رمان عشقی ماندگار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از همین حالا میگم ، هرکسی که منو بخواد ، باید مریم رو بچه من و اولین بچه ی من بدونه وگرنه دیگه هیچ وقت سراغی ازش نمی گیرم . همین حرف رو به مهشید هم گفتم .
و بدون خداحافظی مریم رو بغل کرد و رفت توی اتاق مریم . تا اونو بخوابونه . بعد از گذشت یک ساعت مهشید در زد و وارد اتاق شد . کنار جمشید نشست و گفت :

جمشید مطمئنی این خبر درسته یعنی آزمایشات اشتباه نشده یا ... ؟
اگه به امیر شک داری فردا بیا پیش خودم یا یه دکتر دیگه . اما من صد در صد مطمئنم . الکی مهمونی نگرفتم . حالا هم بروبخواب . بذار بچه بخوابه !
مهشید با حالتی عصبانی بلند شد و در حین خارج شدن گفت :
با اینکه مشکلمون دیگه حل شده باز دست از سر این بچه ور نمیداره ... !
اما جمشید توی رویاهای خودش غرق بود و توجهی نمی کرد . روزها پشت سرهم میگذشت و مریم روز به روز بزرگتر و قشنگتر میشد و عشق و علاقه ی پدرش به اون بیشتر و همینطور حسادت مهشید که حالا همه از اون پشتیبانی میکردن . 9 ماه به سرعت گذشت و اولین بچه ی اونا به دنیا اومد . اما بچه به دلیل ضعف شدید مهشید و همینطور مصرف کردن داروهای آرام بخش اعصاب به خاطر عصبی شدن شدید ، خیلی ضعیف بود و زردی شدید داشت و بعد از سه روز فوت کرد .
یکبار دیگه چرخ زمونه ، یکی دیگا از عزیزترین افراد زندگی جمشید رو ازش گرفت . البته مجبور بود به خاطر رعایت حال مهشید که موقتا به بخش اعصاب و روان انتقال داده شده بود حرکتی نکنه که بشتر باعث بدی حال مهشید بشه .
جمشید مجبور بود یکبار دیگه به بهشت زهرا بره و کسی رو که چندین سال منتظرش بود به خاک بسپره . با اینکه غم بزرگی به دل جمشید نشسته بود و بچه ای رو که هفت سال انتظارش رو می کشید از دست داده بود ولی خدا رو شکر میکرد که مریم دخترش هنوز پیشش بود و ترکش نکرده بود . مهشید بعد از دو ماه مرخص شد و توی خونه بستری شد . او برای اولین بار مریم رو خواست تا بغل کنه .
جمشید با این فکر که مهشید به خاطر مرگ بچه اش لااقل مریم رو دوست داشته باشه ، مریم رو گذاشت توی آغوشش . مهشید وقتی که می خواست اونو ببوسه یکدفعه پرتش کرد روی زمین . رنگ از رخ جمشید پرید فریاد زد : چیکار کردی ؟ مریم ، بابا ، مریم ...
نه اون بچه ی من نیست . اون یه شکل دیگه ست ، من از اون متنفرم . اون باید بره ، باید بمیره ...
صدای گریه و داد و بیداد جمشید خونرو پرکرده بود . سر مریم شکسته بود ولی گریه نمیکرد . جمشید موقتا زخم رو پانسمان کرد و خونه و مهشید رو به زیور سپرد و مریم رو برد تا از سرش عکس بگیره . بعد از اون تا چند ماه مریم رو به مطب میبرد تا مهشید راحت تر استراحت کنه . دکتر محبوبی خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت میگشت تا قضیه رو بفهمه . جمشید هم فرصت رو غنیمت شمرد و تمام جریان زندگیش رو براش تعریف کرد .

پایان فصل نه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دهم

روزها سپری می شد . در طی روز صدایی از خونه ی جمشید شنیده نمی شد . شب هم که مریم رو می آورد خونه به خاطر اینکه مهشید عصبانی نشه ، یا می بردش توی حیاط باهاش بازی میکرد یا میبردش بیرون . اما این کار توی زمستون عملی نبود . مریم حالا دیگه دوسالش شده بود و خیلی خوب درک میکرد که چه کسی محبتش بیشتره و همیشه بابا رو می بوسید و براش شیرین زبونی میکرد . با رعایت دستورات پزشکی حال مهشید کمی بهبود پیدا کرده بود . بعد از مدتی تصمیم گرفت خودش رو کاملا سالم نشون بده و از جمشید خواست مریم رو تو خونه بذاره . جمشید هم با اطمینان به سلامتی روحی مهشید مریم رو به دست اون سپرد .
اما مهشید میخواست مریم رو شکنجه بده . اونو میگذاشت توی تاریکی و از چیزهایی که می ترسید مثل آقا دزده و گربه اونو می ترسوند و موقعیکه قرار بود جمشید بیاد خونه می آوردش بیرون و تهدیدش میکرد . که اگه به بابا بگه یه بلای دیگه سرش میاره . برای اینکه زیور هم چیزی نگه اونو متهم به دزدی اموال خونه و جواهراتش می کرد و اینکه از خونه بیرونش میکنه . زیور هم از ترس زندانی شدن یا بی خانمان شدن چیزی نمی گفت . جمشید می دید که مریم دائم لاغرتر و رنگ پریده تر میشه ولی مهشید رشد قدی اونو بهونه میکرد و شیطونی بیش از حدش رو . در ضمن اونقدر اونو جلوی باباش نوازش میکرد و می بوسید که جمشید باورش میشد . ولی دلیل گریه های هر روز صبح اونو نمی فهمید و اصرارهاش رو که اونو با خودش ببره مطب . مریم چهارسالش شده بود ، که مهشید دوباره باردار شد ولی اینبار تحت نظر و مراقبتهای خود جمشید با تجویز استراحت مطلق .

همینطور مریم برای کمک به زیور و استراحت بیشتر مهشید با خودش میبرد مطب . مریم دوباره همون بچه شاد و تپل قدیمی شد ، ولی جمشید هیچ وقت دلیلش رو نفهمید . و دلیل ترس اونو از تاریکی و زیرزمین خونه به خاطر بچگیش می دونست . بچه به دنیا اومد . پسر بود و به خواست مهشید اسمش رو آرش گذاشتن . درست که ضعیف بود و خیلی کم وزن ، ولی سالم بود و سرحال . آرش سه ماهه شد که جمشید مریم رو برای عادت دادن به برادرش گذاشت خونه . شادی جمشید رو در این مدت که صاحب بچه شده بود و مهشید هم سالم بود ، نمیشه وصف کرد . جمشید احساس میکرد تمام خوشبختی های دنیا مال اونه . اون طعم بدبختی و تنهایی رو زیاد چشیده بود برای همین ، قدر خوشبختی بوجود آمده رو می دونست و همیشه خدا رو شکر میکرد . مهشید با اینکه مادر شده بود ولی از مریم کاملا متنفر بود و دوباره شروع کرد به آزار و اذیت اون و حتی چندین بار هم اونو کتک زد و این آخر سر هم اونو با وسیله های مختلف می سوزوند . و وقتی هم جمشید می پرسید که چرا اینطور شده می گفت :
از بس شیطونه ، منم حواسم به بچه پرته و زیور هم به کارهای خونه ، اونم میره سرخودش بلا میاره !
اما باورکردنش برای جمشید سخت بود ، چون مریم خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و رنگ پریده ، وقتی هم که می اومد خونه بچه مثل اینکه از چیزی دائما وحشت داره ، از بغل جمشید تکون نمی خورد ، حتی بدون بابا نمی خوابید . مهشید هم وقتی میدید با وجود آرش هنوز سوگلی خونه مریمه ، شدت آزار و اذیتش رو بیشتر میکرد . کارش به جایی رسیده بود که مریم از وقتی جمشید میرفت مطب تا وقتی برگرده ، بدون آب و غذا می انداختش توی زیرزمین و یکی دوتا گربه سیاه رو هم می انداخت پیشش و اگه هم جیغ میکشید ، میرفت سراغش و با چوب و کمربند کتکش میزد . برای اینکه جمشید نبینه ضربه هاش رو بیشتر به کمر و پشت مریم میزد و یا همونجا رو داغ میکرد . زیور هم فقط به حال مریم گریه میکرد یا وقتی که خانوم حواسش به آرش پرت بود و سرگرم کارای اون میشد ، می رفت سراغ مریم و بهش غذا میداد و یا زخماشو پماد میزد . پنجمین سال تولد مریم شده بود و طبق معمول جمشید مهمونی بزرگی ترتیب داد . توی همون مهمونی بود که دکتر محبوبی به جمشید گفت :
جمشید جان تو خودت دکتری و من نمی تونم چیی بگم ، ولی مریمت خیلی ضعیف شده و رنگش غیرطبیعیه .یه معاینه ازش بکن یا یه تست کلی ازش بگیر .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر کنم هیچکی از این رمان خوشش نیومده .



----------------------------------------------------------------



جمشید می دید برخلاف سالهای قبل مهشید حتی یکبار هم مریم رو نبوسید و از کادو دادن هم طفره رفت و گریه کردن آرش رو بهونه کرد .
آخر شب که مهمونا رفتن ، جمشید مریم رو بغل کرد که ببره تو اتاقش با خودش گفت :
دکتر محبوبی راست میگفت : وزنش خیلی کم شده بود .
به مریم گفت :
عسل بابایی ! فردا میاد ببرمش مطب پیش خودم ولی باید معاینه اش کنم ها ؟!
مریم در حالیکه با دادن اون همه هدیه انقدر خوشحال نشده بود گفت :
بابا تو رو خدا ، فردا منو ببری آ ، یادت نمی ره ، حتماً حتماً
بالاخره بعد از یک هفته شکنجه ، راحت شدن برای یک روز هم کلی بود و مریم هم اینو می فهمید فقط پیش پدرشه که از این شکنجه ها در امانه . جمشید بهش قول داد و شروع کرد به دویدن توی حیاط . وسط بازی دست زد به پشت بدن مریم ، که یکدفعه صدای ناله ی مریم بلند شد . جمشید پرسید :
چی شد بابا ؟ من که محکم نزدم ، کجات درد گرفت ؟
هیچی بابا جون ، بعد از ظهری خوردم زمین کمرم درد میکنه !
ببینم چی شده ؟ بلایی که سرت نیومده ؟ کجات ؟
همینکه لباس مریم رو بالا زد و پشتش رو دید نزدیک بود سکته کنه ، بریده بریده گفت :
بابا این همه کبودی مال چیه ؟
هیچی چندبار افتادم زمین ! ...
جمشید اثر چند تا سوختگی رو دید ، جای قاشق ، سیخ ... به سختی می تونست جلوی اشکاش رو بگیره .
پس این سوختگی ها مال چیه ؟ بابا کی تو رو اذیت میکنه ؟ کی تو رو کتک می زنه ؟
بابا تو رو خدا گریه نکن ، من خوردم زمین ، هیچکس منو نزده ، هیچ کس ...
زیور ، زیور بیا اینجا ببینم ... اومدی ... جون بکن دیگه ...
جمشید دیوانه وار فریاد میکشید .
زیور کی این بلاها رو سر مریم آورده ؟کی اونو کتک زده ؟ ها ؟ تو ... تو ...
آقا ...
به خدا من هیچی نمی دونم ، من هیچی ندیدم ... هیچی
حروم لقمه ، بهت پول میدم که بچه ام رو کتک بزنی ، اونم دور از چشم من و مهشید ... یالا حرف بزن تا خودم خفت نکردم ، گفتم حرف بزن .
زیور که دید دستای جمشید داره خفه اش میکنه ، بریده بریده گفت :
آقا تو رو خدا ... اجازه بدین میگم ... به خدا من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده اما ... اما...
اما چی ؟ زود باش وگرنه می کشمت ...
این کارا ، کار خانومه ، کار من نیست .
دنیا دور سر جمشید چرخید .
چی ؟ مهشید ... نه دروغ میگی ...اون نمیتونه ... بگو دروغ می گی ...
آقا از خود مریم بپرسین . اون هیچ وقت به شما دروغ نمیگه !
مریم ، گل من به بابا میگی ، کی تو رو کتک زده ، کی داغت کرده ؟ به بابا میگی مگه نه ؟
مریم بغض کرده بود واسه همینم گفت :
بابا جون هیچی نیست ، خوب میشم ...
گفتم بگو : مریم به من بگو این کار کیه ؟
آخه گفته اگه بهت بگم ، منو میکشه ، منو میده گربه ها بخورن ، یا منو می اندازه توی گونی تا آقا دزده ببره ...
کی ؟ زیور ... زیور این حرفا رو زده ؟
و شروع کرد به زدن زیور . مریم پاهای جمشید رو چسبید و گفت :
نه بابا ، تو رو خدا نزنش اون نبوده ، کار مامان ه ، زیور هیچ کاری نکرده ، تازه به زخمام چسب می زد ...
جمشید چندبار توی ذهن خودش تکرار کرد :مهشید ، مهشید ... اون مریم منو میزده . مریم منو می سوزونده ...
و با عجله رفت توی اتاقشون . دید داره به آرش شیر میده چیزی نگفت .
نشست روبروش و شروع کرد به نوازش دستای کوچولوی آرش . به یاد شبی که تازه مریم رون پیدا کرده بود افتاد ...
چی شده ، مریم رو تنها گذاشتی ، آخر شبی اومدی سراغ بچمون ...
اونمه بچه ی هر دوتاییمون مگه نه ؟
بچه من نه فقط بچه ی تو که بیشتر از ما دوسش داری !
می دونی که هیچ فرقی بین اونا نمی ذارم . بارها بارها بهت ثابت کردم ...
تو ظاهر بله ، ولی تو مریم رو دیوونه وار دوست داری . اما آرش فقط به عنوان یه پدر مهربون ، همین !
چرت نگو، میدونی هر کدومتون رو یه جور دوست دارم ...
جمشید چرا صدات میلرزه ؟ قیافه ات چرا اینجوریه ؟ ...
مهشید میخوام باهات حرف بزنم ولی اینجا نه چون بیدار میشه . بریم توی سالن .
مهشید نشست روی کاناپه و جمشید رفت پنجره رو باز کرد و توی حیاط نگاه کرد . زیور ، مریم رو بغل کرده بود و براش لالایی میخوند . در همون حال پرسید :
مهشید تو آرش رو دوست داری ؟
معلومه چی مگی ؟ من آرش رو به اندازه جونم دوست دارم .
اگه کسی ، یه روز بخواد اونو اذیت کنه چیکار می کنی ؟ من که خودمم می کشمش ، تو چی ؟
باهات موافقم ، من که خفش میکنم !
مریم ، دخترمون چطور ! اونو هم دوست داری ؟
آره اونم دوس دارم ولی نه به اندازه ...
دروغ که نمی گی ؟
چرا دروغ بگم ، اونم به تو .
جمشید اشکهاش سرازیر شد .
مهشید ، بدن مریم کبوده !
بهت گفتم که از بس شیطونه ...
مهشید ، تو بدن مریم اثر چند تا سوختگی دیدم !
مهشید با عوض شدن صدا و لرزیدن جمشید ، حدس زد که باید از چیزی بو برده باشه . برای عوض کردن بحث گفت :
من برم یه چایی بیارم ...
نه ، بشین !
پس بذار به زیور بگم ... زیور ...
گفتم که بشین می خوام باهات حرف بزنم ، مهشید تو از وضع مریم خبر داشتی ؟
نه ، این چند وقته به خاطر آرش ، همش با زیور بوده ف شاید اون از چیزی خبر داشته باشه !
مهشید ، مریم رو کتک زدن ، داغش کردن .
مهشید با صدایی که از ترس می لرزید گفت :
شاید کار زیوره ف اون زیاد از بچه خوشش نمیاد ، شاید اون کتکش زده !
ازش پرسیدم ، گفت کار من نیست کار خانومه ! مهشید راست میگه ؟
مهشید جبهه گرفت و گفت :
بله دیگه حالا حرف کلفت رو قبول میکنی ، حرف منو نه ...
جمشید برگشت . مهشید تا حالا اینجوری ندیده بودش . فریادی کشید و گفت :




خوشتون نمیاد ؟

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخه مریم هم گفت ، مهشید اون که دروغ نمی گه ، یعنی مریم دروغ میگه ؟مهشید با صدایی که از ترس می لرزید ، آروم گفت :
نه ، نه ... کار من نیست .

