رمان رایکا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هشتم

فصل هشتم

[FONT=times new roman, times, serif]فصل هشتم :gol:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا بغضش را بسختی فرو داد و بسرعت اتاق را ترک کرد. باید به خانه می رفت و در خلوت خانه اشک می ریخت صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد چشمهایش را به در بدوزد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک آرام در را گشود و وارد اتاق شد و در کنار او روی تخت نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام داداش جون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا با صدایی که بسختی شنیده می شد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک دستش را روی دستهای مردانه برادر کشید و بعد سرش را محکم به سینه او چسباند و با صدای بلند گریه را سر داد .رایکا از روی تخت برخاست و همچنان که سر او را در آغوش می کشید با لحنی تسلی بخش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی شده عزیز دلم؟ چرا گریه می کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک باز هم گریست . با صدای بلند گریه میکرد . رایکا دستش را روی صورت مرطوب او کشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمیخوای بگی چرا گریه میکنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک سرخود را محکمتر به سینه او فشرد و آهسته نالید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بدون مامان می میرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قرار نیست ما بدون مامان بمونیم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک چشمهایش را بالا آورد و به صورت او نگاه کرد و با تردید گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر قضیه دیشب رو برام تعریف رد. می دونم این تصمیم بسیار سخت بوده ، آخه تو........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چاره ای جز این داشتم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک چشمهایش را بهم زد و باز هم قطرات اشک روی پوست صورتش خط کشید و با من من گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله پری و پدر معتقدند که تنها راهی ........ که ممکنه...... ممکنه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا با ابروهای در هم کشیده و به صورت رنگ پریده و لبهای بی رنگ خواهرش که آرام آرام می لرزید نگریست و با تردید پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چی میخوای بگی ؟ چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک نگاهش را به زیر انداخت و با خجالت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونا می گن تنها راه بهبود مامان، ازدواج توئه،اونم با کسی غیر از ...... غیر عسل![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا با حالتی عصبی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما اونم با رزا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون بهترین گزینه اس، آخه خودت هم می دونی مامان رزا رو خیلی دوست داره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا موهایش را چنگ زد .چشمهایش بی روح بود و صورتش بی رنگ و صدایش گویا از ته چاه بیرون می آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه فرقی میکنه؟ وقتی قراره عسل نباشه دیگه برام فرقی نمی کنه که چه اتفاقی بیفته! توی این لحظات فقط دلم میخواد مامان دوباره برگرده خونه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای گریه روناک بلند شد، خود را در آغوش برادرش انداخت و با صدایی لرزان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو یه فرشته ای ! تو با این بزرگواری همه ما رو نجات می دی! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من برای مادر خودم اینکار رو میکنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار روناک سرش را از سینه برادر جدا کرد و اشک روی صورتش زدود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما تو کار بزرگی می کنی و همه ما تا پایان عمر مدیون توایم ، هرچند می دونم......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دل خودم برای همیشه مرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهی من بمیرم و غم تو رو نبینم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا بسختی لبخندی مرده و بی جان بر لب راند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوشبختی تو آرزوی منه، الان هم ماتم نگیر. دیگه همه چیز تموم شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک با حیرت به صورت او نگاه کرد ، اما چشمهای پر از غم او جواب تمام سوالاتش را داد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکالی نداره پدر با آقای سرمدی قرار امشب رو بذاره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او که گویا هنوز در خواب رو رویا بسر میبرد با صدایی گرفته پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اینقدر با عجله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک با صدای آرامی جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شاید این خبر بتونه روی روحیه مامان اثر خوبی بذاره، نمی دونم اما شاید مامان.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا فقط سکوت کرد و ادامه سخن او را نشنید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شب بسرعت فرا رسید و او مجبور بود به وعده خود عمل کند .بارها با خود تصمیم گرفت با عسل تماس بگیرد اما قولی که به مادرش داده بود چه میشد؟ روناک با چشمهای مرطوب بار دیگر به طبقه بالا آمد و در کنار در ایستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هنوز آماده نشدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما نگاه تلخ رایکا باعث شد سر به زیر بیندازد .بسرعت کتش را به تن کرد و لحظه ای در مقابل آئینه ایستاد . شاید اگر امروز به جای رزا به خواستگاری عسل می رفت، همه چیز تغییر میکرد. از صبح به دنبال کت و شلوار مناسبی می گشت و بهترین ادوکلنش را میزد اما حالا مثل وقتهایی که قصد داشت بشرکت برود، لباس پوشیده و ادوکلن همیشگی اش را به صورت و لباسش زد .روناک که چنین دید بسرعت از پله ها پائین رفت، نمی خواست با اشکهای بی موقع خود رفتن را برای او سخت تر کند .فتاح خان که چشمهای مرطوب و حال آشفته دخترش را دید، دستش را گرفت و او را مقابل خود قرار داد و با صدای آرامی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این کارها فقط بخاطر خودشه! اون در کنار عسل ، آینده اش رو می بازه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اونم حق انتخاب داره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انتخاب بدبختی؟ مگه من ومادرت می تونیم چنین روزهایی رو تحمل کنیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار روناک با چشمهای ملتمس به پدرش نگاه کرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شاید هم اینطوری نشد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم من چیزهایی می دونم که هیچکدوم شما نمی دونید .فقط اینو بدون که من ومادرت دشمن اون نیستیم و خیر و صلاحش رو میخوایم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اگه اون هیچ وقت عاشق رزا نشد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شاید هم شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناک نا امید و افسرده سرش را به زیر انداخت و بسمت در رفت. رایکا آرام از پله ها پائین آمد و هر سه سوار اتومبیل او شدند .فتاح خان سر کوچه آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باید گل و شیرینی هم بخریم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا در سکوت می راند و فقط کنار اولین گل فروشی نگه داشت و بی تفاوت از اتومبیل پیاده شد اما بمحض ورود به گل فروشی به یاد عسل افتاد .اگر امروز می خواست برای او گل بخرد، ساعتها در گل فروشی معطل میکرد اما..... دست دراز کرد و اولین سبد گل را برداشت و پس از پرداخت پول آن بسرعت سوار ماشین شد .فتاح خان که تمام حواسش به او بود زیر لب غرید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی تونستی گل مناسبتری بخری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما مطمئن باشین بدون گل هم منو قبول می کنن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان سری جنباند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زیادم مطمئن نباش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما سکوت رایکا موجب شد که او هم سکوت کند و این بار برای خرید شیرینی، خودش پیاده شود. در طول مسیر هر سه آنقدر غرق در افکار خود بودند که متوجه گذر زمان نشدند .بالاخره فتاح خان زودتر از همه به خود آمد و رو به پسرش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فراموش کردم؛ برو دنبال خاله ات، بهتره حالا که مادرت نیست اون همراه ما بیاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا بار دیگر دور زد و جلوی منزل خاله، اتومبیل را متوقف ساخت .روناک پیاده شد و زنگ را فشرد .پری خانم هم که گویا قبلا با او هماهنگ شده بود، چند دقیقه بعد وارد کوچه شد و دانیال هم با سرو صدا همراه او آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، چند دقیقه صبر کنید منم حاضر شم بیام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پری خانم با خنده او را به داخل خانه هل داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی شما رو دعوت کرد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانیال با حالت بامزه ای به خود گرفت و کمی خم شد و از پنجره به صورت رایکا نگریست [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بی معرفت! لااقل تو یه چیزی بگو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما او همچنان در خود فرو رفته بود و توجهی به اطراف نداشت .دانیال با اشاره پری خانم سکوت کرد .خاله پری بسرعت سوار اتومبیل شد و رو به رایکا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بریم آقا داماد، عروس خانم رو نباید زیاد در انتظار گذاشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا بسرعت پایش را روی پدال گاز فشرد و اتومبیل از جا کنده شد. کمتر از بیست دقیقه بعد، مقابل منزل آقای سرمدی رسیدند .رایکا نظری به اطراف انداخت ؛ باز هم یاد عسل در تمام ذهنش پر شد و قلبش را فشرد .آقای بهنود زنگ در را فشرد و لحظه ای بعد صدای مردی در آیفون پیچید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در رو باز کن رفیق امروز و دیروز من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید خوش اومدید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد در با صدای تیکی باز شد و حیاط بزرگ طبقاتی که سراسر آن را گلهای رنگارنگ و سبزه های همیشه بهار پوشانده و دیوارهایی که گلهای یاس سپید از آن آویزان بود، نمایان شدند .حیاط، مانند بهشت کوچکی بود که چشم بیننده را خیره می ساخت .رایکا نفس عمیقی کشید و بوی یاسها را بلعید .چشمهای آبی عسل همگام با او قدم برمی داشت و آرامش وجودش را سلب میکرد .نزدیک در ورودی ، مردی میانسال با چشمهایی مهربان و صورتی جذاب در مقابلش ظاهر شد .از لبخند عمیق پدر فهمید که او خود آقای سرمدی، دوست پدر است .دیگر صداها را نمی شنید و فقط لبها را می دید که به تندی تکان میخوردند و دست گرم آقای سرمدی که در دستهایش گره خورد و فشار کوچکی که به آن داد، کمی آرامش کرد . صدای آقای سرمدی در گوشش نشست :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش اومدی پسرم، حقا که پسر فتاحی ؛ به همون خوش تیپی و خوش چهره ای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و او فقط سر جنبانده و گفته بود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از آشنایی با شما خوشوقتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بازهم صداها محو شد .خانمی جوان مرتب به او لبخند می زد . دختری که سنش کمتر از رزا بود زیر زیرکی نگاهش میکرد، اما او حالش اصلا خوب نبود و هر لحظه احساس میکرد در حال بالا آوردن است . سرش چون گرزی سنگین شده بود و حالت تهوع شدیدی، به سرگیجه اش انداخته بود .چشمهای آبی عسل گویا در سرش می چرخید .به یاد قرار شنبه آینده افتاد؛ باید شنبه در محضر آقای امیدی به انتظار عسل می نشست؛ پس اینجا در کنار این خانواده چه میکرد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بی اختیار از روی مبل برخاست ، نگاه همه بسمت او چرخید و همهمه تبدیل به سکوتی شد . صدای خاله پری سکوت را شکست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رایکا جون، چرا بلند شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای مادرش در گوشش پیچید:می دونستم ناامیدم نمی کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمانش سیاهی می رفت و سرش سنگین شده بود. با این حال سعی کرد مشاعر به خواب رفته اش را بیدار کند و بسختی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میتونم یه آبی به صورتم بزنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم جوان از جا برخاست و همراه با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا پسرم ، از این طرف [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خود اندیشید بی گمان او مادر رزاست .اما لحظه ای بعد لبخندی تلخ بر لبهایش نشست .چه اهمیتی داره اون کیه؟ مهم اینه که این دختر فقط یه مزاحمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مزاحمی دردسرآفرین که او را از چشمهای عسلش دور می ساخت .بسرعت داخل دستشویی رفت و آبی به سر و صورتش پاشید ، کمی از داغی صورتش کاسته شد، سرش را بالا آورد و داخل آئینه نگریست و زمزمه کرد: این تویی رایکا؟ اینجا چکار میکنی؟ عسل کجاست؟ پس وعده ووعیدها چی شد؟ به عاقبت این کار فکر کردی؟ حضور تو اینجا یعنی خواستگاری و بعد از اون نامزدی و..... وای نه، یعنی تو اینو میخوای؟ یعنی میتونی برای همیشه عسل رو فراموش کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی عمیق به چشمهایش انداخت .ته نگاهش ترس موج می زد، یعنی او می ترسید ؟ از چه؟ وباز هم یاد مادرش و تصویر او که روی تخت بیمارستان افتاده در ذهنش نقش بست .پس این ترس در ته چشمهایش، بخاطر مادر بود. پس خودش چه؟ بغض در گلویش نشست .باید این محیط را تحمل میکرد ووقتی به خانه برمی گشت سعی میکرد افکارش را انسجام ببخشد و به نتیجه درستی برسد. در هرحال امشب را باید آبرو داری میکرد و به هر نحوی بود حضور در این جمع را فقط و فقط بخاطر مادر تحمل میکرد .تا فردا خدا بزرگ بود. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی از دستشویی خارج شد. چشمهای نگران روناک به در دوخته شده بود و بمحض مشاهده او نگاه نا آرام خود را به صورت برادر دوخت .رایکا تمام سعی خود را کرد تا برای قوت قلب او هم که شده لبخند بزند .اما لبخند روی لبهایش ماسیده بود .چگونه می توانست بخندد؟ نه، دیگر در هیچوقت و زمانی نخواهد خندید.آرام روی مبل نشست .باز هم تعارفات رد وبدل می شد و او در افکار خودش غرق بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا رو به روی پنجره روی صندلی نشسته بود .باورش نمی شد رایکا به خواستگاری اش آمده باشد .آیا این امکان داشت؟ چند روز پیش با آن لحن تند و گزنده او را اخراج کرده بود و امروز......امروز صبح که این خبر را شنیده بود، شوکه شده و هنوز هم باور نمیکرد چشمهای نامهربان رایکا این بار عاشقانه به او بنگرد. نه، این امکان نداشت .پس دلیل حضور او آن هم با این عجله چه بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سوالها مثل خوره به جانش افتاده بودند که در باز شد و یاسمن بسرعت داخل اتاق آمد و با هیجان دستهایش را بهم کوبید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای رزا، چقدر پسره خوشگله! بدجنس ! چطوری اونو به تور انداختی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بی حوصله سری جنباند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برو بیرون، حوصله ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای، حالا همین رو کم داشتیم که خانم ناز بکنه! اینکه دیگه مثل میلاد نیست، خدائیش تا از در اومد تو، دهنم باز موند؛ من تا حالا پسری به این خوش قیافه ای ندیده ام! بخصوص چشمهاش با اون رنگ عجیب غریبش .اما یه جورایی یه غمی توی نگاهشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا که حسابی کنجکاو شده بود به دقت به خواهرش نگاه کرد، اما او سخنش را ناتمام گذاشت وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی چطور ممکنه که تو هنوز عاشق اون نشده باشی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با کلافگی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتی غم توی نگاهشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ، یه غم سنگین، نمی دونم شاید هم تصور من اینه، اما احساس کردم حالش اصلا خوب نیست .انگار اصلا حواسش به جمع نیست [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به فکر فرو رفت و یاسمن که هنوز خوشحال بود بسمت او رفت و دستهایش را در میان دستهای خود گرفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا جون، پسره محشره! یعنی دیگه زن دایی منیر نمیتونه روش هیچ عیب وایرادی بذاره و داداش جون خودش رو بالا ببره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین لحظه در باز شد و بهناز خانم در آستانه در ظاهر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه شماها کجا موندید؟ یاسی مگه بهت نگفتم رزا رو صدا کن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن دستهایش را بهم مالید و باخنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید! اینقدر از دیدن آقا داماد ذوق زده شدم که یادم رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم اخم شیرینی کرد و رو به رزا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پاشو مامان، مهمونا منتظرن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهایش را لحظه ای روی هم گذاشت.باور این لحظه غیرممکن بود. نگاه تلخ و نامهربان رایکا در برابر دیدگانش اجازه حرکت به او نمی داد، هرچند او عاشق همان نگاه گزنده و تلخ شده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمیشه من نیام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم ابروهایش را در هم گره داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم اما یه حس بدی دارم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثلا.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم، بخدا نمی دونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و چشمهایش پر از اشک شد، بهناز خانم قدمی به جلو گذاشت و دستهای تبدار دخترش را در میان انگشتان کشیده اش فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیز دلم، تو چت شده؟ اینم مثل خواستگارای دیگه، تو مختاری اگه خوشت نیومد جواب رد بدی.دیگه چرا اینقدر پریشونی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهای اشک آلودش را به مادر دوخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم شور میزنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چرا دخترم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجله اونا منو دلواپس میکنه .اصلا چرا خانم بهنود نیومده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که می دونی بیمارستانه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب می ذاشتن اون از بیمارستان بیاد بعد بیان .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم سرش را تکان داد و لبخندی تسلی بخش بر لب راند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم از خواهر شکوفه پرسیدم ، گفت خواهرش اصرار داشته که زودتر عروسش رو ببینه، مثل اینکه از آینده قلبش بیم داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن ریز خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عروس خانم فهمیدی همه خاطرت رو میخوان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بی توجه به خواهرش ، باز هم به بیرون نگاه کرد. آسمان رنگ خون به خود گرفته بود و رو به تاریکی می رفت. چیزی به قلبش فشار می آورد و زمانی که صدای اذان مغرب از گلدسته های مسجد به گوشش رسید ، اشک بی اختیار از گوشه چشمش سرازیر شد .اما مادرش که بسمت در رفته بود متوجه اشکهای او نشد ودر حالیکه اتاق را ترک میکرد ، آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیزم زودتر بیا بیرون، زشته.همه منتظرن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن زیر لب غرید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو گریه میکنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم گرفته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بخاطر غروبه .منم غروبها همیشه دلتنگ می شم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا فقط به کلمه((شاید)) اکتفا کرد.یاسمن جعبه دستمال را بسمت او گرفت وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بلند شو صورتت رو تمیز کن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و او از روی صندلی برخاست و روبروی آینه ایستاد .با دستمالی صورتش را تمیز کرد اما هنوز تمایل به گریستن داشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهر زحمتی بود باید خونسردی اش را حفظ میکرد و خانواده را دچار تردید نمیکرد.بار دیگر به چهره خود در آینه نگاه کرد و ازاتاق خارج شد .از بالای پله ها نگاهی به سالن انداخت ؛ رایکا مغموم و در خود فرو رفته روی مبل نشسته بود. دقیق تر نگریست، هنوز حس مدیریت در چهره اش هویدا بود، اما یاسمن راست می گفت ، غم چشمهایش........هرچند او با این غم آشنایی کامل داشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی از پله ها پایین آمد، همه بسمت او برگشتند ، اما رایکا هنوز به روبرو خیره بود.روناک آرام دست روی دست او گذاشت و رایکا که تازه متوجه شده بود، نگاه ناآشنایش را به رزا دوخت و لرزشی خفیف براندام او نشست و زیر لب زمزمه کرد .پس چرا این بازی رو شروع کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما چشمهای رایکا هیچ جوابی در خود نداشت .به آرامی گوشه مبل نشست و سرش را پائین انداخت .او هم دیگر صدایی نمی شنید. و تنها چشمهای بی تفاوت و نااشنای رایکا در برابر دیدگانش به رقص در آمده بود. همه صحبت میکردند و فقط آن دو در سکوت به گلهای قالی خیره بودند .صدای فتاح خان که رزا را خطاب قرار داد بود، او را از افکار پریشانش جدا ساخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا، عزیزم.حرفهای ما رو که شنیدی! نمی دونم پدرت این اجازه رو به من می ده یا نه، اما من خیلی مایلم امشب جوابم رو بگیرم.آخه مادر رایکا توی بیمارستان چشم انتظار جواب توئه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سرمدی لبخند زنان به دخترش نگاه کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- والـله خانواده شما که برای ما شناخته شده هستن، تو هم که دوست عزیز منی و رایکا هم جای پسر خود منه .رزا هم به اندازه ای بزرگ شده که بتونه تصمیم بگیره و البته تصمیم نهایی با خودشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]همه چشم به لبهای او دوخته بودند .حس میکرد داغ شده و از گرما در حال خفه شدن است .صورتش می سوخت و احساس میکرد تب دارد، اما به هر زحمتی بود باید افکارش را انسجام می بخشید .به آرامی نگاهش را از روی گل قالی جدا کرد و به رایکا دوخت . چشمهای رایکا هم نگران ومنتظر بود .لحظه ای با خود اندیشید نگرانی او از چیست؟ اما خود جوابش را بخوبی می دانست . پس اگر اینطور بود امشب اینجا چه میکرد؟کم مانده بود دیوانه شود .نگاه غریب رایکا جواب او را داده بود، پس باید پا روی آروزهای دست نیافتنی خود می گذاشت . از تحمیل شدن بیزار بود؛ بنوعی! این خواستگاری هم به نظرش تحمیلی آمد. پس کمی به خود جرات داد و دستهایش را بهم فشرد .سعی کرد کلمات را کنار هم بچیند ، اما این امکان نداشت .او مجبور بود بازهم با عشقش وداع کند و فقط خاطرات آن را برای خود حفظ کند .قطرات اشک به چشمش فشار می آوردند و قصد فرود آمدن داشتند، اما او بسختی مانع آنها میشد. نفسش به شماره افتاده بود .چقدر ثبح وقتی که فتاح خان تماس گرفت، خوشحال شده بود! گویا خداوند دو بال به او بخشیده بود و او می توانست به آسمانها پرواز کند. سراز پا نمی شناخت و تا بعد ازظهر برای دیدار آنها لحظه شماری میکرد. اما به یکباره با مشاهده صورت غمگین او، آواری سهمگین بر سرش فرو ریخته بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او عاشق بود اما نمی خواست عشق خود را بهر قیمتی بدست بیاورد وباز هم کلمه((تحمیل)) در ذهنش چرخید و او بزحمت لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عمو جان! همونطور که می دونید من شما رو خیلی دوست دارم و خانواده شما هم به همون اندازه برای من...... عزیز هستند، اما.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار دیگر به رایکا نگاه کرد، بلکه رنگ نگاه او را طور دیگری ببیند، اما باز هم همان رنگ ونگاه.........مایوس و کلافه به ادامه جمله اش اندیشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من........ نمی تونم.....نمی تونم عروس خوبی برای شما باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیگر ماندن جایز نبود زیرا اشکها رسوایش میکردند ، به همین خاطر بسرعت از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید، با اجازه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه لحظه ای مات و مبهوت به او که عجولانه از پله ها بالا می رفت نگاه کردند .هیچکس سخنی نمی گفت .رایکا که از جواب او شوکه شده بود با تعجب به مسیری که او می رفت ، نگاه کرد .با برخوردی که چند روز پیش با او داشت، چنین جوابی پیش بینی می شد اما او اصلا به چنین جوابی نیندیشیده بود. لحظه ای لبخند بر لبش نشست و در دل گفت: بیخود باورت شده بود که هیچ دختری به تو جواب رد نمی ده! دیدی در اولین خواستگاری چه جوابی شنیدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پری خانم که روبروی او نشسته بود لب به دندان گزید و او خنده اش را فرو داد. بالاخره فتاح خان سکوت جمع را شکست و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به! این رزای عزیز ما با رد این پیشنهاد چه درس قشنگ و به جایی به رئیس کم لطف و بی انصافش که اونو از کار بیکار کرده داد! اما این رزا کوچولو و عزیز من خبر نداره من ومادر این رئیس بداخلاق عاشق اون شدیم و تا عروسمون نشه دست از سرش بر نمی داریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بخدا شرمنده ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان لبخندی به صورت بهناز خانم زد وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که ناراحت نشدم. بالاخره اون حق داشت! این آقا پسر ما خیلی دخترم رو اذیت کرده .اما من جبران می کنم. خود رایکا هم از برخوردش با اون پشیمونه وگرنه امروز اینجا نمی اومد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم خشم در چشمهای رایکا خیمه زد. لحظه ای تمام وجودش پر از نفرت از پدر شد .او حاضر نبود عسل را بعنوان عروس بپذیرد اما به رزا التماس میکرد. مگر او چه چیز در وجود این دخترک سرکش و مغرور دیده بود که حاضر بود اینگونه به او اصرار کند؟ وای! این دیگر قابل تحمل نبود .همه از جا برخاسته بودند که او به خود آمد و بلند شد .باز هم مهندس سرمدی محکم دستش را فشرد .از او خوشش آمده بود. مرد خوبی بنظر می رسید . اما ذهن او آنچنان درگیر عسل بود که نمی توانست حتی به او، به اندازه یک دوست قدیمی پدرش هم علاقه نشان بدهد. خیلی سرد دست او را فشرد ووقتی سوار اتومبیل شدند و حرکت کردند، رایکا که تا آن لحظه در حال انفجار بود به صدا در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شماها تا چه حد می خواهید منو تحقیر کنید؟چرا، آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پری خانم به سخن در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی تو رو تحقیر کرده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا از آئینه به پشت سر نگاه کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله جون، شما به اون دختره متکبر و از خودراضی التماس می کردید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما فقط خواستگاری کردیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان که تا آن لحظه سکوت کرده بود لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من برای بدست آوردن اون از التماس هم ابایی ندارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما معلومه چی می گید؟ شما حاضر نبودید در مورد عسل حرفی بشنوید، اما امروز حاضرید به این دختر مغرور التماس کنید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هنوز هم حاضر نیستم در مورد اون دختره حرفی بشنوم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار فتاح خان هم صدایش را بالا برد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی تو نمی دونی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نمی دونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عشق چشمهای تو رو کور کرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال من حاضر نیستم دیگه سراغی از این دختره.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا با خشم به پدرش نگاه کرد. فتاح خان ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون این دختره نیست، رزاست! اینو می فهمی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من به شما اجازه نمی دم بیشتر از این با من بازی کنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما تو به ما قول دادی! نکنه یادت رفته مادرت الان توی بیمارستان چشم به راهه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا به روبرو نگریست ودنده را عوض کرد و بر سرعتش افزود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من به وعده ای که داده بودم وفا کردم، دیگه از اینجا به بعدش نیستم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار بازهم خاله پری سرش را با تایف تکان داد وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو توی این شرایط فقط باید سلامت مامانت فکر کنی نه هیچ چیز دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا زیر لب نالید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خسته ام؛خسته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و سکوت کرد.دلش میخواست تا بی نهایت می راند. دوست داشت تنها بود و به جایی می رفت که هیچ کس او را نمی یافت .دلش می خواست از همه چیز وهمه کس می گریخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برو بیمارستان مامانت منتظره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا آهی کشید و بسمت بیمارستان راند. فتاح خان از اتومبیل پیاده شد وخیلی آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شماها اینجا بمونید، وقت ملاقات تموم شده. منم باید برم و فقط اونو از چشم انتظاری در بیارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه در سکوت به او که بسرعت از پله های بیمارستان بالا می رفت، نگاه کردند .چند دقیقه بیشتر نگذشت که تلفن رایکا به صدا در آمد و او شماره پدر ش را دید.با نگرانی گوشی را جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقی افتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فقط مادرت میخواد تو رو ببینه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا چشمهایش را بست و نفسی به اسودگی کشید ، بعد به سرعت وارد بیمارستان شد .وقتی به بخش c.c.u رسید، فتاح خان از در خارج شد و بدون آنکه به او بنگرد ، بسمت نیمکت سفید رفت و روی آن نشست .رایکا به آرامی در را گشود و بار دیگر قلبش فشرده شد .مادرش با صورتی بی رنگ و لبهایی سفید ، روی تخت افتاده بود. قلب او از غم لرزید .او و حرفهای گزنده اش باعث این حال دگرگون مادر شده بود، آرام گام برداشت .شکوفه خانم به سختی چشمهایش را گشود؛ نگرانی در چشمهایش موج می زد.رایکا گامی بلند برداشت و دستهای بی جان و بی رنگ مادر را در میان دستهایش فشرد. دست ظریف ولاغر مادر با سرمی که در رگش فر رفته بود ، قلب او را به درد آورد.نگاه غمگینش را به مادرش دوخت و با صدای گرفته ای گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من به قولم وفا کردم اما........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه بیمار مادر بازهم او را از ادامه سخنش منصرف ساخت، ابروهای کشیده رایکا در هم فشرده شد و انگشتان بی رمق مادر کمی به دست او فشار آورد و چشمهای خیس و مرطوبش در چشمهای پسرش نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟فقط چون اون عسل نیست باید باهاش ازدواج کنم؟ مادر، شما از من چی میخواهید؟ معنی نگاه شما چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود نگاهش را به زیر انداخت و با سختی لبهای خود را گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فقط........ فقط خوشبختی تو رو........میخوام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا دستهای مردانه اش را روی گونه مادر کشید و شرمسار از گفته خود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر به من نگاه کنید ، به من بگید باید چکار کنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما بجای جواب ، چشمهای بارانی و بعد از آن سرفه های پی در پی خانم بهنود، قلبش را به درد آورد .صدای دستگاه در آمد و پرستار به داخل اتاق دوید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چکار می کنید آقای بهنود؟ قرار بود فقط چند دقیقه اینجا بمونید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا زیر لب نالید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا این کار رو با من می کنید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطفا بفرمایید بیرون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا نگاه خسته اش را از صورت رنجور مادر که بسختی نفس می کشید برگرفت و از در خارج شد.پزشک شیفت شب، به سرعت داخل اتاق شد .رایکا پشت شیشه بلند ایستاد .به جسم رنجور مادرش که بر روی تخت بیمارستان ایت چنین مظلوم افتاده بود، نگریست و خود را سرزنش کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]((تو داری با مادرت چکار می کنی؟ هان رایکا؟ چشمات رو باز کن، این مادرته که روی تخت بیمارستان افتاده .یعنی داشتن عسل به نداشتن اون می ارزه؟ یعنی تو می تونی..... تو خودت باعث شدی که اون به این حال و روز بیفته و امروز هم خودت باید بخوای که اونو نجات بدی .پس معطل چی هستی؟ میخوای دست روی دست بذاری که چی بشه؟ می دونی هر لحظه که می گذره چی اونو تهدید میکنه؟ پس حواست کجاست؟ میخوای برای همیشه خودت رو عزادار و سیاه پوش کنی؟ اینطوری می تونی حتی ثانیه ای در کنار عسل، احساس خوشبختی کنی؟))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی توانست....... نه نمی توانست او را از دست بدهد .او مادرش بود و از همه دنیا برایش عزیزتر! پس باید خواسته اش را می پذیرفت و خودش و زندگی اش را فدای او میکرد . [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- زندایی تماس گرفته میخواد امشب بیاد اینجا، ظاهرا میلاد هم میاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا مانند اسپند از جا پرید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دوباره چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم انگار یه جورایی بو برده که دیشب خواستگار داشتی، دوباره فیلش یاد هندوستان کرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سردرگم وپریشان نالید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی بهش گفته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم سرمدی با اخم به یاسمن اشاره کرد. او هم شرمسار سر بزیر انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط میخواستم فکر نکنه داداشش تحفه اس، میخواستم بدونه خواستگاری مثل رایکا هم .........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا که از شدت خشم می لرزید فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من از این بچه بازیها خسته شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید من نمی دونستم اینطور میشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با حالتی عصبی شروع به راه رفتن کرد. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا امشب میخوان بیان اینجا چکار کنن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه می دونم! زنگ زد و گفت شب می یام اونجا؛ گفتم برای شام بیایید، زود پذیرفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا زیر لب نالید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای وای دوباره شروع شد! حرفهای کسل کننده همیشگی ! مامان، میلاد نمی تونه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم دخترم، خودت رو اینقدر ناراحت نکن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا روی مبل نشست و سرش را بین دو دست فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خسته ام مامان، نیاز به سکوت دارم، دلم میخواد فکر کنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می فهمم عزیزم ، اما نمی تونستم بگم نیان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا آهی کشید و سکوت کرد .یاسمن که از کرده خود پشیمان بود در مقابل خواهرش زانو زد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید، مقصر منم اما فقط میخواستم......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درک میکنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای تلفن سکوت حاکم را شکست .یاسمن از روی مبل بلند شد و تلفن را برداشت ، لحظه ای بعد دستش را روی گوشی گرفت و با لحنی مضطرب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رایکاست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا پریشان از روی مبل پرید .قلبش بشدت می زد .دیشب تا نزدیکیهای صبح بیدار مانده و فقط گریه کرده بود، و حالا چشمهایش بشدت می سوخت و سرش به اندازه کوهی سنگین شده بود. تا صبح بارها نام رایکا را روی کاغذ نوشته وهربار سعی کرده بود صورت او را در حال خنده تجسم کند اما موفق نشده بود. با این حال، نامش حتی روی کاغذ هم قلب او را به لرزه می انداخت و بی قرارش میکرد. از صبح هم تمام مدت در سالن به انتظار تماسی از سوی او نشسته بود واکنون که کم کم ایوس شده بود، یاسمن می گفت او پشت خط منتظر است . هنوز گیج و مبهوت ایستاده و به گوشی تلفن خیره شده بود. یاسمن که حال خواهرش را چنین دید ، نزدیکتر آمد و گوشی را به دستش داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت خوب نیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا پلکهایش را روی هم گذاشت ونفس عمیقی کشید .باید غرورش را حفظ میکرد .سعی کرد آرامشی به لحن صدایش بدهد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، بهنود هستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب هستید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشکرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان بهترن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام می رسونن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه ای سکوت حکمفرما و بالاخره رایکا مجبور شد سکوت را بشکند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مزاحمتون شدم که....... که اگه امکان داره یه ساعتی ببینمتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سکوت رزا طولانی شده بود و رایکا مجبور شد بیشتر توضیح دهد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یه حرفهای نگفته ای هست که باید....... فکر میکنم حضوری صحبت کنیم بهتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسختی لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله اشکالی نداره .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبش کم مانده بود از سینه بیرون بزند. دست بر روی سینه اش گذاشت تا از شدت تپش آن بکاهد، اما حس میکرد سینه اش از زیر لباسش هم بالا و پائین می رود .یاسمن که چنین دید لبخندی معنی دار برلب راند و زیر لب زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ابرو در هم کشید و باز هم چشمهایش را بست . صدای رایکا در گوشش چه شیرین و دلنواز نشست :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای ساعت 6 عصر موردی نداره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس لطف کنید........ نه بهتره خودم بیام دنبالتون.ساعت 6 منتظرم باشید.........خداحافظ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وبدون آنکه منتظرجواب او باشد تماس را قطع کرد. رزا خود را روی صندلی نزدیکش انداخت وگوشی تلفن را به سینه چسباند و چشمهایش را بست .مادر بالای سر او آمد و با دیدن حالش ، سراسیمه پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقی افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهایش را گشود .یاسمن لبخند می زد ومادر نگران بود، او هم بی اختیار لبخندی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالم خیلی خوبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا رنگت پریده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن زیر لب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خوشحالیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تلفن کی بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به خواهرش نگاه کرد .یاسمن باز هم می خندید .دستش برای او رو شده و راه انکاری نبود. با صدای پائینی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای بهنود بود، رایکا بهنود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن باز هم خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میتونی بگی رایکا، اشکالی نداره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا خندید ولب به دندان گزید .خانم سرمدی که هنوز سر در گم بود با تعجب پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب چکار داشت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخواست بگه امروز بعد از ظهر میاد دنبالم، میخواست..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخواست از خانم بله رو بگیره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم سرمدی هم خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب نظر تو چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتم باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی بله رو دادی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا هم خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم فقط قبول کردم که امروز برم بیرون تا صحبت کنیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب پس امشب بله رو می گی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه تو هم، همین یه کلمه رو یاد گرفتی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ایشاا.... خوشبخت بشی دخترم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد بار دیگر به اشپزخانه رفت .این بار مریم خانم از آشپزخانه خارج شد و رو به رزا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیزم، من دیشب میخواستم بگم این پسره خیلی.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهایش را درشت تر از حد معمول کرد و با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مریم خانم شایعات زود به گوشتون رسیده، شما باور نکنید [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و مریم خانم اسپندی را که دود کرده بود دور سر دختر جوان چرخاند و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره دخترم از رنگ گونه هات معلومه این حرفها کاملا شایعه بوده! عزیزم نیم ساعت پیش نمی شد باهات حرف زد،ولی الان...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاسمن با صدای بلند خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما خدائیش خیلی فیلمی ! من باور نمیکردم همه این نازکردنها از عشق باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و مریم خانم صلوات گویان بار دیگر اسپند را روی سر او چرخاند و زیر لب زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بترکه چشم حسود! کور بشه چشم بخیل![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسرعت به داخل اتاقش رفت . باید لباس مناسبی می یافت. در کمدش را گشود و با دقت به داخل آن نظری انداخت .لحظه ای به یاد آورد تا هفته قبل چقدر آرزو داشت با او همکلام شود .اما امروز قرار بود با او سوار یک ماشین شده و بوی ادوکلنش را از فاصله بسیار کمی به مشام بکشد .لبخند بر لب بسرعت آماده شد و نیمساعت زودتر از ساعت مقرر آماده روبروی آئینه نشست .باخود تمرین میکرد چگونه بنشیند و در جواب سوالهایش چه پاسخی بدهد که زنگ در به صدا در آمد. بسرعت بسمت سالن دوید ، یاسمن با لبخند به او نزدیک شد. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم عجله کن رایکا خانم زیاد منتظر نمونن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش میکنم شب پیش بابا، این شوخی رو ادامه نده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شوخی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه به روی چشم ، دهن من قرص قرصه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با صدا خندید و در حالیکه بسمت در می رفت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم، می دونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله از در خارج شد و تمام طول حیاط را دوید. وقتی به نزدیک در رسید نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد .خیلی جدی در را گشود و قدم درون کوچه گذاشت .اتومبیل سیاه رنگ او جلوی در پارک شده بود. با گامهایی آرام بسمت اتومبیل رفت، احساس میکرد لحظاتی دیگر قلبش از سینه بیرون خواهد زد .اما تمام تلاش خود را میکرد که خونسرد جلوه کند. هرچند شک داشت که در این کار موفق شود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در اتومبیل را گشود و روی صندلی جلو قرار گرفت و با صدایی آرام سلام کرد. رایکتا بدون آنکه به او بنگرد جوابش را داد و اتومبیل را به حرکت در آورد و در همان لحظه پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنظر شما کجا بریم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا شانه بالا انداخت و سری جنباند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم، هرجا خودتون دوست دارید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یه کافی شاپ دنج خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ذایکا پایش را روی پدال گاز فشرد و سکوت بینشان حکمفرما شد .هیچکس تلاشی برای شکستن این سکوت نداشت .رزا نفس عمیقی کشید و بوی ادوکلن همیشگی رایکا را بلعید. احساس خوبی داشت، شاید هیچ وقت تصور نمیکرد روزی در اتومبیل او کنارش نشسته باشد! نه این باور کردنی نبود.دستهایش را در هم قلاب ، و سعی کرد تمام ثانیه ها و لحظه ها را بخاطر بسپارد .اتومبیل نزدیک کافی شاپ دنجی توقف کرد وهر دو پیاده شدند. پشت میز روبروی آکواریوم بزرگی پر از ماهیهای رنگارنگ نشستند .رزا به ماهیها نگاه میکرد و رایکا منو را به دست او داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید انتخاب کنید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نظری سطحی به منو انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بستنی میوه ای[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توی این شبهای سرد پائیز؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی گرم بر لبهای رزا نقش بست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دختر شبهای پائیزم، پس هراسی از سرما ندارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا بی تفاوت سری جنباند و به گارسون سفارش قهوه ای تلخ و بستنی میوه ای داد و بعد از آن آرام با انگشت روی میز کشید .گویا دنبال بهانه ای برای آغاز صحبت می گشت ، بالاخره گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نمی دونم چطوری باید شروع کنم، اما اول از همه فکر میکنم باید بابت آخرین برخوردمون توی شرکت عذرخواهی کنم، من خیلی تند رفتم، خب خسته بودم و عصبانی و شاید هم.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی شما هر وقت که خسته و عصبانی هستید با دیگران اینطوری برخورد می کنید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا خیلی سرد نگاهش کرد، رزا واقعا زیبا بود. به چشمهای سیاه رنگ و مژه های بلندش که سایه ای عمیق زیر چشمش انداخته بود خیره شد. پدرش درست می گفت او حقیقتا زیبا بود اما دل او با دیدنش نمی لرزید .نظری به لبهای محکم و دندانهای ردیفش که در هنگام سخن گفتن چون الماس می درخشیدند انداخت.گونه های برجسته و صورت گرد و ابروهای کمانی اش را هم با دقت نگریست؛ ترکیب دلنشینی داشت، اما با این حال او صورت عسل را دوست داشت و رنگ چشمهای آبی او را که به دریای بیکران می مانست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باید حرفی می زد ، زیاد او را منتظر گذاشته بود. بیاد نگاه آخر مادرش و تمنایی که در چشمهایش چادر زده بود، افتاد .نباید کلمات و جملات دلسرد کننده بر زبان می آورد، اما این کار هم از او ساخته نبود. شاید اگر او بعنوان یک دختر غریبه در کنارش نشسته بود. اکنون زیبایی و متانت او را می ستود اما امروز این دختر رقیب عسل بود، پس چگونه می توانست روی خودش به او نشان دهد؟ به همین خاطر با لحنی بسیار جدی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من کلا آدم کم حوصله ای هستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با تعجب به او نگاه کرد. او که می دانست با این سختی باز هم خود را از خواسته اش دور کرده، سعی کرد ملایم تر شود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال متاسفم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من هم زود عصبانی شدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکالی نداره امروز اومدیم اینجا تا با هم صحبت کنیم و دلخوریها رو دور بریزیم .شما می دونید که من قصد دارم با شما ازدواج کنم و امروز اومدم اینجا تا جواب بله رو از شما بگیرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به این سرعت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عجله دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا باز هم مات و مبهوت به او که گویا کلمات را از قبل حفظ کرده بود، نگریست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای چی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا نگاهش را بالا آورد و به صورت معصوم او نگریست و خیلی قاطع گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادرم مریضه و اصرار داره شما عروسش بشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ابرو بالا انداخت و در همان حالت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس این خواسته مادرتونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا که متوجه اشتباهش شده بود سعی کرد جمله اش را تصحیح کند، به همین خاطر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- والبته من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نمی تونم به این سرعت به شما جواب بدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا ابروهایش را در هم کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که از شما عذرخواهی کردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بخاطر اون موضوع نیست .من نیاز به فکر کردن دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه فکری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا باز هم با تعجب به او نگاه کرد .رایکا چه آدم غریبی بود! هفته پیش آنطور برخورد میکرد و چند روز بعد به خواستگاری می آمد و به این سرعت هم قصد داشت جواب بگیرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما تا این حد مطمئن هستید که من جواب مثبت می دم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه من هیچ اشکالی ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی بر روی لبهای او نشست .این پسر با این غرور چگونه توانسته بود به خواستگاری اش بیاید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی به شما چنین امیدواری رو داده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رایکا جدی به او نگاه کرد ، اما وقتی که رگه های خنده را در چشمهایش دید سرش را با قهوه ای که گارسون روی میز گذاشته بود، گرم کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که فکر میکنم بتونم......... بتونم شما رو خوشبخت کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خودش از گفتن این کلام شرم داشت .او داشت این دختر را فریب می داد و هیچ وقت نمی توانست او را خوشبخت کند، پس چرا بی جهت امیدوارش میکرد؟ چاره ای جز این نداشت. از خودش متنفر بود .چگونه می توانست با سرنوشت دختری چون او بازی کند؟ حالا که در کنارش بود، از معصومیتش خجالت می کشید. آرزو میکرد می توانست واقعا خوشبخت شود اما نه؛ هرگز در کنار او این امکان نداشت ، چون دیر یا زود به نزد عسل باز می گشت و این دختر تنها...... اما مادرش چه؟ الان فقط مادر مهم بود. باید فعلا او را نجات می داد و امید به زندگی را به وی باز می گرداند. بعد از آن دیگر اصلا مهم نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما باید به مادر من کمک کنید . جواب مثبت شما می تونه اونو به زندگی برگردونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون خيلي به شما علاقه داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ابرو در هم كشيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اون فقط چند بار منو ديده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي دختري با خصوصيات شما يك ديدار هم كافي بوده كه توجه مادرم رو جلب كنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و لحظه اي بعد خودش از جمله اي كه گفته بود حيرت كرد. آري رزا اين قدرت را داشت كه در همان برخورد اول ديگران را شيفته رفتار متين خود كند. بار ديگر نگاهش را به صورت او دوخت . رزا كه مجاب نشده بود، باز هم با بستني خود بازي ميكرد، پس بايد زودتر حرفي مي زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من امروز اومدم تا جواب مثبت از شما بگيرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و اگر جوابم منفي باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اينقدر خواستگاري ميكنم كه دلتون نرم بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا لبخند زد و رايكا متوجه خنده او شد و به آهستگي پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خنديديد ، يعني جواب مثبته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر عجله داريد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دل رزا لرزيد ، احساس كرد ضربان قلبش متوقف شده .محبوبش ، مرد مورد علاقه اش، روبرويش نشسته بود و از او خواهش ميكرد ، پس ناز كردن بي فايده بود .خودش مي دانست تمام وجودش يكصدا فرياد مي زند: (( بله)) پس چرا او را عذاب مي داد؟ به همين خاطر با صدايي آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من حرفي ندارم البته اگر خانواده ام راضي باشند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندي بي رنگ بر روي لبهاي رايكا نشست و لحظه اي بعد لبخندش عميقتر شد، اما تمام وجودش را غمي درد آور فرا گرفت . امروز ميتوانست خبر خوشي را به مادرش برساند كه شايد در بهبودي اش مثمر ثمر قرار بگيرد. پس با عجله از پشت ميز برخاست . رزا هم ناچار بلند شد . حركات شتاب زده رايكا او را دچار دلهره ميكرد. رايكا عذرخواهانه نگاهي به او انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد، بفرماييد بستني تون رو بخوريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم، بريم بهتره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجله من از بابت مادرمه، خيلي نگرانشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش به حال مادرتون، اميدوارم خيلي زود حالشون خوب بشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا تشكر كرد و باهم از كافي شاپ خارج شدند . در داخل اتومبيل باز هم سكوت حكمفرما بود. رزا از گوشه چشم به او نگريست. آيا او مرد روياهايش بود؟ پس چرا اينقدر مرموز؟ چرا نگاهش با كلامش همراه نبود؟ يعني ممكن بود اجباري در اين ازدواج باشد؟ نه، اين امكان نداشت .اگر اينطور بود پس چرا رايكا به اين وصلت اصرار ميكرد؟ سوالها مثل خوره به جانش افتاده بودند . به نزديك خانه رسيدند ، رايكا بار ديگر بسمت او چرخيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس مزاحمتون مي شيم براي قرار نامزدي .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا فقط سري جنباند و آرام خداحافظي كرد و رفت. رفتار سرد رايكا غمگينش كرده بود اما به خود دلداري مي داد كه اين برخورد طبيعي است و آرام آرام مهر او به دلش خواهد نشست .با اين اميد، كليد را داخل قفل در انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نور زياد سالن و صداي همهمه نشان مي داد كه مهمانان آمده اند .چقدر نياز داشت كه به خلوت اتاقش پناه ببرد و به روزي كه گذرانده بود بينديشد .اما با حضور مهمانان مزاحمي همچون زندايي، اين امكان وجود نداشت . به همين خاطر بي حوصله پا به درون سالن گذاشت .همه بسوي او برگشتند .با صدايي آهسته سلام كرد. مادر لبخندي بسويش پاشيد اما زندايي منيره از جا برخاست و بطرف او آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عروس قشنگ بي معرفت! مگه نمي دونستي ما امشب مي ياييم اينجا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا، اما متاسفانه كاري پيش اومد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عيبي نداره ، من ناراحت نشدم بشرطي كه بتوني از دل ميلاد در بياري![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا اخمهايش را درهم كشيد، ميلاد از جا برخاست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براتون دلتنگ شده بوديم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطف داريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من تعارف نكردم ، حرفم از ته دل بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد، اگه اجازه بديد برم لباسم رو عوض كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زندايي منيره كه از برخورد سرد او دلخور شده بود خود را كنار كشيد .رزا با دايي دست داد و بسرعت به اتاقش رفت و خود را روي تخت انداخت .دلش ميخواست به صورت زيباي رايكا بينديشد اما اين بار خلوتش را ياسمن برهم زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه هست بيام تو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرما![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياسمن با لبخند وارد شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دروغگو! تو كه قرار بود لباست رو عوض كني .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خسته ام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب كه چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زرنگ خانم ! يعني تو نمي دوني منظورم چيه؟ خب نتيجه اين ملاقات چي شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثبت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياسمن با صداي بلند هورا كشيد و شروع به كف زدن كرد. رزا بسرعت از روي تخت بلند شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختره ديوونه ! همه رو خبردار كردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياسمن از شدت خوشحالي به گريه افتاد و خواهرش را در آغوش كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهي كه خوشبخت بشي، رايكا پسر معركه ايه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همان لحظه ضربه اي به در خورد و مادر در را گشود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه چه خبرتونه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياسمن به خواهرش نگريست ووقتي كه مخالفتي از سوي او نديد رو به مادر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، رزا بله رو گفته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم با تعجب به دخترش نگاه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به همين راحتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زياد راحت نبود؛ اما رايكا خيلي اصرار داشت .مي گفت مادرش فقط به انتظار جواب من زنده‌اس.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم لبخندي بر لب راند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دختر عاقلي هستي......... در هر صورت اميدوارم خوشبخت بشي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد بوسه اي نرم بر گونه او نواخت .باز هم صداي در به گوش رسيد .ياسمن در را گشود؛ زندايي پشت در به انتظار ايستاده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديدم شادي و پايكوبيه ، گفتم منم بيام ببينم چه خبره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عرشيا پسر دايي بهزاد با سر وصدا وارد شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخ جون عروسيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زندايي منيره نيشگوني از پاي عرشيا گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ذليل شده! خبر عروسي بيرونه نه توي اتاق[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد نظري به رزا انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب نگفتي براي چي دست مي زديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به مادر نگاه كرد و ياسمن به جبران خرابكاري صبح گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا مدرك آخر كامپيوترش رو گرفته و قرار شده به ما شام بده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس ما هم دعوت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سري جنباند و چشمكي به خواهرش زد و هر دو خنديدند . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا خسته خود را روي تخت انداخت .امروز روز بدي را گذرانده بود . از خودش بدش مي آمد، زندگي دو نفر را به بازي گرفته بود. به ياد چشمهاي گيرا ومعصوم رزا افتاد و احساس گناه كرد. چطور توانسته بود اين دختر پاك و معصوم را به بازي بگيرد؟ او رنگ عشق را در چشمهاي رزا خوانده بود و از اين بابت از خود شرم داشت اما هر چه فكر ميكرد راه ديگري هم نمي يافت . در طول مسير بارها تكرار كرده بود كه به اين بازي ادامه نخواهد داد .اما وقتي كه لبهاي تبدار و خشكي زده مادرش به خنده اي شكوفا شد باز هم پايش سست شد و بي اختيار با صدايي زنگدار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif](( مامان، اگه اون بفهمه من زن داشتم و با اين حال ازش خواستگاري كردم، چه احساسي پيدا ميكنه؟))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما مادر دوباره رنجيده خاطر به او نگاه كرده بود . (( پسرم ؛ تو زن نداشتي، اينو بفهم !عسل..... عسل هيچ وقت زن تو نبود!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و او ناچار سكوت كرده بود. دلش نميخواست باز هم موجبات رنجش مادرش را فراهم بياورد. چشمهايش را بست و صورت گرفته عسل در برابر ديدگانش جان گرفت . اگر او از اتفاقات اين دو روز خبردار ميشد چه؟ چشمهايش را باز كرد و به تصاوير صورت عسل كه در برابر ديدگانش روي ديوار چسبيده بودند، اتاقش را پوشانده بود خاطره اي را در ذهنش تداعي ميكرد . بار ديگر چشمهايش را بست. هيچ راه نجاتي از اين گردابي كه در آن فرو رفته بود ، نمي يافت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي زنگ خانه بار ديگر به گوش رسيد .رزا بسرعت به بسمت پنجره دويد و آرام پرده را كنار زد .فتاح خان با لبخندي وارد شد و بعد از آن خاله پري و دانيال وآقاي شهبازي، رزا هنوز منتظر ورود رايكا بود كه بالاخره او را با سبد گلي در دست مشاهده كرد. دقيق تر نگاه كرد؛ صورت او هنوز غمگين بود. دلش لرزيد! اين غم چه بود كه رهايش نميكرد؟ لحظه اي كه مايوس پرده را رها كرد و روي تخت نشست . ياسمن كه تمام توجهش به حركات او بود به سمتش آمد و دست خواهر را در ميان دست خود گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دوباره چي شد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] رزا چشمهاي به اشك نشسته اش را بالا آورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم ياسي، اما دلم گواهي بد مي ده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منظورت چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا شانه هايش را بالا انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودم هم نمي دونم اما غم چهره رايكا منو هم غمگين ميكنه .ياسي او اصلا شاد نيست ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياسمن اخمهايش را در هم كشيد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني مي‌گي .......... نه بابا خيالاتي شدي! اگه تو رو نميخواست چرا اينقدر اصرار داره همه چيز زود تموم بشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا از روي تخت برخاست و روبروي آئينه ايستاد و با صداي بغض داري گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در هر صورت من دوستش دارم .اصلا قبل از اينكه بياد خونه‌مون يا حتي بدونم پسر عمو فتاحه ، بازم دوستش داشتم اما .......... اما نگاهش........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياسمن هم بلند شد و در كنار او ايستاد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اگه اينطوره كه ميگي به نداي قلبت گوش كن، قلب آدم بهش دروغ نميگه .حالا هم بخند ، اين صورت خوشگل با خنده قشنگتره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا خنده بغض داري كرد. در همان لحظه ضربه اي به در خورد .ياسمن در را گشود ، پشت در، روناك و درنا به انتظار ايستاده بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عروس خانم نميخواي بياي؟ دلمون برات تنگ شده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا لبخندي بر لب راند و روناك را در آغوش كشيد .روناك به درنا اشاره كرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ايشون هم دختر خاله عزيز من درناست، خواهر دانيال.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با او هم دست داد و با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله مشخصه، چون خيلي شبيه آقا دانيال هستن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]درنا لبخند زد .ياسمن به داخل اتاق اشاره كرد وگفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرماييد داخل.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ممنون، مامامور شديم بياييم دنبال شما، همه منتظرن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پشت سر نگاه كرد و نفس عميقي كشيد و همراه دخترها به طبقه پائين رفت .از همان لحظه ورود فقط رايكا را ديد و همه افكارش حول و حوش او حركت كرد .هرگاه كه با او روبرو مي شد، در حالت خلسه فرو مي رفت و از اوضاع پيرامون خود غافل مي شد . ديدار رايكا برايش آرامش بخش و سكر آور بود، تمام ذهنش پر مي شد از نام رايكا و روحش با بوي تن او آميخته مي شد و چشمهايش ديگر چيزي جز چشمهاي او نمي ديد و[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي بخود آمد كه همه كف مي زدند و روناك بلند شده بود و شيريني تعارف ميكرد .نظري به لبهاي رايكا انداخت ولي او نمي خنديد! برخلاف بقيه حتي لبخند هم نمي زد! با نگراني ابروهايش را درهم كشيد و نگاه پر از سوالش را به روناك دوخت اما در كمال تعجب ديد كه او هم از نگاهش مي گريزد تا جوابي به پرسشهايش ندهد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي دانيال در گوشش طنين انداز شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا جمعه هفته آينده 7 روز بيشتر نمونده ، از همين امروز كارهامون رو شروع كنيم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقاي شهبازي با لحني طنز آلود پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد دانيال جون ميشه وظايف خودتون رو شرح بديد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه با صداي بلند خنديدند ، اما رايكا باز هم در سكوت، چشمهايش را به زمين دوخته بود. [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا طول سالن طبقه بالا را چند بار طي كرد و دستهايش را با حرص در پشت كمرش قفل كرد و به اطراف نگريست .سردرگم بود. نظري به اطراف انداخت ؛ اين ساختمان را با آرزوي اينكه روزي متعلق به عسل باشد با سليقه خود چيده بود اما امروز....... بي اختيار چشمهايش ابري شدند و مه غلطيظي ديدش رت تار ساخت . سردرگم و پريشان بود. امروز همه چيز تمام شده بود و قرار روز عقد گذاشته شده بود؛ اما او هنوز باور نميكرد! همه اين وقايع مانند يك خواب برايش گذشته بود؛ يك خواب تلخ و .......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالتي عصبي گامي بلند بسمت تلفن برداشت .نياز به او داشت؛ آري نياز به صداي آرامش بخش او داشت تا بار ديگر آرامش يابد و بتواند فراموش كند كه چه بر سرش آمده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسرعت گوشي تلفن را برداشت و شماره گرفت و چشمهايش را به انتظار شنيدن صداي او بست . يك بوق........ دو بوق........... سه بوق.......... همينطور تعداد بوقها را شمرد تا صداي بوق ممتدي در گوشي پيچيد .بار ديگر شماره را گرفت اما بالاخره مايوس گوشي را روي دستگاه كوبيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بازم رفتي مهموني؟ اصلا تو مي فهمي توي اين مدت چي به من گذشته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم نا اميد شد .عسل در اين چند روز اصلا نگران او نشده بود! مايوس تر از قبل از روي صندلي برخاست و به اتاقي كه روزي قرار بود حجله گاهش باشد رفت و نظري به اطراف انداخت و آهي كشيد . خود را روي تخت انداخت و سعي كرد افكارش را انسجام ببخشد .بايد راه حلي مي يافت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شنبه صبح زود بسرعت از روي تخت برخاست .شب قبل تا صبح خواب به چشمهايش راه نيافته بود .بايد امروز بسراغ عسل مي رفت و كار را يكسره ميكرد. نمي توانست به هيچ عنوان از چشمهاي عسل بگذرد .خيلي زود آماده شد و بدون آنكه سر و صدايي ايجاد كند از ساختمانش خارج شد و به طبقه پائين رفت .همه خواب بدند .شتابان از ساختمان خارج شد، آسمان هنوز كاملا روشن نشده بود .بمحض آنكه پشت فرمان اتومبيل نشست، پايش را روي پدال گاز فشرد و زمانيكه بخود آمد كه روبروي در محضر بود، نظري به آسمان انداخت ، هوا تازه روشن شده بود، سرش را روي فرمان گذاشت .بيش از دو يا شايد سه ساعت بايد به انتظار مي نشست ، به همين خاطر چشمهايش را بست و به خوابي عميق فرو رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از گرماي آفتاب كه بر روي كمرش افتاده بود ، چشم گشود. بيش از چهار ساعت به خواب رفته بود .با تعجب به اطراف نگاه كرد .همه مردم در حال رفت و آمد بودند و روز شروع شده بود. نگاهي به ساعت روبرويش انداخت؛ بيش از يكساعت از قرارشان مي گذشت اما خبري از عسل نبود! نفسش گرفته بود و سر درد شديدي داشت . بسرعت از اتومبيل پياده شد و پله هاي محضر را دو تا يكي طي كرد . در را باز كرد ونظي به داخل انداخت اما از سكوت آنجا قلبش فشرده شد . محضر دار كه نگاه پريشان او را ديد، لبخندي زد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پسرم عجله نكن، هنوز فرصت باقيه، عروس خانم حتما مياد. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا لبخندي تلخ بر لب نشاند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من پائين منتظر مي مونم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و محضر دار هم با لبخند او را بدرقه كرد.بار ديگر از پله ها پائين آمد و داخل اتومبيل نشست و به مسيري كه عسل بايد از آنسو مي آمد چشم دوخت .بيش از دو ساعت ديگر آنجا نشست اما باز هم خبري از او نشد. خسته و پريشان اتومبيل را روشن كرد. بايد به خانه‌اش مي رفت، بايد او را مي يافت و براي نيامدنش مواخذه اش ميكرد .بسرعت بسمت خانه او راند و دقايقي بعد روبروي در سفيد رنگ منزلش توقف كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را روي زنگ فشرد اما انتظار بي فايده بود .آنقدر عصباني بود كه بسرعت سوار اتومبيل شد و بسمت شركت راند .عسل هم او را به بازي گرفته بود . بي گمان ديشب را هم در مهماني به صبح رسانده و هنوز به منزل نيامده بود .از خودش كه وارد اين بازي مسخره شده بود بيزار بود .ديگر حتي تحمل اين بازيهاي هر روزه عسل را هم نداشت و دلش ميخواست مي توانست مدتها با خودش خلوت كند و كسي خلوتش را بهم نزند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]******************[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]عسل در كنار آيفون ايستاد ، به چهره رايكا نگاه كرد و لبخندي بر روي لب نشاند و بسمت ديگر اتاق نگريست .فتاح خان كه از مشاهده چهره پريشان پسرش دلش به درد آمده بود با اخم به او نگاه كرد و زير لب زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- استغفرا...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل خندان خود را روي كاناپه انداخت . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما كه مي گفتيد اون ديشب قرار مدار عقدش رو گذاشته، پس چرا امروز باز هم اومد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان با حالتي عصبي سرش را تكان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اونو جادو كردي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه من جادوگرم چرا تو جادوي نگاه من نشدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خفه شو زنيكه! از امروز به بعد ديگه نميخوام سايه اي هم ازت ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل نيشخندي زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بستگي داره چطور راهيم كنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان با اخم اندام او را كاويد .اين زن بنظرش نفرت انگيزترين موجودي بود كه تاكنون ديده بود و نمي توانست درك كند كه چگونه پسرش به اين عفريته پول پرست دل بسته! اما مجبور بود. حالا كه همه چيز داشت به خير وخوشي تمام شد بايد همين امروز تكليف او را يكسره ميكرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من با شرايط تو موافقم اما همينطور كه خودتم مي دوني مبلغ درخواستي تو خيلي زياده و من به ازاي دادن اون، شرط ديگه اي هم دارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل پاهاي كشيده و بلندش را روي كاناپه جمع كرد و لبخندي تمسخر آميز بر لب راند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه چيه حاج آقا؟ نكنه بازم ميخواي دبه در بياري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اما قرار ما از ابتدا اين مبلغ نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب حالا درخواست شما چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان از روي مبل برخاست و دسته چكش را از جيب كتش بيرون آورد و به عسل نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو بايد يه مراسم سوري راه بندازي . من به عكسهاي اون مراسم احتياج دارم .بعد من بري به هر كشوري كه دوست داري و ديگه در برابر پسر من ظاهر نشي . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل از جا برخاست و بسمت پالتوي خود كه به جارختي آويزان بود، رفت . آدامسي از جيب آن بيرون آورد و داخل دهانش انداخت و بطرز مشمئز كننده اي شروع به جويدن كرد. فتاح خان با ناراحتي نگاهش را به ميز دوخت . عسل كه متوجه حالت او شده بود قهقهه اي بلند سر داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما فتاح خان ترديد نكن كه هيچ وقت عروسي بهتر از من نصيبت نخواهد شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و باز هم با صداي بلند خنديد .فتاح خان اخمهايش را درهم كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب بنويسم يا برم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنويس، بنويس بابا! ما كه همه جوره با شما كنار اومديم، اينم روش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و فتاح خان با غضب دسته چك را روي ميز گذاشت و ارقامي را روي آن يادداشت كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]يك هفته بسرعت سپري شد بطوريكه در باور او نمي گنجيد! زماني بخود آمد كه جمعه شده بود و همه در هياهوي برپايي جشن نامزدي بودند. حتي مادرش هم روز قبل از بيمارستان مرخص شده بود تا براي جشن نامزدي او حضور داشته باشد .از شب قبل جنب و جوشي غريب در خانه برپا بود، همه مي خنديدند و پايكوبي ميكردند.بارها صداي خنده مادرش را شنيده بود .پدرش هم برخلاف ماههاي گذشته، سرحال بنظر مي رسيد .ديگر از غم چهره روناك هم خبري نبود، دانيال با صداي بلند براي همه لطيفه تعريف ميكرد و ديگران مي خنديدند .رايكا مانند آدمها مسخ شده به اطراف مي نگريست .واقعا چه اتفاقي در حال وقوع بود؟ ديروز و روز قبلش هم به خانه عسل رفته بود اما از او خبري نبود .آنقدر از بي توجهي او نسبت به خودش دلخور بود كه بارها با خود زمزمه كرد ،(( خودم رو به دست تقدير خواهم سپرد! اما باز هم اينطور ازدواج كردن...........)) نه، او هنوز عسل را دوست داشت با تمام بي مهري هايش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برخلاف گذشته تحمل صداي خنده آنها را نداشت ، به همين خاطر بلند شد تا به ساختمان خودش برود .شب قبل تا صبح خواب به چشمهايش راه نيافته بود وامروز دانيال بسراغش آمده و از او خواسته بود به آرايشگاه برود ، اما او حالت تهوع داشت .از همه چيز بدش مي آمد؛ از اينكه مجبور بود بخاطر رضايت مادرش بي جهت لبخند بزند و تظاهر به خوشي كند و از اينكه بخاطر مادر مجبور بود با زندگي دختر بي گناهي بازي و او را ناخواسته وارد نبردي نابرابر كند، متنفر بود .از همه چيز حالش بهم ميخورد، حتي از خودش كه به اصرار دانيال بلند شده وراهي آرايشگاه شده بود .همه چيز چون يك خواب مي گذشت . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و زماني به خود آمد كه روبروي آرايشگاه به انتظار آمدن عروس نشسته بود. صداي هلهله اي آمد و دختري زيبا در لباسي بلند و ليمويي رنگ از آرايشگاه خارج شد .لحظه اول او را نشناخت اما وقتي بيشتر دقت كرد دانست كه درست مي بيند .او خانم سرمدي ، مترجم شركتش بود! لحظه اي از خود متنفر شد؛ اين دختر حيف بود، او مي توانست خوشبخت باشد ، او مي توانست .......... او آدم پستي بود .وقتي مهر و عشق عسل تمام بند بند وجودش را به اسارت در آورده بود، چگونه مي توانست او را دوست بدارد؟ نه، اين محال بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به او لبخند زد ، اما او فقط نگاهش كرد ، حتي كلامي كه كمي دل او را بدست بياورد بر لب نراند و رزا مايوس و نااميد كنار او روي صندلي اتومبيل خزيد و به دستهاي مردانه او كه روي فرمان اتومبيل حركت ميكرد، نگريست .چقدر نياز به اين دستها داشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلش ميخواست سرش را به سينه اين مرد بي عاطفه تكيه مي داد و اشك مي ريخت .دلش ميخواست اين دستها مال او بود و مي توانست آنها را به صورتش بكشد و اشكهايش را پاك كند .بي اختيار اشك از گوشه چشمهايش پائين چكيد ، اما رايكا آنقدر در افكارش غرق بود كه حتي متوجه گريه رزا هم نشد .اتومبيل روبروي ويلاي بزرگ مهندس سرمدي ايستاد و پسرها در كنار در شادي به راه انداختند .رزا به او نگاه كرد .آيا او حتي قصد نداشت در را هم برايش بگشايد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال به كنار ماشين رسيد و چيزي در گوش رايكا زمزمه كرد و او از ماشين پياده شد. لحظه اي قلبش فرو ريخت و به گمان آنكه رايكا فراموش كرده در را برايش بگشايد ، دستش را بسمت در برد، اما ديد كه او دستش را دراز كرد و در را گشود .دامنش را بالا داد و لبخندي بغض دار بر لب راند و از اتومبيل پياده شد .صداي هلهله آمد و همه در حياط ازدحام كردند .نقل بود كه به هوا پاشيده مي شد و دختر بچه ها در وسط حياط به پايكوبي مشغول بودند .همه چيز همچون فيلمي آرام از برابر ديدگانش حركت ميكرد .بار ديگر نگاه نگرانش را به صورت رايكا دوخت اما گويا او اصلا در اين عالم سير نميكرد .قلبش به درد آمده بود .صورت روناك به صورت او چسبيد و بوسه اي بر گونه‌اش نواخته شد. بعد از آن ياسمن و مادرش و اين بار خانم بهنود ، قدمي به جلو گذاشت و او را محكم در آغوش كشيد .بعد از مدتها در آغوش مادرشوهرش احساس آرامش كرد .چقدر دلش ميخواست اشك مي ريخت و به سينه او تكيه مي داد . نياز به دلداري او داشت .شايد او ميتوانست همه چيز را برايش روشن كند و نگاه سرد رايكا را به او بشناساند . اما بايد خوددار مي بود، نگاه هاي زيادي رفتار او را مي كاويدند ، چشم گرداند؛ زن دايي بهزاد با اخم گوشه پله ايستاده بود و براي همه پشت چشم نازك ميكرد . پس بخاطر او هم كه شده بايد خوددار مي بود .بغضش را بسختي فرو داد و خود را از آغوش مادرشوهرش بيرون كشيد . اين بار نوبت رايكا بود .خانم بهنود به گريه افتاد و رزا با تعجب به چشمهاي اشك آلود او نگاه كرد. چرا گريه؟ چرا رايكا چون ماتم زده ها حتي مادرش را در آغوش نكشيد؟[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]همه هل مي كشيدند و هنوز روي گونه او بوسه هايي چسبانده مي شد اما او هيچ كس را نمي ديد، گويا در دنياي ديگري در ميان ابرها سير ميكرد . پشت سفره سفيدي نشست ، آئينه و شمعدان نقره اي در وسط سفره خود را به نمايش گذاشته بود. نظري به چهره خود در آئينه انداخت؛ چقدر صورتش غمگين بود! مگر مجلس عزاي او بود؟ بايد مي خنديد.نبايد كسي او را شكست خورده مي پنداشت .او داشت به آرزويش مي رسيد و مرد روياهايش سر اين سفره در كنارش نشسته بود، انارهاي قرمز وسط سفره، نشانه عشق و آرامش آنها بود .باز هم نظري به آئينه انداخت و باز هم چهره رايكا را غمگين و در هم فرو رفته ديد . چرا ديروز براي خريد آئينه و شمعدان نيامده بود؟ يعني حقيقتا تا اين حد گرفتار كارهايش بود؟ چقدر دلش ميخواست ديروز بجاي روناك و خاله پري، با او براي خريد حلقه مي رفت، اما......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي هلهله آمد و پس از آن سكوت همه جا را فرا گرفت و صداي مردي كه گويا چيزي مي گفت.سعي كرد تمركز كند، چشمهايش را تنگ و گوشهايش را تيز كرد تا شايد چيزي بشنود اما در ذهنش فقط تكرار ميشد،((رايكا،رايكا.......)) كسي بلند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عروس رفته گل بچينه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سعي كرد افكارش را انسجام بخشد .كسي با دست به پهلويش زد .چشمهايش را به صورت رايكا در آئينه دوخت .بايد بلند مي شد و خانه را ترك ميكرد . رايكا غمگين بود و او اين را نميخواست!بار ديگر كسي بلند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عروس رفته گلاب بياره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اين بار كسي محكمتر به پهلويش فشار آورد.چشمهايش را روي هم گذاشت؛ طوسي نگاه او را دوست داشت ، خودخواهي همه وجودش را در بر گرفت، نبايد او را از دست مي داد .رايكا مرد او بود ودستهايش......... او دستهاي رايكا را ميخواست، با صداي بلند گفت: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و همه كف زدند .صداي هلهله و شادي به پا خواست و بعد از آن موزيك و پايكوبي . رايكا دست دراز كرد و دست ظريف او را در ميان دستهاي مردانه اش گرفت . برقي از تمام وجودش گذشت، دلش نميخواست دستهايش را رها كند .دلش ميخواست تا پايان عمر دستهايشان بهم گره بخورد و او بتواند از گرماي وجود او گرم شود و جان بگيرد .اما رايكا بلافاصله حلقه را در انگشت دست او فرو كرد و دستش را كنار كشيد .اما تا ساعتها گرماي بدنش به آرامش مي بخشيد .به ساعتش نظر انداخت، دلش ميخواست عقربه هاي ساعت از كار مي افتادند .دلش ميخواست تمام ساعتهاي دنيا خراب مي شدند وزمان در همان جا متوقف مي شد و او مي توانست تا هميشه و هميشه در كنار محبوبش بماند اما مثل هميشه اين بار عقربه هاي ساعت با هم مسابقه گذاشته بودند و خيلي زود زمان جدايي فرا رسيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهمانها يكي بعد از ديگري مجلس را ترك كرده بودند و نوبت خانواده داماد بود كه از همه خداحافظي مي كردند.چشمهاي پرتمنايش را بالا آورد و به صورت رايكا دوخت ، اما چشمهاي بي حالت او باز هم دلسردش كردند .آرام گوشه اي ايستاد و تا مي توانست خطوط صورت نامزدش را در خاطر ثبت كرد .گويا فردا ديگر او را نخواهد ديد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي همه رفتند فقط دوست داشت زودتر به اتاقش پناه ببرد و در خلوت، خطوط صورت او را روي برگه اي سفيد نقاشي كند و در مقابل ديدگانش قرار دهد. مادر كه بي قراري او را ديد فقط لبخندي زد و پدر با رضايت سري جنباند .برخلاف هميشه سراسيمه وارد اتاقش شد، دستهايش را از هم باز كرد و چرخي در اتاق زد .حس خوب پرواز داشت، نفس عميقي كشيد و دستش را لاي موهايش برد و آنها را باز كرد، سپس خود را روي تخت انداخت و زير لب زمزمه كرد: ((دوستت دارم،دوستت دارم، دوستت دارم!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد با صدايي بلند خنديد .با تمام بي مهري هايي كه ديده بود، باز هم خوشحال بود و اين قدرت را در خود مي ديد كه بتواند جايگاهي در قلب او بيابد.فقط نياز به زمان داشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور كه خوابيده بود پرده را كنار زد .ماه بسختي از پشت ابرها سرك مي كشيد .لبخندي به ماه زد و چراغ خواب را خاموش كرد و زير لب زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوابهاي خوب ببيني عزيزم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد خوابيد .بعد از چند ماه امشب با آرامش و نشاط خوابيد زيرا ديگر رايكا مال او بود![/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هم باران مي باريد .از شب قبل آسمان يكريز اشك مي ريخت و اين غم سنگين آسمان بر روي دل كوچك او هم سنگيني ميكرد . به روبرو نگاه كرد و سعي كرد مژه بر هم نزند. دلش نميخواست در برابر اين مرد مغرور كه عاشقانه دوستش داشت اشك بريزد اما از بي توجهي هاي او خسته و درمانده شده بود .صداي رايكا باز هم بغض را به گلويش باز گرداند .
- مشكل تو چيه؟
- من مشكلي ندارم ، اما فكر ميكنم تو، تو به من....... علاقه نداري.
رايكا خيلي سرد نظري به او انداخت و از نگاه سرد او لرز در وجودش رخنه كرد.
- تو اشتباه مي كني!
رزا بسختي بغضش را فرو داد وگفت:
- من اشتباه نمي كنم ؛ رفتار سرد و بي تفاوت تو اين فكر رو به همه و من القا كرده .پشت سر حرفهايي مي شنوم كه اصلا نمي تونم تحمل كنم ، رايكا...........
رايكا باز هم به او نگاه كرد .در وجود اين دختر چيزي نهفته بود كه او را وادار به فرار ميكرد .او حاضر به تسليم نبود و نبايد در برابر نگاههاي جذاب او سرخم ميكرد. بايد به دنبال عسل مي رفت؛ عسل زنش بود، عشقش بود، اميدش بود...........اما.......پس چرا جواب تلفنش را نمي داد؟ لحظه اي چشمهايش را بست و بياد روز قبل افتاد.زماني كه باز هم در مقابل در منزل او به انتظار ايستاده بود و زن همسايه كه او را منتظر ديده، با تاسف سري تكان داده و گفته بود،(( عسل خانم بيشتر از يك ماهه كه از اينجا نقل مكان كردن، مگه شما خبر نداشتيد؟))
آن لحظه بود كه آواري سهمگين بر سرش ويران شد. عسل رفته بود و او بايد به هر قيمتي او را مي يافت و مقصر اصلي اين دوري وجدايي فقط اين دختر بود كه امروز در كنارش نشسته و از او محبت ميخواست .
چطور امكان داشت؟نه، او نمي توانست غير از عسل كس ديگري را دوست بدارد .رزا كه از سكوتهاي طولاني او خسته شده بود، لب به شكايت گشود:
- بيشتر از دوماهه كه با هم نامزد كرديم و توي اين زمان جمعا 3 ساعت هم با هم حرف نزديم ، يعني اينقدر از من......... ببين رايكا! اگه منو دوست نداشتي چرا......
و اشك روي صورتش خط كشيد .رايكا دست دراز كرد و در داشبورد اتومبيل را باز كرد .دلش نميخواست شاهد اشك ريختن او باشد. مقصر او نبود .خانواده اش به اجبار آنها را بهم تحميل كرده بودند، پس نبايد انتقام ديگران را از او مي گرفت .خم شد تا از داخل داشبورد، جعبه دستمال كاغذي را بردارد اما بجاي جعبه دستمال،پاكتي به دستش خورد .از سرعت اتومبيل كاست و پاكت را برداشت؛ هيچ نام ونشاني روي آن يادداشت نشده بود، بي اختيار دستش لرزيد ، گويا اتفاق بدي در حال وقوع بود .رزا چشمهايش را روي هم گذاشت تا از ريزش اشكهايش جلوگيري كند، اما تلاش او هم بي فايده بود .رايكا پاكت را به آرامي باز كرد و عكسي را كه داخل آن بود ، بيرون كشيد ، لحظه اي بعد پايش را محكم روي ترمز كوبيد .اتومبيل بشدت و با صداي وحشتناكي متوقف شد و سر رزا به شيشه خورد و خون از پيشاني‌اش جاري شد . با اينكه درد پيشاني امانش را بريده بود ، حيرت زده به صورت رايكا كه چون مرده‌اي بي حالت شده و لبهايش به سفيدي گرائيده بود ، خيره شد .صداي ممتد بوق اتومبيلها بر روي اعصابش خط مي كشيد .سرش را خم كرد و نظري به عكس انداخت؛ دختري با چشمهاي آبي در لباس سفيد عروسي! آن دختر كه بود؟ چه نسبتي با رايكا داشت كه عكس عروسي‌اش او را به چنين روزي انداخت؟ رايكا هنوز در بهت بود .رزا آرام دستش را روي دست مردانه او كشيد .رايكا مانند خواب زده‌ها از جا پريد و اشكها روي صورتش راه گشودند .لحظه اي گيج ومنگ به اطراف نظر انداخت و بعد اتومبيل را روشن كرد و با سرعت باور نكردني راند. رزا كه از سرعت زياد او به وحشت افتاده بود، بي صدا گريه ميكرد اما او همچنان با سرعت سرسام آوري اتومبيل را مي راند .
رزا آرام پرسيد:
- ميتونم بپرسم چه اتفاقي افتاده؟
رايكا با خشم به او نگاه كرد؛ گويا مقصر تمام اين وقايع او بود! درست بود، همين دختر، عسل را از او گرفته بود .او با فريب خانواده آنها را شيفته خود ساخته و باعث شده بود عسل او ، عسل او..........
باز هم صداي رزا در گوشش زنگ زد:
- اون دختر كيه؟
رايكا تقريبا فرياد كشيد:
- اون دختر عشق منه، عمر منه، زن منه، اينو مي فهمي؟
جيغي ضعيف از گلوي رزا بيرون آمد، در حال احتضار بود .چه شنيده بود؟ رايكا با او شوخي ميكرد! آري بي گمان با او شوخي ميكرد! ملتمسانه ناليد:
- بگو كه شوخي ميكني، رايكا ........... بگو كه شوخي ميكني .
رايكا باز هم فرياد كشيد:
- شوخي؟! ازدواج من و تو يه شوخي مسخره بود! اينو مي فهمي ؟ اونا از من خواستند با تو ازدواج كنم چون از زن من، عسل من، خوششون نمي اومد .منم مجبور شدم، حماقت كردم اما مجبور بودم با تو ازدواج كنم .تو درست حدس زدي ؛ من هيچوقت تو رو دوست نداشتم، نه اون اول نه الان و نه هيچ زمان ديگه........ چون قلب من فقط ميتونه يه مالك داشته باشه!
رزا ناليد:
- همين جا نگه دار پياده مي شم!
اما رايكا همچنان اتومبيل را به جلو مي راند .اين بار رزا فرياد زد:
- گفتم نگه دار!
رايكا پايش را روي ترمز كوبيد و اتومبيل بعد از چند لحظه متوقف شد .رزا دستش را حائل صورت كرد و زمانيكه اتومبيل نگه داشت ،آخرين نگاهش را به صورت او دوخت . اين مرد او را به بازي گرفته بود ، پس ديگر دوستش نداشت .هيچ زماني و در هيچ شرايطي!
از اتومبيل بيرون پريد ودر را محكم بهم كوبيد و همانطور كه مي گريست، خلاف جهت حركت اتومبيل شروع به دويدن كرد. در ميان خيابان عريض و طولاني حركت كرد. آسمان همچنان مي باريد، گويا سعي در خالي كردن عقده هاي دلش داشت . او هم به همراه آسمان مي گريست .خسته بود، خسته تر از آنكه به پشت سر بنگرد .صداي گامهاي رايكا پشت سرش به گوش نمي رسيد ، نه او نمي آمد، او نمي آمد.
با درد گريست و خطوط چهره‌اش در هم فشرده شد .دلش ميخواست فرياد مي زد و صدايش به افلاك مي رسيد .دلش ميخواست زندگي ديگر به پايان مي رسيد و او مجبور نبود باز هم روزهاي يكنواخت گذشته را بدون حضور رايكا ازسر بگيرد .با درد دستش را روي دهانش فشرد وسعي كرد صداي هق هق گريه‌اش را در ميان دستهايش خفه كند،اما تلاش بي فايده بود .خوشحال بود كه در آن وقت روز ، خيابان خلوت بود وفقط هرازگاهي اتومبيلي با سرعت از كنار او مي گذشت و مقدار زيادي آب جمع شده در روي آسفالت خيابان را به لباسش مي پاشيد. گريست ، زار زد و بارها با خودش نجوا كرد . رايكا را به چه راحتي از دست داده بود! به راحتي يك خواب و رويا. باز هم با نا اميدي به پشت سر نگاه كرد؛ اما رايكا نيامد و در كنار عكس زن روياهايش ماند و خاطرات عسل را به او ترجيح داد .اي كاش زودتر فهميده بود، اي كاش خيلي زودتر از همه چيز آگاه شده بود .چرا زودتر علت اين همه بي مهري و بي توجهي را نفهميده بود؟ چرا زودتر سوالي را كه امروز از او پرسيد، نپرسيده بود؟ واي نه! حالا كه چشمهاي رايكا همه زندگي او شده بود ، حالا كه صدايش تنها ترنم زيبايي بود كه بارها در ذهنش تكرار مي شد، چرا بايد امروز بفهمد كه قلب مرد محبوبش در گرو عشق ديگريست؟ از عسل بيزار بود ، او به چه آساني برنده اين بازي مسخره و دردآور شده بود! يادآوري لبخندي كه در آن عكس بر روي لبهاي عسل نقش بسته بود قلبش را نيش مي زد . بخوبي معني آن لبخند زهر دار را درك كرده بود .
(( برو، چون تو هميشه بازنده اين بازي بوده اي، قلب رايكا هيچ مالكي جز من نخواهد داشت ، او هيچگاه تو را به من ترجيح نخواهد داد .پس برو و بيش از اين خودت را بازي نده!
دستش را به چشمهايش فشرد .دلش ميخواست تصوير لبخند زهر دار و زجرآور عسل را در مقابل ديدگانش خط خطي كند ، اما اين كار محال بود و فقط همان تصوير يكنواخت و عذاب دهنده!
صداي ترمز شديد اتومبيلي او را متوجه خود ساخت، مقداري آب به لباسش پاشيد .بي توجه به وضعيت خود لحظه اي ايستاد و چشمهاي خسته اش را بست . يعني درست مي ديد؟ رايكا به دنبالش آمده بود! آرام با خود زمزمه كرد ، ((واي خدايا! از تو متشكرم ، او آمد تا براي هميشه.......))
با دلهره چشمهايش را آرام گشود و به اتومبيل سياه رنگ نگاه كرد. شيشه مه گرفته و خيس از باران اتومبيل پائين رفت و پسري سرخم كرد و همراه با لبخندي گفت:
- بفرمائيد خانم برسونمتون!
نااميد به پسر خيره شد، قطرات اشك همچنان از چشمهايش جاري بود .
- كمكي از دست من برمي ياد؟
نااميدتر از لحظات قبل از پسرجوان روي گرداند و اين بار به آرامي به راهش ادامه داد . پسر بعد از مكثي كوتاه، بار ديگر اتومبيل را به راه انداخت و بلافاصله از مقابل ديدگانش دور شد . خسته و درمانده روي جدول كنار خيابان نشست و به حركت اتومبيلهايي كه بسرعت مسافت خيابان را طي ميكردند و قطرات باراني كه از زير چرخهاي آنها به هوا پرت مي شد، نگاه كرد .اشكهايش با قطرات باران همرا و هم آواز شده بود .ديگر دوست نداشت نفس بكشد .اي كاش مي شد دنيا در همين نقطه به پايان برسد و او ديگر مجبور نباشد در آرزوي داشتن نگاه مسخ كننده رايكا........نه، اين امكان نداشت .عسل هميشه بين او ومحبوبش فاصله انداخته بود و در همه لحظاتي كه حس خوشبختي در رگهايش جاري بود، باز هم وجود سايه اي مبهم و ناشناس عذابش داده بود. و اين بار چه غافلگير كننده! چشمان رايكا در برابر ديدگانش جان گرفت؛ واي كه چقدر چشمهايش غمگين و دردآلود بود! باز هم صداي هق هق گريه اش بلند شد . از روي جدول برخاست و شروع به قدم زدن در خياباني كه بي انتها بنظر مي رسيد، كرد.
افكار درهم و عذاب دهنده اي به مغزش هجوم مي آورد . با خود انديشيد كه كاش هيچ وقت در مورد گذشته او كنجكاوي نكرده و از او سوالي نپرسيده بود . اي كاش نمي دانست كه آن قلب شكسته كه با تار و پود دلش عجين شده ، روزي اين چنين ديوانه وار به پرستش دختري با چشمهاي آبي به رنگ دريا مي رفته و نگاه و صداي او برايش موسيقي‌اي مقدس مي آفريده كه او را به عرش مي رسانده .اي كاش مي توانست باور كند كه رايكا براي عاشق شدن آفريده نشده و در يك كلام، عشق را نمي فهمد ، اما افسوس كه وجود رايكا در عشق خلاصه شده بود و تار و پود وجودش ذره ذره عشق را در خود پيچيده بود. اما پس چرا او اين چنين بي نصيب و نگران بايد در انتظار قطره اي از كرم او باشد؟ پس چرا بايد به انتظار كلامي دلگرم كننده ونگاهي....... نه او با خود روراست نبود، او به همين سكوت و بي توجهي‌هاي هميشگي او عادت كرده وحتي حاضر بود با همين شرايط باز هم براي هميشه در كنار او بماند، اما چشمهاي سرد و يخزده رايكا امروز چه بد به او ياد آور شدند كه مزاحمي دردسرآفرين بوده!
براي لحظه اي خود را خوشبخت احساس كرد زيرا لااقل مدتي توانسته بود در كنار او باشد .لبخندي مرده بر لبش نشست اما همان سايه لبخند هم خيلي زود بر روي لبش ماسيد و بار ديگر غم با سنگيني تمام در دلش جاخوش كرد
آنقدر گيج و سردرگم بود كه بياد نمي آورد در كدام خيابان است اما ديگر چه اهميتي داشت؟ او كه برايش اصلا مهم نبود كه كجاست، زيرا اصلا قصد بازگشت به خانه را نداشت . چگونه قادر بود به خانه بازگردد ومقابل پدر ومادرش بايستد وبگويد رايكا او را تنها گذاشت و رفت؟ چگونه مي توانست بگويد كه نامزدي‌اش براي هميشه بهم خورده؟ بياد گذشته افتاد؛ زمانيكه رايكا از او خواسته بود خيلي سريع جواب خواستگاري او را بدهد .گويا دنيا را به او داده بودند، احساس ميكرد ديگر زندگي روي ناخوش خود را نشان نخواهد داد .اما چه زود همه چيز با يك توفان سهمگين در هم ريخت و ويران شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب شده بود و روشنايي روز جاي خود را به سياهي و تاريكي مي داد .ساعتي مي شد كه باران بند آمده بود اما سراپاي او هنوز خيس بود و از سرما لرز در تمام تنش رخنه كرده بود .سرش آنقدر درد ميكرد كه ديگر تاب و توان را از او ربوده بود .درمانده دست به پيشاني اش فشرد و به كنار خيابان رفت .چند دقيقه بعد تاكسي در مقابل پاهايش متوقف شد . در را گشود و روي صندلي عقب لم داد.راننده بسرعت بسمت مسيري كه او خواسته بود حركت كرد. چشمهايش را روي هم گذاشت و احساس كرد به قعر چاهي فرو مي رود . همه بدنش كوفته و دردآور شده بود راننده كه از آئينه جلو، نظاره گر حال زار دختر جوان بود، آهسته پرسيد:
- خانم حالتون خوب نيس؟ مي خوايد بريم بيمارستان؟
بسختي دهان گشود ، اما صدايش گويا از فرسنگها دور به گوش مي رسيد:
- خوبم، متشكرم ، فقط لطف كنيد .........
هرچه تلاش كرد كلمه ديگري به ذهنش نرسيد . به همين خاطر فقط سكوت كرد .راننده دست پيش برد و بخاري ماشين را روشن كرد .اما براي او فرقي نميكرد سرما به تمام استخوانهاي بدنش نفوذ كرده و تمام وجودش را در بر گرفته بود .آرام ناليد:
- آخ خدايا مردم!
مرد بار ديگر در آئينه به صورت رنگپريده و رنجور او نگريست اما سكوت كرد و محكمتر پايش را روي پدال گاز فشرد .بخاطر بارندگي كه تمام روز به طول انجاميده بود، خيابانها خلوت بود، به همين خاطر بسرعت روبروي ويلاي مهندس سرمدي رسيدند و راننده اتومبيل را متوقف ساخت ونگاهي به عقب انداخت . رزا چشمهايش را برهم نهاده و بين خواب و بيداري بود .
- خانم رسيديم .
چشمهايش را از هم گشود و به بيرون نگاه كرد .بار ديگر دستش را به پيشاني فشرد .اين سردرد شديد او را از پا در مي آورد! در كيفش را گشود و بيشتر از پولي را كه بايد به راننده مي داد، به سويش گرفت . بعد از اتومبيل پياده شد . دستش را روي زنگ فشرد .اتومبيل عقب عقب رفت و نور چراغهاي آن از روي درختها و جاده سيماني گذشت و دور شد و به خيابان اصلي پيچيد .
صداي هراسان مادر در آيفون پيچيد:
- كيه؟
- باز كن مامان!
- تويي؟ معلومه تا حالا كجا بودي؟
سكوت كرد حوصله جواب دادن به سوالهاي مادرش را نداشت .نااميد همان جا به ديوار تكيه داد و عاجزانه ناليد:
- خدايا چكار كنم؟
لحظه اي بعد در باز شد .سلانه سلانه حياط را طي كرد. آنقدر پاهايش درد ميكردند كه بسختي آنها را روي زمين مي كشيد . بلافاصله در باز شد و پدر ومادرش در آستانه آن ظاهر شدند .رزا به صورت نگران آنها نگاه كرد .چه جوابي براي آنها داشت؟ بايد سكوت ميكرد ، بايد براي هميشه سكوت ميكرد .بهناز خانم قدمي بسمت دخترش برداشت اما مهندس بازويش را چسبيد .
- بهناز خودت رو كنترل كن.
خانم سرمدي با ناباوري به صورت همسرش نگاه كرد .
- يعني تو حال و روزش رو نمي بيني؟ شبيه جسد شده ، صورتش رو نگاه كن ، اين چشمها، چشمهاي دختر منه؟ اين سرو وضعيه كه صبح از اينجا رفت؟ من نبايد بدونم چه بلايي سر دخترم.......
مهندس بازهم بازوي همسرش را فشرد
- بذار بياد تو بعد استنطاقش كن!
بهناز خانم هنوز ناباورانه به همسرش نگاه ميكرد .رزا با گامهايي آرام از پله ها بالا رفت و بي آنكه به پدر و مادرش بنگرد ، وارد سالن شد .ياسمن كنار پله ها ايستاده بود و چشمهاي تغيير رنگ داده اش نشان از التهاب دروني اش داشت . صدايش هم چون پدر ومادرش گرفته بنظر مي رسيد .
- سلام ، ما همه نگران تو شده بوديم .چندبار با خونه آقاي بهنود تماس گرفتيم اونها هم ازت بي خبر......
نام بهنود باز هم زخم سربسته دلش را باز كرد .بي آنكه نگاهي ديگر به ياسمن بيندازد از كنار او هم گذشت و از پله ها بالا رفت .يكراست به اتاق خوابش رفت و در را پشت سر خود بست .
- ديدي، ديدي حتي سلام هم نكرد! سجاد تو تا كي ميخواي سكوت كني؟ واقعا نمي فهمي دخترت داره روز به روز مثل شمع آب مي شه! اون ديگه رز سابق نيست، اونوقت تو حتي نمي ذاري بفهمم امروز چه بلايي سرخودش آورده! بذار لااقل بدونيم..........
مهندس سرمدي از همسرش روي گرداند و بدون آنكه منتظر ادامه سخن او باشد از پله ها بالا رفت و در اتاق را گشود . رزا روي زمين زانو زده و سرش را روي لبه تخت گذاشته بود .مهندس گامي داخل اتاق نهاد و بسيار آرام پرسيد:
- رز ، عزيزم اتفاقي افتاده؟
سكوت او باعث شد پدر باز هم گامي به جلو بگذارد .
- نميخواي بگي چه اتفاقي افتاده؟تو اصلا متوجه هستي با اين كارهات چه اعصابي از مادرت و من خرد ميكني؟ نميخواي حرف بزني؟
رزا سرش را از روي تخت برداشت و مستقيم به صورت پدر نگاه كرد.
- پدر بذاريد راحت باشم......... خواهش ميكنم ، فقط همين امروز!
خانم سرمدي كه تازه از پله ها بالا آمده بود در حاليكه دستهايش را در هوا تكان مي داد، با عصبانيت گفت:
- نخير خانم ، همين امروز بايد جوابگوي همه سوالات من و پدرت باشي!
و بعد با بغض ادامه داد:
- مگه من بدبخت چقدر تحمل دارم؟ تا كي هر روز بايد دل نگرون چشم به در بدوزم كه آيا امروز خونه مي آي يا بايد........ بسه ديگه، واقعا بسه! يه روز ميگي ميلاد برادر زن دايي بهزاد رو نميخواي و بدون اينكه با كسي مشورت كني توي اون اتاق آب پاكي رو روي دستش مي ريزي و خانواده دايي رو از ما مي رنجوني....... چند روز بعدش به خواستگاري رايكا جواب منفي مي دي....... در همه اين موارد ما سكوت كرديم. گفتيم خب قصد ازدواج نداري، اما كمتر از بيست وچهار ساعت بعد تصميم گرفتي با رايكا ازدواج كني! بازم ما مخالفتي نكرديم اما از اون روز يك لحظه هم روي آرامش رو نديديم .تو كاملا سر به هوا شدي و من معني اين رفتار تو رو نمي فهمم.من ساده چقدر خوشحال و خوش بين بودم، فكر ميكردم تو با رايكا....... اي واي بر من! اي واي بر دل من و پدرت كه اميد به كي بستيم! هيچ فكر ميكني از صبح چه بر سر ما اومده؟ به خدا صد بار مرديم و زنده شديم .صد بار با خونه آقاي بهنود تماس گرفتيم ، بيچاره دل اونا هم هزار راه رفت .آخه دختر تو چه مشكلي داري؟ بالاخره با اين روشي كه در پيش گرفتي .........
رزا با صدايي كه از شدت بغض مي لرزيد زمزمه كرد:
- اي كاش مرده بودم!
مهندس سرمدي ابروهايش را درهم كشيد .
- اين چه حرفيه كه مي زني؟ نكنه عقلت رو از دست دادي!
رزا فرياد زد:
- آره،آره ديوونه شدم . تو رو بخدا دست از سرم برداريد وگرنه مجبور ميشم خودم رو از پنجره پرت كنم بيرون !
خانم سرمدي بسمت دخترش دويد و كنار او نشست .دستهاي يخزده او را در ميان دستهايش فشرد و چشمهاي نگرانش را به او دوخت وگفت:
- چي به سرت اومده؟ اين حرفها چيه كه مي زني؟
و بعد ناگهان دستهايش را رها كرد وكمي خود را كنار كشيد و هراسان پرسيد:
- چرا اينقدر يخ كردي؟
مهندس هم بسمت دخترش آمد و دستش را روي پوست ظريف و سرمازده او كشيد:
- داري چي به سر خودت مي ياري؟
خانم سرمدي از روي زمين بلند شد و بلافاصله بسمت كمد لباسها دويد، لباسي را از درون آن بيرون كشيد و روي تخت در كنار او گذاشت ، بعد دنبال حوله رفت در همان حال گفت:
- سجاد بذار اول لباسش رو عوض كنه .
رزا لباس را بطرفي پرت كرد و با لحني پرخاشگرانه گفت:
- من لباسم رو عوض نمي كنم!
- چرا؟
رزا به چشمهاي ناباور پدرش نگاه كرد.
- دلم ميخواد بميرم !
مهندس سرمدي بازوهاي دخترش را چسبيد و او را از زمين بلند كرد.
- به من نگاه كن! با رايكا مشكلي داري؟
چشمهايش به اشك نشست؛ پدرش چه آسان در مورد مشكل او صحبت ميكرد! با نااميدي خود را در آغوش پدر انداخت .
- بابا رايكا رفت!
مهندس دستهايش را در ميان موهاي لطيف و بلند دخترش فرو كرد .
- چطور امكان داره ؟ رايكا تو رو دوست داره .
صداي گريه او بلند شد :
- اما هميشه يه دختر چشم آبي رو بيشتر از من دوست داشته؛ بابا خوشبختي من توي يه لحظه به حراج گذاشته شد
مهندس سرمدي با حالتي عصبي ، چشمهايش را برهم گذاشت .
- اما رايكا چنين مردي نيست، اون نميتونه تو رو ........
- اما فراموش كرد. بابا اون دنبالم نيومد، اون اصلا منو نديد، چشمهايش خيس از اشك عشق بود، اما اون عشق من نبودم، من هيچ شباهتي به اون نداشتم ، من،من.......
دماي بدنش ناگهان بالا رفت .مهندس او را از آغوشش بيرون كشيد و دست روي پيشاني‌اش گذاشت. درست حدس زده بود؛ دخترش در تب مي سوخت .بلافاصله با صداي بلند فرياد زد:
- بهناز،بهناز!
خانم سرمدي بسرعت داخل اتاق شد وحوله نارنجي رنگي را بسوي دخترش گرفت .
- بگير موهات رو خشك كن
- بهناز، رزا داره توي تب ميسوزه !
خانم سرمدي بار ديگر دستپاچه وعصبي بسمت او رفت . همسرش سربزير از اتاق خارج شد .چه آسان از آنهمه آرامش و سكوت به يكباره جاي خود را به اين توفان سپرده بود.
شايد بايد به نصايح بهناز گوش مي داد و در مورد رايكا بيشتر تحقيق ميكرد، شايد بايد......بايد....اما نه، رايكا با تمام جوانهايي كه تاكنون ديده بود، تفاوت داشت .او پسر هوسران و خوشگذراني نبود كه براحتي بتواند...... پس دخترش چه مي گفت؟ چه كسي در اين ميان او را به بازي گرفته بود؟
صداي گريه خانم سرمدي كه بلند شد، همسرش بلافاصله داخل اتاق رفت .رزا روي تخت دراز كشيده و چشمهايش را برهم نهاده بود . صورتش چون ماه رنگ پريده و روشن شده و لبهايش به سفيدي گرائيده بود. مهندس سرمدي در كنار تخت دخترش نشست و دستش را روي پيشاني او گذاشت. رزا در تب مي سوخت! مهندس آرام زمزمه كرد:
- عزيز دلم معلومه با خودت چكار كردي؟
بهناز خانم اشكهايش را با دست زدود:
- سجاد، بايد چكار كنيم؟
- صبر،فقط صبر!
- آخه تا كي ؟ من ديگه تحمل ندارم .
سجاد بلند شد و بسمت در رفت و در همان حال گفت:
- بايد با دكتر رضايي تماس بگيرم؛ حال رزا اصلا خوب نيست .
و با گفتن اين سخن از اتاق خارج شد ولي بهناز هنوز در كنار تخت دخترش اشك مي ريخت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- من هم نگران حال رز عزيزم هستم و هم پسرم. مهندس جون شما بايد به ما.......
- من ديگه كاري از دستم بر نمي ياد ، حتي ديگه قادر نيستم دختر كوچكم رو........
- آخه
رزا از روي تخت برخاست و به كنار پله ها رفت و به سالن نگريست .فتاح خان در كنار پدرش نشسته بود و پدر سر به زير داشت .فتاح خان چشمهاي ملتمس را به مهندس دوخت .
- آخه اين مشكل فقط به دست تو حل ميشه .ما.......
- دختر من الان يازده روزه توي بستر بيماري افتاده .شايد باورتون نشه اما خدا اونو دوباره به من داد .اون چهار شب توي تب مي سوخت و حتي دكتر رضايي هم چندان اميدي به بهبوديش نداشت .شما تصور كنيد زمانيكه دخترم توي تب مي سوخت و هذيون مي گفت من چه حالي داشتم! خودتو بذار جاي من ببين در اين صورت حاضر مي شدي باز هم با زندگي دخترت قمار كني؟
- اما رايكا به رز احتياج داره
- ما هم به دخترمون احتياج داريم .فتاح عزيز، خودت مي دوني كه من چه علاقه و ارادتي به رايكا جون دارم اما اينجا مسئله انتخابه ومن زندگي دخترم برام ارجح تره!
آقاي بهنود با تاسف سرش را به زير انداخت و سكوت كرد .رزا به آرامي از پله ها پايين رفت. بايد از مضمون گفته هاي آنها آگاه مي شد . در اين يازده روز بي خبري بارها تصوير رايكا را در ذهنش خط خطي كرده بود اما حتي يك لحظه نتوانسته بود از فكر آن صورت جذاب و مردانه خلاصي يابد . او هنوز عاشق بود؛ هرچند خودش هم از مسخره گي آن عشق يكطرفه به خنده مي افتاد. براي لحظه اي چشمهايش سياهي رفت وهمه چيز در مقابل ديدگانش تيره وتار شد .بسختي دستهايش را به نرده پله ها گرفت و از افتادن جلوگيري كرد. آقاي بهنود با مشاهده او بر روي پله ، بلافاصله از جا پريد و به بالا نگاه كرد .
- سلام رز، عزيزم!
مهندس هم بسمت دخترش نگريست و زمانيكه متوجه حال نامساعد او شد بسويش رفت تا كمكش كند و در همان حال گفت:
- چرا از تخت بيرون اومدي؟ تو هنوز........
- حالم خوبه، متشكرم .
- اما تو هنوز ضعف داري و بايد.......
- پدر باور كنيد من خوبم .جسمم بيمار نيست، اين بيماري روحيه كه منو آزار مي ده .
مهندس با ناراحتي سرش را تكان داد و با او همگام شد. رزا روبروي آقاي بهنود قرار گرفت و آرام لب به سخن گشود:
- خوب هستيد عمو فتاح؟
- بله متشكرم .
رزا با دست به پدر شوهرش اشاره كرد كه بنشيند و سپس خودش هم روي مبل نشست و با صدايي كه از شدت بيماري و ضعف ، بشدت گرفته بود ، گفت:
- ظاهرا با من امري داشتيد؟
فتاح خان براي لحظه‌اي به مهدس نگاه كرد و بعد دستپاچه جواب داد:
- بهتره باشه براي يه زمان مناسبتر، تو هنوز حال خوشي نداري!
رزا لبخند سردي بر لب آورد كه از سردي آن تمام بدن آقاي بهنود يخ كرد .
- عمو جان مراعات حال منو نكنيد،گفتني ها رو بگيد ، منم گوش مي دم
فتاح خان بار ديگر به مهندس نگاه كرد و وقتي سكوت او را ديد لب به سخن گشود:
- من از شما و پدرتون كمك ميخواستم اما خب الان با ملاقات تو ، سخنان سجاد رو درك كردم، من توقع زيادي داشتم كه.......
اشك در چشمهاي رزا حلقه زد .تمام تلاش خود را كرد كه مژه بر هم نزند و در اين كار هم موفق شد.
- اتفاقي براي..... براي را..... رايكا افتاده؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتاح خان نفس حبس شده در سينه اش را بيرون داد و سرش را به زير انداخت و در بين دو دست گرفت . رزا نگاهش را به اطراف چرخاند؛ در كنار در آشپزخانه مادرش در كنار ياسمن ايستاده بود و با كمال تعجب ديد كه هر دو اشك مي ريزند .قطرات اشك او هم سراسيمه راه گونه‌اش را پيموده و روي لبش جا خوش كردند .
- رايكا......! چرا حرف نمي زنيد ؟ من تحملش رو دارم .
فتاح خان سرش را بالا آورد؛ چشمهاي او هم به اشك نشسته بود.
- حال رايكا اصلا خوب نيست ، نمي دونم اشتباه كردم يا نه ، اما من فقط ميخواستم ريسمان محبت بين شما محكمتر بشه . من اون عكس رو اونجا گذاشتم .اون روزي كه شما از هم جدا شديد نمي دونم رايكا واقعا تصادف كرده يا اينكه......... قصد خودكشي داشته .وقتي پيداش كرديم ديگه اميدي به زنده بودنش نداشتيم .اما خدا خواست و اون زنده موند. اونم با چه شرايطي ! فكر ميكنم اوضاع روحيش كاملا بهم ريخته ، توي بيمارستان كه مثل مجسمه مي نشست و حرفي نمي زد ، از وقتي هم كه مرخص شده و به خونه اومده حرفهايي مي زنه كه....... من خودم رو مقصر مي دونم ، شايد نبايد......
اشك از گونه هاي فتاح خان پائين ريخت .اما همچنان به سخنانش ادامه داد:
- بله حتما مقصر بودم . بايد از ابتدا همه چيز رو به شما مي گفتم .من شرمنده روي تو و پدرت هستم .اما براي نجات پسرم چاره اي نداشتم .رايكا پسر خوب و صاف و صادقيه اما عشق جووني كورش كرده بود .اون عاشق دختري ظاهر فريب شده بود كه هميشه چنگالهاش رو براي دريدن پسرم تيز نگه داشته بود . به خدا بارها به روابط نامشروع او با اشخاص ديگه پي بردم اما اين پسر كور شده بود و هيچ وقت نديد كه اون داره فريبش مي ده . رايكا فكر ميكرد همين اندازه كه خودش به اين زندگي كوفتي پايبنده اون هم ..... اما من يه پدرم ، نمي تونم بدبختي پسرم رو ببينم .اگه يك روز اون چيزهايي رو كه من ديده يا شنيده بودم ، مي ديد .مي دوني چه اتفاقي مي افتاد؟ اون نابود مي شد .پس من مجبور بودم اون دختر رو از پسرم دور كنم .اونم چون قصدي غير از به جيب زدن يه پول هنگفت نداشت ، خيلي راحت پيشنهاد منو پذيرفت و راهي خارج از كشور شد .منم تصميم گرفتم براي رايكا زن بگيرم تا بلكه ياد اون دختر از ذهنش پاك بشه . حتي تمام تلاشم رو كردم كه اون به تو علاقمند بشه ...... اون روز عكسها رو توي ماشين گذاشتم تا اون واقعا از اون دختر دلزده بشه ، چون خبر داشتم چندباري بسراغش رفته ودنبالش ميگرده .من ميخواستم اون به زندگي با تو دلگرم بشه اما فكر نميكردم با ديدن عكسها تا اين حد آشفته بشه . من فقط قصد نجات زندگي تو و اون رو داشتم ، اما انگار اشتباه كردم .من نبايد تو رو اذيت ميكردم ، تو اينقدر خوبي كه....... اما منم يه پدرم ، دلم ميخواست همسر پسرم يه دختر پاكدامن باشه .
فتاح خان با دست، اشك را از گوشه چشمهايش زدود و ادامه داد:
- مثل اينكه از دست تقدير نميشه فرار كرد......... تو بايد به پسر من كمك كني، تو اين قدرت رو داري كه به اون بفهموني كه عشق واقعي كجا منزل داره، چشمهايش تو ميتونه اونو......
- شما درست گفتيد ، از دست تقدير نميشه فرار كرد .اگه اون روز اين اتفاق نمي افتاد شايد........
- نمي دونم، نمي دونم .
- من و رايكا همون شب به انتهاي خط رسيديم!
فتاح خان سراسيمه و آشفته گفت:
- نه، نه تو نبايد به همين راحتي كنار بكشي . شما دوتا با هم نامزد كرديد ، اينو كه فراموش نكردي؟
- بهر حال مهم اينه كه فاتح قلب اون كس ديگه ايه.منم هميشه از تحميل شدن بيزار بودم .
- قضيه تحميل شدن نيست؛ اون به تو احتياج داره!
رزا سرش را آرام تكان داد و از جا برخاست ، قصد داشت به اتاق خود باز گردد .فتاح خان بلند شد و درست روبروي او قرار گرفت:
- خواهش ميكنم، رايكا توي اين شرايط بيشتر از همه به وجود تو نياز داره .
از كنار او گذشت و فتاح خان با نگاهي ملتمس به مهندس سرمدي نگاه كرد .
- تو حرفي بزن ، تو كه حال و روز رايكا رو ديدي بگو كه........
رزا به پشت سر نگريست ، پدرش سكوت كرده و دستش را ستون چانه اش كرده بود و از نگاهش پر واضح بود كه ذهني مشغول دارد .رزا آرام زمزمه كرد:
- پدر؟
مهندس سرمدي نگاه ثابتش را از روي ميز برداشت و به او نگريست .بايد حقيقت را به او مي گفت .شايد در غير اينصورت دخترش براي هميشه دچار عذاب وجدان مي شد .
- رايكا اصلا حال خوشي نداره .اگه اينطور پيش بره بي گمان از شدت افسردگي دست به خودكشي مي زنه . اون ، اون خيلي عوض شده.انگار...... انگار هيچ وقت زنده نبوده!
رزا دستش را به پشتي كاناپه تكيه داد .حس كرد كم مانده تعادلش را از دست بدهد .رايكاي او.....!واي ، نه اين باور كردني نبود! مردي چون رايكا چگونه مي توانست تا اين حد شكست خورده و.......
لحظاتي ، گذشته مانند فيلمي از برابر ديدگانش گذشت . چگونه ميتوانست چشمهاي رايكا را از ياد ببرد؟ نه، مرد روياهاي او يك مرد فريب خورده بود. گناه او فقط همان بود كه دل در گرو دو چشم دريايي سپرده و در درياي آن چشمها غرق شده بود . نه، او اجازه نمي داد . رايكا مرد زندگي‌اش بيش از اين روزهاي زندگي را ببازد! او با خود روراست نبود. در اين شبها حتي براي ثانيه اي هم از او متنفر نشده بود. برعكس، لحظه به لحظه و ثانيه به ثانيه بر عشقش افزوده شده بود .در همان شبها بارها به عسل غبطه خورده بود كه عشق چنين مردي را براي خود خريده بود. در همان شبها بارها با خودش آرزو كرده بود كه اي كاش مي توانست سرش را بر سينه پهن و محكم مرد محبوبش بگذارد و از گرماي بدنش جاني دوباره بگيرد. آري، پناهنده شدن به آغوش گرم او تنها آرزويش بود. بايد بسراغ رايكا مي رفت و اين بار نوبت او بود كه عشق ومحبتش را نثار مرد جوان بيماري كه نيازمند و محتاج اوست كند. بسختي لبهاي خشكي زده‌اش را از هم گشود و آرام زمزمه كرد :
- منو ببريد پيش اون، ميخوام ببينمش!
لبخندي بر لبهاي فتاح خان نشست .اما خانم سرمدي از كنار آشپزخانه دور شد و بسوي شوهرش رفت و با حالتي عصبي گفت:
- نه سجاد؛ تو نبايد چنين اجازه اي بدي .رز نميتونه تحمل كنه ، اون توي اين ميون........
صداي مهندس سرمدي گويا از ته چاه به گوش مي رسيد:
- اون همسرشه و بايد توي اين شرايط.....
صداي فرياد خانم سرمدي در سالن پيچيد :
- نه، تو نبايد چنين اجازه اي رو بدي!
مهندس سر به زير انداخت و با جعبه سيگارش بازي كرد .خانم سرمدي جعبه سيگار را از دست شوهرش بيرون كشيد و با گريه والتماس گفت:
- تو رو خدا سجاد نذار بره! تو بايد جلوي اونو بگيري وگرنه اگه بلايي سر دخترم بياد تا آخر عمر نمي بخشمت!
مهندس سرمدي از روي مبل برخاست و دستش را پشت كمر زده و طول سالن را پيمود .همه سكوت كرده و منتظر تصميم او بودند، اما او همچنان در افكارش غرق بود.
صداي رزا او را از افكارش جدا ساخت:
- پدر!
مهندس مستقيم به دخترش نگريست. در ميان دو راهي سختي مانده بود؛ يا بايد دخترش را برمي گزيد و وجدانش را زير پا مي گذاشت و يا به نداي عقلش پاسخ مثبت مي داد .به زحمت لب به سخن گشود:
- تو خودت بايد انتخاب كني .رايكا در حال حاضر يه مرد، با يه روح مرده اس .اون راه مي ره ، حرف مي زنه ، اما در واقع مرده ايه كه بنا به اجبار نفس مي كشه .تحمل اون توي اين شرايط خيلي سخته! اگه بري بايد از خيلي چيزها بگذري كه يكي از اونها غرورته، چون هر روز بايد ببيني كه مردي كه همه زندگيت محسوب مي شه، در مقابل چشمهات خودش رو ديوونه و مجنون دختري مي دونه كه تو اطمينان داري لايق اينهمه عشق و از خود گذشتگي نيست . تو شايد در اين ميون خودت رو هم فراموش كني و از قالب رز ، دختر نازپرورده سرمدي ، جدا بشي و مجبور باشي نقش يه پرستار خونه‌گي رو بازي كني و فقط تنها چيزي كه عايدت ميشه اينه كه ميتوني در كنار كسي كه دوستش داري بموني، هر چند اين از همه قسمتهاش سخت تره! حس دوست داشتن مردي كه يادش پر از خاطره كس ديگه‌ايه .اما تو يه راه دومي هم داري ؛ همين فردا با هم مي ريم دادگاه وتقاضاي طلاق مي كني و سعي مي كني فراموش كني يه زماني مردي بنام رايكا وجود داشته ونگاهش قلبت رو به لرزه انداخته.در اين ميون فقط خودتي كه بايد راهت رو انتخاب كني .فقط بذار قبل از اينكه تصميمت رو بگيري يه چيزي هم بگم و اون اينه كه ممكنه تو چند سال عمرت رو به پاي رايكا بريزي اما اون هرگز نتونه تو رو جايگزين عشق اولش كنه . خيلي از مردها معتقدند عشق اول، عشق فراموش نشدني و حقيقيه و فراموش كردنش محاله واين امر ممكنه سالها وشايد هم تا پايان ...... پايان عمرش طول بكشه !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزا دستش را بالا برد و با اين كار پدرش را وادار به سكوت كرد و با گريه گفت:
- بابا دلم ميخواد تلاشم رو بكنم .اگه توي اين ميون هيچ چيز جز يه دختر شكست خورده و در هم ريخته به جا نمونه .حتي اگه فقط يادي از رزا ، دختر نازپرورده مهندس سرمدي به جا بمونه! گمان ميكنم عشق رايكا اينقدر اينقدر ارزشمنده كه ميتونه هر دختري رو به اميد اينكه فقط يك دقيقه باورش كنه به يك عمر ......... پدر! من ميخوام در كنار رايكا بمونم ، حتي به قيمت از دست دادن تمام چيزهايي كه شما گفتيد ! من ديگه نمي تونم تا زمان عروسي صبر كنم، بايد برم و به رايكا بفهمونم كه اون مردابي كه داخلش دست و پا مي زنه درياچه اي از عشق نيست ، اون يه سرابه كه داره زندگيش رو نابود ميكنه، من نمي ذارم افسردگي بيش از اين به اون فشار بياره . من بايد چهره واقعي زندگي رو نشونش بدم .
- اما تو خيلي جووني!
رزا اشك روي گونه هايش را زدود و با صداي گرفته اي گفت:
- رايكا هم جوونه!
صداي هق هق گريه خانم سرمدي بلند شد .ياسمن بسمت او رفت و براي دلداري مادر، دستهايش را فشرد و او را به آغوش كشيد. رزا از آنها روي گرداند و بلافاصله از پله ها بالا رفت .بايد چمدانش را مي بست تا در كنار رايكا زندگي جديدي را تجربه كند .خيلي زود لوازم مورد نيازش را جمع كرد و چمدان به دست از پله ها پائين آمد . آقاي بهنود براي كمك به او روي پله ها رفت و چمدان را از دستش گرفت و آهسته، طوري كه شك داشت رزا سخنش را شنيده باشد گفت:
- ازت ممنونيم؛ هم من و هم پسرم!
رزا بدون هيچ عكس العملي پائين رفت .مادرش باز هم در ميان گريه ناليد:
- حالا چرا با اين عجله؟ من براي تو اميدهايي داشتم، ميخواستم براي شب عروسيت......
رزا بسمت مادر رفت و دستهاي او را در ميان دستهايش فشرد و با انگشتهاي ظريفش او را از روي گونه‌اش زدود .
- مامان ، رايكا شوهر منه و الان به من احتياج داره
- پس تو چي؟
رزا بغضش را فرو داد .
- توي اين يك هفته فهميدم كه زندگي بدون وجود رايكا رو دوست ندارم ، مامان منو بفهم ، رايكا براي من......
فتاح خان آرام زمزمه كرد:
- خوش به حال رايكا!
مهندس سرمدي هنوز سربه زير داشت و باز هم با پاكت سيگارش بازي ميكرد .رزا بسمت پدر رفت .
- بابا برام دعا كن!
مهندس بسختي بغضش را فرو داد و از جا برخاست ، پيشاني دخترش را بوسيد و گفت:
- من به تو افتخار ميكنم.
لبخند بي رنگي براي لحظه اي لبهاي او را رنگين ساخت، اما خيلي زود نقش آن لبخند از بين رفت .
- سجاد، پاشو ما هم بريم ، دلم ميخواد ببينم.......
رزا بسمت مادرش چرخيد و معترض گفت :
- نه مامان، دلم نميخواد.....شما نياييد راحت ترم .
- ما خانواده تو هستيم؛ نبايد بدونيم تو چه شرايط و.......
- مامان خواهش ميكنم .
خانم سرمدي سكوت كرد و باز هم به آغوش ياسمن پناه برد .اين بار فتاح خان به صورت رنگ پريده رزا نظري انداخت و با كمي تامل گفت:
- ميخواي فردا بيام دنبالت و امروز رو پيش خونواده ات بموني؟
رزا سرش را تكان داد و گفت:
- نه هرچي زودتر بريم بهتره .
آقاي بهنود چمدان او را برداشت و بسمت در رفت ، اما چند ثانيه مكث كرد و بار ديگر به نزديك آنها آمد وگفت:
- من شرمنده محبت شما هستم و قول مي دم مثل دوتا چشمم ازش مراقبت كنم .رزا توي اون خونه حكم عروس من رو نداره ، اون دختر منه .
خانم سرمدي باز هم بر شدت گريه اش افزود ، اما مهندس دست او را به گرمي فشرد .فتاح خان با تاسف سرش را تكان داد و (( با اجازه )) اي گفت و بسمت در رفت تا چمدان را به داخل ماشين ببرد .رزا هم بسمت در رفت .خانم سرمدي هنوز با صداي بلند گريه ميكرد .رزا خود را در آغوش پدر انداخت .او به زحمت از ريزش اشكهايش جلوگيري ، وبا صداي زنگداري برايش آرزوي موفقيت كرد .پس از آن با مادرش وداع كرد اما چه وداع تلخ و غريبانه‌اي! ياسمن هم به گوشه اي كز كرده و مدام اشك مي ريخت . رزا به زحمت لبخندي به صورت او پاشيد و ياسمن آرام دستش را بالا برد و برايش دست تكان داد، اما چشمهايش همچنان باراني بود . رزا به سمت اتومبيل رفت و داخل آن خزيد . دستهاي پدر ومادرش در آخرين لحظه به پرواز در آمد .
 

mssh81

عضو جدید
سلام عزیزم من کتاب های زیادی دارم چه جوری باید بذارم که همه استفاده کنن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]آقاي بهنود بسرعت دور زد و راه عمارت خود را در پيش گرفت . رزا هم سرش را به صندلي تكيه داد و سعي كرد حال رايكا را تجسم كند اما اين كار محال بود .نمي دانست با چه برخوردي از سوي او روبرو خواهد شد اما به هر حال اميدوار بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا جون خوابي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به آرامي چشمهايش را گشود و به پدر شوهرش نگاه كرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگراني ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم چرا پذيرفتي اما واقعا ممنونم .تو ما رو نجات دادي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منتي سر هيچكدوم شما نيست . من بخاطر دل خودم اومدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهاي فتاح خان هنوز مرطوب از اشك بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عشق وعلاقه تو به رايكا قابل تحسينه ، اي كاش قبل از اون دختره با تو آشنا شده بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ياد عسل باز هم به دلش چنگ انداخت . هنوز لبهاي خندان عسل با او همراه بود و حتي يك لحظه نتوانسته بود آنها را از ذهن خود دور سازد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو سكوت كرده ولي مطمئن بودند افكارشان يكي است . نام رايكا تمام ذهن آنها را پر كرده بود . باز هم چشمهايش را بست و سعي كرد كمي جرات به رگهايش تزريق كند .اما بشدت مي ترسيد و خودش علت اينهمه ترس را نمي دانست ! درست روبروي عمارت، اتومبيل متوقف و لحظه اي بعد در باغ باز شد و اتومبيل داخل باغ پيچيد .ساختمان زيبا ديگر آن جلوه گذشته را نداشت، بلكه برايش كابوس گنگي را به ارمغان مي آورد و نفس را در سينه اش حبس ميكرد. لحظه اي چشم برهم گذاشت و با خود عهد بست كه مقاوم باشد .بار ديگر كه چشم باز كرد سعي كرد به خود بقبولاند كه از اين قصر مرمرين بيزار نيست و از روح سرگردان عسل كه بي گمان نظاره گر اوست ترسي ندارد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقاي بهنود در مقابل پله هاي بلند ساختمان ايستاد .در ساختمان باز شد و موجي از نور به بيرون تابيد و اندام خانم بهنود در پشت در نمايان شد . رزا دستش را به دستگيره در گرفت و آن را گشود .خانم بهنود كه تازه متوجه حضور دختر جوان شده بود لبخندي بر لب راند و بسرعت از پله ها پائين دويد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واي دختر گلم ؛ خوش اومدي !نمي دوني چقدر از ديدنت خوشحالم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به چشمهاي مرطوب از اشك مادر شوهرش نگاه كرد؛ دلش براي دل داغدار او سوخت و به آغوشش پناه برد .در همان لحظه روناك هم از ساختمان خارج شد و فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واي رزا تويي؟ تو يه فرشته اي؛ يه فرشته بي نظير![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و لحظه اي بعد او هم در آغوش رزا فرو رفته بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوشحالم كه تو اينجايي! خيلي خوشحالم و مي دونم ريكا مي تونه در كنار تو عشق و محبت واقعي رو درك كنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را از روي شانه او برداشت و لبخند تلخي زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من همه تلاشم رو ميكنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك با پشت دست ، اشكهايش را از روي گونه زدود وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم به تو قول مي دم كه اون خيلي زود شيفته تو ميشه، تو يه فرشته اي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به تلخي خنديد ، هنوز دلش شور مي زد .دوست داشت هرچه زودتر از حال و روز رايكا باخبر شود و شكوفه خانم كه گويا نگراني را در چشمهايش خوانده بود، آهسته زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا مثل روزهاي قبل تو اتاقشه و احتمالا باز هم روي تخت خوابيده و به سقف خيره شده، ما كه ديگه حسابي نااميد شده بوديم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا دوباره نظري به ساختمان انداخت .روناك دست او را گرفت و بسوي پله ها كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيا بريم بالا ، حتما دلت ميخواد زودتر رايكا رو ببيني [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با گامهايي آرام با او همراه شد. صداي زمزمه وار خانم بهنود از پشت سر به گوشش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با چمدون اومده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ، ميخواد پيش رايكا بمونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بدون مراسم عروسي؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روناك قشنگترين توصيف رو براي اون بكار برد؛ اون واقعا يه فرشته‌اس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونا خانواده تحصيلكرده و فهميده اي هستند و به عشق دخترشون احترام مي ذارن ، هرچند اينطور جدا شدن براي همه شون بسيار سخت بود...... بيچاره بهناز خانم اونقدر اشك ريخت كه نگران بودم از حال بره .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيچاره دل مادر كه هميشه بايد عذاب بكشه! خيلي دلم ميخواست به بچه هامون كمك كنيم اما حيف كه كاري از دستم بر نمي ياد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما فقط بايد دعا كنيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قربون عروس قشنگم برم .برق نگاه گيراي اون مطمئنا كار خودش رو مي كنه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من هم اميدوارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا مژه هايش را برهم نهاد واشك از گونه‌اش پائين چكيد .از پله ها بالا رفتند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو مي ترسي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بعلامت نفي سرش را تكان داد ، اما رنگ پريدگي صورتش گوياي همه چيز بود. روناك يكراست بسمت پله ها رفت و در همان حال گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باز هم مثل چند روز گذشته خودش رو توي اتاقش حبس كرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با صدايي آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره شب تموم مي شه و سحر مي رسه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي كاش رايكا كمي عقل داشت واينقدر نابخردانه به اين جادوگر قهار دل نمي سپرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سكوت كرده بود. روناك پله ها را دوتا يكي طي ميكرد و به طبقه بالا مي رفت . او هم بر سرعت گامهايش افزود و به طبقه بالا رفت .روناك در ساختمان را گشود و زودتر از او وارد شد .رزا گوشهايش را تيز كرد اما هيچ صدايي نمي آمد، با گامهايي نامطمئن بسوي ساختمان رفت و با دلهره دستگيره در را پائين كشيد و به داخل نگاه كرد ، اما گويا در آنجا هيچ خبري نبود. نفس عميقي كشيد و با نگراني وارد سالن شد .سالن خالي بود و نور كمرنگي از داخل اتاق رايكا به بيرون مي زد و نشان مي داد كه او آنجاست .پاهايش را به زحمت به دنبال خود كشيد . پشت در اتاق باز هم نفس تازه كرد و روبروي در ايستاد .روناك بسمت ميز تحرير رفت و رزا به ميز نگريست .جسمي تكان خورد و او يقين پيدا كرد رايكا آنجاست . كمي جلوتر رفت . درست مي ديد؛ او سرش را روي دستهايش گذاشته بود و امكان ديدن صورتش وجود نداشت .صداي روناك، گويا او را از خواب عميقي بيدار كرد، تكاني خورد و سپس سرش را بلند كرد و با چشمهايي خسته وگود افتاده به خواهرش نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا ببين كي اينجا اومده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به چشمهاي خسته او نگاه كرد، صورتش با آن باندي كه دور سرش پيچيده شده بود، جذابتر از قبل بنظر مي رسيد . موهاي بلند وپريشانش كه از زير باند سفيد آويزان بودند ، بر زيبايي او افزوده بود. قلب رزا در يك لحظه لرزيد .نه ، او توان مقاومت در برابر اين صورت جذاب و اين نگاه مسحور كننده را نداشت .روناك اين بار بسوي او چرخيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا جون بيا اينجا، رايكا منتظر توئه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا حركتي نكرد، حتي بطرف او هم نگاهي نينداخت .فقط همان طور به روناك خيره بود. شايد با اين كارش او را بخاطر برهم زدن خلوتش شماتت ميكرد .نگاهش گيج بود، گويا اصلا در اين دنيا نبود يا اصلا حضور آنها را در آن اتاق احساس نميكرد .روناك به رزا اشاره كرد اما او هنوز توان حركت نداشت .انگار فلج شده بود و پيمودن مسير برايش دشوار مي نمود .روناك كه چنين ديد خودش بسمت او آمد و سعي كرد لبخند تلخش را بر روي لب حفظ كند و در همان حالت گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رز نگران تو بود و من بهش اطمينان دادم كه تو منتظرشي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين بار رايكا نگاه نا آشنا و نامهربانش را به او دوخت؛ اما هيچ عكس العملي كه نشان از آشنايي و يا عشقي داشته باشد در نگاهش به چشم نميخورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نميخواي بهش خوش آمد بگي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا آرام از پشت ميز برخاست ومستقيم بسمت آنها آمد؛ نگاهش چه غريبه بود و برخلاف گذشته هيچ چيز را در آن طوسي زيبا نمي شد خواند! نه غم، نه شادي، نه نفرت و نه عشق! هيچ چيز! خيلي آرام بسمت او گام برداشت و درست مقابلش قرار گرفت ، اما در يك لحظه رنگ چشمهايش تغيير كرد؛ رنگي از آشنايي، اما يك آشنايي تلخ! لحن شكنجه آور او لرزه بر اندام رزا انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اينقدر دير اومدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ناباورانه به روناك نگاه كرد .او گامي بسمت برادرش برداشت .رايكا او را كنار زد و درست روبروي رزا ايستاد و در چشمهايش خيره شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي دير اومدي! حالا كه همه چيز خراب شده برگشتي كه چي بگي؟هان؟ حالا كه نابودم كردي اومدي ويرونه هاي غرورم رو تماشا كني؟ عسل، اون روزهايي كه بهت نياز داشتم كجا بودي؟ تو روزهاي تنهايي! روزهايي كه توي سكوت اين خونه فقط به لحظه هايي كه در كنارت بودم فكر ميكردم ، كجا بودي؟ عسل، خيلي دير اومدي ! اونقدر دير كه ديگه قلبي برام نمونده، اينو مي فهمي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]كلمه آخرش چون پتك بر سر رزا فرود آمد .آرام دستش را روي سرش برد و آهي كوتاه از سينه‌اش بر آمد .روناك كه حال منقلب رزا را ديد، دست دراز كرد و دست برادرش را گرفت تا او را از رزا دور كند اما او بشدت دست روناك را عقب زد و فرياد كشيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دوني از كي فهميدم كه تنها خواهم موند؟ از اون وقتي كه تو شروع كردي به شركت در اون مهمونيهاي كذايي؛ از اون روزها همه چيز بهم ريخت و من به راحتي تو رو از دست دادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشك در چشمهاي رايكا حلقه زد اما تلاش خود را مهار كردن اشكهايش بكار برد .چشمهايش را كمي ريز كرد و عميق به او نگريست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اومدي بدبختيم رو ببيني؟ پس خوب تماشا كن! اين منم، رايكا بهنود ، پسر فتاح خان بهنود كه آرزو داشتي خرد شدنش رو ببيني ! خب بيا نگاه كن من همون رايكام؟ نه، خرد شده ام ، من از غم فراق تو خرد شدم ، پدرم هم شكست چون تو اينو خواسته بودي، عسل! عسل من! چرا با من اينكار رو كردي؟ چرا؟ مگه تو نمي دونستي بدون تو زندگي برام يعني سياهي مطلق ؟ تو منو توي تاريكي رها كردي و همه جا سياه شد سياه سياه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد دست رزا را گرفت و روي گونه هاي داغش گذاشت . رطوبت گونه‌اش دل كوچك رزا را زخمي كرد، مژگانش را لحظه‌اي برهم گذاشت واشك، صورتش را در بر گرفت ، روناك با حالتي عصبي سري جنباند .صداي بغض دار رايكا قلبش را لرزاند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون خرد شد، فتاح خان خرد شد؛ منم....منم نابود شدم! تو به قيمت حفظ غرورت همه چيزم رو ازم گرفتي، تو منو نابود كردي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك گامي به جلو برداشت و روبروي برادرش قرار گرفت و با صداي زنگداري گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا، خوب نگاه كن! اين دختر كه روبروت ايستاده عسل نيست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما رايكا سكوت كرده بود، گويا اصلا صداي خواهرش را نمي شنيد و هنوز به دنبال جمله مناسبي مي گشت كه تقديم عسل كند .روناك زير لب ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو حق نداري اين دختر معصوم رو وارد اين بازي مسخره كني! بابا اشتباه كرد كه دنبالش رفت . ما بايد مي ذاشتيم اون به دنبال سرنوشت خودش بره! تو.... تو حق نداري اونو با اين حرفات شكنجه بدي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك سكوت كرده بود اما رايكا بي توجه به سخنان او دستش را روي قطرات اشك رزا كشيد .قلب رزا در يك لحظه انگار از حركت ايستاد .چشمهايش را بست .چقدر نياز به چنين محبتي داشت! چقدر نياز به شانه‌هاي مردانه او داشت كه مامن اشكهايش شود .نفس عميقي كشيد، انگشتان مردانه رايكا گونه‌اش را از خيسي اشك پاك ميكرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو گريه مي كني؟عسل من..... چشمهاي تو.....چرا چشمهاي تو خيس شده ؟ معني اين اشكها چيه؟ تو مي دوني من طاقت گريه تو رو ندارم، تو مي دوني كه.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و سپس انگار كه بياد چيزي افتاده باشد دست رزا را كشيد و از اتاق خارج شد .رزا به پشت سر نگاه كرد اما گوياي پاي خواهر شوهرش به زمين ميخكوب شده بود. نااميدانه روي گرداند، دستش زير فشار دست مردانه او به درد آمده بود .رايكا بسمت دري كه هميشه بسته بود، رفت . تپش قلب رزا بالا گرفت و نفسش به شماره افتاد با آنكه هميشه آرزو داشت از راز آن اتاق آگاه شود، اما امروز قلبش بشدت مي كوبيد و از شدت اضطراب ، چشمهايش سياهي مي رفت . رايكا دستگيره در را كشيد و او در كمال حيرت ، با اتاق بسيار زيبايي كه بيشتر لوازم آن به رنگ گل‌بهي بود روبرو شد . روي تخت بزرگ كنار اتاق تور گل بهي رنگي با پيچ وخمهاي دلفريبي آويخته شده، پرده هاي اتاق به رنگ گل‌بهي و سفيد بود و با آباژور كنار تخت كاملا هماهنگي داشت . اين اتاق بي گمان حجله گاه روياهاي رايكا بود و تزيين آن خبر از سليقه وافر او مي داد . به اطراف نگاه كرد و از مشاهده آنهمه عكسهاي ريز و درشت كه به صورت كاغذ ديواري، ديوار اتاق را پوشانده بودند حيرت كرد. رايكا دست او را رها كرد و بسوي تخت رفت و روي آن نشست .رزا لحظه اي همان جا ماند اما زيبايي اتاق او را بر آن داشت كه به تماشا بنشيند . با خود انديشيد چطور در اين مدت رايكا هيچ تمايلي به نشان دادن اتاق به او نداشت؟ شايد قصد داشت براي هميشه اين اتاق را از ديد او پنهان نگه دارد تا اوقات تنهايي خود را در آن سر كند .از فشار اين افكار دردناك، چشمهايش را بست و ابروهايش را در هم كشيد .اتاق آنقدر زيبا و رويايي بود كه او مي توانست هفته ها در آن بنشيند و اصلا احساس كسالت نكند . رايكا هنوز روي تخت نشسته بود و با چشمهاي طوسي رنگش زواياي صورت او را مي كاويد ، شايد منتظر عكس العمل خاصي از جانب او بود .زماني كه او را خسته و درمانده يافت به گمان اينكه به مقصود رسيده است، لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطوري مي تونم تو رو فراموش كنم وقتي لحظه به لحظه، لحظات تنهاييم رو به عشق رسيدن به تو مي گذرونم و هرجاي اين ساختمون كه قدم مي ذارم، اثري از تو مي بينم؟ نگاه كن تك تك اين عكسها روزي با اشكهاي من خيس شده ، همه اين عكسها براي من يه عشق تازه‌اس و با اونها زندگي ميكنم پس چطور مي تونم از تو به راحتي بگذرم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد درست در مقابل رزا ايستاد و چشمهاي ملتمسش را به صورت او دوخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه تنهام نذار كه تحمل دوري برام سخته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا صورتش را در ميان دستهايش فشرد . سخنان دردآور رايكا برايش خيلي گران آمده بود و نيشتري عميق به قلبش فرو ميكرد .نه، او تحمل نداشت ، او نمي توانست كلمات عاشقانه و نجواهاي ديوانه كننده مرد روياهايش را بشنود و دم بر نياورد . واي نه! ديگر تحمل آن نگاههاي ويران كننده را نداشت . او نمي توانست بيش از اين بايستد و مدام عكسهاي عسل را در كنار معشوقش ببيند و دم بر نياورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش بر روي يكي از عكسها ثابت ماند، رايكا با دست راست ، صورت عسل را به خود چسبانده بود و همه خوشبختي و عشق عالم در چشمهايش نشسته بود .نه ديگر نمي توانست وجود آن عكس را تحمل كند .تحمل رقيب هرچند كه فرسنگها از او دور بود، اما برايش محال بنظر مي رسيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسمت در برگشت ، قصد گريز داشت ، بايد مي رفت . ديگر اين عمارت جاي او نبود. قلب رايكا خيلي پيش‌تر از اينها به تسخير زن ديگري در آمده بود .پس تلاش ، بيهوده بود .شايد اگر پدرش هم اين اتاق را مي ديد از ادامه اين راه مايوس و منصرف مي شد .او بايد مي گريخت در غير اينصورت در اين بازي نابرابر ، نابودي فقط و فقط از آن او بود .بسرعت بسمت در رفت و دستگيره را گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عسل بازم داري مي ري؟ بازم ميخواي تنهام بذاري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پشت سرش نگاه كرد؛ نگاه خسته رايكا وجودش را به‌ آتش كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نميخوام عسل باشم، من از اون بدم مي ياد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد صداي هق هق گريه‌اش فضاي اتاق را پر كرد و بلافاصله بسمت سالن دويد . روناك گوشه سالن روي كاناپه خزيده بود و خانم و آقاي بهنود هم در كنار در ايستاده بودند، چشمهاي هر دوي آنها مرطوب بود. رزا كه ديگر تحمل آنهمه تحقير را نداشت ، نگاهش را از چشمهاي آنها دزديد و از كنارشان گذشت روناك هم از روي كاناپه برخاست و او را همراهي كرد . در طول راه هر دو سكوت كرده و بهم اجازه دادن افكار بهم ريخته خود را انسجام بخشند .وقتي از ساختمان خارج شدند بار ديگر به پشت سر نگاه كرد. برخلاف گذشته ديگر اين ساختمان برايش سراسر زيبايي نبود، بلكه به قلعه‌اي مخوف و افسون شده مي مانست .ديگر دوست نداشت عروس اين عمارت باشد .از خودش و از غرور له شده‌اش هم بيزار بود . با گامهايي نامطمئن بسمت اتومبيل رفت و در آن را باز كرد .بعد از لحظه اي تامل روي صندلي نشست اما بدون آنكه خودش بخواهد باز هم چشمهايش به ساختمان خيره بود . رايكا اكنون اسير دستهاي قدرتمند جادوگري قهار شده بود كه با خواندن وردي، همه هستي او را به مالكيت خود درآورده بود و عمر او را به تباهي مي كشاند .چشمهايش را بست و صورتش را در ميان دستهايش فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نمي تونم توي اين نبرد نابرابر پيروز بشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما همه چيز بستگي به خواسته تو داره، رايكا محتاج يه تلنگره كه بياد بياره كي بوده و اين تلنگر رو فقط تو مي توني به اون بزني![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اون اصلا به من فكر نمي كنه .اون حتي منو نمي شناسه ! پس حضور من....... اون بارها سعي كرده واقعيت رو در مقابل چشم من برهنه كنه اما من كور بودم، كور عشق اون! همينطور كه اونم الان كوره، كور عشق بي سرانجام عسل! چشمهاش هميشه برام غريبه بود اما من باز هم با تمام بيگانه گي، طوسي چشمهاش رو دوست داشتم و در تمام اين مدت فقط و فقط به آرزوي يه لبخند....اما همه چيز مثل يه كابوس تموم شد و من امروز مي بينم مردي كه تمام بند بند وجودم به اسارت عشق اون در اومده براي يه عشق ديگه عزاداري مي كنه. تو بگو روناك من چطور مي تونم تحمل كنم؟ چطور مي تونم ببينم اما تظاهر به نديدن كنم؟ تو چشمهاي اونو امشب ديدي ؟ من ميخوام مالك اون نگاه باشم .تو متوجه نگاهش شدي؟ اون هيچ وقت منو اينطور نگاه نكرده بود، اما امشب........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشك روي صورتش خط كشيد اما او با سماجت با پشت دست اشك را از روي صورتش زدود و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عاشق اون نگاهم و براي داشتن اون حتي...... حتي......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي هق هق گريه اش بلند شد .روناك دست او را از روي صورتش برداشت و در ميان انگشتان كشيده اش فشرد و سعي كرد آرامش كند .اما دل غمگين رزا خيال آرام شدن نداشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيز دلم تو خيلي چيزها رو نمي دوني، رايكا قصد آزار تو رو نداره، بلكه..... اون واقعا تو رو نمي شناسه .دكتر اصطلاحات خاصي رو بكار مي برد كه من توي ذهنم نيست ، به زبون ساده اون دچار فراموشيهاي زودگذري شده، اون بعد از تصادف، يكي دو بار ديگه هم به اين حال و روز افتاده، حتي يك روز منو بجاي عسل مي ديد .اينو مي توني باور كني؟ البته دكترش گفته اين حالت زياد طول نمي كشه و با گذشت مدت زمان كوتاهي حالش بهتر ميشه . شايد الان كه بريم بالا حواسش برگشته باشه ، شايد هم فردا صبح ، بهر حال اين حالتها چند ساعت بيشتر طول نمي كشه و بعد هم اصلا بياد نمي ياره كه توي اون چند ساعت چي گذشته، اين مشكل موقتيه ولي مشكلي كه هم دكتر رو و هم ما رو نگران كرده اينه كه رايكا دچار يه فراموشي خاص شده! نه از اون فراموشيهايي كه غالبا ديده و شنيده ايم، اين مشكل رايكا با همه فراموشيها فرق داره و بخاطر همين بيشتر پدر و مادر رو نگرون كرده، اون فقط خاطره خاصي از زندگيش رو بياد مي ياره.... در اصل..... در اصل فقط خاطراتي رو كه دوست داره بياد داشته باشه در يه زمان خاص، و بعد از اون هيچي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد محكمتر دست او را فشرد و زير لب زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون اصلا تو رو بياد نمي ياره، يعني خاطرات اون تا قبل از آشنايي با تو متوقف شده، درست تا زماني كه دوست داره بهشون فكر كنه! من خيلي متاسفم اما از همه چيز سخت‌تر سكوت ماست .آخه دكترش معتقده كه نبايد بطور ناگهاني و يكدفعه همه چيز رو بهش بگيم چون ممكنه دچار روان پريشي يا شايد هم جنون مطلق بشه .همه چيز رو بايد به دست زمان سپرد ، تا اون خودش بخواد باور كنه كه زندگي بدون عسل هم زندگيه و بخواد همه چيز رو آروم آروم بياد بياره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ناليد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سخته، خيلي سخته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهاي نگرانش را به خواهر شوهرش دوخت .روناك شرمنده سر به زير انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم كه تحمل اين شرايط از عهده همه ما خارجه ، شايد اگه منم جاي تو بودم توان موندن نداشتم....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما رايكا براي من .......... روناك كمكم كن .من نمي تونم فكر كنم، اصلا ذهنم كار نمي كنه .مي ترسم ، خيلي مي ترسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك باز هم انگشتان دست او را فشرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئم مثل هميشه بهترين تصميم رو مي گيري .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پنجره اتاق رايكا نگاه كرد، او پشت پنجره ايستاده و به باغ خيره شده بود . دل رزا باز هم لرزيد .نه، هنوز حتي ذره اي از عشقي كه در درون زبانه مي كشيد كاسته نشده بود. بايد به نزد همسرش باز مي گشت و براي كمك به او هر نقشي را كه او مي خواست برايش بازي ميكرد![/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نهم

فصل نهم

فصل نهم :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]اشعه هاي نور خورشيد با سماجت از لاي پرده ، خود را به داخل اتاق مي كشيدند .رزا بي حوصله چشمهايش را باز كرد و به اطراف نگريست .هنوز در عمارت بزرگ آقاي بهنود بود. لحظه اي اتفاقهاي ديشب چون فيلمي از جلوي ديدگانش گذشت و او بار ديگر به ياد آورد كه براي چه موضوعي آنجاست! بخاطر بي خوابي ديشب بسيار خسته بود اما براي انجام ماموريتش بايد هرچه زودتر بر مي خاست .بنا به تصميمي كه شب قبل گرفته بود بايد نقش يك پرستار دلسوز را ايفا ميكرد . به همين منظور، كش وقوسي به اندامش داد، از روي تخت برخاست ، بسمت پنجره رفت و پرده را كنار زد .نور خورشيد با خيالي آسوده در تمام اتاق پخش شد . خميازه اي كشيد و پنجره را باز كرد .باد ملايم و خنكي صورتش را نوازش داد وخستگي را از بدنش دور ساخت .بسرعت بسمت در رفت و آرام آن را گشود و سركي به بيرون كشيد؛ همه جا در سكوت مرگ آوري غرق بود. بار ديگر به داخل اتاق بازگشت و خود را به حمام رساند . يك دوش آب سرد مي توانست حالش را جا بياورد و خستگي و رخوت را از او دور سازد. دوش گرفتنش چند دقيقه بيشتر طول نكشيد .لباس مناسبي به تن كرد و از اتاق خارج شد .در اتاق كار رايكا هنوز باز بود .نظري به داخل اتاق انداخت؛ اما كسي آنجا نبود .بسوي اتاق خواب او رفت و بي صدا در را گشود و سرش را داخل اتاق كرد ، اما آنجا هم نبود .نگاه غمگينش را به سمت اتاقي كه ديشب ديده بود چرخاند و به ناگاه بغضي در گلويش نشست .رايكا شب را تا صبح در آن اتاق گذرانده بود و او ...... فكر و خيال فايده اي نداشت و فقط او را از پا در مي آورد .پس بايد اين افكار عذاب دهنده را از خود دور مي ساخت .او با خود عهد بسته بود به رايكا كمك كند حتي به قيمت از دست دادن احساس و قلبش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر سرعت گامهايش افزود و جلوي در رفت ، از ساختمان خارج شد و از بالاي پله ها به طبقه پائين نگاه كرد؛ آنجا هم مثل طبقه بالا سوت وكور بود .آرام از پله ها پائين رفت ويكراست بسمت سالن غذاخوري حركت كرد.همه اعضاي خانواده آنجا حضور داشتند و با مشاهده او در كنار در سالن لبخندي بر لب راندند اما در نگاه همه آنها هاله اي از غم نشسته بود كه از چشمهاي تيز بين او هم دور نماند .صداي سلامش گويا از فرسنگها دورتر به گوش مي رسيد .فتاح خان همراه با لبخند از پشت ميز بلند شد و بسمت او آمد: - سلام عروس قشنگم، لزومي نداشت به اين زودي از خواب بيدار بشي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم ، اما ديگه بايد به سحرخيزي عادت كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند مهربان خانم بهنود آرامش را به دلش هديه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيز دلم تو نبايد به خودت زياد سخت بگيري، همين كه الان اينجايي ازت يك دنيا ممنونم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ديشب به روناك هم گفتم؛ من بخاطر دلم اينجام پس هيچ منتي بر كسي ندارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با اين حال ما هميشه مديون اين گذشت تو هستيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندي كم رنگ بر لبهاي بي رنگ او نشست و با صدايي آرام پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنظر شما رايكا بيدار شده؟ دلم ميخواد امروز خودم براش صبحانه ببرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر بدي نيست.بهر حال اينطور شايد راحت‌تر بتونه........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ادامه سخن خانم بهنود در سكوتي سنگين خفه شد .آقاي بهنود كه غم صداي همسرش را درك كرده بود براي از بين بردن آن فضاي غم انگيز ميان جمع با صداي بلند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم تو بشين صبحانه ات رو بخور، من خودم به بهجت خانم مي گم سيني صبحانه رايكا رو آماده كنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد بلافاصله از در سالن خارج شد. روناك بسختي بغضش را فرو داد وچشمهاي زيبا و غمگينش را به صورت جذاب او دوخت و لبخند شيريني تحويلش داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امروز قراره خاله پري اينا بيان اينجا .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه علت خشنودي او را بخوبي مي فهميد لبخندي بر لب راند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي عاليه!دانيال دوست خوبي براي رايكاست ، شايد از ديدنش خوشحال بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما همينطوره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همان لحظه بار ديگر فتاح خان وارد شد و در حاليكه پشت ميز مي نشست رو به دخترها كرد وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره رايكا زودتر به محل كارش برگرده چون زياد موندن توي خونه بيشتر افسرده‌اش مي كنه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه پسرم حالش خوب نيست ، ممكنه نتونه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم. اين چه حرفيه كه مي زني؟ من خودم با دكترش صحبت كردم .حال جسمي اون خيلي خوب شده ، فقط مشكل اينجاست كه اون فقط از گذشته خاطرات خاصي رو بياد داره و ما بايد بهش كمك كنيم تا از اون خاطرات دست بكشه و به زندگي آينده نگاهي دوباره بندازه و به قول دكترش اينكار ميسر نميشه مگر اينكه همه ما تلاش كنيم اونو به زندگي عادي برگردونيم ، خونه نشيني اونو بيشتر توي خاطرات گذشته غرق مي كنه و اين اصلا صلاح نيست ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي ضربه‌اي كه به در خورد سخن آقاي بهنود را قطع كرد . در آرام باز شد و صداي بهجت خانم در سالن پيچيد: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا، صبحانه آقا رايكا آماده است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا برخاست ، آقاي بهنود دستش را روي دست او قرار داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بشين دخترم ، صبحانه‌ات رو بخور بعد برو .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اگه اجازه بدين اول صبحانه اونو مي برم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم ، اينطور راحت‌ترم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان سكوت كرد و سرش را بعلامت رضايت تكان داد .رزا سيني را از روي دست بهجت خانم برداشت و از سالن خارج شد و بسرعت راه‌ پله ها را در پيش گرفت و به طبقه بالا رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صبحانه را به اتاقش برد و روبروي آئينه ايستاد؛ بايد مبارزه سختي را آغاز ميكرد .آري بايد در اين مبارزه پيروز مي شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستي به پوست صورتش كشيد و لحظه اي بعد لبخندي كمرنگ روي لبش نقش بست .بلافاصله لوازم آرايشش را از داخل كيفش روي ميز ريخت و با حوصله آرايش كرد، موهايش را برس كشيد و روي شانه‌هايش ريخت و با خيال راحت بار ديگر به آئينه نگاه كرد . در آئينه چشمكي زد و براي خود شكلكي درآورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا ، تو بايد پيروز بشي! اينو فراموش نكن كه امروز يه مبارزه سخت شروع شده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد در را گشود؛ ظاهرا رايكا هنوز خواب بود. با گامهايي آرام بسوي اتاقش رفت .با آنكه از حضور رايكا در آن اتاق بسيار غمگين بود اما تمام سعي خود را كرد تا لبخندي هرچند محو بر لب براند .ضربه اي به در كوبيد اما صدايي نيامد ، بار ديگر ضربه اي كوبيد، اين بار صداي گرفته و دو رگه رايكا به گوشش خورد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرام در را گشود و نگاهش را به اطراف چرخاند .رايكا روي تخت به پشت خوابيده بود. سرفه اي كوتاه كرد تا او را متوجه حضور خود سازد .رايكا بلافاصله سرش را برگرداند و با مشاهده او در كنار در، دستش را دراز كرد و ملحفه را روي بدن برهنه خود كشيد و با لحني پوزش خواهانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفم ، فكر نمي كردم شما باشيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از رايكاي شب پيش هيچ خبري نبود وامروز با نگاهي متفاوت از ديروز، بسيار سرحال مي نمود. گويا اصلا اتفاقي نيفتاده .رزا به سختي آب دهانش را فرو داد و با لحني آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبحونه براتون آوردم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بذار روي ميز [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسوي ميز آنطرف اتاق رفت و سيني صبحانه را روي آن نهاد. رايكا نگاهش را روي صورت دختر جوان به گردش در آورد؛ چهره‌اش اصلا براي او آشنا نبود و خاطره اي را برايش زنده نميكرد .به همين خاطر وقتيكه رزا متوجه او شد، لبخندي كمرنگ بر لب راند و گفت: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميشه يه لحظه رو به ديوار بايستيد تا لباسم رو بپوشم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسختي بغضش را فرو داد و سرش را بطرف ديوار برگرداند . رايكا بسرعت پليور سفيد رنگش را از روي صندلي برداشت و به تن كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي تونم بپرسم اسمتون چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پشت سر نگاه كرد، رايكا لباسش را پوشيده واندام زيبايش را زير سفيدي لباس پنهان ساخته بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من..... رزا هستم؛ رزا سرمدي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما نوه بهجت خانم هستيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كمي برآشفت اما سعي كرد به خودش مسلط شود، بايد به تعهدي كه ديشب به خود داده بود عمل ميكرد، به همين خاطر گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، من پرستار شما هستم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پرستار؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، مگه ايرادي داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اما من مريض نيستم و نياز به پرستار ندارم . اوه بله، شايد پدرم گمان كرده با وجود يه هم صحبت زيبا و جوان مي تونم...... واي كه چه حماقتي! اين پدر در مورد من چي فكر ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه از سخنان او بسيار رنجيده بود چشمهايش را به كف اتاق دوخت .رايكا هم كه حسابي عصباني بنظر مي رسيد ، با لحني تند وگزنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم سرمدي! لطف كنيد به پدرم بگيد من هيچ نيازي به پرستار جوان ندارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه حسابي از لحن تند و كلمات گزنده رايكا عصبي شده بود، بسختي بر اعصاب خود مسلط شد و سعي كرد بسيار خونسرد و شمرده بگويد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما بهتره توي عوالم خودتون غرق باشيد .بيچاره پدرتون كه همه زندگيش رو گذاشته و...... [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطف شما در مسائل خانوادگي ما دخالت نكنيد .راستي نكنه شما روانشناسيد واومديد مشكلات روحي منو حل كنيد؟ نه، خانم جوان، من هيچ مشكلي ندارم وحالم انقدر خوبه كه همين امروز قصد دارم به محل كارم برگردم .من فقط يه تصادف جزيي داشتم ، همين وبس! و امروز هم كاملا خوبم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر طور كه مايليد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در ضمن وقتي برگشتم دوست ندارم ديگه شما رو اينجا ببينم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغض سنگيني به گلويش فشار آورد؛ بياد روزي افتاد كه با همين لحن بد از شركت اخراج شده بود .از خودش بدش آمد كه چطور دلباخته مرد مغروري چون او شده ، اما در ته چشمهاي رايكا حسي وجود داشت كه او را به ماندن و استقامت ترغيب ميكرد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اينجا ديگه شما رئيس من نيستيد كه با دستور شما از كار معلق بشم. امروز ديگه پدر شما بايد به من بگه كه برم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با حيرت به صورت جذاب دختر جوان نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما روي حرف من حرف مي زنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه كسي اين اجازه رو به شما داده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدرتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بسوي در رفت و در را گشود و رو به او گفت : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطف كنيد تنهام بذاريد ؛ من هيچ وقت از دخترهاي خودسر و زبون دراز خوشم نمي اومده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رزا در حال خروج از در ، با صداي نسبتا بلندي گفت : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبحانه‌تون رو كه خورديد مي يام سيني رو مي برم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا در را بشدت بهم كوبيد و روي تخت نشست .چشمهاي گيراي دختر جوان او را بياد روزهاي دوري مي انداخت، اما هرچه به ذهنش فشار آورد او را بياد نياورد . فقط مطمئن بود آن لحن تند وگزنده و در كنارش آن چشمهاي مهربان و آرام را جايي در كنار هم ديده و شنيده است . دستش را به پيشاني فشرد؛ سردرد بازهم بسراغش آمده بود .بار ديگر روي تخت خوابيد و به ديورا خيره شد .عسل به او مي خنديد . چقدر خسته و دلتنگ بود! باز هم ياد وخاطره عسل به دلش چنگ انداخت . او بايد عسل را مي يافت و به هر قيمتي بود به عقد خود در مي آورد .نه ، ديگر به پدرش اجازه نمي داد كه ........ پس چرا از عسل خبري نبود؟ دلشوره به دلش چنگ انداخت .بايد بسراغش مي رفت .بياد آورد در آن هفته بخاطر مخالفتهاي پدر مشاجره شديدي داشتند . از روي تاسف سري جنباند و زير لب زمزمه كرد: (( مي رم بهش مي گم همه چيز رو فراموش كنه و آخر اين هفته خودش رو براي عقد آماده كنه!)) [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اين اميد باز هم به عكسهاي عسل لبخند زد .هنوز غرق در افكارش بود كه باز هم ضربه اي به در خورد؛ چشمهايش را از روي عكس عسل برداشت و به در نگاه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار ديگر در باز شد و او با اندام ظريف ودخترانه رزا روبرو گرديد و با لحني جدي كه در چند ماه گذشته به آن عادت كرده بود پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ، ديگه چكار داريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبحانه‌تون رو ميل كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير، اشتها نداشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اينطور كه نميشه، شما بايد.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم با من بحث نكنيد ، من اصلا ميل ندارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما شما.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر نمي كنم لازم به تذكر باشه كه من نياز به پرستار ندارم! لطفا اداي پرستارهاي دلسوز رو براي من در نياريد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسرعت در را بست و همان جا پشت در ايستاد واشك صورتش را از روي گونه‌هايش زدود . اما بايد آرام آرام به اين شرايط عادت ميكرد، به همين دليل به سالن رفت و روي مبل نشست و به در اتاق رايكا خيره شد . دلش نميخواست به طبقه پائين برود و اعلام كند كه شكست خورده ومورد توهين و تحقير او قرار گرفته. نه، اجازه نمي داد غرورش پيش همه خرد شود . به قول معروف ، صورتش را با سيلي سرخ نگه مي داشت .هنوز در افكارش غرق بود كه در اتاق باز شد و رايكا بدون آنكه به داخل سالن بنگرد، با كت و شلواري كرم رنگ و كيف سامسونت قهوه اي رنگش از اتاق خارج شد .اثري از باند روي سرش نبود ، فقط بالاي ابرويش چسب كوچكي به چشم ميخورد ، به اندام ورزيده و زيباي او در آن كت و شلوار نگاه كرد و زيبايي افسانه‌اي او را ستود .رايكا با ابروهايي درهم گره خورده روبرويش ايستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما اينجا چكار مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منتظر بودم شما بريد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ اصلا شما چرا بايد اينجا بمونيد ؟ پدرم بايد در مورد حضور شما بيشتر به من توضيح بده ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسرعت از روي مبل برخاست و روبروي او ايستاد و مستقيم به چشمهايش نگريست .دلش نميخواست خانواده بهنود متوجه اين موضوع دردناك شوند كه رايكا حتي او را بعنوان پرستار هم در كنار خود نمي پذيرد.نه، اين ديگر خيلي دردناك بود! به همين خاطر لحنش را كمي آرامتر كرد و در چشمهايش او خيره شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببينيد آقاي بهنود! به نفع هر دوي ماست كه هر اتفاقي توي اين طبقه مي افته بين خودمون بمونه ، من از برخوردي كه بينمون پيش اومد چيزي نگفتم، چون به اين كار احتياج دارم و به هيچ قيمتي قصد ندارم اونو از دست بدم ، شما هم بهتره چيزي نگيد به اين خاطر كه لااقل پدرتون فكر كنه به اهدافش نزديك شده ووقتي آرامش بين ما رو ديد ديگه سعي نكنه به فكر روش تازه‌تري بيفته تا بتونه شما رو قانع كنه كه ديگه به......... به.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اينكه اسم عسل را به زبان بياورد دلش به درد مي آمد، به همين خاطر زبانش را روي لب تبدارش كشيد وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به اون دختر فكر نكنيد و شما مي تونيد با آرامش خيال......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهاي رزا را هاله اي از اشك پوشاند و رايكا كه متوجه غم چشمهاي او شده بود، سرش را به زير انداخت وگفت: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس توي كار هم دخالت نمي كنيم؛ قبول؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بسمت در رفت اما بار ديگر به پشت سر نگاه كرد .رزا هنوز همانجا ايستاده بود و سر به زير داشت . او باز هم به چشمهاي غمزده دخترك انديشيد و سعي كرد بياد بياورد كه او را كجا ديده! اما تلاشش بيهوده بود، به همين خاطر بسمت در رفت كه باز هم صداي آرام رزا او را سرجايش ميخكوب كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ناهار خونه نمي آييد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس لطف كنيد شب زودتر برگرديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به پشت سر نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شب مهمان داريم؛ خاله خانمتون به همراه خانواده‌شون تشريف مي يارن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سري جنباند و به راه خود ادامه داد . اما باز هم به پشت سر و به او نگاه كرد و پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما بايد اينجا بمونيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، از امروز من و شما هم خونه هم هستيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم حضور شما باعث بهم خوردن آرامش من نشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من همه تلاشم رو مي كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شب ها كجا مي خوابيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتاق كناري اتاق كار شما رو براي من آماده كردن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سرش را تكان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ....... فقط اميدوارم به عهدتون وفادار بمونيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد بدون آنكه منتظر جوابي از سوي او باشد از در سالن خارج شد. رزا بار ديگر بر روي مبل خزيد و زانوهايش را در آغوش كشيد، دلش گرفته بود ، اين آغاز همان زندگي مشتركي نبود كه يك روز آرزويش را داشت، اما با اين حال لبخندي هرچند بي رنگ بر لب راند .از امروز مي توانست در كنار محبوبش بماند ، صداي نفسهايش را از فاصله‌اي به اندازه يك اتاق بشنود وچشمهايش را.......آه كه او فقط بخاطر آن چشمها و آن نگاه، اينهمه سختي را به جان خريده بود و آرزوي محال تصاحب هميشگي او، او را وادار ساخته بود كه به آنجا بيايد و نقش پرستار را براي محبوبش بازي كند و به همين قانع باشد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم نگاهش به آن در نفرين شده افتاد. مي دانست حضور رايكا در آن اتاق، روزهاي بدي را برايش رقم مي زند، اما چاره اي نبود. با آنكه آن اتاق بين او و رايكا فاصله مي انداخت، اما او بايد سكوت ميكرد و اجازه مي داد روزي خود او از آن اتاق دل بكند و بخواهد او را مهمان قلبش كند .پس تا آن روز بايد صبر ميكرد ، صبر ميكرد و صبر ميكرد.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]از روي مبل برخاست و آرام دستگيره در را پائين كشيد و با ترديد به داخل اتاق نگريست .بعد گامي به داخل گذاشت و به ديوار كاغذ ديواري شده از عكسهاي عسل نگاه كرد .چقدر دلش ميخواست ذره‌اي از محبتي كه نثار عسل مي شد به او تقديم مي شد! اما افسوس، عشق عسل مجالي براي رايكا باقي نگذاشته بود. به تخت رايكا تزديك شد ، خم شد و دستي روي ملحفه گل بهي رنگ كشيد و بعد بالشي را كه رايكا سر بر آن گذاشته بود، برداشت و به سينه فشرد .اشك بي محابا از چشمهايش پائين چكيد .صداي قلبش چه نزديك به گوش مي رسيد! بالش را محكم تر به سينه فشرد و اشك ريخت و گونه هاي خيسش را روي آن كشيد .بوي ادوكلن رايكا مشامش را عطرآگين كرد. چند بار پي در پي نفس عميقي كشيد و با ولع بوي بدن او را بلعيد .ديگر تاب مقاومت نداشت، او آنقدر عاشق و دلباخته آن مرد شده بود كه نمي توانست در برابر نگاههاي تمسخرآميز عسل كه هميشه وهميشه لبخند پيروزمندانه اي بر لب داشت، مقاومت كند. از روي تخت برخاست و با حرص تمام، بسمت ديوار خيز برداشت و عكسهاي عسل را پي در پي كند و به كف اتاق پرت كرد .نه،او اجازه نميداد كه اين زن فريبكار با زندگي‌اش بازي كند. ديوانه وار عكسها را از روي ديوار كند و به روي زمين ريخت، لحظه اي بد خسته و غمگين خود را روي تخت انداخت و صداي هق هق گريه اش را در تار و پود بالش خفه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد از ساعتي خسته و درمانده روي تخت نشست و به اتاق درهم ريخته نگاه كرد؛ در اولين روز حضورش اشتباه جبران ناپذيري را مرتكب شده بود. او از همين ابتدا به حريم خصوصي رايكا دست درازي كرده بود و امشب اگر او مي آمد ، شايد با اين اوضاع، حال او وخيم تر مي شد! چه اشتباه وحشتناكي! بايد همه چيز را مثل روز اول ميكرد و نمي گذاشت رايكا متوجه تغييري در اتاقش شود. به همين علت بلند شد و بسرعت به اتاق كار رايكا رفت، يكي يكي كشوها را گشت تا چسب را پيدا كرد اما در كنارش نوار كاستي بود كه روي برچسب آن با خط زيبايي نوشته شده بود: (( تقديم به شيرين‌ترين عسل زندگي ام))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهاي لرزانش را دراز كرد و نوار كاست را برداشت، بايد آن را گوش مي داد .باز هم قلبش به تپش افتاده بود .نفسش را از سينه بيرون داد و سعي كرد برخود مسلط شود .بعد مستقيم به اتاق رايكا رفت، عكسها هنوز وسط اتاق پخش بودند .دست دراز كرد و بي رغبت عكسها را برداشت ، بار ديگر به صورت شاد رايكا نگاه كرد، يعني روزي اين لبخند با حضور او هم روي لبهاي رايكا مي نشست؟ آهي از ته دل كشيد و اشك گوشه چشمش را زدود .سعي كرد ديگر به عكسها نگاه نكند و با سرعت همه را سرجايشان چسباند . خيلي دلش ميخواست زودتر نوار را گوش دهد تا از مضمون آن آگاه شود .بلافاصله بعد از چسباندن عكسها، اتاق را مرتب كرد و از آنجا خارج شد .بعد سري هم به اتاق خواب رايكا زد، بايد همه جا تميز ميكرد، اتاق مثل هميشه مرتب وتميز بود .نگاهش را در سراسر اتاق به گردش در آورد و سپس روي صندلي كنار تخت متوقف شد .لباس سفيدي كه صبح رايكا به تن داشت روي صندلي افتاده بود .بسمت صندلي رفت و لباس را زير انگشتهاي ظريفش لمس كرد .نرمي لباس او را در خلسه فرو برد .لباس را برداشت و به بيني اش نزديك كرد .بوي ادوكلن هميشگي رايكا را مي داد .لباس را محكم به سينه اش فشرد و از اتاق خارج شد . بايد اين لباس را براي خود نگه مي داشت تا هر وقت اراده ميكرد بوي تن او را استشمام كند و حس در كنار او بودن در تمام رگهايش جاري شود . بسرعت وارد اتاقش شد و نوار كاست را داخل ضبط گذاشت و صدايش را بلند كرد. آهنگ ملايم و آشنايي در گوشش پيچيد ، چشمهايش را برهم گذاشت و روي تخت نشست .زانوهايش را در آغوش كشيد و لباس او را به سينه فشرد .آهنگ آنقدر آشنا بود كه گويا سالها با آن زندگي كرده بود. بعد صداي خواننده او را به خلسه اي باور نكردني فرو برد. گويا از زمين فاصله گرفته و در آسمان آبي به پرواز در آمده بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]بـيا پرواز كنـيم كنـار هم بيا پرواز كنيم تو باغ هم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بـيـا بـاشـيم مـال هـم بـيـا بـاشـيـم مـال هم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اگه همخونه ميخواي مـن اگـه ديوونه ميخواي من [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گـل عـاشق گـل عـاشـق اگـه گلخونه ميخواي من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بـيـا بـاشـيـم مـال هـم بـيـا بـاشـيـم مـال هـم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كاشكي‌چشمات‌مال‌من بود تـو سـرت خـيال من بود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مـثـل مـن كــه آرزومــي آرزوت وصـال مـن بـود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كـاشـكـي دسـتـامـونـو زنجير مي بستيم ما بهم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هـمـه جـا داد مـي زديم عـاشـقـيـم عـاشق هم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اگه همخونه ميخواي مـن اگـه ديوونه ميخواي من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بـيـا بـاشـيـم مـال هـم بـيـا بـاشـيـم مـال هـم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار ديگر صداي هق هق گريه‌اش بلند شد و با صداي گرفته اي ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]((چقدر سخته خدايا! چرا بايد حرفهايي رو كه من توي روياهام به اون مي زنم اون توي گوش كس ديگه‌اي زمزمه كنه؟ خدايا اونو دوست دارم، كمكم كن، نمي تونم طاقت بيارم كه اون يه دلبر ديگه يه جاي ديگه داشته باشم و براش بسوزه وگريه كنه و من توي ظلمت اتاقم فرياد بزنم ))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كاشكي‌چشمات‌مال‌من بود تـو سـرت خـيال من بود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مـثـل مـن كــه آرزومــي آرزوت وصـال مـن بـود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]((خدايا كمكم كن ، من توانايي تحمل ندارم. اين آهنگ متعلق به منه........خدايا، دلم گرفته وقتي توي فكر اونم ديگه هيچ چيز رو درك نمي كنم .مدتهاست كه ديگه بارون برام زيبايي گذشته رو نداره ، حتي سكوت وسكون شب هم بهم آرامش نمي ده، پنجره ها رو غبار گرفته و نسيم ديگه نوازشگر نيست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه اي كه به در خورد از خواب بيدارش كرد. چشمهايش را به زحمت باز كرد .هنوز روز بود اما از خستگي ساعتي قبل خبري نبود.سرش را از روي بالش برداشت ، لباس رايكا هنوز در ميان آغوشش بود ، بسرعت آن را زير بالش پنهان ساخت و با سرفه اي آرام، صدايش را صاف كرد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در باز شد و قامت ظريف و باريك روناك از پشت در نمايان شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت خوبه رزا جون؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله عزيزم، بيا تو [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديدم پائين نيومدي نگران شدم .بيشتر از دو سه ساعته كه رايكا رفته اما تو هنوز اينجايي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهايش را كمي تنگ كرد و به ساعت روي ديوار نگريست .روناك درست مي گفت ، نزديك ظهر بود . دستهايش را در هم گره كرد و به زحمت لب گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خسته بودم ، خوابم برد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب ديشب خوب نخوابيدي ، نمي دوني چرا رايكا امروز تصميم گرفت بره شركت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا شانه هايش را بالا انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اما يه حسي بهم ميگه قصد داشته به ديدن عسل بره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل كه ديگه ايران نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم، ولي انگار اون فراموش كرده، همه اش فكر ميكنه كه عسل منتظرشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ناراحت نباش ، بالاخره همه چيز درست ميشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش به حالت، هميشه به اين روحيه‌ات حسرت وغبطه ميخورم، من هيچوقت نتونستم تا اين حد عاشق باشم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما تو دانيال رو دوست داري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي فكر نمي كنم اگه توي همچين موقعيتي قرار مي گرفتم باز هم كار تو رو ميكردم .من مطمئنم اونو تنها مي ذاشتم و مي رفتم . اما تو موندي و داري مقاومت ميكني .گاهي اوقات فكر ميكنم شايد من به اندازه تو عاشق نيستم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا يه مرد استثناييه كه هر دختري رو واله و شيدا ميكنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل رو شيدا نكرد.عسل فقط شيقته ثروت و موقعيت اون بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با تاسف سرش را تكان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شايد اون هيچوقت به اندازه من رايكا رو نشناخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دوني معني اسم رايكا چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا زمزمه وار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني پسر معشوق و محبوب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ، اما حيف كه اين پسر معشوق ومحبوب خيلي زود دل باخت! اي كاش اون روز هيچ وقت به اون مهموني نرفته بوديم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه حالا كنجكاو شده بود، صاف روي تخت نشست وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كدوم مهموني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دو سال پيش توسط دختر عمه ام به يه مهموني دعوت شديم.مهموني دوست شكيلا دخترعمه‌ام بود، من و رايكا هم رفتيم .عسل هم توي اون مهموني بود .ظاهرا يكي از دوستهاي صميمي ميزبان بود.تازه طلاقش رو گرفته بود .همون روز متوجه شدم كه اون خيلي دور و بر رايكا مي چرخه اما از اونجايي كه رايكا توجهي بهش نداشت منم مطمئن شدم كه اين مار خوش خط وخال و زيبا راه به جايي نمي بره .اما انگار قضيه به همين جا ختم نشد و اينطور كه رايكا مي گفت فرداي مهموني ، عسل به شركت مي ره و بعد از اون، خانم ذره ذره پاي خودش رو به زندگي رايكاي بيچاره باز مي كنه، ما خيلي دير فهميديم ، وقتي كه كار از كار گذشته و رايكا دلباخته اون شده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سكوت كرده و به دور و بر نگاه ميكرد .روناك كه او را در فكر ديد بار ديگر لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امروز كه ديگه ناراحتت نكرد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو نگران نباش .من مي تونم از خودم دفاع كنم .در ضمن هرچه از دوست رسد نيكوست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دوني وقتي دانيال فهميد تو اومدي اينجا و قرار شد پيش ما بموني چي گفت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفت خوش به حال رايكا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا لبخند نمكيني بر لب راند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش به حال اون كه دختر ماهي مثل تو دوستش داره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من اصلا فداكار نيستم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بارها گفتم كه فداكاري نمي كنم، من فقط حرف شنوي دلم هستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و براي اينكه موضوع را عوض كند پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي چرا دانيال و رايكا بعضي اوقات تو رو آسمان صدا مي كنند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك لبخند شيريني زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال اولين بار بهم گفت آسمان، مي گفت اين اسم خيلي بهم مي ياد .مي گفت روزي كه بدنيا اومدم و اون براي اولين بار منو ديده، پدرم منو رو به آسمون گرفته بوده و وقتي من مي خنديدم، قرص ماه كنار صورتم خودشو به نمايش گذاشته بود. ميگه از اون موقع هر وقت كه به آسمون نگاه مي كنه حس مي كنه من نزديك اونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راست ميگه ، دل تو هم مثل آسمون شيشه اي و صافه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك از روي صندلي برخاست و بسمت او رفت و بوسه اي برگونه نرمش نواخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو خيلي مهربوني ، خيلي ماه و دوست داشتني ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اينقدر مغرورم نكن. قرار نيست كه يكريز از من تعريف كني .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم، اما دست خودم نيست .وقتي تو رو با او دختره متكبر و مغرور مقايسه ميكنم بيشتر عاشقت مي شم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد ناگهان فرياد كشيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي واي! يادم رفت بگم مامان گفت زود بريم پائين ناهار آماده است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مزاحم نمي شم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي داري مي گي دختر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اينطور كه نميشه هر روز براي غذا مزاحم شما بشيم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو خدا اين حرف رو نزن .مامان ناراحت ميشه .در ضمن مامان كه زحمت پختن غذا رو نمي كشه .خدا پدر ومادر بهجت خانم رو بيامرزه كه همه كارها رو مي كنه ، وگرنه اينطور كه بابا ميگه حتي يه قاشق از غذايي رو كه مامان مي پزه نميشه خورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا لبخند شيريني بر لب راند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم اما ترجيح مي دم هرازگاهي خودم براي رايكا آشپزيز كنم.شايد اينطوري يه كم....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك سرش را تكان داد و هر دو سكوت كردند و به طبقه پائين رفتند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خيلي زود آسمان تاريك شد و شب از راه رسيد .همه چيز براي پذيرايي از مهمانان آماده بود و بوي خوش غذا فضاي آشپزخانه را پر كرده بود .رزا نظري به اطراف انداخت؛همه كارها آماده بود. خانم بهنود به او نزديك شد و دست او را در دست فشرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم نگران كارها نباش . همه چيز آماده است ، تو هم بهتره بري بالا آماده بشي. دلم ميخواد خواهرم پري بخاطر داشتن چنين عروسي به من غبطه بخوره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رزا لبخندي به صورت مادر شوهرش پاشيد و از پله ها بالا رفت .هنوز چند پله بيشتر بالا نرفته بود كه بار ديگر صداي شكوفه خانم به گوشش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا جون يه تماس هم با رايكا بگير و بگو زودتر بياد خونه .به خدا از دلشوره مردم اما فتاح گفته نبايد مرتب باهاش در تماس باشيم .مي گفت دكترش گفته بايد خيلي عادي و مثل گذشته رفتار كنيم، اما اونا نمي دونن كه توي دل يه مادر چي مي گذره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگران نباش مادر جون، رايكا از لحاظ جسمي كاملا سلامته،منم الان باهاش تماس مي گيرم تا خيالتون راحت بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود غمگين و گرفته بسمت سالن رفت و رزا بلافاصله پله ها را طي كرد و وارد ساختمان خود شد . مستقيم بسمت تلفن رفت، از صبح با خود در ستيز بود .دلش شور مي زد اما بنا به گفته پدر شوهرش همه بايد عادي رفتار مي كردند ، گويا اصلا اتفاقي نيفتاده است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گوشي تلفن را برداشت و بلافاصله شماره همراه او را گرفت . چند بوق، اما كسي جواب تلفن را نداد . بار ديگر شماره را گرفت و باز هم سكوت.دلش شور مي زد .بارها شماره را گرفت اما هرابر مايوس تر از قبل گوشي را سرجايش گذاشت .غمگين ونگران روي كاناپه خزيد و به تاريكي شب كه از پشت پنجره خود را به رخ مي كشيد خيره شد .تمام وجودش در وحشتي عميق فرو رفته بود. اگر دوباره رايكا تصادف كرده باشد چه؟ اگر اين بار.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدايي بغض دار ناليد:(( خدايا كمك كن، رايكا رو از خودت ميخوام!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه اي كه به در خورد، او را از افكارش جدا ساخت .بسرعت انگشتهاي ظريفش را روي گونه هاي مرطوبش كشيد و قطرات اشكش را خشك كرد .همانطور كه به در خيره بود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله بفرمائيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در به آرامي باز، قامت بلند روناك در آستانه آن ظاهر شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با درنا ودانيال اومديم بالا، آخه پائين حسابي حوصله مون سر رفته بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به زحمت لبخندي بر لب راند و از روي كاناپه برخاست ، روبروي كنسول بزرگي كه در سالن قرار داشت ايستاد و نظري به صورتش انداخت .همه چيز عادي بنظر مي رسيد ، به همين خاطر بار ديگر بسمت روناك برگشت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا تعارفشون نمي كني بيان تو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همان لحظه درنا ودانيال از در وارد شدند .درنا با گامهاي بلند خود را به او رساند و در آغوشش كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام رزا جون، حالت چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبم عزيزم، متشكرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال هم گامي به جلو برداشت و مثل هميشه با احترام سلام كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم حالتون خوب باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ، ممنونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم از اينكه خلوتتون رو بهم ريختيم از دستمون ناراحت نباشيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين چه فرمايشيه؟من از ديدنتون خوشحال شدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي از رايكا چهخبر؟ بازم قصد داره ما رو قال بذاره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار ديگر هاله اي از غم در صورت تكيده و زيباي دختر جوان نشست . دانيال كه متوجه سايه غم در چهره اش شده بود ، به او نزديكتر شد و درست روبرويش قرار گرفت و با اضطراب پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بعلامت نفي، سرش را تكان داد اما دانيال كه قانع نشده بود بار ديگر با سماجت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما شما بايد حقيقت رو بگيد ، خواهش ميكنم.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه ديگر استقامت خود را از دست داده بود آرام روي كاناپه افتاد و باز هم اشك ، صورتش را خيس كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دو ساعته دارم باهاش تماس مي گيرم اما تلفنش رو جواب نمي ده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رنگ از روي هر سه آنها پريد. روناك هم خود را روي مبل انداخت و اشك، راه صورتش را پيمود .دانيال انگشتش را روي بيني‌اش گذاشت و روبروي روناك قرار گرفت و با صداي آرامي گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يواشتر! مي دوني اگه خاله بفهمه باز هم رايكا جواب تلفنش رو نداده چه اتفاقي مي افته؟ اين بار ممكنه ديگه جون خاله به خطر بيفته. دفعه قبل هم خدا خيلي بهمون رحم كرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك نجوا گونه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بايد چكار كرد؟ تو رو خدا دانيال يه فكر بكن! فكر مي كني اون كجا رفته باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال مايوس و متفكر روي مبل نشست به موهايش چنگ انداخت و در فكر فرو رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم، من ديگه هيچي نمي دونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بايد بريم دنبالش .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه كجا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال سعي كرد افكار پراكنده خود را انسجام بخشد و با صداي زيري در جواب خواهرش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم، عقلم به جايي قد نمي ده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سكوت مرگباري همه جا را فرا گرفت .هيچ كدام حرفي نمي زدند و هر يك در افكار خود غرق بودند .اما ناگهان صداي اتومبيلي سكوت حاكم را شكست .رزا بسمت پنجره دويد؛ درست مي ديد ، اتومبيل سياه رنگ رايكا به داخل باغ پيچيد . نفس حبس شده در سينه اش را بيرون داد . همه بسمت پنجره دويدند، روناك با پشت دست، اشكهايش را پاك كرد و با صداي گرفته اي گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- داشتم از ترس مي مردم .خدا رو شكر ، انگار حالش خوبه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال نگاه غمگينش را به روناك دوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگاهش خيلي سنيگينه، فكر ميكنم اتفاقي افتاده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسمت پله ها دويد و بقيه هم بدنبال او روان شدند . در سالن آرام باز شد ، رزا به جسم فاقد روح او نگريست .صورت مردانه وخوش فرمش با آن لبهاي كوچك كه به سفيدي گرائيده بود و چشمهايي كه از غم فرياد مي زدند، او را از پاي در آورد. رايكا گويا اصلا زنده نبود، آرام گام برمي داشت و نگاهش انگار در مكان ديگري گم بود .هيچ كس و هيچ چيز را نمي ديد و غم وماتمي درد آلود در ته نگاهش خفته بود .رزا گامي به جلو برداشت اما نگاه عميق او، برجا ميخكوبش كرد . سكوت مرگباري همه جا را فرا گرفته بود و هيچ كس حرفي نمي زد .انگار حتي كسي نفس هم نمي كشيد! بالاخره دانيال سكوت را شكست و با گامي بلند خود را به رايكا رساند و سعي كرد لحن طنزآلودي به خود بگيرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه عجب ، ما بالاخره روي ماه شما رو زيارت كرديم! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما رايكا همانطور ساكت و صامت به روبرو خيره بود . صداي خانم بهنود انگار از فرسنگها دورتر به گوش مي رسيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقي افتاده پسرم؟ حالت خوب نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همهمه اي برخاست، آقاي بهنود هم نگران خود را به پسرش رساند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما رايكا همچنان در بهت به روبرو نگاه ميكرد .آقاي بهنود به سمت رزا نگاه كرد و صورت نگران دختر را از نظر گذراند .رزا كه معني نگاه او را درك كرده بود بسختي گامي به جلو برداشت و دست دراز كرد ، دستهاي تبدار او را در ميان دست گرفت، گرماي بدن او به بند بند وجود رزا رخنه كرد .صداي آقاي بهنود باز هم او را به خود آورد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم ، فكر مي كنم رايكا بيشتر از هرچيز به استراحت نياز داره .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي رزا نجوا گونه به گوش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله حتما .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد كمي به انگشتان مردانه رايكا فشار آورد . او با دختر جوان همگام شد و در كنار هم از پله ها بالا رفتند . صداي فتاح خان از دور به گوش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به گمانم باز رفته سراغ عسل، ووقتي ديده ازش خبري نيست دچار.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي فتاح خان در افكار در هم رزا گم شد .او مرد روياهايش را در كنار خود مي ديد كه دستهاي گرمش در ميان دستهاي او گره خورده، اما در اين تماس كوچكترين مهري نحفته لود .نه، اين دست چنان سرد به دست او گره خورده بود كه تمام غم عالم به يكباره چون بغضي سنگين بر گلويش نشست. او رايكا را مي ديد كه در عشق دختر ديگري مي سوخت و خاكستر مي شد و حتي نمي فهميد دختري در نزديكي او به فاصله يك قدم ايستاده كه واله و شيداي اوست و همچون پروانه‌اي به دور شعاع وجودش مي گردد و مي سوزد و خاكستر ميشود. اما دريغ از يك نگاه يا يك حس ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشك به چشمهاي خسته او رخنه كرد اما او با لجبازي مانع فرودش مي شد .نه، نبايد اجازه مي داد رايكا اشكهايش را ببيند .با هم وارد ساختمان شدند و رايكا يكراست بسمت اتاقش رفت . رزا بسرعت در را گشود و روكش تخت را صاف كرد اما رايكا بي توجه به حضور او روي صندلي كنار پنجره نشست و به سياهي شب خيره شد .لحظه‌اي همان جا ايستادو به تصوير درهم فشرده شده و غمگين او بر روي شيشه پنجره نگاه كرد .واي كه باز هم چشمهايش او را از پاي در آورد و مجبور به گريه‌اش كرد . او بايد مي گريخت وگرنه زير اين بار عظيم غم مي شكست .بسرعت از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست و سرش را به آن تكيه داد .قلبش ريز ريز شد و درهم شكست و اشك از چشمهايش سرازير شد .نيمساعتي همان جا نشست و اشك ريخت .بارها تصميم گرفت وارد اتاق شود و با او همدردي كند ، اما مگر مي شد؟ عشق او به عزاي عشق ديگري نشسته بود .پس او چگونه مي توانست دوام بياورد؟ اما بايد مي رفت ، نبايد او را در چنين لحظات بحراني تنها مي گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرام دستگيره در را فشرد و همان جا كنار در ايستاد و به شيشه پنجره خيره شد. صورتي به اين غمگيني در عمرش نديده بود .بارها با خود اعتراف كرده بود غم ، چهره رايكا را صد چندان زيباتر مي كند . بي اختيار گامي به جلو برداشت و خود را به او رساند و درست مقابلش روي زمين نشست ، به صورت مردانه اما نقاشي شده رايكا نگريست و در غم چشمهايش غرق شد . او هنوز به سياهي شب خيره بود و لبهاي بي رنگش همچنان خشك و بي رنگ به سكوتي مرگبار ادامه مي داد .بايد كاري ميكرد؛ بايد حرفي ميزد و او را از اين بحران خلاص ميكرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كاشكي مي تونستم كمكت كنم! كاشكي لااقل مي فهميدم توي دلت چي مي گذره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبهاي رايكا به آرامي از هم باز شد و با صدايي كه آهنگ طبيعي نداشت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عسل رفته؛ اون بي خبر رفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بله، بله اين كابوس رنگ حقيقت داشت.رايكا فقط وفقط بخاطر عسل به اين حال و روز افتاده بود. رزا نگاهش را به اطراف گرداند تا به قطرات اشك اجازه تجمع ندهد و در همان حال گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عسل مدتهاست كه رفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا لحظه اي مات ومبهوت نگاهش كرد .فضاي مغزش را مهي غليظ پوشانده بود كه خورشيد نگاهش را تاريك ميكرد .او به زحمت سعي كرد افكار پراكنده خود را جمع كند و در همان حال گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما از كجا مي دونيد؟ عسل كجا رفته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را به اطراف تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم ، اما فقط اينو مي تونم بفهمم كه عشق انقدر واقعي نيست كه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سخنش را قطع كرد و با لحني نيشدار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه كسي تا بحال عاشق نشده باشه نميتونه حرف دل عشاق رو بفهمه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سرش را به زير انداخت .رايكا چقدر ساده بود كه فكر ميكرد او تا بحال عاشق نشده! يعني حقيقتا رنگ نگاه او را نمي شناخت؟ يعني معني لرزش صدايش را نمي فهميد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار ديگر سر بلند كرد و به چشمهاي عميق رايكا خيره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني شما واقعا عاشق شديد؟ يعني بين شما وعسل اون عشق واقعي كه ازش حرف مي زنيد وجود داشته ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهاي رايكا به ناگاه باراني شد و رزا از حرف خود پشيمان شد .واي كه آن چشمها بالاخره روزي او را از پاي در مي آورند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا ناگهان از روي صندلي برخاست و چشمهاي خشمگينش را به صورت او دوخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پاشو برو بيرون، ميخوام تنها باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من نمي خواستم ناراحتتون كنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا از او ديده برگرفت و با صداي گرفته‌اي ناليد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خسته‌ام، خسته، اونقدر خسته‌ام كه دلم ميخواد از اين روزگار لعنتي دل ببرم و چشمم رو ببندم و ديگه هيچ وقت باز نكنم! اونقدر خسته‌ام كه دلم ميخواد فراموش كنم كي بودم وكي هستم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد بسوي عكسهاي چسبيده شده بر روي ديوار رفت و به سرعت آنها را كند و پاره پاره كرد و به روي زمين پاشيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از اين همه دربه دري خسته شده‌ام! از اينهمه...... دلم گرفته.......عسل، عسل چرا من........؟ چرا با من چنين كردي؟ چرا با من كه........ واي، نه دلم از آسمون گرفته ، چرا هر وقت دلتنگم اينطور سياه وتاريكه؟ چرا گريه نمي كنه كه من باهاش همراه بشم؟ چرا اشك نمي ريزه، چرا فرياد نمي زنه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشك تمام صورتش را پوشانده بود، روي دو زانو نشست .رزا بسمت او دويد و دستهايش را از روي زمين برداشت و در دست گرفت .رايكا صورت گريانش را بر روي شانه‌هاي نحيف او گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كمكم كن.من خسته‌ام........ دلم ميخواد ............كمكم كن، ديگه توان مقاومت ندارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا دست دراز كرد و قطرات اشك روي گونه او را زدود و با صداي آرامي گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من در كنارت هستم، هميشه وهميشه! هروقت كه نياز به يه گوش شنوا داشتي، يكي كه بتونه توي شرايط سخت در كنارت باشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا نگاهش را به اطراف گرداند .عكسهاي عسل ريز ريز شده بر كف اتاق پخش شده بود .با نااميدي ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چكار كردم؟من..... من عكسهاي اونو......نه باور نمي كنم .من دارم ديوونه مي شم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا از جا بلند شد و دستهاي داغ و تبدار رايكا را ميان انگشتانش فشرد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بلند شو استراحت كن ، خودم صبح عكسها رو دوباره سر جاشون مي چسبونم .تو الان فقط نياز به استراحت داري .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بدون هيچ مقاومتي بلند شد و روي تخت نشست و سرش را ميان دستهايش پنهان كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگاتيو عكسها رو داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مانند مجرمي كه ميخواهد سرپوشي بر خطاي خود نهد، آرام زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عقلم رو از دست دادم ، دارم ديوونه مي شم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقي نيفتاده، خودت رو اينقدر ملامت نكن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا دستش را از ميان موهايش بيرون كشيد و نگاه خسته‌اش را به او دوخت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور اينكه ديگه عسل رو نمي بينم غيرممكنه! مي دونم بدون اون طاقت نمي يارم، نه، نه، عسل براي من همه چيز بود ، همه زندگي‌ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كاش ميخوابيدي و يه كم استراحت ميكردي؛ توي اين شرايط يه خواب راحت خيلي مي تونه بهت كمك كنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با تاسف سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواب؟ از امروز ديگه خواب از چشمهاي من فراري ميشه.........مگه اين امكان داره كه من بدون اون با آرامش چشم روي هم بذارم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با تغير نگاهش كرد اما بسرعت چشم از او برگرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال بهتره لباست رو عوض كني و كمي استراحت كني .من مي رم برات يه شير كاكائوي گرم بيارم كه يه كم بهت آرامش بده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سكوت كرد، دستهايش را روي زانو گذاشت وكمي خود را جلو كشيد .رزا با تاسف سرش را تكان داد و اتاق را ترك كرد.بلافاصله به آَشپزخانه رفت ومقداري شير كاكائو داخل شير داغ كن ريخت و آن را داغ كرد، اما آنقدر ذهنش آشفته بود كه بدون دستگيره شير داغ كن را برداشت و دستش بشدت سوخت .جيغ خفيفي كشيد و شير داغ كن از دستش به زمين افتاد وشير كاكائو ريخت . خسته و درمانده روي صندلي وسط آشپزخانه نشست و به شيرهاي پخش شده بر سراميك آشپزخانه خيره شد .هيچ گاه فكر نميكرد آغاز زندگي مشتركش اين چنين دردآور باشد! از جا برخاست ، بايد بر اعصاب خود مسلط ميشد .خواه ناخواه دختر چشم آبي در زندگي او وجود داشت وانكار موجوديتش ممكن نبود .پس بايد با خود و با اعصاب درهم ريخته‌اش كنار مي آمد .رايكا به او و حمايتش نياز داشت .دستمالي برداشت و بسرعت كف آشپزخانه را تميز، و بار ديگر شير كاكائو داغ كرد. اين بار تمام حواسش را جمع كرد كه ديگر دچار اشتباهي نشود . بسرعت شيركاكائو را داخل ليواني ريخت و بسمت اتاق رايكا رفت .دلش براي ديدن دوباره او به تپش افتاده بود . آرام دستگيره در را پائين كشيد ووارد اتاق شد. رايكا با همان لباس روي تخت خوابيده وچشمهاي خسته‌اش را برهم گذاشته بود .با گامهايي آرام به او نزديك شد و ليوان را روي پاتختي كنار تخت گذاشت .همان جا ايستاد و به صورت رمدانه و زيباي او خيره شد . هر چه با خود كلنجار رفت دلش نيامد آرامش او را برهم بزند به همين خاطر قصد خروج از اتاق را داشت اما براي لحظه‌اي حس كرد بدن او در تبي وحشتناك ميسوزد .آرام خم شد و دست روي پيشاني‌اش گذاشت .حدسش درست بود، بسرعت از اتاق خارج شد و سطل آبي به همراه چند دستمال برداشت و بار ديگر به اتاق برگشت .دستمال را خيس كرد روي پيشاني داغ او قرار داد .در عرض چند ثانيه آب آن بخار شد و دستمال چون لحظاتي قبل خشك خشك گرديد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بارها اين كار را تكرار كرد بدون آنكه احساس خستگي كند .بيش از يكساعت گذشته بود كه صداي ضربه‌اي به در خورد و توجهش را جلب كرد. با صداي آرامي كه شك داشت شخص پشت در بشنود. زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرماييد داخل.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در باز شد و خانم بهنود و روناك وارد شدند .خانم بهنود چشمهاي نگرانش را به صورت بيمار پسرش دوخت و پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالش خيلي بده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فقط يه كم تب داره.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود با نگراني به تخت رايكا نزديك شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره ببريمش بيمارستان [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فكر ميكنم بهتره اجازه بديم بخوابه! من خودم مراقبش هستم .اون بيشتر از هر چيز به آرامش نياز داره .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود گوشه تخت نشست و دست ظريفش را روي گونه دختر جوان گذاشت وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه دخترم من نگران توام.تو به اينهمه مشكل عادت ندراي. مي ترسم خداي نكرده تو هم مريض بشي و.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگران من نباشيد، من مواظب خودم هستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك هم در ادامه صحبت مادر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما تو هم نياز به استراحت داري ، اينطور زود خسته مي شي و از پا در مي ياي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا لبخند سرد و بيرنگي به روي روناك زد و در جواب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همين كه به اين بهونه مي تونم ساعتي كنار تختش بشينم و به صورتش نگاه كنم برام كافيه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود اشكهاي روي گونه‌اش را زدود و دست دختر جوان را كشيد و او را در آغوش خود فرو برد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم تو يه فرشته مهربوني كه براي نجات ما اومدي! تو عزيزترين موجودي هستي كه توي عمرم ديدم، باور كن تو رو به اندازه رايكا و روناك خودم دوست دارم و آرزوي خوشبختي تو در حال حاضر تنها آرزوي منه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا هم اشكهاي روي گونه‌اش را زدود و خود را از آغوش او بيرون كشيد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اگه اينطوره ديگه نگران من نباشيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، هر طور مايلي.........خواهرم اينا هم ميخواستن بيان بالا اما من نذاشتم .گفتم شايد شرايط مناسب نباشه .اينطور كه پيداست اصلا هم شرايط مناسب نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد رو به دخترش كرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روناك جون تو هم ديگه اينجا نمون و زودتر بيا بريم پائين .مي ترسم رايكا از سر وصدا بيدار بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك هم با تكان دادن سر، موافقت خود را اعلام كرد .خانم بهنود دست رزا را به گرمي فشرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- موفق باشي دخترم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او هم لبخند بي رنگي بر لب راند و آنها از اتاق خارج شدند .بار ديگر در كنار تخت نشست ، دستمال روي پيشاني رايكا را برداشت و داخل سطل آب فرو كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زمان بسرعت سپري ميشد و خيلي زود سپيده‌دم از راه رسيد . اما او بدون احساس كسالت وخستگي مرتب به كار خودش ادامه مي داد .سحر از راه رسيده بود و آسمان رو به روشني مي رفت كه تب رايكا هم كمي پائين آمد . به صورت آرام رايكا در خواب لبخندي زد و سرش را گوشه تخت او گذاشت .آرامش آرام آرام وجود او را هم در بر مي گرفت وخواب ، چشمهايش را به مهماني دعوت ميكرد. آخرين نگاه را به صورت او دوخت و بعد از آن سرش را گوشه تخت گذاشت .در همان لحظه چشمش به عكسهاي ريز ريز شده كف اتاق افتاد و دل پردردش مالامال از غم شد . سعي كرد چشمهايش را روي هم بگذارد و افكار عذاب دهنده را از خود دور سازد، اما اين امكان نداشت.باز هم تصاويري در ذهنش شروع به چرخش كردند كه اعصابش را برهم ميزد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا