[FONT=times new roman, times, serif]
خدایا این آخرین حرفای مریم بوده قبل از اینکه از دنیا بره . جمشید نامه رو سراسر با اشک و آه خوند . پاهاش لرزید و زانوهاش خم شد و با دو کف دست افتاد روی زمین . نامه رو گذاشت روی قلبش و اشک ریخت . سروان گفت : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
آقای حسابی بلند شین برسونمتون خونه ، حالتون اصلا خوب نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
نه جناب سروان ، من میرم میعادگاه همیشگیم ، خونه من اونجاست ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سروان با دنیایی اندوه و سوال اونو ترک کرد و رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید داشت آماده می شد که با علی بره بیرون که تلفن زنگ خورد . بعد از چند لحظه خانوم تهرانی مهشید رو صدا زد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید ، مادر ؟ پدر مریم ، کارت داره ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سلام آقای جون ، حالتون خوبه ؟ چرا صداتون می لرزه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سلام مهشید جان ، یه سربیا کارت دارم ... ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
چشم ، فقط اینکه مشکل خاصی که پیش نیومده ؟ یعنی اگه حالتون خوب نیست با دکتر بیام ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
نه دخترم فقط زود بیا ، منتظرتم ! خداحافظ .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید با عجله رفت . حاجی خودش در و باز کرد و رفت تو . دید که حاجی اصلا حالش خوب نیست و تمام تنش عرق کرده و داره نفس نفس می زنه . یه کم آب آورد و داد به حاجی و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
برم به دکتر زنگ بزنم ، بیان شما رو ببینن ؟ حالتون اصلا خوب نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
نه دخترم ، فقط گوش بده ، باهات حرف دارم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
نه آقا جون ، آخه شما اصلا نمی تونید نفس بکشید . قرصاتون کجاست ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
من حالم خوبه ، فقط یه چیزی هست که مریم گفته حتما بهت بدم . مهشید جان من فرصت زیادی ندرام ، منم دارم می رم پیش مریم و مادرش . این نامه مریم موقع مرگشه ، گفته که یه صندوقچه داره که تو از اون خبر داری . فکر می کنم یادگاریاش باشه . بدرد من که نمی خوره . اما تو می تونی ازشون مراقبت کنی . برو توی اتاقشه ، زیر تختش . ورش دار و بیا ، زود باش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید با عجله رفت ، در اتاق مریم رو باز کرد . این اولین باری بود که بعد از مرگ مریم پا به این اتاق می ذاشت . چقدر از این در و دیوار و قابها خاطره داشت . صندوقچه رو برداشت . بلند شد و اومد پایین . اما دید که حاجی بیهوش شده و نبضش نمی زنه . با عجله رفت و به همسایه بغلی اطلاع داد که زنگ بزنه به بیمارستان . موقع انتقال صندوقچه رو برداشت و به همراه حاجی رفت بیمارستان . حاجی رو بستری کردن . مهشید برگشت خونه . براش خیلی مهم بود که آخرین حرفهای دوست عزیزش رو بخونه . در حالیکه این حرفها رو باید می شنید ... باعجله رفت توی اتاق خودش و در رو قفل کرد . یادگاریهای مشترکشون بود از بچگی تا همین اواخر . همه رو تک به تک بوسید و گریه کرد ، و چند بار هم آروم ، مریم رو صدا کرد . مریم حتی عزیزترین چیزهایی رو که داشت داده بود به اون . حتی نامه های جمشید وعکسی که چهارتایی با هم انداخته بودن . هرکدوم یه دونه از اون عکس داشتن ! چشمش خورد به پاکتی که روش نوشته شده بود ** برای خواهر خوبم مهشید **[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید نامه رو باز کرد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سلام به دوست خوب و خواهر عزیزم مهشید ، کسی که همه حرفهای تنهاییام مال اون بود . مهشید عزیزم ، منو ببخش . اجل مهلت نداد قبل از مرگم ، یکبار دیگه تو رو ببینم و صورت ماهت رو ببوسم . از طرف من ، از جمشید عزیزم هم خداحافظی کن . متاسفانه زمونه حسود و آدمای بدتر از اون نذاشتن من در کنار جمشید و تو خوشبخت باشم ، می خوام به حقیقتی اعتراف کنم اما ازت قول می گیرم که فقط پیش خودت بمونه ، من خودکشی نکردم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
خدایا مریم چی نوشته بود . این راز رو برای همیشه باید تو سینه اش حفظ میکرد و قاتل هم آزاد برای خودش بچرخه ، مهشید بعد از تمام کردن نامه انگار که تو این دنیا نبود و روحی در بدن نداشت . خانوم تهرانی که نگران حال مهشید شده بود رفت تو اتاقش .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید مادر ، تلفن کارت داره ... جمشیده ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
اما مهشید مثل بیماری روانی فقط نگاه می کرد . مادرش با دیدن اون صندوقچه ، پرسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مادرجون ، اینا چیه ، واسه چی اینجوری شدی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
اینا یادگاریهای مریمه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید جون ، جمشید منتظرته ، حرف می زنی یا بگم حالش خوب نیست . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
آره بهش بگین حالش خوب نیست . اصلا من مردم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
و در اتاق رو بست . دم غروب جمشید اومد پیش مهشید که حالش رو بپرسه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سلام خاله ، مهشید خوبه ؟ اومدم حالش رو بپرسم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
نمی دونم خاله ،صبح بابای مریم زنگ زد ريال کارش داشت . سه چهار ساعتی گذشت که اومد خونه و یه راست رفت توی اتاقش . درو هم قفل کرده و فقط صدایش گریه اش میاد ... ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
جمشید در زد و اجازه خواست . اما مهشید در و باز نکرد . جمشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید ، در و باز کن . اومدم باهات حرف بزنم . واست پیغام دارم . درو باز کن ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سلام بیا تو ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
علیک سلام ، به همین زودی خواهرت رو فراموش کردی . امروز نه تو اومدی ، نه حاجی ! صبح پیشش بودم . حالش زیاد خوب نبود . قبل از اینکه بیام اینجا ، رفتم حالش رو بپرسم ، در و باز نکرد . وقتی خاله گفت تو هم حالت خوب نیست نگران شدم ، علی هم صبح اومد پیشم . انگار قرار بوده صبح باهم برید بیرون . گفت نیومدی ؟ ببینم مثل اینکه خیلی گریه کردی . اتفاقی افتاده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
حاجی صبح بهم زنگ زد ، رفتم پیشش ، حالش خوب بنود . بردیمش بیمارستان و بستری شد . این صندوقچه رو بهم داد . بیا این نامه ها مال مریمه ، نوشته بدم به تو . بقیه چیزها رو هم داده براش نگه دارم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
جمشید به صندوقچه نگاهی کرد و پاکت نامه ها رو برداشت . همشون بوی مریم رو می دادن . جمشید آهی کشید و به مهشید نگاه رکد که چقد آروم اشک می ریخت . جمشید خداحافظی کرد و رفت بیمارستان . حالش از اونجا بهم می خورد . اون بیمارستان ، مریم رو ازش گرفته بود ولی بخاطر حاجی باید می رفت .اول یه سر به نگهبان زد و حالش رو پرسید . بعد هم رفت بالا ، از پرستار سراغ تخت حاجی رو گفت . حالش زیاد خوب نبود . جمشید ازش خواست که شب رو پیشش بمونه ، ولی حاجی قبول نکرد و گفت : جواد یه سر اومده و گفته شب بر می گرده پیشش . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
علیرغم میل جمشید ، حاجی اصرار کرد که بره خونه . جمشید بعد از تهیه کردن داروهای حاجی و اطمینان از خوب بودن حالش رفت خونه . تنها جایی که می تونست خیلی راحت به مریم و خاطراتش فکر کنه ، اتاقش بود . جمشید شب تا صبح رو با خوندن نامه های مریم سپری کرد . صبح هم طبق معمول آماده شد و رفت بهشت زهرا ، اما مهشید زودتر از او اومده بود . از چشمای هردوتاییشون معلوم بود که شب نخوابیدن و گریه کردن . بعد از خواندن فاتحه ای ، جمشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید تو می دونی مریم رو کی کشت ؟ قاتل مریم ، جواده مگه نه ؟ ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
چی میگی جمشید ، جواد نمی تونه قاتل باشه ! اونم قاتل خواهرش مریم ! ... [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید کمکم کن قاتل رو پیدا کنم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی . پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست . تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
الو مهشید ، زود بیا بیمارستان ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
سلام آقا جون ، حالتون خوبه ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
حاجی اصلا حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
منم بهت زنگ زدم که بیای...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
ببینم جواد اصلا نیومده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
در همین لحظه پرستار اومد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
مریض شما دوتا رو صدا می کنه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
رفتن بالای سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
بچه منو ببخشید جمشید حلالم کن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی حیاط و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پایان فصل پنج[/FONT]