جمشید مثل حیوونی وحشی به طرفش حمله کرد و شروع کرد به زدن مهشید .
لعنتی تو می زدیش ، تو ...
زیور با شنیدن جیغهای مهشید و فریادهای جمشید ، مریم رو گذاشت روی تاب و رفت تا جلوی آقا رو بگیره ، اما جمشید فریاد زد :
اگه بایی جلو ، تو رو هم می زنم ... مهشید مگه مریم چیکارت کرده بود ... بی انصاف .
جمشید همچنان به زدن مهشید مشغول بود که مریم خودش رو انداخت وسطشون و به اون التماس کرد :
بابا تو رو خدا نزن ، مامان گناه داره ، مامان گریه نکن ...
جمشید دستش رو آورد پایین و مر یم رو بغل کرد و زد بیرون وشروع کرد به رانندگی در شهر . بعد از دو سه ساعت جلوی امامزاده صالح پارک کرد و با مریم که تازه بیدار شده بود رفت تو . نشست لب حکوض ،یادش اومد چند سال پیش همه به خاطر مریم اینجا بوده و حالا هم به خاطر دخترش مریم . شروع کرد به گریه کردن . صبح شده بود . با صدای خادم از خواب بیدار شد . مریم رو توی بغلش ندید . به دوروبرش نگاه کرد . خادم گفت :
دنبال بچه ات میگردی ؟ اومده بود توی حیاط . دیدم دیشب چه موقع اومدی . زنم داره بهش صبحونه میده .
جمشید مریم رو بغل کرد و بوسید و هر دو از خادم و زنش خداحافظی کردن . بین راه مریم صورت پدرش رو بوسید و گفت :
بابا ، دیشب چرا مامان رو زدی : بیچاره دردش اومد .
جمشید یاد دیشب و اتفاقاتش افتاد . با خودش گفت :
چرا باید این اتفاق می افتاد . مهشید چرا این کار را میکرد ؟ اون که کمبودی نداشت ...
بابا دیگه منو دوس نداری ؟
چرا بابا ، من عسلم رو به اندازه تموم دنیا دوستدارم ، حرف بابا رو باور نمی کنی ؟
پس دیگه هیچ وقت منو تنها نذار ! مامان منو دوست نداره ، منو می زنه ، به من میگه سرراهی ، اون میگه تو بابای من نیستی ، بابا سرراهی یعنی چی ؟ اصلا مگه تو بابای خوب من نیستی ؟ ...
جمشید توی دلش به بخت بد و سرنوشت خودش لعنت فرستاد .
مهشید تو چه جوری دلت می اومد دست رو این بچه بلند کنی ؟آدم باید دلش از سنگ باشه که بتونه همچین کاری کنه . مهشید آخه این چه حرفهایی بوده که به این بچه گفتی ؟ ...
بابا ، با من قهری ؟
نه عزیزم ، داشتم فکر میکردم ، به کارای بد مامانت . میدونی هر کی که کار بدی کنه و اگه خیلی هم بد باشه باید تنبیه بشه . مامان کار بدی کرد که تو رو زد ، من هم چون تو رو بعد از خدا بیشتر دوس دارم تنبیهش کردم . اون نباید تو رو کتک میزد . آخه تو کار بدی نکردی ... حالا بریم خونه ، لباساتو عوض کن ، ببرمت پیش خودم .
آخ جون ، تا شب پیشت می مونم ؟!
نه بابا ، بعد از ظهر باید برم بیمارستان ، تو می مونی پیش عزیز ، بهش می سپرم که هوا تو داشته باشه ...
آخه اگه بازم مامان ...
نترس بابا ، مامان دیگه بهت دست نمی زنه ، بلدی که شماره بگیری ، اگه تنها شدی بهم زنگ بزن ...
بابا نگفتی سرراهی یعنی چی ؟
سر راهی یعنی بچه ای که پدر و مادراشون دوستشون ندارن میذارنشون تیو خیابونا ...
بابا یعنی منم سرراهی ام ؟
نه عزیزم ، حرف مامان رو باور نکن . اگه راستش رو بخوای ، ما بچه نداشتیم یه شب خیلی پیش خدا گریه کردم . آخه خیلی تنها بودم . وقتی که خوابیدم ، یه فرشته که اونم اسمش مریم بود و شبیه تو ! اومد تو رو بهم داد و رفت . صبح که بیدار شدم تو پیشم بودی ...
جمشید سر کوچه که رسید زیور رو دید که سرکوچه نشسته . رفت نزدیک دید سرش شکسته و صورتش زخی شده و خونی . ازش پرسید :
اینجا چیکار میکنی ؟ چرا اینجوری شدی ؟
دیشب بعد از رفتن شما خانوم منو کتک زد واز خونه انداخت بیرون و گفت به اتهام دزدی منو می اندازه زندون . منم شب اینجا موندم ، می دونستم شما میاین واستادم ازتون اجازه بگیرم بعد برم ، آقا تو رو خدا نذارید .
بیا بشین ، میریم خونه .
زیور داخل ماشین نشست . جمشید ادامه داد :
ببین زیور ، از این به بعد هرچی گفتم انجا میدی . فقط کارهای خونه رو طبق سلیقه ی خانوم انجام میدی . هر اتفاقی توی خونه افتاد ، بهم می گی . خانوم نمی تونه چیزی بگه . از این به بعد فقط تو از مریم مواظبت میکنی مثل مادربزرگش یا بهتر بگم مادرش ! اگه میخوای بی سرپناه نباشی بگو چشم .
چشم آقا ، حتما .
جمشید وارد خونه شد .مهشید داخل اتاقش بود . لباسهای مریم رو عوض کرد وبا صدایی بلند که مهشید بشنوه گفت :
زیور تو ، توی این خونه می مونی هر چی شد بهم زنگ میزنی و میگی ...
بعد زخمای زیور رو پانسمان کرد و به همراه مریم از خونه رفت بیرون . توی مطب زخمای مریم رو شستشو داد و پانسمان کرد و ازش آزمایش گرفت . سرراه براش دارو گرفت و برگشت خونه و سپردش دست زیور ، دستور داروها رو بهش گفت و رفت بیمارستان .توی راه باخودش فکر کرد به گذشته تلخش و ...
دکتر حسابی ، یه اورژانسی اومدن . میگن توی ورق اسم و آدرس شما رو نوشته که بیارنش پیش شم .
من که تازه به اینجا منتقل شدم ، لابد از مریضای خودمه ، اسمشون چیه؟
آقای پاک رو ... پاک رو ! این که فامیلی مریمه ،یعنی جواد ... جواد ، نکنه جواده ؟
حدس جمشید درست بود .
فورا انتقالش بدین به سی سی یو . اون باید سالم بمونه ، سالم ...
جمشید خودش هم نمی دونست چیکار داره میکنه . هرکسی جای اون بود ، می ذاشت جواد بمیره ، اما اون برادر مریم بود . مگه میشد کاری نکنه ؟ چقدر پیر وشکسته شده بود ؟ بعد از چند ساعتی که به هوش اومد ، جمشید رو بالای سرش دید . با صدای گنگ و مبهمی گفت :
دکتر دلیل همه بدبختی های شما من بودم . منو بخاطر همه چیز ببخشید ...
نه تو نباید حرف بزنی ! من همون موقع همه چیز رو فراموش کردم و شما رو بخشیدم .
جمشید دست جواد رو گرفت . جواد ادامه داد :
شما آدم بزرگی هستید ، به خاطر زحماتی که برام کشیدین ممنوم ، جمشید حلالم کن .
و این آخرین جمله گفته شده توسط جواد بود . مرگ به علت تزریق مواد و خودکشی . جمشید دوباره به یاد چندین سال پیش افتاد توی این چند سال شاهد مرگ تمام اعضای خانواده مریم و خود مریم بوده . چه صبری داشت ! با مرگ جواد دوباره داغ دل جمشید تازه شد . جواد با اینکه معتاد نبوده اما با مواد خودکشی کرده . یعنی چه مشکلی داشته که این کار رو کرده ؟ حتی فرصت پیدا نکرد براش توضیح بده !
خدایا بهم صبر بده ، آخه تا کی کنو امتحان میکنی ؟ با دیدن این همه داغ ، دل سنگ هم آب شده بود ، چه برسه به من ! یعنی جواد به خاطر چی ازم تشکر کرد ، من که ...
جمشید بعد از شیفت بیمارستان ، یه زنگ زد به زیور گفت که شب تا دیر وقت کار داره و رفت به طرف بهشت زهرا . غم و غصه های این چند وقته رو فقط خاک مریم و خاطراتش می تونست تسکین بده . روز بعد به خاطر مریم در مجلس ختم او شرکت کرد .


پایان فصل دهم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل یازده

تقریبا سه روز از ماجرا می گذشت . جمشید اونروز دلشوره عجیبی داشت .
دست و دلش به کار نمی رفت . تصمیم گرفت با مهشید آشتی کنه . دسته گل بزرگی خرید و رفت خونه . زنگ زد به بیمارستان و گفت که نمی تونه بره اونجا . زیور درو باز کرد . چشاش یه کاسه خون شده بود و با دیدن جمشید رنگ از رخش پرید .
ا ... سلام آقا . بفرمایید ، خوش اومدین ... چرا اینقدر زود امدین ؟
حرکاتش مثل مرغ سرکنده بود . وقتی دسته گل رو دید ، فهمید برای آشتی کردن اومده ، ولی چرا امروز ...
جمشید وارد خونه شد . دسته گل رو به مهشید داد و معذرت خواهی کرد .
مهشید چیزی نگفت و لبخند شیطانی ای کرد . جمشید آرش رو بغل کرد . اما سرو صدای مریم نمی اومد تازه به استقبالش هم نیومده بود . فکر کرد چون سر ظهره خوابیده .
زیور ، مریم کو ؟ خوابیده ؟
نه ... نه آقا ، با سوگند و مادرش رفتن پارک !

پارک ؟ اونم این وقت ظهر ، ساعت تازه سه بعدازظهره ! واسه چی گذاشتی بره ؟ مگه بهت نگفتم مواظبش باش ؟ من میرم بیارمش ، ولی دفعه آخرته ، دیگه تکرار نشه آ ... بیا آرش رو بگیر تا برم ...
نه ، نه آقا پارک نرفته !
بالاخره چی رفته یا نرفته ؟ ببینم زیور نکنه براش اتفاقی افتاده نمی خوای بهم بگی ؟
نه ... نه آقا ... یعنی !
در این موقع زنگ تلفن به صدا در اومد و زیور از این فرصت استفاده کرد و آرش رو داد بغل مهشید و رفت توی آشپزخانه . مهشید هم ، در حالیکه آرش رو بغل کرده بود رفت توی اتاق خودش .
بله بفرمایید .
الو ... الو منزل دکتر حسابی ؟
بله ، خودم هستم .
قبل از هر چیز باید بابت همه چیز ازتون تشکر کنم ...
ببخشید من شما رو به جا نمی یارم ! شما ؟
من فرنگیس ، زن مرحوم جواد پاک رو هستم .
آها حالتون خوبه ، بهتون تسلیت میگم من اصلا فرصت نکردم خدمت شما برسم .
خواهش میکنم ، البته من شما رو دیدم که توی ختم شرکت کردین و با اینکه جواد به شما خیلی بدی کرده ، ولی شما از خود گذشتی کردین و هم تو مجلسش شرکت کردین ، هم خیلی هم گریه کردین .
خواهش میکنم ، البته درست نبوده که ایشون اشتباهات گذشته شون رو برای شما تعریف کرده ول به هر حال اون خدابیامرز رو خیلیب وقت بود بخشیده بودم . خدا بهتون صبر بده .
جمشید بدجوری دلش شور میزد . می خواست تلفن رو قطع کنه و بره دنبال مریم .
راستش رو بخوایین ، من برای تشکر از زحمات چند ساله زنگ زدم .
جمشید منظور فرنگیس رو نفهمید برای همین گفت :
ببخشید منظورتون رو نمی فهمم !
مثل اینکه از اول ماجرا باید براتون تعریف کنم . جواد بعد از آزاد شدن از زندان اعتیادش رو ترک کرده بود و چسبیده بود به کار و کاسبی . بچه ی زرنگی بود . از موقعیکه اومد توی مغازه بابام ، کار بابای منم رونق گرفت . دو سال نشده بود که خودش مغازه زد . بابام خدابیامرز اهل دود بود ولی هر کاری کرد نتونست جواد رو دودی کنه . واسه همینم وقتی اومد خواستگاریم بابام نه نگفت . از طرفی من و جواد همدیگر رو خیلی دوست داشتیم .
بعد از ازدواج فهمید منم معتادم و مشروب میخورم . هرکاری کرد نتونست منو ترک بده . سختم بود . واسه ی اینکه بهم گیر نده دوباره معتادش کردم . اولش پول داشتیم و حسابی خرج کردیم . پا منقلی ام زیاد داشتیم . عمل مون خیلی سنگین شد . رسید به فروش مغازه و خونه ای که داشتیم .

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی زود هرچی داشتیم تموم شد . لامصب بدجوری به زندگی و ریشه آدم آتیش میزنه . وقتی همه چی تموم شد و مواد کم بهمون رسید از قیافه هم افتادیم . کسی هم دیگه پا منقلش رامون نداد . آخه قیافه هامون تابلو بود .
نامردا تا داشتیم ما رو دوشیدن ، همین که همه چی تموم شد دیگه سراغمون هم نمی کردن . تازه بادار شده بودم که ریختن توی خونه ، جواد خونه نبود ، منو گرفتن . دوماهی تو زندون بودم، بهمون خوب میرسیدن . تازه مواد فروشی بلد نبودم که اونجا یاد گرفتم و مشتری پیدا میکردم . وقتی آزاد شدم به جواد گفتم ، ولی قبول نکرد . گفت خودم بدبخت شدم ولی حاضر نیستم جوونای مردم رو بدبخت کنم . این نامردیه . واسه همینم ولش کردم و رفتم دنبال عیاشی خودم . وقتی بچه به دنیا اومد فرستادمش واسه باباش . گذشت تا انقلاب شد . بعد از انقلاب دیگه جایی نداشتم بابام هم مرده بود . توبه کردم و برگشتم پیش جواد . خدا بیامرزدش . مرد خوبی بود . یه کم شرط و شروط گذاشت ولی قبولم کرد . بعد انقلاب اونم ترک کرده بود ولی مریض احوال بود . همه اش امروز فردا میکرد که بمیره .
جمشید با خودش فکر می کرد از اون خونواده با اصالت و سنگین چرا پسرشون باید به این سرنوشت دچار بشه ؟
وقتی سراغ بچه رو ازش گرفتم گفت به خاطر مواد بچه رو فروخته . با اینکه دلم خیلی سوخت ولی چیزی نگفتم . آخه اسه همین مواد لعنتی من ، خودم و شوهرم و بچه رو فروختم ، پس چیزی نمی تونستم بگم . مریضی هر روز بیشتر از پا می انداختش .خودش میگفت به خاطر کارای بدم ، عزرائیل باهم قهر کرده . تا اینکه طاقت نیاورد و خودش رو راحت کرد . وقتی داشتم اسباب ، اثاثیه هام رو جمع میکردم برم پیش خواهرم زندگی کنم ، البته به خاطر تنهایی هر دومون ، بین وسایلش یه نامه پیدا کردم . واسه ی من بود . براتون میخونم گوش بدین .
جمشید نمی فهمید که چرا باید به این حرفا گوش بده . نگران مریم بود ولی مجبور بود گوش بده .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام!
به مادری که هیچ وقت خوبی خودش را نشان نداد از پدری که لیاقت پدری ندشات . میخواهم به حقیقتی اعتراف کنم که سالها در دلم نگهش داشتم ولی دائم عذابم میداد . فرنگیس جان راستش را بخواهی ، من جا و مکان بچه ی گمشده مان را می دانم . من هر روز شاهد بزرگ شدنش و خوشبختی اش هستم .
راستش من بچه مان را نفروختم . مگر می شود پدری هر چقدر سنگدل ، پیدا شود که این کار را در حق بچه خود انجام دهد . وقتی بچه را برایم فرستادی خوشحال شدم که لااقل از گذشته ها خاطره ای دارم . اما این خوشحالی زیاد طول نکشید .
فهمیدم من لیاقت پدری رو هم ندارم و بچه ام رو به مرگ است . و من نمی توانستم برایش کاری کنم . بهمین خاطر و برای نجاتش گذاشتمش سر راه . دعا دعا میکردم صاحب پدر و مادر خوبی شود و او را به یتیم خانه نبرد . از دور مواظبش بودم . زن و مردی پیدایش کردن که بعدا فهمیدم سالها بدون بچه بودن . در دلم به خود لعنت فرستادم که چرا منی که این نعمت را داشتم نتوانستم از تنهاترین فرزند خود نگهداری کنم ؟ که البته همه اش هم به خاطر این مواد لعنتی بود از آن طرف آدمهایی باشند که حتی حسرت شنیدن صدای بچه ای را داشته باشند . وقتی جمشید و مهشید را شناختم ، میخواستم بروم جلو و بچه را پس بگیرم . حکمتش را نفهمیدم آخر چرا آنها ؟ من این چند ساله شاهد خوشحالی پدر و دختر بودم . خواسته ی من هم همین بد . جمشید مرد بزرگی است ، همینطور مهشید . آنها وقتی صاحب بچه شدند باز بچه ی مرا ترک نکردن . من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا این کار را کردم ولی جای مریم پیش جمشید امن بود و هر دو خوشبخت بودند . حالا هم که آرزویم برآورده شده و نگرانش نیستم . دیگر امیدی به این دنیا ندارم وتصمیم دارم خودم را راحت کنم . میدانم که کار اشتباهی است ولی دیگر بیشتر از این طاقت مریضی و درد کشیدن را ندارم . قبل از هرچیزی از تو میخواهم که بعد از مرگ من آرامش جمشید و مهرشید را به هم نزنی . در ضمن من به خاطر شباهت زیادی که مریم کوچولوی من با خواهر خدابیامرزم داشت ، این اسم را برایش انتخاب کردم . در آخر نامه میخواهم از جمشید که جای مرا برای مریم پر کرده تشکر کنم ، فرنگیس ، من خانه ی پدریم را که داشتم به نام مریم کردم . در آخر سر مرا به خاطر همه چیز ببخشید .

** پدری بی عاطفه**
وقتی امروز اومدم مریم رو دیدم طاقت ترک کردنش رو نداشتم . آخه هرچی باشه منم یه مادرم . هیچ کاری که براش نکرده باشم ، نه ما به شکم کشیدمش ! وقتی جریان رو برای مهشید خانوم تعریف کردم و گفتم این حق طبیعیه منه که مریم رو ببرم ، مخالفتی نکرد و دخترم رو بهم برگردوند . شما قلب بزرگی دارین مخصوصا مهشید خانوم . مریم خیلی برای شما بی تابی میکنه ولی کم کم عادت میکنه هر چند وقت یکبار میارم شما رو ببینه ! ببخشید سرتون رو درد آوردم . ولی بالاخره حقیقتی بود که باید میفهمیدید من وظیفه خودم می دونستم که بهتون بگم و ازتون تشکر کنم و اگه اجازه بدین قطع کنم .
الو ... الو ...
تلفن قطع شد . جمشید اول جریان رو خوب فهمید . اما آخراش داشت دیوونه اش میکرد .طاقت شنیدنش رو نداشت مریم من ... عمه ... دختر من دختر جواد ... مهشید چرا اینکار رو کردی . تو که میدونستی من عاشق مریم ، دخترم هستم و چقدر دوستش داشتم ... خدایا بلا از این عظیم تر . هر بلایی رو میتونستم طاقت بیارم به عوض گناهی که هیچ وقت ندوستم چیه . ولی رفتن مریم ، دخترم رو دیگه طاقت ندارم یا راحتم کن یا ... دارم دیوونه میشم ... مریم من الان کجاست ... اون داره گریه میکنه ... مریم بابا گریه نکن ... بیا بغل بابا ... بیا عزیزم ... نه مریم منو نبرید .
مریم ... مریم ...
جمشید حتی با فریادهای زیور هم از عالم خودش بیرون نیومد .
خانوم بیا ، آقا تکون نمیخوره ... خشکش زده ... آقا ... آقا.
زیور به دکتر محبوبی زنگ زد که بیاد و جمشید رو از این وضعیت نجات بده .
سلام مهشید خانوم ، چی شده ؟
بعدا براتون میگم ، فعلا از این وضعیت نجاتش بدید ، دستم به دامنتون ، تو رو خدا نجاتش بدید ...
دکتر محبوبی بعد از معاینه جمشید گفت :
دچار شوک شدید شده ، فعلا یه مسکن بهش تزریق میکنم . اگه از این حالت بیرون نیومد ، فردا بیارینش بیمارستان .
زیور جریان رو برای دکتر محبوبیب تعریف کرد . دکتر سری تکون داد و رفت .
جمشید تا آخر شب توی همین وضعیت بود . ساعت یازده شده بود .
جمشید یک دفعه حرف میزد . میخندید ، گریه میکرد و مریم رو صدا میکرد . توی رویاهاش با مریم بازی میکرد . نیم ساعتی که گذشت به طور ناگهانی از سرجایش بلند شد و رفت توی اتاقش و پشت سرش در رو قفل کرد . آرش رو که روی تخت خوابیده بود بوسید . صدای داد و فریاد مهشید و زیور رو می شنید که ازش میخواستن در رو بازکنه ولی گوشش بدهکار نبود . طنابی رو که زیر تخت داشت به لوستر گره داد . صندلی رو گذاشت زیر پاش و سر دیگر طناب رو دور گردنش گره زد و صندلی رو از زیر پاش هول داد . جمشید با اینکه ظرفیت از دست دادن خیلی چیزها و آدمهایی که براش عزیز بودن رو داشت اما دیگه طاقتش رو از دست داده بود و تصمیم گرفته بود خودش رو از این وضعیت راحت کنه . دستش رو توی دستای مریم می دید . تمام خاطرات گذشته زنده شده بود و جلوش رژه می رفت . خوشبخت و بی خیال با هم قدم زدن مثل قدیما . جمشید داشت نفسهای آخر رو میکشید . همسایه ها با سروصدای زیور ریختن توی خونه و در اتاق رو شکستن . جمشید تقریبا بی حال شده بود که نجاتش دادن و رسوندنش بیمارستان . جمشید بستری شد . دکتر محبوبی همون موقع باشنیدن خبر راهی بیمارستان شد و تا صبح بالای سرش وایساد . با دیدن وضعیت بد جمشید فقط گریه می کرد . صبح که شد دستور داد که به بخش اعصاب و روان منتقل بشه .
دکتر جعفری خسته نباشید ، متاسفانه مشکلی برای دوستم ، همون دکتری که تازه چند روزه به اینجا منتقل شده پیش اومده ، هرکاری از دستتون میاد براش انجام بدین !
وای ... خدای من ، حدس من درست بود ، جمشید عزیز ، تو اینجا چکار میکنی ؟
ببخشید دکتر ، ایشون نمی تونه حرفی بزنه ، مگه شما ایشون رو می شناسید ؟
یادم نمیاد شما رو به همدیگه معرفی کرده باشم !
والا وقتی اسم جمشید رو به عنوان پرسنل جدید بیمارستان معرفی کردید به نظرم آشنا اومد ، بعد از چند روز فهمیدم ایشون قبلا هم مریض من بودن ولی بعد از نقل مکان گمش کردم . صبر کردم تا خودش بیاد پیشم . وقتی فهمیدم اینجاست و همکارم شده خیلی خوشحال شدم . چندبار رفتم اتاقش تا ببینمش ولی موفق نشدم حالا ... دوباره . دکتر محبوبی میتوانید برام بگین ، برای جمشید چه اتفاقی افتاده ، اون موقع ها موهاش سفید شد ، حالا باید توی این بخش بستری باشه !
والا جمشید دختری داشت به نام مریم ، که متاسفانه از دستش داد و به این روز افتاده !
عجب ... مریم ... یازده سال پیش به خاطر مریم پیر شد . حالا عقلش . باید ایشون رو دقیق معاینه کنم بعد نظرم رو بگم !
باشه ، جمشید رو سپردم به شما .
دکتر بعد از معاینه اعلام کرد که جمشید دچار بیماری فراموشی رتروگراد یعنی فراموشی موقتی شده و سیستم عصبی اون کاملا دچار اختلال شده . جمشید به بیمارستان اعصاب و روان انتقال داده شد. تنها اسمی که به یاد می آورد و تکرار میکرد مریم بود و توی رویای خودش با اون حرف میزد . جمشید بیمار آرومی بود با هیچ کس کاری نداشت . فقط هر بار که مهشید رو می دید ، عصبی میشد و کنترلش رو از دست میداد و شروع میکرد به داد و بیداد . اما آرش رو می بوسید . دکتر جعفری به عنوان یه دوست ، خیلی از ساعاتش رو با جمشید می گذروند و باهاش حرف میزد و شاید تنها دوست جمشید ، دکتر محبوبی و ایشون بودن . تنها همدم شب و روز جمشید قاب عکس مریم ، عشق از دست رفته و مریم دخترش بود که با اونا حرف میزد و می خندید و گریه میکرد . مهشید هم ملاقاتش رو کم کرد و بعد هم دیگه نیومد .

پایان فصل یازده

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوازدهم


خاله ، واسه ی فردا دلشوره عجیبی دارم . همش فکر میکنم قراره یه اتفاق بیفته ، تا حالا جند جای دیگه هم رفتم ولی چند روز پیش هم که اینجا رفتم همین احساس رو داشتم .

نه خاله جون ، دلشوره ات مال اینکه که دیگه قراره بشی خانوم دکتر و همون مریضا رو درمون کنی . راستی خاله ، اینم رشته بود که تو انتخاب کردی ؟ سروکله زدن با دیوونه ها شد کار ...
خاله چندبار بهتون گفتم ، اونا دیوونه نیستن ، فقط دستگاه سیستم عصبی اونا دچار اختلال شده ...
من که از این اصطلاحات شما سر در نمیارم . بیا این گل گاوزبون رو بخور ، آروم میشی ! بعد بلند شیم بریم سفره رو آماده کنیم که الان دیگه کاوه پیدایش میشه .
خاله ، اگه دکتر بشم اولین مریضم کاوه می شه ؟
دستم درد نکنه ، مگه بچه ی من خل و دیوونه ست ...
چرا ناراحت میشی خاله جون ؟ به خدا شوخی کردم ... دارن زنگ می زنن ، من می رم درو باز کنم .
سالم مریم خانوم ، دختر خاله ی خوب خودم . بفرمایید قابلتون رو نداره !
سالم پسرخاله ، خسته نباشید ، وای ... به چه مناسبت ؟
تولد مینا بود برای تو هم یه هدیه کوچولو خریدم . مریم چی شد ؟ خوشت نیومد ؟
نه به خدا ، دستت درد نکنه !
پس اشکت واسه چی بود ؟
راستش بخوایی یاد گذشته ام افتادم ، با اینکه بچه بودم ولی خیلی خوب یادم میاد ، بابا هر وقت می اومد خونه واسم یه هدیه می آورد . می گفت چشماتو ببند .
وقتی باز میکردم اونو بهم می داد و کلی باهام بازی میکرد ، اما یکدفعه همه چی خراب شد ، نمی دونم گم شد . بابا هیچ وقت منو تنها نمی ذاشت ولی یکدفعه گم شد ، گفتن مرده ، ولی من باور نکردم . وقتی هم قبر بابا رو نشونم دادن بازم باور نکردم ، آخه عکساشون شبیه هم نبود ...
مریم جون ببخشید ناراحتت کردم . من از گذشته ای که می گی هیچ خبری ندارم ولی بابای تو مرده ، ولی تو اینو نمیخوایی باور کنی یا اینکه همه گفتن .
کاوه ، مریم توی این سرما چرا بیرون وایستادین ؟ بیایین تو دیگه ، سرما میخورین ...
بریم تو که الان غرغرش شروع می شه .
من و کاوه رفتیم تو و شام خوردیم . من رفتم تو اتاقم و به گذشته ای که نمیدونم چرا گمش کدرم فکر کردم . منو یکدفعه از بابا جمشیدم جداکردن و گفتن مرده ، ولی مگه میشه . مامان منو از اون خونه آورد بیرون و ...
اونشب تا دیروقت بیدار بودم و فکر میکردم ، تا حالا چند آسایشگاه دیگه رفته بودم ولی واسه این یکی نمی دونم چرا اینقدر دلشوره داشتم . صبح قرار بود با بچه ها یه بازدید از اون آسایشگاه داشته باشیم .
صبح که شد رفتیم سرکلاس ، بازم نیومده بود . نمی دونم چرا اینقدر غیبت می کرد . سوار سرویس دانشگاه شدیم . استاد ما رو به رئیس بیمارستان معرفی کرد .
بچه ها ، ایشون آقای دکتر جعفری رئیس این آسایشگاه هستن . شما رو با ایشون تنها میذارم . دکتر لطف می کنن شما رو همه جا راهنمایی می کنن ... دکتر بچه ها رو خدمتتون معرفی میکنم ! آقای پیروز ارجمند ، خانم الهام حسینی ، خانم سمیه کابلی ، خانم مرضیه حیدری ، آقای روحانی ... و در آخر سر خانم مریم پاک رو شاگرد ممتاز کلاس و دانشگاه ...
مهدی رفت تو فکر .
خدایا این قدر شباهت . درست مثل دو نصفه سیب . یعنی امکان داره ؟
درست شبیه همون قاب عکس ...
دکتر بچه ها آماده ان ...
مهدی یا بهتره بگم دکتر جعفری همه جای آسایشگاه رو معرفی کرد و کاراشون رو بهشون نشون داد . به اتاقهای بعضی از مریضها هم سر زدیم . ولی اون اتاق که من نسبت بهش احساس عجیبی داشتم بازم بسته بود .
دکتر ببخشید . این اتاق مربوط به چه کسیه ؟ من چند روز پیش هم که اومده بودم درش بسته بود !
مریض این اتاق یکی از دوستان بسیار نزدیک من هستن ، البته دفعه قبل رو که من در جریان نیستم ، ولی الان توی حیاطه و اینجور مواقع ، دوست ندارن کسی مزاحمش بشه .
کار بازدید و حرف زدن با مریضا تموم شد و استاد اعلام کرد که موقع برگشتنه .
ببخشید دکتر ، می تونم ازتون کمک بگیرم ؟
در چه موردی ؟
راستش میخوام برای اتمام پایان نامه ام از شما کمک بگیرم .
خواهش میکنم ما پیرها فقط تجربه داریم که به شما جوونا بدیم ، بهتره شماره تماس منو داشته باشین ، چون ممکنه ساعتی بیایین که من نباشم . در ضمن بعضی از ساعاتی رو هم که هستم پیش همون دوستی که بهتون گفتم .
که اگه بشه ، شما رو بهم معرفی کنم .
تا حالا که در بسته اتاقشون رو دیدم .
اگه موافقت کنه شما رو ببینه ، کمک بزرگی به کارتون میکنه !
اونروز چیزی از حرفای دکتر نفهمیدم ، مرضیه صدام کرد :
کجایی دختر ؟ بچه ها منتظرن .
دکتر پیشاپیش ازتون تشکر می کنم ، فعلا خداحافظ .
به امید دیدار .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اونشب همه اش به دکتر و حرفاش و حسی که نسبت به اون اتاق داشتم ، فکر میکردم . دعا می کردم فردا تو کلاس ببینمش ، البته کسی رو که جدیدا توی قلب سنگی من داشت وارد می شد . تمام حرفاش ، خنده هاش ، نگاهاش حتی حرکاتش توی ذهنم می شست و بعد هم توی خاطرم اومد . با اینکه دوس نداشتم به هیچ پسری دل ببندم و این کارها رو مختص به نوجوونایی می دونستم که یه جور کمبود محبت دارن ، ولی حالا اعتراف می کنم هر انسانی عاشقه و اگه هم نباشه یه روز مثه من دل به کسی می بنده که میدونه روزگار اونو بهش نمی ده . صبح روز بعد توی حیاط دانشگاه دیدمش .
سلام مریم خانم !

سلام ، صدبار بهتون گفتم منو به اسم کوچیک صدا نکنید !
میدونی که من عادت دارم ، همه رو به اسم کوچیک صدا کنم ، آدمی که توی یه جای راحت بزرگ شده باشه به راحت طلبی و راحت زندگی کردن عادت می کنه .
این عادت رو در مورد من باید ترک کنید .
دیروز بهتون خوش گذشت ؟
گردش مربوط به درس و پایان نامه بود ، پس دلیلی برای خوش گذروندن نمی بینم ، راستی شما چرا نیومدید ؟
خواستم بین بچه ها فقط یه شاگرد زرنگ باشه ، هر کجا که تو باشی وجود من اضافیه ! در ضمن فکر می کنم این آرزوی قلبی شماست که منو توی کلاس هم نبینید درسته ؟؟؟
بودن یا نبودن شما لطمه ای به درس خوندن من وارد نمی کنه ، هرچند خوشحال میشم ، همیشه حاضر باشید . چون انگیزه من برای یادگرفتن و دونستن بیشتر می شه ، حالا اگه شما همچین حسی نسبت به من دارین حرف دیگه ای !
منظورتون رو نمی فهمم ، میشه بیشتر توضیح بدین ؟
من عادت ندارم زیادی توضیح بدم ، طرف مقابلم خودش باید حرفام رو تجزیه و تحلی کنه !
هر چند این حرفا ، حرفای دلم نبود ، اما گفتن حرف دلم اونم به کسی که به مغروری همه جا معروفه خیلی سخت بود . می دونستم خیلی دوسم داره ولی باورکردنش مشکل بود . صدای مرضیه رو شنیدم .
اجازه هست مزاحم صحبت دو تا رقیب سرسخت بشم ؟
خواهش میکنم مرضیه جون ، صحبت خاصی نبود ، در مورد ...
ولش کن ! بدو که استاد رفت کلاس ! شما نمیایین آقای ...
بعد از کلاس خواستم تنها برم خونه ولی مرضیه هم اومد . بین راه در مورد خیلی چیزا حرف زدیم .
در مورد چی صحبت می کردین ؟
هیچی بابا ! این که چرا دیروز نیومده ؟
خب چرا ؟
نگفت !
ولی من میدونم !
چیرو ؟
مریم تو چرا خودت رو به خریت می زنی ؟ دختر اون هر وقت تو رو می بینه ، حال و روزش بدتر از روزای قبل میشه ! همه ی دخترای دانشگاه چشمشون دنبال اونه ، اونوقت تو ناز میکنی !
هیچ هم اینطور نیست ! برعکس هر دفعه که من رو می بینه احساس میکنم نفرتش بیشتر میشه ! آخه هرچی باشه ما توی کلاس رقیب همدیگه ایم !
واقعا که خری ! آخه احتیاجی به این کلاس ها و نمره هاش نداره ! می بینی که از ترم قبل و مخصوصا این ترم یا خیلی کم میاد سرکلاس یا اصلا نمیاد . ولی نمره هاش رو می گیره . اونم با نمره های بالا ! ....
بله دیگه ، پول میده ، نمره می خره !
مگه شهر هرته ! تا حالا دیدی استادی الکی یا پولی نمره بده ، مگه سیب زمینیه ، بچه ها یه چیزی میگن تو هم باور کردی ؟ مریم اگه من تو موقعیت تو بودم حتما قبولش میکردم ! هم پولداره ، هم خوشگله ، هم مدرک داره ... دیگه چی میخوایی ؟
خب مرضیه جون امشب نمیایی پیشم ؟
نه مهمون داریم ، باشه بعدا ، فردا می بینمت ! خداحافظ .
از ماشین که پیاده شدم توی دلم به حرفای خودم می خندیدم . میدونستم همه چی رو ولی مشکلم رو چه جوری باید حل میکردم ؟ توی همین حال و هوا بودم که صداش رو شنیدم .
ببخشید مریم خانوم ، می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم ؟
ا ... شما اینجا چیکار میکنید ؟
از دانشگاه دنبالتون اومدم ولی نخواستم خانوم حیدری ببینه !
خوبه ، ما می شیم مریم ، اونوقت مرضیه میشه خانوم حیدری ! بشما که عادت نداشتین .
دارید میرسید به خونه ، اجازه میدین حرفم بزرنم ؟!
در مورد چی میخواین صحبت کنید ؟
در مورد خودم ، وضعیتم ...
خب اینا به من چه ربطی داره که در موردشون می خواین با من صحبت کنید ؟
مریم خانم ، مثه اینکه دوست دارین منو اذیت کنید ! من حرفم رو ترم پیش بهتون زدم . منتظر جوابم ! انتظار خیلی سخته !
من که جوابم رو دادم ، دیگه حرفی نمی مونه !
می دونم اون جواب مال شما نبود . گفتین که مشکل دارین ، حل نشد .
این مشکل هیچ وقت حل نمیشه ، هیچ وقت . ببخشید من دارم به خونه نزدیک میشم ، می ترسم کسی شما رو ببینه !
من نمی خوام براتون دردسر بشم ، ولی به من و قلب منم فکر کنید !
فعلا خداحافظ !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قول می دین فکر کنید ؟
خداحافظ ...

دعا دعا میکردم خاله خونه نباشه چون اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشتم . خوشبختانه نبود . رفت بالا توی اتاقم . از دنیای خدا فقط همین اتاق رو داشتم که تنها جایی بود که اونجا به آرامش می رسیدم . برای شام بخاطر اصرار زیاد خاله رفتم پایین . اما فکر و خیال اشتهام رو پاک کور کرده بود و یکی دو ساعتی چرخیدم ولی طاقت نیاوردم و برگشتم بالا بعد از یک ساعت کاوه هم اومد بالا .
اجازه هست بیام تو ؟
خواهش میکنم پسرخاله ! بیا تو !
تو هنوز بعد از یکسال عادت نکردی منو کاوه صدا کنی ؟ بابا نا سلامتی من و تو نامزدیم !
چی میگی ؟ تو خودت خیلی خوب میدونی که این خواسته ی من و تو نبوده ! من و تو مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم و توی همین حد هم راحت بودیم وی به خاطر تصمیم غلط مجبوریم با هم ازدواج کنیم ، اونا فکر می کنن هنوزم مثل قدیما اونا باید واسمون تعیین تکلیف کنن . راستی حال مینا چطوره ؟
حالش خوبه ، جالبه ، اون هیچ وقت حال تو رو نمی پرسه ، تازه مسبب این جدایی تو رو می دونه !
بیچاره تقصیر نداره ، اون نمیدونه که من به خاطر مادی که هم برام مادری کرد هم پدری و بزرگم کرد ، هیچی نگفتم ، هوم ... عیبی نداره ! ولی من همیشه مینا رو دوس دارم ، چون لیاقتش بیشتر از منه واسه ی همسری تو .
یه چیزی بپرسم ؟
بگو !
اون پسره که امروز تا سر کوچه تو رو رسوند کیه ؟
آقای فروهر رو می گی ؟ اون یکی از بچه های کلاسه ؟
چیکار داشت ؟
هیچی قراره توی تموم کردن پایان نامه بهم کمک کنه !
فقط همین !
آره ، فقط همین !
ولی اون پسری که گفتم چند ماه پیش در مورد تو تحقیق می کرد همین پسره بود !
آره ترم پیش ازم خواستگاری کرد ولی بهش گفتم نه !!
یعنی نگفتی نامزد داری ؟
راستش رو بخوای نگفتم ، حتی مرضیه هم هنوز خبر نداره !
آره دیگه ، کسی که خوشگل باشه ، خواستگار خوشگل هم داشته باشه و به قیافه اش هم میاد باید خیلی پولدار باشه ، بایدم خجالت بکشه منو نامزد خودش معرفی کنه !
این چه حرفیه میزنی ، من ... من فقط نخواستم توی دانشگاه ، حرف و حدیثی بپیچه همین . در ضمن از اون کم نداری ، زشت هم نیستی !
درسته ، ولی اون خوشگل تره !
من و تو با هم نامزدیم و چیزی کم و کسر ندرایم و این کافیه !
یه چیز کم داریم . می دونی مریم آرزوم این بود که تو غریبه بودی یا لااقل فامیل دور یا اینکه قلبت مال من بود اونوقت تو رو به مینا ترجیح می دادم .
بزرگترین کمبود ما قلب تو ه که متعلق به کسی نیست و قلب من که می تونه مال تو باشه !
ولی تو به مینا قول دادی و تا آخر عمر باید به قولت عمل کنی !
ولی تو چی ؟
فکر منو نکن !
مریم ! امشب خوابم نمی بره . لااقل یه شعر برام بخون اونم از حافظ یعنی .
یعنی واست فال بگیرم درسته ؟ یه فاتحه بخون و نیت کن .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند
این فال مال خودت بود یا من ؟
من که عاشق نیستم واسه ی تو بود .
خب بلند شم برم ، تا بیرونم نکردی ، شب بخیر .
شب بخیر .
چندساعتی گذشت ولی خوابم نمی برد . طبق عادت هر شب با خدا حرف می زدم .
یعنی قلب سنگی م چش شده ؟ مریمی که بهش می گفتن سنگدل حالا لحظه به لحظه بی قرار دیدن چشمای اونه . لحن آخرین حرفش بیشتر شبیه التماس بود تا درخواست ... یعنی کاوه فهمیده ؟
صبح روز بعد زنگ زدم به دکتر جعفری و قرار شد ساعت یازده توی دفترش ببینمش . و اونروز گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد . و فقط اون آقا رو دوباره نتونستم ببینم و دکتر هم کمک خوبی بهم کرد .بعدازظهر ، بعد از کلاس دوباره دیدمش . ازم خوسات که تو کار پایان نامه ، بهم کمک کنه . علی رغم میل باطنی ام خواسته اش رو رد کردم . ولی دست بردار نبود . برام کتاب و مطلب می آورد . هر جور اطلاعات میخواستم برام از اینترنت می گرفت و در اختیارم می گذاشت . و بعد از کلاسهام اصرار میکرد منو برسونه . هر چقدر بهش نه می گفتم ، مشتاق تر می شد و با اینکه دوست نداشتم و هیچکدوم از بچه ها حرفی نزده بودیم ولی بچه ها از رفتارهای اون چیزایی رو حدس زده بودن . از چند ترم پیش که آشکارا نشون داده بود که به من علاقه داره ، بچه ها روی رفتار ما حساسیت داشتن . هر اتفاقی که مربوط به ما بود میشد موضوع بحث داغ بچه ها . حالا هم که همه فهمیده بودن که قراره بهم کمک کنه بیشتر بهمون توجه میکردن . وقتی وارد کلاس میشد بدون اینکه به نگاه مشتاق دخترای کلاس توجه کنه می رفت و می نشست آخرین صندلی کلاس .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
واسه ی اینکه حال منو نفهمه بهش نگاه نمیکردم ولی حس میکردم همه دارن صدای قلبمو مشنفتن . می دیدم که حتی با تموم شدن کلاس و سرو صدای بچه ها از عالم هپروت بیرون نمی اومد . مگر با ضربه ی یکی از پسرها .
از سن اون بعیده که عاشق بشه . دختره چیزی نداره که ، نمی دونم والا عاشق چیش شده ؟

خب معلومه خوشگل عاشق خوشگل هم میشه ...
دیدین از اول تا آخر کلاس فقط به مریم نگاه میکرد ؟
بابا!دختره مگه چی داره ، فقط قیافه ، نه پدر و مادری ، نه سر و وضع درست و حسابی و نه مال و منالی ، خدا شانس بده ...
عجیبه که مریم هیچ وقت هم محلش نمی ده و همش بهش ضد حال میزنه ...
نه بابا ، ناز میکنه وگرنه قند توی دلش آب میشه .
اینا و خیلی حرفای دیگه ، زمزمه هایی بود که پشت سر ما گفته میشد . ولی ما عملا چیزی نمی تونستیم بگیم . چون با رسیدن ما حرفشون رو قطع می کردن .
بچه هایی هم بودن که پشت سر من حرفهایی رو پیش اون میزدن . حرفهایی از طر ف من بدون اطلاعم بهش می رسوندند ولی می دونستم هیچ کدوم رو باور نمی کنه . بچه هایی هم بودن که البته بیشتر پسرا که اطلاعات و خبرهایی دورغ از اون به من می رسوندن تا نظرم رو جلب کنن اما دل من فقط می توانست اسیر یک نفر باشه و هیچ وقت نمی تونستم حرفای اونا رو باور کنم . تقریبا آخرای کار پایان نامه ام شده بود .فروهر با دکتر جعفری خیلی اخت شده بودن . یه روز دکتر جریان زندگی یکی از مریضا رو برام تعریف کرد . زندگی تلخی داشت ، نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود شاید به خاطر شباهت زندگی خودم با آخرای داستان اون مریض . معذرت خواهی کردم و از آسایشگاه اومدم بیرون . ولی فروهر نیومد و گفت : میخوام با اون مریض آشنا بشم . ببینمش . قرار شد یک ساعت بعد برگردم تا باهم بریم دانشگاه . رفتم چند تایی کتاب خریدم . وقتی برگشتم خیلی تو خودش بود . دروغ نگم گریه کرده بود خیلی واسم عجیب بود تنها چیزی که بهش نمی اومد گریه کردن و غم دیگرون رو خوردن . وقتی سوال کردم جوابی نداد . منم دیگه هیچی نگفتم . سرخیابون دانشگاه از هم جدا شدیم . توی دانشگاه مرضیه رو دیدم . اومد به طرفم .
خوبه ، دیگه ما هم غریبه شدیم . اونم دوست بچگی هات !
بازم شروع کردی مرضیه ؟ چی شده ؟ کی گفته تو غریبه ای ؟
والا ، بچه ها میگن تو و فروهر ، صبح تا شب با هم هستین و خیلی حرفای دیگه . من باور نکردم و دوست هم ندارم پشت سر تو همچین حرفهایی گفته بشه .
ولی همینکه هیچی بهم نمی گی یعنی که غریبه ام !
چی میگی مرضیه من که بهت گفتم ، پیشنهاد داد کمکم کنه ، منم قبول کردم همین . تو دیگه چرا ! تازه توی هفته فقط چند ساعت همدیگر رو می بینیم اونم وقتی می خوام برم پیش دکتر جعفری .
حرف دیگه ای هم پیش نیومد ؟
مرضیه جون ، موضوع خواستگاری رو که میدونی . فقط گفته منتظر جواب مثبت !
چرا بهش جواب نمیدی ؟ من که از چشات می خونم که دوستش داری !
من چیزی رو از تو پنهون نمی کنم . آره ازش بدم نمیاد ولی یه مشکل بزرگ دارم که اونم ...
که اونو نمی تونی بگی درسته ؟
اگه شد برات میگم . حالا بریم سرکلاس . ببینم خیالت راحت شد ؟
من همیشه خیالم از تو راحت بوده . گفتم که دوس ندارم پشت سر تنها حرف و حدیثی باشه .
پایان نامه ام تموم شد . ولی فروهر از اون روزی که گفتم خیلی تو فکر بود . این اواخر هر وقت می خواستم پیداش کنم ، پیش دکتر جعفری بود . روز دفعا از پایان نامه ام همه اومده بودن . فقط اونروز بود که خوشحال میدمش ، خاله و کاوه ، مرضیه و خواهرش الهام ، تمام بچه ها ، استادا ... دکتر هم اومده بود ، اونقدر باهام راحت شده بود که مریم صدام میکرد و ازم میخواست مهدی صداش کنم .
دفاع خوبی کردم . نمره ی خوبی گرفتم یعنی بالاترین نمره . اشک شوق خال و کاوه و مرضیه و مخصوصا فروهر رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . بعد مراسم خاله و کاوه رو به فروهر معرفی کردم . چند لحظه ای مکث کرد و گفت :
ببخشی آقا کاوه ، من قبلا شما رو ندیدم ؟
چرا توی کوچه مون وقتی اومده بودین تحقیق !
پس بیخود نبود اون همه تعریف به هر حال دختر خالتون بود دیگه !
با وارد شدن خاله ، به صحبتهامون خاتمه دادیم و کاوه موضوع صحبتمون رو عوض کرد . بعد از چند دقیقه رفتم پیش دکتر .
دکتر نمی دونم با چه زبونی باید ازتون تشکر کنم . شما کمک بزرگی بودین برای من !
اختیار دارید مریم خانم ، این تلاش و پشتکار خودتون بود که شما رو به اینجا رسونده . من فقط راهنما بودم و کسی که به شما کمک کرده ، آقای فروهر بوده از ایشون تشکر کنید .
دکتر ازم قول گرفتت که دوباره بهش سر بزنم . دیگه وقت رفتن بود با اینکه دلم نمی خواست ترکش کنم ولی شاید این جدایی باعث میشد که فراموشش کنم .
اونروز خوب تموم شد . موقع جدا شدن گفت :
یعنی دیگه کار تموم شد و دیگه قرار نیست همدیگر رو ببینیم ؟
نگاش کردم غم بزرگی تو چشماش بود ، ادامه داد :
یعنی کار قلب منم تموم شد ؟
نمی دونستم چی باید بگم ؟ بدجوری تحت تاثیرش قرار گرفته بودم ، دلم میخواست همه چیز و از چشمام بخونه . واقعیت داشت من خیلی دوسش داشتم ولی قولی که به مامان دادم چی ؟
از این به بعد میتونیم به عنوان همدوره ای قدیمی همدیگر رو ببینیم .
یعنی هنوز جوابت همونه و عوض نشده ؟
باورکن خیلی دوست دارم . تنها آرزوم همینه که کنار تو باشم . اگه بدونی شبا تا چه حد بهت فکر میکنم و خوابم نمیبره ؟ تو از چشمام نمی تونی بفهمی که چقدر دوستت دارم ......
اینها و هزاران حرف دیگه توی گلوم بود ولی زبونم نمی چرخید و حرت نمی کرد که بهش بگم .
به خاطر مشکلی که دارم همچنان جوابم منفی .
کار دنیا همیشه هست و باقی خواهد بود ، ما آدما وقتی کم میاریم به کار دنیا میگیم مشکل . اگه بخوایی میتونی حلش کنی . جواب واقعی دلت رو بگو ...
فکر میکنم احساسم رو فهمیده بود واسه همینم خیلی اصرار میکرد . اشک تو چشمام حلقه زده بود .
هر چی میخواین بگین ولی من واقعا مشکل دارم .
بدون خداحافظی ترکش کردم . هیچ وقت آخرین نگاه اون روزش از یادم نمی ره ، ولی چیکارش میتونستم کنم . تازه یک دو روز از استراحتم گذشته بود که خاله دوباره شروع کرد .
خاله جون ، گفتی تا درسم تموم نشه به کسی نگید و کاری نکنید ، ما هم گفتیم چشم ! بدون اطلاع ما ، فوق شرکت کردی و قبول شدی . حالا میگی دو سال دیگه صبر کنم ، آخه یه فکری به حال کاوه کن . می بینی چقدر تو خودشه . شبا همش بیداره . اون که مخالف درس خوندن تو نیست و گفته تا هر وقت که بخواد درس بخونه پول خرجش میکنم . بیا و لجبازی نکن و تن مادرت رو نلرزون ، امروز و فرداست که منم بمیرم . اونوقت داغ عروسی شما بمونه توی دلم ...
خاله تور خدا گریه نکن . باشه هر وقت کاوه بگه !
آخه این که نشد ... به کاوه میگم میگه هروقت مریم بگه . به تو میگم ...
نمی تونستم زیر بار حرف خاله برم . یعنی نمیختواستم . من فقط با اون خوشبخت یشدم ، کاوه هم با مینا .


پایان فصل دوازده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سیزدهم
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/-2-40-.gif



چند وقتی بود که ازش خبر نداشتم . هر روز منتظر تلفنش بودم ولی بی فایده بود . بعد از دو هفته بالاخره زنگ زد .

می تونم ببینمت ؟
اتفاقی افتاده ؟ چرا صدات اینقدر مضطربه ؟
هیچی نپرس ، پیش دکترم میایی یا نه ؟
آره یه ساعت دیگه اونجام !
توی راه همش به صداش فکر می کردم . چرا اینقدر نگران بود . برای چی منو اونجا میخواست ببینه ؟
خانوم پاک رو ببخشید وقتتون رو گرفتم .
خواهش میکنم دکتر ، شما کمک بزرگی به من کردین و من همیشه مدیون شما هستم . اتفاقا خیلی دلم میخواست شما رو ببینم . فقط حرفای آقای فروهر نگرانم کرد ... اتفاقی افتاده ؟
تو چشماش پر سوال بود از نگرانی یه لحظه آروم وقرار نداشت .
نه مریم خانوم ، فقط شما این عکس رو ببینید .
عکس رو از فروهر گرفتم مربوط به پیرمردی بود حدودا هفتاد ساله . غم بزرگی توی صورتش موج می زد خوب نگاش کردم . انگار قبلا جایی یه وقتی دیده بودمش ...
مریم چرا جواب نمیدی ؟ اونو می شناسی ؟
ببخشید دکتر این آقا کیه ؟
همون دوستی که بهتون گفتم و جریان زندگیتون براتون تعریف کردم و شما هم خیلی مشتاق بودین اونو ببینید .
این آقا ... شاید ... نه ، نه نمی تونه بابا باشه .. آخه این خیلی پیره ...
ببشید دکتر اسم این آقا ر میتونم بپرسم ؟ یا عکسی از چند سال پیش ایشون دارید ؟
آقای جمشید حسابی البته دکتر جمشید حسابی . عکس هم باید توی پرونده اش باشه . البته چند تایی هم توی آلبوم خودم دارم ولی اینجا نیست .
خودش بود . بابا بود . ولی مگه نگفتن اون مرده . یادم اومد بابا دکتر بود . هر وقت دلم واسش تنگ می شد .تلفن میزدم ... ببخشید با دکتر حسابی کار داشتم . با بابام ... من توی افکار خودم غرق بودم . دکتر داخل پرونده هام رو گشت .
پیداش کردم . بفرمایین این هم عکسی که خواستین !
عکسی که همیشه همراهم بود از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز هم سه نفرمون تعجب کرده بودیم ، تا چند لحظه هیچی نگفتیم . قلبم به شدت می تپید . بعد از چند دقیقه پرسید :
مریم این عکس کیه ؟
این عکس پدرمه که سالها پیش مردهhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/-2-39-.gif ، یا بهتره بگم گمش کردم . مامان می گفت مرده ولی هیچ وقت باور نکردم !
ببخشید مریم خانوم ، شما می تونید جریان زندگیتون رو برام تعریف کنی ؟
هر چند جز خله و کاوه کسی از اون خبر نداره ولی برای پیدا کردن بابا هر کاری لازم باشه می کنم .
از بچگی خاطرات تلخ و شیرین زیادی درام که هر دوشون خوب به خطرم مونده . خاطرات تلخ مال مامان بود که هیچ وقت نمی ذاشت مامان صداش کنم و همش منو کتک می زد . آزارم میداد . تویی تاریکی زندونی ام میکرد . بهم غذا نمی داد . وقتی بابا نود تنها کسی که خبر داشت و همیشه به دادم می رسید یه پیرزن بود که بهش می گفتم عزیز . دقیق چهره اش تو خاطرم نیست . نمی دونم الان زنده است یا مرده ؟ ولی یادش بخیر همیشه اون برام غذا می آورد و نوازشم میکرد . اما کابوس خاطرات تلخ وقتی تموم می شد که بابا می اومد انگار دنیا رو بهم می دادند .
کابوس خاطرات تلخ وقتی تموم میش دکه بابا می اومد انگار دنیا رو بهم می دادن . بابا خیلی مهربون بود و خیلی دوسم داشت . همیشه توی بغلش بودم و باهاش بازی می کردم . بهترین روزم این بود که همراه بابا برم مطبش ، خوب یادمه بابا اون موقع دکتر بود . وقتی مامان یه داداش کوچولو آورد ، منو بیشتر آزار می داد حتی منو داغ کرد . تا اون موقع ندیده بودم عصبانی بشه . منو برد بیرون . درست یادم نمیاد که چی شد ولی خیلی گریه میکرد . اما یادمه وقتی بهش گفتم اگه من بمیرم یا از پیشش برم چیکار میکنه اون گفت دیوونه میشه .





ادامه دارد http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/-2-15-.gif
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این لحظه چهره ی دکتر و فروهر نگاه کردم . هر دو گریه می کردن . نخواستم دیگه ادامه بدم ولی به اصرار اونا تعریف کردم تا اینکه یه روز خانومی اومد خونمون که منو بغل میکرد و میبوسید . کاری که هیچ زنی تو زندگیم نکرده بود . بعد مامان مهشید گفت : این مامانته و باید همراهش بری . گفتم باید بابا بیاد . تو مامان منی ، ... مهشید همیشه به من میگفت سرراهی . گفت بابا جمشید مرده و باید با مامان خودت بری . روزای تلخی بود . مامان هرچی بهم می گفت بابا مرده باور نکردم ولی اون قبری رو نشونم داد و گفت پدرت اینجاست . من همه خاطرات اون روزها رو با خودم تکرار میکردم و این عکسها همیشه همراهم بودن .
ما توی خونه خاله زندگی میکردیم . مادرم هیچی برام کم و کسری نذاشت خیلی مهربون بود ولی جای بابا رو نمی تونست پر کنه . وقتی ازش پرسیدم تا حالا کجا بوده گفت : مسافرت ... تا اینکه بزرگ شدم . بچه های خاله همه رفتن خارج فقط کاوه موند . تا اینکه مادرم سال گذشته فوت کرد و منو سپر دست خاله ام تا امروز که اینجا پیش شما هستم .

دکتر مات و متحیر شده بود . چشمای فروهر همچنان اشک آلود بود . بعد از چند دقیقه دکتر به حرف اومد و گفت :
خانوم پاک رو نمیدونم چه عکس العملی نشون میدید اگه بهتون بگم ، بگم .
و دیگه ادامه نداد . پرسیدم :
چی بگین ؟
می ترسم ظرفیت قبول کردنش رو نداشته باشید شما هیچ وقت دنبال پدرتون گشتید ؟
والا اون موقع خیلی بچه بودم و آدرس خونه قبلی ام رو بلد نبودم ، آخه پنج سالم بود . بعدش هم که بزرگ تر شدم ، هرچی گشتم فایده نداشت . شاید باور می کردم که بابا جمشید مرده !
مریم خانوم شما می تونید عکسی از بچگیتون رو بیارید . فردا ساعت پنج بعدازظهر منتظرتونم ! آقای فروهر شما هم حتما بیایید .
هر دوتایی از دکتر خداحافظی کردیم و از آسایشگاه اومدیم بیرون .
من نمی دونستم توی زندگی ات اینقدر سخت بوده و تلخ !
هر چقدر تلخ بوده خیلی کمتر از شیرینی مواقعی بود که با ، بابا بودم . هیچ وقت یادم نمیره . راستی چرا این چند وقته تماس نمی گرفتی ؟ نگرانت بودم !
جالبه ، دختر سنگدل افسانه ای دانشگاه واسه ی من احساس نگرانی کنه ! داشتم با درد خودم میساختم ، نمی دونی با این دل چیکار کردی دختر !
می دونستم میخواد ادامه بده . خودم طاقت شنیدنش رو نداشتم ، چه بسا همونجا احساسم رو بهش میگفتم . بهش میگفتم دوستش دارم . اونوقت کاوه چی ؟ نه من نمی تونستم این کار رو بکنم . برای همین بحث رو عوض کردم .
آقای فروهر نمی دونید منظور دکتر چی بود ؟ اون عکس کی بود ؟ یعنی امکان داره اون آدم اینقدر شبیه بابای من باشه یا نکنه خودشه ؟ نمی تونم باورکنم .
چرا نمیشه ؟ خدا یا قیافه کم میاره یا حکمت دیگه ای داره که یه سری از بنده هاش رو شبیه هم درست میکنه . مثلا خود من ! اونقدر شبیه عموی خدا بیامرز بودم که اسمش رو گذاشتن روی من . تا جایی که وقتی بزرگ شدم هر وقت از در وارد می شدم . همگی مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگم میگفتن انگاری علی یه بار دیگه زنده شده . دفتر خاطرات و عکساش تنها چیزایی که از عمویم برامون مونده و همیشه همراه منه . تو اونقدر شبیه یکی از دوستای عمویم هستی البته توی یکی از عکساش که گاهی فکر میکنم خودشی ، البته چون مال چندین سال قبل ، که واسم خیلی بعیده . فردا که اومدی می آرم ببینیش . خب ، حالا دیگه برو خونه . امشب رو خوب استراحت کن که فردا روز مهمی توی زندگیته !
منظورت رو نمی فهمم ، بیشتر توضیح بده !
نه امشب نه ! برو بخواب فردا همه چی روشن میشه . فقط یه چیزی بهت بگم که دکتر نتونس بگه . مریم پدر تو زنده است !
البته این جمله رو وقتی از ماشینش پیاده شدم گفت و بعد گاز داد و رفت .
دنیا دور سرم می چرخید . پدر من این چند وقته توی آسایشگاه بوده . پس راست میگفت با رفتن من اون دیووونه میشه . اون سرنوشت تلخ ، گذشته ی بابا جمشید من بوده . چرا این چند وقته دکتر بهم نگفت ؟ ... علی چی گفت ؟ پدر من زنده ست ؟ پس اون قبر مال کیه ؟ ... با تلفن دکتر تماس گرفتم جواب نمی داد . به همراهش زنگ زدم جواب نمی داد . اونقدر آشفته بودم که یادم رفت به خاله سلام کنم . یه راست رفتم توی اتاق و در و بستم . کاوه ، آخر شب اومد توی اتاقم و پرسید :
مریم چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
کاوه تو یادت میاد که پدر من چجوری مرد ؟ اصلا تو دیدیش ؟
آره تو یادت نمیاد ، آخه خیلی کوچولو بودی .
کاوه خوب فکر کن . تو اون موقع ده سالت بوده پس باید خوب یادت باشه .
من اونموقع نبودم درسته ؟ بعدا اومدم ! مامان منو از یه خونه آورد پیش خودش مگه نه ؟
این چرندیات چیه ؟ کی گفته ؟
هیچی ، هیچی ندارم بگم . این موضوع بعدا روشن میشه !
این فکرها رو از سرت بنداز بیرون . در ضمن ازت ممنونم که اسمم رو صدا کردی ! اینطوری فکر میکنم مثل قبلا خیلی با هم راحتیم و من راحت تر می تونم برات حرف بزنم . دیگه مزاحمت نمیشم . شب بخیر . خوب بخوابی !
تا صبح نخوابیدم . از سر شب چند بار خونه علی تماس گرفتم ولی جواب نمیداد . نمی دونستم به اون و حسی که نسبت بهش داشتم که اولی بار بود اونو تجربه میکردم فکر کنم یا ب زنده بودن پدر . علی حرفی رو الکی نمیزد . هر فکری که توی سرم رخنه میکرد آخرش ختم میشد به علی و عشقی که نسبت به اون داشتم ولی تا ابد مخفی می موند . صبح خاله اومد توی اتاقم .
تو بیدار شدی . ببینم نکنه اصلا نخوابید ؟ مریم اومدم باهات حرف بزنم که جشن عروسی رو همین آخر هفته بگیریم . موافقی ؟
خاله الان موقع این حرفا نیست . من دنبال گذشته گم شده ام هستم که مامان همیشه ازم پنهان میکرد . و در ضمن هرکاری دوست دارین انجام بدید بعدا به من بگید !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وا کدوم گذشته ؟ دختر خل شدی ؟ آخه به سلامتی عروسی تو هست نه من ! بلند شو بیا صبحونتو بخور تا ببینم چند نفر باید دعوت بشن . بلند شو ...
تا خاله رفت پایین ، لباسهام رو پوشیدم و هرچقدر خاله گفت بیا لااقل چیزی بخور اعتنایی نکردم . رفتم دنبال مرضیه تا ظهر توی خیابونا چرخیدیم . فهمید باید برام اتفاقی افتاده باشه . خودم میدیدم رفتارم چقدر تابلو هست . هر چقدر سوال کرد چیزی بهش نگفتم . بعد از ناهار ازش خداحافظی کردم و زنگ زدم به علی .

سلام ، معلومه کجایی ؟ چند بار زنگ زدم به خاله گفت ، از صبح رفتی بیرون !
واسه چی زنگ زدی ؟
اولا نگرانت بودم ، چون دیشب اصلا نخوابیدی ، البته خاله چیزی نگفت .
دیشب تا صبح چندبار از دم خونتون رد شدم . دیدم برق اتاقت روشنه و داری راه میری ! دوما اینکه بهت بگم ساعت سه اونجا باشی .
خداحافظی کرد و اصلا فرصت نداد چیزی ازش بپرسم . منم خداحافظی کردم . پس اونم نخوابیده ! یعنی امروز چه اتفاقی می افته ؟ اگه بابا زنده باشه من باید چیکار کنم ... به خاله زنگ زدم و گفتم ، می رم دانگشاه و بعدش خونه ی مرضیه و اگه دیر کردم نگران نباشه . به راه افتادم تا هرچه زودتر جوابی واسه این همه سوال پیدا کنم . گذشته ای که پیدا کردنش بزرگترین آرزوی عمرم بودم . پیدا کردن پدری که خیلی ناگهانی گمش کردم ... ساعت سه نشده بود که رسیدم . رفتم به اتاق کسی که شاید پدرم بود . بسته بود در زدم کسی جواب نداد . برگشتم و توی اتاق دکتر نشستم . مثل همیشه یا مواقعی که این دلشوره عجیب سراغم میاد . دستام یخ کرده بود هر ثانیه واسم یه قرن بود . فکر میکردم همه ساعتها خوابیدن . 5 دقیقه ای که گذشت علی اومد صورتش خیلی نگران و مضطرب و نگران بود . اومد نشست روبروم . خیلی خسته به نظر میرسید . بعد از سلام و احوالپرسی اینطور ادامه داد .
زندگی من مثل سرنوشت تو زیاد پیچیده نیست . 28 سال قبل ما همگی خارج از ایران زندگی می کردیم یعنی پدربزرگ و مادربزرگ و پدرم و مادرم . یه عمو داشتم به اسم علی که به خاطر دختی که پابندش کرده بود همراه اونا نرفته بود و مونده بود ایران . قرار گذاشته بودن که با اون دختر ازدواج کنه بعد بره پیش اونا . اما یه مریضی گرفت که از پا درش آورد . ینی تازه نامزد کرده بودن که از این دنیا رفت . پدربزرگ و مادربزرگم خیلی ناراحت بودن ، چون باید علی رو تنا توی ایران خاک می کردن و میرفتن . بعد از چند ماه من به دنیا اومدم . خیلی شبیه عموی خدابیامرزم بودم ، واسه همینم برای اینکه خاطرش همیشه زنده باشه اسم منو علی گذاشتن . من همیشه تنها بودم . ایران رو خیلی دوست داشتم . دفتر خاطرات و چند تا عکسی که از عمو مونده بود شده بود همدم تنهایی من ، خودم روزبروز می دیدم که چقدر شبیه اون عکس ها می شدم . یع عکسی داشت که عکس خودش و نامزدش یعنی مهشید و یه دختر و پسر دیگه بود . عمو به بابا گفته بود که اون دختر فوت کرده بعد از اینکه انجا درسم تموم شد ، تصمیم گرفتم که بیام و اینجا زندگی کنم . وقتی موندگار شدم عزمم رو جزم کردم که تو رشته مورد علاقه ی خودم ادامه تحصیل بدم یعنی روانشناسی . یه بار توی بهشت زهرا دیدمت اما گمت کردم . اونقدر برام آشنا بودی که انگار سالها بود که می شناختمت و دیده بودمت . بعد از اون هم توی دانشگاه دیدمت . خیلی عجیب بود هم رشته ای خودم . اونجا بود که فهمیدم تو زنده شده ی اون دختر توی عکس عموی من هستی . یعنی حسس شیشمم بهم می گفت . ایناها این همون عکسیه که گفتم .
عکس رو ورداشتم . خدای من ، عکس خودم بود . اونم علی پس این دو نفر ! من ، دل و جون من . بقیه اش رو تو خودت میدونی . اونروز که تو همین جا دکتر ماجرای زندگی دوستش رو برامون تعریف کرد رفتم دیدمش . عکسی پیشش بود که عکس تو بود . خیلی کنجکاو شدم . البته اون عکس هم مثل همین عکس خیلی قدیمی بود . پس تو نمی تونستی باشی . باز عکسی رو نشونم داد ، شبیه همین عکسی که بهت دادم . بعد از کلی پرس و جو فهمیدم اون پدر تو ، از اون به بعد توی همون دروان زندگی میکنه . و توی رویای خودش با تو و عشق از دست رفته اش زندگی می کنه .
هر کلمه از حرفای علی مثل خنجری بود که توی تنم می نشست . نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم . باور نمی کردم یعنی فهمش برام مشکل بود . از علی خواستم اثبات کنه . از من عکس دوران بچگی هام رو خواست . وقتی آلبوم بچگی هام رو همونی که هفده سال خاطرات اونروز رو برام زنده میکرد ، گذاشتم روی میز ، اونم آلبوم عکسی رو که ازپیرمرد گرفته بود کنارش گذاشت . ورق به ورقش شبیه هم بود به غیر از آخراش . درست بود تنم لرزید .
بابا ... بابا جمشید ... درسته ، خودشه ، علی بابام کجاست ؟
گفت چند لحظه ای منتظر بمونم تا بابا رو بیاره . بعد از چند دقیقه صدا باز شدن در اومد . اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم برگردم .
علی ، این بو ... یه بوی آشنا میاد . بوی مریممه ، مریم من ، عطر مریم ...
جمشید عزیزم ! میخوایی مریم رو ببینی ؟ مریم تو اینجاست . دخترت ...
میدونستم مریم من نمرده . همیشه می اومد به خوابم اون زنده ست مگه نه ؟
اون مریم مرده ، رفته پیش خدا ، اما مریم دخترت اومده تو رو ببینه ! مریم جان برگرد . پدرت رو ببین .
تمام صورتم از اشک خیس شده بود . تنم چسبیده بود به صندلی ، پاهام یاری نمی کردن که بلند شم . بالاخره بلند شدم و برگشتم . درسته پدر من بود . بابایی که گمش کرده بودم . ولی چرا اینقدر پیر شده بود . صداش کردم ولی نمی شنید . اونم همینطور فقط حرکت لبهاش رو می دیدم . اومد جلو و منو بغل کرد . خدایا چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده . شونه هاش رو بوسیدم . هر دو اشک می ریختیم . ولی توانایی صحبت کردن نداشتیم . نمیدونم چقدر تو اون وضعیت بودیم . اما با ورود دکتر و چند نفری که همراهش بودن من و بابا مجبور بودیم از اون حالت بیرون بیاییم . چقدر چهره ی مهمونای دکتر آشنا بودن . نمی دونم حدس درست بو یا نه ولی چهره ی عزیز خیلی خوب یادم مونده بود . همینطور مامان مهشید ، چقدر شکسته شده بودن . من کنار بابا نشستم . هیچ نیرویی نمی تونست دستامون رو باز کنه . مهشید فقط اشک میریخت .
خدای من یعنی مریم ؟! نه این نمی تونه حقیقی باشه ... من دارم خواب می بینم ... یکبار دیگه علی و مریم روبروی من و جمشید ، نه ... این امکان نداره . انگار شما هیچ وقت نمرده بودین و خواب بودین ، حالا از خواب بیدار شدین . اما ما ... .
زیور خانم ، این دختر همون مریم کوچولویی که وقتی بچه بود پیش شما زندگی میکرد .
این حرفا رو دکتر میگفت . عزیز اومد به طرفم و پیشانی ام رو بوسید .
خیلی خوب ، تو بی وفا نیودی ... بالاخره پدرت رو پیدا کردی ... آفرین .
عزیز این حرفا رو با خودش زمزمه میکرد . همه ی افراد حاضر در اتاق توی بهت و ناباوری بوودن . دکتر محبوبی گفت :
خدای من ! این دنیا چقدر کوچیکه و اراده و خواست تو چقدر بزرگ و عجیبه .
بعد از نیم ساعتی که با پذیرایی گذشت ، دکتر شروع کرد به حرف زدن . او مثل اینکه داشت قصه ای رو تعریف میکرد . که ماها بازیگرای اون بودیم بدون اینکه خبر داشته باشیم . اول همه ی ما رو به همدیگه معرفی کرد .
دوست عزیزم جمشید حسابی . مهشید تهرانی ، آقای علی فروهر ، مریم پاک رو ... دکتر محبوبی ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با جمشید حدود 28 سال پیش آشنا شدم . یعنی وقتی که از داغ پاک رو عشق از دست رفته اش و البته عمه ی مریم خانوم ما ، تمام موهاش سفید شده بود . جریا عاشق شدنش رو برام تعریف کرد . این ماجرا باقی بود تا اینکه من جمشید رو گم کردم تا یازده سال بعد یعنی وقتی که به بیمارستانی که من اونجا بودم منتقل شد . دکتر محبوبی اونو بهم معرفی کرده بود و من هم مشتاق بودم ببینمش ولی قسمتم نمی شد . تا اینکه با وضعی بدتر از دفعه اول دیدمش . جمشید برای بار دومم مریم رو از دست داده بود یعنی دخترش ، و این بار طاقت نیاورده بود و چار بیماری روانی شد . توی این 17 سال تنها همدم جمشید عکسای قدیمی و من بودم . اطرافیانش هم اونو ترک کردن . البته غیر از پسرش آرش که این اواخر هیچ وقت ترکش نکرد و با اینکه جمشید اونو نمی شناخت ولی هر هفته می اومد ملاقاتش .
در این لحظه نگاهی به آرش، برادر کوچیکم کردم .

آرش جان این مریم ، خواهر تو هست ! همونی که خیلی دنبالش گشتی ... .
دکتر اینطور ادامه داد .
تا اینکه چند ماه پیش مریم برای کار پایان نامه اش اومد پیش من ، اونقدر از شباهتی که با عکسای جمشید داشت تعجب کردم که حدس زدم باید رابطه ای بین این دو نفر باشه و احتمالا مریم گمشده جمشید . تصمیم گرفتم حقیقت رو بفهمم .
مریم خانوم گوش کن حقیقتی که در اصل حقیقت زندگی خودته . مهشید خانوم ماجرا رو تعریف کن .
مهشید اشکاش رو پاک کرد و گفت :
من و مریم از بچگی با هم دوست بودیم و با هم بزرگ شدیم تا اینکه ، جمشید توی خونه ی ما و در جشن فارغ التحصیلی من از دبیرستان ، مریم رو دید و دلباخته اون شد .همینطور من هم عاشق علی تنها دوست و برادر جمشید . من و جمشید رو از بچگی به اسم هم می خوندن و نامزد معرفی می کردن . البته این بزرگترین تصمیم اشتباه زندگی ما بود که توسط پدرها و مادرهامون گرفته شده بود . هر چقدر جنگیدیم نشد تا اینکه مریم کشته شد البته توسط یکی دوستان جواد ، برادرش که معتاد شده بود . جواد ، پدر مریم خانومی که الان اینجا هستن ... .
پس مادرم بهم دروغ نمی گفت . پدر من اسمش جواد پاک رو بوده پس جمشید حسابی ... .
بعد از چند وقت علی هم که تازه با هم نامزده شده بودیم ، بر اثر مریضی ترکم کرد و از این دنیا رفت . ضربه روحی بدی خورده بودم . وضع روحی خوبی نداشتیم هم من و هم جمشید . از این دنیا و ادماش متنفر بودیم و از زندگی نا امید شده بودیم ، اما به مریم و علی قول داده بودیم که همدیگر رو خوشبخت کنیم و بالاخره اون تصمیم اشتباه ولی اینبار به خواست عشقای از دست رفتمون ، در مورد زندگی ما انجام شد . بعد از یک سال ما با هم ازدواج کردیم . جمشید ان نفرت لعنتی رو فراموش کرده بود ولی من نتونسته بودم . بعد از ازدواج خیلی زود فهمیدیم بچه دار نمی شیم . شیش سال از این موضوع گذشت که ما مریم رو توی خیابون پیدا کردیم .
مریم شد جانشین عشق از دست رفته ی جمشید . اون دیوونه وار مریم رو دوست داشت و حضور من تقریبا توی زندگی هیچ شد . البته این مسئله رو فقط من احساس میکردم چون جمشید عملا هیچی برام تو زندگی و برای خوشبخت شدنم کم نذاشت . بعد از اینکه بچه ی اولم مرد تصمیم گرفتم تمام بدی های سرنوشتم رو سر مریم تلافی کنم .
مهشید گریه اش گرفته بود نمی تونست ادامهبده .
مریم ، ازت ... ازت میخوام منو ببخشی ، من به تو خیلی بدی کردم ... خیلی اذیتت کردم ... .
دکتر از عزیز خوس تا ادامه بده .
چشم ، خانوم وضعیت روحی خوبی نداشت و دارو استفاده میکرد . شروع کرد به آزار مریم دور از چشم آقا و منو برای اینکه به آقا چیزی نگم ، متهم کرد به دزدی . تا اینکه آرش بدنیا اومد و شدت آزار خانوم هم بیشتر شد و آقا فهمید .
اونشب رو هچ وقت یادم نمیره . آقا خیلی حالش بد شد و اختیارش دست خودش نبود . آقا مریم رو خیلی دوست داشت ... بعد از چند روز یه خانومی اومد خونه که جریان زندگی اش رو تعریف کرد و گفت مریم دختر اونه . خانوم هم بدون اینکه بپرسه این چند سال کجا بوده و یا مدرکی نشون بده ، مریم رو که شده بود مجسمه نفرت زندگیش بهش داد که ببره . آقا اون روز تصمیم گرفته بو با خانوم آشتی کنه . واسه ی همینم خیلی زود اومد خونه ، اما وقتی مریم رو ندید با من دعوا کرد که چرا گذاشتم بره بیرون . من از ترس و ناراحتی چیزی نمیتونستم بگم . تا اینکه مادر مریم خانوم زنگ زد و چیزی رو که هیچ کدوم ما جرات گفتنش رونداشتیم ، براش گفت .
آقا تا آخر شب با آرام بخشی که دکتر محبوبی تزریق کرده بود آروم بود ولی ساعت حوالی یازده یا دوازده شب بود که تصمیم گرفت خودش رو بکشه . نجاتش دادیم ولی از اون به بعد توی این آسایشگاه بستری شد . مریم بابات تو رو خیلی دوست داشت ... .
با تموم شدن حرفای عزیز همه گریه کردن . یکی از سرشوق ، یک ندامت ، یکی تعجب ... مهشید اومد و سرش رو گذاشت روی پاهام و گفت مریم تا منو نبخشی از اینجا بیرون نمی رم . چیزی نمی تونستم بگم . بلند شدم و رفتم پیش آرش .
مریم خیلی دنبالت گشتم . خیلی دوست داشتم ، خواهری رو که بابا به عشق اون به این وضعیت دچار شد و یه عمر منو تنها گذاشت پیدا کنم . ولی هر چی بود خیلی خوشحالم که بالاخره پیدات کردم ... .
و خم شد و در گوشم گفت :
مریم جان ، مادرم تو حقت خیلی بدی کرده ، همه رو می دونم و برام تعریف کرده . اون به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و دکترها از درمانش قطع امید کردن
ازت میخوام البته به خاطر برادری که مجبور شدی به خطر وجودش اونهمه شکنجه تحمل کنی ، اونو ببخشی . شبها اصلا نمی تونه بخوابه و همش کابوس می بینه ... .
رفتم و مهشید رو بلند کردم و بغلش کردم .
مامان مهشید ! بلند شو ، من خیلی وقته تو رو بخشیدم ... .
مهشید مثل نوزادی که تازه از مادر جدا شده باشه گریه میکرد و دائم منو می بوسید . بعد از جدا شدن از آغوش مهشید ، به بابا نگاه کردم ، آروم آروم داشت اشک میریخت . مثل همون روز ... طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم
بابا میای پیش خودم زندگی کنی مثل اون موقع ها ...
سرم رو گذاشتم روی پاهاش و شروع کردم به اشک ریختن ... بعد از چند دقیقه دکتر جعفری گفت :
مرمی جان ، بابا احتیاج به درمون داره ، جمشید این چند سال توی گذشته زندگی کرده ، هر چند با دیدن علی و از اون به بعد دوره درمان رو شروع کردیم و خوشبختانه پیشرفتهای خوبی داشته . حالا هم که با دیدن تو و پیدا کردنت سریعتر حالش خوب میشه فقط اینکه ، هر روزباید چند ساعت پیشش باشی ... .
ساعت حدودا نه شده بود . من همگی رو برای فردا شب به خونمون یعنی خونه خاله دعوت کرده بودم . حتی از مهشید هم قول گرفتم که بیاد . دکتر محبوبی بعد از آرزوی سلامتی برای بابا و خوشبختی برای من ، مهشید و آرش رو همراهش برد .
دکتر جعفری موقع رفتن محبوبی ازش به خاطر کمکی که بهش کرده بود تشکر کرد .
خواستم پیش بابا بمونی ولی دکتر اجازه نداد و گفت :
جمشید باید با این همه ماجرا که براش پیش اومده کنار بیاد و بتونه خودش رو راضی کنه که گذشته ماجرایی بوده که اتفاق افتاده و باید فراموشش کنه و به آینده فکر کنه . لااقل امشب بهش فرصت بدیم ... .
دیر وقت بود . اما ...
مریم خانوم ، میدونم دل کندن از بابایی که چند سال ندیدیش سخته ولی باید برید خونه . من شما رو می رسونم .
توی ماشین هیچ کدوم حرفی نزدی . وقتی پیاده شدم گفتم :
علی آ ... ببخشید آقای فروهر اگه لطف کنید فردا شما هم بیایین. خیلی خوشحالم میکنید !
والا جمع اولا خانوادگیه ، وجود من لزومی نداره یعنی وصله ی ناجوریه .
اتفاقا همگی ، یه جورایی با هم غریبه هستن . تازه قراره با هم آشنا بشیم ! اگه تشریف بیارید قول میدم در مورد پیشنهادتون فکر کنم !
درست زدم وسط هدف . علی بدون هیچ حرفی قبول کرد . توی این فکر بودم که چه جوری باید به خاله و کاوه بگم .



پایان فصل سیزده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارده http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/-2-25-.gif


زنگ زدم . وقتی وارد خونه شدم ، خاله خیلی نگران بود . همینطور کاوه . خاله وقتی منو دید گفت :

نصف عمر شدم دختر ، مرضیه هم چند بار زنگ زد حالت رو بپرسه !
منظورش رو فهمیدم . کاوه با دیدن چشمای من به خاله اشاره کرد که چیزی نگه و منتظر بود تا من برم تو اتاق ، تا اونجا براش بگم چه اتفاقی اتفاده . اما من بعد از شام هم نشستم .
خاله ف میخوام از گذشته ام بپرسم ! واسم تعریف کنید . یعنی بگید چه اتفاقی افتاده ؟
چه اتفاقی باید می افتاد ، زندگی تو هم مثل هزاران نفر دیگه ... .
خاله این چیزا رو نمیخوام ، بهم بگو توی اون پنج سال اول زندگیم پدر و مادر واقعی من کجا بودن ؟ برای چی منو سر راه گذاشتن ؟
خاله با گفتن این حرفا فهمید که دیگه نمیتونه مقاومت کنه . یعنی فهمیده بود که من همه چی رو می دونم پس شروع کرد به حرف زدن ... بعد از تمام شدن حرفای خاله هر سه تایی گریه می کردیم . آخر شب به خاله گفتم ، فردا شب مهمون دارم . رفتم که بخوابم ، اما مگه میشد خوابید . کاوه اومد تو اتاقم و من جریان اونروز رو براش تعریف کردم . ولی بازم نتونستم چیزی از عشق علی و دوست داشتنش بگم . رفت و منو با خاطراتم تنها گذاشت . تمام گذشته ای که تازه کشف کرده بودم جلوی چشمم رژه می رفت . چهره ی بابا ، پدری که نداشتم ، مهشیدی که آزارم می داد ، مادری که بعد از پیدا شدنش خیلی برام زحمت کشید . تصمیم اشتباه مامان و خاله ، ترس از آینده ای که شاید شبیه سرگذشت جمشید و مهشید می شد ... بعلت خستگی زیاد و بیخوابی شب قبل ، نفهمیدم کی خوابم برد . صبح حوالی ساعت ده بود که بیدار شدم . کاوه نرفته بود سرکار . خاله خونرو حسابی تمیز کرده بود . بعد از خوردن صبحونه آماده شدم و رفتم بهشت زهرا ، بوی خاک عزیزانم می تونست آرومم کنه ، سرقبر مادرم و پدرم خیلی گریه کردم . بعد رفتم سرخاک مریم یعنی عمه ای که هیچ وقت ندیدمش . ولی وظیفه نگهداری و دوست داشتن جمشید یعنی پدرم رو به من سپرده بود . قبرش شسته شده بود و دسته گل بزرگی روش بود . بابا زودتر از من اینجا اومده بود . همینطور قبر پدربزرگ و مادربزرگم هم شسته شده بود و شاخه گلی هم روی اونا بود . خاک پدربزرگی که داشتنش رو آرزو می کردم آرامش عجیبی بهم میداد . متوجه اطرافم نبودم . با صدای علی از دنیای مرده ها بیرون اومدم .
یه کم هم به زنده ها برس ! که اگه نجنبی منم میرم پیش اونا میخوابم ! هیچ میدونی ساعت چنده ؟ الان چند ساعته که سر این خاکها راه میری !
تو اینجا چیکار میکنی ؟ کی بهت گفت من اینجام ؟
احتیاج به گفتن کسی نیست ! تو هر وقت دلت میگیره میایی اینجا ، درست میگم ؟! من الان حدود یک سال هر وقت میای اینجا ، منم دنبالت میام و از دور نیگات میکنم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب که حتما میایید درسته ؟؟؟
سوار ماشینش شد و بعداز خوردن ناهار پرسید :

در مودر پیشنهادم فکر کردی ؟
قصد دارم امشب به خاله بگم ف یعنی اون مشکلی که گفتم رو حل کنم . یه کم وقت احتیاج دارم ... .
فکر می کردم اون مشکل حل شده !
بلند شو بریم ، باید یه کم به خاله کمک کنم .
بعد از اینکه منو رسوند ، گفتم :
می ری خونه ؟
آره ، یه دوش می گیرم و میرم دنبال عمو جمشید و آقا مهدی و با اونا میم !
واقعا ازت ممنونم . خیلی خوشحالم کردی .
خاله سنگ تموم گذاشته بود . هر غذایی رو که دوست داشتم پخته بود . کاوه هم خیلی خسته شده بود . چند مدل شیرینی و میوه برای پذیرایی آماده کرده بود . خجالت میکشیدم مستقیما بهش بگم من یکی رو دوست دارم و نمی خوام با تو ازدواج کنم . هرکاری کردم به خاله بگم بازم نتونستم .
دستت درد نکنه کاوه جان ، چرا اینقدر زحمت کشیدی و ولخرجی کردی ، گفتم که غریبه نیستن و این ... .
راستی خاله ، نگفتی این مهمونی به چه مناسبته و مهمونات چه کسایی هستن ؟
خاله رو نشوندم و جریان رو براش تعریف کردم ولی ... . زنگ زده شد . کاوه اومد و درگوشم گفت :
واسه خواستگاری دختر خاله عزیزم و بهتر بگم خواهر خوبم ، اینا که هیچی نبود ، عروسیت جبران می کنم .
وای خدای من ، کاوه چی می گفت ، یعنی فهمیده بود ، خاله چی ؟
مریم جان ، خاله برو درو باز کن ، مهمونا الان پشیمون میشن و بر میگردن .
بابا اولین مهمونی بود که وارد شد . هنوز هم آغوشش همون بو رو می داد . هنوز هم مثل بچگی هام می خندید و یه کادو تو ستاش بود . به کاوه نگاهی کردم با لبخند گرمی جوابم رو داد . بعد علی و دکتر اومدن . بوی عطر گل مریم تمام خونه رو پر کرده بود . یکساعتی که گذشت دکتر محبوبی به همراه آرش اومد . وقتی علت نیومدن مهشید رو پرسیدم ، آرش گفت که حالش خوب نبوده و معذرت خواهی کرده . جعبه ای توی دست آرش بود که صندوقچه قدیمی کوچکی بود .
گفت : این صندوقچه رو مامان داد ، برات بیارم گفت که تو لیاقت نگهداری از اینا رو داری . عکس و نامه های ... .
موقع رفتن توی آشپزخونه ، کاوه آروم بهم گفت :
واقعا به سلیقه ات آفرین میگم ، بیست . دسته گل خواستگاریش که این باشه ... هر چند مریم خانوم ما گلهای دنیا واسش کمه .
کاوه الان وقت این حرفا نیست . اونجوری هم که تو میگی نیست . یه دختر ساده اینقدر تعریف کردن نمیخواد .
شب خوبی بود ، ما همگی یه جایی از گذشته همدیگر رو گم کرده بودیم و حالا دور هم نشسته بودیمو می خندیدیم .
عزیز ، حسابی با خاله گرم گرفته بود . آخر شب که شد ، خاله از فرصت استفاده کرد و گفت :
من همین بعدازظهر فهمیدم که چه کسانی هستین و چه ارتباطی با مریم دارید . جای پدر و مادرش خالی که امشب رو ببینن . ولی خواهر من یعنی مادر مریم چون موقع مرگش از من خواست که مریم رو تنها نذارم ، ما فامیل زیادی نداریم . حالا که شما همگی هستین ، من میخوام از فرصت استفاده کنم و نامزدی مریم و کاوه رو ...
گوشهام دیگه چیزی نمی شنید . دستام که توی دست بابا بود سرد شد . چشمام به علی بود که انگار روح از بدنش جدا شد . خاله چرا همه چیزو خراب کردی . الان ... علی نتونست بیشتر دووم بیاره و بدون خداحافظی مهمونی رو ترک کرد . من هرچی صداش کردم نه اون شنید و نه کسی دیگه . وقتی به هوش اومدم صبح شده بود . بابا رو دیدم که بالای سرم گریه میکنه . خاله هم خیلی گریه کرده بود . یکی دوساعتی که گذشت و حالم بهتر شد تونستم حرف بزنم ، به دکتر جعفری گفتم :
دکتر من و بابا رو از اینجا ببرین . به علی بگید که دوسش دارم ... .
نزدیکای ظهر بود که مرخص شدم . کاوه تمام جریان رو برای خاله گفته بود و اینکه اون یه دختر دیگه رو دوست داره . خاله بهم گفت که چرا حرفی بهش نزدم . ولی تمام حواسم به پیدا کردن علی بود . هرچقدر گشتیم پیداش نکردیم . ساعت سه بود که مرضیه اومد خونمون و گفت علی قبل از ظهر باهاش تماس گرفته که بیاد و حال منو بپرسه ولی نگفته کجاست .
خیلی باهات تماس گرفتم ولی گوشی رو بر نمی داشتید . نگران شدم واسه همینم اومدم اینجا . علی گفت به مریم بگید ، من برای همیشه از سر راهش کنار میرم . ولی خیلی بی انصافی کرده که بهم زودتر از اینا نگفت حالا هم خودش باید انتخاب کنه ... .
مرضیه نگفت کجاست ؟
نه فقط ، صدای آب می اومد فکر میکنم صدای دریا بود .
دکتر جعفری گفت :
شمال ، آره خودشه . چرا زودتر به این فکر نیفتادم . من و علی دو سه بار به ویلاشون توی محمود آباد رفته بودیم یه بار هم سه نفری یعنی با جمشید رفتیم . من می رم دنبالش ... .
دکتر من هم میتونم بیام ؟
والا اگه بگم نه که گوش نمی کنید ، باشه راه بیفتین ... .
بابا هیجان برای شما خوب نیست ، بهتره همین جا بمونید .
نه مریم جون بی خبری بیشتر اذیتم می کنه .
سه تایی راه افتادیم . بین راه هیچی نمی گفتیم . تمام گفتنی ها رو چشمامون می گفت . ساعت تقریبا نه شده بود که رسیدیم . لامپهای اتاقها روشن بود . امیدوار شدیم که اینجاست . دکتر زنگ زد .
کیه ؟
باز کنید ، خورشید خانوم . من دکتر جعفری یعنی آقا مهدی دوست علی هستم !
سلام دکتر بفرمایید تو .
خورشید خانوم ، علی اینجاست ؟ بگین واسش مهمون اومده .
خورشید خانوم زد زیر گریه و گفت :
آقای دکتر ، بعدازظهر هوا بد بود . دریا طوفانی بود . هرچی به آقا گفتم نرو دریا گوش نکرد. وقتی دیر کرد غلام رفت دنبالش . بعد از یکساعت زنگ زد که آقا رو وقتی داشته غرق میشده ، نجات داده ولی معلوم نیست زنده بمونه ، حالش خیلی بده .
خدای من اون چی می گفت ؟ من تمام وجودم می لرزید . یعنی علی ... نه علی من نمی میره . باید بهش بگم که عاشقش شدم . باید بهش بگم دوسش دارم ... حالم اصلا خوب نبود . بعداز گرفتن آدرس بیمارستان به راه افتادیم .
ببخشید پرستار ، مریض م یعنی آقای فروهر کدوم بخش هستن ؟
بخش آی سی یو بستری هستن ، شما از بستگان ایشون هستین ؟
بله ، یعنی از دوستانشون .
والا باید بگم مدت زیادی توی آب بوده و اکسیژن به مغزشون نرسیده و تقریبا از کار افتاده . امیدی به زنده موندن ایشون نیست . باید به پدر و مادر ... .
بقیه حرفای پرستار رو دیگه نشنیدم . دویدم به طرف اتاق آی سی یو . از پشت شیشه علی رو دیدم که چه آروم خوابیده بود . خدایا چقدر علی رو دوست داشتم . چرا زودتر از این ها بهش نگفتم . چرا غرورم رو نشکستم . اگه اونقدر مغرور نبودم حالا ... .
علی بلند شو ، ببین مریمت اومده ، به خدا دوست دارم ، علی بلند شو به خدا منم می میرم . علی قسمت میدم .
دکتر با نشون دادن کارت پزشکی رفت و علی رو دید . وتی اومد بیرون غم و ناراحتی توی صورتش موج میزد . در جواب نگاه نگران من و بابا گفت :
فقط باید دعا کنید و گرنه ... .
همونجا نشستم . گریه کردم و از علی خواهش کردم بلند شه .
علی ببین مریم اومده . اونم با قلبی عاشق ، علی اگه پانشی ، منم می میرم ، به خدا زنده نمی مونم ... .
توی همین حال و هوا بودم که آقا و خانومی اومدن به طرفم . خدای من چقدر اونا شبیه من و علی بودن اما مثه فرشته ها . لبخند میزدن دو تا کتاب بهم دادن و اشاره میکردن برم پیش علی و خودشون به آرومی رفتن ته سالن .
نه ، نه بمونید ... علی منو نجات بدین ... .
با پاشیدن آب به صورتم از خواب بیدار شدم .
بابا مریم جون خواب دیدی ؟ چرا این قدر داد میزدی ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی اختیار دستم رو بردم به طرف کیفم . این دو کتاب همیشه همراهم بودن . قرآن و حافظ .
فاتحه ای فرستادم و کتاب حافظ رو باز کردم .

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ***وین راز سر به مهر سحر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان *** باشد کز آن میانه یک کارگر شود
هر سه تایی شروع کردیم به قرآن خوندن . بعد از چند ساعت دکتر و بابا به علت خستگی زیاد خوابشون برد . من هم با نگاهی به علی گفتم :
میرم از خدا بگیرمت ، تو هم مقاومت کن به خاطر من .
رفتم توی نمازخانه بیمارستان نشستم . با امامزاده صالح میونه خوبی داشتم . نذرش کردم و ازش خواستم پیش خدا شفاعتم کنه و دوباره شروع کردم به خوندن قرآن . دمدمای صبح بود . با شنیدن صدای اذون بیدار شدم . یکساعتی خوابم برده بود و خواب قشنگی هم دیدم . قرآن رو بوسیدم و گذاشتم توی کیفم . با عجله بلند شدم که ببینم خدا مثل همیشه حوابم رو داده یا اینبار هم میخواد امتحانم کنه . وقتی رسیدم . همه داشتن گریه میکردن . حتی پرستارها .
خدایا این بار نه ، دیگه نه !
بابا آغوشش رو باز کرد و هر دو شروع کردیم به اشک ریختن . خدایا یعنی ممکنه ... ولی دل من گواهی اتفاق بدی نمی داد . بعد از چند دقیقه دکتر رو دیدم که از اتاق علی اومد بیرون . خیلی گریه کرده بود با دیدن من گفت :
مریم خانوم ، این واقعا یه معجزه هست ، علی چشماش رو باز کرد و قلبشهم خیلی عادی میزنه ، لحظه به لحظه حالش داره بهتر میشه !
خدا علی رو بهم برگردوند . تمام خوشبختی های دنیا مال من بود ، پدرم حالا هم علی . نماز شکری به جا آوردم . علی تا دو روز تو حالت نمیه بیهوشی بود ولی روز سوم کاملا به هوش اومد . انتقالش دادن به بخش . در همه ی این لحظات ترکش نکردم . وقتی از خواب بیدار شد نمی تونست باور کنه که توی این دنیاست یا اون دنیا .
مریم ، تو ... اینجا ... من دارم خواب می بینم ... .
نه علی جان ، تو کاملا بیداری و توی این دنیایی . منم مریم معشوق و در عین حال دلباخته ی توام ... .
البته این جمله رو با شوخی و خنده گفتم .
غلام ، آقا غلام زنده ست ، دیدم که داره میاد تو آب ... .
آره فرشته ی نجات تو کاملا زنده ست . الان هم بیرون نشسته . علی تو همه رو نگران کردی . هیچ کدوممون توی این چند روز خواب و خوراک نداشتیم .
کی به تو خبر داد ؟ کی اومدی ؟ اصلا چرا اومدی ؟
من تمام جریان رو براش گفتم . علی داشت گریه میکرد .
مریم کاش آقا غلام دیرتر می اومد . من به قصد خودکشی نرفتم ، ولی زنده موندن رو هم دوست نداشتم . زندگی کردنی که توی اون کسی رو که دوست داری و عاشقشی کنارت نباشه ، هیچ فایده ای نداره ، ای کاش .... .
علی ... قول بده دیگه از این حرفها نزنی . من اومدم واسه ی همیشه پیشت بمونم . چون من هم بدون تو نمی تونم زندگی کنم . علی این واقعیته ! مریم سنگدل حالا عاشق تو شده و تو رو به اندازه تموم جونش دوست داره .
پس کاوه ، قولی که به مادرت دادی ؟
کاوه هم یه نفر دیگه رو دوست داره ، البته این همون مشکلی بود که گفتم حلش میکنم . اگه اونشب می موندی همه چی حل و فصل میشد . اما در مورد مادرم ، مطمئنم اونم دوست داره که من خوشبخت بشم . که من فقط با تو خوشبخت میشم .
نمیدونم چقدر باهم صحبت کردیم که با در زدن و وارد شدن آقای دکتر و بابا و بقیه ، صحبتهامون قط شد .
مرغ عشقای ما دیگه نمیخوان آواز نخونن و یه کم هم با ما حرف بزنن . بابا ما هم نگرا حال علی ِآقای گلمون هستیم .
سلام پسر گلم ، حالت خوبه ؟
سلام دکتر ، عمو ، نمیدونم چطور باید از زحماتی که کشیدین تشکر کنم . واقعا ازتون ممنونم .
همگی علی رو بوسیدن وزندگی دوباره اش رو تبریک گفتن .وقتی آقا غلام خم شد و همدیگر رو بغل کردن همه گریه میکردن خصوصا خورشید خانوم . خاله و کاوه هم اومده بودن . خاله از علی خواست که منو واقعا خوشبخت کنه تا آرزوی مادرم برآورده بشه . علی هم بهش قول داد .
علی آقا من واقعا لیاقت مریم رو ندارم و شما دوتا بیشتر به درد هم میخورین . از این به بعد می تونی به عنوان یه برادر روی من حساب کنی ... .
دکتر بعد از اینکه صحبت هامون تموم شد گفت :
من به عنوان نماینده پدر علی و به خاطر آرزویی که همیشه داشتم ، با اینکه مکان مناسبی برای خواستگاری نیست ولی میخوام از جمشید دختر گلش رو برای علی خواستگاری کنم . فکر میکنم این عجیب ترین خواستگاری باشد که توی عمرم دیدم .
بابا اشک میریخت به یاد اون روزای خودش افتاده بود . خودش رو گذاشت به جای پدر مریم . با لبخندی بهم اجازه داد . من هم با اجازه بابا بله رو گفتم . همه می خندیدن و من و علی چشم در چشم و باهم می خندیدیم . علی حالش خوب شد و برگشت به تهران . خاله عروسی کاوه و مینا رو جشن گرفت . من و علی هم کارهامون رو انجام دادیم . بعد از اینکه خانواده ی علی اومدن عروسیمون رو جشن گرفتیم . توی همون خونه ی قدیمی پدرم . یعنی خونه ای که زمانی عمه ی من اونجا زندگی میکرد و خیلی پیشتر از این باید عروسی مریم و جمشید اونجا جشن گرفته میشد
. همه بودن . بابا در حالیکه در کنار مهشید و آرش بود و می خندید . دکتر محبوبیبه همراه خانواده اش . دکتر جعفری که هیچ وقت نفهمیدم چرا تنهاست .
خاله و کاوه و همسرش مینا . مرضیه ویکی از پسرای دانشگاه که به تازگی نامزد کرده بودن ، چند تا از بچه های قدیمی ، آقا غلام و زنش خورشید . عزیز و ... همه بودن . شب خوبی بود . همه شاد بودن مخصوصا بابا که بالاخره مریم رو توی لباس عروسی دید و دامادی علی رو اما در قالب من و علی . می دیدم که دیوار به دیوار خونه مخصوصا اتاق مریم رو لمس میکرد و می بوسید . خانواده علی برگشتن امریکا . بابا هم برگشت تا آخرین روهای عمر همسرش یعنی مهشید رو در کنارش باشه . ما برای چند وقتی رفتیم ماه عسل اول ایران بعد پیش خانواده علی . بهمون خبر دادن که مهشید هم فوت کرد . خیلی ناراحت شدم و براش از خدا طلب آمرزش کردم . زودتر از موعد برگشتیم . بابا تنها بود . چون طاقت دوری از بابا رو نداشتم اش خواستم که بیاد و با ما زندگی کنه . به این ترتیب بابا توی اتاق مریم جا گرفت و آرش هم توی اتاق جواد پدرم .
در این لحظه قطره اشکی از گوشه چشم مریم افتاد . اون در کنار علی چقدر خوشبخت بود و واقعا یکدیگر را ستایش میکردند . ب نظر من اون دوتا کاملا به هم می اومدن و عشق پاک ستایش هم داره . از مریم تشکر کردم که سرگذشت خودش رو برام تعریف کرد . من هم تصمیم گرفتم آن را به رشته تحریر در بیاورم .



پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا