رمان رایکا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]اشعه هاي طلايي خورشيد يواشكي به داخل اتاق سرك مي كشيدند كه از خواب برخاست .هنوز خستگي شب پيش در بدنش بود اما بايد زودتر بلند مي شد .سرش را از روي تخت بلند كرد و نظري به اطراف انداخت و با مشاهده عكسهاي پاره پاره كف اتاق ، بياد قولي كه به رايكا داده بود افتاد .بسرعت عكسهاي ريز شده را جمع كرد و از اتاق خارج شد .بايد نگاتيو عكسها را پيدا ميكرد .به همين خاطر بلافاصله داخل اتاق كار رايكا شد و كشوهاي ميزش را جستجو كرد. حدسش درست بود، نگاتيوها را در آنجا يافت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شتابان از اتاق خارج شد و لباس مناسبي به تن كرد .به طبقه پائين رفت ، سكوت در همه جا حكمفرما بود . از خانه خارج شد تا هر چه زودتر ، كاري را كه به رايكا قول داده بود به انجام برساند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دو ساعت بعد وقتي به خانه برگشت ، رايكاهنوز خواب بود . عكسها را كه با آن عجله به چاپ رسانده بود، يكي يكي به ديوار اتاق چسباند؛همه چيز مثل ديروز شده بود. چشمهايش بر روي لب خندان و چشمهاي شيشه اي پر از تمسخر عسل ثابت ماند و قلبش از درد فشرده شد. علائم پيروزي در چشمهاي شيشه‌اي او برق مي زد و او را به باد تمسخر مي گرفت .چشمهاي اشك آلودش را به سمت رايكا چرخاند .هنوز خواب بود . با پشت دست گونه هاي خيسش را پاك كرد و بسرعت از اتاق خارج شد .به آشپزخانه رفت و به آماده كردن صبحانه خودش را سرگرم كرد .بعد از آن خسته وخواب آلود پشت ميز نشست اما صداي آب به گوشش خورد. بسرعت بلند شد و به اتاق رايكا رفت . درست حدس زده بود او از خواب بيدار شده و به حمام رفته بود. هنوز نگاهش به سمت حمام بود كه در باز شد و قامت بلند رايكا از پشت در نمايان شد .نگاه رزا براي اولين بار بر روي سينه پهن ومردانه رايكا نشست ، اما او شتابان به داخل حمام برگشت و در را بست .رزا كه هنوز از برخورد رايكا متحير بود ، با گامهاي خسته از اتاق خارج شد و بار ديگر بطرف آشپزخانه رفت .پشت ميز نشست و سرش را روي دستهايش قرار داد . يواش يواش باور كرده بود كه حقيقتا در اين خانه نقش پرستار را ايفا مي كند . دلش گرفت، رايكا درست مثل غريبه‌ها با او برخورد مي كرد .آيا او باز هم تحمل اين همه بي رحمي را داشت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پلكهايش بر روي هم افتاد وچشمهاي خسته‌اش براي فراموشي اين غم بزرگ به خواب فرو رفتند . رايكا از حمام خارج شد و به اطراف نگاهي انداخت.اما خبري از رزا نبود .با خيالي آسوده لباسش را به تن كرد و روي تخت نشست .در همان نظر اول چشمهايش بر روي ديوار ثابت ماند؛ خاطرات شب گذشته مانند يك خواب به فاصله چند ثانيه از مقابل ديدگانش عبور كردند .از جا برخاست و بسمت ديوار رفت و دستش را روي عكسها كشيد . حتم داشت ديشب در آن شرايط بحراني آنها را پاره كرده، اما امروز صبح عكسها سالم به ديوار اتاق چسبيده بودند. سرش را چرخاند و نظري به ساعت چوبي طرح تنه درخت داخل اتاقش انداخت .ساعت 10:45 دقيقه را نشان مي داد .با تعجب بار ديگر به سمت عكسها نگريست .يعني پرستار جديدش چه ساعتي براي چاپ مجدد عكسها رفته بود؟ هنوز در افكارش غرق بود كه از اتاق خارج شد و مستقيم به آشپزخانه رفت .دختر جوان خسته سرش را روي ميز گذاشته و به خواب عميقي فرو رفته بود . با گامهايي آرام بسمت ميز رفت .صبحانه آماده روي ميز چيده شده بود .بطرف گاز رفت و دو فنجان چاي ريخت و روي ميز گذاشت .آرام روي يكي از صندليهاي پشت ميز نشست و به صورت معصوم دختر جوان نگاه كرد .فداكاريهاي اين دختر كاملا عجيب بود، ونگاهش...... نگاهش پر از سوز بود، سوز يك عشق داغ و برباد رفته! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا آرام چشمهايش را بر روي هم گذاشت و با اطمينان تكرار كرد، (( بي گمان اونم مثل من از عشق سوزنده‌اي رنج مي بره؛ يك عشق يكطرفه و دردناك! به همين خاطر پرستاري از منو به عهده گرفته، شايد دلش نميخواد من هم مثل خودش.........))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در افكارش غرق بود كه رزا چشم گشود و با مشاهده او روبرويش با هراس از جا بلند شد و صندلي با صدا به زمين افتاد .رايكا كه از برخورد او حيرت كرده بود با تعجب پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه جن ديديد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد از ديدنتون جا خوردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ مگه براي من صبحانه آماده نكرده بوديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اما....... اما........ من نفهميدم كي به خواب رفتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به فنجان چايي كه براي او ريخته بود اشاره كرد وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرماييد تا چائيتون سرد نشده ميل كنيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با حيرت سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما براي منم چاي ريختيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشكالي داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا فقط سري جنباند و صندلي را از زمين بلند كرد و روي آن نشست و غرق صورت دلنشين او شد . به نظرش آمد امروز با روزهاي ديگر متفاوت است . لبخندي بي رنگ روي لبش نشست اما به فاصله چند ثانيه با مشاهده صورت بي حالت رايكا، لبخند روي لبش ماسيد و به روياهاي مسخره خود در دل نيشخند زد . رايكا چاي مي نوشيد اما هنوز صورتش خسته ونگران بنظر مي رسيد و چشمهايش ......... بي اختيار لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالتون بهتره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا نگاهش را از روي ميز بلند كرد و به صورت او نگريست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما تا صبح نخوابيديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را تكان داد و رايكا ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبح از اينكه ديدم عكسها درست مثل ديروز به ديوار اتاقم چسبيده متعجب شدم .شما به من لطف كرديد .من نمي دونم چطور مي تونم محبتتون رو جبران كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من كاري نكردم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال من وظيفه دارم از شما تشكر كنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را پائين انداخت اما باز هم طاقت نياورد؛ بايد سوالي را كه ذهنش را آشفته كرده بود مي پرسيد .به همين خاطر بالاخره به خود جرات داد و پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما ميخوايد چه كار كنيد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه رايكا روي صورتش ثابت ماند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در چه مورد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبش به تپش افتاد و لبهايش خشك شد . به زبان آوردن اسم عسل برايش بسيار دردآور بود اما سكوت و آرامش رايكا به او جرات مي داد . وقتي چشمهاي او را همچنان منتظر ديد لبهايش را از هم گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عسل..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صورتش رنگ باخت اما نگاه غم آلودش هنوز به او خيره بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما اگر به جاي من بوديد چكار مي كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به زحمت لب گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمـ....... نمي دونم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من مطمئنم شما مي دونيد. نگاه شما به من ثابت كرده شما هم يه روزي يه شرايطي مثل من داشتيد .خب شما به من بگيد چه راهي برگزيديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهاي نمدارش را به ميز دوخت .چه مي توانست بگويد؟ آيا قادر بود بگويد من با وجود طرد شدن باز هم به عشقم چسبيدم و خودم را به او تحميل كردم؟ صداي آرام رايكا او را از افكارش جدا ساخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سوال سختي پرسيدم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهاي شبنم زده رزا به او دوخته شد. لبهايش از شدت بغض مي لرزيد .بالاخره مقاومت را از دست داد و اشك روي گونه برجسته‌اش سرخورد و پائين چكيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دوست ندارم در اينمورد حرف بزنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با تاسف سرش را تكان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي فهمم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا از جا برخاست و آشپزخانه را ترك كرد .لحن صداي مهربان و آرام رايكا همچون سمفوني خوشي در گوشش تكرار مي شد .رايكا با او همدردي كرده بود و اين براي او يك دنيا ارزش داشت .رايكا او را ديده و غم چشمهايش را خوانده بود، هرچند هنوز نمي دانست اين غم آشكار در چشمهاي او ، غم عشق كيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا هم از پشت ميز برخاست ، بايد به دنبال عسل مي رفت و او را مي يافت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم سرمدي لطف كن يه تماس با دانيال بگير و بگو كه امروز من به شركت نمي رم ، بگو يه چند روزي كارها رو خودش زير نظر داشته باشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امشب هم دير به منزل مي آييد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به پشت سر نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدرتون نگران حال شما هستن ، وقتي شبها دير مي آييد ، بدجوري بهم مي ريزن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندي تلخ بر لبهاي رايكا نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما ناراحت نباشيد .پدرم نگران خودش و مال وامواليه كه به قول خودش با هزار بدبختي جمع كرده. لطف كنيد اين بار اگر ابراز ناراحتي كرد بهش بفرماييد مال واموالش مثل روز اول باقي مي مونه .ديگه عسلي نيست كه چشم طمعي به اين اموال داشته باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را پايين انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما هنوز پدرتون رو نشناختين ، ايشون......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سخنش را قطع كرد و با بي حوصلگي گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، شما درست مي فرماييد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد بسرعت از در خارج شد .رزا با ابروهاي درهم گره خورده به اتاقش بازگشت . درهمان لحظه صداي زنگ تلفن به گوش رسيد . بسرعت از اتاق خارج شد و تلفن را برداشت و صداي مادرش را شنيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام رزا جون، مامان الهي فدات بشه ، نمي گي دلم برات تنگ شده؟ چرا به ما زنگ نمي زني؟ الان بيشتر از ده روزه كه رفتي اما......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام مامان جون؛ سوالاتت رو يكي يكي بپرس تا من فرصت جواب دادن داشته باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چه جور دختري هستي ؟ هيچ ميگي پدر و مادرم نگران من هستن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان جون، باور كن مدام به فكرتون هستم اما فرصت نميشه كه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه اونجا داري چيكار مي كني كه حتي فرصت يه تلفن زدن هم نداري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضي سنگين در گلوي او نشست، بسختي بغضش را فرو داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي مامان، ببخشيد كوتاهي از من بود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي گريه بهناز خانم در گوشي پيچيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچ فكر مي كني من و پدرت چه حال و روزي داريم؟ بي خبري هم كه قوز بالا قوز شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان جونم گريه نكن، ببخشيد قول مي دم از اين به بعد بيشتر تماس بگيرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين سجاد هم كه لجباز شده، هي ميگه خانم تماس نگير بذار اون بچه با فراغ بال راهش رو بره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال خيلي خوشحال شدم صداتون رو شنيدم .راستي ياسي چطوره؟ چكار ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونم خوبه و فقط درست ميخونه؛ از روزي كه تو رفتي اونم رفته توي خودش ، زياد از اتاقش بيرون نمي آد و با ما هم صحبت نميكنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يواش يواش عادت ميكنه.آدم به شرايط سخت زود خو ميگيره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا يكدفعه اينطور شد؟ما حسابي غافلگير شديم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره كه يه روز بايد از پيشتون مي رفتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم سرمدي مكثي كوتاه كرد و سپس گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درسته، اما اون موقع زمان داشتيم تا خودمون رو براي دوري و دلتنگي آماده كنيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آدم هيچوقت به دوري و دلتنگي عادت نميكنه فقط باهاش كنار مي ياد، كاري كه ما بايد بكنيم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي خانم سرمدي گويا از فرسنگها دورتر مي آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا ؟مگه خونه ما از شما چقدر فاصله داره كه نمي توني بياي به ما سر بزني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، من فقط نياز به كمي آمادگي داشتم و الان شرايطم خيلي بهتره ، نگران من نباشيد و مطمئن باشيد همين روزها بهتون سر مي زنم .راستي چرا شما نمي آييد اينجا؟ شما كه با كسي قهر نيستيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درسته ، اما چكار كنم كه دلم رضا نمي ده بيام شرايط تو رو ببينم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان شرايط من خوبه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا رو شكر! اميدوارم همينطور كه ميگي باشه . بهر حال به ما يه زنگ بزن، اينجا همه نگرانتيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما؛ سلام منو به ياسي و پدر هم برسونيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توي اين هفته يه سري به ما بزن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم حتما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خداحافظ [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گوشي را آرام روي دستگاه گذاشت و زانوهايش را در آغوش كشيد و به روبرو خيره شد .بايد با شرايط موجود كنار مي آمد، بايد به ديدن خانواده اش مي رفت و لااقل خود را به آنها خوشبخت نشان مي داد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي خانم بهنود از طبقه پايين او را بخود آورد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا جان، رزا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از جا برخاست ، بسمت در رفت و آن را گشود و به پائين پله ها نگريست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان جون بيا پايين پيش ما باش؛ تنها اون بالا كز كردي كه چي بشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم الان مي يام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دقايقي بعد در كنار خانم بهنود نشسته بود .بنظرش مي آمد صورت مادرشوهرش نسبت به ماههاي پيش شكسته‌تر شده و چروكهاي ريزي دور چشمهاي زيبايش جا خوش كرده اند . خانم بهنود كه متوجه نگاه ثابت او روي صورتش شده بود، لبخندي كمرنگ بر لب راند ، صندلي آشپزخانه را كنار كشيد و روبروي عروس زيبايش قرار گرفت وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به چي اينقدر دقيق نگاه ميكني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عرق شرم روي صورتش نشست و سرش را به زير انداخت شكوفه خانم كه متوجه خجالت دختر جوان شده بود لبخندي عميق بر لب آورد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم ، تو چرا هنوز با من احساس غريبگي مي كني؟ تو الان ديگه براي من با روناك هيچ تفاوتي نداري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا هنوز سر به زير داشت و با قاشق كوچكي كه روي نعلبكي اش قرار داشت .آرام به لبه فنجان مي كوبيد .شكوفه خانم دستش را بسمت قلبش حركت داد و رزا از زير چشم متوجه او شد و با هراس چشمهايش را بالا آورد و پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، حالتون خوب نيست ؟ قلبتون بازم درد ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همين لحظه بهجت خانم هم بسمت يخچال دويد ، ليواني آب ريخت و به همراه قرصي بسمت آنها دويد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم، خدا مرگم بده! بازم قلبتون اذيتتون ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود آرام سرش را تكان داد ، قرص را در دهانش انداخت و ليوان آب را نوشيد و با لحني بسيار آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من حالم خوبه ، نگران نباشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه هنوز نگراني در چشمهايش موج ميزد ، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما رنگ به چهره تون نيست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند كمرنگ خانم بهنود كمي آرامش كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم، من با داشتن تو ديگه هيچ وقت روي درد و بيماري رو نمي بينم .وجود تو توي اين خونه برام آرامش به ارمغان آورده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، شما به من لطف داريد و با اين حرفهاتون خجالتم مي ديد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، اين......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي زنگ در، سخن او را نا تمام گذاشت، خانم بهنود بسمت بهجت خانم نگاه كرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهجت ببين كي اومده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خودش هم از پشت ميز برخاست و به رزا اشاره كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم پاشو بريم تو سالن، شايد مهمون اومده باشه.[/FONT]
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
مليسا جون من خيلي اين رمان رو دوست دارم پس چرا ادامه اش نميدي؟؟:smile::gol::heart:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر دو از آشپزخانه خارج شدند .لحظه اي بعد پري خانم به همراه بهجت از در وارد شدند . خانم بهنود گامي بسمت خواهرش برداشت وگفت:
- سلام پري جون، چه عجب ياد ما كردي!
- متلك مي گي عزيزم؟
- نه اين حرفها چيه؟ تو به ما محبت داري.
- اما اين بار اومدم ازتون محبت طلب كنم
خانم بهنود ابروهايش را در هم گره كرد و گفت:
- منظورت چيه؟
- اجازه مي دي بشينم و اول يه ليوان شربت بخورم تا نفسم بالا بياد؟
خانم بهنود خندان دستش را بسمت مبلهاي راحتي گوشه سالن دراز كرد و گفت:
- بشين عزيزم ، اينقدر از ديدنت هيجان زده شدم كه يادم رفت بهت تعارف كنم بياي تو
- نه اينكه من سال به سال به تو سر نمي زنم!
- تو كه به من لطف داري
پري خانم چشمهاي خندانش را بسمت رزا چرخاند و در حالي كه بسوي نزديكترين مبل راحتي مي رفت، گفت:
- تو خوبي عزيزم؟
- متشكرم
- رايكا چطوره؟
- بهتره
پري خانم با تاسف سرش را تكان داد.
- ايشاا... خيلي زود از اينم بهتر ميشه
- ايشاا...
خانم بهنود بسمت آشپزخانه نگاه كرد.
- بهجت خانم چند تا ليوان شربت بيار
- چشم خانم
خانم بهنود ظرف شيريني را از روي ميز برداشت و بسمت خواهرش گرفت .
- بفرما عزيزم
پري خانم چشمكي زد وگفت:
- اول تو بخور!
- چرا؟
- بخور تا بگم
- نميخواي بگي چه خوابي برام ديدي؟
- يه خواب خوب و شيرين!
- خب بگو، گوش ميكنم
- توكه مي دوني من چند وقته توي چه حال و هوايي سير مي كنم!
- چه حال و هوايي؟
پري خانم قيافه مضحكي به خود گرفت و گفت :
- شكوفه جان منو سركار گذاشتي؟
- نه جون پري ، نمي دونم از چي صحبت مي كني
- از روناك
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم بهنود با تعجب به خواهرش نگاه كرد . پري خانم كه او را منتظر ديد ادامه داد:
- ديشب ديگه دانيالم به صدا در اومد و گفت كه چرا زودتر روناك رو رسما خواستگاري نمي كنيد .
- حالا چرا اينقدر با عجله؟
- شكوفه جون، قربون اون شكلت برم عجله كدومه؟ دانيال من سه ساله چشم انتظاره!
- من كه از خدا ميخوام خواهر؛ چه كسي بهتر از دانيال كه عين رايكاي خودمه! اما بايد ديد نظر روناك چيه
- خب پس مباركه
- بي اينكه نظر روناك رو بپرسيم؟
پري خانم با صداي بلند خنديد:
- نظر روناك رو من بهتر از تو مي دونم .اون لپهاي گلگونش وقتي با دانيال روبرو ميشه ، دستش رو خيلي زود براي من رو كرده!
رزا هم لب به سخن گشود:
- مباركه؛ ايشاا.... خوشبخت بشن .
- ممنون عزيزم.راستي اجازه داريم جمعه براي خواستگاري پا پيش بذاريم؟
خانم بهنود كه از لحن خواهرش به خنده افتاده بود سرش را تكان داد و گفت:
- قدمتون روي چشم!
حدود ساعت چهار بود كه روناك به خانه آمد و مثل هميشه خسته بود، بلافاصله خود را روي كاناپه انداخت و چشمهايش را روي هم گذاشت .رزا كه از پشت پنجره طبقه بالا، آمدن او را ديده بود بلافاصله از پله ها پائين دويد و خود را به سالن رساند .رزا آرام به او كه هنوز با چشمهاي بسته روي كاناپه لم داده بود، نزديك شد و كنارش نشست ، روناك چشم گشود و با مشاهده او در كنارش لبخندي بر لب راند
- سلام، چي شده امروز اينقدر شاد و شنگولي؟
- حدس بزن!
- چي رو بايد حدس بزنم؟
- خب موضوعي رو كه اينقدر باعث خوشحالي من شده
- در مورد رايكاست
- نه اشتباه كردي
- خب لااقل بگو در مورد كيه؟
رزا با چشم و ابرو به او اشاره كرد و گفت:
- در مورد يك دختر ناز و بي نظير!
- چي شده؟
- حدس بزن
- اذيت نكن ديگه؛ بگو دارم......
- پس مژدگوني يادت نره!
- به روي چشم!
رزا نفس عميقي كشيد و وقتي چشمهاي نگران روناك را ديد، دلش نيامد بيش از آن منتظرش بگذارد .
- امروز خاله پري اومده بود اسنجا
روناك با هيجان پرسيد:
- خب؟
- هيچي از خانم خواستگاري كرد و گفت كه ديگه طاقت دانيال خان سر اومده و گفته ميخواد زنش رو به خونه‌اش ببره
- شوخي ميكني؟
- شوخي در كار نيست ، اين حرفهاي خاله پري بود....... قرار شده جمعه دسته جمعي بيان خواستگاري!
گونه‌هاي روناك قرمز شد .دستهايش را دور گردن رزا حلقه كرد و او را در ميان آغوش گرمش كشيد و صورتش را بوسه باران كرد.
- واي رزا جون، باورم نميشه .تو بهترين خبر زندگيم رو بهم دادي!
رزا هم بر گونه او بوسه زد وگفت:
- اميدوارم خوشبخت بشي و هميشه و هميشه اين عشق زيبا به همين زيبايي........
روناك كه هنوز از شدت هيجان، رنگش سرخ بود، سخن او را قطع كرد و گفت:
- يعني بايد باور كنم كه دانيالم به اندازه من، منو دوست داره؟
- مطمئن باش ! اين حس قشنگ رو به راحتي مي شه از چشماش خوند .
روناك دستهاي رزا را در ميان دستهايش گرفت و چشمهاي مضطربش را به صورت او دوخت و گفت:
- من الان بايد چكار كنم؟
- هيچي؛ از همين امروز خودت رو براي جمعه شب آماده كن.
و روناك فقط خنديد.
*********************
از پله ها پائين رفت .لباسش را عوض كرده بود ومانند بقيه در انتظار ورود مهمانان بود.اما نگراني كه در دلش موج ميزد . آرامش را از چشمهايش ربوده بود .تازه به انتهاي پله ها رسيده بود كه چشمش به آقاي بهنود افتاد .او لبخندي بر لب راند و به عروس زيبايش اشاره كرد و گفت:
- عزيزم بيا اينجا كنار خودم بشين .
رزا فقط لبخندي بر لب راند ، بسمت او حركت كرد و در كنارش نشست . آقاي بهنود روزنامه اي را كه در دست داشت تا كرد و در كنارش روي كاناپه گذاشت و گفت:
- چقدر اين لباس بهت مي ياد. صورت ماهت امروز از هميشه خوشگلتر شده!
عرق شرم بر پيشاني دختر جوان نشست و لبخندي كمرنگ زينت بخش لبهاي خوش فرمش شد .اما برق نگاهش همچنان غمگين بود. فتاح خان كه با رنگ چشمهاي غمگين او آشنايي داشت دستهاي ظريف عروسش را در ميان دستهاي مردانه‌اش فشرد و با اندوهي كه در صدايش موج ميزد پرسيد:
- رايكا هنوز به او دختره فكر مي كنه؟
رزا سرش را به پائين انداخت و فتاح خان كه چنين ديد سخنش را تغيير داد و پرسيد:
- بهش گفتي كه امشب زود بياد خونه؟
رزا سري جنباند وگفت:
- بله
فتاح خان به روبرو خيره شد وگفت:
- پس اميدوارم لااقل امشب زود بياد خونه .بالاخره امروز يكي از روزهاي مهم زندگي خواهرش محسوب ميشه
و بعد بار ديگر به صورت ظريف و شكننده دختر جوان نگاه كرد.غم چهره رزا كم مانده بود او را از پا در آورد .با دست چانه او را بالا آورد و به چشمهاي غمگينش نگاه كرد .
- مي دونم اگه بهت بگم صبوري كن شعار دادم، شرايط تو خيلي سخت‌تر از چيزيه كه بهش فكر ميكردم! اما دخترم من نمي تونم اين غم رو توي چهره تو تحمل كنم .نمي تونم ببينم تو ذره ذره مثل شمع آب مي شي و صدات در نمي ياد!
- عموجون،‌حال من خوبه .شما نگران نباشيد
- اما چشمات بهم دروغ نمي گه!
- من فقط خسته ام و نياز به كمي خواب دارم .
چشمهاي فتاح خان به اشك نشست اما از ريزش آن جلوگيري كرد و با صداي دورگه و گرفته‌اي گفت:
- من هيچوقت خودم رو نمي بخشم كه اين عذاب تدريجي رو به تو تحميل كردم .
- اما من خودم اين راه رو برگزيدم
دستهاي مردانه آقاي بهنود بر رو گونه هاي او بحركت در آمد و چشمهاي غمگين و پر از اشكش به او دوخته شد .
- هروقت كه دوست داشته باشي حاضرم پيش خانواده‌ات برگردونمت و بخاطر اين ظلمي كه در حقت كردم ازشون معذرت بخوام
رزا دستهايش را بالا برد ، مچ دست پدرشوهرش را گرفت وگفت:
- عموجون ، من از شما ممنونم؛ شما در حق من محبت كرديد .چون شرايط رو طوري برام مهيا كردين كه بتونم لحظه لحظه‌هام رو در كنار ....... كنار كسي كه....... دوستش دارم بگذرونم
- آخه به چه قيمتي؟
- به قيمت عشق!
- اما تو داري بهاي گزافي رو پاي اين عشق مي دي!
- مهم نيست ، مهم اينه كه دلم راضيه ، مهم اينه كه وقتي كنارش هستم آرامش دارم ، قلبم از دوريش فشرده نميشه و نفسم بند نمي آد .
رزا سر به زير انداخت و آرام ادامه داد:
- من حاضرم پرستار اون باشم اما در كنارش باشم .اينو باور كنيد منو بدون رايكا قادر نيستم به زندگيم ادامه بدم.
- گاهي اوقات فكر ميكنم اينطور عشقا عشق نيست ، جنونه!
لبخندي لبهاي زيباي رزا را از هم باز كرد :
- اصلا عشق چيزي جدا از جنون نيست ! عشق همون جنونه اما يه جنون شيرين در عين تمام تلخيهاش!
فتاح خان سرش را پائين انداخت و اين بار خانم بهنود كه صحبتهاي آنها را شنيده بود در كنارشان قرار گرفت و گفت:
- من به تو غبطه ميخورم دخترم .اي كاش منم مي تونستم به همه چيز اينقدر قشنگ نگاه كنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتاح خان لبخندي تلخ بر لب راند . در همان لحظه صداي زنگ عمارت بلند شد و عمو گودرز براي باز كردن در رفت .خانواده شهبازي با سرو صدا وارد سالن شدند .رزا در نظر اول به دانيال نگاه كرد؛ صورت بشاش و چشمهاي پر نشاط او شادي زود گذري را بر دلش نشاند . فتاح خان آقا اردلان را در آغوش كشيد و درنا هم براي يافتن روناك بسرعت بسمت اتاقش رفت .
صحبتهايي راجع به خواستگاري خيلي زود رد و بدل شد و دانيال انگشتر زيبايي جا داد و درنا هم ظرف شيريني را چرخاند . صداي خنده وشادي از گوشه و كنار سالن به گوش مي رسيد اما تمام حواس رزا بساعت برنز بالاي شومينه بود. ساعت يازده شب را نشان مي داد اما مثل هر شب باز هم خبري از رايكا نبود .فتاح خان كه نگاه او را تعقيب ميكرد با تاسف سري تكان داد و به در چشم دوخت .
حدود ساعت دوازده ، هنگامي كه مهمانان آماده رفتن مي شدند، صداي اتومبيلش به گوش رسيد. رزا بسرعت بسمت در نگريست و لحظاتي بعد، در بر روي پاشنه چرخيد و اندام بلند او نمايان شد .چشمهاي نگران رزا اين بار بسمت فتاح خان چرخيد . درست حدس زده بود؛ صورت بر افروخته او نشان از عصبانيت بي حد واندازه‌اش مي داد. دانيال كه متوجه حال او شده بود ، به سمت رايكا پيش رفت و در حاليكه دستش را بسمت او پيش مي برد گفت:
- سلام رفيق بي معرفت! حالا مي ياي؟ يكباره مي ذاشتي براي مراسم عروسي مي اومدي.
رايكا با تعجب به صورت دانيال خيره شد .
- تو در چه مورد صحبت ميكني؟!
- نگو كه بهت نگفتن؛ امشب من براي خواستگاري از آسمونم اومدم.
رايكا محكم به پيشاني‌اش كوبيد و آهسته ناليد:
- اي واي، به كلي فراموش كردم!
دانيال با تظاهر به دلخوري ، گفت:
- دلم رو شكستي نا رفيق!
صداي آقاي بهنود توجه همه را بسمت خود جلب كرد:
- ديگه هيچ كس براي اين آقا مهم نيست جز يه عشق پوچ و تو خالي!
رايكا با خشم به پدرش نگريست .رزا اين نگاه پرنفرت را خوب مي شناخت وخود را آماده يك مبارزه سخت كرده بود. غم باز هم به دلش هجوم آورد و سر به زير منتظر مشاجره‌اي سخت شد .اما صداي روناك آرامش را به دلش هديه كرد:
- اينكه مهم نيست، مهم اينه كه رايكا الان اينجاست وميخواد به من........
لحظه‌اي مكث كرد و بعد با شرم ادامه داد:
- نامزديم رو تبريك بگه!
رايكا نگاه از پدر گرفت و اين بار با لبخند بي جاني به روناك نگاه كرد:
- عزيزم مباركت باشه ، ايشاا.... با هم خوشبخت بشيد !
دقايقي بعد روناك در آغوش او جاي گرفت و دستهاي نوازشگر برادر، موهايش را نوازش داد .خاله پري محكم دستهايش را بهم كوبيد و لحظاتي بعد ، صداي كف زدن در سالن پيچيد .
باز هم ساعتي در كنار هم نشستند اما رنگ چشمهاي رايكا نشان مي داد كه تمام افكارش در مكان ديگري سير مي كند .
به ساعت نگاه كرد .عقربه ها بر روي ساعت هفت توقف كرده بودند .پنجره را از هم گشود و سوز زمستاني در بند بند وجودش راه پيدا كرد .دستهايش را درهم گره زد و به خود لرزيد و بلافاصله پنجره را بست .دلش گرفته بود .مثل روزهاي قبل و هفته‌هاي قبل! بايد كاري ميكرد، نبايد اجازه مي داد عسل امروز هم پيروز شود . بايد از اين مبارزه بهر قيمتي كه بود، پيروز بيرون مي آمد .
سرش را بطرف سالن چرخاند، همه چيز مثل ديروز بود، بايد تحولي ايجاد ميكرد .بايد بهر طريقي كه شده توجه او را بخود جلب ميكرد .بسرعت بسمت آشپزخانه رفت . از همه چيز مهمتر، درست كردن غذايي لذيذ بود .دستهايش را بهم ماليد و يا دقت گوشه گوشه آشپزخانه را از نظر گذراند .يك روز مادرش گفته بود بهترين راه براي دستيابي به قلب مردها، از راه شكم آنهاست . پس او هم بايد اين راه را امتحان ميكرد. موهايش را پشت گوشش زد و دست به كار شد .
دو ساعت بعد پيش بند را از كمرش باز كرد .بوي خوش غذا در آشپزخانه پيچيده بود .سالاد هم آماده بود .بلند شد و سالاد را داخل يخچال گذاشت، همه چيز آماده يك پذيرايي ويژه بود .دستي به پيشاني مرطوب از عرقش كشيد و زير لب زمزمه كرد:
- حالا نوبت توست !
با طمانينه از آشپزخانه خارج شد و يكراست بسمت حمام رفت . دوش آب گرمي گرفت و چند دقيقه بعد در حاليكه حوله‌اي به سرش بسته بود، از حمام خارج شد . روبروي آئينه بزرگ ميز توالت نشست و دستي به پوست نرم صوتش كشيد و شكلكي براي خودش در آورد:
- تو موفق مي شي، مطمئن باش!
بسرعت صورتش را آرايش كرد، موهايش را سرگردان روي شانه‌ها ريخت، گلسري به رنگ لباسش به گوشه موهايش سنجاق كرد. بعد لبخندي به خود زد، صورتش زيبا شده بود، اين را حتم داشت اما لحظه اي بعد غم باز هم در دلش راه پيدا كرد .اگر رايكا باز هم مانند روزهاي گذشته او را نمي ديد! اگر نمي خواست كه.........
سعي كرد افكار نااميد كننده را ازخود دور سازد و به خودش تلقين كرد:(( تو مي توني، هميشه هر كاري خواستي كردي پس اين بار هم موفق ميشي.چرا نگراني؟ نگراني هات رو دور بريز و اعتماد به نفس داشته باش.......آفرين! نفس عميقي بكش و لبخند بزن.))
نفس عميقي كشيد و بسختي به تصوير خود در آئينه لبخند زد و از پشت ميز توالت برخاست .اين بار پشت پنجره رفت وهمانجا به انتظار ايستاد .صداي زنگ تلفن باعث شد از پنجره دل كنده و به سمت سالن برود .صداي فتاح خان در گوشي پيچيد:
- عروس نازنينم! چرا پائين نمي آيي؟ شام مدتهاست آماده‌ست .
- ممنون عمو جون ؛ اما اگه شما اجازه بديد شام رو بالا ميخورم
- اما رايكا كه نيومده!
- منتظرش مي مونم
بعد از مكث كوتاهي باز هم صداي فتاح خان به گوش رسيد:
- هرجور كه صلاح مي دوني عزيزم. پس به بهجت خانم ميگم شام شما رو بياره بالا
- زحمت نكشيد ، من شام آماده كردم
- مرحبا به سجاد كه چنين دختر هنرمندي رو تربيت كرده!هر طور مايلي نازنينم، اما بايد به قول بدي يك شب ما رو به خوردن دستپخت خوشمزه‌ات مهمان كني
- بله حتما
- شب خوشي داشته باشي دخترم
- ممنون، همچنين شما
تماس قطع شد .لحظه‌اي به گوشي تلفن نگريست و لبخندي بر لب راند . همه چيز آماده بود . باز هم برخاست واين بار روبروي پنجره بزرگ سالن ايستاد و به در ورودي عمارت نگاه كرد .ساعتي بعد در باز شد و اتومبيل سياه رنگ او وارد حياط شد .بسرعت پرده را انداخت و دستهايش را بهم گره زد .بايد بر اعصاب خود تسلط پيدا ميكرد . او هميشه در هر كاري كه ميخواست موفق ميشد پس چرا اين بار اينهمه دلشوره داشت؟ خودش جواب اين سوالش را مي دانست ؛ اين بار پاي عشق وسط بود و اينهمه دلواپسي عادي بود .با آرامش روي مبل نشست ، اما همچنان دستهايش در هم گره خورده بودند .لحظات را مي شمرد و صداي پاي او..... يك، دو، سه، چهار........ به حساب او زماني كه به پشت در سالن رسيده بود، چشمهايش را بست و آرام زمزمه كرد:
- حالا.....
در باز شد و اندام بلند و ورزيده او در آستانه در نمايان شد .به سرعت چشمهايش را گشود .درست حدس زده بود .از روي مبل برخاست و بسمت او رفت و آرام سلام كرد. اما صداي رايكا از صداي او آرامتر بود
- سلام
چقدر دلش ميخواست شانه‌هاي مردانه اين مرد غمگين پناهگاه تنهايي اش باشد! چقدر دلش ميخواست دستهاي نوازشگر و كلمات داغ وعاشقانه او نوازشگر تن خسته و گوشهاي منتظرش باشد! پلكهاي سوزان او چشمهاي خسته‌اش را بست اما بايد مقاومت ميكرد. به آرامي دست دراز كرد و كت او را از روي دستش گرفت و كيفش را...... اما رايكا حتي كوچكترين نظري به صورت او نينداخت .مايوسانه همان جا در كنار در ايستاد .رايكا يكراست بسمت اتاقش رفت .بايد حرفي مي زد او داشت مي رفت كه باز هم در كنج اتاقش.........
بسختي لبهايش را از هم گشود:
- شام آماده اس!
- ميلي ندارم
- اما من......
رايكا به پشت سر نگريست .تيره پشتش از نگاه داغ مرد روياهايش تير كشيد و چشمهايش با التماس به لبهاي او خيره شد .
- شما مي تونيد براي شام بريد پائين .من غالبا شامم رو بيرون ميخورم .
و بدون آنكه منتظر جوابي از سوي او باشد بسمت اتاقش رفت . رزا آرام بسمت اتاق او رفت و كيفش را روي صندلي و كتش را روي رخت آويز آويزان كرد و يكراست به اتاق خودش رفت . او هم ديگر ميلي به غذا نداشت و ترجيح مي داد در تاريكي مطلق اتاقش ، به چشمهاي خسته و نگاه سوزنده او بينديشد .
***********************
رو ناك با عجله از پله ها پائين دويد و گفت:
- بابا، دانيال هم از راه رسيد ، زودتر بريم
- شيطون ! تو از كجا مي دوني؟
گونه‌هاي روناك از شرم گلگون شد و گفت:
- از پشت پنجره اتاقم
- امان از عشق كه چه بر سر آدم مي ياره!
- بابا اذيت نكن ديگه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتاح خان با صداي بلند خنديد:
- خب مگه دروغ مي گم؟ تو كي تا حالا به انتظار ورود من پشت پنجره ايستادي؟
- اين كار رو كه بايد من بكنم
فتاح خان بسوي همسرش نگريست .
- تو كه هميشه فراموش كردي!
- اي بي معرفت! دوران نامزديمون يادت رفته؟
فتاح خان آهي كشيد و در حاليكه نگاهش فرياد مي زد كه به سالهاي دور پرواز كرده، آهسته ناليد:
- جووني كجايي كه يادت بخير!
- اگه تو پيري و احساس پيري ميكني مشكل خودته ........ منكه همچين حسي ندارم
فتاح خان پيپش را گوشه جا سيگاري گذاشت و در حاليكه بطرف همسرش مي رفت، آهسته زمزمه كرد:
- تو هنوز براي من همون شكوفه بيست ساله‌اي؛ با همون طراوت وجووني!
گونه هاي خانم بهنود با شنيدن اين سخنان ، رنگ گرفت .در همان لحظه ضربه اي به در خورد و بعد از آن در سالن باز شد و دانيال سركي به داخل كشيد:
- سلام، شماها كه هنوز اينجا ايستاديد! قرار نيست كه عروس و داماد رو تا حجله گاه همراهي كنيم
فتاح خان لبخندي بر لب راند.
- اينقدر عجله نكن! تو كه بايد بهتر از من خصلت وسواس خانمها رو بشناسي .مثل ما مردها نيستن كه يه كت و شلوار بپوشن و حاضر بشن .
روناك با لبخند بسمت پدر گام برداشت.
- پدرجان، من كه از همه زودتر حاضر بودم .
- خب قضيه تو جداست؛ تو فعلا مرغ بال و پر كنده، هيچ كجا آرامش نداري!
- بابا!
صداي خنده فتاح خان به هوا برخاست .دانيال چشمكي به روناك زد وگفت:
- خوبي آسمونم؟
- متشكرم
- امروز چطور بودي؟ آفتابي ، آفتابي!
- روزي كه قراره تو رو ببينم از صبح زود گرم گرمم!
- قربونت برم عزيزم
صداي خانم بهنود، خلوت آنها را برهم زد.
- چي تو گوش هم جيك جيك مي كنيد؟ زودتر بريد سوار ماشين بشيد تا بريم .راستي چرا رزا هنوز نيومده؟
رزا از پله ها پائين آمد و بسمت آنها رفت .خانم بهنود با تعجب به او نگاه كرد:
- تو كه هنوز آماده نشدي؟
سرش را پائين انداخت و به زحمت گفت:
- اگه اجازه بديد من مي مونم
اين بار دانيال پرسيد:
- آخه چرا؟
رزا چشمهاي غمگينش را به دانيال دوخت و او از نگاهش همه چيز را خواند .به همين علت با لحني آرام گفت:
- من توي ماشين منتظرم .
اين بار فتاح خان لب به سخن گشود:
- اينطوري امكان نداره؛ سريع برو حاضر شو بريم
- آخه.........
- آخه نداره عزيزم .عمو گودرز و بهجت هم امشب رفتن مهموني خونه دخترشون.هيچكس توي منزل نيست .تو چطوري ميخواي اينجا تنها باشي؟
- باور كنيد اينطور راحتترم.
فتاح خان ناچار سري تكان داد و زير لب زمزمه كرد:
- پسره بي لياقت
وبسرعت از ساختمان خارج شد . خانم بهنود كه هنوز دلخور بنظر مي رسيد ، قدمي بسوي او برداشت و در همان حال گفت:
- اي كاش تو هم مي اومدي دخترم! اينطوري حسابي دلم مي گيره
- اما مامان، من اينطور راحت ترم. بدون رايكا..
اما دهانش قفل شد. شبنمي از اشك در چشمهاي خانم بهنود نشست و در همان حال گفت:
- هر طور خودت راحتي .
و بعد او هم با عجله به دنبال شوهرش روان شد .روناك هم بوسه‌اي بر گونه او نواخت و رفت .رزا در كنار در ايستاد و هنگام خروج اتومبيل آنها از در حياط ، برايشان دست تكان داد. كمتر از چند دقيقه بعد، در آن عمارت بزرگ تنها مانده بود .برخلاف گذشته از تنهايي و خلوت نمي هراسيد و برعكس از آن لذت مي برد . اينطور راحتتر ميتوانست با صداي بلند گريه كند، راه برود و بر سر زمانه فرياد بكشد و با خودش حرف بزند .نياز داشت ساعتي تنها باشد .دلش ميخواست با صدا بگريد و از پشت پنجره بزرگ اتاقش به انتظار بازگشت رايكا بنشيند .بسرعت چراغها را خاموش كرد و به طبقه بالا رفت .آنجا را هم مانند طبقه پائين در سياهي پنهان كرد و فقط نور كمرنگ اتاق خواب بود كه اندكي روشنايي را مهمان سالن كرده بود .
به پشت پنجره بلند و قدي سالن رفت و پرده را كنار كشيد .نور مهتاب، روشنايي كمي را به داخل سالن پاشيد .خانه در آرامش سكر آوري فرو رفته بود .به در عمارت نگريست و آرزو كرد اي كاش رايكا امشب زودتر به خانه بازگردد و تنهايي بي حد او را پر كند .اي كاش مي آمد و به او اجازه مي داد سر بر سينه‌اش بگذارد و تا آنجا كه دلش ميخواهد گريه كند. نياز به او در تمام وجودش رخنه كرده بود .نياز به شانه‌هاي پهن او كه جايگاه اشكهايش باشد و نياز به سينه مردانه‌اش كه پناهگاه او باشد .چقدر تنها بود! چقدر تنها و بي كس! اشك روي صورتش را پاك كرد و بطرف اتاقش رفت و عكس او را از داخل كشوي پاتختي بيرون كشيد و به سينه‌اش فشرد و صداي گريه‌اش بلند شد .
نگاهي به آسمان انداخت؛ نور مهتاب دلش را آرامتر كرد و احساس كرد خدا به او نزديك تر شده است؛ آنقدر نزديك كه قادر است لمسش كند .سرش را بالا گرفت و به ماه نگريست و ناله كرد:
- خدايا ! پس كجايي؟ چرا دستم رو نميگيري؟ چرا كمكم نمي كني؟ چرا...... چرا مهر منو توي دل....... خدايا اميدم به توئه ؛ نااميدم نكن . از فشار اين غصه خفه كننده دارم مي ميرم .تا كي بايد بشينم و ببينم شوهرم ، عشقم ، بخاطر عشق يكي ديگه اشك مي ريزه؟ ببينم تمام ذهن و فكرش اونه ومنو...... منو اصلا نمي بينه؟ خدايا پس كي ميخواي به اين بندهد حقيرت نظري بيندازي؟ كي ميخواي صداي ضجه‌ها و استغاثه‌هاي شبانه‌ام رو بشنوي؟ خدايا، خدايا.........

خسته و درمانده روي مبل افتاد و از پشت پنجره به بيرون ديده دوخت .انتظار بي فايده بود .آرام آرام چشمهايش روي هم افتادند و به خواب رفت .
ساعت از دوازده گذشته بود كه رايكا به خانه آمد .از تاريكي ساختمان تعجب كرد. بسرعت وارد خانه شد . كمتر پيش مي آمد ساختمان را در اين تاريكي مطلق مشاهده كند. به همين خاطر بي حوصله راه طبقه دوم را در پيش گرفت و از پله ها بالا رفت . آنجا هم در تاريكي مطلق فرو رفته بود . بي حوصله كتش را در آورد و روي مبل انداخت و به اطراف نگاه كرد .عادت كرده بود كه هر شب رزا به كنار در بيايد و كت را از دستش بگيرد . بي اختيار زير لب غر زد:
- اين دختره ديگه كجا رفته؟
خودش هم از اينكه حضور او برايش مهم شده بود، تعجب كرد و زير لب زمزمه كرد:
- فراموش كردم .اونم بالاخره كس وكاري داره و بايد بهشون سر بزنه .
با اين افكار بسمت اتاقش رفت اما نور كمرنگي كه از داخل اتاق رزا به بيرون مي تابيد ، او را كنجكاو كرد . با گامهايي آرام خود را به اتاق او رساند و از لاي در به داخل نگريست .رزا سرش را روي دستهايش بر لبه پنجره قرار داده و به خواب رفته بود . در را به آرامي باز كرد و همانجا ايستاد و به دختر جوان خيره شد .دلش از اينهمه تنهايي دختر گرفت .او چرا اينجا با اينهمه تنهايي؟ گامي به جلو برداشت و كنار او قرار گرفت .صورت مرطوب از اشك او زير نور مهتاب برق مي زد. رايكا دقيق تر به صورت جوان و باطراوت دختر نگاه كرد و دلش لرزيد .صورت زيباي دختر با آن قطرات اشك، در دلش يك احساس عجيب ايجاد كرد .حس حسادت! اما حسادت به چه كسي؟ شايد او بيش از همه به چنين عشقي نياز داشت؛ نياز به دختري چون او با اين احساس پاك! اي كاش عسل او هم، او را تا اين اندازه دوست داشت .به حال پسري كه او برايش اشك ريخته بود، غبطه ميخورد .آرام روي درگاه پنجره نشست و غرق صورت در غم نشسته او شد . چقدر نياز به چنين عشقي داشت! يك عشق صادقانه بدون تزوير و ريا! قلبش از مشاهده اين صورت جوان و زيبا و غم آلود لرزيد .آهي از اعماق دلش برخاست . دستش را دراز كرد تا بر روي موهاي شبق رنگش بگذارد و او را به آرامش و صبوري دعوت كند ، اما لحظه اي بعد پشيمان شد و دستش را عقب كشيد . او حق نداشت وارد خصوصي ترين لحظات زندگي دختر جوان شود . حق نداشت بدون خواسته او خودش را به..... اما بيش از همه چيز نياز به همصحبتي با چنين شخصي را احساس ميكرد.ديگر مثل روزهاي اول از بودن او در اين خانه عصباني نبود، بلكه احساس ميكرد بشدت به وجودش نيازمند است .وقتي فكر كرده بود كه او در منزل نيست براي لحظه‌اي قلبش فشرده شده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از گوشه پنجره برخاست ، بايد او را تنها مي گذاشت .شايد اگر رزا او را در اتاقش مي ديد حسابي دلخور مي شد .قصد داشت به سرعت اتاق را ترك كند اما لحن ملايم و خواب آلوده رزا او را از رفتن بازداشت :
- بالاخره اومدي؟
رايكا به پشت سر نگريست و در تاريك و روشن اتاق، صورت خواب آلود او را مشاهده كرد:
- منتظر من بودي؟!
رزا كه تازه متوجه موقعيت اطرافش شده بود ، كمي خود را جمع و جور كرد و گفت:
- دير اومديد نگران شدم
بعد نظري به ساعت روي ديوار انداخت
- بقيه كجا هستن؟
- رفتن عروسي دختر آقاي مقدم ، دوست پدرتون .
- اوه بله، يادم اومد .خب چرا شما نرفتيد؟
رزا از روي صندلي برخاست و بسمت او رفت و در همان حال گفت:
- شام آماده‌اس.
- ميل ندارم ......... شما كه براي آماده كردن شام در منزل نمونديد؟
رزا بسختي بغضش را فرو داد واز كنار او گذشت و با صداي آرامي گفت:
- فكر نميكنم وظيفه‌اي غير از اين داشته باشم!
دلش ناگهان در سينه لرزيد.نه، او هيچ گاه نتوانسته بود به او به چشم يك خدمتكار، يا يك پرستار بنگرد. او هيچوقت اين احساس را باور نكرده بود. دستش را بلند كرد و روي شانه رزا گذاشت، چيزي مثل يك جسم سنگين در سينه او پائين ريخت و تمام بدنش از هرم تماس دست او داغ شد .
- من هيچوقت چنين احساسي نسبت به شما نداشتم . رزا به پشت سر نگاه كرد؛ چشمهاي رايكا چقدر امشب مهربان شده بودند! قطرات اشك از چشمهايش پائين چكيد ، رايكا دست دراز كرد و قطره اشكي از روي گونه او برداشت وگفت:
- دلم ميخواد منو دوست خودت بدوني .همونطور كه تو به من كمك كردي و در مواقعي كه نياز به هم صحبت داشتم در كنارم بودي، دلم ميخواد منو هم محرم حرفهاي خودت بدوني.هرموقع كه دلت گرفت و ياغمي در دل احساس كردي به من بگي تا آروم بشي.
رزا بغضش را فرو داد وگفت:
- يه حرفهايي هست كه نميشه فرياد زد!
رايكا سري جنباند :
- درسته ، اما بهر حال هر زماني نياز به همصحبت داشتيد، من هستم؛ توي اتاق روبه رويي به فاصله چند قدم!
رزا سرش را پايين انداخت و رايكا بلافاصله اتاق را ترك كرد . به رو به رو نگريست .هنوز بهت زده همانجا ايستاده بود .محبت رايكا نسبت به او برايش غير قابل باور بود .نه، اين امكان نداشت . رايكا با او همدردي كرده بود . تصوير نگاه او در مقابل ديدگانش مي چرخيد . خاكستري چشمهاي او غوغايي در دلش به پا كرده بود كه حس ميكرد لحظه‌اي ديگر قلبش از سينه بيرون خواهد زد .آرام بسمت تخت رفت و روي آن نشست و زانوهايش را در آغوش كشيد ، در ميان تاريكي به در اتاق خيره شد و مدتي به اميد گشوده شدن آن در، به آن خيره ماند تا بالاخره خواب چشمهايش را فرا گرفت .
با صداي زنگ تلفن از جا پريد و بسمت آن رفت ، گوشي را برداشت و شنيدن صداي مادر، آرامش را به قلبش دواند:
- سلام دختركم ، خواب كه نبودي؟
- نه مامان، شما خوبي؟
- بله عزيزم متشكرم ، مي دونم بي موقع تماس گرفتم اما ديگه دلم طاقت نياورد .گفتم زنگ بزنم و براي امشب شام دعوتتون كنم
- جمع بستيد منظورتون كيه؟
- هيچي مادر، راستش هم دلم براتون تنگ شده بود و هم اينكه زندائيت باز اومده بود هي پشت سر هم سوال ميكرد، يه طوري بهم نگاه ميكرد انگار چه اتفاقي افتاده .خلاصه ديدم باور نكرد كه تو بدون عروسي رفتي سر خونه زندگيت، سجاد هم گفت تا حرف و حديثي توي فاميل شروع نشده دعوتتون كنم تا با چشمهاشون ببينن و شايعه درست نشه
صداي لرزان رزا به گوش مادرش رسيد:
- ببخشيد مامان، با آبروي شما هم بازي كردم
- نه دخترم، تو حق انتخاب داشتي .بالاخره رايكا كه غريبه نبود .شوهرته و تو هم حق داشتي كه بخواي در كنارش باشي
- اما براي شما توي فاميل بد شد .
- تو اهميتي به حرفهاي فاميل نده .در ضمن اگه تو رو خوش و سرحال ببينن ديگه حرف و حريثي نمي مونه .راستي حال رايكا چطوره؟
- خيالتون راحت ، حالش خوبه .فقط گذشته رو بياد نمي ياره
- انشاا... درست ميشه دخترم ، من به تو افتخار ميكنم
اشك در چشمهاي رزا حلقه بست ، توان صحبت نداشت .مادرش كه به حال او پي برده بود گفت:
- پس شب منتظرتم. زود بيايين .الانم زنگ مي زنم پائين خودم خانواده شوهرت رو دعوت ميكنم
- ممنون مامان
- خواهش ميكنم عزيزم ، خداحافظ
گوشي را گذاشت و بسمت اتاق رايكا رفت .آرام در را گشود و به داخل سركي كشيد اما از او خبري نبود . با نگاه اتاق را كاويد .
- شما با من كاري داشتيد؟
رزا با هراس به پشت سر نگاه كرد. او دقيقا پشت سرش در چند قدمي اش ايستاده بود. نگاه طوسي او لحظه‌اي با محبت به چشمهاي رزا خيره شد .
- ببخشيد مثل اينكه شما رو ترسوندم
رزا بسرعت خودش را جمع و جور كرد و با صداي لرزاني گفت:
- نه، نه فقط فكر كردم هنوز خوابيد.
- يكي دو ساعتي هست كه بيدارم .توي اتاق كارم بودم
- ببخشيد ظاهرا من خواب موندم ؛ همين الان صبحانه رو آماده ميكنم .
رايكا با جديت سرش را تكان داد:
- من ميل ندارم .ترجيح مي دم بيرون صبحانه بخورم
رزا شرمگين سرش را پائين انداخت و گفت:
- از اينكه خواب موندم ناراحت شديد؟
- نه ابدا ، فقط امروز كمي كار دارم
- تصميم داريد بريد شركت؟
- بله از امروز بايد جدي كار رو از سر بگيرم .مدتهاست كه از همه چيز بي خبرم و حتما كارها روي هم انبار شده .چشمم از دانيال هم آب نميخوره ، مخصوصا كه الان حواسش متمركز خونه ماست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوستان اگر بحثي خارج از موضوع جستار داريد لطفا در دفتر مديريت مطرح بفرماييد در اسرع وقت رسيدگي خواهد شد.
ممنون ازهمكاريتون
مليسا جان بفرماييد ادامه داستان رو دوستان منتظرند.
شاد باشيد. :w16:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان اگر بحثي خارج از موضوع جستار داريد لطفا در دفتر مديريت مطرح بفرماييد در اسرع وقت رسيدگي خواهد شد.
ممنون ازهمكاريتون
مليسا جان بفرماييد ادامه داستان رو دوستان منتظرند.
شاد باشيد. :w16:
:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا سخنش به پايان رسيد از او روي برگرداند و بسمت در رفت .رزا كه هنوز همانجا منتظر ايستاده بود زير لب زمزمه كرد:
- آقاي بهنود!
رايكا به پشت سر نگاه كرد:
- بله
- ميتونم خواهش كنم امشب زودتر به منزل برگرديد؟
رايكا چشمهاي متعجبش را به چشمهاي نگران و شبق رنگ او دوخت:
- اتفاقي افتاده ؟
رزا آرام سرش را تكان داد.
- نه، فقط مادرم امشب براي شام شما رو به همراه خانواده دعوت كردند.خانواده ام دوست دارند با شما بيشتر آشنا بشن .
نفس در سينه‌اش حبس شده بود .رايكا سرش را تكان داد و گفت:
- ساعت هفت منزل هستم
و بعد بار ديگر روي گرداند و بسمت در رفت . رزا بلافاصله خود را روي اولين مبل انداخت و نفس عميقي كشيد .حس ميكرد تا چند دقيقه ديگر قلبش از سينه بيرون خواهد زد .رايكا پذيرفته بود كه همراه او به خانه‌شان بيايد. اگر امروز او نمي آمد چه آبروريزي مي شد! با خوشحالي لبخند زد و بار ديگر نفس بلندي كشيد .رايكا بسرعت سوار اتومبيل شد و در هنگام خروج از منزل، سرش را بسمت پنجره هاي طبقه بالا چرخاند .چقدر دلش ميخواست دختر چشم مشكي را پشت پنجره ببيند! مايوس و نااميد سرش را تكان داد و از در خارج شد . از خودش بدش مي آمد .چطور با اين سرعت مهر دختري غير از عسل در دلش نشسته بود؟ آيا واقعا توانسته بود آبي چشمهاي او را از ياد ببرد؟ لحظه اي رزا را با عسل مقايسه كرد؛ مسلما عسل زيباتر و جذابتر از او بود ، اما معصوميت نگاه رزا را نداشت . همين معصوميت بود كه او را از پا در مي آورد .همين رنگ هميشگي غم كه در چشمهاي سياه او چادر زده بود و نگاه خسته‌اش دل او را به درد مي آورد .
لحظه‌اي به آن مردي كه مورد توجه او بود غبطه خورد و آرزو كرد و آرزو كرد كه كاش بجاي آن مرد بود .آن زمان بي گمان تمام عشقش را نثار او ميكرد وحتي ثانيه‌اي نمي گذاشت رنگ غم در آن چشمهاي شبق رنگ جا خوش كند و لبهاي خوش فرم و زيباي او را با لبخند آذين مي بخشيد .به صداي خنده او انديشيد ، آيا او هم خنديدن را آموخته بود؟ آيا ميتوانست با صداي بلند بخندد؟ درد خفيفي قلبش را آزار داد .چقدر آن دو شبيه هم بودند! هر دو بيگانه با شادي و خنده! هر دو آشناي هميشگي با غم! زير لب ناليد: (( عسل با من چكار كردي؟)) و غم باز هم تمام وجودش را در بر گرفت.
پايش را روي پدال گاز فشرد و دقايقي بعد اتومبيل را در پاركينگ بزرگ شركت متوقف كرد و با آسانسور به طبقه بالا رفت . خانم منشي بمحض ديدن او بسرعت از جا برخاست .
- سلام آقاي بهنود، خوش اومديد!
رايكا سرش را تكان داد و با دست به او اشاره كرد بنشيند، بعد پرسيد:
- آقاي شهبازي شركت هستن؟
- بله توي اتاقشونن
- پس بهشون بگيد من اومدم و باهاشون كار دارم
سپس وارد اتاقش شد .كيفش را روي مبل چرمي داخل اتاق انداخت و به ميز تكيه داد و نظري به اطراف انداخت .لحظه اي بعد ضربه‌اي به در خورد و در باز شد ، دانيال با هيجان به داخل اتاق سرك كشيد:
- به به! آفتاب امروز از كدوم طرف در اومده؟
- بيا تو، خودت رو لوس نكن
- چه عجب! امروز حال و حوصله داري
- مثل اينكه تو حسودي و نمي توني ببيني و سعي داري روزم رو خراب كني!
دانيال ابروهايش را بالا انداخت و وارد اتاق شد .
- من نوكر شمام، كوچيك شمام، ديگه چي ميخواي عزيزم؟
- فقط ساكت شو!
- چرا خجالت مي كشي؟خب بگو خفه شو!
- لطف ميكني!
- مسخره! بگو چي شده يادي از ما كردي؟
رايكا به پشت ميز رفت و لبخندي بر لب راند:
- چيه؟ دوست داشتي ديگه نيام و شما جام رو بگيري؟
- مي دونستم تو بخيل تر از اين حرفهايي
- خودت مي دوني من عاشق رياستم و به اين زوديها قصد بازنشستگي ندارم .خب زودتر برو سركارت كه امروز حسابي كار داريم
- ميتونم بپرسم چه كاري؟
- نه فضوليش به تو نيومده!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانيال دست راستش را روي چشمش گذاشت و در حاليكه از اتاق خارج مي شد گفت:
- بله، به روي چشم! از امروز باز هم شما رئيسيد
رايكا لبخندي كمرنگ بر لب راند و دانيال خارج شد . به پرونده‌هاي روي ميزش خيره شد .بايد زودتر نگاهي به آنها مي انداخت .
چنان مشغول مطالعه پرونده ها بود كه از ساعت غافل شد .دو ساعت يكريز مطالعه كرده بود كه با صداي تك زنگ خانم منشي، گوشي را برداشت .
- آقاي مهندس تلفن از انگليس!
- خب وصل كنيد به اتاق.......
هرچه به ذخنش فشار آورد نام مترجم شركت را بياد نياورد به همين خاطر گفت:
- مگه نمي دونيد بايد وصل كنيد به اتاق مترجم شركت؟
- بله، اما متاسفانه چند ماه پيش شما ايشون رو اخراج كرديد!
- يعني شركت توي اين چند ماه مترجم نداشته؟
- نخير، يه‌آقايي مدت يكماه اومد اما پدرتون عذر ايشون رو هم خواستند
- خيلي خب وصل كنيد خودم صحبت ميكنم؛ بعد هم به آقاي شهبازي بگيد بياد اتاقم
هنوز با تلفن مشغول صحبت بود كه دانيال وارد اتاق شد .با دست اشاره كرد بنشيند .تلفنش چند دقيقه‌اي بيشتر به طول نينجاميد و بعد از آن گوشي را سرجايش گذاشت و پرسيد:
- معلومه توي اين شركت چه خبره؟
- چرا؟
- من بايد وظايف مترجم شركت رو انجام بدم؟
- يه پسر جووني رو استخدام كرديم، اما پدرت از كارش راضي نبود و اخراجش كرد .
- مترجم قبلي چي شد؟
- يادت نيست با چه افتضاحي بيرونش كردي؟
- نه يادم نمياد
دانيال سرش را به زير انداخت .
- اسمش چي بود؟
- كي؟
- خب مترجم ديگه
دانيال با مِن مِن گفت:
- سرمدي.
رايكا زير لب زمزمه كرد:
- سرمدي!
و بعد با صداي بلندتر گفت:
- خانم يا آقا؟
دانيال هراسان از جا برخاست .
- آقا! خب من بايد هزار تا كار دارم
- يه آگهي هم توي روزنامه براي يه مترجم بديد
- باشه حتما.
رايكا به حركات عجولانه دانيال خيره شد .علت اين دستپاچگي را نمي فهميد. نگاهي به ساعت كرد ، بدون آنكه احساس خستگي كند تا بعد ازظهر در اتاقش پرونده‌ها را مرور كرد .حتي نهار را هم در اتاقش صرف كرد .تصميم داشت براي فراموش كردن عسل ، خود را در كارش غرق كند .اين بهترين راه بود .
ساعت شش از شركت خارج شد .آسمان كاملا تاريك شده بود و سوز سردي مي وزيد و نم نم باران شروع شده بود .يقه پالتويش را كمي بالا داد و وارد اتومبيل شد . بمحض خروج از پاركينگ ، به سمت خانه حركت كرد . حسي در درونش او را به رفتن وامي داشت .حس كنجكاوي و يا...... بهر حال خيلي مايل بود هرچه زودتر با خانواده پرستارش آشنا شود. حس ناشناخته‌اي به او مي گفت خيلي بيشتر از اينكه احساس ميكند، او را مي شناسد .
هنوز پنج دقيقه به ساعت هفت مانده بود. رزا با اضطراب داخل سالن قدم مي زد . از صبح همين دلشوره به دلش چنگ انداخته بود .اگر او قولش را فراموش كرده باشد؟ اگر باز هم ساعت دوازده مي آمد ؟ در طول روز بارها بسمت تلفن رفته بود و قصد داشت قرار امشب را به او يادآوري كند، اما از ترس دلخوري او از اين كار منصرف شده بود . چشمهاي نگرانش را به ساعت دوخت و بار ديگر پشت پنجره بزرگ سالن ايستاد و به در باغ خيره شد ؛ در همين لحظه در باز شد . با هيجان به آن نقطه خيره شد؛ غير قابل باور بود اما خودش بود .رايكا بود كه راس ساعتي كه قول داده بود آمد. بغض به گلويش فشار آورد و هجوم اشك را به چشمهاي جذابش تحميل كرد .بعد از مدتها اين اولين بار بود كه دلش ميخواست بخندد .رايكا اتومبيبل را به داخل باغ راند و به پنجره نگاه كرد. اندام بلند و كشيده رزا از پشت پرده تور به چشم ميخورد .لبخندي بي رنگ بر لبهايش نقش بست .از اينكه چشمهاي او را بيش از اين در انتظار نگذاشته، از خودش راضي بود. به سرعت اتومبيل را كنار در سالن متوقف كرد و از پله هاي ساختمان بالا رفت .بمحض باز كردن در، موجي از گرما به صورتش خورد .خانم بهنود كنار همسرش روي كاناپه نشسته بود و با حيرت به صورت او مي نگريست .رايكا دستي به صورتش كشيد و سلام كرد:
- اتفاقي افتاده؟ صورتم طوري شده؟
خانم بهنود با هيجان از روي كاناپه بلند شد و گامي بلند به سوي پسرش برداشت :
- الهي فدات بشم عزيزم ، هيچ اتفاقي نيفتاده .تو مثل هميشه زيبايي!
رايكا دست مادر را كه روي پوست صورت گندمگونش كشيده مي شد برداشت و روي لب هميشه تبدار و گرمش گذاشت وگفت:
- من فداي شما بشم؛ به خدا شرمنده‌ام، من خيلي شما رو اذيت ميكنم .
خانم بهنود كه ديگر طاقت از كف داده بود خود را در آغوش پسرش انداخت ، به سينه پهن او تكيه داد و صداي هق هق گريه‌اش بلند شد .آقاي بهنود هم كه بغض سنگيني به گلويش فشار مي آورد به آرامي گفت:
- خانم گريه بسه! خانواده رزا منتظرند، بايد زودتر بريم
رايكا به پدرش نگاه كرد؛ او چه راحت اسم پرستارش را بر زبان مي آورد .اين كار از پدرش كه هميشه فاصله خود را با مستخدمين منزل حفظ ميكرد، بعيد بود . خانم بهنود اشكهايش را پاك كرد و از رايكا كمي فاصله گرفت .
- ببخشيد عزيزم ، يه كم دلم گرفته بود.
- اشكالي نداره .من ميرم بالا و زود آماده ميشم .
خانم بهنود به شوهرش نگريست و لبخندي بر روي لب هر دو نقش بست .رايكا بسرعت پله ها را طي كرد و به طبقه بالا رفت .رزا رو به در سالن ايستاده بود و با مشاهده رايكا لبخند بي جاني بر لب آورد .
- سلام
رايكا هم لبخند زد :
- سلام، اميدوارم زياد معطلتون نكرده باشم
رزا آرام سرش را تكان داد:
- نه متشكرم، به موقع اومديد
رايكا بسرعت بسمت اتاقش رفت وگفت:
- چند دقيقه بيشتر طول نمي كشه .يه دوش مي گيرم و بلافاصله آماده مي شم
لحن آرام او گامهايش را متوقف ساخت:
- آقاي بهنود!
رايكا به پشت سر نگاه كرد .چشمهاي رزا به سراميكهاي كف سالن خيره بود .
- مي دونم كه خيلي كار داشتيد اما متشكرم كه زود اومديد
رايكا لبخندي زد و بسرعت بطرف اتاق خوابش رفت .صداي رزا در گوشش مي پيچيد و چشمهاي شبق رنگ او در جلوي ديدگانش تكرار مي شد .به فاصله يك ربع كاملا آماده روبه‌روي آئينه ايستاد . بسيار برازنده شده بود! به چهره خود در آئينه لبخند زد، اما لحظه‌اي بعد ميهوت به خود نگاه كرد و در دل زمزمه كرد، (( چرا اينقدر تلاش دارم مورد توجه خانواده اون قرار بگيرم .يعني....... نه هيچ كس نمي تونه براي من جاي عسل رو پر كنه! عسل براي من...... اما پس اون دو چشم معصوم محجوب!))
چشمهايش را لحظه‌اي روي هم گذاشت .(( من فقط ميخوام مثل هميشه آراسته باشم !
اما با شرمندگي بار ديگر به تصوير داخل آئينه نگريست .((دروغگو! تو به خودتم دروغ ميگي.عسل رفته و تو رو فراموش كرده .پس تو هم حق داري كه دختر ديگري رو مهمان قلبت كني.......اما، نه اين امكان نداره )) چشمهاي عسل باز هم در برابر ديدگانش جان گرفت و او با ياسي عميق مجبور شد از آينه فاصله بگيرد .
در تمام طول راه در افكار خود غرق بود و آنجا به خود آمد كه پدرش بسوي او رو كرد و گفت :
- يه تماس با همراه دانيال بگير بگو ما پنج دقيقه ديگه مي رسيم . بگو زودتر بيان .درست نيست با هم وارد نشيم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دهم

فصل دهم

فصل دهم :gol:

رايكا با تعجب به پدرش نگاه كرد. تازه بياد آورد كه روناك همراه آنها نيست از بي توجهي خود شرمنده شد .گوشي همراهش را از جيب بيرون آورد اما در همان لحظه صداي زنگ همراه آقاي بهنود بلند شد .فتاح خان نظري به گوشي خود انداخت و به پسرش نگاه كرد:
- تماس نگير، انگار دانياله
و بلافاصله جواب داد :
- بله پسرم ما هم رسيديم .بله درسته شما رو ديديم
رايكا از داخل آئينه به صورت رزا نگاه كرد .تمام توجه او به اطراف بود و ذهنش كاملا مشغول .چقدر دلش مي خواست به افكار پنهان او پي مي برد و مي فهميد پشت اين نگاه ثابت چه افكاري نهفته است .دانيال و روناك در كوچه بن بستي داخل اتومبيل نشسته بودند . با تعجب نظري به اطراف انداخت و به خانه روبرو كه در يكي از بهترين مناطق شهر واقع شده بود، خيره ماند .هزاران سوال در ذهنش دور مي زد؛ يعني رزا فرزند مالك اين ويلاي بزرگ است!
با اشاره پدر ، اتومبيل را روبروي در بزرگي متوقف ساخت، دانيال زودتر پياده شد و زنگ را فشرده بود .چند دقيقه طول كشيد تا صداي آقايي از پشت آيفون به گوش رسيد:
- كيه؟
- سلام آقاي مهندس! شهبازي هستم ، به همراه خانواده بهنود.
- بفرماييد پسرم ، بفرماييد
و پس از آن در صدايي كرد و باز شد. دانيال كاملا در را گشود و اتومبيلها را به داخل حياط بزرگ خانه هدايت كردند .رايكا به فكر فرو رفته و صداي دانيال در گوشش زنگ مي زد، آقاي مهندس ، آقاي مهندس! چه آشنا و صميمانه با هم صحبت كردند .هنوز در افكارش غرق بود كه در سالن باز شد و مهندس سرمدي به همراه همسرش براي استقبال از آنها آمدند. رايكا نظر از حياط وسيع آنها برگرفت و به بالاي پله ها نگاه كرد .پدر ومادر رزا بسيار آراسته به نظر مي رسيدند .بار ديگر با تعجب نظري به اطراف انداخت؛ خانه آنها كه فقط كمي كوچكتر از عمارت خودشان بود ، زيبايي خاصي داشت .همه با هم از ميان گلهاي خوشبو و بوته‌هاي بلند هميشه بهار، از پله ها بالا رفتندو به ساختمان رسيدند .فتاح خان كه جلوتر از بقيه حركت ميكرد، به نزديك آنها رسيد و دستش را بسوي آقاي سرمدي دراز كرد و بسيار مودبانه گفت:
- سلام جناب مهندس، باعث زحمت شديم .
و بعد صميمانه در آغوش او جا گرفت .رفتار صميمي آنها باعث حيرت فراوان او شد .سرش بشدت درد گرفته بود .اين خانه آنقدر برايش آشنا بود كه گمان ميكرد بارها به آنجا آمده ، اما مگر امكان داشت؟ رزا بسرعت از پله ها بالا دويد و مادرش را در آغوش كشيد .اشك از چشمهاي خانم سرمدي سرازير شد و باز هم بر حيرت رايكا افزود. همه خيلي غريبانه رفتار ميكردند .خانم سرمدي به روي او لبخند زد و صميمانه دستش را فشرد.
- سلام پسرم ، خوش اومدي!
سالن چندان شلوغ نبود و فقط دايي و زندايي رزا به همراه پسر شلوغشان ، عرشيا حضور داشتند .در گوشه‌اي از سالن هم ياسمن با چهره اي غم گرفته وچشمهاي به اشك نشسته ايستاده بود كه با مشاهده خواهرش بسمت او دويد و در آغوشش جاي گرفت و تمام تلاش خود را بكار برد تا از ريزش اشكهايش جلوگيري كند .رايكا كه متوجه او شده بود رو به روناك گفت:
- چقدر شبيه خانم سرمديه!
روناك با تعجب به برادرش ديده دوخت .در اين اواخر كمتر پيش مي آمد كه او در مورد شخصي نظر بدهد . بعد از احوالپرسي، همه كنار هم نشستند .صحبتها دور و بر كار و تجارت مي چرخيد .رايكا نگاهش را بسمت رزا چرخاند ، او به همراه مادر و خواهرش و روناك در آشپزخانه مشغول تدارك وسايل شام بودند .مريم خانم مستخدم خانه هم ظروف را روي ميز مي چيد .دانيال كه رايكا را غرق در افكار خود ديد، آهسته به پهلوي او زد وگفت:
- معلومه حواست كجاست؟
رايكا به او نگاه كرد .بهترين موقع بود كه سوالهاي خود را از او بپرسد .
- بنظر تو اينا خانواده عجيبي نيستن؟
دانيال شانه هايش را بالا انداخت.
- نه، چطور مگه؟
رايكا با نگاهي به دور و بر گفت:
- خب پدر خانم سرمدي مهندسه ، وضع ماليشون هم كه مي بيني؛ پس چه لزومي داره كه اونو براي پرستاري به خونه كسي ديگه بفرستن ، بدون اينكه نيازي به اين پولها داشته باشن!
دانيال كه از سوال او جا خورده بود آب دهانش را قورت داد، لحظه‌اي تامل كرد تا به افكار از هم گسيخته خود نظم بخشد و سپس گفت:
- شايد خود رزا اين كار رو انتخاب كرده، آخه رشته تحصيلي اون پرستاريه .
رايكا با آنكه قانع نشده بود سرش را تكان داد و سكوت كرد .خيلي زود همه براي صرف شام به سالن غذاخوري دعوت شدند و بعد از صرف شام باز هم همه دور هم در سالن تجمع كردند . اين بار فقط مريم خانم پذيرايي را بر عهده گرفته بود و خانمها هم در سالن نشستند .مردها باز هم در رابطه با كار با هم صحبت ميكردند . دختر ها هم گوشه‌اي نشسته بودند و پچ پچ ميكردند .رايكا با تعجب به روناك كه صميمانه در كنار ياسمن نشسته بود ، نگريست . در اولين برخورد اين صميميت بعيد مي نمود، نگاهش براي لحظه‌اي روي صورت غمگين رزا نشست و قلبش به درد آمد .در دل آرزو كرد، كاش مي توانست به مكنونات قلبي او پي برد و به او كمك كند .اما اين دختر آنقدر تو دار بود كه نزديك شدن به او امكان نداشت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاههاي گاه و بي گاه و غضبناك زندايي او بر روي صورتش سنگيني ميكرد وتمركزش را برهم مي زد .نظري به دانيال انداخت و قصد داشت سوالي بپرسد كه زمزمه صداي زندايي او، رشته افكارش را از هم گسيخت .
- آخه بهناز جون، حيف نبود؟ بخدا شما خيلي بي انصافيد ! ميلاد حاضر بود جونش رو براي رزا بده، اونوقت.........
زندايي با اشاره خانم سرمدي سكوت كرد. رايكا ابروهايش را در هم كشيد؛ پس پسري كه تا اين حد افكار او را بسمت خود جهت داده، ميلاد بود! چقدر دلش ميخواست زندايي به حرفش ادامه مي داد و يا مي توانست ميلاد را ببيند و فقط بپرسد چطور ميتواند از چنين دختري بگذرد؟نام ميلاد، مرتب در ذهنش تكرار مي شد و منتظر بهانه‌اي بود كه در مورد او از رزا، سوالاتي بپرسد .خيلي دلش ميخواست او را مي ديد تا بداند چه كسي توانسته دل چنين دختري را ببرد و در دل به او غبطه ميخورد.
در طول مسير بازگشت ، هنوز تمام حواسش به سوالي بود كه ذهنش را مثل خوره ميخورد .سكوتش بار ديگر موجبات نگراني خانواده را فراهم كرده بود. خيلي زود به عمارت رسيدند و همه آنقدر خسته بودند كه بلافاصله به اتاقهايشان پناه بردند .رايكا هم به همراه رزا از پله ها بالا رفت .از پشت سر به حركات آرام او نگاه ميكرد .رزا بلافاصله بسمت اتاقش رفت و در همان حال گفت:
- ممنون كه امشب اومديد
- خواهش ميكنم
رزا دستش را به دستگيره در گرفت و قصد داشت وارد اتاق شود كه رايكا بخود آمد . نياز به همصحبت داشت و دلش نميخواست او تنهايش بگذارد ، به همين خاطر آرام صدايش كرد:
- خانم سرمدي
رزا به پشت سر نگاه كرد
- بله
- ميتونم خواهشي ازتون داشته باشم؟
رزا كه حالا كاملا روبروي او قرار گرفته بود، گفت:
- بله، خواهش ميكنم
- اگه امكان داره يه قهوه آماده كنيد .
رزا كه از رفتار چند روز اخير او متعجب بود، سرش را تكان داد و بسمت آشپزخانه رفت و گفت:
- بله ، حتما
رايكا لبخند پيرزومندانه اي بر لب راند و پشت سر او وارد آشپزخانه شد .رزا از زير چشم رفتار او را زير نظر داشت اما او خيلي آرام كنار كابينت ايستاد و دستهايش را به آن تكيه داد و به او خيره شد .رزا از شرم نگاه او سربزير انداخت و خيلي زود قهوه جوش را روشن كرد و فنجاني روي ميز گذاشت .رايكا آهسته گفت:
- براي خودتون هم فنجوني بذاريد، من دوست ندارم تنهايي قهوه بخورم
رزا بدون آنكه عكس العملي نشان دهد با تعجب به او نگاه كرد و رايكا لبخندي زد وگفت:
- اشكالي داره؟
رزا سرش را تكان داد و با عجله فنجاني ديگر برداشت ، اما نگاه رايكا چنان دستپاچه اش كرده بود كه دستش بشدت مي لرزيد .رايكا كه متوجه حال دگرگون او شده بود، بي اختيار گفت:
- رزا حالت خوبه؟
از سوالي كه رايكا پرسيده بود ، حسابي شوكه شد و بي اختيار فنجان از دستش به زمين افتاد .رايكا گامي بلند بسوي او برداشت، رزا با همان دستپاچگي نشست و تكه‌هاي خرد شده فنجان را با دست جمع كرد و در دل زمزمه كرد،رزا، رزا!
از اينكه نامش را از دهان رايكا شنيده بود قلبش در حال انفجار بود. دلش ميخواست اشك بريزد .رايكا نامش را صدا كرده بود .بارها اين جمله در ذهنش تكرار شد . يعني بايد باور كنم؟ بايد باور كنم؟
رايكا بسرعت به او نزديك شد و همراه او تكه هاي شيشه را از روي زمين جمع كرد. رزا با لكنت زبان گفت:
- شما دست نزنيد...........خودم.........خودم..
- مواظب دستت باش!
رزا بسرعت دستش را بسمت تكه شيشه اي دراز كرد؛ اما شيشه در دستش فرو رفت و خون از انگشتش بيرون زد.رايكا با لحني عصبي فرياد كشيد:
- حواست كجاست دختر؟
و بعد شتابان از آشپزخانه خارج شد . رزا انگشت دستش را فشرد و اشك از گوشه چشمش پائين چكيد .حركات دلسوزانه رايكا در باورش نمي گنجيد .چند ثانيه بعد رايكا دوباره بسرعت وارد آشپزخانه شد و روبروي او روي زمين زانو زد .دستش را دراز كرد وگفت:
- دستتو بده به من
رزا آرام دستش را دراز كرد و رايكا آن را گرفت .باز هم موجي از گرما تمام وجودش را فرا گرفت .چشمهايش مست خواب شد و آرامش بر تار و پود وجودش پراكنده شد .رايكا بسرعت باند را دور انگشت او پيچيد و بعد از آن نگاه مهربانش را به نگاه او دوخت .
- فكر نميكردم دختر سر به هوايي باشي!
بغض باز هم به گلويش فشار آورد؛ اينهمه محبت و اينهمه توچه از او بعيد بود! رايكا چقدر مهربان شده بود!
- ببخشيد يه لحظه حواسم پرت شد
رايكا دستش را گرفت و او را از روي زمين بلند كرد و روي صندلي پشت ميز نشاند و گفت:
- اينجا بشين تا دوتا قهوه داغ بريزم
رزا اعتراض كرد :
- نه، اجازه بديد خودم مي ريزم
رايكا باروهايش را در هم كشيد و اخم شيريني صورتش را فرا گرفت:
- من خوشم نمي ياد كسي روي حرفم حرف بزنه؛ پس بشين و ساكت باش و همينطور حرف گوش كن!
رزا زير لب زمزمه كرد:
- بله فراموش كرده بودم شما به رياست عادت كرديد.
رايكا به پشت سر نگاه كرد:
- چيزي گفتي؟
رزا سرش را تكان داد:
- نه
رايكا بلافاصله دو فنجان قهوه ريخت و خودش هم پشت ميز قرار گرفت:
- امشب اصلا خوابم نمي ياد
- بله
رايكا چشمهايش را بالا آورد و نگاه عميقش را به صورت او دوخت .
- شما امشب خيلي نگران بوديد!
رزا سكوت كرد و رايكا كه جواب سوالش را نگرفته بود .بار ديگر لب به سخن گشود:
- من حس كردم امشب شما خاطرات تلخي رو مرور كرديد، شايد هم علت اومدن شما نزد من همين باشه، شما توي خونه خودتون احساس آرامش نمي كنيد اونم فقط بخاطر......
رزا در سكوت با فنجان قهوه‌اش بازي ميكرد، رايكا سر به زير انداخت:
- اگه هر وقتي احساس كردي دلت ميخواد با كسي درددل كني من هستم ، فراموش نكن .
و بعد از پشت ميز برخاست .زيادي در مسائل خصوصي او دخالت كرده و مطمئن بود با اين كار پرستار جوانش را از خود رنجانده، به همين خاطر با عذرخواهي كوتاهي آشپزخانه را ترك كرد .رزا سرش را روي ميز گذاشت و اشك ، پهناي صورتش را پوشاند . رايكا هنوز نمي دانست علت اينهمه پريشان احوالي او از عشق به اوست . رايكا بار ديگر به آشپزخانه برگشت ، رزا هنوز سرش روي ميز بود ، به همين خاطر آهسته گفت:
- صبح نميخواد براي آماده كردن صبحانه بلند شيد .من بيرون صبحانه ميخورم
و بعد بسرعت به اتاقش رفت .نياز به فكر كردن را در تمام وجودش احساس ميكرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه چيز براي ورود به سال نو آماده بود. خانه از عطر ياس و اقاقيها انباشته شده و بوي عيد در جاي جاي خانه پيچيده بود .بهجت خانم حسابي خانه تكاني كرده و همه جا تميز و براق بود .رزا هم تمام گلدانهاي كريستال را پر از گلهاي رز سفيد كرده بود. بسمت پنجره رفت و آن را گشود .باد ملايمي پرده حرير را به رقص دلفريبي واداشته و بوي رطوبت هوا كه از نم باران بهاري ايجاد شده بود در شامه‌اش پيچيد .نفس عميقي كشيد و به سفره هفت سين كه روي ميز بزرگ گوشه سالن چيده شده بود، نظر انداخت؛ همه چيز آماده بود ، آئينه ، قرآن ، سيب، سنجد ، سماق ........... همه چيز زيبا در كنار هم چيده شده بود. بسرعت بسمت ضبط صوت رفت و آهنگ ملايمي گذاشت . حس خوشي داشت .يك هفته‌اي بود كه رايكا زودتر از قبل به خانه مي آمد و بيش از پيش به او توجه نشان مي داد .از بعد از آنشبي كه به خانه‌شان رفته بودند، رفتار رايكا كمي تغيير كرده بود . از شدت سردي نگاهش كاسته شده بود و حس ميكرد هرازگاهي مركز توجه او قرار ميگيرد .پس بايد به مبارزه ادامه مي داد .حالا ديگر اميدوارتر از گذشته بود. نگاه و رفتار ملايم رايكا اميدوارش كرده بود پس بايد هر طور شده توجه او را بيش از اين به خودش جلب ميكرد. پرده را كنار زد و در كنار پنجره ايستاد .از بالا به باغ نظر انداخت ؛ بوي ياسهاي آويزان شده از ديوار باغ، مشامش را عطرآگين ساخت .بار ديگر لبخندي زد و بوي رطوبت زمين باران خورده را بلعيد .در باز شد و اتومبيل او....... لبخندي بر لب راند و به آرامي خود را كنار كشيد و نظري به ساعت انداخت .هنوز ده دقيقه تا سال تحويل مانده بود .با نگاهش همه جا را از نظر گذراند . با گامهايي آرام بسمت ضبط صوت رفت وو صدا را كمي ملايم تر كرد. بعد به آشپزخانه رفت و شربت بهار نارنجي آماده كرد .چند دقيقه بعد صداي ضربه‌اي آمد و در باز شد .چشمهايش را برهم گذاشت و نفسي كشيد . هنوز هم حس نزديكي او باعث مي شد قلبش به تندي بتپد ، پس مطمئن بود هنوز هم عاشق است ، مثل ديروز و مثل تمام روزهاي قبل. بسمت در چرخيد .بايد هرچه زودتر به استقبال او مي رفت اما بلافاصله تا به پشت سر نگاه كرد از وحشت قدمي به عقب برداشت .رايكا لبخندي زد و گامي به جلو گذاشت .
- ترسوندمت؟
- نه، فقط...........
- فقط ترسيدي!
لبخندي بر لب رزا نشست و ليوان بهار نارنج را بسمت او گرفت .
- بفرماييد
- شما به من خيلي لطف داريد!
- فقط وظايفم رو انجام مي دم
- اما شما چنين وظيفه‌اي نداريد .شما به من لطف مي كنيد .
رزا سربزير انداخت و رايكا به داخل آشپزخانه آمد و در حاليكه انگشتش را روي گلبرگهاي سفيد گل مي كشيد ، پشت ميز نشست و گفت:
- شما از كجا مي دونستيد كه من عاشق رز سفيد هستم؟
رزا كه حسابي از سوال او جا خورده بود ، سعي كرد آرامش خود را حفظ كند و با كلامي ساده گفت:
- اتفاقي!
رايكا نگاه زيبايش را به صورت او دوخت:
- پس معلوم ميشه شما هم به رز سفيد علاقه داريد!
- ديدن رز سفيد به من آرامش مي ده
- مثل من كه هر روز كه رز سفيد خونه‌ام رو مي بينم به وجد مي يام و تمام وجودم لبريز از آرامش مي شه!
رزا ابروهايش را درهم كشيد و به صورت رايكا نگاه كرد، اما او كاملا خونسرد ليوان شربت را به دهانش نزديك ساخت .پس بي گمان در جمله او قصد و تشبيهي وجود نداشت ومنظور او از ((رز خونه‌ام)) همان گل رز...... اما در باغ آنها كه رز سفيدي وجود نداشت! يعني اين امكان داشت كه منظور او...... نه چه گمان مسخره‌اي! رايكا فقط جمله‌اي گفته بود. شايد رز سفيد استعاره از چيزي بود .شايد هم خاطره‌اي را به شكلي در ذهنش زنده ميكرد.
بارها از دهان روناك شنيده بود كه او عاشق رز سفيد است . پس شايد رز سفيد خاطره‌اي را برايش زنده ميكرد .هنوز با افكارش در ستيز بود كه رايكا او را بخود آورد:
- داشت يادمون مي رفت ، دو دقيقه ديگه سال تحويله
و بلافاصله از پشت ميز برخاست و گفت:
- بهتره تلويزيون رو روشن كنيم

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و بسرعت از آشپزخانه خارج شد .رزا هم پشت سر او وارد سالن شد. رايكا تلويزيون را روشن كرد و بسمت ميز رفت :
- به به سالها بود كه سفره اي به اين زيبايي نديده بودم!
رزا هم لبخندي بر لب راند و در كنار رايكا پشت ميز قرار گرفت ، قرآن را از روي ميز برداشت و بوسه اي بر آن نهاد ، آن را باز ، و كلماتي را زير لب زمزمه كرد .صداي شليك توپ سال نو به گوش رسيد و بعد....... رزا چشمهاي مرطوبش را به شمع سرگردان در كاسه بلورين آب دوخت.سال گذشته در اين لحظه در كنار خانواده اش بود و در چنين لحظه اي شادمانه در آغوش پدرش جا خوش كرده بود .پدرش جعبه‌اي كادو پيچ به او هديه داده بود اما امسال!
چشمهاي نمدارش را بسوي رايكا چرخاند و او دستش را به بسمت رزا دراز كرد:
- سال نو مبارك!
نظري به دست او انداخت؛ جعبه اي زيبا بسمتش گرفته شده بود.
- اميدوارم بپسندي!
رزا با حيرت به جعبه‌اي كه با غنچه گل رز سفيدي تزئين شده بود نگاه كرد .
- مال منه؟!
- من زياد خوش سليقه نيستم، براي قدر داني از زحمات شما!
با اشتياق جعبه را در ميان دست گرفت و همان موقع آن را گشود. ساعتي با نگينهاي قيمتي، چشمهايش را خيره كرد. همه چيز مانند يك روياي شيرين بود؛ رايكا براي او هديه اي زيبا با سليقه خود خريده بود، كاري كه هيچوقت حتي انتظارش را هم نداشت .نه، شايد در خواب بود! بي اختيار ناخنش را كف دستش فشرد ، نه ، او بيدار بود .رايكا روبرويش نشسته بود و به رويش لبخند مي زد .ساعت را به مچ دستش بست و به آن نگاه كرد .امروز از هميشه شادتر بود و سال نو را به بهترين نحو ممكن آغاز كرده بود .
***********************
همه جا پر از هياهو و سرو صدا بود. از دو روز پيش همه در حال فعاليت بودند و بنا به پيشنهاد فتاح خان، جشن نامزدي روناك در روز تولد خود او، يعني پنجم فروردين برگزار مي شد. داخل باغ را ريسه كشيده بودند و ميز و صندليهاي كرايه شده را در گوشه گوشه‌ان مي چيدند .ميز بزرگي هم كه مخصوص چيدن ميوه و دسرهاي گوناگون بود، گوشه ديگري از باغ در نزديكي استخر قرار گرفته بود .همه چيز براي يك ضيافت باشكوه آماده بود .رزا هم مانند بقيه در هيجان بسر مي برد و تنها ناراحتي‌اش گوشه گيري مجدد رايكا بود.
آن روز هم دخترها براي خريد لباس رفتند و رزا هم بنا به اصرار شكوفه خانم با آنها همراه شد. درنا و روناك بسيار خوشحال بنظر مي رسيدند و هراز گاهي بخاطر موضوعي بي اهميت قهقهه‌شان به هوا بلند مي شد ، اما او اصلا شاد نبود .دوست داشت مثل تمام زنان ديگر با همسرش براي خريد لباس مي رفت و از او نظرخواهي ميكرد، اما اين آرزو بعيد بنظر مي رسيد .
بعد از برخورد عيد و هديه‌اي كه از او گرفته بود، باز هم روزها در سكوت سپري مي شد .با آنكه شركت تعطيل بود اما رايكا صبح ها زود از خانه خارج مي شد و به اصرار خانواده هم براي ديد و بازديد اقوام جواب مثبت نمي داد .از اين رو او هم به اجبار روزهاي تعطيل را در ساختمان و در كنار اتاق خالي رايكا مي گذراند و حتي به پيشنهاد مادرش براي همراه شدن با آنها به يك سفر چند روزه هم جواب منفي داد .دلش نميخواست اقوام او را تنها و مغموم ببينند پس بهتر بود در كنج ساختمان بزرگ و اشرافي آقاي بهنود بماند و خود را از ديد ديگران پنهان سازد .
آنروز بالاخره لباس مورد نظر را خريدند و بازگشتند . شب رايكا بازهم مثل شبهاي قبل دير آمد .حالش اصلا خوب نبود و چشمهايش شبنم زده و غمگين بنظر مي رسيد . رزا آرام برخاست و در كنار او قرار گرفت:
- سلام، خوش اومديد!
رايكا نگاهش را از كف سالن برگرفت و به صورت او دوخت.
- شما از اينهمه يكنواختي خسته نمي شيد؟
رزا كه از سوال او جا خورده بود شانه بالا انداخت .
- آدم به هر چيزي كه بخواد مي تونه عادت كنه!
- به چه قيمتي؟
- به قيمت بدست آوردن چيزهايي كه دوست داره .
رايكا نگاه جذابش را به چشمهاي او دوخت:
- آخه توي اين خلوت و سكوت و تنهايي چه عايدت مي شه غير از انزوا
رزا بسمت اتاق كار او پيش رفت تا كيفش را روي ميز بگذارد .رايكا هم با او همگام شد وبار ديگر پرسيد:
- نگفتيد دنبال چي هستيد؟
- آدمها گاهي نياز به همين بقول شما انزوا و سكوت دارند!
رايكا مغموم روي مبل لم داد:
- چرا بايد اينطور باشه؟
رزا منتظر به او نگريست و رايكا او را از اين انتظار بيرون آورد:
- ما آدمها دنبال چيزهايي ميگرديم كه متعلق به ما نيست .نمي دونم شايد اگه دنبالشون نگرديم خودشون پيدا مي شن .
- شايد اگه براي بدست آوردنشون زحمت بكشي برات ارزش بيشتري داشته باشن و براي پيدا كردنشون بيشتر شادي كني .
- يعني يه عمر غم خوردن به يه شادي زودگذر مي ارزه؟
رزا شانه بالا انداخت و همان جا به ديوار تكيه زد.
- بستگي داره اون چيز چقدر برات پراهميت باشه!
- اهميت اونو خودمون تعيين مي كنيم .ما خودمونيم كه به هر چيز بها مي ديم .
رزا كه حسابي سر درگم شده بود با نگاهي پرسشگر به او خيره شد .
- من منظورتون رو نمي فهمم
رايكا لبخندي بر لب راند .لبخندش لحظه‌اي عميقتر شد و تلخي اش چشمگيرتر! گويا گريه كرده بود زيرا چشمهايش همچنان مرطوب بود.
- منظورم عشقه! كاش مي شد آدم هيچوقت عاشق نشه!
رزا دستش را پشت كمرش زد و آهسته گفت:
- در اينصورت زندگي يكنواخت و بي اهميت مي شد .
- يعني شما معتقديد عاشق بودن و حس عشق واقعي به اينهمه عذاب مي ارزه؟
- بستگي داره
رايكا ابروهايش را درهم كشيد و با حالتي استفهام آميز گفت:
- به چي بستگي داره؟
- به اينكه چقدر عاشق باشي؟
رايكا بازهم خنديد و اين بار خنده‌اش تبديل به هق هق گريه شد .
- خاطرات عيد پارسال مثل خوره همه وجودم رو ميخوره
- خب بهش فكر نكنيد
رايكا سري جنباند و به چشمهايش اجازه بارش داد.
- خنده داره اما از اين كه خودم رو عذاب بدم لذت مي برم .احساس ميكنم نياز دارم فكر كنم، تنها باشم ، گاهي اوقات هم گريه كنم . با اينكه مي دونم بايد فراموش كرد اما مگه ميشه؟ من با اون لحظات، اون دقايق و اون ثانيه‌ها، زندگي كردم .من با تمام اون لحظات ........ فكر ميكنم هيچكس جز شما نميتونه حرفم رو بفهمه و درك كنه چون شما هم مثل يه عاشق تنهاييد! بارها ديدم كه توي خلوت خودتون اشك مي ريزيد! گاهي شبها صداي هق هق گريه‌تون رو شنيدم كه تا سحر ادامه داشته .شما چرا فراموش نمي كنيد؟ چرا خودتون رو ملزم به اين مي دونيد كه مرتب گذشته رو مرور كنيد؟ شايد حس مي كنيد آرامش مي گيريد!
رزا قطرات اشك را از روي صورتش زدود .
- ما آدمها هميشه بايد در حسرت چيزي كه نداريم غبطه بخوريم
- عسل اگه ميخواست مي تونست براي هميشه خوشبخت باشه.من ، من اونو خوشبخت ميكردم .نمي ذاشتم حتي لحظه‌اي توي خونه قلبش احساس غم و تنهايي بكنه .
لحظه اي بعد نگاه نگرانش را به رزا دوخت و دستش را به شقيقه‌اش فشرد و زير لب ناليد:
- من هميشه شما رو با غمم شريك مي كنم ، متاسفم!
- خودتون رو ناراحت نكنيد.
- دلم ميخواد منم مي تونستم سنگ صبور شما باشم .اما نمي دونم چرا شما از اينكه با كسي حرف بزنيد اينقدر گريزونيد!
- بعضي حرفها بايد توي دل آدم بمونه
لبخند بر لب رايكا نشست
- پس من آدم كم طاقتي هستم چون نمي تونم غمم رو توي دلم فقط براي خودم نگه دارم .من هميشه نياز به سنگ صبور دارم . عسل منو نابود كرد ، گاهي خودم هم شك ميكنم كه همون رايكاي سابق باشم .خودم مي دونم كه خيلي تغيير كردم اما دست خودم نيست .وقتي راه مي رم عسل رو مي بينم .وقتي چشمهام رو روي هم مي ذارم اونو مي بينم ، حتي زمانيكه......... رزا.........
رزا نگاه ملتمسش را به او دوخت؛ چقدر نياز داشت او را با نام كوچك بخواند:(( رزا، رزا!)) اي كاش به سخنش ادامه مي داد .اي كاش بازهم او با نام مي خواند.
- مي تونم شما رو به اسم كوچيك صدا بزنم؟ اينطوري راحت‌تر ميتونم...........
رزا آب دهانش را فرو داد و با مكث كوتاهي جواب داد:
- هر طوري مايليد!
- روزي هزاربار احساس تهي بودن تمام وجودم رو در بر مي گيره .من يه چيز كم دارم و اون فقط وجود عسله. با تمام بديهاش !
- اي كاش مي شد از عشق گريخت!
رايكا لحظه‌اي با حالتي عجيب نگاهش كرد .جمله او سوز خاصي داشت كه همه وجودش را سوزاند .حسي غريب به سينه‌اش چنگ انداخت، چرا همه وجودش از يك حسادت بي دليل پر شده بود؟
رزا آرام سرش را بالا آورد؛ سنگيني نگاه او مستقيما روي سينه‌اش فشار مي آورد. متحير مانده بود، اين چه زندگي مسخره‌اي بود كه داشت؟ نگاههاي رايكا چه معنايي داشت؟ او كه عاشق بود؛ عاشق عسل ، پس نگاهش ، اين نگاه كشش دار و جذابش؟ اين بار كه چشمهايش را بالا آورد رايكا از او ديده برگرفت و به پنجره نگاه كرد .بسرعت از اتاق خارج شد و به اتاقش رفت ، در را محكم بست و خود را روي تخت انداخت .چشمهايش را به سپيدي سقف دوخت، قطره اي اشك از گوشه چشمش به پائين سر خورد و در پوست سفيد بالش فرو رفت و در لا به لاي تار و پود آن پنهان شد .


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس در اين چند روز باز هم عسل و خاطراتش باعث دور شدن رايكا از او شده بود! با حرص دندانهايش را بهم سائيد و به لباس آبي رنگي كه كنار در كمد آويزان بود، نگاه كرد .دوباره فكري را كه از صبح ذهنش را بخود مشغول ساخته بود ، مرور كرد .از اين حسادت احمقانه بدش مي آمد .اما براي راه يابي به قلب او حاضر بود هركاري را امتحان كند .شايد با اين روش فقط لحظه‌اي مي توانست توجه او را به خود معطوف كند .لبخند تلخي بر لبش نشست و با خود ناليد: (( ببين مجبوري براي راه يابي به قلب مرد محبوبت..... همسرت، به چه كارهاي خفت باري تن بدي! حتي حاضري به اين قيمت مورد توجه اون قرار بگيري كه خودت رو شبيه.......))
پتو را بسرعت روي سرش كشيد و سعي كرد صداي هق هق گريه‌اش را در تار و پود آن خفه كند.
با صداي هياهو از روي تخت برخاست .سرش درد ميكرد و چشمهايش بخاطر گريه شب قبل، ذوق ذوق ميكرد . روبروي پنجره ايستاد .كارگران ميوه‌هاي شسته شده را در ظروف نقره بر روي ميزهاي داخل باغ مي چيدند .براي لحظه‌اي فراموش كرده بود امروز روز نامزدي روناك است .بسرعت پتويش را جمع و تختش را مرتب كرد، دست و صورتش را شست و از اتاق خارج شد .باز هم سالن در سكوت هميشگي فرورفته بود.نااميد خود را روي كاناپه انداخت ، پاهايش را جمع كرد و در آغوش كشيد و به فرش دستبافت كرم رنگ وسط سالن خيره شد .
- سلام ، اتفاقي افتاده؟
رزا بشدت از روي كاناپه پريد و با ترس به روبرو نگاه كرد، رايكا تازه از اتاقش خارج شده و روبروي او ايستاده بود.
- ببخشيد بازم ترسوندمتون؟
- نه، اما........ فكر ميكردم شما منزل نيستيد.
لبخندي متين روي لب رايكا شروع به بازي كرد .
- بالاخره امروز با روزهاي ديگه تفاوت خاصي داره .من امروز براي روناك و دانيال خوشحالم و نميخوام كاري كنم كه روزشون خراب بشه .
- ممنون
رايكا با تعجب پرسيد:
- شما چرا تشكر مي كنيد؟
رزا كه تازه بخود آمده بود با لكنت زبان گفت:
- بالاخره امروز........من......من از طرف روناك تشكر كردم .
رايكا خنديد .رزا كه از خنده او دستپاچه شده بود دستهايش را درهم گزه كرد. او چقدر زيبا و باور نكردني شده بود و خنده بر زيبايي شگرفش افزوده بود .رايكا كه او را دستپاچه و نگران ديد آهسته گفت:
- اگه شما نگران حضور من هستيد، ناراحت نباشيد .من خودم صبحانه ميخورم و كارهاي شخصي ام رو انجام ميدم .شما هم مي تونيد با خيال آسوده به آرايشگاه بريد و براي شب آماده بشيد . روناك يكساعت پيش به دنبالتون اومد اما من بهش گفتم كه شما خوابيد و اونم رفت .ولي من بهش قول دادم بمحض اينكه بيدار شديد شما رو پيش اون ببرم
- اما من.........
- اما نداره ...... روناك اصرار داشت شما هم همراهش باشيد
- الان صبحانه رو آماده ميكنم .
رايكا راهش را سد كرد و باز هم لبخندي به صورتش پاشيد:
- امروز صبحانه رو من آماده ميكنم .شما زودتر آماده بشيد
- اما........
- بازم اما؟ شما از اينهمه مخالفت خسته نمي شيد؟
رزا خنديد و از كنارش گذشت .وارد اتاقش شد و دستش را روي سينه فشرد .باز هم قلبش ديوانه شده بود .رايكا امروز رايكاي ديگري بود؛ حس تصاحب چنين مردي تمام وجودش را به شادي وصف ناشدني وادار ميكرد .اين مرد با نگاهش ، با كلامش و با صدايش او را جادو كرده بود .بسرعت لباس پوشيد .مثل بچه‌اي كه قرار بود بعد از مدتها به پارك برود ، ذوق زده شده بود و به سرعت لباس مي پوشيد .امروز قرار بود مسافتي را تنها در كنار او بنشيند و حتي براي دقايقي احساس كند كه اين مرد متعلق به اوست .شتابان از در خارج شد و سركي به داخل آشپزخانه كشيد .رايكا چايساز را خاموش كرد و دو فنجان چاي ريخت .روي ميز همه چيز آماده بود! لبخند رايكا او را به وارد شدن دعوت كرد
- بفرماييد ؛ صبحونه آماده‌اس!
قدم به داخل گذاشت ، گويا هنوز در خواب بود . يعني اين مرد ، همان رايكاي بي حوصله و غمگين ديشب بود؟ صندلي را كنار كشيد و روبروي رايكا نشست .نگاه او بر روي صورتش سنگيني ميكرد و از شرم سر به زير انداخت .رايكا اشاره‌اي به ميز كرد و گفت:
- بفرماييد؛ روناك توي آرايشگاه منتظرتونه .
رزا لقمه‌اي گرفت و در دهان گذاشت ، اما انگار راه گلويش مسدود بود و لقمه همانجا ماند .به كمك چاي سعي كرد لقمه هاي كوچك را فرو دهد و خيلي زود از پشت ميز بلند شد .رايكا هم بلافاصله بلند شد.
- تا شما بريد پائين منم مي يام
و بعد بسرعت از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت .رزا نيشگوني آرام از گونه خودش گرفت و خنديد،(( آره دختر خانم! خيالت راحت، تو بيداري!))
و بعد خندان از آشپزخانه خارج شد و به طبقه پائين رفت .جنب وجوش در همه جاي خانه به چشم ميخورد .داخل سالن مبلها در يكطرف چيده شده و در طرف ديگر خانمي مشغول تزئين سفره عقد به شكلي بسيار زيبا و رويايي بود. سقف سالن نيز با تورهايي كه رويشان پر از گويها و بادكنكهاي رنگي بود ، پوشانده شده بود .همه چيز تكميل بنظر مي رسيد .خاله پري كه پارچه‌اي خوش رنگ در دست داشت بسمت او آمد:
- سلام عروس قشنگ من!
- سلام خاله جون! بهتون تبريك ميگم
- مرسي عزيزم.راستي روناك و درنا توي آرايشگاه منتظر تو هستن
- بله، چشم الان مي رم
خاله چشمكي زد و گفت:
- شيطون ! چكار كردي كه رايكا اينقدر هواتو داره؟
رزا شانه بالا انداخت وگفت:
- چطور مگه؟
- هيچي ، آقا نگران كسر خواب شما بودن ، به روناك هم قول داده كه تو رو خودش به آرايشگاه برسونه . اينكارها از رايكا بعيده!
لبخند نمكيني بر لبهاي رزا نشست و گونه هايش از شرم رنگ ملايمي به خود گرفت .خاله پري كه متوجه خجالت او شده بود ، لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم خوشبخت بشين .
بعد از آنجا دور شد .رزا هنوز در افكارش سير ميكرد كه رايكا از پله‌ها پائين آمد و با اشاره به او گفت:
- بريم؟
رزا آهسته گفت:
- بله
و به همراه او روان شد .داخل حياط، رايكا با چند نفر صحبت كرد و بعد بلافاصله بسمت اتومبيل حركت كردند .چند دقيقه بعد در خيابان در كنار رايكا نشسته بود و او با سرعت بسمت آرايشگاه مي راند .آرام چشمهايش را بسمت رايكا چرخاند . او ساكت به روبرو مي نگريست .سخنان خاله پري در گوشش زنگ زد .آيا واقعا رايكا نگران او بود؟ بار ديگر نظري به صورت او انداخت؛ آرامش رايكا به او ثابت كرد كه خاله پري در اشتباه است . اين مرد مغرور.........
در هر حال از اينكه در كنار او بود احساس لذت و آرامش ميكرد. چشمهايش را به آرامي روي هم گذاشت و به پشتي صندلي تكيه داد .بوي ادوكلن رايكا در فضاي اتومبيل پيچيده و او را مست خود كرده بود .صداي رايكا او را از خلسه‌اي كه در آن فرو رفته بود بيرون كشيد:
- هنوز خوابت مي ياد؟
- نه
- پس چرا چشمهات رو روي هم گذاشتي؟
رزا چشمهايش را گشود و خود را كمي بالا كشيد و صاف نشست .رايكا لبخندي شيرين زد.
- آخه حيفم اومد از اين همه زيبايي بهره نبري!
و بعد شيشه را از هر دو طرف ماشين پايين داد وگفت:
- نفس بكش، بوي بهاره مي دوني چند روزه از خونه بيرون نيومدي؟ فكر كنم آخرين بار روز اول سال نو بود كه رفتي خونه‌تون!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزا سرش را تكان داد. رايكا به اطراف نگاه كرد .
- من از پائيز و بهار چندان دل خوشي ندارم .شايد بهترين روزها و بدترين روزهاي زندگيم توي همين فصلها بوده، اما بازهم دلم براي بهار پر ميكشه .اين بوي لطيف و نم خيابونهاي بارون خورده آدم رو مست مي كنه .
و بعد نفس عميقي كشيد و گفت:
- امروز سعي كن همه افكار عذاب دهنده رو از خودت دور كني، لااقل يه امروز رو خوش بگذرون .
لبخندي كمرنگ بر لبهاي رزا نشست و بار ديگر به روبرو نگاه كرد. رايكا با هميشه فرق كرده بود . روبروي آرايشگاه ، اتومبيل را متوقف ساخت .رزا نظري به تابلوي آرايشگاه انداخت؛ اي كاش ديرتر رسيده بودند! آنوقت مي توانست بيشتر در كنار او بماند .اما بايد مي رفت ، چاره‌اي نبود .در را گشود و از اتومبيل پياده شد ، بعد سرش را خم كرد و از پنجره به او نگريست :
- ممنون.
رايكا اخم كرد.
- براي چي؟
- زحمت كشيديد و منو رسونديد .
- قرار نيست سنگ صبور من اينقدر خجالتي باشه!
تمام تن او لحظه‌اي داغ شد، صاف ايستاد ، امروز واقعا او رايكاي ديگري بود! لحظه‌اي به عسل غبطه خورد .او هميشه چنين مرد جذاب و مهرباني را با خود همراه داشت .رايكا لبخندي زد و پايش را روي پدال گاز فشرد و با صدا خنديد:
- عجب دختر خجالتي اي!
نزديك ساعت چهار، خانم آرايشگر آيفون را برداشت و رو به روناك گفت:
- آقا داماد به موقع رسيدند، پاشو عزيزم كه دل توي دل داماد نيست!
هر سه بلند شدند .روناك نظري به صورت آرايش شده رزا انداخت و لبخند زد:
- مثل ماه شدي عزيزم
- تو هم همينطور
- ممنون
اما لحظه‌اي بعد با حيرت به رزا نگاه كرد:
- براي امشب ميخواي لنز آبي داشته باشي؟
- اشكالي داره؟
روناك با ترديد سرش را تكان داد:
- نمي دونم، هر جور مايلي
و بعد همراه درنا از در خارج شد .رزا نظري دوباره به آئينه انداخت؛ چهره اش با آن لنز سرمه‌اي بسيار زيباتر شده بود. لحظه‌اي ترديد كرد ،(( آيا كارم درسته؟))
اما بلافاصله حسادت در همه وجودش رخنه كرد .(( نه اين لنز كه آبي نيست، سرمه ايه و فقط موجي از نور آبي داره))
و بعد بلافاصله از آرايشگاه خارج شد .دانيال در داخل اتومبيل به رويش لبخند زد وگفت:
- به به! هركدوم يه رنگ شديد!
درنا با صدا خنديد:
- مي گن توي اين شبها داماد فقط عروس رو مي بينه.
- دروغ مي گن عزيزم؛ مگه مي شه توي اين شبها از اينهمه دختر رنگ و وارنگ گذشت؟!
روناك اخمي شيرين كرد و گفت:
- داشتيم دانيال؟
- اي واي عزيزم! ببخشيد اصلا حواسم نبود كه تو كنارم نشستي .
درنا دوباره قهقهه اي سر داد وگفت:
- روناك جان ، من بجاي تو بودم همين الان حالش رو مي گرفتم و مي گفتم زنت نمي شم .
دانيال اخمي تصنعي كرد و از آئينه به درنا نگريست .
- آسمون من با همه دخترها متفاوته ، به همين خاطر هم من عاشقش شدم .تو هم مطمئن باش با اين اخلاق گندت مي ترشي و مي موني روي دست مامان بيچاره من!
درنا همانطور خندان گفت:
- حالا خوبه روناك بيچاره توي رودربايستي مامان به تو، چپل چلاق بله گفت وگرنه تو رو هم كنار من بايد ترشي مي انداختن!
اين بار دانيال به قهقهه خنديد .
- ماسفم كه توي فاميل پسر ديگه‌اي نداريم كه توي رودربايستي مامان، تو رو به خونه‌اش ببره!
روناك با لبخند به او نگاه كرد.
- نميخواي اين بحث رو تمومش كني و زودتر راه بيفتي؟ الان عاقد مي ياد .
دانيال بشكني در هوا زد .
- مي بيني تازه چقدر هم عجوله! مي ترسه عقدكنون منتفي بشه و من پشيمون بشم!
روناك آرام به بازوي او كوبيد.
- دانيال داري اذيت مي كني ها .
دانيال دستش را روي چشم گذاشت .
- به روي چشم عزيزم ، بريم تا عاقد نرفته .
و بعد پايش را روي پدال گاز فشرد، اتومبيل به حركت در آمد و دقايقي بعد درست روبروي عمارت آقاي بهنود متوقف شد . صداي هلهله و شادي همه جا به گوش مي رسيد و بوي اسپند در فضا پيچيده بود. رزا احساس كرد قلبش از كار افتاده . بياد مراسم نامزدي خود افتاده بود ؛ آن روز چه احساسهاي متفاوتي داشت و چقدر تنها بود!
حركات شاد و شتابزده دانيال را از نظر گذراند و او را با رايكا در آنشب مقايسه كرد و آهي كشيد . آنشب بود كه با تمام وجود ، نگاههاي سرد و بي تفاوت او را احساس كرد . دستهاي سرد او را كه مانند تكه اي يخ به دستش چسبيد تا حلقه را در انگشتهايش فرو كند .قطره‌اي اشك بر روي برجستگي گونه‌هاي رنگ پريده‌اش سر خورد .آرام پشت به جمعيت كرد و قطره اشك را زدود .بايد خوددار مي بود .بغضش را به زحمت فرو داد و سعي كرد لبخندي كنج لبش بنشاند . مادرش با گامهاي سريع به نزديك او آمد، پس به زحمت لبهايش را به لبخندي آذين بخشيد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- سلام عروسك قشنگ من! امروز از هميشه ماه‌تر شدي.
و بعد بوسه‌اي روي گونه دخترش نهاد .ياسمن هم با گامهاي بلند، خود را به او رساند .
- رزا، چشم آبي چقدر بهت مي ياد!
و بعد با حيرت به صورت خواهرش خيره شد .رزا لبخند بر لب چشمهايش را به زير انداخت و بعد ناگهان با نگراني پرسيد:
- خيلي مشخصه؟
ياسمن نيشگوني آرام از بازوي او گرفت:
- اوني كه بايد متوجه بشه مي شه عزيزم ، تو امشب حسابي دلبري ميكني و مطئنم كه امشب ديگه رايكا ديوونه‌ات مي شه!
باز هم بغض سنگيني بر گلويش فشار آورد .صداي هلهله و شادي به گوش مي رسيد و نقل بود كه به هوا پاشيده مي شد . فتاح خان روي پله ايستاده بود و دسته‌اي اسكناس به هوا پرت كرد .صداي هورا از همه جا بلند شد . يكي دوتا از جوانها جلوي عروس و داماد، پايكوبي و آنها را بسمت سفره عقد هدايت مي كردند . با خود زمزمه كرد،(( بايد خوددار باشي، نبايد امشب رو براي خودت و بقيه خراب كني.))
و بعد از آن نظري به اطراف انداخت .از رايكا خبري نبود .هرچه گشت كمتر يافت، پس به ناچار همراه عروس و داماد وارد سالن شد .باز هم هلهله كشيدند و صداي موزيك به پايكوبي جوانها جلوه خاصي داد . شكوفه خانم، عروس وداماد را تا جايگاهشان هدايت كرد، پس از آن بسمت رزا آمد، دست او را كشيد و بسمت بالاي سالن برد وگفت:
- عزيزم امشب تو و درنا ساقدوش عروس هستيد .پس دلم نميخواد گوشه گيري كني . امشب بايد همه چيز رو بدست فراموشي بسپاري .
رزا به نرمي خنديد و خانم بهنود دست را با عشق فشرد .لحظه‌اي بعد او پشت سر عروس و داماد ايستاده و نظاره گر صورت شاد عروس در آئينه داخل سفره‌اش بود .آرام چشم از آئينه برگرفت و به اطراف نگاه كرد .صداي عاقد به گوش رسيد:
- عروس خانم وكيلم؟
چشمهاي او بر روي در ورودي متوقف شد؛ رايكا وارد شد، گويا روناك هم منتظر ورود او بود، لبخندي بر لب راند:
- با اجازه بزرگترها بله!
صداي هلهله بلند شد و اين بار شكوفه خانم دسته‌اي اسكناس بر سر عروس و داماد ريخت . رزا به رايكا نگاه كرد .او هم گويا به دنبالش مي گشت ، براي لحظه‌اي بياد چشمهاي آبي خود افتاد و نگاهش را به كف سالن دوخت .نمي دانست چرا از اينكار خودش اصلا خشنود نيست ، اما مرتب به خود دلداري مي داد، (( نگران نباش ، اون اصلا متوجه نميشه .چشمهاي تو اصلا آبي نيست )) اما باز هم نگران بود .رايكا با گامهاي بلند خود را به خواهرش رساند و در يك لحظه قلب رزا فرو ريخت .رايكا با آن قد و هيكل بي مانند با آن كت و شلوار خاكستري به مرد بي نظيري تبديل شده بود .دلش نمي آمد چشم از او برگيرد اما باز هم نگاه او باعث شد چشمهايش را به زير بيندازد . رايكا به عروس و داماد نزديك شد و روناك با طنازي از روي مبل برخاست و برادرش را در آغوش كشيد .بعد از آن رايكا انگشتر زمردي در انگشتهاي كشيده او جاي داد و باز هم همه كف زدند .رايكا، دانيال راهم در آغوش كشيد ، بسته‌اي داخل جيبش گذاشت و خنديد و آرام زمزمه كرد:
- بعد بازش كن.
- آخه نمي تونم!
- طاقت بيار پسر ، تو ديگه بزرگ شدي عزيزم .
و دانيال با صدا خنديد:
- وقتي عزيزم صدام مي كني دلم قلقلك مي ره!
صداي خنده رايكا هم بلند شد .
- ديوونه ! تو هيچوقت عاقل نمي شي.
و بعد گامي به عقب برداشت و نظري به صورت رزا انداخت؛ چشمهاي او به كف سالن دوخته شده بود اما صورتش زير نور لوسترها زيباتر شده بود . در يك لحظه محو صورت او شد . معصوميتي كه در چهره‌اش بود، تا بحال در صورت هيچ دختري نديده بود و او محتاج همين معصوميت بود .امروز ديگر با خودش كنار آمده بود؛ عسل رفته، با بي رحمي هم رفته و او را تنها گذاشته بود، اما اين دختر آنقدر باوفا بود كه هنوز از غم عشق از دست رفته‌اش مي سوخت .او هم نياز به چنين عشق پاك و دست نخورده‌اي داشت؛ عشق صادقانه‌اي كه حالا وقتي فكر ميكرد هيچوقت در رفتار عسل نديده بود . او هميشه مسخ نگاه عسل و رفتار طناز او بود و غافل از اطراف خود! اما امروز اين دختر به او فهمانده بود كه بين عسل او و دخترهاي اطرافش تفاوت فاحشي وجود دارد كه از چشمهاي او دور مانده بود .بارها شنيده بود عشق آدم را كور مي كند اما باور آن برايش ممكن نبود ، ولي امروز وقتي به گذشته باز مي گشت زشتيهايي را در رفتر سركش عسل مي ديد كه تا بحال متوجه آن نشده بود. امروز صورت گلگون از شرم رزا با آن چشمهاي معصوم و محجوبش نيازهاي او را بيادش آورده بود ، امروز..........اما عسل.........هنوز با خود درگير بود .از صبح در همين برهوت دست و پا مي زد .عقل و احساسش يك جا جمع نمي شدند .لحظه اي واله و شيداي عسل بود و لحظه‌اي ديگر آن عشق پوچ را به مسخره مي گرفت .خودش هم نمي دانست در چه جهنمي دست و پا مي زند اما آنقدر با افكار متفاوت وخواسته هاي جورواجورش ستيز ميكرد تا بالاخره پيروز از اين مبارزه بيرون بيايد.
نظري به اطراف انداخت؛ باغ شلوغ شده بود و آسمان تاريك و درختان سر به فلك كشيده زير نور ريسه هاي رنگي از هميشه زيباتر بنظر مي رسيد .آرام از پله‌ها پائين آمد ، همه پراكنده شده بودند و او هنوز در آن سالن كنار سفره عقد خواهرش ايستاده بود .بسرعت پله ها را طي كرد و وارد باغ شد .هنوز عده‌اي از جوانها مشغول شادي و پايكوبي بودند .بزرگترها هم گرد ميزها نشسته و مشغول گفتگو بودند . به اطراف نگاه كرد ، چشمهايش به دنبال او مي گشت .
- سلام رايكا خان، افتخار مي ديد؟
نظري به ميز مجاور انداخت؛ هستي و راحله در كنار عده‌اي دختر غريبه نشسته بودند .آرام سري جنباند و به هستي گفت:
- مزاحمتون نمي شم فقط يه كم كار دارم كه بايد انجام بدم .
راحله از روي صندلي برخاست و رو به دوستانش گفت:
- بذاريد پسر دايي خودم رو بهتون معرفي كنم، ايشون جناب مهندس رايكا بهنود هستند، اينها هم دوستاي مشترك من و روناك؛ آذر، سحر، صبا، روشنك و سپيده .
رايكا لبخندي متين بر لب راند و سرش را كمي خم كرد و گفت:
- از آشنايي با شما خوشوقت شدم .انشاا.... فرصتي براي آشنايي بيشتر باشه. با اجازه!
و بعد بسرعت از ميز آنها دور شد .حوصله حرافي هاي راحله و هستي را نداشت . مي دانست آنها منتظر فرصتي هستند كه خود را به او نزديك كنند. او هم حوصله اين بچه بازيها را نداشت، هيچوقت با آنها دمخور نشده و مدتها بود كه كمتر به خانه عمه‌هايش مي رفت .اما آنها باز هم در جستجوي فرصتي مناسب بودند تا او را گير بيندازند .از رفتار خود به خنده افتاد و زير لب زمزمه كرد: (( دنيا عوض شده!)) و باز هم نگاهش را چرخاند و در يك لحظه چشمهايش درخشيد .دختري سرتاپا آبي پوش به رنگ آسمان نيلگون در كنار استخر ايستاده بود و به موجهاي كوچك داخل استخر نگاه ميكرد .انعكاس نور مهتاب در استخر بزرگ باغ، زيبايي شگرفي را بوجود آورده بود. آرام گامي به جلو برداشت .نمي دانست چطور تا به حال متوجه زيبايي او نشده بود؟ باز هم خاطره‌اي مبهم به ذهنش فشار آورد، يك چشم مشكي آشنا! اما هر چه بيشتر جستجو ميكرد كمتر مي يافت .نمي دانست او را قبلا كجا ديده ، اما خاطراتي از گذشته چهره اي را برايش زنده نگه مي داشت .آرام گامي بسوي او برداشت و با صداي آرامي او را صدا زد:
- خانم سرمدي، رزا!
رزا به پشت نگاه كرد و قلبش به تپش افتاد. ساعتي بود كه آنجا ايستاده بود و در ذهن خود تجسم ميكرد كه او به دنبالش بياييد و حالا افكارش به حقيقت پيوسته بود .رايكا در كنار او بود .نظري به داخل استخر انداخت. دوتا از دخترها داخل قايق كوچك بادي اينطرف و آنطرف مي رفتند، چندتا از پسرها هم سر به سر آنها گذاشته بودند و مي خنديدند .رزا نگاهش را از آنها گرفت و به رايكا كه در كنارش ايستاده بود، دوخت:
- چرا تنها اينجا ايستاديد؟
- زياد حوصله شلوغي رو ندارم.
- درست مثل من! اما حيف شماست، شما هنوز جوونيد و بايد جووني كنيد .
لبخندي كمرنگ بر لب رزا نشست و نظري به صورت خوش فرم و زيباي او كه به استخر خيره شده بود انداخت و گفت:
- مگه شما جوون نيستيد؟
رايكا لحظه‌اي بخود آمد.نه، در دل خود احساس جواني نميكرد .آهي كشيد و آهسته گفت:
- حس جووني بايد توي دل آدم باشه!
- نيست؟
- نمي دونم.
- اما شما هم جوونيد؛ خيلي جوون ، اما خودتون باور نداريد .
لبخندي تلخ كنج لبهاي رايكا جا خوش كرد:
- شايد شما درست بگيد اما دل من ....... دل من خيلي غمگينه و ............. تنها!
رزا همچنان به روبرو خيره بود. اين بار رايكا بسمت او چرخيد و صورت ظريفش را از نظر گذراند .در يك لحظه چشمهاي رزا بسمت او چرخيد و انعكاس نور استخر در چشمهاي سرمه‌اي رنگ او ، رنگي زيبا و آبي آفريد اما رايكا ابرو در هم كشيد و به صورت او خيره شد .رنگش به وضوح پريد و بعد از آن انگشتهاي سرد دست او، چون تكه اي يخ دور چانه خوش فرم رزا حلقه شد .
آرام سرش را بالا آورد و در چشمهايش خيره شد و بعد نگاه سرزنش بار او بود كه از پا درش آورد . از ابتدا هم نتيجه اين بازي مشخص بود، اما چرا او خواست امتحان كند؟ چرا اين آرامش را به همين راحتي برهم زد؟ دستهاي سرد رايكا از دور چانه او كنده شد و نگاه سرزنش بارش چشمهاي او را ترك كرد .رويش را برگرداند و رفت!
رزا نااميد همان جا ايستاد .بايد كاري ميكرد، بايد حرفي مي زد، شايد هم بايد از اين كار عذرخواهي ميكرد، اما فقط صدا كرد:
- رايكا!
و او همچنان به راه خود ادامه داد و از كنار استخر دور شد . رزا زير لب ناليد:
- لعنت به تو رز! لعنت به تو كه همه چيز رو خراب كردي!
زير پلك چشمهايش را حرارت قطره‌اي اشك به سوزش واداشت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام شب را تا صبح بيدار بود و چشم برهم نگذاشت .هنوز پشت پنجره نشسته بود كه رايكا با عجله از عمارت خارج شد .با بي حوصلگي از جا برخاست .دلش گرفته بود. مدتها بود كه اين بغض، مرتبا به گلويش فشار مي آورد. ديشب تا سر حد مرگ تحقير شده بود. رفتن رايكا و نماندنش براي او آنقدر تكان دهنده بود كه حتي لحظه‌اي نتوانسته بود چشم برهم بگذارد .
از اتاق خارج شد و بي اختيار بطرف اتاق روبرويي رفت . چشمهايش را بست و در را گشود ، بعد به اطراف نگاه كرد، نمي دانست چرا اميدواري بيخود به خود داده بود. چقدر دوست داشت وقتي وارد اتاق مي شد ديوار را خالي از عكسهاي او مي يافت .اما اتاق همچنان......... از اينكه او شبها در ميان آنهمه عكس چشم برهم مي گذاشت، اعصابش بهم ريخت .با اينكه عسل رفته بود اما حضورش در همه جاي خانه احساس مي شد . خسته بود واحساس رخوت و سستي همه وجودش را در بر گرفته بود. حس ميكرد ديگر آن رزاي سابق نيست! همان دختر جوان و شادابي كه صداي خنده‌هايش در خانه طنين انداز مي شد و هميشه مي خنديد .امروز چه غمگين در كنج اين خانه به انتظار آينده‌اي نامعلوم نشسته بود!
صداي پدرش در گوشش زنگ زد،(( شايد رايكا تو رو تا آخر عمر بعنوان همسر نپذيره)) او براي دستيابي به قلب تنها مرد زندگي اش حتي حاضر شده بود نقش معشوقه‌اش ، زني كه......... اما او بهر حال سعي كرده بود نقش او را بازي كند و رايكا حتي چشمهاي آبي او را هم ناديده گرفته و رفته بود. او حتي مكثي هم نكرده و همان شبانه عمارت را ترك كرده بود . شايد نبايد دست به چنين كاري مي زد ، آنوقت رايكا ديشب را در كنار او مي گذراند . چقدر وقتي كه چشمهاي نگران روناك و دستهاي لرزان خانم بهنود را ديده بود، از خودش متنفر شده بود ، نزديكيهاي سحر رايكا آمده و آنقدر خسته و درمانده بود كه او حتي جرات نكرد از اتاق بيرون بيايد .
بغض باز هم راه نفسش را مسدود كرد. گوشه تخت نشست و با بيزاري به چهره عسل خيره شد .صداي زنگ تلفن او را از جا پراند.
- الو، الو.........
سكوتي ممتد و بعد از آن ارتباط قطع شد . رزا همچنان به گوشي تلفن نگاه ميكرد كه بار ديگر صداي آن، او را به خود آورد .اين بار با ترديد دست پيش برد و گوشي را برداشت .
- بله ، بله!
صداي زنانه‌اي در گوشي پيچيد:
- الو، شما؟
- شما با كي كار دارين؟
صداي خنده زن در گوشي پيچيد:
- آهان يادم رفته بود كه من تماس گرفتم ؛ اما انتظار نداشتم شما گوشي رو برداريد
رزا با ترديد پرسيد:
- ببخشيد شما؟
- مهم نيست من كي هستم مهم اينه كه شما توي خونه رايكا چكار مي كنيد؟
رزا گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد و با هراس خود را كنار كشيد .نام عسل در سرش تكرار مي شد .تا ديروز سايه منحوس او زندگي‌اش را ويران ساخته بود و امروز خودش آمده بود تا شيپور پيروزي اش را در گوش او بنوازد .دستش را روي گوشهايش فشرد و اشك از چشمهايش پائين چكيد .باز هم صداي زنگ تلفن بلند شد . بسمت تلفن رفت و پريز آن را كشيد و صداي گريه‌اش به هوا برخاست .بسرعت شروع به قدم زدن كرد .به هيچ قيمتي حاضر نبود او را از دست بدهد! رايكا همسر او بود، عشقش بود و تنها مردي بود كه مي توانست در كنارش بماند .اما نه، او هيچگاه در كنار رايكا نبود، او فقط همسرش بود ، همين! اما عشق يكطرفه او هميشه به بازي گرفته شده بود. همچنان گريه ميكردو طول سالن را مي پيمود و دستهايش را بهم مي فشرد كه صداي در به گوشش رسيد . سعي كرد بر خود مسلط شود، اما بي فايده بود .ديگر توان مقاومت نداشت .اشكهايش را از روي گونه پاك كرد و در را گشود .خانم بهنود پشت در سالن به انتظار ايستاده بود .
- سلا عزيزم، چيه؟ تو گريه كردي؟
بغض به گلويش فشار آورد، اما سعي كرد خوددار باشد .خانم بهنود قدمي به جلو برداشت و دختر جوان را در آغوش كشيد :
- عزيز دلم با خودت داري چكار مي كني؟
رزا كه در آغوش او احساس آرامش كرده بود، با صداي زنگداري گفت:
- مي ترسم مامان، مي ترسم نتونم رايكا رو.......
- نگران نباش تو همسر اووني
- اما عشق اون نيستم
- عسل رفته و به زودي فراموش مي شه .
صداي بغض دار رزا در گوش او پيچيد:
- نه اون نرفته ، اون هنوز اينجاست!
خانم بهنود بسرعت خود را كنار كشيد و با حالتي عصبي به صورت رزا نگريست:
- منظورت چيه؟
- اون امروز اينجا تماس گرفت، من مطمئنم خودش بود، انگار بارها صداش رو شنيده بودم
- پس براي همين جواب تلفن منو ندادي؟
رزا با صداي لرزاني گفت:
- فكر كردم اونه........
- خب چي مي گفت؟
- مي خواست بدونه من كي هستم.
خانم بهنود دستش را به سرش گرفت و گفت:
- خب تو چي گفتي؟
- هيچي، تماس رو قطع كردم
- كاشكي بهش گفته بودي كه همسر رايكا هستي.
رزا از او روي برگرداند و قطرات اشك را از روي گونه‌اش پاك كرد .خانم بهنود قدمي به جلو برداشت و مهربانانه دست او را در دست گرفت و گفت:
- چرا گريه مي كني عزيزم؟
- من دلم نميخواد اون فكر كنه من، من خودم رو....... خودم رو بهش تحميل كردم
خانم بهنود با صداي بلند گفت:
- نه اينطور نيست
- اما اين موضوع واقعيت داره؛ چه ما خوشمون بياد و چه نه، اما من........
خانم بهنود مستاصل سري جنباند:
- اون قول داده بود كه از ايران بره........ بايد حدس مي زديم؛ از اون مار خوش خط وخال بعيد نبود كه باز هم بخواد به اين بازي ادامه بده!
- اما من ديگه طاقت ندارم
- بايد به فتاح بگم ، اون بايد يه فكري كنه .چند روز...... چند روز بود كه احساس ميكردم حال رايكا بهتر شده ، اما ديشب باز هم بهم ريخته بود .من نمي ذارم اون عفريته دوباره همه چيز رو خراب كنه
رزا روي مبل نشست و با نگراني به خانم بهنود نگريست . او كه دختر جوان را اين چنين پريشان ديد دستهاي يخ كرده او را در انگشتانش فشرد:
- عزيزم، بهتره تنها نموني .پاشو بريم پائين همه چيز درست ميشه .من مطمئنم
- اگه اجازه بديد بالا مي مونم .خيلي كار دارم
- تنهايي برات خوب نيست
- خواهش ميكنم، اينطوري راحت ترم
- هر طور ميلته عزيزم .
و بعد بلافاصله از در سالن خارج شد. رزا پاهايش را جمع كرد و در آغوش كشيد و به روبرو خيره شد .بايد راهي مي يافت .
*******************
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسرعت ميز شام را چيد و سركي به بيرون كشيد .صدايي نمي آمد ، بسمت اتاق رايكا رفت، صداي شير آب قطع شده بود ، مطمئن شد او از حمام بيرون آمده .آهسته در زد و صداي رايكا چه دلنشين در گوشش نشست .
- بله
- ميز شام رو چيدم ، لطف كنيد تشريف بياريد
- بله، اومدم
به آشپزخانه برگشت ، بايد از آماده بودن همه چيز مطمئن مي شد ، بار ديگر به ميز نگاه كرد .امشب بعد از شب نامزدي ، اولين شبي بود كه رايكا زود آمده و قرار بود شام را با هم صرف كنند .
بعد از آنشب ديگر هيچ حرفي از لنزهاي آبي و برخوردش نزده و رزا به اميد آنكه او همه چيز را فراموش كرده، خودش را بدست تقدير سپرده بود .
بشدت دلش شور مي زد و نگران بود . اين اولين شبي بود كه بعد از آن ماجرا مي توانست به آسودگي در كنار او بنشيند و تا دلش ميخواهد در خاكستري چشمهايش گم شود .
صداي باز شدن در به گوش خورد، چشمهايش را بست و پشت به در آشپزخانه ، بسمت كابينتها چرخيد .صداي گامهاي او را شمرد،(( يك ..........دو...........سه.......)) او آمد و نزديك شد و ايستاد .چشمهايش را باز كرد و به پشت سر نگريست .رايكا در كنارش ايستاده بود و صورت متبسم اش ، آرامش را به دل رزا بازگرداند .
- به به، چه بوي خوبي مي ياد!
- مادرتون مي گفتند باقالي پلو با گوشت خيلي دوست داريد
تمام صورت رايكا همزمان خنديد.
- عاليه!
و بعد با هيجان دستهايش را بهم ماليد، پشت ميز نشست و به صندلي روبروي خود اشاره كرد و گفت :
- شما هم بفرمائيد.
رزا آرام روي صندلي نشست .رايكا با اشتياق بوي غذا را بلعيد .
- به به، چه عطر خوشي داره!
لبخند روي لبهاي رزا جا خوش كرد .
رايكا كف گيري برنج برداشت و داخل بشقابش ريخت، مقداري گوشت روي آن گذاشت، بلافاصله قاشق را پر كرد و در دهان گذاشت و در همان حال گفت:
- به به، چه خوشمره‌اس! از شما بعيده چنين دست پختي داشته باشيد!
رزا اخم شيريني كرد وگفت :
- چرا؟
هنوز لبخند شيطنت آميز روي لبهاي رايكا به چشم ميخورد .
- فكر نمي كنم توي خونه شما به جز مستخدم منزل، كس ديگه‌اي آشپزي كنه!
رزا هم لبخند زد .
- اتفاقا برعكس؛ پدرم اصرار داشت مادرم آشپزي كنه ، چون مي گفت فقط دست پخت مادرم رو دوست داره
- اگه دست پخت مادرتون هم مثل شماست پدرتون حق داشتن!
لبخند رزا عميقتر شد ، اما با صداي زنگ تلفن، لبخند روي لبهايش ماسيد .رايكا صندلي را عقب كشيد و آهسته گفت:
- ببخشيد الان مي يام .
و بلافاصله آشپزخانه را ترك كرد. رزا با هراس از آشپزخانه خارج شد و از همان جا به سالن نگاه كرد. دلش گواهي بد مي داد ، اگر باز هم عسل بود آنوقت چه؟
رايكا بسرعت گوشي را برداشت .
- بله،بله، الو.........
اما سكوت بود و سكوت..........فقط صداي نفسهايي آشنا!
ابروهاي رايكا درهم گره خورد و پاهايش سست شد .آرام روي مبل كنار تلفن نشست .صداي نفسها قطع شده بود و صداي بوق ممتد به گوش مي رسيد .آرام گوشي تلفن را سرجايش گذاشت و در سكوت به روبرو خيره شد . پس از آن سرش را در ميان دستها گرفت و به كف سالن نگريست . دستهاي رزا هم شل شده و دو طرفش آويزان شد . از حال زار او متوجه همه چيز شده بود . باز هم سايه منحوس عسل! باز هم او آمده بود تا كوچكترين دلخوشي او را هم بگيرد .آهسته به داخل آشپزخانه بازگشت و به ميزي كه با تمام عشق چيده بود نظر انداخت. نگاهش روي بشقاب او خيره ماند .رايكا فقط يك قاشق غذا خورده بود .او حتي حاضر نبود لحظه اي آرامش را .........
جسم خسته‌اش را روي صندلي انداخت و به در آشپزخانه خيره شد اما اميد بي فايده و عبث بود .رايكا همچنان گنگ و بي صدا در سالن نشسته و به كف سالن خيره شده بود .ساعتي گذشت و بعد از آن برخاست و بسمت اتاقش رفت، بدون آنكه به او كه همچنان منتظر نشسته بود، نظري بيندازد .صداي در كه پشت سر او بسته شد، بغض خفته رزا را بيدار كرد و اشك راه هميشگي را پيمود .
صداي زنگ تلفن او را از خواب پراند .بسرعت چشمهايش را با دست ماليد ، باز هم صداي زنگ تلفن به گوش مي رسيد .بسرعت بطرف سالن رفت و گوشي را برداشت ، اما براي لحظه‌اي بياد شب قبل افتاد .اگر باز هم او بود؟ جرات نكرد حرفي بزند .بازهم صداي آشناي ديروزي در گوشش نشست .
- چرا حرف نمي زني؟
گوشي را بشدت روي دستگاه كوبيد .تلفن دوباره زنگ خورد .با دستهايي لرزان گوشي را برداشت و محكم به گوش خود فشرد .
- مگه من لولو هستم كه ازم مي ترسي ؟ من فقط ميخوام باهات حرف بزنم
- شما كي هستيد؟
صداي خنده او در گوشي پيچيد.
- قبلا هم بهت گفتم مهم نيست من كي هستم .فكر كن يه روح سرگردان كه تو رو هميشه زير نظر داره
رزا با ترس گوشي را از گوشش جدا كرد، اما صداي او دوباره در گوشي پيچيد:
- به نفعته كه با من حرف بزني . فرار كردن تو باعث ميشه مجبور بشم سوالاتم رو از خود رايكا بپرسم
- من اگه ندونم شما كي هستيد با شما صحبت نمي كنم!
- حتما مي دوني يه دختر خوشگل توي زندگي همسر عزيزت وجود داشته . درست مي گم دختره ترسو؟ اون منم؛ همون دختر چشم آبي جذاب!
- شما......شما با من.........چكار داريد؟
- ميخوام بهت ثابت كنم رايكا از سر تو زياده دختر جون، قبل از هركاري برو جلوي آئينه به صورتت نگاه كن. بعد هم توي صورت جذاب رايكا نگاه كن، خودت به حرف من مي رسي. دختر يه كم عاقل باش، تو در كنار اون هيچوقت خوشبخت نمي شي.رايكا هنوز دنبال يه نشوني، هر چند كوچيك از من مي گرده ، مي دوني يعني چي؟ يعني اينكه تو فقط يه مزاحمي ، يه مزاحم احمـ.......
رزا با حالتي عصبي گوشي را روي دستگاه كوبيد . چانه اش به شدت مي لرزيد و حالش بسيار بد بود . صداي باز شدن در، باعث شد جيغ خفيفي بكشد . تلفن با صدا روي زمين افتاد .رايكا كه از برخورد او متعجب شده بود، به طرفش آمد و با ابروهاي درهم گره خورده به او نگاه كرد .
- معلومه داري چكار مي كني؟
- ببخشيد، نمي دونستم شما هنوز منزليد
- كي بود تلفن كرد؟
رزا مِن مِن كنان گفت:
- نـ..... نمي دونم ، قطع كرد .
صداي فرياد رايكا چون آوار روي سرش خراب شد .
- كي به شما اجازه داده، وقتي من منزل هستم جواب تلفن رو بديد؟
- اما من فكر كردم.........
- بيخود توجيه از اين به بعد تا من منزل هستم شما حق جواب دادن به تلفن ها رو نداريد.متوجه شديد؟
رزا با چشمهاي مرطوب به او نگريست و زير لب با تمسخر زمزمه كرد:
- بله قربان!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و بعد زا آن بسمت اتاقش دويد .رايكا با حالتي عصبي طول سالن را پيمود و بعد از آن خود را روي كاناپه انداخت . شب قبل حتي لحظه‌اي چشمهايش روي هم نرفته و تمام مدت با افكار خود درگير بود؛ او صداي نفسهاي عسل را مي شناخت و مطمئن بود كه تلفن از جانب او بوده .از طرفي هم فكر ميكرد چطور ممكن است؟در اين مدت هرجايي كه به نظرش مي رسيد ميشود خبري از او بگيرد، رفته بود . اما او مانند قطره‌اي در زمين فرو رفته بود .ولي اين صداي نفسها آشنا چه؟
رايكا موهايش را در ميان انگشتهايش چنگ زد .(( اون هنوز به فكر منه .پس شايد اتفاقي افتاده! شايد عاملي باعث شده اون از من دلسرد بشه ، شايد...... شايد......))
شايدها اعصابش را برهم مي زد .ساعتي همان جا نشسته بود كه اين بار صداي زنگ تلفن باعث شد با عجله بسمت آن برود .بسرعت گفت:
- بله، بفرماييد
- سلام، تو هنوز خونه‌اي؟!
صداي روناك چون پتكي بر سرش اصابت كرد
- حوصله نداشتم
- يعني نميخواي امروز بري سركار؟
- نه، گفتم كه حوصله ندارم
- بهر حال نهار بياييد پائين دور هم باشيم
- ميل ندارم
- آخه...........
- آخه نداره ، گفتم ميل ندارم
- ميشه گوشي رو بدي به رزا؟
رايكا ابروهايش را در هم كشيد و با برهم زدن چشمهايش سعي كرد از شدت عصبانيتش بكاهد .در همان حال بلند شد و بسمت اتاق او رفت و با ضربه‌اي به در، گفت:
- خانم سرمدي ، تلفن با شما كار داره .
نمي دانست چرا از دست او عصباني است . نه، اين بار او از دست خود دلخور بود ، چطور در اين مدت سعي كرده بود قاب چشمهاي عسل را در پشت پستوي قلبش پنهان كند و چشمهاي هميشه مرطوب پرستار جوانش را جايگزين سازد؟ نه اين امكان نداشت . عسل براي او تمام معناي زندگي بود .پس چه راحت او را به كناري نهاده بود .از خودش بيزار بود و خود را سرزنش ميكرد .
رزا سرش را از روي ميز توالت برداشت و به آئينه روبرو نگريست . سعي كرد صورتش را با صورت نقاشي شده عسل مقايسه كند .او حق داشت، شايد رايكا برايش زياد بود اما جواب قلب عاشق او را چه كسي مي داد؟ او اگر چه به زيبايي عسل نبود اما مطمئن بود چندين برابر او عاشق است .آخرين نگاه را در آئينه به خود انداخت و از جا برخاست .بايد خوددار مي بود و اجازه نمي داد او به مقاصد پليد خود برسد .نفس عميقي كشيد و از در خارج شد .رايكا هنوز در سالن نشسته بود و سيگاري گوشه لبش قرار داشت . باز هم دلش چون آن سيگار به آتش كشيده شد اما به خود نهيب شد،(( بايد خوددار باشي، بايد خوددار باشي!)) بسمت تلفن رفت . صداي روناك كمي آرامش كرد .
- اتفاقي افتاده عزيزم؟
- نه
- پس چرا رايكا نرفته شركت؟
رزا صدايش را پايين آورد و گفت:
- ديشب بازم تماس گرفت اما حرفي نزد . از ديشب بهم ريخته.
- عسل؟!
- آره
- نمي دونم اون جادوگر كي ميخواد دست از سر ما برداره .سعي كن راضيش كني بياد پائين .شايد حال و هواش عوض بشه .
- باشه اگه شد حتما
- خداحافظ عزيزم
رزا گوشي را روي دستگاه گذاشت .رايكا بدون توجه به او همچنان دود سيگارش را در فضا خالي ميكرد .از بي توجهي او تمام بدنش سرد شد ، اما بايد بر خود مسلط مي ماند .بسمت آشپزخانه رفت ، ميز شام ديشب دست نخورده مانده بود .بسرعت شروع به جمع آوري ميز و آَشپزخانه كرد .كارش تازه تمام شده بود كه فنجاني چاي ريخت و به سالن برد ، اما رايكا بدون آنكه به او بنگرد پشت به او بسمت پنجره ايستاده بود و سيگار مي كشيد .سيگار لاي انگشتانش، قلب رزا را مي آزرد .فنجان چاي را روي ميز قرار داد و قصد خروج از سالن را داشت كه صداي زنگ تلفن، پاهايش را به زمين ميخكوب كرد . رايكا با قدمهايي بلند خود را به تلفن رساند و صداي دو رگه و بغض دارش او را از پا در آورد .
- الو،الو......خواهش مي كنم حرف بزن .مي دونم خودتي، بيشتر از اين عذابم نده........عسل ، عسلم ، عزيزم ، لااقل بگو به چه جرم نكرده‌اي مجازات مي شم .......... عزيزم فقط يه كلمه بگو....... فقط يه كلمه بگو و منو از اين برزخ نجات بده .عسلم ، خوشگلم ، خانومم....... مي دونم خودتي، پس بيشتر از اين منتظرم نذار .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزا كه ديگر پاهايش قدرت ايستادن نداشت، با زانو روي زمين افتاد . صداي گرفته و زنگدار رايكا در گوشش تكرار مي شد،(( عسلم ، خوشگلم، خانومم)) دنيايش پر از لحظه‌هاي تبدار شده بود ، لحظه‌هاي دردناك و سخت! لحظه‌هايي از جنس بدترين لحظه‌ها! حالت تهوع داشت و سرش بشدت سنگين شده بود .بي اختيار دستهايش را روي چشمها گرفت و بعد از آن بيهوش نقش بر زمين شد .رايكا بسرعت گوشي تلفن را انداخت و بسمت او رفت .رزا در آرامشي باور نكردني غرق شده بود .جسم بيهوش او را در آغوش كشيد و به داخل اتاقش برد. آرام او را روي تخت خواباند و ملحفه‌اي رويش كشيد و در كنارش زانو زد . گيج ومنگ بود . صورت معصوم و زيباي پرستار جوانش ، ديوانه‌اش ميكرد . بي توجهي به اين صورت فايده نداشت ، آنقدر معصوم بود كه او را از پا در آورد .به مژه هاي يكدست و بلند و سياهرنگش خيره شد . او با عسل تفاوتهاي زيادي داشت، چهره سرد عسل با روح سردش تناسب داشت اما اين دختر ، همه وجودش گرما بود ، گرماي آفتاب! و او مي توانست در گرماي احساس او.........اما نه، عسل! باز هم عسل را دوست داشت .دست روي پيشاني دختر جوان كشيد ، او در تب مي سوخت .بايد بخاطر همه محبتهايي كه در حقش كرده بود به او كمك ميكرد .او نياز به حمايت داشت .بسرعت بلند شد و ظرفي آب همراه چند دستمال به اتاق آورد و كنار تخت نشست .تصوير نگاه پر غم او حتي ثانيه‌اي رهايش نميكرد . دستمال را آرام روي لبهاي تبدار او كشيد اما او همچنان آرام خفته بود بي آنكه هيچ عكس العملي از خود نشان دهد .رايكا در ذهن خود مرتب تكرار ميكرد:(( چرا يكدفعه اينطوري شد؟!))
باز هم صداي زنگ تلفن برخاست .از اتاق خارج شد و تلفن را برداشت . باز هم صداي روناك به گوشش خورد:
- الو سلام، پس چرا نيومدين پائين؟
رايكا سعي كرد افكار مغشوش خود را انسجام بخشد و بعد از آن گفت:
- از شب قبل غذا مونده، منم خيلي كار دارم و ترجيح مي دم امروز بالا بمونم
- هر طور مايليد ، خداحافظ
رايكا گوشي را روي دستگاه گذاشت .نمي دانست چرا به خواهرش نگفت كه حال او بهم خورده .شايد خود را مقصر مي دانست، اما چرا؟ بلند شد و باز هم به اتاق رزا رفت .رزا هنوز در تب مي سوخت ، باز هم دستمال خيسي روي پيشاني او گذاشت و پاهاي ظريفش را در ظرف آب قرار داد و پاشويه‌اش كرد .
وقتي تبش كمي پائين آمد، رايكا سرش را چرخاند و به ميز گوشه اتاق نگاه كرد. كاغذي روي ميز توجهش را جلب كرد .بلند شد و بسمت ميز رفت .كاغذ را برداشت و شروع به خواندن آن كرد . شعر آشنايي بود كه او را به سالهاي دور مي كشاند :
تو را با اشك و خون از سينه راندم آخر هم
كه تا در جام قلب ديگري ريزي شراب آرزوها را
به زلف ديگري آويزي آن گلهاي صحرا را
مگو با من، مگو ديگر ، مگو از هستي و مستي
من آن خودرو گياه وحشي صحراي اندوهم
كه گلهاي نگاه و خنده‌هايم رنگ غم دارد
مرا از سينه بيرون كن ببر از خاطر آشفته نامم را بزن بر سنگ جامم را، مرا بشكن،مرابشكن!
كنون كز من بجا، مشت پري در آشيان مانده و آهي زير سقف آسمان مانده
بيا آتش بزن اين آشيان را اين بال و پرها را رها كن اين دل غمگين و تنها را
تو را راندم كه دست ديگري بنيان كند روزي بناي عشق و اميدت ، شود اميد جاويدت
تو را راندم
ولي هرگز مگو با من كه اصلا معني عشق و محبت را نمي داني
كه در چشمان تو نقش غم و دردت نمي خوانم
تو را راندم
ولي آن لحظه گويي آسمان مي مرد! جهان تاريك مي شد كهكشان مي مرد!
درون سينه‌ام دل ناله مي زد‌ بازكن از پاي زنجيرم كه بگريزم به دامانش بياويزم
به او با اشك وخون گويم مرو، من بي تو مي ميرم
ولي من در ميان هاي هاي گريه خنديدم كه تو هرگز نداني
بي تو يك تك شاخه عريان پائيزم دگر از غصه لبريزم
و اينك دلا خو كن به تنهائي، كه از تنها بلا خيزد
سعادت آن كسي دارد كه از تنها بپرهيزد!
خداوندا تو مي داني كه انسان بودن وماندن در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي مي برد آن كس كه انسان است و از احساس سرشار است!!!
ر
رايكا اشكهايش را پاك كرد و به صورت آرام رزا نگريست .حسادت در تمام وجودش چنگ انداخت، دختري مانند او اين چنين عاشقانه، تنهايي ها و خلوت خود را با اين كلمات كه حقيقتا او را به آتش كشيده بود، به زبان مي آورد و آن پسر...... هر چه تصور كرد نتوانست بفهمد چگونه مردي مي تواند از چنين دختري ، از چنين عشقي و از چنين گرمايي بگذرد.رزا بي نظير بود!
او فقط بايد حسرت ميخورد چون اطمينان داشت تصاحب قلب چنين دختري تقريبا محال خواهد بود .او آنقدر عاشق بود كه هيچ كس و هيچ چيز را جز دو چشم محبوبش و وجود مردي كه او را تنها گذاشته بود ، نمي ديد .همه وجودش در او خلاصه شده بود . لحظه‌اي با خود انديشيد چقدر به چنين عشقي نياز دارد! زني كه اين چنين دوستش بدارد ! او هيچ گاه چنين عشقي را درك نكرده بود .عسل فقط به او مي خنديد و كلمات عاشقانه‌اي را هم كه هرازگاهي به كار مي برد بيشتر همراه با لوندي و خودنمايي بود و نمي شد در عمق نگاهش به صداقت حرفهايش پي برد . با خود انديشيد،((چطور من به چنين دختري دل بستم؟ چطور عاشقش شدم؟ چطور صداي نفسهاش هنوز هم منقلبم مي كنه؟ عسل به من چي داد؟ عشق؟!))
نه او هميشه تظاهر كرده بود و خودش هم مي دانست .او با خودخواهي هميشه خودش را به عسل چسبانده بود و در واقعيت براي بدست آوردن او دست به گدايي زده بود! اما اين دختر اين همه دور از محبوب، باز هم به او وفادار بود و لحظاتش را با فكر او مي گذراند .باز هم روي ميز را برانداز كرد و بعد داخل كشو به دنبال مطالب ديگري گشت. نياز داشت كلمات عاشقانه او را بخواند و در حسرت شنيدن چنين كلماتي اشك بريزد .باز هم تكه‌اي كاغذ!
(( سلام ، اين منم ، غريب آشنايي كه تو سعي مي كني ازش فاصله بگيري. اين منم همون دختري كه در كنارته ، هميشه در كنارته ، اما تو اونو نمي بيني چون نميخواي ببيني .اما بازهم اين منم ، يه عاشق در به در كه هر چه اونو مي روني باز هم ديوانه وار بسراغت مي ياد . اما بدون ديگه خسته ام! دلم ميخواد چشمات براي من باشه و اون صداي گرمت ! من تنهام ، كمكم كن ، تو رو ميخوام ، وجود تو رو ميخوام و عشقت رو كه متعلق به من نيست!))
رايكا كاغذ را داخل كشو گذاشت و باز هم به كنار تخت او رفت ، به صورتش نگاه كرد .گونه‌هايش از شدت تب به سرخي مي زد .بايد دكتر خبر مي كرد . بلند شد و بسرعت شماره دكتر عابدي را گرفت .ساعتي بعد دكتر او را معاينه و داروهايي تجويز كرد .شتابان براي خريد داروها رفت و وقتي بازگشت ، همه در طبقه بالا جمع شده بودند .چشمهاي نگران مادر و صورت پر اضطراب روناك بسمت او چرخيد .با شرمندگي داروها را روي پاتختي گذاشت و همان جا ايستاد .دكتر درجه را داخل دهان او گذاشته بود و لحظاتي بعد بار ديگر آن را در آورد و نظري به آن انداخت .صداي گرفته روناك غم محيط را بيشتر كرد.
- آقاي دكتر علائم سرما خوردگي داره؟
دكتر عابدي سري تكان داد و در حاليكه درجه را در ليوان آب فرو ميكرد، پاسخ داد:
- متاسفانه خير! علت اين تب غير منتظره، براي من هم نامفهومه . فكر مي كنم يه جور...... آقاي بهنود ، خانم سرمدي دچار استرس عصبي و يا يه جورايي شوك عصبي شدند؟
رايكا كه نگاههاي سنگين همه را روي صورتش احساس مي كرد، چشمهايش را بالا آورد و در همان حال گفت:
- من اطلاعي ندارم چي شده ، ما فقط صبح.........
- صبح چي؟
- فقط ازشون خواستم وقتي من منزل هستم جواب تلفن ها رو ندن ، فقط همين!
دكتر با اشاره خانم بهنود از جا برخاست و گفت:
- بهر حال مواظب اين دختر باشيد، ايشون دست شما امانته!
- بله حتما
خانم بهنود بسمت پسرش برگشت و گفت:
- من دكتر رو همراهي مي كنم و بر مي گردم .رزا نياز به مراقبت شديد داره
- نه مادر، ممنون. من خودم هستم
- آخه..........
خانم بهنود با اشاره دكتر ساكت شد و در حاليكه به راهش ادامه مي داد اضافه كرد:
- فراموش نكن اين دختر، عزيز دردونه آقاي سرمديه ، اونا دختر جگر گوشه‌شون رو دست ما به امانت سپردن .
رايكا به صورت دختر جوان نگاه كرد و دلش ريش ريش شد .ميان دو راهي عجيبي گير كرده بود. لحظه‌اي عشق عسل در تار و پودش مي پيچيد و لحظه‌اي ديگر چشمهاي پر از غم او از پا درش مي آورد .سر دو راهي ميان رفتن و ماندن اسير شده بود .بار ديگر در كنار تخت نشست و به خطوط صورت تب آلود او نگريست ، غم در تمام وجودش رخنه كرد. باز هم صداي تلفن به گوش رسيد ، اما اين بار بدون هيچ عجله‌اي بسمت تلفن رفت . گوشي را برداشت، باز هم سكوت و او خسته از اينهمه سكوت و بازيهاي زنانه، گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد و زير لب ناليد:
- خسته نشدي؟ واقعا بعد از دو سال بازي خسته نشدي؟ تا كي ميخواي به اين موش و گربه بازيهات ادامه بدي؟
بعد مانند كسي كه با شخصي رو در رو حرف مي زند ، با صداي بلند فرياد كشيد:
- هان، عسل، چرا جواب نمي دي؟ من ديگه كم آوردم ! باور كن عجيب نيست؛ آدمهاي عاشق هم مي تونن كم بيارن .حالم داره از اين عشق يكطرفه و بي ثمر بهم ميخوره، مي فهمي ؟ خسته شدم اينقدر به دنبالت اومدم و تو با دست پس زدي و با پا پيش كشيدي! خسته‌ام از اينهمه كلمات دروغين كه پشت هم بافتي! خسته شدم از اينكه هيچ وقت صداقت رو توي چشمهاي آبيت نديدم! نه، ديگه نه، حالا ديگه نه .اگه منو ميخواي با شهامت برگرد و بگو كه چرا رفتي و اين بازيها از كجا آب خورده و يا ديگه ...... ديگه نميخوام........
چشمهاي شبق رنگ رزا در برابر ديدگانش جان گرفت و لبخند بي جاني را روي لبش نشاند .
- من ميخوام شانس خودم رو امتحان كنم؛ ميخوام اين بار تلاش كنم دو تا چشم شبق رنگ رو مالك بشم! دلم ميخواد گرماي وجود اون به بدن يخ زده‌ام گرما بده و از عشق سيرآب بشم.
باز هم صداي تلفن برخاست .رايكا دست پيش برد و سيم را از پريز خارج كرد، بايد عسل عشقش را به او ثابت ميكرد، ولي نه با اين بازي مسخره‌اي كه در پيش گرفته بود .لحظه‌اي نظري به اتاق رزا انداخت؛ بايد بسراغ رزا مي رفت ، او نياز به كمك داشت و رايكا نياز را در نگاهش خوانده بود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نيمه هاي شب بود كه به خواب رفت و با طلوع دوباره خورشيد چشم گشود.خورشيد نور بي جان خود را رهسپار اتاق كرده بود و از ميان پرده‌هاي تور اتاق به داخل سرك مي كشيد .رايكا خميازه‌اي كشيد ، دستهايش را از هم باز كرد و كش و قوسي به اندامش داد . ديشب تا صبح روي صندلي كنار تخت به خواب رفته و بدنش حسابي درد ميكرد .چشمهايش را ماليد و به صورت آرام رزا نگريست . دستش را دراز كرد و روي گونه او گذاشت . از حرارت شب پيش خبري نبود و دماي بدنش طبيعي بنظر مي رسيد . لبخندي بر لبهايش نشست .از روي صندلي بلند شد و به صورت مليح او نظر انداخت :
- دختر خانوم! مثلا شما اومديد از من پرستاري كنيد!
و بعد از اتاق خارج شد قبل از هر كاري حوله‌اش را برداشت و به حمام رفت .بعد از آن صبحانه‌اي تدارك ديد و شير داغ كرد و به اتاق رزا برد ، در كنارش نشست و با لحني آرام او را صدا زد:
- رزا، رزا!
رزا به آرامي مژگان بلندش را از هم گشود و به او نگريست .گمان برد كه در خواب به سر مي برد و لحظه‌اي با خود انديشيد مرده است و در آن دنيا....... اما نه، اين خود رايكا بود؛ با آن چشمهاي خاكستري و آن نگاه گيرا!
به زحمت خود را از روي تخت بالا كشيد.
- ببخشيد من نفهميدم كي صبح شده
- مهم نيست
- اما شما......
و لحظه‌اي بعد از حضور او در اتاقش متعجب شد، ابرو در هم كشيد و گفت:
- با من كاري داشتيد؟
- نه، حال شما ديروز بهم خورد و ديشب تا صبح در تب مي سوختيد!
رزا ديگر ادامه صحبت او را نمي شنيد .بياد وقايع ديروز افتاد و صداي رايكا در گوشش زنگ زد: (( عسلم، خوشگلم ، خانومم!))
و بعد زير لب ناليد:
- نه، من ديگه تحمل ندارم، من ديگه.........واي خدايا!
رايكا كه نگران حال او شده بود، دست دراز كرد و دست او را در ميان دستهاي مردانه‌اش فشرد، اما رزا با شتاب دست خود را كنار كشيد و رايكا كه از برخورد تند او متعجب شده بود، پرسيد:
- اتفاقي افتاده؟
- نه، فقط خواهش ميكنم اتاق منو ترك كنيد، من نياز به سكوت دارم
- اما.............
- خواهش مي كنم
رايكا از روي صندلي برخاست اما هنوز ابروهايش بهم فشرده بود .صورت رزا اصلا آرامش لحظات پيش را نداشت و او معني آنرا نمي فهميد .لحظه‌اي از رفتن پشيمان شد و به پشت سر نگريست و پرسيد:
- شما از من دلخوريد؟
رزا زير لب ناليد:
- فقط ميخوام تنها باشم.
رايكا بسرعت اتاق را ترك كرد. رفتار او متحيرش مي ساخت .رزا به سيني صبحانه كنار تختش نگاه كرد و با دست به ليوان شير كوبيد .ليوان بشدت به ديوار خورد و شكست و با صداي گريه او همصدا شد .رايكا هنوز پشت در ايستاده بود ، لحظه‌اي دست پيش برد تا در را بگشايد اما بعد از اين كار منصرف شد.رزا خودش خواسته بود تنها باشد و او حق نداشت خلوتش را بهم بزند. همانطور كه در اين شرايط بحرانش خودش به هيچ كس اجازه اين كار را نمي داد .بسمت آشپزخانه رفت و زير لب زمزمه كرد:
- اين شبهاي طولاني هم سحر مي شه.بايد لحظات تبدار رو بگذروني تا صبح فردا خورشيد رو به شكل واقعي خودش ببيني ؛ گرم و سوزنده و به رنگ زرد!
آنشب اصلا از اتاقش خارج نشد و رايكا هم بسراغش نرفت و اجازه داد او به خلوتش ادامه دهد .شايد او هم به نتايجي چون نتيجه‌اي كه خودش رسيده بود، مي رسيد .فرداي آن روز هم قبل از اينكه او از اتاق خارج شود، رايكا به شركت رفته بود .رزا بسختي از روي تخت برخاست و از اتاق خارج شد .نظري به در بسته اتاق رايكا انداخت، اما ديگر هيچ رغبتي به آن اتاق نداشت .از خودش بدش مي آمد كه به اينهمه خفت تن داده بود .بارها سعي كرده بود به خود بقبولاند كه رايكا فاقد قلب و احساس است ، اما با كلماتي كه آنروز از او شنيده بود، ديگر همه آمال و آرزوهايش همچون آواري بر سرش هوار شده بود .او به يك زن خياباني التماس ميكرد .اما حاضر نبود زنش را به رسميت بشناسد و او مجبور بود مانند يك پرستار در خانه بزرگ و مجلل او.............
نه، اين ديگر بي انصافي بود! جواني اش را به پاي مردي مي ريخت كه حتي كوچكترين محبتي به او نداشت .با خود نجوا كرد:
(( مردي كه من عاشقش هستم ! و اين ها بهاي گزاف عشق است، من بايد به جرم عاشق شدن شكنجه شوم!))
و با دست، اشكهايش را پاك كرد .صداي ضربه‌اي كه به در خورد او را به سالن كشاند و در را گشود .روناك پشت در به انتظار ايستاده بود.
- سلام عزيزم، امروز حالت بهتره؟
- بله ممنون
- ديروز چند بار به ديدنت اومديم، اما رايكا اجازه نداد بيايم داخل. گفت تو نياز به استراحت داري
- ممنون
- چيه، از من دلخوري؟
- نه، چطور مگه؟
- حس مي كنم يه جوري شدي. رزا فكر نمي كني رايكا هم يه جور ديگه شده؟ احساس ميكنم نگاهش، حرف زدنش، حتي.........
- بخاطر تلفنهاي عسله، شايد هم با هم حرف زدند .
روناك سربزير انداخت و سكوت كرد .باز هم صداي زنگ تلفن بلند شد .رزا به دست روناك چنگ انداخت .روناك كه نگراني را در چشمهاي او خوانده بود، بلند شد و بسمت تلفن رفت .
- چرا اينقدر نگراني؟ شايد يكي ديگه باشه!
رزا چشمهايش را بست و زبانش را روي لبهاي تبدارش كشيد .حس ميكرد قلبش دارد از دهانش بيرون مي زند .صداي تپش شديد قلبش را بوضوح مي شنيد.روناك گوشي را برداشت و بعد از آن كه جوابي نشنيد گوشي را سرجايش گذاشت .بار ديگر صداي زنگ تلفن به گوش رسيد و اين بار او با پاهايي لرزان بسمت تلفن رفت.
- بله بفرماييد.
- چيه، حال خوشي نداري؟ چرا صدات مي لرزه؟ از من مي ترسي؟
رزا محكم دست روناك را فشرد . نفسش در حال بند آمدن بود . بله، حقيقتا از او مي ترسيد .در حقيقت از دست دادن رايكا بود كه ترس را به وجودش راه داده بود .اين زن قدرتش را داشت، آري او مي توانست همسر او را از آن خود كند .
- چرا جوابم رو نمي دي؟ من ميخوام بهت كمك كنم .ميخوام بهت بفهمونم داري دنبال سراب مي دوي! اينو بفهم ، دستيابي به رايكا يه سرابه ، رايكا هميشه متعلق به منه و تا من نخوام.........
بسرعت گوشي را سرجايش گذاشت و به صورت روناك نگريست ، اما لحظه‌اي بعد كوير صورتش خيس از قطرات اشك شد. روناك آغوش باز كرد و او سرش را روي شانه هاي وي گذاشت و با صداي بلند گريست .
- قربونت برم ، تو اصلا چرا به حرفهاي اون گوش مي دي؟
- اون راست مي گه؛ بخدا همه حرفهاش راسته!
- تو داري خودت رو از بين مي بري.
رزا بي حال روي مبل افتاد و باز هم گريه كرد؛ با صداي بلند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتاح خان با حالتي عصبي طول سالن را بالا و پائين مي رفت .خانم بهنود نظري به او انداخت و گفت:
- حالا چرا اينقدر راه مي ري؟
- اين دختر معلوم نيست چي از زبون ما ميخواد؟ اونكه هرچي ميخواست گرفت و رفت!
خانم بهنود دستهايش را درهم گره كرد و خطوط چهره اش را درهم كشيد.
- من بيشتر از همه نگران رزا هستم . اون تو اين ميون از همه بيشتر لطمه ميخوره .زنيكه داره با حرفاش، اونو افسرده مي كنه
- بايد تلفن بالا رو جمع كنيم
خانم بهنود با اخم گفت:
- بچه شدي؟ اونوقت به رايكا چي بگيم؟
- اينطوري پيش بره اين دختره ديوونه ميشه!
خانم بهنود دستش در ميان موهاي مجعدش كشيد و گفت:
- فتاح تو رو خدا يه فكري بكن!
فتاح خان خود را روي مبل انداخت، پيپش را از گوشه جاسيگاري برداشت و در حاليكه داخل آن توتون مي ريخت، گفت:
- بايد يه سفر ترتيب بديم، اصلا خانواده سجاد رو هم دعوت مي كنيم باهامون بيان. من توي تهرون يكي رو مامور مي كنم اين زنيكه رو پيدا كنه....... و بعد بلدم چه دماري از روزگارش در بيارم!
- ديوونه شدي مرد؟!
- نترس، نميخوام بكشمش، اما كاري ميكنم كه از زندگي سير بشه . بلند شو خانم شما هم با منزل مهندس تماس بگير و قرار شمال رو براي آخر هفته بذار.
*****************************
رزا خواب آلود از روي تخت برخاست .ساعت هفت صبح را نشان مي داد . بسرعت بسمت دستشويي رفت و بعد از شستن صورتش، از اتاقش خارج شد و بسمت آشپزخانه رفت .بايد صبحانه را آماده ميكرد و رايكا را صدا ميزد .قرار بود ساعت هفت ونيم بسمت شمال حركت كنند .تا همين جا هم حسابي دير شده بود . هنوز به آشپزخانه نرسيده بود كه چراغ روشن آن توجهش را جلب كرد .آهسته به آنجا نزديك شد و به داخل نگاه كرد .رايكا ميز صبحانه را چيده بود و بوي عطر چاي چه خوش بر مشامش نشست . رايكا كه متوجه حضور او شده بود، لبخند ملايمي بر لب راند:
- صبح بخير !
- صبح شما هم بخير، ببخشيد دير خوابيدم ، به همين خاطر نتونستم بموقع بيدار بشم.........
- مثل هر شب!
رزا سرش را با شرم به زير انداخت.
- ببخشيد من.........
- قصدم توبيخ شما نبود ، بفرماييد صبحانه حاضره .
رزا شرمگين وارد آشپزخانه شد . همه چيز آماده و مهيا بود. به طوري كه اشتها را تحريك ميكرد و او بدون تعارف با ولع شروع به خوردن كرد .رايكا كه حركات تند رزا او را به خنده انداخته بود، رفتارش را زير نظر داشت .اما رزا بي توجه به او، لقمه‌ها را پي در پي در دهانش مي گذاشت و وقتي به خود آمد كه چشمهاي خندان رايكا را نظاره گر خود ديد. با عجله لقمه را بلعيد، اما لقمه در گلويش گير كرد و او به سرفه افتاد . رايكا كه همچنان با سماجت لبخند را روي لب حفظ كرده بود، از پشت ميز برخاست و ليوان آبي به دست او داد و گفت:
- كسي كه دنبالت نكرده ، يه كم آهسته‌تر!
رزا خجالت زده سر به زير انداخت و رايكا لقمه‌اي نان و پنير گرفت و در دهان گذاشت و گفت:
- حالا چرا ديگه نميخورِي؟
- ممنون ، سير شدم.
- بخور تعارف نكن؛ راه طولانيه ، ضعف مي كني!
رزا نگاهش را به او دوخت .محبتهاي رايكا در باورش نمي گنجيد، يعني اين رايكا بود كه در كنارش پشت ميز نشسته و نگران ضعف او بود؟
ضربه اي به در خورد و بعد از آن روناك خندان وارد شد و يكراست بسمت آشپزخانه آمد:
- تنبلها ! چرا هنوز نشستيد؟همه آماده‌ان
رزا به پشت سر نگاه كرد و رايكا پرسيد:
- مهندس سرمدي و خانواده هم تشريف آورده
- نه ، قرار شده توي راه به اونها بپيونديم .
رزا از پشت ميز بلند شد .رايكا دست دراز كرد اما قبل از آن كه دستش را روي دست او بگذارد ، آن را متوقف ساخت و گفت:
- كجا با اين عجله؟ هنوز وقت داريم
- ممنون سير شدم، بايد آماده بشم
و بلافاصله آنجا را ترك كرد. رايكا هم از پشت ميز بلند شد و با لبخند به روناك نگاه كرد .
- پس حالا كه تو حاضري، خودت زحمت جمع كردن ميز رو بكش!
روناك به لبخندي اكتفا كرد .كمتر از نيمساعت بعد همه آماده پائين در كنار اتومبيلها ايستاده بودند . باز هم دانيال مثل هميشه سر و صدا به راه انداخته بود.
- آسمونم بايد پيش من بشينه
خاله پري ريز ريز خنديد و گفت:
- خجالت بكش پسر! باز هم به جوونهاي قديم كه حداقل يه ذره شرم و حيا سرشون مي شد!
- خب مگه حرف بدي زدم؟ زنمه، دوستش دارم و دلم ميخواد كنارم باشه .
- خيلي خب، حالا كسي نخواست ازت جداش كنه .
همه به سخن خاله پري خنديدند .خانواده شهبازي به اضافه روناك در اتومبيل آقاي شهبازي جا گرفتند وخانواده بهنود هم با اتومبيل رايكا حركت كردند .آقاي بهنود، جلوي اتومبيل و رزا همراه خانم بهنود روي صندلي عقب نشسته بودند .با دست تكان دادن دانيال، اتومبيل ها به حركت در آمد و كمتر از نيمساعت بعد به ميداني كه قرار گذاشته بودند، رسيدند .آقاي بهنود همانطور كه به روبرو مي نگريست لبخندي بر لب راند:
- اوناهاشن، اونجان
رايكا نگاه پدرش را تعقيب كرد و روي اتومبيل نقره‌اي رنگ آقاي سرمدي ثابت ماند .اين بار خانم بهنود لب به سخن گشود:
- مثل اينكه مهمون داريم...... آهان انگار خانواده دائيتون هستن رزا جون!
رزا با تعجب به طرف آنها نگريست و مشاهده ميلاد در اتومبيل آنها بر شدت تعجبش افزود.خانم بهنود كه تعجب بيش از اندازه او را ديد، دستهايش را روي دستهاي هميشه گرم دختر جوان گذاشت:
- اون پسر و دختر جوون كه همراهشونن كي هستن؟ تا حالا نديدمشون!
رزا به رايكا كه از آئينه او را زير نظر گرفته بود، نگاهي كرد .رنگش بوضوح پريده بود و لرزشي در صدايش موج مي زد كه از چشمهاي تيزبين و دقيق رايكا دور نماند .
- مژگان وميلاد خواهر و برادر زن‌دائيم هستن
با شنيدن نام ميلاد، رايكا بسمت آنها چرخيد وچهره پسر جوان را از نظر گذراند اما هر چه دقت كرد چيز خاصي در او نديد كه دختري چون رزا را شيفته خود سازد .با اين حال بخود نهيب زد،(( پسر، تو حسود شدي، فقط همين و اين حسادت تو نمي ذاره محسنات اونو ببيني!))
بار ديگر نااميد از آئينه به صورت گرفته و در هم رزا نظر انداخت. لحظه‌اي بعد پسر جوان با گامهاي تند بسمت اتومبيل آنها آمد و ضربه‌اي به شيشه سمت رزا زد . او كه گويا از خواب عميقي پريده بود، با چشمهاي نگران به او نگاه كرد و آرام شيشه اتومبيل را پائين داد .ميلاد خنده دندان نمايي كرد وگفت:
- خانم با ما قهري؟ پياده نمي شي حداقل يه سلام بگي!
رزا به اضطراب به اطراف نگاه كرد:
- ببخشيد، الان ميخواستم پياده بشم.
اين بار ميلاد با صدا خنديد و به ديگران نگاه كرد:
- ببخشيد سلام عرض شد. من ميلادم برادر منير خانم!
رايكا كه از اتومبيل پياده شده بود، با او دست داد و رزا به سرعت در را گشود و بسمت مادرش رفت و همانطور كه او را در آغوش مي كشيد، با صداي گرفته‌اي پرسيد:
- مامان، اينا اينجا چكار مي كنن؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر بوسه اي روي گونه‌اش نواخت و آرام گفت:
- من چه مي دونم! ديشب دائيت مهمونمون بود وقتي پدرت گفت ما عازميم، اونها هم گفتن مي يان، امروز صبح كه اومدن دم خونه، ديديم مژگان و ميلاد هم باهاشونن
رزا زير لب ناليد:
- مامان، من زندايي منير رو به زحمت تحمل ميكنم، حالا چطور........ واي كه اولين سفر زندگيم خراب شد!
ياسمن كه در كنار او ايستاده بود دستش را فشرد:
- از الان نفوس بد نزن! شايد حالا كه تو شوهر كردي عوض شده باشن
- فكر نمي كنم ؛ نديدي چطوري اومد طرف ماشين ما؟ اصلا ملاحظه نكرد كه چند نفر غريبه همراه ماست
و بعد لبخند بي رنگي بر لب راند.مژگان بوسه‌اي نرم بر گونه‌اش نواخت و گفت:
- چه عجب ما شما رو زيارت كرديم! ترسيدي عرويت دعوتمون كني يه بشقاب غذا بخوريم؟
رزا با ابروهاي درهم به مادرش نگريست .مادر هم با باز و بسته كردن چشمها او را به آرامش دعوت كرد .مژگان كه هميشه به او حسادت ميكرد، ادامه داد:
- نكنه اونا كه انقدر ادعاي ثروتمنديشون ميشه حتي جرات خرج دادن يه عروسي رو هم نداشتن! اما دختر خوب تو نبايد اينقدر خودت رو دست كم مي گرفتي، بايد مي ذاشتي..........
ياسمن كه ديگر از كوره در رفته بود دست خواهرش را كشيد و گفت:
- بسه مژگان، اگه به تو اجازه بدن ميخواي تا يه ساعت ديگه يه ريز حرف بزني!
و بعد كمي آرامتر ادامه داد:
- دختره انگار سر صبح كله پاچه خورده!
رزا با حالتي عصبي مژه هايش را بهم زد، مادر دست او را نوازش داد و گفت:
- بخدا اون داره از حسادت مي ميره و همه حرفهاش هم از همونه. اون هميشه سعي كرده با تو رقابت كنه.
- اما مامان......
خانم سرمدي قطره اشك سرگردان بر روي گونه دخترش را با سرانگشت زدود و گفت:
- برو سوار شو ! نذار از همين اول راه حالت گرفته باشه
- بهناز خانم اجازه مي ديد دختر گلم توي ماشين ما بشينه؟
خانم سرمدي به خانم بهنود لبخندي زد .
- خواهش ميكنم ، هر طور مايليد .
رايكا كه با دقت رزا را زير نظر گرفته بود بعد از احوالپرسي با ديگران، سوار اتومبيل شد .تمام ذهنش را سوالاتي پر كرده بود كه مرتب تكرار مي شدند .رنگ پريده و صورت غمگين او تمام شك و ترديدش را تبديل به يقين كرد .پس ميلاد همان عشق اسطوره‌اي رزا بود! اما اصلا از همان ابتدا از ميلاد خوشش نيامد .
بار ديگر همه سوار اتومبيلها شدند و بسمت جاده پر پيچ و خم و سرسبز چالوس حركت كردند .رزا از پنجره به بيرون خيره شده ونگاهش را به طبيعت دوخته بود .چشمهايش آنقدر غمگين و صورتش به حدي اندوهگين بنظر مي رسيد كه انگار تمام غم عالم در دلش جا خوش كرده بود .آنقدر در خود و افكار درهم و دردآلودش غرق بود كه حتي متوجه نگاههاي گاه و بيگاه رايكا به خود نمي شد .از اينهمه نگراني او دل رايكا هم به غم نشست .در دل نسبت به پسر بي عاطفه‌اي مانند ميلاد احساس نفرت ميكرد .او حق نداشت با دختري مثل رزا اينچنين بازي كند .رايكا بي اختيار زير لب زمزمه كرد:((بي لياقت!)) و به صورت ميلاد كه خندان پشت فرمان اتومبيل آقا بهزاد نشسته بود نگاه كرد .
چند ساعت بعد به ويلاي بزرگ آقاي بهنود رسيدند ، بدون آن كه كلامي از دهن رزا خارج شده باشد .رايكا هم كه از صبح، سرحال از خواب بيدار و آماده سفر شده بود ، حالا كسل و عصبي اتومبيل را بسمت در مي راند .در با صداي ممتد چند بوق باز و اتومبيل وارد ويلاي وسيع و پر از درخت هاي پرتقال و نارنج شد. بوي نارنج در مشام او خوش نشست .نظري به درختهاي سر به فلك كشيده انداخت .اتومبيل در مقابل ساختماني بسيار زيبا و يكدست سفيد ايستاد .همه بلافاصله از اتومبيلها پياده شدند اما رزا هيچ رغبتي به پياده شدن نداشت .دلش آشوب بود و مي دانست حضور ميلاد و مژگان بدون دردسر نخواهد بود .صداي رايكا او را از افكارش جدا ساخت:
- خانم سرمدي نمي خوايت پياده بشين؟
ميلاد كه تمام حواسش به آنها بود بسرعت بسمت او نگريست . رزا كه متوجه نگاه او شده بود خود را جمع و جور كرد . رايكا كه متوجه دليل تغيير حالت او نشده بود برداشتهاي ذهني خود را كرد و با اخم به آنطرف اتومبيل رفت . همه وارد ساختمان شدند و هركس مشغول كارهاي خود شد .خيلي سريع ناهار هم آماده شد و ناهيد خانم همسر سرايدار ويلا همه را به سر ميز دعوت كرد. بعد از صرف ناهار دوباره هركس به كار خودش مشغول شد ومردها در اتاقي به استراحت پرداختند. رايكا كه از نگاههاي گاه و بي گاه ميلاد عصبي شده بود به ظاهر خود را با خواندن كتابي مشغول كرد، اما در اصل تمام توجهش به ميلاد بود و حال دگرگون رزا! مژگان كه تا آن لحظه مشغول سوهان كشيدن ناخنهايش بود، از روي مبل برخاست و رو به ياسمن گفت:
- مي ياي بريم كنار دريا؟
خانمها از پيشنهاد او استقبال كردند و منير خانم قبل از همه گفت:
- فكر ميكنم بهترين فكر ممكن باشه!
مژگان اين بار به رزا نگاه كرد و با طعنه گفت:
- شما هم اگه آقاتون اجازه مي دن تشريف بياريد!
رنگ از روي او بوضوح پريد و لبهايش به سفيدي گرائيد .ياسمن براي آنگه مژگان را از آنجا دور كند، دست او را كشيد و گفت:
- بيا بريم ديگه
و بعد از در خارج شد .خانمها هم از جا برخاستند كه منير خانم بسمت رزا نگاه كرد و با لحن تمسخر آميزي گفت:
- شما تشريف نمي ياريد؟
- نخير، شما تشريف ببريد .من بايد چمدونم رو خالي كنم
منير خانم بار ديگر لبخندي معني دار بر لب راند و اين بار با صدايي آهسته پرسيد:
- رابطه‌تون با هم خوب نيست؟
رزا ابرو در هم كشيد و گفت:
- چطور مگه ؟
- همينطوري، يه همچين احساسي داشتم
بهناز خانم به پشت سر نگاه كرد:
- اشتباه مي كني .
رزا با عجله از روي مبل برخاست و قصد رفتن بسمت اتاقش را داشت كه ميلاد راهش را سد كرد . خون، خون رايكا را ميخورد و بدون دليل حالش بد شده بود .خودش هم علت را نمي دانست اما توجه ميلاد به رزا ، حالش را دگرگون مي ساخت .بي اختيار از روي مبل بلند شد و كتاب را محكم روي ميز كوبيد .احساسي ناشناخته به او مي گفت كه رزا متعلق به اوست و ميلاد يك متجاوز بيشتر نيست .نه، او نبايد اجازه مي داد ، رزا مال او بود و چشمهايش .......... آري، او قول داده بود سياهي چشمهاي اين دختر را به اسارت خود در آورد و در عمق نگاه او گم شود . اما ميلاد چه راحت آمده بود تا آرزوهاي او بر دست باد تشييع كند! نه، او اجازه نمي داد .نبايد اجازه مي داد اين مرد غريبه وارد حريم خصوصي آنها شود .آنشب كه رزا تا صبح در تب سوخته بود، او به خود قول داد كه نگذارد پسري كه او را اينچنين به بازي گرفته، بار ديگر قلب كوچك اين دختر را اسير و در بند خود كند .نه، اصلا رزا متعلق به او بود. پرستارش .....نه، عشقش شده بود . يعني بايد باور ميكرد حالا كه دختري چون او را پيدا كرده، پسري به اين راحتي او را از دستش در بياورد؟ نه، نبايد اجازه مي داد . اصلا نبايد به رزا هم اجازه مي داد كه او را دوست بدارد .رزا همان دختري كه بارها تا صبح بالاي سر او نشسته و تب او را پائين آورده بود دختري كه ساعات حضور او در خانه را پر از آرامش ساخته بود.........
چشمهايش را بست و سعي كرد چشمهاي محجوب او را در مواقعي كه خجالت مي كشيد تجسم كند .زير لب زمزمه كرد،(( به هيچكس اجازه نمي دم رز مرا، گل رز خوشبوي مرا دوست بدارد.اون فقط و فقط بايد منو دوست داشته باشه و فقط يه اسم رو بياد داشته باشه ، اونم رايكاست!))
بسرعت بسمت اتاقي كه او رفته بود، رفت .رزا در كنار كمد ايستاده بود و با ميلاد صحبت ميكرد، اما صورتش از خشم قرمز شده بود .
- ببين ميلاد، دوست ندارم توي كارهاي خصوصي من دخالت كني ، اينومي فهمي؟
- من دخالتي نكردم فقط حس كردم تو همه ما رو بازي دادي!اون از اينكه يكدفعه شنيديم نامزد كردي و ........ بعدش بدون عروسي در مدت كمي رفتي خونه شوهرت و امروز كه اون اينقدر رسمي با تو رفتار مي كنه ، چي رو ثابت ميكنه؟
- اينو ثابت ميكنه كه تو يكبار جواب خودت رو گرفتي، پس برو دست از سر من زندگيم بردار
- فقط به شرط اينكه بگي اون چرا به تو ميگه خانم سرمدي!
- خب،خب..........
مانده بود چه جوابي بدهد ، اما بايد چيزي مي گفت تا ميلاد برود و دست از سرش بردارد.
- ما باهم قهر هستيم . يكي دو روزي مي شه .
ميلاد از او روي گرداند و در حاليكه اتاق را ترك ميكرد، زير لب گفت:
- پسره بي لياقت احمق!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رايكا خود را از پشت پنجره كنار كشيد .صحبتهاي آنها را نشنيده بود اما حال دگرگون هر دو نشان مي داد تنشي بينشان وجود داشته .بشدت عصباني بود، بايد به ميلاد ثابت ميكرد كه نبايد به هيچوجه متعرض رزا شود. با خود تصميم گرفت قلب رزا را به اسارت خود در آورد و زير لب زمزمه كرد،(( حتي اگه مجبور باشم سالها در خونه‌ام زندانيش كنم بازم بهش اجازه نمي دم كسي غير از منو دوست داشته باشه!))
ميلاد بدون آنكه متوجه حضور او شود بسرعت از راهرو گذشت .
چشمهايش را بست و سعي كرد آرامش بيابد .اما فايده اي نداشت، همچون گلوله‌اي آتش بسمت در رفت . رزا سر به زير داشت و لباسهاي داخل چمدانش را جا بجا ميكرد .در باز شد ، به پشت سر نگاه كرد. رايكا شتابان به داخل اتاق آمد و با ابروهاي درهم گره خورده، درحاليكه رگهاي پيشاني اش متورم شده بودند، به او نگاه كرد .رزا با صداي لرزان پرسيد:
- اتفاقي افتاده؟
رايكا با حالتي عصبي در اتاق را بست .رزا لباس ها را رها كرد و همان جا ايستاد .از رفتار عجولانه و عصبي او سر در نمي آورد ، به همين دليل با چشمهاي حيران به او خيره شد .رايكا گامي بلند به سمت او برداشت و وقتي كاملا به او نزديك شد بازوهايش را محكم گرفت و او را بسمت خود كشيد .دستهايش زير پنجه‌هاي قوي او بي حس شده بود اما قدرت پرسيدن سوالي را نداشت و همچنان متحير به او نگاه ميكرد .رايكا كه از شدت عصبانيت مي لرزيد ، با لحني كاملا عصبي و صدايي كه لرزش محسوسي در آن حس مي شد ، گفت:
- اون پسره كيه كه با نگاه و رفتارش سعي داره منو ديوونه كنه؟
- منظورت رو نمي فهمم؟
- نمي فهمي؟ يعني تو متوجه نگاههاي خيره اين پسره نمي شي؟ يعني نمي فهمي كه اون سعي داره تو رو........
- شما اشتباه مي كنيد
رايكا بازوهاي او را محكمتر فشار داد:
- من اشتباه نمي كنم....... باور كن اگه، اگه حس كنم تو هم..........
ناگهان بازوهاي او را رها ساخت و دستش را به پيشاني فشرد . رزا تعادلش را از دست داد و قدمي به عقب رفت . از رفتارهاي غير عادي و غير منتظره‌اش ديوانه شده بود .او لحظه‌اي پيش در سالن نشسته و به فكر عسل فرو رفته بود و اكنون اينچنين آشفته! زبانش بي اختيار چرخيد و گفت:
- شما نميخواد مواظب من باشيد، عسل بيشتر به وجودتون احتياج داره!
رايكا دندانهايش را بهم فشرد .در كنار غضب چشمهايش، ابري منتظر بارش نشسته بود و با همان صداي لرزان گفت:
- قسم ميخورم..........قسم ميخورم كه اگه حس كنم تو به اين پسره دل بستي.........
صداي ضربه‌اي كه به در خورد هر دو آنها را به خود آورد . بلافاصله به در نگريستند .رزا گامي به آنسو برداشت و در را گشود.ميلاد پشت در ايستاده بود و لبخندي بر لب داشت:
- ببخشيد مثل اينكه بي موقع مزاحم شما شدم!
رزا سرش را تكان داد و به رايكا نگاه كرد. ميلاد كه سكوت آن دو را ديد بار ديگر به سخن در آمد:
- ميخواستم بگم بريم كنار دريا اما مثل اينكه اوضاع زياد رو به راه نيست!
رزا بدون آنكه به پشت سر نگاه كند ، از در خارج شد وگفت:
- نه، اتفاقا به موقع اومدي!
ميلاد همان جا ايستاد و لبخندي به صورت رايكا كه همچنان خشمگين بود، زد.
- شما تشريف نمي ياريد جناب بهنود؟!
- شما بفرماييد، چند دقيقه ديگه بهتون ملحق مي شم .
- پس با اجازه .
ميلاد از كنار در رد شد .رايكا بسمت در رفت و آن را بست . بار ديگر به انتهاي اتاق بازگشت و روي صندلي كنار پنجره نشست و به آسمان آبي خيره شد .لكه‌هاي سفيد و خاكستري نقش و نگار زيبايي روي آسمان يكدست آبي رنگ آفريده بود و انسان را به وجد مي آورد. اما با مشاهده آن لكه ها، غم بيشتري به دل رايكا چنگ زد . علت اينهمه بي قراري اش را نمي فهميد.چرا از برخوردهاي ميلاد عصباني مي شد؟ چرا بي توجهي هاي رزا تا اين حد برايش غيرقابل تحمل بود؟ مگر غير از اين بود كه او عاشق عسل بود و رزا فقط پرستاري بيش نبود؟ پس چرا وقتيكه ميلاد با او در اتاق صحبت ميكرد، و هربار كه قصد داشت خودش را به او نزديك كند، به حد انفجار مي رسيد و رنجيده خاطر مي شد؟ چرا نگاههاي كشنده رزا اين انقلاب را در وجودش به وجود مي آورد و اينچنين آشفته اش ميكرد؟
سرش را ميان دستها فشرد .تحمل وجود ميلاد، برايش ناممكن بود .اي كاش به تهران باز مي گشت و بار ديگر به خلوت و سكوت اتاقش پناه مي برد و باز هم رزا فقط به او توجه داشت و محبتش را نثار او ميكرد. ضربه اي كه به در خورد او را از افكارش جدا ساخت .
- بله
در باز شد و دانيال در آستانه در ظاهر شد.
- آقا پسر قصد نداري به اين گوشه گيري خاتمه بدي؟
- حوصله سر و صدا رو ندارم
دانيال وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست .
- اما ما بيشتر بخاطر تو به اين سفر اومديم .گفتيم شايد اين سفر بتونه كمي روحيه‌ات رو تغيير بده
رايكا با تغير نگاهش كرد .
- با اين همسفرهاي كسل كننده؟!
دانيال ابرو بالا انداخت و گفت:
- منظورت كيه؟
- تحمل اون پسره غير ممكنه!
- منظورت ميلاده؟
رايكا فقط سر تكان داد. لبخندي بر لبهاي دانيال نشست.
- من نمي فهمم حضور اون توي اين جمع چه لزومي داشت؟
- لوس بازيها و رفتار اون با رزا. اصلا نگاهش...... منو عذاب مي ده.نمي فهمم اون چرا بايد توي جمع ما باشه!
- رايكا، ميلاد از اقوام خانواده سرمديه.اونم سرزده اومده و اونا نمي تونستن عذرش رو بخوان
- اما رفتارش يه جوريه . من فكر ميكنم رابطه بيشتري بين اوناست!
- ديوونه نشو!
- بهر حال تحملش برام سخته
- خوشحالم!
- چرا؟ چون عذاب مي كشم؟
- نه براي اينكه فهميدي رزا چه جواهريه!
رايكا اعتراض كنان از جا برخاست و گفت :
- نه دانيال خان، اشتباه نكن، من فقط.....
- فقط دلت لرزيده!
رايكا با قاطعيت فرياد زد:
- نه!
دانيال دستش را دراز و او را به سكوت وادار كرد.
- خيلي خب عصبي نشو ، من قصد بدي نداشتم .
رايكا بار ديگر روي صندلي نشست و به پنجره خيره شد .اما به يكباره بسمت دانيال برگشت و گفت:
- راستش رو بگو چه رابطه‌اي بين اون و رز وجود داره ؟
دانيال از بيم دلخوري او سعي كرد لبخند خود را مخفي كند و به زحمت گفت:
- اون فقط متعلق به توئه!
رايكا بار ديگر از كوره در رفت .بايد در مقابل دانيال خوددار مي بود .
- فقط يه زن توي زندگي من وجود داشته اونم عسله و من تا زنده‌ام منتظرش مي مونم
دانيال كه حصوله جرو بحث نداشت بسيار خونسرد گفت:
- خيلي خب، بلند شو بريم كنار دريا
رايكا از جا برخاست و دانيال با ترديد پرسيد:
- مي تونم يه خواهشي ازت بكنم ؟
رايكا سرش را تكان داد.
- يه كم بيشتر به رزا توجه كن. نذار ميلاد از اين غفلت تو سوء استفاده كنه !
رايكا سكوت كرد. دانيال مي دانست كه او به چه چيزي مي انديشد .باهم از ويلا خارج شدند .رايكا روي پله هاي جلوي ويلا ايستاد و به دريا نگاه كرد، اما دانيال بازوي او را كشيد و گفت:
- ميخواي با ماشين بريم ؟
رايكا سرش را بعلامت نفي تكان داد و با او همگام شد .
 

niaz hashemi

عضو جدید
سلام عزیزم
خسته نباشی مرسی از رمان های قشنگت فقط یه کم تند تر رمان رایکا رو ادامه بده
خیلی معرکه ست دیگه طاقتم تکوم شده :redface:
دست مریزاد ملیسا جون ;);)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]در طول مسير هيچ توجهي به زيبائيهاي اطراف نداشت و فقط ذهنش پر بود از نام او! رزا با ظرافت زنانه اي كه داشت، او را ديوانه ميكرد. به ذهنش فشار آورد، در انتهاي خاطرات مبهم خود به دنبال نام‌آشناي او مي گشت ، اما هرچه بيشتر مي انديشيد كمتر به نتيجه مي رسيد .خاطرات مبهم و پيچ در پيچ ، ذهنش را مي آزرد و از پا درش مي آورد. برايش مهم بود بداند اين دختر كه مدتيست در كنارش راه مي رود و نگاه غم گرفته‌اش دل او را به درد مي آورد كيست؟ اين دختر كجاي خاطرات گذشته او بود كه نگاهش اين چنين آشناست و دلش را مي لرزاند؟ هيچوقت باور نميكرد دختر ديگري به جز عسل بتواند لرزه بر دل سختش اندازد، اما امروز كه ميلاد سعي داشت با بي توجهي هايش او را در چشم اين دختر كوچك كند دلش ميخواست او را بكشد .وقتيكه رزا در آن اتاق با او به آرامي صحبت ميكرد، گويا دنيا بر سرش ويران شد.اما چرا؟ اين چراها چه وقت تمام مي شدند؟ او چگونه مي توانست بار ديگر به دختري دل ببازد؟ اصلا او كيست ؟ از كجا آمده، چرا خانواده اش با اين شرايط مالي اجازه دادند دخترشان از او پرستاري كند؟ چرا فتاح خان، پدرش با او مثل عسل بدرفتاري نميكرد؟ ذهنش آنقدر خسته و درمانده بود كه سرش به درد آمد .با دست شقيقه‌هايش را فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت خوب نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا خوبم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يه كم كم‌خواب شدي، تو نبايد زياد فكر و خيال كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتم كه خوبم ، نگران نباش ......... راستي روناك كجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما با بقيه رفته كنار دريا.طفلكي آسمونم ديگه داره از تو نااميد ميشه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با بهت به او نگاه كرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چون تو ديگه برادر دوست داشتني و مهربون اون نيستي .خيلي وقته كه تغيير كردي و همين تغييرات تو، اونو افسرده و پژمرده كرده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سكوت كرد و هيچ نگفت . دانيال هم ناگزير به سكوت شد . كم كم به ساحل دريا نزديك شدند .رايكا كمي چشمهايش را ريز كرد تا بهتر بتواند آنها را ببيند، نگاهش را در ميان آنها به گردش در آورد تا به رزا رسيد ، او روي تخته سنگي نشسته و به امواج خروشان دريا خيره شده بود .رايكا بلافاصله نگاهش را به دنبال ميلاد جستجو در آورد و نفس راحتي كشيد . او در كنار منير خانم نشسته بود و با او صحبت ميكرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عرشيا كه از دور آنها را ديده بود .به سمتشان دويد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، عمو رايكا و عمو دانيال هم اومدن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه بسمت عرشيا نگريستند .عرشيا دويد و خود را به پاهاي دانيال چسباند .او هم خم شد و كودك را در آغوش كشيد و بوسه‌اي نرم بر گونه‌اش نواخت . روناك دستهايش را بهم كوبيد و با هيجان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه حالا جمعمون جمع شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره وا..... بدون حضور رايكا خان زياد خوش نمي گذره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ميلاد به دايي بهزاد نگاه كرد و لبخند تمسخر آميزي بر لب راند . مژگان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا رايكا كه با خودش هم قهره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشم غره‌اي به ميلاد رفت اما او بي خيال دست خواهرش را فشرد و به دنبال صحبت او افزود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مژگان جون زياد تعجب نكن، رايكاي عزيز، جزو از ما بهترون هستند ، به اين خاطر يه كم سرسنگين بنظر مي رسند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سرمدي به دفاع از رايكا برخاست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا اينطور نيست .رايكاي عزيز هميشه با همه يكرنگ و همدل بوده ، فقط اين بار يه كم كسالت دارن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميلاد هميشه مغرضانه در مورد همه صحبت ميكنه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ميلاد بسمت منير خانم خم شد و با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منير جون شما هم؟! شما كه مدافع من بوديد ! اشكالي نداره در هر صورت من كه كوچيك شما هستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منير خانم لبخندي زد و ياسمن شكلكي در آورد و در گوش روناك زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه‌اش بهم طعنه مي زنن، اه! از آدمهاي اينطوري متنفرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت رو اذيت نكن عزيزم، بذار هر چي دلشون ميخواد بگن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بار ديگر به دريا نگاه كرد .هنوز به برخورد رايكا فكر ميكرد. كاش ميلاد به اين سفر نيامده بود، اما كاري هم از دست او بر نمي آمد.اگر قبل از سفر مي فهميد او و خواهر لوس و خودخواهش هم به اين سفر مي آيند ، هرگز با آنها همراه نمي شد . هيچ دلش نميخواست در برابر او احساس شكست كند . دلش نميخواست ميلاد بداند كه نه تنها به روياهاي به قول او دست نيافتني اش نرسيده، بلكه چون مرغي بال و پر شكسته در زنداني كه رايكا برايش ساخته، اسير و زنداني است .او ديگر آن پرنده آزاد و شاد نبود كه بال و پر بگشايدو آسمان آبي را زير پا بگذارد .امروز بال و پرش شكسته وآنقدر مجروح و بيمار و غمگين بود كه ديگر توان حركت و پرواز نداشت .امروز يك دختر غمگين بود كه چشم به آينده اي نامعلوم ومبهم دوخته بود .اميدي كه بي گمان به نااميدي مبدل مي شد . در اين شش ماه هنوز مانند روز اول با رايكا و احساسش فاصله داشت .هنوز همان مهمان غريبه خانه او بود .مستخدمي بي جيره ومواجب و دايه‌اي بي توقع! رايكا بارها در كنارش نشسته و برايش درددل كرده بود .بارها گفته بود كه هميشه چشمهاي افسونگر عسل با او همراه است . و شبهايي كه دچار كابوس مي شد بارها برايش گريه كرده و از او كمك خواسته بود .اما اين تمام آرزوي او بود؟ رايكا در كنارش بنشيند و او همدم مهربان و گوش شنوايش باشد؟ نه،نه! از خودش بدش مي آمد . چطور اينهمه فاصله بين او و محبوبش قرار داشت؟ چطور نتوانسته بود به او بفهماند كه واله و شيداي مرديست كه دل به دختر ديگري باخته؟ اي كاش توانسته بود به او بفهماند كه ميتواند جانش را پيشكش عشقش كند اما صد افسوس كه فاصله آن دو آنقدر زياد بود كه او حتي خجالت مي كشيد به عشقش اعتراف كند! حتي خجالت مي كشيد به چشمهاي او خيره شود و به او اجازه دهد در نگاه هم گم شوند .نه، او آنقدر غريبه، و فاصله‌شان آنقدر زياد شده بود كه همچنان گمان ميكرد همان دختر خجالتي است كه يك سال پيش در شركت او استخدام شد؛ دختري كه هنوز كلامي از عشق، گونه هايش را گلگون مي ساخت و باعث خجالت و عرق ريختنش مي شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهي ثابت باعث شد چشم از دريا بردارد و بسمت ديگر بنگرد واي اين امكان ندشات .رايكا بود كه بعد از مدتها به او مي نگريست؛ درست مثل..........اما نه، او هيچوقت چنين نگاهي را از جانب او نديده بود و باور اين نگاه و حس آن برايش بسيار سخت بود .درست مثل حالا كه باز هم از او ديده برگرفته و به ساحل دريا چشم دوخته بود و با انگشت دستش روي ماسه هاي نرم، حروفي را مي نوشت .رزا از روي سنگ برخاست .دلش ميخواست از آن حروف سر درآورد. هرچند مي دانست با چه نامي روبرو خواهد شد .اما بازهم با احساس خود لجبازي ميكرد. علت اينگونه عذاب دادن خود را نمي دانست .چرا با آنكه مي دانست او چه نوشته، باز هم خود را زجر مي داد؟ برخاست و در ساحل شروع به قدم زدن كرد .رايكا همچنان مشغول نوشتن روي ماسه‌ها بود. نگاهش را به ماسه ها دوخت، باز هم عسل! واي كه اين اسم نفرين شده چقدر برايش شكنجه آور بود! بايد خود را از اينهمه فشار و عقده خلاص ميكرد . بي اختيار بسمت او رفت و از روي عمد پايش را روي نام عسل فشرد و با بي خيالي از كنارش گذشت .رايكا سرش را بالا آورد و بات مشاهده صورت بي تفاوت او متعجب شد .اما رزا كاملا بي تفاوت از كنارش دور شد . رايكا به پشت سر نگاه كرد . در اين مدت چنين برخوردهايي از او نديده بود، پس چرا امروز او...... با افكارش درگيز بود و علت اين رفتار او را نمي دانست .بايد علت آشفتگي خود را مي فهميد .بايد مي فهميد اين دختر چه نقشي در زندگي اش ايفا مي كند .اگر دوستش داشت پس چرا باز هم بي اختيار نام عسل را روي ماسه‌ها مي نوشت؟ آيا اين فقط يك عادت بود يا همان حسي كه هميشه در مورد عشق اول از آن صحبت مي كنند؟ از جا برخاست، بايد به دنبالش مي رفت ، باز هم نياز به صحبت داشت ، بايد با دايه مهربانش صحبت ميكرد و مانند هميشه آرامش مي گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا روي ماسه‌هاي ريز و نرم كه زير پايش فشرده مي شدند، راه مي رفت .خنكاي ماسه‌ها آرامش را به دلش باز مي گرداند و نوعي حس خودش را در وجودش زنده ميكرد.آيا او همچنان با خاطرا گذشته زندگي ميكرد؟ رايكا چند گام عقب تر از او راه مي رفت .آقاي بهنود نظري به مهندس انداخت و لبخندي زد و هر دو با نگاهشان آنها را تعقيب كردند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من،من ميخواستم........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پشت سر نگاه كرد .رايكا در چند قدمي‌اش ايستاده بود .بار ديگر به راهش ادامه داد و لحظه‌اي گمان برد در خواب است .امروز او چه رفتارهاي عجيب و باور نكردني اي در پيش گرفته بود! يعني بايد باور ميكرد كه او به دنبالش آمده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار ديگر ايستاد .رايكا به كنارش رسيده بود . بسمت دريا چرخيد و درست كنار او قرار گرفت .رايكا به پشت سر نگاه كرد، از ديگران فاصله گرفته بودند، پس راحت مي توانست حرفهايش را بزند .به همين خاطر با ترديد لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما از دست من دلخوريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بدون‌ آنكه به او نگاه كند ، قدمي به جلو برداشت .موجي از آب به پاهايش جان دوباره بخشيد و از گرماي وجودش كاست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دوست نداريد جوابم رو بديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا بايد دلخور باشم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا شانه‌هايش را بالا انداخت و روي ماسه‌هاي ساحل نشست و به اندام باريك و دلفريب او نگريست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي اينكه..........براي اينكه رفتار شما اينطور نشون مي ده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ابروهايش را درهم كشيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه بازم متوجه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميشه جمله تون رو تموم كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با قاطعيت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس ميتونم ازتون خواهش كنم اين حالت خصمانه رو از خودتون دور كنيد و يه لحظه كنار من بشينيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پشت سر نگاه كرد، لبخندي روي لبهاي رايكا نشست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبش ناگهان فرو ريخت ؛ يعني او توانايي مقاومت در برابر خواهش او را داشت؟چشمهاي رايكا قادر بود او را براي هميشه نشست . آفتاب كم كم از آسمان خارج مي شد و غروب دلتنگ دريا جاي آنرا مي گرفت .رزا به رنگ قرمز خورشيد كه در انتهاي افق مي رفت تا چادر سياهش را بسر بكشد .نگاه كرد. چقدر نيازمند اين لحظه بود كه در كنار او روبروي اين امواج خروشان دريا بنشيند و غروب دلگير دريا را تماشا كند .دلش ميخواست اين دقايق به اندازه يك عمر بطول مي انجاميد و مجبور نبود ساعتي ديگر با سرخوردگي تمام به تنهايي اتاقش پناه ببرد و دور از چشم ديگران اشك بريزد .دلش نميخواست ميلاد ناظر زندگي نافرجام او باشد و زندگي اش را تمسخر بگيرد .بازهم رايكا بود كه سكوت را شكست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو خيلي تغيير كردي! بارها به خودم گفتم كاش به اين سفر نمي اومديم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما اشتباه مي كنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اشتباه نمي كنم ، اين رفتارت در كنار ساحل.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با تغير نگاهش كرد اما رايكا كه متوجه دليل رفتار او نشده بود بار ديگر ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا از عسل بيزاري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا آنقدر عصباني بود كه ترجيح داد جوابش را ندهد، اما رايكا ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته اگه با اون روبرو شده بودي بهت حق مي دادم . اون دختري بود كه در عين حال كه ديگران رو وابسته خودش ميكرد، خيلي هم دشمن داشت .توي زبونش يه جور تلخي بود كه همه رو از خودش مي رنجوند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عسل براي من مهم نيست .لطفا ديگه در اينمورد صحبت نكنيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبلا كه اينطور نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از امروز ديگه تمايل ندارم با شما هم صحبت بشم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ به اين دليل كه اغلب حرفهاي ما در مورد عسله؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا دندانهايش را بهم فشرد؛ عسل،عسل! از تكرار اين نام داشت ديوانه مي شد . از روي ماسه‌ها برخاست و قصد داشت از آنجا دور شود كه او دستش را گرفت و مجبورش كرد بنشيند .رزا با بهت به صورت او نگاه كرد و آرام روي ماسه‌ها نشست .صورت رايكا بازهم رنگ خشم به خود گرفته بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب، پس بيا موضوع صحبتمون رو عوض كنيم كه زياد برات كسل كننده نشه........تو انتخاب كن، درباره كي صحبت كنيم؟ هان؟ روناك خوبه؟ نه ياسي خوبه؟ نه، نه، بنظرم از همه بهتر ميلاد خانه! فكر مي كنم اون برات از همه جالبتر باشه! خب تو شروع كن، يه چيزي بگو.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا مستقيم به صورت شريف و زنانه او خيره شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب منتظرم حرفي بزن! نميخواي چيزي بگي؟ يا مايلي من شروع كنم؟ خيلي خب، بذار من شروع كنم، بنظر من اون يه دلقك بامزه‌اس كه اومده اينجا ما رو بخندونه، نظرت چيه، هان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو نبايد اينطور صحبت كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ خوشت نمي ياد؟ مگه اون كيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون فقط يه فاميل دوره، همين![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و علاقه اي بين شما نبوده ، درست حدس زدم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با عصبانيت به او نگاه كرد .رايكا ابرو بالا انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته قبل از اينكه اون بذاره و بره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ابروهايش را درهم كشيد و چانه‌اش از شدت بغض لرزيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مي دونم يه روزي عشقي بين شما وجود داشته و اون تو رو تنها گذاشته و رفته...... اما در تعجبم تو چطور مي توني هنوز دوستش داشته باشي؟ تو چطور مي توني بازم بهش فكر كني و چشمات اونو طلب كنن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با بغض از جا پريد، خشم درون چشمهايش خيمه زده بود .بسختي ميخواست بر اعصابش تسلط يابد و صدايش را همانطور آرام نگه دارد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو حالت خوب نيست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جدا؟شايد درست بگي اما من فكر ميكنم ميلاد يه بازي مسخره رو شروع كرده كه من اصلا خوشم نمي ياد .تو نبايد گدايي عشق كني، شخصيت تو اين اجازه رو بهت نمي ده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قطرات اشك بي محابا از چشمهاي غمگين و به اشك نشسته رزا پائين چكيد .او ضربه آخر را برپيكر احساسش زده بود. ديگر چگونه مي توانست كمر راست كند؟ چرار فرار نميكرد و براي هميشه نمي گريخت؟ با صدايي كه گويا از فرسنگها دورتر به گوش مي رسيد، آهسته ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انتقامت رو گرفتي؛پس ديگه تنهام بذار![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من براي گرفتن انتقام نيومده بودم؛ اين حركت تو نه تنها حس انتقام رو در من زنده نكرد؛بلكه..... بلكه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حس دلسوزيت بيدار شد، نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سكوت رايكا نيشتري عميق بر قلب او فرود آورد. ابروهايش را بهم فشرد و چيني به پيشاني انداخت .حالتش نشان مي داد قصد دارد بگريد، اما به اشكهايش مجال پائين آمدن نداد و فقط صداي لرزانش حاكي از غم درونش بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما فكر مي كني دختري كه براي پرستاري از تو اومده عاشق سينه چاكت شده و قصد داره پاش رو بذاره جاي پاي دلبر فراريت! اي واي بر من! رايكا، به دل سنگي تو لعنت و نفرين مي فرستم كه با من اينچنين مي كني![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا تصميم داشت از خود و احساسش دفاع كند .رزا حق نداشت او را سنگدل بنامد .او حق نداشت دل او را محكوم كند بايد به او مي گفت كه با حالتي غريب دست به گريبان است و اكنون ديگر توان مقاومت در برابر رفتارهاي زنانه و نگاههاي عميق او را ندارد اما رزا به او فرصت نداد و بسمت ديگران دويد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جاي پاهاي او را تا آنجا كه چشمهايش مي ديد، تعقيب كرد و ياد دل بندخورده اش آه كشيد .اي كاش همه چيز به عقب بر مي گشت، اي كاش او مي دانست كجاست و اينها كه اطرافش را گرفته‌اند، در حقيقت كيستند .نااميد و غمگين گريست . موجهاي كف كرده دريا خود را بسوي او مي كشيدند و پاهايش را مرطوب مي ساختند، اما او توجهي به محيط اطراف نداشت .دلش ميخواست مي توانست ساعت را به عقب برگرداند .دلش ميخواست هنوز رزا آنجا مانده بود تا از او بخواهد براي فراموش كردن خاطرات تلخ ياري اش كند. اما رزا ديگر از دست او و بهانه‌گيري هاي بي موردش خسته شده بود! به او حق مي داد كه از بيزار باشد .تا سرحد مرگ دخترك معصوم را آزار داده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي سرش را از روي زانو بلند كرد، چادر سياه شب بر پهنه آسمان افراشته شده و پولكهاي نقره‌اي رنگ آسمان را به نمايش گذاشته بود .از جا برخاست و بسمت ويلا رفت، اما نور آتشي كه آن نزديكيها به چشم ميخورد به او فهماند هنوز همه در كنار دريا اطراق كرده اند .تصميم داشت راه خود را بسمت ويلا كج كند كه ياسمن متوجه حضورش شد و با صداي بلند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اوناهاش اومد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه بطرف او نگاه كردند .ميلاد بار ديگر لبخند طنزآلودي بر لب آورد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه عجب از عالم خلسه بيرون آمديد! رايكا خان چرا مثل پيرمردها گوشه گيري مي كنيد؟ جاي تعجب داره ، مگه شما چند وقته عروسي كرديد كه اينقدر از هم دوري مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سرمدي به فتاح خان نگاه كرد، دانيال كه متوجه سخن او شده بود، حرفش را قطع كرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكاميشه عاشق سكوت دل انگيز دريا بوده و ترجيح مي ده از سكوتش استفاده كنه تا اينكه.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به پرحرفي هاي آدم حرافي مثل تو گوش بده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا