از همین حالا میگم ، هرکسی که منو بخواد ، باید مریم رو بچه من و اولین بچه ی من بدونه وگرنه دیگه هیچ وقت سراغی ازش نمی گیرم . همین حرف رو به مهشید هم گفتم .
و بدون خداحافظی مریم رو بغل کرد و رفت توی اتاق مریم . تا اونو بخوابونه . بعد از گذشت یک ساعت مهشید در زد و وارد اتاق شد . کنار جمشید نشست و گفت :
جمشید مطمئنی این خبر درسته یعنی آزمایشات اشتباه نشده یا ... ؟
اگه به امیر شک داری فردا بیا پیش خودم یا یه دکتر دیگه . اما من صد در صد مطمئنم . الکی مهمونی نگرفتم . حالا هم بروبخواب . بذار بچه بخوابه !
مهشید با حالتی عصبانی بلند شد و در حین خارج شدن گفت :
با اینکه مشکلمون دیگه حل شده باز دست از سر این بچه ور نمیداره ... !
اما جمشید توی رویاهای خودش غرق بود و توجهی نمی کرد . روزها پشت سرهم میگذشت و مریم روز به روز بزرگتر و قشنگتر میشد و عشق و علاقه ی پدرش به اون بیشتر و همینطور حسادت مهشید که حالا همه از اون پشتیبانی میکردن . 9 ماه به سرعت گذشت و اولین بچه ی اونا به دنیا اومد . اما بچه به دلیل ضعف شدید مهشید و همینطور مصرف کردن داروهای آرام بخش اعصاب به خاطر عصبی شدن شدید ، خیلی ضعیف بود و زردی شدید داشت و بعد از سه روز فوت کرد .
یکبار دیگه چرخ زمونه ، یکی دیگا از عزیزترین افراد زندگی جمشید رو ازش گرفت . البته مجبور بود به خاطر رعایت حال مهشید که موقتا به بخش اعصاب و روان انتقال داده شده بود حرکتی نکنه که بشتر باعث بدی حال مهشید بشه .
جمشید مجبور بود یکبار دیگه به بهشت زهرا بره و کسی رو که چندین سال منتظرش بود به خاک بسپره . با اینکه غم بزرگی به دل جمشید نشسته بود و بچه ای رو که هفت سال انتظارش رو می کشید از دست داده بود ولی خدا رو شکر میکرد که مریم دخترش هنوز پیشش بود و ترکش نکرده بود . مهشید بعد از دو ماه مرخص شد و توی خونه بستری شد . او برای اولین بار مریم رو خواست تا بغل کنه .
جمشید با این فکر که مهشید به خاطر مرگ بچه اش لااقل مریم رو دوست داشته باشه ، مریم رو گذاشت توی آغوشش . مهشید وقتی که می خواست اونو ببوسه یکدفعه پرتش کرد روی زمین . رنگ از رخ جمشید پرید فریاد زد : چیکار کردی ؟ مریم ، بابا ، مریم ...
نه اون بچه ی من نیست . اون یه شکل دیگه ست ، من از اون متنفرم . اون باید بره ، باید بمیره ...
صدای گریه و داد و بیداد جمشید خونرو پرکرده بود . سر مریم شکسته بود ولی گریه نمیکرد . جمشید موقتا زخم رو پانسمان کرد و خونه و مهشید رو به زیور سپرد و مریم رو برد تا از سرش عکس بگیره . بعد از اون تا چند ماه مریم رو به مطب میبرد تا مهشید راحت تر استراحت کنه . دکتر محبوبی خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت میگشت تا قضیه رو بفهمه . جمشید هم فرصت رو غنیمت شمرد و تمام جریان زندگیش رو براش تعریف کرد .
پایان فصل نه
و بدون خداحافظی مریم رو بغل کرد و رفت توی اتاق مریم . تا اونو بخوابونه . بعد از گذشت یک ساعت مهشید در زد و وارد اتاق شد . کنار جمشید نشست و گفت :
جمشید مطمئنی این خبر درسته یعنی آزمایشات اشتباه نشده یا ... ؟
اگه به امیر شک داری فردا بیا پیش خودم یا یه دکتر دیگه . اما من صد در صد مطمئنم . الکی مهمونی نگرفتم . حالا هم بروبخواب . بذار بچه بخوابه !
مهشید با حالتی عصبانی بلند شد و در حین خارج شدن گفت :
با اینکه مشکلمون دیگه حل شده باز دست از سر این بچه ور نمیداره ... !
اما جمشید توی رویاهای خودش غرق بود و توجهی نمی کرد . روزها پشت سرهم میگذشت و مریم روز به روز بزرگتر و قشنگتر میشد و عشق و علاقه ی پدرش به اون بیشتر و همینطور حسادت مهشید که حالا همه از اون پشتیبانی میکردن . 9 ماه به سرعت گذشت و اولین بچه ی اونا به دنیا اومد . اما بچه به دلیل ضعف شدید مهشید و همینطور مصرف کردن داروهای آرام بخش اعصاب به خاطر عصبی شدن شدید ، خیلی ضعیف بود و زردی شدید داشت و بعد از سه روز فوت کرد .
یکبار دیگه چرخ زمونه ، یکی دیگا از عزیزترین افراد زندگی جمشید رو ازش گرفت . البته مجبور بود به خاطر رعایت حال مهشید که موقتا به بخش اعصاب و روان انتقال داده شده بود حرکتی نکنه که بشتر باعث بدی حال مهشید بشه .
جمشید مجبور بود یکبار دیگه به بهشت زهرا بره و کسی رو که چندین سال منتظرش بود به خاک بسپره . با اینکه غم بزرگی به دل جمشید نشسته بود و بچه ای رو که هفت سال انتظارش رو می کشید از دست داده بود ولی خدا رو شکر میکرد که مریم دخترش هنوز پیشش بود و ترکش نکرده بود . مهشید بعد از دو ماه مرخص شد و توی خونه بستری شد . او برای اولین بار مریم رو خواست تا بغل کنه .
جمشید با این فکر که مهشید به خاطر مرگ بچه اش لااقل مریم رو دوست داشته باشه ، مریم رو گذاشت توی آغوشش . مهشید وقتی که می خواست اونو ببوسه یکدفعه پرتش کرد روی زمین . رنگ از رخ جمشید پرید فریاد زد : چیکار کردی ؟ مریم ، بابا ، مریم ...
نه اون بچه ی من نیست . اون یه شکل دیگه ست ، من از اون متنفرم . اون باید بره ، باید بمیره ...
صدای گریه و داد و بیداد جمشید خونرو پرکرده بود . سر مریم شکسته بود ولی گریه نمیکرد . جمشید موقتا زخم رو پانسمان کرد و خونه و مهشید رو به زیور سپرد و مریم رو برد تا از سرش عکس بگیره . بعد از اون تا چند ماه مریم رو به مطب میبرد تا مهشید راحت تر استراحت کنه . دکتر محبوبی خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت میگشت تا قضیه رو بفهمه . جمشید هم فرصت رو غنیمت شمرد و تمام جریان زندگیش رو براش تعریف کرد .
پایان فصل نه