انتخاب کرد و گفت:
- اینو بپوش و رفت.
آرایش ملایمی کردم و لباسم را پوشیدم در آینه به خودم نگاه کردم ،خوشگل شده بودم.
با خود گفتم((سایه پس تو از اردلان خوشت میاد ،نه؟))
با صدای زنگ در به خود آمدم و پایین رفتم،مامان و بابا نگاه رضایت مندی به من انداختند.در که باز شد ابتدا خانم و آقای امیری و بعد اردوان و سولماز و در آخر هم اردلان با یک سبد گل داخل شد.
سبد گل را به من داد و گفت:
- هر چند شما خودتون گلید ولی قابل شما رو نداره.
- مرسی .زحمت کشیدید.به آشپز خانه رفتم و چای ریختم و به هال برگشتم و به میهمانان تعارف کردم و در آخر کنار سولماز نشستم و گفتم:
- خب،چه خبر سولماز؟
سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
- ببخشید متوجه نشدم،سولماز خانم.
- کی می ره این همه راه رو؟
- اولا اونی که باید بره می ره.ثانیا الان موقعیت خیلی حساسه.بهتره از این به بعد منو سولماز خانم صدا کنی.
- چه غلطا!پا می شم پرتت می کنم بیرون ها!
- من گفتم این دختره رو نمی خواد بگیرید ولی به خرجشون نرفت که نرفت.
- اولا تو غلط کردی که همچین حرفی زدی ،ثانیا تو کی هستی که بخوای نظر بدی،ثالثا حالا کی قبول کرده جاری تو بشه،رابعا....
سولماز نگذاشت ادامه دهم و گفت:
- رابعا خفه شو.حالا پاشو بیا کارت دارم.و دستم را کشید و به آشپز خانه برد و گفت:سایه دارم خفه می شم بگو جوابت مثبته یا منفی.
- تو دوست داری چی باشه؟
- خب معلومه مثبت دیگه.
- حالا که تو اینطوری دوست داری باید بگم جوابم منفیه.
- سایه،یه کم جدی باش.
- نمی دونم باید فکرکنم.
- خودتو لوس نکن یعنی تا حالا فکر نکردی؟
- مگه قبلا ازم خواستگاری کرده و من خبر نداشتم؟
- اَه زودباش یک کلمه بگو، آره یا نه.
- خب شاید،آره.
جیغ آهسته ای کشید و مرا بوسید و گفت:
- خیلی خوشحالم.
- بشین ،چرا شلوغش کردی؟گفتم که شاید،در ضمن اگرم جواب مثبت بدم دیگه مثل الان با تو صمیمی نیستم.
- هر چی باشه من اولین عروس خانواده ام تو باید هرچی که من می گم بگی چشم،امر امر شماست.سولماز بانو.حالا پاشو بریم اردلان می خواد باهات صحبت کنه.
- غیر ممکنه من قبل از عقد یک کلمه هم با مرد نامحرم صحبت کنم.
- سایه برای یک ساعتم که شده آدم باش.حالا پاشو بریم.
آقای امیری با دیدن من و سولماز گفت:
- خب حالا که خانما اومدن بهتره بریم سر اصل مطلب .غرض از مزاحمت این بود که دختر گلتون رو برای اردلانم خواستگاری کنم.این خواسته خود اردلانه که البته مورد تایید منو پروانه هم هست.یعنی ما از همون برخورد اول عاشق سایه جان شدیم ولی خب می دونید که توی این دوره و زمونه نمی شه به جوونا چیزی گفت.تا اینکه دیروز اردلان خودش خواست که سایه جان رو برا ش خواستگاری کنیم.
شما که اردلانو تا حدودی می شناسید ما هم که خدمتتون ارادت داریم،اگه اجازه بدید اردلان با سایه جان صحبتی داشته باشه.
پدر لبخندی زد و گفت:
- سایه جان بابا با اردلان برید کتابخونه و صحبت کنید.
به مامان نگاه کردم.لبخندی زد و اشاره کرد که بروم.برخاستم اردلان هم بلند شد و باهم به کتابخانه رفتیم.
اردلان پشت سرم وارد شد و در را بست .روی مبلی نشستم و گفتم:
- بفرمایید.
اردلان نشت و گفت:
- چون وقت کمه من سریع صحبت می کنم.ببین،من الان که اومدم خواستگاریت خیلی خوشحالم و دوست دارم همسرم بشی،ولی دوست ندارم انتخابت از روی ترحم باشه.از نظر من این خیلی مهمه.تو دختر زیبا،متین ،دوست داشتنی و البته شیطونی هستی که روی هم رفته این خصوصیات تو رو خواستنی کرده.درباره خانواده منم که تا حدودی اطلاع داری،اما راجع به خودم قبلا گفتم سی و سه سال سن دارم،توی کارخونه پدر مدیر داخلی ام و دکترای شیمی دارم،از نظر امکانات مالی هم در سطح خوبی ام.از نظر اخلاقییم که تا حدودی با اخلاقم آشنایی داری،البته می دونم زیاد خوش اخلاق نیستم ولی انحرافات اخلاقی ندارم که البته فکرمی کنم اینو بهت ثابت کرده باشم،فقط یه چیز مونده که اصلا دوست ندارم درباره اش حرف بزنم ولی بالاخره باید بگم.ببین اگه همسر من شدی باید تا آخر عمر به من وفادار بمونی،من خیانت رو نمی تونم ببخشم.بعدا جریان اینو برات توضیح می دم .حال دوست دارم با صراحت تمام بگی تو هم به من علاقه داری یا نه؟
سرم را پایین انداختم.
- ببین خجالت نکش،فقط واقعیت رو بگو.
همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- آره بهت علاقه دارم.
- مطمئنی نظرت عوض نمی شه؟
نکاهش کردم و گفتم:
- نه مطمئن باش.
نفس عمیقی کشید و فگت:
- آخیش!نمی دونی چه حالی داشتم.حالام باورم نمی شه تو واقعا مال من شده باشی.
و بعد جعبه ای از داخل جیبش بیرون آورد و کفت:
- خب دوست دارم اولین هدیه نامزدی رو از من بگیری.
و جعبه را به دستم داد.جعبه را گرفتم و گفتم:
- ممنون.
و درش را باز کردم.زنجیر بلندی بود که حرف اول اسم اردلان به انگلیسی به آن آویخنه شده بود.
- خیلی قشنگه ،مرسی.
- قابل تو رو نداره،اگه اجازه بدی خودم به گردنت بندازمش.
زنجیر را به دستش دادم،به گردنم انداخت و گفت:
- از حالا به بعد تو متعلق به منی.ببین چون من خیلی عجله دارم الان که رفتیم من می گم ما با هم مشکلی نداریم ومی خوایم فردا بریم آزمایش.
- حالا برای چی اینقدر عجله داری؟
- چی؟تو سه ماهه برام شب و روز نذاشتی اون موقع می گی برای چی عجله دارم؟!من واقعا دیگه نمی تونم صبر کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه،هر چی تو بخوای.
دستم را بوسید و گفت:
- سایه،امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.بهتره بریم به بقیه هم بگیم.
و در را برای من باز کرد و گفت:
- خواهش می کنم.
زمانی که نزد دیگران رفتیم همه برای چند لحظه سکوت کردند،بالاخره آقای امیری سکوت را شکست و گفت:
- خب نتیجه چی شد پسرم؟
- من خیلی خوش شانسم که مورد پسند ایشون قرار گرفتم.
همه دست زدند و سولماز مرا بوسید و گفت:
- وای سایه من خیلی خوشحالم امیدوارم خوشبخت بشی.
خانم امیری رو کرد به مامان و بابا و کف:
- اگه اجازه بدید من یه انگشتر دست عروسمون کنم.و بلند شد و به طرف من آمد و گفت:
- موقع خواستگاری اردوان دو تا انگشتر خریدم،یکی رو به سولماز هدیه دادم و این یکی هم بهتو هدیه می دم.
و انگشتر را دستم کرد و گفت:
- امیدوارم خوشبخت بشید.
مهریه ام مثل مهریه سولماز تعداد زیادی سکه و یک آپارتمان بود و مراسم نامزدی هم پنج شنبه هفته آینده بود.
شب قبل از خواب به درگاه خدا دعا کردم که منو اردلان با هم خوشبخت شویم .
یک هفته به سرعت گذشت و من موقعی به خود آمدم که در راه رفتن به آرایشگاه بودم.
به سولماز گفتم:
- وای سولماز،چقدر این یک هفته سریع گذشت.انگار همین یک ساعت پیش بود که شما اومدید خواستگاری.
- آره دیگه،عمر آدمیزاد مثل باد می گذره.
ساعت سه بود که به آرایشگاه رسیدیم به یاد نامزدی سولماز افتادم درست درهمین ساعت به آرایشگاه آمده بودیم از آن موقع دو ماه می گذشت.
همان کارهایی را که مادام آن دفعه روی سولماز انجام داده بود ،این دفعه رو من انجام داد،بعد از سه ساعتی که از زیر دست مادام بیرون آمدم آنقدر زیبا شده بودم که برای چند لحظه خودم از قیافه خودم تعجب کردم.
سولماز با دیدن من جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- وای سایه خیلی خوشگل شدی.بیچاره اردلان ممکنه از تعجب پس بیافته.
وقتی لباسم را پوشیدم سولماز گفت:
- سایه،مثل ملکه ها شدی.
سولماز را در آغوش گرفتم و گفتم:
- سولماز برایم دعا کن.
- مطمئن باش خوشبخت می شی.
زمانی که اردلان به سراغم آمد دسته گل را به دستم داد و گفت:
- خیلی ناز شدی.
سوار ماشین که شدم گفت:
- سایه ،یعنی من خواب نیستم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نکنه دوست داری همه اینا رو تو خواب ببینی؟
- سایه باورت نمی شه عجیب دوستت دارم.الان که کنارت نشستم احساس می کنم خوش بخت ترین مرد روی زمینم.
لبخندی زدم و نگاهش کردم.
- سایه دیگه این طوری به من لبخند نزن وگرنه تصادف می کنم.وای فکر می کنم امشب سکته کنم.
- ای بابا اگر می دونی من برات خطر جانی دارم،می خوای از خیر ازدواج با من بگذر.
اردلان اخمی کرد وگفت:برای من یه لحظه با تو بودن ارزش اونو داره که بعدش بمیرم.سایه تو منو دوست داری؟
- وقتی اینجا کنارت نشستم یعنی چی؟حتما بهت علاقه داشتم دیگه.
خندید و گفت:حب دیگه ادامه نده حواسم پرت می شه.
- خودت پرسیدی.
- نمی دونم چرا حواسم سرجاش نیست،احساس می کنم بار اوله که پشت این ماشین نشستم.
- تو که دست فرمونت خوبه یا نکنه فقط قلق اپل من دستته؟
در حالیکه می خندید گفت:
- نمی دونی چه سختیایی کشیدم تا بهت رسیدم.حالا هول شدم یعنی هر کس دیگه ام جای من بود همین حالت رو داشت،وای که از خوشگلی تو داره نفسم می گیره.
سرم را پایین انداختم.
- وای این خجالتت منو کشته،دیگه خجالت نکش.
با خنده گفتم:
- می خوای مثل مجسمه بشینم و به یه جا خیره بشم.
- آخه تو که نمی دونی،خیره شدنتم دیوونه ام می کنه.
به خانه که رسیدیم مامان و بابا به طرفم آمدند مامان در حالیکه محکم در آغوشم گرفته بود گفت:
- عزیزم خیلی ناز شدی.
- مرسی مامان.
و بوسیدمش و به آغوش پدر رفتم.
 

bahar_19

عضو جدید
- دختر بابا چه عروس خوشگلی شده،یاد مامانت افتادم.روز عروسیمون مثل الان تو بود.
و بعد مرا بوسید.
اشک در چشمان بابا و مامان حلقه بسته بود.اردلان گفت:
- من از دختر گلتون حسابی مواظبت می کنم شما نگران نباشید.
و برای اینکه روحیه مامان و بابا را عوض کند ادامه داد:روزی یه لیوان آب بهش می دم و یه ساعتم جلوی نور آفتاب می ذارمش خاطرتون جمع باشه.
از حرف اردلان خنده ام گرفت و از خنده من مامان و بابا هم خندیدند.
با آمدن میهمانان من و اردلان مشغول سلام و احوالپرسی شدیم که خانواده عمو آمدند عمو را در آغوش گرفتم و گفتم:
- سلام عمو جون.
- سلام عزیز عمو،خیلی ناز شدی.
عمو که نزدیک بود اشکهایش جاری شود با اردلان روبوسی کرد و گفت:
- آقا داماد مواظب دختر گل ما باش.من همین یه دونه دخترو بیشتر ندارم.
- حتما خیالتون راحت باشه،من نهایت تلاشمو می کنم تا ایشونو خوشبخت کنم.
گیتی هم مرا در آغوش کشید و گفت:
- خوشبخت بشی سایه جان،خوشبختی تو نهایت آرزوی منه عزیز دلم.
- از دعای خیرتون ممنون.
بعد از چند دقیقه شاهین آمد اول با اردلان دست داد و رو بوسی کرد تبریک گفت.بعد پیشانی مرا برادرانه بوسید و گفت:
- مثل فرشته ها شدی.امیدوارم خوشبخت بشی.
بعد رو کرد به اردلان و گفت:سایه مثل گل ظریفه خیلی مواظبش باش.
مطمئن باشید من پسر خوبی هستم.شاهین در حالیکه لبخند می زد گفت:
- اینو که مطمئنم وگرنه سایه انتخابت نمی کرد.خب فعلا با اجازه باید سری به اقوام بزنم.
- خواهش می کنم.
اردلان از حرکت شاهین عصبانی بود و پس از چند دقیقه با ناراحتی گفت:
- سایه،این همیشه همین طوریه؟
- نه،شاهین اصلا ایران نبوده که بخواد همیشه همین طور باشه.این بارم استثنا بود.
- تو مطمئنی همین طوره که می گی؟
- در هر صورت من تو رو به همه پسرای دور و برم ترجیح دادم و حالام همسر تو شدم،پس بهتره این عینک بدبینی رو از چشمات برداری.
با آمدن میهمانان دیگر مراسم نامزدی به صورت علنی شروع شد.
موقعی که خطبه عقد برای بار سوم خوانده شد .اردلان آرام گفت:
- وای سایه،جون به لبم کردی بگودیگه،نکنه پشیمون شدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- با اجازه مامان و بابا بعله.
- وای خیالم راحت شد.
و بلافاصله دست مرا بوسید.
من که خیلی خجالت کشیده بودم گفتم:
- اردلان خواهش می کنم همه نگاهمون می کنن.
خیلی خونسرد گفت:
- خب نگاه کنن.
و بعد هدیه اش را که سند یک خانه در شمال شهر بود به من دادو گفت:
- ارزش تو خیلی بیشتر از ایناست.
پدر و مادر اردلان هم آمدند و هدیه خودشان را که یک ویلا در کلاردشت بود به ما تقدیم کردند بابا و مامان هم تعداد قابل توجهی سهام کارخونه به منو اردلان هدیه دادند.
سولماز و اردوان و عمو و بقیه هم هدایای خودشان را به ما تقدیم کردند،آخرین هدیه را شاهین به من داد،یک بازو بند طلای زیبا که سولماز آن را به بازویم بست.
بعد از تمام شدن مراسم عقد و رفتن عاقد اردلان دسم را گرفت و گفت:خب حالا دیگه پاشو.
بلند شدیم و با خوشحالی به میان جمعیت رفتیم.اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- وای نمی دونی تو این مدت چه عذابی کشیدم.موقع حرف زدن با تو اونقدر دقت می کردم که مبادا یه چیزی بگم،وای اگه بدونی چقدر حرف توی دلم انبار شده.
زمانی که می خواستند مثل مراسم نامزدی سولماز ترکی برقصند اردوان به سراغ اردلان آمد و گفت:
- پاشو بیا.
- نه من از جام تکون نمی خورم،شما برید من نگاه می کنم.
رادوان دستش را کشید و گفت:
- لطف می کنی،پس چرا مثل کنه چسبیدی به سایه؟نمی خواد که فرار کنه.
- اگه فرار کرد من یقه کی رو بچسبم؟
- اردلان برو من دلم می خواد تو هم بینشون باشی.
اردلان آرام گفت:
- باشه،فقط برای اینکه تو دلت می خواد.
اردلان که رفت سولماز و فرناز آمدند و کنارم نشستند داشتیم با هم می خندیدیم که اشکان آمد و گفت:
- هیس،چه خبره؟حالا فامیلای اینا می گن یه عروس جلف کم بود رفتن یه تای دیگه هم براش پیدا کردند.
و نشست و شروع کرد به چرت و پرت گفتن.
زمانی که اردوان و اردلان آمدند،اشکان گفت:
- به به!دست و پاتون درد نکنه خیلی خوب بود.ما که لذت بردیم.
- ببینم کی گفت بیای زیر گوش خانم من بگی و بخندی؟
- حالا بذار جوهر عقدنامه تون خشک بشه بعدا از این تهدیدا کن .در ثانی دیدم تو از اول شب مثل کنه بهش چسبیدی وقتی رفتی،دیدم موقعیت مناسبه اومدم جلو.
بعد با من دست داد و گفت:
- آه خانم از مصاحبت شما نهایت لذت رو بردم ولی حیف که دیگه نمی تونم اینجا بمونم،آخه برام خطر جانی داره.
و تعظیمی کرد و رفت.داشتیم به ادا اصول اشکان می خندیدیم که آقای امیری آمد و گفت:
- چیه ؟برای منم تعریف کنید منم دندون خندیدن دارم ها.
و رو به منو سولماز کرد و گفت:
- خب عروسای قشنگم ،من امشب حسابی سر حالم،نمی خواید به منم افتخار بدید؟
اردلان با تعجب به پدرش خیره شده بود.
- چیه؟نکنه انتظار داری ازت اجازه بگیرم؟
و دستانش را به طرف منو سولماز از هم باز کرد و گفت:
- خب خانما،افتخار می دید؟
من و سولماز هر کدام یکی از دستهای آقای امیری را گرفتیم و رفتیم.
بعد از پنج دقیقه ای آقای امیری گفت:
- خب لطف کردید و مارا به همان جایی که نشسته بودیم برد و دست من و سولماز را بوسید و تشکر کرد.
زمانی که میهمانان یکی پس از دیگری رفتند اردلان خواست که با ماشین گشتی بزنیم.وقتی سوار ماشین شدم گفت:آخیش بالاخره تنها شدیم،سایه نمی دونی من بیشتر از قبل عاشقت شدم،امروز عصر که اومدم آرایشگاه سراغت وقتی دیدمت فهمیدم که خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم.حالام بعد از اینکه عقد کردیم دیگه می خوام جونمو برات بدم،اگه بدونی چقدر دوستت دارم.سایه باورت نمی شه من چقدر احساس سرخوشی می کنم اصلا باورم نمی شد تو روزی همسرم بشی سایه من خیلی خاطرت رو می خوام.
لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
- چقدر دوست داشتنی لبخند میزنی.
وقتی مرا به خانه رساند جلوی در آنقدر سفارش کرد که گفتم:
- اردلان ،مگه من قبلا زندکی نمی کردم که داری اینقدر سفارش می کنی؟
- قبلا هم زیاد مواظب خودت نبودی،ولی حالا دیگه تومال من شدی باید بیشتر مواظب خودت باشی.
- چشم،حالا اگه اجازه بدی برم،دارم از بی خوابی تلف می شم.
- باشه عزیزم،برو فردا می بینمت.
به خانه که رفتم بابا و مامان خوابیده بودند.آرام به اتاقم رفتم و بعداز اینکه لباسم را عوض کردم،چون خیلی خسته بودم تا پلکهایم را روی هم گذاشتم به خواب رفتم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل بیستم

صبح تقریبا ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم حال این را نداشتم که برخیزم،خواب و بیدار بودم که زنگ زدند فکرکردم زهرا خانم آمده تا سر و سامانی به خانه بدهد،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم،بعد از چند لحظه پتو از رویم کشیده شد،فکر کردم مامان است همین طور که بر روی شکم خوابیده بودم گفتم:
- مامانی اصلا حالش رو ندارم نیم ساعت دیگه خودم پا می شم.
- ولی من مامانت نیستم.
با شنیدن صدای اردلان چشمهایم را باز کردم.اردلان در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت:
- سلام کوچولو،خوبی؟
- سلام.
نگاهی به خودم انداختم.مینی تاپ با شلوارک کوتاه برتن داشتم،از سر و وضعم جلوی او خجالت کشیدم و پتو را از دستش کشیدم و دور خود پیچیدم و گفتم:
- اردلان تو برو توی هال،منم الان میام.
اردلان لبخندی موذیانه زد و گفت:
- برای چی؟من دلم می خواد پیش تو بمونم.
و روی صندلی نشست و گفت:
- خب حالا تا کی باید منتظرت بمونم؟
- مگه قراره جایی بریم؟
- آره،یه جای خوب.حالا زودتر لباست رو عوض کن تا بریم.
- می شه خواهش کنم چند لحظه تنهام بذاری.
یکی از ابروهایش را به حالت تعجب بالا برد و گفت:
- اگه علتش رو بگی و قانع بشم، شاید.
چشمهایم را بستم و گفتم:
- اردلان.
- جانم.
- من یه کم خجالت می کشم ،همین.
- من ندیده بودم کسی از شوهرش خجالت بکشه !
- یعنی نمی تونی یه فکری برام بکنی؟
با خنده گفت:
- که خجالتت بریزه ،چرا نمی تونم؟
اخمی کردم و گفتم:
- خودت می دونی که منظورم این نبود.
بلند شد و گفت:
- باشه،فقط یادت باشه همین یه باره.
و رفت.سریع برخاستم و بلوز شلواری به تن کردم و موهایم را مرتب کردم و پایین رفتم.اردلان با پدر مشغول صحبت بود.
- سلام پدر.
- سلام عزیزم،صبح شما بخیر باشه.
- صبح شمام بخیر.مامان کجاست؟
- توی حیاط!داره به کار زهرا خانم رسیدگی می کنه.
اردلان اشاره کرد که پیشش بنشینم ،کنار اردلان روی مبل نشستم.
بعد از چند دقیقه ای پدر بلند شد و رفت.
اردلان گفت:
- صبحانه بخور تا بریم.
- میل ندارم.
و بلند شدم و گفتم:
- میرم حاضر بشم.
اردلان بعد از چند دقیقه به اتاقم آمد و گفت:
- سایه،این لیوان شیر رو بخور تا بریم.
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:
- مرسی.
جلوی آینه ایستادم و به لبهایم رژ زدم و گره روسریم را بستم و گفتم:
- من حاضرم.
- شیرت رو که نخوردی.
- من به ندرت صبح شیر می خورم،فقط قبل از خواب.
اردلان لیوان را برداشت و گفت:
- اگه من خواهش کنم چی؟
و لیوان را به لبهایم نزدیک کرد،لیوان را از دستش گرفتم و نوشیدم.
- تو چقدر دختر خوبی هستی.
- اگه به خاطر لیوان شیر می گی باید بگم این بارم به خاطر تو خوردم ولی دیگه حاضر نیستم.
لبهایش را جمع کرد و گفت:
- قربون تو که به خاطر من شیر خوردی،عروسک.
و بعد خندید.
موقعی که سوار ماشین شدم گفت:
- سایه،یادته اولین بار کی سوار ماشینم شدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- عجب روزی بود!
- وقتی برام تعریف کردی چه اتفاقی افتاده فهمیدم چقدر ظریف و حساسی.دخترایی رو می شناسم که اگه همچین موردی براشون پیش می اومد از ماشین پیاده می شدن و بلافاصله سوار ماشین بعدی می شدن ولی تو دیگه نمی خواستی همچین موردی برات پیش بیاد.حدس می زنم بار اولت بود ولی سایه نمی دونی دلم می خواد اون رانندهه رو بکشم.
- اردلان تو که می خوای نصف آدمهای رو از کره زمین برداری.
- هر کس به تو چپ نگاه کنه مستحق مرگه.
- اردلان یه کم تخفیف بده،حالا کجا داریم می ریم؟
اردلان دستم را در دستش گرفت و گفت:
- کرج.
خندیدم و گفتم:
- کرج،دیگه هم سوال نکن.
- سایه باورت می شه دست خودم نبود.بیست روز بود حال درست حسابی نداشتم .از اون شبی که تو رو با شاهین دیدم دلم می خواست خودمو بکشم.اون روزم که توی تریا دیدمت دیگه زده بودم به سیم آخر وقتی رسیدم خونه سولماز داشت تلفن می کرد همین طور که از کنارش رد می شدم شنیدم که گفت(خیلی بی احساسی سایه)فهمیدم داره باتو حرف می زنه دلم می خواست گوشی رو از دستش بگیرم و ازت بپرسم ولی نمی خواستم کسی از راز دلم با خبر بشه.
- طفلک سولماز خیلی ترسیده بود، فکر می کرد دیوونه شدی.
اردلان گفت:
- خب درست فهمیده بود.من حسابی دیوونه تو شده بودم.وای از اون موقع که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه کفری شدم،می ترسیدم تو بهش جواب مثبت بدی،از سولمازم که پرسیدم جواب تو چیه خندید،حالا دیگه نمی دونم به چی؟ولی من فکر می کردم جواب تو مثبته می خواستم همون شبونه بیام در خونتون،دو بارم تا دم خونتون اومدم،ولی پشیمون شدم و به کرج رفتم آخ چه حالی داشتم تا صبح حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم فقط راه رفتم و سیگار کشیدم تا بالاخره صبح شد و اومدم دیدمت،سایه یادم میاد وقتی از خودتم پرسیدم به بقایی چه جوابی می دی، خندیدی، راستی برای چی؟
- آخه همین سوال رو سولماز ازم پرسیده بود از جوابی که بهش دادم خنده ام گرفت حتما سولمازم یاد این افتاده خندیده.
- جوابت رو بگو ببینم.
- سولماز خیلی کنجکاوه،البته مثل خودم ولی اون روز تصمیم گرفتم بذارمش سر کار.وقتی ازم پرسید اگه استاد بقایی بیاد خواستگاریت چی جوابشو می دی؟گفتم هیچی در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم و به ماه نگاه می کنم یه روز سعد و خوب پیدا می کنم بهش می گم همون روز بیاد.
اردلان که داشت می خندید گفت:
- حتما سولماز بهت گفته اِه خیلی بی مزه ای دارم جدی ازت می پرسم.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- درسته ولی تو از کجا فهمیدی؟
- برای اینکه خیلی باهوشم....ولی نه،چون این تکه کلام سولمازه.
- اردلان.
- قربون اون اردلان گفتنت بم،بگو.
- اون موقع که بهت جواب مثبت دادم ،چرا مثل دیوونه ها از ماشین پریدی بیرون؟
خندید و سرش را تکان داد و گفت:
- اونقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت اصلا فکر نمی کردم جوابت مثبت باشه وقتی بهت گفتم یعنی جوابت مثبته و توام چشمات رو بستی نزدیک بود بغلت کنم.یعنی اگه نرفته بودم بعید نبود همچین کاری بکنم،از اونجا یه راست رفتم کارخونه و با پدر صحبت کردم و گفتم همین امشب بریم ولی از شانس بد من پدر مهمون داشت و گفت فردا شب می ریم.خلاصه من تا شب بعد مردم و زنده شدم.می دونی کی ضربان قلب من عادی شد؟
- حتما اون موقع که زنجیر اسارت رو گردنم انداختی؟
گفت :
- درسته ،ولی خیلی بی انصافی اون زنجیر اسارت بود یا زنجیر عشق؟
- شوخی کردم.
- می دونم وگرنه با همین دستام خفه ات کرده بودم.
- فکر می کنم آخرشم تو منو خفه کنی.
- خب مگه نشنیدی می گن نباید سر به سر دیوونه ها گذاشت؟حالا تو دیگه باید حساب کار خودت رو بکنی چون من دیوونه نیستم، زنجیری ام.
..........
 

bahar_19

عضو جدید
جلوی در باغ پارک کرد و پیاده شد،به یاد آن دفعه افتادم که ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را با خودش برد،خنده ام گرفت.هشت روز پیش هم اینجا آمده بودم اما آن روز مجرد بودم،ولی حالا متاهل به همانجایی که آن دفعه نشسته بودیم نگاه کردم.اردلان از پشت کمرم را گرفت و در گوشم زمزمه کرد :
- کوچولو به چی فکر می کنی؟بگو چی ذهنتو به خودش مشغول کرده؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
- به اینکه هشت روز پیش که به اینجا اومده بودم مجرد بودم ولی حالا متاهل.
- بریم تو؟
سری تکان دادم و به طرف ساختمان به راه افتادم .ستون های ساختمان گچ بری بودند و دو مجسمه سنگی به شکل شیر در دو طرف در ورودی بود.
اردلان در را با کلید باز کرد و گفت:
- بفرمائید خواهش می کنم.
لبخندی زدم و وارد شدم محیط تقریبا تاریک بود ،از هال کوچکی رد شدیم و وارد سالن بزرگ مبله ای شدیم تابلوی بزرگی به دیوار نصب شده بود که تصویری از همان باغ و ساختمان بود.
در قسمت راست سالن پله هایی بود که به طبقه بالا می رفت روی یکی از مبلها نشستم و گفتم:اینجا به نظرم یه کم ترسناکه،این طور نیست؟
- برای همین دفعه قبل اینجا نیاوردمت گفتم می ترسی.
- آره باور کن اگه آورده بودیم از ترس مرده بودم.
اردلان بلند شد و گفت:الان برمی گردم....و بعد از چند دقیقه با دو لیوان آب پرتقال برگشت و گفت:
- بفرمائید.
لیوان رااز دستش گرفتم و گفتم:
- ممنون.
- نوش جان.
لبخندی زدم و یک جرعه از آب پرتقال را نوشیدم.
- می دونی سایه همین لبخندات منو اسیر کرده؟
بعد از چند دقیقه اردلان دستم را گرفت و گفت:
- بیا طبقه بالا رو نشونت بدم.
به طبقه بالا رفتیم اردلان در اولین اتاق را باز کرد و گفت:
- برو تو.
به داخل اتاق که رفتم با دیدن یکی از عکسهای خودم در سایز بزرگ و در قابی شیک تعجب کردم و گفتم:
- اردلان،کی اینواز من گرفتی که من خبر دار نشدم؟
- تو از خیلی چیزها خبر دار نشدی عزیزم.
جلو رفتم و به عکس خیره شدم مربوط به مراسم نامزدی سولماز بود.دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و لبخند می زدم.سولماز برایم گفته بود که از من عکسهای زیادی دارد.برای همین خیلی عادی پرسیدم:
- فقط همین یه دونهاست.
- نه چندتا دیگه هم هست.
- دقیقا چندتا؟
لبخندی زدو گفت:
- سی وپنج تای دیگه.
- وای اردلان فکرنکردی اگه ما با هم ازدواج نکنیم اینا برای هر دومون مشکل ایجاد می کنه؟
اخم ظریفی کردو گفت:نه من می دونستم که مشکلی ایجاد نمی کنه.می دونی چرا؟چون من حتما تو رو از آن خودم می کردم .ثانیا اگه تو با من ازدواج نمی کردی،نمی ذاشتم با کس دیگه ای ازدواج کنی.
- چطوری؟
- خب ،سه ،چهار تا از خواستگارات رو که می کشتم بقیه از صرافت وصال می افتادن .به همین راحتی،حالا فهمیدی کوچولوی مامانی؟
- شوخی می کنی؟!
- چرا فکر کردی شوخی می کنم؟من کاملا جدی ام.ولی خب دیگه کار به اونجاها نکشید و تو مال خودم شدی.
و دستم را گرفت و گفت :
- بیا.
به اتاق بعدی که وارد شدم یک اتاق خواب یک نفره بود.اردلان کنارم روی تخت نشست و از داخل کشوی پا تختی ضبط کوچکی درآورد و گفت:
- دوست داری یه چیز جالب گوش کنی؟
و از تلفنی که کنار پا تختی بود نوار کوچکی را بیرون آورد و داخل ضبط گذاشت بعد از چند ثانیه صدای خودم را شنیدم.همان بار اولی که با او تماس گرفته بودم.با تعجب به اردلان نگاه کردم.لبخند جذابی روی لبانش نقش بسته بود.
- چیه؟خب تو که می دونی چه بلایی سر من آوردی!اگه بدونی چند بار صدات رو گوش دادم خنده ات می گیره.
- من اصلا فکر نمی کردم تو صدای منو ضبط کرده باشی،تو دیگه کی هستی؟
- خب دلم برای صدات تنگ می شد مجبور بودم.
اردلان سرش را روی پاهایم گذاشت و روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
- سایه به نظر تو من چه شکلی ام؟
و چشمهایش را باز کرد.نگاهش کردم چشمهای درشت و ابروهای پر پشت و مژه های بلند در صورتش خودنمایی می کردند.لبخندی زدم و گفتم:
- هم خوشگلی ،هم خوشتیپ.یعنی نمی دونستی؟
- چرا ولی نظر تو برام خیلی مهمه.
بعد از چند لحظه دوباره گفت:
- سایه به نظر تو یازده سال تفاوت سنی زیاد نیست؟
- اگه به نظرم زیاد بود که حالا اینجا نبودم.
- یعنی تو از من راضی هستی؟
- مگه تو عیب و ایرادی داری که ازت راضی نباشم؟
و برای اینکه مطمئنش کرده باشم گفتم:
- تو برای من مرد ایده آلی هستی.بهتر از تو گیرم نمی اومد.چرا به خودت شک داری؟
- نمی دونم.من همیشه اعتماد به نفس زیادی داشتم ولی در مقابل تو کم میارم.سایه ممکنه...؟
خنده ام گرفت هر چند خجالت می کشیدم ولی بلافاصله خواسته اش را برآورده کردم تا فکرنکنه دوستش ندارم و موهایش را نوازش کردم.چشمهایش را بست،بعد از مدتی صدای نفسهای آرام و یکنواختش را شنیدم،آن قدر آرام خوابیده بود که شک کردم این همان آدم عصبی چند روز پیش باشد؟
از اینکه اردلان این قدر دوستم داشت وجودم غرق شادی شد،همیشه دوست داشتم شوهری با احساس و عاشق داشته باشم و حالا خدا اردلان را نصیبم کرده بود،به یاد نوار افتادم،یعنی اردلان از همان اول که مرا دیده بود عاشقم شده بود؟نگاهش کردم ،خنده ام گرفت.آرام گفتم:
- خیلی دیوونه ای اردلان.
ناگهان چشمهایش را باز کرد و گفت:
- من خوابیده بودم؟
- این طور که می گن،دیشب خوب نخوابیدی؟
- من دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم وای به حال اینکه بخوابم .
- برای چی نکنه پشیمون شده بودی؟
- آره احساس ندامت سراسر وجودمو پر کرده بود.
- داری جدی می گی؟
- آره به جون تو،صد دفعه به خودم لعنت فرستادم چرا به خونه رسوندمت باید می آوردمت اینجا.
از این که اردلان این قدر صریح حرفش را می زد احساس شرم کردم.
- به نظر تو حق من ضایع نشده؟
- نه تو کسی نیستی که بذاری دیگرا ن حقت رو بخورن.
- خوشم میاد که اینقدر خوب منو می شناسی.سایه،تو هنوزم از من می ترسی!فکر می کردم ترس و کنار گذاشتی.
چشمهایم را بستم و گفتم:
- اگه الانم می ترسیدم،کنارت نبودم.
اردلان گوشش را روی قلبم گذاشت و گفت:
- پس این ضربان تند مال چیه؟
- بهتر نیست بریم؟
- به نظر من که نه.
چانه ام را گرفت و گفت:
- نترس باهات کاری ندارم،اما برای اینکه خیال تو راحت بشه پاشو بریم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل بیست و یکم

روز شنبه ساعت نه و پانزده دقیقه صبح بود که تلفن زنگ زد،گوشی تلفن را برداشتم و گفتم:
- بله.
صدای اردلان را شنیدم که گفت:
- الو،سلام.
- سلام،خوبی،خوشی؟
- نه بدون تو که به من خوش نمی گذره،من فقط وقتی با توام خوشم.
- مثل اینکه از من دل پری داری؟
- خب معلومه،تو که پیش من نیستی،من اینجا از دلتنگی می میرم.
- خدا نکنه،اصلا ببینم مگه ما دیروز تا ساعت هفت بعد از ظهر پیش هم نبودیم؟
- سایه کی قراره بری دانشگاه؟
- دو و نیم کلاسم شروع می شه تا چهار بعد از ظهر.
- ای داد بیداد پس من چه کار کنم؟
- مگه کارخونه نیستی؟
- نه حال و حوصله نداشتم.می خوای بیام برسونمت؟
- نه،تو بیای دیرم می شه.
- تو نگران نباش دیر نمی شه.
- آخه با استاد سرمدی کلاس دارم.می دونی که بعد از خودش کسی رو راه نمی ده.
- تو الان کجایی؟
- توی اتاقم.
- یه لحظه بیا دم پنجره.
به طرف پنجره رفتم و پرده را کنار زدم و اردلان را دیدم که به ماشین تکیه داده بود و با همراهش با من صحبت می کرد. من را که دید دستی تکان داد.
- از کی اینجایی؟
- از همون موقع که تلفن زدم.
- پس چرا نیومدی تو؟
- آخه از مامانت خجالت می کشم.
پرده را انداختم و گفتم:
- بیا تو،مامان خونه نیس.حالا کی خجالتیه من یا تو؟
- معلومه تو.
در را باز کردم.اردلان داخل آمد و گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود تو چی؟
- آخه این پرسیدن داره؟
- پس یعنی توام برای من دلتنگی می کنی؟
- خب معلومه.
- من یه فکری دارم.
خندیدم و گفتم:
- چه فکری؟
- زودتر جشن عروسی رو بگیریم و بریم سر زندگیمون.
- اردلان ما سه روز نشده که عقد کردیم.تو خسته شدی؟
- خب به من سخت می گذره.
- عروسی باشه برای بعد از امتحانات من ،یعنی مرداد.
- جدی نمی گی؟!
- مگه از اولش همین قرارمون نبود؟
- یعنی شش ماه دیگه؟بابا یه کم تخفیف بده.مثلا برای دوم و سوم فروردین.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان نه و نیم شد ،دیرم می شه.
- خب بیا برسونمت.
و در را باز کرد.
- این طوری بیام،با این سر و وضع؟
خندید و گفت:
- تو که برای من حواس نذاشتی برو آماده شو.
پنج دقیقه بعد حاضر و آماده پایین رفتم.اردلان کنار در ایستاده بود و فکر می کرد.
- چیه؟خیلی تو فکری.
در را پشت سرم بست و گفت:
- هیچی،دارم فکر می کنم من اگه تو این شش ماه دیوونه نشم ،شاهکار کردم.
- همچین می گی شش ماه انگار قراره شش سال عقد کرده بمونیم.چشمت رو روی هم بذاری شش ماه تموم شده حالا یه کم سریعتر برو.
- چشم خانم ،اینم تند تر ولی سایه بیا و خانمی کن و قبول کن زودتر عروسی بگیریم.
ار قیافه اش خنده ام گرفت تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بگذارم گفتم:اردلان می خوای منو همین الان ببر آرایشگاه خودتم برو دنبال بقیه کارها تا برای شب جشن عروسی راه بندازیم.
- آخ اگه تو پای حرفت می موندی که من مشکل نداشتم.
جلوی در دانشگاه گفتم:
- خب،خیلی خوشحال شدم دیدمت.
- قربانت،ساعت چهار منتظرتم.
- مزاحمت نمی شم،اگه کار داری خودم می رم.
- نه،مگه منو تو با هم از این حرفا داریم؟
- اردلان یه سری هم برو کارخونه.
- اطاعت امر.
- خب پس فعلا خداحافظ.
و پیاده شدم.به کلاس که رفتم دورو بر سولماز شلوغ بود،جلو رفتم و گفتم:
- بچه ها،همایشه؟
بچه ها با دیدن من ساکت شدند.سولماز گفت:
- خب خود عروس خانم تشریف آوردن.بقیه سوالات رو می تونید از خود ایشون بپرسید.
بچه ها دست زدند و برایم جایی کنار سولماز باز کردند تا بنشینیم،همگی تبریک گفتند نسترن پرسید:
- سایه سولماز راست می گه با هم جاری شدید؟
- آره دوست بودیم کم بود حالا دیگه فامیلم شدیم.
هر کسی چیزی می گفت و منو سولماز هم جوابشان را می دادیم خلاصه کلاس را روی سرمان گذاشته بودیم که صدای استاد سرمدی که می گفت((اون ته کلاس چه خبره))را شنیدیم همه بچه ها ساکت شدند و سرجایشان نشستند.
- چه خبره؟دخترای به این بزرگی هر کدومتون حداقل نوزده سال رو دارید یه کم سنگین باشید.به جای اینکار ها به درساتون برسید به خدا گناه نمی کنید.
یکی از پسرها گفت:
- استاد شما مطمئنید؟
استاد که عصبانی شده بود گفت:
- کی دوباره مزه پروند؟
یکی از دخترها گفت:
- استاد شما به بزرگی خودتون ببخشید و لطف کنید تدریس رو شروع کنید.
استاد سرمدی خوشبختانه کوتاه آمد و حضور و غیاب کرد.سولماز ضربه ای به دستم زد و گفت:
- چه خبره؟از اون موقع که نامزد کردی کم پیدا شدی؟نمی دونستم اینقدر شوهری هستی؟
- لطفا خفه،تقصیر برادر شوهر خودته که وقت سرخاروندن برام نذاشته.
سولماز آمد جوابم را بدهد که استاد نامم را خواند.
- بله.
استاد سرش را بالا آورد و گفت:
- خانم معتمد بهتون تبریک می گم.
- ممنون استاد.
- دکتر امیری واقعا جوان برازنده ای هستن،درست مثل برادرشون ،انتخاب درستی کردید.
- متشکر.
الهام برگشت و گفت:
- اِ پس شوهر تو هم دکتره؟
- با اجازه شما.
- خواهش می کنم حالا دکترا چی داره؟
- با اجازه شما شیمی.
- آفرین پس دوتا برادر دکترن؟
هر دو با هم گفتیم:
- با اجازه شما.
الهام اخمی کرد و گفت:
- شما دوتا چقدر لوسید!
آمدم جوابش را بدهم که استاد سرمدی گفت:
- خانم،کلاس از این طرفه .برگرد جانم.
من و سولماز سرمان را پایین انداختیم و خندیدیم.
ساعت بعد با دکتر بقایی کلاس داشتیم.من سر کلاس خیلی معذب بودم.نمی دانم چرا دلم برای استاد می سوخت،احساس می کردم که دل پری از من دارد و دوست ندارد من سر کلاس حضور داشته باشم.
استاد بقایی طبق معمول حضور و غیاب کرد و درس را شروع کرد.من اصلا به استاد نگاه نمی کردم ،سرم را پایین انداخته بودم و خودم را با نوشتن سرگرم کرده بودم.د. سه باری هم که اتفاقی سرم را بلند کردم دیدم استاد به من نگاه می کند.
استاد مثل همیشه ده دقیقه آخر را تنفس داد،با سولماز صحبتمی کردم که سنگینی نگاهی را بر روی صورتم حس کردم سرم را بلند کردم و دیدم استاد بقایی به من خیره شده.سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- جای اردلان خالیه.اگه بفهمه چشماشو در میاره.
 

bahar_19

عضو جدید
مستاصل گفتم:
- سولماز،تازه این سومین جلسه اس.تا آخر ترم چه کار کنم؟
- زیاد خودتو ناراحت نکن.این طفلک دو سه ترم به تو خیره شده حالا نمی تونه یک دفعه دیگه نگاهت نکنه.
کلاسم که تمام شد با هم از کلاس بیرون آمدیم به ساعتم نگاه کردم،سولماز گفت:
- جایی می خوای بری؟
- اردلان منتظرمه.
- پس بگو عجله داری.برو خوش بگذره.
- به تو هم همین طور.
و با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم
.....
جلوی در دانشگاه اردلان را که به انتظارم ایستاده بود دیدم،پالتوی مشکی بلندی پوشیده بود که خیلی خوش تیپش کرده بود،دخترها از جلویش رد می شدند و به سرتاپایش نگاه می کردند البته با آن تیپ و قیافه ای که اردلان داشت واقعا حق داشتند.
اردلان با دیدنم به طرفم آمد و گفت:
- به به چشممون به جمالتون روشن شد.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام آقای دکتر!اینجا وایسادی دل دخترهای مردمو ببری؟
- نه،من که اصلا به اینا توجهی نداشتم،منتظر تو بودم.حالا بفرمایید.
سوار ماشین شدم.اردلان گفت:
- خب چه خبر؟
- - سلامتی،تو چه خبر؟
- هیچی،شما رو که رسوندم رفتم کارخونه تا یک ساعت و نیم پیش .بعدشم اومدم دنبال سرکار عالی.
خندیدم و گفتم:
- اردلان حالا پدرت می گه این سایه نمی ذاره پسرم بیاد کارخونه.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:نه ،تازه تو باعث شدی امروز بعد از مدتها برم کارخونه.
- پس تا حالا کجا می رفتی؟
- سه ماهی بود که برام یه کاری پیش اومده بود و نمی تونستم برم.
- یعنی حالا کارت تموم شده؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
- خدا رو شکر تموم شد.خب کجا بریم؟
- من خیلی خسته ام بریم خونه.
- منظورت خونه خودمونه؟
- نه عزیزم توجه نکردی گفتم بریم خونه ما.
- آهان همون خونه ای که بهت هدیه دادم.
- اردلان داری اذیت می کنی؟
- آهان حالا فهمیدم،منظورت خونه کرجه؟
چپ جپ نگاهش کردم.
- چیه، نکنه منظورت اینه که بریم کلاردشت؟فکر نمی کنی الان کم دیر شده باشه؟
- اردلان خونه مامان و بابام.
- پس یعنی نمی خوای با من باشی، درسته؟
- چرا دلم می خواد تو بیا خونه ما،این طوری با همیم.
- آخه من اونجا معذبم.
اخمی کردم و گفتم:
- متوجه نمی شم،یعنی چی؟
- من وقتی میام اونجا حس می کنم مزاحم بابا و مامان هستم و این چیزی نیست که من دوست داشته باشم.
- نه اصلا این طور نیست،ولی اگه دوست نداری بیای،اصرار نمی کنم.
- عزیز دلم چرا ناراحت می شی؟
- تو یه طوری حرف می زنی انگار از مامان و بابا خوشت نمیاد.
- نه اشتباه نکن.من اونا رو به اندازه مامان و بابای خودم دوست دارم.
- پس دیگه مشکلی نیست؟
- از اولشم نبود،تو بد برداشت کردی.
موقعی که به خانه رسیدیم ،با کلید در را باز کردم و گفتم،بفرمایید.
- نه تو برو و اول بگو من همراهتم بعد من میام.
- وای چرا اینقدر تعارف می کنی.
و از همانجا بلند گفتم:
- مامان من و اردلان اومدیم.
و اشاره کردم که بیاید.
- سایه فکر نمی کنی که.....
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:
- اردلان ،اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی بیرونت می کنم!
در همین موقع مامان آمد و گفت:
- خوش اومدید.
با هم سلام کردیم.مامان جوابمان را دادو گفت:
- اردلان جان پدر و مادر خوبن؟
- ممنون،به لطف شما خوبن.
- مامان ،اردلان خیلی تعارف می کنه .بگید ما تعارفی نیستیم.
- چرا؟شما برای ما با سایه فرقی نداری،در ضمن سعید این کلید رو داده به شما بدم،شما دیگه عضوی از این خانواده هستید پس تعارف نکنید و راحت باشید.
اردلان کلید را گرفت و گفت:
- از محبت و اعتمادتون ممنون.
- خواهش می کنم،خب اگه با من کار داشتید من تو کتابخونه ام.
و رفت.
- دیدی اردلان،حالا دیگه اینقدر تعارف نکن،تو که اون موقع تعارفی نبودی حالا چرا اینقدر تغییر کردی؟
- اون موقع خودم بودم و خودم.ولی حالا دوماد این خانواده ام.باید یه کم تعارف کنم تا فکر کنن دوماد خوبی گیرشون اومده .
- پس داری نقش بازی می کنی درسته؟
- ای یه همچین چیزایی،ولی با تو یکی تعارف نداشتم و ندارم.
- خب پس بفرمایید تا خدمتتون برسم.
و به اتاقم رفتم.چند دقیقه بعد که آمدم اردلان را مشغول تماشای یکی از عکسهای خودم که به دیوار آویخته شده بود،دیدم.آرام پشت سرش رفتم و گفتم:
- اینقدر به عکس دختر مردم نگاه نکن،زشته.
خندید و گفت:
- اون موقع که هنوز دختر مردم بود نگاه کردن زشت نبود حالا که دیگه مال خودم شده،سایه اینو بده به من.
- این همه عکس رو می خوای چیکار؟
- خب دیگه دلم می خواد یکی از اینو داشته باشم.اصلا فیلمش رو بده خودماز روش ظاهر می کنم.
- فیلمش رو ندارم تازه خودم اینو به زور از شاهین گرفتم.
اخمی کردو گفت:
- برای چی از تو عکس گرفته؟
- همین طوری،اون موقع که ایران اومده بود،رفتیم خونشون از همه عکس گرفت،اینم از من گرفت.
- حتما دوباره برای خودش ظاهر کرده، آره؟
- اردلان تو ناراحت شدی؟
- یعنی نباید ناراحت می شدم؟
- نه،چون من اون موقع مجرد بودم،تازه اون پسر عموی منه.
- سایه نکنه عکس تورو زده باشه تو اتاقش.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:این عکس همراه چند تای دیگه تو هالشون زده شده اردلان.
با تعجب گفت:چند تا؟
- اونا مال بچگی هامونه اردلان.
- دیگه دست کی عکس داری؟
- دست خیلیا،ولی این دلیل نمی شه اونایی که عکس منو دارن عاشق من باشن.مثلا من کلی عکس از اشکان دارم و اونم کلی عکس از من،ولی نه من عاشق اشکانم نه اون عاشق منه.ولی در عوض عاشق یه پسر دیوونه مثل تو شدم که هنوزم عکسی ازش ندارم پس دلیل نمی شه که دوستت نداشته باشم.
خواستم برم که دستم را گرفت و گفت:
- سایه،ناراحتت کردم.
- آره ،من نمی دونم تو چرا به من شک داری؟
- نه سایه من به تو بیشتر از چشمام اعتماد دارم ولی دست خودم نیست ،یه کم حسودم.
با تمسخر گفتم:
- یه کم یا خیلی کم؟اصلا تو چرا قبل از اینکه من هسمرت بشم کلی عکس ازم داشتی هان؟
- چون تو عشق منی،حالا یه لبخند منو مهمون کن تا یه چیزی نشونت بدم.
- نمی تونم لبخند بزنم ولی می تونم اون چیزی رو که می خوای نشونم بدی نگاه کنم.
- لطف می کنی.
- چه کار کنم ؟دلم نمی آد دلت رو بشکنم.
اردلان با حالت مخصوص به خودش به من خیره شد.
- این طوری نگام نکن،یاد عروسی فرناز می افتم که دلت نمی خواست سر به تنم بمونه.
- آخه عمر من،اگه من دلم نمی خواست سر به تنت بمونه که شر کامیار و از سرت کم نمی کردم.
- دستت درد نکنه.
- ببینم کی بود می گفت:لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم آقای امیری؟
- حالا مگه فراموش کردم؟
- پس اگه فراموش نکردی یه لبخند بزن.
لبخندی زدم و گفتم:
- بفرمائید ،سه تا لبخند دیگه بزنم بی حساب می شیم،حالا چی می خواستی نشونم بدی؟
- امان از این زبون تو.
و کیفش را در آورد و گفت:
- دیدنش چند تا شرط داره.
- می خوای از خیرش بگذریم.
کیفش را باز کردو گفت:
- نگاه کن.
یکی از عکسهای خودم بود که اشکان بی خبر گرفته بود،موقعی که داشتم آلوچه ترشی را می خوردم،به قیافه خودم خنده ام گرفت،چشم راستم از ترشی آلوچه بسته شده بود و انگشت سبابه ام در دهانم بود.
- اردلان تو چطوری اینواز اشکان گرفتی؟
- با کلی خواهش، تمنا والتماس.
- تو رو خدا اینو بده به من پاره اش کنم.
- وای سایه این جا مثل یه بچه گربه بازیگوش شدی،نازی.
- حداقل توی کیفت نذارش.
- برای چی؟اینک خیلی نازه.
- اردلان،خواهش می کنم بذار توی آلبومت.
- سایه من دوست دارم این توی کیفم باشه.مخالفت نکن عزیزم.
- اردلان.
نگاهش کردم.
- جون دلم.
- اگه منو دوست داری اینو از توی کیفت در بیار.
- قرار نشد دست بذاری روی نقطه ضعف من.
- خواهش می کنم.
- چشم،درش میارم ولی به یه شرط.
- بگو هر چی باشه قبول می کنم.
- یه دونه عکس بهم بدی تا جایگزینش کنم.
- مرسی تو خیلی خوبی.
- فقط همین.
و صورتش را جلو آورد.
- تو که قبلا وقت به من کمک می کردی به یه تشکر قانع بودی حالا نرخ کمکت رو بالا بردی؟
- خانم ما بی تقصیریم،بنزین گرون شده.
خندیدم و گفتم:
- چای که می خوری؟
- اگه تو بخوری آره.
به آشپزخانه رفتم و دو لیوان چای ریختم و آوردم و گفتم:
- بفرمائید.
- ممنون این چای خوردن داره.
- نوش جان،اردلان شام چی دوست داری درست کنم؟
- مگه غذا درست کردنم بلدی؟
- نه زیاد ولی بالاخره یه چیزایی درست می کنم آخه شام شنبه با منه.
- حالا چرا شنبه،حتما چون فرداش تعطیلی آره؟
با تعجب گفتم:
- آره ولی تو از کجا می دونستی؟
با خونسردی خاص خودش گفت:
- همین طوری، حدس زدم.
- خب نگفتی چی درست کنم؟
- هر چی تودرست کنی من دوست دارم.
- خب س رولت مرغ درست می کنم.
خواستم بلند شوم که مامان آمد و گفت:
- سایه،شام امشب با من.
- نه خودم درست می کنم،الان داشتم فکر می کردم چی درست کنم.
- نه عزیزم چون اولین باره که اردلان اینجا اومده لازم نیست تنهاش بذاری.و به آشپز خانه رفت.اردلان لبخندی زدو گفت:
- - چه مادر زن گلی دارم من.
- جدا.
و بلند شدم.اردلان دستم را گرفت و گفت:
 

bahar_19

عضو جدید
- کجا؟
- میوه بیارم.
- من میوه نمی خوام،فقط تو رو می خوام.
- چقدر لوسی.
لبخندی زد و گفت:
- دیگه باید با این لوسی بسازی.
می خواستم جوابش را بدهم که مامان صدایم زد .بلند شدم و به آشپز خانه رفتم.با دیدن ظرف میوه گفتم:
- چرا زحمت کشیدی مامان؟اردلان گفت نمی خوام.
مامان در حالیکه می خندید گفت:
- این طوری گفته تو از کنارش تکون نخوری.
از خجالت سرم را پایین انداختم.
- خجالت برای چیه عزیزم؟
و ظرف میوه را به دستم داد و گفت:
- برو عزیزم.
بشقابی مقابل اردلان گذاشتم و گفتم:بفرمایید.
اردلان پرتقالی برداشت و گفت:مرسی.
- تو که میوه نمی خواستی؟
- اگه برنمی داشتم که ناراحت می شدی.
- اردلان خیلی زبون باز و حرافی می دونستی؟
در حالیکه می خندید گفت:
- آره می دونستم ولی تعجب می کنم.تو که اینقدر صریح حرف نمی زدی!
- مگه خودت نگفتی وقتی باهات حرف می زنم صریح باشم،نکنه پشیمون شدی؟
پرکی از پرتقالی را که پوست کنده بود به دهانم نزدیک کرد و گفت:
- باز کن.
خواستم پرتقال را از دستش بگیرم که گفت:
- نه،خودم باید توی دهنت بذارمش.
- اردلان من خوشم نمیاد.
- متاسفم،با این یکی هم باید بسازی،چون من خوشم میاد.
دهانم را که باز کردم پرتقال را که در دهانم گذاشت گفت:آهان حالا شدی یه دختر خوب.
- چون به حرف تو گوش دادم دختر خوبی شدم؟
- پس چی فکر کردی؟
و لپم را کشید.در همین موقع تلفن زنگ زد.
.....
*

*

*

ادامه دارد........
 

bahar_19

عضو جدید
گوشی را برداشتم و گفتم:
- بفرمایید.
پس از چند لحظه صدای نازکی را شنیدم که می گفت:
- سلام خانم من زنم سرطان داره پول ندارم ببرم توی بیمارستان بستریش کنم،شماره حسابمو خدمتتون عرض می کنم هر چقدر دوست داشتید به حسابم پول واریز کنید.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- من دیگه گدای تلفنی ندیده بودم.
صدای اشکان را شنیدم که گفت:
- از بس ندیده ای.
- اشکان تویی؟
- نه من پسر خاله اشم.
- خیلی مسخره ای،حالا غرض از مزاحمت؟
- هیچی همین طوری زنگ زدم بذارمت سرکار.
- جدا کار دنیا عوض شده .از اون موقع تا حالا من تو رو سر کار می ذاشتم حالا دیگه تو منو سر کار می ذاری.
- سایه یه کاری برای من انجام می دی؟
- بستگی داره.حالا کارت رو بگو.
- دو بیت شعر می خوام با قلم برام خوشنویسی کنی.
- می خوای چی کار؟
- می خوام هدیه کنم به کسی.
- نه بابا پس توام؟تا نگی به کی می خوای بدی ،برات نمی نویسم،نکنه خبراییه؟
- سن و سال ما هم داره می ره بالا دیگه.
- نه برای تو زوده زن بگیری،حالا اون بنده خدایی که قراره بد بخت کنی کی هست؟
- خبر نداری،این قدر بهم علاقه داره که نگو،یک دفعه می گه اشکان و دفعه دیگه نمی تونه.
- اشکان نکنه عقلش کمه که یه بار اسمت رو می تونه بگه یه بار نمی تونه بگه؟
- اِ،توهین نکن دلگیر می شم،حالا بالاخره می نویسی یا نه؟
- بیار دیگه ،چه کار می تونم بکنم،هر چی می کشم از دست این دل رئوفمه.
- پس فقط قشنگ بنویس که آبرومون نره.
- یک کلمه دیگه حرف بزنی برات نمی نویسم.
- اِاِاِ،نگاه کن با من که اینقدر برات زحمت کشیدم این طوری رفتار می کنی ،خدا به داد اون اردلان بیچاره برسه.
- تو دلت به حال خودت بسوزه تازه مگه برام چیکار کردی؟
- باشه هر چی تو بگی، حالا کی بیارم؟
- هر وقت دوست داشتی.
- الان بیارم برام می نویسی؟برای فردا می خوامش.
- مگه اورژانسیه،حالا چون آشنایی بیار.
- پس من الان میام فعلا خداحافظ.
- خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد.
- چی می گفت؟
- می خواست براش دو بیت شعر بنویسم.
- به به ،پس خانم خوشنویسی ام می کنن.
- با اجازتون.
- خواهش می کنم ،اجازه ما هم دست شماست.
مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- کی بود؟
- اشکان،الان میاد این جا،بهتره بیشتر غذا درست کنید می دونید که بوی رولت مرغ که به دماغش بخوره اینجا موندگار می شه.
چند لحظه بعد زنگ زدند ،خواستم بلند شوم که مامان گفت:
- من باز می کنم .
صدای اشکان را شنیدم که گفت:
- سلام خاله اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که نگو و نپرس ،حالا این تکه تکه شده کجاست؟
مامان درحالیکه می خندید گفت:
- توی هال.
اشکان از همانجا بلند گفت:
- سایه،خدا منو بکشه ولی محتاج تو نکنه.
- الهی آمین.
- اون زبونت با اره برقی قطع بشه دختر.
و وارد هال شد.با دیدن اردلان گفت:
- به به سلام آقای دکتر،حالتون خوبه؟خانم خوبن؟پدر و مادرتون چی،حالشون خوبه؟اون یکی آقای دکتر و خانمشون خوبن؟
- ببینم تو داشتی چی می گفتی؟
اشکان قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
- هیچی،داشتم می گفتم این هنر مند چیره دست کجاست؟نمی دونی چه خطی داره،اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوی آقا،این زنی که گرفتی نمونه اس،از هر بند انگشتش یه هنر می ریزه.
اردلان سرش را تکان داد و گفت:
- همه اینا رو خودم می دونم.
به قیافه اشکان خنده ام گرفت و گفتم:چیه یعنی اینقدر از اردلان می ترسی که تمام حرفات رو عوض کردی؟
اشکان آرام به طور که اردلان متوجه نشود گفت:
- خب آدم عاقل باید از دیوونه بترسه،برات نگفته به من چی گفته؟
خندیدم و گفتم:
- نه،چی گفته؟
- نمی دونی ،به من گفته تو دیگه حق نداری اسم سایه رو ببری،حتی گفته از این به بعد باید همیشه زیر آفتاب راه بری و توی سایه نری.
من که از خنده غش کرده بودم گفتم:
- اشکان این قدر حرف مفت نزن.
اشکان رو به اردلان کرد و گفت:
- آقای امیری اومدم اگه اجازه بدین خانم دو بیت شعر برام بنویسن؟
- چون پروئی،امکان نداره اجازه بدم.
- باشه.دوباره گذر پوست به دباغ خونه می افته،تقصیر منه که اون عکسو بهت دادم.
- تقصیر خودته،اصلا تو خجالت نکشیدی اون عکسو به اردلان دادی؟
- به خدا تقصیر من نبود.نمی دونی یه چاقو از جیبش در آورد و گذاشت روی شاهرگم و گفت اگه عکسو ندی یه راست می فرستمت جهنم پیش دانته.منم دیدم دیگه عکس تو به اندازه جونم که ارزش نداره گفتم بیا عکس این ور پریده رو بگیر و برو،خلاصه از اون روز من از این پسره می ترسم.
- خوبه می ترسی و یه ساعته داری زبون می ریزی.
آرام به طوری که اردلان صدایش را نشنود گفت:
- سایه خدا ازت نگذره پس چرا نگفتی نگهبانت اینجاست،من اگه می دونستم این اینجاست،کلاهم اینجا افتاده بود نمی اومدم بردارم.
و با صدای بلند تری گفت:
- حالا آقایی کن و اجازه بده خانم کار مارو راه بندازن.
- اردلان حالا ببخشش.
و رو به اشکان کردم و گفتم:معذرت خواهی کن.
- سایه با معذرت خواهی خالی که درست نمی شه.
- خدا بگم چی کارت کنه سایه،هر چی بهش گفتم ،خواهرمن تو نمی خواد نامزدی سولماز بیای،این پسره یه برادر داره این هوا.
و با دستانش قدی در حدود دو متر را نشان داد.دوباره ادامه داد:صلاح نیست تو رو ببینه یه بار دیدی عاشقت شد ،خانم به حرف من گوش نداد که نداد.
مامان با یک لیوان چای برگشت و گفت:
- چیه،اشکان دل پری از سایه داری؟
اشکان قیافه غمگینی به خود گرفت و گفت:خاله من خیلی بدبختم دیگه کارم به جایی کشیده که باید از این پسره معذرت بخوام تا اجازه بده دخترت برام دو بیت شعر بنویسه.
مامان در حالیکه می خندید گفت:
- من مطمئنم اردلان می ذاره.
- نه خاله این طوری نگاهش نکنید آروم نشسته،چشم شما رو که دور می بینه شخصیت پنهان خودشو آشکار می کنه،نمی دونید هفته پیش من و با چاقو تهدید کرد که دیگه حق ندارم از سه متری سایه رد بشم.
- اشکان الان دماغت دراز می شه ها.سایه براش بنویس تا زودتر شرش رو بکنه و بره.
به اتاقم رفتم و قلم و مرکب آوردم و به اشکان گفتم:
- کاغذ آوردی؟
- آره.
کاغذ را به دستم داد و گفت:
- این شعر،اینم کاغذ خوشنویسی.
شعر را خواندم و گفتم:
- عجب روح لطیفی داری اشکان.پس تو جز مسخره بازی کار دیگه ای هم بلدی؟
- ای وای من چیکار کنم از دست این دوتا اون یه تاش خونه خودمون رو قرق کرده این کی هم اینجا رو .خدایا خودت یه فکری برام بکن.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- اشکان،پس تو واقعا عاشق شدی؟
- دروغ می گه پس فردا خبردار می شی اینو برای قناری،چیزی نوشته و چسبونده به قفس.
- اردلان سر به سرش نذار.
و شروع به نوشتن کردم.موقعی که تمام شد گفتم:
- خب بفرمایید.
اردلان کاغذ را از دستم گرفت و گفت:
- خیلی قشنگ نوشتی،این که حیفه بدیم به اشکان .تو این طور فکر نمی کنی اشکان؟
اشکان زیر لب گفت:
- حیف که من زورم به این قد و قواره و هیکل نمی رسه وگرنه بهت می گفتم چطوری فکر می کنم.
- بیا،حالا چرا گریه می کنی؟بگیر مال خودت،خوش باشی.
اشکان کاغذ را گرفت،نگاهی کرد و با لبخند گفت:
- دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم.
اشکان بلند شد برود.گفتم:
- اشکان شام نمی مونی ؟رولت مرغ داریم.
- رولت مرغ رو خیلی دوست دارم ولی یا جای منه یا اردلان،حالا خودت تصمیم بگیر که کدوممون بمونیم.
من و مامان خندیدیم و مامان گفت:
- هردوتاتون.
اشکان همانطور که ایستاده بود گویی با خودش حرف می زد گفت:
- تا اون موقع که شوهر نکرده بود یه جوری از دستش می کشیدم حالام که شوهر کرده به این پسره که اندازه این دره،یه جور دیگه از دستش می کشم.
و به در هال اشاره کرد.
اردلان با حالت مخوص به خودش به اشکان نگاه کرد و گفت:
- پس اگه نمی مونی خداحافظ.
اشکان نشست و گفت:
- خداحافظ.شما به پدر مادرتون سلام برسونید.
و نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
- چیه آقا جون پس چرا هنوز نشستی؟مگه تشریف نمی برید؟
در همین موقع پدر آمد .با آمدن پدر اشکان و اردلان هر دو ساکت شدند.چند فنجان ای ریختم و به هال رفتم و اول به پدر تعارف کردم.پدر یک فنجان برداشت و گفت:
- قربون دختر گلم.
بعد سینی را جلوی مامان و اشکان گرفتم اشکان فنجانی چای برداشت ولی تشکر نکرد.
- کوفت جونت.
و به طرف اردلان رفتم و گفتم:
- بفرمایید.
- چای بخوریم یا خجالت؟
لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه چای.
و کنارش نشستم.پدر رو به اشکان کرد و گفت:
- چه عجب از این طرفا؟
- ما که همیشه مزاحمیم.
در جوابش گفتم:
- الحق که راست گفتی.
- سایه پا می شم می رم ها!
- وا!بچه می ترسونی؟من که می دونم تا شامت رو نخوری از جات تکون نمی خوری تازه خودت این حرفو زدی من فقط تایید کردم.
- سایه سر به سرش نذار بابا.
- پس خبر نداری آقا،این سه نفر تا قبل ازاینکه تو بیایی کارشون همین بوده حالا تازه ساکت شدند.
- من که از اولم چیزی نمی گفتم،سایه هم که هنوز داره زبون میریزه این اردلان و بگو،برای اینکه خودشو خوب نشون بده ساکت نشسته.
- پسر تو چه پدر کشتگی با من داری که این قدر بر علیه من جو سازی می کنی؟
- واه من چه پدر کشتگی با تو دارم؟خاله من دلم می خواست جای سایه بودم ،اون موقع میگه داره بر علیه من جو سازی می کنی.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- حالا از کجا مطمئن بودی من تو رو می پسندیدم.
- دست تو نبود که اینقدر بهت پیله می کردم تا بالاخره عقدم می کردی.
- پس خدا رو شکر که دختر نشدی وگرنه همه پسرها رو از راه به در می کردی.
و به آشپزخانه رفتم که وسایل شام را آماده کنم ولی مامان همه را آماده کرده بود.چند لحظه بعد مامان آمد و گفت:
- سایه برو میز رو بچین تا غذا رو بکشم.
ظرف سالاد رو برداشتم و سر میز رفتم،اشکان با دیدن من گفت:
- سایه کمک نمی خوای؟
- نیکی و پرسش؟
اشکان بلند شد و به آشپزخانه رفت و بشقابها را برداشت و آورد سر میز بچیند.پس از چند لحظه که با ظرف غذا بیرون رفتم .اشکان چهار بشقاب را کنار هم و یکی را آن طرف میز گذاشته بود.
- اشکان چرا این یکی رو اینجا گذاشتی؟
- جای اردلانه دیگه.
داشتم می خندیدم که پدر و اردلان هم آمدند.
پدر با دیدن من گفت:به چی می خندی؟
- از دست اشکان،ببین برای اردلان کجا بشقاب گذاشته؟
- عمو جون پس بگو تو امشب بلند شدی کار کنی.
و خندید،بشقاب را برداشتم و کنار بقیه گذاشتم.اردلان صندلی را برای من عقب کشید گفت:
- بفرمایید.
نشستم و خودش کنارم نشست و منتظر مامان شدیم.
- سارا عزیزم چرا نمیای؟
مامان با ظرف ژله آمد و گفت:
- ببخشید منتظرتون گذاشتم.
و کنار پدر نشست.مامان به اشکان گفت:
- عزیزم چرا غذا نمی کشی؟
اردلان خندید و گفت:
- نکنه چون تنهایی میلی به غذا نداری؟
- خودت تنهایی کشیدی،می دونی بد دردیه.
- پس باید بگم عمو برات دستی بالا بزنه،راستی پدر خبر دارید اشکان عاشق شده؟
پدر بلند بلند خندید و گفت:
- من که باورم نمی شه.اشکان و عاشقی؟این چیزا برای قلبت بده عمو جون.
- حق مطلب رو ادا کردید آقای معتمد.آخه پسر جون تو که قلب درست و حسابی نداری که زن بگیری،مجرد بمونی بهتره البته من برای خودت می گم.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- اشکان،اگه تو زن بگیری اون روزی که بخوای بری از آرایشگاه بیاریش ممکنه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال سکته کنی.
- الهی آمین.
همه داشتیم به اشکان می خندیدیم که مامان گفت:
- چرا این قدر سر به سر اشکان می ذارید؟اشکان جان عزیزم اصلا این طور نیست.
پدر گفت:
- سارا کدوم طور نیست؟تو که مرد نیستی خبر داشته باشی چطوری هست یا نیست ،پس بی خودی بهش دلگرمی نده.
و با اردلان خندیدند.
مامان در حالیکه سعی می کرد نخندد گفت:حالا نوبت من شد.
- اشکان من یه فکری کردم تنها راهش اینه که تو یه زنه زشت بگیری که زیاد بهش ذوق نکنی،حالا طرف خوشگله یا نه؟
- آره از تو خوشگلتره.
اردلان در حالیکه نگاهم می کرد گفت:
- از سایه خوشگلتر که وجود نداره.
- خب اگه به خوشگلی سایه نباشه مطمئنا دل چسب هست.
اردلان یکی از ابروهایش را بالا برد و با حالت مخصوص خودش گفت:دل چسب؟
- بابا دیگه معمولی که هست.
- معمولی!چاخان که نمی کنی،من می دونم این همه رو سرکار گذاشته.
- اشکان اعتراف کن.
- بابا مال دوستمه داده من براش بنویسم ،آخه قبلا چاخان کرده بودم خوشنویسی می کنم،می خواد بده به نامزدش.خلاصه دیدم اگه بگم دروغ گفتم خیلی ضایع اس،آوردم تو بنویسی،حالا دیگه ولم کن!
- دیدید!من اینو می شناسم.
- تو اگه منو می شناختی که نمی رفتی از غریبه زن بگیری.من که دلم از دست تو خونه.
همه به حرفهای اشکان می خندیدیم ولی اشکان چنان قیافه غمگین و حق به جانبی به خودش گرفته بود که اگر ما نمی شناختیمش فکر می کردیم جدی می گوید.
خلاصه،شام با شوخی و خنده صرف شد.دو ساعت بعد اردلان بلند شد که برود.رو به مامان و بابا کرد و گفت:
- از دیدنتون خوشحال شدم ببخشید اگه مزاحم شدم.
و با مامان و بابا دستداد.اشکان هم بلند شدو گفت:
- منم از دیدنتون خوشحال شدم.
اردلان دستش را کشید و گفت:
- تو که با من میای جانم،من و تو بیرون از هم خداحافظی می کنیم.بعد جلوی همه گونه مرا بوسید و گفت:
- خداحافظ عزیزم.
من که خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خدانگهدار.
اشکان هم خداحافظی کرد و همراه اردلان رفت.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل بیست و دو

هفت ساعت به تحویل سال نو باقی مانده بود.داشتم سفره هفت سین را تزئین می کردم که تلفن زنگ زد به مامان گفتم:مامان جان لطفا گوشی را بردارید.
مامان گوشی را برداشت و گفت:بله بفرمایید.
بعد از چند لحظه گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟
- مرسی منم خوبم،سعیدم خوبه.بابا و مامان چطورن؟
- بله،سایه ام داره هفت سین رو تزئین می کنه.
چند لحظه ای مامان ساکت شد و بعد گفت:
- نه عزیزم،از نظر ما اشکالی نداره.هر طورشما راحتترید،ما هم راحتیم.
- نه عزیزم سلام برسون،گوشی را به سایه می دم.
و گوشی را به طرف من گرفت و گفت:
- سایه،اردلان کارت داره.
گوشی را گرفتم و گفتم:
- الو، سلام.
- سلام ،خوبی؟
- مرسی،تو چطوری؟
- خوبم،سایه آماده باش میام سراغت که بریم کرج.
- کرج؟
- البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه.
- نه،چه اشکالی.
- پس من تا یه ساعت دیگه میام دنبالت.
- باشه،فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت.
گوشی را قطع کردم و بقیه کار تزیین سفره را انجام دادم.بعد به اتاقم رفتم تا حاضر شوم،هنوز آماده نشده بودم که اردلان زنگ زد.سریع آرایش کردم و گره روسری ام را بستم و پایین رفتم.
اردلان با مامان صحبت می کرد.شنیدم که می گفت:
- ساعت ده،ده و نیم میایم خدمتتون.
با دیدن من گفت:
- سلام عزیزم،حالت خوبه؟
- سلام، مرسی.
به طرفم آمد و گفت:
- اگر حاضری،بریم.
با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم.سوار ماشین که شدم اردلان گفت:
- سایه خیلی ناز شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- به نظر خودم که فرقی نکردم.
- چرا عزیزم،تا حالا این طوری آرایش نکرده بودی.
از دقت اردلان خنده ام گرفت،گفتم:
- اردلان جریان چیه؟
- هیچی فقط دلم می خواست کنارهم باشیم.
- خب می اومدی اینجا.
- نه دلم می خواست فقط من و تو باشیم.
دو ساعت بعد کرج بودیم،وقتی وارد ساختمان شدم با خود گفتم((امسال برای سال تحویل عجب جای دلگیری اومدیم.))
و ناراضی به دنبال اردلان راه افتادم.در سالن با دیدن هفت سینی که روی میز چیده شده بود،خوشحال شدم و رفتم جلوی میز و زانو زدم.
هفت میمون کوچولو که هر یک از سین های هفت سین داخل سبد یکی از آنها بود و تنگ کوچکی که دو ماهی نارنجی در آن شنا می کردند.جلوی آینه هم قرآنی باز شده بود و روی صفحه قرآن پر ازگلبرگهای گل بود.این بامزه ترین سفره ای بود که تا حالا دیده بودم.اردلان دستی روی شانه ام گذاشت و گفت:
- می پسندی؟
- آره ،خیلی قشنگه،واقعا که خوش سلیقه ای.
- اگه خوش سلیقه نبودم که تو رو انتخاب نمی کردم.
- اینارو کی خریدی که من خبر دار نشدم؟
- سه روز قبل،ولی می خواستم برات سورپرایز باشه،خوشحالم که خوشت اومده.
- اردلان چراغها رو روشن کن،اینجا یه جوریه انگار دارم خفه می شم.
- کلید برق پشت سرته،بزن.
کلید را زدم و سالن مثل روز روشن شد.
با تعجب گفتم:
- اردلان اینجا اینقدر لامپ داشت و تو روشن نمی کردی؟
- نه،چون تو از تاریکی خوشت نمیاد دادم یک سری سیم کشی کردند.
- چه خوب،این طوری خیلی بهتره من که نمی تونم تاریکی رو تحمل کنم.
اردلان با حالت افسرده ای گفت:
- ولی من روزای زیادی تو تاریکی این سالن سپری کردم.
و بعد از چند لحظه گفت:
- چند دقیقه تنهات می ذارم.
- کمک نمی خوای؟
- نه،الان بر میگردم.
مانتو و روسریم را در آوردم و روی مبل نشستم.
به اردلان فکر کردم((آخه چرا روزهای زیادی رو اینجا سپری کرده؟یعنی چه مشکلی داشته بیماری،بی پولی،یا شایدم یه عشق بی فرجام؟))از فکر اینکه اردلان قبلا عاشق دختری بوده حالت بدی پیدا کردم.
با خود گفتم((یعنی ممکنه دختر مورد علاقه اردلان اونو ترک کرده باشه؟یا شایدم مرده یا....وای نکنه هنوزم توی زندگی اردلان باشه؟نه غیر ممکنه.اردلان خیلی به من علاقه داره....نکنه همه اینها دروغ باشه؟))
سرم را با دستانم فشار دادم این چه فکرهایی بود که به سرم افتاده بود.با خود گفتم((من مطمئنم اگرم قبلا دختری بوده حالا دیگه نیست.یعنی غیر ممکن باشه،چطور کسی می تونه به دروغ قربون صدقه دختری بره که بهش علاقه نداره؟))
با دیدن اردلان که کنارم نشسته بود و خیره نگاهم می کرد ؛از ترس تکانی خوردم و گفتم:
- اردلان،منو ترسوندی.
- چند دقیقه ای هست اینجا نشستم ولی تو اینقدر ذهنت مشغول بود که متوجه نشدی.سایه مشکلی پیش اومده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
- نه چیز مهمی نیست.
اردلان دستم را گرفت و گفت:
- سایه دوباره که تو....
و بقیه اش را ادامه نداد.
می دوانستم چه می خواهد بگوید((دوباره که تو دروغ گفتی.))
- با فکر مزخرفی درگیر بودم .چرا احساس می کنی بهت دروغ می گم؟وای من از این جمله تو خیلی بدم میاد،خواهش می کنم تکرارش نکن.
- شاید دروغ نگفتی،ولی راستم نگفتی،تو به دو،سه تا نتیجه ام رسیدی،تازه می گی به چیز مهمی فکر نمی کردی.
با تعجب نگاهش کردم،با خود گفتم((یعنی فکر منو می خونه؟))
- چیه؟فکر کردی با آدم ناشی طرفی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه تو خیلیم تیزی،درست گفتی به نتایجی ام رسیدم ولی اجازه خودنمایی بهشون ندادم.
- تو اجازه ندادی یا وجود من باعث شد از توی فکر و خیال بیرون بیای؟
- اردلان خواهش می کنم بحث نکن،گفتم که چیز مهمی نیست.توام بی خودی پیله نکن باشه؟
اردلان به چشمهایم خیره شد و گفت:
- چون تو می خوای باشه.
به او خیره شدم.می خواستم ببینم واقعا ممکن است اهل دروغ و کلک باشد،در ظاهر به من علاقه داشته باشد ولی در باطن به دختر دیگری دل بسته باشد.در همین فکرها بودم که صدای اردلان را شنیدم که گفت:
- بازم مطمئنی چیز مهمی نیست؟
- آره مطمئن باش .ممکنه یه لیوان آب برام بیاری؟
اردلان رفت و یک ربع بعد برگشت.با دیدنش گفتم:
- اردلان،آب قطع شده بود؟
- نه.
- پس رفتی یه لیوان آب برام بیاری یکربعه پیدات نیست.گفتم حتما...
نگذاشت بقیه حرفم را بزنم و گفت:
- تو که تشنه نبودی فقط می خواستی تنها باشی برای همین رفتم.
- اردلان چرا همچین فکری کردی؟من می خواستم با آب اعصابم رو آروم کنم.از اینکه فکر کردی فرستادمت دنبال نخود سیاه متاسفم.
- حالا اعصابت آروم شد؟
- آره،ولی اگه یه لیوان آب بخورم بهتر می شم.
لیوان را به دستم دادو گفت:
- نوش جان.
تشکر کردم و آب را نوشیدم و به اردلان که محو تماشای من بود ،لبخندی زدم و گفتم:
- چیه؟حالا تو رفتی تو فکر.
- آره تو فکرمو مشغول کردی .سایه نکنه .....
و بقیه حرش را ادامه نداد.
- نکنه چی؟بگو.
حرفی نزد و فقط نگاهم کرد.
- اردلان تو به من شک داری،درست می گم؟
- نه.
- ولی من مطمئنم همین طوره.الانم حاضرم شرط ببندم که می خواستی بگی،سایه نکنه تو عاشق کس دیگه ای شده باشی؟
اردلان سرش را پایین انداخت.
- تو چرا به عشق و علاقه من شک داری؟من اصلا این شک و تردید های بی موردت رو نمی فهمم ،مگه این که....
و ادامه ندادم.اردلان با عصبانیت گفت:
- مگه اینکه چی؟
حرفی نزدم.می دانستم اگر اردلان عصبانی شود به همین راحتی ها آرام نمی شود.
پیش خود گفتم((وای اول سال و دعوا مرافعه خدا به خیر بگذرونه.))
......................

*

*

*

ادامه دارد........
 

bahar_19

عضو جدید
اردلان گفت:
- نمی خوای بقیه حرفتو بزنی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه،چون نمی خوام مثل تو شکاک باشم.
اردلان که کمی آرامتر شده بود گفت:
- سایه من به تو شک ندارم،ولی باور کن دست خودم نیست.
و سرش را روی زانوهایم گذاشت.می دوانستم به محبت من نیاز دارد.دستم را داخل موهایش فرو بردم موهایش را نوازش کردم.
- سایه من خیلی دوستت دارم.
آرام گفتم:
- منم تو رو دوست دارم،چرا حالا باید همدیگر و ناراحت کنیم؟
- سایه تو یه کم به من علاقه داشته باشی من جونم رو برات میدم.فقط یه کم.
دوباره گفتم:
- ولی من به تو خیلی علاقه دارم اردلان.اینو باید روزی چند بار بهت بگم تا خیالت راحت بشه؟
- حداقل روزی سه بار.
خندیدم و گفتم:
- کار من و تو مثل این که با کار همه مردم فرق داره،عموما آقایان باید به خانماشون بگن دوستت دارم،ولی اینجا من باید به تو بگم.
حرفی نزد و چشمانش را بست.آرام گفتم:
- اردلان.
چشمهایش را باز کرد و گفت:
- جانم.
- چرااین قدر زود عصبانی می شی؟یه کم خونسرد باش،با صبر و حوصله قسمت اعظم مشکلات خود به خود حل می شه.
- چشم به خاطر توام که شده سعی می کنم خونسرد باشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پیشاپیش از همکاری صمیمانه شما نهایت تقدیر و تشکر رو دارم.
- دوباره که تو این طوری لبخند زدی.آخرش این قلب من از کار می افته.
- - وا!من که عادی لبخند می زنم.
- فکر میکنی،سایه،جون من به مرد دیگه ای این طوری لبخند نزن.
- اردلان تو فکر می کنی لبخندای من طورین؟من فقط همین طوری بلدم لبخند بزنم.
- خب اصلا لبخند نزن،بخند.
- اردلان،داری چی می گی!
- نه، خندیدنتم آدم رو دیوونه می کنه،اصلا اخم کن.
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- وا!اردلان دیوونه شدی؟
اردلان نگاهم کرد و گفت:
- وای سایه تو اخم کردنت هم دل آدمو می لرزونه.
- می دونی چیه اردلان،من فقط در نظر تو اینقدر زیبا و خواستنی ام،شاید در نظر مردای دیگه خیلی زشت لبخند بزنم یا ناجور اخم کنم.
- سایه خودتم می دونی که حرفات درست نیست،مگه من نگاههای تحسین آمیز دیگران رو نسبت به تو نمی بینم.
اخمی کردم و گفتم:اردلان بس کن.
- آهان ببین همین اخم کردنتم ته دلمو لرزوند.
و محکم در آغوشم گرفت.
- اردلان تو چرا اینقدر دیوونه ای ،هان؟
- عشق تو منو دیوونه کرد.
سری تکان دادم و گفتم:
- چه حرفا!تو از اولشم دیوونه بودی،چرا گناهشو کردن من می اندازی؟
- سایه می دونی روز عروسی فرزاد وقتی از پیش تو رفتم سر میز دوستام ،یکی از دوستام تازه رسیده بود.رو کرد به من و گفت((اردلان تو اون دختره رو می شناسی؟))با این که می دونستم تو رو می گه ،گفتم((کدوم دختره؟))گفت((همون که قد بلندی داره،لباس آبی کمرنگی پوشیده .))سری تکان دادم و گفتم((آره می شناسمش.))گفت ((پس منو بهش معرفی کن))با حرص بهش گفتم((می شه بگی برای چی؟))گفت((خیلی ازش خوشم اومده،خیلی ظریف و خوشگله))منو می گی،اگه کارد بهم می زدی خونم نمی ریخت،عجب حسی نسبت به تو داشتم ،از اینکه داشت از تو تعریف می کرد غیرتی شده بودم،یارو هم از اون پدر سوخته ها بود و حالام یه مدتی بود دنبال یه دختر خوب می گشت تا ازدواج کنه.دیدم بدجوری نگاهت می کنه،اصلا به قول معروف از وقتی تو رو دیده بود توی پیرهن خودش نبود.دوباره گفت((اردلان بیا یه کار خیر در حق من بکن و منو به این خانم معرفی کن.))در حالیکه عصبانی بودم گفتم(( ایشون خانوم سایه معتمد هستن که قراره تا چندی دیگه بشن خانوم سایه امیری متوجه که هستی؟)) با غضب گفت، ((چی؟اردوان)) اون قدر عصبانی شده بودم که گفتم،((آه پسر! پس چرا این قدر خنگ بازی در میاری؟ قراره بشه همسر من . حالا فهمیدی؟)) سایه،نمی دونی انگار یه سطل آب یخ روی سرش ریخته باشی از هم وارفت. یه کم منو نگاه کرد و گفت ،((متاسفم،نمی دونستم نامزد توئه، امیدوارم منو ببخشی اردلان.)) در عرض یک ساعت این خبر بین همه بچه ها پیچید که تو نامزد منی، طفلک اردوان که از این دروغ،حسابی جا خورده بود گفت،((اردلان این چه حرفی بود تو زدی ؟)) منو می گی مونده بودم به اردوان چی بگم که گند قضیه بالا نیاد، به دروغ گفتم، ((این دانشجوی تو با من نرقصید منم برای این که نتونه با کسی برقصه همچین شایعه ای رو پخش کردم . بالاخره باید یه جوری حالش رو می گرفتم . به نظر تو کار بدی کردم؟)) اردوان طفلک گفت،(( چی بگم . حالا بیا بشین پیشش که گند قضیه بالا نیاد.)) تازه بعد شم ده،دوازده نفری رفته بودن از اردوان پرسیده بودن که اردلان راست گفته، اردوانم کلی دروغ سر هم کرده بود که آره حرفامون رو زدیم فقط مونده جشن نامزدی که قراره تا آخر این ماه برگزار بشه. چه شبی بود سایه .))
من که چشمانم از تعجب گشاد شده بود گفتم:
- اردلان تو چه کارایی که نکردی.
- خوب چه کار کنم ، دست خودم نبود . پاک دیوونه شده بودم.
خندیدم و گفتم:
- نه این که حالا نیستی؟
- تو برای من عقل درست و حسابی نذاشتی. تازه من باید از دست تو شاکی باشم تو دل و دین و عقلم رو یکجا غارت کردی.
- اردلان اصلا بهت نمیاد این قدر رومانتیک باشی، علی الخصوص وقتی عصبانی می شی.
اردلان خندید و گفت:
- من که زیاد عصبانی نمی شم ، فقط گاهی اوقات.
- تا حالا پنج بارش رو تجربه کردم ، واقعا ترسناک میشی من که ازت میترسم.
- دست بردار ، فقط یه بار بود.
- کاری نداره می خوای برات حساب کنم،عروسی فرناز، دوبار شمال ، یه بار قبل ازنامزدی ، یه بار همین الان ، ولی هیچ کدوم به اندازه دفعه قبل وحشتناک نبود ، خدا بهم رحم کرد وگرنه الان چهلمم تموم شده بود.
- خدا نکنه.
- اردلان جدی می گم اگه من و شاهین با هم دوست بودیم و می خواستیم با هم ازدواج کنیم تو چه کار می کردی؟
- تصورشم برام مشکله اول تو رو می کشتم بعد خودمو.
- اردلان جدی باش.
- به جون تو حتی نمی تونم فکر کنم تو زن مرد دیگه ای بشی.سایه وقتی دیدمت نفهمیدم کی عاشقت شدم.اصلا برام عجیب بود من که از همه دخترا بدم می اومد و بهشون اهمیتی نمی دادم .نمی فهمیدم چرا دنبال تو بودم،تو چطوری بودی که تمام یخ وجود منو آب کردی،سایه من خیلی می خوامت شاید باورت نشه،من که کسی برام مهم نبود وقتی تورو دیدم نگرانت بودم و این چیزی بود که برام عجیب بود،اون روز که پات پیچ خورد من چه حالی داشتم،وقتی از درد بیهوش شدی می خواستم یارو رو خفه کنم.
خندیدم وگفتم:
- سولماز برام تعریف کرد.
- توی این مدت فقط سولماز و اردوان یه چیزهایی فهمیده بودند،همون روز که پات پیچ خورده بود،من که اومدم ببینمت تو سولماز رو بیرون کرده بودی،بعد که دیدی من به دیدنت اومدم به سولماز گفتی بمون فهمیدم که چون نمی خوای با من تنها باشی اینو گفتی.وقتی گفت نمی مونم،فهمیدم یه چیزهایی فهمیده.
- کجایی؟سولماز از همون اول می گفت تو از من خوشت اومده.
- جدی می گی؟
- باور کن همون موقع ام داشت می گفت اگه بیاد خواستگاریت قبول می کنی یا نه که بیرونش کردم.
- سایه تو کی از من خوشت اومد؟
لبخندی زدم و جواب ندادم.
- جون من بگو برام خیلی مهمه.
- چطوری بگم قیافه و تیپ،حرکات و رفتارت توجه ام رو جلب می کرد.با کمکایی که بهم کردی بهت اعتماد پیدا کردم ولی یه چیزی شد که فهمیدم توام به من علاقه داری و به احساسم اجازه خودنمایی دادم.
- چی شد که فهمیدی من بهت علاقه دارم؟
- این دیگه یه رازه عزیزم،اصرار نکن که بهت نمی گم.
- خب پس حداقل بگو کی فهمیدی؟
- درست یک هفته قبل از اینکه تو جلوی دانشگاه بیای و بریم کرج.
اردلان به فکر فرو رفت.خندیدم و گفتم:
- زیاد فکر نکن فکور می شی.
- بالاخره از زیر زبونت بیرون می کشم.
نگاهی به ساعتم کردم .درست نیم ساعت دیگر تا تحویل سال نو مانده بود.
- سایه این بهترین سال زندگی منه.
- چرا؟
- چون امسال تو رو دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون منم از اینکه همسری به خوبی تو دارم احساس خوشبختی می کنم.
- سایه،پارسال فکر نمی کردم امسال برای تحویل سال نو متاهل باشم،پارسال تنها بودم ولی حالا یه دختر خوشگل و مامانی کنارم نشسته ،تو چی؟فکر کردی امسال شوهر کرده باشی؟
- نه چون اصلا قصد ازدواج نداشتم.
موذیانه خندید و گفت:
- اِ پس چرا تغییر عقیده دادی؟
- نمی دونم،تقدیره دیگه،چه کار می شه کرد؟
- قط تقدیر،پس عشقی علاقه ای چیزی در بین نبوده؟
بلند خندیدم و گفتم:
- تو فقط از زیر زبون آدم حرف بکش،خب؟
- بالاخره جوابمو ندادی؟
- خب،تو رو دیدم گفتم حیفه نصیب یه دختر دیگه بشی.به قول معروف چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه.
- قربون اون اعتراف کردنت برم.
- خب دیگه،بسه،حالا مرتب بشین.اصلا چه معنی داره هی آویزن من می شی؟
سال که تحویل شد،اردلان به شیوه خودش به من تبریک گفت و من با محبت پاسخ او را دادم.
- امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
- منم امیدوارم،البته در کنار تو.
بسته کادو پیچی را به دستم داد و گفت :
- امیدوارم بپسندی.
- ممنون.
کادویش را که باز کردم،یک جعبه طلا بود،آن را باز کردم و زنجیر طلای بلندی که به آن قلب بزرگی آویخته بود بیرون آوردم و با تعجب گفتم:
- مرسی خیلی قشنگه.
با خوشحالی گفت:
- خواهش می کنم.
و زنجیر را از دستم گرفت و به گردنم انداخت.بعد قلب را باز کرد و جوی چشمانم گرفت در یک طرف قلب عکس من بود و در طرف دیگر عکس خودش.
- وای اردلان خیلی جالبه.
- قابل شما رو نداره خانم.
از داخل کیفم بسته ای در آوردم و گفتم:
- این هدیه توئه.
- از این که به فکر من بودی ممنون.
- خواهش می کنم،البته خیلی ناقابله.
- تو هر چیزی به من هدیه بدی برای من ارزشمنده عزیزم.
و کادو را باز کرد.با دیدن عکسی که همیشه اصرار می کرد آن را داشته باشد لبخندی زد و گفت:
- بالاخره به دستش آوردم ،سایه تو بهترین هدیه رو به من دادی.
- خواهش می کنم،دیدم همیشه بهش خیره می شی،تصمیم گرفتم به رسم یاد بود بهت تقدیم کنم.
- مرسی،خیلی لطف کردی.
و عکسم را بوسید.
- اردلان این دیوونه بازیا چیه؟
گفت:
- چیه حسودی می کنی؟
- نه ولی یک طوری عکسمو بوسیدی که هر کس دیگه ای جای من بود فکر می کرد یکسالی هست منو ندیدی.
- خب چه کار کنم،من یه لحظه که پیش تو نباشم دلم برات تنگ می شه.بالاخره باید یه عکسی ازت داشته باشم.
- آخه نه این که تا حالا نداشتی،برای همین ذوق زده شدی.
اردلان خندید و گفت:
- بریم شام بخوریم،چون به مامانت گفتم برای ساعت ده،ده و نیم میایم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل بیست و سوم

روز دهم فروردین بود که همگی راهی ویلای عمو شدیم همه چیز مثل دفعه قبل بود،با این تفاوت که این دفعه من ازدواج کرده بودم و با اردلان سوار یک ماشین بودم.
- سایه هر سال تعطیلات این قدر طولانی بود که من دعا می کردم هر چه زودتر این سیزده روز تموم بشه و بره پی کارش،ولی امسال انگار همین یه دقیقه پیش بود سال تحویل شد.
- مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته؟
دستم را در دستش گرفت و گفت:
- سایه،وقتی پیش توام گذر زمان رو احساس نمی کنم.
و نگاهم کرد.
- اردلان جلو رو نگاه کن،منو بعدا هم می تونی ببینی.
- نگران نباش رانندگی من حرف نداره.
- می دونم،ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
- چشم ،هر چی شما بگی.
و جلو را نگاه کرد.بعد از چند دقیقه گفتم:
- اردلان،می گم....
اردلان سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
- جان بگو.
- اِاِاِ؛من همین الان بهت تذکر دادم،دوباره داری منو نگاه می کنی؟
- جون تو دست خودم نیست تا صدات رو می شنوم دوست دارم صورتتو ببینم.حالا چی می خواستی بگی؟
- هیچی یادم رفت چی می خواستم بگم.
موقعی که به ویلا رسیدیدم اردلان گفت:
- سایه دفعه قبل که به اینجا اومدیم من خیلی خوشحال بودم که دو روز پیش توام.
- برای همین بود که دو بار عصبانی شدی؟
- خب چیکار کنم از بس عاشقت بودم.
- یعنی حالا دیگه نیستی؟
اردلان یکی از آن نگاههای مخصوصش را به من کرد و گفت:
- سایه تو دلت میاد از این تهمتها به من بزنی؟
- خب خودت گفتی از بس عاشقت بودم.
- منظورم این بود که....
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:شوخی کردم حالا اگه اجازه بدید من برم لباسمو عوض کنم و برگردم.
داشتم از پله ها بالا می رفتم که سولماز پشت سرم آمد و گفت:
- ببینم شما دو تا چی برای هم تعریف می کنید؟
- عزیزم،اگه وقت داشتی یه کم فضولی کن.
- منتظر بودم تو اجازه اشو صادر کنی،خب نگفتی؟
- حرفای معمولی،تازه مگه شما دو تا با هم حرف نمی زنید؟
- دست روی دلم نذار که خونه،یک کلام از دهنم پرید گفتم:قدیما.....چشمت روز بد نبینه دیگه نذاشت بقیه حرفمو بزنم تا اینجا یکسره داشت درباره تاریخ اقوام و ملل قدیم صحبت می کرد.
خنده ام گرفت گفتم:
- بده؟می خواسته لِوِلِت رو ببره بالا.
لباس عوض کردیم و با سولماز پایین رفتیم کنار هم روی کاناپه نشستیم و دست در گردن هم انداختیم.اشکان آمد و یک صندلی گذاشت رو به روی ما و نشست و به ما خیره شد.
سولماز گفت:
- وا!اشکان ،یعنی چی؟
- چی،یعنی چی؟
سولماز چپ چپ نگاهش کرد .
- ببینم شما دو تا سالمید؟
- می بینی که.
- نه سولماز جان از نظر جسمی نمی گم،از نظر عقلی می گم؟
با هم گفتیم:
- هرچی باشه از تو دیوونه تر نیستیم.
- شاید قبلا نبودید ولی از اون موقع که زن این دو تا جونور عجیب شدید فهمیدم که از من دیوونه ترید.
در همین موقع اردلان آمد .اشکان آرام گفت:
- اسمش رو که میاری مثل جن ظاهر می شه.
و بلند شد و رو به اردلان کرد و گفت:
- بفرمائید خواهش می کنم.
- نه مزاحم نگاه کردنت نمی شم.
- پسر تو چرا این قدر به من تیکه می اندازی؟
اردلان کنار من نشست و گفت:
- بشین دیگه،اینقدرم حرف مفت نزن.
اشکان نشست و گفت:
- اردلان به نظر تو این دو تا از نظر عقلی مشکلی ندارن؟
اردلان نگاهی به ما کرد و گفت:
- فکر می کنم هنوزم از تو عاقل تر باشن.
- نه بابا علتش رو به خودشون گفتم،ولی نگاه کن ببین چطوری عاشقانه دست در گردن هم انداختن انگار عاشق و معشوقن.
من که خنده ام گرفته بود زدم زیر خنده که اشکان گفت:
- آخه سایه،سولماز به این خوشگلی و ظریفی چطوری با اردلان اشتباه گرفتیش؟
- اشکان اینقدر حرف مفت نزن.
- سولماز تو چه خواهری هستی که نشستی تا جاریت به من توهین کنه؟
در همین موقع اردوان آمد و گفت:
- به به جَمعتون ،جَمعه.
اشکان گفت:
- آره فقط جای تو خالی بود دکتر جون که اومدی حالام که اومدی دیگه صلاح نیست من اینجا بمونم.
اردوان در حالیکه دست در گردن اشکان انداخته بود گفت:
- پاشید بریم قدم بزنیم.
- دکتر جان پس توام آره؟
- متوجه نمی شم.
- همون دیگه،توام به مرض سایه مبتلا شدی.این طفلک سولماز و با اردلان اشتباه گرفته بود.حالا توام منو با سولماز اشتباه گرفتی.تو می گی اشکال از سولمازه یا شما دو تا؟....اِاِ،اردلان تو پاشو این مرض واگیر داره پسر،چون همه اینا این مرض رو گرفتن تو رو باید قرنطینه کنم.
اردلان که بلند شد اشکان پشت سر اردوان سنگر گرفت و گفت:
- آقا ببخشید!
- تو که این قدر می ترسی پس چرا این حرفا رو می زنی؟
اشکان از پشت سر اردوان طوری که اردلان متوجه نشود رو کرد به من و گفت:
- این عقل درست و حسابی نداره وگرنه من اصلا ترسو نیستم.
بلند شدم و گفتم:اردلان ببخشش بچه که زدن نداره.
اشکان از پشت سر اردوان آمد و گفت:آخیش.
- چی شد؟هنوز که اردلان نبخشیدت،چرا از توی سنگر بیرون اومدی؟
- پسر تو چطور برادری هستی که اخلاق داداشت هنوز دستت نیومده وقتی سایه چیزی بخواد کار تمومه.اردلان در این مواقع می گه چون تو می خوای باشه عزیزم می بخشمش.
اردلان رو کرد به اشکان و گفت:
- حیف که سایه خواست وگرنه....
اشکان نگذاشت اردلان بقیه حرفش را بزند و گفت:
- حالا که خواست.
و در حالیکه برای خودش می رقصید گفت:
- خب بریم قدم بزنیم.
در راه اشکان مدام سر به سر من می گذاشت و می گفت:
- سایه جوی پاتو نگاه کن،دوباره کار دستمون ندی.
- تو نمی خواد نگران من باشی،مواظب خودت باش که نخوری زمین.
- اِ،این دفعه نوبت منه بخورم زمین،یه بار دیدی منم پام پیچ خورد و بختم باز شد خدا رو چه دیدی.
همه به حرفهای اشکان می خندیدیم.
در راه بازگشت،نزدیکیهای ویلا آقای قهرمانی را دیدیم،با لهجه شمالی اش گفت:
- پس چرا این قدر دیر اومدید؟همه برای شام منتظرتون هستن.
وقتی که به ویلا رسیدیم میز شام چیده شده بود ،من کنار اردلان نشستم ،اشکان هم آمد و در طرف دیگرم نشست که اردلان گفت:
- پسر تو عجب روی داری،مگه یادت رفت اون دفعه چه بلایی سرت آورد که دوباره اومدی کنارش بشینی؟
- متوجه نمی شم.
- از بس خنگی.جریان آبلیموی توی لیوان نوشابه رو می گم.
- نامرد،پس تو فهمیدی و به من چیزی نگفتی.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- تازه تعویض چایی ام فهمیدم ولی بهت نگفتم.
- پسر تو روی هرچی نامرده سفید کردی ولی اگه اینارو برای این می گی که من کنار سایه نشینم باید بگم سخت دراشتباهی.
- صلاح کار خویش خسروان دانند.
بعد از شام اردلان گفت:
- یادته اون دفعه داشتی با پدر صحبت می کردی که من اومدم؟
- خب آره.
- یادته پدر به من گفت دوست داشتی یه خواهر ناز مثل سایه داشتی؟
- آره توام جواب ندادی.
- می خواستم جواب بدم ولی نتونستم.
- حالا چی؟می تونی بگی؟
- آره همون موقع هم دلم می خواست بگم مثل سایه آره،ولی نه به عنوان خواهر بلکه به عنوان همسر.
*

*

*

ادامه دارد.......
 

bahar_19

عضو جدید
تصمیم گرفته بودیم صبح به ساحل دریا برویم،پدر و مادر ها هم برای خودشان برنامه ریخته بودند،صبح ساعت ده بود که از ویلا بیرون زدیم،برای ناهار هم ساندویچ های سرد برداشته بودیم داخل کوله پشتی من پر از ساندویچ بود،اشکان پشت سر من راه می آمد و می گفت:
- من باید مواظب تو باشم که یواشکی از غذا ها کش نری.
به ساحل که رسیدیم اشکان توپ والیبال را برداشت و گفت:
- بچه ها شروع کنید هر کس که توپ رو نگیره توی دریا غرقش می کنیم.
و توپ را به طرف اردلان پاس داد.اردلان توپ را گرفت و گفت:
- به نظر خودت برای مردن جوون نیستی.یه شرط دیگه بذار که حداقل نمیری.
اشکان رو به من کرد و گفت:
- سایه این آقای دکترت بگو این قدر سر به سر من نذاره.
به اردلان که داشت من را نگاه می کرد گفتم:
- اردلان....
اردلان نگذاشت حرفم را ادامه دهم و گفت:باشه،آقا اشکان چون سایه گفت،ولت می کنم بعد توپ را به سمتم پرتاب کرد و گفت:عزیزم شروع کن.
توپ را به طرف سولماز پاس دادم و بدین ترتیب بازی شروع شد.اولین نفری که بعد از نیم ساعت از دور بازی بیرون رفت اردوان بود و یک ربع بعد اشکان که می خواست پاس اردلان را بگیرد محکم زمین خورد و از دور خارج شد ،چند دقیقه بعد اشکان که کنار من ایستاده بود هنگامی که اردلان به طرفم پاس داد مرا هل داد و نتوانستم توپ را بگیرم.
- خب جانم توام باختی.حالا برو کنار تا ببینم این دو نفر چه کار می کنن؟
- تو باعث شدی که من ببازم.حالام خیلی خسته ام وگرنه کنار نمی رفتم.
بعد از چند لحظه اردلان توپ را به زمین انداخت و گفت:
- من خسته شدم.
- آره جون خودت.تو گفتی منم باور کردم.بگو چون سایه باخت دیگه نمی خوای بازی کنی.
- حالا فوقش این طور باشه ،به تو چه مربوطه؟
کنار هم روی ماسه ها نشسته بودیم سولماز از داخل کوله پشتی اش چند ساندیس بیرون آورد و به همه تعارف کرد.
اشکان گفت:
- وای من خیلی گرسنمه بهتره غذا بخوریم.
اردلان گفت:
- ما که گرسنه نیستیم.راستی سولماز شیشه شیر اشکان رو با خودت آوردی یا نه؟کوچولو گرسنه اش شده.
اشکان در حالیکه قیافه غمگینی به خود گرفته بود گفت:
- من نمی دونم چطوری باید از دست این پسر نجات پیدا کنم.
و بعد رو کرد به سولماز و گفت:
- تقصیر تو بود که به این پسره شوهر کردی و باعث شدی که این اردلان فامیل ما بشه.ای خدا تقاص منو از اینا بگیر.
و ساکت شد.بعد از چند ثانیه اشکان گفت:سایه تو چی؟گرسنه نیستی؟
- یه کم!
آرام در گوشم گفت:الان اردلان می گه بهتره ناهار بخوریم.
خندیدم و گفتم:
- دیگه داری زیادی شلوغش میکنی!
- باشه حالا نگاه کن.
چند لحظه بعد اردلان گفت:
- بهتره ناهار بخوریم.
اشکان نگاهی به من کرد و رو به اردلان گفت:
- چرا؟چی شد؟تو که چند دقیقه پیش گرسنه نبودی حالا چرا تغییر عقیده دادی؟
اردلان با خونسردی خاص خودش گفت:
- آخه الان موضوع یه کم فرق می کنه.
- جدا چه فرقی؟ممکنه توضیح بدید آقای دکتر؟
- می دونی چیه اشکان؟چون الان عشق من گرسنه اس باید غذا بخوریم.
من که جلوی دیگران از حرف اردلان خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم.سولماز آرام گفت:
- چیه؟چرا اینقدر سرخ شدی؟مگه روز اولته که با اردلان آشنا شدی؟
- وای سولماز،من دیگه خجالت می کشم جلوی اردوان و اشکان سرم را بلند کنم.
- کوتاه بیا توام،انگار خلاف شرع کرده گفته عشق من،خب مگه عشقش نیستی،این که دیگه این همه خجالت نداره،سرت رو بلند کن اونا رفتن سایه بون درست کنن.
سرم را بلند کردم،اردلان را دیدم که دست در گردن اردوان و اشکان انداخته و شاد و سرحال قهقهه می زد.
- سولماز نمی دونم چرا اردلان این قدر راحت حرفشو می زنه؟
- تازه اردوان می گه از روزی که با تو آشنا شده از صراحت لهجه اش کمتر شده.
- وای خدا رحم کرده،حالا که اینطوریه ببین قبلا چه طوری بوده.
سولماز خندید و آرام به شانه ام زد و گفت:
- توام دیگه خیلی خجالتی هستی.
بعد دستش را به طرفم آورد و گفت:
- پاشو بریم.
دستش را گرفتم و بلند شدم.بعد از نهار همانطور زیر سایبان نشسته بودیم و به دریا خیره شده بودیم.هر کس با خودش خلوت کرده بود.
سولماز گفت:
- وا!چرا همه ساکت شدید؟اشکان تو یه چیزی بگو.
اشکان دراز کشید و گفت:
- من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است.
همگی با هم گفتیم:اُ..ه.
که دوباره اشکان گفت:
چگونه دم توانم زد در این دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی دانم
اردوان گفت:
- پس توام روح لطیفی داری،آره اشکان؟
می دهم جان مرو از من وگرت باور نیست
بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جدا
و رو به سولماز کرد و گفت:با الف بگو.
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
و رو به من کرد و گفت:سایه نوبت توئه.
ای که دلبردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کرده است در کارش مکن.
همه به اردلان نگاه کردیم تا با حرف نون بیت شعری بگوید.ولی اردلان عصبانی ما را ترک کرد.
اردوان بلند شد،به دنبالش دوید و گفت:
- اردلان!صبر کن،چی شد؟
صدای فریاد اردلان را شنیدم که گفت:
- می خوام تنها باشم ،همین.
اردوان با قیافه درهمی نزد ما برگشت.
سولماز گفت:
- اردوان چی شد؟پس چرا عصبانی شد؟
- نمی دونم.
همه ساکت شده بودیم دیگر هیچ کس حال و حوصله حرف زدن نداشت.من در حالیکه به دریا خیره شده بودم به اردلان فکر می کردم و این که برای چی بدون علت عصبانی شد؟با خود گفتم((تا چند لحظه پیش که حالش خوب بود.))
بعد از یکربعی اشکان گفت:
- بهتر نیست بریم سراغش؟
اردوان سری تکان داد و گفت:
- نه،فایده نداره.
دوباره همه ساکت شدند.اردلان روز دیگران را خراب کرده بود و اعصاب خودش و من را به هم ریخته ود .صدای اردوان را شنیدم که گفت:
- سایه،تو پاشو برو سراغش.
- گفت که می خواد تنها باشه.شاید بیشتر عصبانی بشه.
- نه تو برو،تو تنها کسی هستی که اردلان ازش حرف شنوی داره.پاشو،من خیلی نگرانم.
- اگه یه کمی دیر شد اشکالی نداره؟
- نه ما منتظرتون می مونیم ،فقط برش گردون.
بلند شدم و به طرفی که اردلان رفته بود رفتم پس از طی مسیر تقریبا طولانی دیدم که رو به دریا نشسته بود و سیگار می کشید.
جرات نداشتم نزدیکش بروم.می ترسیدم مرا از خودش براند و این چیزی نبود که می خواستم،کمی منتظر شدم اردلان سیگار دیگری روشن کرد،سیگارش که تمام شد،فریاد کشید:
- چرا،چرا دست از سرم بر نمی داری؟
و سرش را روی زانوهایش گذاشت.چیزهایی با خودش زمزمه کرد که متوجه نمی شدم.بعد از چند دقیقه بلند شد و به سمت دریا رفت.
ترسیدم،فکر کردم می خواهد خودش را غرق کند.به دنبالش دویدم و پشت سرش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آرام زمزمه کردم:
- اردلان!
به طرفم برگشت و به چشمهایم خیره شد.بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام می کرد و حلقه اشکی که در چشمانم بود هر لحظه آماده چکیدن بود .اردلان بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود.حالا دیگر عصبانی نبود بلکه دلشکسته و غمگین به نظر می رسید.دلم برایش سوخت چه مشکلی داشت که اینقدر اعصاب خودش را فرسوده می کرد.دلم نمی خواست جلوی اردلان اشک بریزم ولی دست خودم نبود ،برایش نگران بودم و بالاخره اشکهایم روی گونه غلتیدند.اردلان با سر انگشت اشکم را زدود.
بدون هیچ حرفی از دریا بیرون امدیم و روی ماسه های خیس نشستیم.
- برای چی اومدی؟
- نگرانت بودم.
- پس چرا زودتر نیومدی؟
- پشت سرت ایستاده بودم ولی.....
- ولی چی؟بگو.
- ترسیدم بیشتر عصبانی بشی.آخه گفتی می خوای تنها باشی.اردلان مشکلی داری؟
- نه.
- پس چرا اینطوری کردی؟ به من بگو.
- الان آمادگیش رو ندارم.بعدا توضیح می دم .
اصراری نکردم و پس از چند لحظه پرسیدم:
- اردلان می خواستی خودتو غرق کنی؟
اردلان دستی به موهایم کشید و گفت:
- ترسوندمت؟
- آره،تا حالا اینقدر نترسیده بودم.حالا جوابمو بده.
- نه می خواستم خنکی آب اعصابمو آروم کنه.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا رو شکر.
اردلان صورتم را با دستانش گرفت و گفت:
- این نگاه نگرانتو یه بار دیگه هم دیدم.اگه گفتی کجا؟
- الان حضور ذهن ندارم.خودت بگو.
- توی پارک،روزی که سولماز می خواست با پارسا صحبت کنه اون موقع ام نگران بودی.
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- ولی اون موقع تو منو دوست نداشتی،برای چی نگرانم بودی و حالا برای چی؟
می دونستم که منظورش چیست و می خواهد چه چیزی را بداند.دستهایش را گرفتم و گفتم:
- اون موقع حس انسان دوستی باعث شد که نگرانت بشم،ولی حالا بهت دل بستم.نمی خوام تو این حال و روز ببینمت.می فهمی؟باور می کنی؟تو چرا به عشق و علاقه من شک داری؟
دوباره بغض گلویم را فشرد .سرم را پایین انداختم تا اردلان شاهد ریزش اشکهایم نباشد.اردلان مرا به طرف خود کشید و آرام گفت:
- خانمم،گریه برای چیه؟
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
- گریه نمی کنم.
- راست می گی،پس این مرواریدا چیه؟
و سرم را بلند کرد و گفت:
- لبخند بزن ببینم.
- مگه خودت نگفتی برات لبخند نزنم.
- من یه چیزی گفتم تو چرا باور می کنی ،عزیز دلم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حالا پاشو بریم،همه نگران تو هستن.
و دستم را به طرفش گرفتم.اردلان نگاهی به دستم کرد و گفت:
- آخه مگه می شه این دست ظریف رو پس زد ؟
و دستم را گرفت و در کنار هم به راه افتادیم.
بچه ها با دیدن ما خوشحال شدند ولی هیچ کدام سوالی از اردلان نپرسید،ولی او دیگر آن اردلان شاد و سرحال صبح نبود.
نزدیکی های غروب که داشتیم به ویلا باز می گشتیم اردوان آرام گفت:
- سایه کارت خیلی عالی بود.فکر نمیکردم موفق بشی ولی از اینکه اردلان رو رام کردی خیلی خوشحالم.
- ولی الان که خوشحال نیست،پس معلومه زیادم موفق نشدم.
- نه تو نمی دونی،اردلان وقتی عصبانی می شه ما جرات نمی کنیم بهش نزدیک بشیم.
نگاهی به اردوان کردم و گفتم:
- اردلان چه مشکلی داره،شما می دونی؟
- من می دونم،ولی بهتره خودش برات بگه.اون تو رو خیلی دوست داره.
- نکنه مریض باشه؟
- نه خیالت راحت باشه.یه چیزیه مربوط به گذشته.الان با وجود تو خیلی بهتر شده و مطمئنم که مشکلش به طور کامل بر طرف می شه.
- امیدوارم همین طور که شما می گی بشه.
- نگران نباش،البته به نظر من چیز زیاد مهمی نبوده،ولی اردلان روح خیلی حساسی داره.اون موقع ام خیلی کم سن و سال بود برای همین توی روحیه اش تاثیر گذاشته ولی الان با وجود تو هم دیگه نگرانش نیستم .تو دختر عاقل و مهربونی هستی،من از اینکه تو با اردلان ازدواج کردی خیلی خوشحالم.
- مرسی.
- باور کن اینو از صمیم قلب می گم،اردلان باید به وجود تو خیلی افتخار کنه.
ناگهان اردلان ما بین من و اردوان آمد و گفت:
- من که خیلی به وجودش افتخار می کنم.
و در حالیکه دستهایش را به دور گردن من و اردوان می انداخت گفت:
- باورت نمی شه اردوان من روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که سایه رو به من داد.
و نگاهی به من کرد و گفت:
- قربون خانم خوشگلم برم.
لبم را گزیدم و آرام گفتم:
- اردلان خواهش می کنم.
رو کرد به اردوان و گفت:
- آخی خجالت کشید.پس با اجازه تون ما جلوتر می ریم،توام برو دست خانمتو بگیر که اشکان الان از راه به درش میکنه.
و قدمهایش را سریعتر کرد.
- اردلان خواهش می کنم،یه کم مراعات کن.
- من که چیزی نگفتم که حالا بخوام مراعات کنم.
- دستت رو بردار.من اینطوری جلوی دیگران معذبم.
- سایه تو رو خدا دست بردار،مگه چه کار کردم؟
حرفی نزد.
- سایه اگه ناراحتت می کنه دستمو بردارم.
- من همچین حرفی نزدم فقط گفتم این طوری من جلوی دیگران معذبم.
- این دیگرانی که تو می گی یکی اردوان یکی ام اشکان که مثل برادرته،حالا چی ،بردارم یا نه؟
- نه.
- آفرین دختر خوب،می دونی من از دخترای حرف گوش کن مثل تو خیلی خوشم میاد؟
حرفی نزدم ،نمی خواستم حالا که دوباره کمی حالش بهتر شده ،باز ناراحت شود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا