رمان « افسون سبز »

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Pirate Girl

عضو جدید



نام رمان : افسون سبز
نویسنده : تکین حمزه لو

منبع : سایت
98ia

«
تایپ شده توسط روشنک»


 

Pirate Girl

عضو جدید
1
افکارم مثل جنگلی تاریک پر از سوال و سیاهی شک و تردید بود. من نا خداگاه میان این سیاهی دست و پا می زدم. آنقدر سوال در ذهن داشتم که می دانستم تلاش برای پیدا کردن جواب درست برابر است با دست و پا زدن در مردابی که فقط باعث پایین تر رفتن من میشود. این چه پیشانی نوشتی بود که داشتم؟ یعنی از ابتدا و از روز اول سرنوشت هر کس مقدر شده و همه مجبور به بازی کردن نقش مان هستیم؟ سوال... سوال... سوال!!!
معده ام عجیب درد می کرد. دندانهایم را آنقدر روی هم فشار داده بودم که تا بیخ و بن تیر می کشید قلبم طپش بدی داشت. با هر غلتی که می زدم، از درد به خود میپیچیدم، تعجب می کردم که چه طور هنوز می توانم درد را حس کنم؟ دیوار هایی که در دوران بچه گی و نوجوانی مرا در امنیتی زیبا، فرو می بردند حالا انگار بهم نزدیک شده بودند، آنقدر نزدیک که مرا در میانشان له می کردند. اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم می سوخت. اما خوابم نمی برد. جلوی چشمانم ستاره های کوچکی سوسو می زد. مدام در رختخوابی که سالها با رویاهایی طلایی در سر و آرزو های معصومانه ای در دل، در آن به خواب می رفتم غلت می زدم، اما افسوس که دیگر یه رویایی در کار بود و نه معصومیتی، مدت ها بود که خواب از چشمانم فرار می کرد.
افکار مختلفی به سرم هجوم می آورد. فردا چه می شد؟ سرنوشت من چه بود؟ آیا واقعا سهم من از زندگی همین است؟ این انصاف بود؟ در تمام طول زندگی ام هیچوقت آزارم حتی به مورچه ای نرسیده بود اما حالا...اه چقدر ضعیف و بد بخت بودم، چقدر رنجور و ناتوان بودم، در این دنیای بزرگ، هیچکس نمی توانست کمکی به من کند. پس سهم من کجاست؟... خدایا، تو بزرگی، تو بخشنده ای تو کریمی،... خدایا به من هم نگاه کن! مرا هم ببین... خدایا شایان من الان کجاست سر کوچک و بی گناهش را روی کدام بالش گذاشته است؟ دستان چه کسی نوازشش می کند؟ نکندمریض باشد؟ کسی یادش هست که قبل از خواب به او شیر بدهد؟... بی تابی می کند؟ نکند از خواب بپرد، اگر خواب بدی ببیند آغوش چه کسی آرامش می کند؟
اشک چشمانم را سوزاند، این انصاف نبود. صورتم را در بالش که خیس از اشک بود فرو بردم، صدای دستگیره در اتاق که به آهستگی پایین آمد، لحظه ای توجهم را به خودش جلب کرد، حتما مادر بیچاره ام بود. فوری چشمانم را بستم و خودم را خواب زدم. مادرم پاورچین بالای سرم آمد روانداز را که گوشه ای مچاله شده بود رویم کشید طفلک چه قدر از دست من ، رنچ و عذاب کشیده بود، زندگی همه را بهم ریخته بودم و از همه بدتر زندگی خودم که سیاه شده بود. مارم آهسته بیرون رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.
احطه ای صورت کوچک و سفید شایان را دیدم که با آن موهای مجعد و دستان چاق و کوچک که از هم باز کرده، به طرفم می آید و با لحنز یبا و کودکانه اش مرا صدا می کند چشمان سبزش از اشک پر بود. اما من انگار فلج شده بودم نمی توانستم حرکت کنم پسرم به طرفم می آمد اما من نمی توانستم نزدیکش شوم هر چه شایان نزدیک تر می شدمن با نیروی نا شناخته ای به عقب رانده می شدم کلافه شده بودم با درماندگی جیغ کشیدم دستم را به سمت پسرکم دراز کردم و... ناگهان از خواب پریدم.
عرق سردی تمام بدنم را پوشانده و سردم شده بود. بدنم بی اختار می لرزید، دهانم خشک شده بود و سرم نبض داشت. بلند شدم و در جایم نشستم هوا رو به روشنی بود، ساعت بالای سرم را نگاه کردم، نزدیک چهار صبح بود. لحظه ای خوابم برده بود اما کابوس همیشگی ام در خواب هم دست از سرم بر نمی داشت. چشمانم می سوخت، دست و پایم خواب رفته بود و گز گز می کرد، بدنم سست و بی حال بود، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم، باید کمی آب می خوردم، دهنم تلخ و بد مزه و گلویم خشک شده بود. با زحمت خودم را به حمام رساندم، چراغ را روشن کردم و در را از داخل فقل کردم . دولا شدم و کمی از آب شیر دستشویی خوردم، مشتم را پر از آب کردم و به صورتم زدم. با تامل سر بلند کردم و در آینه ی دستشویی به صورت زنی که به من زل زده بود، خیره شدم. به نظر در اواخر دهه بیست سالگی به نظر می رسید. شورت سپیدش مسخ شده، زیر چشمانش دو حلقه سیاه افتاده و گود رفته بود. دو خط عمیق در صورتش، داشتن هر گونه امیدی را مسخره می کرد. موهای نامرتب و آشفته اش، دور صورتش ریخته بود. نگاهش خالی از شور زندگی و پر از یاس و ناامیدی بود. لبان باریکش به کبودی می زد و با حالتی عصبی می لرزید پلک چپش با فاصله ای منظم می پرید. گونه های استخوانی و بر جسته اش استخوانی تر شده بود.در دل از خودم پرسیدم این زن کیست؟ آیا واقعا این من هستم؟ حالم از خودم به هم می خورد. کف زمین روی سرامیک های سفید و سرد نشستم آهسته و زیر لب لالایی محبوب شایان زمزمه کردم و خودم را انگار که بدن نحیف و کوچکش در آغوشم است تکان تکان دادم. قلبم از نبودنش تیر می کشید، آغوشم جای خالی اش را فریاد می زد. تمام سلول هایم از را صدا میزد و می خواست. تا آن زمان آنقدر محتاج و عاجز نبودم. خدایا فرزندم را در پناهت نگاه دار! داد مرا بستان!
صدای چک چک شیر دستشویی افکارم را بر هم زد. دوباره با گیجی و سستی بلند شدم چشمم به جعبه داروها که روی دیوار خاموش نگاهم می کرد، افتاد. آهسته مثل کسانی که در خواب راه میروند، به سویش رفتم. در جعبه را باز کردم، دریایی از قرص و پماد و دارو های مختلف، بی صدا سلامم کردند. یج نگاهشان کردم. همه جور دارویی به چشم می خورد. از دارو هایی سرما خوردگی و دل درد تا آرام بخش و قرصهای بدون استفاده اعصاب ناراحتی قلبی که روزگاری برای مادر بزرگم خریده بودیم و حالا رها شده، روی هم
تلنبار شده بودند مطل یک مشتری وسواسی از هر کدام بسته ای برداشتم و در دستم نگه داشتم. بعد روی سکوی کوچک حمام نشستم و به رنگهای درخشان قرصها نگاه کردم. بی توجه به نوع دارو ها، مثل یک بچه کنجکاواز هر رنگی که خوشم می آمد چند تا در دستم ریختم. بعد دستم را جلوی چشمم گرفتم. آهسته و در آرامش، یکی یکی قرصها را نگاه می کردم بعد با جرعه ای آب که در لیوان کنار دستم گذاشته بودم، می بلعیدم. با هر قرص به پدر و مادر و اطرافیانم فکر میکردم. می دانستم که با این کار دردی به دردهای
بی شمار پدر و مادرم اضافه می کنم اما، از طرفی می دانستم که بعد از مدتی همه چیز فراموش می شود و خیالشان به نوعی راحت می شود. اصلا چرا تا به حال معطل کرده بودم؟ زندگی من از این به بعد ، یک نوع مردن بود. بد بختی و مصیبت بیشتر! قرص قرمز و شفافی بلعیدم. سرونشت هر کس معلوم است و مال من هم این بود. یک قرص کوچک و زرد رنگ را قورت دادم. بدون شایان زندگی پوچ من تهی تر شده بود. معنای زنده ماندم مساوی بود با رنج مداوم روزانه و نگاه های پر ترحم اطرافیان و کابوسها و عذاب های
شبانه ام ! یک قرص آبی کوچک دیگر، اگر وجود نحس من نبود همه سر انجام به آرامش می رسیدند. چند قرص سفید رنگ را با هم فرو دادم. یاد چشمان درشت و سبز رنگ شایان افتادم که با وجود پرده اشک هنوز پر از جادو بود و می توانست به هر کاری وادارم کند. چند قرص دیگر را به زور قورت دادم تکه ای از وجودم را کنده و برده بودند. دیگر نمی خواستم باشم و زجر بکشم. کاری از دست من بر نمی آمد، وقتی نمی توانستم از خودم و فرزندم دفاع کنم پس همان بهتر که نباشم و از ناتوانی بیشتر زجر نکشم، من خسته بودم، خسته و وامانده! خسته ای که نمیتوانست بخوابدباید میمرد تا استراحت کند و من حالاخسته و تشنه استراحت بودم. با گیجی و سستی بلند شدم و مطمئن شدم که در حمام قفل است. به تصویرم در آینه لبخند زدم و همزمان چند قرص درخشان و کوچک دیگر خوردم. دستم را بالا آوردم و به تصویرم تکان دادم. « خدا حافظ بی عرضه...» خنده ام گرفت مثل زنهای مست قهقهه کش داری زدم، نمیدام چه قدر گذشته بود، سرم گیج می رفت. هیچکس شروع زندگی اش را به یاد نمی آورد اما حالا من، داشتم اتمام زندگی ام را میدیدم. پس این طور بود؟ به همین آهستگی؟ چشمانم را روی هم گذاشتم. تصویر شایان دوباره ذهنم را پر کرد. لب ورچیده بود و با معصومیت صدایم می کرد. با ناتوانی دستم را به سویش دراز کردم. مثل همیشه تصویر شایان از من دور می شد. به هق هق افتادم. تمام تنم درد می کرد. تک تک سلول هایم جگر گوشه ام را طلب می کرد. دیگر زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. کف حمام روی سرامیک های سفید که حالا به نظرم نورانی و شفاف می رسید، غلتیدم. زیر لب از خودم پرسیدم « کجای کارم اشتباه بوده؟...» همان طور که جلوی چشمانم سیاهی می رفت، انگار پرده یک سینما پدیدار می شد. سینمایی که حوادث زندگی ام را نمایش می داد. مطیع و بره وار، به پرده سینما چشم دوختم. باید دوباره نگاه می کردم، مرور می کردم. مطمئنا یک جایی اشتباه کرده بودم. تمام بدنم را رخوت هوس انگیز مرگ در بر گرفته بود. نگاهم خیره و ثابت به پرده سیاه ذهنم بود. کمکم داشتم به آسایش می رسیدم. دیگر دردی نداشتم. دیگر نگران نبودم، در همان حال در آرامشی فرو رفتم که هشت سال پیش ترکم کرده بود.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
2
مملو از عشق و امید سرم را از روی بالش برداشتم. صبح یک روز گرم تابستانی بود. تا چشمانم را باز کردم یادم افتاد که نتایج را امروز صبح اعلام می کنند. ملافه را کنار زدم و به سرعت بلند شدم. همان طور که به طرف دستشویی می رفتم داد زدم: مامان ساعت
چنده؟
صورتم را که با قطرات آب خنک شده بود، خشک می کردم که صدای آرام و گرم مادرم از پشت در بلند شد
- صبح بخیر صبا جان ساعت نه و ربع است عزیزم.
مثل برق گرفته ها در را باز کردم. مادرم پشت در ایستاده بود. فوری گفتم:
- مامان خانم مگه قرار نبود من رو ساعت هشت بیدار کنید؟
مادرم شمرده گفت:
- صبا جان خیلی صدات کردم بیدار نشدی.
اصلا یادم نمی آمد که مادرم بیدارم کرده باشد. اما مادرم زنی نبود که دروغ بگوید یا شوخی کند. مادر من زن زیبا و نجیبی از یک خانواده اصل و نسب دار و پر جمعیت بود که طبق آداب و رسوم و مقررات خشک پدرش بزرگ شده بود. اصولا زن خودداری بود که نه خیلی می خندید و نه خیلی نارا حت می شد.در بدترین شرایط خونسرد و مقاوم بودو خم به ابرو نمی آورد از صورتش اصلا نمیشد فهمید که عصبانی است یا خوشحال، ناراحت است یا هیجان زده، اما تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گفت و زیاد هم اهل شوخی نبود.
بنابر این حتما بیدارم کرده بود و من بیدار نشده بودم با صدایی گرفته گفتم: حتما روز نامه تمام شده...
مادرم همان طور که به طرف در آشپز خانه می رفت گفت:
- روز نامه روی میز آشپز خانه است.
خدای من! این زن چه قدر خونسرد بود، در تمام این مدت روز نامه روی میز بوده و من خبر نداشتم، همان طور که به طرف آشپز خانه می دویدم داد زدم:
- مامان حالا می گی؟
مادرم که زود تر از من وارد آشپز خانه شده بود یک لیوان از توی کابینت برداشت و با همان خونسردی و متانت همیشگی پرسید:
- خانم دکتر شیر میل دارند یا چای؟
جیغ کشیدم: راست می گی مامان؟ پزشکی؟... کجا تهران یا شهرستان؟
- نمیدونم خودت نگاه کن
دیگر واقعا اشکم داشت در می آمد. با عجله روزنامه را ورق زدم، خدایا پس حرف ( پ ) کجا بود؟ داشتم دیوانه می شدم. مادرم آهسته بغلم کرد و گفت: « حرف پ روی کابینت است. پزشکی دانشگاه شهید بهشتی. مبارک باشه » بعد هم صورتم رو بوسید و محکم تر در آغوشش فشارم داد. روزنامه را برداشتم. دور اسمم با خودکار خط کشیده بود. کد روبه روی اسمم را فوری شناختم. حق با مامان بود.
تا یک هفته دوستانم و فامیل ها که تعدادشان هم خیلی زیاد بود تلفن می زدند یا به خانه مان می آمدند تا تبریک بگویند. چشمان پدرم از خوشی می درخشید، اما او هم مثل مادرم مبادی آداب تر از آن بود که خوشحالی اش را بیرون بریزد. مادر و پدرم یک زوج نمونه و بعد از بیست سال زندگی هنوز عاشق بودند. در تمام هفده سالی که پشت سر گذاشته بودم، به یاد نداشتم که صدای بلند هیج کدامشان را شنیده باشم. از گل بالا تر بهم نمی گفتند. و در مقابل من و خواهرم با هم متحد بودند و حرفشان برای ما مثل آیه قرآن بود، ضمن آنکه هر کدامشان به ما حرفی می زد آن دیگری حتما تاییدش می کرد. پدرم از خانواده های اصیل و قدیمی شیراز بود که سالها می شد به دلیل شغل پدرش به تهران کوچ کرده و در همان جا هم زن گرفته و تشکیل زندگی داده بود. قد بلندی داشت و چشمان سیاهش چنان جذبه ای داشت که من و نسیم خواهرم، جرات خیره نگاه کردن به آن را نداشتیم. صدایش گرم و پر محبت بود و پوست گندمی اش کنار چشم ها چین افتاده بود. مادرم هم از خانواده های استخواندار تهرانی بود و سومین دختر از شش فرزند پدر و مادرش به حساب می آمد قد بلند و موها و چشمان روشنش را از مادر بزرگش که روس بود به ارث برده بود که من هم این مشخصات را به ارث برده بودم. اصولا من شکل مادرم بودم و نسیم شکل پدرم بود. خواهرم سه سال کوچکتر از من بود اما مثل سایه به من چسبیده بود. سر انجام پس از یک هفته زنگ و تلگراف و دیدار های سر زده، پدرم تمام فامیل دا دعوت کرد و سور مفصلی به همه داد تا سرو صدای دوست و آشنا تمام شود. مادر و پدرم هر دو راضی و خوشحال بودند و مدام لبخند های کوتاه به من می زدند. سر انجام اسمم را در رشته مورد علاقه ام نوشتم و وارد دوران جدیدی از زندگی شدم.
از روز اول همان طوری که در ناز و نعمت بزرگ شده بودیم پدرم برایم یک ماشین کوچک به عنوان جایزه خرید تا راحت رفت و آمد کنم و خیال او هم راحت باشد. از نظر اقتصادی خانواده ما همیشه وضع خوب و حتی عالی داشت. خانه ای بزرگ با سه اتاق خواب پذیرایی بزرگی که در سطحی بالا تر از اتاق ها و آشپز خانه قرار داشت. استخر سر پوشیده و حیاط بزرگی که آخرش پیدا نبود در بهترین نقطه شمال شهر حاصل زحمت های شبانه روزی پدر و تدبیر مادرم بود. من و نسیم اتاق های جداگانه و وسایل راحتی و حتی تجملی زیاد داشتیم. خورد و خوراکمان هم پروپیمان و سرو وضعمان عالی بود. و در قبال تمام این نعمات پدرم فقط از ما انتظار درس خواندن و راه یافتن به دانشگاه داشت که با آنهمه امکانات و فضای آرام و امن خانوادگی مان، توقع زیادی نبود.
من و نسیم هم منتهای سعی مان را می کردیم که طبق خواسته والدینمان درس بخوانیم هر دو در مدرسه تیز هوشان تحصیل می کردیم و من حتی یک سال را جهشی خوانده بودم. تا مهر که قرار بود کلاس های دانشگاه شروع شود، قبل از این که کلاس های دانشگاه شروع شود شبی عمویم با زن و پسرش رضا همراه با یک سبد گل زیبا و یک بسته شیرینی به خانه مان آمدند. من و نسیم توی اتاق داشتیم شطرنج بازی می کردیم که مادرم وارد اتاق شد و سراسیمه گفت:
- صبا پاشو بیا عموت اینا اومدند.
با بی حوصلگی گفتم: خوب چی کار کنم؟ بگوئید صبا خواب است.
- یعنی چی؟ تازه سر شب است مگر تو مرغی که حالا بخوابی؟ پاشو بیا، رضا هم آمده....
رو به نسیم گفتم: پاشو نسیم، تو برو بعدا جبران می کنم.
نسیم داشت بلند می شد که مادرم با بی صبری گفت بگیر بشین.
بعد رو به من گفت مگر نمی فهمی دختر؟ عموت با رضا و زنش نیامده اند چای بخورند. آمده اند خواستگاری!
من و نسیم هر دو هم زمان گفتیم: خواستگاری؟.... برای کی؟
مادرم بدون هیج شوخی گفت: مطمئنا خواستگاری من نیامده اند. پاشو بیا یک سلام بکن زشته!
مادرم این را گفت و از اتاق خارج شد. من و نسیم همچنان بهت زده مانده بودیم، سرانجام نسیم گفت:
- پاشو دیگه مامان رو که میشناسی شوخی نداره...
بلند شدم تا به مهمان خانه بروم که نسیم داد زد:
_ اون طوری؟ با پیژامه؟
به لباسهایم نگاه کردم. خنده ام گرفت. یک تیشرت کهنه و بلند که شبا به جای لباس خواب می پوشیدم و شلوار گشاد و قرمز که سر زانو هایش نخ نما شده بود. هر چقدر مادرم می گفت این لباس هارا بریز دور دلم نمی آمد برای خواب خیلی راحت بودند به سرعت لباس هایم را با یک کت دامن عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم عمو و بابا گرم صحبت بودند.رضا گوشه ای ساکت نشسته بود و زن عمویم با مادرم مشغول صحبت بودند. با ورود من همه ساکت شدند و رضا سرخ شد. برایم خیلی عجیب بود، من و رضا همیشه همدیگر را می دیدم و خیلی عادی با هم برخورد می کردیم. چایی را گرداندم و نشستم. نگاهی به رضا انداختم از خجالت سرخ شدا بود، عمویم صحبت را با پدرم قطع کرد و با صدای بلند گفت:
- خوب خانم دکتر ما اومدیم ما رو هم تو صف بیمارانت بپذیری. البته نه بیماران معمولی ها!
همه خندیدند و من متعجب به عمویم نگاه کردم. منظورش چی بود؟ چرا امشب اینها این طوری شدند؟ زن عمویم هم بلند شد و دو طرف صورتم رو دوباره بوسید و گفت:
- خیلی مبارک باشه عزیزم. حالا پاشید با رضای من برید تو هال حرفهاتون رو بزنید بیایید ببینیم چی میشه؟
حسابی خنده ام گرفته بود، چه قدر موضوع رو جدی گرفته بودند. رضا بلند شد و به طرف هال رفت منهم به دنبالش، روی مبلهای راحتی نشستیم. قبل از اینکه رضا حرفی بزند گفتم:
- رضا این حرفا چیه؟ مگه من می تونم به چشم خواستگار به تو نگاه کنم؟ پسر عمویم زیر لب گفت: مگه من عیبی دارم؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
با خنده گفتم: اولا چراغ خودتی، ثانیا از قضای روزگار این چراغه زبون داره به چه درازی! من اصلا نمی تونم رو تو حساب غیر فامیلی باز کنم، خیالت راحت! این اصلا معنیش این نیست که تو عیبی داری فقط من مثل یه برادر به تو نگاه می کنم.
رضا خجالت زده گفت:
- شاید نگران ادامه تحصیلت هستی؟ بهت قول می دم که ....
نگذاشتم حرفش تمام شود، پریدم وسط و گفتم: نه من نگران هیچی نیستم، چون از اول با این ماجرا مخالفم. من اگر هم روزی ازدواج کنم با فامیل ازدواج نمی کنم. چون نمی تونم، اولا این کار خیلی خطر ناکی است چون ممکنه بچه هامون ناقص بشن در ثانی من وتو مثل بعضی پسر عمو ها و دختر عمو ها نیستیم که صد سالی یه بار هم همدیگرو ببینیم و بعد هم پسره وقتی بره خواستگاری دختره، مثل یک غریبه باشه. من و تو حد اقل هفته ای یه بار همدیگرو می دیدیم .....
رضا با ناراحتی گفت: یعنی اصلا جای امیدی نیست؟
با قاطعیت گفتم: نه!
از روی مبل بلند شد و گفت: باز خدا پدر تو بیامرزه، همین الان رک و راست حرفتو زدی، تکلیفم معلوم شد.
آن شب عمو اینها بعد از کمی حرف و صحبت رفتند، موقع رفتی عمویم به من گفت: صبا جان جواب تو هیچ ربطی به ارطبات فامیلی ما نداره، تو مختاری برای زندگی و آیندت تصمیم بگیری، فکر کن رضا هم یک پسر غریب است.
با خنده گفتم: از غریبه بود شاید نظرم عوض می شد.
مادرم فوری یک چشم غره رفت یعنی دیگه حرف نزنی بهتره و من هم ساکت شدم. وقتی رفتم به اتاقم نسیم منتظرم بود. پشت سر هم می پرسید: چی شد؟ چی شد؟
عصبی گفتم: هیچی فردا عقد و عروسی است ... هیچی بابا من گفتم نه و خلاص نسیم که فهمیده بود عصبی هستم زیاد پیله نکرد و رفت. از تصمیمی که گرفته بودم و جوابی که به رضا داده بودم اصلا ناراحت نبودم و برای همین راحت و آسوده به خواب رفتم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
3
روزهايي را که در دانشگاه مي گذراندم بهترين روز هاي عمرم بود. با اين که درس ها مشکل و استاد ها خيلي سخت گير بودند باز هم برايم دوست داشتني و شيرين بود. ديگر با بقيه بچه ها آشنا شده بودم و دختر ها و پسر ها برايم غريبه نبودند. از ميان همه بچه ها با يکي دو نفر صميمي تر بودم. الهام و فرشته، هر دو دختر هاي خوب و درسخواني بودند. هر ترمي که پشت سر مي گذاشتم بيشتر حس مي کردم که بزرگ شده ام. در ميان پسر هاي کلاس، پسر خيلي درسخوان و منظمي بود که با من در درس ها رقابت مي کرد. اوايل توجهي به او نداشتم، اما کم کم حس کردم که او بيش از حد عادي به من توجه دارد و جلوي راهم سبز مي شود. تا اينکه بعد از گذشت چند ترم به زبان آمد. اسمش آرش حسيني بود، قد بلندي داشت و با هيکلي پر و صورت جذاب، موهايش مشکي و صورتش استخواني بود. در حالت نگاهش چيزي بود که به آن جذبه مي گفتند. ابرو هاي پيوسته و تيره اش حالت صورتش را دوست داشتني کرده بود. روي هم رفته پسر جذاب و گيرايي بود با اخلاق کاملا مردانه، محجوب و متين بود و هميشه مرتب و سنگين لباس
مي پوشيد. مي دانستم که در ميان دختر ها کم خاطر خواه ندارد. با يکي از پسر ها هم به اسم رضا دوست صميمي بود و هر جا مي رفتند مثل سايه به هم مي چسبيدند.
آن روز به طرف سلف سرويس دانشگاه مي رفتم که توي راهرو به آرش بر خوردم. خواستم رد شوم که خجولانه سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم. آن روز با هم کلاس داشتيم و تازه بعد از اتمام کلاس داشت به من سلام مي کرد. جواب سلامش را دادم. خواستم حرکت کنم، که با صدايي که به زحمت شنيده مي شد، گفت: ببخشيد خانم پورزند عرضي داشتم.
برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: بفرماييد؟
کمي اين پا و آن پا شد و با صورتي بر افروخته و صدايي لرزان گفت:
- مي خواستم اگه بشه... يعني اگه اجازه بديد... با خانواده خدمت برسيم.
با گيجي گفتم: با خانواده؟ کجا؟
با خنده شرمگين جواب داد: منزل شما...
- براي چي؟
آرش دوباره با لکنت گفت: براي امر خير...
تازه فهميدم منظورش چيست. عصباني از دستش، نگاهش کردم. اين پسر چه فکري مي کرد. فکر ميکرد کشته و مردش هستم؟ اصلا درباره اش چنين افکاري نداشتم. من تازه وارد دانشگاه شده بودم و قصد داشتم آنقدر درس بخوانم تا موفق شوم تخصص هم بگيرم. حالا اين پسر مي خواست مانع من شود. با بي رحمي گفتم:
-نه.
با ناراحتي پرسيد: آخه چرا؟
سرم را تکان دادم و قاطع گفتم: قصد ازدواج ندارم.
يعني فعلا قصد نداريد.... ممکنه بعدا.....
حرفش را بريدم و گفتم: حالا تا بعدا خدا بزرگه.
وقتي قضيه را براي الهام تعريف کردم، کلي خنديد و گفت:
- اين پسره ديوونه شده خودش دانشجو، زنش دانشجو، ميخواييد مرده اتاق تشريح رو بخوريد؟
قضيه به خنده و شوخي بر گزار شد. تا آن روز چند نفري از پسر هاي دانشکده موضوع خواستگاري را مستقيم و غير مستقيم با من مطرح کرده بودند که همگي رد شده بود. آن روز وقتي براي نسيم قضيه را تعريف کردم، با خنده گفت"
- خوب وقتي قيافه و هيکل يه دختر مثل تو باشه، رشته خوب و اسم و رسم دار هم قبول شده باشه، همينه ديگه. اين ميره اون مياد.
با خنده گفتم: گمشو مگه من چه ريختي ام؟
نسيم که داشت براي کنکور درس مي خواند جزوه اش را گوشه اي انداخت و با ادا و اطوار با مزه اي گفت:
- چه ريختي هستي؟ چشمان درشت عسلي، که گاهي وقتا سبز مي شه گاهي وقتا خاکستري، موژه هاي بلند و برگشته، ابرو هاي روبه بالا و نازک، صورت سفيد و گونه هاي برجسته، موهايي به رنگ طلا، لب هايي غنچه و باريک، صداي ظريف و قشنگ، هيکل باريک و بلند و قلمي ، راه رفتن سراسر عشوه و ناز، خوب منکه خواهرتم عاشقت مي شم. چه رسد به بقيه! اگر قيافت مثل من بود راحت بودي، راحت تا آخر عمرت درس مي خوندي.
با خنده گفتم: مگه تو چته؟ خيلي هم خوشگلي، چشم و ابرو مشکي و قاجاري، پوست مهتابي، موهاي بلند و موج دار مثل شبق، قد بلند، هيکل تو پر، مگه بده؟ تو يک گوله نمکي، ولي من بي مزه و يخ هستم.
نسيم خنده اي کرد و گفت: آره جون عمه ات!

* * *
آن سال تحصيلي گذشت و آرش با نگاه هاي پر تمنايش بيچاره ام کرد. هر جا مي رفتم بود. چنان نگاه هاي سوزناکي به من مي انداخت که انگار قراره اعدامش کنم. هر چه فکر مي کردم ايرادي در او نمي ديدم. مرد کامل و ايد آلي براي هر دختري محسوب مي شد اما من هميشه دلم مي خواست در نگاه اول عاشق شوم. يعني جوري شود که يکي به دلم بنشيند و آنهم نديده نشناخته، مثل عشقهاي توي داستان ها!!! اما آرش با اينکه هيچ عيب و ايرادي نداشت، در نظرم يک پسر عادي و معمولي بود.تابستان آن سال پسر عمويم رضا ازدواج کرد و باري از روي دوشهاي من برداشت. هميشه احساس مي کردم به خاطر جواب ردم از دستم رنجيده و خانواده عمويم مثل سابق با ما صميمي نيستند، اما با ازدواج رضا، اين فکر از ذهنم پاک شد و خيالم راحت گشت. با شروع ترم جديد آرش هم انگار اميد جديدي به خودش داده بود. چون اينبار از طريق خانواده اش اقدام و شماره تلفن مرا نمي دانم از کجا پيدا کرده بود و خودش مستقيما از پدرم وقت خواستگاري گرفته بود. وقتي با خبر شدم از عصبانيت داشتم منفجر مي شدم. اما خودم را کنترل کردم که در دانشگاه حرفي نزنم.تصميم گرفتم همان خانه جوابش را بدهم. اخر هفته، با پدر و مادرش آمدند. سبد گل زيبايي هم همراهش آورده بود. صدايشان را از داخل اتاقم مي شنيدم. تصميم داشتم اصلا پيش مهمان ها نروم تا بهشان بر بخورد و آرش از صرافت من بيفتد. چند دقيقه اي که گذشت، مادرم وارد اتاق شد و آهسته گفت:
- پاشو صبا، بده، زشته بيا بشين.
با حرص گفتم: من چايي نمي گيرم ها!
مادرم آهسته گفت: خيلي خوب نگير، نسيم چايي گرفته، تو بيا يک سلام بکن، بده.
وقتي مادرم رفت با ناراحتي لباس پوشيدم و وارد سالن پذيرايي شدم.
مادر و پدر آرش مثل خودش با شخصيت و ساده بودند. با ديدن من از جا بر خاستند و به گرمي سلام و احوالپرسي کردند. مادرش، زن تقريبا جوان و زيبايي بود با همان چشم و ابروي گيراي پسرش، ته لهجه آذري داشت و خيلي مبادي اداب و تعارفي بود. پس از کمي صحبتهاي معمول، آقاي حسيني گفت:
- خوب ما براي امر خير مصدع اوقات شديم... اين آرش ما چند وقته که دل از کف داده... و البته حالا که اينجا آمديم و از نزديک ليلي را ديديم به مجنون حق مي دهيم. پدر و مادرم خنديدند و آرش از خجالت سرخ شد. کت و شلوار زيتوني و پيراهن ليمويي پوشيده و مثل هميشه مرتب و اراسته بود. قبل از اينکه صحبتها جدي شود با تک سرفه اي پدرم را متوجه کردم. پدرم با ملايمت گفت: واالله نظر دختر شرطه وگر نه ما حرفي نداريم. آرش جان هم مثل پسر خود ما جوان متين و معقولي هستند. ولي قبل از هر حرفي بايد ديد نظر صاحبان چيه؟ با اين حرف همه چشم ها به من دوخته شد. آرش چنان ملتمسانه نگاهم مي کرد، که لحظه اي گيج شدم چه بگويم. آهسته گفتم: من قبلا هم خدمت آقاي حسيني عرض کردم که قصد ازدواج ندارم.
با این جمله انگار صدای شکسته شدن دل آرش را شنیدم.
با حرف من، جلسه خواستگاری هم به پایان رسید. بعد از چند لحظه خانم و آقای حسینی بلند شدند و با همان خوشرویی اولیه، از ما خواحافظی کردند. آرش اما ناراحت و دلگیر خداحافظی کرد. چشمانش از اشک که به زحمت جلوی ریزششان را گرفت بود برق می زد لحظه ای دلم برایش سوخت، اما سریع یادم رفت.
تقریبا هر سال که می گذشت آرش درخواستش را مستقیم یا غیر مستقیم بیان می کرد و من هر بار با بی رحمی همان جواب را می دادم. هر بار که کلاس داشتیم، با ورودم صورت آرش به رنگ قرمز در می آمد. الهام به مسخره می گفت: صبا، تو مثل جیوه میزان الحراره شدی، هر بار که می یای آرش قرمز می شه.
نمیدانم چرا نمی توانستم به آرش به چشم مرد زندگی ام نگاه کنم. او چنان ساده و محجوب بود که انگار نمی شد بهش تکیه کرد. آن روزها، شاهزاده رویایی من مردی بود که همه چیز را با هم داشته باشد. خوش قیافه، خوش لباس، پولدار، جذاب، تحصیل کرده، مردی که چشمها را در هر جمعی به خود خیره کند و آرش این شخصیت را نداشت. آرش پسر مظلوم و محجوبی بود که از حرف زدن با هر دختری تا بناگوش سرخ می شد با اینکه صورت دوست داشتنی و جذابی داشت اما چشمها را به خود خیره نمی کرد. پسر خجالتی بود که در جمع دست و پایش را گم می کرد. خلاصه به قول نسیم پپه بود. گاهی در خلوت خودم، از اینکه به آرش با آنهمه پاکی و صداقتش جواب رد دادم، شرمنده می شدم. بعد ها مدام فکر می کردم شاید این کار ها، این آه ها باعث سیاه بختی ام شد.
ولی هیچکس از آینده اش با خبر نیست و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. گاهی، موقع رفتن به غذا خوری آرش را می دیدم که با یک دیوان حافظ در دست به تنهایی در محوطه نشسته و با نگاهش مرا تعقیب می کند. در نگاهش عشق و آرزو را می خواندم. اما هر چه فکر می کردم چنین حس متقابلی را نسبت به آرش، در خودم نمی دیدم. در مورد آرش فقط حس احترام و ترحم داشتم و بس و این چیزی نبود که من می خواستم. شاید حتی کمی هم دوستش داشتم ولی اصلا برای ازدواج کافی نبود. الهام آن روز ها مدام در گوشم در مورد محسنات آرش وزوز می کرد. می نشست و می گفت:
- صبا جون، درست فکر کن. آخه تو چی می خوای؟ آرش همه چیز دا با هم داره، خوش قیافه نیست که هست، خوش تیپ و خوش لباس نیست که هست، نماز خون و روزه بگیر نیست که هست. خانواده ی محترمی هم که داره، شغل و کار و بارش هم که معلومه.
این همه دختر منتظر یک « خ» گفتن آرش هستن تا بگن:« خواستگاری؟ بله بفرمایید» امه تو هی گذاشتی طاقچه بالا، که چی؟ منتظر پسر رئیس جمهوری؟
من هم در دل می دانستم که حق با الهام است اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. نسیم هم طرفدار آرش بود. پدر و مادرم اما همیشه ساکت بودند تا مبادا من فکر کنم میخواهند مرا از سر باز کنند هر بار که نگاه آرش را متوجه خودم می دیدم، دلم می گرفت. در نگاهش چیزی بود که جو را برایم سنگین می کرد. دلم می خواست از نگاه معصومش که پر از حرف بود، فرار کنم، اما هر جا می رفتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
4

با گذشت سالهای دانشجویی ام کم کم به این فکر می افتادم که نکند عیب و ایرادی دارم که دل به هیچکس نمی بازم. کمکم تکلیف همه دختران همکلاسم روشن می شد به جز من و البته الهام و فرشته. انگار به قول الهام، مثلث ما نفرین شده بود. آن روز ها، حداقل ماهی یکی، دو خواستگار در خانه مان را می زد. اما من انگار شده بودم دختر شاه پریان که طلسم محبتم را فقط یک نفر می توانست بشکند و آن یک نفر هنوز پیدا نشده بود. همان روزها، خر خوانی نسیم هم نتیجه داد و رشته ی دندانپزشکی در یک دانشگاه خوب قبول شد. پدر و مادرم آنقدر خوشحال بودند که دوباره مهمانی بزرگی گرفتند وهمه را دعوت کردند. مادرم راه می رفت و خدا را شکر می کرد که هر دو دخترش رشته های خوبی قبول شده اند. با شروع کلاسهای نسیم، دوره ی کارورزی منهم در بیمارستان شروع شد دوره استاژری برای هر دانشجویی، دوره جدیدی در زندگی محسوب می شود و مطالب درسی ذخیره شده در این دوره نمود عملی پیدا می کند. این دوره حدود یکسال و خرده ای طول می کشید و بعد از یک امتحان دوباره یک دوره یکسال و خرده ای انترنی، فاصله ما با گرفتن شماره ی نظام پزشکی و دکترای عمومی بود. این دوره ها با اینکه با خستگی و کشیک و شب بیداری همراه بود اما تنوع و موارد خاطره انگیزش باعث می شد که برای هر کس زود طی شود. این دوره به چند بخش تقسیم می شد و هر گروه از دانشجویان یکی، دو ماهی در بخشهای مختلف بیمارستان های دولتی و آموزشی وابسته و دانشگاه، طی می کردند. اوایل کار از بهبود هر مریض گلی ذوق می کردیم و گاهی حتی شیرینی پخش می کردیم و از مرگ هر بیمار، تا چند روز به قول معروف پزشکان دپرس و ناراحت بودیم و گاهی دختر ها به گریه می افتادند. کشیک های اولیه سخت و جان فرسا بود. تا صبح در آرزوی خواب راحت، پر می زدیم و صبح ها با رسیدن به خانه، خواب از سرمان می پرید. امتحان آخر دوره هم سخت و مشکل بود با اینکه من همیشه دانشجویی درسخوان و ممتاز بودم باز هم هراس از امتحان خواب را از چشمانم می گرفت. اما کم کم همه چیز برایمان عادی و آسان شد.
با شروع دوره انترنی، زندگی من هم دنگ دیگری به خود گرفت. هرگز اولین روزی که قرار بود خودم را به بخش اطفال بیمارستان معرفی کنم، یادم نمی رود. صبح زود هر کاری کردم ماشینم روشن نشد. انگار موتورش عیب پیدا کرده بود البته هر کس دیگی هم به جای ماشین بی زبون بود، زیر دست من معیوب می شد. چون بدون هیچ رسیدگی فقط ازش کار می کشیدم، خلاصه آن روز خیلی دیر شد. اواسط روز بود که رسیدم. همه بچه ها، بالای سر یک بیمار کوچک که از ناراحتی قلبی مادر زادی رنج می کشید، جمع بودند.
رزیدنت پشتش به در بود و خدا را شکر متوجه آمدنم نشد، آهسته و آرام، قاطی جمع دانشجوهایی که با کنجکاوی به مریض خیره شده بودند، شدم. الهام متوجه حضورم شد و زیر لب سلام کرد. با سر جوابش را دادم، رزیدنت اطفال که فقط می دانستم فامیلش افتخار است، پشت به من داشت. داشتم زیر لب از الهام می پرسیدم که حضور غیاب کرده یا نه، که ناگهان برگشت. همان لحظه خشکم زد. با دهان باز به دکتر افتخار خیره ماندم، خیلی جالب بود که او هم خشکش زده بود و گیج و مات نگاهم می کرد. قیافه ی دکتر افتخار همان چیزی بود که در رویا هایم می دیدم و همان صورتی که در هر جمعی نگاه ها را به خود خیره می کرد. دکتر افتخار قد بلند و خوش هیکل بود. موهای مجعد و تبره داشت که به عقب شانه شده بود. صورتش چیزی بین وحشی و جذاب در نوسان بود، گونه های استخوانی و بر جسته ای داشت که به لبان توپر و گوشت آلودی ختم می شد. چانه ای استخوانی و مربع شکل داشت که انقباض فک هایش نشان از غرورو صاحبش بود. جذابترین مورد در صورت دکتر افتخار چشمانش بود. چشمانش درشت و کشیده بود. به
رنگ سبز تیره، که انگار هزاران سباره در آن می رقصید ابروهایش هم تابع چشمانش به طرف شقیقه اش متمایل بود. پوستش برنزه و خوش رنگ بود، انگار دکتر افتخار از میان مجله های مد لباس ایتالیایی به بیرون پریده بود. در افکار خودم بودم که الهام با آرنج محکم به پهلویم زد. از جا پریدم و نگاهش کردم. اهسته گفت:
- چه مرگته؟ حالا همه باید بفهمن گلوت گیر کرده...؟
گیج پرسیدم: هان؟
دکتر افتخار به خودش آمده بود و داشت جواب سوال بچه ها را می داد. من اما هیچ چیز نمی فهمیدم. از حضور دکتر افتخار چنان قلبم می تپید که احساس می کردم درمانی که دکتر برای بچه ها توضیح می داد الان به درد خودم می خورد. وقت رفتن به خانه، دلم می خواست بدوم. حال عجیبی داشتم. از طرفی دلم می خواست مدام دنبال دکتر افتخار از این اتاق به آن اتاق بروم، از طرفی دلم می خواست اصلا با او رو به رو نشوم. ظهر هم نتوانستم غدا بخورم. الهام که داشت با اشتها غذایش را می خورد، پرسید:
- چته؟ چرا غذا نمی خوری؟
بی حال و انرژی گفتم: بوی بدی می ده میل ندادم.
الهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو که اهل این حرفها نبودی... بعضی وقتها آنقدر گرسنه بودی که مرده ی اتاق تشریح رو هم اگه میذاشتن جلوت می خوردی حالا این غذا بودار شد؟
با بی حوصلگی گفتم: ول کن بابا، حوصله ندارم.
الهام با خنده گفت: خوب الحمدلله، تو هم دیگه رفتی...
با تعجب پرسیدم: کجا؟
الهام جواب داد: خونه بخت...
گیج نگاهش کردم .نمی فهمیدم چه می گوید. آن روز گذشت. روز های بعد، روز های بعد در کنار دکتر افتخار فکر می کردم دارم خواب می بینم، چون او هم با شیفتگی به من نگاه می کرد. اما هیچ حرف و سخنی برای آشنایی بیشتر نمی زد. احساس می کردم با حضورش قلبم به طپش می افتد و صورتم سرخ می شود. سعی می کردم نگاهم را از نگاهش بدزدم اما نمی شد. مثل خرگوشی که جذب افسون مار شود، در دام چشمهایش اسیر شده بودم. شب تا صبح فکر می کردم اگر مدت آموزش در بخش اطفالمان تمام
شود و دکتر افتخار هیچ حرفی نزند، چه می شود. گاهی با خودم فکر می کردم شاید ازدواج کرده و همه این افکار در موردش پوچ و بی معنی باشد. اما هیچ حلقه ای روی انگشتان بلند و استخوانی اش نبود. چند روزی به پایان دوره مان مانده بود که سر انجام به حرف آمد. آن روز غذای بیمارستان تقریبا سوخته بود و برنج بوی دود گرفته بود. گرسنه و عصبانی از غذاخوری بیرون آمدم. الهام کنارم ایستاده بود، با عصبانیت گفتم:
- اینها هم مارو مسخره کردن، از صبح تا ظهر اینجا جون می کنیم غذامون حتی از کارگر بخش هم بدتره... غذای دانشجوها سوخته! انگار ما جذام داریم و دیگ پلومون از بقیه جداست!
با شنیدن اسمم از پشت سر، ساکت شدم و آهسته برگشتم. دکتر افتخار خندان نگاهم می کرد. با تته پته و لکنت گفتم: بله... دکتر با من کار داشتید؟
الهام که متوجه احساس من نسبت به دکتر افتخار بود، فوری گفت:
- ببخشید من باید برم. و رفت.
دکتر با طمانینه جلو آمد و آهسته گفت:
- مثل اینگه غذای امروز آشپز خونه سوخته بود. نه؟
سرم را تکان دادم. دکتر افتخار با لبخند گفت: منهم هنوز ناهار نخودرم، دیدم که شما هم چیزی نخودره اید... اینجا نزدیک بیمارستان یک رستوران هست که غذاش بد نیست، اگه موافق باشید با هم بریم اونجا...
نگاهش کردم . روپوش سفیدش را در آورده بود. ژاکت شیک شیری رنگی به تن داشت. شلوار کرم و بلوز لیمویی اش ترکیب جالبی به وجود آورده بود. نمی دانستم چه حوابی باید بدهم. آهسته گفتم: با این شرط که دونگی حساب کنیم.
دکتر افتخار خندید و گفت: حالا شما بفرمایید، تابعد!
در رستوران، با این که مقابل هم نشسته بودیم ولی من جرات نمی کردم سرم را بالا بگیرم. پس از انتخاب غذا، چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم. بلاخره دکتر افتخار شروع به صحبت کرد و گفت:
- نمی دونم می دونید یا نه؟ من فرید افتخار هستم. دارم تخصص اطفال می گیرم.
بعد لحظه ای نگاهم کرد. آهسته گفتم: شما هم که منو می شناسید.
سرش را نزدیک تر آورد بوی ادکلنش در دماغم پیچید. آهسته گفت:
- بله ولی می خوام بیشتر با هم آشنا بشیم، البته اگر شما هم تمایل داشته باشید.
چنان جسارتی در لحن حرف زدنش بود که یکه خوردم. معذب گفتم:
- برای چه موردی؟
گارسون غذایمان را آورده بود شروع به چیدن دیس های غذا روی میز کرد. دکتر افتخار همچنان نگاهم می کرد. وقتی گارسون غذا ها را چید و رفت، با حرکتی ظریف و نمایشی، گل سرخی را که در گلدان روی میز بود، براشت و روی دستم کشید، آهسته گفت: برای ازدواج
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
5
دوره انترنی ام در بخش اطفال به پایان رسید، اما دیگر ناراحت نبودم. تقریبا هر روز فرید را می دیدم و گاهی با هم صحبت می کردیم. در هر بیمارستانی که بودم، فرید به یک بهانه می آمد و همان جا می ماند. انگار آشنا داشت و کارش را جور می کردند، کم کم بچه ها هم با خبر می شدند و گاه گداری متلک بارم می کردند. من اما چیزی نمی گفتم. هر روز بیشتر به دیدن فرید عادت می کردم، طوری که اگر روزی نمی آمد، عصبی و بی قرار می شدم. شماه تلفن همراهش را به من داده بود تا هر وقت که خواستم باهاش تماس بگیرم. اما اکثر اوقات خودش را می دیدم و لزومی به تلفن نبود. چند وقت بعد، دوباره فرید برای ناهار در یکم رستوران شیک دعوتم کرد. این بار شرط او این بود که پول میز را خودش حساب کند. سفارش غذا را هم خودش داد و چند دقیقه بعد میز مملو از غذا های مختلف بود. طبق معمولی که نزدیکش بودم، سرم پایین بود وقتی غذاهارا جلویمان گذاشتند با لحن ملایمی گفت: خانم پورزند....؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. در چشمانش نیرویی بود که می ترساندم. نیرویی که می توانست مرا وادار به هر کاری بکند. لحظه ای از ترس به خود لرزیدم. فرید با ملایمت ادامه داد:
- الان چند وقتی است که ما همدیگر را می شناسیم. من می خواستم بدونم نظر شما راجع به من چیه؟
نمی توانستم نگاهش نکنم. با صدایی که به سختی در می آمد پرسیدم:
- میشه اول شما بگید؟
فرید با تعجب پرسید: چی رو؟
با خنده گفتم: اینکه نظر شما راجع به من چیه؟
فرید که شوکه شده بود، چند لحظه ای چیزی نگفت، بعد سرش را عقب کشید و دستانش را از هم باز کرد. ژستهایی که می گرفت همه حساب شده بود. می دانست چه کند تا دل از همه ببرد. پس از چند لحظه گفت:
- راستشو بخوای.......
ساکت شد. دلم داشت از حلقومم بیرون می زد. منتظر نگاهش کردم، با خنده ادامه داد:
- نمیدونم چی بگم... هیچوقت فکر نمی کردم اینطوری بشه... یعنی چطور بگم؟ من دخترای خیلی زیادی دیده بودم ولی شما .... شما یک چیز دیگه هستی همه چیزرو با هم داری. زیبایی، وقار، جذابیت، تحصیلات، خانواده...
آهسته پرسیدم:همین؟
فرید ابرویی بالا انداخت و گفت: نه، اگه حقیقت رو بخوای یک حالتی تو وجودت هست که انگار از ظرافت هر لحظه ممکنه بشکنی، انگار یک نفر باید ازت حمایت کنه، مواظبت باشه، خیلی ظریف و شکننده هستی. آنقدر خوشگل و ظریف که می ترسم اگه زیاد نگات کنم، همین الانه خورد بشی و بریزی... نمی دونم، دارم چی می گم!همانطور نگاهش می کردم. دوباره گفت: الان خیلی وقته دارم با خودم کلنجار میرم. وقتی یک روز نمی بینمت کلافه ام، سر در گمم، انگار یه چیزی کم دارم. همش می ترسم که اتفاقی برات نیفته، کسی اذیتت نکنه، همش دلم می خوواد مواظبت باشم، کنارت باشم...
فرید سر به زیر انداخت، وفتی سرش را بلند کرد دوباره چشمانش در کمینم بود، با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: خراصه بگم... عاشقت شدم. نمی تونم بدون تو زندگی کنم.
چند لحظه ای چیزی نگفتم. فکر نمی کردم فرید آنقدر رک و پوست کنده صحبت کند. چند لحظه که گذشت فرید گفت: صبا، تو نگفتی چه احساسی درباره ام داری؟ چند لحظه نگاهش کردم، سرانجام گفتم: یک احساس جادویی!
فرید شانه هایش را بالا انداخت . دیگر تا اتمام غذایمان، حرفی نزدیم. وقتی شب در اتاقم نشسته بودم، به حرفهای فرید فکر می کردم. نمی دانستم این جریان به کجا می کشد. در فکر بودم که نسیم وارد اناق شد. موهایش ژولیده و صورتش درهم بود.
پرسیدم:
- چرا مثل شعبون بی مخ شدی؟
با ناراحتی گفت: فردا امتحان دارم...
با خنده گفتم: با این قیافه ای که تو گرفتی، حتما می افتی!
نسیم با حرص گفت: زبونت بره لای در اتوبوس الهی!
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: نترس، به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد.
نسیم چند لحظه ای خیره به من نگاه کرد، بعد پرسید:
- تو چند وقته چت شده؟
نگاهش کردم و پرسیدم: چه طور مگه؟
نسیم همان طور که موهایش را با دست شانه می کرد گفت:از من نپرس از کجا فهمیدم، آخه حس می کنم تو عوض شدی... چرا؟ عاشق شدی؟
خیره نگاهش کردم، بعد در میان تعجب و بهت نسیم، به گریه افتادم. نسیم چند دقیقه حرفی نزد بعد گفت:خوب، ببخشید، بابا!
سرم را تکان دادم و گفتم: نه از حرف تو ناراحت نشدم، حال خودم خرابه، نمی دونم چه به سدم آمده!
بعد برای نسیم جریان آشنایی ام با فرید و احساسم راجع به او را تعریف کردم. در آخر منتظر نشستم، اما نسیم ساکت نگاهم می کرد. گفتم:
- خوب یه چیزی بگو، چرا خفه شدی؟
نسیم سری تکان داد و گفت: چی بگم؟ حرفهات یک کمی ترسناکه، این که نگاه فرید تورو اسیر و پابند کرده و این حرفها، یه کمی عجیبه، از تو بعیده که مثل دختر بچه های مدرسه ای عاشق بی منطق بشی!
فوری گفتم: چرا بی منطق؟ فرید هم خوش قیافه است هم خوش تیپ، پولدار و تحصیل کرده هم که هست. دیگه چی باید داشته باشه؟نسیم نگاهی معنادار به طرفم انداخت و گفت: اخلاقش چه طوره؟ پدر و مادرش کی هستن؟ مومن و معتقده یا کافر و تارک الصلوه؟ بد اخلاقه یا خوش اخلاق؟ قبلا چه کار می کرده؟ خونه اش کجاست... اینها همه مهمه نه او چیزایی که تو میگی. پول و قیافه به بادی بنده. همیشگی نیست. تحصیلات هم شرط لازمه ولی کافی نیست.
با بی حوصلگی گفتم: برو بابا تو هم نطق می کنی. برو درستو بخون فردا نیفتی. نسیم همانطور که بیرون می رفت گفت: تو هم بشین فکراتو بکن فردا پس فردا پشیمون نشی.
آن شب خیلی فکر کردم، نسیم هم درست می گفت، اما احساسی در درونم بهم می گفت که هر چه فکر کنم نتیجه از همین حالا معلوم است.
می دانستم که سر انجام دلم را به کسی داده ام و دیگر نمی توانم پسش بگیرم. گرمای عشق چنان در رگهای سرد و یخ زده ام جریان یافته بود که توان بیرون راندنش را نداشتم. دیدن فرید، طپش قلبم را زیاد می کرد.
اوایل هفته بود که فرید بی خبر رفت، هیچ حرفی نزده بود و اصلا پیدایش نبود. چند روزی بود که خبری ازش نداشتم. چند باری به موبایلش زنگ زدم اما هر بار صدای نوار ظبط شده خبر از خاموش بودن دستگاه می داد. بی حوصله و بی قرار شده بودم. گاهی ترس سراسر وجودم را می گرفت که نکند فرید به جای دیگری سرش گرم شده که مرا از یاد برده.، بعد خودم را سرزنش می کردم و در دل به خدم لعنت می فرستادم که چرا دل به کسی بستم که حتی پیشنهاد جدی بهم نداده بود. خودم را مسخره دست کسی کرده بودم که به درستی نمی شناختمش، بعد دوباره به یاد حرفهایش می افتادم و به خودم دلداری می دادم که حتما کاری برایش پیش آمده و یا از آن بدتر، اتفاقی برایش افتاده که نتوانسته خبری به من بدهد. الهام هم فهمیده بود که چرا بی قرارم، سعی می کرد مرا با شوخی و خنده از آن حال در آورد، اما من اصلا حال و حوصله نداشتم. پنج شنبه بود و زودتر از همیشه داشتم می رفتم که الهام سراسیمه و دوان دوان آمد، با عجله گفت:
- صبا، صبا، دکتر افتخار آمد.
آنقدر از اول هفته این حرف را به مسخره می زد که ناباورانه گفتم: برو بابا، خودتو فیلم کن.
الهام با خنده گفت:راست می گم دیوانه! بیا از پنجره نگاه کن، مگه اون ماشین دکتر افتخار نیست؟
بی میل رفتم جلوی پنجره و در کمال تعجب ماشین زیبا و مدل بالای فرید را دیدم که پارک شده، پس حتما خودش الان سر می رسید. فوری دویدم به پاویون تا سرو وضعم را کمی مرتب کنم. قلبم چنان وحشیانه می زد که می ترسیدم از سینه ام بیرون بپرد. الهام از پشت سرم داد زد دیدی راست گفتم. با خوشحالی جلوی آینه ایستادم. صورتم بر افروخته بود و چشمانم برق می زد. از قیافه ی خودم خنده ام گرفت، درست مثل بجه مدرسه ای ها! آهسته به تصویرم در آینه گفتم:
- چته دیوونه؟ چرا آنقدر خوشحالی؟ مگه کی اومده؟
حس عجیبی داشتم. حالا می دانستم که فرید در قلبم جا گرفته و بیرون رفتنی هم نیست. این ها همه نشانه بود. نشانه عشق و دوست داشتن، پس بلاخره پای من هم در تله افتاده بود. با عجله کمی آرایش کردم و لباسهایم را مرتب کردم. در پاویون را که باز کردم یک دسته گل برزگ پر از رز های لیمویی، جلوی رویم دیدم. آهی از شادی کشیدم، فرید گل ها را پایین گرفت و با خوشحالی گفت:
- سلام عرض شد، خانم.
با ناراحتی ساختگی گفتم: علیک سلام.
بعد در را بستم و در راهرو به راه افتادم. فرید از پشت سرم گفت:
- این گلها که خشک شد...
جوابی ندادم جلو دوید و سر راهم ایستاد. نگاهش کردم، کت و شلوار خوش دوخت و شیکی به تن داشت. کتش یقه گرد بود، کفش های چرم و قهوه ای اش می درخشید. بوی خوش ادکلنش تمام راهرو را پر کرده بود. آهسته گفت:
- از دستم ناراحتی؟
آهسته گفتم: آره، کجا بودی؟
همانطور که دنبالم می آمد، گفت: می خواستم چند روزی تنها باشم، دور از تو، دور از همه، رفته بودم شمال...
به سردی گفتم: انشاءالله که خوش گذشته باشه.
فرید فوری گفت: مثل زهر مار بود. رفتم تا در تنهایی فکر کنم.، می خواستم ببینم وقتی تو رو نبینم چه احساسی دارم...
چند نفر از پرستاران که رد می شدند، نگاه عجیبی به من و فرید که دست گل به دست، داشت دنبالم می دوید، انداختند. با حرص گفتم: ساکت باش، همه دارن نگاهت می کنن.
ناگهان ایستاد، مثل دیوانه ها صدایش را بلند کرد و گفت:
- خوب نگاه کنن . می دونی چه احساسی داشتم؟ خفقان، مرگ، افسردگی، بد بختی...
بعد ناگهان چرخید و داد زد: آی ایها الناس، من عاشقشم. به این نتیجه رسیدم که دیوونشم. می پرستمش، نمیتونم بدون وجودش زندگی کنم، همه بدونید من عاشق صبا شدم!!!
بعد دوباره دور خودش نیم چرخی زد. از خجالت دلم می خواست بمیرم. تقریبا می دویدم به طرف در، حس کردم همه دارند نگاهم می کنند. صورتم گر گرفته بود. خودم می دانستم که قرمز شده ام. فرید هم پشت سرم می آمد و ترانه های عاشقانه ای را سوت می زد.
انگار نه انگار که من و او دکتر این مملکت هستیم. درست مثل دخترای مدرسه ای و پسرای بیکاری که سرکوچه براشون سوت می زدند.
وقتی به خیابان رسیدم، ایستادم تا نفسی تازه کنم. فرید آن اطراف نبود، حدس زدم که رفته تا با ماشینش بیاید چند قدمی نرفته بودم که صدای بوق ماشین را شنیدم. اصلا بر نگشتم، اما احساس می کردم ماشینش کنارم است. صدایش را شنیدم:
- خانم دکتر بفرمایید برسونمتون.
با اینکه حرفی نمی زدم. همانطور با ماشین آهسته دنبالم می آمد و صدایم می کرد. ایستادم و عصبانی نگاهش کردم.، گفتم: چی می گی؟ چرا آبروریزی می کنی؟
خندید و گفت: تا نگی با پدر و مادرم کی بیایم خونتون، همینطور دنبالت می آم و صدات میکنم. حالا میل خودته، هر چه زود تر بهم وقت بدی، زود تر از شرم راحت می شی.
محلش نگذاشتم، آنقدر به کارش ادامه داد تا ماشین گشت پلیس، با بلند گو دستور توقفش را داد از خنده داشتم می ترکیدم. وقتی جریان را برای نسیم تعریف کردم، با خنده گفت:
-خوب، حقش بود.
صبح زود تا در خانه را باز کردم، دیدمش که کنار در ماشین ایستاده، تا مرا دید، جلو آمد و سلام کرد، بعد با خنده گفت: ایروز خوب سر ما رو گوبیدی به طاق، حالا بگو تا برم.
چقدر این پسر سمج بود. با خنده گفتم: تا تو باشی مزاحم دختر مردم نشی. بعد شماره تلفن محل کار پدرم را دادم تا اول با او صحبت کند و از پدرم وقت بگیرد. اینطوری منهم از دادن هر توضیحی راحت می شدم. به کار های عجیب و غریبش فکر می کردم و خنده ام می گرفت. ته دلم می دانستم که من هم دوستش دارم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
6
شب جمعه همان هفته پدرم به خانواده افتخار وقت داد. قرار بود ساعت هفت بعد از ظهر بیایند، دل تو دلم نبود که چه اتفاقی می افتد. نسیم با خونسردی کامل داشت درس می خواند. مامان با بابا هم مرتب و آراسته منتظر نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پدرم شب قبل راجع به دکتر افتخار از من سوالاتی پرسیده بود، وقتی من با لکنت جوابش را داده بودم، نگاه معنی داری با مادرم رد و بدل کردند و دیگر حرفی نزدند. راس ساعت هفت، زنگ در به صدا در آمد و من با اضطراب داخل آشپز خانه پناه گرفتم. هر وقت خواستگاری می آمد منهم مثل مهمانها می نشستم و نسیم چای می آورد. مادرم عقیده داشت شخصیت و کلاس من با این کار حفظ می شود. آن روز هم طبق معمول با مهمانها سلام و تعارف کردم و نشستم. فرید با پدر و مادرش آمده بود. مادر متین و با شخصیتی داشت، اما پدرش به نظر آدم بد اخلاق و مستبدی می رسید که تا آخر مجلس اخم هایش باز نشد. پدر دکتر افتخار هم پزشک بود، اما مادرش با کلام زیبا و شیرینش، مجلس را می گرداند و جبران کم حرفی شوهرش را می کرد. تا چشمش به من افتاد گفت:
- آه... مثل فرشته های نقاشی شده می مانی... عزیزم، فکر نمی کردم فرید من آنقدر خوش سلیقه باشد.
مادرم با خونسردی تمام جواب داد: چشمان زیبای شما قشنگ می بینند.
چدرم هم به دلیل کم حرفی پدر دکتر افتخار، کم صحبت می کرد و مجلس دست مادرانمان افتاده بود.
کمی از این طرف و آن طرف حرف زدندعاقبت مادر فرید رو به من کرد و با ملایمت گفت: خوب عزیزم، بلاخره جواب فرید من چه می شود؟
سر به زیر اما با تسلط کامل جواب دادم: انشاءالله ظرف چند هفته آینده جواب ایشان را می دهم.
نسیم با بی اعتنایی کامل چایی ر گرداند و دوباره با اتاقش بر گشت.
مادرم در حینی که چایی تعارف می شد، از فرید پرسید:
- شما برای آینده تان چه برنامه ای دارید؟
فرید با ادب و قاطع جواب داد:
- من سربازی ام را خریده ام و قرار است با آشنایی که پدرم دارد، طرحم را در همین اطراف تهران بگذاریم، بعد هم به امید خدا مطب بزنم و زندگی کنم.
مادرم با رک گویی خاص خودش گفت: منظورم این است که برنامه ای برای رفتن به خارج دارید یا نه؟
- فعلا که چنین قصدی ندارم.
- نه عزیزم حرف از فعلا و بعدا نیست، چون من دخترم را راه دور نمی فرستم. برای همین یکی از شرایط مهم ما برای ادامه این آشنایی حتی اگر به جایی نرسد، همین است که داماد آینده ما هیچوقت قصد خارج رفتن را نداشته باشد... پول و خانه و ماشین آنچنان اهمیتی برای ما ندارد... فقط باید این را بدانید که دختر من لای پر قو بزرگ شده و طاقت گرسنگی را دارد اما طاقت بد خلقی و بی وفایی را ندارد! مادر فرید به جای پسرش گفت: پسر ما هم شیر مادرش را خورده و با مال حلال بزرگ شده، مطمئن هستم که دخترتان را خوش بخت می کند.
صحبتها ناگهان قاطی شد و خانواده افتخار قرار شد منتظر جواب ما بمانند.بعد از این که مهمان ها رفتند و ظرف و ظروف را جمع کردیم، نسیم که همیشه رک و پوست کنده حرف می زند گفت:
- واه واه، چه بابایی داشت، عصا قورت داده...
پدرم گفت: نسیم این طوری حرف نزن.
- خوب راست می گم دیگه، اگر فرید هم کمی از اخلاق پدرش به ارث برده باشد تکلیف صبا معلوم است.
مادرم با آرامش گفت: ممکن است. صبا باید خیلی حواسش را جمع کند. دوران نامزدی مال همین است که اخلاق مقابل را خوب بفهمیم و اگر اید آل بود ازدواج انجام شود.
پدرم دوباره گفت: البته این حرف کاملا درست است. اما ممکن است این فرید آقا اخلاقش شبیه مادرش باشد، معلوم نیست. منهم سعی خودم را می کنم از همسایه ها و محل کارش تحقیق می کنم، تا خدا چی بخواهد.
آن شب نسیم تا صبح کله مرا خورد که اگر ذره ای شک کردی که اخلاق فرید مثل پدرش است، مبادا خر شوی و ازدواج کنی. گول تیپ و قیافه اش را نخوری و خلاصه ته دلم را خالی کرد. اما در این مدتی که فرید را می شناختم او را آدمی اجتماعی، سرو زبان دار و خونگرم و فوق العاده مودب یافته بود. بعید بود چنین آدمی مثل پدرش خشک و عبوس باشد. همین را به نسیم هم گفتم، ولی او جواب داد:
- خدا کند. اما به این حرفها نیست. این جور آدمها در محل کار و بیرون از خانه خوش سر و زبان هستند و با زن خودشان مثل زهرمار! گول این حرفها را نخور. حسابی حواست را جمع کن.
همان شب فرید زنگ زد. سر نماز بودم و با صبر و حوصله داشتم نماز می خواندم. نماز خواندن من در خانه مان به نماز جعفر طیار معروف بود، چون خیلی آهسته و طولانی نماز می خواندم و حدود نیم ساعت هم با تسبیح ذکر می گفتم و دعا می کردم. نسیم همیشه به شوخی می گفت: صبا جون بیا من همه کار ها را کردم، می توانی سلام نمازت را بدهی یا می گفت: بابا جون خدا سرش شلوغه، ول کن دیگه. هی چسبیده!
اما من محلش نمی گذاشتم. خود نسیم خیلی تند و مفید و مختصر نماز می خواند، مادرم همیشه می گفت: نسیم سر نماز مثل کلاغ است که تند و تند به زمین نوک می زند. مادر یه کمی آهسته تر سجده برو.
اما همان طور که من به حرف کسی گوش نمی کردم، نسیم هم گوش نمی کرد. آن شب هم به جای سوره توحید یک سوره بلند را انتخاب کرده بودم و داشتم می خواندم که صدای نسیم از پشت سرم بلند شد:
- بابا جون مگه مسجده؟ ولله امام جماعت هم حوصلش از دست تو سر میره! زودتر تموم کن، آقا داماد پشت خطه.
حرفش را باور نکردم، آخر های نماز بودم که نسیم دوباره آمد.
- اِه؟ مگه کری؟ گفتم شوهر آینده تان پشت خطه. البته تا حالا حتما سبز شده و گل داده، بجنب دیگه.
سلام نمازم را دادم و گوشی را برداشتم. با تردید گفتم: الو؟
صدای فرید تعجبم را بیشتر کرد: چه عجب، جواب ما را هم دادید.
با خنده گفتم: ببخشید سر نماز بودم، فکر کردم نسیم شوخی می کنه.
فرید با لحنی جدی پرسید: شما همیشه آنقدر نمازتان طولانی است؟
- اکثر اوقات بله، چه طور؟
- هیچی، خوب بگذریم. حالت چه طوره؟
خنده ام گرفت. تازه از خانه ما رفته بود باز حالم را می پرسید. در ضمن سوالش فهمیدم که لحن رسمی اش دوباره تبریل به خودمانی شده، با خنده جواب دادم:
- از آن موقعی که رفتید تا حالا حالم خوبه، شما چه طور؟
-ببین یگه شما نگو، منهم خوبم. زنگ زدم که بگم مامانم عاشقت شده... می گه این دختر مهره مار داره، مامانم خیلی مشکل پسنده، تو چه طور؟ پدر و مادرت چی گفتند؟ از من خوششان آمد؟
آهسته گفتم: خدا را شکر که مادرت از من خوشش آمده، منهم خیلی از مادرت خوشم آمد، به نظر زن مهربانی است. اما پدر و مادر من که جلوی من حرفی نزدند و می دانم تا خودم تصمیم نگیرم و جوابی ندهم آنها حرفی که از روی سلیقه شخصی شان باشد. نمی زنند.
فرید پرسید: خوب نظر شما چیه؟ میشه اول به من بگی؟
چند لحظه ساکت ماندم. نمیدانستم چه بگویم، سر انجام گفتم:
- من دو هفته مهلت می خوام. باید خوب فکر کنم. راستی پدرت چرا اینقدر کم حرف است؟
پس از لحظه ای مکث، فرید جواب داد:همیشه همین طور است. اصولا پدرم آدم کم حرفی است. اهل رفت و آمد هم نیست. برای خودش توی خانه گلخانه ها دارد و سرش به گل و گیاه گرم است. حالا نمی شه زودتر جوابم رو بدی؟
با قاطعیت گفتم: نه، تازه دو هفته هم وقت کمی است.
- آخه من نمی تونم دو هفته صبر کنم دیوونه می شم.
با خنده گفتم: اصلا دو هفته کمه یه ماه وقت می خواهم.
فرید فوری گفت: نه، نه، ببخشید، همان دو هفته خوب است.
کمی دیگر حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم، بعد از تعطیلات، صبح زود به بیمارستان رفتم، می دانستم که فرید خیلی زود نمی آید. می خواستم از رئیس بیمارستان و بخش در موردش سوال کنم. خانم نادری سرپرستار و سوپروایزر بخش هم کمک بزرگی بود. کیف و وسایلم را در پاویون گذاشتم و به سمت اتاق پرستاران رفتم. خانم نادری داشت چای می خورد احتمالا شب کشیک داده بود. سلام کردم و داخل شدم. خانم نادری با تعجب پرسید:- - چیزی شده خانم دکتر؟
- نه، ببخشید مزاحمتان شدم، داشتید می رفتید خانه؟
- بله، دیشب کشیک بودم. کاری داشتید؟
- چند سوال کوچک داشتم، البته اگر وقت دارید.
لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: بفرمایید.
نمی دانستم از کجا شروع کنم با تته پته موضوع خواستگاری فرید را گفتم و ازش خواستم در مورد فرید اطلاعاتی به من بدهد، کمی فکر کرد و گفت:
- دکتر افتخار پسر خوبی است. مهربان و دست و دلباز است. چند هفته پیش، غذای بخش ما دوباره سوخته بود و همه گرسنه بودیم، دکتر افتخار همه را مهمان کرد. اما یک چیز را باید بهتان بگم، آنهم اینکه دکتر افتخار خیلی خیلی یک دنده س. یعنی حرف، حرف خودشه، چه درست چه غلط حرفش را پیش می برد. اما مرد چشم پاکی هم هست. با توجه به قیافه و تیپ و موقعیتش اینجا کم خاطر خواه نداره اما هیچوقت از این موقعیت سوء استفاده نکرده، اما خوب، خیلی لجباز و یکدنده است. من در همین حد میشناسمش.
تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم. تا اینجا که زیاد بد نبود، لجبازی هم صفت خیلی بدی نبود که نشه باهاش کنار اومد. خود من هم به گفته پدر و مادرم لجباز و خود رای بودم. از همان جا یکراست پیش رئیس بخش که مرد مسن و خوش اخلاقی بود رفتم. در اطاقش مشغول مطالعه چند برگه بود. تا مرا دید به احترامم بلند شد. سلام کردم و نشستم. با صدای ملایم و آرام بخشش پرسید:
- با من کاری داشتید، خانم پورزند؟
با خجالت گفتم: بله دکتر، می خواستم را جع به دکتر افتخار از شما سوال کنم. البته اگر لطف کنید به خودشان چیزی نگویید، ممنون می شم.
فورا فهمید موضوع چیست و با کمال میل قبول کرد که هر چه می داند بگوید. بعد از کمی فکر گفت:
- دکتر افتخار پسر زرنگ و باهوشی است. اما این فاکتور ها به درد زندگی نمی خورد. راجع به اخلاقش چون خودم را مسئول می بینم که به شما هر چه می دانم بگویم، همین قدر بگویم که خیلی مرد بد بینی است. در هر مسئله اول نیمه خالی لیوان را می بیند. اگر حدسش درست از آب در نیاید که خوب فبها، اما اگر درست گفته باشد همه را بیچاره می کند. با اینکه پسر مودب و متینی است خیلی لجباز است. حرف، حرف خودش است. من تا همین حد ایشان را شناخته ام. حالا تصمیم گیری با خودتان است.
با شنیدن این حرفها نتیجه گرفتم که فرید آدم لجباز و یکدنده ای است اما پیش خودم اینطور نتیجه گیری کردم که گل بی عیب خداست. در پایان هفته اول به این نتیجه رسیدم که فرید عجول هم هست. چون تقریبا هر روز زنگ می زد و به یک نحوی می پرسید: نتیجه چی شد؟
از روزی که آمده بود خواستگاری سعی می کردم نقاط مثبتش را پیدا کنم، می دانستم ته دل موافق این وصلت هستم، فقط می خواستم از نظر عقلی و منطقی هم کم نیاورم. انصافا نقاط مثبت فرید هم کم نبود، فرید پسر مهربان و با احساسی بود که به هر مناسبت برای من گل و هدیه می خرید. دست و دل باز و تا حدی ولخرج هم بود. هیچوقت از حد خودش خارج نمی شد و کلی به من و خانواده ام احترام می گذاشت، و این هم نشان می داد که در خانواده خوبی تربیت شده است. با این همه، حرف رئیس بخش که فرید را بد بین معرفی کرده بود، کمی دلم را می لرزاند و از آینده می ترساند. هر چه سعی می کردم این حرف را فراموش کنم، نمی توانستم. اما هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم. نگاه جادویی چشمانش را فراموش کنم. این همان حالتی بود که همیشه خواهانش بودم، این که کسی در همان نگاه اول به دلم بنشیند و بتواند مرا تحت تاثیر قرار دهد. فرید همان مردی بود که سالها برایم قبله آمال شده بود.خوش قیافه، تحصیل کرده، ثروتمند، جذاب، خوش صحبت، مغرور، مردی که در هر جمعی می درخشید و نگاه ها را به سمت خودش می کشید و من بهترین را می خواستم. دلم برایش می تپید و از بودن با او غرق خوشی و لذت می شدم و به نظرم همه اینها عشق را تشکیل می داد. با خوشحالی دریافتم که بلاخره عاشق شده ام. وقتی جواب مثبت را به فرید دادم، از خوشحالی به همه بخش و افرادی که در بیمارستان بودند، شیرینی داد. وقتی جعبه شیرینی را مقابل آرش گرفت، هرگز فراموشم نمی شود. آرش با خنده گفت:
- مبارکه. دکتر به سلامتی نامزد کردید؟
- فرید هم با خوشحالی و کمی غرور جواب داد: بله.
آرش با خوشحالی گفت: مبارکه، حالا این خانم خوش بخت کی هست؟
الهام که کنارم ایستاده بود عقب رفت و پشت به آرش کرد. حس کردم دلش سوخته، خودم هم کمی دلم می سوخت، اما تا وقتی فرید اسمم را به آرش نگفت، معنی واقعی دل شکستن و دل سوختگی را نمی فهمیدم. فرید خیلی عادی گفت:
- اختیار دارید، من خیلی خوش بختم که خانم دکتر پورزند قبول کردند.
به آرش نگاه کردم که شیرینی را نخورده به آهستگی سر جایش گذاشت. صورتش طوری در هم رفت که لحظه ای ترسیدم سکته کند. چشمان درشتش پر از اشک شد. فرید اما متوجه او نشده بود و شیرینی را جلوی بقیه می گرفت. در آخرین لحظه که آرش داشت می رفت، برق اشکهایش که روان شدند را دیدم و قلبم لرزید.

* * *

 

Pirate Girl

عضو جدید
7

در تمام آن روز ها متوجه بعضی حرکات فرید که به نظرم غیر عادی و عجیب می آمد می شدم و به حساب عشق شدیدش می گذاشتم. قرار شد تا وقتی من تخصص قبول نشده ام عقد کرده باقی بمانیم و بعد از آن ازدواج کنیم.
خانواده فرید، کم جمعیت و کم رفت و آمد بود. بر عکس ما که همیشه کسی برای شام و ناهار سر سفره مان مهمان یا خانه کسی دعوت داشتیم. فرید، دو خواهر بزرگتر از خودش داشت که هر دو در خارج تحصیل کرده و همان جا ازدواج کرده و ماندگار شده بودند. اکثر فامیل درجه یک فرید خارج زندگی می کردند و کسی را به آن صورت در ایران نداشتند.
قرارعقد را برای نیمه شعبان گذاشتیم. البته پدرم حدود یک ماه تحقیق کرد و من هم چند جلسه ای به طور جدی با فرید صحبت کردم. حرفهایش خیلی رویایی و اید آل بود و من هم که دختر رویا پردازی بودم، دل به دلش می دادم و ساعت ها با هم در مورد بیست سال آینده مان هم حرف می زدیم. آن روز ها همه چیز برایم زیبا و قشنگ بود. نمی دانم این قسمت من بود یا خودم این سرنوشت را برای خودم رقم زده بودم. هر چه بود زیبا بود. فرید صبحها دم در خانه مان منتظر می ماند تا من آماده شوم، بعد مرا به بیمارستان می رساند. ظهر ها برایم غذای جدا می خرید که از غذای بیمارستان نخورم. شبها که نوبت کشیک من بود او هم در بیمارستان می ماند. با این که دختر مدرسه ای نبودم اما باز هم قلبم پر از شادی می شد. احساس عزیز بودن خیلی زیباست. الهام دوستم مدام متلک می گفت و می خندید، اما من به قول بچه ها در دنیایی دیگر سیر می کردم، اصلا اهمیت نمی دادم.
برای نیمه شعبان همه چیز زیبا و در حد کمال بود. حلقه ای که فرید برایم خریده بود، حلقه ای از طلای سفید و پر از نگین های برلیان درشت بود و کلی قیمت داشت. سرویس طلایی که با اصرار برایم خرید، آنقدر گران بود که اصلا جرات نمی کردم بهش دست بزنم. لباس نامزدی ام را خواهرش از فرانسه برایم فرستاده بود به عنوان هدیه ازدواج که مارک معروف و شناخته شده ای داشت. همه چیز مثل رویا بود و من با این که هیچ وقت چشمم به مال دنیا نبود، نمی توانستم بی تفاوت باشم. وقتی به فرید اعتراض می کردم که آنقدر خرج اضافی نکند، با قیافه حق به جانبی می گفت:
- چرا خرج نکنم؟ به آرزویم رسیده ام می خواهم چشم همه فامیلتان را خیره کنم. مخصوصا پسر دایی و پسر عمویت را!
قبل از این که عقد کنیم خودم را وادار کرده بودم که لیست تمام خواستگاران از جمله پسر عمو و پسر دایی ام را به فرید بدهم. دلم نمی خواست بعدا از کس دیگر بشنود و جنجال به پا شود. وقتی اسامی خواستگارانم را شمرده و با تفضیل به فرید می دادم، صورتش در هم رفت و چشمانش قرمز شد، البته این را به حساب غیرت و عشقش می گذاشتم و بعدا مدام خودم را سرزنش کردم که چرا چشمانم را روی واقعیت بستم.
جشن عقدمان در خانه پدرم بر پا شد. پدرم سنگ تمام گذاشته بود. می خواست مبادا خانواده داماد از چیزی بهانه بگیرند. مادر فرید، در همان ماه اول کلی هدیه برایم گرفته بود و مدام قربان صدقه ام می رفت، ولی پدرش همیشه خشک و جدی بود و با یک احوالپرسی کوتاه حرف زدن با من را تمام می کرد. آن شب حدود دویست نفر مهمان داشتیم که همه به قول فرید از حسادت چشمانشان داشت می ترکید. البته من با این حرف موافق نبودم، با این که حسادت را در چشمان بعضی ها می خواندم ولی اکثر مهمان ها از ته دل برای من و فرید خوشحال بودند و آرزوی خوش بختی برایمان می کردند. قرارمان این بود که برای امتحان تخصص درس بخوانم و وقتی امتحان را دادم ازدواج کنیم.
اما مگر فرید می گذاشت من درس بخوانم. مدام برایم برنامه می چید، اگر قبول نمی کردم قهر می کرد و تا چند روز ابراز ناراحتی می کرد. گاهی اوقات هم خیلی رک و بی پرده می گفت: تو تخصص قبول بشی که چی بشه؟ آخرش که چی؟ من که متخصص می شم چه گلی به سرم می زنم که حالا تو داری خودت رو می کشی؟ بعدش هم شوهرت پولدار است چشمش کور، خرج می کنه. تو به خودت فشار نیار.
اول فکر می کردم شوخی می کند، اما بعد متوجه شدم تمام برنامه ها سینما و مسافرتی که برنامه ریزی می کند درست مواقعی است که من وقت دارم کم درس بخوانم. تا از فرید گله می ردم که چرا نمی گذارد درس بخوانم یا ناراحت می شد یا با آن زبان چرب و نرمش می گفت: عزیزم، چشمهای عسلی و زیبایت را خراب نکن. کله قشنگت را پر از چرت و پرت نکن، ول کن بابا!!!!
کم کم داشتم شک می کردم که آیا انتخابم درست بوده یا نه؟ فرید با پیشرفت من مخالفت می کرد یا واقعا از شدت عشق نمی خواست به زحمت بیافتم؟ باز خودم را راضی کردم که نه حتما از دوست داشتن است، اما منی که همیشه با برخورد منطقی پدر و مادر با قضایا روبرو بودم، گاهی یه شک می افتادم که حرکات فرید واقعا از روی دوست داشتن است؟ هر کسی نگاهم می کرد فرید فورا عکس العمل نشان می داد. با اینکه مردی تحصیل کرده بود اگر در خیابان بودیم که فورا با طرف گلاویز می شد اگر هم در مجلس مهمانی یا خانه دوستی بودیم، طوری با طرف برخورد می کرد که انگار با دشمن خونی اش روبرو است. وقتی من اعتراض می کردم با حرارت می گفت:
- تو مال منی نمی خواهم کسی نگاهت کند، می فهمی؟
ولی واقعا نمی فهمیدم. اصلا متوجه این نگاهایی که فرید ادعا می کرد از روی هیزی است نمی شدم. اما باز سعی می کردم موضوع را برای خودم توجیه کنم، چشمانم را روی واقعیتی بستم که زندگی ام را خراب کرد.
در این مدت، خانه ی بزرگی را که پدر شوهرم برایمانخریده بود با وسایل مجهز و لوکسی که پدرم به عنوان جهیزیه، در طول سالها از سفر های مختلف به خارج از کشور خریده و در انبار ذخیره کرده بود، پر می کردم، الحق که پدرم سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز در حد عالی و کامل بود. فرید دستم را در انتخاب پرده و دکوراسیون باز گذاشته بود قبل از ازدواج مسئله ای چند روز نگرانم کرد ک باز هم چشمانم را بر روی همه چیز بستم.صبح روزی که امتحان داشتم، فرید مرا رساند و قرار شد بعد از امتحان دنبالم بیاید. در این مدت اصلا نتوانسته بودم درس بخوانم و منطقی بود که سوال ها برایم سخت و مشکل بود، مثل گنگ ها شده بودم، انگار از کره ماه سر امتحان آمده بودم وقت که تمام شد آنقدر ناراحت بودم که ناخود آگاه اشک در چشمانم جمع شده بود و صورتم درهم رفته بود. کنار در ورودی منتظر فرید ایستاده بودم که از پشت سر کسی صدایم زد.
- سلام عرض شد خانم پورزند.
با ناراحتی برگشتم، آرش خواستگار سابقم بود، آهسته و با صدایی گرفته گفتم:
- سلام دکتر حسینی.
- چطور بود؟
- برای من که اصلا نخوانده بودم خیلی بد بود. شما چطور خوب امتحان دادید؟
با لبخند سری تکان داد و گفت: از وقتی که امیدم را نا امید کردید، برای اینکه خیلی فکر نکنم شب و روز فقط درس خواندم... آقای دکتر افتخار باعث پیشرفت من شدند.
جمله آخر را با ناراحتی و حسرت گفت و سر تکان داد. همان لحظه ماشین فرید جلوی پایم ایستاد، زیر لب آرش خداحافظی کردم و سوار شدم. اما تا سوار شدم فرید از ماشین پیاده شد با چشمان قرمزی که فقط من علت سرخی شان را می دانستم، به طرف آرش رفت. بازوی آرش را گرفت و تقریبا هلش داد داخل ساختمان، آن لحظه اصلا ف کر نکردم که فرید از روی خشونت آرش را هل داده، پیش خودم فکر کردم شاید این دو، با هم دوست هستند. بعد از ربع ساعتی که فرید برگشت، صورتش از خشم کبود شده بود، سوار شد و پایش را روی گاز گذاشت. هر چی ازش سوال کردم « چی شده؟» جواب نمی داد، وحشیانه رانندگی می کرد و از لابلای ماشین ها ویراژ می داد، طوری می رفت که ناخودآگاه به صندلی ام چسبیده و از ترس شوکه شده بودم، زبانم بند آمده بود و پاهایم می لرزید، چند بار نزدیک بود تصادف کنیم، اما شانس آوردیم، وقتی جلوی در خانه ما رسید، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند ماشین را نگه داشت، همانطور که از ترس می لرزیدم در را باز کردم و پیاده شدم. فکر کردم مثل همیشه فرید هم می آید، اما بدون خداحافظی دوباره پایش را روی گاز گذاشت و رفت.
آن شب فرید نه تلفن زد و نه به خانه ما آمد. منهم ترجیح دادم برای کسی چیزی تعریف نکنم. اما مادر و پدرم مدام سوال می کردند که من چرا ناراحتم و فرید چرا همراهم نیست، با گیجی بهانه آوردم که فرید کشیک داشت و منهم امتحانم را خراب کردم. برای اینکه با نسیم روبرو نشوم سر شب به رختخواب رفتم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. صبح ب تکان های نسیم از خواب بیدار شدم، تا چشمم را باز کردم، گفت:
- بیا دوستت الهام پشت خط است.
جوری بهم زل زد که انگار همه چیز را می داند، گوشی تلفن را برداشتم و با سستی گفتم: الو، الهام؟
- سلام، صبا جان چی شده؟
- منظورت چیه؟ چی شده؟
- من باید از تو بپرسم، الان از بیمارستان زنگ می زتم، شیما میگه دیشب صورت دکتر حسینی پنج تا بخیه خورده... البته صبا این حرفها رو از من نشنیده بگیر. چون شیما می گفت آرش از همه قول گرفته به تو چیزی نگن، اگر رضا خودش چنین صحنه رو نمی دید، اصلا آرش حرف نمی زد. هموز آنقدر تو رو دوست داره که حاضر نیست ذره ای ناراحت بشی، شیما می گفت هر بار اسم تو رو می آورد، اشک تو چشماش پر می شد.
دلم فرو ریخت. گوشی از دستم افتاد. نسیم که حال مرا دید، گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با الهام صحبت کرد. آنقدر شوکه بودم که نمی شنیدم چی می گویند. با تکان های دست خواهرم، به خود آمدم.
- صبا، چه مرگت است؟ فرید برای چی آرش را کتک زده؟
وقتی جوابی ندادم، دوباره گفت: واقعا ازش بعیده، مثلا خیر سرش دکتر است... اه حالم از این کارها بهم می خورد، مثل حیوانها...
چیزی نداشتم که بگویم برای همین ساکت سر تکان دادم. نسیم آهسته گفت:
- صبا جون، الان هنوز طوری نشده این آدم اگر بخواهد این طوری پیش بره همه مردم کوچه و بازار را به جرم نگاه کردن به تو لت و پار می کنه، یا باید بره پیش روانپزشک یا ولش کن!
درمانده گفتم:
- نمی دانم چرا این کار را کرده... آخه اصلا اتفاقی نیافتاد، حتما دلیلی برای این کارش داشته.
نسیم با نگاه جدی به من گفت: ببین صبا، سعی نکن برای تمام اشتباهات فرید از الان دلیل بتراشی و خودت رو توجیه کنی. با سر، زدن به پیشانی یک آدم، به هر دلیل کار اشتباهی است. پس خدا زبان را برای چی به آدمها داده؟ مامان و بابا به من و تو یاد دادن که در هر شرایطی منطقی فکر کنیم، مبادا که عشق چشم منطقت را کور کند. بعد هم بلند شد و مرا با افکار درهم و برهمم رها کرد.

* * *

سه روز پی در پی فرید برای من دلیل می آورد که چرا با دکتر حسینی دست به یقه شده و حق به حانب می گفت: من فقط می خواستم باهاش حرف بزنم، او یکهو رم کرد و پرید به من، منهم ، خوب از خودم دفاع کردم!
چنان قیافه معصومی به خودش می گرفت و حق به جانب حرف می زد که جای شک برایم نمی گذاشت. من ساده و احمق هم اصلا پی قضیه را نگرفتم و حتی از آرش نپرسیدم واقعیت ماجرا چه بوده است. فرید آنقدر اجتماعی و مردم دار بود که نمی توانستم باور کنم اهل دعوا و زد و خورد باشد. چشمان سبز و معصومش مرا وادار به قبول حرفهایش می کرد. آخرین روز های نامزدی مان هم در جهل کور من سپری شد و به زمان ازدواجمان نزدیک شدیم. نسیم با هر بار که فرید در برخوردی عصبانیتش را نشان می داد به من هشدار می داد و من اما کر و کور به جلو می رفتم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
8

از چند هفته قبل از جشن عروسی، فرید مرخصی گرفته بود تا تمام کار ها را به نحو احسن انجام دهد. برایم خیلی عجیب بود که فرید با آن زبان چرب و نرمش هیچ دوست صمیمی نداشت که حالا به دردش بخورد و به کمکش بشتابد. من اما اطرافم پر بود. الهام، افسانه، لیلا، دختر عموها، دختر خاله، دختر همسایه و از همه صمیمی تر نسیم، به دنبال کار های من بودند. آخرین کار ها را در خانه ام انجام می دادند. از بهترین آرایشگر برایم وقت گرفتند، سفره عقدم را سفارش دادند و خلاصه تمام کار های وقت گیر را برایم انجام دادند. مادر فرید یک شب که من خانه شان مهمان بودم مرا به گوشه ای کشید و گفت:
- صبا جان من به خاطر پدر فرید که الان چند سالی است خودش را بازنشسته کرده نمی توانم با شما این طرف و آن طرف بیایم، خودتان هر چه دوست دارید بخرید.
- آخه مادر جان....
- نه عزیزم. ناراحت نشو، من به این وضع عادت کردم. الان خیلی وقته که به خاطر پدر فرید منزوی شده ام.
- اما آخه چرا؟
- خوب دیگه هر کس اخلاقش یه جوری است. اینهم اینطوری است. از رفت و آمد زیاد خوشش نمی آید.
واقعا هم رفتار پدر فرید برایم عجیب و گاهی بر خورنده بود. وقتی به خانه شان می رفتم فقط جواب سلامم را می داد و گاهی دو سه کلمه ای حرف می زد. بعضی وقتها که من آنجا بودم، می رفت می خوابید و اصلا عذر خواهی و خداحافظی هم نمی کرد. وقتی به فرید می گفتم جواب می داد: خوب صبا جان، چه انتظار داری؟ پیر شده یک عمر کار کرده، حالا احتیاج به استراحت داره.
خانه فرید اینها بر خلاف خانه ما، که ویلایی و مستقل بود، یک آپارتمان در یک برج بزرگ بود که تجهیزات کامل و شیکی داشت. خانه شان بزرگ و دلباز با دو اتاق خواب بود. از دکوراسیون خانه معلوم بود که سلیقه مادر فرید عالی است. تمام بوفه ها پر از مجسمه های کوچک چینی و کریستال های سنگین بود. آباژور های پایه بلند و مبل های معرق کاری شده با فرش ها و قالیچه های ابریشم تبریز، در همه جا به چشم می خورد. روی پیانوی بزرگی که گوشه پذیرایی گذاشته بودند عکسهای ریز و درشتی از خواهرای فرید با شوهر و بچه هایشان به چشم می خورد. فرزانه و فرناز هر دو از فرید بزرگتر بودند، فرزانه در آمریکا زندگی می کرد و دو پسر داشت و فرناز در فرانسه زندگی می کرد و یک دختر خیلی ناز داشت. شوهران هر دو ایرانی و تحصیل کرده بودند و انگار قصد برگشتن به ایران را نداشتند. من با هر دو تلفنی صحبت کرده بودم و از هر دوشان خیلی خوشم آمده بود.دختران شوخ و خونگرمی بودند، که با این پدر جای تعجب داشت. باز هم لباس عروسی ام را فرناز از فرانسه فرستاده بود که واقعا زیبا بود. لباس ساده ای بود که تماما سنگ دوزی شده بود و تاج خیلی قشنگی داشت. عروسی به درخواست من و موافقت فرید و خانواده اش در یک هتل معروف برگزار می شد. هتل برای این خوب بود که اولا پذیرایی به عهده کار کنان هتل بود و در ضمن جشن در ساعت معینی تمام می شد و ریخت و پاش های بعدش هم پیش نمی آمد. صبح عروسی زود بیدار شدم. البته از دلهره با صبح هی بیدار شدم و دوباره خوابیدم. تا چشم باز کردم، نگاهم به مادرم افتاد که نگران به من خیره شده بود. خواب آلود گفتم:
- سلام مامان.
مادرم آهسته جواب داد:
-سلام به روی ماهت عزیزم.
- چی شده مامان؟ چرا اینجا نشستی؟
- هیچی می خواستم دل سیر نگاهت کنم. تا صبح خابم نبرد. همش دلشوره دارم.
تا خواستم جوابی بدهم، نسیم در اتاق را با شدت باز کرد و گفت:
- بابا جون، بلند شو، هزار تا کار داری... عجب خونسردی ها، بدو برو حمام، یکی دو ساعت دیگه فرید میاد دنبالت بری آرایشگاه.
پرسیدم: تو و مامان هم با من می آیید؟
مامانم جواب داد: نه مادر، من خیلی کار دارم. اما نسیم حتما می آد.
نسیم فوری گفت:
- منهم کله سحر نمی آم. چند ساعت بعد می آم، لباست رو هم می آورم. ناهار هم خودم برات سفارش می دهم. حالا جنب بخور.
بلند شدم و لباسهایم را برداشتم تا به حمام بروم. تا در کمد را باز کردم، آینه ی میز توالت با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد و هزار تکه شد، رنگ از روی مادرم و نسیم پریده بود، زبانشان بند آمده بود. روی زمین زانو زدم تا خرده شیشه ها را جمع کنم، که هر دو به خودشان آمدند و دویدند به طرفم، مامان دستم را گرفت و گفت: صبا جون، تو برو حمام.خیره مادر انشاءالله. من و نسیم جمع می کنیم.
عجیب دلم گرفت، آینه شکستن آنهم صبح عروسی، خدای من به خیر بگذران. توی آرایشگاه هم مدام به شکستن آینه فکر می کردم، وقتی برای فرید تعریف کردم، دستم را گرفت و با ملایمت گفت: از بس خوشگلی، مردم چشمت می زنند. کور شود هر آنکه نتواند دید. فدای سرت، حالا ناراحت نباش، صدقه کنار می گذارم.
اما باز هم دلم شور می زد. با گیجی به آرایشگر و دو تا وردستش که مرتب در رفت و آمد بودند، نگاه می کردم، وقتی نسیم آمد تقیبا کار من تمام شده بود، تا نگاهش به من افتاد چند تا هزاری از توی کیفش در آورد و دور سرم چرخاند و به کارگران آرایشگاه داد. دستم را گرفت و آهسته گفت:
-صبا مثل ماه شدی... وای، چقدر خوشگل شدی.
- یعنی خوشگل نبودم؟
- چرا، اما حالا... چطوری بگم، مثل فرشه ها شدی، خودت را دیدی؟
سرم را تکان دادم، نسیم دستم را کشید و جلوی آینه برد. به آینه زل زدم، از تصویری که می دیدم اصلا ناراضی نبودم. چشمان عسلی با مژه های بلند، ابرو های کمانی و نازک، گونه های برجسته و لب های نازک و قرمز که با کمی آرایش ملیح و جذاب شده بود، موهایم را بالای سرم برده بودند و مثل یک تاج زیبا درست کرده بودند، اما دلم با تمام این احوال شور می زد. بر خلاف دلشوره مداوم من، مراسم به خوبی و خوشی تمام شد. قرار شد شب را در همان هتل بمانیم و صبح با پرواز ایران ایر به جزیره کیش سفر کنیم. بلیط ها را فرید بدون اطلاع من خریده بود تا به اصطلاح خودش مرا غفلگیر کند. چند سال قبل با پدر و مادرم نسیم به کیش رفته بودیم. اما چون، بابا کار داشت زود بر گشته بودیم و فرصت گشتن نداشتیم. پدر و مادر فرید برای هدیه ازدواج خانه ای که جهزیه ام را در آن چیده بودم، به ما هدیه دادند و مادر و پدرم هم ویلای کوچکی در کلاردشت هدیه کرده بودند. بقیه فامیل بنا به درجه دور و نزدیکی هدایایی از قبیل سرویس طلا و سکه به ما دادند. شب که همه دفتند آنقدر خسته بودم که فقط دلم می خواست بخوابم. یادم افتاد که نماز مغرب و اعشا را نخواندم. لباسهایم را عوض کردم و آرایش صورتم را پاک کردم، هنوز وقت داشتم. فرید هنوز پایین بود و داشت با مدیر هتل خحبت می کرد، قرار بود صبح زود برویم. ساعت نه پرواز داشتیم. تازه ایستاده بودم تا نیت کنم که فرید در را باز کرد، تا مرا دید گفت:
- به به، حاج خانوم.
چیزی نگفتم، دوباره گفت: حالا چه وقت این کار هاست؟
آهسته گفتم، اتفاقا داره وقت تمام می شه.
بی حوصله گفت:
- ول کن بابا.
این دیگر چه جورش بود؟ به هر حال نمازم را خواندم و خوابیدیدم.

* * *
موقع بر گشتن علاوه بر کارت سبز خودمان مجبور شدیم دو کارت اضافه هم بخریم تا اجناسمان را بیاوریم. وقتی وارد فرودگاه شدیم مادر و پدر و نسیم منتظرمان بودند.مادر فرید هم آمده بود اما از پدرش خبری نبود. زندگی واقعی مان دیگر شروع شده بود. فرید خدمتش را خریده و با هزار پارتی طرحش را در تهران گذرانده بود. مطب بزرگی که پدرش در خیابان ونک داشت حالا به طور موروثی به پسرش رسیده بود. فرید خبح ها هم در یک درمانگاه مریض ویزیت میکرد. منهم که دکترای عمومی ام را گرفته و در امتحان تخصص هم قبول نشده بودم، بیکار صبح را به شب می رساندم. روزهای اول بد نبود و سخت نمی گذشت. مدام مهمانی دعوت داشتیم. البته بیشتر این مهمانی ها از طرف فامیل ما بود و فرید با کلی ناز و ادا و قربون صدقه های من می آمد، اما این طوری نمی شد ادامه داد. من این همه درس نخوانده بودم که فقط ظرف بشویم و غذا درست کنم و منتظر بمانم تا فرید به خانه بیاید. یک شب که تقریبا فرید زود به خانه برگشت، میز شام را چیدم و سر شام سر صحبت را با فرید باز کردم. می خواستم بدانم از نظرش چیست؟
همانطور که غذا می خورد گفتم: فرید، نظرت چیه که من هم عصر ها در مطب تو مریض ببینم، یک اتاق خالی افتاده، تو تخصص اطفال داری، منهم می توانم زنان و داخلی ببینم.
با سردی جواب داد: که چی بشه؟ وقتی اینقدر متخصص بیرون ریخته کسی حاضر نمی شه پیش دکتر عمومی بره.
- یعنی چی؟ بالاخره منهم باید کاری کنم یا نه؟
با قیافه حق به جانبی گفت: نه، چه لزومی داره؟ در آمد من به اندازه کافی هست. تو فقط بشین و خرج کن.
- یعنی چی فرید؟ مگر فقط برای در آمد آدم کار می کنه؟ من اینهمه درس نخواندم که حالا فقط تو خانه بنشینم و به در و دیوار نگاه کنم.
- خوب به در و دیوار نگاه نکن، برو استخر، برو کلاس خیاطی، آشپزی، چه می دانم سر خودت را گرم کن.
- حالا چرا کار نکنم؟
با قاطعیت گفت: چون من خوشم نمی آد.
- آخه چرا؟
- محض ارا، دوست ندارم هر کس و ناکس سرشو بنداره به بهانه مریضی بیاد پیش تو و تو هم معاینه اش کنی. می فهمی؟
دود از سرم بلند شد. اصلا معنی حرفهای فرید را نمی فهمیدم. مگر نه اینکه دکتر محرم بیمارانش بود؟ مگر نه اینکه ما قسم خورده بودیم؟ آهسته گفتم:
- پس خودت چی؟ مگر زنها را ویزیت نمی کنی؟مگر بچه ها خودشان تنهایی می آیند مطب؟
حق به جانب گفت:
- من فرق می کنم. من که خودم مرض ندارم. کاری به کار کسی ندارم.
دلگیر پرسیدم:
- یعنی من مرض دارم؟
سری تکان داد و گفت:
- نه، ولی بقیه دارند. من نمی دانم که کی می آد مطب پیش تو، نمی تونم جلوی مردم رو بگیرم که اما می توانم جلوی زن خودم را بگیرم! هزار جور دیوانه ریخته توی خیابان ها، نمی خواهم ریسک کنم.
حرفهایش باور کردنی نبود اگر نظر یک آدم تحصیل کرده این بود، پس وای به حال..... فکر می کردم شوخی می کند، صورتش را نگاه کردم. اما نه خیر خیلی هم جدی بود. ترجیه دادم دنباله این بحث را بگذارم برای یک موقعیت مناسب تر، اما به خودم قول دادم که کوتاه نیایم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
9

کم کم با اخلاق فرید آشنا می شدم و آن روی سکه را می دیدم و مدام طبق تربیتی که سالهای سال در وجودم نفوذ کرده بود، کوتاه می آمدم به امید اینکه فرید به خود بیاید و بفهمد که اشتباه می کند. اما این بزرگترین اشتباهی بود که بعد ها خودم را به خاطش سر زنش می کردم، این کار من باعث می شد که فرید احساس کند حق دارد و بیشتر پیش روی کند. یادم می آید اولین باری که تند برخورد کرد خانه عمویم دعوت داشیم. از دو روز پیش مدام التماس می کردم که بیاید این سومین بار بود که عمویم ما را دعوت می کرد و فرید نمی رفت.بالاخره با کلی اصرار از طرف من حاضر شد بیاید. سرشب لباس پوشیده و منتظرش بودم، وقتی رسیدیم خانه عمو اینها، میز شام را چیده و منتظر ما بودند. عمویم سه پسر داشت که بزرگترینشان رضا همان خواستگار من بود. البته وقتی جواب رد شنیده بود ازدواج کرده و حالا یک دختر یک ساله هم داشت. زنش، نازنین دختر فوق العاده مهربانی بود که همه فامیل دوستش داشتند. آنها هم آنشب آنجا بودند. علی پسر عموی دومم در شهرستان درس می خواند و خانه نبود و محمد آخرین پسر خانه تازه وارد دبیرستان شده بود. سر میز شام کنار فرید نشستم، رضا و نازنین هم روبه روی ما نشستند. احساس می کردم که حال فرید خوب نیست اما علتش را نمی دانسم. بعد از شام وقتی چای خوردیم، فرید بی مقدمه بلند شد و به من اشاره کرد که برویم. عمویم که متوجه شده بود بلند شد و با مهربانی گفت:
- کجا آقا فرید؟ دیر اومدی، زود هم می ری؟
فرید با صدایی گرفته جواب داد: خیلی ممنون، مزاحم شدیم. من سرم خیلی درد می کند، مارا ببخشید.
زن عمویم با تعجب به من نگاه کرد. احساس کردم همه به من خیره شده اند. از خجالت داشتم می مردم، اما به روی خودم نیاوردم صلاح ندیدم حرفی بزنم، بلند شدم و لباس پوشیدم. از همه خداحافظی کردیم، عمو و پسر عمویم تا دم در دنبالش آمدند، فرید تا من روی صندلی نشستم، در ماشین را محکم به هم کوبید و با سرعت حرکت کرد، از ترس به صندلی چسبیده بودم. اخلاق بدی که فرید داشت این بود که هر وقت عصبانی بود به قصد خود کشی رانندگی می کرد. چشمانم را بسته بودم که جایی را نبینم و کمتر بترسم، چند دقیقه بعد وقتی چشمانم را باز کردم، متوجه شدم در اتوبان کرج هستیم. نمی دانستم کجا می خواهیم برویم، نزدیک پارک جنگلی چیتگر، فرید راهنما زد و وارد پارک شد. با سرعت می رفت و چشمانش سرخ بود، فکر می کردم می خواهد هوا بخورد، واقعا باور کرده بودم که سرش درد می کند. به جای تاریک و ساکتی رسیدیم که فرید ماشین را نگاه داشت. برگشت طرفم.، صورتش از ناراحتی سیاه شده بود. با صدایی گرفته گفت:
- من اگر اینجا سرت را ببرم و بروم، کسی خبردار نمی شود.
شوکه شدم. یعنی چی؟ شوخی می کرد؟ مگر من چه کار کرده بودم؟
با صدایی لرزان گفت:
- باید هم حرفی نزنی... اما این را بدون صبا که من خر نیستم، همه چیز را می فهمم.
سرم را برگردانندم و نگاهش کردم، گفتم: چی داری میگی برای خودت؟ یعنی چی که خر نیستی؟ مگر من چه کار کرده ام؟
داد زد:
- خودت را به خریت نزن صبا! حرصم را در نیاد، گفتم که من خر نیستم.
با بغض گفتم:
- واقعا نمی فهمم چی میگی!
فرید با حرص گفت:
- جدی؟ بهت می فهمانم. روبروی رضا می نشینی و بهم اشاره می کنید. فکر می کنید من خر هستم؟ از اولی که رسیدیم مدام عشوه و ناز میای که چی بشه؟...
گیج و منگ گفتم:
- فرید این حرفها چیه می زنی؟ خجالت بکش. من اگر رضا را می خواستم وقتی آمد خواستگاری که جواب رد نمیدادم. الان هم رضا زن و بچه داره...
فرید بی صبرانه حرفم را قطع کرد:
- داشته باشه، دلیل نمیشه. خیلی ها زن دارند و خیلی کار ها می کنند...
داد زدم:
-فرید، فرید، چی داری می گی؟ بس کن. رضا پسر خیلی خوبیه. زنش هم همین طور، من هم تو رو دارم، تو رو دوست دارم. برای چی آنقدر بد دل هستی؟
یهو فرید زد زیر گریه، با دستش محکم کوبید رو شیشه، داد زد:
- صبا دروغ می گی... تو منو دوست نداری. دیدم که رضا را نگاه می کردی. دیدم که بهش لبخند می زدی... چرا وقتی نشست روبه روی تو بلند نشدی جاتو عوض کنی؟... حتما خودت هم بدت نیامده بود.
حالم داشت به هم می خورد. این دیگر چه حرفهایی بود. تا به حال چنین چیز هایی ندیده و نشنیده بودم. اصلا نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم. پیاده شدم. غذاهایی که خورده بودم به طرف گلویم هجوم آورد. سرمای هوا، چشمانم را سوزاند، دولا شدم و استفراغ کردم. از ته دل گریه می کردم. نشستم روی زمین، چند لحظه بعد فرید هم کنارم نشسته بود و هر دو با هم گریه می کردیم. فرید دستانش را دور شانه ام انداخته بود و مدام می گفت:
- صبا، صبا!
درک نمی کردم او دیگر چرا گریه می کند. از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم، اما به دلیل تربیت مادرم، اصلا نشان نمی دادم. همان طور آرام و خونسرد نشستم تا فرید دور زد و به خانه برگشتیم. وقتی به رختخواب رفتم، فرید آهسته و با ملایمت گفت: صبا دست خودم نیست. وقتی یکی نگاهت می کنه... این از دوست داشتن زیاده درکم کن. من عاشق تو هستم، طاقت ندارم کسی را نگاه کنی، با کسی حرف بزنی. همش فکر می کنم نکنه ولم کنی. نکنه بری و دیگه بر نگردی.
بلند شدم و روی آرنجم تکیه کردم. باور نمی کردم که آنچه که می شنوم حقیقت داشته باشد. به فرید که اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاه کردم، پرسیدم:
- فرید تو واقعا شوخی نمی کنی؟ این حرفها چیه که می زنی؟ اولا اگر کسی مرا نگاه کند تقصیر من چیست؟ ثانیا تمام فامیل من قبل از تو وجود داشته اند. اگر کسی از من خوشش می آمد دلیلی نداشت با تو ازدواج کنم. ثالثا من و تو در دوران نامزدی کلی رویاهای قشنگ داشتیم.، چرا از آنها حرف نمی زنی و عمل نمی کنی؟ چرا من باید تو را ول کنم؟ مگر دیوانه ام؟
فرید با ملایمت در آغوشم کشید و دوباره مرا در افسون چشمان سبزش، غرق کرد. آن شب تا صبح خواب ها ی آشفته دیدم و پریدم. تا چند روز بعد از این ماجرا، فرید مدام از من عذر خواهی می کرد و برایم گل و هدیه می خرید. من ساده هم باور کردم که واقعا از کارش پشیمان شده و باز هم چشمم را به روی همه چیز بستم. دست خودم نبود. فرید و زندگی ام را دوست داشتم. عاشق شوهرم بود و با هر معذرت خواهی اش، می بخشیدمش، ته دلم می دانستم که باز هم از این اتفاق ها می آفتد. اما فکر می کردم درست می شود. غافل از اینکه این طرز فکر ریشه در جان فرید دارد و با کوتاهی های من، این ریشه به دور زندگی مان می پیچید و مدام دیوار هایش را تنگ تر میکرد. شب جمعه قرار بود خانواده من و فرید، مهمان ما باشند. از چهارشنبه فرید شروع به خرید کرده بود تا چیزی کم و کسر نباشد، برای اینکه من زیاد به زحمت نیافتم طوبی خانم که سالها برای خانواده شوهرم کار کرده و آشپزی اش هم واقعا عالی بود برای کمک به من از صبح پنج شنبه حاضر بود. صبح که از خواب بلند شدم، فرید را دیدم که خیره شده است به من، تا دید چشمانم را باز کردم گفت:
- سلام عزیزم.
متعجب گفتم:
- سلام، چرا زل زدی به من، چیزی شده؟
فرید با خنده گفت:
- نه، چیزی نشده، وقتی می خوابی آنقدر قشنگ می شی که نتوانستم از جایم بلند شوم.
خنده ام گرفت. گاهی اوقات قللم از عشق فرید لبریز می شد و گاهی به این عشق شک می کردم. روزهای اول ازدواجمان مدام بین این دو حالت می گذشت. به هر حال آنروز ها بیشتر احساس عشق و دوستی نسبت به فرید داشتم اما این احساس شدید و قوی در طی سالهای ازدواجمان عوض شد.
آن شب پدر فرید نیامد و مادرش بهانه آورد که کمی احساس کسالت داشته، مادر و پدر من ناباورانه به هم نگاه کردند اما چیزی نگفتند. آن شب به همه خوش گذشت و پدر و مادر من زودتر بلند شدند. هر چه فرید اصرار کرد که شب را پیش ما بمانند، قبول نکردند و رفتند. فرید هم بعد از آنها، رفت تا طوبی خانم را به خانه اش برساند.
در این فاصله که مادر شوهرم کنارم نشسته بود، شروع به درد دل کرد و من تازه فهمیدم که این زن چه رنجی کشیده است. اول من ازش پرسیدم:
- مامان جان، چرا پدر نیامدند؟
آهسته سرش را به طرفم چرخاند، آهی کشید و گفت:
- راستش صبا جان از تظاهر خسته شده ام.
با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد، از این که نقش زن های خوشبخت را بازی کنم خسته شده ام. تو هم بالاخره دیر یا زود می فهمی، مخصوصا تو که در یک خانواده طبیعی بزرگ شده ای، وقتی پدرت را می بینم که چقدر متین و موقر است و چه زیبا صحبت می کند و اجتماعی است، دلم آتش می گیرد...
متوجه شدم که گریه می کند. چیزی نگفتم تا حرفهایش را بزند و دلش سبک شود.
- شانزده سالم بود که زن احمد شدم. نه فکر کنی عشق و عاشقی و از این حرفها در کار بوده، نه، مار احمد با همسایه دیوار به دیوار ما فامیل بودند و در یک میهمانی مرا دید و برای پسرش پسندید. آنهم پسری که حدود ده، پانزده سال از من بزرگتر بود. باور کن. این سه تا بچه را با خون دل بزرگ کردم، نمی دانی چه کشیدم. الان هر کس وضع خانه و زندگی مرا می بیند، فکر می کند دیگر غمی ندارم. اما خدا میدونه که تمام دلم پر از درد و غم است. از همان اول این مرد غیر اجتماعی و منزوی بود بعد از چند سال مرا هم از عزیزانم برید و خانه نشین کرد حالا هم که دیگر پیر شده ام و ازش نمی ترسم، کس کارم همه خارج هستند. من تو مملکت خودم همیشه غریب بوده ام.
پرسیدم: آخر برای چی؟
- چه می دانم عزیزم، اذیت و آزار که دلیل و منطقی نداره. آنقدر بد اخلاق و خود خواه بود که دنیا را برای خودش می خواست وقتی بعد از ظهر از مطب می آمد، همه باید خفه می شدند تا آقا استراحت کند، وای به روزی که ذره ای آشغال روی فرش افتاده بود، قیامت می کرد که چرا من آنقدر شلخته ام. اگر غذایش دیر یا زود می شد دنیا را بهم می زد. از همه چیز ایراد می گرفت، نمی گذاشت من تنهایی تا سر کوچه بروم. خلاصه ... صبا جان، تا این سه بچه به سرو سامان برسند جانم به لب رسید. حالا هم که پیر شده اخلاق بدش بیشتر و پررنگ تر شده، اما دیگر حرفش خریدار نداد. این است که من اکثر تنها این طرف و آن طرف می روم.با آمدن فرید مادرش سکوت کرد و منهم مشغول جمع و جور شدم. پس این رفتار های افراطی فرید بر می گشت به رفتار و منش پدرش که سالهای سال در وجودش رخنه کرده بود. آن شب برای اولین بار، گریستم، نه تنها به حال مادر فرید بلکه به حال خودم. چون می دانستم که این عادت و اخلاق همانطوری که ذره ذره به وجود فرید راه پیدا کرده بود به همان کندی هم از سرش می افتاد و من اگر می خواستم زندگی کنم راه دراز و سختی در پیش رو داشتم. البته ته دلم مدام به خودم دلداری می دادم که شاید فرید از رفتار بد پدرش با مادرش و سایرین عبرت گرفته باشد و آن رفتار ها را تکرار نکند اما قلبم گواهی می داد که این خیلی بعید است. اما به خودم قول دادم که با محبت و عشق، فرید را عوض کنم. فرید باید متوجه می شد که رفتارش اشتباه است و با انتخاب خودش، آنها را کنار می گذاشت. من باید، باید زندگی ام را می ساختم. به اطراف اتاقم نگاه کردم، به فرید که در آرامش کنارم خوابیده بود، خیره شدم. من عاشق این مرد بودم. عاشق چشمانش، دهانش، دستانش... عاشق همه چیزش بودم. عاشق زندگی ام بودم. نباید با کوچکترین حرف و حدیثی، نا امید شوم، باید با رفتار خوبم اعتمادش را جلب می کردم. دوباره به فرید نگاه کردم. حتی در خواب هم جادوی وجودش مرا به خود می خواند، نمی دانستم تکلیفم چیست. به خودم قول دادم که صبر داشته باشم تا همه چیز درست شود.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
10

چند روزی بودکه با خودم کلنجار می رفتم. به خودم قول داده بودم که هر جوری شده جلوی رفتار فرید را بگیرم و مثل مادرش نباشم. تقریبا یک سال از زمان زندگی مان می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرید را
متقاعد کنم که سر کار بروم و مشغول شوم. نسیم هم مدام زیر گوشم می خواند: صبا، خاک بر سرت توی که آنقدر قلدر بودی چقدر تو سری خور شدی. درمانده می گفتم:
- بحث تو سری خوری نیست، نسیم. دلم نمی خواد دعوا و مرفه پیش بیاد. من زندگی ام رو دوست دارم، دلم نمی خواد پر از سرو صدا باشه.
نسیم با حرص می گفت:
- برای چی دعوا پیش بیاد؟ مگر سر حرف حق هم دعوا میشه؟مگر روزی که فرید آمد خواستگاری ات نمی دانست تو پزشکی می خوانی؟ مگر نمی دانست که تو اینهمه درس نخواندی که گوشه خانه کپک بزنی؟
با حرص جواب می دادم:
- چرا، چرا می دانست. منهم قصد ندارم گوشه خانه کپک بزنم، فقط باید یواش یواش آماده اش کنم.
- صبا چرا طفره می ری؟ بگو ازش می ترسم و خلاص. یواش یواش آماده ی چی کنی؟ اینکه می خواهی مطب بزنی...می خواهی کار کنی؟ مگر شوهر خودت دکتر نیست، مگر خودش نمی داند گرفتن مدرک و نظام
پزشکی چه زحمتی دارد؟
می دانستم که حق با نسیم است و حرفی هم نداشتم که بزنم. در واقع نمی دانستم که از فرید می ترسم یا از دعوا و کشمکش واهمه دارم. هر چه بود، جرات و جربزه مرا گرفته بود. روزها در خانه بزرگم قدم می زدم و نقشه می کشیدم. روزی هزار بار فرید زنگ می زد و حالم را می پرسید. از خانه ماندن کاری نکردن خسته شده بودم. پدر و مادرم هم با تدبیر همیشگی شان سکوت کرده بودند تا به اصطلاح دخالت نکرده باشند. ولی خودم چه؟ مگر می توانستم خودم را راضی کنم که بیکار باشم؟ چند روز یکبار، دوستم الهام که حالا طرحش را تمام کرده بود، بهم زنگ می زد و از حال و احوال بچه ها با خبرم می کرد. آرش تخصص داخلی قبول شده بود و افسانه دوست دیگرمان بخصص پوست می خواند. فرشته و دکتر دکتر یعقوب زاده که رزیدنت سال بالایی ما بود، ازدواج کرده بودند و می خواستند به خارج بروند. سر همه به سامانی بود به جز من، وقتی برای الهام درددل می کردم از پشت تلفن می شد تعجبش را حس کرد. مدام سوال می کرد. سوالاتی که خودم بارها و بارها از خودم می پرسیدم ولی جوابی برایش نداشتم. بعد از چند روز فکر کردن و سبک سنگین کردن، سرانجام تصمیم گرفتم کم کم کار هایم را انجام بدهم و به اصطاح فرید را در مقابل کار انجام شده بگذارم. به چند نفر از آشنا ها زنگ زدم تا کاری کنم بتوانم به دلیل سکونت شوهرم در تهران، طرحم را در تهران و یا اطراف بگذرانم. همه قول همکاری دادند و قرار شد که صبح شنبه مدارکم را ببرم تا معلوم شود کجا باید طرحم را بگذرانم. سر نماز دعا می کردم که طرحم در یکی از بیمارستان های تهران باشد تا بتوانم بدون دردسر سر کار بروم. می دانستم برای این که خارج شهر بروم کلی بحث و جنگ و جدل خواهم داشت.
صبح شنبه وقتی فرید رفت، منهم حاضر شدم و به دنبال کارم رفتم. کارم تا نزدیکی ظهر طول کشید و شکر خدا با پادرمیانی هایی که دوست پدرم دکتر شکرایی انجام داد، طرحم در یکی از بیمارستانهای تهران افتاد. با خوشحالی و امیدواری به خانه برگشتم. در را باز کردم، تلفن داشت زنگ می زد، کیفم را روی مبل پرت کردم و به سوی گوشی دویدم. با انرژی گفتم:
- بله، بفرمایید؟
صدای بی طاقت فرید در گوشی پیچید.
- صبا هیچ معلوم هست کدام گوری هستی؟
با خشم جواب دادم: گور بابام!
گوشی را کوبیدم روی تلفن، بعد از چند لحظه دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد. محل نگذاشتم. پریز تلفن را کشیدم و با آرامش نشستم، به اطرافم نگاه کردم. این خانه بزرگ که مرا در خودش زندانی کرده بود، چه
فایده برایم داشت؟ حاضر بودم در پنجاه متر خانه اجاره ای زندگی کنم ولی حق انتخاب داشته باشم. اما حالا دیگر برای این فکر و رویا ها دیر بود. آن وقتی که مثل طاووس سر مست، از قیافه و عنوان و ثروت شوهرم به اطراف می خرامیدم باید فکر اینجا را می کردم که در قفس طلایی به هیچکس خوش نمی گذرد. نمی فهمیدم چطور به اینجا رسیده بودم؟ چه اشتباهی کرده بودم؟ خانه بزرگ دویست و پنجاه متری با سه اتاق خواب بزرگ، آشپز خانه اپن، کف سنگ که با سلیقه تمام دکور کشده بود و وسایل کامل و شیک مرا در خودش جای داده بود، برایم از یک سوئیت تنگ تر بود. وسایل مدرن و مجهزم انگار مسخره ام می کرد که با این افکار عقب مانده شوهرت تو را چه به خریدن ما؟ تو باید با هیزم غذا بپزی و در سفال آب بخوری. باز هم به این وسایل راضی بودم اما با دل خوشی و آرامش، در این افکار بودم که در خانه با شدت باز شد و فرید وارد شد. زیر لب به خودم قول دادم که اینبار جوابش را بدهم. خانمی زیاد دیگر بس بود. منتها فرید کاری کرد که اصلا جوابی برایش نبود، تا در را بست یورش آورد به طرفم و با پشت دست محکم زد توی صورتم، شدت ضربه آنقدر زیاد بود که با مبل افتادم روی زمین، با این سیلی دنیای زیبا و معصومم شکست، قلبم پر از نفرتی شد که بعد از آن یک لحظه ترکم نکرد. برق این سیلی، چشمانم را به روی واقعیت گشود. واقعیتی که از همان روز اول نامزدی می خواست خودش را به من نشان بدهد و من رو بر می گرداندم و حالا به زور خودش را به من نشاند داد. قطرات خون از دماغم روی زمین می ریخت اما اصلا دلم نمی خواست پاکشان کنم یا از روی زمین بلند شوم. دلم می خواست تا ابد همانجا بیافتم، دلم می خواست می توانستم بخوابم و دیگر مجبور نباشم برای ادامه زندگی به خواری بیافتم. من، صبا پورزند، دختر ارشد حاج پورزند معتمد بازار و محل، شاگرد اول دانشکده پزشکی با ذلت روی زمین افتاده بودم. خانم دکتر، از شوهرش کتک خورده بود. از جناب دکتر افتخار! متخصص برجسته اطفال! تمام خاطرات دوران تحصیلم به ذهنم هجوم آورد. روزهایی را به خاطر آوردم که به خاطر زنانی که مجروح و دلخسته از دست شوهرانشان کتک خورده به بیمارستان می آمدند، گریه می کردم، همیشه با دیدن آنها، فکر می کردم که چه جور مردانی در این دنیا وجود دارند که دست روی زن خودشان، ناموس خودشان بلند می کنند؟ با خودم فکر می کردم چطور ممکن است مردی زورش را به زن بی پناه وبی گناهش نشان دهد؟ و حالا جوابم را گرفته بودم. آنقدر از این حرکت فرید بهت زده و شوکه شده بودم که نمی توانستم چیزی بگویم. آهسته از روی زمین بلند شدم، کف زمین، با خون دماغم رنگین شده بود. مبل را با سختی سر جایش بر گرداندم، خون روی زمین را رنگین کرده بود. دهانم مزه ی شور خون را می داد. به اطراف هال نگاه کردم. موهایم پریشان شده بود. فرید هم مثل خودم بهت زده به من نگاه می کرد. قیافه اش دیدنی بود. نگاهش پر از پشیمانی بود. آهسته گفت:
- صبا من...
نگذاشتم حرفی بزند، با سرعت به اتاق خواب دویدم و در را قفل کردم. نمی دانستم باید چه کنم؟ اشک چشمانم را می سوزاند. یک ساک کوچک برداشتم و چند لباس، شناسنامه و مدارکم را در آن گذاشتم. اشک مثل پرده ای جلوی چشمانم را تار کرده بود، صدای فرید را می شنیدم که از پشت در اتاق خواب، عذر خواهی می کرد. من اما گوشم نمی شنی. آنقدر رنجیده بودم که دلم می خواست بمیرم. هرگز فکر نمی کردم چنین اتفاقی برای من بیفتد. آنقدر آهسته اشک ریختم و منتظر ماندم تا فرید ساکت شد. بعد مانتو و روسری ام را تن کردم و بی توجه به فرید از در بیرون آمدم. با دستمال محکم دماغم را فشار دادم تا خونش بند بیاید. عینک آفتابی ام را به چشمم زده بودم، تا سرخی شان پیدا نباشد، کنار خیابان ایستادم. اولین تاکسی که از مقابلم رد شد فریاد زدم: دربست. همان طور که انتظار داشتم تاکسی محکم ترمز کرد و دنده عقب گرفت. سوار شدم و آهسته و زیر لب آدرس خانه مان را به راننده دادم. از توی کیفم آینه کوچکی در آوردم و به خودم نگاه کردم، جای چهار انگشت فرید روی گونه چپم قرمز شده بود. خدایا، به مادر و پدرم چه بگویم؟ چطور بگویم که فرید، آن داماد اجتماعی و جذاب مردی نیست که آنها تصور می کنند؟ در طول راه، یاد روزهایی افتادم که آرام و شاد پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. در تمام زندگی ام، به یاد نداشتم که پدرم روی ما دست بلند کرده باشد و برای مادرم حتی صدایش را بلند کرده باشد. بدترین تنبیهی که پدرم برای من و نسیم اعمال کرد، محروم شدن از خوردن بستنی یا تلوزیون نگاه کردن بود. حتی وقتی خیلی ناراحتش می کردیم حرف زشت به ما نمی زد. البته گاهی سرمان داد می کشید، اما هیچوقت کتکمان نمی زد. به یاد آرش افتادم، اگر زن او شده بودم هم کتک می خوردم؟ سرم را تکان دادم، انگار می خواستم افکارم را بیرون بریزم. به زحمت جلوی خودم را گرفتم که آرش را حتی در ذهن با فرید مقایسه نکنم. نباید با هر چیز کوچکی حسرت و پشیمانی به جانم بیفتد. صحبت از یک عمر زندگی بود. حالا...
ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شد. منی، که همیشه یادم داده بودند در انظار عمومی خودم را کنترل کنم، حالا مثل یتیم ها اشک می ریختم. اصلا دست خودم نبود، متوجه نگاه ترحم آمیز راننده از توی آینه شده بودم اما اصلا نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. سرانجام راننده گفت:
- خانم، چی شده؟
وقتی من جواب ندادم. دوباره گفت: بی انصاف زده تو صورتت؟ چرا گریه می کنی؟ برو شکایت کن. حقتو از این نامرد بگیر. تا وقتی زن های ما آنقدر مظلوم هستند، مرد ها حقشان را پایمال می کنند. شما جای خواهر
ما، بهتره به جای اینکه قهر کنی بری خونه بابای بیچارت، بری پزشکی قانونی، طول درمان بگیری. البته اول باید بری کلانتری شکایت کنی، آنها بهت معرفی نامه می دهند.
خنده ام گرفت. کارم به جایی رسیده بود که این غریبه برایم دل می سوزاند. سر حرفش باز شده بود و دیگر مهلت نمی داد.
داشت می گفت:
- آره خانم خودم می برمت کلانتری، منتظر می مانم بعد هم می برمت پزشکی قانونی، هان؟ چی می گی خانم؟
آهسته گفتم: خیلی ممنون. اما من که نمی خواهم از شوهرم شکایت کنم.
سرش را با حسرت تکان داد و گفت: دِ ... همین دیگه! همینه که اینقدر پررو می شن. اون زده تو خجالت می کشی؟ حالا نمی خواهد شکایت کنی، حد اقل برای خودت گواهی پزشکی قانونی را داشته باشی بد
نیست. کسی که یک بار دست رو زن خودش بلند کنه، درمون نداره، مطمئن باش اگر بار اولش بوده، بار آخرش نیست. آن موقع هم اگر بخواهی شکایت کنی مدرک نداری که چند بار تو رو زده.
با خودم فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید، از کجا معلوم فرید دیگر مرا نزند. آن وقت اگر به کسی بگویم که بار اولش نیست، همه مدرک می خواهند. با این فکر ها به راننده گفتم که دور بزند و جلوی کلانتری مرا پیاده کند. وقتی رسیدیم پولش را دادم اما قبول نکرد، گفت:
- ما همینجا منتظر می مونیم، شما هم انگار آبجی ما، اصلا امروز حالم گرفته است نمی تونم کار کنم. همین جا یک سیگار می کشم تا شما بیایی.
دلم آتش گرفت. خدایا، شکرت. یک راننده در این حد معرفت دارد و آن وقت فرید... تازه به حرف مادرم رسیدم که به ما می گفت: دختر ها سعی کنید آدم باشید. تحصیلات به خودی خود شعور و معرفت نمی آورد.
جلوی کلانتری، کارت شناسایی ام را به سرباز کشیک دادم و داخل شدم. وقتی نوبتم شد. به طور خلاصه ماجرا را گفتم، چشمان افسر نگهبان که عاقله مردی با موهای جوگندمی بود، هر لحظه گشاد تر می شد.
وقتی داستانم تمام شد یک ورق و کاغذ جلویم گذاشت و گفت هر چه را که تعریف کردم روی کاغذ بنویسم و امضا کنم. وقتی کارم تمام شد و مشخصات خودم و فرید را نوشتم، فورا امضا کرد و یک نامه برای پزشکی قانونی نوشت و داد به من و گفت:
- خواهر من، آنجا که کارت تمام شد جواب را برای من می آوری، ضمیمه می کنم. پدر این آقای دکتر را در می آورم.
سری تکان دادم و گفتم: نه جناب سروان، من قصدم از این کار فقط این است که برای خودم مدرک داشته باشم وگرنه قصد شکایت از شوهرم را ندارم.
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- خوب آبروریزی می شود، بد است.
سری تکان داد و با تاسف گفت: خان عزیز، کسی که کار بد را کرده شوهر شما است، نه شما. آبروی کی می رود؟ چرا زنان ما فکر می کنند اگر سکوت کنند و به اصطاح خودشان آبروریزی نکنند، برایشان بهتر است. ولله بدتر است. من نمی گویم سر هر چیز کوچکی راه بیافتید بیایید کلانتری، اما شما هم به اندازه شوهرتان حق دارید، هیچ کس حق نداره زور بگه یا زنش رو کتک بزند، شما به خودتان ظلم می کنید، زنهای ما از همین چهار تا قانونی هم که به نفعشان هست، استفاده نمی کنند آن وقت انتظار دارند، زندگی شان درست شود. البته که آدم باید گذشت داشته باشد اما نه برای همه چیز، بله با نداری و فقر شوهر باید ساخت اما با اعتیادش، خیر یا با دزدی و هیزی اش خیر، با کتک زدنش خیر، به هر حال خود دانید اما اگر کسی که مورد ظلم واقع شود اعتراض نکند یعنی این که با این ظلم موافق است. با همه حرفهایش موافق بودم اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. مدام با خودم تکرار می کردم من زندگی را دوست دارم، فرید را دوست دارم. حتما خودش هم پشیمان شده، شاید بد جوابش را داده ام، شاید گناه از من بوده...
:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پزشکی قانونی خانم دکتر جوانی صورتم را معاینه کرد. وقتی مشخصاتم را خواند و فهمید من هم دکتر هستم، با تاسف سری تکان داد و گفت:
- خانم دکتر شما چرا؟
چیزی نگفتم، او هم ادامه نداد. برایم یک هفته طول درمان نوشتند و روانه ام کردند. مدارک را پیش خودم نگه داشتم سرانجام جلوی خانه مان از تاکسی پیاده شدم. هر چه اصرار کردم، راننده کرایه ای نگرفت، گفت:
- خواهر من، برای دل خودم ای کار را کردم. به خدای بالای سر که تا اسروز دستم را روی ناموس و بچه ام بلند نکرده ام. وقتی هم امثال شما را میبینم، دلم آتش می گیرد. خواهر من، ضعیف نباش. نگذار بهت زور بگویند. یا حق.و جلوی چشمان حیرت زده من، بدون اینکه کرای بگیرد رفت. باز هم گریه ام گرفت. زیر لب به خودم فحش دادم: صبا، خاک بر سر، آبغوره گیری ات شروع شد؟ بس کن. زر نزن!
زنگ را زدم. دعا می کردم نسیم خانه باشد و خودش در را باز کند. از آیفون صدایش آمد، کیه؟
- نسیم، من هستم. خودت بیا جلوی در، به کسی نگو من هستم.
با خنده گفت:
- خدا خیرت بدهد، کسی خانه نیست، بیا تو.
خدا را شکر کردم که پدر و مادرم نیستند. رفتم تو، سر پله ها نسیم منتظرم بود. تا مرا دید فهمید که اتفاقی افتاده، فوری دستم را گرفت.
- چی شده صبا؟
با ناراحتی گفتم:
- هیچی، حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
وقتی در اتاق نسیم را بستم. خیالم راحت شد و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
من گریه می کردم و نسیم فحش داد، من اشک ریختم و نسیم داد زد. من ساکت ماندم و نسیم به گریه افتاد. سر انجام هر دو ساکت شدیم، نسیم پرسید:
- حالا چه کار می خواهی بکنی؟
شانه ای بالا انداختم:
- هیچی منتظر می مونم تا سر عقل بیاد.
نسیم با حرص گفت:
- کدو عقل، دلت خوشه ها!!
پرسیدم:
- از صبح تا حالا خیلی بهت زنگ زدند، نبودی. با عمو اینها رفته اند شمال. چند روزی بر نمی گردند.
- خدایا شکر، وگرنه حسابی بد می شد.
نسیم با عصبانیت داد کشید:
- بد می شد؟ بد شده، چطور حاضر می شی با خفت و خواری زندگی کنی صبا؟ الان که بچه نداری، ول کن. مگه آدم قحط است.نخواستی ازدواج کنی هم، می روی سرکار، راحت زندگی می کنی. حیف از تو نیست؟
بی حوصله گفتم:
- حالا که چیزی نشده، بی خود بزرگش می کنی، تا دری به تخته ای خورد که نمی شه طلاق گرفت.
نسیم لب هایش را جمع کرد و گفت:
- وافعا خاک بر سر شده ای. هر کی ندونه فکر می کنه تو دایم از پدر و مادرت کتک می خوردی، عادت داری. تویی که حالا از گل بالاتر نشنیده ای، چرا این حرفها را می زنی؟
- بس کن، نسیم. حوصله ندارم.
همان شب فرید زنگ زد، اما نسیم بهش گفت که من حال ندارمو خوابیده ام. واقعا هم حال نداشتم. تا آخر شب مدام فکر می کردم و گریه ام می گرفت. نفهمیدم کی خوابم برد که با نوازش دستانی روی صورتم بیدار شدم. چشمانم را باز کردم، در تاریکی صورت فرید را دیدم که روی من خم شده و مرا می بوسد و نوازش می کند. از صدای نفسهایش معلوم بود که گریه می کند. نیم خیز شدم. از خشم داشتم منفجر می شدم. این مرد مجبور بود آنقدر تند برود که بعدش گریه کند؟
با صدایی گرفته گفتم:
- بس کن فرید، خجالت بکش.
فرید همانطور که گریه می کرد گفت:
- از خجالت دارم می میرم صبا. باورم نمی شد که من اینکار را کرده باشم. آباژور کنار تختم را روشن کردم، آن را بالا آوردم و با حرص گفتم:
- پس خوب نگاه کن تا باور کنی.
صورتم را با دستانش گرفت، چشمان سبزش غزق اشک بود. صورتم را بوسید جایی که حالا کبود شده بود را چندین بار بوسید. اما چه فایده که دلم از دستش شکسته بود و با هیچ بوسه ای ترمیم نمی شد. دستانم را گرفت و بوسید، گفت:
- صبا جان اشتباه کردم، غلط کردم. صبا، بیا، بیا تو هم بزن توی صورتم.
صورتش را جلو آورد، با انزجار رویم را برگرداندم و گفتم: مگر ما حیوان هستیم، پس این زبان را خدا برای چه داده است؟
- آخه، تو خیلی بد جوابم را دادی، حرصم را در آوردی...
- تو هم خیلی بد با من حرف زدی، از این به بعد وقتی بد حرف بزنی بد جواب می شنوی.
فرید با ناراحتی گفت:
- صبا تو باید مرا درک کنی، وقتی عصبانی هستم باید درست جوابم را بدهی خودت می دانی که چقدر عاشقت هستم...
سرم را بر گرداندم و گفتم:
- بس کن فرید، عاشقی ات را هم دیدم. در ضمن یاد بگیر عصبانیتت را کنترل کنی. دفعه بعدی وجود ندارد فرید، من خسته شده ام، می خواهم راحت زندگی کنم، آرامش داشته باشم.
فرید با تعجب واقعی گفت:
- مگر حالا راحت زندگی نمی کنی، چی کم داری؟ من که هر چی بخواهی برایت فراهم می کنم.
فوری گفتم:
- خیلی چیز ها کم دارم. یک شوهر منطقی کم دارم. یک گوش شنوا کم دارم. یک شریک و همدرد کم دارم. زندگی همه اش پول و وسایل راحتی نیست، زندگی تفاهم است فرید، من از تو می ترسم. می ترسم با تو حرف بزنم، می ترسم با تو بیرون بیایم، می ترسم با تو به مهمانی بیایم، می ترسم راجع به کاری با تو مشورت کنم. اصلا رفتار واقعی ام یادم رفته، فرید. این من نیستم.
فرید دستم را گرفت با لحن مشتاقی گفت:
- ببین صبا، یک چیزی را باید بهت بگم. هر چی می خواهی اسمش را بگذار، غیرت، تعصب... املی، هر چی. من روی تو تعصب دارم. دلم نمی خواهد کسی نگاهت کنه.، باهات شوخی کنه. وقتی خواستگار های قدیمت را می بینم، قلبم فشرده می شه می خواهم خودم را بکشم. می خواهم چشمی که تو را نگاه کنه در آورم.
با بیزاری گفتم:
- فرید بس کن. من همیشه فکر می کردم این حرفها مال آدمهای بی سواد و جاهل است. از تو انتظار نداشتم. من از تو چیزی نمی خوام به جز حقم را، دلم می خواهد کار کنم. به درد دل مردم برسم. آن روز هم رفته بودم دنبال کار طرحم، آنقدر این در و آن در زدم تا طرحم را توانستم در بیمارستان لقمان بگیرم. بد است؟ خودت را بگذار جای من، با خستگی وارد شده ام، زنگ زده ای به جای اینکه حال و احوالم را بپرسی، با آن لحن تند می گویی کدام گوری بودی؟ این طرز حرف زدن اگر خوبه چرا از جوابش ناراحت می شی؟ اگر بده، چرا خودت ان طوری حرف می زنی؟
فرید به سردی پرسید:
- پس همه کار هایت را کردی حالا به من می گی؟
- خوب گفتم تا چیزی معلوم نشده، بی خودی چیزی نگویم. خواستم غافلگیرت کنم. حالا چی می شه طرحم را بگذرانم، منهم دلم می خواد مطب بزنم، کار کنم.
فرید چیزی نگفت و امید در دلم شکوفه زد که شاید این بار چیزی نگوید و به خیر بگذرد. آن شب آنقدر التماسم کرد تا دوباره به خانه اش برگشتم. تا صبح نوازشم می کرد و دست و پایم را می بوسید. تمام مبل ها را روی ایوان گذاشته بود. وقتی پرسیدم با اندوه گفت: تو روی این مبل نشسته بودی که من... دیگر دلم نمی خواد این مبلهارا ببینم.
بعد با حسرت نگاهم کرد و با آن چشم های سبزش در چشمانم خیره شد دستانش را دراز کرد و پرسید: مرا می بخشی؟
بعد از کمی فکر، دستم را به طرفش دراز کردم و در دل بخشیدمش، افسون چشمانش دوباره مرا در خود کشید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند ماهي بود که گوش شيطان کر، سر کار مي رفتم. صبح ها فريد مرا مي رساند و عصر ها دنبالم می آمد. شب هایی که کشیک داشتم، فرید هم در بیمارستان می ماند. باز با این شرایط هم راضی بودم، احساس می کردم وجودم برای عده ای، هر چند ناچیز، مفید است.زندگی ام هدف پیدا کرده بود. کارم هم که تمام می شد آنقدر خسته بودم که فقط دلم می خواست بخوابم، و بنابر این اصلا وقت رفت و آمد نداشتم و خدا را شکر به دلیل رفت و آمد کمتر، فرید هم بهانه گیری اش را کنار گذاشته بود و آرامش بر زندگی مان حکم فرما شده بود.
یک روز که خسته از سر کار به خانه آمدم، فرید هم ماشین را پارک کرد و آمد خانه، داشتم ظرف های صبحانه را می شستم، که وارد آشپز خانه شد و دستهایش را انداخت دور گردن من، نگاهش کردم و گفتم:
- فرید، نکن دارم ظرف می شورم.
با آن زبانی که همیشه خامم می کرد گفت: الهی من بمیرم که تو با آن دستهای قشنگت ظرف نشوری.
- لوس نشو.
- نه به جون تو، لوس نشده ام. می گم، صبا...
- بله؟
- جانم. میگم یک چند روزی بریم کلاردشت؟
- برم نمی آد. اما من که الان مر خصی ندارم.
- چرا؟
- آخه پنج شنبه کشیک دارم.
- خوب با دکتر نورالهی صحبت کن، جایت کشیک بدهد. تو بعدا جبران کن.
- باشه، اگه قبول بکنه. اما مطب تو چی می شه؟
- هیچی، فدای سرت می شه. چهارشنبه راه می افتیم، شنبه یک شنبه هم بر می گردیم.
- انشاءالله.
فرید از خوشحالی بغلم کرد و روی هوا بلندم کرد. تمام کف ها ریخت روی سر و صورتش. می خندید و مرا هم به خنده می انداخت.ت وقتی بهانه ای دستش نمی دادم، زندگی ام بهشت بود. خصوصا اگر مهمانی نمی رفتیم و کسی هم به خانه مان نمی آمد. اسفند ماه بود و هوا سوز سرما داشت. از خانواده هایمان خداحافظی کردیم و صبح زود چهار شنبه راه افتادیم، هوا سرد بود و فرید به هر بهانه ای در آغوشم می کشید تا گرم شوم. بخاری ماشین را روشن کرده بود، اما هنوز سردم بود. در افکارم غرق بودم، حس می کردم که فرید نکاهم می کند،، برگشتم و نگاهش را متوجه خودم دیدم، به رویش خندیدم، او هم خندید و گفت:
- الهی فدات شم، خانومی، وقتی می خندی دیوانه می شم!
با خنده گفتم:
- لوس نشو فرید.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- به خدا راست می گویم صبا، قبل از اینکه با تو آشنا شوم، اصلا نمی فهمیدم غیرت و تعصب چی هست؟ خوردنی است یا پوشیدنی، اما از وقتی تو را دیدم، واقعا دیوانه شده ام. حتی درست اسمت را نمی دانستم اما دنبالت همه جا می آمدم، مبادا کسی مزاحمت شود.
با ملایمت گفتم:
- فرید جان، من هم تو را دوست دارم. اما اصلا مراقبت نیستم. من اگر تو را دوست دارم با همین خصوصیات دوستت دارم. دلم نمی خواهد عوض شوی. دلم می خواهد آزاد باشی و در آزادی کامل مرا دوست داشته باشی، نه اینکه اسیرت کنم و آزارت بدهم، تا به عشقم وادارت کنم.
فرید با ناراحتی پرسید:
- یعنی من تو را به عشقم وادار می کنم؟
- نه ولی مدام اذیتم می کنی، حق و حقوقم را ندیده می گیری. ببینم اگر مردی مرا نگاه کند گناه من چیست؟ ثانیا تو خودت اصلا هیچ زنی را نگاه نمی کنی؟
فرید گفت:
- نمی گم نه، چون دروغگو می شوم. ولی من که منظوری ندارم... همینطوری چشمم می افته، دیگه با نگاه کسی را دنبال نمی کنم. اما مرد هایی که تو را نگاه می کنن، از روی هیزی و پستی نگاه می کنن.
با تعجب پرسیدم:
- تو از کجا می فهمی؟ شاید آنها هم مثل تو فقط نگاهشان به من می افتد.
فرید با حرص گفت؟
- نه خیر من از چشمانشان متوجه می شوم.
دیگر چیزی نگفتم، فرید هم ساکت شد. گاهی دستهایم را نوازش می کرد، گاهی بی خودی می خندید. حدودا نزدیک چالوس بودیم که کنار یک رستوران، فرید ماشین را نگه داشت. پالتوی زیبایی که برایم هدیه گرفته بود را بالا نگه داشت تا بپوشم. آهسته زیر گوشم گفت: صبا، گاهی به خودم حسودیم می شه. می شه لطفا عینکت رو بزنی، چشمات صبحها یک جوری می شود.
خندیدم و پرسیدم: چه جوری؟
- دیوانه کننده، صد بار گفتم ریمل نزن.
- بابا من ریمل نزدم.
- پس خط نکش.
- خط هم نداره...
- چه می دانم. پس....
- پس چی؟ می خواهی چشمانم را کور کنم تا دیگر راحت شوی.
فرید با حرص گفت:
- صبا دیوانه نشو. اگر چیزی به چشمهات نمالیدی، پس چرا اینطوری است؟ موژه هایت داره تو هم گره می خوره، چشمات همیشه عسلی است، صبحها سبز و آبی است. خدایا من رو بکش تا راحت شوم. حد اقل عینک آفتابی ات را بزن تا خون به پا نشه. موهایت را بگذار تو، اینجا دهات است. همه راننده هستند.
موهایم را پوشاندم و عینکم را به چشم زدم. اما باز هم فرید دست بر نمی داشت.
- صبا عزیزم، روسری ات را اینطوری نکن، انگار صورتت را قاب کرده اند.
عصبانی شدم و بر گشتم داخل ماشین نشستم. دنبالم آمد.
- پس چرا رفتی تو ماشین؟ مگر گرسنه نیستی؟
عصبی گفتم:
- چرا بودم، اما اشتهایم کور شد. این کار های تو عصبی ام می کند.
دستم را گرفت و گفت:
- خیلی خوب ببخشید. بیا دارم از گرسنگی می میرم.
نشستیم و فرید سفارش صبحانه کامل داد. داشتیم صبحانه می خوردیم که متوجه شدم فرید رگهای گردنش متورم و چشمانش قرمز شده است. دور و برم را نگاه کردم تا متوجه شوم باز چی شده، پسر جوانی پشت میز روبه روی ما نشسته بود و چای می خورد. اگر می دانست این آقای به ظاهر شیک و خوش تیپ که کنار من نشسته چه اخلاقی دارد، مطمئنا به من زل نمی زد. اما پسرک احتمالا روحش هم خبر نداشت که فرید چقدر غیرتی است و با آن قیافه ساده روستایی اش، خیره خیره مرا نگاه نمی کرد. قبل از این که صبحانه ام را کامل بخورم، فرید بلند شد و پول را حساب کرد، ناچارا من هم بلند شدم و رفتم توی ماشین، بعد از چند لحظه فرید آمد و شست پشت فرمان، ده دقیقه بی حرکت همان جا نشست تا سر و کله پسرک پیدا شد، سوار موتورش شد و راه افتاد. فرید هم ماشین را روشن کرد و دنبالش افتاد. هر چی التماس کردم، دست بر نمیداشت. آنقدر تند می رفت که زهر ترک شده بودم. موتوری هم سر لج افتاده بود و مدام ویراژ می داد. سر یک پیچ تند، فرید که از موتوری جلو افتاده بود ناگهان ترمز کرد، موتور محکم به پشت ماشین ما خورد و پسر از روی موتور پرت شد وسط جاده، فرید اما اصلا اعتنا نکرد، گاز داد رو رفت. زبانم بند آمده بود، دستهایم می لرزید. دوراهی مرزن آباد و کلاردشت بودم. قبلا از دیدن جاده و مناظرش لذت می بردم، اما آن لحظه هیچ چیز جز آن پسر که وسط جاده افتاره بود، نمی دیدم. به فرید نگاه کردم، خونسرد رانندگی می کرد، انگار نه انگار که با کسی تصادف کرده، معلوم نبود آن بد بخت مرده است یا زنده! با صدایی که می لرزید گفتم: فرید، نگه دار، برسانیمش بیمارستان. شاید بمیره.
با عصبانیت گفت:
- آی به جهنم که بمیره پسره هیز، پدر سوخته انگار نه انگار که به زن مردم زل زده روداری هم می کنه.
ملتمس گفتم:
- يعني براي هيزي، مستحق مرگ بود؟ تو دکتر نيستي؟ قسم نخوردي که براي نجات جان مردم تمام تلاشت را بکني؟ حالا کمک کردن پيشکشت، جان مردم را نگير.
هي من گفتم و فريد محل نگذاشت. سر انجام وارد حسن کيف شديم، ابتدا شهر زيباي کلاردشت، ويلاي ما که پدرم برايمان خريده بود در منطقه خنکي به نام رودبارک بود. چشم اندازه زيباي جنگل رود خانه، هميشه باريم آرام بخش بود. اما ان روز وقتي رسيديم به ويلا و در را باز کرديم، غم عالم را در دل داشتم، صورت روستايي پسرک پيش چشمم بود. خدايا، الان چند نفر منتظرش بودند؟ مادر و خواهرش، چقدر نگران بودند؟ زن
داشت؟.... فکر نکنم. اما بلاخره اين پسرهم عزيز خانواده اي بود. حالا چه کنم؟
فريد در کمال آرامش، چمدان را در اتاق خواب گذاشت و شومينه را روشن کرد. لباسهايم را در آوردم و کنار شومينه نشستم. فريد روبه رويم نشست، دستانش را روي موهايم کشيد و گفت: صبا جان، ترو به خدا نگران نباش. الان مي روم ببينم پسره ديوانه مرده يا زنده است. تو تا استراحت کني بر مي گردم.
اشک از چشمانم سرازير شد. خدايا اين چه بد بختي بود که من داشتم؟ تا فريد بر مي گردد مشغول پخت غذا شدم. کمي آذوقه از تهران آورده بودم. در دلم دعا مي کردم که پسر زنده باشد. زندگي ام فقط آه مادر اين پسر را کم داشت. به اندازه کافي خودم بد بختي داشتم. همانطور که سيب زميني را پوست مي کندم، از شدت گيجي و پريشاني حواس دستم را بريدم. خون از انگشتم روي پيشخوان آشپز خانه که از سنگ مرمر سفيد بود، روان شد مثل بهت زده ها به خون قرمز به سنگ سفيد زل زده بودم. چقدر به نظرم زيبا مي آمد. دستم مي سوخت. با خودم فکر مي کردم کاش رگ دستم را بريده بود و راحت مي شدم. مخصوصا اينجا که ديگه دست کسي به من نمي رسيد، چاقو را به مچم نزديک کردم. اما بعد ناگهان به خدم آمدم.
در دل گفتم:
- صبا، خاک بر سرت. اين دنيا که بد بخت هستي کاري نکن که آن دنيا هم بد بخت باشي. خدايا، توبه! دارم ديوانه مي شوم.
تا پاسي از شب نگذشته، سر و کله فريد پيدا نشد، ديگر ديوانه شده بودم. از شدت اضطراب تمام ناخن هايم را بدون آنکه متوجه باشم، جويده بودم زير لب به خودم و بخت بدم لعنت مي فرستادم. از خدا مي خواستم که فريد و آن پسر هر دو سالم باشند. از پشت پنجره به مهي که تا بالاي ساختمان را گرفته بود خيره شدم. شهر مثل يک سينه ريز پر از برليان مي درخشيد. چايي که وليلاي ما قرار داشت از سطح شهر بالا تر بود. هوا بوي تازگي مي داد و خيلي سرد بود. يک لحظه لرز کردم، داخل اتاق شدم و کت پشمي و سورمه اي فريد را که در ماه عسلمان از کيش خريده بوديم، ديدم. کت را پوشيدم بوي ادکلن فريد و بوي بدنش گيجم کرد. دلم برايش تنگ شد. به حال خودم خنده ام گرفت. انگار هر جه بيشتر عرصه را برايم تنگ مي کرد بيشتر دوستش داشتم. کت ار محکم دور بدنم پيچيدم و روي تخت خواب دراز کشيدم. نمي دانم ساعت چند بود که با نوازش دستان فريد بيدار شدم. داشت رويم پتو مي کشيد. بلند شدم و نشستم. آهسته گفت:
- سلام بيدارت کردم؟
خواب آلود گفتم:
- سلام ساعت چند است؟
- نزديک سه است. شام خوردي؟
- نه تو چطور؟
بي حال گفت:
- نه بابا پدرم در آمد.همين الان رسيدم. از خستگي دارم مي ميرم.
بلند شدم، سرم گيج مي فت. نمي دانم از گرسنگي بود يا از ترس، رفتم در آشپز خانه و زير غذا را دوباره روشن کردم. فريد دست و صورتش را شست و پشت ميز نشست. برايش غذا کشيدم و روبرويش نشستم.
بي صبرانه پرسيدم:
- چي شد؟ کجا رفتي؟ چرا يک زنگ به من نزدي؟
هيچي، رفتم آنجايي که تصادف شده بود، از گاسگاه سوال کردم. برده بودنش چالوس بيمارستان. رفتم آنجا، سر و مرو گنده نشسته بود داشت کمپوت کوفت مي کرد. پدرم در آمد تا توانستم جوري که بهم شک نکنن،
ردش را پيدا کنم.
- فريد!!!
آن چند روزي را که در شمال گذرانديم، از بد ترين روز هاي عمرم بود. هوا سرد و باراني بود و فريد هم مدام غر مي زد که چرا هوا باراني است، چرا سرد است، چرا همسايه کناري سرو صدا راه مي اندازد و... شبها
سر نماز از خدا مي خواستم که پسره شفا پيدا کند و طوري نشود. وقتي بر گشتم تهران، صبح يکشنبه بود. هوا بوي عيد مي داد، در خانه پدر که بودم اين ماه را خيلي دوست داشتم. مادرم از پانزده اسفند ماش
خيس مي کرد تا براي شب عيد، سبز شود. شب قبل از عيد برايمان تخم مرغ مي پخت تا به سليقه خودمان رنگ کنيم. سر سفره هفت سين براي من و نسيم هديه مي گذاشت. بعد از تحويل سال ديد و بازديد ها شروع مي شد که به دليل پر جمعيت بودن هر خانواده، تا بعد از سيزده بدر طول مي کشيد. بعد از پايان تعطيلات هم، من و نسيم پولهايي که به عنوان عيدي از فاميل گربته بوديم را در حسابمان مي گذاشتيم، البته تا قبل از هجده سالگي مادرمان اين کار را برايمان مي کرد. اين دومين عيدي بود که در خانواده فريد بودم. سال گذشته چندان تعريفي نداشت. چون فريد سرماخوردگي را بهانه کرد و به جز خانه پدر و مادر هايمان هيچ جا نرفتيم. اما آن سال با هم قرار گذاشتيم که عيد خوبي داشته باشيم. بعد از اينکه از سر کار برگشتم مشغول کار هاي خانه شدم که تلفن زنگ زد. از وقتي با فريد ازدواج کرده بودم، هر وقت تلفن زنگ مي زد بي خودي از جا مي پريدم، گوشي را بر داشتم اما بر خلاف انتظارم صداي الهام در گوشي پيچيد.
- سلام بي معرفت، چه عجب زن سعدي خانه پيدايش شد.
- سلام الهام، حالت چه طوره؟
همانطوري که گوشي زير چانه ام بود وارد آشپزخانه شدم و شروع کردم به تميز کردن.
- حالم بد نيست، تو کجايي؟ الان يه هفته است دنبالت مي گردم.
- خير است انشاالله. چند روزي رفته بودم شمال.
پرسيد:
- با فريد؟
- پس انتظار داشتي با کي مي رفتم؟
- خوب خوش گذشت؟
در دلم به الهام خنديدم « خوش گذشت؟... زهر مار شده بود»
- اي بد نبود. تو چطوري؟ از بچه ها چه خبر؟
- از کي خبر مي خواهي بگو تا برات بگم.
- الهام اگر کاري نداري پاشو بيا اينجا، منهم تنها هستم.
- اِ؟ چه عجب يادت افتاد يک تعارف بکني، کم کم داشتم به آدم بودنت شک مي کردم.
- لوس نشو، پاشو بيا، شام اينجا باش.
ساعتي بعد سر و کله الهام پيدا شد. دلم برايش خيلي تنگ شده بود. اما از ترس فريد کسي را دعوت نمي کردم، چون مطمئن بودم حرفي توش در مي آورد. جلوي الهام چاي و شيريني گذاشتم و خودم نشستم. الهام به اطراف نگاهي انداخت و گفت:
- صبا تو خونه به اين بزرگي وهم برت نمي داره؟ اين زمين فوتبال به چه درد تو مي خوره فقط مدام بايد تميزش کني.
با خنده گفتم:
- خوب اين خانه اهدايي پدر فريد است، نميشه بفروشيمش. تعریف کن ببینم از بر و بچه ها چه خبر؟
الهام با دهن پر از شیرینی گفت: افسانه، بالاخره وقتی دید دیگه بوی ترشی تمام بخش رو پر کرده ازدواج کرد.
از جام پریدم: راست می گی؟
- دروغم چیه؟
- با کی؟
- با یک پسری...
- لوس نشو، می دانم با یک پسری، منظورم اینه. کی هست، من میشناسمش؟
دستش را تکان داد و گفت؟
- نه بابا خود افسانه هم نمیشناسه، چه برسه به تو، انگار با خودش قرار گذاشته اولین خواستگاری که زنگ زد، زنش بشه. پسره مهندس مکانیک است. وض مالی اش بدتر از دکتر ها، آس و پاس، قیافه کمی بهتر از افتضاح، هیکل تقریبا از خانواده فیل سانان، و تا دلت بخواد داش مشدی.
با ناراحتی گفتم:
- راست می گی؟ حیف افسانه...
- بله دیگه، همه که مثل شما شانس نمی آرن، شوهر خوشگل و خوش تیپو پولدار و عاشق پیشه نصیبشان شود.
در دلم به الهام خندیدم. نمی دانست همین آقای کامل داشت ریز ریز خفه ام می کرد. الهام هم گناهی نداشت از بس من حفظ ظاهر کرده بودم و تا به حال پشت سر فرید یک کلمه هم بد گویی نکرده بودم، همه فکر می کردند شوهر من همه چیز تمام است. الهام داشت می گفت: فرشته و دکتر یعقوبی هم بر گشته اند دست از پا دراز تر و یک دوقلوی پسر که رو دستشان مانده و به بالاترین پیشنهاد حاضرند بفورشندشان....
خنده ام گرفت گفتم: الهام خدا خفه ات کنه با این حرف زدنت، فرشته دوقلو زائیده؟
با خنده گفت:
- یه پس، دکتر یعقوبی دو قلو زائیده! خوب فرشته زائیده دیگه! آمده زرنگی کنه که با یک تیر دو نشان بزند که ... بگذریم. آرش، عاشق همیشه مومن هم همچنان یک لا قبا داره می چرخه و هر چی خواستگار براش می آد رد می کند و به یاد تو آه می کشه.
- گم شو!
- باور کن، بد بخت. تقریبا یکی از نرس های بخش رفته خواستگاریش اما چون خونه و ماشین نداشده آرش جوابش کرده، بگذریم، الهام را که می شناسی اون هم داره شوهر می کنه.
کمی فکر کردم، پرسیدم:
- کدوم الهام؟
الهام با ناز و ادا گفت:
- همون که خیلی دختر نازنین و ماهی است. خانم و محجوب و خوشگل است. خوشگل و خوش هیکل است...
تازه فهمیدم خودش را می گوید. از خوشحالی پریدم و در آغوش گرفتمش، داد زدم:
- راست می گی؟ الهام چقدر تو دار شدی؟ حالا کی هست؟
با خنده گفت:
- دوباره همان سوال مسخره را پرسیدی؟ فکر می کردم آنقدر از علم پزشکی سرت می شه که بفهمی معمولا جنس مونث با چه جنسی ازدواج می کنه، اما باز هم برای این که نگی جلوی پیشرفتت را می گیرم، می گویم یک پسری است.
- برو گمشو، احمق. زود باش بگو کی هست؟
برای اولین بار الهام با خجالت سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت: رضا
با خوشحالی گفتم:
- رضا؟ راست می گی؟
در یک لحظه تمام خاطرات دوران تحصیلم جلوی چشمانم رژه رفت. رضا یکی از هم کلاس های خودمان بود که فامیلش پزشکی بود. پسر شوخ و مهربانی بود که لبخند یک لحظه هم از روی لبهایش دور نمی شد.
خودش با خنده می گفت: چون فامیلم پزشکی است، تو روزنامه اشتباهی نوشته بودند رضا پزشکی ما هم فکر کردم پزشکی قبول شدیم، مجبور شدیم بشیم پزشک! اولی باری که برای تشریح جسد، وارد سالن تشریح شدیم هم رضا، باعث شد از خنده روده بر شویم تا استاد سرش را بر می گرداند رضا فوری گفت: مواد لازم، یک عدد جسد، نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک که در فر جا بگیرد. چند برگ جعفری، نمک و فلفل به میزان لازم... بعد سرش را مثل زنها می چرخاند و با ناز و ادا می گفت: بینندگان عزیز، ابتدا چند برش عرضی و طولی اینجا و آنجا می دهیم و چند سیر درون برش ها می گذاریم تا بوی بد جسد، مشام حساستان را ازار ندهد...
آنقدر می خندیدم که اشک در چشمانمان جمع می شد. در عین حالی که خیلی شوخ بود. فوق العاده مودب و متین بود و هیچ وقت از حد خودش خارج نمی شد. تا آن موقع هیچ اشاره ای نکرده بود که از الهام
خوشش می آید. همانطوری با خودم فکر می کردم که صدای الهام را شنیدم:
- چیه؟ چرا آنقدر تعجب کردی؟
- آخه رضا تا حالا هیچ اشاره ای به این موضوع نکرده بود.
- خود خفه شده اش هم ببین چطوری تعریف می کنه، می گه داشتم می رفتم دستشویی یکهو بر خوردم به خانم ناصری، هول شدم مجبور شدم ازش خواستگاری کنم که خجالت بکشه و از سر راهم دور بشه که بتونم برم دستشویی!
الهام تعریف می کرد و من می خندیدم. برایش خیلی خوشحال بودم. رضا پسر خیلی خوبی بود که داشت تخصص داخلی می گرفت. با آرش هم دوست صمیمی بود. الهام برای شام نماند، ولی منتظر شد تا فرید آمد و هر دوی مارا برای جشن عروسی اش دعوت کرد. سر نماز از خدا خواستم که الهام و رضا را خوشبخت کند و فرید را هم سر عقل بیاورد. آمین.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
12

عروسی الهام و رضا نصف شکون و جلال، عروسی ما را نداشت اما یک دنیا صفا و صمیمیت داشت. عروسی را در خانه عمه الهام گرفته بودند ساختمان قدیمی و دو طبقه بود که آدم فکر می کرد هر لحظه ممکن
است خراب شود. طبقه بالا مجلس زنانه و پایین مردانه بود. فرید با کلی غرغر و اهن و تلپ حاضر شده بود بیاید. نسیم هم همراهمان آمده بود البته الهام، مادر و پدرم را هم دعوت کرده بود ولی آنها عذر خواهی کرده بودند و نیامدند. وقتی شام را خوردیم، یکی از خانمهایی که در بین طبقات در رفت و آمد بود، با صدای بلند گفت: خانم دکتر افتخار؟
از جا پریدم و گفتم:
- بله؟
- شوهرتان فرمودند، دم در منتظر هستند.
نسیم با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ این مرد شش ماهه است؟
بعد هم با پررویی به آن خانم گفت: به آقای دکتر بفرمائید، خواهر زنشان گفتند تشریف داشته باشید یکی، دوساعتی بعد با هم می رویم.
با ترس به نسیم گفتم: نسیم حوصله داری، الان جنجال به پا میشه.
نسیم زمزمه کرد: نترس، بدبخت! هیچ طوری نمی شه. یعنی چی فرید هر وقت می ره جایی تا شام از گلوش پایین می ره، بلند می شه بره؟ این شوهرت آداب معاشرت بلد نیست؟
بعد هم گرم صحبت با سودابه یکی از بچه هایی که هر دو می شناختیم، شد. فرشته هم کنار من نشسته بود، برای این که حرفی زده باشم پرسیدم:
- خوب فرشته جون، چطوری با بچه داری؟
با خنده سری تکان داد و گفت: ای، بدک نیست. البته سخت است چون دوقلو هستند همه کارشان با هم است. با جای دوتا دست، چهار تا احتیاج است.
پرسیدم:
- الان کجا هستند؟
- پیش مادرم. البته مادرانمان، یکی پیش مادرم یکی پیش مادر شوهرم. تو چرا کوچولو نمی آری؟ الان دیگه وقتشه ها!
- آره، تو فکرش هستم. اما فرید خیلی دوست نداره.
- اینها همه حرف است. یکی که بیاری عاشقش می شه.
یکی از خانمها فرشته را صدا زد و رشته صحبتمان قطع شد.نزدیک سه سال بود که ازدواج کرده بودم. اما از همان روزهای اول فرید بهم گفته بود که فعلا بچه دار نشویم تا کمی با هم بگردیمو دستمان باز باشد. البته خودم هم با رفتی سر کار فعلا وقت را نداشتم اما همیشه ته دلم بچه ها را دوست داشتم و آرزویم این بود که سکوت خانه بزرگمان را یک کوچولوی نازنازی بشکند. تو فکر بودم که نسیم با آرنج زد تو پهلوم: باباجون پاشو، شوهرت الان مجلس رو بهم می ریزه دوباره صدامون کرده...
مانتو و روسری پوشیدم و با مهمانان خداحافظی کردم. دم در حیاط فرید عصبانی داشت رژه می رفت. کت و شلوار شیک نوک مدادی اش را خودم به عنوان هدیه تولد برایش خریده بودم. از دور به او خیره شدم واقعا مرد جذاب و زیبایی بود. دسته ای از موهای خرمایی اش در صورتش ریخته بود. چشمان سبزش مثل تیله می درخشید. چانه مربعش نشان از سرسختی اش بود. قد بلند و هیکل پرش نظر هر بیننده ای را جلب می کرد. فقط وای از درونش. وقتی رسیدیم دم در، رضا برای خداحافظی دم در آمد. دکتر حسینی هم کنارش بود. آرش تا مرا دید سرش را پایین انداخت و سرخ شد. قیافه اش اصلا تغییری نکرده بود. زیر لب سلامی کرد و کمی عقب تر ایستاد. نسیم اما با جسارت سلام و تعارف گرمی با آرش کرد و شروع به احوالپرسی کرد. از ترسم فورا رفتم کنار فرید ایستادم تا بداند که من داخل صحبت آنها نیستم. از رضا به خاطر جشن گرمشان تشکر کردیم و بیرون آمدیم. وقتی نسیم سوار ماشین شد با سردی گفت:
- فرید آقا ما سه نفر هستیم، بد نبود اگر نظر ما را هم می خواستید.
فرید با عصبانیت پرسید: نظر شما؟
- بله، نظر! می دانید که منظورم چیست؟ همان که آدم های دیگر هم ممکن است داشته باشند.
بعد رویش را برگرداند به سمت پنجره و ساکت شد. فرید از توی آینه گردن کشید و گفت: بله، می دانم نظر چیست، همان که به آن خانم دادید تا به بنده ارسال کند نه؟
قلبم مثل گنجشک می زد. خدایا کاری کن دعوایشان نشود. از همان روز اول زیاد فرید را تحویل نمی گرفت، فرید هم دل خوشی از او نداشت. برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند، گفتم: چقدر عروسی گرمی بود. الهام
چقدر خوشگل شده بود...
اما نه نسیم و نه فرید جوابم را ندادند. در سکوت، نسیم را به خانه رساندیم و خودمان به طرف منزلمان حرکت کردیم، کمی که دور شدیم، فرید گفت:
- صبا این خواهرت می خواهد لج مرا در آورد؟
- نه بابا هنوز شامش تمام نشده بود...
- من شام را نمی گویم. اون مرتیکه را می گویم. نسیم می دونه که من از این مرتیکه بیزارم، می ره باهاش چاق سلامتی می کنه.
در دل خدا ر ا شکر کردم که تقصیری را به گردن من نیانداخته است. گفتم:
- ببین فرید تو عقایدت را فقط به من می تونی تحمیل کنی، نه خواهرم. نسیم یک دختر بزرگ است، نزدیک بیست و پنج سالش است، اگر دلش بخواهد می تواند با هر کسی سلام و تعارف بکند و به ما مربوط نیست.در کمال تعجب فرید دیگر بحث را ادامه نداد و به خیر گذشت.
چند روز بعد، ظهر که از سر کار برگشته بودم و در آشپز خانه مشغول بودم. زنگ در به صدا در آمد. لحظه ای فکر کردم شاید فرید است و بعد از این فکر ترسیدم. منکه کاری نکرده بودم. از عروسی الهام به بعد هم ما جایی نرفته بودیم، تو این فکر ها بودم که صدای مادر فرید به گوشم رسید: صبا جان، در را باز کن.
در آپارتمان را باز کردم. احتمالا سرایدار در را برایش باز کرده بود.
- سلام مادر جون خوش آمدید.
مادر فرید، بر خلاف همیشه که مرتب و آراسته بود و توالت ملایمی می کرد، آن لحظه آشفته بود و لباسش چروک خورده بود. در چشمانش غم زیادی به چشم می خورد. تا وارد خانه شد، روی اولین مبل، ولو شد.
همانطور که به طرف آشپز خانه می رفتم پرسیدم:
- مادر جون چای میل دارید؟
با لحنی غمگین و عصبی گفت: نه مادر بیا بشین زیاد مزاحمت نمی شم. مطیعانه نشستم، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت هستید.
سری تکان داد و آهی کشید.
- نه مادر جون، اتفاقی نیافتاده، تو زندگی امثال من هیچوقت اتفاقی نمی افته. مثل همیشه سخت می گذره.
پرسیدم:
- چی شده مادر جون؟ پدر جون خدای نکرده مریض هستند؟ چیزی شده؟
ناراحت گفت:
- نه صبا جون، احمد تا منو کفن نکنه، مریض نمی شه. آنقدر دلم گرفته بود که مجبور شدم بیام اینجا، تورو به خدا منو ببخش، مزاحمت شدم.
فوری گفتم:
- این چه حرفیه مادر جون، شما صاحبخانه هستید. چرا دلتان گرفته؟ از فرناز و فرزانه خانم چه خبر؟
صورتش در هم رفت. صبا جان از تو چه پنهان، سر همین با احمد حرفم شد. دلم داره پر می کشه برای نازگل، نوه ام را تاحالا ندیده ام، حالا دختره برام دعوت نامه فرستاده، خودش و شوهرش یک روز در میان زنگ می زنند دعوتم می کنند، هم مرا هم احمد را، آقا که هیچوقت جایی نمی ره، مرا هم نمی گذا جنب بخورم.
یک دستمال از روی میز برداشت و اشک هایش را پاک کرد. پرسیدم:
- آخه چرا؟ت... از نظر مالی که...
- دست به دلم نگذار که خونه. کاش از نظر مالی بود. حساب آقا سرریز شده از بس که اسکناس توش چپانده... نه بابا دلت خوش است، می گه دوست ندارم بری خونه داماد بمونی. میگه از محمد خوشش نمی آید
هیز است!!!!!
دود از کله ام بلند شد. چطور پدر فرید همچین حرفی زده بود؟. مادر فرید تقریبا شصت سالش بود... وای خدای من، پس با بالا رفتن سن هم دردشان دوا نمی شد. مادر فرید داشت می گفت:
- مردک دیوانه شده آخر عمری، مرا هم دیوانه کرده، یک عمر عذاب و شکنجه ام داد، آنقدر غریب بودم، آنقدر تو سری خور بودم جیک نزدم... حالا هم که موهام سفید شده و نوه و عروس و داماد دارم باز هم دست از سرم بر نمی دارد.همینطور می گفت و اشک می ریخت در دلم به تمام مردان بددل و شکاک لعنت فرستادم. واقعا نمی فهمیدند با این بددلی هایشان با روح و جسم زنشان چه می کنند؟ گناه زن بیچاره که در عین پاکی و خوبی در کنارشان زجر می کشید، چه بود؟ آیا درک نمی کردند که زنها هم دل دارند، روح دارند، شعور دارند؟ نمی دانم شاید نمی فهمیدند چه می کنند، اما حالا که خودم زن یکی از این مرد ها شده بودم، می فهمیدم که این زنان چه می کشند، بار گناهی نکرده را بر دوش داشتند، شانه های ظریفشان در هم می شکست. خود من همیشه در ترس و اضطراب بودم. خصوصا توی جمع، مدام مراقب بودم که چه می گویم و کجا می نشینم. می ترسیدم کسی با من حرف بزند و احوال پرسی کند. هراس داشتم که چشمانی به صورتم بیفتد. نگران بودم مبادا کسی مقابلم بنشیند و با من حرف بزند. فرید اعتقاد داشت نصف گناه هیزی مردان، به گردن زنان است. معتقد بود اگر کسی مرا نگاه کند کرم از خود درخت است. و من رفتاری کردم که نگاه ناپاک را به خودم جلب کنم. درک نمی کرد که اولا شاید نگاهی از روی دیدن باشد نه دید زدن ثانیا اگر نگاه ناپاکی است گناه از ناپاکی دل بیننده است و نه رفتار زن، توی این افکار غوطه ور بودم که صدای مادر فرید، مرا به خود آورد: صبا جان، ببخیشد تو را هم ناراحت کردم. مادر جون تو که از فرید راضی هستی نه؟
تا آن روز نه به پدر و مادر خودم و نه به مادر فرید حرفی راجه به اخلاق تند و سوءظن های فرید نزده بودم. دلم نمی خواست همه با فرید چپ بیافتند و به او بی احترامی کنند. در ضمن از این می ترسیدم که والدینم
اقدام شدیدی بکنند و یا پدرم خدای نکرده سکته بکند. با لحنی که سعی می کردم قانع کننده باشد، گفتم:
- بله راضی هستم فرید مرد خوبی است.
- خوب خدا را شکر من که چشم و گوش بسته زن احمد شدم و به جز این سه بچه در این چهل سال هیچ دل خوشی نداشتم. در تمام سالها، دم نزدم با خوب و بدش ساختم تا بچه هام بی مادر بزرگ نشوند و حداقل آنها خوشبخت باشند.
پرسیدم :
- یعنی به زور زن پدر جان شدید؟
سری تکان داد و گفت: به زور که نه، از روی حماقت و بچگی شدم. یک روز برایت مفصل تعریف می کنم، سرت را به قدر کافی درد آوردم.
بلند شدم و همانطور که به طرف آشپز خانه می رفتم، گفتم: این چه حرفی است مادر جون الان برایتان چای و شیرینی می آورم، شما هم اگر دلتان خواست برایم تعریف کنید، خیلی دوست دارم به زندگی آدم ها
گوش بدهم.
دو چای خوش آب و رنگ ریختم و با یک بشقاب شیرینی آمدم مقابل مادر شوهرم نشستم. با سختی از روی مبل بلند شد و گفت، صبا جان من بروم دست و صورتم را بشورم. اصلا نفهمیدم چطوری از خانه آمدم بیرون، همینطور نامرتب زدم بیرون، این مرد برای من اعصاب نگذاشته است.
بی اختیار دست چپم را بالا آوردم و به حلقه گران قیمیتم خیره شدم. حلقه پلاتین با نگین های درشت برلیان که با یک ردیف باگت از هم جدا می شد.
آیا گران بودن حلقه ام می توانست تضمینی برای خوشبختی ام باشد؟ به نظر خودم دیگر هیچکس نبودم. نه صبا بودم و به کس دیگری که میشناختم، فقط یک زن ضعیف بودم که برای دل خوشی شوهرش و آرامش کاذب خودش مدام خودش را در درون سر کوب می کرد. زنی که به هر چیزی اعتقاد داشت حالا اعتقادش را از دست داده بود. افکارش نامنظم بود و در واقع دیگر خودش نبود. تمام آرمان هایش رنگ باخته بود. دیگر خودم هم نمی عهمیدم چه چیزی برایم مهم بوده و روی چیزی حساس بوده ام. شده بودم عروسک جانداری که به میل فرید، می خوابید، می خورد، کار می کردو عشق می ورزید. دیگر شخصی جدا و منحصر به فرد به حساب نمی آمدم.، شده بودم افکار فرید، اعتقادات فرید، تعصبات و دلخوشی های فرید!! در این افکار بودم که مادر شوهرم آمد و خودش را روی مبل انداخت.
گفتم:
- چای تان سرد شد مادر جون.
- خیر ببینی صبا جان ببخشید مزاحم شده ام. ولی راحت شدم. توی آن خانه حتی اگر احمد هم نباشد احساس خفقان می کنم. انگار هوا سنگین است. چایم را برداشتم و گفتم: خوب برایم تعریف کنید چطور شد
که زن پدر جون شدید؟
سرش را با حسرت تکان داد چایش را با طمانینه مزمزه کرد و آه بلندی کشید خودش پیش من بود ولی فکرش به سالهای دور پرواز کده بود. در چشمانش برق حسرت و ندامت را می دیدم.لحظه ای در دل آرزو کردم من مثل او نباشم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
13

پدر و مادرم تبریزی بودند. پدرم که همه بهش می گفتند آقا، تو بازار فرش فروشی داشت. مرد خوب و مهربانی بود و به خانواده اش خوب می رسید.من
تنها دختر خانواده بودم، سه برادر بزرگتر از خودم هم داشتم. از همان کودکی به دلیل شغل پدرم، در تهران زندگی می کردیم. مادرم هم زن ساده و با
گذشتی بود که بعضی اخلاق های پدرم را ندیده می گرفت. آن موقع ها مرد ها حاکم خانه بودند، روی حرفشان کسی حرف نمی زد. مشورت و تفاهم و
نظر خواهی اصلا معنی نداشت. پدرم هم گاهی با دوستانش به اطراف تهران می رفتند و بساط مشروب پهن می کردند. حالا که فکر می کنم می بینم
زن ها چقدر بد بخت و زیر دست بودند. وقتی پدرم مست و لایعقل می آمد خانه، مادرم اصلا حرفی نمی زد که باعث دعوا شود، مثل یک برده برای پدرم
حوله نگه می داشت. رختخوابش را پهن می کرد. آب خنک می آورد تا آقا بهشون بد نگذره، تازه با این همه خدمت، چند سال بعد فهمیدم پدرم زن دیگری هم دارد. آن زمان مردها برایشان مهم نبود زن اولشان بساز و قانع باشد یا نه، زشت باشد یا زیبا، پسر داشته باشد یا نه، وقتی دستشان به
دهانشان می رسید یک زن دیگر می گرفتند که به اصطلاح خودشان همه بفهمند فلانی وضعش خوب است. پدر ما هم همینطور بود. با اینکه مادرم از
زنان زیبای آذری بود و سه پسر برایش آورده بود و با خوب و بد پدرم می ساخت، باز هم پدرم سرش هوو آورده بود. البته ما بروی خودمان نمی آوردیم،
پدرم هم هر وقت شب را آنجا می گذراند می گفت برای خرید فرش به شهرستان رفته، هرگز هم هووی مادرم را ندیدم و خواهر های ناتنی ام را هم
همینطور، آخر آن زن که اسمش هم نرگس بود دو دختر از پدرم داشت.
زندگی آن وقتها با حالا خیلی خیلی فرق می کرد. این روزها جوانها مدام می پرسند زنهای قدیم چطور بچه بزرگ کرده اند؟ یا قدیم حوصله شان سر
نمی رفت، نه تلویزیونی بود نه ویدئویی.... حالا که خودم پیر شده ام می فهمم که آن زمان ها اولا هر خوانواده ای در حد متوسط، کلفت و دایه داشت و
همانها بچه ها را بزرگ می کردند در ثانی خانه ها بزرگ بود و حیاط درندشت داشت. از صبح بچه ها برای خودشان توی حیاط بازی می کردند شب هم
آنقدر خسته بودند که یه گوشه می افتادند. زنها هم اگر چه تلوزیون و ویدیو نداشتند اما چون وسایل راحتی دیگر هم نداشتند مثلا ماشین لباسشویی و
جارو برقی و پلوپز و گاز فردار و امثال اینها، برای کارهای خانه، تا شب باید دوندگی می کردند. چون یخچال و فریزر نداشتیم، باید برای غذای هر روز
همان روز خرید می کردیم، لباس ها را با دست می شستیم، خانه را با جارو دستی جارو می کردیم و همه این کار ها دیگر وقتی برای سر رفتن حوصله
باقی نمی گذاشت. برات گفتم که سه تا برادر بزرگتر از خودم داشتم ولی چون ته تغاری بودم و تنها دختر خانه، عزیز برادر ها و پدرم بودم و از گل بالاتر به
من نمی گفتند، البته نه فکر کنی هر کاری می خواستم می کردم ها، نه! ولی در حد خودم برای آن زمان مثل ملکه ها زندگی می کردم. حق بیرون
رفتن تنایی را نداشتم، اما کسی بهم کاری نمی داد، برایم عروسک و لباس های زیبا می خریدند و پدرم برای این که با سواد باشم برایم معلم سر خانه
گرفته بود که البته یک زن بود. برای خودم می چرخیدم و با عروسک هایم خاله بازی می کردم، آن وقتها از سیزده، چهارده سالگی برای دختر ها
خواستگار می آمد. مخصوصا اگر وضع خانواده دختر خوب بود. آن طوری که بعد ها مادرم بهم می گفت برای من هم خواستگار های طاق و جفت زیاد می
آمد و می رفت. اما پدرم که خیلی مرا دوست داشت، همه را رد می کرد. می گفت:
- منیژه هنوز خیلی بچه است، وقت عروسک بازی اش است.
من که اصلا متوجه این رفت و آمد ها نبودم و در عالم خودم بودم. برادر هایم پشت سر هم زن گرفتند و خودشان صاحب زندگی شده بودند. من هم کم
کم بزرگ می شدم و به قول مادرم استخوان می ترکاندم. صورتم شکل مادرم بود، ابرو های نازک و پیوسته و چشمان میشی، پوست سفید و لب های
قرمز و باریک، موهایم پر پشت و مشکی بود و تا زیر کمرم می رسید. خانواده ما جزو خانواده های مذهبی به حساب می آمدند با این که پدرم گاهی
مشروب می خورد اما نماز و روزه اش سر جا بود و ماه های رمضان و محرم خرج می داد و برای عید های مذهبی چراغانی می کرد و شیرینی پخش
می کرد. از وقتی یادم می آمد روز قبل از نیمه شعبان آقام تو بازار ناها می داد و مادر در خانه مولودی می گرفت. زندگی من هم در یکی از همین
مولودی ها عوض شد. تازه وارد شانزده سال شده بودم هیکل و صورتم به اندازه کافی زیبا شده بود که هر کس بعد از دیدنم سعی می کرد از میان پسر
و برادر و پسر خاله و دایی اش برایم شوهر پیدا کند. روز قبل از نیمه شعبان، مادر برای ناهار رسم هر ساله اش بود ولی آن سال بخت من در همان
مولودی باز شد و سرنوشتم تغییر کرد. از قبل از ظهر خانمها دسته دسته می آمدند و روی پتو هایی که مادرم با سلیقه ملافه کرده بود، می نشستند.
چادر هایشان را بر می داشتند و غرق در طلا و جواهر و لباس های گرانقیمت برای همدیگر پشت چشم نازک می کردند. آن سال یکی از همسایگانمان
با خانمی آمده بود که ما تا به حال ندیده بودمیش، وقتی وارد شدند و سلام و احوالپرسی می کردیم به آن خانم اشاره کرد و گفت ایشان خواهر شوهرم
هستند، پیش من مهمان بود با هم مزاحم شدیم. مادرم با احترام خوشامد گفت و آنها هم در گوشه ای نشستند. وقتی خانمی که قرار بود برای خواندن
مولودی بیاید، آمد، همه ساکت شدند و منهم گوشه ای نشستم. آن خانمی که همراه مریم خانم همسایه مان آمده بود، تمام مدت به من خیره شده
بود. سرم را پایین انداختم تا نگاهم با نگاهش تلاقی نکند. زن ریز نقش وسیه چرده ای بود با هیگل لاغر و تر که ای، تا آرنجش النگو و دستبند داشت و
تقریبا در هر انگشتش یک انگشتر با نگین دشت خودنمایی می کرد. وقتی که مجلس تمام شد و می خواستند بروند، دوباره خیره خیره به من نگاه کرد و
در جواب خداحافظی من با ناز و ادا گفت: خداحافظب عزیزم، انشاالله به زودی همدیگر را می بینیم.


* * * * * * * *

مادر شوهرم با ناراحتی دستمالی را که در دستش مچاله بود، بالا آورد و چشمانش را پاک کرد. دلم خیلی برایش سوخت. آهسته گفتم، مادر جون آنقدر
غصه نخورید، انشاالله همه جیز درست می شه.
سری تکان داد و با زهر خندی گفت: آره مادر، بعد از مرگم دیگه همه چیز درست می شه.
- خدا نکنه، خوب می گفتید....
- هیچی دیگه مادر، خواهر شوهر مریم خانم که اسمش افسر المولوک بود از فردا هی آمد و رفت و پاپی من شد. آنقدر فیس و افاده داشت که هر دفعه
بیشتر ازش بدم می آمد. می آمد و با تکبر به پشتی ها تکیه می داد، دستان پر از انگرشترش را در هوا می چرخاند و می گفت: احمد من درس دکتری
خونده، فرانسه رفته، قد و بالاش ره که نگو، خانه و ملک هم تا بخواهید داره... فقط می خواهم زنش را خودم انتخاب کنم. وقتی وارد خانه تان شدم
نظمش به دلم چسبید، دخترتان را که دیدم فهمیدم زن احمد را پیدا کردم. ابروهایش قجری است. مثل شازده ها می ماند. پدر خودم شازده بود، اما فعلا
سیاست طوری است که بهتر است برای پسرم از شازده ها زن نگیرم، اما منیژه خانم هم شکل شمایل شازده ها را دارد و هم شازده نیست. قرار شد
با پسرش بیاید خواستگاری، یک پسر دیگر هم داشت که به قول خودش در فرنگ ماندنی شده بود. در احمد چند سال قبل فوت کرده بود اما آنقدر ثروت
برای زن و بچه هایش گذاشته بود که تا آخر عمر بنشینند و کار نکنند. روزی که قرار بود افسر خانم با پسرش بیاید خانه ما، هیچوقت یادم نمی روزد. پدر
و مادرم مدام پچ پچ می کردند، میوه و شیرینی را کلفتمان چیده بود و در اتاق پنجدری گذاشته بود. پدرم چند قالیچه ی ابریشم و گل ابریشم دوزی شده
از مغازه آورده بود و رویهم انداخته بود که چشم مادر داماد را بگیرد. من ساده دل و بچه اما هنوز در فکر عروسک هایم بودم، آقا داداشم که از همه بزرگ
تر بود هم آمده بود. وقتی که میهمان ها آمدند، مادر آمد پشت در اتاقم و صدایم زد تا چای بریزم و ببرم. البته چای را سکینه کلفتمان زیخته بود و مرتب
چیده بود تو سینی، تا دم اتاق هم همراهم آمد و بعد سینی را داد دستم، پشت در اتاق تازه دست و پایم لرزید و هول شدم. تازه دوزاری ام افتاد که این
میهمانها کی هستند و چه می خواهند. به هر ترتیب داخل شدم و چای تعارف کردم. احمد، بر خلاف انتظارم بسیار زیبا و شیک پوش بود. آنقدر نگاهش
قشنگ بود که دلم را لرزاند... آخ که اگر یک فرصت دیگر بهم می دادند تا دوباره بهش جواب بدهم... افسوس، افسوس که دیگر گذشته ها گذشته است
و من احمق، خام آن چشمهای سبز شدم.
با ورود فرید، مادر شوهرم اشکهایش را پاک و صحبتش را قطع کرد، تا فرید وارد شد بی اختیار بلند شدم و رفتم به آشپزخانه، تا مادر و پسر تنها باشند.
در حینی که ظرف می شستم به حرفهای مادر فرید فکر می کردم. حالم بد شده بود، سرم درد می کرد. خدای من، من هم خام آن جشمهای سبز
شده بودم؟ منهم ساده بودم؟ شاید منهم چند سال دیگر افسوس می خوردم. وای بر من! دوباره به خودم امید دادم که فرید مثل پدرش نیست و من
اشتباه می کنم. من زندگی ام را دوست داشتم، خودم با عقل و منطق و چشم باز، فرید را انتخاب کرده بودم. وضع و زمانه هم فرق کرده بود. مطمئن
بودم که من می توانم کاری کنم که زندگی ام طبق دلخواهم شود. من تحصیل کرده بودم، سی و سالم هم کم نبود. به خودم نهیب زدم که من مثل مادر
جون نیستم و فرید هم پدرش نخواهد بود. مادر فرید شب پیش ما ماند، صبح زود همراه فرید از خانه بیرون رفت. به من نگفت که کجا می روند. شب قبل
موقعی که برایش آب می بردم تا قبل از خواب بخورد به من گفت از حرفهایمان به فرید چیزی نگویم و اصلا خودم را به آن راه بزنم که یعنی نمی دانم
مادرت برای چه پیش ما آمده، منهم قبول کردم. برای همین هیچ سوالی نپرسیدم. آن شب کشیک داشتم و باید صبح غذایی برای شب فرید درست
می کردم. البته بیشتر اوقات فرید شبهایی که من کشیک داشتم به بیمارستان می آمد، اما با اوضاع پدر و مادرش شاید دیر وقت بر می گشت و بهتر
بود غذا در خانه آماده باشد.
آن روز بیمارستان خیلی شلوغ بود. کشیک بخش زنان داشتم و تا اوایل شب مدام سر پا بودم، از فرید هم خبری نشده بود و کمی نگران بودم. بعد از
شام به پاویون رفتم ت اشاید یک چرت کوتاه بزنم، نمی دانمچقدر گذشته بود که صدای بلندگو و زنگ تلفن همزمان بیدارم کرد. تلفن را برداشتم و خواب
آلود گفتم: الو؟
- دکتر پایین یک مورد اورژانس پیش آمده، رزیدنت زنان هم پیدایش نیست، اطفا خودتان را برسانید.
- آمدم.
به حالت دو وارد بخش شدم. زائویی را آورده بودند که وقت زایمانش رسیده بود، ام ب توجه به وخامت حالش باید سزارین می شد و با این حال و روز
شوهر زن بد بخت رضایت نمی داد که زنش را سزارین کنند. به حف هیچ احدی هم گوش نکرده بود. وقتی من رفتم، زن بیچاره از درد به خود می پیچید.
با توجه به صحبتهای ماما و پرستارها هر لحظه ممکن بود نوزاد خفه شود و جان مادرش را هم بگیرد، از اتاق معاینه خارج شدم یکی از پرستار ها به مرد
عصبی که در داهرو قدم می زد اشاره کرد و نجوا کنان گفت:
- خود کله شقش است.
سری تکان دادم و به طرف مرد رفتم. مرد تقریبا کوتاه قد و لاغر اندامی بود با سری طاس و سبیلهای از بنا گوش در رفته، که مدام دست مشت کرده
اش را به کف دست دیگرش می کوبید. بسمالله گویان به طرفش رفتم با قاطعیت گفتم:
- آقای فیضی؟
با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و با تعجب گفت: فرمایش؟
با ملایمت گفتم:
- من دکتر پورزند هستم، وضع خانمتان خیلی وخیم است. حتی الان هم ممکن است برای نجات جان بچه تان دیر شده باشد، اما با یکدندگی شما
شاید خانمتان هم از دست برود.
ساکت به من خیره شد. انگار که من عربی حرف می زدم. دوباره گفتم:
- چرا رضایت نمی دهید زنتان را سزارین کنیم؟
چنان نگاهم کرد که انگار کفر گفته ام، با صدای بلند داد زد:
- من باید رضایت بدم که نمی دم...
صدایش هر لحظه بلند تر و کلامش بی ادبانه تر و جاهل مآبانه تر می شد:
- اصلا شما را سننه؟ زن مثل کاسه چینی می مونه اگر سزارین بشه مثل کاسه بندزده بی ارزش می شه و...
متعجب پرسیدم:
- یعنی یک خط کش ده سانتی ارزش زندگی یک انسان را داره؟
با بی قیدی گفت: برو بابا دلت خوشه ها، همشیره! انسان انسان راه انداختی. این هم ناز و اداشه، یکمی صبر کنید خودش می زاد!!!!!!
- دِ؟ یعنی این همه آدم دکتر و متخصص دروغگو نفهم هستند، بجز شما؟ فقط شما یکی می فهمیدید که نچرخیدن بچه چرند است و اینها همه ناز و ادا
است؟
یکهو هجوم آورد طرفم و داد زد: اصلا به تو چه ضعیفه؟ مگه چهار تا بچه ای که پس انداخت این ادا و اصول ها را در آورد؟ مثل بچه آدم می آوردمش
بیمارستان و پنچ دقیقه بعدش می زائید و فردا صبح هم خلاص! من می دونم یا تو؟
کله ام سوت کشید. این مرد چه موجودی بود؟ انسان بود؟ از جنس ما بود...؟ اگر بود این حرفها چیست که می زند و اگر نبود... زن بد بختش تا به حال
چهار شکم زائیده بود و باز هم جان داشت؟ چند روز درد می کشید تا حضرت آقا دلش به رحم بیاید؟ اشک در چشمانم حلقه زد با بغض گفتم:
- اصلا ما اشتباه کردیم نظر بی شعوری مثل شما را پرسیدیم. از احترام زیادی، آدمهای بی جنبه فکر می کنند خبری است. اصلا این موضوف هیچ ربطی
به شما ندارد... بر گشتم و به سمت اتاق عمل دویدم. از پشت سر داد کشید:
- دست به زری بزنی، زندگی ات را به هم می ریزم.
آن لحظه فکر می کردم که بلوف می زند، ولی یک هفته بعد از اینکه، آن زن را سزارین کردیم و بچه اش را مرده بیرون کشیدیم، فهمیدم مردک واقعا زندگی ام را خراب کرده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
14

چند روزی بود که فرید پشت سر هم تلفن می زد خانه و تا بر می داشتم می گفت:
- صبا خانه ای؟ کاری نداشتم، فقط می خواستم حالت را بپرسم.
اگر هم تلفن اشغال بود تا گوشی را می گذاشتم، زنگ می زد و سوال جواب می کرد که با کی حرف می زدم و چرا، اگر برای خرید کوچکی بیرون می رفتم باید کاملا توضیح می دادم که به کدام بقالی رفته ام و مثلا چی خریده ام.
هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم این کار های فرید برای چیست. یک چیز دیگر هم برایم خیلی عجیب بود، این هم آن که تا فرید از مطب به خانه می آمد، مزاحمتهای تلفنی شروع می شد. تا وقتی من تنها بودم اصلا کسی زنگ نمی زد ولی تا فریدپایش را در خانه می گذاشت، تلفن یک ریز زنگ می زد و هر کدام که بر می داشتیم کسی حرف نمی زد.
در بیمارستانی که من کار می کردم، چند پزشک دیگر هم بودند که طرحشان را می گذراندند. حالا یه هنوز مشغول به تحصیل بودند یا برای گذراندن طرحشان آن جا می آمدند. در بین این دکتر ها، پسری بود به نام
نیکویی منش که واقعا مانند اسمش، منش نیکویی داشت و به همه بدون توجه به جنس و سن و سال، کمک می کرد از دکتر گرفته تا خدمتکار، این آقای دکتر داشت تخصص جراحی عمومی می گرفت و هنوز مجرد
بود. چند وقتی بود که فرید پیله کرده بود که چرا هر جا تو می روی، نکویی هم دنبالت است. چه دلیلی دارد که دایم مواظب توست؟ هر چه برایش دلیل می آوردم که این دکتر برای همه اینطور مراقب و نگران است، به خرجش نمی رفت. یکروز که خسته و هلاک از سر کار آمده بودم و داشتم لباس هایم را عوض می کردم، تلفن زنگ زد. حدس می زدم که فرید باشد. گوشی را برداشتم و منتظر شدم تا فرید اول حرف بزند، بعد از چند لحظه صدای الهام در گوشی پیچید.
- الو؟ الو؟
- تویی؟ الهام، سلام.
با خنده گفت:
- زهر مار، چرا خفه شدی؟ ترسیدم.
گفتم:
- هیچی، فکر کردم فرید است.
با تعجب پرسید:
- خوب، مگر با فرید حرف نمی زنی؟
- چرا، ولی خواستم اول او حرف بزند. بگذریم، چطوری؟ رضا چطور است؟
- خوبیم، رضا هم خوب است. خودت چطوری؟ کار و بارت چطوره؟
- ای می گذره، تو چه خبر؟
- هیچی، خبر ها پیش توست! چه کار کردی، دوباره دیوایه شدی؟
با تعجب پرسیدم:
- چی میگی؟ چی کار کردم؟
- سودابه می گفت کودتا کردی و مریض را بدون رضایت شوهرش زیر تیغ کشیدی.
- آهان! خوب آره، زن بد بخت داشت می مرد، البته نوزادش از دست رفت. آن شب از بد شانسی من بد بخت، رزیدنت و اتند زنان هم هر دو گم وگور شده بودند. مسئولیت افتاده بود گردن من البته سر بزنگاه رزیدنت
سال بالایی رسید و اون هم تایید کرد، اما خوب همه از چشم من دیدند. اگر زن بیچاره می مرد که خیلی بد تر بود.
- رئیس بیمارستان چی گفت؟ شنیدم مردک شکایت کرده.
- نه بابا، همش هارت و پورت بود. یه کم داد و بیداد راه انداخت که دکتر عزیز زاده زد تو دهنش، حالشو جا آورد. مردیکه اصلا براش مهم نبود زنش بمیره فقط می خواست شکم زنش بخیه نخوره، بعضی ها آنقدر خود
خواه هستند که حال آدم را به هم می زنند.
الهام با هیجان گفت: تازه کجاشو دیدی؟ من که تو دهات بودم یک چیز هایی دیدم که پیش این فاجعه است.
او هم شروع کرد به تعریف کردن اینکه زنها در آن روستا واقعا از همه چیز عقب هستند و بعضی هاشان در چهل سالگی بچه دهم یا دوازدهمشان را می آوردند. اصلا از کنترل فرزند خبری نیست، چون عده ای از مردم روستا اعتقاد داشتند که روشهای جلوگیری بر خلاف دین اسلام و خواست خداوند است و آن قدر عقاید خرافی شان با دینشان در هم آمیخته بود که حاضر نبودند ذره ای در عقایدشان عقب نشینی کنند و به الهام هم به چشم دشمن دین خدا نگاه می کردند. خنده ام گرفت برای اولین بار از این که طرحم را در تهران می گذراندم، خوشحال شدم، بعد از کمی حرف و تعریف سر انجام الهام گفت که باید برود چون بوی سوختگی غذایش بلند شده بود، موقع خداحفظی گفتم:
- به امید دیدار، عزیزم. خداحافظ.
تا گوشی را گذاشتم، فرید در را باز کرد، انگار پشت در منتظر بود. سلام کردم. با خم و تخم جالم را داد و رفت به اتاق خواب، تا لباس هایش را عوض کند.
منهم رفتم به آشپزخانه تا سالاد درست کنم. برای اینکه به دست فرید بهانه ای ندهم، غذایم را صبح زود درست می کردم تا بعد از ظهر که بر می گردم، همه چیز مرتب و آماده باشد. مشغول پوست کندن خیار ها
بودم که فرید مثل برج زهر مار وارد شد یک صندلی را بیرون کشید و رو برویم نشست، با صدای گرفته ای پرسید:
- با کی حرف می زدی؟
گفتم:
- با الهام، چطور مگه؟
همان لحظه تلفن زنگ زد و فرید بلند شد و به طرف تلفن ر فت، طبق معمول در آن طرف خط کسی حرف نزد و فرید با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبید، دوباره برگشت سر جایش نشست.
- صبا راستش را بگو، من که همه چیز را می دانم.
از تعجب خشکم زد، پرسیدم: باز تو دیوانه شدی؟ چی را می دانی؟ دوباره چی شده؟
- ببین صبا هم من هم تو می دانیم که تو با الهام حرف نمی زدی، این دروغ ها را تحویل من نده. گفتم که من همه چیز را می دانم.
- خوب پس اگر می دانی، چرا می پرسی؟ گفتم که با الهام حرف می زدم، باورت نمی شه زنگ بزن بپرس.
با حرص داد زد:
- اِه؟ خر گیر آوردی؟ حتما به الهام سپردی که اگر من زنگ زدم بگوید با تو حرف می زده...
با بی حوصلگی گفتم:
- بس کن فرید دیگه شورش رو در آوردی ها! هی من هیچی نمی گم تو رو پیدا کردی. مگر من دختر تو هستم که باید بهت حساب پس بدم؟ تازه ولله به خدا من با پدرم اینطوری که به تو حساب پس می دهم، آره و بله به جا نمی آوردم.
فرید جواب داد:
- خوب برای همین آنقدر ول و ددری شدی دیگه! اگر بابات خوب تو رو تربیت کرده بود هر روز دلت یک جا نبود.
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم، اما باز هم خودم را کنترل کردم در این زندگی یکی باید کوتاه می آمدتا همه چیز خراب نشود، بلند شدم و گوشی تلفن را آوردم و به دست فرید دادم، دفتر تلفن را هم
جلویش باز کردم باز کردم با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:
- بیا زنگ بزن، آقای شکاک، آقای بددل.
فرید بی رودربایستی شماره را گرفت و منتظر ماند. بعد از چند دقیقه گفت:
- بفرما خانم، اصلا کسی خانه نیست.
گوشی را از دستش کشیدم و از حفظ شماره ها را گرفتم. در دلم دعا می کردم الهام گوشی را بر دارد، اما کسی گوشی را بر نمی داشت. تلفن را قطع کردم و گفتم:
- خوب که چی؟ تو هر فکری می خواهی بکن، من مسئول فکر مریض تو نیستم.
- جدی؟ این دفعه را اشتباه کردی، شاهد دارم. کسی که همه چیز را برایم تعریف کرده و حالا می بینم که راست گفته.
بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. خسته بودم. از این همه شک و بیبینی فرید خسته شده بودم. معلوم نبود دوباره چه خوابی برایم دیده، برای این که خودم را مشغول کنم تلویزیون را روشن کردم، ولی فرید آمد و تلویزیو را خاموش کرد. با عصبانیت گفتم: تو چت شده؟ چرا هی تهمت می زنی، چرا اذیتم می کنی؟
فرید بی تفاوت گفت: اصلا از اولش هم اشتباه کردم، گذاشتم بری سر کار!
با ترس پرسیدم:
- منظورت چیه؟
خونسرد گفت:
- منظورم اینه که از فردا لازم نکرده بری بیمارستان.
ناراحت گفتم:
- پس طرحم چی میشه؟ امتیازم را از دست می دم، لوس بازی در نیار...
- همین که گفتم.بابا جان من دلم نمی خواد زنم بره سر کار، زوره؟ اصلا قانون گفته زن باید با اجازه شوهرش بره سر کار، خوب منهم اجازه نمی دم.
با غیظ گفتم: این قانون خیلی چیز های دیگر هم گفته، چرا آنها را اجرا نمی کنی؟
- مثلا چی گفته که اجرا نکردم؟
- اینکه مهریه عندالمطابه است، خوب من این مهر رو الان می خواهم، اینکه بنده در این خانه وظیفه ای ندارم و اگر کاری می کنم می توانم در ازایش مزد بگیرم، و مهمتر از همه اینکه تو نمی توانی جلوی کار کردن مرا بگیری، مگر اینکه کار با شئونات جامعه همخوانی نداشته باشد و یا کار آبرومندی نباشه، خیلی هم شهر هرت نیست.
فرید با لجاجت گفت:
- فعلا که شهر هرته. از فردا نمی ری، وگر نه میام بیمارستان و آبرویت را می برم مهریت ات را هم می خوای، چشم. برای کار خانه هم حقوق می خواهی، باز هم چشم. اصلا منهم همین را میگم، تو که احتیاج
مادی نداری، پس خانه بمان.
بحث را ادامه ندادم و بدون خوردن شام، خوابیدم. صبح دیر از خواب بیدار شدم، فرید رفته بود، با سستی بلند شدم و یک لیوان شیر برای خودم ریختم. فکرم خیلی درگیر بود. نمی دانستم باید چه کار کنم. بروم، نروم؟ می دانستم که فرید وقتی گفته آبروریزی می کند این کار را می کند، اما برایم خیلی سخت بود که نروم، چند ماه بیشتر از طرحم نمانده بود، حیفم می آمد، تصمیم گرفتم بروم، هر چه باداباد! آن شب کشیک داشتم، تا ظهر مدام در بخش سر پا بودم، ظهر برای کمی استراحت وارد پاویون شدم، صدای موبایلم از داخل کیفم می آمد. با تامل گوشی را از کیفم در آوردم و جواب دادم، صدای فرید تو گوشم پیچید.
- صبا، کجایی؟
خونسرد گفتم:
- بیمارستان، می خواستی کجا باشم؟
با عصبانیت داد زد:
- مگه نگفتم دیگه نمی خوام بری؟
- گفته باش، منهم گفتم می خوام بیایم.
فرید با حرص گفت:
- خیلی خوب، پس بعدا گله ای نکن. ارتباط قطع شد. دلم شور می زد، بعد از ناهار تو بخش می چرخیدم و کار های جزیی را انجام می دادم، دکتر نکویی منش هم بالای سر مریض هایش بود. وقتی مرا دید، سلام کرد و شروع کردیم راجع به بیمار تازه عمل شده اش حرف زدن، همیشه از اینکه اطلاعاتش به روز بود تعجب می کردم، سرانجام آن روز طاقت نیاوردم و سوال کردم:
- دکتر، شما چطور این اطلاعات را به دست می آورید؟
با خجالت سر تکان داد و گفت:
- این طور ها هم نیست، اما با چند مجله خارجی مشترک شده ام، و این مجلات برایم خیلی مفید بوده است.
با کنجکاوی پرسیدم: ممکنه یه من هم اسمشان را بگویید؟
- حتما، بفرمائید بالا، اتفاقا چند تاش الان همراهم هست. امشب کشیک دارم گفتم فرصت خوبی برای مطالعه است.
پشت سرش راه افتادم، او وارد پاویون آقایان شد و من همانجا پشت در منتظر ماندم. از دور در انتهای راهرو شبحی دیدم که با سرعت به طرفم می آید و همزمان با دکتر نکویی به من رسید. فرید بود که واقعا مثل دیو شده بود، صورتش کبود و چشمانش قرمز شده بود، بی توجه به حضور دکتر نکویی با صدایی گرفته گفت:
- پس حدسم درست بوده، بگو چرا خانم دل نمی کنند، برای طرح و کار و این حرفها نیست.
با عجله گفتم: الان جای این صحبتها نیست، بفرمایید پایین با هم حرف می زنیم.
اما فرید دست بردار نبود، رو کرد به دکتر نکویی گفت:
- ببین آقای محترم، من اصلا حوصله بحث ندارم. فقط دارم بهت می گم پاتو از کفش من در بیار وگر نه بد می بینی، این حرفها هم تهدید نیست بهت گفته باشم.
از خجالت سرخ شدم، دکتر نکویی منش با گیجی نگاهی به فرید انداخت و گفت:
- ببخشید، به جا نمی آرم شما؟
فرید پوزخندی زد و گفت:
- حق داری، من هم بودم به جا نمی آوردم. حالا می بینم این آقای فیضی درست گفته، واقعا دستش درد نکنه والا من مثل برف سرم را کرده بودم زیر برف ها! دستش را گرفتم و با خودم کشیدم، تو راه پله ایستادم، صدایم از شدت عصبانیت می لرزید: فرید این حرفها چیه می زنی؟ دیوانه شدی؟ اینجا خونه نیست که هر حرفی را بزنی، اینجا محل کار من است.
فرید با صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت گفت:
-اِ؟ پس باید دید کار تو اینجا چیست، آن هم در پشت پاویون آقایون!
آهسته گفتم:
- منظورت چیه؟ خوب بپرس تا بهت بگم، قرار بود دکتر نکویی چند تا مجله بهم بدهد.
داد زد:
- آن هم در پشت پاویون آقایون نه؟
خسته و بی حوصله گفتم:
- گمشو، دیگه از دست این حرفهات خسته شدم.
فرید یکهو شروع کرد به داد کشیدن: تو غلط کردی که خسته شدی، این منم که خسته شدم. همین الان وسایلت را جمع کن، راه بیفت وگرنه به خدا می کشمت.
همان لحظه دکتر عزیز زاده، رئیس بیمارستان سر رسید. دست فرید را گرفت و گفت:
- آقای محترم، یواش تر، اینجا بیمارستان است نه رینگ بوکس، ساکت باشید. بعد با چشمان پرسش گرش به من خیره شد، با خجالت گفتم:
- ایشون شوهرم هستند، آقای دکتر.
تعجبش بیشتر شد اما حرفی نزد. فرید با لحن بدی گفت:
- ببین دکتر، من نمیخوام زنم بیاد سر کار، باید کی رو ببینم؟ دکتر عزیز زاده با صبوری دست فرید را گرفت و دنبال خودش کشید:
- بفرمائید، بفرمائید تو اتاق من یک چایی می خوریم و صحبت می کنیم شما هم تشریف بیاورید خانم دکتر.
باهم رفتیم به اتاق دکتر عزیز زاده و نشستیم، دکتر رو به فرید پرسید:
- خوب شما چرا نمی خوای خانمتان سر کار بیایند؟
فرید عصبی و ناراحت گفت: به دلایلی که خودش هم می دونه.
عصبی و ناراحت گفتم:
- نه من نمیدانم توضیح بده.
می خواستم حرف های احمقانه اش را کس دیگری هم بشنود، دیگر آبرویی نمانده بود که از ریختنش بترسم. دکتر عزیز زاده با ملایمت پرسید:
- خوب دلیلتان را بگوئید، شاید ما هم قانع شویم.
فرید بعد از کمی مکث گفت:
- چند وقت پیش آقایی به مطبم آمد و خیلی چیز ها بهم گفت در واقع او چشمانم را باز کرد. حالا درست نیست بگم چه چیز هایی گفت ولی در مجموع حرفهایش راست بود.
با قاطعیت گفتم: نه فرید، خواهش می کنم بگو چی گفت، دلم می خواد جلوی دکتر عزیز زاده هم بگویی تا قضاوت کنند.
دکتر عزیز زاده هم در ادامه حرفهایم گفت: خوب خانم پورزند خودشان می خواهند شما این صحبت را باز گو کنید، مطمئن باشید پیش خودم می ماند.
فرید با حرکتی نمایشی داستانش را بلند کرد و گفت: خوب، خودتان خواستید. چند وقت پیش مردی به مطبم آمد و گفت زن من که همین خانم باشند در بیمارستان روابط عاشقانه ای با دکتر نکویی پیدا کرده و اصلا
فضای بیمارستان را به گند کشیده اند. منهم که باور نکرده بودم ازش مدرک خواستم، او هم گفت خودش دیده که دکتر نکویی یاد داشتی به زنم داده که او هم آن را در کیفش انداخته، گفت اگر کیف زنت را بگردی
حتما پیدا می کنی، همان روز کیف صبا را نگاه کردم و این را پیدا کردم. فرید تکه کاغذی از جیب پیراهنش در آورد و جلوی دکتر عزیز زاده گذاشت.
- از آن روز هم وقتی توجه کردم مدام مزاحم تلفنی داریم که وقتی من خانه هستم حرف نمی زند، امروز هم که خودم شاهد بودم.
دکتر عزیز زاده با ملایمت پرسید: ممکنه اسم آن آقا را هم به ما بگویید؟
فرید با کمی تردید گفت: فیضی.
هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد فیضی کیست. اصلا برایم آشنا نبود، اما خدا را شکر دکتر عزیز زاده از من باهوش تر بود، ناگهان گفت:
- حالا فهمیدم!
بعد با خنده رو کرد به فرید و گفت: یک سوء تفاهم شده، نمی دانم خبر دارید یا نه؟ این خانم شما چند وقت پیش زن همین آقای فیضی را بدون رضایت شوهرش، سزارین کرد. البته بچه از دست رفته بود و اگر کمی
دیر می جنبیدند زن بیچاره هم می مرد، این آقای فیضی خیلی عصبانی و ناراحت شد و کلی داد و بیداد راه انداخت. الان هم حدس می زنم این کار را کرده تا به اصطاح انتقام بگیرد. شما چرا این حرفها را باور می
کنید؟
فرید که جا خورده بود گفت:
- دکتر پس آن کاغذ را چی می گید؟
کاغذ را روی میز دکتر عزیز زاده برداشتم، آدرس خانه دکتر نکویی بود که زیرش هم نوشته شده بود ساعت چهار و نیم، دکتر عزیز زاده کاغذ را گرفت و گفت:
- کاری نداره الان ازش می پرسم، شما همین جا تشریف داشته باشید تا من بر گردم.
دکتر عزیز زاده در را بست و ما را تنها گذاشت. رویم را برگرداندم تا چشمم به فرید نیفتد. بعد از چند دقیقه بر گشت، همان طور که می نشست گفت:
- دکتر نکویی ما واقعا مرد پاک و مهربانی است. تا کاغذ را نشانش دادم گفت: بیچاره آقای فیضی حتما از جیبش افتاده. وقتی سوال کردم گفت که فیضی آدرس خانه اش را گرفته تا مسئله ای را که به قول خودش در بیمارستان نمی توانسته در خانه به دکتر نکویی بگوید، بنده خدا آدرس خانه اش را داده و زیرش هم نوشته ساعت 4/5 یعنی وقتی که از بیمارستان به خانه می رسیده، حدس می زنم این کاغذ را هم همان فیضی نامرد تو کیف خانم دکتر انداخته، عجب مردمانی پیدا می شوند. فرید با پررویی گفت: در هر حال من تا وقتی که این دکتر نکویی اینجاست نمی خواهم زنم در این بیمارستان کار کند.
دکتر عزیز زاده با حوصله گفت: ببین آقای محترم، خیلی بد است که آدم بی دلیل به کسی تهمت بزند. این دکتر نکویی واقعا پسر خوب و چشم پاکی است، تا سه ماه دیگر بیشتر اینجا نیست طرحش تمام می شود و می رود پی بخت خودش، خانم شما هم که در این چند وقت که اینجا هستند واقعا نشان دادند که زن جدی و متینی هستند. گناه داره که شما بدون مدرک به ناموس خودتان تهمت بزنید.
فرید اما بی توجه به حرفهای دکتر عزیز زاده، دوباره گفت:
- من نمی دونم! روی این آقا حساسیت پیدا کردم، دوست ندارم صبا اینجا باشد.
دکتر عزیز زاده رو به من گفت:
- خوب خانم پورزند، شما هم برای این که اعتماد شوهرتان را جلب کنید، این مدتی که دکتر نکویی اینجاست بیمارستان نیایید، من هم سعی می کنم کارتان را درست کنم.
حرفی نداشتم بزنم، آنقدر از حرفهای فرید خجالت زده شده بودم که همانطور به موزائیک های کف اتاق ماتم برده بود، وقتی فرید خداحافظی کرد، ساکت پشت سرش بیرون آمدم، مثل بره ای که همراه قصاب راه می رود. تا دم ماشین دنبالش آمدم و ساکت و مطیع سوار شدم. تو راه فرید مدام حرف می زد و می خواست یک جوری از دلم در بیاورد، وعده وعید می داد که اگر طرح نکویی تمام شود می توانم برگردم سر کار و از این حرفها، اما بار حرفها و تهمت هایش آنقدر سنگین بود که نمی توانستم شانه هایم را راست کنم.
در دل دعا کردم که یا خدا صبرم دهد یا جسارتی که بتوانم از افسون آن چشمهای سبز رها شوم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
15

آن روز بعد از رفتن فرید، مادرم زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی از من خواست تا به آنجا بروم، پدرم کمی سرما خورده بود و مادرم که از کوچکترین ناراحتی بابا نگران می شد می خواست مطمئن شود چیز مهمی نیست. ظرف های صبحانه را شستم و به طرف خانه مادرم راه افتادم. از وقتی شروع به کار کرده بودم خیلی کم بهشان سر می زدم و بیشتر تلفنی حالشان را می پرسیدم اما حالا که دوباره خانه نشین شده بودم، وقت زیادی داشتم. نسیم هم خانه بود، او هم سرما خورده بود و حال نداشت. نسیم هم صبح ها در یک درمانگاه کار می کرد. اما آن روز نرفته بود. وقتی در را باز کردم و وارد حیاط سرسبزمان شدم، ناگهان دلم برای همه چیز تنگ شد. یک نفس عمیق کشیدم. بوی کاج و چمن ها در هم قاطی شده بود. دلم برای دیدن مادرم پر می کشید. در را که باز کرد محکم بغلش کردم. یک لحظه آرزو کردم هنوز دختر خانه باشم. مادرم که انگار فکر مرا خوانده بود، مرا عقب زد و با دقت به چشمانم خیره شد.
- صبا خوبی عزیزم؟
- آره مامان شما چطورید؟ بابا چطوره؟
- اِی... شکر خدا. پدرت هم نگران نباش یک کم سرما خورده چیز مهمی نیست.
پشت سر مادرم وارد خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و بوی خوب امنیت را در ریه هایم فرو بردم. پرسیدم:
- مامان نسیم هم خانه است؟
- آره بلا گرفته همه را مریض کرده با این سرما خورده گی اش!... می خوای تو اول برو پیش نسیم، چون پدرت خواب است.
ضربه کوچکی به در زدم و وارد شدم. صحنه ی آشنایی که همیشه موقع سرماخوردگی نسیم می دیدم، دوباره جلوی چشمم بود. نسیم همیشه موقع سرماخوردگی یک کلاه گنده پشمی و سیاه سرش می گذاشت، دور تا دورش پتو می پیچید و دستگاه بخور زیر دماغش می گذاشت. آن روز هم دقیقا در همان حالت نشسته بود و با آواز یکنواختی ناله می کرد. آن وقتها هر وقت از ش می پرسیدم درد داری که ناله می

کنی؟ می گفت نه درد ندارم، فقط وقتی ناله می کنم احساس می کنم حالم بهتر می شه. با خنده گفتم:
- سلام نسیم خانم، خدا بد نده.
با لحن خنده داری گفت: بد نبینی آبجی، حالم خیلی گنده.
رفتم جلو و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم و با یک دست نبضش را گرفتم. تب نداشت خودش دهنش را هم باز کرده بود و می گفت: آآ...
ته حلقش هم هیچ تورم و قرمزی دیده نمی شد با خنده گفتم:
- پاشو پاشو، جلو قاضی و معلق بازی؟ هیچ مرگت نیست.
فوری گفت:
- خودم می دونستم چیزیم نیست، دنبال تو نفرستادم که!
مانتو و روسری ام را در آوردم و روی صندلی انداختم. نسیم هم کلاه مسخره اش را انداخت گوشه ای و پتو ها را کنار زد، بعد پرسید:
- از شوهر گل اخلاقت چه خبر؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی مثل همیشه آسه می رم آسه میام که گربه شاخم نزند.
با افسوس سری تکان داد: صبا چرا آنقدر لیلی به لالاش می گذاری؟ تو باید یک برخوردی بکنی تا حساب کار دستش بیاد. آنقدر کوتاه نیا.
بی حوصله گفتم:
- تو هم از دور دستی بر آتش داری. اگر من صدام در بیاد و یک وقت باد به گوش بابا برسونه، خدای نکرده ممکنه سکته کنه.
نسیم چشمانش را باریک کرد و گفت:
- گمشو! گناه بی عرضگی خودت رو گردن بابای بی چاره ننداز. من حرفم این نیست که با دعوا و مرافه فرید را سر عقل بیاری تو باید، با سیاست حریم شخصی ات را به فرید بشناسانی تا بداند تا یک جایی می تواند
پیش روی کند. مثلا غیرت و تعصب برای مرد خیلی هم خوب است اصلا اگر مردی غیرت نداشته باشد آدم حالش به هم می خوره. اما این هم حد داره، نه اینکه دیگه هر کی از بغل تو رد بشه آقا از جا بپره که چی
شد؟ کی بود؟ کجا رفت؟ بعدش هم غیرت مرد وقتی قشنگ است که زنش رو در پناهش بگیره، نه اینکه زن بد بختش دایم در ترس و اضطراب باشه. مرده شور همچین غیرتی را ببرند.
گفتم:
- حالا از این حرفها بگذریم، فرید برای من مثل یک درد مزمن است که بهش خو کردم. تو خودت چطوری؟ خبری نیست؟ دیگه داری بوی ترشی می گیری ها...
نسیم سر تکان داد و گفت:
- ای بی خبر هم نیستم. یک بابایی است که چند وقتی است گیر داده و ول هم نمی کند. تا قسمت چی باشد.
همان لحظه مامان هم آمد داخل اتاق و روی تخت نسیم نشست. با هیجان گفتم:
- راست می گی؟ کی هست؟ چی کاره است؟ تو هم خوشت آمده؟ نسیم با ادای مخصوص به خودش گفت: هر چی بگم کم گفتم کله طاس، شکم گنده، قد کوتاه، صورت پر از زگیل و آبله، دماغ کوفته... وضع کار و

بارش هم بد نیست بنا است. از ازدواج قبلی اش هم سه تا بچه دارد...
نسیم می گفت و مامانم غش غش می خندید.
بی صبرانه گفتم:
- درست حرف بزن نسیم، مامان شما بگو، این دیوانه که سرماخوردگی کاملا عقلش را زایل کرده...
مامانم با خونسردی همیشگی گفت: خوب نسیم راست می گه.
دیگه از عصبانیت داشتم می ترکیدم: منو سر کار گذاشتید؟
نسیم با خنده گفت: خوب وقتی آنقدر خوب سر کار می ری، حیف است که بی کار بگردی.
بی صبر گفتم:
- لوس نشو.
مامانم به کمکم رسید و گفت: نسیم دست بردار، صبا جان داره دروغ می گه. پسره خیلی خوش قیافه و خوش قد و بالاست، فوق لیسانس صنایع داره، وضعش هم ای بدک نیست. از همه بهتر اخلاقش است، نماز
خون و روزه بگیر است. خانواده استخوان داری هم داره، فقط خدا زده پس کله اش، بیچاره از این نسیم بلا گرفته خوشش آمده، این هم هی اذیت می کنه و می خندد.
صدای پدرم بلند شد: ناهید جان... ناهید خانم کجایی؟
همیشه از طرز صدا کردن پدرم لذت می بردم. چنان با عشق مادرم را صدا می کرد که همه لذت می بردیم. بلند شدم و به طرف در دویدم.
- سلام بابا جون.
پدرم که از دستشویی خارج می شد با صدای من متعجب برگشت:
- به به... عزیز دلم، صبا جان چه عجب روی چشم ما قدم گذاشتی. فرید جان چطور است...؟ چه خوب کردی آمدی. بیا ببینمت.
رفتم جلو و پدرم را محکم در آغوش گرفتم.
- صبا جان می ترسم سرما بخوری.
گفتم:
- نه بابا، من مدام در معرض بیماری های مختلف هستم. بادنجان بم آفت نداره.
پدرم هم الحمدلله مشکل خاصی به جز همان سرما خوردگی نداشت. به درمانگاه تلفن کردم و به فرید گفتم که من خانه مادرم هستم که شب بعد از مطب بیاید دنبالم. قبول کرد و قرار شد برای شام بیاید. تا شب
هی با نسیم حرف زدیم و خندیدیم.
مامان مدام می گفت: الهی شکر، دوباره صدای شماها تو این خونه پیچید.
طرف های غروب، رضا پسر عمویم آمد خانه مان، صدایش تو راهرو می پیچید، شنیدم که به مادرم می گوید، از این طرف ها رد می شدم گفتم حال عمو جان را بپرسم. دیشب بابام گفت حال ندارند. گفتم احوالی

بپرسم. مامانم رضا را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. من و نسیم توی آشپز خانه بودیم و من داشتم سالاد درست می کردم. مامان با دسته گل بزرگی که رضا خریده بود وارد شد و گلها را در یک گلدان گذاشت. بعد هم به ما
گفت:
- شما هم بیایید رضا را ببینید. بد است، ناراحت می شود.
تا مامان رفت بیرون به نسیم گفتم: تو برو، من نمی آم. سر و وضعم درست نیست.
نسیم پرسید:
- چیه؟ از فرید می ترسی؟
با ناراحتی گفتم:
- دروغ چرا، آره، می ترسم از راه برسه و یک فکری بکنه . من نیام بهتر است.
نسیم دستانش را بلند رد و در هوا فرود آورد یعنی خاک بر سرت.
یک نیم ساعتی سر خودم را با کارهای آشپز خانه گرم کردم تا بلکه رضا برود. آخرین ظرف ها را هم شستم و آب کشیدم که صدای خداحافظی رضا با مامان و نسیم را شنیدم. در دل خدا را شکر کردم که ناگهان
صدای زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد مادرم با فرید وارد شدند. از آشپزخانه بیرون آمدم و به فرید سلام کردم، به سردی جوابم را داد و بعد رفت پیش پدرم، میز شام را به کمک نسیم چیدم. موقع غذا خوردن هم فرید
کنار من ننشست. نسیم زیر چشمی نگاهش می کرد و آهسته سر تکان می داد. سر شام بابا گفت: کاش رضا را هم برای شام نگه می داشتیم.
مامان جواب داد، والله من که خیلی اصرار کردم، خودش نماند. نسیم با زیرکی گفت: همان بهتر که نماند و گرنه صبا باید ت آشپزخانه شام می خورد. فرید که متوجه منظور نسیم نشده بود، یک چشم غره به نسیم رفت. مامان بی خبر از همه جا از من پرسید: راستی صبا، تو چرا

نیامدی رضا را ببینی، فهمید تو اینجا هستی، خیلی بد شد.
زیر لب گفتم: سر و وضعم مناسب نبود.
در راه برگشت به خانه، فرید اصلا با من حرف نزد. با سرعت تمام رانندگی می کرد. با این که می دانست خیلی از سرعت وحشت دارم باز هم موقع عصبانیت، مثل دیوانه ها رانندگی می کرد. با توجه به تجربیات قبلی
ام می دانستم هر چه اعتراض کنم وضع بد تر می شود، برای همین ساکت ماندم تا به خانه رسیدیم.
فرید تا پایش به خانه رسید شروع کرد به غر زدن، برای این که بهانه ای دستش ندهم ساکت ماندم، ول کن قضیه نبود، بلند شدم برای اینکه حرفهایش را نشنوم به آشپز خانه رفتم، صبح کمی چای روی زمین ریخته
بود که حالا لک بد رنگی روی سرامیک ها انداخته بود، یک سطل آب برداشتم و با جارو آشپز خانه را شستم. فرید همچنان داشت غر می زد و به زمین و زمان فحش می داد، برای این که اعصابش کمی آرام بگیرد دو
لیوان شیر گرم کردم و وارد هال شدم. وقتی لیوان شیر را جلویش گذاشتم با غیظ گفت:
- بله دیگه شوهری که آنقدر بچه باشه باید هم جلویش شیر بگذاری...
با حرص گفتم:
- منظورت چیه فرید؟ از وقتی آمدیم داری غر می زنی دوباره چی شده؟
فرید از عصبانیت نیم خیز شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود، داد زد، تو چی فکر می کنی؟... واقعا بچه گیر آوردی؟ با آقا رضا توی خانه خودتان قرار می گذاری فکر می کنی من نمی فهمم...
حرفش را قطع کردم:
-خجالت بکش، چی داری می گی فرید؟ چرا چرت و پرت می گویی؟ کدوم قرار؟ رضا آمده بود حال پدر را بپرسد، تازه من اصلا از آشپز خانه در نیامدم که رضا مرا ببیند. سلام و خداحافظی هم نکردم، باز تو واسه خودت
قصه می بافی؟
داد زد:
- من قصه می بافم؟ اگر این چیز هایی که تو می گی راست است، چرا تا من آمد رضا رفت؟ چرا زن و بچه اش همراهش نبودند؟ از اینهمه روز، چرا امروز که تو آنجا بودی، آمد عیادت بابات؟
آهسته گفتم:
- تو واقعا دیوانه ای! به من چه که چرا رضا امروز آمد آنجا، مردم که نمی دانند شوهر من روانی است. بد بخت از آنجا رد می شده گفته احوالی هم از عمویش بپرسد. لیوانهارا برداشتم و به طرف آشپز خانه راه افتادم.

نزدیک در آشپزخانه بودم که فرید از روی مبل خیز برداشت به طرفم، داد زد:
- من روانی ام؟... نه خیر تو زیر سرت بلند شده....
تا آمدم جوابی بدهم. فرید از پشت محکم هلم داد توی آشپز خانه، لیوان ها از دستم رها شد. یک لحظه خودم را دیدم که روی کف خیس آشپزخانه سر خوردم و همزمان با لیوان ها افتادم روی زمین، صحنه مثل فیلم
آرام جلوی چشمانم شکل گرفت. پایم از زیرم در رفت و با پشت روی لیوانهایی که زودتر از من روی زمین خرده شده بودند، افتادم. انگار چندین چاقو در بدنم فرو کرده بودند، آنقدر از شدت درد شدید و ناگهانی بود که
نفهمیدم از کدام ناحیه ی بدنم است. سرم را که بلند کردم وحشت کردم. سرامیک های سفید آشپز خانه غرق خون بود. یک لحظه ترسیدم که نکند فرید زخمی شده، آما فرید آن اطراف نبود. احساس ضعف کردم. سرم گیج می رفت. باور نمی کردم این همه خون با سرعت از بدن من خارج شده، خواستم بلند شوم، اما از شدت درد فلج شده بودم. خونها حالا مثل حوضچه شده بود و به سمت چاهک آشپزخانه راه گرفت. چشمان سیاهی می رفت. آخرین فکری که از ذهنم گذشت این بود که دوباره باید آشپزخانه را می شستم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
16

وقتي چشمانم را باز کردم دو چشم سبز و نگران ديدم که به من دوخته شده بودند. سرم را با بيزاري برگرداندم. صداي فريد انگار از دور دستها به گوشتم مي رسيد:
- خدايا شکرت... صبا... صبا جان؟
جواب ندادم. يعني دلم مي خواست داد بزنم برو گمشو، اما اصلا جون نداشتم. انگار سرم زير آب باشد، فقط دهنم باز و بسته مي شد اما اصلا صدايي از حنجره ام خارج نمي شد. سرم سنگين بود و در تمام بدنم
احساس مورمور مي کردم. پاهايم بي اختيار مي لرزيد و با اينکه تابستان بود احساس سرما مي کردم.
صداي فريد دوباره بلند شد.
- عسلم جوابم را بده... اگر باهام حرف نزني خودم را از اين پنجره مي اندازم پايين ها...
يک لحظه جلوي چشمانم سياه شد و دوباره از حال رفتم. وقتي چشمانم را باز کردم نمي دانستم چه وقت است. اما سرو صداي داخل اتاق زياد بود. سرم را چرخاندم، چند شبح اطرافم حلقه زده بودند، اما قيافه

شان را نمي توانستم تشخيص بدهم. اما يکي از اشباح بقيه را کنار زده، نزديک تر آمد. روپوش سفيد پوشيده بود، داشت فشارم را مي گرفت. بعد چيزي داخل سرمم، تزريق کرد و حرفهايي که برايم نامفهوم بود، زد، دوباره همه جا تاريک شد. خدايا سرم چرا آنقدر درد مي کند؟ چرا آنقدر گيجم؟ دهانم خشک شده بود، براي قطره اي آب، پر مي زدم. اما هنوز هم صدايم را پيدا نکرده بودم. اصلا شايد لال شده ام؟... واي دارم ديوانه هم مي شوم... شايد کور شده باشم؟ چرا هيچي نمي بينم، همه جا پر از ستاره است که توي سياهي خاموش و روشن. مي شوند. صداي گنگي در سرم مي پيچيد مثل وقتهايي که مي رفتم استخر و سرم را زير آب نگه مي داشتم.
وقتی دوباره توانستم چشمانم را باز کنم، مادرم را دیدم که دستهایم را در دستهایش گرفته بود و اشک می ریخت. تا دید چشمانم را باز کرد، خیلی نرم و آهسته گفت:
- االحمدالله. عزیزم چطوری؟ درد داری؟
با تعجب دریافتم که لال نشده ام، صدایم را پیدا کرده بودم.
- سلام مامان چی شده؟
- مادر تو که همه مارو نصف عمر کردی. تو باید بگی چی شده؟
خواستم سرم را تکان بدهم، اما سر تکان دادن همان و اتاق دور سرم چرخیدن همان، به اطراف نگاه انداختم. خدایا شکر کور هم نشده بودم، روی تخت در بیمارستان بودم. اطراف اتاق و روی میز پر از سبد گل و

دسته های گل بود. نسیم هم مثل یتیم ها گوشه ای کز کرده بود و از دماغ و چشم سرخش معلوم بود یا گریه کرده با می خواهد گریه کند.هرچی فکر کردم یادم نیامد چرا آنجا بودم. دوبار ترسم برم داشت. نکند
فراموشی گرفته ام؟ اما با ورود فرید به اتاق، همه چیز یادم افتاد.
فرید بدون اینکه از حضور مادر و نسیم خجالت بکشد. خم شد و صورتم را بوسید. سرم را با نفرت برگرداندم، این حرکت از چشمان تیز بین مادرم پنهان نماند، قیافه اش مثل علامت سوال شده بود، اما آن لحظه چیزی نگفت و با نسیم از اتاق خارج شدند. فرید روی تخت کنارم نشست و دستم را گرفت. دستم را کشیدم، چشمانم را بستم تا قیافه اش را نبینم. نفسش را کنار گردنم حس می کردم، بوی ادکلن ملایمش در دماغم پیچید. زیر گوشم زمزمه کرد:
-الهی من بمیرم که نبینم تو اینجایی... صبا چشمات رو باز کن...
جوابی ندادم در دل گفتم این مرد عجب مایه ای دارد، چقدر بی چشم و رو است. فرید نرمه گوشم را بوسید و دوباره گفت: صبا من تو این دنیا جز تو هیچکس را ندارم. التماس می کنم چشمات رو باز کن. آخه من که

عمدا اینکار را نکردم. اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه... خوب به من حق بده!!!! تو هم به من گفتی روانی، یادت رفته؟ خوب، خوب منهم از جا در رفتم. اصلا متوجه نشدم کف آشپزخانه خیسه، صبا اشتباه کردم، دوباره عصبانی شدم. تو خانمی کن، منو ببخش... صبا غلط کردم، خواهش می کنم... صبا؟
زیر لب زمزمه کردم:
« خدایا، منو از این ذلت نجات بده. خدایا کاری کن از عشق این مرد، خلاص شوم.» دوباره مثل احمقها بوی تنش مستم کرد. چشمانم را باز کردم. چشمان سبزش، ابری بود. چقدر با این قیافه، خواستنی می شد، در دل به خودم فحش دادم. ای بد بخت! باز هم می خواهیش؟
فرید تا دید من چشمانم را باز کردم لبخند زد. پرسیدم: چرا من هنوز بیمارستان همستم؟ الان چند روزه من اینجام؟
سرش را با ناراحتی تکان داد و باصدای گرفته ای جواب داد: سه روزه که اینجایی.
پرسیدم:
- چرا؟ چی شده که من خبر ندارم.
فرید با بغض گفت:
- هیچی، فقط این را بدان که خدا خیلی دوستت داشته که هنوز زنده ای. البته خدا مرا هم خیلی دوست داشته، اگر بلایی سرت می آمد هیچوقت خودم را نمی بخشیدم. پات لیز خورده بود افتاده بودی روی لیوان

های شکسته، ته لیوان پشت ران پایت فرو رفته بود، یکی از رگهای اصلی ات پاره شده، دکتر می گفت خدا رحم کرده نخاعت صدمه نخورده اگر لیوان شکسته یک کمی بالا تر فرو رفته بود شاید فلج می شدی.
دهانم خشک شده بود. واقعا این بلا ها سرم آمده بود؟ برای همین آنقدر احساس ضعف داشتم. فرید ادامه داد: پایت حدود بیست تا بخیه خورده، زخم فوق العاره عمیق بود. باید چند وقتی راه نری تا زخمت سر باز

نکنه.دکتر امروز گفت فردا صبح می تونی بیایی خونه...
ساکت ماندم. خسته بودم. با اینکه این سه روز هیچ حرکتی نکرده بودم، اما خسته بودم. صبح، فرید رفت دنبال کار های ترخیص من و تصفیه حساب بیمارستان، مادرم پیشم بود. مدام قربان صدقه ام می رفت و

نوازشم می کرد.
- صبا جان، تو باید بیای خانه ما، تو که نمی تونی راه بری، فرید هم که خانه نیست منهم باید به نسیم و پدرت برسم، اگر تو بیایی پیش خودم، خیالم راحت تر است.
- آخه مامان ، باعث زحمت می شم.
- وا؟ این چه حرفی است میزنی. تو همیشه عزیز منی، دختر منف در ضمن تا مرخص بشی دسته دسته فامیل میان دیدنت. مگر می تونی بری خونه خودت؟
پرسیدم:
- به فرید گفتی؟
- آره مادر، او هم حرفی نداره. طفلک این سه روز مثل گندم که وری آتش باشه، هی می پرید این طرف آن طرف، آخه صبا چی شد که افتادی؟
باز هم دلم نیامد با گفتن حقیقت، دلش را به درد بیاورم، سرم را انداختم پایین و زیر لب گفتم: آشپز خانه خیس بود، دمپایی من هم لیز، لوانها اول افتاد، بعد خودم هم لیز خوردم.
پدرم آمد دنبالم، لنگ لنگان با تکیه به مادرم و پدرم سوار ماشین شدم. فرید غیب زده بود. جلوی خانه مان که رسیدیم تازه فهمیدم برای چی زودتر از بیمارستان خارج شده، دو گوسفند چاق و پروار جلو خانه بسته

شده بودند. یک مرد قوی هیکل هم که حدس زدم قصاب باشد داشت به زبان بسته ها آب می داد. تا پدرم ماشین را نگه داشت، فری به مرد اشاره کرد. قصاب گوسفند ها را یکی یکی زد زمین و سر برید. چشمانم را بستم تا جان کندن حیوانها را نبینم. وقتی چشمانم را باز کردم جوی باریکی از خون جلوی در راه گرفته بود. یک لحظه یاد خودم افتادم که در آشپزخانه غرق خون افتاده بودم. فرید جلو آمد دستم را گرفت: صبا جان،
پایت را روی خون بگذار. با اکراه روی خون رفتم. فرید آهسته زیر گوشم گفت: الهی من درت بگردم، زیبا رو، خدا را شکر که باز هم سر پا شدی. اگر طوری می شدی من می مردم.
زیر لب گفتم: برو کنار فرید، نه این کارهات را خواستم نه اون وحشی بازی ها را.
اتاق خودم را مادرم دوباره مرتب کرده بود با این تقاوت که تخت اتاق را با تختی دو نفره عوض کرده بودند، احتمالا می خواستند به فرید بفهمانند که پذیرای او هم در مدتی که من آنجا همستم، هستند. روی تخت دراز کشیدم. فرید مدام دور و برم می چرخید و با کلمات عاشقانه سعی می کرد آنچه برایم اتفاق افتاده بود را حادثه ی سهوی قلمداد کند. آن شب با درد شدید به خواب رفتم، فرید برایم مسکن تزریق کرد تا بالاخره توانستم بخوابم. صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. به محض بیداری، فهمیدم فرید رفته، در عوض نسیم مثل مامور عذاب بالای سرم نشسته بود. در مدتی که بیمارستان بودم می دانستم منتظر فرصتی است که با هم تنها باشیم تا او از چند و چوند ماجرا سر در آورد. برای همین فوری چشمانم را بستم.
نسیم با حرض گفت:
- صبا دیدم بیداری، چشمات رو باز کن ببینم!
چشمانم را باز کردم. از عصبانیتش خنده ام گرفته بود نسیم فوری گفت:
- زهر مار و هرهر! همه را کشتی که دیوانه، اگر فرید سادیسم داره تو حتما مازوخیسم داری.
دوباره خنده ام گرفت. نسیم با عصبانیت گفت:
- وقتی که چلاق شدی، بیشتر می خندی. قیافه ات را دیدی؟ انگار یک ماه اسهال بودی، زیر چشمات یک انگشت گود رفته و سیاه شده، قافه ای شده عین گرسنه های اتیوپی، حالا هی بخند. چی شد که خوردی

زمین؟ دوباره با عرید دعوات شده بود؟
همانطور که می خندیدم، زدم زیر گریه، نسیم هول شد و آمد جلو، بغلم کرد، مثل بچه ها تکانم می داد.
- صبا جان، چی شده؟ پس حدسم درست بوده نه؟ دوباره سر چی دعواتون شد؟ به خدا قسم این دفعه حال این مرد را می گیرم، خودم به بابا می گم، اینجا برای تو جا زیاد است، چرا شکایت نمیکنی ازش؟ آخه

منتری معجزه بشه؟
نسیم یک ریز حرف می زد و من گریه می کردم. درد دل مرا فقط نسیم می دانست. چون پیش بقیه حرفی نزده بودم کسی نمی دانست چه در دلم می گذرد، خیلی احتیاج داشتم که کس دیگری جز خودم فرید را

محکوم کند.
- پس چرا لال شدی؟ گفتم سر چی حرفتون شد؟
مختصر و مفید برایش تعریف کردم که همه ماجرا مربوط به عیادت رضا از بابا بود در آخر اضافه کردم:
- البته تقصیر خودم بود که افتادم. آشپزخانه را شسته بودم، دمپایی ابری هم پایم بود. خوب معلوم است که می خورم زمین... خدا رحم کرد که....
نسیم با نفرت گفت:
- خفه شو، خفه شو بد بخت ذلیل شده! مرتیکه هلت داده داشتی می مردی، می گی تقصیر خودت بوده؟ البته که تقصیر خود خرت است نفهم، بیشعور، تو مستحق بد تر از اینها هم هستی. شده ای مثل زنهای

حرمسرا، آن بیسواد ها که از ترس جیک نمی زنند. خیر سرت تو دکتری، تحصیل کرده ای، دستت تو جیب وامونده ی خودته، یک بابا داری که مثل کوه پشتته، معطل چی هستی؟ موندی چی بشه؟... تا بچه نداری
ولش کن! مردشور اون قیافه و عنوان و ثروتش را ببره، به خدا اگر جای تو بودم با افتخار زن مش رحیم می شدم و زن فرید نمی شدم. با خنده ام گرفت. مش رحیم، پیرمرد چلاق و نیمه کوری بود که گاهی برای کار
های باغبانی به خانه ما می آمد. مرد زحمتکشی بود، آنقدر مودب و محجوب بود که ناخودآگاه دوستش می داشتی. یک زن پیر هم داشت که بچه دار نمی شد، اما مش رحیم باهاش زندگی کرده بود و به خاطر بچه دار شدن، زنش را طلاق نداده بود و هوو سرش نیاورده بود. پیرمرد نازنینی بود که هر وقت به خانه ما می آمد، مخصوصا وقتی من و نسیم کوچک بودیم برایمان قصه های واقعی و جالبی تعریف می کرد.
نسیم از اتاق بیرون رفت و من در افکارم غرق شدم. چرا ما آدمها فکر می کنیم شعور به تحصیلات ربط داره؟ البته تحصیلات در بالا بردن شعور انسانها بی تاثیر نیست، اما الزاما کسی که تحصیلات داره با شعور نیست و کسی که شعور داره هم شاید تحصیل کرده نباشد. چرا بعضی از ما دختر ها فکر می کنیم اگر کسی که به خواستگاری ما می آید قیافه و پول و تحصیلات داشته باشد، خوشبختی ما تضمین می شود؟ چرا من احمق خام شدم؟ این نشان می داد که با وجود تحصیلات منهم شعور زیادی نداشتم که ملاک ازدواجم آنقدر احمقانه و بچه گانه بود. در طول دوران نامزدی مان هیچوقت از فرید نپرسیدم هدفش چیست، چه انتظاری از زن و زندگی اش دارد؟ چه چیز هایی برایش اصل و مهم است. فقط با هم به گردش و مسافرت می رفتیم و خرید می کردیم. تازه، اگر ماجرایی پیش می آمد که از تعصب کور و افراطی فرید نشات می گرفت من چشمانم را روی واقعیت می بستم. من دیوانه! من ساده! من بچه! این خاکی بود که خودم بر سر خودم ریخته بودم، حالا باید درستش می کردم. باز هم ناخداآگاه به یاد آرش افتادم. نمی دانم چرا اینقدر مطمئن بودم که آرش خیلی ملایم و مهربان اسست. ته دلم می دانستم هرگز به زن آینده اش از گل بالاتر نمی گوید، باز هم قلبم پر از حسرت شد. چرا آنقدر احمق بودم؟ چرا ملاک ازدواجم آنقدر بچگانه بود؟ با رنج زیاد دریافتم که با این افکارم هیچ چیز درست نمی شود و زندگی من فقط به جلو می رود و ممکن نیست به عقب برگردد. یک هفته باید می خوابیدم و حرکت نمی کردم. از بی حوصلگی داشتم می مردم، نسیم باهام سرسنگین بود، فرید هم که تاشب مطب بود. روزهای اول دایم می امدند عیادتم، خاله، دایی، عمو، عمه، بعد کمکم عیادت کنندگان کم شدند و من ماندم و هزار تا فکر و خیال. در طول این مدت مادر ففرید دوبار به دیدنم آمده بود، اما پدرش فقط تلفنی حالم را پرسیده بود. آخرین باری که مادر فرید به دیدنم آمد، با مادر خودم دست به یکی کرده بودند و مدام تو گوش من می خواندند که یک بچه می تواند سر مرا گرم کند و اینکه کمکم سن من بالا می رود و هزار جور حرف دیگر. خودم هم چند وقتی بود به این موضوع فکر می کردم. نزدیک چهار سال بود که من و فرید ازدواج کرده بودیم، فعلا هم موضوع کار کردن من منتفی شده بود، بهترین وقت برای بچه دار شدن بود از طرفی امکان داشت وجود یک بچه، حساسیت فرید را کمتر و دلش را نسبت به من گرمتر و اعتمادش را بیشتر کند اما از جانبی هم می ترسیدم که نکند فرید با وجود بچه هم دست از رفتار افراطی اش بر ندارد و آن وقت یک کودک بیگناه به جمع عصبی و سردرگممان اضافه می شد.
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود. با فرید قهر کرده بودم و به جز دو سه کلمه باهاش صحبت نمی کردم و پیش خودم راهش نمی دادم. به خیال خودم می خواستم متنبه شود شاید دست از کارهایش بردارد.

کارهایش مثل فیلم هر شب جلوی چشمانم بود، اما فرید بازهم از رو نمی رفت و هر شب می آمد خانه ما و کنار من می خوابید، مدارم ناز مرا میکشید و بدون اینکه به قهر من اهمیت بدهد با من حرف می زد و
حرفعای عاشقانه می زد. بعضی وقتها دلم برایش می سوخت چرا طرز تربیتش او را تا این حد شکاک و بد دل بار آورده بود، با اینکه خودش هم می دانست اما حاضر نم یشد پیش یک مشاور برویم، بلکه مشکل حل
شود. مدام حرف خودش را تکرار می کرد. که من طبیعی هستم همه مرد ها اینطوری هستند، از انکه زنشان را نگاه کنند و با زنشان خوش و بش کنند، ناراحت می شوند. در تمام مدتی که من استراحت مطلق
داشتم، خودش مرا حمام می برد و وقتی هم که خانه بود مرا تا دستشویی بغل می کرد. اصلا هم از وجود پدر و مادرم خجالت نمی کشید گاهی واقعا مرد شیرین و مهربانی می شد. اما طبیعی است که گاهی این روند بهم می خورد چون ما در جزیره زندگی نمی کردیم و منهم از زیر بته عمل نیامده بود و فامیل داشتم. کسانی که اصلا ذره ای فکر نمی کردند فرید در تمام مدت که آنها پیش من بودند، حرص می خورد و ثانیه
شماری می کند تا بروند و بعدش هم با من دعوایش می شود. از وقتی که مادرم هم موضوع بچه دار شدن را پیش کشیده بود بیشتر بهش فکر می کردم، آن موقع به نظرم این تنها راه حلی بود تا زندگی مارا نجات
دهد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز


وقتي چشمانم را باز کردم دو چشم سبز و نگران ديدم که به من دوخته شده بودند. سرم را با بيزاري برگرداندم. صداي فريد انگار از دور دستها به گوشتم مي رسيد:
- خدايا شکرت... صبا... صبا جان؟
جواب ندادم. يعني دلم مي خواست داد بزنم برو گمشو، اما اصلا جون نداشتم. انگار سرم زير آب باشد، فقط دهنم باز و بسته مي شد اما اصلا صدايي از حنجره ام خارج نمي شد. سرم سنگين بود و در تمام بدنم
احساس مورمور مي کردم. پاهايم بي اختيار مي لرزيد و با اينکه تابستان بود احساس سرما مي کردم.
صداي فريد دوباره بلند شد.
- عسلم جوابم را بده... اگر باهام حرف نزني خودم را از اين پنجره مي اندازم پايين ها...
يک لحظه جلوي چشمانم سياه شد و دوباره از حال رفتم. وقتي چشمانم را باز کردم نمي دانستم چه وقت است. اما سرو صداي داخل اتاق زياد بود. سرم را چرخاندم، چند شبح اطرافم حلقه زده بودند، اما قيافه
شان را نمي توانستم تشخيص بدهم. اما يکي از اشباح بقيه را کنار زده، نزديک تر آمد. روپوش سفيد پوشيده بود، داشت فشارم را مي گرفت. بعد چيزي داخل سرمم، تزريق کرد و حرفهايي که برايم نامفهوم بود، زد، دوباره همه جا تاريک شد. خدايا سرم چرا آنقدر درد مي کند؟ چرا آنقدر گيجم؟ دهانم خشک شده بود، براي قطره اي آب، پر مي زدم. اما هنوز هم صدايم را پيدا نکرده بودم. اصلا شايد لال شده ام؟... واي دارم ديوانه هم مي شوم... شايد کور شده باشم؟ چرا هيچي نمي بينم، همه جا پر از ستاره است که توي سياهي خاموش و روشن. مي شوند. صداي گنگي در سرم مي پيچيد مثل وقتهايي که مي رفتم استخر و سرم را زير آب نگه مي داشتم.
وقتی دوباره توانستم چشمانم را باز کنم، مادرم را دیدم که دستهایم را در دستهایش گرفته بود و اشک می ریخت. تا دید چشمانم را باز کرد، خیلی نرم و آهسته گفت:
- االحمدالله. عزیزم چطوری؟ درد داری؟
با تعجب دریافتم که لال نشده ام، صدایم را پیدا کرده بودم.
- سلام مامان چی شده؟
- مادر تو که همه مارو نصف عمر کردی. تو باید بگی چی شده؟
خواستم سرم را تکان بدهم، اما سر تکان دادن همان و اتاق دور سرم چرخیدن همان، به اطراف نگاه انداختم. خدایا شکر کور هم نشده بودم، روی تخت در بیمارستان بودم. اطراف اتاق و روی میز پر از سبد گل و
دسته های گل بود. نسیم هم مثل یتیم ها گوشه ای کز کرده بود و از دماغ و چشم سرخش معلوم بود یا گریه کرده با می خواهد گریه کند.هرچی فکر کردم یادم نیامد چرا آنجا بودم. دوبار ترسم برم داشت. نکند
فراموشی گرفته ام؟ اما با ورود فرید به اتاق، همه چیز یادم افتاد.
فرید بدون اینکه از حضور مادر و نسیم خجالت بکشد. خم شد و صورتم را بوسید. سرم را با نفرت برگرداندم، این حرکت از چشمان تیز بین مادرم پنهان نماند، قیافه اش مثل علامت سوال شده بود، اما آن لحظه چیزی نگفت و با نسیم از اتاق خارج شدند. فرید روی تخت کنارم نشست و دستم را گرفت. دستم را کشیدم، چشمانم را بستم تا قیافه اش را نبینم. نفسش را کنار گردنم حس می کردم، بوی ادکلن ملایمش در دماغم پیچید. زیر گوشم زمزمه کرد:
-الهی من بمیرم که نبینم تو اینجایی... صبا چشمات رو باز کن...
جوابی ندادم در دل گفتم این مرد عجب مایه ای دارد، چقدر بی چشم و رو است. فرید نرمه گوشم را بوسید و دوباره گفت: صبا من تو این دنیا جز تو هیچکس را ندارم. التماس می کنم چشمات رو باز کن. آخه من که
عمدا اینکار را نکردم. اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه... خوب به من حق بده!!!! تو هم به من گفتی روانی، یادت رفته؟ خوب، خوب منهم از جا در رفتم. اصلا متوجه نشدم کف آشپزخانه خیسه، صبا اشتباه کردم، دوباره عصبانی شدم. تو خانمی کن، منو ببخش... صبا غلط کردم، خواهش می کنم... صبا؟
زیر لب زمزمه کردم:
« خدایا، منو از این ذلت نجات بده. خدایا کاری کن از عشق این مرد، خلاص شوم.» دوباره مثل احمقها بوی تنش مستم کرد. چشمانم را باز کردم. چشمان سبزش، ابری بود. چقدر با این قیافه، خواستنی می شد، در دل به خودم فحش دادم. ای بد بخت! باز هم می خواهیش؟
فرید تا دید من چشمانم را باز کردم لبخند زد. پرسیدم: چرا من هنوز بیمارستان همستم؟ الان چند روزه من اینجام؟
سرش را با ناراحتی تکان داد و باصدای گرفته ای جواب داد: سه روزه که اینجایی.
پرسیدم:
- چرا؟ چی شده که من خبر ندارم.
فرید با بغض گفت:
- هیچی، فقط این را بدان که خدا خیلی دوستت داشته که هنوز زنده ای. البته خدا مرا هم خیلی دوست داشته، اگر بلایی سرت می آمد هیچوقت خودم را نمی بخشیدم. پات لیز خورده بود افتاده بودی روی لیوان های شکسته، ته لیوان پشت ران پایت فرو رفته بود، یکی از رگهای اصلی ات پاره شده، دکتر می گفت خدا رحم کرده نخاعت صدمه نخورده اگر لیوان شکسته یک کمی بالا تر فرو رفته بود شاید فلج می شدی.
دهانم خشک شده بود. واقعا این بلا ها سرم آمده بود؟ برای همین آنقدر احساس ضعف داشتم. فرید ادامه داد: پایت حدود بیست تا بخیه خورده، زخم فوق العاره عمیق بود. باید چند وقتی راه نری تا زخمت سر باز نکنه.دکتر امروز گفت فردا صبح می تونی بیایی خونه...
ساکت ماندم. خسته بودم. با اینکه این سه روز هیچ حرکتی نکرده بودم، اما خسته بودم. صبح، فرید رفت دنبال کار های ترخیص من و تصفیه حساب بیمارستان، مادرم پیشم بود. مدام قربان صدقه ام می رفت و نوازشم می کرد.
- صبا جان، تو باید بیای خانه ما، تو که نمی تونی راه بری، فرید هم که خانه نیست منهم باید به نسیم و پدرت برسم، اگر تو بیایی پیش خودم، خیالم راحت تر است.
- آخه مامان ، باعث زحمت می شم.
- وا؟ این چه حرفی است میزنی. تو همیشه عزیز منی، دختر منف در ضمن تا مرخص بشی دسته دسته فامیل میان دیدنت. مگر می تونی بری خونه خودت؟
پرسیدم:
- به فرید گفتی؟
- آره مادر، او هم حرفی نداره. طفلک این سه روز مثل گندم که وری آتش باشه، هی می پرید این طرف آن طرف، آخه صبا چی شد که افتادی؟
باز هم دلم نیامد با گفتن حقیقت، دلش را به درد بیاورم، سرم را انداختم پایین و زیر لب گفتم: آشپز خانه خیس بود، دمپایی من هم لیز، لوانها اول افتاد، بعد خودم هم لیز خوردم.
پدرم آمد دنبالم، لنگ لنگان با تکیه به مادرم و پدرم سوار ماشین شدم. فرید غیب زده بود. جلوی خانه مان که رسیدیم تازه فهمیدم برای چی زودتر از بیمارستان خارج شده، دو گوسفند چاق و پروار جلو خانه بسته شده بودند. یک مرد قوی هیکل هم که حدس زدم قصاب باشد داشت به زبان بسته ها آب می داد. تا پدرم ماشین را نگه داشت، فری به مرد اشاره کرد. قصاب گوسفند ها را یکی یکی زد زمین و سر برید. چشمانم را بستم تا جان کندن حیوانها را نبینم. وقتی چشمانم را باز کردم جوی باریکی از خون جلوی در راه گرفته بود. یک لحظه یاد خودم افتادم که در آشپزخانه غرق خون افتاده بودم. فرید جلو آمد دستم را گرفت: صبا جان، پایت را روی خون بگذار.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اکراه روی خون رفتم. فرید آهسته زیر گوشم گفت: الهی من درت بگردم، زیبا رو، خدا را شکر که باز هم سر پا شدی. اگر طوری می شدی من می مردم.
زیر لب گفتم: برو کنار فرید، نه این کارهات را خواستم نه اون وحشی بازی ها را.
اتاق خودم را مادرم دوباره مرتب کرده بود با این تقاوت که تخت اتاق را با تختی دو نفره عوض کرده بودند، احتمالا می خواستند به فرید بفهمانند که پذیرای او هم در مدتی که من آنجا همستم، هستند. روی تخت دراز کشیدم. فرید مدام دور و برم می چرخید و با کلمات عاشقانه سعی می کرد آنچه برایم اتفاق افتاده بود را حادثه ی سهوی قلمداد کند. آن شب با درد شدید به خواب رفتم، فرید برایم مسکن تزریق کرد تا بالاخره توانستم بخوابم. صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. به محض بیداری، فهمیدم فرید رفته، در عوض نسیم مثل مامور عذاب بالای سرم نشسته بود. در مدتی که بیمارستان بودم می دانستم منتظر فرصتی است که با هم تنها باشیم تا او از چند و چوند ماجرا سر در آورد. برای همین فوری چشمانم را بستم.
نسیم با حرض گفت:
- صبا دیدم بیداری، چشمات رو باز کن ببینم!
چشمانم را باز کردم. از عصبانیتش خنده ام گرفته بود نسیم فوری گفت:
- زهر مار و هرهر! همه را کشتی که دیوانه، اگر فرید سادیسم داره تو حتما مازوخیسم داری.
دوباره خنده ام گرفت. نسیم با عصبانیت گفت:
- وقتی که چلاق شدی، بیشتر می خندی. قیافه ات را دیدی؟ انگار یک ماه اسهال بودی، زیر چشمات یک انگشت گود رفته و سیاه شده، قافه ای شده عین گرسنه های اتیوپی، حالا هی بخند. چی شد که خوردی
زمین؟ دوباره با عرید دعوات شده بود؟
همانطور که می خندیدم، زدم زیر گریه، نسیم هول شد و آمد جلو، بغلم کرد، مثل بچه ها تکانم می داد.
- صبا جان، چی شده؟ پس حدسم درست بوده نه؟ دوباره سر چی دعواتون شد؟ به خدا قسم این دفعه حال این مرد را می گیرم، خودم به بابا می گم، اینجا برای تو جا زیاد است، چرا شکایت نمیکنی ازش؟ آخه
منتری معجزه بشه؟
نسیم یک ریز حرف می زد و من گریه می کردم. درد دل مرا فقط نسیم می دانست. چون پیش بقیه حرفی نزده بودم کسی نمی دانست چه در دلم می گذرد، خیلی احتیاج داشتم که کس دیگری جز خودم فرید را
محکوم کند.
- پس چرا لال شدی؟ گفتم سر چی حرفتون شد؟
مختصر و مفید برایش تعریف کردم که همه ماجرا مربوط به عیادت رضا از بابا بود در آخر اضافه کردم:
- البته تقصیر خودم بود که افتادم. آشپزخانه را شسته بودم، دمپایی ابری هم پایم بود. خوب معلوم است که می خورم زمین... خدا رحم کرد که....
نسیم با نفرت گفت:
- خفه شو، خفه شو بد بخت ذلیل شده! مرتیکه هلت داده داشتی می مردی، می گی تقصیر خودت بوده؟ البته که تقصیر خود خرت است نفهم، بیشعور، تو مستحق بد تر از اینها هم هستی. شده ای مثل زنهای
حرمسرا، آن بیسواد ها که از ترس جیک نمی زنند. خیر سرت تو دکتری، تحصیل کرده ای، دستت تو جیب وامونده ی خودته، یک بابا داری که مثل کوه پشتته، معطل چی هستی؟ موندی چی بشه؟... تا بچه نداری
ولش کن! مردشور اون قیافه و عنوان و ثروتش را ببره، به خدا اگر جای تو بودم با افتخار زن مش رحیم می شدم و زن فرید نمی شدم. با خنده ام گرفت. مش رحیم، پیرمرد چلاق و نیمه کوری بود که گاهی برای کار
های باغبانی به خانه ما می آمد. مرد زحمتکشی بود، آنقدر مودب و محجوب بود که ناخودآگاه دوستش می داشتی. یک زن پیر هم داشت که بچه دار نمی شد، اما مش رحیم باهاش زندگی کرده بود و به خاطر بچه دار شدن، زنش را طلاق نداده بود و هوو سرش نیاورده بود. پیرمرد نازنینی بود که هر وقت به خانه ما می آمد، مخصوصا وقتی من و نسیم کوچک بودیم برایمان قصه های واقعی و جالبی تعریف می کرد.
نسیم از اتاق بیرون رفت و من در افکارم غرق شدم. چرا ما آدمها فکر می کنیم شعور به تحصیلات ربط داره؟ البته تحصیلات در بالا بردن شعور انسانها بی تاثیر نیست، اما الزاما کسی که تحصیلات داره با شعور نیست و کسی که شعور داره هم شاید تحصیل کرده نباشد. چرا بعضی از ما دختر ها فکر می کنیم اگر کسی که به خواستگاری ما می آید قیافه و پول و تحصیلات داشته باشد، خوشبختی ما تضمین می شود؟ چرا من احمق خام شدم؟ این نشان می داد که با وجود تحصیلات منهم شعور زیادی نداشتم که ملاک ازدواجم آنقدر احمقانه و بچه گانه بود. در طول دوران نامزدی مان هیچوقت از فرید نپرسیدم هدفش چیست، چه انتظاری از زن و زندگی اش دارد؟ چه چیز هایی برایش اصل و مهم است. فقط با هم به گردش و مسافرت می رفتیم و خرید می کردیم. تازه، اگر ماجرایی پیش می آمد که از تعصب کور و افراطی فرید نشات می گرفت من چشمانم را روی واقعیت می بستم. من دیوانه! من ساده! من بچه! این خاکی بود که خودم بر سر خودم ریخته بودم، حالا باید درستش می کردم. باز هم ناخداآگاه به یاد آرش افتادم. نمی دانم چرا اینقدر مطمئن بودم که آرش خیلی ملایم و مهربان اسست. ته دلم می دانستم هرگز به زن آینده اش از گل بالاتر نمی گوید، باز هم قلبم پر از حسرت شد. چرا آنقدر احمق بودم؟ چرا ملاک ازدواجم آنقدر بچگانه بود؟ با رنج زیاد دریافتم که با این افکارم هیچ چیز درست نمی شود و زندگی من فقط به جلو می رود و ممکن نیست به عقب برگردد. یک هفته باید می خوابیدم و حرکت نمی کردم. از بی حوصلگی داشتم می مردم، نسیم باهام سرسنگین بود، فرید هم که تاشب مطب بود. روزهای اول دایم می امدند عیادتم، خاله، دایی، عمو، عمه، بعد کمکم عیادت کنندگان کم شدند و من ماندم و هزار تا فکر و خیال. در طول این مدت مادر ففرید دوبار به دیدنم آمده بود، اما پدرش فقط تلفنی حالم را پرسیده بود. آخرین باری که مادر فرید به دیدنم آمد، با مادر خودم دست به یکی کرده بودند و مدام تو گوش من می خواندند که یک بچه می تواند سر مرا گرم کند و اینکه کمکم سن من بالا می رود و هزار جور حرف دیگر. خودم هم چند وقتی بود به این موضوع فکر می کردم. نزدیک چهار سال بود که من و فرید ازدواج کرده بودیم، فعلا هم موضوع کار کردن من منتفی شده بود، بهترین وقت برای بچه دار شدن بود از طرفی امکان داشت وجود یک بچه، حساسیت فرید را کمتر و دلش را نسبت به من گرمتر و اعتمادش را بیشتر کند اما از جانبی هم می ترسیدم که نکند فرید با وجود بچه هم دست از رفتار افراطی اش بر ندارد و آن وقت یک کودک بیگناه به جمع عصبی و سردرگممان اضافه می شد.
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود. با فرید قهر کرده بودم و به جز دو سه کلمه باهاش صحبت نمی کردم و پیش خودم راهش نمی دادم. به خیال خودم می خواستم متنبه شود شاید دست از کارهایش بردارد.
کارهایش مثل فیلم هر شب جلوی چشمانم بود، اما فرید بازهم از رو نمی رفت و هر شب می آمد خانه ما و کنار من می خوابید، مدارم ناز مرا میکشید و بدون اینکه به قهر من اهمیت بدهد با من حرف می زد و
حرفعای عاشقانه می زد. بعضی وقتها دلم برایش می سوخت چرا طرز تربیتش او را تا این حد شکاک و بد دل بار آورده بود، با اینکه خودش هم می دانست اما حاضر نم یشد پیش یک مشاور برویم، بلکه مشکل حل
شود. مدام حرف خودش را تکرار می کرد. که من طبیعی هستم همه مرد ها اینطوری هستند، از انکه زنشان را نگاه کنند و با زنشان خوش و بش کنند، ناراحت می شوند. در تمام مدتی که من استراحت مطلق
داشتم، خودش مرا حمام می برد و وقتی هم که خانه بود مرا تا دستشویی بغل می کرد. اصلا هم از وجود پدر و مادرم خجالت نمی کشید گاهی واقعا مرد شیرین و مهربانی می شد. اما طبیعی است که گاهی این روند بهم می خورد چون ما در جزیره زندگی نمی کردیم و منهم از زیر بته عمل نیامده بود و فامیل داشتم. کسانی که اصلا ذره ای فکر نمی کردند فرید در تمام مدت که آنها پیش من بودند، حرص می خورد و ثانیه
شماری می کند تا بروند و بعدش هم با من دعوایش می شود. از وقتی که مادرم هم موضوع بچه دار شدن را پیش کشیده بود بیشتر بهش فکر می کردم، آن موقع به نظرم این تنها راه حلی بود تا زندگی مارا نجات دهد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
17

چند روزی بود که حال نداشتم. سرم سنگی بود و مدام خوابم می آمد. دلم بهم می خورد اما استفراغ نمی کردم. شک کرده بودم که حامله ام اما باور نمی کردم. ماه پیش در این مورد با فرید صحبت کرده بودم. آن شب زوتر از مطب آمده بود تا مرا به رستوران ببرد. از وقتی دوران نقاهت را پشت سر گذاشته بودم و به خانه خودم برگشته بود، احساس افسردگی شدیدی داشتم. بیشتر اوقات خواب بودم و در بقیه موارد هم که بیدار بودم بدون دلیل خواصی گریه می کردم. این بود که فرید تقریبایک شب در میان، مرا بیرون می رود تا مثلا حالم جا بیاید. آن شب تا در را باز کرد، صدایم زد:
- صبا... خانمی آماده ای؟ بعد هم وارد اتاق خواب شد. روی تخت دراز کشیده بودم و بی هدف به فضای خالی زل زده بودم. فرید تا مرا دید، کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
- چطوری؟ بلند شو دیگه میز رزرو کردم.
- حال ندارم.
بوسیدم و گفت:
- چرا عزیزم؟ بیا بریم بیرون، حلت سر جا می آید.
بی حوصله گفتم:
- نه فرید اصرار نکن. حوصله ندارم.
دستش را زیر کمرم انداخت و بلندم کرد: پاشو دیگه،لوس نباش. بعدش هم می رویم مظفرایان، مامانم میگه یک سرویس جواهر جدید آورده که انگار برای آن لباس سرمه تو ساخته اند، پاشو دیگه...
طبق معمول اشکم سرازیر شد. اگر ازم می پرسیدند چرا گریه می کنی، خودم هم نمی دانستم. فرید تا دید گریه می کنم، محکم بغلم کرد و زمزمه کرد:
- آخه چی شده؟ ترو رو خدا گریه نکن، دلم ریش می شه. آخه تو چی می خوای که نداری؟
بدون مقدمه گفتم: یک بچه!!!
بر خلاف انتظارم قهقه زد و گفت: منکه اصلا حرفی ندارم، اگر تو حالت اینطوری خوب می شه باشه...
خجالت کشیدم، زیر لب گفتم، خجالت بکش فرید.
با خنده گفت:
- دِ؟ خودت گفتی، منکه نگفتم.
- اِ... لوس نشو دیگه فرید، اصلا غلط کردم.
همانطور که کتش را در می آورد، گفت: نه، حرف مرد یکی است. خودت گفتی...
هرکه خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
خنده ام گرفت، گفتم: من که هنوز خربزه نخوردم...
* * * * * * *

خدایا چقد حالم بد بود. ضعف داشتم. گشنه ام بود. دلم بهم می خورد. همه درد و مرض ها را داشتم. با حال زار و نزار رفتم داروخانه سر کوچه و یک تست حاملگی خریدم. هنوز ناشتا بودم و می توانستم آزمایش کنم، نوار تست نشان می داد که حدسم درست است و میزبان یک کوچولو شده ام، یکی، دو ماهی بیشتر تا عید نمانده بود. طبق محاسباتم، کوچولو باید تابستان دنیا می آمد. شادی عجیبی زیر پوستم دوید. انگار به زندگی امیدوار شده بودم.
صبحانه را با اشتهای کامل خوردم. انگار حالا که می دانستم حامله ام تکلیفم روشن شده بود و هوسس غذاهای جورواجور می کردم. از فریزر چند تکه گوشت بیفتکی در آوردم، می خواستم بگذارمشان توی ماکروفر که زنگ زدند.مادر شوهرم بود، می گفت دو روزه که تلفن می زند و کسی جواب نمیده، برای همین نگران شده، تعارفی کردم بیاید تو و او هم آمد.
- صبا جان مزاحمت شدم، ببخشید اما دلم طاقت نیاورد.
- خیلی خوش آمدید مادر جون.
وقتی گوشتها را دید گفت: از الان ناهار درست می کنی؟
خنده ام گرفت از خجالت سرم را پایین انداختم. آهسته گفتم: خیلی گرسنه ام بود.
با خنده گفت:
- وای مادر، مگه صبحانه نمی خوری؟ خیلی کار بدی می کنی ها! تو که ماشاالله خودت دکتر هستی، می دانی که صبحانه لازم ترین وعده غذا است.
یک لحظه احساس ضعف کردم، روی صندلی افتادم. مادر فرید که هول شده بود دوید جلو و دستم را گرفت.
-اِ.... صبا جون چی شده؟ چرا حال نداری، پاشو پاشو خودم ببرمت یک دکتر درست و حسابی، این فرید چیزی حالیش نیست.
با لبخند گفتم: نه مادر، چیزی نیست از دست این...
فوری گفت: فرید؟
با عجله گفتم:
- نه بابا، از دست بچه فرید!
چند لحظه چیزی نگفت، بعد انگار فهمیده باشد چی گفتم، محکم در آغوشم کشید و گفت: وای، مبارکه، مبارکه، خدایا چه صبح خوبی، چه خبر خوبی بهم دادی آرزوش رو داشتم.
بعد با کمی مکث گفت: فرید می دونه؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
با بی قیدی گفت بهتر که نمی دونه حالا بعد بهش می گی بعد مانتو و روسری اش را در آورد، آمد توی آشپزخانه و پرسید:
-چی دوست داری صبا جون، تا درست کنم.
-آخه، زحمت میشه.
صمیمانه گفت:
-این حرفها چیه می زنی مادر جون؟ تو ضعف داری ، باید بخوری تا جون بگیری. گوشتها را یکی یکی در آورد و کوبید بعد در روغن داغ انداخت. آشپزی مادر فرید عالی بود، هر وقت در خانه شان میهمان بودیم غذا هایی درست می کرد که من دوست داشتم و الحق که دست پختش خوب بود. همانطور که سیب زمینی پوست می کند، سری تکان داد و گفت: اِی... جوانی کجایی که یادت بخیر، وقتی یاد خودم می افتم که سر فرزانه حامله شدم و مادر شوهرم چه جوری باهام رفتار می کرد، دلم خیلی می سوزه....
با کنجکاوی پرسیدم: راستی مادر جون آنروز حرفهایتان نیمه کاره ماند. بقیه اش را برایم تعریف نکردید.
با لبخند گفت: می ترسم سرت درد بگیرد...
مشتاقانه گفم:
- نه من خیلی دوست دارم بشنوم.
مادر فرید گوشتهارا توی بشقاب چید و سیب زمینی سرخ کرده هم اطرافش ریخت، بعد بشقاب را گذاشت جلوی من و خودش هم نشست.
- بخور عزیزم سر می شه.
گفتم:
- شما هم بفرمائید میل کنید.
- نه ممنون، من صبحانه کاملی خوردم. اشتها ندارم.
بعد دوباره رفت تو حال و هوای سی چهل سال پیش و دیدم که چشمانش برق خاصی زد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم که افسر خانم مدام می آمد خواستگاری. آخه پدرم جواب درستی بهشان نمی داد. نه ردشان می کرد و نه قبول می کرد. از وقتی که با احمد آمدند خواستگاری، نظرم راجع به ازدواج عوض شد. دلم می خواست پدرم قبول کند و من و احمد با هم عروسی کنیم. عاشق آن چشمهای سبز و خمارش شده بودم. داداشهام مخالف نبودند، مخصوصا خان داداشم که یک روز از کارش زده بود و رفته بود تحقیق درباره ی احمد و خانواده اش، می گفت خانواده محترم و خوشنامی هستند. احمد با مادرش در یک خانه خیلی بزرگ زندگی می کرد و از خودش مطب داشت. وضع مالی شان خیلی خوب بود و خلاصه هر آنچه که باید داشته باشد، داشت. آقام هم کم کم داشت راضی می شد. بالاخره پیغام داد که بیایند و صحبت های اصلی را بکنند. شب جمعه ای بزرگتر های فامیل جمع شدند که مهر و شیربها را تعیین کنند. از همان روز، عمه ام با پدرم قهر کرد. آخر سالها بود که مرا برای پسرش می خواست و پدرم هر بار با بهانه ای آنها را از سر باز می کرد و می گفت اخلاق آقا طاهر، شوهر عمه ام خوب نیست و شاید پسرش هم همان تحفه باشد. بهر تقدیر بزرگتر ها نشستند و بریدند و دوختند و ما هم تن کردیم. مهریه ام ده هزار تومان بود. آن موقغ مثل حالا سکه مهر نمی کردند. یک قطعه زمین هم در لواسان پشت قباله ام انداختند. عقد و عروسی رد یک روز بود. درست یادم است در شهریور ماه و عید مبعث بود. خانه مادر شوهرم دو طبقه بود، البته مجزا نبود و بهم راه داشت، آشپزخانه هم مشترک بود، دستشویی و حمام هم در آخر حیاط که مثل باغ بود، قرار داشت. مادر شوهرم طبقه بالا که کوچکتر بود را دست ما داره بود، وسایلش آورده بود طبقه پایین و جهاز مرا در طبقه دوم، پهن کرده بودند. همه چیز را افسر خانم با سلیقه خودش چیده بود و اصلا نظر مرا در مورد خانه خودم و چیدن جهاز خودم نپرسیده بود، اما من به دلیل سن کمی که داشتم خجالت می کشیدم حرفی بزنم و نظری بدهم. حالا می بینم که همین کوتاه آمدن من، بزرگترین اشتباهم بود. بعد از عروسی، کم کم می فهمیدم مادر احمد، چه جور زنی است. با اینکه خودش مرا پسندیده بود و پاشنه در خانه مان را کنده بود، اما باز به من حسادت می کرد. به هر کاری که احمد برایم می کرد حسادت می کرد و با جملاتی دو پهلو، ینش می زد و اشکم را در می آورد.
بعد از چند ماه که از زندگی مشترکمان گذشت، مادر و پدرم تصمیم گرفتند به تبریز برگردند و همان جا زندگی کنند. مادر می گفت دیگر خیالش از من راحت شده و برادر هایم هم هستند که مراقب من باشند. از آن موقع دیگر از زندگی روی خوش ندیدم وا واقعا پدرم در آمد. افسر خانم که حالا به تبعیت از احمد او را عزیز صدا می کردم، کم کم عنان زندگی مرا هم به دست گرفت و در هر کاری چه کوچک چه بزرگ حرف آخر را او می زد. من فقط شده بودم بازیچه ی دست پسرش تا شبها از تنهایی درش آورم. حتی اجازه نم یداد دست به جهزیه ی خودم بزنم. تمام چینی های گرانقمت مرا در گنجه خودش گذاشته بود و درش را قفل کرده بود. منهم آنقدر خجالتی و ساده بودم که جیک نی زدم. به احمد هم چیزی نمی گفتم. دلم نمی خواست بین او و مادرش را بهم بزنم. تمام دلخوشی من در آن خانه احمد بود. تقریبا ده سال از من بزرگتر بود و خیلی دوستم داشت. وقتی خودش بود، کمتر اذیت می شدم، البته به تناسب توجه احمد فردایش نیش و کنایه می خوردم. مادر شوهرم با مردم و همسایگانش طوری بر خورد می کردم که همه فکر می کردند فرشته ای است که از آسمان به زمین افتاده اما همین فرشته در خانه و دور از چشم مردم، تبدیک به ابلیس می شد. اولین درگیری که با عزیز پیدا کردم، باعث شد که دیگر علنا شمشیرش را از رو برایم ببندد. احمد صبحهای زود می رفت بیرون و تا بعد از اذان بر نمی گشت. یک روز صبح که احمد رفته بود توی رختخواب غلت می زدم و سعی می کردم دوباره بخوابم که دیدم مادر شوهرم پاورچین پاورچین وارد شد. عادت زشتی داشت که هر وقت دلش می خواست سر زده وارد اتاق می شد. چه احمد بود و چه نبود. هیچوقت ورودش را اطلاع نمی داد و یا در نمی زد. انگار حق مسلمش بود که هرجا می خواهد برود. اصلا فکر نمی کرد که یک تازه عروس و داماد ممکن است در وضعیت مناسبی نباشند، برایش مهم نبود. خلاصه، فکر کرد من خواب هستم، از کیسه ای که همراه داشت، یک بطری کوچک در آورد و زیر لب وردی خواند و کمی از مایع درون بطری را روی لباسهای احمد پاشید. بعد یک قطه فلزی را از زیر لباسش در آورد و توی کفش من انداخت. دیگر طاقت نیاوردم. این کار ها را اصلا ندیده بودم و مثل مادر معتقد بود که نکبت می آورد. بلند شدم و با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:
- عزیز خنم چی کار می کنید؟
یک لحظه رنگش پرید، اما فورا به خودش مسلط شد و حق به جانب گفت:
- هیچی خانم خانما، آمدم بگم لنگ ظهر است. تشریف بیاورید صبحانه میل کنید، سماور سوخت!
همانطور که حرف میزد، به سمت کفش من میرفت تا آن چیزی که انداخته بود را بردارد. اما من زودتر پیش دستی کردم و کفشم را برداشتم. فوری گفت:
- چته دختر؟ دیوانه شدی؟!
- نه خیر، می خوام بدونم چی تو کفش من انداختی.
- من؟
- بله خودم دیدم که طلسم انداختی توش.
قطعه فلزی را در آوردم و جلوش گرفتم: بفرمایید، چرا این کار ها را می کنید؟ مگر من چه بدی به شما کرده ام که جادو و جنبل می کنید؟
یکهو قرمز شد و شروع کرد به جیغ زدن.
- دختره پر رو و یک وجبی به من می گی جادو گر؟ پدرت را در می آرم.
با ترس گفتم:
- عزیز، من کی گفتم جادوگر، گفتم جادو و جنبل، پس ای طلسم چیست؟ آن چی بود که روی لباسهای احمد پاشیدید؟ هان؟
چشمت روز بد نبیند صبا جان، یک الم شنگه ای راه انداخت که بیا و ببین. وقتی احمد آمد، اول کشیدش به طبقه پایین بعد از نیم ساعتی فرستادش بالا، اصلا فکرش را نمی کردم ماجرا به این جا بکشد. مادر احمد، دست پیش را گرفت تا پس نیفتد. از چشمان احمد، آبش زبانه می کشید. مثل دو کاسه خون قرمز قمرز بود. آمد جلو و در جواب سلام من، محکم زد توی گوشم، گریه ام گرفت با مظلومیت گفتم:
- چرا می زنی؟ مگر من چه کرده ام؟
داد زد: به مادر من می گی جادوگر و دمامه؟ اون بیچاره که برای سلامتی ات دفته داده دعا نوشتن؟ این مزد دستش است؟
احمد می گفت و من از تعجب خشکم زده بود. این حرفها چی بود؟ من کی این حرفها را زده بودم که خبر نداشتم. اما اصلا فرصت دفاع پیدا نکردم احمد در را روی ن قفل کرد و از پشت در گفت: از این به بعد به مادر من توهین کنی، زیر کتک سیاه و کبودت می کنم. حالا هم اینجا بمون که حرف دهنت را بفهمی و بزنی.
هر چی التماس می کردم که به حرف من هم گوش کند، اعتنا نکرد.
یک روز کاسل بدون آب و غذا نگهم داشتند. احتیاج به دستشویی داشتم، اما هر چی داد می زدم و التماس می کردم، دلشان به دحرم نم یآمد. بالاخره بعد از یک روز، احمد در را باز کرد و گفت: برو پای مادرم را ببوس و عذر خواهی کن. ایندفعه می بخشمت اما بار دومی وجود نداره.
با گریه و دلی شسکته رفتم و از مادر شوهرم که مثل ملکه ها روی صندلی نشسته بود و برایم ابرو در هم کشیده بود، عذر خواهی کردم. دلم خیلی گرفته بود، هیچکس هم نبود که راهنمایی ام کند، کمکم کند، این ماجرا باعث شد که دیگر مادر شوهرم همان احترام کمی را که قبلا به من می گذاشت، نگذارد و درست مثل خدمتکار شخصی اش با من رفتار کند. سر سفره مجبور بودم هر لحظه بلند شوم و خرده فرمایشات خانم را انجام دهم. با اینکه وضع مالی شان خوب بود اما خسیس بودند. دونه دونه لوبیا و عدس را حساب می کرد و می ریخت تو غذا، برای هر نفر یک تکه گوشت کوچک می انداخت و آنقد برایم کم غذا می کشید که همیشه احساس گرسنگی می کردم. سر غذا هم آنقدر دستور می داد و در مورد اینکه زن بد است همه ی غذایش را مثل گداها بخورد، هر کی ببیند فکر می کند از قحطی در رفته می گفت، که همان غذای کم را هم کاسل نمی خوردم.
باز هم این کار ها برایم قابل تحمل تر از تهمت ها و حرفهای زننده اش بود. با این کار ها اصلا آشنا نبودم و نم یدانستم چطور باید برخورد کنم. مدام احمد را پر می کرد و به جان من می انداخت، احمد با اینکه دوستم داشت ولی تحت تاثیر مادرش مرا کتک می زد یا زندانی می کرد.
یک روز که هوا سرد بود، یک روز که هوا سرد بود، عزیز خانم بهم گفت که سرما خورده و حال نداره، پول داد به من و گفت برم سبزی بخرم. منهم سبد را برداشتم و رفتم تا سبزی بخرم، جلوی سبزی فروشی دعوا شده بود و مرد سبزی فروش سرگرم تماشا بود، برای همین تا مشتری ها را راه بندازد کمی طول کشید. وقتی رسیدم خانه، مادر شوهرم هم تازه رسیده بود خانه، تعجب کردم که اگر سرما خورده پس چرا بیرون رفته و اگر می خواسته بیرون برود چرا خودش سبزی نخریده، سلام کردم و زنبیل را جلوی آشپزخانه گذاشتم. با لحن مخصوص به خودش گفت: علیک سلام! از سر زمین سبزی آوردی آنقدر طول کشید؟
جواب ندادم. حوصله بحث نداشتم. اما عزیز ول کن نبود.
- شاید هم قرار مدار داشتی، آنقدر دیر کردی.
با ناراحتی گفتم: عزیز خانم این حرفها چیه می زنید؟ شما خودتان مرا فرستادید سبزی بخرم... حالا می گید قرار داشتم؟
قری به سر و گردنش داد و گفت: می خواستم امتحانت کنم. حدسم درست از آب در آمد. خوب جوانها را به جون هم می اندازی.
خشکم زد. این بار دیگه چی تو سرش بود. با گریه سبزی ها را پاک کردم و شستم. وقتی سبزی را در سبد ریختم تا آبش برود، دوباره وارد آشپزخانه شد و گفت:
- به تو یاد ندادن چطوری سبزی پاک کنی؟ پای این ها پول رفته نه علف خرس! همه سبزی ها را حیف و میل کردی، آخر تو چرا آنقدر اسراف می کنی دختر؟
ساکت ماندم. نمی دانستم باید چه جوابی بدهم.
صدایش در گوشم پیچید:
- برو، برو بالا، خودم آشپزی می کنم. دستپخت تورو هیچکس نمی تونه بخوره.
غروب که احمد در را باز کرد، مادرش مثل شاهین پرید و جلو و دست احمد را گرفت برد به اتاق خودش، می دانستم که دوباره داره تو گوشش می خونه، گریه ام گرفته بود. هر لحظه برایم مثل یک سال می گذشت. سر انجام احمد به طبقه بالا آمد، تا وارد شد، اول چادر مرا برداشت و از وسط پاره کرد. بعد هم دستش را انداخت دور گردنم و گفت:
- دختره پتیاره، ناز و ادای می آی، سرت دعوا راه بیوفته؟ می خوای خون بپا کنی؟ همانطور که گلویم را فشار می داد گفت: یک بار دیگه پاتو بگذاری بیرون، سرت را می برم.
داشتم خفه می شدم، در دل آرزو کردم احمد دستانش را محکم تر فشار بدهد تا بمیرم. خسته شده بودم، اما نمی دانم چه شد که دستانش را برداشت. آن شب دیگر ادامه نداد، از فرصت استفاده کردم و جریان را برایش تعریف کردم. در تمام مدتی که من حرف می زدم سرش پایین بود و چیزی نمی گفت، وقتی حرفهام تمام شد، سر بلند کرد و گفت:
- چه کنم، او هم مادرم است. وقتی پدرم مرد او ما را بزرگ کرد، خیلی زحمت ما را کشیده، نمی توانم دورش بندازم.
با ملایمت گفتم: آحمد آقا، من که نگفتم از مادرت دست بکش، می گم آنقدر زود باور نکن، تو اول میری پیش مادرت، حسابی پرت می کنه بعد می آی منو کتک می زنی، چرا اول با خودم حرف نمی زنی؟ چرا از من سوال نمی کنی که واقعیت چیست؟ من خسته شدم از این زندگی، حق آشپزی ندارم، حق بیرون رفتن ندارم، حق ندارم با شوهرم تنها غذا بخورم. حق ندارم با شوهرم گردش بروم. حق ندارم خونه برادر هام بروم، حق ندارم به وسایل خودم، دست بزنم. دایم تهمت می شنوم همیشه گرسنه هستم، هی کتک می خورم. ماردت خودش مرا پسندید و آمد خواستگاری، زور که نبود، پس چرا حالا آنقدر اذیتم می کند.
بر خلاف انتظار احمد نوازشم کرد و قول داد که کمی از دخالتهای مادرش کم کند. بهم گفت فردا بغد از مطب با هم می رویم گردش، تنها و بدون مادرش، وقتی می خوابیدم دلم پر از امید و روشنی بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
18

مادر شوهرم آن روز بيشتر از آن تعريف نکرد و گفت که براي ناهار بايد برود خانه، چون پدر شوهرم نگران مي شود، ازش قول گرفتم که به فريد نگويد حامله ام تا خودم هر وقت خواستم بهش بگويم. قبول کرد و رفت. مادر فريد، زن خيلي مهربان و باوقاري بود. انصافا در اين چهار سال و خرده اي، در زندگي ما به جز قصد خير دخالت نکرده بود. هميشه پشت سرم ازم تعريف مي کرد و دايم به فريد ياد آوري مي کرد که چقدر خوش شانس است که با من ازدواج کرده، خلاصه براي من واقعا حکم يک مادر دوم را داشت و خيلي دوستش داشتم.
براي آخر هفته، الهام، من و فريد را براي حضور در مهماني اش دعوت کرده بود. چند نفر ديگر هم دعوت داشتند از جمله خانم دکتر سلطاني که صبحها با فريد يک جا کار مي کرد و شوهرش، دکتر خراج که دوست ديرينه رضا بود. فريد طبق معمول ناز و ادا آمد و بهانه آورد که چون دکتر حسيني هم هست نمي آيد. منهم براي اينکه بهانه اي دستش ندهم، دنبالش را نگرفتم و چيزي نگفتم. ممکن بود اصرار من باعث شک فريد شود. اما در کمال تعجب چهارشيبه شب، نظرش عوض شد و گفت که فردا مي رويم. حالا چي باعث شده بود که راي فريد عوض شود، نمي دانم. به هر حال براي من که مدتها بود طبق نظر فريد زندگي مي کردم، فرقي نمي کرد. پنج شنبه حاضر شديم تا به خانه الهام و رضا برويم. سر راه فريد سبد گل زيبايي خريد و به دست من داد. به اصرار فريد شب قبل، سرويس جواهر گرانقيمتي که ساخت جديد مظفريان بود و به قول مادرش به لباس سرمه اي من خيلي مي آمد، خريدم تا براي مهماني استفاده کنم. سرويس زيبايي بود و از طلاي سفيد و برليان و ياقوت کبود که با هماهنگي کنار هم چيده شده بود و روي سينه و دست، به صورت يک هفت قرار مي گرفت. آرايش ملايمي هم کرده بودم تا فريد اعتراض نکند. وقتي آرايش نمي کردم غر مي زد که مخصوصا آرايش نمي کنم که کم سن و سال به نظر برسم و همه فکر کنند ازدواج نکرده ام. وقتي هم آرايش زنانه مي کردم مي گفت آنقدر غليظ آرايش کردي که نظر همه را جلب مي کني. به هر ترتيب رسيديم، فريد ماشين را پارک کرد و هر دو وارد شديم. براي خانه جديد الهام که ما تا به حال نرفته بودم، يک سکه خريده بودم. الهام با ديدن من با خوشحالي گفت: واي، فکر کردم نمي آي، صبا چه خوب کاري کردي آمدي، بعد رو به فريد گفت: خيلي خوش آمديد. سر افراز فرموديد.
رضا هم دم در آمد و ما را ره داخل راهنمايي کردند. خانه نقلي و جمع و جوري بود که سالن پذيرايي و هالش روي هم اندازه هال خانه ما نبود، اما به زيبايي دکور شده بود و وسايل خانه با هم هماهنگي داشت. مهمانان ديگر هم آمده بودند و با هم مشغول صحبت بودند، ورود ما لحظه اي گفتگو ها را قطع کرد. چند نفري را مي شناختم و چهره چند نفر از جمله خانم دکتر سلطاني و شوهرش برايم تازگي داشت. الهام همه را به هم معرفي کرد و ما در گوشه اي کنار هم نشستيم. وقتي با فريد جايي مي رفتيم هميشه معذب بودم. در دلم دعا مي کردم کسي مقابلم ننشيند، کسي نگاهم نکند، لباسم مرتب باشد، کسي با من صحبت نکند. چند لحظه اي که گذشت فريد بلند شد و بين خانم دکتر سلطاني و شوهرش نشست و گرم صحبت شد. چند دقيقه بعد آرش روي صندلي کناري من نشست، دلم فرو ريخت. واي خدايا، اين چرا اينجا نشسته است؟ به بهانه کمک به الهام بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، رضا داشت از آشپزخانه خانه خارج مي شد. تا مرا ديد، گفت: صبا خانم شما زحمت نکشيد، بفرماييد چيزي ميل کنيد.
- خيلي ممنون، مي خواهم ببينم الهام کاري دارد يا نه؟
وارد آشپزخانه شدم و نفسي به راحتي کشيدم. الهام داشت برنج آبکش مي کرد، کمکش روغن داغ کردم تا روي برنج بدهد. کارش که تمام شد، گفت:
- چرا آمدي اينجا، لباست خراب مي شه. چطوري؟
- اِي... مي گذره تو چطوري؟
- خدا را شکر طرحم تموم شد، حالا مي تونم مطب بزنم.
- خوش به حالت.
- تو چرا ادامه ندادي؟ اگر رفته بودي ديگه تموم شده بود ها!
الهام از چيزي خبر نداشت، منهم حرفي نزدم. در عوض پرسيدم: ني ني کوچولو نداري؟
يکهو صورتش باز شد، آهسته گفت: چرا تو چي؟
خنده ام گرفت، با صدايي آهسته گفتم: منهم چرا.
الهام دستم را فشار داد و گفت: واي چه بامزه، خدا کنه يک دختر و پسر بياريم، بعدا فاميل بشيم.
با خنده گفتم:
- اووووه! تا آن موقع کي مرده کي زنده است. چند وقتته؟
جواب داد:
- ده هفته، تو چي؟
- منهم تقريبا دوازده هفته.
الهام با خوشحالي گفت:
- واي، پس نزديک هم هستيم. ويار داري؟
- نه خيلي تو چي؟
- آره بابا مردم از بس عق زدم. رضا هم هي مسخره بازي در مي آره ميگه بالا نياري ها هنوز هفت ماه بايد نگهش داري، بعد بالا بياري!
خنده ام گرفت: پرسيدم: رضا چطوره راضي هستي؟
با لبخند جواب داد: آره خودش نيست خداش هست. رضا پسر ماهي است. در همه کاري کمکم ميکنه، از ظرف شستن تا غذا پختن، مدام هم منو مي خندونه، اصلا اهل دعوا و مرافه نيست.
در دل گفتم: خوش به حالت.
الهام گفت: بيا بريم، بد است اينجا باشيم، مثل کنيز مطبخي ها! بيا ديگه.
از آشپزخانه خارج شدم، از دور ديدم که فريد با دکتر سلطاني که بعدا فهميدم اسمش مهشيد است، گرم صحبت و خنده است و دکتر خراج شوهر مهشيد هم نبود. فريد تقريبا چسبيده بود به مهشيد و آهسته چيزي تعريف مي کرد که مهشيد خانم ريزريز مي خنديد. از عصبانيت داشتم منفجر مي شدم. فريد که به همه عالم و آدم شک داشت چطور شده بود که خودش آنقدر راحت با زن مردم مي گفت و مي خنديد؟ اين کار براي او عيب نداشت اما براي ديگران حتي در حد يک سلام و احوالپرسي ايراد داشت؟ از رضا پرسيدم دکتر خراج کجاست، آهسته گفت:
- رفت، سرش درد مي کرد، عذر خواهي کرد. حالا شايد براي شام برگردد.
مهشيد زن کوچک اندام و لاغري بود با موهاي وز کرده و صورت تکيده، دماغ بزرگي داشت و رنگ پوستش تيره تيره بود. رژ لب صورتي پر رنگي هم زده بود که با رنگ پوستش اصلا تناسب نداشت و تو ذوق مي زد. اما مجسمه ي عشوه و ناز بود. براي هر حرفي سر و دستش را که پر از النگو بود در هوا مي چرخاند. چشمانش را ريز مي کرد و موقع خنده با حالتي مصنوعي سرش را به عقب مي انداخت.
فريد بي توجه به من مشغول تعريف کردن و خنديدن بود. آنقدر عصبي شدم که بي توجه به پيامد هاي بعدش، روي صندلي کنار آرش نشستم و بي مقدمه پرسيدم:
- خوب اوضاع کار چطور است، آقاي دکتر؟
آرش با تعجبي که اصلا نمي توانست پنهانش کند، با تته پته جواب داد:
- مي گذره خانم دکتر شما چطور؟ شنيدم ديگه به بيمارستان نرفتيد...
سرم را تکان دادم و گفتم: بله، يک سري مشکلات پيش آمد که...
آرش با لبخند کوچکي گفت: خوب خدا کند مشکلابتان حل شوند.
با حسرت گفتم: من که فکر نمي کنم.
رضا هم همراه الهام کنارمان نشستند و همه با هم شروع کرديم به حرف زدن، رضا که هميشه شوخي مي کرد گفت: به به دوستان قديم!
آرش با خنده و حسرت گفت: ولي فقط دوستان قديم.
رضا جواب داد:
- اينهم از سرت زياد است عزيزم، شما اگر يک عمل کني و تغيير جنسيت بدي، باور کن حاضرم خودم بگيرمت. اينطوري که نمي شه، راست راست مي گردي.
آرش از خجالت سرخ شد والهام فوري گفت: رضا باز تو شوخي کردي؟
رضا با حالت خنده داري، بين انگشتانش را گاز گرفت و گفت:
- نه چه شوخي ؟ حضرا آقا الان بايد نوه داشته باشت، پس اگر تا به حال وارد دنياي زيباي مرغها نشده حتما علت پزشکي دارد. مگر نه آرش جون؟
بعد بدون انکه منتظر جواب شود، ادامه داد: اما اين مسايل در دنياي امروزه حل شده است، مگر مايکل جکسون سياه نبود؟...حالا سفيد شده به کسي چه ربطي داره. خوب اين آرش هم ما تا حالا فکر مي کرديم مَرده
... حالا مي ره زن مي شه، به کسي چه ربطي داره؟ خودم هزار هزار مهرش مي کنم، محجوب، تو دل برو، دکتر، با شخصيت! آشپزي هم که خوب الهام هست.
الهام با آرنج زد تو پهلوي شوهرش و خودش گفت: خوب صبا جون، حالا چه تصميمي داري؟ نمي خواي امتياز مطب بگيري؟
دل به دريا زدم و راستش را گفتم: فريد زياد خوشش نمي آيد من کار کنم.
همان لحظه احساس کردم رويش سه جفت شاخ روي سر آن سه نفر شاهد هستم. آنقدر بهت زده شده بودند که لحظه اي کسي چيزي نگفت، بعد رضا زير لب گفت:
- اصلا به دکتر افتخار نمي آيد هنوز تو غار زندگي کنه!
بعد رو کرد به سمت فريد و با صداي بلند گفت: جناب دکتر افتخار هر وقت دل و قلوه دادنتان تمام شد به اين طرف مجلس هم افتخار بدهيد.
آخي! دلم خنک شد. مي خواستم از رضا براي گفتن اين حرف تشکر کنم. آرش همان لحظه بلند شده بود با پيش دکتر يعقوبي برود، زير لب گفت:
- حيف از طلا که خرج مطلا کند کسي!
فريد با چشماني شرر بار به رضا و بعد به من خيره شد. الهام ميز شام را چيده بود و همه را به شام دعوت کرد. با اينکه چند جور غذاي مختلف و لذيذ پخته بود، اصلا ميلي به شام نداشتم. مهشيد مدام ناز مي کرد و عشوه مي ريخت نه تنها براي فريد، بلکه براي همه آقايان، شوهر بيچاره اش هم احتمالا براي اينکه شاهد نباشد، سردرد را بهانه کرده بود. شام که تمام شد فريد طبق معمول بلند شد و اشاره شرد تا حاضر شوم، از خدا خواسه مانتو ام را پوشيدم. موقع خداحافظي اصلا با مهشيد خداحافظي نکردم. دم در رضا با صدايي آهسته و لحني شوخ، به فريد گفت:
- آقاي دکتر، واقعا سليقه تان افتضاح است. اما براي سرگرم کردن خانم ميمون واقعا ممنون شما هستيم. نه تنها من، بلکه آقايا حسيني و يعقوبي خصوصا خراج، مديون شما هستند.
فريد با صدايي که به زور از گلويش خارج مي شد، گفت: شما انگار خيلي با مزه هستيد.
رضا بي اعتنا گفت: خوب بله، همه که خوشگل نيستند، بعضي ها هم با مزه هستند.
فريد که در مورد خودش روي کلمه خوشگل حساسيت داشت، از شدت خشم چيزي نگفت. با همه خداحافظي کردم و سوار شدم. فريد طبق معمول مواقع عصبانيتش، با آخرين سرعت رانندگي مي کرد کمر بند ايمني را بستم و ساکت نشستم. چشمانم را بسته بودم تا کمتر بترسم. وقتي رسيديم خانه، من در سکوت لباسهايم را عوض کردم و جواهرات را در جعبه چيدم، فريد اما هنوز با کت و شلوار عصبي بالا و پايين مي رفت. هر لحظه منتظر بودم حرفي بزند تا حالش را جا بياورم. انتظارم زود به پايان رسيد و فريد با صدايي گرفته گفت: خوب انگار خيلي بهت خوش گذشت.
با خونسردي جواب دادم: من هم در مورد تو همين حدس را زدم.
فريد با فرياد پرسيد: منظورت چيه؟
بر گشتم و در چشمانش خيره شدم، شمرده شمرده گفتم:
- فريد خواهش مي کنم خودت رو به نفهمي نزن، همه امشب فهميدند به جز تو، حالا من مثل تو عکس العمل نشان نمي دم باورت شده که پسر پيغمبري؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داد کشيد:
- نه خير، همه امشب فهميدند که جنابعالي هنوز چشمت دنبال خواستگار قديمي و پر و پا قرصت است.
بل خونسردي گفتم:
- جدي؟ عجب رويي داري فريد، دست پيش را مي گيري پس نيفتي؟
اگر يک آقا مثل تو که امشب به مهشيد خانم، چسبيده بودي، تنگ دل من بنشينه و صحبت کنه منهم هي هرهر و کرکر کنم، تو خوشت مي آد؟ تو چرا فکر مي کني من هالو هستم فريد؟ تازه اين دفعه را من ديدم شما که هر روز صبح تا بعد از ظهر پيش هم هستيد حتما گل مي گيد و گل مي شنويد.
يکهو فريد پريد طرفم، چشماش به حالت غير طبيعي گشاد شده بود، داد کشيد:
- چه زري داري مي زني؟
حسابي حرصم گرفته بود، براي اولين بار داد کشيدم:
- همان زري که تو هر دفعه بي دليل مي زني، من با دليل مي زنم. زنکه... فريد نگذار دهنم باز شه.
فريد دستش را بلند کرد و محکم تو صورتم کوبيد. سوزش و درد زيادي ناگهان تمام وجودم را در بر گرفت. چشمانم تار مي ديد و خون از دماغم روي لباسهايم مي ريخت. از ترس اينکه مبادا به مهمان نو ظهورم صدمه بزند، همانطور با لباس خواب از خانه دويدم بيرون، سوئيچ را از روي جا کليدي قاپيدم و با حالت دو از پله ها پايين آمدم. قلبم وحشيانه کوبيد، سرم درد مي کرد و اشک بي اختيار از چشمانم سرازير بود و با خون دماغم قاطي مي شد. ماشين را از پارکينگ در آوردم و با سرعت راه افتادم، از توي آينه فريد را ديدم که پشت سرم مي دويد، با وحشت پايم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده را عوض کردم. چند خيابان را که رد کردم تازه فهميدم با چه وضعي از خانه بيرون آمدم. بدون مانتو و روسري و پابرهنه! خدايا چه خاکي بر سر کنم؟ اگر پليس جلويم را بگيرد چه کار کنم؟ حالا کجا بروم؟ از صندلي عقب شالي را که در ماشين جا گذاشته بودم برداشتم و روي سرم انداختم. لباس خواب نازکم مانع از ورود سرما نمي شد و داشتم از ترس و سرما مي لرزيدم. بخاري ماشين را روشن کردم. خدايا با اين سرو وضع کجا بروم؟ در يک لحظه تصميم گرفتم اول بروم کلانتري، لباس خوابم، بلوز و شلوار ساتن بود و برايم مهم نبود که کفش پايم نيست، اصلا بهتر، بگذار همه بفهمند که آقاي دکتر افتخار چه به روز زنش آورده! با اين فکر وارد کلانتري محله مان شدم، سرباز دم در با ديدن من فکر کرد خواب مي بيند، چشمانش را ماليد، با سرعت نزد افسر نگهبان رفتم. با ديدن من آنقدر شوکه شد که نزديک بود سکته کند. با صدايي متعجب گفت: خانم، ببخشيد، چي شده؟
بطور خلاصه ماجرا را برايش تعريف کردم و گفتم تقريبا دو سال پيش هم اينجا پرونده داشتم. کاغذ و قلمي بهم داد و من ماجرا با نوشتم، خودش هم زيرش وضع ظاهري مرا توضيح داد. بعد هم رو به کرد و گفت:
- خانم دکتر، من واقعا متاسفم. اگر بخواهيد همين امشب شما را به پزشکي قانوني معرفي مي کنم.
گريه ام گرفته بود. با بغض گفتم: لطف مي کنيد.
نامه اي براي پزشکي قانوني نوشت و امضا کرد. بعد با کمي ترديد گفت:
- مي خواهيد شما را تا آنجا برسانيم؟
سر تکان دادم و بلند شدم. تازه متوجه شد که کفش پايم نيست. آهسته گفت:
- خانم دکتر يک لحظه صبر کنيد.
برگشتم و منتظر ماندم. در کمدش را باز کردم و يک جفت دمپايي کهنه در آورد و جلوي پايم گذاشت. بدون حرف پوشيدم و راه افتادم. جلوي پزشکي قانوني ماشين را پارک کردم و دزدگير را زدم. از وضع خودم خنده ام گرفته بود. پيراهن خواب آلاگلي با دمپايي که حد اقل سه شماره برايم بزرگ بود، واقعا که ديدني شده بودم. پزشک کشيک، صورتم را با دقت نگاه کرد. با پنبه الکي خون هاي صورتم را پاک کرد. زير گفت: بي انصاف، ببين چه کرده.
بعد از کمي معطلي، نتيجه را تايپ شده به دستم دادند. سخ هفته طول درمان نوشته بودند. هنوز خودم صورتم را نديده بودم، ولي با توجه به مدت طول درمان حتما خيلي بد جوري شده بوده، سوار ماشين شدم و راه افتادم. با صداي بلند از خودم پرسيدم: خوب صبا خانم، حالا کجا مي خواهي بروي؟
به ساعت ماشين نگاه کردم، نزديک دو صبح بود. اين ساعت اگر به خانه خودمان مي رفتم، پدرم در جا سکته مي کرد. اصلا با اين سر و وضع اگر کسي مرا مي ديد سنکوپ مي کرد. چه رسد به پدرم! در يک لحظه ياد مادر شوهرم افتادم. بهترين کار همين بود. چون اگر خانه کسي به جز آنها يم رفتم، دوباره فريد پشت سرم چرت و پرت مي بافت و خيالات بيجا مي کرد. خانه مادر شوهرم تقريبا نزديک بود، براي خودم زمزمه مي کردم و با صبر و حوصله رانندگي مي کردم. در دل به وضعم خنده ام گرفته بود. انگار هيچ غمي نمي داشتم و داشتم به شب نشيني مي رفتم. جلوي آپارتمان پارک کردم، اگر داخل پارکينگ مي رفتم، حتما سرايدار بيدار مي شد و صلاح نبود با آن قيافه مرا ببيند. دلم ضعف مي رفت و سرم از درد داشت مي ترکيد. داخل آسانسور تلفن را برداشتم و شماره داخلي خنه شان را گفتم، بعد از چند زنگ مادر فريد گوشي را برداشت. با لحن خواب آلودي گفت:
- بله؟
دوباره گريه ام گرفت، با صداي خفه اي گفتم: مامان جان، من هستم صبا.
بنده خدا با نگراني گفت: صبا جان تويي؟ چي شده؟ الان کجايي؟
- الان پشت در خانه شما تو آسانسور هستم، لطفا در را باز کنيد.
- باشه مادر بيا تو.
تا در آسانسور را باز کردم، ديدم در را باز کرده و توي راهرو ايستاده، تا مرا ديد، دويد به طرفم: چي شده صبا؟ فريد کجاست؟ چي شده؟
آهسته گفتم: هيس مادر جون الان همه بيدار مي شن. بگذاريد بيام تو، براتون تعريف مي کنم.
به آهستگي وارد خانه شديم، مادر شوهرم در را بست و مرا به اتاق مهمان راهنمايي کرد. در را پشت سرمان بست و چراغ را روشن کرد. يک لحظه به صورت من خيره شد و بعد با صدايي که از وحشت مي لرزيد گفت:
- الهي من بميرم. چي شده؟ صورتت چي شده؟... تصادف کرديد؟ فريد کجاست! بگو مادر دارم سکته مي کنم.
جلو رفتم و بغلش کردم آهسته گفتم: نترسيد، مادر جون تصادف نکرديم. ببخشيد اين وقت شب مزاحم شدم. چاره اي نداشتم. براي فريد هم نگران نباشيد سرو و مرو گنده خونه است، حتما تا حالا هفت پادشاه را خواب ديده است.
با ترس پرسيد:
- پس چي شده؟ پس چرا تو با اين وضع آمدي بيرون؟ با لباس خواب، دمپايي.. صورتت چرا کبود شده؟...
بعد انگار که بهش وحي شده باشد، پرسيد: دعواتون شده؟
با تکان آهسته سر، تصديق کردم. حالت مادر فريد از تگراني به ترس و بعد به عصبانيت تغيير کرد: فريد زده تو صورتت؟
باز هم سر تکان دادم. يکهو مادرش با صداي بلند گفت: غلط کرده، پسره ي احمق، بي شعور...
نگران گفتم:
- مادر جون، يواش. الان پدر جون بيدار مي شه.
دوباره داد زد:
- آي به درک که بيدار ميشه. آي فريد پدر سوخته، به خدا شيرم را حرامش مي کنم.
نشستم روي تخت و موهايم را که اطراف صورتم ريخته بود، جمع کردم. نمي دانستم چه بايد بگويم. مادر فريد که تازه يادش افتاده بود من حامله ام با نگراني پرسيد:
- ضربه اي به شکمت که نخورده، هان؟
- نه خدا را شکر.
بنده خدا با ناراحتي پرسيد:
- آخه چي شد؟ چرا اينکار را کرد؟ تو که مي گفتي رابطه ات با فريد خوب است...
با بغض گفتم:
- خوب، دلم نمي خواست شما نارحت شويد. من مشکلي با فريد ندارم. اين اوست که با همه مشکل دارد.
- قبلا هم تو را زده؟
بغض گلويم را گرفت. سر انجام مي توانستم راز دلم را به زني عاقل و سرد و گرم چشيده بزنم. دلم مي خواست ساعت ها گريه کنم و او مرا آرام کند. انگار فکرم را خواند، کنارم روي تخت نشست و محکم بغلم کرد. آهسته گفت:
- به خداوند بالاي سر، اگر فريد باز هم دست رويت بلند کند، خودم طلاقت را مي گيرم. مي آي پيش خودم زندگي مي کني، پسره پدر سگ!
اولين بار بود که مي ديدم عصباني شده، از طرفي هم خوشحال بودم که کسي هم حق را به من مي دهد. برايش تعريف کردم که باز هم کتکم زده بود، گفتم که فريد هلم داده بود که پايم با شيشه خورده ها، مجروح شد. من مي گفتم و او اشک مي ريخت. از تعصب کور و افراطي فريد برايش تعرف کردم. از شک و ترديدي که خانه نشينم کرده بود، گفتم. وقتي همه چيز را از دلم بيرون ريختم، هوا روشن شده بود. مادر فريد آهسته پرسيد: مادر و پدرت مي دانند؟
ترسان گفتم:
- نه، اگر مي فهميدند ديگر نمي گذاشتند بر گردم خانه، ممکن بود پدرم سکته کند.
با تاسف سري تکان داد و گفت:
- حق هم دارند، اگر داماد من هم چنين حيواني بود، محال بود بگذارم دختر لحظه اي باهاش سر کند. حالا هم چيزي نگو، گناه دارند، ناراحت مي شوند. بگذار فريد بيايد به خدا دمار از روزگارش در مي آورم. احمق خر!
- خودتان را نارحت نکنيد، مادر جون. به خدا نمي خواستم اينجا هم بيايم، اما راهي نداشتم، خانه هر کدام از فاميلها که مي رفتم علاوه بر آبروريزي، فريد هم دوباره بهانه پيده مي کرد تا به من تهمت بزند، راهي به جز خانه شما نداشتم.
با بغض گفت:
- اين حرفها چيست که مي زني صبا جان، اينجا خانه خودت است. تو از فريد براي من عزيز تري، حالا هم غصه نخور، اصلا به کسي خبر نده اينجايي، بگذار اون فريد بي شعور يک ذره دنبالت بگرده، يک کمي بترسه برايش بد نيست. تو هم همينجا مي موني تا تکليفت روشت بشه، بايد از فريد تعهد کتبي بگيري، فهميدي؟ سوئيچ ماشين را هم بده تا جايي که فريد پيدايش نکند پارک کنم. آنقدر بگرده تا بميره.
خنده ام گرفت، طوري برايم دل مي سوزاند که هر کي نمي دانست فکر مي کرد مادر خودم است. از چنين مارد دلسوز و مهرباني، داشتن چنان پسري خيلي بعيد بود. تازه صبح، در رختخواب دراز کشيدم تا بلکه بخوابم. اما آنقدر افکار مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که نمي توانستم بخوابم. واقعا چه کار بايد مي کردم؟ ولش مي کردم؟ طلاق مي گرفتم؟... تکليف اين بچه چه مي شد؟ بچه بي پدر! نه، دلم نمي آمد فرزندم بي پدر بزرگ شود. شايد اين بار با دخالت مادرش، سر عقل بيايد و مثل بقيه آدمها زندگي کند. با اين آرزو به خواب رفتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
19
صبح که من خواب بودم، مادر شوهرم با کمک جاری اش که من هرگز نه او و نه عموی فرید را دیده بودم، پدر شوهرم را به کرج کشاندند. مادر شوهرم به جاری اش گفته بود که ممکن است با پدر جان دعوایش شود و بهتر است او خانه نباشد تا هر دو نفسی بکشند. عموی فرید هم که سی و سالش بیشتر از برادرش بود اتفاقا همان موقع قرار عمل جراحی داشته و اینطوری می شود که پدر شوهرم برای این که از حضور من در خانه اش مطلع نشود، ندانسته راهی کرج می شود تا بالای سر برادرش باشد. مادر شوهرم برایم سنگ تمام گذاشته بود، صبحانه کامل و عالی تدارک دیده بود. حدودا ساعت یازده ظهر بیدار شدم. تا بیدار شدم، دیدمش که بالای
سرم نشسته و موهایم را نوازش می کند. تا دید که بیدار شده ام با عجله رفت و با یک سینی بزرگ که شامل آب میوه، شیر، عسل، کره، تخم مرغ و دو تکه گوشت سرخ شده بود، برگشت. واقعا گرسنه بودم، برای اولی بار بدون شستن صورتم، پای صبحنه نشستم. اولین لقمه را که خواستم بجوم، تازه متوجه شدم که چقدر صورتم درد می کند. با هر حرکت آرواره ام، تمام صورتم درد می گرفت و ذق ذق می کر. مادر فرید که متوجه درد من شده بود،
ناراحت گفت: دستت بشکنه پسر نگاه چه به روز دختر مردم آورده! من همیشه فکر می کردم فرید از رفتار پدرش عبرت می گیرد، نگو تقلید می کند خاک بر سرش!
گفتم:
- مادر جون، لطفا تلفن را بیاورید من یک زنگ به مادرم بزنم. می ترسم فرید فکر کنه من آنجا هستم زنگ بزنه، آنها هم که خبر ندارند، نگران می شوند.
سری تکان داد و گفت: ببین یک آدم نادون، کاری کرده که همه به دردسر و ناراحتی بیفتند.
تلفن را آورد و داد دستم، با دقت شماره ها را گرفتم، بعد از لحظه ای پشیمان شدم، چی می خواستم بگویم اصلا چی دارم بگویم، اگر دروغ می گفتم
خیلی بد تر می شد، اگر راست می گفتم...
مادر فرید که تردید مرا دید گفت: ببین عزیزم، راستش را بگو، تو یک دختر بزرگ و عاقلی، کسی تو را به کاری که خودت نخواهی مجبور نمی کند. حالا
نگی ممکنه مجبور شوی بعدا بگی، آن وقت ناراحت می شوند. باید یک تصمیم منطقی بگیری، الان هم زنگ بزن به مادرت بگو بیاد اینجا و به پدرت هم حرفی نزند، تا بعدا هم خدا بزرگ است.
راست می گفت. بهترین کار همین بود، تا کی می خواستم پنهان کاری کنم. بهتر بود آنها هم در جریان باشند. دوباره شماره گرفتم، مادر فرید بلند شد و سینی صبحانه را از اتاق برد بیرون، می دانستم این کار را کرده تا من راحت حرف بزنم. بعد از سومین زنگ مادرم گوشی را برداشت.
- الو؟ بفرمایید.
آهسته گفتم:
- سلام مامان.
با خوشحالی گفت:
- صبا جان تو هستی؟ سلام عزیزم چطوری
- خوبم شما چطورید؟ بابا، نسیم خوبند؟
جواب داد:
- الحمد الله، شما چطور؟ فرید جان خوبند؟
گفتم:
- ای بد نیست.
فهمیدم که هنوز به آنها خبر نداده که من خانه نیستم.
با تردید گفتم:
- مامان الان کاری داری؟
نگران پرسید:
- چطور مگه صبا جون، کاری داری؟
- آره مامان یک زحمت بکش بیا خانه مادر فرید، بلدی؟
یک لحظه سکوت شد. بعد مادرم با صدایی که فقط من می فهمیدم نگران است، پرسید: چه شده؟ خیر است!
- حالا شما بیا، در ضمن به بابا هم چیزی نگو.
دوباره پرسید:
- چی شده صبا؟
آهسته گفتم:
- هیچی نگران نشو. فقط زود بیا منتظرت هستم. راستی مامان اگر فرید زنگ زد یا آمد آنجا، شما چیزی نگو اصلا با من حرف زدی، خوب؟
مادرم سراسیمه گفت:
- وای، دیوانه شدم دختر، می گی چی شده یا نه؟
- از پشت تلفن نمی شه بیا اینجا برات می گم.
- خیلی خوب. الان میام.
بلند شدم و وارد دستشویی شدم. از دیشب در آینه نگاه نکرده بودم. صورتم را شستم، سرم را بلند کردم و به زنی که در آینه بهم زل زده بود، خیره شدم. دور چشم چپم حلقه ی کبودی که به سیاهی می زد افتاده بود، خطوط بنفشی هم روی گونه ام رد انداخته بود. دماغم کمی باد داشت. اما هنوز
هم صورت زیبایی بود، از دیدن قیافه خودم وحشت کردم وای به حال مادر بچاره ام، از دستشویی خارج شدم، مادر فرید داشت با تلفن حرف می زد،
وقتی خداحافظی کرد، گفتم: مامان، کرم پودر ندارید؟
پرسید:
- برای چی مادر جون؟
- می خواهم رو این لکه ها را بپوشانم، مادرم وحشت می کند.
با ناراحتی گفت:
- آره مادر بیا.
برای اولین بار وارد اتاق خواب مادر شوهرم شدم. تخت خواب ساده ای با میز توالت چوبی در گوشه ای، تنها وسایل اتاق بود. یک کیف وسایل آرایشی از
کشوی میز در آورد و جلویم گذاشت. با کرم پودر و سایه سفید تا حدودی کبودی ها را پوشاندم. صدای زنگ آپارتمان که بلند شد با عجله موهایم را شانه کردم و با کش پشت سرم بستم. صای مادر شوهرم که با مادرم و نسیم حرف می زد، می آمد.
وارد اتاق پذیرایی شدم. مادرم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد.
- چی شده صبا جان؟
آهسته و به طور خلاصه جریان را برایش تعریف کردم. نسیم با شنیدن حرفهای من، سرش را تکان می داد اما هب احترام مادر فرید، حرفی نمی زد.
وقتی حرفم تمام شد مادرم که مثل همیشه خونسردی اش را حفظ کرده بود، گفت:
- خوب مادر، بین همه زن و شوهر ها دعوا و مرافعه پیش می آد، اما کتک کاری از یک آدم تحصیل کرده بعید است.
بعد رو به مادر شوهرم گفت: خانم، شما جای من، هر چه شما بگویید صبا همان کار را می کند. اگر صبا دخترتان بود، چه پیشنهادی می دادید؟
مادر شوهرم با تاسف سر تکان داد و گفت: من خیلی شرمنده ام. نمی دونم چی باید بگم، ولی در این که فرید باید تنبیه بشه حرفی نیست... نمی
دانم می دانید یا نه؟ یک نوه ی کوچولو تو راه داریم، بنابراین حیف است که زندگی این دو نفر از هم بپاشد.
مادرم با تعجب به من نگاه کرد، سرم را انداختم پایین، نسیم با نفرت گفت:
- ای دیوانه احمق!
مادرم با بغض پرسید: آره صبا؟ تو حامله ای؟
با شرم گفتم:
- بله.
مادرم با ناراحتی گفت:
- پس چرا چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگم اما آنقدر گرفتاری پیش آمد که نشد.
مادرم با صبوری گفت:
-خوب این روی موضوع خیلی تاثیر می گذاره، به قول خانم افتخار شما دو نفر دیگر تنها نیستید.
مادر شوهرم آهسته گفت: من یک پیشنهاد دارم هیچکس به فرید نگه که صبا اینجاست من، کاری کردم که احمد را از خانه دور کنم، دیگر کسی نیست
که به فرید بگه صبا خانه ما است. بگذارید یک کم بترسه و بدون صبا، تنها بمونه تا حسابی حالش جا بیاد وفتی خوب ترسید و تنها ماند آن وقت بهش
می گیم که صبا این جاست و برای ادامه زندگی شان هم شرط می گذاریم، اگر این شرط ها را کتبا قبول کرد که هیچی، اگر نه، صبا همین جا پیش
خودم می مانه قدمش روی چشم.
مادرم با ناراحتی گفت: این چه حرفی است خانم، صبا همیشه دختر ماست. حالا هم من ازش گله دارم که چرا به شما زحمت داده، ما که همیشه در
خانه مان برویش باز است.
با ناراحتی گفتم: دیشب سرو وضعم زیاد خوب نبود، ترسیدم بلایی سر بابا بیاید. مادرم و نسیم به اصرار مادر شوهرم، ناهار همان جا ماندند. وقتی که
سفره را روی میز انداختند، مادرم رفت به آشپزخانه تا کمک کند. نسیم فورا دست مرا گرفت و با هم با اتاق مهمان رفتیم. تا در را بست گفت:
- صبا چرا آنقدر بد بخت و ذلیل هستی؟ چرا حامله شدی؟ تو بدون بچه هم به اندازه خودت مشکل داری، پای خودت رو پوست خربزه است... وای خدا!
نه تنها فرید با اون تحصیلاتش شعور نداره، خواهر خودم هم نداره.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با حرص گفتم: چی می گی؟ تو که توی این زندگی نیستی، فقط حرف می زنی. تا حالا یک بار شده با من همدردی کنی؟ مدام گوشه و کنایه می زنی، فقط بلدی منو سرزنش کنی و بگی طلاق بگیر، خوب،فرض کن طلاق هم گرفتم، فکر کردی که بعدش چی میشه؟ درسته که من نیاز مالی ندارم، اما می دونی چقدر بابا و مامان سرشکسته می شوند؟ می دون یتو تما فامیل چه آبروریزی می شه؟ تازه برای خود تو هم بد است، تو الان با این شرایط خواستگار داری، ممکنه وقتی بفهمند خواهرت طلاق گرفته، شرایط عوض بشه. اصلا به این چیز ها فکر کردی؟ حالا خود من، احساس من، به جهنم.
برای اولین بار، نسیم ساکت ماند و چیزی نگفت. در تمام مدتی که ناهار می خوردیم هم حرفی نزد. فکر کردم شاید از دستم ناراحت شده، اما بعد این فکر را گذاشتم کنار،خسته شدم از این که هی فکر کنم کی از دستم ناراحت است و کی نیست، در این چند سال همه اش به خواست دیگران فکر می کردم، نظر بقیه برایم مهم بود، انگار وجود خودم را فراموش کرده بودم، فقط به دنبال کار ها و حرفهایی بودم که گاهی جواب منفی به خواست دیگران چقدر برای وجود خودم لازم و حتی لذت بخش است.
بعد از ناهار، مادرم همراه نسیم رفتند، من ماندم و مادر فرید و کلی درد دل، ظرفهای ناهار را با کمک هم شستیم و همه جا را مرتب کردم، بعد مادر شوهرم چای و شیرینی آورد و هر دو کنار هم نشستیم. مادر فرید ساکت بود و معلوم بود که در فکر است.
بعد از چند دقیقه با صدای گرفته گفت: همیشه فکر می کردم اگر خودم در زندگی ام به آرزوهایم نرسیدم، بچه هایم می رسند. اصلا فکرش را نمی کردم که فرید، پسری که خودم بزرگش کردم، پسری که شاهد ظلم های پدرش در خانه بود، این رفتار را نسبت به زن خودش داشته باشد.
چیزی نگفتم، مدر شوهرم ادامه داد: فرید در برابر پدرش همیشه مطیع بود اما وقتی پدرش حضور نداشت به من قول می داد که جبران بد خلقی ها و اذیت و آزار پدرش را برای من بکند. فرید پسر خیلی خیلی مهبانی است این کار واقعا ازش بعید است. اما متاسفانه انگار مرد ها فکر می کنند کار خودشان درست است، هر کسی فکر می کند کارش صحیح است و مثل پدرش یا هر کس که به نظرشان ظالم است، نیست.
آهسته گفتم: شما آن روز بقیه ماجرا را برایم نگفتید، تا کی با مادر شوهرتان زندگی می کردید؟
مادر شوهرم روی مبل جا به جا شد و آهی بلند کشید.
- تا وقتی عزیز مرد با هم زندگی می کردیم. آن سالها هیچکس نبود نصیحتم کند و پشتم باشد، مادرم و پدرم سالی یکبار از تبریز به تهران می آمدند که آنهم خانه برادرانم می گذراندند،در مدتی که تهران بودند بعد از کلی منت گذاشتن و ادا و ناز آمدن، مادر شوهرم اجازه می داد یک ناهار یا شام پیش پرد و مادرم باشم و تا مدتها سرکوفتم می زد. اولی سال زندگی مان که گذشت حامله شدم. با اینکه اولین بچه ام را حامله بودم اما هیچ عزتی در کار نبود.
آن روز ها را هیچوقت یادم نمی رود، ویار بدی داشتم و صبحها قبل از اینکه لب به غذا بزنم، استفراغ می کردم. خوب دست خودم نبود. از پله ها می دویدم پایین و به سمت دستشویی ته حیاط می دوید مادر شوهرم پشت سرم غر می زد.
- اَه، حالم به هم خورد، صبحمان را خراب کردی، دلم به هم خورد.
بعد داد می زد: جایی را کثیف نکنی ها!
به جای اینکه به زن حامله غذا های مقوی و زیاد بدهند، وعده های غذایتیشتر آش و سوپ شده بود. مدام احساس گرسنگی داشتم، کمر درد و پا درد امانم را بریده بود، هر وقت که از درد ناله می کردم. عزیز با لحن سردی می گفت:
- خوبه، خوبه، انگار تو دنیا فقط همین یک زن حامله شده، حالا فهمیده شوهرش دکتره، دست بر نمی داره، کم نق بزن، بچه ات مثل خودت نق نقو میشه.
زنی که تا آن موقع کار مرا قبول نداشت تا فهمید حامله ام شروع کرد به دستور دادن، ظرفها را بشور، رختخواب ها را باد بده، یک روز که تشک ها را آورده
بودم به حیاط تا باد بخورند، احمد مرا دید. برای اولین بار به مادرش اعتراض کرد که چرا این کار سنگین را به من داده، ممکن بود بچه ام سقط شود. وای که چه قیامتی به پا شد. مادر شوهرم نشسته بود وسط حیاط و محکم با دست می زد تو سر خودش، صدایش که مثل جیغ شده بود، همه حیاط را پر کرده بود.
- پسره را پر کرده جلوی مادرش وایسه، بشکنه این دست که نمک نداره، خودم کردم که لعنت بر خودم باد. به خانم نگید بالای چشمتان ابروست مبادا
بچه اش تکون بخوره، واه واه... خدا به دور، ما هم حامله بودیم ما هم زائیدیم ولی از این ناز و ادا ها نداشتیم. به خدا شیرم را حلالت نمی کنم احمد چرا
دختره را پررو می کنی؟
خلاصه همینطور می زد تو سرش و جیغ می کشید، تا از حال رفت. احمد با ترس رفت بالای سرش و منهم برایش آب قند بردم، تا مرا دید زد زیر دستم و
فریاد زد: برو گمشو، چشم سفید. تو پسرم را از من دزدیدی، چیز خورش کردی، جادوش کردی، وگر نه اینطور تو روی من نمی ایستاد.
احمد با آرامش گفت: آخه عزیز مگه من چه گفتم؟ می گم ماه های اول هاملگی خطر ناک است. مخصوصا منیژه که بچه اولش است. نباید بار سنگین
برداره اگر بچه اش بیفته، گرفتار می شیم ها، من نمی گم کار نکنه، اما کار سبک بکنه، کار های سنگین را خودم می کنم.
مادر شوهرم محکم با دست زد تو دهنش و گفت: بیا، اصلا بنده خفه می شم. خانم بنشینه بنده بادش می زنم. ما را چه به این غلطا.
تا یک هفته سر همین موضوع با من قهر بود. بالاخره با هر بد بختی بود نه ماه را سر کردم، پدرم سیسمونی کامل و قشنگی برایم فرستاده بود و اجازه خواسته بود که برای زایمان پیش آنها بروم.
اما عزیز جواب داده بود: من که دختر ندارم،انگار منیژه هم دخترم، همین جا نگهش می دارم تا احمد هم خیالش راحت باشد.
کلی هم سر همه منت می گذاشت که من با این پا درد کمر درد، گفتم منیژه این همه راه را تا تبریز نره، خوب سختش است، مادر و پدرش هم تو زحمت می افتند، با اینکه برای خودم هم سخته، خوب عروسم است.
با این حرفها و کار ها همه فکر می کردند من غرق ناز و نعمت هستم و با چنین مادر شوهر و چنان شوهری خوشبخت ترین زن دنیا هستم. هیچکس از
دل من خبر نداشت. بعد از دو روز و دو شب درد کشیدن، سر انجام دل مادر شوهرم به رحم آمد و قابله را خبر کرد. با اینکه احمد دکتر بود مادرش نمی
گذاشت در زایمان من دخالت کند. می گفت این کارها به مرد مربوط نیست. احمد هم که مادرش را می شناخت دیگر اصرار نکرد. سرانجام در یک شب
سرد و برفی، فرزانه به دنیا آمد.
مادر شوهرم آهسته دستمالی از روی میز برداشت و چشمانش را که پر از اشک بود، پاک کرد، سری تکان داد و گفت: نمی دانی صباجان، چه کشیدم.
وقتی مادر احمد فهمید بچه دختر است چه حرفها که نزد و چه کارها که نکرد. هیچوقت یادم نمی رود. تا روز مرگ هم حلالش نمی کنم. راه می رفت و
می گفت:
- همه عروس دارند ما هم عروس داریم، نون خور اضافه کرده، حالا خدا کنه لنگه خودش تنه لش و بیعار نباشه.
یا می گفت:من دو شکم زائیدم هر دو پسر، اصلا در خانواره ی ما بچه های اول همه پسر هستند. پسر و همه درشت و چاق، این یکی نمی دونم چیه،
دختر، مثل جوجه کلاغ سیاه و لاغر، چی می خواد بشه.
احمد اما خوشحال بود، اسم دخترمان را هم خودش گذاشت، از اسم فرزانه خوشش می آمد وقتی هم از مادرش نظر خواست، مادر شوهرم پشت
چشمی نازک کرد و گفت:
- چه فرقی می کنه فرزانه یا صغرا، هر چی می خوای بگذار حداقل دل تو خوش باشه، احمد برای تولد بچه برایم یک دستبند ساده اما زیبا خریده بود که
خیلی دوستش داشتم. وقتی عزیز دستبند را دید ابرو در هم کشید و گفت:
- دلم واسه این پسره می سوزه، چرا نقدر زن ذلیل است خدا می دونه. پول نازنین را چنان خرج می کند انگار گنج قارون دارد.
سر همین دستبند هم آخر زهر خودش را ریخت. آن موقع ها، ما توی حیاط، لب حوض وضو می گرفتیم البته آب لوله کشی شده بود ولی، منهم سر
حوض وضو می گرفتم، فرزانه تقریبا یکساله بود، که یک شب مادر شوهرم بعد از ورود احمد به خانه، دستش را کشید و به طبقه پایین برد. هر وقت این
کار را می کرد شصتم خبردار می شد که دیر یا زود شری به پا می شود. همینطور هم شد، داشتم فرزانه را روی پاهایم می خواباندم، که احمد وارد
شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد گفت:
- دستبندی که برایت خریده ام کو؟
آهسته، طوری که فرزانه بیدار نشود گفتم: سرجاش است. توی همان جعبه ی چوبی...
رفت سر جعبه و محتویاتش را زیر و رو کرد، با عصبانیت پرسید:
- پس کو؟ کجاست؟
فرزانه را به آهستگی روی پتو گذاشتم و آمدم سر جعبه، هر چی نگاه کردم، نبود.
با تعجب گفتم:
- نمی دانم کجاست، آخرین بار همین جا گذاشتم.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم یا کاری کنم، محکم زد توی گوشم، آنقدر محکم که لحظه ای چشمم جایی را ندید ، داد کشید:
- تو زنکه ی شلخته، تنبل، اصال دلت به حال پول من نمی سوزه، مادرم حق داره که می گه بی خود نباید خرج تو کرد، . بچه ام وقتی که دید دماغم خون
می آید، از ترس جیغ کشید احمد هم که دیوانه شده بود یک سیلی محکم تو صورت فرزانه زد، بچه از گریه غش کرده بود. مادرش هم آمده بود بالا و از
نزدیک آتشی را که به پا کرده بود، نگاه می کرد. وقتی خوب دلش خنک شد، با قر و ناز گفت: احمد جون خون خودت رو کثیف نکن، اینها... این هم
دستبند! توی پاشیر افتاده بود. خانم براش مهم نیست که... حالاهم دیگه بهش نمی دم. چشمش کور می خواست مواظب باشه وقتی آنقدر شلخته
است، حتما براش مهم نیست که داشته باشه یا نه!
آنقدر دلم سوخت که از ته دل دعا کردم، دستبندم به دست عزیز نرسه، همینطور هم شد و دستبند را این بار عزیز، خودش گم کرد. منکه اصلا روحم خبر
نداشت که دستبند را از جعبه چوبی برداشته، خودش برداشته بود و خوش هم به احمد گفته بود من آن را گم کرده ام.
با تعجب پرسیدم:
- یعنی پدر جون اصلا متوجه نمی شد که مادرش از قصد این کار ها را می کند؟
مادر فرید آهی کشید و گفت:
-نه مادر، تو چه ساده ای! اون زن آنقدر موذی و آب زیر کاه بود که هیچکس نمی فهمید چه به روز من می آید. پیش همه از من آنقدر تعریف می کدر که
هر وقت با او جایی می رفتم همه می گفتند قدر این مادر شوهر را بدان، تو این دوره و زمونه کم مادر شوهری اینطوری پیدا می شود. مثلا از احمد پول
می گرفت تا برای من و خودش رخت و لباس بخرد، بدون من می رفت بازار هم آنچه که دلش می خواست می خرید، آخر سر اگر پولی باقی مانده بود
یک بلوز یا دامن ارزان قیمت و زکت هم برای من می خرید. احمد هم فکر می کرد مادرش واقعا دلسوز ماست. همین فرزانه بدبخت، تا وقتی که یکی،
دوساله شده بود لباس داشت. چون چدرم برایش در سیسمونی گذاشته بود بعدش هم کهنه پوش دیگران بود. دختری که پدرش دکتر بود و وضع مالی
شان خوب بود لباسهای بچه هایی را که اصلا نمی دانستم کی هستند می پوشید. اخر مادر شوهرم در مجالس مولودی و سفره های مختلف، از مردم
لباسهای کهنه قبول می کرد تا به دست نیازمندان و محرومان برساند. اما اول همه را می آورد خانه و خوب وارسی می کرد. لباسهایی را که به قول
خودش حیف بود در می آورد و بقیه را می بخشید. البته من هرگز زیر بار نرفتم که لباسهای کهنه مردم را بپوشم. اما بر خلاف میل من تن فرزانه از این
لباسها می کرد و وقتی من اعتراض می کردم می گفت:
- چه فرقی میکنه؟ این بچه که بیشتر از دو ماه نمی تونه ایینو بپوشه، کوچک میشه. خوب چرا آدم اینهمه پول بده نو بخره؟
* * * * *
حال مادر شوهرم بد شد و به هق هق افتاد. رفتم از آشپزخانه برایش یک لیوان آب آوردم و کنارش نشستم.
- مادر جون خودتان را ناراحت نکنید، اون روزها دیگه تمام شده، الحمدالله فرزانه خانم که الان آمریکا است، راحت زندگی می کند، خودش بچه داره،
زندگی داره، غصه چی را می خورید؟
مادر فرید دماغش را پاک کرد و گفت:
-وقتی یاد اون روزها و مظلومیت و غریبی خودم می افتم، دلم آتش می گیده. حرف لباس و طلا و غذا نیست، الان همه چیز دارم، حرف این است که
چقدر بی دلیل زیر بار زور می رفتم. چقدر عذاب کشیدم.
صحبتهایمان را زنگ تلفن قطع کرد. مادر فرید گوشی را برداشت. از حرفهایش معلوم بود که فرید پشت خط است. قلبم چنان وحشیانه می زد انگار می
خواهد از جا در آید. گوش تیز کردم ببینم چه می شود. مادر شوهرم می گفت:
- چطور مگر؟... صبا؟ نه اینجا نیست، مگر با هم نبودید؟... چی شده؟ صبا که همیشه به تو می گفت کجاست، حالا چرا بی خبر رفته که تو نمی دانی
کجاست؟... نه فرید، مادر جون من موهامو تو آسیاب سفید نکردم، دروغ نگو... حرفتون شده؟... خوب خود دانید، صبا اینجا نیست، می خوای زنگ بزن
خانه مادرش اینها، شاید آنجا باشد... اِ، زنگ زدی؟ نبود؟... چه بد، نگرانم کردی، کجا رفته؟... خوب مادر، ما را هم بی خبر نگذار... نه پدر رفته خونه عمو
حسین، نه، چیزی نشده، انگار سنگ کلیه داشته، قرار بود عملش کنند، پدرت رفته بالای سرش باشه، خوب... هر خبری شد به من هم زنگ بزن.
قربانت. خداحافظ.
گوشی را گذاشت و سرش را به طرفم چرخاند:
- فرید بود، اگر بدونی چقدر ناراحت بود، حقشه، بگذار دنبالت بگرده.
پرسیدم:
- گفت خانه ی مامانم زنگ زده؟
- آره گفت زنگ زده، مادرت خودش جواب داده، گفته تو اون جا نیستی و خیلی هم اظهار نگرانی کرده... خوب شد، حالا بگذار فرید یک کمی بترسد.
- مادر جون نگفت چرا من از خانه زدم بیرون؟
با خنده گفت:
-نه جوب رو که برداری گربه دزده خودش فرار می کنه! حالا حکایت فرید است. اصلا نگفت از دیشب رفتی، می گفت برگشته خونه، دیده تو نیستی، تند
تند هم می گفت شاید رفته خرید، الان بر می گرده. ارواح شکمش! پدر سوخته!
آن شب در آرامش شام خوردم. مادر فرید به رستوران زنگ زد و سنگ تمام گذاشت. می گفت تو حامله ای، در حاملگی هم ماههای اول مهم است. باید
خوب بخوری. بعد از شام، مادرم تلفن کرد تا حالم را بپرسد. می گفت فرید زنگ زدهو صدایش گرفته و ناراحت بوده، وقتی فهمیده من آنجا نیستم، کم
مانده بوده بزند زیر گریه، مادرم می گفت، وقتی نسیم از سر کار بر گشته فرید را دیده که تو خیابان ما قدم می زند. بعد از اینکه صحبتمان تمام شد و
گوشی را گذاشتم، توی رختخواب تمیز و راحتم رفتم و کتابی را که از کتابخانه برداشته بودم، باز کردم، صفحه اول به دوم نرسیده خوابم برد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
20

سه روز بود که خانه مادر شوهرم بودم سه روزي که واقعا بهم خوش گذشت، مي خوردم و مي خوابيدم. صبحها هم با هم مي رفتيم پياده روي، مادرم هر روز زنگ مي زد و حالم را مي پرسيد، مي گفت: فريد تو کوچه کشيک مي دهد که تو کي از خانه ما بيرون مي آيي. فکر مي کند تو اينجا هستي!
در آن سه روز فهميدم که مادر فريد چه زن خير و مهرباني است. تازه متوجه شدم که چقدر به همه کمک مي کند، دايم تلفنش زنگ مي زد و براي جهيزيه بازه عروسي فقير، عمل جراحي پدري ندار، چک بي محل زنداني آبرودار، پول مي داد. از صبح تا شب صد نفر مي آمدند در خانه اش، لباس و گول و غا مي بردند و مي آوردند. وقتي هم که سوال مي کردم مي گفت اين کار ها که کار نيست. اگر هر کس به اندازه ي وسعش و توانايي مالي و جاني اش کمک کنه که آنقدر فقير و گرسنه گيدا نمي شه.
در مورد کارهايش هم توضيح زيادي نمي داد و منهم سوال نمي کردم. لکه اي روي صورتم از کبودي به زردي گرائيده بود و داشت خوب مي شد، اما هر وقت ياد آن مهماني و سيلي فرييد مي افتادم بي اختيار بغض گفويم را فشار مي داد. عصر روز سوم بود که که زنگ زدند، مادر شوهرم از پشت آيفون پرسيد کيه؟ بعد در را زد. فوري برگشت به طرفم: مادر، فريد است. بدو تو اون اتاق عقبي در را هم قفل کن.در اين سه روز چند تا لباس و وسيله ضروري خريده بودم، همه را جمع کردم و بردم به اتاق، در را هم قفل کردم. قلبم تند تند مي زد، دست و پايم يخ کرده بود و بي دليل مي لرزيدم. صداي در ورودي که از و بعد بسته شد را شنيدم. مادر شوهرم گفت:
- اِ فريد جون پس صبا کو؟
فريد اما جوابي نداد. چند لحظه سکوت شد و دوباره مادر شوهرم گفت:
- فريد تو داري يک چيز را از من پنهان مي کني، چي شده؟ صبا کجاست؟ تو چرا آنقدر ناراحت و درهم هستي، حرف بزن.
بعد از يک مدت سکوت، صداي فريد به گوشم خورد.
- مامان تورو خدا کمکم کنيد، صبا گم شده، الان سه چهار روز است پيدايش نيست. خونه مادرش هم نرفته، دارم ديوانه مي شوم. همه جا را دنبالش گشتم، حتي ديشب تا کلاردشت رفتم، گفتم شايد رفته ويلا، اما اون جا هم نبود.
مادر جون پرسيد:
- آخه چرا رفته؟ همینطور بی دلیل که کسی نمی کذاره بره.
فرید با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دعوامون شد. من هم یک کمی زیاده روی کردم، سرش داد زدم.
- فقط همین؟ یعنی با یک داد، صبا قهر کرده و با علی از تو مدد رفت؟
فرید با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت: زدمش.
صدای مادرش بلند شد: چی کار کردی؟
فرید اما ساکت مانده بود. مادرش دوباره داد کشید: زدی؟ به همین راحتی؟ مگر حیوان نگه می داری؟ تازه والله آدم با حیوانها هم این رفتار را نمی کند.
فرید با صدایی گرفته گفت: بس کنید شما هم!!!
- اِه؟ بس کنم؟ ناراحت می شی؟ حق داری، باید برات هورا می کشیدم. تو پدر خودت را یادت رفته؟ یادت رفته که خودش و مادرش چه به روز من آوردند؟ یادت رفته که همین پدر نازنینت چنان زد تو گوشم که پرده گوشم پاره شد؟ یادت رفته چه قولی بهم دادی؟ حالا این رسمش است؟ حالا گله داری که چرا زنت رفته؟ پس چه کار باید می کرد؟ می موند تا بکشیش؟ اصلا تو می دونی صبا حامله بود؟ می دونی ممکنه بچه را هم کشته باشی؟
صدای هق هق فرید دلم را لرزاند. با صدای بلند زار می زد و می نالید.
- راست می گی مامان؟ تو از کجا می دونی؟ چرا به من چیزی نگفت؟...
مادر شوهرم با بی رحمی گفت:
- چه موقع فرصت دادی که بهت بگه؟ تو چه مردی هستی فرید، تو واقعا نامردی، الهی دستت بشکنه، امیدوارم صبا هر جایی هست دیگه بر نگرده، تو لیاقت زندگی با ّآن فرشته را نداری. زن به اون خوشگلی، خانمی، بسازی، زنی که با اخلاق گند تو سر کرده و تا به حل چیک نزده، چون من که تا حالا نمی دونستم، همیشه از تو تعریف می کرد. خاک بر سرت فرید، بی لیاقت!
فرید گریه می کرد و مادرش سرکوفتش می زد، دلم خیلی براش سوخته بود. طاقت گریه فرید را نداشتم می دانستم که الان آن چشمهای سبز، ابری شده، می دانستم که دریا شده، دلم دوباره پر کشید. چشمانم پر از اشک شده بود. فرید با گریه پرسید:
- مامان، حالا چه کار کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ چه خاکی به سر کنم؟ مامان، اگر صبا نباشه، من می میرم، یک کاری کن، یک فکری کن.
مادرش با طعنه گفت: اِه؟... می میری؟ خوب بمیر، بی غیرت! زورت به زن مظلومت رسیده؟ ب خدا که اگه زورم می رسید چنان می زدم تو صورتت که بمیری.
دوباره صدای فرید را شنیدم: خوب بزن مامان، بیا، بیا بزن تو صورتم... هنوز حرفش تما نشده بود که صدای کشیده ای که مادر شوهرم تو گوش فرید نواخت، خانه را پر کرد. بر خلاف اتظارم، دلم خنک نشد، دلم برایش سوخت. قلبم برایش لرزید. دوباره فهمیدم که چقدر می خواهمش.
فرید با صدایی خفه گفت: بده دستت را ببوسم، حقم بود. مامان، غلط کردم. به خدا اگه صبا پیدا بشه، دیگه از این غلطها نمی کنم، به خدا راست می گم. مامان نکنه صبا دیگر بر نگرده؟... وای بمیرم گفتی حامله بود؟ الهی من بمیرم، خدایا منو بکش، من احمق دیوانه را بکش، صبا، صبا،... مامان تو یک زنگ بزن، شاید خانه مادرش باشه، به من که نمی گن!
همینطور گریه می کرد و حرف می زد. دلم طاقت نیاورد. در را باز کردم و آهسته وارد اتاق شدم. فرید پشتش به من بود. مادرش که مرا دید فوری گفت:
- خوب اگر صبا پیدا بشه، تو کتبا تعهد می دهی که دیگه دست روش بلند نکنی؟ هان؟
فرید با بغض گفت: آره، به خدا آره، قول می دم. مامان، دارم از نگرانی دیوانه می شم. می ترسم بلایی سر خودش آورده باشه. بدون کفش و لباس، کجا رفته؟
مادر شوهرم با نفرت گفت: ببین چه به روزش آوردی که سر برهنه و پا برهنه، جونش را برداشته و فرار کرده...
فرید دوباره با گریه گفت:
- مامان تو رو خدا بس کن، آنقدر خون به دلم نکن. غلط زیادی کردم، از بس دوستش دارم، باورت نمی شه دیوانه اش هستم... به خدا راست می گم. همه اش می ترسم از دستم بره، ولم کنه...
مادر شوهرم فوری گفت:
- خوب با این رفتاری که تو داری دیر یا زود وفت می کنه، مثلا می زنی تو صورتش که نگهش داری؟ ابراز عشقت هم خرکی است!
فرید از روی مبل بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، جای دست مادرش روی صورتش خطوط قرمزی به جا گذاشته بود چشمانش از گریه، قرمز و پف کرده بود، از سر و وضعش معلوم بود که حمام نرفته و لباس عوض نکرده، ته ریش سه، چهار روزه ای هم صورتش را کدر کرده بود. اما باز هم خواستنی و زیبا بود. هنوز هم همان مرد رویاهایم بود، با صورت زیبا و مغرورش که هر نگاهی را به خود جلب می کرد. قلبم هنوز از دیدش، با هیجان می تپید.
یکهو چشمش به من افتاد، باورش نمی شد، یک نگاه به مادرش انداخت و آمد جلو، نجوا کرد:
- صبا؟... عزیزم، تو اینجایی؟ تو که منو کشتی.
بعد بدون خجالت از مادرش، محکم بغلم کرد روی هوا چرخاندم، پشت سر هم مرا می بوسید و اشک می ریخت. مادرش جلو آمد و دست مرا گرفت و کشید.
بعد به فرید گفت:
- برو کنار، برو کنار، تا تو تعهد کتبی ندی و امضا نکنی، حق نداری دست به صبا بزنی.
فرید گیج و حیران نگاهمان کرد بعد فوری گفت:
- من چاکر هر دوتون هم هستم. هر چی می خوای می نویسم.
مادرش فورا قلم و کاغذ آورد و گفت: بیا بشین، هر چی می گم باید بنویسی، امضا کنی. فرید مطیعانه، خودکار را برداشت.
- خوب بنویس، اینجانب فرید افتخار، تعهد می دهم که اگر، یک: یکبار دیگر از این تاریخ دست روی زنم بلند کردم یا به نحوی به او آسیب برسانم، دو: دست از شک و دودلی های بی مورد بر ندارم و نسبت های ناروا به همسرم بدهم. همسرم مختار است که طلاق بگیرد و مهریه اش را مطالبه کند. خوب حالا امظا کن و تاریخ بگذار. فرید نوشت و امضا کرد، مادرش هم برگه را امضا کرد. بعد بلند شد و برگه را همراه خود به اتاق خوابش برد. فرید تا دید مادرش رفت، آمد جلو و باز مرا در آغوش کشید. آهسته گفت: کجا رفتی، فکر نکردی دیوانه میشم، داشتم از نگرانی می مردم. تمام بیمارستان ها و کلانتری ها را دنبالت گشتم.
ساکت ماندم حرفی نداشتم بزنم. فرید دوباره گفت: صبا خیلی شرمنده ام، معذرت می خواهم. آن شب واقعا کار احمقانه ای کردم. اما می دونم تو خیلی بزرگواری، منو می بخشی. قول می دم دیگه تکرار نکنم، از خودم بدم می دآد. نم یدنم چرا نمی تونم خودم را کنترل کنم، اصلا هر وقت این آرش را می بینم کنترلم را از دست می دهم.
با عصبانیت گفتم:
- باز که شروع کردی فرید، تو برای اینکه کنترلت را از دست ندی، اصلا باید چشمت به آدم نیفته، چون از دیدن آرش عصبانی می شی، از رضا خوشت نمی یاد، از نکویی منش بدت می آد، نسیم حرصت رو در می آهر، الهام که پررو است، فک و فامیل من که ناراحتت می کنند، می فرمایید بنده بنشینم کنج خونه و در را روی خودم ببندم تا جنابعالی کنترلت رو از دست ندی؟ خوب برو پیش دکتر، معالجه کن، ما تو غار زندگی نمی کنیم، تو اجتماع هستیم، همه افراد این اجتماع هم بد نیست، تو به همه شک داری. من هم راتشو بگم واقعا از این وضع خسته شدم. دیگه طاقت ندارم.
فرید سری تکان داد و گفت: خوب من سعی می کنم، کتر حساس باشم. تو هم کسی رعایت منو بکن.
عصبی گفتم.
- دیگه چقدر رعایت بکنم، یک کسی هم تو رعایت بکن. ببینم، اگر مردی مثل آن شب که تو پیش دکتر سلطانی، نشسته بودی، پیش من می نشست و مدام با هم می خندیدیدم تو خوشت می آمد؟... چرا فکر می کنی هر کاری برای خودت مجاز است؟ تازه ، من هرگز مثل دکتر سلطانی با هیچ مردی رفتار نکرده ام با تو این همه به من شک داری، پس چرا من نباید به تو شک داشته باشم، چرا خودت رعایت نمی کنی؟
فرید آهسته گفت: من که هیچوقت تو رو ول نمی کنم برم با اون میمون...
عصبی گفتم: خوب چرا همین فکر را در مورد من نمی کنی؟ مگر من تو را ول می کنم...
- نه، خوب ببین فرق می کنه، من خودم را می شناسم، از روی هوس و شهوت با هیچ زنی حرف نمی زنم، اما مردهایی را که اطراف تو هستند که نمی شناسم، از کجا معلوم منظور نداشته باشند؟
با بیزاری گفتم:
- بس کن فرید خوب من هم خودم را می شناسم. بعدش هم را تو فکر می کنی من خودم کر و لال و بی شعور هستم، یعنی اگر مردی در مورد من قصد بدی داشته باشد خودم متوجه نمی شوم؟ یا اگر متوجه شوم، حساسیتی نشان نمی دهم؟ تو چی فکر می کنی؟ من حیوان دست آموز تو نیستم، منهم یک انسان هستم درست مثل تو، عقل و شعور دارم درست مثل تو، قوه تمیز و تصمیم گیری دارم، چرا فکر می کنی تو می فهمی و من نمی فهمم؟ فقط تنها چیزی که ندارم، دست بزن و زور بازو است وگر نه شاید مثل هم می شدیم.
فرید دیگر چیزی نگفت و ساکت ماند. مادرش هر چهن اصرار کرد برای شام آنجا بمانیم، فرید قبول نکرد. مادر شوهرم، سوئیچ ماشین را داد و گفت ماشین را در پارکینگ پارک کرده، بعد هم مرا بوسید و گفت:صبا جان جلوی روی خود فرید می گم، اگر فقط یکبار دیگر فرید چنین اشتباهی کرد، یک لحظه هم معطل نکن، قدمت روی چشم.
از ته دل بوسیدمش و تشکر کردم، فرید هم مادرش را بوسید و خداحافظی کردیم. فرید ماشین را بیرون آورد و من سوار شدم. بعد از طی مسافتی، فرید گفت:
- خوب، صبا جان کجا بریم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: خوب خانه.
- می خوای بریم رستوران شام بخوریم؟
با دست به صورتم اشاره کردم و گفتم: با این قیافه؟
دستش را روی دستم گذاشت و گفت: شرمنده ام.
وقتی رسیدیم خانه، از بهم ریختگی خانه وحشت کردم. همه جا کثیف و بهم ریخته بود. فرید همه لباسهایش را پرت کرده بود تو اتاق، رختخواب کثیف بود و کلی ظرف نشسته در ظرفشویی تلمبار شده بود. فرید که قیافه ناراحت مرا دید، گفت:
- تو غصه نخور، خودم چاکترم. الان همه جا را تمیز می کنم، تو فقط استراحت کن.
رفتم تو اتاق خوابمان و دراز کشیدم، نمی دانم چقدر گذشته بود که با نوازش دستهای فرید بیدار شدم، تا چشم باز کردم گفت:
- صبا تو جون و عمر منی، خونه بدون تو واقعا سوت و کور است، قول بده دیگه منو تنها نگذاری.
با خستگی گفتم:
- تو هم قول بده دیگه منو نزنی.
- چشم. بفرما غذا آماده است. راستی کوچولومون چطوره؟... بهش حسودی می کنم که آنقدر نزدیک توست.
خنده ام گرفت حالا نوبت بچه مان بود که حس حسادت فرید را تحریک کند.
فرید دوباره پرسید:
- الان چند وقتته؟
گفتم:
- تقریبا سیزده هفته.
- خوب حالا کلی وقت داری، تقریبا بیست و پنچ هفته دیگر مانده، نه؟
- آره البته اگر اتفاقی نیفتد.
- پیش دکتر نرفتی؟
- نه نمی دانم پیش کی بروم. می خواهم تا آخرش پیش یک نفر بروم.
فرید فکری کرد و گفت: خانم دکتر یعقوب زاده چطوره؟ اون هم زنان خوانده، نه؟
گفتم:
- آره بد هم نمی گی. شاید فردا ازش وقت گرفتم، البته اگر صورتم بهتر شده بود.
از جا بلند شدم و رفتم به دستشویی تا دست و صورتم را بشورم. فرید همه جا را تمیز کرده بود و خانه از تمیزی برق می زد. میز را برای دو نفر چیده بود و از رستوران فارسی، چند جور غذا گرفته بود. خدایا چه می شد اگر اخلاق فرید همیشه همینطور بود؟ چه می شد اگر با آسایش و عشق زندگی می کردیم؟
بعد از شام فرید به مادرم زنگ زد و از انها هم غذرخواهی کرد و قول داد که این بار دفعه آخر باشد. سر سجاده نشستم و از ته دل از خدا خواستم تا یا فرید را سر به راه کند و به راه مستقیم هدایتش کند و یا مهرش را از دلم بیرون کند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
21

آن سال عيد، بهترين عيدي بود که در خانه فريد گذراندم. براي عيد، فريد سنگ تمام گذاشت، تمام مبلمان و دکوراسيون را با سليقه ي من عوض کرد، چند چک بانکي بهم داد تا هر چه دلم خواست بخرم، و قول داد که براي عيد ديدني به خانه همه فاميل برويم.
براي اولين بار، سرانجام سبزه هايم تقريبا سبز شده بودند و داشتم مزه آسايش را مي چشيدم. وقتي به فرشته زنگ زدم و گفتم که حامله ام و مي خواهم تحت نظر او باشم، کلي خوشحال شد و با کمال ميل قبول کرد. تقريبا سن جنينم به هفده هفته رسيده بود که پيش فرشته رفتم. مطب بزرگ و زيبايي با تجهيزات کامل در مرکز شهر داشت. اتاق انتظارش، با رنگهاي شاد و زيبايي دکور شده بود و تمام صندلي ها پر بود. خوب، معلوم بود که کارش گرفته و وضع مطبش رو به راه است. تابلو هاي آبرنگ با رنگهاي ملايم و مناظر زيبا، همه جا به چشم مي خورد. رنگ همه چيز ليمويي و بنفش بود. منشي فرشته، دختر جواني بود که انگار به جشن عروسي دعوت شده بود. آنقدر آرايش داشت که صورتش پيدا نبود. با عشوه و ناز جواب سلامم را داد و با لحن مخصوصي گفت:
- بفرمائيد...
با صدايي آهسته گفتم: پورزند هستم.
پرسيد:
- وقت داشتيد؟
- بله، هفته پيش وقت گرفته بودم.
با حالتي نمايشي دفتر بزرگش را ورق زد و اخم هايش را دهم کشيد: ولي اسمتان اينجا نيست، با من صحبت کرديد؟
با بي حوصلگي گفتم: نه خير، با خانم دکتر صحبت کردم.
- يک لحظه اجازه بدهيد.
بعد تلفن را برداشت و دکمه اي را فشار داد:
- خانم دکتر؟ ببخشيد مزاحمتان شدم، خانمي اينجا هستند که مي فرمايند از شما وقت گرفته اند... بله؟
بعد دستش را روي دهانه گوشي گذاشت و گفت: ببخشيد فرموديد کي؟
دوباره گفتم:
- پورزند.
پشت چشمي نازک کرد و اسم را در تلفن تکرار کرد، بعد نم يدانم چي شنيد که شق ورق نشست و چند بار پشت هم چشم گفت، تا گوشي را گذاشت، لبخند پهني زد و گفت: چرا از اول نفرموديد که از دوستان خانم دکتر هستيد؟ بفرمائيد، مريض که بيرون آمدند شما بفرمائيد.
چند مجله بوي ميز بود، يکي را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، هنوز چند صفحه اي بيشتر نخوانده بودم که در اتاق دکتر باز شد و خانمي چادري خارج شد. پشت سرش فرشته بيرون آمد. رپوش سفيدي پوشيده بود و روسري گل گلي و رنگ شاد، بلند شدم و جلو رفتم، مرا در آغوش گرفت و گفت:
- بفرمائيد دکتر، خيلي خوش آمديد.
بعد رو به منشي اش کرد و گفت: هيچ تلفني وصل نکن. دو ليوان چاي هم بيار، مرسي. در را بست و خودش پشت ميز نشست، منهم روي صندلي کنار ميز نشستم، فرشته با شادي واقعي گفت: صبا چند وقته نديدمت، چه خوب کاري کردي آمدي.
يک بست کامل وسايل روي ميز کار همراه آورده بودم که روي ميزش گذاشتم، گفتم:
- عاقبت نوبت ما هم رسيد.
با خنده گفت:
- خوب ديگه وقتش بود داشت دير مي شد.
بعد بسته را برداشت و باز کرد و گفت: شرمنده ام کردي، چرا زحمت کشيدي؟
گفتم:
- قابلي نداره، من تا حالا فرصت نکرده بودم بيام مطبت، خيلي قشنگ درست کردي، مبارکت باشه. کار و بارت چطوره؟
با خنده گفت: پوستم کنده شد تا مريض جمع کردم، روزهاي اول پشه مي پروندم، اما کم کم مريض هاي ثابتم، زياد شدند و الان الحمدالله وضعم بد نيست. خوب تو بگو، دسته گلت چند وقتشه؟
- با حساب هاي خودم هفده هفته...
نگاهم کرد. گفت:
- خيلي خوب، پس موقع سونوگرافي ات هم رسيده... برو بخواب روي تخت.
روي تخت خوابيدم و منتظر ماندم، فرشته وسايل کار را آماده کرد و مانيتور دستگاه را روشن نمود، همانطور که سونوگرافي مي کرد گزارش هم مي داد. لحظه اي با هيجان جيغ کوچکي کشيد که حسابي ترسيدم، با عجله پرسيدم:
- چي شده؟ طبيعي نيست؟
با خنده گفت: يادته چقدر منو مسخره مي کرديد که چرا دوقلو آوردم و از تنبلي با يک تير دو نشون زدم؟
- منظورت چيه؟
مرموزانه گفت:
- هيچي، خواستم چاه نکن بهر کسي اول خودت...
بعد با قهقه خنديد، گيج شده بودم، عصبي گفتم:
- فرشته لوس نشو، چي شده؟
- هيچي تنبل خانم، تو هم که با يک تير دو نشون زدي!
اولش متوجه نشدم چي گفته، بعد يکهو مثل برق گرفته ها پرسيدم:
- چي؟ دوقلو است؟
فرشته دوباره جدي شد و گفت:
- بله... البته الان نميشه فهميد جنسيتشون چيه... خوب! وضعيت خوب است... مبارک باشه.
با ترس پرسيدم: فرشته مي تونم طبيعي زايمان کنم؟
شانه بالا انداخت و گفت: از الان نمي شه پيش بيني کرد، شايد بشه، شايد نه! البته درصد ريسکش بالاست، ولي بودن کساني که دوقلو را طبيعي زايمان کردند.
پرسيدم:
- خودت چي؟
- نه من سزارين شدم.
دوباره گفتم:
- واي فرشته اصلا انتظارش رو نداشم. حسابي جا خوردم.
سرش را تکان داد:
- خوب طبيعي است. خود منهم وقتي فهميدم دوقلو حامله هستم جا خوردم، اما کم کم عادت مي کني و دوستشان خواهي داشت.
- فرشته خيلي سخته، نه؟
- اگر بگم نه، دروغ گفتم. ولي وقتي از آب و گل در بيان مي بيني که چقدر راحت و خوب است. براي خودشان هم خوب است، بچه هاي من الان همبازي هم هستند. هيچوقت حوصله شان سر نمي ره و تنها نيستند.
پرسيدم:
- به نظرت چه وقت زايمان مي کنم؟
فرشته لحظه اي فکر کرد و گفت:
- در زايمانهاي عادي بين سي و پنج تا سي و هشت هفته زمان داريم. اما وقتي جنين دوقلو است، کمي زود تر به دنيا مي آيند و به سي و هشت هفته نمي رسند.
فرشته براي ماه بعد بهم وقت داد و من با کلي نگراني مطب را ترک کردم. خدايا دوقلو؟ حالا چکار کنم؟... بعد فوري گفتم: خدايا ازت خواهش مي کنم، هر دو سالم باشند. خدايا شکرت. ممنونم.
دلم آرام گرفته بود و خيالم راحت شد. وقتي ياد پدرم افتادم خنده ام گفت. بنده خدا بايد از هر چيز دو تا مي خريد به اين مي گويند زرنگي!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا