رمان عشقی ماندگار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمان عشقی ماندگار




نویسنده : معصومه عزیزی





تعداد صفحات : 200 صفحه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol::gol::gol:

کسانی هستند که با خاطره ای زندگی می کنند و زنده اند و متاسفند که کسانی با هزاران خاطره زندگی نمی کنند و فقط نفس می کشند .

:gol::gol::gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل یک

فصل یک


فصل یک

5اردیبهشت 1351
اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند . همه به آرزوهایشان رسیده بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو خوشبخت کنه . این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام همدیگه صدا می زدن . حالا هم وقتش بود که به آرزوی چندین سالشون جامه عمل بپوشونن . بدون اینکه یه سر به دل جمشید و مهشید بزنن ، ببینن توی دل این جوونا چه خبره . ای دل غافل ! توی دل جمشید ، مهر مریم دختر حاج حسین ، معمار معروف محله جا خوش کرده بود و عاشق و معشوق همدیگر بودن و قلب شون به خاطر همدیگر می تپید و قلب مهشید و علی پسر حاج کاظم ، تاجر بازاری معروف هم ، با هم پیوند خورده بود .
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ، آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حالا بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 18 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 24 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حالا دیگه دست از سر جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی پرسید :
دکتر بگین چه بلایی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعلا یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید ، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله ...


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .

خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می گن ...

توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخلاف همیشه برق اتاق مریم روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد . جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ، جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بود خواستگاری مریم و هر بار بهش گفته بود باید با پدر و مادرت بیایی ، اونوقت مریم را بهت میدم ! رفت به طرفش . جمشید بدون این که روی رفتارش کنترلی داشته باشه ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی محکم زد توی گوش حاج حسین . با گلاویز شدن جواد و کتک کاری ، همسایه ها ریختن بیرون . بعد از کلی دعوا و خبردار شدن پاسگاه ، حاج حسین و جواد و جمشید رو با دست و صورتهای خونی و لباسهای پاره بدن پاسگاه . با خانواده جمشید هم تماس گرفته شد . حاج حسین شکایت کرده بود و خواستار بازداشت شدن جمشید شده بود .
پدر و مادر جمشید اومدن و توسط پاسگاه از قضیه مطلع شدن . آقای حسابی رفت پیش حاج حسین و داستان عاشق شدن جمشید رو براش تعریف کرد و گفت :
حالا ازت میخوام بزرگی کنی و شکایتت رو پس بگیری .
حاج حسین تو رودربایستی گیر کرد و گفت :
باشه پس می گیریم ولی به شرط اینکه ...
جواد پرید توی حرفای پدرش و گفت :
نخیر ، من رضایت بده نیستم ، اون پسره دیوونه میخواد قاطی خونواده ما بشه ، اصلا راه نداره ...
که با اشاره پدرش ساکت شد . حاج حسین ادامه داد :
به این شرط که دیگه حرفی از مسئله خواستگاری از مریم به میون نیاد . چون که مریم دیگه نامزد کرده ...
شکایت پس گرفته شد و مامور جمشید رو از بازداشتگاه بیرون آورد . آقای حسابی اونو برد پیش حاج حسین که از حاجی معذرت خواهی کنه . جمشید گفت : من از حاجی معذرت خواهی می کنم . ولی همین جا ، مریم رو ازش خواستگاری می کنم ! کاری رو که پدر شما ، چند ساله با وجود التماسهای من برام انجام ندادین و ...
و خم شد دست حاجی رو ببوسه ، اما جواد دستای حاجی رو پس کشید و گفت :
مریم ، نومزد داره و چند روز دیگه عروسیشه ...
جمشید با دو زانو افتاد روی زمین وبا صدای بلند گریه کرد و ناله کنان به حاجی التماس می کرد و گفت :
حاجی ، مگه نگفتی با بزرگترت ؟ اینم پدر و مادرم ، دیگه چی می خوای ؟ حالا ازت میخوام پدری کنی و حرفم رو قبول کنی . من نمیدونم اون پسر کیه ، ولی مریم تو ، یادگار حاج خانوم تو ، که می دونم خیلی دوستش داشتی ، با من خوشبخت می شه . من بعد از خدا ، مریم رو ، با تمام وجود دوست دارم . اگر مریم رو به من ندی ، من می میرم ! خودتون که می بینین با خبر نامزدیش اینجوری شدم ، اگه عروسی کنه به اون خدایی که رفتی زیارتش کردی ، می میرم ، دق می کنم ...
با ناله های جمشید و خواهش های اون ، همه اونایی که اونجا بودن و پدر و مادر جمشید هم به گریه افتادن به غیر از جواد .
دل حاجی هم نرم شده بود و گفت : حالا بلند شو برو خونه . فردا ...
که جواد دوباره پرید وسط حرفش و گفت :
حاجی غیرتت کجا رفته مرد ؟ مریم شوهر داره . خیلی هم دوستش داره ! می خوای بدیش به این مجنون بی صفت که نصف شب میاد دم در خونت و آبروتو ...
حاج حسین صورتش سرخ شده بود . جواد راست میگفت . جمشید آبروی اونو با داد وبیدادش ، توی محله برده بود ، مخصوصا با اون سیلی . رو به جواد کرد و گفت : تو خفه شو !
رضایت خواستین ، دادم ! حالا پسرتون رو بردارین ببرین خونه و اگه بازم خواست از این دیوونه بازی ها در بیاره زنجیرش کنید ! ...
[FONT=times new roman, times, serif]آقای حسابی که بدجوری به دک و پزش برخورده بود ، ولی رضایت دادن حاجی و آزاد شدن جمشید بیشتر براش اهمیت داشت ، واسه همین هم هیچی نگفت . ولی جمشید دوباره صدای گریه اش رو بلند کرد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حاجی ، تو رو به مکه ای که زیارتش کردی منو رد نکن ! باشه ، هرچی بگین حقمه ، دیوونه ، روانی ، مجنون ، ولی تو رو به اون خدایی که می پرستی ، مریم رو بده به من . برو ازش بپرس ، به خدا اون فقط منو دوست داره ... حاجی ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حاجی رفت توی فکر : پس دلیل مریم برای رد کردن خواستگارای این چند ساله ، جمشید بوده ، اما چرا هیچی نمی گفت ، اون عزیز دردونش بود . مریم نجابت داشت و چیزی نمی گفت و دلیلش ترک نکردن من بود . ترک نکردن ، خونه ای که همه جاش بوی مامانش رو می داد .وقتی هم ، اونروز به خواستگارش خواب مثبت دادم ، فقط یه کم گریه کرد . این چند روزه هم که همش توی اتاق بود .من چرا نفهمیدم ؟! ولی حالا من قول دادم . اگه حاجی بزنه زیر حرف و قولش ، خبرش تا کجاها که نمی ره . آره حرف مرد یکی ... نه من مریم رو به این دیوونه نمیدم ! هرچی باشه نامزد مریم ...[/FONT]
وقتی به خودش اومد دید جمشید روی زمین افتاده و هنوز پاهاش رو گرفته و قسمش میده . ولی غرور و غیرتش نشکست و گفت :
من فقط رضایت دادم ولی دختر بهت نمی دم ! مریم خودش بهم گفت که نامزدش رو دوست داره ...
باور نمی کنم ! تو دروغ می گی ! مریم بخاطر من چند ساله که عروسی نکرده . تو دروغ میگی . همتون دروغ می گید ...
جواد دوباره یقه جمشید رو چسبید . ولی حاجی کشیدش کنار و گفت :
بیا بریم ... گفتم که حرف مرد یکی ...
حاجی ، مگه دین و ایمون نداری ؟ مرمی ، منو دوست داره ، چرا دروغ میگی ؟ ...
حاجی بدجوری عصبانی شد و گفت :
حالا که اینجوری شد . همین فردا بساط عقدش رو به پا می کنم ، تا بفهمی که کی دروغ می گه و ...
جمشید با حالتی که همراه با خشم و غضب و گریه قاطی شده بود ، بدون اینکه بفهمه چی می گه ، گفت :
تو غلط می کنی ! همین فردا میام ، عقدش می کنم و می برمش ، چه بخوای ، چه نخوای ! ...
پس می خوای بجنگی ، شکست می خوری ، جوجه فکلی ... اگه دست از پا خطا کنی ، دوباره میدم بندازنت زندون ...
پدر و مادر جمشید که تا حالا فقط اونا رو نگاه می کردن ، اومدن به زور جمشید رو از زمین بلند کردن و از حاجی و جواد معذرت خواهی کردن . و جمشید رو سوار ماشین کردن . ماشین همینطور با رانندگی آقای حسابی جلو می رفت . جز صدای گریه آروم جمشید ، صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ، تا رسیدن به خونه .
جمشید بدجوری می لرزید ، قادر به راه رفتن نبود . با کمک پدرش رفت بالا و خوابید توی رختخوابش . صدای گریه جمشید فضای خونه رو پر کرده بود . خانوم حسابی هم داشت آروم آروم اشک می ریخت . شاید گذشته خودش رو می دید و به یادش اشک ... .
آقای حسابی یه فنجون قهوه گذاشت جلوی خانومش و یکی هم برد برای جمشید که عین یه بچه گوشه اطاق کز کرده بود و سرش رو آروم می زد به دیوار .
آقای حسابی دستش رو گرفت که بلندش کنه ، ولی تکون نخورد . گفت :
بیا این قهوه رو بخور آروم می شی ! بعد از اون برو راحت بگیر بخواب . اون دختر رو هم فراموش کن ...
که یکدفعه جمشید عین برق گرفته ها از جا پرید و فنجون رو پرت کرد به دیوار و فریاد زد :
فراموش کنم ؟ شما می فهمین عشق یعنی چی ؟ شما هیچ وقت عاشق نبودین تا وضعیت منو بفهمین ! ولی من عاشقم ... دیگه از همه چی بدم میاد . از پول شما ... از این خونه جهنمی ... از همه چی ! هر وقت یادم میاد تنها بودم ... این چند ساله حرفم رو نشنیده گرفتید و گفتین : اون هم شان ما نیست ! آره ، پول ، پول ! هم شان شما اون دختریه که توی پول غرق باشه ، اونوقت منم بتونم با پولم عشقش رو بخرم . ولی من مثل شما نیستم . من مریم رو دوست دارم . برای به دست آوردنش هرکاری که لازم باشه انجام می دم ! این تازه اولشه . شما و مامان هم اگه خواستید کمکم کنید ، اگه نه خودم می تونم ! حالا هم میخوام تنها باشم . فقط یه چیزی ، اگه من به مریم نرسم هیچ وقت شما را نمی بخشم ، هیچ وقت .
جمشید ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . آقای حسابی هم تیکه های فنجون شکسته شده رو جمع کرد و رفت بیرون . اون شب هر سه تایی دور از هم گوشه دنجی رو گیر آورده بودن و با خودشون خلوت کرده بودن . پدر به زندگی خشک و رسمی و بدون گرمای عشق ! مادر به قلب شکسته خودش و چه بسا تباه شدنش و خدا داند که جمشید به چه !




پایان فصل یک

:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دو

فصل دو

فصل دو

صبح ساعت هشت و نیم بود که جمشید با سر و وضعی نه چندان مرتب از اتاقش بیرون اومد . پدر هنوز روی کاناپه خوابیده بود و به سرکارش نرفته بود . چیزی که جمشید از اول عمرش ندیده بود و سابقه نداشت . مادر هم روی صندلی راحتیش ، پشت پنجره به خواب رفته بود . بدون سروصدا از خونه رفت بیرون . تا ساعت ده توی کوچه ها پرسه زد . یکدفعه چیزی به خاطرش رسید ! رفت به طرف بهشت زهرا . از اون دور شناختش ! یک کم رفت جلوتر ، طوری که مریم ، متوجه حضور اون نشه . نیم ساعتی گذشت ، اما مریم دست از گریه کردن بر نمی داشت ، اونم دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد . رفت جلو .

مریم ، مریم جان ؟ بلند شو . بسه دیگه . تو دل منو هم آتیش زدی ، چه برسه مادرت که اون زیر خوابیده ...
مریم با چشمای ورم کرده که نشونه چند شب بی خوابی و گریه های زیاد بود به جمشید نگاه کرد .
مریم من ! کاشکی چشمام کور بود و این چهره و لحظات رو نمی دید .
سلام آقا جمشید ! چطوری فهمیدید من اینجام ؟!
سلام ! اونم اینطور غریبانه . انگار که با هم غریبه چند ساله بودن . انگارنه انگار ، تا دیروز حرفای عاشقونه با هم زمزمه می کردن ! آقا جمشید ؟!
سلام به عزیز دلم ، یعنی اینقدر برات غریبه شدم که اینطور باهام حرف می زنی ؟ من همیشه میام اینجا ، چه پشت سرت و چه بدون تو ، من و حاج خانوم خدابیامرز با هم زیاد حرف زدیم . اصلا از اون اجازه گرفتم و عاشقت شدم !
تو خودت خواستی برام غریبه بمونی ! مگه نه ...
تو دیگه چرا ؟ تو که بهتر از هر کس دیگه ای از حال دل من خبر داری ! می دونی که من هیچ وقت به زندگی بدون تو فکر نمی کردم و نمی کنم . من بدون تو ...
جمشید ، دیگه واسه گفتن این حرفا دیر شده ! حالا دیگه من نامزد دارم ، می شناسیش ، احمد آقا !
احمد آقا ؟ اون که سی ، چهل سالشه ! پیره ! مریم بگو که دروغ می گی ، نه ! تو راستش رو نمی گی . مریم بگوه همه اینا خوابه ، کابوسه . بزن تو صورتم تا از این کابوس بیدار بشم ، اتفاقات دیشب . بیا بزن بذار بیدار بشم ...
و دست مریم رو از صورتش برداشت که به خودش سیلی بزنه ، مریم فوری سرش رو انداخت پایین .
مریم سرت رو بلند کن ببینم ! می گم سرتو بیار بالا ... مریم این کبودی مال چیه ؟ کدوم نامردی دست روی تو بلند کرده ؟
به حال تو چه فرقی میکنه ؟!
مریم یکبار دیگه این حرف رو بزنی ، به خدا سرم رو می کوبم به این سنگا! تو رو جون جمشید قسم ، دیگه از این حرفا نزن .
مریم دوباره زد زیر گریه .
گریه نکن ! بگو کی اینکار رو کرده ؟ کدوم نامرد روی تو دست بلند کرده ؟ بگو
سرجریانات دیشب با جواد دعوام شد ، اونم ...
غلط کرده ، تو مگه صاحب نداری ؟ بدجوری سرش تلافی کنم ! ...
هیس ... مردم دران نیگامون می کنن ، بیا از اینجا بریم ...
مریم ، به خاطر دیشب ، یعنی ... اگه دست روی بابات بلند کردم منو ببخش ، دست خودم نبود ...
اون دوتا ، بی خیال همه چیز شروع کردن به راه رفتن و حرف زدن و تجدید عهد کردن ...
جمشید ساعت چنده ؟
یک ونیم ...
وای الان بابا اومده . جواب جواد رو چی بدم ...
نترس اتفاقی نمی افته ، راستیاتش من که نفهمیدم چه جوری گذشت ! مریم بیا و باباتو راضی کن ، نامزدیت با اون مرده رو به هم بزنه ... به خدا همین فردا میام می برمت !
خیلی هم تند نرو ! الان چند ساله که این حرف رو میزنی ؟
اه ... مریم قرار شد دیگه در این مورد حرفی نزنی به خدا اگه این کار رو انجام بدی ، به جون جفتمون ...
دلم میخواد ، ولی دلم بدجوری شور می زنه ، اما سعی می کنم ، شاید راضیش کردم اما اگه نشد چی ؟ ...
هیس ... قرار شد که بشه ! یعنی بتونی ، و اگه نشد با همدیگر فرار می کنیم . به عقد محضری و یه زندگی آروم توی یه شهر دیگه ، یا شایدم اونور دنیا ! جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ، دور از آدمایی که ...
من زن تو می شم ، ولی همچین کاری رو نمی کنم ! بابا دق می کنه ! ... جمشید یعنی میشه من و تو به هم برسیم ؟ ... می خوام یه قول بهت بدم ! من زن اون مرده نمی شم ! اگه خواست همچین اتفاقی بیفته خودمو می ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمشید با عجله جلوی دهن مریم رو گرفت و گفت :

یا هر دوتا می مونیم و زندگی می کنیم یا هر دومون با هم می میریم ، عین قصه های کتابا و فیلم ها ... برو امیدت به خدا باشه . منتظر جوابت می مونم !
مریم خداحافظی کرد و جمشید با تمام وجود که عشق احاطه اش کرده بود ، رفتن مریم رو نگاه می کرد و لبخند میزد به زندگی خوبی که قرار بود با اون شروع کنه ولی ...
الو ، الو سلام جمشید جون داماد عزیزم ! سایتون سنگین شده ؟ جمشید جون چرا یه سری به ما نمی زنی ؟ نمی گی خاله ای هم ...
سلام خاله . با مامان کار داشتی ؟ الان صداش می کنم ! مامان . مامان . تلفن .
کیه ؟
خاله جون .
جمشید توی فکرش داشت با خودش می گفت : معلوم نیست دوباره این دو تا خواهر چه خوابی برامون دیدن ... و بدون اختیار گوشی رو برداشت و حرفاشون رو گوش کرد تا به مامان یه دستی بزنه یا شایدم قائله رو همینجا تموم کنه ...
همین امروز و فردا بود که با مریم ازدواج می کرد و خیال خودش و مهشید رو راحت می کرد . اون واقعا تصمیمش رو گرفته بود .
سلام ...
جه سلام خواهر ؟ نه سری ، نه احوالپرسی . این از خودتون ، اونم از جمشید که اصلا جواب احوالپرسی ما رو هم نمی ده ...
اعظم جون ، عروس گلم چطوره ؟ حالش خوبه ؟
ای ! از احوالپرسی های شما ، بد نیست ! اتفاقا رفتم توی اتاقش ، دشات گریه می کرد . ازش پرسیدم چی شده ؟ ولی جوابم رو نداد . بعد از کلی التماس و خواهش گفت : مریم ، دوستش رو می گم ، خودکشی کرده و توی بیمارستانه ...
رشته افکار جمشید پاره شد ! پرسید :
خ ... خاله !!! چی گفتین ؟
وا خاله از کی تا حالا ...
می گم چی گفتین ؟
هیچی بابا مریم ... حیف شد . خیلی دلم سوخت ...
که با فریاد جمشید حرفش قطع شد .
اکرم چی شد ؟ جمشید چرا داد کشید ؟
هیچی بابا ! خودم بعدا باهات تماس می گیرم ! راستی نمیدونی کدام بیمارستانه ؟
چرا بیمارستان مهر
تلفن قطع شد خانوم حسابی رفت سراغ جمشید .
خدایا آخه این چه بلاهایی که سرمون میاد ؟ جمشید مادر بیا این آب رو بخور ...
جمشید روح تو بدن نداشت . با پاشیدن قطره های آب به هوش اومد . با حالتی که خانوم حسابی تا حالا ندیده بود پرسید :
مامان ... مریم توی کدوم بیمارستانه ؟
بیمارستان مهر ، ولی الان نمی خواد بری ! حالت خوب نیست ! بذار زنگ بزنم به دکتر ... !
جمشید با سرعتی فوق العاده پرید پشت موتور و بدون نگاه به جایی فقط گاز می داد . رسید به در بیمارستان . موتور رو پرت کرد روی زمین و رفت بالا .
مریم من ؟ مریم من کجاست ؟
پرستار بی خبر از همه جا و با خونسردی کامل پرسید :
مورد خودکشی ؟ ... انتهای راهرو ، بخش مراقبتهای ویژه ! ...
دنیا روی سر جمشید خراب شد . قلبی که سالها بخاطر اون می زد ، داره از کار می افته ! قلب مریم ، نه چطور امکان داره ؟ مریم به من قول داد . دروغ می گن ! شاید باباشه . حاجی ... نه اون حاجی رو هم به خاطر مریم دوست داشت ! اصلا اون حتی زنده بودن رو فقط به خاطر مریم دوست داشت . همینطور که داشت می رفت ، در انتهای سالن چشمش به مهشید افتاد ، اون داشت گریه میکرد و تا جمشید رو دید صدای گریه اش بلندتر شد ، اما اعتنایی نکرد . جلوتر چشمش به حاجی افتاد . بدون اختیار در اتاق رو باز کرد . دکتر فریاد زد :
اجازه ندارین بیایین تو ، بیرون ، بیرون ...
مریم که تو حالت نیمه بیهوشی بود ، نفس بلند و عمیقی کشید و گفت :
نه دکتر . بذارین برای آخرین بار ببینمش ... بالاخره اومدی ؟! آخرین خواسته ام از خدا دیدن تو بود واسه آخرین بار !
قطره اشکی از گوشه چشم مریم افتاد روی تخت ، خدایا این چه مصیبتی بود . جمشید توان راه رفتن نداشت . یعنی این مریم بود ؟ صبح داشت روی پای خودش راه می رفت ؟ پس این لوله ها ، اکسیژن ، این دستگاهها ...
مریم من ! بلند شو ، به خدا همین الان می برمت ، مریم بلند شو . بگو همه اینا دروغه ، همه اینا خوابه ، یه کابوس وحشتناک ! مریم من ، کمر جمشید رو شکوندی ! مریم آخه این چه کاری بود ...
با صدایی که همه رو میخکوب کرد و شیشه ها را لرزوند فریا زد :
مریم ... خدایا مریم منو بهم برگردون .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 20 الی 25

از صفحه 20 الی 25

دکترا و پرستارها با عجله جلوی دهن جمشید رو گرفتن و خواستن به زور از اتاق بیرونش کنن که مریم لباس دکتر رو کشید و گفت :
نه بذارین آخرین حرفام رو بهش بگم !

هیجان اصلا براتون خوب نیست ! همه تلاشمون از بین میره ...
دکتر ازتون خواهش می کنم ! من دیگه زنده نمی مونم ... جمشید ازت می خوام بهم یه قول بدی ! پس گوش کن و بگو چشم .
نفس مریم بالا نمی اومد و ضربان قلبش لحظه به لحظه کندتر می شد .
نه مریم ، حرف نزن ، بذار دکترا کارشون رو بکنن . خوب می شی . وقت واسه حرف زدن زیاده !
نه ... دیگه هیچ وقتی نمونده ! مریم تو داره می میره ! جمشید ... توام مامان رو می بینی ؟ داره صدام می کنه ... جمشید یادته صبح بهم چی گفتی ؟ که یا هر دوتا می مونیم یا ... مثل اینکه خدا نخواست . حالا هم می خوام بهم قول بدی بعد از من به زندگیت ادامه بدی ، باشه ؟ بهم قول دادی ؟ می بینی قصه ما هم عین کتابا و فیلما شد !
نه مریم ! منم باهات میام حتی توی اون دنیا . من بهت قول نمی دم ... من می میرم ...
نه عزیز من ! ازت خواهش می کنم ! بهم قول بده که زنده بمونی . تو زنده می مونی مگه نه ؟ ...
آخه چه جوری ؟ مریم بهم بگو چه جوری ؟
دیگه چه جوری نداره . مهشید دختر خوبیه ! از قدیم هم که واسه همدیگه بودین ! می ری صداش کنی ؟ می خوام سفارشتو بهش کنم ! نه تو بمون . آقای دکتر لطف کنید دوستم رو صدا کنید .
مریم آخه چه اتفاقی افتاده ؟ چرا اینکار رو کردی ؟
هیچی ازم نپرس ! فقط می خواستم بهت ثابت کنم ، این قلب و تمام وجودم متعلق به تو ! ... فقط تو ...
نفسهای مریم به شماره افتاده بود . دکترها خواستن جمشید و دور کنن که بازهم مریم نگذاشت . مهشید با راهنمایی دکتر وارد شد و اومد به طرف مریم و سلام کرد .
سلام . مهشید جون ، بیا طرفم !
مهشید خم شد و پیشونی مریم رو بوسید . اشکاش ریخت ریو صورت مریم ...
مهشید جون ، تو تنها دوست من بودی ! من خواهر ندارم می خوام آخرین وصیتم رو به تو کنم !
ب ب بگو ، گوش می دم .
می دونم تو هم چندساله منتظر موافقت پدرتی . می خوام بهم قول بدی اگه که نشد با علی ازدواج کنی ، جمشید منو خوشبخت کنی !
جمشید و مهشید هر دو در آن واحد تو چشمای همدگیه نگاه کردن ، مثل همیشه حسهای مشترک . پرده اشک نمی گذاشت همدیگر رو به خوبی ببینن .
بچه ها ، مامان داره صدام می کنه ! دیگه وقت رفتنه ! جمشید دوستت دارم .
و اینها آخرین کلماتی بود که توسط مریم گفته شد .
شوک ، پرستار شوک بدین . بیشتر ، بیشتر .
با دستاشون به قلب مریم فشار وارد می کردن .
دکتر فایده نداره ! تموم کرد ...
جمشید دیگه نمی تونست حرف بزنه . یعنی حرف می زد ! آدامای اطراف حرفاشو نمی شنیدن ! فقط مریم صدای اونو می شنید .
نه ... نه ! بی انصافها ! قلب اونو فشار ندید ! اون زنده است ! ببینین دستاش چقدر گرمه! ...
دستای سرد شده مریم برای جمشید بهترین و لذت بخش ترین گرمای دنیا رو داشت . آخه چطور می تونست بعد از مریم زنده مونه ؟ آخه این چه قولی بود که به اون داده بود . نه ! منم باید برم ، باید برم پیش مریم ، ولی اون دوست نداره من برم پیشش ! خودش گفت ، تو باید زنده بمونی ! ازم قول گرفت : نه ! منم می زنم زیر قولم ! می رم پیشش ! ولی اگه مریم منو نخواد چی ؟ ...
جمشید شاید تا ابد نمی خواست خودش رو راضی کنه ، اما اون به عشقش قول داده بود ! چطور حرف مریم رو زیر پاش بذاره . زانوهاش دیگه بیشتر از این طاقت نداشتن و شروع کردن به لرزیدن . خم شد جلوی تخت . مریم خوابیده بود . حتی با وجود کبودیهای روی صورتش و گردنش عین فرشته ها بود .
خدای من ، مریم من تو چقدر قشنگ شدی مثل پری تو قصه ها ! نه از اونا هم قشنگتری ...
جمشید چشماش رو انداخت به اون دست مریم ، مهشید خم شده بود روی دست مریم و پشت سرهم به اون بوسه می زد و اشک می ریخت . مهشید هم سرش رو بلند کرد .
خدای من مهشید چرا اینقدر شکسته شده بود و زیبا ! یعنی اون می تونه جای مریم رو بگیره ؟ نه اون حق نداشت عشق علی ، تنها دوستی که درد همدیگر رو خوب می فهمیدن ، از اون جدا کنه . حالا که من به مریم نرسیدم ، باید کاری کنم که مهشید و علی با هم ازدواج کنن ...
دکترها و پرستارها به زور اون دو تا رو از مریم جدا کردن و پارچه سفیدی روی صورت و تن مریم کشیدن . و این آخرین باری بود که جمشید در بیداری صورت مریم رو می دید . چطوری می تونست باور کنه . تخت رو حرکت دادن . در باز شد جمشید و مهشید عین دو تا فرشته از بالای سر مریم دور نمی شدن . مریم از بین آدمای اونجا حرکت داده شد . جمشید با چشم خودش می دیدی ، حاجی رو که ده سال پیرتر شده و با دیدن مریم به طرف اون هجوم آورد .
دکتر مریم منو کجا می برین ؟ دکتر ...
دکتر با چهره ای غمگین دست حاجی رو گرفت و گفت :
متاسفم ! تمام تلاشمون بی فایده بود ... ما سعی خودمون رو کردیم و دخترتون ...
حاجی خم شد و افتاد روی تخت مریم
نه دکتر ، دروغ می گین . مریم من نمرده . پس کجا دارین می برینش ؟ مریم ... مریم بلند شو . بابا اومده ! به خدا غلط کردم ! بلند شو ! اصلا هرچی تو گفتی قبول ! مریم بلند شو ...
و پارچه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید . سرد بود . عین حاچ خانوم . پس مریم رفته بود پیش مادرش . حاجی آه سردی کشید و صورت مریم رو بوسید و آروم زمزمه کرد :
سلام منو هم به مامان برسون و بگو من هر دو تا تون رو دوست دارم . منم به زودی میام پیشتون . زیاد طول نمی کشه !
همه گریه می کردن . چند نفری هم از همسایه ها اومده بودن حالا دیگه نوبت جواد بود که تازه رسید بو و با ناباوری و چهر ه ای بهت زده همه رو نگاه می کرد . اومد جلو . دست مریم رو گرفت و خم شد که پیشونی مریم رو ببوسه ، اما مهشید جلوش رو گرفت و تخت رو هول داد . پدر و مادر جمشید و همینطور مهشید هم اومده بودن و اون دو تا رو نگاه می کردن . هر دو چقدر برازنده هم بودن . پس این دختر ، مریم توی زندگی اونا چکار می کرد . هیچ کس خبر نداشت . رسیدن به در سردخونه . دیگه اون دوتا رو راه ندادن و جلوشونو گرفتن . دوتای همونجا نشستن روی زمین و تکیه دادن به دیوار . مات و مبهوت به همدیگه نگاه می کردن ، ولی هیچکدوم اون یکی رو نمی دید . هر دو تو فکر و خاطره های قدیم و اتفاقات جدید . یعنی چه سرنوشتی می تونست در انتظارشون باشه ؟!






پایان فصل دو

:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سه

جمشید زندگی و آینده اش رو گذاشته بود به پای مریم و فقط با زندگی در کنار اون به خوشبختی رسید . اما دست قدار زمونه ، مریم رو خیلی راحت ازش جدا کرد و به عبارتی جمشید رو از زندگی جدا کرد .
خدایا ، مگه من چه گناهی کردم ؟ عذاب کدوم ناشکری رو دارم می کشم ؟ می دونم زمین پست تو لیاقت آدمای خوب رو نداره . تو هم خیلی زود مریم رو بردی پیش خودت . پس من چی ؟ شاید گناه من عاشقیه ؟ اینا هم عذاب ... نه ! مریم هم عاشق بود ، پس من چه گناهی کردم ! خدایا بزرگترین عذاب رو بهم نازل کردی !
بسته دیگه ، منو هم بکش ! وگرنه خودم می کشم . نه ! تو به مریم قول دادی ، یادت رفته ! ... یعنی مریم واسه چی خودش رو کشت ؟ اعتقادش به خدا ، بهشت و جهنم و عذاب خودکشی ، بیشتر از اینا بود که به این راحتی ، این کار رو بکنه ! علتش چی می تونست باشه ؟ ... کبودیهای روی گردن مریم مال چی بود ؟ کبودی صورتش هم بیشتر از صبح شده بود ! یعنی چه بلایی سر اون اومده بود ؟ دلشوره اش واسه چی بود ؟ حاجی که می دونست مریم همیشه میره سرخاک حاج خانوم . پس ... ؟
مهشید برای چی اونجوری ضجه می زد ؟ برای چی هیچی نمی گفت ؟ چرا جلو جواد رو گرفت و نذاشت با مریم خداحافظی کنه ... ؟ اون صبح با مریم دعواش شده و احتمالا وقتی ظهر مریم رفته خونه ، اونم خونه بوده ، دوباره دعواشون شده ! پس حاجی کجا بوده ؟ مهشید چطوری فهمیده بود مریم خودش رو کشته ؟ ...
و هزاران سوال دیگه ، سوالاتی بود که ذهن جمشید رو طی بیرون اومدن از بیمارستان و قدم زدن تو کوچه ها ، به خودش مشغول کرده بود ، او به دنبال جواب قانع کننده ای می گشت . علت کار مریم براش خیلی مهم بود . نفهمید چند ساعت گذشت . صدای دعای امام زاده صالح اونو به خودش آورد. خونه اونا کجا و تجریش کجا ؟ بدون اختیار رفت به طرف حوض آب . با ولع هرچه تمام تر آب ریخت به خودش و صورتش ، خیلی سرد بود ، به این امید که همه اون اتفاقات تلخ توی خواب افتاده باشه . با کنار کشیده شدن توسط متولی نشست روی زمین .
بلند شوپسرم ، برو از آقا بخواه شفاعت کنه ، تا خدا بهت صبر بده ، اینجوری ...
بی اختیار رفت به طرف صحن . با دو دست ضریح رو چسبید و با فریاد خدا رو صدا کرد . چند نفری که داشتن زیارت می کردن با احساس دلسوزی ، بریا رسیدن اون به حاجتش دعا کردن . اما بی خبر بودن از اینکه اون دیگه هیچ وقت به مریم نمی رسه . بعد از کلی گریه کردن ، همونجا نشست و به نقطه ای خیره شد . در همین حین خوابش برد . خواب دید موقع عروسیشون رسیده . تو لباس دامادی رفت به استقبال مریم . فرشته ای که از اون دنیا برای اون فرستاده بودن .
چقدر قشنگ شدی ! زیباترین عروسی که توی تمام عمرم دیدم . مریم ...
مریم فقط می خندید لباس سفید عروسی به تن داشت . همه شاد بودن .
مریم دیدی اونا همه خواب بودن و ما به هم رسیدیم .
مریم فقط تایید میکرد و می خندید . یکدفعه جواد با سرووضعی آشفته اومد تو و لباس سیاه به تن مریم کرد ! نه . جمشید بیشتر از این طاقت نداشت . نعره ای کشید و از خواب بیدار شد .
خدایا حکمت این خواب چی بود ؟ مریم ، عروسیمون ، لباس عروسی ، رخت عزا ... جواد ... جواد .
به سرعت دوید بیرون . تنها هدفش پیدا کردن تلفن بود . رفت اون طرف خیابون . گوشی رو برداشت و شماره ...
خدایا حدسم دروغ باشه . الو ... الو خاله ، مهشید بیداره ؟
سلام خاله جون ... تا این ساعت شب کجا بودی ؟ مامان خیلی نگران بود ! ...
می گم مهشید بیداره ؟
آره ! تو اتاقش ، داره گریه می کنه !
صداش کن بگو کار واجب دارم ... زود باش خاله ...
صبر کن بابا ! مهشید ، مادر گوشی رو بردار ...
بگین مهشید مرده ! ...
بابا گوشی رو بردار ! جمشیده .
چی ؟ جمشید ؟ الو سلام جمشید حالت چطوره ؟ خوبی ؟ بلایی که سر خودت نیاوردی ؟
مهشید خوب گوش کن ببین چی می گم ! فقط به سوالم جواب بده . مریم خودشو نکشت یعنی خودکشی نکرد ، درسته ؟
تو کجایی ؟ اصلا می دونی ساعت چنده ؟ ساعت از دوازده شب هم گذشته ! ...
جمشید با عجز و ناله ، التماس کرد .
مهشید تو رو خدا راست بگو . تو همه چی رو می دونی . مریم کشته شد مگه نه ؟
نه ... نه نه مریم ...
ببین مهشید ! بهم دروغ نگو ! واسم خیلی مهمه ، مریم رو کشتن مگه نه ؟ ...
از اونطرف تلفن فقط صدای گریه مهشید می اومد . چی می تونست بگه .
الو مهشید گریه نکن ، فقط جوابم رو بده . جواد مریم رو کشت ، مگه نه ؟ فقط بگو آره یا نه ؟
بازهم صدای گریه در گوشی پیچید .
من ... من هیچی نمی تونم بگم ! هیچی .
و گوشی رو قطع کرد . پس حدس جمشید درست بود ! اون کبودیها ، سکوت مریم ، سکوت مهشید ، چهره بهت زده جواد ... دوباره سکه انداخت .
الو ، الو کلانتری ، می خواستم یه مورد قتل رو گزارش کنم ...
شاید برای ما آدمایی که بدون عشق زندگی می کنیم ، شنیدن این حرفا خالی از لطف باشه ، اما عاشقها حال همدیگر رو خوب می فهمن ، جمشید این جملات رو بریده بریده و با لرزش تمام بدنش به همراه گریه گفت :
مزاحم نشید آقا ، نصف شبی وقت گیر آوردی . خوابت نمیاد به ما چه ! واسه چی مزاحم مردم می شی ؟
نه آقا ، راست می گم ، کمکم کنید ، مریم منو کشتن !
این مسئله به ما مربوط نمی شه !
پس مسئول جان و امنیت این مردم کیه ؟ با خیال راحت تولاک خودتون می خزید و غافلید از اینکه اون بیرون مردم رو یکی یکی دارن می کشن به خاطر هیچ و پوچ !
گفتم که به ما مربوط نمیشه ! با پلیس تماس بگیرین .
جمشید مستاصل شده بود ، آیا کارش درست بود ؟ حدسش درست بود یابه جواد تهمت می زد . دوباره سکه انداخت .
الو پلیس ؟ می خواستم بگم مورد خودکشی امروز بیمارستان ... قتل بوده نه خودکشی !
آقا حالتون خوبه ؟ هیچ می دونید ساعت چنده ؟
می دونم ساعت یک نصفه شبه . ولی راست میگم ! مریم منو بی گناه کشتن ! شما می تونید خودتون رو معرفی کنید و بگین کی هستین و چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من جمشید ...
راستی اون چکاره مرمی بود ؟ در اینکه همه وجود مریم مال اون بود ، اما هیچ نسبتی با اون نداشت ...
الو پرسیدم چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من یکی از دوستان نه نامزد مقتول هستم !
می دونید عواقب دروغگویی چیه که ؟ امیدوارم از روی احساسات این حرف را نزده باشید .
نه من حدس می زنم ، برادرش این کار رو کرده !
خوبه ، شما زا ما زرنگترین فوری تشخیص می دین قتل بوده و حتی قاتل رو شناسایی کردین ! باشه ما با بیمارستان تماس می گیریم و مسئله رو پی گیری می کنیم . البته امیدوارم حدس شما درست نباشه ! ...
جمشید با نا امیدی هرچه تمامتر تلفن رو قطع کرد . صدای مریم دائم توی گوشش می پیچید ، چرا ، چرا این کار رو کردی ؟ ...
اما جمشید چه کاری می تونست انجام بده ؟ عذاب وجدان حتما در آینده راحتش نمی گذاشت . جمشید تازه داشت می فهمید پاهاش کرخت شده بودن . بی دلیل نبود . از ساعت هشت و نیم شب که مریم رو با تمام آرزوهاش ، توی سرد خونه تنها گذاشته بود تا حالا راه افتاده بود ، اما این چیزها براش اهمیت نداشت . مهم مریم بود که تنها امید زنده بودنش بود که رفت . در حالیکه مثل مرده متحرکی شده بود به راه افتاد . اما به کجا ؟ دیگه هیچ جای این دنیا جای اون نبود . غم سنگینی روی دلش نشسته بود . یکبار دیگه جلوی در بیمارستان رسید . اون موقع هیچ چیز رو نمی دید ، اما حالا این دیوارها چقدر زشت بودن ، اصلا ساختمون بیمارستان مثل دیوی شیطان صفت بود . دیوی که به تموم زندگی جمشید آتش کشید اما هرچی بود ، محل استراحت موقت مریم بود . جسم مریم آروم توی دل اون دیو خوابیده بود ...

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفت دم در اتاق نگهبان .
اجازه هست برم تو ؟

واسه مریضت دارو آوردی ؟
نه اومدم ببینمش !
دلت خوشه جوون ! برو بخواب . صبح بیا ببینش !
دیدن اون دیگه وقت نداره ! حالا دیگه هر وقت بخوام می تونم ببینمش ! حالا دیگه به خاطر من کتک نمی خوره ! آقا بذار برم تو !
تو حالت خوبه پسرم ؟
آره ! نه ، نمی دونم ، اما مریم حالش خوبه ، اون خوابیده ، مثل پروانه ها که آروم روی گلها می خوابند پروانه منم خوابیده ! آقا بهشون بگین سر و صدا نکنن ... پروانه من ... مریم من از خواب بیدار می شه ! ...
نگهبان نگاهی به سر تا پای جمشید انداخت و با خودش گفت :
به سر و وضعش نمیاد از دیوونه خونه فرار کرده باشه ! شاید اختلال حواس داره .
جمشید آروم رفت کنار در بیمارستان و نشست . مثل بچه ها گریه می کرد اما می خواست بهش اجازه بده ، اما ترسید نکنه دیوونه باشه . واسه همین هم از اون دور می پائیدش ، ساعت سه صبح بود . رفت جمشید و صدا کرد . اون با چشمای باز خوابیده بود .
هی جوون ! بلند شو . الان افسر پلیس میاد ببینه توی خیابون پرسه می زنی ، به جرم ولگردی می بردت ! بلند شو ...
جمشید بلند شد . یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . باید می رفت یه کم به خودش می رسید . مریم کثیف بودن رو دوست نداشت . اونو ، امروز می بردن تو خونه همیشگی خودش . اونم باید باشه . اصلا جمشید باید مریم رو ببره خونه ابدیش .
آقا بهشون بگین مریم رو نبرن . من زود میام . به مریم هم بگو من حتما میام . خودم می برمش . مگه نه ؟ ...
نگهبان با تعجب به جمشید نگاه می کرد . یعنی اون ... واسه همین با بی میلی زیادی گفت :
باشه تو برو خونتون . من بهش می گم .
جمشید با ناتوانی هرچه تمام تر به راه افتاد . کلید انداخت به در خونه . خانوم حسابی همچنان پشت پنجره منتظرش نشسته بود . با دیدن جمشید آقای حسابی رو صدا کرد .
حسابی بیا ... جمشید اومده بیا ...
جمشید هیچ معلومه از دیشب تا حالا کجایی ؟ دلمون هزار جا رفت . گفتیم نکنه بلایی سرخودت آوردی ؟ ...
خانوم برو یه پتو بیار ! بدنش مثل یه تیکه یخ سرد شده .
خانوم حسابی با فنجونی قهوه اومد به طرفش ، اما اون بی خیال نسبت به همه چیز رفت به طرف حمام . نگرانی آقا و خانوم حسابی چند برابر شد .
نکنه بلایی سرخودش آورده باشه ؟ ...
دیدی ؟ حالت نگاهش مثل روانی ها بود . مگه نه ؟ ...
نکنه تنها پسرم ، بخاطر اون دختره دیوونه بشه ؟ ...





پایان فصل سه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]فصل چهار [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتش رو نگاه کرد .هشت صبح بود . فکر می کرد از هشت صبح دیروز چه اتفاقاتی افتاده بود . انگار هشتاد سال گذشته بود . شایدم به همون اندازه پیر شده بود . دیروز همین موقع داشت می رفت مریم رو ببینه ، از آرزوهاشون بگن ... اما حالا داشت می رفت مریم رو برای همیشه به دست خدا بسپره . لباسهای دلخواه مریم رو پوشید ،[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif]همونهایی که قرار بود توی عروسی بپوشه ، نه حالا ، اونم توی عزای از دست دادن مریم . به راه افتاد . مادرش تازه از خواب پر از کابوس دو سه ساعته بیدار شده بود . با صدای بلند گفت : جمشید امروز از خونه نرو بیرون ! با دکتر حرف زدم ، میاد بهت یه سر بزنه ، ببینه حالت خوب شده یا نه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما جوابی نیومد . بلند شد و در اتاق جمشید رو باز کرد . صدای سوزناکی از گرامافون به گوش می رسید : عاشقم من ، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از دل زارم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بوی خوبی هم می اومد . درو کامل باز کرد و وارد شد ، کمد لباسها بدجوری بهم ریخته شده بود . دقت کرد دید لباسهایی رو که تازه خریده بود نیست . انگار جمشید رفته بود به مهمونی ، یا عروسی . رفت پشت پنجره ، در حیاط بسته شد .[/FONT]
می خواست بره دنبالش و اونو برگردونه . اما می دونست بی فایده است . برای همین نشست روی تخت جمشید و شروع کرد به گریه کردن اما خیلی آروم . هوای بیرون با اینکه اول صبح بود و سرد اما برای جمشید سنگین بود . طوری که احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه . حواسش به هیچ چیز نبود . او حتی آقا یدالله سوپری محله رو هم ندید . کسی که هر روز باهاش کلی گپ می زد و حالش رو می پرسید ، همینطور نگاه بهت زده آقا یدالله رو که انگار جن دیده و زبونش از حیرت بند اومده بود . درد عجیبی تمام بدنش رو احاطه کرده بود . دلش بدجوری بی تابی می کرد . دیروز ... حالا مریم رفته .
مریم می دونی دنیا بدون دلبستگی ارزش موندن نداره ؟ پس چرا رفتی ؟ می دونستی تو تموم دلبستگی من به این دنیا بودی ؟ بدون تو دیگه همصدایی هم ندارم . هیچ جا بدون تو لطفی نداره . مریم با رفتنت ، تمام گلهای امید منو پر پر کردی . مریم درد جدایی ، درد بی درمونیه . چطور راضی شدی این درد رو برای همیشه تحمل کنم ؟ ای خدا ، آخه این چه دردی بود نصیبم کردی . یا رب چطوری تحمل کنم . یا رب خودت بهم طاقت بده ... مریم چطوری راضی شدی اینطوری عذابم بدی ؟ تو که عاشق من بودی ، چرا مرگ رو انتخاب کردی ، چطور راضی شدی چشمان من همیشه از اشک پر باشه . چطور راضی شدی این دل دیوونه بشه . کاش یک کم بد بودی تا اینجوری واست دلتنگ نشم ... مریم ... مریم .
یکبار دیگه خودش رو جلوی در بیمارستا ندید . بی اعتنا به نگاه متعجب نگهبان ، وارد بیمارستان شد . می دونست کجا باید بره . اما نمی تونست وارد سردخونه بشه . رفت از پرستار پرسید :
می تونم فرشته ام رو ببینم ؟
پرستار با تعجب گفت :
منظورتون کیه ؟ ... آها ! شما همون آقایی هستین که ... مریم رو بردن پزشکی قانونی . آقا شما چقدر ...
بدون اعتنا به شنیدن بقیه حرف پرستار به راه افتاد .
پزشکی قانونی ؟ پس حرف منو باور کردن ؟ بایدم باور می کردن ، جواد رو باید اعدام کنن . اما نه جواد اونقدراهم بد نبود و از مریم متنفر نبود که اونو بکشه . اما حالا اینکار رو کرده ، پس باید به سزای اعمالش برسه ...
تو پیچ راهرو چشمش به پلیس افتاد . همزمان نگهبان هم سر رسید .
جناب سروان همون جوونی که صحبتش رو کردم این آقاست . آقا مریضتون رو دیدید ؟
من مریضی ندارم ، یه فرشته سفر کرده داشتم ! نه ندیدمش ، بردنش پزشی قانونی . آقا چه جوری باید برم اونجا ؟ مریم من تنهاست ! مریم داره منو صدا می کنه !
پلیس به طرف جمشید اومد و کارتش رو نشون داد و گفت :
من سروان احمدی هستم . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ... شما باید چند تا سوال رو جواب بدید .
جمشید با همون نگاه حمار ، نگاهی به سروان انداخت . سروان ادامه داد شما با مقتول نسبتی دارین ؟
من ، نامزدش ... نه ! عاشقشم . عاشق تنها . آقا به نظر شما کارش اشتباه نبود ؟ مریم منو تنها گذاشت ! نه ! مجبورش کردن ! آره مجبورش کردن ! نه آقا کشتنش ، مریم منو کشتن ...
زانوهای جمشید خم شد و افتاد . در حالیکه دو دستش روی زمین بود و گریه شدیدی می کرد به سروان التماس می کرد .
آقا تو رو خدا ، مریم رو به من برگردونید ، مریم رو بهم بدین ...
ببخشید شما باید همون آقایی باشید که دیشب با ما تماس گرفته ، درسته ؟
جمشید به خاطر گریه شدید نتوانست جواب سروان رو بده . برای همین فقط با تکون دادن سر تایید کرد . در همین حال نگهبان نگاهی به سروان انداخت و جمشید رو بلند کرد . سروان گفت :
نگهبان شما این آقا رو ببرید پیش روانپزشک بیمارستان و به ایشون بگین که نتیجه رو برای ما گزارش کنن . آقا شما هم بعد از اون باید بیایین اداره به چند تا سوال جواب بدین ...
چشم جناب سروان
نگهبان در حالیکه بازوی جمشید رو گرفت ، گفت :
تو که نمی تونی بری پزشکی قانونی ! رات نمی دن ! بیا بریم ، ببرمت پیش دکتر ببینم چت شده ؟ ببینم دوستش داشتی ؟ بابا بی خیال ، تو دیگه کی هستی ؟ یه شبه ره صدساله رفتی . ببین چه بلایی سر خودت آوردی . بابا زنها ارزش دلبستن ندارن . یا می میرن و یا ولمون می کنن می رن . تازشم اینقده زن خوشگل توی خیابونا پیدا میشه که ...
جمشید که تاحالا فقط به جلو نگاه می کرد و همراه با سکوت فقط گریه می کرد با نگاهی پر از خشم به نگهبان نگاه کرد .
بابا ببخشید ، معذرت می خوام ، ما هم یه زمانی عاشق بودیم ولی نشد . کاشکی منم مثل شما بودم .
جمشید که تا این لحظه ساکت بود گفت : کاش همه دخترا و زنها مثل مریم بودن . فرشته بودن .
هر دو رسیدن به در اتاق دکتر . نگهبان نگاهی به تابلوی بالای در کرد : دکتر مهدی جعفری ، روانپزشک ... در زد و اجازه ورود خواست .
لطفا بفرمایید تو .
هر دو وارد شدن .
بفرمایید بنشینید .
جناب سروان گفتن ...
لازم به توضیح نیست ، قبلا هماهنگی شده ! شما می تونید تشریف ببرید . خودم وضعیت ایشون رو گزارش می کنم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمشید لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد .
اینها کجای دنیا هستند ، عشق رو جنون می دونند و عاشق رو مجنون و دیوونه ...
راست می گفت . چقدر مسئله رو بزرگ کردن . اون که مشکلی نداشت . فقط تنهاترین و چه بسا بزرگترین مشکل او نبودن مریم بود و شاید به خاطر همین مشکل دیوونه هم می شد . به هر حال وضع ظاهری جمشید ، این امکان رو ایجاب می کرد که هرکسی در موردش اینطوری فکر کنه . دکتر با چهره ای خندان به او رو کرد و گفت :
بفرمایید بنشینید . می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
اسمم !
جمشید یادش اومد که روز اول آشنایی با مریم هم همین سوال ازش پرسیده شد . مریم با شرمی که جمشید تو نگاه هیچ دختری ندیده بود گفت :
با این که بهم گفته شده اسمتون چیه ، اما می خوام خودم بپرسم .
چی چیرو .
می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
دکتر با صدای محکمتری پرسید :
ببخشید پرسیدم اسمتون چیه ؟
جمشید حسابی
به چه کاری مشغول هستین ؟
دانشجو هستم . سال آخر رشته پزشکی . اگر بشه اسمش رو کار گذاشت . کارم عاشقیه . مثل اینکه دکتر خوبی نتونستم باشم . مریضای من دو تا قلب بود . یکی مال مریم ، یکی هم مال خودم . مریضی هر دو تاییمون عشق بود . آخه عشق با قلبامون کاری کرده بود که تپش بیشتری از قلبای دیگه داشته باشن . قلب مریم دیگه طاقت نیاورد اونهمه عشق رو تحمل کنه . منم که دکتر لایقی نبودم که یه کم از حجم اونو کم کنم . واسه همینم قلب عزیزش دیروز از کار افتاد . ولی درد قلب منو بیشتر کرد . حالا علاوه بر عشق ، شکستگی هم به اون اضافه شد . دکتر بدجوری شکست ! بد جوری ! بازم سوالی دارین .
دکتر با چهره ای متاثر گفت :
واقعا از صمیم قلب بهتون تسلیت می گم .
جمشید با چشمانی پر از اشک به دکتر نگاهی کرد و گفت :
می دونید دکتر اگر زنده بود امروز روز عروسیمون بود . همه باید بهمون تبریک می گفتن . اما حالا ... ! تسلیت ! بهم تسلیت می گن ! عیبی نداره اینم یه جور تبریکه . مگه نه ؟ ...
دکتر با حالتی غمگین تر از قبل پرسید :
دوستش داشتی ؟ یعنی منظورم اینه که عاشقش بودی ؟
من ؟ من کی باشم که عاشق مریم باشم ؟ مریم فرشته خدا بود ! اصلا بهشت عاشق مریم بود . واسه همینم بیشتر از این طاقت نداشت مریم رو ، روی زمین بذاره . برش داشت و بردش پیش خودش . اون بالاها ! جمشید در حین گفتن این حرفها نگاهی به آسمان کرد و با دیدن اون دو تیکه ابر که خودش و مریم روی آنها سوار بودن ، رو به دکرت کرد و با دست به ابر اشاره کرد و گفت :
دکتر می بینین ؟ مریم رو می بینید ؟ اوناها اون بالا بالاهاست . اون دور دورا ! پیش خدا !
اجازه می دی معاینه ات کنم ؟
بعد از معاینه رو به جمشید کرد و گفت :
مورد خاصی نداری ، فقط دوتا نوار از قلب و مغزت بگیر و بیار دوباره ببینمت ! البته اینجا نه ، توی مطبم ...
دکتر در حین گفتن این کلمات ، تند تند روی نسخه دستور می نوشت و ادامه داد :
برات دو نوع قرص می نویسم هر دو آرامبخش اند .
پایین نسخه رو امضا کرد . مهری زد و داد به دست جمشید . جمشید با حالتی ملتمسانه گفت :
می تونم برم ؟ مریم منتظره !
خیلی دوست دارم برام حرف بزنی ، اما نمی خوام بیشتر از این وقتت رو بگیرم . اما جمشید عزیزم ! توی این سن کم با این موها میخوای چکار کنی ؟
جمشید با کشیدن دستی به موهاش گفت :
دکتر ، مریم اصلا از رنگ سیاه خوشش نمی اومد . اون عاشق رنگ سفید بود ! همیشه می گفت : اونقدر پیشم می مونه تا رنگ موهام سفید بشه . اونوقت می میره ، هر دوتاییمون سفید می پوشیم . هم تو عروسیمون و هم تو عزامون . اصلا میدونست زودتر از من می میره ! دکتر ظلم بزرگی تو حقم کرد . خیلی زود عزادارم کرد . دیشبم وقتی جواد واسش لباس سیاه آورد پرید توی بغل من و گریه کرد !
ولی مریم که ...
دکتر حرفش رو ادامه نداد و کاغذی که حاوی آدرس و شماره تلفن مطبش بود گذاشت کف دست جمشید و پیشونی اش رو بوسید و گفت :
از صمیم قلب برات متاسفم و از خدا می خوام که بهت صبر بده . جمشید جان منو دوست خودت بدون و بازم پیشم بیا ، باشه ! می دونم درد بزرگیه ، اما به خاطر مریم زندگی کن و ادامه بده !مطمئنم مریم دوست نداره تو خودت رو اینطوری از پا در بیاری . اون همیشه سلامتی تو رو می خواد ...
بغض عجیبی گلوی دکتر رو گرفت و بیشتر از این نتونست ادامه بده . دست جمشید رو فشار داد هم به منظور دوستی هم خداحافظی . در رو باز کرد . سروان پشت در ایستاده بود و با دیدن دکتر پرسید :
دکتر ایشون چه مشکلی دارن ؟
اون مشکلی نداره ! سالم سالم ... این من و شماهاییم که مشکل داریم .
پس توی پرونده بنویسیم سالمه ؟ اما اگه پزشک دادگاه خلاف این موضوع رو ثابت کرد براتون مشکل پیش میاد !
موردی نداره ! مشکلی که ما داریم خیلی بزرگتر از این حرفهاست . این ماها هستیم که تو زندگی خیلی راحت از کنار عشق گذشتیم ...
دکتر دستش رو گذاشت روی شونه جمشید و گفت :
جمشید جان توی بهشت زهرا می بینمت !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و به جمشید لبخندی زد . جمشید هم با لبخند تلخی جوابش رو داد و به همراه سروان از پله ها رفت پایین . او آروم و آهسته کنار سروان راه می رفت . به نظر من این فقط جسم جمشید بود که راه پله رو طی میکرد و کم کم به مریم نزدیک می شد ، ولی روحش همون موقعی که مریم آخرین کلمات رو می گفت به همراه روح اون به پرواز در اومد . جمشید احساس کرد قلبش از همیشه تپش بیشتری داره و دلش هم شدید بی تابی می کرد . جمشید باورش نمی شد که تا چند ساعت دیگه جسم نازنین مریم توی خاک می ره ، و برای همیشه اونو تنها می ذاره ، زانوهای جمشید داشت می لرزید . هرکس می دیدش بدون استثنا و از سر تعجب نمی تونست به یه جای دیگه نگاه کنه ! صورت جمشید و هیکل اون فقط مال افراد بیست و چهار و بیست و پنج ساله ها بود اما ... جمشید پایین پله ها دیگه طاقتش رو نداشت . خم شد و افتاد روی زمین و با صدایی که همه رو متوجه خودش کرد فریادی کشید و دوباره شروع کرد به گریه کردن .

مریم ...
خدایا ، نمی تونستی تقدیر این دو نفر رو جور دیگه ای رقم بزنی ؟ اونا الان باید کنار هم و خوشبخت می بودن . اما حالا با این وضعیت چه سرنوشتی می تونست در انتظار جمشید باشه . سروان خم شد و گفت :
آقای حسابی بلند شین . اگه نجنبین به مراسم نمی رسید . اما قبلش باید بیایید اداره و به چند سوال جواب بدین .
سروان بازوی جمشید رو گرفت تا بلندش کنه ، اما جمشید توان بلند شدن نداشت . تمام وجودش می لرزید . دست سروان رو گرفت و با صدایی لرزان گفت : جناب سروان بهشون می گین مریم رو نبرن . یا لااقل منم ببرن ! من بدون مریم می میرم ...
دوباره فریادی کشید و مریم رو صدا کرد و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن . در همین حین دختری با عجله اومد به طرف سروان .
ببخشید ، جناب سروان مزاحم شما و این آقا شدم ! شما سروان احمدی هستین ؟
بله خودم هستم ، امری داشتین ؟
به من گفتن ، جمشید منظورم آقای حسابی همراه شما هستن می تونم حالشون رو بپرسم ! الان کجاست ؟ یعنی کجا رفته ؟
سروان با نگاه متعجبی پرسید :
ببخشید شما این آقا رو نشناختین ؟
مهشید به پایین نگاهی کرد و در حالیکه چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد جمشید رو دید که داشت به اون نگاه می کرد و اشک می ریخت . فریاد کوتاهی کشید و نشست .
جمشید خودتی ؟
و همزمان شروع کردن به گریه ، هیچکدوم قادر به صحبت کردن نبودن . یعنی از ظاهر مهشید کاملا مشخص بود که سرتاسر شب نخوابیده و گریه کرده و حال جمشید که صد برابر بدتر از اون بود و چهره اش گویای تمام وقایع تلخی که در این یکی ، دو روزه مخصوصا شب قبل و اینکه چه حالی داشته، بعد از چند دقیقه سروان پرسید :
منو باید ببخشید ، می تونم بپرسم شما با این آقا و مرحومه چه نسبتی دارید ؟
مهشید با اینکه گریه اجازه نمی داد حرفی بزنه ، بریده بریده و کوتاه گفت :
جمشید پسرخاله ام و مریم ، دوست و خواهرم بود !
و دیگه نتونست ادامه بده . سروان رو کرد به جمشید و گفت :
آقای حسابی لطفا عجله کنید و همراه من به پاسگاه بیایین . خانوم لطفا شما هم همراه ما بیایین . به چند تا صوال باید جواب بدین ...
هر دو بلند شدن و به همراه سروان رفتند و سوار ماشین پاسگاه شدند . جمشید حال خوبی نداشت . دائم مریم رو صدا میکرد و هذیون می گفت . مهشید هم آروم ، آروم گریه میکرد و به جمشید نگاه میکرد . به پاسگاه که رسیدن هر دو به همراه سروان احمدی به اتاقش رفتن . سروان به ماموری که همراهشون بود دستور داد که چایی بیاره . مهشید با صدایی گرفته و نگاهی ملتمسانه رو به سروان کرد و گفت :
جناب سروان ، میدونم ما رو برای چی آوردین اینجا ! اما تو رو خدا زودتر تمومش کنید تا به مراسم برسیم !
تا ما اجازه ندیم ، کاری انجام نمی شه یعنی مرحومه رو تحویل نمی دن ! خب از شما شروع می کنم ، اسم شریفتون چیه ؟
مهشید آه بلندی کشید و با هق هق کردن گفت :
من مهشید تهران ، دوست یا بهتر برگم خواهر مریم بودم . ما از دوران بچگی با هم بزرگ شدیم تا اینکه دیپلم گرفتیم . مریم بخاطر مرگ مادرش و همینطور تنها نموندن پدرش دانشگاه شرکت نکرد . اون یکی از بهترین دخترای مدرسه و به عبارتی محلمون بود . پدر و مادر من و جمشید ، از بچگی ما رو نامزد هم اعلام کرده بودن ولی وقتی بزرگتر شدیم ، این خواسته علیرغم میل باطنی ما بود . من و جمشید مثل خواهر و برادر به هم نگاه می کردیم و به همون اندازه هم با هم صمیمی بودیم . یعنی جمشید عاشق مریم و من هم عاشق علی دوست جمشید شدم . هر کدوم برای خودمون ، رویای زندگی با کسانی رو که دوست داشتیم ، در سر داشتیم . الان چند ساله که هر دو به خاطر این موضوع با خانواده هامون می جنگیم یعنی هیچکدوم تسلیم خواسته طرف مقابل نمی شه ، سرو ته حرفای اونا ، این است اسم شما از بچگی مال همدیگه ست و توی فامیل خوبیتی نداره جمشید که دیگه بیشتر از این طاقت دوری مریم رو نداشت تصمیم گرفت ، بدون پدر و مادرش این کار رو انجام بده و من هم قول دادم کمکش کنم . اما نشد . هر چقدر سعی کردیم ، اصرار کردیم ، نشد که نشد . تا اینکه خبردار شدیم مریم به اجبار برادر و اصرار پدرش نامزد کرده . حال جمشید با شنیدن این خبر ، خیلی بد شد . دوشب قبل رفت پیش حاجی هرچقدر التماسش کرد که این نامزدی رو بهم بزنه ، حاجی قبول نکرد یا بهتر بگم ، جواد نمی گذاشت . دیروز بعدازظهر دلم خیلی هوای مریم رو کرده بود . رفتم خونشون که ببینمش دیدم دم در شلوغه . رفتم جلوتر ، خیلی ترسیده بودم . دیدم حاجی مریم رو که بیهوش شده بود بغل کرده و با ماشین دارن می برنش . من هم باهاشون رفتم بیمارستان . اونجا بود که فهمیدم مریم خودکشی کرده .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمشید که تا این لحظه آروم و بی صدا گریه می کرد ، فریادی کشید و از اتاق رفت بیرون و مهشید اجازه خواست تا آبی به صورتش بزنه ، بعد از برگشتنش سروان پرسید :
شما نفهمیدین که مریم چطور و به چه وسیله ای خودکشی کرده ؟
[FONT=times new roman, times, serif]من و مریم از تمام اسرار زندگی همدیگه خبر داشتیم ولی اون هیچ وقت در مورد این کار آخریش چیزی به من نگفت . یعنی به نظر من هم از اون بعیده . چون مریم خیلی به کارای این دنیا و عذاب اون دنیا اعتقاد داشت ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یعنی شما هم مثل جمشید معتقدی که مریم به قتل رسیده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید در این موقع به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه ادامه داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]والا مریم اونقدر خوب بود که همه ، بیشتر عاشقش بودن و دوستش داشتن تا اینکه از اون متنفر باشن یا اینکه بخوان سرش بلایی بیارن چه برسه که کسی اونو به قتل برسونه . البته مریم برادری داره به اسم جواد که خیلی بداخلاقه و به مریم همیشه سختگیری می کرد حتی در مورد اومدن به خونه ما باهاش دعوا میکرد . یه جورایی ادعای غیرتش می اومد ولی خودش ... این اواخر وقتی فهمیده بود پسری که مریم رو می خواد پسرخاله منه ، دیگه نمی گذاشت مریم بیاد خونه ما و مریم پنهونی این کار رو می کرد . اما این کار نمی تونه کار جواد باشه . پدر و مادر من با اینکه قرار بود مریم به جای من ، زن جمشید بشه و متعاقبا ازش ، بدشون بیاد ، اما باور کنید ، اونا مریم رو مثل من دوست داشتن . من چیزی در اینمورد نمی تونم بگم و کسی رو متهم کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سروان با تشکری به مهشید یه لیوان آب تعارف کرد و به فکر فرو رفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قاتل می تونه خیلی ها باشن ، پدر ومادر جمشید یا پدر و مادر مهشید یا کسانی از طرف اونا ، جواد ، خود جمشید ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو همین فکر بود که در زده شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بفرمایید تو ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ماموری پس از ادای احترام نامه ای روی میز گذاشت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جناب سروان نامه پزشک قانونی ، مربوط به قتل خانم مریم پاک رو .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می تونید برید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سروان مطلب کاغذ رو خوند . سری از روی تاسف تکون داد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید خانوم شما چند لحظه ای بیرون باشید و به جمشید بگین بیاد تو .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید پس از تشکر ، خسته و گریان رفت بیرون و بعد از چند لحظه جمشید در زد و وارد شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او انگار لحظه به لحظه پیرتر می شد . روی صندلی ، روبروی سروان نشست و با حالتی غمگین گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جناب سروان مریم منو چه جوری کشتن ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سروان نگاهی به جمشید انداخت . قیافه اون در حالیکه دیگه اشکی تو چشماش نداشت مثل آدمی شده بود که هر لحظه منتظره قاتل رو به سزای اعمالش برسونه . این حالت خیلی با چهره جمشید بیگانه بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید ، مریم معتاد بوده ؟ یعنی به چیزی اعتیاد داشته ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بله ، معتاد عشق .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و گذشته از اون مواد مخدر مصرف میکرد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید ، با نگاهی که سراسر تمسخر بود به سروان گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مریم پاک ترین دختر روی زمین بود ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما اینجا نوشته شده مریم با خوردن مقدار زیادی تریاک خودکشی کرده ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید با کوبیدن مشتی بر روی میز گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دروغه ! خانواده مریم هیچ کدوم اهل دود نبودن ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و در این لحظه سرجاش نشست و به فکر فرو رفت .[/FONT]
یادش اومد که مریم حتی با بوی سیگار سرفه می کرد . اما این اواخر چند باری دست جواد سیگار دیده بود و همینطور نشستن سرکوچه با چند تا از بچه های محل که پسرای خوبی نبودن و چه بسا اهل دود و اعتیاد .
با صدای سروان از فکر بیرون اومد . سروان گفت :
لطفا هرچی می دونید به ماه بگید ! هرچیزی یا هر اتفاقی می تونه ما رو راهنمایی کنه . البته اینو هم باید یادآور بشم که شما جواد رو قاتل معرفی کردین . آیا جواد معتاده ؟
والا ، اینو که معتاد باشه رو من نمی دونم اما این اواخر ... اما جناب سروان حواستون به کبودیهای بدن و گردن مریم هم باشه !
دوباره اشک از چشمان جمشید بیرون زد و روی گونه هاش لغزید و با همون حالت گفت :
نامردا بدجوری کتکش زده بودن و دست آخر هم ...
بغض گلویش رو فشار داد و دیگه نتونست بیشتر از این ادامه بد ه . سروان بلند شد و به علامت خداحافظی دستش رو جلو آورد و گفت :
بیشتر از این وقتت رو نمی گیرم . توی بهشت زهرا می بینمت !
جلوی در بیمارستان جمعیت نسبتا زیادی جمع شده بود . جمشید هم به همراه مهشید از ماشین پیاده شدند .
جمشید ، اینا همه فامیلای مریم اند . چندتایی از اونا رو می شناسم . بریم جلو و به هیچ کس توجه نکن !

هر دو به راه افتادن . چندتایی از افراد محل هم بودند . جمشید رو شناختن ، اما خیلی به سختی و انگار که فراموش کرده بودن که به خاطر چی اومدن ، بهت زده جمشید رو نگاه می کردن . در همین حین از پشت جواد که خیلی گریه می کرد هم رد شدن .
بذار ببینمش ، می کشمش ! مریم به خاطر اون آشغال خودکشی کرد ، می ...
اما جمشید فقط جسمش اینجا بود ، همچنان می رفت . مریم داشت صداش می زد . توی راهرو حاجی رو دید که خیلی بی تابی می کرد و شدیدا گریه می کرد . رفت و به دیوار تکیه داد . مهشید رفت جلو .
سلام آقا جون .
تو ، تو ... دیدی مهشیدم ، مریم من ، مریم تو رفت ! هر دو تاییمون رو تنها گذاشت ! منو تنها گذاشت . مریم کمرمو شکوندی ... خدایا ... خدایا دیگه طاقت ندارم ، راحتم کن ...
و هردو شروع کردن به گریه
آقاجون ، اومدم بگم ، اگه اجازه بدین جمشید هم توی این مراسم شرکت کنه و ...
بهش بگو بیاد . مریم خیلی سفارش کرده ، بگو بیاد تا ازش معذرتخواهی کنم . بهش بگم غلط کردم ... مگه کجاست ؟
اوناهاش روبروتون ایستاده !
حاجی نگاهی انداخت . جل الخالق . پیرمردی با هیکل و صورتی جوون ، موهاش ( به جمشید چی گذشته ) از تعجب نمی تونست چیزی بگه :
بیا ، بیا پسرم بیا ببین مریمت رفت !
جمشید رفت جلو و خوسات که دست حاجی رو ببوسه که حاجی اجازه نداد و صورتش رو بوسید :
کاشکی زبونم لال می شد و بهت جواب رد نمی دادم ... مریم چرا نگفت تو رو دوست داره ، کاشکی قلم پام می شکست و اون مرتیکه رو به خونم راه نمی دادم ... کاشکی اون شب باهات لحبازی نمی کردم ...
هر دو دست انداختند دور گردن هم و شروع کردن به گریه . در همین حین پرستارها تخت حامل جسم مریم رو به طرف آنها اوردن . هر سه دویدند . بطرف تخت و شروع کردن به شیون و فریاد . پرستارها با آروم کردن اونها ، مریم رو بردن بیرون از بیمارستان و گذاشتند داخل آمبولانس ، مهشید با این که حال و روز خوبی نداشت ولی حواسش به همه چی بود . ماشین پلیس به همراه سروان و حتی دکتری که جمشید با اون صحبت کرده بود ! جمشید قدرت راه رفتن نداشت و با کمک مهشید راه می رفت . جواد هم بازوی حاجی رو گرفته بود . همه سوار ماشین ها شدند و به طرف بهشت زهرا حرکت کردند . هر دو آرام گریه می کردن .
مهشید ، آخه چطوری ، به چه امید زنده باشم ، مهشید تو دوستشی بهش بگو منم ببره ! بهش بگو من این درد جدایی رو نمی تونم تحمل کنم ، بهش بگو طاقت این درد ندارم ... بخدا ندارم . مهشید بهش بگو ...
مهشید هیچ کاری نمی تونست برای جمشید یا که حاجی انجام بده . آخه خودش هم داغ بزرگی رو داشت تحمل می کرد . اما اون دوتا رو دعوت می کرد به صبر و توکل به خدا . مریم رو بردن که بشورن . اما برای تحویل ، کسی رو محرم نداشت . خاهل مریم پیش قدم شد ، اما مهشید گفت :
وقتی زنده بود هیچ کدوم از شماها نبودین و نمی شناختینش !
و خودش جلو رفت !
خدایا ، مریم مثل فرشته ها شده بود . جمشید چطور می تونست تحمل کنه .
مریم رو بردن برای خاکسپاری ، هرسه مثل مرده ای متحرک در حرکت بودن و تابوت مریم رو بدرقه می کردن .
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم من ، دختر نازم ، واسه چی منو تنها گذاشتی ، عیبی نداره . منم همین روزا میام پیشتون ، مثل قدیما همه دور همیم ، سلام منو به مادرت برسون باشه دخترم ...
مریم من ، خواهر خوبم . می دونستی دیگه تنها شدم . نه دوستی نه خواهری ؟ بی وفا قولای بچگی یادت رفت ، با هم بریم مدرسه ، باهم می ریم دانشگاه ، باهم عروسی می کنیم ... چی شد جا زدی ، کاش مثل همیشه باهام حرف می زدی ! ...

مریم من ، عزیز دلم ، پرنده من چرا پرپر شدی اونروزا یادت رفته واسه دلتنگی ها و بی کسی هام سایبون بودی ، حالا که پرپرت کرد ، پرهات شدن یه رخت یه لباس سفید واسه خاک . کاش می شد ، یه بار دیگه ، صورت قشنگت رو ببینم . به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم . تو که بی وفا نبودی ؟ مگه بهم قول ندادی تا آخرش بمونی ؟ آخرش اینجا بود که توی این سن پیرم کنی و عزادار ؟ ببین لباس دامادی تنم کردی . آخرش هم تو منو داماد کردی ، بخند قشنگم ، امشب عروسیمونه ...
بعد از مراسم نماز ، مریم رو گذاشتن داخل قبر . مهشید چنان شیونی کرد که بیهوش شد . جمشید کاری نتوانست انجام بده . فقط نگاه می کرد . مریم ، مهشید رو که اینقدر دوستش داشت به اتاق اختصاصی خودش راه نداد ! چه برسه به جمشید که حالا ، مثل غریبه ها فقط باید نگاه می کرد . فقط یه غریبه بود ، غریبه !
جمشید ... عزیزم ... دیگه جوابم رو نمی دی ؟ ببینم خوابی یا قهری ؟
جمشید با ترس نگاهی به دور و برش انداخت . همه مشغول گریه کردن بودن . خدایا پس این صدای کی بود ؟ مریم - این صدای ...
نگام کن . این بالا ... بالای سرت !
جمشید نگاهی به بالای سرش کرد .
مریم ... می ... می دونستم نمی ری و تنهام نمی ذاری ! یا اومدی منو ببری ؟
عزیز دلم ، هنوز واسه تو زوده بیایی . ولی همیشه میام پیشت ! تو تنها نیستی ! ببین توی عروسیمون چه کسایی اومدن ، همه جمع شدن ... جمشید تو منو هنوزم دوست داری ؟ ...
روح مریم خم شد و پیشونی جمشید رو بوسید و شاخه گلی رو به اون داد و کم کم از اون دور شد . جمشید تو عالم خیالش مریم رو صدا می کرد . قسمش داد که نره ، بمونه ولی مریم رفت . فریادی کشید و ناگهان خودشو بین آدمای قبلی و تو عالم واقعیت دید . حاجی داشت شونه هاش رو ماساژ می داد . توی دستش چیزی بود ، خدای من ، گل سرخی توی دستانش بود . سریع گذاشتش توی جیبش و با ناباوری هرچه تمام تر رو کرد به حاجی و گفت :
حاجی تو رو خدا بهش بگو نره ، بهش بگو که اجازه دادی باهاش عروسی کنم ، حاجی بهش بگو نره ...
در همین حال جواد با اینکه از تعجب نمی تونست پلک بزنه ، اما پرید و یقه جمشید رو گرفت و گفت :
لعنتی ، خودم می کشمت ...
که با فریاد مهشید ، حاجی جواد رو پرت کرد .
پسره بی چشم رو ، لااقل اینجا دست از این کارات بردار ، نذار تن مریم بیشتر از این بلرزه ، بخاطر مریم ...
تقصیر این کثافته که اون خودش رو کشت ...
مهشید دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و سیلی محکمی به جواد زد و گفت :
تا حالا بخاطر مریم چیزی بهت نگفتم ، آشغال تویی که واست هیچ جا و هیچ کسی ارزش و احترام نداره !
اما بیشتر از این ادامه نداد . ریش سفیدی از فامیل پا در میانی کرد و با گفتن صلواتی ، اونا رو به سکوت دعوت کرد . جواد در حال دور شدن زیر لب زمزمه کرد :
نثه یه سگ می کشمت ...
جمشید در دنیایی دیگه بود ، برای همین ساکت به همه چیز نگاه می کرد . بعد از خواندن قرآن و فاتحه و روضه ای ، از حاضرین در مجلس پذیرایی شد . بعد از دو ساعت همگی سوار ماشینها شدند و آماده حرکت . تنها کسانی که حاضر به رفتن نبودند ، باز همین سه نفر بودند . افراد فامیل ، حاجی رو به زور بلند کردند . بعد از اصرار های زیاد رو کرد به مهشید و گفت : مهشید جان ، دخترم جای مریم رو تو باید پر کنی ، بلند شو بریم ...
ولی ... آقاجون ... من نمیام ، اون خونه و خاطرات مریم ... اخه چطور تو اون خونه پا بذارم من نمیام . شاید هم نتونم خودمو کنترل کنم و با جواد دعوام بشه . من همینجا می مونم ...
یعنی تو هم میخوایی منو دست تنها بذاری ؟ ...
بعد رو کرد به جمشید و گفت :
پسرم بلند شو ، شما دو تا عزیز کرده های مریمین ! اگه تنها برم خونه ، ناراحت میشه ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه حاجی ، جای من همینجاست کنار مریم ! اگه بیام مریم تنها می مونه ... من توی اون خونه جایی ندارم ...
حاجی با این حرف فهمید که نباید به جمشید اصرار کنه ! اما مهشید رو با اصرار برد و همگی رفتن . قبل از رفتن ، جمشید دست مهشید رو گرفت و پرسید : مهشید ، تو ندیدی کی به من گل داد ؟!
کدوم گل ؟ من گلی ندیدم !
هیچی ولش کن ، برو به سلامت !
نمی ری خونه ، اینجوری خودت رو از پا در میاری ! خاله اینا هم که ازت هیچ خبری ندارن ، منم نگرانتم ، تنهایی ... اینجا ...
جمشید خم شد و دستی روی خاک کشید و گفت :
نه من و مریم ...
حاجی خم شد و پالتواش رو انداخت روی جمشید و هر دو از جمشید خداحافظی کردن ... همگی اونو با دنیایی درد تنها گذاشتن . جمشید همچنان سربرخاک داشت و اشک می ریخت . در همین حال سنگینی دستی رو ، روی شونه هاش احساس کرد . باز هم فکر کرد مریم ...
مریم اومدی :
سلام جمشید جان ، ببخش مزاحمت شدم . واسه عرض تسلیت اومدم ، غم آخرت باشه ...
سلام دکتر ، می بینین مریم چه راحت خوابیده ، انگار نه انگار که من چی می کشم ، دکتر ، بی وفا بود مگه نه ؟
جمشید جان اینقدر خود رو اذیت نکن ، بخدا مریم هم دوست نداره تو اینقدر عذاب بکشی ، خواست خدا این بوده ، ما بنده هاش هم فقط باید اونو شکر کنیم . باید صبر داشته باشید ، بلند شو خدا کمکت می کنه ...
نه ، می دونم اون تقصیری نداره ، مریم منو می بخشی ؟!
جمشید زیاد مزاحمت نمی شم ، اگه حرفم رو گوش می دی . بلند شو بریم خونه ، تو تا ابد که نمی تونی اینجا بمونی ! ...
چرا ، من تا ابد اینجا می مونم تا ...
به هر حال هر وقت حالت بهتر شد ، منتظرتم ، خداحافظ و به امید دیدار .
دکتر دسته گلی رو گذاشت روی خاک و رفت .
مریم دیدی همه رفتن ولی من تا ابد پیشت می مونم ...
در همین حال سروان جلوی جمشید نشست و گفت : آقای حسابی ، بهتون تسلیت می گم . ما سعی خودمون رو می کنیم که اگه قاتلی باشه پیداش کنیم . حتما یه سر به ما بزنید . خداحافظ و به امید دیدار ...
بعد از رفتن سروان . جمشید که مطمئن شد دیگه کسی نیست . دست کرد توی جیبش و شاخه گل رو در آورد و همه دسته گلها رو نگاه کرد . یه دسته گل بزرگ مریم هم به نام جمشید و مهشید بود . جمشید رو به خاک مریم گفت :
ببخش یادم رفت ، واست گل نیاوردم . بازم مهشید جلو افتاد . ببین حتی اونم می دونه تو عاشق گل مریم بودی .
سپس سرش رو گذاشت روی خاک و دوباره اشک ریخت و تا صبح با خاک مریم چه چیزهایی گفت ، تنها خدا می داند و بس . ساعت هشت شب بود . خانم حسابی بدجوری بی تابی می کرد . رو کرد به آقای حسابی و گفت :
یعنی چه بلایی سر جمشید اومده ؟ خدایا چرا حرفش رو گوش ندادیم تا دچار این مصیبت نشیم ؟ حسابی ، بلندشو بریم دنبالش بلکه پیداش کنیم ...
حتما خونه حاج حسین ! ... مهشید هم چه بی خیاله و یه زنگی هم نزد ... ! بلند شو بریم اونجا ، هم تسلیت می گیم . هم جمشید رو میاریم ... !
زنگ در زده شد
شاید خودشه ...
خدا کنه .
خانوم حسابی رفت و در رو باز کرد و علی رغم میلش خواهرش رو دید .
سلام اکرم جون ، نصف عمر شدم ، چرا تلفن رو جواب نمی دین ؟...
نمی دونم ، شاید قطع شده باشه . از بچه ها خبر نداری ؟ جمشید حالش چطوره ؟ ...
والا مهشید ، عصری یه زنگ زد و گفت : هر چی خونه خاله اینا زنگ می زنم جواب نمی دن ! ...
خب الان کجان ؟
والا بعد از تلفن ، منم با تهرانی رفتم خونه مریم خدا بیامرز . خدا حاجی رو صبر بد ه، چه دسته گلی رو از دست داد . مهشید رو اگر ببینی نمی شناسیش ، جمشید رو هم .
جمشید چی ؟
جمشید رو ندیدم . وقتی از مهشید پرسیدم گفت : اون مونده سرخاک و با ما نیومده ...
خدایا ، چه خاکی به سرم بریزم ؟ توی این سرما اونجا می میره ! آدم از سرما هم نمیره ، از وحشت می میره ...
منم به خاطر همین به مهشید اصرار کردم که بریم بیاریمش ولی گفت :
اون الان وضعیت روحی خوبی نداره ، ما هم هرچی اصرار کردیم نتونستیم . ولی قول داده که برگرده خونه ... ولی فکر نمی کنم امشب برگرده ...
خدایا این چه بلایی بود ؟
خانوم حسابی شروع کرد به گریه کردن و آقای حسابی هم سعی کرد آرومش کنه .
خب اکرم جون منم برم خونه .
مسلما شما خوانندگان عزیز هم می دانید که چه شب بدی برای هر کدام از اطرافیان مریم سپری شد . من از توصیف آن شب عاجزم یا شاید به خودم اجازه نمی دم شما رو بیشتر از این ناراحت کنم و قلم هم منو یاری نمی ده . مرگ یعنی جدایی یع نفر از انسانهای زنده . همه می دنیم که تحمل این مصیبت چقدر سخته و جانکاه . مخصوصا اگه اون شخص عزیز هم باشه .






پایان فصل چهار
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنج - امشب اشکی می ریزد

فصل پنج - امشب اشکی می ریزد

مراسم ختم و شب هفت همگی انجام شد . قادر به توصیف این چند وقت شخصیتهای قصه نیستم . پدری که تنها دخترش ، دوستی که تنها خواهرش ، برادری که تنها حامی اش و عاشقی که تنها عشقش را از دست داده بودند ! روبروشدن جمشید بعد از آن شب با پدر و مادر و افراد فامیل . راهی شدن مادر بعد از دیدن موهای سفید جمشید به بیمارستان ! هر روز صبح جمشید بعد از حمام کردن همون لباسها رو می پوشید و جاش سرخاک مریم تا دم دمای غروب ! پرسه زدن تو خیابونا و بعد دیدن خوابهایی پر از کابوسهای وحشتناک و یا دیدن مریم تا صبح و دوباره تکرار همون ماجراها .
علی در مسافرت به سر می برد . بعد از بازگشت ، از ماجرا خبردار شد . لباس سیاهی به تن کرد و دسته گل بزرگی تهیه کرد و رفت سرخاک مریم . با همون صحنه ای که انتظار داشت مواجه شد . جمشید و مهشید به همراه پدر مریم بر سر خاک بودن و مشغول اشک ریختن ! دسته گل رو گذاشت روی خاک . همه با این کار علی ، از توی عالمی که بودن ، اومدن بیرون . جمشید و علی همدیگرو بغل کردن و انگار که غم دلشون تازه شده باشه ، شروع کردن به گریه کردن . بعد از چند دقیقه علی حاجی رو بوسید و روبروی مهشید نشست . دو ساعتی گذشت . علی به خاطر ضعفی که داشت بیشتر از این نتونست اونجا باشه از همگی اجازه مرخص شدن خواست . دوباره حاجی و جمشید رو بوسید و بهشون تسلیت گفت و از مهشید خواست که اونو همراهی کنه . مهشید هم اجازه گرفت و اون دوتا رو با دنیایی حرف و درد و خاطره تنها گذاشت .
خب کجا بریم ؟
بریم جایی که بشه ازت حرف کشید !
چه حرفی ؟
خود تو نزن به کوچه علی چپ ! واسه پنجاه و هفت روز و نه ساعت و چهل دقیقه مسافرت ، حتما باید توضیحی داشته باشی ف مگه نه ؟
اگه پنجاه و هفت ماه هم ، حرف بزنم ، بازم تمون نمی شه ! اینکه بگم چقدر دوستت دارم و دلم واست تنگ شده بود . اما خلاصه مفیدش اینه که مهشید خانم در بست مخلصم و خیلی دوستت دارم .
قشنگترین و تکراری ترین حرفی که شنیدم . البته ! منم همینطور راستی من اگه نخوام تو خلاصه بگی ، کی رو باید ببینم ؟
نوکرت ... و بعدش زیاد عجله نکن . وقت واسه حرف زدن زیاده . لازم نیست زیاد بدونی ، زمونه ای که خودش این بلاها رو سرمون میاره ، خیلی قشنگ و آروم واست تعریف می کنه ، همه چی رو .
در این لحظه قطره اشکی از چشمش افتاد . اون باز هم مثل این اواخر از توضیح دادن طفره رفت و فقط گفت برای دیدن پدر و مادرش رفته آمریکا . بعد از چند ساعتی گردش توی شهر ، مهشید رو رسوند خونه و رفت . صبح روز بعد وقعی که جمشید داشت لباس می پوشید ، زنگ در زده شد ولی اون اعتنایی نکرد . بعد از چند لحظه ، صدای پدرش رو شنید .
جمشید بابا . بیا جناب سروان احمدی اومدن . مثل اینکه کارت داره ... ؟
سلام آقای حسابی ، چقدر لاغر شدین ؟ هرچند اون حالی که شما داشتین ، کمتر از این هم ازتون انتظار نمی رفت !
سروان به خاطر اینکه تجدید خاطره نشه حرفش رو قطع کرد .
صبح بخیر ، ممنونم از احوالپرسی تون ، به کجاها رسیدین ؟ مقصر مرگ مریم من کیه ؟ آه ...
والا توی این چند روزه همه ی آشناهای خانم پاک رو تحت نظر بودن و همینطور خانواده شما و بخصوص جواد .
نتیجه ؟
جواد ، یکسالی میشه که معتاد شده و ما فکر می کنیم ، مریم از همون مواد مصرفی جواد استفاده کرده ... اما اینطور شنیدیم که اون خدا بیامرز ، نامزد هم داشته ! درسته ؟
[SIZE=+0]بله ، مثلا نامزدش کرده بود ، ولی فقط تو مراسم شب هفت ، نیم ساعتی رو اومد سرخاک و بعد با جواد رفتند .[/SIZE]
[SIZE=+0]بله ، با تحقیقاتی که کردیم روشن شد که ایشون چند مرود بازداشتی داشتن و چند وقتی رو هم زندونی بودن .[/SIZE]
[SIZE=+0]سروان حرف می زد و جمشید هچنان در فکر به سر می برد . صحبت سروان با آوردن چای پدر جمشید قطع شد و در خواستش رو دوباره از جمشید پرسید . جمشید گفت :[/SIZE]
[SIZE=+0]متوجه نشدم چی گفتین ؟ باید منو ببخشین ![/SIZE]
[SIZE=+0]گفتم ، چون پدر مریم ، منو نمی شناسه ، به همراه من بیایید پیش ایشون . چند تا سوال دارم که باید ازشون بپرسم ...[/SIZE]
[SIZE=+0]چند لحظه منتظر باشید بر می گردم .[/SIZE]
[SIZE=+0]سروان از این چند لحظه استفاده کرد و از پدر جمشید چندتایی سوال کرد و به همراه جمشید به راه افتادن . جمشید به در خونه که رسید ، دیگه نتونست ادامه بده و سروان رو راهنمایی کرد و گفت :[/SIZE]
[SIZE=+0]من این بیرون می مونم ![/SIZE]
[SIZE=+0]در که زده شد حاجی در و باز کرد و سروان رو شناخت . سروان که تعجب کرده بود ، حاجی گفت :[/SIZE]
[SIZE=+0]آقا جمشید شما رو معرفی کرده بودن ... بفرمایید تو ...[/SIZE]
[SIZE=+0]اما ، آقای حسابی بیرون متنظرن ...[/SIZE]
[SIZE=+0]حاجی اومد بیرون و رفت به طرف جمشید . کسی که مریم ، می تونست با اون خوشبخت بشه و الان هم زنده باشه ، آهی پر از حسرت کشید و گفت : [/SIZE]
[SIZE=+0]جمشید پسرم بیا تو ... درسته که مریم نیست ، اما پدر دلشکسته ای هست که تو رو پسر خودش می دونه ...[/SIZE]
[SIZE=+0]اما برای جمشید خیلی سخت بود که قدم توی خونه ای بذاره که همه جاش بوی مریم رو می داد . اما حالا خودش وجود نداشت . یادش اومد چند شب پیش با چه حالی اینجا فریاد می زد یا چند باری که برای خواستگاری اومده بود . اما حاجی همش ردش می کرد و اجازه پیدا نمی کرد وارد بشه . حالا حاجی خودش از اون می خواست . وارد حیاط شد و اولین نگاهش به شاخه های خشک گلی افتاد که یادگار و بزرگ کرده مریم بود . تعریفش رو از خودش شنیده بود و اینکه اون گل رو همزمان با آشنا شدن با جمشید کاشته بود و اینکه هر سال بهار و تابستون چقدر گل می ده ... خم شد و اونو بوسید و تو ذهنش این شعر اومد .[/SIZE]
[SIZE=+0]آهسته رفت ، مثل شبنم از روی گل ، اما برنگشت مثل شبنم در صبح بعد ، آرام افتاد . مثل یک ستاره ، در غروب زمستان . و سریع گم شد مثل ستاره ای درون روشناییها . ماهر و چابک . آن قدر که نمی شد باور کرد ![/SIZE]
[SIZE=+0]و اشکهای چشماش بیشتر از این بهش فرصت نداد .[/SIZE]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]خدایا این آخرین حرفای مریم بوده قبل از اینکه از دنیا بره . جمشید نامه رو سراسر با اشک و آه خوند . پاهاش لرزید و زانوهاش خم شد و با دو کف دست افتاد روی زمین . نامه رو گذاشت روی قلبش و اشک ریخت . سروان گفت : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقای حسابی بلند شین برسونمتون خونه ، حالتون اصلا خوب نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه جناب سروان ، من میرم میعادگاه همیشگیم ، خونه من اونجاست ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سروان با دنیایی اندوه و سوال اونو ترک کرد و رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید داشت آماده می شد که با علی بره بیرون که تلفن زنگ خورد . بعد از چند لحظه خانوم تهرانی مهشید رو صدا زد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید ، مادر ؟ پدر مریم ، کارت داره ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام آقای جون ، حالتون خوبه ؟ چرا صداتون می لرزه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام مهشید جان ، یه سربیا کارت دارم ... ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشم ، فقط اینکه مشکل خاصی که پیش نیومده ؟ یعنی اگه حالتون خوب نیست با دکتر بیام ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه دخترم فقط زود بیا ، منتظرتم ! خداحافظ .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید با عجله رفت . حاجی خودش در و باز کرد و رفت تو . دید که حاجی اصلا حالش خوب نیست و تمام تنش عرق کرده و داره نفس نفس می زنه . یه کم آب آورد و داد به حاجی و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برم به دکتر زنگ بزنم ، بیان شما رو ببینن ؟ حالتون اصلا خوب نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه دخترم ، فقط گوش بده ، باهات حرف دارم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه آقا جون ، آخه شما اصلا نمی تونید نفس بکشید . قرصاتون کجاست ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من حالم خوبه ، فقط یه چیزی هست که مریم گفته حتما بهت بدم . مهشید جان من فرصت زیادی ندرام ، منم دارم می رم پیش مریم و مادرش . این نامه مریم موقع مرگشه ، گفته که یه صندوقچه داره که تو از اون خبر داری . فکر می کنم یادگاریاش باشه . بدرد من که نمی خوره . اما تو می تونی ازشون مراقبت کنی . برو توی اتاقشه ، زیر تختش . ورش دار و بیا ، زود باش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید با عجله رفت ، در اتاق مریم رو باز کرد . این اولین باری بود که بعد از مرگ مریم پا به این اتاق می ذاشت . چقدر از این در و دیوار و قابها خاطره داشت . صندوقچه رو برداشت . بلند شد و اومد پایین . اما دید که حاجی بیهوش شده و نبضش نمی زنه . با عجله رفت و به همسایه بغلی اطلاع داد که زنگ بزنه به بیمارستان . موقع انتقال صندوقچه رو برداشت و به همراه حاجی رفت بیمارستان . حاجی رو بستری کردن . مهشید برگشت خونه . براش خیلی مهم بود که آخرین حرفهای دوست عزیزش رو بخونه . در حالیکه این حرفها رو باید می شنید ... باعجله رفت توی اتاق خودش و در رو قفل کرد . یادگاریهای مشترکشون بود از بچگی تا همین اواخر . همه رو تک به تک بوسید و گریه کرد ، و چند بار هم آروم ، مریم رو صدا کرد . مریم حتی عزیزترین چیزهایی رو که داشت داده بود به اون . حتی نامه های جمشید وعکسی که چهارتایی با هم انداخته بودن . هرکدوم یه دونه از اون عکس داشتن ! چشمش خورد به پاکتی که روش نوشته شده بود ** برای خواهر خوبم مهشید **[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید نامه رو باز کرد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام به دوست خوب و خواهر عزیزم مهشید ، کسی که همه حرفهای تنهاییام مال اون بود . مهشید عزیزم ، منو ببخش . اجل مهلت نداد قبل از مرگم ، یکبار دیگه تو رو ببینم و صورت ماهت رو ببوسم . از طرف من ، از جمشید عزیزم هم خداحافظی کن . متاسفانه زمونه حسود و آدمای بدتر از اون نذاشتن من در کنار جمشید و تو خوشبخت باشم ، می خوام به حقیقتی اعتراف کنم اما ازت قول می گیرم که فقط پیش خودت بمونه ، من خودکشی نکردم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خدایا مریم چی نوشته بود . این راز رو برای همیشه باید تو سینه اش حفظ میکرد و قاتل هم آزاد برای خودش بچرخه ، مهشید بعد از تمام کردن نامه انگار که تو این دنیا نبود و روحی در بدن نداشت . خانوم تهرانی که نگران حال مهشید شده بود رفت تو اتاقش .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید مادر ، تلفن کارت داره ... جمشیده ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما مهشید مثل بیماری روانی فقط نگاه می کرد . مادرش با دیدن اون صندوقچه ، پرسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادرجون ، اینا چیه ، واسه چی اینجوری شدی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اینا یادگاریهای مریمه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید جون ، جمشید منتظرته ، حرف می زنی یا بگم حالش خوب نیست . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آره بهش بگین حالش خوب نیست . اصلا من مردم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و در اتاق رو بست . دم غروب جمشید اومد پیش مهشید که حالش رو بپرسه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام خاله ، مهشید خوبه ؟ اومدم حالش رو بپرسم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دونم خاله ،صبح بابای مریم زنگ زد ريال کارش داشت . سه چهار ساعتی گذشت که اومد خونه و یه راست رفت توی اتاقش . درو هم قفل کرده و فقط صدایش گریه اش میاد ... ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید در زد و اجازه خواست . اما مهشید در و باز نکرد . جمشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید ، در و باز کن . اومدم باهات حرف بزنم . واست پیغام دارم . درو باز کن ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام بیا تو ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علیک سلام ، به همین زودی خواهرت رو فراموش کردی . امروز نه تو اومدی ، نه حاجی ! صبح پیشش بودم . حالش زیاد خوب نبود . قبل از اینکه بیام اینجا ، رفتم حالش رو بپرسم ، در و باز نکرد . وقتی خاله گفت تو هم حالت خوب نیست نگران شدم ، علی هم صبح اومد پیشم . انگار قرار بوده صبح باهم برید بیرون . گفت نیومدی ؟ ببینم مثل اینکه خیلی گریه کردی . اتفاقی افتاده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حاجی صبح بهم زنگ زد ، رفتم پیشش ، حالش خوب بنود . بردیمش بیمارستان و بستری شد . این صندوقچه رو بهم داد . بیا این نامه ها مال مریمه ، نوشته بدم به تو . بقیه چیزها رو هم داده براش نگه دارم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید به صندوقچه نگاهی کرد و پاکت نامه ها رو برداشت . همشون بوی مریم رو می دادن . جمشید آهی کشید و به مهشید نگاه رکد که چقد آروم اشک می ریخت . جمشید خداحافظی کرد و رفت بیمارستان . حالش از اونجا بهم می خورد . اون بیمارستان ، مریم رو ازش گرفته بود ولی بخاطر حاجی باید می رفت .اول یه سر به نگهبان زد و حالش رو پرسید . بعد هم رفت بالا ، از پرستار سراغ تخت حاجی رو گفت . حالش زیاد خوب نبود . جمشید ازش خواست که شب رو پیشش بمونه ، ولی حاجی قبول نکرد و گفت : جواد یه سر اومده و گفته شب بر می گرده پیشش . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علیرغم میل جمشید ، حاجی اصرار کرد که بره خونه . جمشید بعد از تهیه کردن داروهای حاجی و اطمینان از خوب بودن حالش رفت خونه . تنها جایی که می تونست خیلی راحت به مریم و خاطراتش فکر کنه ، اتاقش بود . جمشید شب تا صبح رو با خوندن نامه های مریم سپری کرد . صبح هم طبق معمول آماده شد و رفت بهشت زهرا ، اما مهشید زودتر از او اومده بود . از چشمای هردوتاییشون معلوم بود که شب نخوابیدن و گریه کردن . بعد از خواندن فاتحه ای ، جمشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید تو می دونی مریم رو کی کشت ؟ قاتل مریم ، جواده مگه نه ؟ ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چی میگی جمشید ، جواد نمی تونه قاتل باشه ! اونم قاتل خواهرش مریم ! ... [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید کمکم کن قاتل رو پیدا کنم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی . پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست . تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الو مهشید ، زود بیا بیمارستان ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام آقا جون ، حالتون خوبه ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حاجی اصلا حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منم بهت زنگ زدم که بیای...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ببینم جواد اصلا نیومده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین لحظه پرستار اومد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مریض شما دوتا رو صدا می کنه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رفتن بالای سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بچه منو ببخشید جمشید حلالم کن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی حیاط و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پایان فصل پنج[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل شش

فصل شش

[FONT=times new roman, times, serif]فصل شش [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روز بعد جسم حاجی هم به خاک سپرده شد . هر سه نفر پیش هم ، مثل اولین سالهای زندگیشون . این بار همه بودن حتی خانواده تهرانی و حسابی به غیر از جواد پسر حاجی و دامادش احمد . بعد از دوساعت جواد هم به همراه دو نفر مامور اومد . همه سوال می کردن که چی شده و چه اتفاقی افتاده ؟ تنها کسی که با وجود گریه کردن آرامش عجیبی داشت ، مهشید بود که حتی با دیدن جواد لبخندی هم زد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید از سروان پرسید چه اتفاقی افتاده اما سروان جواب نداد و گفت فردا همه چیز روشن میشه . صبح روز بعد جمشید به همراه مهشید رفتند اداره پلیس پیش سروان احمدی . توی راهرو جواد و احمد هم به همراه دو مامور وایستاده بودن . مهشید که به نزدیکی جواد رسید ، سیلی محکمی زد توی صورتش و آب دهنش را هم پرت کرد توی صورت احمد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کثافت ، لجن دیدی که دستت به مریم نرسید ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در این لحظه سروان احمدی هر دو نفرشون رو صدا کرد که برن توی دفترش . وجودشون پر از اضطراب بود . سروان گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من ازتون خواستم بیایید اینجا که بفهمیم قاتل چه کسیه ؟ البته ما موضوع رو کشف کردیم و جریان از این قراره : آقای حسابی اونروز وقتی جواد ، مریم رو کتک می زنه ، می ره پیش احمد نامزد مریم و جریان شب قبل رو براش تعریف می کنه و اینکه باید بیاد و مریم رو عقد کنه تا از شر شما خلاص بشن . احمد راه می افته که بیاد خونه حاجی . سر راهش مریم رو می بینه و تصمیم می گیره که تعقیبش کنه . متاسفانه توی بهشت زهرا شما رو هم می بینه ولی نمیاد جلو و به تعقیبش ادامه می ده تا مریم برسه به خونه . وقتی که مریم میرسه خونه می بینه که جواد هم خونه است . جواد هرچی سوال می کنه کجا بوده ؟ مریم جواب نمی ده و می گه تو کوچکتر از منی و نباید توی کارای من دخالت کنی . در همین حین احمد وارد خونه می شه و شروع می کنه به زدن مریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سروان احمدی با دیدن گریه های جمشید برای چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باید منو ببخشید ، ولی باید حقیقت گفته بشه ... داشتم می گفتم : جواد وقتی علت کار احمد رو می پرسه ، احمد میگه مریم رو با یه پسره دیده که باهم رفتن گردش . وقتی جواد مشخصات شما رو می ده احمد هم تایید میکنه و هر دو شروع می کنن به زدن مریم . واقعا جای تاسفه که جوونای ما چشماشون رو باز نمی کنن تا حقایق رو ببینن . هر چی رو که با چشم می بینن باور می کنن و قضاوت می کنن بدون اینکه اون مسئله رو پیش خودشون حلاجی کنن . بعد از ده دقیقه ، جواد که فکر می کنه حاجی رفته سر ساختمون ، با عصبانیت می ره بیرون که پدرش رو پیدا کنه و عاقد بیارن و کار رو تموم کنن . مریم از دست احمد که قصد تجاوز به اونو داشت فرار می کنه روی پشت بوم و داد می زنه و کمک می خواد . احمد دهن مریم رو می گیره و با اجبار ساکتش می کنه و متاسفانه به خاطر جنونی که داره اقدام به خفه کردن مریم با طناب می کنه . وقتی می بینه که مریم به کندی نفس می کشه ، طناب رو رها می کنه ، ولی مریم می افته روی زمین . احمد شدیدا می ترسه و تصمیم می گیره که فرار کنه ، اما از ترس اینکه گیر بیفته . مقدار زیادی مواد توی آب حل می کنه و به خورد مریم می ده و فرار می کنه تا موضوع رو خودکشی جلوه بده . اما موقع فرار یادش می ره مدارک و مقداری مواد رو که با خودش حمل می کرده ببره . آخه ، احمد قاچاقچی مواد مخدر بوده . مریم بعد از فرار احمد تقریبا به هوش میاد و خودش رو می کشونه تا اتاقش و نامه ای رو برای پدرش می نویسه و اتفاقات بعد از اون رو هم که در جریان هستید . تمام ماجرا همین بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید در این لحظه نامه ای رو که از مریم دریافت کرده بود ، گذاشت روی میز سروان احمدی و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من تنها کسی هستم که از این ماجرا خبر داشتم ، اون هم توسط این نامه که خود مریم نوشته و حاجی هم به من داد . شما چطور از ماجرا خبردار شدید ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چرا این نامه رو زودتر به ما ندادید ، هر چند ما حقیقت رو کشف می کردیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخه به مریم قول داده بودم . ولی من به حاجی گفتم ، همه ماجرا رو گفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ما با اطمینان به اینکه مورد قتل بوده ، باید به همه شک می کردیم و همه رو تحت نظر می گرفتیم . که در این بین با حدس آقای حسابی بیشتر از همه به جواد شک کردیم و رفت و آمدهای مشکوکش . می دیدیم که حتی بین مجالس ، اونجا رو ترک می کرد و می رفت . توی همین رفت و آمدها متوجه شدیم که معتاده و مواد از آدمای احمد می گیره و بعد که فهمیدیم ، احمد نامزد مریم بوده اما بعد از مرگ مریم غیبش زده و تا روز هفتم پیداش نشده به اون هم شک کردیم . وقتی که بعد از نیم ساعت مجلس رو ترک کرد ، یعنی جواد بهش اطلاع داده بود که این اطراف مامور هست . پس با هم فرار کردن . البته با دستور من یه مامور اونا رو تعقیب می کرد . اونا با هم می رن توی یه خونه . احمد ، اونجا کلی جواد رو می زنه و بهش می گه که دیگه اینجا پیداش نشه . اونروز هم که با جمشید رفتیم خونه آقای پاک رو ، بعد از اینکه جواد با پدرش مشاجره کردن ، یکی از مامورای من تعقیبش می کنه . جواد دورباره می ره سراغ احمد و مثل اینکه بهش می گه که جمشید اونجاست . احمد هم که از اونروز که مریم رو با جمشید می یبینه ، تصمیم گرفته بوده که از جمشید انتقام بگیره ، میاد خونه آقای پاک رو که در واقع بلایی سر شما بیاره ولی فقط حاجی داخل خونه بوده . سراغ شما رو می گیره که با داد وبیداد حاجی روبرو میشه و بهش می گه جوادرو معتاد کردی ، واسم فیلم بازی کردی و دخترم رو کشتی . حالا نوبت جمشیده ! خودم می رم پیش پلیس همه چی رو می گم ... احمد از ترس ، ضربه محکمی به قلب اون خدا بیامرز می زنه و موقع فرار ، قرصهای اونو با خودش می بره . ماموری که من برای مراقبت از اون خونه گذاشته بودم احمد رو تعقیب می کنه و بعد از یکساعت ، محل اختفای احمد رو شناسایی میکنه . جواد جریان انتقال پدرش به بیمارستان رو از همسایه ها مطلع می شه ، سری به بیمارستان میزنه ولی می ذاره میره ، ولی به خاطر وضعیتی که براش پیش اومده بود و پدرش که توی بیمارستان خوابیده بود ، پیش احمد نمی ره . البته جای شکر داده که آخرین عضو این خانواده زنده بمونه ، چون احمد اونشب به جای مواد ، مقداری سم برای کشیدن آماده کرده بود تا جواد رو از بین ببره که توسط نیروی پلیس دستگیر میشه التبه همراه هم دستانش . جواد دورادور ، رفت و آمدهای شما رو می دیده . اما دم غروب دل به دریا می زنه و میاد که پدرش رو ببینه ولی با جمشید مواجه میشه و چون علت این همه بلا و مصیبت رو جمشید می دونه ، بازم تهدیدش می کنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما حاجی قضیه رو براش تعریف می کنه . جواد هم برای تسکین دردش و اونهمه مصیبت که توی این چند روز بهش وارد شده بود ، دوباره می ره که مواد تهیه کنه ، اما اینبار نه احمد که توسط بچه های ما دستگیر میشه . با اینکه فکر نمی کردیم جواد با ما همکاری کنه ولی به همه سوالامون جواب داد . با کمک حرفاش و پدر خدابیامرزش و مدارک موجود ، احمد که از اول انکار می کرد ، به همه کاراش اعتراف کرد . حالا این نامه مدرک معتبرتری شد برای ما . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید بعد از چند لحظه سکوت ، در حالیکه به هق هق افتاده بود پرسید : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جناب سروان ، احمد نگفت ، چرا این کارها رو کرده ، آخه چرا مریم ، حاجی ... ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]والا اولش عشق به مریم ولی بعد به دست آوردن اموال پدر مریم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خیلی خنده داره ، یکی دم از عشق بزنه ، اونوقت ... نه اینجور آدما جنون دارن . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهشید پرسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حالا چه سرنوشتی و مجازاتی دارن ؟ یعنی سر جواد چه بلایی میاد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تشخیص میزان مجازات به عهده دادگاهه ، ولی به احتمال زیاد جواد رو فقط به اتهام اعتیاد چند وقتی حبس می کنن و احمد هم شاکی خصوصی نداره به حبس ابد محکوم می کنن ، ولی جواد گفته که از اون شکایت می کنه و شاید هم اعدامش کنن ... خب خانوم تهرانی و آقای حسابی ، ما رو باید ببخشید که وقت و بی وقت مزاحم شما و خانواده های محترمتون شدیم . به هر حال انجام وظیفه بود و امیدواریم درست انجام داده باشیم . آقای حسابی به ما سربزن ، دیدن آدمایی مثل شما برای ما انسانهای بدون عشق غنیمته و امید می ده ! ...[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
موقع بیرون اومدن از پاسگاه ، جمشید روبروی احمد ایستاد و گفت :

نمی دونم دلیل کارات چی بوده ، اما بهم ... بهم بگو چه جوری دلت اومد ! اون ... اون لحظه چه جوری گلو شو ...

[FONT=times new roman, times, serif]که بغض نذاشت بیشتر از این ادامه بده بیرون از پاسگاه از همدیگه خداحافظی کردن . چون هرکدوم احتیاج به خلوت و جای دنجی داشتن تا بتونن مسئله رو واسه خودشون حلاجی کنن و بعد از این با واقعیتی که بوجود اومده بود زندگی کنن . موقع جدا شدن مهشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید جان ، برات آرزوی صبر می کنم و خوشبختی در آینده ، می دونم مریم رفته اما یاد و خاطره هاش برای همه ما زنده است . دوست دارم مثه گذشته ، منو خواهرت بدونی . فقط یه چیزی ، علی این چند وقته خیلی عوض شده ، نمی دونم توجه کردی یا نه ؟ خیلی هم لاغر و رنگ پریده شده ، به من هیچی نمی گه ، هم هواش رو داشته باش و تنهاش نذار هم اینکه ، شاید به تو بگه که چه اتفاقی براش افتاده ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اونا از هم جدا شدن . جمشید مثل همیشه رفت سرخاک عزیزش . پدر ، مادر ، دختر چقدر راحت کنار هم خوابیده بودن ، فارغ از دنیا و مشکلاتش .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سلام مریم ، دیدی که هیچ عاشقی جز من نمی تونه روی حرفش بمونه . کاشکی سه تایی زنده بودید و امروز تو رو از اونا خواستگاری می کردم ...[/FONT]
می دونستم ، عزیز دلم ، من به عشق تو ایمان داشتم .
مریم خیالی جمشید بود . جمشید دو ، سه ساعتی رو با خودش خلوت کرده بود . علی یک ساعتی رو می شد که منتظر بود گریه های جمشید تموم بشه . آخرش هم طاقت نیاورد و رفت پیشش .
بابا جمشید ، تو دیگه کی هستی ؟ می دونم خیلی واست عزیز بودن ، واسه ما هم همینطور . اما لازمه که یه کم هم به زنده ها برسی ، به مادرت که تازه از بیمارستان مرخص شده ، به من که توی ایران جز تو کسی رو ندارم و به اصطلاح تنها رفیق و داداشم هم هستی ...
بگو ، گوش می دم !
نه اینطوری نمی شه ، بلند شو بریم ناهار بخوریم . بعد کلی برات حرف دارم ، امروز می خوام سرت رو بخورم .
بریم ، اتفاقا منم از طرف یکی ازت گله و شکایت دارم .
بعد خوردن ناهار جمشید جریان قتل مریم رو برای علی تعریف کرد و بعد پرسید :
رفیق یا داداشم حالش چطوره ؟ اصلا ببینم این چند وقته معلومه چت شده ؟ چرا اینقدر عوض شدی ؟
از چه نظر ، لباسام یا قیافه ام ، ببینم نکنه آفتاب پرستم ؟!
تو رو اگه ول کنن ، تا ابد چرت می گی ، اینا حرفای مهشیده نه من !
راستیاتش در مورد همین مسئله اومدم باهات حرف بزنم . جمشید یادته ، من و تو کجا خاطرخواه مهشید و مریم شدیم ؟ توی جشن فارغ التحصیلی مهشید از دبیرستان ، تو از عاشق شدن من پیش مهشید گفتی و مهشید هم جریان شیدایی تو رو به مریم .
آره یادمه ، اون همه گردشای چهار نفره ، اون همه ... اما علی چقدر زود تموم شد ، یعنی شاید هیچ وقت واسه من تموم نمی شد اگر مریم می موند و غزل خداحافظی رو نمی خوند .
آره ، خدا نخواست مریم برای تو بمونه ، ولی ، م ... ولی داداش ، منم دارم همون غزل رو می خونم .
یعنی چی ؟
یعنی اینکه ، خدا قراره یه بار دیگه ، تو زندگیمون ما رو امتحان کنه و باهامون بازی کنه ، ببینه طاقتمون چقده ؟
علی چی میگی ؟ بازم چرت و پرت گفتنت شروع شد .
نه به جون داداش ! کاشکی اینم مثه بقیه زندگیم شوخی بود . اما واقعیته ، جمشید ، من ، من یه مرض لاعلاج گرفتم ، هم دکترای اینجا بهم گفتن ، هم اونطرف .
از زنده موندنم حتی تا یک سال همشون قطع امید کردن . معلوم نیست چند وقت یا حتی چند روز دیگه زنده بمونم . مهشید چند روز پیش ازم خواست که برم خواستگاریش . اول به خدا و بعدش به جون هر جفتمون این آرزوی چندین سالمه و حتی بزرگترین آرزوی عمرم . ولی چیکار کنم . با خدا نمی تونم بجنگم . تقدیرم اینجوری رقم خورده . حالا هم با این وضعیت کسی رو که از تموم جونم ، بیشتر دوست دارم ، بدبخت کنم و یه عمر به پای خودم یعنی خاک خودم بسوزونم .
می دونم اگه بهش بگم قبول نمی کنه و اگه هم باهاش ازدواج کنم خیلی زود می میرم و اونوقت اون یه عمر با خطرات یه مرده زندگی خودشو حروم می کنه و این یه جور نامردیه . و اون حالا حالاها وقت واسه خوشبخت شدن داره ، ولی من آخر راهم . راستش می خوام کاری کنم که مهشید ازم متنفر بشه ، ولی هیچ فکری به نظرم نمی رسه ، تنها راه اینه که بی خبر بذارم برم ... تو چی می گی ؟ می گی چیکار کنم ؟ ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمشید مثل مجسمه ای خشک شده بود . می خواست گریه کنه ، فریاد بزنه و ... اما چیکار می تونست بکنه .
علی چی میگی ؟ داداش مرگ مریم قلبمون شکوند ، حالا تو از هم پاشوندیش . از بین بردیش . خدااا ...

[FONT=times new roman, times, serif]جمشید چنان فریادی کشید که تمام مشتری ها رو سرجاشون میخکوب کرد . علی دستش رو گرفت و بردش بیرون .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ما رو ببین اومدیم پیش کی درد دل کنیم ، بابا من ازت نظر خواستم ، نه شوک .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید علی رو تو آغوشش کشید و هر دو شروع کردن به گریه کردن . بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و راه رفتن . نیم ساعتی شد که هیچ کدوم حرف نزدن . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علی ، چند وقته ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الان سه ، چهار ماهی می شه که فهمیدم اما خیلی دیر شده . مریضی خیلی پیشرفت کرده و هیچ راهی برای درمون نداره . یعنی ، داداش داره می ره اون دنیا . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جون علی ... جمشید میگی چیکار کنم ؟ بذارم برم ولی می ترسم اونجا بمیرم . من می خوام همین جا ، خاکم کنن ، اصلا به خاطر همین از دست مامان و بابا فرار کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرار ! نه مهشید نمی تونه تحمل کنه . دوریت خیلی واسش سخته . خودم دیدم این چند وقت چقدر بی تابی می کرد . وقتی بفهمه که تو رفتی ممکنه دست به خودکشی بزنه ... علی مگه مریضی تو چیه که درمون نداره و اینقدر نا امیدی ؟ تازه هرچی هم که باشه ، خدا هر دردی رو که می ده درمونش رو هم می ده ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دونم ، میگن اسمش سرطان و می کشه ! درمونش هم فقط مرگه . می فهمی مرگ ! ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اون دوتا بعد از کلی صحبت به نتیجه ای نرسیدند ولی جمشید ، علی رو قانع کرد که نباید این کار رو بکنه . با دنیایی اندوه همدیگر رو ترک کردن . صبح روز بعد جمشید به علی زنگ زد و گفت : می خوام ببینمت . بعد از رفتن به سر قرار و احوالپرسی جمشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علی یه پیشنهاد ، ولی نه نگو . دیشب خواب دیدم ، بیا بریم مشهد ، از امام رضا شفاتو بگیریم . من که خیلی وقته نرفتم ، هم یه کم سبک می شم هم ... در کل هم فاله و هم تماشا .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]علی قبول کرد و قرار گذاشتن که همون شب برن . موضوع سفر مشهد رو گفتن و توضیح بیشتری ندادن . سفرشون یک هفته طول کشید . علی لاغرتر شده بود ولی از نظر روحیه هردوتاشون خوب بودن . بعد از مراسم چهلم مریم ، مهشید علی رو وادار کرد که بیاد خواستگاری . جمشید هم از وضعیت خودش برای خاله و آقای تهرانی توضیح داد و اینکه دیگه قصد ازدواج نداره . علی از جمشید کمک خواست ولی اون نمی تونست کاری کنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]البته به مهشید گفت که مراسم رو چند وقتی عقب بندازن ولی مهشید قبول نمی کرد . مراسم نامزدی خیلی ساده برگزار شد . علی روزبروز حالش بدتر می شد اما خوشحال از اینکه به آرزوش رسیده بود و همینطور مهشید . البته با کمی نگرانی که همیشه توی صورتش و ته چشمانش موج میزد . مدام خون دماغ میشد و در برابر سوالهای پی در پی مهشید یا سکوت می کرد یا می گفت چیز مهمی نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حدودا دو هفته از نامزدی می گذشت که علی به یکباره ناپدید شد . هیچ جا ازش اثری نبود . مهشید خیلی بی تابی می کرد و هرجایی که به فکرش می رسید سر می زد[/FONT] اما از علی اثری و نشونه ای پیدا نمی کرد . روز چهارم علی با جمشید تماس گرفت :
کجایی داداش ؟ هرچی زنگ می زنم ، گوشی رو بر نمی داری ؟
علی حالت خوبه ؟ اصلا معلومه کجایی ؟ مهشید داره تلف می شه . لااقل چرا با من تماس نمی گیری ؟
چندباری تماس گرفتم ، گفتم که بر نمی داشتی .
والا ، صبحا که دانشگاهم و بعدازظهرها هم تا دم غروب سرخاک مریم . تو الان کجایی ؟
الان که شبه ولی فردا بیا پیشم .
علی آدرس هتل محل اقامتش رو به جمشید داد و ازش خواست که فعلا به مهمشید چیزی نگه ، ولی جمشید طاقت نیاورد و رفت تا علی رو ببینه .وقتی در اتاق رو باز کرد علی رو دید که مثل مرده ای متحرک روی تختش افتاده . شصتش خبردار شد که آخرین روزای عمرشه و علی دیگه زنده نمی مونه !
سلام آقا داماد فراری ، از اول زندگی که عروس خانوم رو تنها بذاری ، بعدها می خوای چیکار کنی ؟ یعنی خونه داداش اینقدر حقیر بود که ... یا نکنه ما رو لایق ندونستی ؟
سلام داداش ، واسه چی الان اومدی ؟

اگه ناراحتی برم !
نه به خدا ، راضی به زحمتت نبودم ، آخه الان شب و تو هم خسته ای !
اومدم شام با هم بخوریم ، ببینم ساعت چنده ؟ ... آها تازه هشت شب ، بذار یه سفارش بدم بعد هم ببینم مریضم ما چشه ؟
به مهشید که نگفتی من کجام ؟
نه ، علی جون . خواستم مزاحم نداشته باشیم ... ببخشید ، ببخشید چرا اینجوری نیگام می کنی ؟ معذرت میخوام .
من نگفتم اون مزاحممه ! منتها ندونه بهتره . می دونم طاقتش رو نداره ! جمیشد کاشکی حقیقت داشت من و تو همدیگرو تو لباس دامادی می دیدیم ، کنار عروسای قشنگمون . اما خدا نمی خواد ! واسه ما هم نخواست من و تو هم نمی تونیم چیزی بگیم . تقدیرمون اینه . باید روی چرخ این فلک و زمونه اونقدر بچرخیم ، تا یکی یکی همه بیفتن . یه روزی نوبت مریم تو شد حالا هم نوبت من .
ماها باید بیفتیم و جامون رو بدیم به کسایی مثل شما و بچه های آینده تا شما راحت تر بچرخید و اونا هم راحت تر بیان بالا .
در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد
جانم بفرمایید
آقای فروهر ، خانومی پشت خطه ...
وصل کنید ، بفرمایید الو الو ...
کی بود ؟ چرا قطع کردی ؟
نمی دونم ، خودش قطع کرد . هتل داره گفت یه خانومییه ، ولی حرف نزد و قطع کرد . به مهشید که نگفتی ؟
نه بابا ، گفتم که !
یعنی کی بود ؟ لابد یا مزاحمه یا ... اصلا ولش کن !
بله دیگه ، پسر خوشگل و دسته گلی مثل تو بایدم مزاحم داشته باشه .
وهر دو شروع کردن به خندیدن . اون دوتا دوست قدیمی فرصتی برای گفتن خاطره های قدیمی پیدا کرده بودن . با هم شام خوردن . گفتن و خندیدن و شعر خوندن. هر کدوم از درد اون یکی خبر داشت ولی به روی خودشون نمی آوردن .
جمشید از علی خواست تا شب پیشش بمونه ولی علی نذاشت و گفت :
برو یه سر پیش مادرت ، می دونم یعنی خبر دارم حالش زیاد خوب نیست .
موقع خداحافظی جمشید صورت علی رو بوسید و گفت :
علی قول بده تنهام نذاری ، خیلی تنها شدم ، تو دیگه ...
بغض گلوش نذاشت بیشتر از این حرف بزنه . بلند شد و خداحافظی کرد .
موقع رفتن علی گفت :
جمشید بهم قول بده مهشید رو تنها نذاری .
جمشید منظور علی رو نفهمید ولی با لبخندی جوابش رو داد . دوباره تلفن زنگ خورد ولی قطع شد . این برای چندمین بار بود .
علی مثل اینکه خاطرخواه زیاد داری ! مزاحماهم ؟
و با اینکه دلش نمی اومد علی رو با اون وضعیت تنها بذاره ولی بالاخره خداحافظی کرد ولی قول داد فردا برگرده . جمشید از وضعیت علی خبر داشت و در مورد مریضیش یه کم تحقیق کرده بود و فهمیده بود درمونی نداره ولی میخواست این آخر عمری پیشش بمونه . وقتی رسید خونه مهشید باهاش تماس گرفت .
مهشید ، اینموقع شب ، ساعت 12 شبه . صدات چرا اینقدر گرفته .
جمشید تو رو خدا بهم بگو علی کجاست ؟
من ، من ازش خبری ندارم !
جمشید پس تا الان کجا بودی ، خاله گفت رفتی پیش یکی از دوستات !
رفته بودم پیش ، پیش استادم !
می دونم که دروغ می گی ! ولی باید سالم باشه که تو گذاشتیش و اومدی .
مهشید با صدای گریه و بدون اینکه خداحافظی بکنه ، گوشی رو گذاشت .
کاش که می تونستم بهش بگم ... ولی من قول دادم ...
روز بعد دوباره جمشید رفت پیش علی . اونروز رو پیش علی موند همینطور شب هم پیشش خوابید . بعد از دو روز جمشید رفت خونه ، هم به پدر و مادرش سر بزنه هم لباسهای تمیز برداره که با مهشید مواجه شد .
سلام جمشید ، از علی چه خبر ؟
نمی دونم کجاست . ولی صبحی یه زنگ بهم زد ، از صداش معلوم بود خوبه ! گفتم چرا با تو تماس نگرفته ، گفت زنگ زده شما گوشی رو بر نداشتید یعنی تو خونه نبودی .
مهشید دستاش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند .
جمشید تو رو خدا دروغ نگو . من که می دونم علی کجاست و تو هم این دوسه روزه پیشش بودی . بهم بگو فقط بگو چرا نمی خواد منو ببینه ؟ جمشید بهش بگو من دیگه طاقت ندارم . جمشید ازش اجازه بگیر ببینمش . بهش بگو من دارم می میریم دیگه .
مهشید تو چطوری فهمیدی ؟
راستش چون می دونستم حتما با تو تماس میگیره اونشب تعقیبت کردم .
پس مزاحمای این چند روزه هم تو بودی ؟ درسته ؟
دیگه طاقت نداشتم ، شنیدن صداش هم واسم کافی بود ...
جمشید قول داد که از علی اجازه بگیره . شب دوباره برگشت پیش علی جریان رو برای علی تعریف کرد وشماره خونه مهشید رو گرفت تا باهم صحبت کنن .
الو سلام مهشید ، منو ببخش .
علی حالت خوبه ؟ فردا بیام ببینمت ؟
بیا ، که دیدارمون به قیامت نیفته .
جمشید برای یکی دوساعت به بهانه قدم زدن ، اون دو تا رو تنها گذاشت .وقتی برگشت علی خوابیده بود .
خیلی آروم کنارش دراز کشید و خوابید . دمدمای صبح که شد علی حالش بد شد . به سختی نفس می کشید . با تماس جمشید دکتر اومد و علی رو معاینه کرد .
سرمی بهش وصل کرد و به جمشید گفت حالش از دفعه قبل خیلی بدتره و دیگه امیدی نیست .چشمای علی به در بود .
داداش بیا بشین باهات حرف دارم .
بگو علی جان ، ولی زیاد به خودت فشار نیار ، وسات خوب نیست .
می خوام بهم قول بدی مهشید رو تنها نذاری ! می خوام به همه خاطره هایی که باهم داشتیم و به دوستیمون قسمت بدم که بعد از من با مهشید ازدواج کنی و خوشبختش کنی .
ولی من ...
می دونم به خودت و مریم قول دادی که هیچ وقت ازدواج نکنی ، ولی به عنوان آخرین وصیت این قول رو بهم بده .
ساعت تقریبا هفت شده بود که مهشید با دیدن وضع علی فهمید داره غزل خداحافظی رو می خونه . رفت جلو ، دست علی رو گرفت و صورتش رو بوسید و گفت :
چرا ، چرا زودتر از این بهم نگفتی ، نکنه این قدر لیاقت نداشتم ، مرد من ، رستم مجنون من ، با یه مریضی ساده ...
مهشید ، منو ببخش . از اون آینده رویایی و علی مجنونت ف هیچی نمونده !
مهشید من دارم می ...
هیس ... من خیلی وقته از همه چیز خبر دارم ، از مریضیت . تنها گله ای که ازت دارم اینه که چرا بهم نگفتی ، تازه فکر فرار از منو هم داشتی .
علی نگاهی به جمشید انداخت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه جمشید حرفی نزده ! خودم همه چی رو از دکترات پرسیدم و فهمیدم ! علی ، یه زن فقط جسم شوهرش رو نمی خواد همه چیزش رو می خواد حتی روحش ، تو نه تنها همسر بلکه عشق منم بودی . همه وجود و زندگیت به من مربوط بود . وقتی دیدم یه مدت از اون سرحالی و بگو بخندت خبری نیست و خودتو ازم قایم می کنی و چیزی هم در جواب سوالام نمی گی ، رفتم پیش دکترت و حقیقتی رو شنیدم که ای کاش تا آخرین لحظه عمرم نمی شنیدم ، الان چندین ماهه !
پس دلیل اینهمه سر زدن دکتر هتل و معاینه من و تجویز دارو به خاطر ...

آره من به دکتر گفتم و این چند روز ، هم حالت رو از اون پرسیدم تا اینکه دیروز بهم گفت حالت زیاد خوب نیست ، منم دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم به جمشید گفتم ...
علی با قطره اشکی و لبخند تلخی که رضایت کامل در برداشت ، جواب خوبیهای مهشید رو داد . مهشید نمی تونست دست از گریه کردن برداره . جمشید به یاد روز وداع خودش با مریم افتاد . اونم می تونست از درد مریم خبرداشته باشه ولی ... پس دلیل این همه گوشه گیری و شکستگی چهره مهشید به خاطر همین موضوع بود . خودش حدودا دو ماه عزادار مریم بود و غم و دردش رو همه جا جار زده بود و سفره دلش رو پیش همه کس پهن کرده بود ! اما مهشید چندین ماهه که عزای رفتن علی رو داره ولی تا حالا حرفی نزده . تو دلش مهشید رو تحسین کرد . مریم هم موضوع رو می دونسته چون اون دو تا هیچی رو از هم پنهون نمی کردن به خاطر همین موضوع ، موقع مرگش ، از اون خوشبخت کردن مهشید رو می خواست و حالا هم قولی که به علی داده بود .
خدایا ، منو بخاطر کدوم گناه ناکرده داری عذاب می دی ؟ چرا اینقدر امتحانم می کنی ؟ دیگه طاقت ندارم .
نفسهای علی به شماره افتاده بود . پس وقت رفتن علی بود . مهشید با گریه هایی که به ضجه می موند ، عقده این چند ماهش رو خالی کرد . جمشید هم آروم ، آروم بخاطر دوستی که در واقع حکم بردارش رو داشت و به یاد عشق از دست رفته اش ، اشک می ریخت . علی در آخرین لحظات ، دست جمشید و مهشید رو روی هم گذاشت و از هر دو قول گرفت که از خوشبخت کردن همدیگه کوتاهی نکنن و برای آخرین بار به مهشید ابراز عشق کرد و دست جمشید رو بوسید و چشماشو آروم روی هم گذاشت و روحش به پرواز در اومد . هر دو در عین بهت و ناباوری ، علی رو که چه ساده از این دنیا رفت ، نگاه می کردند . اونا حتی اراده اینکه دستاشون رو از هم جدا کنن رو نداشتن . هر دو تو همین وضعیت تا حالا شاهد مرگ عزیزاشون بودن . یعنی سرونوشت اون دوتا بکنه . جمشید بعد از چند دقیقه دردناک که براش سخت ترین لحظات بود ، خم شد و برای آخرین بار ، صورت قشنگ و زیبای علی رو بوسید . او انگاری سالها بود که خوابیده ، مثل مریم . هر دو لبخند می زدن مثل اینکه در اوج خوشبختی بودن و مهشید و جمشید لیاقت این خوشبختی رو نداشتن . به مهشید نگاه کرد . لبخند مهشید به قهقهه های وحشتناکی تبدیل شد که تن هر انسان بی خبری رو به لرزه می انداخت . جمشید از ترس دیوونه شدنش دستش رو گرفت و بازور از علی جداش کرد . هر دو در آن واحد به هم نگاه کردن ، خدایا پدر و مادراشون ، اونا رو از اول زندگی به نام هم کرده بودن مثل قطعه زمینی یا ... هر دو مخالفت کردن ، صحبت کردن ، قهر کردن ، خلاصه ت اینکه به عشق رویایی خودشون برسن ولی حالا این سرنوشت بود و خواست خدا که می خواست اون دو نفر با هم زندگی کنن ، اما آیا می تونه عشقی بین اونها یا حتی به زندگی کردن به وجود بیاد . حالا اونا به عزیزای از دست رفتشون هم قول داده بودن . به خاطر کوتاه کردن داستان ، از شرح حال مهشید در غم از دست دادن عشقش و بعد از اون قلبش و احساس تنفری که از دنیا و آدماش و همینطور غصه های جمشید خودداری می کنم با علم به قدرت تصور خوانندگان عزیز .




پایان فصل شش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفت

علی به خاک سپرده شد . جمشید و مهشید روزگارشون رو باهم بدون هم بر سرخاک عزیزان از دست رفته می گذروندند . خانواده تهرانی و حسابی در نگرانی آینده گنگی که در انتظار بچه های ناز پروردشون بود ، دست و پا می زدن . اما به هیچ وسیله ای نمی تونستند که اون دو نفر رو راضی به ادامه زندگی با روالی عادی کنن . حال و هوای عید بود و سال نو . همه در تکاپوی پذیرفتن سال جدید بودن ، اما اون سال هیچ چیز نتونست ، این خوشحالی همگانی رو به خونه هر دو بیاره .
شاید تلخ ترین عید عمرشون همون سال بود . همه افراد فامیل و دوست و آشنا در دید و بازدید به سر می بردن ، اما اکثر اوقات اون دو نفر ، تو بهشت زهرا و کنار خاک مریم و علی سپری می شد ، حتی لحظه سال نو . خانواده هاشون دیگه از این وضع و بی سروسامونی اون دوتا خسته شده بودن و از طرفی هم اون دو تا به عزیزاشون قول داده بودن که همدیگر رو خوشبخت کنن . اما آیا این کار شدنی بود ؟ چندماهی از این ماجرا گذشت که دوباره زمزمه خانواده هاشون برای برنامه زندگی اونا به گوششون می رسید و بالاخره آقای حسابی به خودش اجازه داد که با جمشید صحبت کنه . جمشید علی رغم میلش و برخلاف انتظار پدرش چند روزی اجازه بریا فکر کردن خواست . مهشید هم همینطور . در حقیقت می خواستن این اجازه رو یکبار دیگه از مریم و علی بگیرن . رضایت هر دو به خونوادههاشون اعلام شد . اما به این شرط که تا سالگرد مریم و علی صبر کنن و همینطور جمشید آخرین ترم خودش رو هم بگذرونه . هر دو سالگر مریم و علی رو به خوبی برگزار کردن . جمشید هم مدرک دکترای خودش رو گرفته بود . هر دو در چند روزی که به عید سال نو مونده بود و در عین سادگی و به خواست خدا و سرنوشت با هم نامزد شدن و خواستار عروسی بدون جشن و سور و سات شدن اما خانواده هاشون به خاطر آرزوهاشون مخالفت کردن . برای جمشید و مهشید هم فرقی نمی کرد ف هر دو در حقیقت قلبشون رو همزمان با مرگ عشقاشون خاک کرده بودن . جشن عروسی در روز پنجم اردیبهشت ماه برگزار شد . هر دو از ابتدا می خواستن فقط با هم زندگی کنن اما خواسته مریم و علی برخلاف این امر بود . چون تنها شرط اون دو تا این بود که پنج شنبه و جمعه هرکس مال خودش باشه . جمشید ایام هفته رو سرکار بود . وقتی هم می اومد یا مهشید نبود یا اگه هم هردو بودن ، هرکدوم توی خلوت خودشون و با خاطرات گذشته زندگی می کردن . آخر هفته رو هم با خاک مریم و علی درد دل می کردن .
[FONT=times new roman, times, serif]یک سالی گذشت . هر دو برای همه فیلم بازی می کردن و به دروغ خودشون رو خوشبخت نشون می دادن . اما هر بازیگری از تکرار یه فیلم خسته میشه . زندگی خالی از هر لذتی شده بود . تنها عشقشون به این بود که آخر هفته بشه و به وعده هاشون عمل کنن . کم کم خونواده ها و اطرافیان متوجه شده بودن . از این طرف و اون طرف شنیدن که بچه می تونه خونشون رو گرم کنه . پدر و مادراشون هم اونا رو توصیه به بچه دار شدن کردن . اول مخالفت کردن ولی بعد از مدتی خودشون هم که از این وضعیت خسته شده بودن و احتیاج به سرگرمی و دلخوشی داشتن ، تصمیم گرفتن که بچه دار بشن . اما انسانها مالک خواسته هاشون نیستند . اونا بعد از مدتی فهمیدن که بچه دار نمی شن . با متخصص هیا فراوانی مشاوره کردن و دارو مصرف کردن . اما بعد از آزمایشات متعدد همه اونها مثل هم حرف می زدن . شما قادر به بچه دار شدن نیستید و هر دوتایی مشکل دارین .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید مهشید چون خواسته بچه دار شدن رو از خونواده ها پنهون کرده بودن ، این مسئله رو هم یعنی بچه دار نشدن رو هم از هم مخفی کردن . و در جواب سوالاشون می گفتن :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ما بچه دوست نداریم . نمی تونیم تربیت کنیم . دردسر داره ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهارسالی از زندگی هر دو می گذشت و همچنان در برابر سوالات پی در پی همون بهونه های تکراری رو تکرار می کردن . اما همونطوریکه ماه پشت ابر نمی مونه با کنجکاویهای دو خواهر موضوع برملا شد . خونواده هاشون از هردو خواستن قضیه رو جدی بگیرن و به فکر چاره باشن . اما جمشید و مهشید گفتن که این کارها رو قبلا انجام دادن و به چند متخصص هم مراجعه کردن ولی هیچ فایده ای نداره و هیچ کدوم قادر به بچه دار شدن نیستن . پنج سال از زندگی مشترک هر دو می گذشت . گوشه و کنایه های دو خواهر به هم شروع شده بود . شش سال از این ماجرا می گذشت و درگیری بین خانواده ها بالاگرفته بود و هر کدوم تقصیر رو به گردن دختر و پسر همدیگه می انداختن . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حالا این حرفا رو می زنید . اونموقعی که من و جمشید خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم تا به خواسته های دلمون برسیم . شما می گفتین : نه ! شما از بچگی مال همدیگه بودین . بین فامیل خوبیت نداره ، حالا چی شد جدا شدن من از جمشید و طلاق گرفتن خوبیت داره . نه من به خاطر علی هیچ وقت این کار رو نمی کنم . من به اون قول دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخه پسر بیا و به خاطر یه قول اشتباه که به دوتا مرده دادی خودتو بدبخت نکن ، ما هم آرزو داریم ! ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرزوی شما ، آرزوهای شما . تموم زندگی من و مهشید به خاطر همین آرزوها خراب شد . پس ما چی ، ما آرزو نداریم . از بچگی ما ، بریدین و دوختین ، به حرفای ما هم اعتنا نکردین ، به خواست آرزوهای شما ازدواج کردیم بازم به خاطر آرزوهای شما حالا از هم طلاق بگیریم ، دیگه امکان نداره . برای یک بار هم که شده باید جلوی شما و آرزوهاتون وایستاد . ما از اینجا میریم تا شما مجبور نشید به ما مثل آینه دق نگاه کنید . برای یک بار هم که شده باید من و مهشید صاحب سرونشت خودمون بشیم . در ضمن یکبار دیگه به مریم و علی بی احترامی کنید ، دور من یکی به عنوان پسر باید خط بکشین .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمشید و مهشید تصمیم گرفتن دور از پدر و مادر زندگی کنن . اونا چند منطقه اونورتر خونه خریدن و دوباره با هم زندگی کردن . البته با این کار خواستن تا از سرکشی مادراشون که کار هر روزشون شده بود نجات پیدا کنن . اونا می دونستن که از اگه از هم جدا بشن باز وضعیت فرقی نمی کنه ، چون این مشکل مربوط به هر دو نفرشون بود . به خاطر همین مسئله با خونواده هاشون قطع رابطه کردن . برای رهایی از این وضعیت دست به دامن خدا شدن و از پروردگارشون کمک خواستن .[/FONT]



***** پایان فصل هفت *****
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هشت

در یکی از روزهای خرداد جمشید و مهشید موقعیکه داشتن از بهشت زهرا بر می گشتن ناگهان به یاد خاطرات قدیم افتادن و کارهای پدر و مادراشون و شروع کردن به تعریف کردن و خندیدن ، اونا بعد از خوردن شام تصمیم گرفتن برن شاه عبدالعظیم ، زیارت کنن . موقع برگشتن جمشید متوجه شد که مهشید خیلی گریه کرده . دلش به حال خودش و اون سوخت . هیچ کس تنهایی اون دوتا رو درک نمی کرد . جوونی هردوشون در واقع به خار خواست پدر و مادرها حروم شده بود . کسی حرف و دلیل اونا رو برای ادامه زندگی با هم نمی فهمید . هر دو حتی برای پر کردن اوقات تنهایی خودشون با در و دیوار حرف می زدن اما اونا هم نمی تونستن درکشون کنن . جمشید دلش به حال تنهایی زیادی که داشتن خیلی سوخت . و با دلی شکسته رو به گنبد شاه عبدالعظیم فقط گفت :
کمکم کن .

موقعی که می خواستن سوار ماشین بشن و برگردن خونه ، از ته کوچه صدای گریه بچه ای رو شنیدن . اولش توجه نکردن و رد شدن . اما جمشید وایستاد و گفت :
مهشید صدای گریه اش قطع نمی شه . بریم ببینیم شاید بچه ی گدایی باشه و گرسنه باشه . مهشید مخالفتی نکرد . وقتی وارد کوچه شدن کسی رو ندیدن اما زیر تیر چراغ برق سبدی بود که صدا از اونجا می اومد . جمشید نگاهی به مهشید انداخت و رفت سراغ سبد . احساس عجیبی داشت . بجه ای رو دید که مدام گریه می کرد . بغلش کرد و گفت :
چه مادر بی خیالی ، بچه رو گذاشته اینجا و رفته دنبال کارش . چه آدمایی پیدا می شن !
رو کرد به مهشید و گفت :
اینجا بمونیم تا مادرش بیاد ؟ این دو رو بر سگ و گربه ولگرد زیاده !
دو سه ساعتی ،َ گذشت اما خبری نشد . تصمیم گرفتن بچه رو تحول پلیس بدن . موقع برداشتن پتو و لباسهای بچه نامه ای رو پیدا کردن به این مضمون :
باعرض سلام
قبل از هر چیزی باید از شما تشکر کنم که بچه ی مرا از گرسنگی و بی سرپرستی نجات می دهید . این دختر متعلق به پدری ست معتاد و بیکار و رو به مرگ . چون توانایی نگهداری از او را نداشتم ، تصمیم گرفتم او را سر راه بگذارم ، قبل از اینکه از گرسنگی بمیرد . این بچه لیاقت پدر و مادر خوبی را دارد که او را خوب تربیت کنند ، نه پدری مثل من و مادری که به دنبال خوشگذرانی و هوس خودش به همه چیز پشت پا زد . خیلی باید بی انصاف باشید که مرا بی عاطفه و بی غیرت بدانید . هر چقدر هم بی عاطفه باشم اما طاقت گرسنگی و گریه های مدام دخترم مریم رو نداشتم این بچه یادگار سالهای گدشته تلخ من است . حال از شما انسان شریف عاجزانه می خواهم که سرپرستی او را به عهده بگیرید و خوشبختش کنید .

مشخصات : مریم متولد 1/2/57 پدری گناهکار

جمشید نگاهی به مهشید انداخت . مهشید همه چیز رو از چشمانش خوند . با اینکه حس غریبی به دلش چنگ می انداخت با این حال بدون هیچ حرفی خواسته ی جمشید رو با سر تایید کرد . مهشید رانندگی می کرد . جمشید بچه رو که خواب بود بغل کرده بود . اسم مریم ، مریم خودش رو به یادش آورد . چقدر این چشمها شبیه چشمهای مریم بود . بی اختیار اشکی از گوشه چشم جمشید به روی گنه های بچه افتاد و بچه در خواب لبخند ملیحی زد .
مهشید ، این شباهت رو انکار کرد و گفت :
حالا چون اسمش مریمه ، شبیه مریم هم شد . من که شباهتی نمی بینم !
ولی خودش هم با این خنده ، به یاد خنده های شیرین مریم افتاد که تو بچگی ، چه بی دغدغه با هم قهقه می زدن . اما ، حالا اون خنده ها براش جذابیتی نداشت .
بین راه یه دست لباس و شیشه شیر برای بچه خریدن . رسیدن به خونه ، در طی چند سال گذشته ، این اولین باری بود که صدای بچه ای توی زندگی اونا شنیده می شد .
جمشید از مهشید خواست که تا لباسهای بجه رو عوض می کنه ، براش شیر گرم کنه و مقداری هم رقیق کنه . مهشید خستگی رو بهونه کرد تا بره بخوابه .
جمشید تو خودت می دونی من بچه داری بلد نیستم در ضمن خیلی هم خسته ام می خوام برم بخوابم .
مهشید منم بلد نیستم ولی باهمدیگه اینکار ها رو انجام می دیم . حالا برو براش شیر درست کن و بیار .
مهشید از لحن دستور مانند جمشید خوشش نیومد و با دلخوری رفت به طرف آشپزخونه . جمشید بچه رو بغل کرد و بهش شیر داد . چون مهشید این کار رو نکرد و گفت :
من می ترسم ، خیلی کوچولواِ ، بلد نیستم .
هردو بهش نگاه می کردن که با چه ولعی داره شیر می خوره ، جمشید تو این فکر بود که چه جوری باید سرپرستی این بچه رو به عهده بگیره . آیا قانون این اجازه رو بهش می ده ؟ ... و مهشید هم توی این فکر که چی می شد اگه این بچه مال خودشون بود نه از بزرگی خدا کم می شد و نه به جایی از دنیا بر می خورد . شاید زندگی سرد اونا با وجود این بچه گرم می شد . مهشید نیمه های شب از خواب بیدار شد . دید که برق اتاق بغلی روشنه و جمشید هم نیست . وقتی لای در و باز کرد جمشید رو دید که بچه رو یا همون مریم کوچولو را بغل کرده و به طرز عجیبی گریه می کنه . رفت جلو تر .



ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمشید چی شده ، چرا گریه میکنی ؟ بچه چیزیش شده ؟ حال خوودت خوبه ؟
مهشید ، مریم ، مریم اومد به خوابم ... یه بچه بغلش بود ، گذاشتش توی دستام .

مهشید همین بچه ، همین بود . هیچ کس نتونست ما رو خوشبخت کنه . مهشید لااقل بیا ما این بچه رو خوشبخت ...
مهشید برای اولین بار به مریم و اسمش حسادت کرد . همون حس غریب که به دلش چنگ میزد ، حالا داشت قوی تر میشد . صبح شده بود .مهشید با صدای خنده بچه بیدار شد . جمشید بهش شیر داده بود و مشغول بازی کردن بودن ، انگار که پدر واقعیش بود و خیلی وقته این بچه رو داره .
مگه نمی ری مطب ؟
نه! امروز می مونم به این خانوم کوچولو برسم !
مگه نمیخوای بری و به پلیس یا شیرخوارگاه تحویلش بدی ؟
نه ، میخوام چندروزی نگهش دارم .
بهش عادت میکنی َ، اونوقت واست سخت میشه تحویلش بدی .
اولا که تحویلش نمی دم ، این چند روز رو امتحان کنم ببینم بابای خوبی هستم یا نه ؟
در مورد بچه ی خودمون ؟ نترس اونموقع بابای خوب بودن رو یاد میگیری ؟
مهشید من تصمیم گرفتم این بچه رو نگه داریم . البته میخوام نظر تو رو هم بپرسم ، تو راضی ای ؟
ولی اون بچه مال کسی دیگه ست ، ما حق نداریم اونو نگه داریم ، اونم غیر قانونی ...
مال کیه ؟ مال پدر و مادری که ولش کردن توی خیابونا ، گرسنه و بدون لباس .
ممکن بود بمیره . بلایی سرش بیاد .
کار مردم به ما چه ربطی داره ، مگه ما وکیل وصی مردمیم ؟ بچشون بوده اختیارش رو داشتن ، به ما چه مربوط !
نه مهشید ، تو خودتو جای اونا بذار ، شاید تو هم توی بدترین شرایط حاضر به این کار بودی ، لابد ... من نمیخوام کسی رو محکوم یا تبرئه کنم ، به هر حال پدر اون بچه به وسیله نامه از ما خواسته تا از بچه اش مراقبت کنیم و خوشبختش کنیم .
من تصمیم رو گرفتم ، اگه میخوای تو هم ، کمکم کن .
ولی جمشید من این بچه رو نمی تونم قبول کنم ، اون از خون من نیست ... جمشید ما بازم باید صبر کنیم .
نه ، من این کار رو نمیکنم ، این بچه به من احتیاج داره همینطور من به اون . من دیگه حاضر نیستم یه بار دیگه مریم رو از دست بدم . می فهمی ؟ نگاش ، چشماش ، خندیدنش ، خوابیدنش ، ... منو یاد میرم میندازه . نه من حاضر نیستم !
مریم ... مریم ... این اسم شده کابوس زندگی من ، جمشید تو رو خدا بس کن .
دیگه مریمی وجود نداره ، مریم مرده ، این بچه اصلا شبیه مریم نیست . ولی تو نسبت به این اسم سادیسم پیدا کردی . تا حالا خاطراتش حالا ! خدایا چرا کابوس مریم تموم نمیشه ؟ خسته شدم هفت ساله ...
اما جمشید توی رویای خودش بود . وقتی دید مهشید ساکت نمیشه گفت : من به خواست همون مریم و همینطور دوست خودم حاضر به ازدواج با تو شدم . اونا ازم خواستن که تو رو خوشبخت کنم . این همه خوشبختی ، همه چیز برات فراهم کردم و چیزی برات کم نذاشتم . فقط قلبم رو نتونستم بهت بدم . همون کاری که تو کردی ، پس سردی زندگی ما به هیچ کس مربوط نیست !
اما اگه میخواستی ، من میتونستم علی رو فراموش کنم ، و تو رو خیلی بیشتر از علی دوستت داشته باشم . می بینی که توی این چند سال منم خودم رو وقف تو کردم و به همین خاطر از پدر ومادرم بریدم ...
مهشید که دید جمشید رو ناراحت کرده لحن صداش رو آروم تر کرد گفت : جمشید به خدا من خوشبختم ، هیچی نمیخوام ، فقط این بچه نباشه . عیب مال هر دوتاییمونه ، حالا هم که بچه میخوایی ، بریم یه بچه دیگه رو بیاریم ولی نه این !
همین که گفتم ، فقط همین بچه ، یا مریم یا هیچ بچه ی دیگه ای رو قبول نمیکنم ...
بله دیگه ، تو مریمت رو پیدا کردی یا بهتر بگم یه عروسک پیدا کردی که جای همه چیز حتی مریم از دست رفته ات رو برات پرکنه ، منم لولوی سرخرمنم .
لابد منم باید یه علی واسه ی خودم پیدا کنم ؟
و برای اولین بار مزه سیلی جمشید رو چشید . کاری که قبل از این هیچ وقت سابقه نداشت . تمام وجود جمشید از عصبانیت میلرزید . نشست و مریم کوچولو رو به خودش فشرد . مهشید رفت داخل اتاقش و با چمدون لباسهاش بیرون اومد .
مهشید منو ببخش ، بخدا دست خودم نبود ، تقصیر ... حالا داری کجا میری ؟
اگه منو میخوای باید قید این بچه رو بزنی ، وگرنه من بر نمی گردم .
مهشید بیا برگرد و همه چیزایی رو که با هم ساختیم خراب نکن ! بذار بفهمن در مورد ما چه اشتباهی کردن .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما مهشید بدون اینکه به حرفهای جمشید اعتنایی کنه ، گذاشت رفت . وقتی که خانواده هاشون خبردار شدن دوباره مشاجره های قدیمی شروع شد ، ولی اینبار همه با هم ، هم عقیده بودن . خانوم حسابی بعد از چند روز رفت پیش پسرش و گفت :
جمشید جان توی این چندسال هر کاری که دلت خواسته کردی ما هم هیچ نگفتیم ! ولی قبول یه بچه غریبه ، تا حالا توی فامیل سابقه نداشته ...

مادر ، تو رو خدا بس کنید مقصر بدبختی من و مهشید ، شماها هستین . من هر کاری که دلم خواسته کردم یا شماهایی که اون روز بهتون التماس میکردم که باهام بیایید خواستگاری مریم و نیومدید ؟ فامیل ، فامیل . این فامیل به چه درد من میخوره . اگه روی حرفتون پافشاری نمی کردین حالا من غرق در خوشبختی بودم و مریم من هم زنده می موند . تا به این سن که رسیدم یه بار روی حرفتون نه نیاوردم ، حالا میخوام این کار رو بکنم . حالا میخوام با بزرگ کردن این بچه ، احساس خوشبختی کنم ... .
خانوم حسابی خیلی سعی کرد جمشید رو از کارش منصرف کنه ، اما نتونست .
ببین پسر ، با این کارت به همه چی پشت پا می زنی ، به زندگیت به زنت ، به خوشبختی ، به همه چی .
مادر خوب من ، من تازه با این کار دارم خوشبخت میشم ، می خوای باور کن می خوای باور نکن . همتونو میگم ، من فقط با این بچه خوشبخت میشم ، همین .
چند هفته ای از قهر مهشید میگذشت و پدر و مادرش وقتی دیدن اصرار به جمشید فایده ای نداره ، مهشید رو ودار کردن که در خواست طلاق بده ، اونم با اینکه قلبا نمیخواست این کار رو انجام بده اما برای ترسوندن جمشید و حرف زدن با اون درخواست طلاق داد . اما جمشید انگار جوهره زندگیش رو تازه پیدا کرده بود ، به هیچ چیز توجه نکرد . او به صورت قانونی سرپرستی مریم رو به عهده گرفت و براش به اسم خودش شناسنامه گرفت . جمشید هیچ جا اونو ترک نمی کرد .حتی سرکارش ، حتی در جلساتی که مربوط به کارش بود ، مریم همیشه کنارش بود . هرچیزی امکان داشت یادش بره به جز عمل کردن وعده آخر هفته با مریم به همراه مریم کوچولو و هرکار دیگه ای که مربوط به راحتی و بزرگ شدن اون بچه بود . مثل مادری قدم به قدم و لحظه به لحظه ازش مواظبت میکرد . تقریبا دو ماهی از رفتن مهشید میگذشت که یه روز صبح برگشت . کلید انداخت و وارد شد . ساعت هفت بود و جمشید در حالیکه مریم کوچولو توی بغلش بود ، روی کاناپه خوابش برده بود . نیم ساعتی نگذشت که جمشید با صدای گریه مریم بیدار شد . ناگهان مهشید رو روبروی خودش دید که داره نگاهش می کنه . اولش فکر کرد خواب دیده اما ...
صبح بخیر ، مثل اینکه این بچه رو از کارت بیشتر دوست داری ؟
سلام ، نه ، مگه ساعت چنده ؟ دیشب یه کم تب داشت ، مجبور شدم تا دیروقت بیدار بمونم . راستی چطور شد برگشتی ؟ تو که خواستی طلاق بگیری ؟
اون کار خاله ی خودت بود نه من ، در ضمن اومدم ازت بخوام که یه بار دیگه انتخابم کنی !
چی شد ؟ مهربون شدی !
تو اینقدر خوبی که حتی مرده ها هم دوست دارن ! ...
می تونی به خواب و مرده ها و قولی که دادی اهمیت ندی و به زندگیت برسی .
اگه هم خواستی بمونی که البته جای تو همیشت توی این خونه هست و هیچ کس نمیتونه جای اونو پر کنه . حالا ما دونفریم ، اگه میخوای بمونی ، یا هر دو ، یا هیچ کدوم !
هر دو شما رو انتخاب میکنم ، ولی از الان بگم ، نباید از من انتظار داشته باشی که رل یه مادر از خودگذشته رو براش بازی کنم !
احتیاج به فداکاری نداره فقط یه کم مواظبت و رسیدگی میخواد ، لااقل تا موقعیکه سرکارم ...
یک بار دیگه زندگی اونا شروع شد البته اینبار سه نفره ، حالا دیگه بدون هیچ پشتیبانی باید زندگی رو ادامه می دادن چون همه فامیل ترکشون کردن حتی خونواده هاشون . تنهای تنها ! مهشید شاید به خاطر قولی که به علی داده بود این کار رو میکرد و به خاطر عشقی نافرجام و حالا می خواست این کمبود رو یه جوری جبران کنه و هر شرطی رو به خودش تحمیل میکرد ، حتی نگهداری از بچه ای که دیدنش براش غیر قابل تحمل بود . راستی چرا اون نمی تونست فرشته ای کوچیک و دوست داشتنی مثل مریم رو دوست داشته باشه شاید دلیلش شباهت واقعی اون بچه به مریم یا حسادت به اون که حالا تمام وجود جمشید رو احاطه کرده بود کاری که خودش توی این چندسال نتونسته بود انجام بده . همیشه این آرزو رو داشت که علی زنده بود و حالا با برگشتن از سرکار ، با نوازشی تمام خستگی های روزانه ی اونو رفع میکرد . بعد علی رو دید که با بچه ای که داشتنش رو آرزو میکرد ، بازی میکرد و هر سه ... اما حالا با اومدن زیور به اون خونه ، که هم از بچه پرستاری میکرد و هم کارای خونه رو انجام میداد ، عملا هیچ کاری نداشت که انجام بده .
وقتی به جمشید اعتراض کرد که چرا کلفت آوردی ؟ اون گفت میخوام راحت باشی . بشین واسه ی خودت کتاب بخون ، کلاس برو و خودت رو سرگرم کن فهمید توی اون خونه هیچ نقشی نداره .به اون بچه هم علاقه ای نداشت . با تماس های مکرر جمشید می تونست بفهمه تنها چیزی که از خونه براش مهمه فقط اون بچه است و بی قرار دیدن اونه .
البته مهشید کم لطف بود که نمی خواست باور کنه جمشید اول حال اونو میچرسه بعد اون بچه رو . با چشمای خودش میدید که وقتی میاد خونه با یه احوالپرسی ساده فقط سراغ مریم رو میگیره و عاشقونه بغلش میکنه و می بوسدش . بعضی وقتها هم توی خلوت دیده بودش که گریه هم میکنه . تاب تحمل این صحنه ها براش خیلی سخت بود ولی به خاطر علی تحمل میکرد .
روزها و ماهها میگذشت و مریم بزرگتر میشد و علاقه جمشید و حسادت مهشید هم بیشتر . با اینکه روزها کار جمشید به خاطر زخمی های تظاهرات انقلابی خیلی زیاد بود و زخمی های زیادی رو باید معالجه کرد ولی باز هم مانع از این نمی شد که لحظه به لحظه حال دخترش رو نپرسه . اولین سالگرد تولد مریم شد .
جمشید جشن بزرگی ترتیب داد . خونواده هاشون رو هم دعوت کردن ولی اونا نیومدن . تمام دوستان و همکاران جمشید به همراه خونواده هاشون بودن . بعد از رفتن مهمونها ، جمشید در حالیکه مریم بغلش خواب بود به مهشید که کنار استخر نشسته بود و به آب زل زده بود ، نزدیک شد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیخوایی بخوابی ؟
نه ، خوابم نمیاد به زیور کمک میکنم ، تو بر بخواب

خیلی باید خسته باشی ! ازت تشکر میکنم با اینکه می دونم خوشحال نبودی و خوشبخت نیستی ، ولی جلوی مهمونا خودت رو خیلی خوشحال و خوشبخت نشون دادی و مریم رو مثل مادر بغل می کردی و عکس میانداختی !
من به خاطر تو هر کار می کنم ولی ...
مهشید در حالیکه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دوباره به آب نگاه کرد .
به خاطر من یا به خاطر قولی ... آه ... اصلا ولش کن . نمی خوام شادی امشبم رو بهم بریزم . راستی مهشید نمی خواستم بهت بگم ولی خودتم توجهی نمی کنی ، خیلی لاغر شدی . یه کم به خودت برس !
باید از مریم ممنون باشم که بالاخره اجازه داد به من هم توجهی کنی !
جمشید چیزی نگفت . فهمید که در حق مهشید کوتاهی کرده . مهشید ادامه داد :
راستی جمشید دوست نداشتی به جای مریم ، الان بچه ی خودمون تو بغلت بود ؟
خدا نخواست وگرنه این آرزوی قلبی من بود و من هم تسلیم خواست خدا .
همین که م ریم رو بهم داد تا جای بچه ای که هیچ وقت نمی تونیم داشته باشیم رو برام پر کنه همیشه شکرش می گم و قانعم . الان من مریم رو شاید خیلی بیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم آخه این وضعیتش فرق میکنه ...
مهشید بغض کرده بود و چیزی نمی تونست بگه حتی وقتی جمشید شب بخیر گفت ، ولی بعد از رفتن اون بغضش ترکید .




پایان فصل هشت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حدودا دو هفته از اون شب گذشته بود . مهشید به یکباره سر میز شام حالش بد شد و رفت به طرف دستشوئی . جمشید بعد از چند دقیقه رفت که ببینه چش شده .
مهشید درو باز کن ... چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...

تو برو شامت رو بخور . من حالم خوبه ! ...
پس زود بیا تا شام سرد نشده .
مهشید آبی به دست و صورتش زد و برگشت سر میز .
حالت بهتر شد ؟ به زیور گفتم برات دارو بیاره .
آره بهترم ! نمیدونم ، یک دو روزه حالم این جوریه ، بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبی .
و با دیدن اخم جمشید ادامه داد .
به خدا هم بخاطر اینکه سرت شلوغ بود و هم اینکه نگرانت نکنم رفتم پیش اون . آزمایش نوشت فردا میرم جوابش رو میگیرم .
فردا بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتی ، میای پیش خودم یه تست کلی ازت بگیرم . امیدوارم چیزی نشده باشه .
جمشید توی مطبش نشسته بود که مهشید به همراه مریم وارد اتاق شدن .
جمشید مریم رو بغل کرد و گفت :
عزیز کوچولوی من حالش چطوره ؟
مهشید دوباره حالش بهم خورد .
مهشید ، تو رو خدا یه کم مواظب خودت باش ... بیا ، بیا بشین اینجا تا حالت بهت بشه . خانوم داوودی یه کم آب قند بیارید . چرا خودت رو اینقدر آدم سالم بمونه ؟
قربون وروجکم برم ، مگه نه بابایی ؟ ...
مریم با خنده ای جوابش رو داد و برای اولین بار و دست و پا شکسته جمشید رو بابا صدا کرد . این اولین کلمه ای بود که مریم به عنوان حرف زدن یاد گرفت . جمشید چنان قهقهه ای زد که منشی با ترس در اتاق رو باز کرد و گفت :
بفرمایین ، آب قندی که گفته بودید ، ببخشید اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟
آره بهترین اتفاقی که می تونست بیفته ، مریم من حرف زد ، منو بابا صدا کرد .
خانوم داوودی برید شیرینی بخرید و به همه بدین . همه باید توی شادی من شریک باشن . اصلا امروز ویزیت همه مریضا رایگانه ...
جمشید اونقدر خوشحال شده بود که اصلا یادش رفت که برای چی به مهشید گفته بود بیاد اونجا . مهشید هم چیزی نگفت و بدون مریم برگشت خونه ولی توی راه خیلی گریه کرد .
ببخشید دکتر ، جناب محبوبی پشت تلفن کارتون داره ، صحبت می کنید ؟
بله ، بله اصلا خودم می خواستم بهش زنگ بزنم . سلام امیر جون ، حالت چطوره ؟
سلام جمشید جان ، زنگ زدم ازت مژده بگیرم ! راستش مهشید خانوم قرار بود بیاد جواب آزمایش رو بگیره ولی نیومد ، این بود که زنگ زدم .
ااا مگه تو خبردار شدی . عسل من حرف میزنه بیا بابا به عمو بگو حرف زدی ، به من گفتی بابا ...
جمشید جان ، گوش کن ، من دارم میرم بیمارستان ، زیاد وقت ندارم . واسه این بهت زنگ زدم که بگم تو داری واسه ی بار دوم بابا میشی !
جمشید که داست با دست دیگه اش مریم رو قلقلک میداد ، یکدفعه خشکش زد .
الو ، الو جمشید گوشت با منه ، دیروز که خانومت رو دیدم یه چیزای حدس زدم ولی آزمایش کردم ، حدسم درست بود ، ولی این دیگه آخریش باشه آ ، فرزند کمتر ، زندگی بهتر ، تازه خرجش کمتره ... گوش میدی ؟ الو ...
ولی جمشید چیزی نمی گفت . خط دوم مطب زنگ زد .
الو خانوم داوودی برو ببین دکتر چش شد ؟ نه جواب میده ، نه تلفن رو قطع میکنه ، بعد به من زنگ بزنید !
منشی با دیدن وضعیت جمشید آبی به صورتش پاشید .
دکتر حالتون خوبه ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شماره دکتر محبوبی رو بگیرین ! زود باشید . الو امیر میتونی یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟
ما رو بگو ، چی شد ! خوبه بچه دومه ! ببینم چرا سر اولی سکته نکردی ؟
امیر تو رو خدا ، گفتم یه بار دیگه تکرار کن ؟
هیچی بابا ، تو داری برای بار دوم بابا میشی !
امیر مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟!
ببینم نکنه از ناراحتی بهت شوک وارد شده ؟ نه بابا دو بارم آزمایش کردم .
امیر اگه اشتباه کنی چه ؟!
ببینم نکنه ، یا شایدم به تخصص من شک داری ؟ بابا دست مریزاد ، اگه حرف مردم عادی بود یه چیزی ...
نه امیر جان اگر شد سر فرصت قضیه رو برات تعریف میکنم ! فعلا خداحافظ !
جمشید برای چند دقیقه بهت زده به مریم نگاه کرد که داشت با گوشی پزشکی بازی میکرد . او مات سرنوشت و تقدیرش و شگفتیهای کار خدا شده بود .
شایدم از برکت وجود مریم بود . بعد از نیم ساعت تصمیم گرفت به خانواده ی خودش و مهشید خبر بده . وقتی زنگ زد گفت :
یه مهمونی به مناسبت آشتی کردن همدیگه ست و حتما باید بیایید .
اما اونها اولش بهونه آوردن ولی وقتی اصرار جمشید رو دیدن قبول کردن که سر ساعت هفت همگی اونجا باشن .
جمشید سفارش کیک بزرگی رو داد و لباس زیبایی رو به عنوان هدیه برای مهشید خرید و ساعت چنج از بیمارستان مرخصی گرفت و به همراه مریم رفت خونه . مهشید با وارد شدن جمشید اونم اینقدر زود و همراه با هدیه تعجب کرد ولی نشون نداد . جمشید گفت :
نمی خوای بپرسی این هدیه مال کیه واسه ی چیه ؟!
وقتی که چیزی رو میدونم واسه ی چی بپوشم ؟ هدیه مال نور چشمت و به مناسبت اینه که اولین باریه که حرف زده و جالبتر اینکه گفته بابا !
البته این هدیه کوچولو به همون دلیلی که تو گفتی ، ولی این هدیه مال مهشید خانومه ، واسه ...
این لطف رو باید ممنون مریم باشم که بهت اجازه داده واسه ی من ولخرجی کنی !!
مهشید خیلی بی انصافی ،چی واست کم گذاشتم ؟ یا کی ، کم و کسری داشتی ؟ هر وقت پول خواستی ندادم ؟
همه ی اینا درست اما یه بار هم نشده که با هم بریم ...
تو رو به خدا امشب دیگه بس کن ، اصلا نمیخوام بحثی پیش بیاد ! حالا بازش کن ببین خوشت میاد یا نه ؟
مهشید هدیه رو باز کرد . لباسی بود که هم رنگش رو دوست داشت و هم مدلش خیلی قشنگ بود . ولی فقط لبخندی زد و با کنایه گفت :
اگه مریم بزرگ بود می گفتم کار اونه ولی از تو این سلیقه بعیده . حالا به چه مناسبت ؟
بلند شو برو یه دوش بگیر و بپوشش . مناسبتش رو بعدا می فهمی !
مهشید همین که خواست بلند بشه . سرش گیج رفت و افتاد روی کاناپه .
مثلا صبح اومدم پیشت که دردم رو بفهمی ولی صدای مریم رو که شنیدی . همه چی رو فراموش کردی ! مطمئنم اگه اون لحظه هم می مردم ، اصلا حواست به من نبود !
محبوبی خودش زنگ زد و نتیجه آزمایشات رو بهم گفت . سالم سالمی ! فقط یه کم ضعیف شدی ! در ضمن از بابت صبح معذرت میخوام !
بازم معرفت محبوبی !
دوباره شروع نکن . حالا یه شربت می خوری و می ری کاری رو که گفتم انجام می دی . امشب مهمون داریم .نپرس کیه که سورپریزه ! منم به زیور کمک می کنم .
می دونی که اصلا حال و حوصله دوستات و مسائل پزشکی رو ندارم . من می رم بخوابم حالم خوب نیست .
گفتم که ، مطمئنم خوشحال می شی !
جمشید جریان مهمونی رو به زیور گفت . زیور خیلی خوشحال شد . جمشید هم رفت تا یه کم به سر و وضع خونه و بعد مریم برسه .
مریم ، عسلم . بابا بهت قول میده . حتی اگه صد دفعه هم بچه دار بشم ، بازم سوگولی همشون تویی . تو قلب بابایی ! می دونم تو نمی تونی جوابم بدی اما خوب می فهمی چی میگم . حالا بریم توی حیاط بازی !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم با گفتن بابا و خنده ای که کرد جواب جمشید رو داد . جمشید همراه با بغضی که توی گلو داشت و اشکی که از چشمش می ریخت بردش توی حیاط .
نفهمید چقدر گذشته ، اما دید که مهشید داره صداش میکنه که بره در و باز کنه .

مهشید چقدر این لباس بهت میاد و قشنگ شدی !
حالا برو درو باز کن ، بعدا تعریف میکنی !
سلام خیلی خوشحالم کردین . اومدین . ولی چند لحظه وایسین ...
جمشید کی بود ؟
مهشید چند لحظه چشماتو ببند . بفرمایید تو !
حالا بازکن !
وای ... سلام مامان ، آقا جون ، خاله جون ...
سلام عروس گلم ، چقدر قشنگ شدی ... ما که قهر نکردیم ، ولی شما گفتین می خوایم آشتی کنیم ما هم اومدیم !
جمشید چرا چیزی به من نگفتی ... ببخشید تو رو خدا ، من اصلا خبر نداشتم .
واسه همینم اینقدر دست و پاچه شدم . بفرمایید تو . خیلی خوشحالمون کردین .
مهشید گیج شده بود و بر و بر جمشید رو نگاه میکرد . تو فکرش دنبال علتی واسه کار جمشید می گشت اما چیزی به فکرش نرسید . همه رو به داخل خونه دعوت کرد .
جمشید گل ها رو ازشون بگیر و راهنمایی شون کن .
شما برین تو ، من چند دقیقه دیگه میام .
بعد مریم رو تو آغوشش فشرد و گفت :
مریم ، بابایی ! اینا پدربزرگ و مادربزرگاتن . اصلا خجالت نکشی ها . تو فقط تو بغل خودم می مونی . فهمیدی .
بعد اونو با حسرت بوسید . در این هنگام زنگ در به صدا در اومد .
ببخشید منزل آقای حسابی ، سفارشتون رو آوردم !
بله بفرمایید ! خودمم ! از این طرف ...
مهشید با دیدن کیک دیگه طاقت نیاورد و پرسید :
جمشید تو رو خدا بگو این کارا واسه چیه ؟
هیچی ، بد کردم ، دور هم جمع بشیم و بگیم و بخندیم . البته بی دلیل هم نیست که بعد از شام می گم . حالا هم فقط می گیم و می خندیم . امشب رو حتما باید خوش می گذروندیم و جشن می گرفتیم .
همگی حال و احوال همدیگر و پرسیدن . تقریبا یکسالی می شد که از وضعیت خودشون و فامیلها خبری نداشتن .مهشید خیلی شاد بود . درسته همگی شاد بودن و می خندیدن . ولی وقتی میدیدن جمشید تمام ساعات حتی برای یک لحظه هم اون بچه رو از خودش دور نمیکنه ، به یکباره خنده هاشون محو میشد .
صحبتها همچنان ادامه داشت تا اینکه موقع شام رسید . بعد از صرف شام با صرارهای مهشید ، جمشید شروع کرد به صحبت .
دعوت کردن خانواده عزیزم و خانواده خاله جون چند تا دلیل داشت ، اول اینکه خیلی وقت بود با اونا دور هم نبودم و آرزوی همین مهمونی رو داشتم . گرچه از دورادور دیده بودمشون ولی حرف زدن با اونا اونم تو همچین موقعیتی یه چیز دیگه ست . دوم ، مهشید بدجوری تنها شده بود و دلتنگی میکرد . خب با این کار از این تنهایی در می اومد . سوم ، لازم بود یعنی دیگه وقتش بود با اولین نوه تون یعنی مریم ، دختر کوچولوی ما آشنا بشید و همینطور اون پدربزرگ و مادربزرگا و دایی ها و عمه اش .
در این لحظه همگی اخم کردن .
جمشید جون به لبم کردی بگو دیگه .
اما دلیل چهارم و آخر . امشب میخوام شیرین ترین خبر زندگی مشترکمون رو بهتون بدم و اینکه ما داریم صاحب دومین بچه ی خودمون میشم . یعنی من برای بار دوم پدر میشم .
و بعد به مهشید که نفسش بند اومده بود رو کرد و گفت :
مهشید خانم هم بر اولین بار طعم مادر شدن واقعی رو می چشه .
مهشید تمام تنش می لرزید بعد گریه اش گرفت . همگی گریه میکردن و اونو می بوسیدن و دائم بهش تبریک میگفتن و خدا رو شکر میکردن . بعد از گذشت دو سه ساعتی ، خانواده حسابی تصمیم گرفتن برن . اما خانواده تهرانی به خاطر حال مهشید پیشش موندن . موقع رفتن مادر جمشید گفت :
مادرجون حالا که شکر خدا ، خودتون صاحب بچه شدین ، دیگه این بچه رو تحویل شیرخوارگاه بده !
جمشید با صدای که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت :
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا