رمان « افسون سبز »

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
22
سر انجام عيد از راه رسيد و همه جا بوي تازگي گرفت. خانه ام مثل دسته ي گل شده بود و همه چيز براي گذراندن عيدي به ياد ماندني آماده بود. سفره هفت سين بزرگي روي ميز ناهار خوري چيده بودم، سبزه ام ديگر کاملا سبز شده بود و دورش را فريد با سليقه روبان بسته بود. دو ماهي قرمز و کوچک در تنگ بلورين، شنا مي کردند. زمان تحويل سال، حدود دوازده شب بود. من و فريد سر سفره نشسته بوديم و تلويزيون را روشن گذاشته بوديم تا بفهميم کي سال تحويل مي شود. لحظه اي ياد عيد هاي خانه مان افتادم. از وقتي من و نسيم بزرگ شده بوديم، مادرم چيدن سفره هفت سين را به ما محول مي کرد. من و نسيم هم هر سال مدل جديدي از خودمان اختراع مي کرديم و لوازم و مواد سفره هفت مين را به طريقي مي چيديم. قبل از تحويل سال مادرم چراغ همه اتاق ها را روشن مي کرد و يک نارنج درشت توي آب مي انداخت و جلوي آينه مي گذاشت. براي من و نسيم بسته هاي کادو پيچ شده مي گذاشت که در سالهاي بعد من و نسيم براي يکديگر و گاهي پدر و مادرمان هديه مي خريديم و روي بسته هاي مادر مي گذاشتيم. هيچوقت يادم نمي رود که لحظه اي مانده به تحويل سال، نسيم هميشه مي دويد به دستشويي و من با خنده داد مي زدم: نسيم موقع تحويل سال در حال انجام هر کاري باشي تا آخر سال به همان کار مشغولي!
بعد همه کنار سفره مي نشستيم، پدرم داد مي زد: نسيم! از دستشويي دل بکن. بدو بيا، الان سال تحويل مي شه.
و هميشه هم قبل از اينکه نسيم درست و حسابي بنشيند، تلويزيون اعلام مي کرد که سال تحويل شده، نيسم ساعت قبل از تحويل سال، پدرم قرآن را بر مي داشت و دعا مي خواند. بعد دعاي تحويل سال را با صداي بلند مي خواند و تا روزيکه افراد فاميل به ديدنمان مي آمدند از لاي قآن اسکناسهاي درشت به بچه ها مي داد. چقدر دلم براي آن سالها تنگ شده بود، تا سال تحويل مي شد همه همديگر را مي بوسيديم و بعد من و نسيم تندتند کادوهايمان را باز مي کرديم و بعد لباس مي پوشيديم و به ترتيب به ديدن بزرگتر هاي فاميل مي رفتيم. آخرين روز تعطيلات من و نسيم روي تختخواب هايمان مي نشستيم و تمام عيدي هايمان را جلويمان مي ريختيم و تند تند مي شمرديم. هيچوقت قبل از آن پولها را نمي شمرديم، در عالم کودکانه مان فکر مي کرديم اگر بشمريم کم مي شود.
خدايا آن روز هاي خوب کجا رفتند؟ بچه ها هميشه فکر مي کنند به بزرگتر ها خوش مي گذرد و آرزو مي کنند که بزرگ شوند، آن موقع ها هر کسي به ما مي گفت قدر اين دوران را بدانيد و استفاده کنيد نمي فهميديم چه مي گويد، با خودمان مي گفتيم برو بابا، بزرگ است يادش رفته در بچگي چقدر بدبختي سرش آمده، ولي بعد که بزرگ مي شديم تازه مي فهميم که آن بد بختي هايي که در دوران کودکي و نوجواني فکر مي کرديم بد بختي است، در مقابل مشکلات دوران بزرگسالي هيچ است و اصلا خنده دار است. اما افسوس، صد افسوس که اين را خيلي دير مي فهميم! مثل ماهي که تا وقتي درون آب است متوه اطرافش نمي شود و تاره وقتي از آب بيرون مي افتد قدر مي داند که ديگر دير شده است.
من هم حالا که خودم بزرگ شده بودم و صاحب زندگي، مي فهميدم که چقدر در خانه پدرم راحت و بي مسئوليت زندگي مي کردم. اصلا نمي فهميدم غذا چطور آماده مي شود، چطور همه چيز مرتب و آماده است. از دل مادر و پدرم اصلا خبر نداشتم. نمي فهميدم پدرم براي اينکه زندگي را بچرخاند چقدر زحمت مي کشد و از صبح تا شب با چند هزار نفر سر و کله مي زند! من فقط نتيجه اين زحمات را مي ديدم و عين خيالم نبود که اين پولها بي زبان که خرج لباس و کفش و غذا و آموزش ما مي شود و انصافا پر و پيمان هم خرج مي شود با چه سختي و عذابي بدست مي آيد!
اصلا نمي فهميدم که فضاي آرام خانه مان با صبر و گذشت مادر و جوانمردي پدرم پايدار است. فکر مي کردم در همه خانه ها، وضع همينطور است و همه با هم خوب و صميمي هستند. اما حالا مي فهمم که داشتن يک رابطه عاشقانه و پايدار چقدر سخت است. البته اين رابطه هنر مي خواست و مادر من چقدر هنرمند بود... و من چقدر بي هنر!!!
آرزو کردم که حداقل نسيم اين هنر را از مادرم به ارث برده باشد، بلکه او بداند بايد چه کند، صداي توپ که از تلويزيون آمد، افکار خوشم را بهم زد. سال تحويل شده بود، وارد پنجمين سال زندگي ام با فريد شده بودم. فريد با خوشحالي صورتم را بوسيد و آهسته گفت: عيدت مباک عزيزم.
منهم صورتش را بوسيدم و گفتم، عيد تو هم مبارک فريد جان.
دست در جيبش کرد و بسته کوچکي در آورد و گفت:
- صبا خانم، قابل شما را ندارد. باز هم عيدت مبارک.
بسته را که به طرز زيبايي کادو شده بود گرفتم و روبان سفيد دورش را گشودم. سوئيچ ماشين بود، با تعجب به فريد نگاه کردم. خنديد و گفت:
- تو الان حامله اي، گفتم حتي براي خريد هم پياده جايي نري، منهم که نيستم تو را برسانم، يک ماشين کوچولو و جمع و جور برات خريدم. مبارکت باشد.
حسابي غافلگير شدم، خدايا يعني فريد آنقدر عوض شده که برايش مهم نيست من کجا بروم؟ حتي براي راحتي ام ماشين هم خريده؟ اشک در چشمانم جمع شد، خودم را در آغوش فريد انداختم، فريد هم که از خوشحالي من تحت تاثير قرار گرفته بود آهسته گفت: خوشحالم که خوشت آمده، حالا هنوز که نديدي، الکي خوشحالي نکن شايد من چاخان کرده باشم.
با بغض گفتم:
- حتي اگر چاخان کرده باشي، خوشحال شدم.
- نه عزيزم، دروغ نگفتم. براي خانم خودم هر کاري بکنم کم است.
خودم را از ميان بازوانش بيرون کشيدم و گفتم: منهم براي تو هديه اي دارم که الان نمي توانم بهت بدهم، بايد کمي صبر کني.
فريد با کنجکاوي پرسيد چي؟
به شکمم اشاره کردم. فريد با تعجب نگاهم کرد، آهسته گفت: اين را که خودم مي دانم.
با خنده گفتم: نه، همه اش را نمي داني. تو فقط يکي اش را مي داني...
فريد با خنده گفت: منو مي گذاري سرکار! مگه تو خرگوشي؟
- نخير، مگه هر کي دوقلو داره خرگوشه؟
يک لحظه چشمان فريد دو برابر شد، با صدايي خفه پرسيد: دوقلو؟
- بله...
- مطمئني؟
- بله سونوگرافي نشان داد.
فريد ناگهان بلند شد و روي هوا بلندم کرد و گفت:
- واي، من هميشه از بچگي آرزو مي کردم بچه هايم دوقلو باشند. خدا کنه يکي پسر و يکي دختر باشند. فرشته جنسشان را تعيين نکرد؟
- نه بابا، حالا زود است. بعدا هم فکر مي کنم بتواند، خيلي سخت است. ولي فريد تا بچه ها يک کمي بزرگ شوند پدرم در مياد. نه؟
فريد با خونسردي گفت: نه، دوقلو حتما پرستار مي خواد، تو بايد به يکي برسي، پرستار هم به دومي! غصه نخور، تا آن موقع يک آدم خوب و تر و تميز پيدا مي کنم.
آن شب بهترين شب عمرم بود، با هم قرار گذاشتيم صبح فردا، شروع کنيم به ديدار از فاميل و بزرگتر ها و بعد هم به کلاردشت برويم. فريد تا آخر تعطيلات سر کار نمي رفت. تقريبا تا صبح بيدار بوديم و با هم حرف مي زديم. لحظه اي فکر مي کردم که آن همه دعوا و کشمکش مال ما نبوده و همه را در خواب و رويا ديده ام، سر سال تحويل دعا کردم که فريد هميشه مثل امشب باشد و ديگر آن صحنه ها بينمان پيش نيايد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
23

قبل از این که خیلی سنگین شوم نسیم و علی روز عقد و عروسیشان را مشخص کرده بودن. و کمی هم به خاطر من تاریخ را جلو انداختند.همه مشغول انجام کارهای عروسی بودند.جز من که به علت وضعیت جسمانی قادر به انجام کارهای سنگین و طولانی نبودم.علی،خانه ای در نزدیکی محل کارش اجاره کرده بود تا در هزینه رفت و آمد هم صرفه جویی شود.وقتی فرید فهمید که باجناقش در مرکز شهر خانه ای کوچک اجاره کرده.،پوزخندی زد و گفت حالا مانده تا بفهمید که چه کلاه گشادی سرتان رفته.
به حرف هایش عادت کرده بودم ،دیگر برایم اهمیت نداشت.نسیم با خوشحالی جهیزیه اش را در خانه می چید ، برای پرده ها اتاق ، با هم رفتیم و پرده های زیبایی از حریر شیری رنگ انتخاب کردیم.نسیم در همه چیز نظر مرا می پرسید.می گفت:من اصلا سلیقه ندارم،اما تو سلیقه ات خیلی خوبه، برای همین دکور و چیدن خانه با تو .
از این که کاری بر عهده ام گذاشته شده بود ، خوشحال بودم جون هم سرگرم می شدم و همروزهایم می گذشت.یک روز قبل از این که از خانه خارج شوم،مادر فرید آمد،رنگ و رویش کمی پریده بود و حال نداشت.تعارفش کردم که بشیند و خودم هم رفتم برایش یک لیوان شربت آوردم.وقتی چند جرعه نوشید،گفت :
_صبا جون دستت درد نکنه.
_خواهش می کنم ، حالطون چطوره ؟پدر جون چطوره ؟
سری تکان داد و گفت :احمد از همیشه بد اخلاق تر شده ، تحمل غر زدن هایش دیگه برایم خیلی مشکل شده.
خندیدم و گفتم :خوب این هم اخلاق پدر جون است،شما اگر روزی غر نزند شما نگران شوید.
با خنده گفت: یعنی می شه روزی احمد غر نزنه؟
با اشتیاق گفتم راستی بقیه زندگیتان را برایم نگفتید.
سری تکان داد و گفت : روزهای زندگی من همه خاکستر است.فرقی با هم ندارد.چند سال بعد،فرناز را حامله شدم.روزهای سختی می گذراندم.دیگر شکم اول نبود که مراعاتم را بکنند.البته سر شکم اول هم جنان مراعات نمی کردند.اما حاملگی دومم واقعا طاقت فرسا بود.فرزانه هنوز کوچک بود و یک نفر را می خواست که ازش مراقبت کنه.کارهای خانه هم روی دوش من افتاده بود.با سختی و رنج فرناز را به دنیا آوردم.آنقدر ضعیف شده بودم که شیر کافی نداشتم.و فرناز خیلی کم شیر مرا خورد.وقتی بچه ی دومم هم دختر شد.روزگارم که تا آن موقع فکر می کردم سیاه است سیاه تر شد.تقریبا زندانی خانه شده بودم.نه جایی می رفتم و نه کسی حالم را می پرسید.در همان ایام پدرم فوت کرد.اما این زن سنگدل نگذاشت برای ختم پدرم به تبریز بروم،به بهانه ی این که ممکن است بچه تلف شود.مرا هم در خانه اسیر کرد.در تنهایی و غربت برای پدرم ماتم گرفتم.مادر شوهر راه می رفت و نفرین می کرد.و جنجال به پا می کرد تا احمد را می دید می گفت : دیدی،دیدی احمد جون بی پشت موندی؟ زنت دختر زا است،برعکس مادرش که پسر زا بود ،ما شانس نداریم.
آنقدر گفت و گفت تا هنوز، جان نگرفته حامله شدم.عزیز هم تا احمد می رفت می گفت : پاشو ،پاشو شوهرت رفت ، دیگه واسه من از این ادا ها در نیار.، اشک می ریختم و دخترانم که کنارم کز کرده بودند را بغل می کردم.بچه ام هشت ماهه به دنیا آمد و همان لحظه ام مرد،این یکی هم دختر بود و عزیز با بی رحمی گفت :
_خوب شد حد اقل این یکی مرد ، وگرنه من می مردم،واه واه واه ،همش دختر ،خودش چه گلی بر سر بابا و ننش زد که اینا بزنن .
جوابی به حرف هایش نمی دادم و فقط به خدا واگذارش کردم.چند سالی نتوانستم حامله شوم.در این چند سال عزیز برای احمد چند نفر را پسندیده بود که زن دوم احمد شود.و برایش پسر بیاورند.این قدر این زن بدجنس بود که جلوی من از محسنات دخترهایی که دیده بود حرف می زد.هر چه احمد می خواست جلوی حرف ها و حرکات مادرش را بگیرد ،نمی توانست.من هم خون دل می خوردم و دم نمی زدم.آنقدر زیر گوش احمد خواند و خواند که دیگر داشت نرم می شد.و حاضر می شد که سرم هوو بیاورد اما خدای من هم بزرگ بود.فرناز سه ساله بود که حامله شدم.احمد تا فهمید حامله ام ، از مادرش مهلت خواست تا ببیند این بچه چیست ، باز هم از این ستون تا آن ستون فرجی بود برای من زیر دست مانده و غریب تمام اون نه ماهی که حامله بودم نذر و نیاز می کردم که بچه پسر باشد ، از دست طعنه ها و آزار های مادر شوهرم به جان آمده بودم.دلم می خواست دست بردارد.وقت زایمان که فرا رسید ،گریه می کردم و از خدا می خواستم که بچه پسر باشد،همان طور که درد می کشیدم صلوات می فرستادم ، صدای هلهله ی مادر احمد خبر از مستجاب شدن دعایم می داد و سرم را با آسودگی روی بالش گذاشتم.عزیز آنقدر خوشحال شده بود که خودش برایم یک انگشتر زمرد خرید و برای بچه ها دو گوسفند قربانی کرد.طفلک فرزانه و فرناز دیگر همان چند کلمه ی محبت آمیز را هم که مادر بزرگشان بهشون می گفت نمی شنیدند.اما قدم فرید برای آن ها هم خوب بود و کمتر از طرف مادر بزرگشان اذیت می شدند.احمد هم خوشحال بود ، و بهم می رسید.عزیز بچه ها را خودش می آورد تا شیر بدهم.برایم غذا های مقوی و کباب درست می کرد.کاچی و حلوا،آش جو ، جگر و دل و قلوه خلاصه چی بگم ؟ البته نه برای من،برای نوه اش که شیر کافی داشته باشد .وقتی فرید شیرش را می خورد. می بردش و دیگر بچه را نمی دیدم.حتی شبها هم کنار خودش می خواباند و اگر بچه هم نیمه شب بیدار می شد می آوردش بالا تا من شیر بدهم.باز هم راضی بودم ، کمی راحت شده بودم،دیگر از دست متلک ها و طعنه هایش راحت شده بودم.دیگر تنم نمی لرزید که سرم هوو بیاورند.
سالها می گذشت و بچه ها بزرگ تر می شدند.عزیز هم پیر و ناتوان شده بود.با این که واقعا محتاج من بود ولی باز هم دست از متلک هایش بر نمی داشت.مثل بچه ها بهانه گیر و حسود شده بود.و حتی به احمد حسودی می کرد.صبحانه اش را که می دادم توی آفتاب دراز می کشید.ساعت ده باید برایش آب میوه می بردم.اگر کمی دیر می شد با صدای نازکش جیغ می کشد:دختر پس این آب میوه من چی شد؟بعد هم شروع می کرد به غر زدن.اگر لباس یا کفشی برای بچه ها می خریدم باید حتما برای عزیز هم می خریدم وگرنه روزگارمان را سیاه می کرد . زن گنده،نصفه شب ها می آمد و در اتاقی که من و احمد می خوابیدیم می خوابید.هر چه احمد بهش تذکر می داد که این کار را نکند . گوش نمی داد و می گفت : من شبها می ترسم.احمد می گفت : خوب بروید پیش بچه ها بخوابید نازی می کرد و می گفت: حالا مگه چی می شه ؟ شما که دیگه تازه عروس و داماد نیستید.این اداها چیه ؟
اگر می خواستم بروم پارک یا سینما ، اول از همه آماده دم در می ایستاد.بعد که راه افتادیم صد جا می نشست و نفس تازه می کرد و غر می زد که چرا مرا آوردید ؟ پایم درد می کند.اا دفعه ی بعد هم باز آماده می شد و دم در می ایستاد . هر چه می گفتیم دوباره خسته می شوید گوش نمی کرد.وسط خیابان با گریه و زاری جیغ می کشید . نمی دانی ، نمی دانی صبا جان که چی کشیدم .روزی صد بار مرگم را از خدا می خواستم ، با این که پیر شده بود اما باز هم دست از آزار و اذیتش بر نمی داشت.از وقتی خرید خانه با من بود گاهی برادرانم را دعوت می کردم.اما این زن آنقدر به من تهمت می زد که پشیمان می شدم.
راه می رفت و می گفت:
_احمد این زنت دزده!از پولهات میدزده ، چطور با این که خرجی بهش می دی می تونه مهمون دعوت کنه؟
هر چی پول در میاری می ریزی تو شکم برادرای مفت خورش!خودم دیدم که برای مادرش هم پول و هم روغن و برنج فرستاد.هرچه قسم می خوردم که این طور نیست باز حرف خودش را می زدو رابطه من و احمد را خراب می کرد.بعد ها آنقدر ضعیف شده بود که نمی توانست تکان بخورد.حتی کنترل ادرار و مدفوعش دیگر دست خودش نبود ، و مثل بچه های نوزاد قنداقش می کردیم. خودم حمامش می کردم ، کارهایش را انجام می دادم.می توانستم انتقام بگیرم اما دلم نمی آمد ، نمی توانستم.آخر های عمرش دیگه واقعا پشیمان شده بود و هر روز و هر ساعت از من حلالیت می خوایت.من هم چیزی نمی گفتم و تمام کارهایش را به خدا واگذار کرده بودم و سینه ام خالی از کینه بود.وقتی مرد خانه را فروختیم و این آپارتمان را خریدیم.بعد هم که دختر ها یکی یکی ازدواج کردند وهر کدام به گوشه ای رفتند.برای همینه که همیشه می گم من در زندگی غریب بوده ام.وقتی به خانه شوهر رفتم مادر و پدرم به شهرستان رفتم.و اجازه رفت و آمد با برادرانم را نداشتم.وقتی هم که دیگر خودم در خانه،عهده دار شدم،برادرانم به خارج رفته بودن و پدر و مادرم فوت شده بودن.وقتی هم دخترانم بزرگ شدن و هم صحبت من شدند هرکدام ازدواج کردند و طرفی رفتند.
مادر فرید به گریه افتاد . رفتم جلو و بغلش کردم.آهعسته گقتم :
_خودتان را ناراحت نکنید. حالا که ما هستیم ، تا چند وقت دیگر هم به جای یک نوه ، دو نوه دارید. چرا غصه می خورید؟
در میان اشک ها لبخندی زد و گفت:راست می گی؟، عزیزم ،تو هم مثل دخترای خودم هستی .
چند لحظه هر دو ساکت و بعد مادر شوهرم گفت:
_آنقدر حواسم پرت است که یادم رفت برای چی آمدم این جا . . . . .
پرسگر نگاهش کردم و ادامه داد:
_فرید به من سپرده بود که برای کمک به تو زن مطمئنی را پیدا کنم که اواخر ماه های حاملگی ات کمک حالت باشه.من هم به هر کسیکه می شناختم سپردم.دیروز فر خنده خانوم زنگ زد وگفت :آدم مطمئن و خوبی را پیدا کرده است که شوهرش معتاد است.اسمش هم شهین است ، 3 تا پسر داره که بایدخرجشان را بدهد.زن مطمئن و چشم پاکی هم است.گفتم ،قبل از این که سنگین شوی خودت یک روز باهاش قرار بگذاری و ببینیش ، تا اگه خوشت نیومد وقت داشته باشیم کس دیگری را پیدا کنیم.
گفتم :
_خیلی لطف کردید . باشه ، چشم ،شما خودتان قرارش رو بگذارید و به من هم خبر دهید
_مادر شوهر از جا بلند شد و گفت : باشه ،اینطوری هم خوبه .خوب کاری نداری ؟
گفتم :
_ کجا به این زودی؟نهار تشریف داشته باشید.
_ نه مرسی ، جایی کار دارم
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملیسا جون ممنون که داری وقت میذاری تا کاملش کنی من خیلی وقته منتظرم گلم متشکرم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

وقتی مادر شوهرم رفت دیگه برای بیرون رفتن دیر شده بود ، تلفن را برداشتم و به الهام زنگ زدم ، خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم. با دومین زنگ خودش برداشت:
_الو؟
با شادی گفتم :سلام ، بی معرفت
الهام با خوشحالی گفت : به به ستاره سهیل تو کجایی ؟
_من همین جام ، تو کجایی ؟ نی نی چطوره ؟رضا چطوره ؟
الهام با خنده گفت : همون نی نی برای هر دوشون کافیه،هر دو خوبند. توچطوری؟نی نی چطوره ؟
_فرشته بهت نگفته ؟
با نگرانی پرسید :چی رو ؟چیزی شده ؟
با خوشحالی گفتم :نه چیزی نشده . فقط مال من نی نی نیست ، نی نی هاست !
الهام با تعجب پرسید :
_یعنی چی؟
_آخه دو قلو حامله هستم.
الهام جیغ کشید : ای زرنگ ، ناقلا ! خوش به حالت دیگه راحت شدی ها!
فوری گفتم :الهام اگه کاری نداری پاشو ناهار بیا این جا . با هم یه چیزی می خوریم .بدون تعارف قبول کرد.مشغول درست کردن غذا شدم .یکی ، دو ساعت بعد الهام رسید.خیلی چاق و سنگین شده بود.آنقدر باد کرده بود که دمپایی به پا کرده بود . صورتش را بوسیدم و کنار هم نشستیم، الهام پرسید :
_دیگه چه خبر ؟از اون مهمانی به بعد دیگه ندیدمت ، هیچ تلفنی هم بهم نزدی!
_با خنده گفتم : تو هم همینطور
الهام با لهنی جدی پرسید : از آن روز همش دلم می خواست بهت زنگ بزنم بپرسم این شوهر تو.با این عفریته چه رابطه ای دارن که آن روز صمیمی بودن !اما رضا نگذاشت . براتی همین زنگ نزدم چون اگه تلفن می زدم نمی تونستم جلوی دهنم رو بگیرم . . . . . .
خنده ام گرفت ، الهام پرسید:چیه ؟ چرا هرهر می کنی؟
_به این می خندم که آخر نتونستی جلوی خودتو بگیری. . . . . .
با خنده گفت :
_خوب آره ،من اگه نمی پرسیدم سل می گرفتم !حالا واقعا قضیه چی بود؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
_والله من هم تا آن روز این خانوم رو زیارت نکرده بودم. فقط می دونم با فرید توی یک بیمارستان کار می کنند.
الهام ابرهایش را بالا انداخت و گفت :زحمت کشیدی، خسته نباشی
بعد از چند لحظه گفت : آرش اون شب خیلی ناراحت شد ، نزدیک بود بره یقه ی فرید رو بگیره !
با تعجب پرسیدم چرا؟
الهام فوری گفت :
_محض ارا فقط خود بی رگت ناراحت نشده بودی ، آرش می گفت : چرا فرید باید زن خودش رو به این زیبایی و خانومی ول کنه بره با اون میمون گرم کنه.می گفت : چطور فرید برای صبا غیرت داره اما برای خودش نداره؟
منکه شرط می بندم آرش هنوز عاشق تو است .وقتی آن شب مهمان ها رفتند، رفت توی اتاق و در را بست صدای گریه اش از اتاق می آمد،،رضا از من خواست که سر به سرش نذارم
وقتی هم آمد بیرون چشمانش شده بود دو کاسه خون!
واقعا پسر خوبیه !بعضی وقت ها با خود فکر می کنم چی می شد تو زنش می شدی ؟
نمی دانی چقدر پسر ماه و آقاییه، از وقتی زن رضا شدم می فهمم که چقدر پسر خوبیه .
خلاصه اون شب ما گریه کرد و صدایش از عصبانیت می لرزید!می گفت :تا حالا ندیده که مردی این جوری زنش رو تحقیر کنه.بعد هم از دهنش در رفت و گفت :کاش قبل از اینکه سر وکله ی این پسره پیدا می شد. وادارش می کردم پیشنهادم رو قبول کنه.آن وقت بهش نشون می دادم که زندگی مشترک یعنی چی !
خلاصه ، رضا هم عصبانی بود،اصلا من می گفتم اینارو دعوت نکنه ها!
اما خوب چون رضا با شوهرش دوست صمیمی است گفت : بد میشه بگذار بیان !
اصلا بی چاره شوهرش از حرص گذاشت رفت .بعضی ها واقعا دل گنده هستند.
برای این که موضوع را عوض کنم پرسیدم : تازگی ها نرفتی سونوگرافی ؟
الهام گفت : چرا،بچه سالم و سرحال داره برای خودش شنا می کنه!
جنسیتش معلوم نشد؟
الهام خندید و گفت : چرا قراره مادر شوهر بشم .
با خوشحالی گفتم : وای پسره ؟
الهام با خنده گفت :
آره ،ولی فکر نکنممال تو به این راحتی ها معلوم شه !
_آره فرشته هم گفت که نمی شه با قاطعیت گفت بچه ها چی هست؟
بعد از نهار ، رضا آمد دنبال الهام، و هر دو رفتند . نسیم،الهام را برای عروسی اش دعوت کرده و قرار بود آنها هم بیایند.
وقتی تنها شدم، رفتم تو فکر فرید ، با این حرکتش آبروی من را همه جا برد.یاد حف های آرش افتادم.
دلم می خواست بدانم زندگی مشترک مورد نظرش چیست ؟
اما سریع جلوی خودم را گرفتم .این فکرها چه معنی داشت؟
حالا دیگه همه چیز تمام شده بود.
داغ دلم دوباره تازه شد و کمی کنجکاو شدم ببینم دکتر سلطانی در محل کار با شوهرم چه رفتاری دارد؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
24

با به یاد آوردن حرف های الهام دیگر کنجکاوی ام به نهایت رسیده بود.اول هفته ، تا فرید از خانه بیرون زد، بلند شدم و با عجله کارهایم را انجام دادم.بعد با اضطرات مانتو و روسری ام را پوشیدم و آماده بیرون رفتن شدم .اما هنوز در ورودی را باز نکرده پشیمان شدم.اینطوری اگه می رفتم فرید زود متوجه حضورم می شد.دوباره برگشتم و در میان لباس های کمد شروع به جست و جو کردم((باید چیزی می پوشیدم که اگر فرید مرا هم ببیند نشناسد))در حال جست و جو بودم که ناگهان فکری به سرم رسید((چادر مشکی))
بهترین پوشش برای مخفی نگه داشت سر و کله همین بود.یک چادر مشکی داشتم که پدرم در سفر مکه برایم آورده بود.با زحمت پیدایش کردم و جلوی آیینه با دقت سرم کردم.نگه داشتن چادر از آن چیزی که فکر می کردم سخت تر بود.سنگین بود ولیز می خورد باهر بد بختی چادر را مرتب کردم و در آینه به خودم نگاه کردم.عالی بود فقط باید صورتم را هم می پوشاندم.بال پادر را با دست جلوی بینی و دهانم نگه داشتم حالا ،حالا فقط دو چشم معلوم بود که در نگاه اول قابل شناسایی نبود.در دل به خودم جرات دادم:((اصلا فرید منتظر من نیست و انتظار دیدن منو نداره))برای همین اگر سینه به سینه من هم وایسه محاله فکر کنه منم.
بسم الله گویان راه افتادم.نزدیک درمانگاه ماشینو پارک کردم و راه افتادم.درمانگاه در مرکز شهر قرار داشت و خیلی شلوغ بود.تابلو بزرگی اسامی دکتران مشغول در درمانگاه و تخصصسات را معرفی می کرد.
ایستادم و به تابلو چشم دوختم . اسم فرید را زود پیدا کردم . با کمی نگاه اسم مهشید را هم پیدا کردم.متخصص زنان و زایمان بود.خوب اینجوری بهتر بود،حالا می رفتم سراغش،در دل دعا کردم آن روز شیفت کاری اش باشه . وقتی وارد درمانگاه شدم از دیدن جمعیت زیاد یکه خوردم.تازه اول صبح بود پس بعد از ظهر چی می شد !!!!از متصدی اطلاعات که مردی پیر و بی حوصله بود سراغ دکتر سلطانی را گرفتم.
با بد خلقی گفت : بذار ببینم امروز تشریف آوردن ؟
تا زنگ زنگ زد و سوال کرد دیوانه شدم.آنقدر فس فس می کرد که انگار برای شب وقت می خواهم.
سرانجام به زور گفت : هستن طبقه پایین
به سختی چادرم را که با هر قدم دور پاهایم می پیچید، مرتب کردم و راه افتادم.سالن کوچکی را به مریضان بخش زنان اختصاص داده بودند که جای سوزن انداختن وجود نداشت.به زحمت جایی روی یک نیمکت زهوار در رفته پیدا کردم ونشستم.شیفت امروز زنان را دکتر سلطانی داشت.منشی یک برگ کوچک که شماره نوبتم را نشان می داد دستم داد.که حالا در دستانم مچاله شده بود.حواسم را حسابی جمع کرده بودم تا ببینم چه می شود.دو زن کنارم نشسته بودن که انگار قبلا هم پیش مهشید آمده بودند و حالا همداشتن درباره او حرف می زدنند..گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می گویند.زن مسن داشت می گفت :از ناچاریه،وگرنه پیش این نمی آمدم.زن جوانتر که فهمیدم اسمش زری است، جواب داد : خوب روزهای سه شنبه بیا،خانوم دکتر موسوی هستند. عالیه.انگار نظر کرده ،اصلا یه دست بهت بزنه فوری خوب می شی . . . . .این که هیچی حالیش نیست.زن مسن با بی حوصلگی گفت :نمی تونم ، فقط امروز و این موقع وقت دارم.روزهای دیگه نوه ام پیش منه،امروز دخترم خودش خونه است ،از ناچار پیش این دکتر می آیم . بعد انگار بهش وحی شده باشد،پرسید:خوب زری خانوم چرا پیش اون دکتره که می گی خوبه نمی ری ؟
زری با نفرت صورتش را در هم کشید و گفت : من که مریض نیستم الان همیه کار خصوصی با این زنیکه دارم.
بعد اطرافش را نگاه کرد و آهسته گفت : پاک برادر مارو از راه به در کرد.!می خوام ببینم حرف حسابش چیه ؟
با این که صحبت به جای حساس و خیلی جالب رسیده بود . زن مسن تر علاقه ای نشان نداد و زری خانوم هم دیگر حرفی نزد.به اطراف نگاه انداختم.،در ردیف صندلی ها یک صندلی خالی شده بود،بلند شدم و جایم را عوض کردم،شاید حرف های جالب تری هم می شنیدم،کنار دستم دو دختر جوان که به زحمت به سن بیست سالگی رسیده بودن.نشسته و صحبت می کردن.صورت جوانشان از آرایش غلیظ و زنانه سنگین شده بود ولی آن همه پودر و وسایل و ریمل ، معصومیتی نهفته بود که با نگاه در چشمانشان می شد فهمید .
با دیدن من لحظه ای گفت و گویشان قطع شد با بیزاری نگاهی به من انداختند و پس از چند لحظه دوباره شروع به حرف زدن کردن.حرف هایی که می زدن درباره مهشید نبود اما معلوم شد که مهشید چطور آدمی است.دختری که نزدیک من بو به آرامی به دوستش گفت :
_من مطمئنم این کارو می کنه خیالت راحت!از چی می ترسی ؟ این نکرد هزار تا دکتر هستش، قحطی که نیومده.
دوستش با بغض گفت : شیوا اگه این دکتره قبول نکنه بد بخت می شم .چه خاکی به سر کنم؟
شیوا آهسته گفت : خره ،این جا که این کارو نمی کنه . هزار نفر بهش گیر می دن .ولی بهش می دن.ولی بهش می گیم .حتما یک مطبی داره مطمن باش این کارو می کنه خودم از الناز شنیدم خودش هم این کارو کرده . . . . .
بعد از چند لحظه دوباره گفت :خاک بر سرت کنن فریماه تو خیلی بچه ای فکر نکردی . . .بعد شانه بالا انداخت و گفت :اگه فکر می کردی از خونه فرار نمی کردی !
فریماه با صدایی گرفته گفت :تو هم وقت گی آوردی ها؟من دارم بد بخت می شم، تو نشستی ور دل هی زر می زنی؟می دونی اگه وقتش بگذره من بدبخت می شم.
بعد انگار با خودش حرف می زد ، آهسته گفت بیچاره می شم ... بیچاره مادرم اگه بفهمه خودش رو می کشه . همش تقصیره این پری است. زنیکه . . .
بعد به گریه افتاد . شیوا با آرنج ضربه ای به پهلوش زد و گفت: زر نزن بد بخت همه دارن نگان می کنن.نترس ! به قول خودت مگه نمی گی هنوز دو ماه نیست .!نترس بابا این دکتره خلاصت می کنه.فقط باید دمش رو ببینی.،حالیت شد ؟ اونجا هم زر نزنی تا همه چیز رو بفهمه !بگو طلاق گرفتی!حوصله بچه مچه هم نداری، بگو باباش مهتاد و دزده ! چه میدونم!یه چاخانی بکن دیگه . . . .
فریماه که گریه اش را تمام کرده بود پرسید :خوب اگه شناسنامه بخواد اون وقت چی؟
دوستش با بیزاری گفت :آخه تو چرا این قدر خری ؟فکر کردی این قانونه ؟اصلا دکتر ترجیح می ده اسمت رو هم ندونه ، چه برسه به شناسنامه ؟!!!!حتما ازت می خواد که زضایت باباش رو هم بگیری؟
بعد زد زیر خنده و به دوستش که درمانده و متاصل نگاهش می کرد می خندید.
قلبم از شنیدن حرف هایش تیر می کشید. خدایا این ها هم بندگان تو هستند.؟ پس چرا این قدر سیه روز و بیچاره شده اند ؟
سرم را تکان دادم،وقت دلسوزی نبود من برای کار دیگری آمده بودم.در فکر بودم که با خواندن شماره هر دو دختر بلند شدند و رفتند داخل.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتاق دکتر، بلند شدم و به طرف پرستار سفید پوشی که چیزی یادداشت می کرد ،رفتم سلام کردم و پرسیدم :
_شما خیلی وقته اینجا کار می کنید ؟
با سوءظن نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :بله،چطور مگه؟
آهسته گفتم چند تا سوال دارم. . . اگه لطف کنید
به سرعت گفت راجع به چی ؟
دستش را گرفتم و به گوشه ای کشاندمش با خنده گفتم :چیز مهمی نیست .امر خیر است در مورد خانوم دکتر سلطانی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت : دکتر که شوهر داره .
فوری کفتم می دونم ،دکتر خراج.ولی برادرش خواستگار خواهرمه ،ما هم پدر بالای سر نداریم. من بزرگترشون هستم.آمدم امروز تا در مورد خانواده اش تحقیق کنم.....تاخدا چی بخواد.
از این آنقدر راحت دروغ می گفتم تعجب می کردم.در فکر خودم بودم که خانوم یوسفی سری تکان داد وگفت:
_والله چی بگم ؟ اما چون در مورد یک زندگی از من پرسش می کنید.مجبورم راستشو بگم.روزی نیست که این خانوم یه الم شنگه به پا نکنه.حلا یا خودش داد و بیداد و کولی بازی راه می اندازه یا یک نفر سر کاراش جیغ و داد می کنه.
پرسشگر نگاهش کردم و ادامه داد: از خدا که پنهان نیست ،از شما هم پنهان نباشه این آدما به نظرم خیلی آپارتی و کولی هستند.زود جیغ و هوار راه می اندازن، در ضمن شوهر همین خانوم از دستش به عذابه.ولی چه فایده زورش نمی رسه.
وقتی دید من چیزی نمی گم ، عذر خواهی کرد و رفت .با عجله دنبالش دویدم گفتم:
_خانوم یوسفی جان یک لحظه صبر کن . . .
برگشت و نگاهم کرد گفتم : یک سوال دیگه هم دارم. یک دکتر دیگه هم اینجا هست فکر کنم فامیلیش افتخار باشه.اون با این خانوم دکتر نسبتی داره ؟دیدم همش با هم هستن
نا باورانه ابرویی بالا انداخت و گفت :دکتر افتخار؟دکتر افتخار به پشتش می گه دنبالم نیا که بو می دی!
آنوقت با این زن . . . .نه بابا فکر کردی
البته دکتر سلطانی خیلی پیشش می ره و براش ناز و ادا میاد اما دکتر افتخار هرگز دنبالش نیست هرکی این حرفو زده با دکتر افتخار لج بوده.البته دکتر افتخار هم از اون گنده دماغ هاست.ازخودراضی،
ولی، نه به کار دکتر سلطانی زیاد کار نداره،اگر هم طرفش بره از مکر و سیاست دکتر سلطانی هفت خط است.نه دکتر افتخار ساده و بیچاره..
در حال حرف زدن بودم که سر و صدایی از جانب مطب دکتر سلطانی رشته صحبت را پ=اره کرد.هر دو به طرف مطب رفتیم. دکتر سلطانی از مطب بیرون آمده بود و دست به کمر داشت جیغ می زد.مخاطبش هم زنی بود که اول کنارم نشسته بود.همان زری خانوم،مهشید داد می زد برو گم شو زنیکه عوضی، منو از آبرو می ترسونه،من از کسی ترسی ندارم هر غلطی دلت می خواد بکن.
زری هم که ابروهایش را بالا انداخته بود ،داد زد:عوضی تو هستی که داری داداش ساده دل منو خر می کنی!پسررو با وعده های سرخرمن از کار و زنگیش انداختی.آخه حیا کن ،از خدا نمی ترسی؟
مهشید پوزخندی زد وگفت : نترس ، تو رو به جای من نمی برن جهنم.دلت برای شوهر من هم نسوزه اون هم خدایی داره.تو به فکر خودت باش بد بخت عقده ای!
خانوم یوسفی که کنارم ایستاده بود آهسته گفت : بفرما،شاهد از غیب رسید تقریبا هر روز یک سر و صدایی را می اندازه!
با سر و صدای که دو زن راه انداخته بودن .تقریبا همه جمع شده بودند.و تماشا می کردن.صحنه لحظه به لحظه جالب تر می شد.حالا بهتر می توانستم شخصیت واقعی مهشید را ببینم.هر کس جلو می رفت تا وساطت کند جیغ می زد :
_بگذارید هر چی می خواد بگه ،منوتهدید می کنه، منو از آبرویم می ترسونه .
در دل بهش حق می دادم،آبرویی نداشت که از ریختنش بترسد.در همان گیر و دار خانوم یوسفی به نگهبان زنگ زد تا کسی را بفرستد و زری خانوم را که داشت جیغ می زد جمع کند.،در حال تماشا بودم که ناگهان فرید را دیدم،روپوش سفیدش تمیز و اطو خورده بود.در لباس فرم هم شیک و جذاب بود.چشمانش برق می زد انگار عصبی بود.داشت به طرف سالن انتظار زنان می آمد آهسته از سر راهش کنار رفتم. وارد شد وگفت :بس کنید ،خجالت داره،این جا مگه دادگاه خانواده است ؟
بعد رو به زری کرد و گفت: خانوم بس کنید ، بفرمایید،با این جیغ هایی که زد حتما شما سکته کردید این خانوم مریضه
بیشتر از آن صلاح نبود بمانم اما لحظه ای دیدم مهشید با آمدن فرید ، با ناز و ادا ساکت شد.و درون اتاقش رفت.فرید داشت از سالن انتظار بیرون می آمد ،من هم به طرف پله ها رفتم.هر چی می خواستم فهمیده بودم.دیگر ماندنم آن جا جایز نبود.از این به بعد باید بیشتر مراقب فرید باشم.گرگ ها همیشه در لباس مردان نبودند.زنان گرگ صفت هم در این جنگل زیاد بودن .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
25

از وقتی حامله شده بودم ، فرید کمتر بهانه می گرفت،بیشتر وقتش را بیرون خانه می گذراند. البته شب که به خانه بر می گشت کلی قربان صدقه ی من می رفت،اما به طور کلی حس می کردم یه چیز در فرید عوض شده،که نمی دانستم چه بود؟عقد و عروسی قرار بود هر دو در یک روز باشد..عقد خانه ی خودمان و عروسی در خانه داماد برگزار می شد.حدود 6 ماه از حاملگی ام می گذشت و حسابی سنگین و چاق بودم.. کارکردن برایم سخت شده بود و مادر شوهرم قرار بود هر چه زود تر شهین خانم را با من آشنا کند.تا حرف هایمان را بزنیم و قرار هایمان را بذاریم.صبح شنبه با سختی از جا بلند شدم تا صبحانه بخورم.فرید صبح زود رفته بود،صورتم را خشک می کردم که زنگ زدن،مادر شوهرم همراه شهین خانوم آمده بود.تا من و شهین خانوم همدیگر را ببینم و آشنا شوسم.خانه ام خیلی کثیف شده بود و من اصلا نمی توانستم تمیزش کنم.فرید هم عین خیالش هم نبود،چند تا لباس را که روی مبل پخش بود را برداشتم.و انداختم توی اتاق خواب،بعد در را باز کردم.مادر شوهر همرا زن بلند قدی و تقریبا جوانی پشت در بودند.
شهین خانوم زنی قوی هیکل و بلند قدی بود که صورت ملیح و حتی بی گانه ای داشت.از لباس هایش معلوم بود که زنی تمیز و با سلیقه ای است مادر شوهرم تا مرا دید پرسید :
_صبا جون صبحانه خوردی؟
با خنده گفتم : نه تا من بجنبم صبح شده ....
در همان لحظه شهین خانوم وارد آشپز خانه شد و با لهجه غلیظ مشهدی گفت:
_شما بشین مو چایی درست می کنم.
از خدا خواسته نشستم.مادر فرید هم در آشپزخانه نشست.شهین زن خیلی زرنگی بود ، زود چای درست کرد و برای من و مادر شوهرم ریخت و خودش مشغول شستن ظرف ها شد .مادر شوهرم رو به من کرد و گفت:
_اینهم شهین خانوم که تعریفش رو می کردم
شهین خانوم گفت : شما لطف دارید.همیشه به مو لطف دارید .
گفتم:شما هم بفرمایید بشینید،تا با هم حرفهایمان را بزنیم.
مطیعانه آب را بست و کنار ما نشت، نگاهش کردم و گفتم:
_شهین خانوم وضع مارو که می بینی کار آن چنانی ندارم،فقط دیگه سنگین شده ام و احتیاج دارم که یه نفر کارهای خانه را انجام دهد.ظرف شستن،غذا درست کردن و یک نظارت معمولی،من انتظار ندارم که کارهای سنگین را انجام دهی،فقط یه کمکی به من بکبی تا این بار رو زمین بذارم.بعدشم اگه باز هم دوست داشتی کمک حالم باشی تا بچه ها از آب و گل در بیان . می دونی که من دو قلو حامله هستم.و دست تنها نمیشه از پس 2 بچه بر آمد.
با خنده گفت:مبارکه .انشاءالله به سلامتی،مو از خدامه به شما کمک کنم.ما الن وضعمون خیلی خرابه،البته اینو نمی گم که شما دلت بسوزه ،نه منظورم اینه که باید مام کار کنم،خو،همه جایی که نمی شه یک زن کار کنه،اینجا رو هم خانوم معرفی کرده بود _به مادر شوهرم اشاره کرد_وبرا مو مطمئنه،من از صبح زود میام پیشت تا غروب ،آنوقت دیگه باید برم به کارها و بچه های خودم برسم.
پرسیدم : خوب تا این جا که مشکلی نیست . فقط ماهیانه چقدر دستمزد می گیری ؟
با خنده گفت : قابلی نداره ، حالا بگذار مو یه ماه بیام بعد هر چی خواستی خودت بده.
قبول کردم و قرار شد از هفته بعد بیاد.شب که فرید آمد ، غذا را کشیدم و منتظرش نشستم.دست و صورتش را شست و آمد پشت میز نشست.
پرسید:
_خوب چطوری؟درد که نداری؟
گفتم:نه،خوبم.امروز مادرت همراه اون خانوم که قرار بود بیاد کمکم آمده بودند
همانطور که غذایش را می خورد گفت :خوب چطور بود؟
_خیلی خوب بود.زن تر و تمیز و چشم پاکی است.
_خوب شد خیال من هم راحت می شه
از فرصت استفاده کردم و گفتم : راستی فرید،الهام چند روز پیش اینجا بود.حال دکتر سلطانی رامی پرسید گفتم خبر ندارم.حالا چطور است؟
لحظه ای احساس کردم که صورت فرید در هم رفت ولی فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
چطور شد الهام یاد دکتر سلطانی افتاد؟
_همینطوری حرف مهمانی پیش آمد ، یاد اون افتاد.
سری تکان داد و گفت:حلش خوبه،سرکار میاد و میره. من زیاد خبر ندارم.
چند لحظه که گذشت.فرید گفت:
_راستی صبا چند وقت است که می خواهم یه چیزیو بهت بگم.
پرسشگرانه نگاهش کردم،ادامه داد:
_قراره که یک فرصت تحقیقاتی بهم بدن،برای انگلستان،به نظرت چطوره ؟
_برای چه مدت؟
_اولش یک ماه می ریم،بعد اگر قبولم کنند همان جا مشغول به کار می شم.
_حالا این کارارو کی برات درست کرده ؟
با تنه و پته گفت:یکی از دوستام ، تو نمی شناسی.
گفتم : خوب چرا یک ماه می ری؟نمی تونی همان جا بمانی ؟
_نه آخه من اینجا تعهد دارم،یک ماه می تونم مرخصی بگیرم.،تازه بعد کلی پول برای وثیقه بگذارم وگرنه نمی توانم بروم.باید سند خونه یا چیزی گرو بذارم.
_خوب ، من که با این وضع نمی تونم همراهت بیام .تو تنها می ری؟
سری تکان داد و گفت : حالا ،حالا ها کار داره،تا کارامون ردیف شه بچه ها بزرگ شدن.
خنده ام گرفت گفتم:خوب پس چند سال کار داره.
_نه بابا چند سال که طول نمی کشه،فوقش هفت ، هشت ماه
در دل گفتم :تا هفت،هشت ماه دیگه کی مرده کی زنده!
مثل تمام موقعیت های مهم زندگی ، که چشمم را به روی همه چیز می بستم،از سر این ماجرا هم به سادگی گذشتم.و بعدا باز حسرت خوردم.برای آخر هفته که عروسی نسیم بود لباس گشاد و راحتی به رنگ آبی آسمانی داده بودم خیاط دوخته بود.هیچ مدل خاصی نداشت،فقط بلند و گشاد بود.موهایم را به سادگی باز گذاشته بودم و آرایش ملایمی هم داشتم.در آینه که به صورتم نگاه می کردم همان صبای هعمیشگی بودم.فقط شکمم بزرگ شده بود. سفره عقد نسیم روی آیینه چیده شده بود و زیبایی تزیین کرده بود.سفره را یکی از دوستان نسیم که دختر فوق العاده با سلیقه و خلاقی بود چیده بود. فرید قبل از اینکه راه بیفتم کلی غر زده بود.که چرا عقد و عروسی در یک روز است،چرا این جا است و چرا اینقدر لباس من ساده است.و خلا صه به هر چیزی که قابل غر زدن بود.غر زده بود وقتی رسیدیم، عاقد آمده بود اما از عروس و داماد خبری نبود. فرید هم گوشه ای نشسته بود و هیچ کس هم تبریک نگفت.مادرم با دیدن من جلو آمد و گفت صبا جون ، چرا آنقدر دیر کردی؟
صورتش را بوسیدم و عضرخواهی کردم.چه می گفتم؟این که شوهرم به همه چیز حسودی می کنه؟این که غر غرو است؟این که دلش نمی خواست ذره ای در عروسی خواهرم کمک کنم؟سفره ی عقد را در سالن پذیرایی چیده بودن.آیینه و شمعدان نقره نسیم ،در بالای سفره گذاشته شده بود.از تمام سقف شرابه های نقره ای و طلایی آویزان شده بود.همه جا پر از بادکنک های سفید ، طلایی و نقره ای بود که زیر دست و پا این طرف و آن طرف می رفتند.خانواده داماد همه آمده بودند و به مادرم کمک می کردند.مادر فرید هم آمده بود.پدر جون نیامده بود، مشغول صحبت با خواهر علی بودم که نسیم و علی آمدند همه هلهله می کردند و کف می زدند. به طرف فرید نگاه کردم که خونسرد میوه پوست می کند.انگار نه انگار!حتی جلوی پای عروس و داماد بلند هم نشد.دلم خیلی گرفت،خدایا این مرد چه موجودی بود؟ فکر می کرد کیست؟ از کجا آمده است؟مادرش هم که متوجه حرکت زشت پسرش شده بود به طرفش رفت و چیزهایی در گوشش زمزمه کرد.فرید اما از جایش تکان نخورد .دلم برای مادرش می شوخت با آن همه رنج وزحمت بچه هایش را بزرگ کرده بود . اما پسرش اصلا آن چیزی نبود که باید باشد.با خوشحالی به استقبال نسیم رفتم. آنقدر زیبا و دوست داشتی شده بود که باورم نمی شد.نسیم خواهرم باشد.تا مرا دید، دستش را از زیر بازوی علی در آورد و همدیگر را محکم در آغوش کشیدیم.در گوشش گفتم: الهی فدات شم چقدر ناز شدی عروس خانوم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهسته گفت : من فقط برای امروز خوشکل شدم اما تو همیشه خوشکلی.
با صدایی بلند رو به علی گفتم : تبریک می گم انشاءالله خوشبخت شوید.هر دو تشکر کردند.روی مبل جلوی سفره عقد نشستند . سفره قند را با زحمت بالای سرشان نگه داشتم.یک طرف پارچه را من ، طرف دیگر را آزیتا خواهر علی در دست داشتیم . بعد از این که مجلس ساکت شد.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه زیبا و آشنای عقد . نسیم مثل هزار دختر ایرانی،پس از سومین بار ،بله را گفت و صدای سالن را شادی فرا گرفت.فیلمبردار از گوشه اتاق به همه دستور می داد که هر کس کجا بشیند.و کی هدیه اش را بیاورد.وقتی نوبت من و فرید شد.،با هدیه به سمت جلو رفتم که ناگهان فیلمبردار با صدای بلند گفت:
_خواهر عروس خانوم،لطفا با شوهرتون دوباره تشریف بیارین،دستانتان هم بالا بگیرید
ناگهان فرید از حرف فیلمبردار ناراحت شد و با حالت عصبی برگشت و سر جایش نشت. لحظه ای همه نگاه ها متوجه ما شد.دلم می خواست از خجالت در زمین فرو بروم.اما زود به خودم مسلط شدم و به تنهایی جلو رفتم و هدیه را که سرویس طلای گران قیمتی بود به نسیم دادم .ظاهرا اتفاقی نیوفتاد.،اما نگاه های پر ترحم اطرافیان را روی خودم حس می کردم.اما از حرص داشتم خفه می شدم.مادر فرید آنقدر ناراحت و عصبی بود که نمی توانست خودش را کنترل کند.و بلاخره با صدایی نسبتا بلند گفت:تو چته ؟مثل عروس های 14 ساله قهر می کنی.؟خجالت بکش تو آبروی من هم را بردی.!
اما این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.بیچاره مادر فرید!کم کم مهمان ها آماده می شدند تا به خانه پدر علی بروند.عروس و داماد هم داشتند با فامیل عکس یادگاری می انداختند.مادرم به طرفم آمد و گفت :صبا جان ، فرید چش شده ؟ما کاری کردیم ، که ناراحته؟
_با تلخی گفتم : نه شما کاری نکردید ، فرید همیشه این طور است.!فقط اروز دیگه سنگ تمام گذاشته.......
من و مادر شوهرم هم آماده شدیم تا به خانه پدر داماد برویم.وقتی سوار ماشین شدیم ، مادر فرید گفت : فرید این چه اداهایی بود که در آوردی ؟
فرید با خشم گفت : شما به من چی کار دارید ؟
_یعنی چی؟مگه ما در عهد حجر زندگی می کنیم؟اگر سواد نداشتی دلم نمی سوخت.می گفتم این کارهاش از جهل است.اما تو که خیر سرت دکتری!چرا نیامدی به باجناقت خوش آمد بگی ؟تبریک بگی؟چرا قهر کردی نرفتی کادوی سر عقد را بدی ؟والله صبا هم خوب صبری داره.!اگه این کارو برایم تعریف می کرد اصلا باور نمی کردم.خوب شد با چشم های کور شده خودم دیدم.
اهسته گفتم : مادر جون ، خودتان را ناراحت نکنید.من هم عادت کرده ام
فرید با غضب گفت : چه مظلوم ، تو دیگه چرا این حرفو می زنی ؟ندیدی چقدر مرتیکه سنگ رو یخم کرد ؟
با خشم گفتم : بس کن فرید ، حد اقل توجهی نکن.
تا خانه پدر علی هیچ کدام حرف نزدیم، نزدیک خانه شان فرید با اکراه گفت :
_اینجا دیگه کجاست ؟رفته از جنوب شهر ، شوهر پیدا کرده.....بابا کارگر مطب من هم وضعش از این هم بهتره.
چیزی نگفتم اما مادر شوهرم غلیظ گفت : فرید بهتره که خفه شی وگرنه خودم خفه ات می کنم.این جا هم مثل آدم باش همانطور که بزرگت کرده ام.نه این وضعی که به خودت گرفتی!
دلم خنک شد.خانه پدر علی ، در یکی از محله قدیمی و شلوغ تهران قرار داشت اما خانه ای باصفا بود دو طبقه خانه کلنگی که در حیاط بزرگی قرار داشت.درختان چنار و کاخ کهنسال در حیاط سر به فلک کشیده بودند و از بالای دیوار کوچه ها را زیر نظر داشتند.پیچ های امین الدوله هم مثل دختران زیبا،موهایشان را به پشت سر ریخته بودند و هوا را از بوی خوششان آکنده کرده بودند.باغچه ای کوچک وزیبایی در حیاط به اهالی منزل نوید سبزی خوردن تازه می داد.تمام حیاط را چراغانی و میز چیده بودند.دو طبقه خانه را به مجلس زنانه و مردانه اختصاص داده بودند.طبقه بالا مجلس زنانه بود با زحمت پله ها را بالا رفتم.از وسایل خانه می شد فهمید که پدر و مادر علی ، از قشر زحمت کش و تقریبا ضعیف جامعه هستند.اما همه چیز تمیز و با سلیقه چیده شده بود.چند نفری آمده بودند و با هم صحبت می کردن.از این که پیش فرید نبودم ، احساس آرامش می کردم ، مادر فرید هم کنارم نشسته بود و از قیافه اش معلوم بود که حرص می خورد.کم کم خانه شلوغ شد و صدای دست و موسیقی بلند بودخانواده داماد همه خوشحال و شاد بودند.که از ته دل شادی خود را نشان می دادند.و مجلسشان واقعا گرم و صمیمی بود..مادرم با مادر شوهرم مشغول صحبت بودند.الهلم هنوز نیامده بود و من تنها نشسته بودم.در افکار خودم غرق بودم که صدای مردها از طبقه پایین توجه ام را جلب کرد . صدای داد و فریاد می آمد، با هراس بلند شدم ، ته قلب اطمینان داشتم که هر چی هست فرید هم طرف دیگر این ماجرا است.خانوم های دیگر هم کم کم متوجه سر و صدا می شدند.مجلس ساکت شد و همه منتظر بودیم ببینیم چی پیش می آید، دلم شور می زد و قلبم بد جور می تپید .مادر شوهرم نیز حس کرده که فرید هم در این ماجرا درگیر است.و پس از لحظه ای با عجله به طبقه پایین دوید ،صدایش را می شنیدم که غربان صدقه فرید می رفت و سعی می کرد بکشتش کنار،بدون این که توجه کنم سر جایم نشستم.در نمی خواست چسمم به فرید بیوفتد،در کمال خونسردی،نشستم و مشغول پوست کندن خیارم شدم. نسیم و علی همان مو قع رسیدند و مجلس دوباره شلوغ شد.همه از هم پرسیدند ((چی شده؟))مادر شوهرم با صورتی برافروخته برگشت.و به طرفم آورد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :
_صبا جان این پسره امشب پاک دیوونه شده ، من و فرید می ریم خونه و بعد تو هم خودتو بزن به اون راه
بعد کمی مکث کرد و گفت : من به جای فرید ازت عذر خواهی می کنم.نمی دونم چرا اینطوری می کنه.!
اصلا سوال نکردم چی شده بود و او هم چیزی نگفت.بقیه عروسی را با خیالی راحت خوش گذراندم.سعی می کردم به فرید و آبرو ریزی اش فکر نکنم.چند لحظه بعد الهام آمد و حالم کمی بهتر شد.الهام بی خبر از همه جا سراغ فرید را می گرفت.نمی دانستم چی بگویم سری تکان دادم و خودش فهمید و دیگر حرفی نزد.الهام هم چاق شده بود و لباس یکسره و گشادی به تن داشت.برای این که از فکر فرید در بیام پرسیدم:
_چه خبر ؟ رضا چطوره ؟
الهام با خنده ای گفت : هیچی خبری نیست ، البته بی خبر هم نیستم.
کنجکاو نگاهش کردم.گفتم: چه خبری ؟
الهام با آب و تاب گفت :بالاخره گوش شیطون کر ، انگار آرش هم داره سر و سامون می گیره.......
لحظه ای خشکم زد.ناخودآگاه بغض گلویم را گرفت. در دل به خودم نهیب زدم:
_چته؟به تو چه؟
الهام بی توجه به حال من ادامهداد:مثل این که مادرش به زور وادارش کرده که ازدواج کنه......
با سختی پرسیدم : حالا عروسی کرده؟
الهام همانطور که میوه اش را پوست می کند گفت:نه با با تازه تو صحبت اولیه هستند.اما انگار خدا بخواد داره خبرهایی می شه آرش به رضا گفته بود البته رضا گفته بود آرش از این غضیه اصلا خوش حال نبوده و انگار وادارش کرده باشن.بغض توی گلویش داشته و حرف می زده.
دیگر حرف های الهام را نمی شنیدمخاطرات دوران تحصیلم جلوی چشمانم ظاهر شد .صورت مظلوم و نجیب آرش که با خجالت درخواستش را مطرح می کرد،دل سنگ خودم که هر بار با بی رحمی از خود راندمش ، در تمام لظه های سخت زندگی ام ،صورت ناراحت و پر اشک آرش را به یاد می آورم و در دل اطمینان داشتم که آه آرش دامانم را گرفته با این خبر ازدواج آرش خیلی خوش حال نبود اما در دل آرزو کردم که عروسی سر بگیرد و آرش خوش بخت شود.
الهام با تعجب پرسید چی می گی؟
ساکت نگاهش کردم و حرفی نزدم،غده ای راه گلویم را بست و نفسم در نمی آمد.
وقتی همه برای شام رفتند ،مادرم آمد و بشقابی غذا دستم داد بعد آهسته پرسید :
_صبا ،فرید چرا اینطوری می کنه؟
سرم را با ناراحتی تکان دادم و دوباره گفت:
_چه آبروریزی راه انداخت.خیلی از دستش ناراحت شدم.مگه بچه است؟
بیچاره مادرش کلی شرمنده بود.
با بغض گفتم : فرید همیشه مهمونی و جشن رو تو دل من زهر می کنه.بالاخره یک بهانه برای خودش پیدا می کنه که مهربونی رو به کامم تلخ کنه.مادرم با غصه گفت : نمی دانم چی بگویم والله ،من الان 30 ساله زن بابات هستم تابه حال چنین چیزی ندیم.همین سرنماز می خواستم که شما رو عاقبت به خیر کنه.گیر یک آدم بد نندازه،نمیدونم موندم چی بگم .بعد دستی روی دستم کشید وگفت :خدا جای حق نشسته.
نمی دانم چرا با شنیدن این جمله دلم لرزید اشک ناخودآگاه چشمانم را پر می کرد.لحظه ای برای فرید ترسیدم.خدایی که جای حق نشسته بود،چه بلایی سر فرید می آورد ؟.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
26

آن شب بعد از عروسی به خانه ام برگشتم شب همه عروس را بدرقه کردیم و به خانه شان رساندیم عروس داماد آن قدر مشغله داشتند که به قول نسیم ما عسلشان برای بعد از سلگرد ازدواجشان می ماند. چون هیچکدام مرخصی نداشتند وباید سر کارشان می رفتند .بعد از اینکه با اشک نسیم را به خانه ی جدی دشان رساندیم من همراه پدر و مادرم به خانه برگشتیم.توی راه هر سه ساکت بو دیم مطمئن بودم همه به فرید و حرکات امشبش فکر می کردند. میدانستم پدرم ناراحت شده اما جلوی من نمی خواست چیزی بگوید.اگر چیزی می گفت من از خجالت می مردم .پدرم در نظر همه ما مرد فوق العاده محترم و خوش قلبی بود.که من نسیم از بچگی تازمانی که بزرگ شده بودم همیشه احترامی آمیخته با ترس نسبت به او داشتیم و تقریبا می پرستیدیمش و این عشق ریشه در رفتار های بجا و متین پدر م داشت . آن شب هم با آنکه حس می کردم عصبی است سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. اواسط راه پدرم از آینه به من نگاه کرد و پرسید
_صبا خانم شما امشب همراه ما هستید
وقتی چیزی نگفتم دوباره پرسید
_خونه نمی ری بابا جون
_با بغض جواب دادم (نه .میخوام بیام خونه خودمون
مادرم با لحنی آرام بخش گفت (قدمت روی چشم)
لحظه ای آرزو کردم کاش بزرگ نشده بودم .اگر زندگی به عقب برمیگشت...اماافسوس که اینها همه خواب و خیال بود ومن درگیر این زندگی شده بودم وقتی جلوی ساختمان رسیدیم پدرم در پارکینگ را باز کرد من ومادرم همان جا پیاده شدیم بوی خوب محبوب شب فضا راپرکرده بود.فوارهی آب هنوز کار می کرد و چراغهای رنگین برگشت آب را رنگین کمان کرده بودند. نفس عمیقی کشیدم که بازدمش مانند آه بزرگی اشک به چشمم آورد مادرم برگشت نگاه پرسشگری به من انداخت وزیر بازویم را گرفت و نرم پرسید
_چی شده درد داری
سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم و این کار هم متل بقیه ی زندگی عهداش از دستم خارج بود .باصدای خفه گفتم
_نه مامان چیزی نیست
مادرم باصدایی آهسته گفت
_آنقدر خودتو نخور حیف از تو نیست الان حامله ای باید آرامش داشته باشی نباید آنقدر حرص داره.
باپوزخند گفتم-هیچکس دلش نمکی خواد بی دلیل حرص بخوره مامان .
تا مادرم در را باز کرد صدای زنگ تلفن بلند شد جلو رفتم و گوشی را برداشتم .تهدلم می دانستم فرید است باصدای بلند گرفته گفتم
_بفرمایید
صدای فرید انگار از ته چاه بلند شد
_صبا جون رسیدی
گوشی تلفن به دست از جلوی چشمان کنجکاو مادرم بخه رف اتاقم رفتم.
_آهسته گفتم (می بینی که رسیدم کاری داری )
_با لحنی ناراحت وگرفته گفت (می خواستم ببینم شب همونجا می خوابی یا بیام دنبالت .
_با حرص گفتم (خیلی رو داری فرید)
چند لحظه صدایی نیامد روی تختم نشستم وپایم را جمع کردم از درد کمر بیتاب سرانجام فرید گفت.
_صبا بذار بیام دنبالت همه چیز رو برات توضیح می دم
فوری گفتم(لازم نکرده تو آداب و معاشرت بلد نیستی من تعجب می کنم چطور تحصیل کرده ای یعنی کسی تا به امروز بهت یاد نداده آداای معاشرت چطوریهالبته دارم شاخ در میارم با اون مادر نازنین اخلاقت اینطوری است.اگر مادرت رو نمی شناختم می گفتم مادرته که بهت یاد نداده الان خودم هم موندم اخلاق رفتارت به کی رفته زیر دست کی اینطوری تربیت شدی از شرمندگی نمی تونم تو چشمای فک و فامیل داماد نگاه کنم همان فامیلایی که به قل تو جنوب شهری و بی سوادن جلوی تو مثل کوه شخصیت بودندآقای با شهر و تحصیل کرده !تو بلکه آبروی من و خودت بلکه آبروی پدر و مادر من و خودت رو هم بر باد دادی دستت درد نکنه . خوبه من همین یه خواهر بیشتر نداشتم وگرنه همینطور باید حرص می خوردم .
صدای فرید که از بغض گرفته بود بلند شد(صبا واقعا شرمنده ام تو فرصت بده من حرفهایی دارم.)
باغیظ گفتم (آره مثل دفعه های قبل .حتما یاز یکی اعصاب نازنینت رو خرد کرده بود نه ... ولی من دیگه خسته شدم باید جلوی همه مراعات تو. رو بکنم و مگه کی هستی پسر.. پیغمبری.. فرستاده ی خدا... والله به خدا خو پیغمبر هم اگر بودی باید از این متواضع تر وخاکی تر رفتار میکردی . همش خودتو گرفتی با هیچکس حرف نم زنی به هیچ کس کمک نمی کنی مبادا پر شالت خاکی بشه!از همه توقع داری که نو زن یکی یکدونت ات دارین می یاین! من خسته شدم از بس به حرفهای تو که از خودخواهی و خودپسندی می زنی گوش کردم. دیگه بسه نمی خوام به توضیحاتت گوش کنم.)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ا گفتن آخرین کلمه ارتباط را قطع کردم .برگشتم به هال و پریز را از برق درآوردم دلم نبزرگ تر دارد بزرگ تر می شود آن شب تا صبح خوابم نبرد ناخودآگاه یاد حرفهای الهام افتادم آن دختر خوشبخت که بود با حسرت فکرکردم اگر من به جای آن دختر بودم جواب مثبت داده بودم الان چه زندگی داشتم مطمئن بودم با وجود نبود امکانات آرش می توانند هر دختری را خوشبخت کند لحظه ای دلم پر از حسرت شد از اینکه آنقدر بچگانه وخام فکرکردم حرصم گرفت ((کاش همه جیز به عقب برمی گشت!...)) بعد وحشتزده به خودم نهیب زدم .بس کن تو الان زن کس دیگه ای خوب یا بد باید بسازی !بچه ها در شکمم حرکت می کردند وقلبم از شادی پرمیکردند .طفلکی جایی برای تکان خوردن نداشتند .نیمه های شب از گرسنگی دلم ضعف می رفت پاورچین به طرف آشبزخانه رفتم آهسته از کشی فریزر یک بسته غذای آماده ی ماردم که همیشه برای روز مبادا می گذاشت در آوردم و در ماکروفرر گذاشتم با چرخش بشقاب ماکروفر یاد روزهایی که هنوز دختر این خانه بودم وغمی نداشتم بی مسئولیت و سبک بال میچرخیدم و نمی دانستم غذایمان چطور آماده می شود. خانه چطور تمیز می شود و پولهایی که خرج من و نسیم می شد از کجا می آید .چرا قدر آن روز هایم را ندانستنم و عجولا نه تصمیم گرفتم چرا در دورا ن نامزدی چشم هایم را به روی واقعیت باز نکردم.چرا... خودم را گول زده بودم و حالا داشتم نتیجه اش را می دیدم یا صدای نسبتا بلندی گفنم
_چشمت کور !
وازش دستی مرا از جا پراند پدرم بود با خجالت گفتم
_ببخشید بیدارتان کردم
پدرم صندلب را از پشت میز عقب کشید و نشست آهسته گفت
_نه عزیزبم من بیداربودم صدات رو شنیدم گفتم بیام اگرکمکی خواستی اینجا باشم.
غذایم که حالا داغ شده بود روی میز گذاشتم و پرسیدم
_شما هم می خورید
پدرم گفت
نه باباجون تو سه نفری من یه نفرم تو باید دایم بخوری نوش جان
شروع کردم به غذا خوردن سنگینی نگاه پدرم را روی خودم حس می کردم سرانجام پدرم گفت
صبا مدتیه می خوام ازت یه چیزی بپرسم
سربلند کردم و گفتم
_بفرمائید
ادودلی گفت
_تو از زندگی ات راضی هستی
چند لحظه چیزی نگفتم حسابی غافلگیر شده بودم نمیدانستم چه بگویم بالاخره گفتم
_نه
پدرم معلوم بود انتظار چنین پاسخی را داشت پرسید
_چرا
ابغض گفتم
_نپرسید باباجون گفتنی نیست فقط ناراحت می شید
چند لحظه هر دو ساکت بودیم اشتهام کور شده بود و میلی به غذا نداشتم . پدرم همانطور که نگاهم می کرد گفت
صبا من نمیدونم فرید چه اخخلاق و رفتاری داره اگه نمی خوای بگی هم نگو اصراری ندارم فقط می خوام بگم جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعته این هم معنی اش داد خواست طلاق نیست هر زنی میدونه که چطوری باید جلوی ضرررا بگیره یکی با محبت یکی با بی محلی یکی با چشم پوشی از بعضی مسایل رعایت بعضی اخلاقیات و گاهی هم با طلاق و جدایی باید دید ضرراز چه نوعیه درمون داره یا نه اگر درمون داره که خب تکلیفش معلومه ولی اگر بیدرمونه نباید ساخت و دم نزد . می خوام بدونی دراین خونه همیشه به روی تو بچه هات بازه . من ومادرت هم از هر تصمیمی که تو بگیری استقبال می کنیم چون میدونم که تو دختر عاقلی هستی برای همین ذرهای فکر نکن اگر کاری کنی سرزنشت می کنیم یا من و مادرت ناراحت می شیم بدون ما وقتی ناراحت می شیم که تو ناراحتی باشی و کاری نکنی والان هم دیگه وضع و زمونه فرق کردده مثل قدیما نیست که پدرا سر دخترا لب طاقچه می داشتند ومی بریدن به زور وادراش می کردن ازدواج کنن یا اگر طلاق می گرفتن باعث رسوایی میشد.الان چند وقتی هست احساس می کنم ناراحتی رفتار های فرید عجیب و غریبه من نمیدونم فرید تو خلوت چطور رفتار می کنه.برتی همین خواستم خیالم را از جانب خود راحت کنم من تا زنده ام پشتتم .با گفتن آخرین جمله بلند شد و صندلی اش عقب کشید . بعد خم شد و سرم را بوسید . دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم پدر را محکم در آغوش گرفتم و سیر گریه کردم و پدر آهسته آهسته تکانم می داد این کارش بیش تر باعث آرامشم می شد اصلا حوصله حرف زدن را نداشتم عاقبت خودم را عقب کشیدم و صورت پدرم را بوسیدم زیر لب گفتم
بابا خیلی دوستتون دارم
پدرم زمزمه کرد
_من هم همینطور صبا تو نسیم جون و عمر من هستید می خوام دنیا نبا شه اگه یکی از شماها ناراحت باشید.
عد از آن شب پدر دیگر حرفی نزد ومن هم اشاره ای به حرفهایش نکردم .این رازی بین ما فقط من و پدرم .صبح مادر فرید زنگ زد هنوز در رختخوابم می غلتیدم که مادرم صدایم زد
صبا گوش را بردار خانم افتخار هستند
ا بی میلی گوشی را برداشتم
سلام مادر جان
دای مهربانش در گوشم پیچید
سلام به روی ماه ت چطوری
ای بد نیستم
خندید وگفت
پس خیلی پوست کلفتی این خودم
من هم خندیدم مادر شوهرم گفت
_فرید از صبح دوباره زنگ زده که باز من واسطه بشم مثل سگ پشیمون شده ...
رفش را بریدم گفتم
_مثل همیشه آبروی ریخته من دیگه جمع نمی شه عروسی خواهرم هم دیگه تکرار نمی شه.
میدونم مادر جون می دونم من هیچ اصراری ندارم هر جور خودت صلاح می دونی رفتار کن خودمم از فتار فرید ناراحتم ولی چه کنم منم مادرم دیگه .دلم برای فرید می سوزه که اینطوری عصبی است زود هم عصبی می شه بهش خیلی گفتم حتی باهاش دعوام کردم...
کمی باهم صحبت کردیم بعد خداحافظی کردم خودمم نمی دانستم چه کار کنم بعد یادم اومد امروز شهین خانم قراره بیاد خانه ام بیاید .در افکارم بودم که ضربه ای به در اتاق خورد بی حواس گفتم
فرمایید در باز است
درمیان بهت تعجب من فرید با یه دسته گل مریم وارد شد. گل را روی تختخواب گذاشت . سلم کردم . زیر لب جوابش را دادم .کمرم درد می کرد و نمی توانستم به راحتی از جایم بلند شوم فرید با صدایی گرفته گفت
_صبا آمدم دنبالت معذرت خواهی من را قبول کن.
ستم را تکان دادم و گفتم
_اصلاد نمی خوام چیزی راجع به دیشب بشنوم
رش را کج کرد و با مظلومیت گفت
_پس بر می گردی خونه
با نارا حتی گفتم( چاره دیگه ای هم دارم )
ر را بازگشت هم در افکار خودم بودم و جوابش را نمی دادم . وقتی رسیدیم شهین خانم پشت در منتظر بود . فرید با تعجب نگاهم کرد و با ایما و اشاره پرسید
این کیه
یر لب گفتم
_همون خانمی که قراره بیاد کمکم مادرت معرفی کرده ...
آهسته گفت (پس من میرم درمانگاه تو هم که تنها نیستی )
و رفت . مثل کسی که شبی در خانه کسی چیزی جا گذاشته . به خانه برم گرداند و رفت . با زحمت کلید دخانه را درآوردم .با شهین خانم سلام و احوالپرسی کردم ودر را گشودم. لباسهای کثیف همه جا ریخته شد بود.
وی میز پر از پوست تخمه و میوه بود خجالت زده گفتم
بفرمائید شهین خانم
شهین خانم با لبخند گفت
خوب مثل اینکه برام کار هست
زن خوش اخلاق و مهربانی بود خیلی هم زرنگ و کاری بود . سریع همه جا را مر تب و صبحانه درست کرد . دلم فقط چای می خواست . اما شهین خانم مثل یک مادر مراقب بود که من چایم را خلی نخورم و برایم لقمه درست می کرد و وقتی بلند شدم تا دوباره برای خودم چای بریزم با خنده گفت
_ماشاالله چقدر شکمت بزرگ حتما یه پسر چاق چله داری .
نهم خندیدم جواب دام
_نمیدونم شاید ولی می دانم که دو تا هستن برای همین آنقدر گنده شدم.
با دست آهسته زد روی گونه اش و گفت
_وای راست می گی خانم جون.
آره برای همین از شما کمک خواستم.وگرنه یه دونه طبیعی است قبلا که بهت گفته بودم
با نگرانی گفت
_خدا بدادت برسه .خانم مو دو تا پسر شیر به شیر بزرگ کردم پدرم درآمده وای به حال تو .
ا خنده گفته ام
خدا بزرگه
فوری گفت
اون بعله !قربون خدا برم حتما صلاح دونسته ولی خوب هم هست با هم بزرگ می شن و همبازی هم می شن
بعد بلند شد و شروع کرد به ظرف شستن .من هم که دیشب اصلا نخوابیده بودم در رختخواب راحتم خزیدم . لحظه ای برای اینکه شهین خانم آنجاست و کارها را می کند خدا را شکر کردم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
27

روز هایم به کندی و سختی می گذشت.آنقدر سنگین شده بودم که به زحمت می توانستم کاری بکنم.بلند شدن ،نشستن ،خوابیدن،راه رفتن و همه برایم عذاب الیم بود.مادرم ، نسیم ، و مادرشوهرم مرتب بهم سر می زدند.اما وجود شهین خانوم واقعا برایم نعمت بود.غذا می پخت،خانه را مرتب می کرد و به من کمک می کرد بلند شوم و راه بروم.درد کمر و پا امانم را بریده بود.آخرین باری که پیش فرشته رفته بودم،بهم گفته بود زایمان طبیعی برایم امکان ندارد.و به احتمال نود درصد باید سزارین شوم.فرید هم از وقتی شهین خانوم پیش من می آمد خیالش راحت شده بود ،و به شدت دنبال کار های خارج رفتنش بود.شب هم آنقدر خسته بود که تا شام می خورد بیهوش می شد.قرار بود وقتی بچه ها به دنیا می آیند من هم پاسپورت بگیرم و بچه ها همراه من باشند.تابستان گرم از راهع رسیده بود و مشکل من چند برابر شده بود.از شدت گرما دیوانه می شدم،لباس هایم را در می آوردم اما شهین خانوم فوری ،دعوایم می کرد.می گفت : شکمم سرما می خورد.حسابی بی قرار بودم، بچه ها لگد می زدنند و مرا از درد پر می کردند.فرشته تقریبا هر دو ساعت یک بار تلفن می زدتا حلم را بپرسد.خودم که حس می کردم هر لحظه ممکن است منفجر شوم.چند وقتی بود که اصلا نمی توانستم بخوابم.به هر طرفی می چرخیدم،احساس می کردم بچه ها خفه می شوند،از قیافه ام حالم بهم می خورد.صورتم ورم کرده بود.دماغ و دهنم باد داشت و چشمانم در پف صورتم گرد شده بود.مچ دست و پایم هم مثل بالش پف کرده بود.شکممم آنقدر بزرگ شده بود که گاهی فکر می کردم هفت قلو می زایم.اوایل هفته بود ، و گرما بی داد می کرد.شهین از صبح زود آمده و مشغول کار بود.ناهارم را در رختخواب خوردم و آماده شدم تا دوباره بخوابم که مادرم همراه نسیم رسیدند.نسیم تا وارد شد با خنده گفت : به به ! خانو.م بوم غلتون!
مادرم فورا به نسیم توپید:نسیم بس کن.
خودم را با زحمت بالا کشیدم و به بالش تکه دادم.شهین خانوم با یک سینی چای وارد شد و شروع احوال پرسی کرد.کمرم می سوخت و دلم می خو است داد بزنم.اما مثل تمام موقعیت های زندگی ام فریادم را تبدیل به یک لبخند زیبا کردم و گفتم :خوش آمدید.
نسیم گفت : می دونی قیافت الان به چه دردی می خوره؟
پرسش گر نگاهش کردم ادامه داد :برای تبلیغ،مجسم کن چنین قیافه و هیکلی رو نشونت بدن، زیرش هم بنویس ((فرزند کمتر ، زندگی بهتر ))مسلمه که این حرف رو از دل و جون قبول می کنی.
خنده ام گرفت،گفتم :نوبت ما هم می رسه نسیم جون.
نسیم خیلی جدی گفت : مگه تو خواب ببینی . تو خواهر خوبی هستی،فداکاری کردی به جای من هم زاییدی.یکی اش مال من یکی اش مال تو،قبوله ؟
با حرص گفتم : جون دلت! نه ماه به دل نکشیدم که بدمش به تو.خودم قربون هردوشون می رم تو برو فکری واسه خودت کن.
با خونسردی شانه ای بالا انداخت و گفت: میل خودته ، الان با عزت و احترام دارم پیشنهاد می کنم،چند ماه دیگه باید خودت به پام بیفتی تا یکی از شیطونک هارو بردارم.
دوباره گفتم : صنار بده آش به همین خیال باش.
مادرم آهسته گفت : نسیم تا خودش مادر نشه،نمی فهمه. هفت قلو هم که باشن آدم دلش نمی آد یه مو از سرشون کم شه.
نسیم با خنده گفت : هفت قلو؟ ...بفرما خرگوش و مارو راحت کن.
در همین گیر و دار،شهین خانوم آمد و به عجله گفت:خانوم ، ببخشین ،پسرم زمین خورده پاش زخمی شده،من باید برم خونه....
فوری گفتم : خوب برو.بعدا زنگ بزن ببینم چی شده.پول نمی خوای؟
با خجالت سرش را پایین انداخت،یک بسته دویس تومانی از کشو بغل در آوردم و به طرفش گرفتم.چند ساعت از رفتن شهین خانوم گذشته بود.به مادر که نگران پدر بود گفتم :
_مامان شما هم بروید،فرید الان دیگه پیداش می شه.
مادرم با نگرانی گفت : راست می گی ؟
_آره زود تر از مطب می آد.
با دو دلی گفت:آخه......
فوری گفتم : نگران نباشید.هیچ چی نمی شه ،فرید هم الان می رسه.شما برید ، بابا نگران می شه.
با نگرانی گفت : صبا جون ، من رسیدم خونه بهت زنگ می زنم.اگه فرید نیامده بود ، بر می گردم.
بی رمق لبخند زدم و گفتم : خیلی ممنون.
خداحافظی کردند و رفتند.با رفتنشان دلم خیلی گرفت،شماره مطب فرید را گرفتم.منشی گوشی را برداشت و با لحنی شل و ول گفت :
_بله ؟
با زحمت خودم را معرفی کردم و خواستم تلفن را به اتاق فرید وصل کند.، پوزخندی زد و گفت :
_اما دکتر امروز تشریف نیاوردند.
کمی مکث کرد و با طعنه گفت : مگه به شما خبر نداده بودند؟
با نفرت جواب دادم : نه .
گوشی را بدون خداحافظی گذاشتم.هزار فکر در سرم عروسی گرفته بودند.((فرید کجا رفته ؟ این چندمین بارش بود؟پس چرا منشی اش نرفته بود؟چرا به من چیزی نگفته بود؟))دلم بد جوری شور می زد.گوشی تلفن در دستم منتظر مانده بود.شماره تلفن همراهش را گرفتم . صدای خونسردی می گفت : مشترک مورد نظر در دسترس نیست.پس کجا بود؟
دلم مالش می رفت احساس بدی داشتم.چرا فرید صبح گفته بود که می رود مطب؟منظور منشی اش از آن سوال چه بود؟فرید آلان کجا بود؟چه کار می کرد؟با زحمت از جایم بلند شدم،از وقتی شهین خانوم می آمد ، خانه همیشه از تمیزی برق می زد.از این که پایم را روی فرش های ابریشمی بکشم.لذت می بردم،شروع کردم روی قالی ها قدم زدن.در همان حال افکار در همم رهایم نمی کرد.در افکارم غرق بودم که صدای تلفن از جا پراندم.با حول گوشی را برداشتم و گفتم :
_الو،فرید؟
صدای مادرم بلند شد:صبا جون ، منم ، فرید هنوز نیامده ؟
با بغض گفتم : نه ولی زنگ زد گفت داره می آد.
مادرم با آسودگی خداحافظی کرد و تماس قطع شد با صدای بلند به خودم گفتم :
_ای احمق درغگو!هی بپوشون!
از حرص داشتم خفه می شدم.دوباره شماره مطب را گرفتم.کسی گوشی را برنمی داشت.می خواستم گوشی را قطع کنم که صدای وارفته منشی فرید منصرفم کرد.با عجله پرسیدم از دکتر خبری نداری ؟
با ناز جواب داد : نخیر ، ایشون زنگ نزدن.
نگفتند کجا هستند ؟
با پوزخندی گفت : نه خانوم به من ربطی نداره.
می دانستم که به من طعنه می زند.یهنی تو باید بدانی شوهرت کجاست.نه من!به روی خود نیاوردم،با زجر پرسیدم : یعنی این کار دکتر عادیه ؟قبلا هم پیش آمده که......
حرفم را برید و گفت : بله ، خیلی پیش میاد که دکتر تشریف نمی آرن.اگر مریض بیاد من به تلفن همراهشون زنگ می زنم یا خودشو می رسونه یا یه وقت به مریض می دم برای روز بعد.
وقتی من چیزی نگفتم با بی صبری گفت : خوب، من داشتم می رفتم ، اگه شما کاری ندارید.......
بی حال گفتم : خداحافظ.
افتادم روی مبل و تقریبا از حال رفتم . گوشی از میان دستانم روی زمین افتاد.اگر هم می خواستم ، نمی توانستم دولا شوم و برش دارم.بی هدف به فضا ی خالی که تاریک هم شده بود زل زدم.درد کشنده و کوتاهی در کمرم پی چید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی توجه به درد ، بلند شدم و رفتم به آشپز خانه ، دوباره درد فلجم کرد دستم را به کابینت گرفتم تا نیوفتم،زیر لب گفتم : خدایا خودت رحم کن.بعد دردم را که دیگر ساکت شده بود.فراموش کردم ، هزار جور فکر مختلف به ذهنم آمد:از چه موقع فرید یک خط در میان مطب می رفت؟وقتهایی که می گفت مطب می روم با کی بود کجا بود؟چرا از من پنهان می کرد ؟
فاصله درد ها کمتر شده بود.بچه ها دست و پایشان را محکم به شکمم کوبیدند.انگار می خواستند خودشان شکم را پاره کنند و بیرون بیایند.درد شدید بود و من خسته و عصبی.فریادم بلند شد : یا علی
بین درد ها با زحمت بلند شدم و خودم را به تلفن رساندم.با هر بدبختی که بود شماره موبایل فرید را گرفتم.این بار دستگاه خاموش بود . خدایا باید چه کنم؟اگر به مادرم زنگ می زدم خیلی بد می شد.میفهمید که دروغ گفته ام.دوباره درد شدیدی دل و کمرم را سوزاند.از درد بی اختیار اشک می ریختم.عرق سردی پیشانی و زیر لبهایم را پر کرده بود.یاد نسیم افتادم حتما الان علی هم خانه بود.چقدر زشت می شد اگر می فهمید من تنها هستم و کسی نیست به دادم برسد.خدایا چه کنم؟
دوباره یاد مادر فرید افتادم.از او هم خجالت می کشیدم ولی چاره ای نبود.حداقل او به خاطر پسر خودش سرکوفتم نمی زد و شاید هم به فرید می توپید.شماره ها رو گرفتم. جلوی چشمم سیاهی می رفت.حالا آنقدر درد داشتم که بلند ،بلند گریه می کردم.تا مادر فرید گوشی را برداشت ، گفتم :
_مادر جون ، مننم صبا
با ترس پرسید : صبا چی شده ؟چرا نفس نفس می زنی ؟
فوری گفتم : مادر جون بچه ها دارن به دنیا می آن.کسی پیشم نیست نمی دونم فرید کجاست،کمکم کنید.
مادر فرید تقریبا شوکه شده بود.لحظه ای چیزی نگفت و بعد داد کشید :
_یا ابوالفضل ، آمدم مادر جون ، آمدم......
شماره موبایل فرشته را گرفتم.از شدت درد کلافه بودم.همه اش می ترسیدم بچه ها در خانه خودمان به دنیا آیند.وای خدای من تلفن فرشته اشغال بود.دیگر بی حال شده بودم ، در را باز گذاشتم.که اگر از حال رفتم کسی بتواند پیدادیم کند.دیگر به خاطر درد گریه نمی کردم به خاطر این گریه می کردم که ذلیل شده بودم،متحیر شده بودم.مثل کولی ها داشتم درد می کشیدم و کسی نبود کمکم کند.انگار نه انگار که شکم اولولم بود سرم را بالا گرفتم و بلند گفتم : خدایا به داده و نداه ات شکر.
لحظه ای حس کردم ، بچه ها حرکت نمی کنند.دلم فرو ریخت . نکنه بچه ها طوری شده ؟شاید خفه باشند.می دانستم که کسیه آبم پاره نشده است ولی این یک زایمان طبیعی نبود.یک نوزاد نبود که بشود به این علایم،اطمینان کرد . صدای قلبم را که وحشیانه در سینه ام می کوبید.می شنیدم ، مثل فلج ها روی زمین افتاده بودم.نه ساکی حاضر کرده بودم و نه حتی جورابی به کشیده بود.تلفن یک ریز زنگ می زد.اما من نمی توانستم از جا بلند شوم.کمرم بد جوری گرفته بود.عزمم را جزم کردم و با بد بختی بلند شدم.چنان فشاری را تحمل می کردم که تجسمش امکان نداشت.گوشی را بعد از دهمین زنگ برداشتم صدای فرشته تو گوشم پیچید :الو،صبا
با صدایی خش دار گفتم : فرشته دارن میان.
با حول و ترس گفت : پس چرا زنگ نزدی ؟
با گریه گفتم : تلفنت اشغال بود.....بیا بیمارستان ، دارم میام.
فرشته هم از نگرانی داد گشید :بجنب، من ده دقیقه دیگه می رسم.
صدای بوق اشغال گوشم را پر کرد . دستم را روی دلم کشیدم.زیر لب گفتم : خواهش می کنم . التماس می کنم سالم باشین.
دوباره درد امانم را برید ، از شدت درد روی مبل افتادم. پایم به سیم آباژور گیر کرد و میز با آباژور و چند شی دیگر ، روی زمین افتاد.صدای شکستن چینی ها انگار از دوردست می آمد.صدای آسانسور که در طبقه مان ایستاد،خیالم را راحت کرد ، با صدای مادر شوهر که از مولایش کمک می خواست.از حال رفتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
28

به سختی چشمانم را باز کردم. سر و صداها از دور می آمد. انگار که من زیر یک حباب شیشه ای باشم. به محض باز شدن چشمهایم، احساس درد کشنده ای در ناحیهء شکم، اشک به چشمم آورد. درد داشتم!
ناگهان یادم افتاد که چه شده بود. درد داشتم! دوقلو ها تکان نمی خوردند... من هم بی حال روی زمین افتاده بودم... صدای آسانسوری که در طبقه مان ایستاد... ناگهان فریاد کشیدم: بچه هام!!!
همزمان چند صدا، نامم را صدا کردند. سرم را برگرداندم. حالا هم را واضح می دیدم. مادرم، نسیم، مادر شوهرم، فرشته و بالاخره فرید. با دیدنش دوباره از یادم رفت که تنهایم گذاشته بود، یادم رفت که منشی اش چه گفته بود، دوباهر همه چیز از یادم رفت. با صدای گرفته ای گفتم: فرید... بچه ها...
جلو آمد پیشانی ام را بوسید، با لحن ملایمی گفت: هر دو سالم هستن، شنگول و منگول!
صدای فرشته را شنیدم که گفت: ولی خواهش می کنم حبه انگور را نندازید.
همه خندیدند. با عجله پرسیدم: جنسشون چیه؟
نسیم این بار جلو آمد و دستم را گرفت، آهسته گفت: یک دختر، یک پسر، خوش به حالت. هر دو سالم و نازنازی! تبریک می گم.
دیگر حرفهایشان را نمی شنیدم، در لذت اخبار سلامتی بچه هایم غرق شده بودم. سینه هایم بیر می کشید، دلم می خواست زودتر ببینمشان. در همان حال بودم که فرید دستبند جواهر نشانی دور دستم بست.
بعد گفت:
- گردنبندش هم هست، منتها گفتم شاید اذیت بشی.
همه دست زدند و بهم تبریک می گفتند. بعد مادرم و مادر فرید کنارم آمدند. هر دو خوشحال بودند. با دیدن مادر شوهرم اشک در چشمانم جوشید، آهسته گفتم:
- مادر جون، خیلی به شما زحمت دادم...
با مهربانی گفت: من شرمنده ام. ولی حالا جای این حرفها نیست. بهت تبریک می گم عزیزم. خدا بهتون ببخشه. دوتا فرشته گیرت آمده، خوش به حالت.
در میان سر و صدای اطرافیان، پرستاری قد بلند و جدی وارد شد و با صدایی نافذ گفت:
- لطفا بفرمایید. وقت ملاقات تمام است. بفرمایید.
خودش هم جلوی در ایستاد تا عیادت کنندگان بروند. نسیم وو مادر شوهرم خداحافظی کردند و از اتاق خارج شدند. فرید جلو رفت و شروف کرد با فرشته صحبت کردن، دل تو دلم نبود که بچه ها را ببینم. درد داشتم و
سرم هنوز گیج می رفت. مادرم نشسته بود و به رویم لبخند میزد. صدای مادر فرید را زا بیرون در می شنیدم. درست متوجه نمی شدم چی می گفت، فرید اما جوابی نمی داد. صدای مادر جون لحظه ای بلند شد:
- فرید این بار آخرت باشه طفل معصوم رو به امان خدا ول کردی... هر وقت بهت احتیاج داره نیستی، خلاصه بهت بگم که صبر ایوب هم داشته باشه، سر می آد.
فرشته، آهسته به پرستار که هنوز منتظر بود، گفت: شما بفرمایید، بچه ها را هم بیاورید.
پرستار، فورا راه افتاد و رفت. دلم از شادی مالش می رفت. بچه ها، بچه های من! تقریبا دو هفته زودتر از موعد فارغ شده بودم، اما پیش بینی چنین روزی را می کردم و اتاق بچه ها را در خانه آماده کرده بودم. در
تعجب بودم دیشب، مادر فرید چطور مرا به بیمارستان رسانده بود. چطور برایم وسایل آورده بود؟ در فکر بودم که صدای مادرم متوجه ام کرد.
- ماشاا...، هزار الله و اکبر. خدا را شکر.
سرم را چرخاندم. پرستار با یک تخت کوچک و چرخدار، به طرفم می آمد. روی تخت د پتوی نرم و کوچک آبی و صورتی که پیچیده شده بودند به چشم می خورد. فرید جلو دوید و کمکم کرد که در جایم بنشینم. با زحمت
و درد تکیه دادم. پرستار تخت کوچک را کنار تختم گداشت و یک بسته را در بغلم نهار. آهسته پتو را کنار زدم. همزمان چند حس مختلف سراسر وجودم را در بر گرفت. لذت، شوق، عشق، تحسین و ...
زیر لب آهسته گفتم:
خدایا شکرت.
با دقت دست و پای کوچکش را وارسی کردم. می خواستم مطمئن شوم صحیح و سامل است. این پسرم بود. صورتش گرد و بی نقص بود. گله اش ر از کرک طلایی رنگ بود. پوستش قرمز و پر مو بود. چشمانش را
بسته بود و آهسته نفس می کشید. آهسته به دست فرید دادمش و بسته ی پتو پیچ دوم را از مادرم گرفتم. به موجود عزیزم و کوچکی که در پتو خودش را جمع کرده بود، نگاه کردم. دخترم! سرش پر از موهای سیاه و
تقریبا بلند بود. پوستش کسی زرد بود و دستش را در دهانش کرده بود. چشمان کوچکش، باز بود و به اطراف نگاه می کرد. می دانستم که نمی بیند، اما باز دلم پر از عشق شد. زیر لب گفتم:
- خدایا، شکرت. به من ببخششان.
دخترم جثه کوچکتر و ظریف تری نسبت به پرم داشت. برای همین تصمیم گرفتم اول به او شیر بدهم. فرشته می گفت پسرم پنج دقیقه از دخترم بزرگتر است و از نظر وزنی هم حدود دویست گرم از دخترم سنگین تر بود. سینه ام را از یقه پیراهن خوابی که بر تن داشتم، در آوردم. انگار غریزه ام زودتر متوجه شده بود، نوزاد گرسنه ای انتظار می کشد. سینه ام سفت شده بود و درد می کرد. سر بچه را آهسته به سینهء پرم نزدیک کردم. چند بار سر کوچکش را به این طرف و آن طرف چرخاند. دهانش را باز کرده بود به دنبال غذایش می گشت. عاقبت سر سینه ام را به دهان گرفت و با ولع و حرص شروع کرد به خوردن. از احساس عشق و مهر پر شدم. همچنان که سینه ام از شیر خالی می شد قلبم از محبت و عشق به موجودات کوچکی که فرزندانم محسوب می شدند، پر می شد. اولین شیری که مادر به فرزندش می دهد خیلی کم و غلیظ است و فوق
العاده مقوی است و زود سیرش می کند برای همین چند دقیقه ای که گذشت، دخترم را به مادرم دادم و پسرم را زیر سینهء دیگرم گرفتم. خدایا آیا سعادتی بیشتر از شیر دادن یک مادر به فرزندش وجود دارد؟ آیا
محبتی بیشتر از مهر مادری در دنیا هست؟
فرید گوشه ای ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آن لحظه اصلا برایم مهم نبود فرید چه اخلاقی دارد و چه می کند، دنیا یک طرف بود و دو دلبندم یک طرف، غرق عشق و لذت بودم که فرشته وارد شد. با لبخند گفت:
خوب، به سلامتی مبارک باشه.
با محبت گفتم: خیلی ازت ممنونم فرشته. خیلی زحمت کشیدی.
با لبخند گفت: وظیفه ام بود.
پرسیدم: کی مرخص می شم؟
دستش را تکان داد و گفت: چه قد عجله داری؟ امشب را مهمان ما هستی هنوز سُند به تو وصل است. وقتی سُند را برداشتم، می تونی بری.
آن شب مادرم پیشم ماند و فرید رفت. نیمه های شب، از خواب پریدم. درد داشم و سرفه ام گرفته بود. اما از ترس اینکه بخیه هایم پاره شود نمی توانستم سرفته کنم وقتی مادرم دید که بیدارم، در جایش نشست
پرسید:
- چی شده صبا جون؟ چیزی می خوای؟
با زحمت گفتم: سرفه ام گرفته...
مادرم با خنده گفت: خوب سرفه کن. نترس، طوری نمی شه.
بعد بلند شد و رفت بیرون، وقتی برگشت تخت بچه ها را به جلو هل می داد. وقتی تعجبم را دید گفت: دیدم تو بیداری، حیفه بچه ها شیر خشک بخورن.
دردم از یادم رفت و با عشق به بچه ها شیر دادم. بچه های آرامی بودند، بی صدا منتظر غذا بودند. یک شب دیگر هم در بیمارستان ماندم و صبح روز بعدش مرخص شدم. قرار شدتا یکی، دو هفته خانه مادرم باشم تا بچه ها جون بگیرند و کسی باشد شبانه روز کمکم کند. در تمام آن ساعتها، حس بدی داشتم. انگار فرید خوش را کنار کشیده بود. در حاشیه بود. دوباره جلوی در خانه پدری ام، دو گوسفند قربانی شد و من و دو بچه
ام وارد خانه ای شدیم که زمانی خودم در آن بچه بودم.
شب اول، بچه ها هر دو خوابیدند و خدم برای شیر دادن، بیدارشان کردم. اما شب دوم، هر دو بد خواب شده بودند و کلیگریه کردند. بدی اش این بود که اگر یکی شان گریه می کرد، آن یکی هم بیدار می شد و گریه می کرد. احساس ضعف می کردم و هر چه مادرم به زور غذاهای مقوی به خوردم می داد، بی فایده بود. شب سوم، وقتی بچه ها با گریه بیدار شدند، فرید شروع به بد خلقی کرد. انگار تقصیر من است که بچه ها گریه می کنند. مادرم به دادم رسید و یکی از بچه ها را در آغوش گرفت تا آن یکی شیر بخورد. تمام هفته، بعد از ظهر ها مهمان داشتیم. فامیل و دوستان دسته دسته به دیدن بچه ها می آمدند. از خستگی و ضعف و بی خوابی، بی خوابی، بی طاقت شده بودم. اما یک نگاه به بچه ها نیرویی دوباره بهم می بخشید. در پایان هفته، مادر شوهر و پدر شوهرم با هم به دیدنم آمدند. گل و شیرینی خریده بودن و برای چشم روشنی دو سکه کادو دادند. پدرم که عاشق بچه ها شده بود، با خوشحالی به پدر فرید خوش آمد گفت و بچه ها را به نوبت در آغوش باز آقای افتخار گذاشت. برق محبت را در چشمان سبز و پیرش می دیدم. با عشق واقعی، سر بچه ها را می بوسید و آرام آرام در آغوششان تکانشان می داد. خیلی وقت وبد که پدر شوهرم را ندیده بودم. لاغر شده بود و صورتش پیر و فرسوده شده بود. وقتی بچه ها را روی تخت خواباندم و دوباره به سالن
پذیرایی برگشتم، مادرم گفت: خوب حالا که همه جمع هستیم، بهترین وقت است که پدر و مادر جوان ما، برای بچه ها اسم انتخاب کنند. خسته شدیم از بس گفتیم بچه ها!!!
مادر فرید با ذوق دست زد و گفت: من که موافقم.
همه نگاهها متوجه من و فرید که کنارم نشسته بود شد. فرید با خنده گفت:
- اسم یک بچه را هم پیدا کردن خیلی سخته چه برسه به دوتا، منکه هیچ اسمی به نظرم نمی رسه که به هم بیاد.
مادر فردی با مهربانی پرسید: تو چطور صبا جون، این بچه ها اسم می خوان.
با ضعف گفتم: اگه تا فردا مهلت بدید خیلی خوب می شه.
مادرم فورا گفت: پس فردا همه ناهار مهمان ما هستند. امشب هب نسیم هم زنگ می زنم، فردا هم که تعطیله.
مادر فردی آهسته گفت: باعث زحمت می شیم.
پدر و مادرم هر دو با هم گفتند: اختیار دارید.
آن شب، وقتی فرید به خواب رفت، بلند شدم و بالای سر بچه هایم رفتم.
هر دو غرق خواب بودند . دخترم، موهای صورتش ریخته بود و پوسته های خشک و سفیدی هم که روی پیشانی اش بود از بین رفته بود. وقتی نگاهش می کردم، یاد نسیم می افتادم به نظر خودم شبیه نسیم بود. موها و چشمانش تیره بود و با زبلی نگاه می کرد. پسرم اما چشمان درشت و روشن فرید را در صورتش داشت. موهایش هم کمی روشن بود. از دخترم خوش خواب تر بود. دخترم خیلی هوشیار بود و بیشتر مواقع
چشمانش را باز نگه می داشت. دستم را آهسته روی سرشان کشیدم. لذتی وصف ناپذیر زیر پوستم دوید...
ظهر همه در خانه ما جمع شده بودند. در میان تعجب همه پدر فرید هم آمد و باوقار روی مبلی در صدر مجلس نشست. مادرم حسابی تهیه و تدارک دیده بود. حتی عموی ندیده و نشناخته فرید را هم دعوت کرده بود،
که مثل همیشه نیامدند. خاله و دایی بزرگم هم دعوت داشتند. البته بدون بچه ها، از آنچه فکر می کردم سخت تر بود. هر دو با هم گرسنه می شدند، گریه می کردند، جایشان را کثیف می کردند، خوابشان می آمد و
دل درد می گرفتند و من دو دست بیشتر نداشتم. گاهی خودم هم همراهشان گریه می کردم. فرید وارد اتاق شد و به من که به دخترم شیر می دادم، گفت:
- صبا بیا، همه آمدند. منتظر تو هستند.
با لبخند نگاهش کردم، چقدر در این یک هفته از فرید فاصله گرفته بودم. انگار فکرم را خواند، جلو آمد و کنارم نشست. آهسته صورتم را بوسید و زمزمه کرد:
- وقت کردی، منو هم تحویل بگیر.
با خنده گفتم: تو که اصل کاری هستی.
فرید با دلتنگی گفت: صبا، من تا کی باید صبر کنم... خیلی دلم برایت تنگ شده...
گونه اش را بوسیدم و لباسم را مرتب کردم و دخترم را سر جایش گذاشتم و همراه هم وارد پذیرایی شدیم. همه دست زدند و من مشغول سلام و احوالپرسی با مهمانان شدم. بعد از ناهار، بچه ها را مادرم آورد و روی
پتوی سفیدی که روی زمین انداخته بود، گذاشت. مادر شوهرم با خوشحالی گفت:
- خوب صبا جون همه منتظریم.
آهسته گفتم: راستش من اصلا فرصت نکردم در مورد اسم بچه ها با فرید صحبت کنم. اما اسم شیرین و شایان را پیشنهاد می کنم.
همه دوباهر دست زدند، ولی با صدای من ساکت دند، گفتم:
- این فقط یک پیشنهاد است، باید دید فرید چه نظری داره...
فرید شانه بالا انداخت و گفت: من موافقم. اسمهای قشنگی است بهم می خوره. مبارکه.
دوباره همه دست زدند و پدرم در گوش بچه ها اذان گفت و اسم علی و فاطمه را در گوش هر دو زمزمه کرد. شیرین چشمانش باز بود ولی شایان مثل همیشه خواب بود. نسیم با دوربین فیلمبرداری، از جلوی همه حاضران گذشت و چند لحظه ای روی شیرین و شایان متمرکز شد. بیچاره علی، دیگر قبول کرده بود که باجناق از خود راضی نصیبش شده و دیگر تلاشی برای باز کردن سر صحبت با فرید نمی کرد. از طرز نگاه کردنش به بچه ها معلوم بود که بچه دوست دارد. بقیه مهمانی به تعریف و خنده و خوشحالی گذشت. هنوز درد و ضعف داشتم. زیاد نمی توانستم یک جا، بنشینم. بعد از ناهار معذرت خواستم و به اتاقم رفتم. چند لحظه بعد
فرید آمد و روی تخت کنارم نشست، با مهربانی پرسید: خسته شدی؟
با ضعف جواب دادم: آره، تو چرا آمدی؟
سری تکان داد و گفت: منهم خسته شدم. دلم هواتو کرده...
پرسیدم فرید از اسم بچه ها راضی هستی؟ اگر دوست نداری...
دستم را گرفت و گفت: هر چه تو دوست داری من هم دوست دارم.
هر بار می خواستم بپرسم آن روزهایی که می گفت به مطب می روم ولی نمی رفت، کجا بوده است انگار حرف زدن یادم می رفت و پشیمان می شدم. آن لحظه هم دوباره نگاه آن چشمان سبز، از طرح سوال
منصرفم کرد و چیزی نگفتم. در عوض سرم را روی سینه اش گذاشتم و چشمانم را بستم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
29

در سومین هفته آماده بودم تا به خانه خودم برگردم . فرید برایم سنگ تمام گذاشته بود .خانه را مثل گل تمیز کرده و یخچال و فریزر را پر کرده بود. مادر و پدرم اصرار می کردند که بمانم و باز هم استراحت کنم می دانستم این اصرار ها به خاطر من نیست به خاطر شیرین شایان بود که خیلی زود در دل مادر و پدرم جا گرفته بودند. دیگه موقعش بود بروم بخیه هایم جوش خورده بود و سرحال آمده بودم.از طرفی دلم به فرید هم می سوخت که خانه به دوش شده بود. مادر شوهرم به شهین خانم خبر داده بود که من صبح خانه هستم تا برای کمک بیاید.صبح اول فرید من و پچه ها را با وسواس دقت سوار ماشین کرد و به طرف خانه خودمان راه افتاد . از یک ماه قبل اتاق بچه ها آماده بود .تمام وسایل هایشان شبیه هم بود دوتخت کوچک با نرده های رنگی و آویزاهای رقصان و موزیکال بالای سرش یک ویترین بزرگ و جادار برای لباسها و عروسکهایشان کالسکه ای با دو جا نی نی لای لای صندلی غذا خوری پارک بازی وسایل غذاخوری ویک دنیا عروسک پشمالو که اکثرشان را نسیم خریده بود .وقتی رسیدیم بچه ها هردوخواب بودند.

روی تختشان گذاشتم و ملافه های گلدوزی شده را رویشان کشیدم.تابستان بود و گرما بیداد می کرد و بخاطر اینکه بچه ها سرما نخورند کلر را روشن نکردم. فرید کمکم چای درست کرد و میز درست کرد . میز صبحانه را آماده کرد مادرم هر چه اصرار کرده بود چیزی نخوردم چون صبح زود نمی توانستم چیزی بخورم .وبا ورود به خانه ی خودم احساس گرسنگی کردم .فرید از سر راه نان داغ را هم خریده بود که بیشتر باعث شد اشتهام باز شود بوی نان همیشه مرا گرسنه می کرد چای ریخته ام منتظر فرید ماندم پشت میز نشستم فرید رفت ریش هایش را بتراشد و لباس بپوشد .چند لحظه گذشت و آمد یک بلوز سفید آستین کوتاه و رنگارنگ پوشیده بود وبا یه شلوتر جین صورتش از تماس با تیغ قرمز شده بود .بوی ادکلنش فضای خانه را پر کرد بود آهسته گفتم
فرید برات چایی ریختم
دستش را بالا آورد گفت
_نه مرسی من دیرم شده ....
آمد طرفم صورتم را بوسید .لحظه ای وسوسه شدم بگویم کجا می روی اما زبان به دهن گرفتم. می دانستم اگر جایی هم برود که نخواهد من بدانم جواب سر بالا یی می دهدو من متوجه نمی شوم پس بهتر اصلا نپرسم.
خرین لقمه کره و عسلم را می خوردم که دیدم زنگ در آمد .متعجب پس در رفتم از چشمی نگاه کردم دیدم شهین خانم استدر را باز کردم لبخند سلام کرد .با مهربانی یک بسته شیرینی به دستم داد و شرمنده ام کردوآهسته گفتم
چرا زحمت کشیدید
باخنده گفت
_ناقابله قدم نورسیده مبارک ایشالله نامدار وکامکار باشن.
آمد آشبزخانه و لباسهایش را درآورد .باصدای آهسته طوری که که بچه ها بیدار نشن گفتم
_شهین خانم صبحانه خوردی
مانطور که دستکش ها را دست می کرد گفته
بله دستتون دردنکنه.فقط چایی می خورم خودم می ریزم .
چایی را ریخت نشست پرسیدم ((پسرت چطوره خوبه اون روز که تو رفتی من هم دردم گرفت دیگه فرصت نشد حالشو بپرسم ))
ری تکان داد گفت
_این پسره کوچیکه خیلی شره تا ازش غافل می شی یک آتیش می سوزونه رفته بود بالای درخت همسایه گروپی افتاده زمین خو معلومه دستش باید بشکنه.
با تعجب پرسیدم ((دستش شکسته))
_ها این سومین باره ورپریده یه دقه آروم نداره.
فتم
_خدا برات نگه اش داره چند تا بچه داری.
خندید گفت
_سه تا پسر دارم اولی که دیپلم گرفت و دانشجو است دومی هم درسشو نیمه کاره ول کرده و تو یه میکانیکی کار می کنه سومی هم هنوز مدرسه نرفته.
نگاهش کردم اصلا بهش نمی یامد پسر بزرگ داشته باشه انگار فهمید به چی فکر می کنم گفت
_مو خیلی زود ازدواج کردم و بچه دار شدم همین روزات که پسر بزرگم عروس بیاره .
_مبارکه سلامتی
با هم بلند شدیم و رفتیم وارد اتاق بچه ها .شهین خانم آهسته بالای سر هر دو بچه ها رفت و با مهربونی نگاهشان کرد. دوباره از اتاق بیرون آمدیم .شهین خانم آهسته گفت
_خدا ببخشه برم اسفند دود کنم .
رفت به آشبز خانه و منهم رفتم به اتاق خوابم جلوی میز توالتم ایستادم با دقت به تصویرم خیره شدم . موهیم خیلی بلند نامرتب شده بود . شکمم هنوز ورم داشت.اماپف صورتم خوابیده بود.صورتم تکان نخورده بود. لحظه ای از لباس گشاد بلندم بدم آمدو از کمد بلوز و شلوار آبی در آوردم و پوشیدم . دگمه شلوارم به سختی بسته شد ناچار شدم از شکم بند استفاده کنم تا بسته شود. به خودم قول دادم که با ورزش به هیکل سابقم برگردم .از این حالت بدم می آمد موهایم را شانه زدم و با کش بستم حالا که شهین خانم آنجا بود بچه ها شیرشان را خورده بودنو بهتر فرصت بود سرس به آرایشگاه بزنم و کمی به خودم برسم بچه ها را سپردم به شهین خانمک و سوئیچ ماشین را برداشتم حالا که بچه ها به دنیا آمده بودم قدر هیکلم را می دانستم سبک و فرز شده بودم سوارماشین شدم حرکت کردم وقتی رسیدم آرایشگاه مثل همیشه معمولا شلوغ بود. صاحب آرایشگاه زن تحصیل کرده ای بود که دیده بود نان تو این کاره و تحصیلاتش را برای پز دادن گذاشته بود و کارشرا ول کرده بود وحالا صاحب سالن بزرگ و معمولی بود که به حساب من دقیقه ای 20 هزار تومان برایش سود دهی داشت .هر وقت می رفتم اونجا از رفتار های متغیر مردم تعجب می کردم .کسانی که برای ویزیت دکتر آن همه ناله می کردند به راحتی با لبخند رقمهای نجومی کارهای کوچکی که برایشان انجام می شد پرداخت می کردند. آیا هیچ وقت فکر کرده بودند که پشت .یزیت به قول خودشان خون پدرانمان چه تحصیلات و زحمات شبانه روزی خوابیده است میدانستند که چه مسئولیت داشواری به عهده پزشکان است اگر تشخیص اشتباهخ بدهند اگر داروی عوضی تجویز کنند...اما اگر آرایشگاه بارها بارها شاهد بودم که موهای زنی را از شدت مواد سوزانده بودند و بعد اکرم مهین و مریم و... را صدا می کردندو همه یکصدا می گفتند
وای خانم فلانی خیلی بهتون می آید چقدر خوشگل شدید انگار20سال جوانتر شدهاید
گر هم مشتری بدبخت بر می گشت می گفت موهایش به جای قهوای سبز شده است دوباره همسرایان یک صدا می گفتند
_فکر میکنی ! این سبز نیست چند بار بشوری قهوهای می شه.
حالا اگر چنین اشتباهی را یک دکتر در تجویز یک آسپرین کرده بود. حکم اعدام و تکفرش صادر می شد گاهی از دهان مردم می شنیدم که بعد از پرداخت ویزیت زیر لب می گفتند
الهی خرج دکتر و دوای زن و بچه ات بشه
لی برای درست کردن ناخن موی سر کلی تشکر و قربان صدقه میرفتند تا مبادا به آرایشگران بربخوره و دفعه بعد وقت بهشان ندهند سارا خانم با دیدنم با صدای بلند گفت
_به به خانم دکتر چه عجب !
ا خجالت گفتم
_کم سعادتی از من است .
آمد جلو و رو به منشی چشمک زد گفت
_ندا دکتر وقت چه کاری داشتند .
خندم گرفت من اصلا وقت نگرفته بودم اما حرفی نزدم منتظران همه چشم غره ای رفتند و دوباره مشغول صحبت راجع به مو و متد های جدید های جدید شدند قبل از اینکه ندا حرفی بزند(( گفته ام می خوام مو هام رو کوتاه کنم.))
ر چشم بهم زدنی مو هایم را شست و چرسید
چه مدلی بزنم
از توی آینه نگاهش کردم گفته ام ((نمی دنم ولی کوتاهش کن .از این موها خسته شدم ))
_سری تکان داد گفت((مصری فانتزی))
همانطور که موهایم را کوتاه میکرد پرسید خانم دکتر ((نمی خوایید تغییری تو رنگ مو ها تون بدید ))
خندم گرفت و می دانستم الا هزا ر پیشنهاد مختلف بهم می کند کارشان این بود هر کاری که داشتی در حین انجامش ده جور پیشنهاد می دادند خوب اگر یکی اش قبول می شه بنفعشان بود چیزی نگفتم خودش ادامه داد
_البته رنگ مو های شما حیفه مثله طلا می مونه . آنقدر خانم ها این در اون در می زنن تا رنگ موهای شما رو داشته باشن . ولی اگر لولایت کنی بد نمی شه .

دوباره نگاهش کردم .صورت خودش خالی از آرایش بود و موهایش را به سادگی بالای سر جمع کرده و همین سادگیش بود که خوشم می آمد و مرا به آرایشگاهش می کشاند .قیافه اش زیبا نبود ولی جذاب بود . از آن قیا فه های که به دل آدم می نشست .

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان موهایش که مشکی بود رگه های طلایی به چشم می خورد گفتم
_نه سارا خانم همین موها خوبه به من رنگ مش نمی آید .
سرش خم کرد گفت
_پس بیا ناخن بکار همه مدل داره .موادش همه درجه ی یک و آلمانی است.
لحظه ای از زیر پیش بند به ناخن هایم خیره شدم کشیده و کوتاهی داشتم. نمی توانستم ناخن های بلند را تحمل کنم . هر دقیقه به جایی گیر می کرد و می شکست.سرم تکان دادم و گفتم
_نه بچه کوچیک دارم با ناخن بلند خطرناکه...
خندید و گفت
_از دست شما دکترا .
وقتی از که من کار خارق العاده ای روی مو پوست و ناخن هایم انجام دهم نا امید شد ساکت مشغول کوتاه کردن موهایم شد سرم آنقدردولا مانده بود درد می کرد خسته شده بودم .سرانجام سارا خانم کارش تمام شد با لحنی آمرانه گفت
_شهره بیا این موها رو خشک کن.
وخودش هم رفت بالای سر مشتری دیگر چند دقییقه بعد دختر ظریف و بانمکی مو هایم را خشک کرد و پیشبند را تکان داد و باز کرد سرم را بالاگرفتم موهایم گرد دور صورتم را گرفته بود .مدل قشنگی بود. خوشم آمد .بلند شدم و با خنده پول پرداختم . انعام شهره واجب بود دادم و به طرف خانه راه افتادم توی راه نگران بچه ها بودم که بیدار شده باشند و شهین خانم نتوانسته باشد آن ها را ساکتشان کند ولی وقتی رسیدم دیدم بچه ها بیدار هستند یکی روی پای شهی خانم و دیگری را در آغوشش تاب می خورد با شرمندگی کفتم
_ببخشید دیر شد اذیت شدید نه .آهسته گفت
_نه خیلی ناز هستن اصلا صدا نکردند .نگران نباشید مبارک موهاتون.
دستانم را شستم و به نوبت بچه ها را شیر دادم .
در مدتی که مشغول شیر خوردن بودند شهین خانم ساکت مرا نگاه می کند احساس کردم در گذشته ها سیر می کند .چون گاهی سر تکان میداد و می گفت((ای...))
وقتی شیرین شیر خوردنش تمام شد شهین با مهربانی در آغوش گرفتش . آهسته آهسته به پشتش می زد .زیر لب برایش لالایی می خواند لحظه ای با صدایش دلم لرزید غمی در صدایش بود که تکانم داد. بچه ها را عوض کردم و روی تشکی کههای کوچکی که روی زمین بود انداخته بودم.گذاشتم هردو سرحال بودند و دست و پاهای کوچکشان را تند تند تکان می دادند ؛آهسته دست شهین خانم را که حالا صورتش در هم رفته بود را گرفتم
_بیا با هم یه چایی بخوریم.
انگار تازه متوجه شد کجاست گفت
_نهار حاضره خانم دکتر
با هم وارد آشبز خانه شدیم شهین خانم تند تند میز را چید وغذا را کشید موقع غذا خوردن هم در فکر بود با ملایمت پرسیدم
_چرا ناراحت هستی شهین خانم .
سرش را بلند کرد آهی کشید گفت
_یاد خودم افتادم که بچه دار شده بودم.
پرسیدم
_مگه چطوری بود؟سخت گذشت؟
همانطور که با غذایش بازی می کرد گفت
_خیلی حالا که فکر می کنم می بیتم چقدر بهم سخت گذشت ولی آنقدر بچه سال بودم که حالیم نمی شد چی به چی؟از همون اول کسی بالا سرم نبودکمکم کنه راهنمائیم کنه...
چیزی نگفتم او هم ساکت ماند چشمانش برق می زد نمیدانستم از اشک است یا حسرت چند لحظه گذشت با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت.
_مردم همیشه هوو ها را لعنت می کنند .هیچکس فکر نمی کنه هوو آدمه و از روی بدبختی این کارو کرده .از روی بچگی سادگی...نمیدونم بی کسی...!
گاهش کردم سرش پایین بود احساس کردم دارد گریه می کند آهسته پرسیدم
_حالا شما چرا آنقدر ناراحتی؟شوهرت سرت هوو آورده.
لحظه ای چیزی نگفت بعد سرش را بالا آورد چشمانش قرمز بود با صدایی خفه گفت
_نه مو خودم هوو بودم .
از تعجب دهنم باز مانده بود فکر نمی کردم شهین خانم زن دوم کسی باشد .همیشه در تصورم هوو ها را زنان لوند عشوه گر و بدجنسی بودند که آشیانه و زندگی زن دیگری را بهم می زدند ولی شهین خانم با این تصور زندگی من سازگاری نداشت تا جایی که شناخته بودم زن دلسوزی و مهربانی بود که در عین حالیکه رفتارش صمیمانه بود با ادب و متانت همراه بود خیلی پاکیزه و کدبانو بود .درکل زن خوبی بود نمیدانم چقدر در فکر بودم که گفت
_فکر نکنید من زن بدجنسی هستم به هر کی می گم فکر می کنه من یه غولم .
ا خنده گفنم
_نه من فکر نمی کنم غول باشی ولی راستشو بخوای جا خوردم.
رفا ها را از روی میز برداشت و در ظرفشویی گذاشت با خنده گفت
_خودم هم هر وقت یا اون وقتا می افتم جا می خورم .
اقیمانده برنج را در قابلمه خالی کردم و گفتم
_یک روز باید برام تعرییف کنی خیلی دلم میخواد بدونم چه جوری با یه زن دیگه زندگی می کردی.
صدای گریه بچه ها نذاشت جوابی به سوالش بدهد. نزدیک غروب هر دو خسته و هلاک بودیم بچه ها نمی گذاشتن لحظه ای استراحت کنیم حتی با اینکه دو نفر بودیم نگهداری از بچه ها برایمان سخت بود . لباسهای کپیف هر روز به اندازه یه کوه می شد وقتی بچه ها گریه می کردند آنقدر دستپاچه می شدیم که همه چیز را از کشو کمد بیرون می ریختیم و خانه همیشه مثل میدان جنگ بود . وقتی شهین خانم میرفت تا وقتی فرید بیاد عزا میگرفتم . بعضی وقتا خود هم همراه بچه ها گریه می کردم . فرید که خودش هم متخصص اطفال بود می گفت بچه ها احتیاج به وعده ها ی شیر خشک هم دارند چون شیر تو برای دو نفرشان کم است .سعی میکردم .آخر شب ها به بچه ها شیره خوش بدهم تا سیر شوند و راحت بخوابند. زندگی ام حسابی روی دوره تند افتاده بود و انگار همیشه در حال دویدن بودم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
30

با گذشت هر روز ، احساس می کردم بیشتر و بیشتر از فرید دور می شوم.فرید هم بهانه گیر شده بود و روی دیگرش را نشان می داد.هر شب که می آمد خانه ، یک سری غر غر جدید ذخیره کرده بود که مدام تکرارش می کرد.من هم که از بچه داری خسته شده بودم ، جوابش را می دادم و تقریبا یک شب در میان با هم قهر بودیم.احساس می کردم که فرید به بچه ها حسادت می کند.و برای همین هم بهانه می گرفت.آن شب خیلی خسته بودیم ، بچه ها هر دو گریه می کردن و شهین خانم هم زودتر از همیشه به خانه اش رفته بود.شایان و شیرین، انگار دل درد داشتن و تا می خواباندمشان،با یک جیغ از خواب می پریدند و شروع به گریه می کردند.فرید که آمد تازه خوابیده بودن و من خسته و عرق کرده روی مبل ولو شده بودم.جلوی لباسم از ترشح شیری که خشک شده بود،لک افتاده بود.موهایم از عرق روی پیشانی ام چسبیده بود.چشمانم می سوخت و سرم درد می کرد.فرید تا در خانه را باز کرد و چشمش به من افتاد ، با بد اخلاقی گفت :
_باز هم که شکل کولی ها!
سعی کردم با وجود ناراحتی و خستگی،لبخند بزنم و آرام باشم.با ملایمت گفتم :
_این بچه ها اصلا به من فرصت نمی دن ، وقتی هم که می خوابند آنقدر خسته هستم که نا ندارم بلند شوم ، چه برسه به این که به خودم برسم.
بدون این که صورتم را ببوسد از کنارم گذشت و رفت به اتاق خواب.فوری رفتم و میز را چیدم، شهین خانوم باقالی پلو درست کرده بود.غذا را در دیس کشیدم و منتظر فرید نشستم.در فاصله ای که فرید به دستشویی می رفت ، لباسم را عوض کردم و موهایم را شانه زدم.کمی عطر به سر و رویم پاشیدم و آرایش ملایمی کردم.در دل به فرید حق دادم که انتظار داشته باشد زنش مرتب و تمیز باشد.فرید آمد و در سکوت پشت میز نشست.بشقابش را پر کردم و جلویش گذاشتم.اولین قاشقی که به دهانش برد ، دادش در آمد:
_بابا جون ، تو خودت یک تخم مرغ درست کن،من از دست پخت این زنیکه خوشم نم آد به کی باید بگم ؟
سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و آهسته گفتم :
_ مگه این اولین باره که دسپخت شهین خانوم را می خوری ؟
فرید داد کشید :
_نخیر این صدمین باره ، ولی من دیگه صبرم سر اومده !
فوری گفتم : یواش چرا داد می زنی ؟ بچه ها خوابن . . . .
چشمانش از خشم گرد شدند،بلند شد و بی مقدمه دیس غذا را پرت کرد.دیس به یخچال خورد و افتاد روی زمین.برنج ها پخش شدند و دیس هزار تکه ، فرید با صدایی که از خشم می لرزید داد کشید :
_آی به درک،که بچه ها بیدار می شن!گور پدر بچه ها!هر کاری می کنم باید مواظب این انتر ها باشم.مهشید راست می گه که . .
ناگهان هر دو ساکت شدیم ، فرید سرخ شد و من خشکم زد.با صدایی که سعی می کردم ، نلرزد ، گفتم :
_مهشید ؟!
فرید رنگش از سرخی به سفیدی تغییر کرد.لبانش می لرزید بدون اینکه حرفی بزند.رفت به اتاق خواب و در را محکم به هم کوبید ، بچه ها که با فریاد فرید ، بیدار شده بودند،گریه می کردند و وقت پیگیری بیش تر را از من می گرفتند.رفتم بالای سرشان و طبق معمول هر دو شان را بغل کردم و تکان دادم .وقتی کمی آرام گرفتند. دو. شیشه شیر خشک که از قبل آماده کرده بودم.و با دو دست در دهان هردو گذاشتم.لحظه ی بعد که صدای در آپارتمان باز و بسته شد ، شنیدم. متوجه شدم ، که فرید رفته.لحظه ای ناراحت نشدم ، دلم می خواست سر به تنش نباشه.همانطور که بچه را شیر می دادم ، هزار جور فکر در سرم پیچید.،این مهشید حتما همان دکتر سلطانی است.یعنی چقدر با هم صمیمی هستند که فرید مهشید صدایش می کرد ؟
آنشب فرید برنگشت و من هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت و ماند.شیرین و شایان هم که فهمیده بودن که من ناراحت هستم.بی قراری می کردند و نم خوابیدند.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم ،سراسیمه به طرف در رفتم،ته دل انتظار فرید را داشتم،اما به جایش شهین خانوم پشت در بودک.وقتی آمد و خانه را دید ، سرش را تکان داد و گفت : بچه ها نذاشتن بخوابی ها؟
سرم را تکان دادم.اصلا نفهمیدم که بچه ها بیدار شده بودن یا نه ؟با عجله به طرف اتاقشان رفتم.هر دو خواب بودند.شهین خانوم در آشپز خانه مشغول درست کردن صبحانه بود.دست و صورتم را شستم و با بی حوصله گی لباسم را عوض کردم.یعنی فرید کجا رفته بود ؟ کی برمی گشت ؟ اصلا بر می گشت ؟ توی آیینه به تصویرم خندیدم.با صدای بلند ی گفتم : بر هم نگشت به جهنم.!
رفتم به آشپزخانه و میز صبحانه را برای دو نفر چیدم.شهین خانوم با سرعت آشپزخانه را جمع کرده بود،گاهی وقت ها فکر می کردم پیدا کردن شهین خانم از خوش شانسی ام بوده.شهین خانوم در حالی که چای می ریخت پرسید :
_دیشب بچه ها بیدار نشدن ؟
با خنده گفتم : اگر هم شده اند من نفهمیدم . ولی فکر نکنم شب هایی که شیر خشک می خورن راحت بخوابند.
لیوان چای را مقابلم گذاشت و خودش هم نشست پرسیدم :
_شما چطوری؟ بچه هات خوبن ؟
با خنده سر تکان داد و گفت : ای،آدمایی مثل ما همش یه جور اند.نه خوشحال ، نه بد حال
پرسیدم چرا ؟
_تا همین بوده ، خانم دکتر.اگر هم یه خوشحالی برامون پیش بیاد هم خوشحال نمی شویم.چون می دانیم که عوضش در میاد.
ظرف خامه را گذاشتم جلویش ، می دانستم گرسنه است و تعارف می کند.
پریدم :
_اون روز زود رفتب و برایم نگفتی چی شد که زن دوم شوهرت شدی؟
چند لحظه چیزی نگفت. بعد آهسته گفت : جریانش خیلی مفصله الان هم باید ناهار درست کنم. کارها زیاده . . . .
فوری گفتم : نه ، امروز ناهار درست نکن ، مهمون من.
با خنده گفت : مو که هر روز مهمون شما هستم .
نه امروز فرق می کنه زنگ می زنم و از بیرون ناهار می گیرم.حالا که بزنم به تخته بچه ها هم خوابن ، برایم تعریف کن.همیشه دلم می خواست با یه نفر که شرایط شما رو داشته باشه صحبت کنم.
با ناراحتی گفت : واقعا هم شنیدنی است .
پرسیدم : شهین خانوم ، چطور حاظر شدی زن دوم شوهرت باشی ؟
دستانش را در هم قفل کرد و نگاهم کرد.از آن نگاه های ((عاقل اندرسفیه))بعد گفت :
_نمی دونستم. اصلا کسی از مو نپرسید حاضری زن این آقا بشی ؟
با هیجان گفتم : راست می گی ؟ تعریف کنید.بیاید برویم تو اتاق بچه ها.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هم مواظبشونیم، هم راحت می شینیم و میوه و شیرینی می خوریم.ناهارمون هم که حاظر و آماده است.
بلند شد و به طرف اتاق بچه ها رقت.من هم یک ظرف میوه با کمی آجیل ،برداشتم و پشت سرش راه افتادم.بچه ها هنوز خواب بودن، برای این که بیدار نشوند و گریه نکنند.،شیرین را برداشتم و در خواب ، سینه ام را دهانش گذاشتم.با ولع و حرص شروع به مکیدن کرد.تقریبا سه ماه از به دنیاآمدنشان می گذشت.و صورتشان کم کم شکل می گرفت.شباهت شیرین به نسیم هر روز بیشتر می شد و شایان تقریبا شبیه پدرش بود با همان چشم ها ی سبز و پوست روشن و موهای گندمی،شهین خانوم هم لباس های شسته شده بچه ها را جلویش ریخت و شروع کرد به تا کردن.چند لحظه هر دو ساکت بودیم و شهین خانوم شروع به تعریف کردن زندگی اش کرد.
_زمانی دختری ام برعکس حالا خیلی خوشکل بودم، چشم و ابروی مشکی و پوست سفید ، قد بلند و موهایی به چه پر پشتی.موهایم تا کمرم می رسید و مثل پر کلاغ سیاه بود. چشمام درشت بود و ابروهام کمانی ، خلاصه خوشکل بودم.مادر و پدرم غیر از من سه بچه دیگر هم داشتند.که هر سه از مو کوچکتر بوند.یکی دو سالی بود که بختمون برگشته بود.پدرم قبلا بنا بود و با آن که پول چندانی در نمی آورد.بخور و نمیری می رسید.ولی از وقتی از روی داربست افتاده بود.، زمینگیر ، گوشه خونه افتاه بود.و مادرم خرج مارا به دوش می کشید.هر کاری که از دستش بر می آمد می کرد.کلفتی، رخت شویی ، خیاطی ، پختن رب و مربا و انداختن ترشی.خلاصه همه کار می کرد تا لقمه ای در دهن ما بذاره.ولی ما تو عالم بچگی حالیمون نبود.آن وقت ها در همسایگی مان خانواده ای بودند که و ضع خوبی داشتند.و دخترشون هم هم سن و سال من بود.گاهی وقت ها که در خانه کاری نداشتم می رفتم پیشش.،ولی این خیلی کم پیش می آمد.چون مادرم از صبح کار می کرد.و مسئولیت بچه ها به گردن من می افتاد.بابام هم یه گوشه خونه افتاده بود.و کاری به هیچ کس نداشت ، یک روز ، در حال رخت شستن بودم که لیلا از بالای دیوار صدایم کرد.می گفت یک سری عکس از خواننده ها داره که دوستش بهش داده.می گفت که مو هم بروم و ببینم.آن موقع ها،خواننده ها قبله آمال جوان هایی مثل ما بودند.فکر می کردیم از کره ماه آمده بودند.رخت ها را گربه شور کردم و بچه ها را به هم سپردم.و رفتم خونه لیلا اینا،تند تند عکس ها را دیدم و بلند شدم.لیلا ناراحت شد و پرسید :
_حالا کجا می خوای بری ؟ بهش گفتم که بچه ها رو تنها گذاشتم و اومدم.اگر مامانم می فهمید حسابم را می رسید و خودم هم نگرانشون بودم.آن موقع چهارده و پانزده ساله بودم و معنی مسئولیت را می فهمیدم.تا در حیاط را باز کردم با مردی سینه به سینه برخورد کردم.که با نگاه مشتاقش بدرقه ام می کرد.نزدیک چهل سال داشت و قوی هیکل و کوتاه قد بود.سبیل های از بنا گوش در رفته اش،لحظه ای ترساندم.زیر لب سلامش کردم و به طرف خانه دویدم. مادرم هنوز نیامده بود و مو مشغول کار شدم.و اصلا مردک را فراموش کردم.اما چند روز بعد ، تاجی خانوم ، مادر لیلا آمد خونه ما و با کمی پچ پچ رفت.همون موقع دلم لرزید ،مثل حیوونی که می داند می خواهد بلایی سرش بیاید.حواسم جمع شده بود. رفت و آمد تاجی خانوم به خانمان زیاد شده بود.و بی دلیل به مو مهربانی می کرد.بالا خره یک روز صبرم به سر اومد.و از مادر که مشغول پختن مربا بود،پرسیدم : مامان این تاجی خانوم چی کار داره هر دقیقه اینجاست ؟
مادرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت : پی بگم ؟ مثل اینکه آقا داداشش تورو دیده و پسندیده.حالا پاشو کرده تو یه کفش که تورو براش بگیره.
با هول و ترس پرسیدم : تو چی جواب دادی ؟
همانطور که مربا را هم می زد گفت : مو که راضی نیستم.این طوری که تاجی خانوم می گفت : داداشش سنش بالاست.راننده ترانزیت هم هست.ماه تا ماه مسافرته،دلم رضا نیست تو زن این بشی.
خیالم راحت شد و دیگه حرفی نزدم.اما می دونستم که تاجی خانوم ول کن نیست چون تقریبا هر روز خودش یا لیلا به یه بهانه ای می اومدن.و زیر گوش مو و مادرم می خوندند.که داماد چه وضع خوبی داره و چه اخلاقی و به به و چه چه ......آخر یک روز مادرم از تاجی خانوم پرسید:داداش شما چطور تا حالا زن نگرفته ؟ لحظه ای مادر و دختر وا رفتند ولی زود خودشونو جمع و جور کردن و پاسخ دادند :
_این آقا داداش ما خیلی مشکل پسنده ، قدیم ها از یه دختری خوشش می اومد.که به کسی دیگه شوهر دادن.حالا می گه شهین مثل اون دختست.از وقتی که شهین خانوم رو دیده فیلش یاد هندوستان کرده. ما هم از خدامونه که این پسره سر و سامون بگیره . شما رو هم که می شناسیم،آقا داداشم راننده ترانزیته . در آمدش خیلی خوبه ، هر چی شهین جون بخواد براش از خارج میاره.شما فقط بله را بگین ، بقیه اش با ما ،اصلا جهیزیه هم نمی خواد بیاره، همه چی هست .
احساس کردم آن روز مادر کمی نرم شد.البته جوابی نداد و گفت که با پدرش صحبت می کنم.همون شب مو تو اتاق کوچیکه داشتم بچه ها رو می خواباندم.که صداشونو شنیدم . مادر داشت جریانو برای پدرم تعریف می کرد. گوش تیز کردم ببینم آقام چی میگه.مثل اینکه از خداش هم بود.چون می شنیدم که به مادر می گفت : شاید شهین شوهر کنه ، دست مارو هم بگیره ، این بچه ها هم سر و سامون بگیرن . حالا این جهیزیه نخواسته اون یکی چی ؟ آنقدر گوش کردم که خوابم برد. ولی آنقدر فهمیدم که آقام از خداش بود.مو زن داداش تاجی خانوم بشم. خلاصه مادر که حرف های چدر را شنید به تاجی خانوم خبر داد که به خواستگاری بیایند.آنقدر هول بودند که وسط هفته آمدند و همه چیز رو تموم کردند.هیچ وقت یادم نمی ره اون روز وقتی چایی می بردم.زیر چشمی داماد رو نگاه کردم و لی خیلی بزرگ تر از مو بود.البته فکرنکنی پیر و زپرتی بودها.نه ماشالله اندازه چارچوب در شونه داشت.موهاش همه مشکی و پرپشت بود.سبیل هایش هم کوتاه بود.و قیافه اش بد نبود.اما به نسبت مو خیلی بزرگ تر بود.مادرش هم با چادر نماز گلدار نشسته بود و با دقت به مو نگاه می کرد.تاجی خانوم هم همراه شوهرش آمده بود.وقتی نشستم مادرش یه سینه ریز بهم داد و گفت که خیلی آرزو ها برای پسرش داره.مادرم با دیدن سینه ریز و انگشتر که خود داماد جلوم گذاشت ، دست و پاشونو گم کرده بودن مو احمق هم با دیدن طلا ذوق زده شدم.و قبول کردم. اصلا نمی فهمیدم زندگی چیه و مو باید چه مسئولیت هایی را داشته باشم.و شوهرم باید چه خصوصیاتی داشته باشد.مثل بچه ها که یک آب نبات گول می خورن،مو هم خام شدم.اصلا کسی نرفت بپرسه این مرده چه کارست؟مامانم می گفت : تاجی خانوم که زن خوبیه و مادرش هم که خوبه.پس حتما پسرش هم مثل مادر و خواهرش خوبه.بابام هم می گفت از هیکل داماد پیداست که دستش به دهنش می رسه.و همین برای یک دختر کافیه . خانواده داماد آنقدر عجله داشتن که قرار شد عقد کنون هفته بعد باشه.مهرم هم شد بیست هزار تومان و یک تکه زمین که پشت قباله ام افتاد.ده هزار تومان هم شیربهایم شد که داماد نقد به بابا با لحن داش مشدی ها گفت : یک قرون هم خرج جهیزیه نکنید!ما همه چیز داریم.
دیگه چی از این بهتر؟آقام از خوشحالی می خواست برقصه،ده هزار تومان پول زیادی بود که راحت و بی دردسر گیرش آمده بود.پول که می گرفت هیچ چی ، یک نون خور هم از سر سفره اش کم می شد.
شهین خانوم که به اینجا تعریفش رسد . دماغش را بالا کشی و چشمانش را پاک کرد.شیرین را عوض کرده بود و روی ملافه گذاشته بود.شایان هم شیر خوردنش تمام شده بود و داشت ***که می کرد.احساس کردم ناراحته ولی حرفی نزد.بلند شدم و به رستوران زنگ زدم تا سفارش غذا بدم. آنقدر غرق حرف های شهین خانوم شده بودم که نفهمیدم ظهر شده.با خود فکر کردم دل هر آدمی مانند یک صندوق چه می مونه. وقتی صندوق باز می شه تازه می فهمی که توش چی می گذره.صندوق چه دل من هم پرپر بود.حالا کی باز میشه خدا می دانست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
31

آن روز شهين خانم ديگر تعريف نکرد و من هم اصرار نکردم. مي دانستم که ناراحت شده و به حال خودش کذاشتمش، شام را که درست کرد رفت. من ماندم و بچه ها، تصميم گرفتم حمامشان کنم و بعد شير بدهم تا راحت بخوابند. به نوبت حمامشان کردم، صورت هاي کوچکشان از گرماي حمام، قرمز شده بود. چقدر دوستشان داشتم و جالب اين بود که هر دو را به يک اندازه دوست داشتم. شيرين، که وقتي به دنيا آمده بود کمبود وزن داشت، حالا مثل برادرش تپلي شده بود و دست و پايش را تند تند در آب تکان مي داد. تازگي ها انگار با هم حرف مي زدند، صداهايي در مي آوردند و بهم جواب مي دادند. خودم هم حمام کردم و آب را بستم. بچه ها را شير دادم، از خستگي و آرامش آب زود خوابشان برد. خودم هم خوابم گرفته بود اما فکر و خيال نمي گذاشت که خوابم ببرد. جلوي ميز توالت، روي صندلي کوچک نشستم و به خودم نگاه کردم. هنوز هم خيلي جوان و زيبا بودم. موهايم را خشک کردم و حالت دادم. نشستم و با حوصله آرايش کردم. دلم براي آرايش کردن تنگ شده بود. از وقتي بچه دار شده بودم وقت آرايش کردن را نداشتم. کارم که تمام شد در آينه نگاه کردم. صورتم زيبا شده بود و اين باعث شادي ام مي شد. لباسهايم را پوشيدم و روي تخت داز کشيدم، تا به ياد فريد مي افتادم، صورت لاغر و تيرهء دکتر سلطاني پيش چشمم ظاهر مي شد و هزار سوال بي جواب در مغزم رژه مي رفت. فريد چه رابطه اي با اين زن داشت؟ چرا به اسم کوچک صدايش کرده بود؟ ديشب کجا مانده بود؟.... براي فرار از افکار در همم يک کتاب برداشتم و سعي کردم روي نوشته هايش متمرکز شوم. چند صفحه اي خوانده بودم که صداي چرخش کليد در قفل در ورودي، تمرکزم را بهم زد. حتما فريد بود. زود بلند شدم و در اتاق خواب را بستم. چراغ را خاموش کردم و چشمانم ار بستم، دلم نمي خواست با فريد روبرو شوم. از حرکتش رنجيده بودم. چند وقتي بود که بهانه گير شده بود و کم حرف مي زد. سعي مي کرد تماس فيزيکي با من نداشته باشد و من دليلش را نمي دانستم، اما ناخودآگاه ناراحت میشدم و منهم از فريد دوري مي کردم. در افکار خودم غرق بودم، که در اتاق خواب را باز کرد. روشنايي هال، در اتاق افتاد از ميان پلکهايم ديدم که در آستانه در ايستاده و من را نگاه مي کند. اتاق پر از بوي عطرش شد. دلتنگ بويش را به ريه هايم فرو بردم. قلبتم تند تند مي زد. تازه فهميدم دلم برايش تنگ شده است. آهسته آمد و روي تخت نشست.
همه حرکاتش نشان از دلتنگی داشت. خدا را شکر کردم که در تاریکی اتاق، لرزش پلک هایم دیده نمی شد تا بفهمد که بیدارم.
در تاریکی به من خیره مانده بود و متوجه بودم که نگاهم می کرد. مدتی بعد لباس هایش را عوض کرد و دراز کشید.
معلوم بود دلش برایم تنگ شده و ابراز محبتش گل کرده. با خواب آلودگی او را منع کردم.
اما اعتنایی به حرفم نکرد.
آن شب، حرفی راجع به اینکه کجا بوده و چرا اسم مهشید را آورده، نزدم. فرید هم حرفی نزد و مثل یک بچه، آرام در کنارم خوابید صبح که از خواب بلند شدم، خیلی دیر شده بود، فرید کنارم نبود.
با ترس به طرف اتاق بچه ها دویدم. یعنی دیشب بیدار نشده بودند؟ یا من خیلی خوابم سنگین شده بود؟ وقتی وارد اتاق شدم فرید را دیدم که شیرین را در آغوش گرفته و تکان تکان می دهد. شایان خواب بود ولی
شیرین چنشمان مشکی و درشتش را باز کرده بود و با کنجکاوی همه جا را نگاه می کرد. فرید تا مرا دید، لبخند زد و آمد به طرفم، آهسته گفت:
- ببین چقدر بامزه است. وقتی براش ادا در می آرم می خنده!
از اتاق خارج شدم، رفتم تا دست و صورتم را بشویم. ساعت حدود ده صبح بود و شهین خانم هنوز نیامده بود. موهایم را شانه کردم و یک بلوز و شلوار صورتی پوشیدم. فرید از این لباس خیلی خوشش می آمد، با
اینکه اول صبح بود ولی کمی آرایش کرم، دلم می خواست فرید ببیند که هنوز مرفت و آراسته ام. وقتی وارد آشپزخانه شم میز صبحنه چیده شده بود و فرید پشت میز نشسته بود، شیرین را روی میز گذاشته بود و داشت برایش شکلک در می آورد. چایی ریختم و روبرویش نشستم. فرید با دیدنم، شیرین را روی صندلی اشت گذاشت و با پا شروع به تکان دادنش کرد. با لبخند گفت:
- چقدر خوشگل شدی.
چیزی نگفتم. دوباره گفت: با من قهری؟
سرم را تکان دادم. چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم، بعد فرید انگار چیزی یادش آمده باشد، نگاهم کرد و گفت: راستی صبا، صبح تو خواب بودی، شهین خانم زنگ زد. گفت امروز نمی تونه بیاد. چون پسر کوچکش
حال نداره.
با نگرانی پرسیدم: نگفت چرا؟
فرید شانه ای بالا انداخت و با قاشق کمی چای در دهان شیرین ریخت. آهسته گفتم:
- دیشب بچه ها بیدارت نکردن؟
فرید نگاه کرد و گفت: چرا، گریه کردن. اما دلم نیامد بیدارت کنم. خودم براشون شیر درست کردم.
برایم خیلی عجیب بود، چون فرید وقتی شبها بچه ها بیدارش می کردند کلی عر می زد و از جایش تکان نمی خورد. دوباره یادم آمد که پریروز چه الم شنگه ای راه انداخته بود و بی هوا اسم مهشید را برده بود، اما
صلاح ندیدم چیزی بگویم. می دانستم بهانه ای می آورد و از زیرش در می رود، برای همین بهتر بود اصلا حرفی نمی زدم تا حریم بینمان، پاره نشود. هنوز زندگی ام را دوست داشتم، وجود بچه ها این علاقه را بیشتر کرده رود. و دلم نمی خواست سر هر چیز کوچکی سر و صدا راه بندازم و از همان اول بچه ها را با دعوا و قهر آشنا کنم. باز هم من کوتاه می آمدم تا زندگی لرزانم ار در دستانم نگه دارم. فرزندانم پدر می خواستند و من هم این را می دانستم. صبحانه ام که تمام شد. شیرین را برداشتم تا شیر بدهم. خدارا شکر، شایان هنوز خواب بود. فرید در حالیکه با انگشت صورت دخترش را نوازش می کرد، گفت:
- راستی صبا. کارهام داره درست می شه. تو هم وقت کردی، برو اداره گذرنامه، پاسپورت بگیر.
گفتم: مگه نمی بینی؟ با این دوتا وقت ندارم برم دستشویی، چه برسه به گذرنامه!
فکری کرد و گفت: خوب من هم همرات میام. تو مدارکتو جور کن، یه روز با هم می ریم و پاسپورت می گیری.
- حالا قراره کجا بریم؟
فرید فوری گفت: گفتم که انگلیس. یک دوره تخصصی گذاشتن، اگر خوششون بیاد ممکنه همون جا برام کار درست بشه.
- خوب، تو این مدت کجا باید بمونیم؟ خرجمون از کجا در میاد؟
فرید با خنده گفت: یکی، دوتا از دوستام اونجا هستن، برام خونه اجاره می کنن، این مدت هم از طرف دانشگاه به من یک حقوق برای مخارجم می دن، در ضمن من اینجا پول دارم، تبدیل می کنم به پوند، از چی می ترسی؟
با ناراحتی گفتم: از خیلی چیزا، کشور غریب با دو تا بچهء کوچیک، هیچکس هم نیست کمکم کنه.
فرید خم شد و صورتم را بوسید، گفت: خودم نوکرتم. غصه نخورد آنقدر بهت خوش می گذره که دیگه حاضر نمی شی برگردی. همه چیز اونجا هست. آزادی، رفاه، امنیت، تفریح... اگه قرار شد اونجا بمونیم. تو هم می تونی ادامه تحصیل بدی.
پوزخندی زدم و گفتم: مثل اینجا که گذاشتی ادامه تحصیل بدم؟
حرفی نزد. صدای شایان که از خواب بیدار شده بود، می آمد. فرید شیرین را از من گرفت و گفت: تو شایان رو شیر بده، منهم شیرین رو عوض می کنم.
می دانستم که این کارها ار برای خام کردن من، می کند، وگرنه فرید اهل این کارها نبود. گیج و دودل بودم. شایان شیر می خورد و با انگشت کوچکش صورتم را نوازش می کرد. نگاهش کردم، چشمان درشت و
سبزش، بی گناه به من نگاه می کرد. صورت کوچکش از تلاش برای شیر خوردن، غرق غرق بود. موهای نرم و طلایی اش به سرش چشبیده بود. سرم را با خنده برایش تکان دادم، یک لحظه نوک سینه ام را رها کرد و با دهان باز و خندان به من خیره شد. آنقدر از این حرکتش غرق لذت شدم که بی اختیار، محکم فشارش دادم. بیچاره! به گریه افتاد. دوباره سینه ام را در دهان گرسنه اش گذاشتم. چقدر بچه هایم را دوست داشتم. فرید، آن روز به مادرش و مادر من و نسیم زنگ زد و همه را برای شام دعوت کرد، وقتی بهش اعتراض کردم که با وجود بچه ها نمی توانم تهیه و تدارک ببینم، با خنده گفت:
- مخلصت، اینجاست خودم همه کار می کنم.
خنده ام گرفت. پرسیدم: یعنی اشپزی هم می کنی؟
قری به کمرش داد و گفت: نه، پول می دم به یک آشپز برام اشپزی کنه.
فهمیدم که می خواهد غذا را از بیرون بگیرد و خیالم راحت شد. اما کمی از این دعوت بی مقدمه نگران بودم. حتما فرید هدفی از این کار داشت والا با این عجله همه را دعوت نمی کرد. آن هم وسط هفته، پرسیدم:
- حالا چرا امشب همه رو دعوت کردی؟ مگه مطب نمی ری؟
همانطور که به طرف اتاق خواب می رفت، گفت: نه، مطب نمی رم. خیلی وقته فامیلای عزیزمون رو ندیدم، دلم تنگ شده...
در دلم گفتم:« مخصوصا برای باجناقت!!! »
بعد از ظهر، مادرم آمد. زودتر آمده بود که اگر کاری داشتم کمکم کند. پدرم هم آمده بود تا با بچه ها بازی کند. عاشق این دو بچه بود و ساعتها بدون اینکه صدای بچه ها بلند شود با آنها بازی می کرد. فرید هم وقتی دید من تنها نیستم رفت تا کمی خرید کند. بچه ها، سیر بودند و تازه عوض شده بودند. پدرم همه بالای سرشان بود و داشت برای اسباب بازیهای صداداری که برایشان خریده بود، باطری می گذاشت. مادرم، تا دید تنها هستیم، پرسید:
- چه خبر شده، فرید امشب مهمونی گرفته؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: خودم هم نمی دونم. مثل اینکه کاراش درست شده و قراره بریم انگلیس.
مادرم با ترس و ناراحتی پرسید: برای همیشه؟
دستش را در دست گرفتم و با لبخند گفتم: نه، این یک دوره یک ماهه است. بعدش برمی گردیم. حالا بریم ببینیم وضعیت چطوره، اگه خوب بود شاید موندگار شدیم.
حالت چهرهء مادرم با شنیدن این حرف در هم رفت. با صدایی خفه گفت:
- صبا، این کارو نکن. نه از جهت دلتنگی من و پدرت، برای اینکه غریبی خیلی سخته، اون هم با این دو تا بچه، می ری اونجا پدرت در میاد. شوهرت هم که بددله، فکر کردی دست از سرت بر می داره؟
حرفش را بریدم و گفتم: حالا که هنوز طوری نشده، ما بعد از یکماه بر می گردیم چون اینجا از فرید سند خونه می خوان که گرو بذاره. فرید تعهد خدمت داره.
مادرم سری تکان داد و گفت: از من گفتن بود. خود دانی!
می دانستم که نگران است. حالا که خودم مادر شده بودم، می فهمیدم مادرم چه احساسی نسبت به بچه هایش دارد. سالاد را درست کردم و در یخچال گذاشتم. تازه لباسم را عوض کرده بودم که مادر و پدر فرید از راه رسیدند. گل و شیرینی خریده بودند و با خوشحالی تا رسیند رفتند سراغ بچه ها، پدر فرید هم مثل پدر خودم، عاشق نوه هایش بود. تازه می فهمیدم که با وجود ظاهر بد اخلاق و عبوسش نسبت به بچه ها خیلی رئوف و مهربان است و اصولی مرد خوش قلبی بود. وقتی بچه ها را در آغوش می گرفت صورتش می شکفت. داشتند با پدرم درباره اینکه به هر کدام یک بچه می رسد و دعوا نمی شود، حرف می زند و می خندیدند. مادر فرید هم با خنده می گفت:
- اگر اینها چهار قلو بودند که دیگه عالی بود. من و خانم پورزند هم دستمون پر بود. مادرم با خنده گفت: آره، ولی وقتی ما می رفتیم، احتمالا صبا کارش به تیمارستان می کشید.
همه شاد و خوشحال بودند، به جز من که در دلم شور غریبی افتاده بود. مشغول میوه شستن بودم که فرید هم رسید و به جمع خنده کنندگان پیوست. فرید ، شام سفارش داده بود و قرار بود راس ساعت نه، از
رستوران شام را بفرستند. وقتی هم چای و شیرینی خوردند و دباره به سراغ بچه ها رفتند سرانجام نسیم و شوهرش هم از راه رسیدند. نسیم بعد از ازدواج کمی چاق شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. چند لحظه ای در بغل هم ماندیم، بعد نسیم کمی عقب رفت و گفت: صبا، چقدر لاغر شدی...
با خنده گفتم: تو بر عکس، چاق شدی.
با نگرانی گفت: آره، خیلی بد هیکل شدم، مثل فیل!
بعد جلو رفت و به پدرم که شایان را در بغل داشت گفت:
- دیگه نوبت خاله خانومه، شما خیلی بغلش کردید.
شایان که خاله اش را شناخته بود، دستانش را باز کرده بود و می خواست خودش را در بغل نسیم بیندازد. علی، ساکت گوشه ای نشسته بود و چای می خورد. با دیدن پالتوی ضخیم نسیم تازه متوجه شدم که پاییز دارد جایش را به زمستان می دهد. با وجود بچه ها، اصلا فرصت نمی کردم از خانه خارج شوم یا به مهمانی بروم برای همین از وجود سرمای هوا بی خبر بودم. تهویه آپارتمان ما دست خودمان بود و هر وقت احساس سرما می کردیم درجه اش را بیشتر می کردیم. وقتی شام آوردند، همه دور میز نشستند و مشغول صرف شام شدند. سر شام، فرید اعلام کرد که قصد دارد برای گذراندن دورهء تخصصی عازم خارج شود. عکس العمها متفاوت بود. پدر فرید با رفتن ما موافق بود و دلیلش هم پیشرفت علمی فرید بود. پدر من ساکت بود و حرفی نمی زد و از این سکوتش پیدا بود که بر خلاف همیشه که سکوت علامت رضاست، مخالف رفتن ما است ولی نمی خواست چیزی بگوید که با دخالت اشتباه شود. شوهر نسیم هم موافق رفتن ما به خارج بود و می گفت بد نیست آدم همه جارو ببینه و برای پیشرفت فرید این کار رو لازم می دونست. اما بقیه مخالف بودند. مخصوصا مادر فرید، نمی توانست جلوی ناراحتی و عصبانیتش را بگیرد. اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت غرید:
- مگه جا قحطه که می خوای بری خارج؟ فکر من نیستی، فکر صبا باش. دست تنها چطور تو غربت این بچه ها رو بزرگ کنه؟
فرید با ملایمت گفت: مادر من، ما که برای همیشه نمی ریم. این دوره هم یک ماهه است.
بعد از شام همه مشغول حرف زدن و بازی با بچه ها شدند. من هم دل نگران گوشه ای نشسته بودم و شاهد گفتگوی بقیه بودم. به حال نسیم حسرت می خوردم. داشت با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می کرد که دو سه ماه دیگر وام بانک مسکن را می گیرند و با پس انداز خودش و شوهرش خانه ای کوچک می خرند. آنقدر خوشحال بود که به حالش غبطه خوردم. من و فرید هیچوقت برای هدفی مشترک تلاش نکرده بودیم. از اول خانه، ماشین و پول زیاد داشتم و نمی توانستم لذت نسیم را تجربه کنم. با خوشحالی متوجه شدم که فرید و علی گرم صحبت شده اند. پدرانمان هموز مشغول بازی با شیرین و شایان بودند ولی مادر من و مادر فرید هر دو ساکت در فکر فرو رفته بودند. خودم هم هر وقت یادم می افتاد که قرار است ایران را ترک کنم، دلم می گرفت و نگران می شدم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهين خانم تا چند روز نيامد. پسرش آنفولانزا گرفته بود و تب داشت. مادرم صبحها براي کمک به من مي آمد و بعد از ناهار مي رفت. بعد مادر فريد مي آمد و بعد از شام فريد مي رساندش به خانه شان، واقعا بچه داري دست تنها برايم مشکل بود. بچه ها ديگر مي توانستند غلت بزنند، و چند قدمي هم روي سينه خودشان را مي کشاندند. شيرين زودتر از شايان سينه خيز حرکت کرد، همه کارهايش جلوتر از شايان بود. الهام هم يک پسر به دنيا آورده وبد که يک ماه و نيم از بچه هاي من کوچکتر بود و اسمش را ارسلان گذاشته بود. گاهي با هم تلفني صحبت مي کرديم و از حال بچه ها خبر دارم مي کرد. در آخرين باري که زنگ زد اخبارش باعث نگراني ام شد. همان روزهايي که مادمر پيش من بود، زنگ رد. خودم گوشي را برداشتم و زود صدايش را شناختم. با خوشحالي سلام و احوالپرسي کرديم.
الهام با خنده گفت: ارسلان خوابيده گفتم تا خوابه يک زنگ بزنم حالتو بپرسم.
با خوشحالي گفتم: لطف کردي، باز مال تو يکيه، مال من که دوستاست، اگه يکيشون خوابه اون يکي بيداره.
صدايش در گوشي پيچيد: آره به خدا حق داري. من که پدرم در آمده تو ديگه چي مي کشي.
پرسيدم رضا چطوره؟
- ای، بد نیست. یک کم حسودی می کنه، اما طبیعیه، تو چطور؟ فرید حسادت نمی کنه؟
با خنده گفتم: اون همیشه حسادت می کنه، به همه، حالا هم به بچه ها، برای من زیاد تازگی نداره. از برو بچه ها چه خبر؟
الهام چند لحظه ای چیزی نگفت، سر انجام جواب داد:
- خیلی وقته از کسی خبر ندارم. یعنی وقتشو ندارم. ولی افسانه رو تو خیابون دیدم، حالش خوب بود. آرش هم حالا مطب زده و تو بیمارستان جراحی می کنه. بعد یک لحظه ساکت شد و گفت: راستی شنیدی میمون خانم از شوهرش طلاق گرفته؟
نفهمیدم منظورش کیست، گیج پرسیدم: کی؟
الهام با خنده گفت: همون مهشید خانم اطواری! شوهر بد بختش دیگه نتونست تحملش کنه، طلاقش داد. چطور فرید بهت نگفته؟
انگار یک سطل آب سرد رویم خالی کردند. وا رفتم. الهام متعجب گفت:
- الو؟... چرا حرف نمی زنی؟
صدایم را به سختی پیدا کردم و گفتم: چرا طلاق گرفته؟
الهام با بی قیدی گفت:
- نمی دونم. ولی خوب معلومه دیگه، به همه محل می گذاشت جز شوهر خودش. راستی نسیم چطوره؟ نی نی نداره؟
با فکری مشغول و افکاری درهم گفتم: نه، تا حالا که نداشته.
کمی دیگر با هم صحبت کردیم، با بیدار شدن پسر الهام، گفتگوی ما هم به خداحافظی ختم شد. خبر جدید کمی باعث نگرانی ام شد. چرا فرید به من چیزی نگفته بود؟ باز مثل اهالو ها سر خودم را کلاه گذاشم، پیش خودم فکر کردم « حتما او هم موضوع رو ندونسته که بهم چیزی نگفته، اصلا به فرید چه ربطی داره، شاید اصلا خبر نداره...»
بچه ها خواب بودند. هوا سرد شده بود و داشت باران می بارید. از صدای برخورد باران با شیشه پنجره بیدار شدم.
فرید کنارم خوابیده بود. مثل بچه ها پتو را از رویش کنار زده و از سرما مچاله شده بود. پتو را که رویش کشیم، بیدار شد. تا مرا دید که کنارش نشسته ام، لبخند زد و گفت:
- صبح به خیر. چقدر زود بیدار شدی؟
نتوانستم خودم را نگه دارم، بی مقدمه پرسیم:
- تو می دونستی دکتر سلطانی طلاق گرفته؟
ناگهان چشمانش گشاد شد و راست در جای خود نشست. با صدایی خفه گفت:
- تو از کجا می دونی؟
- الهام چند روز پیش زنگ زد اون گفت.
فرید خمیازه ای کشید و با بی قیدی گفت: به من چه که طلاق گرفته، به جهنم! حالا تو چرا آنقدر ناراحتی؟
فرید به راحتی از کنار این مسئله گذشت و من هم دیگر حرفی نزدم. در آغوش فرید، هم چیز از یادم می رفت و فقط مست چشمانش می شدم. سر انجام، روز اول هفته شهین خانم آمد. هوا بارانی بود و خیلی سرد شده بود. بچه ها هم کمی آبریزش بینی داشتند که فرید می گفت چیز مهمی نیست. شهین خانم تا وارد شد شروع کرد به کار کردن. در این چند روز که نیامده بود، کارها روی هم جمع شده بود. کوهی لباس نشسته، اتاقها کثیف و پر گرد و خاک، خلاصه همه جا کثیف شده بود. هر چه اصرار کردم صبحانه بخورد، قبول نکرد. می گفت صبحانه اش را خورده. شیرین و شایان را در روروک هایشان گذاشته بودم، که با سرعت این طرف و آن طرف می رفتند. وقتی بهم بر خورد می کردند، با صدای بلند می خندیدند. همانطور که شهین خانم مشغول شستن ظرفها بود، پرسیدم:
- شهین خانم پسرت چطوره؟ حالش بهتر شد؟
برگشت و گفت: آره شکر خدا بهتر شده ، ولی خانم دکتر نمی دونی چه تبی کرده بود، فکر کردم زنده نمی مونه.
- خدا نکنه، خودت چطوری؟
شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد. دوباره پرسیدم: شهین خانم، شوهرت هم سر کار می ره؟
ناراحت جواب داد: فعلا که داره می ره، یه جا نگهبان می خواستند، استخدامش کردند، ولی یه جا بند نمی شه. بالاخره یک ایرادی می گیره و ول می کنه.
پرسیدم: آخه چرا؟ همینطوری بی دلیل؟
حرفی نزد، منهم اصرار نکردم. چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم، سر انجام گفتم:
- راستی آن روز حرفتون نصفه موند، بالاخره زن دایی دختر همسایه شدید یا نه؟
شهین خانم، خندید و گفت: ماشاالله خانم دکتر، چه یادت مونده.
بعد سری تکان داد و سینی برنج را گذاشت روی میز، نمانطور که برنجهارا پاک می کرد گفت:
- در عرض یک هفته، عقد و عروسی را انداختن و مو شدم زن کمال آقا، تا چند ماهی زندگی ام بهشت بود. آقا کمال، هر چی می خواستم برام می خرید و به هوای مو، چند ماهی کارشو تعطیل کرده بود. تو خونه هم نمی ذاشت زیاد خسته بشم و کار کنم، خودش کمکم می کرد. مادر شوهرم هم از وجود مو راضی و خوشحال بود و بین حرفهاش می فهموند که دلش برای نوه پر می زنه و پسر می خواد. همه بهم محبت میکردن و از طرفی پدر و مادرم هم به نوایی رسیده بودن و کمال آقا دستی به بال و پرشون کشیده بود ولی از اونجایی که ماه زیر ابر نمی مونه، یک روز صبح، همه چی عوض شد.
صبح جمعه بود و مون و کمال خواب بوديم که در زدند. چنان در را مي کوبيدند که هر لحظه ممکن بود بشکند. چادرم را نوک سرم انداختم و در را باز کردم، دو تا زند چادري پشت در بودند. يکي، پير و يکي جواي، معلوم بود که مادر و دختر هستند. مادره تا منو ديد جيغ کشيد:
- پتياره، روي زندگي بچهء مو خونه ساختي؟ چنان پدري ازت در بيارم که عبرت همگان بشه...
بعد هم منو هل دادن کناري و هجوم بردن تو، کمال که از سر و صدا بيدار شده بود. ميان اتاق ايستاده بود که اين دو تا زن، جيغ زنان وارد شدن. منم بهت زده دنبالشان مي آمدم. زن پيره تا چشمش افتاد به کمال، شروع کرد به جيغ و داد کردن. مرتیکه فلان فلان شده سر دختر مو هوو می یاری؟ اگه دلت به زنت نسوخت به بچه هات می سوخت! بی شرف، پدر تو و اون زن قرشمالتو در می آورم...
زن جوانتر هم با حرفهای مادرش گریه می کرد. مادره، هجوم برد سمت تلفن و گفت:
- الان زنگ می زنم کلانتری، بیان ببرنت، پدرتو می سوزونم...
اما کمال با صدایی محکم و لحنی قاطع گفت:
- بی خود شلوغش نکن، حالا خو فهمیدی... مو زن گرفتم. اگه هم بری شکایت کنی می تونی طلاق دختر تو بگیری و بری.
بعد رو کرد به زن جوانتر گفت:
- ماه منیر، می خوای بمونی و زندگی کنی، یا شکایت کنی و طلاق بگیری؟
در میان بهت ناباوری من و مادرش، ماه منیر با قاطعیت به مادرش گفت:
- خانم جون، گوشی را بذار سر جاش. مو زن کمال هستم و می خواهم باشم.
مادرش لحظه ای با تعجب به دخترش نگاه کرد و چیزی نگفت. ولی بعد گوشی را محکم روی تلفن کوبید و جیغ زنان گفت:
- خاک بر سر نالایقت، همون بهتر که زیر دست بمونی، بد بخت، تو که می خواستی اینطوری خر بشی خو چرا منو دنبالت کشوندی؟ چرا منو بی آبرو کردی؟
همونطوری که ناله و نفرین می کرد، به طرف در رفت و دخترش هم به دنبالش. لحظه ای دم در، نگاهم با ماه منیر تلاقی کرد. برق نفرت در چشمانش، دلم را لرزاند. قد متوسطی داشت، با موهای خرمایی، چشمانش بی حالت و قهوه ای بود. دماغش عقابی بود و لبهایش نشان از سرسختی صاحبش داشت. تقریبا ده پانزده سالی از مو بزرگتر بود. هیکلش رو به چاقی می رفت و پوستش داشت شل می شد. وقتی رفت، مون ماندم و دنیایی که روی سرم خراب شده بود. آنقدر ناراحت شده بودم که فورا چادرم را سر کردم و رفتم خونهء بابام. همون شب، کمال همراه مادرش و تاجی خانم، خواهرش آمدند خانه مان، کلی عذر و بهانه آوردند که ماه منیر زن ناسازگاری است و همان شب فهمیدم، آقا داماد، سه تا هم دختر داره، که دختر بزرگش چند سالی از مو کوچکتر بود. مادرم، خدا بیامرز خیلی ناراحت شد و به تاجی خانم گفت: دستتون درد نکنه، چرا به ما دروغ گفتید؟ دسته ما وضع درستی نداشتیم اما آنقدر درمونده نشده بودیم که دختر بچه سال و خوش قد و بالامون رو بدیم به یه مردی که زن و سه تا بچه داره... شما که می گفتی داداشت زن نگرفته و قبلا خاطر خواه شده و از این داستان ها، هیچ فکر نکردی یه روز ما حقیقت رو بفهمیم؟ تاجی و مادرش هر دو سر به زیر انداخته و چیزی نمی گفتند. اما آقام از ترس اینکه دست حمایتگر کمال از زندگی اش کوتاه بشه، زود میونه را گرفت و گفت:
- حاری است که شده، حالا دخترما زن کمال آقا شده، اما باید این دروغ رو جبران کنه...
کمال هم که منتظر فرصت بود فوری خم شد که مثلا دست آقامو ببوسه که پدرم نگذاشت و با چند تا النگو و یک قالی برای بابام اینها موضوع ختم شد و منم هم دوباهر برگشتم سر زندگی ام. ولی از اون روز دیگه آب خوش از گلوم پایین نرفت تا همین حالا، اون روزها از تصمیم ماه منیر متغجب بودم. فکر می کردم اگر خودم جاش بودم حتما طلاقم را می گرفتم. ولی سالها بعد فهمیدم که ماه منیر چطور با تصمیم اون روزش، انتقامش را از مون و شوهرش گرفت. ولی حیف که خیلی دیر فهمیدم.
شهین خانم، آهسته چشمانش را با پشت دست، پاک کرد. شایان را روی پا گذاشته بود و تکان تکان می داد، منهم داشتم شیرین را می خواباندم. همانطور که تعریف یم کرد، کارها را هم انجام می دادیم. هب شایان خیره شد و ادامه داد:
- کم کم فهمیدم که مادر شوهرم و تاجی خانم از حسادتشون این کارها را کرده بودند. آنقدر رابطه ماه منیر با کمال خوب بوده که حسودی می کردند به خصوص در این مورد که ماه منیر در این سالها نتوانسته بود
پسری برای کمال بیاورد، ولی همچنان برای کمال عزیز بود. و طی چند سال آنقدر بین زن و شوهر جدایی و تفرقه انداخته بودند که به راحتی توانسته بودند کمال را به ازدواج مجدد راضی کنند. اما ماه منیر با سیاست و تدبیری که داشت انتقام این کار را از همه گرفت و به همه ثابت کرد، برندهء واقعی میدان کیست. بعد از اینکه مو فهمیدم کمال زن و بچه دارد، زندگی واقعی ام شروع شد و بک خانه دو طبقه خرید که در هر طبقه یک زنش را ساکن کرد و از اینجا بد بختی های مو شروع شد. طبقه ای که متعلق به مو بود با وسایل نو و مجهزی که هر دفعه کمال در سفر هایش برایم می آورد، پر بود و همین باعث حسادت ماه منیر شد، اا حسادتی که حساب ده و با نقشه، تلافی می شد نه مثل موم بچگانه و خام! مون که از روز اول هم زیاد از شوهرم خوشم نمی آمد از قیافه و هیکل و رفتارش کلی ایراد می گرفتم از وقتی فهمیده بودم زن دیگری دارد، حسود و عصبی شده بودم. اگه یک ساعت از وقتی که متعلق به مو بود در طبقه بالا صرف می شد جیغ و دادی راه می انداختم که نگو و نپرس. دختران کمال هم مثل مادرشان، آب زیر کاه و خونسرد بودند و در مقابل مو، هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. دختر بزرگه اسمش طاهره بود، بعدی طیبه و آخری مرضیه، هر سه شکل مادرشان بودند. پوست مهتابی و موی روشن داشتند. در مواقعش که کمال مسافرت بود، اصلا محل مو نیم گذاشتند و منو داخل آدم حسال نمی کردند. اگر ماه تا ماه هم کمال نمی آمد اینها در خانه ی مرا نمی زدند ببینند که مو مرده ام یا زنده، در عوض خانه ماه منیر می شد ستاد عملیاتی مادر و برادرانش. بچه اولم را که زائیدم در چشم کمال و مادرش عزیز تر شدم. بچه، پس روبد و درشت و سالم. کمال، آنقدر خوشحال بود که انگار پادشاهی اش، ولیعهد دار شده، و دیگر املاک و امپراطوری اش، بی صاحب نمی ماند!! اسم پسرم را مادر شوهرم به یاد پدر کمال، محمود گذاشت و منهم حرفی نزدم. حالا که فکر می کنم می بینم چقدر هوویم عاقل و سیاستمدار بود، بچه هایش محمود را به هوای بازی و کمک به مو، بالا می بردند و بچه را به وجودشان عادت می دادند. برای همین بیشتر وقتها پسرم بالا بود و کمال هم به هوای محمود، وقتش را طبقه بالا می گذراند و مون بی شعور و ساده، نمی فهمیدم چه کار باید بکنم و داد و بیداد را می انداختم و گریه می کردم. گره ای را که با دست می شد باز کرد مو می خواستم با دندان باز کنم. خو نمی دش. کمال هم حوصله اش از دست بچه بازیهای مو سر می رفت و با رضایت کامل بالا می ماند. خو، بچه بودم سن و سالی نداشتم، مادرم هم مثل خودم ساده و بی شیله پیله بود. آنقدر هم گرفتاری بچه داری و مراقبت از بابام و کار بود که وقت نمی کرد زیاد به مو سر بزند، اگر هم گاه گاهی می اومد نمی دونست باید چه کار کنم. حتی آنقدر نادون بودم که نمی فهمیدم پای خودم رو پوست خربزه است و صلاح نیست که بچه دار بشم. تقریبا محمود یک سال و نیمه بود که دوباره حامله شدم. وقتی فهمیدم آنقدر گریه کردم که از حال رفتم، بعدش هم هر کاری به ذهنم می رسید کردم که بچه سقط بشه، اما نشد. سفت چسبیده بود به زندگی و از دست مو هم کاری ساخته نبود.
دوباره شهین خانم به گریه افتاد و حرفش نیمه کاره ماند. از اتاق خارج شدم که دل سیر گریه کند و خجالت نکشد. عصر که می خواست برود. پولش را دادم، چند روز زودتر از موعد پول را دادم گفتم شاید بچه اش
مریض بوده، پول احتیاج داشته باشد، گرفت و تشکر کرد، موقع خداحافظی گفت:
- مو، امروز ناراحتتون کردم. ببخشید. خیلی حرف زدم.
دستم را روی شانه شا گذاشتم و گفتم، این چه حرفیه؟ من دوست دارم که گوش بدم. البته اگه خودت بخوای. فردا می یای؟
سری تکان داد و با خنده گفت: اگه زنده بودم، چشم.
چند دقیقه بعد از اینکه خداحافظی کردیم فرید آمد. از صورتش معلوم بود که سر حال است و کلی با بچه ها بازی کرد. بعد از شام، بچه ها از خستگی خوابیدند و من هم نفسی به آسودگی کشیدم. فرید در حالیکه چای می ریخت از توی آشپزخانه گفت:
- راستی صبا، فردا من نمی رم کلینیک، با هم بریم گذرنامه بگیریم، دیگه باید آماده بشی.
خسته و بی رمق گفتم: باشه مدارکم رو آماده کردی؟
فرید فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت: آره، همه چیز آماده است. کاری هم نداره. فردا مدارک رو تحویل می دی، چند روز بعد پاسپورت آماده است. بعد هم برایت تقاضای ویزا می کنم و دیگه همه چیز مرتب
است.فرید همینطور حرف می زد و من گیج نگاهش می کردم. خوابم گرفته بود از خستگی تمام بدنم درد می کرد. نمیدانم فرید چقدر حرف زد که فهمید من اصلا متوجه نمی شوم. با ملایمت بلند شد و به طرفمم آمد. همانطور که بغلم می کرد، گفت:
- مثلا اینکه خیلی خسته ای، بیا، من می گذارمت تو رختخواب.
بعد هم مثل بچه های کوچک که پدرشان بغلشان می کند، بهوطرف اتاق خواب راه افتاد. هنوز درست و حسابی روی تخت نرسیده بودم که در آغوش فرید از حال رفتم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
32

تا اخر همان هفته، پاسپورت من و بچه ها چور شد و خوشحالی فرید کامل شد. با اینکه کسی حرفی نمی زد، حس می کردم همه نگران هستند. به اصطلاح آرامش قبل از طوفان در دو خانواده حاکم بود. اوایل هفته، نسیم آمد. توپش هم پر بود. چند ساعتی از آمدن شهین خانم می گذشت که در زدند. در را باز کردم، نسیم پشت در منتظر بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود، از وقتی ازدواج کرده بود و منهم بچه دار، خیلی کم از حال هم با خبر بودیم و گاهگاهی تلفنی با هم حرف می زدیم. د رفکر بودم که نسیم گفت:
- تا کی باید اینجا وایسم، تا تو خاطراتتو مرور کنی؟
با خنده گفتم: خوب بیا تو دیگه، منتظر تعارفی؟
آمد تو و با شهین خانم روبوسی کرد و لباسهایش را در آورد. بعد رفت دستهایش را شست و سراغ بچه ها رفت. شیرین و شایان با دیدن صورت آشنای نسیم، سر و صدا در می آوردند و می خندیدند. آن روز با شهین خانم داشتم لباسهای به درد نخور و وسایل اضافی را جمع و جور می کرد. می خواستم کم کم برای مسافرت آماده شوم. شهین خانم مشغول جمع کردن، لباسهایی بود که کنار گذاشته بودم. رفتم سراغ نسیم و با خوشحالی گفتم: چه عجب از این طرفها؟
ابرویش را بالا انداخت و گفت: چقدر تو رو داری! از وقتی ازدواج کردم تا حالا خونه ما آمدی؟
شرمزده سر تکان دادم و گفتم: حق داری، ولی با این دو تا وروجک نمی شه از جا تکون خورد.
بعد پرسیدم:
- علی چطوره؟
با خنده گفت: خوبه خوب. تو چطوری؟ فرید چطوره؟ از مهمانی اون شب هی می خوام ازت بپرسم اون حرفها راسته یا نه؟
با تعجب پرسیدم کدوم حرفها؟
- همون مسافرت خارج و بورسیه و این حرفها!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره، چند روز پیش هم پاسپورت من و بچه ها آماده شد. فکر کنم تا آخر همین ماه بریم.
نسیم چند لحظه ای مردد نگاهم کرد ،سر انجام گفت:
- صبا من خیلی می ترسم.
فکر کردم در مورد زندگی خودش حرف می زدند، با نگرانی پرسیدم:
- چی شده؟
- هیچی، یعنی هنوز هیچی، ولی می ترسم تو بری اونجا و اذیت بشی. صبا، این مرد امتحانشو به تو پس داده، اون موقع که بچه ها نبودن مدام بهانه می گرفت و اذیت می کرد حالا که میخش سفت هم شده، چه کار می کنه؟ اونهم اوجا که هیچکس نیست احوالتو بپرسه. اگه بزنتت چه کار می کنی؟... هان؟
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم ولی از وقتی بچه دار شده بودیم فرید کمتر به من، پیله می کرد و احساس می کردم دیگر مثل سابق نیست که غیرتی می شد و اذیت می کرد. با صدایی گرفته گفتم: نترس، اونجا هم پلیس هست، بعدش هم با این بچه ها من کمتر فرصت بیرون رفتن دارم برای همین چشم کسی بهم نمی افته که فرید بهانه بگیره...
نسیم با نگرانی واقعی گفت: تو نمی تونی همراهش نری؟ تو بمون، اگه به قول خودش این دوره یک ماهه باشه، خوب بر می گرده، یک ماه هم که هزار سال نیست، زود می گذره. سرم را تکان دام و نسیم با اصرار گفت: چرا؟ اگه می تونی تو نرو، برو پیش مامان تا فرید برگرده، مامان و بابا از خداشونه تو با بچه ها بری اونجا، تازه من و فلی هم هستیم تنها نمی مونی.
- می دونم، اما نسیم نمی شه من نرم. من هم می ترسم.
نسیم در چریان مهمانی کذایی الهام و رفتار دکتر سلطانی بود. آهسته گفتم:
- مهشید مثل اینکه طلاق گرفته، با اون اخلاق و رفتاری هم که داره، فرید براش لقمه چرب و نرمی است. مخصوصا حالا که با وجود این دو بچه من زیاد فرصت ندارم با فرید حرف بزنم و دنبال کارشو بگیرم. فرید هم چند وقته شبها دیر می آد و تازگی ها فهمیدم بعضی وقتها مطب هم نمی ره و معلوم نیست کجاست. خودش هم میگه این فرصت مطالعاتی به بعضی از همکاراش هم داده ده، از این می ترسم که مهشید هم جز اعزامی ها باشه، حالا تصور کن من هم همراه فرید نباشم...
نسیم دیگر چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت:
- صبا، حالا که خودم ازدواج کردم می فهمم تو چی می گی، درسته این هم دلیل مهمی است که باید بری، اما صبا، مواظب ابش. خیلی مواظب خودت باش.
ناخودآگاه همدیگر را در آغوش کشیدیم، همان لحظه شهین خانم هم وارد اتاق بچه ها شد و با دیدن ما، لبخند زد و گفت:
- شما دو تا آبجی چند وقته همدیگرو ندیده بودید؟
نسم در حالیکه چشمانش خیس اشک بود، گفت: خیلی وقته شهین خانم، آخه من کورم!
شهین خانم با ترس واقعی گفت: راست می گی؟
با خنده گفتم: نه بابا اذیت می کنه.
نسیم بعد از ناهار رفت. آنقدر با شیرین و شایان بازی کرده بود که بچه ها خسته و بیحال بودند. وقتی نسیم و شیرین کنار هم بودند همه می فهمیدند شیرین شبیه کیست. درست مثل نسیم که کوچک شده باشد. شهین خانم بعد از شام درست کردن رفت. لباسهای اضافی و وسایل را هم با کیسه نایلون برد. می گفت در همسایگی شان خانواده ای زندگی می کند که میلی محتاج هستند. لباس و وسایل را برای آنها می برد و من در تعجب ماندم با وضعی که خود شهین خانم داشت چطور برای بقیه بذل و بخشش می کرد. شب، فرید زود آمد. سر حال و خوشحال بود. بچه ها خواب بودند. اول رفت سراغ بچه ها و هر دو را بوسید بعد وارد آشپزخانه شد و کنار من که مشغول سالاد درست کردن بودم، نشست. با مهربانی گفت: حال خانم خودم چطوره؟
نگاهش کردم. چشمان سبزش برق می زد گفتم: خوبم، تو چطوری؟ روزت چطور گذشت؟
لحظه ای صورتش را در هم کشید و گفت: روز گندی بود.
پرسشگرانه نگاهش کردم، ادامه داد: این دکتر سلطانی هم کاراش درست شده و می آد.
درست متوجه منظورش نشدم، پرسیدم: کجا می آد؟
فرید سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: انگلیس.
لحظه ای احساس کردم که وانمود می کند که ناراحت است و در واقع خوشحال هم هست. ساکت ماندم، فرید گفت: می دونم تو ازش خوشت نمی آد، اما خوب چاره چیه؟ اون اونجا یه فامیل داره، ماهم که خونه جدا می گیریم، تو غصه نخور! هر کاری کردیم با بچه ها، این نیاد نشد، مثل اینکه پارتی داره.
بعد برای اینکه موضوع را عوض کند گفت: صبا، بچه ها را هم بردار بریم شام بیرون، الان خیلی وقته خودتو زندونی کردی.
- آخه شام درست کردم.
فرید دستانم را گرفت و گفت: خوب فردا نهار بخور. پاشو، بریم هوایی بخوریم. یه کمی خرید کن. پاشو.
بچه ها را نیم خواب لباس گرم پوشاندم و راه افتادیم. اول رفتیم به یک مرکز تجاری بزرگ و چند دست لباس گرم برای بچه ها و یک پالتو برای خودم خریدیم. فرید هم یک بارانی برای خودش خرید. می گفتند انگلیس سرد و بارانی است. بعد به رستوران رفتیم و شام خوردیم. برای بچه ها هم صندلی مخصوص آوردند و منهم برای اینکه سر و صدا نکنند جلویشان چند سیب زمینی سرخ کرده گذاشتم که با اشتها خوردند. همه جا، مردم نگاهمان می کردند. وجود بچه ها باعث این توجه بود. حس می کردم فرید از این وضع زیاد راضی نیست. فرید آن شب گفت که تا دو هفته دیگر ویزاهایمان می رسد و برا آخر ماه بلیط رزرو کره است. خانه مان را به عنوان وثیقه برای بازگشتمان گذاشته بود و این اا حدودی خیال مرا راحت می کرد که حتما بر می گردیم. صبح فردا، بر خلاف روزهای دیگر بچه ها زود بیدار نشدند. دیشب، دیروقت خوابیده بودند و خسته بودند. شهین خانم که آمد هنوز خواب بودند. با خوشحالی به شهین خانم گفتم: نهار داریم دیشب شام بیرون خوردیم، بیا، بیا بقیه داستان رو برام تعریف کن.
با خنده آمد تو و نشست. برایش چای ریختم و خودم هم نشستم. شهین خانم پرسید: بچه ها هنوز خوابن؟
سرم را تکان دادم و گفتم: طفلک ها از بس بیرون نرفته اند، دیشب خیلی خسته شدن.
شهین خانم، چایش را برداشت و سر کشید، بعد با صدایی آهسته شروع به تعریف کرد:
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه دوم هم پسر بود و اسمش را محمد گذاشتیم. حالا دیگه کمال به منتهای آرزویش رسیده بود و محمود و محمد شده بودند نور دو چشمش، هر وقت از سفر می آمد، ساکش پر از اجناسی بود که برای پسر ها آورده بود. به مو هم خیلی محبت می کرد. اینبار دیگه نگذاشتم محمد با دختر های ماه منیر بازی کند و محمود هم به هوای بچه تازه بیشتر پایین پیش خودم بود و اینطوری کمال هم پیش ما بود. کمکم داشتم یاد می گرفتم چطور با زندگی ام کنار بیایم و حق خودم و بچه هایم را از زیر پاهای ماه منیر و فامیلش بیرون بکشمح حالا دیگ مفهوم طعنه هایی که ماه منیر در لفافه بهم می زد می فهمیدم و سعی می کردم خودم و بچه هایم را از دم دستش دور نگه دارم. هیچوقت یادم نمی ره که چطور با سیاست رفتار می کرد، یک شب که کمال قرار بود پیش ماه منیر بماند با مو و بچه ها گذراند. اگر خود مو بودم چنان قشقرقی بپا می کردم که اون سرش ناپیدا بود. البته نه فکر کنی از روی عشق و دوستی شوهرم بود ها، نه! گفتم که من از همان اول از ریخت و قیافهء کمال زهره ام می رفت اما خو، هر چی هم باشه وقتی با یکی دیگه شریک باشی، حریص می شی و حسود. طاقت نداشتم لحظه ای از وقتی که کمال باید با مون و بچه هایم می گذراند، بالا پیش ماه منیر بماند. ولی، آن روز منیر حرکتی کرد که تازه دوزاری مو افتاد این زن چقدر خونسرد و خوددار است. صبح کمال بلند شد تا پیش ماه منیر و دختر ها برود. منهم اتفاقی رفتم، وسیله ای از محمود بالا جا مانده بود. وقتی کمال وارد شد انتظار داشتم ماه منیر جیغ و داد راه بندازد، خو، شوهرش دیشب تو بغل هوویش بود، شبی که متعلق به او و بچه هایش رود. ولی ماه منیر که آراسته و مربت نشسته بود، به دیدن کمال بلند شد و جلوی در آمد، با ملایمت و ناز گفت:
- خوش آمدید آقا. خسته نباشین.
بعد رو کرد به دختر هاش و آمرانه گفت: طیبه بدو چیایی بیار، طاهره پشتی پشت آقات بذار، مرضیه میوه و شیرینی بیار.
دختر ها از هر سو، پی فرمان دویدند. ماه منیر، وقتی با دهن باز منو دید با لبخندی که می دانستم به خاطر وجود کمال به مو می زدند، گفت: شماهم تشریف داشته باشید. و با این به اصطلاح تعارف، که از صد تا
فحش بدتر بود، عذرم را خواست.
ماه منیر، کم کم نقشه دراز مدتش را اجرا می کرد. آنقدر آهسته و آرام که هیچکس نمی فهمید. همون روزها سر مسئله ای با کمال حرفتم شد و مثل همیشه کش به کشمش فوری قهر کردم و رفتم خونهء آقام، این قهر کردند ها برای کمال عادی شده بود و برای مو استراحت، چند روزی می خوردم و می خوابیدم و بعد کممال می آمد دنبالم و می رفتم سراغ زندگی ام. اما اینبار وقتی برگشتم تقریبا خانه ام جارو شده بود و مثل مسجد خالی، وقتی هم که صدام در آمد کمال گفت: ماه منیر راست می گفت، تو که زن چند سال زندگی کرده ای، این وسایل رو برای صرفه جویی، بار جهزیه طاهره کردم. برای تو هم دوباره می خرم. البته خرید ولی دیگه اون وسایل نبود. همه دست دوم و به درد نخور، معلوم بود که گوش کمال از حرفهای ماه منیر پر است که اینطوری وسیله خریده بود. زبانم هم کوتاه شده بود و نمی توانستم حرفی بزنم چون خودم قهر کرده بودم. چند وقت بعد یک روز تاجی خانم و مادر شوهرم منزل ما مهمان بودند که بین ماه منیر و تاجی خانم دعوا شدو حرفهایی زده بشود که باز هم فهمیدم چقدر هالو هستم. از وقتی زن کمال شده بودم مادر و خواهر شوهرم طبقه بالا نمی رفتند و فقط پیش مو می ماندند. البته ماه منیر با سیاست کامل به دیدنشان می آمد و دختر ها ار هم می فرستاد پایین، آن روز هم، نیم ساعتی از آمدن مهمان ها می گذشت که ماه منیر آمد. یک ظرف پر از شکلات های خارجی هم همراهش آورده بود. تا نشست، تاجی خانم با پوزخند رو کرد به ماه منیر و گفت:
- چه عجب، اینقدر از آقا دادشتم برای ما هم آوردی، چطور دلت آمد از این شکلات ها بذاری؟
ماه منیر با تعجب دست و پاشو جمع کرد و گفت:
- اختیار دارین ما هر چی داریم مال شماست.
خواهر شوهرم چشمانش را تنگ کرد و با غیظ گفت: آره، جون خودت مثل همون پولایی که تو بانک خروار خروار رو هم گذاشتی، پولایی که آقا داداشم با جون کندن پشت فرمون اون کامیون در می آره تو مثل موش
بردار و به حساب خودت بذار، خوب؟ ما هم کور و کریم، نمی بینیم و نمی شنویم.
ماه منیر نمی دونم از ترس یا عصبانیت رنگش مثل گچ سفید شد. پاشد چادر نمازش رو به سر کشید و گفت:
- تاجی خانم، از شما انتظار نداشتم، مو با خوب و بد دادشتون ساختم، سرم هوو آوردید خانمی کردم و چیزی نگفتم، حالا هم که دارم براش زندگی جمع می کنم، حرف دارید؟ خوبه، تو ببندم تو پولاش؟ فکر کردید مو دوست ندارم مثل بعضی ها به قر و فرم برسم؟
تاجی خانم ظرف شکلات رو برداشت و طوری محکم در دست منیر گذاشت که ماه منیر چند قدم عقب عقب رفت. بعد گفت، خوبه، خوبه. این داداها رود در نیار، یعنی که خیلی زن خوب و به فکری هستی، فکر کردی خبر ندارم ننه و بابات از فرش به عرش رسیدن؟ اون بابای بیکار و علافت با اون داداشای معتادت از کجا آوردن دو طبقه رو خراب شدشون بسازن؟ همون خانم موشه هی جمع کرده و داده دست آقاش، که دو طبقه برای پسرای دزد و معتادش بسازه که فردای روز، اگه یک زن بد بختی حاضر شد باهاشون زندگی کنه، جا و خونه داشته بان. حالا بماند که سند دو طبقه هم به اسم دخترای موش موشک خانم است!! حالا بماندکه فرش و فریزر و یخچال و خلاصه زندگی شهین هالو رو هم جمع کردی زیرت! حالا به هر اسمی که بوده، بوده، ولی ما که می فهمیم! تو چشم نداری قرونی از پولای کمال خرج کسی غیر از خودت و اون فامیلای گشنه گدات بشه. نگذار دهنم وا بشه!
ماه منیر با همان خودداری و خنسردی همیشگی اش به طرف در رفت و در مقابل آنهمه توهین و داد و فریاد فقط یک کلمه گفت: حقشه! و رفت. همین یک کلمه چنان آنشی به جان خواهر و مادر کمال زد که تا چند
سات جلز و ولز می کردند و حقایقی از مه منیر را رو می کردند که سرم سوت کشید. تو همون سالها، بچه سومم هم دنیا آمد، اونهم پسر بود و اسمش را محسن گذاشتیم. اما از اون به بعد، زندگی ام از این رو به اون رو شد. مو که گرفتار سه با پسر بچه شیطون بودم، فرصت زیادی برای رسیدگی به کمال نداشتم و سود اصلی را ماه منیر برد. کمکم مهمانی هایی ترتیب می داد که برادرانش هم حضور داشتند، ساعتها کمال بالا می ماند و اگثر شبها همان جا می خوابید. مو هم از همه جا بی خبر، فکر می کردم واقعا از خستگی همان جا می ماند. مسافرت هایش هم کمتر شده بود و بیشتر اوقات تو خونه بود. صبح ها تا لیگ ظهر می خوابید و طرافهای غروب می رفت بیرون، به منهم نمی گفت کجا می ره، اما بالاخره ماه بالای ابر نمی مونه و سر انجام فهمیدم چه آتیشی تو زندگی افتاده، چند وقتی که کمال لاغر شده بود و اکثر اوقات کسل و بی حال بود. زیر چشماش گود رفته و دندانش سیاه دشه بود. مو احمق هم فکر می کردم از خستگی و کار زیاده، اما یه روز که رفته بودم به مادرم سر بزنمف زود برگشتم و دیدم کمال همراه برادران ماه منیر، تو خونه مو داشتن تریاک می کشیدن، همون جا از حال رفتم. محسن هنوز شیر می خورد که پدرش کامیون رو فروخت و خرج دود و دم و عیش و نوش خودش و اون برادر زنهای لات و بیکارش کرد. ماه منیر هم غمش نبود تو این سالها واسه هفت پشت جد و آبادش پول جمع کرده بود و دوتا از دختراشو شوهر داده بود. اما من ساده فقط یک سرویس طلا داشم که اون هم فروختم و زدم به زخم زندگی ام. تو یه روز از عرش به فرش رسیدیم و بد بخت شدیم، وقتی کمال بد بخت و معتاد و بی پول شد، ماه منیر رفت دادگاه و طلاق خواست. اول هم مهریه اش رو اجرا گذاشت که طبق نرخ روز حساب شد و رقم بالایی در اوج بی پولی کمال شد. کمال هم که هیچی نداشت حاضر شد در صورت بخشش مهریه، طلاق ماه منیر رو بده و داد. دیگه کمال پیر دشه بود و اعتیادش هم شده بود بلای جانمان، کمالی که پهنای شونه ش اندازه ارگاه بود حالا شده بود مثل یک جوجه مردند، اما ماه منیر سه طبقه خونه داشت و کلی پول تو حساب پس اندازش، هر وقت هم پول زیاد می آورد می کرد النگو و دست دختراش می کرد. بعد از اینکه ماه منیر طلاق گرفت ماه هم مجبود شدیم بریم یک آلونک اجاره کنیم. بعدش هم مو مجبور شدم کار کنم تا پسرام بتونن درس بخونن. الحمدالله محمود الان دانشجوست و نیمه وقت کار می کنه، محمد هم خرج خودشو در می آره، مهنم برای محسن، کار می کنم. کمال هم شده مثل یک بچه، که باید نگهش داشت. شهین خانم دوباهر چشمان خیسش را پاک کرد و با مظلومیت گفت:
- این هم زندگی مو! یک هووی نادون و ساده!!!
بغض گلویم را گرفته بود، آهسته بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. لحظه ای یاد مهشید افتادم و بدنم لرزید. سرم را روی دستم گذاشتم و دل سیر گریه کردم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
33 و 34

از پنجره کوچک هواپیما به ابر ها خیره شده بودم. بچه ها، خواب بودند و فرید کنارم مشغول مطالعه بود. لحظه ای به بقیه مسافران نگاه کردم. هر کس مشغول انجام کاری بود. انگار فقط دل من بود که بی قرار می تپید. موقع خداحافظی در فرودگاه، مادر فرید گریه می کرد، نسیم هم همینطور، اما مادر من ساکت گوشه ای ایستاده بود و نگرانی و اضطراب در چشمانش موج می زد. از چند روز پیش یه یک یک دوستان و فامیل زنگ زده و خداحافظی کرده بودم. حتی شهین خانم هم ناراحت بود. هر چه می گفتم این مسافرت فقط یکماهه است فایده ای نداشت. انگار فقط خودم باور کرده بودم. حالا همه چیز تمام شده بود. مه غلیظی روی شهر را پوشانده بود. تا چند دقیقهء دیگر هواپیما می نشست و من وارد شهر غریبه ای می شدم که هنوز نمی دانستم برایم چه پیش خواهد آورد.
وقتی از هواپیما خارج و وارد سالن فرودگاه شدیم، فرید اطراف را نگاه می کرد انگار منتظر کسی بود. بچه ها خسته شده بودند و نق می زدند. از فرید پرسیدم:»
- کسی قراره بیاد دنبالمون؟
سرش را تکان داد و گفت: آره، بهروز گفته می آد فرود گاه.
با تعجب پرسیدم: بهروز دیگه کیه؟
- یکی از بچه ها، که چند هفته ای زودتر از ما آمده، همون که قراره برامون خونه اجاره کنه.
چند لحظه ای گیج و حیران ایستاده بودیم. سر انجام فرید به نشانهء دیدن یک آشنا لبخند زد و جلو رفت. بهروز هم سن و سال فرید بود. با ریش و سیبیل و موهای مشکی، چشمان درشت و نگاه نافذی داشت و
رفتارش از همان لحظه اول به دلم نشست. بعد از سلام و احوالپرسی، بهروز یکی از چمدان ها ار برداشت و گفت:
- خوب، بیایید من یک جا براتون پیدا کردم که نزدیگ خودمونه، اگه خوشتون نیامد می تونید عوضش کنید.
در بین راه، بهروز که جلو نشسته بود، برگشت و رو به من گفت:
- صبا خانم خوب شد شما آمدید، پریسا زن من هم خیلی احساس تنهایی می کرد. حالا الان می برمتون آپارتمان خودتون بعد برای ناهار میام دنبالتون، پریسا ناهار درست کرده.
با خستگی گفتم: راضی به زحمت شما نبودیم.
بهروز با خنده گفت: نه بابا چه زحمتی.
بالاخره تاکسی مقابل یک ساختمان بلند و کمی قدیمی ایستاد. احساس کردم آنجا مرکز شهر است چون خانه ها به هم چسبیده و اکثرا قدیمی بودند. بهروز جلو رفت و دکمه آسانسور را فشار داد. بعد گفت: اون
ساختمان روبرویی هم خانهء ماست. طبقه سوم هستیم.
فرید پرسید: خونه ما طبقه چندمه؟
- ششم.
جلوی در قهوه ای رنگی ایستادیم و بهروز با کلید در را باز کرد. با ورود به خانه، دلم گرفت. بوی نم در فضا می آمد. اثاثیه ارزان قیمت و کهنه ای را در خانه چیده بودند. خانه ای کوچک و فشرده بود با یک اتاق خواب و یک سالن نسبتا بزرگ و یک آشپزخانه خیلی کوچک. دستشویی و حمام هم یک جا بود. رویهم رفته، خانه تنگ و تاریکی بود که همان اول زد توی ذوقم!
وقتی بهروز رفت به فرید گفتم: این که لونهء موشه! می ترسم بچه ها اینجا سل بگیرن.
فرید با خنده گفت: یکماه که بیشتر نیست. اگه بخوای عوضش می کنیم اما برای همین هم کلی باید اجاره بدیم. پوند انگلیس هم می دونی که، خیلی گرونه.
به بچه ها شیر دادم و لباسهایشان را عوض کردم. سیستم حرارت خانه با پول کار می کرد، البته بهروز لطف کرده بود و قبل از آمدن ما، خانه را گرم کرده بود. بچه ها تا کمی راحت شدند، خوابیدند. با فرید مشغول جا به جا کردن لباس ها و وسایل درون چمدان ها شدیم. چند بسته زعفران و پسته و نبات که نسیم برایم خریده بود را کنار گذاشتم تا به زن بهروز بدهم. خوب، کلی در حق ما لطف کرده بودند. کمی از ظهر گذشته بود که بهروز دنبالمان آمد. در را که باز کردیم، با خنده گفت:
- خوب، حالا بفرمائید رستوران!!!
پسر خوب و خوش روحیه ای بود با لحنی خسته گفتم:
- ببخشید، آقا بهروز، اما بچه ها خوابیده اند. ما نمی تونیم بیائیم، از قول ما از پریسا خانم هم عذر خواهی کنید.
با ناراحتی گفت: نمی شه خانم دکتر، پریسا کلی تهیه و تدارک دیده، منتظر شماست.
بعد فکری کرد و گفت: اصلا یک کاری می کنیم. من می رم با پریسا و ناهار می آیم اینجا، خوبه؟
فرید به جای من جواب داد: با اینکه زحمت می شه، اما عالیه!
در فاصله ای که بهروز و پریسا بیایند، لباس عوض کردم و سر و صورتم را شستم و کمی آرایش کردم. شال ابرشمی هم که خیلی دوست داشتم روی موهایم انداختم. وقتی فرید وارد اتاق شد آماده بودم، فرید با دیدنم گفت:
- می خوای اینها رو بپوشی؟
نگاهش کردم و گفتم: عیبی داره؟
سری تکان داد و گفت: من این بهروز رو درست نمی شناسم، بهتره پوشیده تر لباس بپوشی.
خنده ام گرفت، بلوز آستین بلند و دامن بلند، شده بود لباسهای غیر پوشیده، اما چیزی نگفتم و به جای دامن، شلوار پوشیدم. نیم ساعتی از رفتن بهروز گذشته بود که در زدند. فرید در را باز کرد و بهروز با یک سبد پر از وسایل ناهار وارد شد. پشت سرش هم پریسا، دختر لاغر و قد بلندی بود با صورت سبزه و یک دنیا نمک، چشمان قهوه ای و کشیده ای داشت با گونه های برجسته و لبهای گوشتی، ابروهای نازک و کمانی داشت. رویهم رفته صورت زیبا و با نمکی داشت. رفتم جلو و سلام کردم. صورت هم را بوسیدیم. گفتم: باعث زحت شدم، باید ببخشید.
پریسا با خوشحالی گفت: این چه حرفیه؟ من دیگه داشتم برای دیدن یک هم زبون پرپر می زدم. به خدا آنقدر از دیدنتون خوشحالم که نگو و نپرس.
ناهار خوراک مرغ با سوپ درست کرده بود که با اشتها خوردیم. بعد از ناهار، دوباره بهروز رفت و از خانه شان تخمه و میوه آورد. بچه ها هم بیدار شده بودند و چهار دست و پا به جمع ما اضافه شدند. پریسا با دیدن بچه ها از خوشحالی پر در آورده بود. با خنده می گفت: هزار ماشاالله، آنقدر ناز هستن آدم نمی دونه کدوم رو بغل بگیره. بعد هم خم شد و هر دو را بغل کرد. شیرین و شایان هم با دیدن صورت ناآشنای پریسا گریه بلندی سر دادند. کمی بعد بچه ها مشغول بازی شدند و بزرگتر ها مشغول صحبت کردن، پریسا برایم تعریف کرد که ماه پیش آمده اند و اواخر این ماه به ایران بر می گردند. با خوشحالی و خنده گفت: خدا رو شکر دارم بر می گردم .پرسیدم: چرا خوشحالی؟ این جا بهت بد گذشت؟
سری تکان داد و با لحن غمگین گفت: اکه جهنم هم می رفتم بهتر از اینجا بود. باز تو ایران می دونی که خانواده ات نزدیک هستن. حتی اگه هر روز و هر هفته بهشون سر نزنی، دلت قرصه که با یک تلفن سراغت می آن، دم دستت هستن. تو ایران با همسایه ها، مغازه دار ها، اهل محل سلام و علیکی داری، بود و نبودت، مریضی و سلامتت، نداری و بد بختی ات براشون مهمه، اما اینجا انگار تو چشماشون شیشه کار گذاشتن، آنقدر سرد و بی تفاوت نگاهت می کنند که از وجود خودت خجالت می کشی. بهروز شبا دیر می امد، بچه ای هم نداریم که سرم گرم باشه، از تنهایی گاهی با خودم حرف می زدم. آخه مگه آدم چقدر می ره ویترین مغازه ها و بازار ها رو نگاه می کنه؟ باباخره هر چیزی تازگی شو از دست می ده و آنوقته که بدبخت می شی.
بهروز با شنیدن حرفهای پریسا با خنده گفت: بسه پریسا، آنقدر تو دل خانم دکتر رو خالی نکن.
بعد رو به من کرد و گفت: اونجوری هم که پریسا می گه، نیست.
فرید هم که مشغول پوست کندن پرتقال بود، گفت: من نمی ذارم صبا تنها بمونه.
پریسا با لبخند جواب داد، خدا کنه!
بعد از ساعتی، زن و شوهر رفتند و ما را تنها گذاشتند. آنقدر خسته بودم که پیشنهاد فرید را برای خرید، قبول نکردم و بد از خواباندن بچه ها، بیهوش افتادم. وقتی بیدار شدم صبح شده بود و آفتاب بی رمق و کم
جانی از لای پرده ها، وارد اتاق شده بود. بچه ها هنوز خواب بودند. اما فرید سر جایش نبود. بلند شدم و وارد سالن شدم، فرید در آشپزخانه مشغول چیدن لیوان و کارد روی میز بود. تا مرا دید، خندید و گفت:
- سلام. تا تو خواب بودی من رفتم یک کمی خرت و پرت خریدم. الان یک صبحانه ای بهت می دم که حظ کنی. بدو برو صورتتو بشور!
دست و صورتم را شستم و پشت میز نشستم. بوی قهوه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. با دلتنگی گفتم: فرید چای نگرفتی؟
به یک پاکت سبز رنگ اشاره کرد و گفت: چرا، اینهاش. برای بچه ها هم از این غذاهای کمکی گرفتم. رویش نوشته کلی ویتامین داره. یک مرغ هم خریدم. بقیه خرید ها باشد با هم برویم.
بعد از صبحانه، بهروز آمد دنبال فرید تا را هم به دانشگاه محل کارشان بروند و بهروز، فرید را معرفی کند. فرید با عجله لباس پوشید و رفت. وقتی در را بست، از جا بلند شدم و قوری را که پر از قهره سیاه و تلخ بود، در ظرفشویی خالی کردم. برای خودم چای درست کردم. لقمه های آخر صبجانه ام را می خوردم که شیرین و شایان چهار دست و پا از اتاق به سمتم امدند. دندانهای جلویشان مثل جوانهء گندم، سر زده بود و موقع آب خوردن با لیوان، تق تق صدا می کرد و دل مرا از شادی پر می کرد. برایشان از غذایی که فرید خریده بود، درست کردم، با اشتهای کامل خوردند. چند اسباب بازی جلویشان ریختم و خودم پشت پنجره رفتم. باز هم مثل دیشب مه غلیظی همه جا را پوشانده بود، شیشه ها عرق کرده بودند و چیزی پیدا نبود. یکهو، دلم گرفت. دلم برای خانه خودم که از پنجره اش شهر پیدا بود، تنگا شد. بغض گلویم را گرفته بود که صدای زنگ در، در خانه پیچید. با ترس و نگارنی جلوی در رفتم. پریسا بود. در را باز کردم و پریسا که سر و صورتش خیس باران بود، داخل شد. با خنده گفت:
- سلام، بیرون داره سیل می آد.
گفتم:
- سلام. این شهر هیچوقت آفتابی هم می شه؟
همانطور که کتش را در می آورد، جواب داد: والله، از وقتی ما اینجا آمدیم، یکی، دوباری، آفتابی شده، وقتی آفتاب در میاد، قیافه مردم دیدنی می شه، همه با عینک آفتابی و کرم ضد آفتاب می پرن تو خیابن ها و پارک ها که مثلا آفتاب بگیرن. اگه اینها تو اهواز و آبادان بودن چیکار می کردن؟
با خنده گفتم: هیچی از زیر کولر گازی جنب نمی خوردن!
لحظه ای سکوت شد، بعد پریسا گفت: خوب، امروز می خوای چه کار کنی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: فعلا که هیچی. هنوز گیجم.
پریسا گفت: خوب بیا با هم بریم بیرون، بچه ها هم هوا می خورن.
دو دل گفتم: آخه بارون می آد. خیلی هم سرده...
پریسا فوری گفت: راهی نمی خواهیم بریم که، یک مرکز خرید چسبیده به خونه هامون، بیا، تا سر کوچه خیس نمی شی.
بچه ها را لباس پوشاندم و راه افتادیم. توی راه، افتادیم. توی راه، پریسا از وضع مواد غذایی و پوشاک و اینکه کجا اجناسش ارزان تر و بهتر است تعریف می کرد. خیلی زود به مرکز خرید رسیدیم. با اینکه جز مراکز مهم و اصلی شهر نبود اما به قدری بزرگ و وسیع بود که در چند ساعت هم نمی شد تمام مغازه هایش را دید. چیز هایی را که لازم داشتم خریدم. به کمک پریسا کمی از دلار هایی که همراهم بود تبدیل کردم. ناهار هم دوتا ساندویچ خوردیم و به خانه بر گشتیم. جلوی در خانه، پریسا گفت: خوب، صبا جون. من دیگه می رم. اگه کارم داشتی حتما خبرم کن.
با ناراحتی گفتم: کجا می ری؟ بیا بالا یک چایی با هم بخوریم.
اما پریسا قبول نکرد و گفت که باید برای شام، غذا درست کند.
بچه ها که خوابیدند. اشک در چشمانم حلقه زد. آنقدر دلتنگ بودم که دست و دلم به کاری نمی رفت. هوا هم جوری بود که احساس افسردگی و کسالت به آدم دست می داد. برای فرار از فکر و خیال، خودم هم خوابیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
35

دو هفته از آمدنمان می گذشت. دلم سخت تنگ شده بود. بر عکس من، فرید حسابی جا افتاده بود. صبحها زود بلند می شد و به دانشگاه می رفت و تا پاسی از شب همان جا می ماند. هوا هم آنقدر سرد و بارانی بود که نمی توانستم حداقل بیرون بروم. از بی همزبانی و تنهایی داشتم دق می کردم. پریسا گاهگاثی پیشم می آمد اما او هم کار داشت و زود می رفت. بهروز با اینکه همکار فرید بود، سر شب به خانه می آمد، هر وقت از فرید سوال می کردم که چرا او هم مثل بهروز زود به خانه نمی آید، حق هب جانب می گفت:
- اون آخرای کارشه، ولی من تازه آمدم. خوب باید هم با هم فرق داشته باشیم.
می دانستم که مهشید هم آمده است و همین باعث نگرانی ام شده بود. اما، حرفی نمی زدم. دلم برای لحظه ای گفتگو با فرید پر می زد. از دیدن در و دیوار کثیف آپارتمان تنگ و تارکمان، خسته شده بودم. تلفن
آپارتمان هم طوری بود که نمی شد با خارج از کور تماس گرفت. البته مادرم و مادر فرید زنگ زده بودند ولی با شنیدن صدایشان بد تر دلتنگ شده بودم. صبحها زود از خواب بلند می شدم تا قبل از رفتن فرید بتوانم چند کلمه ای با او صحبت کنم. اما دریغ از چند کلمه حرف درست و حسابی فرید آنقدر بی حوصله و سرسری جوابم را می داد که از حرف زدنم پشیمان می شدم. روحیه ام آنقدر کسل شده بود که حوصله بچه ها را هم نداشتم. با کوچکترن کاری، سرشان فریاد می زدم و بعد خودم به گریه می افتادم. از فکر اینکه فرید از صبح تا شب همراه مهشید چه کارهایی می کند و اینکه در مملکت غریب، بیکار و بی کس مانده بودم، آنقدر اعصابم تحت فشار بود که با کوچکترین تلنگری، داد و بی داد را می انداختم و بچه های نازنیم را کتک می زدم. شیرین و شایان هم از ترس جیغ و داد و گریه های عصبی من، تقریبا از صبح تا شب بی حرکت و آرام گوشه ای کز می کردند. بچه های نازنینم که نوز یکسالشان نده بود، متوجه اعصاب خراب مادرشان و بی توجهی پدرشان شده بود و از خودشان در مقابل من محافظب می کردند. اما باز به خودم دلداری می دادم که دو هفته دیگر بر می گردیم و این کابوس عذاب آور تمام می شود.
پریسا و بهروز، کم کم وسایلشان را جمع می کردند تا بر گردند. پریسا آنقدر خوشحال بود که حسودی ام می شد. قرار بود برای پایان هفته همهء همکاران بهروز را دعوت کند و به اصطلاح یک جشن خداحافظی بگیرد. من هم از اینکه یک مهمانی در پیش داریم خوشحال بودم با خودم فکر می کردم شاید بتوانم با فرید صحبت کنم و دوباره ازش خواهش کنم شبها زودتر برگردد. برای ماهم تنوع لازم بود، با اینکه به یک کشور خارجی آمده بودیم اما من هیچ جا را ندیده بودم و اگر بعدا کسی از من می پرسید لندن چطور جایی بود؟ هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
سر انجام جمعه از راه رسید و من با شور و شوق مشغول لباس پوشیدن شدم. از صبح بچه ها را حمام کرده و خودم هم حمام رفته بودم. بچه ها، از اینکه من سر حال بودم، خوشحال بودند و شیطنت می کردند.
شیرین، چند قدمی می توانست راه برود اما بعد از چند قدم، می افتاد،ولی شایان هنوز می ترسید قدم از قدم بردارد، دستهایش را به لبه میز می گرفت و بلند می شد اما از جایش تکان نمی خورد. چند کلمه ای هم به زور می گفتند، البته من اصلا حوصلهء سر و کله زدن با بچه ها را نداشتم و پیشرفت حرف زدنشان اصلا خوب نبود.
فرید صبح که می رفت بهم گفت که خودش به خانه بهروز و پریسا می آید و من منتظرش نشوم. ساعت نزدیک هفت بود ه با بچه ها به خانه پریسا رفتم. وقتی زنگ زدم خودش با خوشحالی در را باز کرد و تعارف کرد ه داخل شوم. چند نفری آمده وبدند. تا ره حال هیچکدامشان ار ندیده بودم. بهروز با دیدن من و بچه ها به طرفمان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی آهسته گفت:
- خیلی خوش آمدید، پس فرید کو؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: گفت خودشت می آد.
بهروز با خنده گفت: من نمی دونم این فریدتو آزمایشگاه چقدر کار داره؟
بعد شایان را بغل کرد و گفت: بفرمائید، بیایید تا شما را به دوستان دیگر معرفی کنم.
روی مبلها سه زن و یک مرد نشسته بودند. بهروز به زن و مردی که کنار هم روی یک مبل نشسته بودند اشاره کرد و گفت:
- ایشون دکتر ایزدی هستند و سپیده خانم، همسرشون.
بعد رو به دو زنی که روی صندلی کنار هم نشسته بودند کرد و گفت:
- این خانم ها هم مقیم اینجا هستند و هموطن، خنم دتر ویده و یلدا صوفی.
هر دو دختر بلند شدند و با من دست دادند. بهروز با خنده گفت: ایشون هم خانم دکتر پورزند، همسر فرید آقا!
احساس کردم پوزخندی روی لب دو خواهر، شکل گرفت. اما خودشان را کنترل کردند و ساکت سرجایشان نشستند. زن، دکتر ایزدی کمی چاق و قد کوتاه بود و حجاب کامل داشت. خود دکتر ایزدی هم جوانی متوسط القامه بود با سری که کم کم داشت کچل می شد. به نظر آدمهای خوب و با شخصیتی می آمدند. اما ویدا و یلدا اصلا اینطور نبودند و کتی تظاهر به متانت هم نمی کردند. هر دو لباسهای تنگ و کوتاهی پوشیده بودند کهدختر بچه ها هم خجالت می کشیدند آن جور لباس بپوشند. با هر تگان کوچک بدنشان پیدا می شد.
ویدا خواهر بزرگتر بود، موهای کوتاه و پسرانه اش رنگ قرمز دوشن داشت. صورتش مثل پرهای طوطی، رنگارنگ بود. لبهای سرخ، گونه های قهوه ای و پلک های سبز و آبی. با اولین نگاه هر کس متوجه لنز بد رنگ و غیر طبیعی سبزش می شد. چشمانش درست مثل کورهای مادرزاد شده بود. خنده های بلند وقیحش حال هر کسی را بهم می زد. یلدا از خواهرش قد بلند تر و خوش هیکل تر بود. موهای بلندش ار فر کرده وبد و به رنگ شرابی در آورده وبد. او هم صورتش از آرایش زیاد، نگین شده وبد. لنزیهای یلدا، آبی بود و مثل خواهرش مصنوعی و بد ریخت به نظر می رسید. کنار دماغش جای عمل جراحی داشت و خندا هایش پر از عشوه و ناز وبد. با هر جمله سر و دستش ار تکان می داد و میان حرفهایش پر بود از تکه های انگلیسی، بعد با ناز می گفت: ببخشید به فارسی نمی دونم چی میشه!!!
هر بار این جمله را می گفت دلم می خواست موهایش را دور دستم بپیچانم و تکانش دهم و بگویم: مگه چند وقته اینجایی که زبون مادری ات رو فراموش کردی؟
چند لحظه ای که گذشت، بلند شدم و پیش پریسا که در آشپزخانه بود، رفتم، تا مرا دید گفت: خوب شد آمدی، دیگه داشت حالم به هم می خورد.
پرسیدم: از چی؟
با ابرو اشاره به دو خواهر رنگارنگ کرد و گفت: این دوتا نجیب خانم رو می گم.
آهسته پرسیدم: خوب چرا دعوتشون کردی؟
با سوالم انگار داغ دلش تازه شد و گفت: من دعوت نکردم. این دوتا از دوستای اون مهشید احمق هستن، وقتی از دکتر ایزدی دعوت کردم اونهم اونجا بودو خودش و دوستاش رو دعوت کرد. خجالت کشیدم بگم نه! حالا هم چشمم کور باید پذیرایی کنم.
نگاهی به اتاق کردم تا ببینم بچه ها کجا هستند هر دو مشغول بازی با زن دکتر ایزدی بودند که معلوم بود بچه دوست دارد. داتم کمک پریسا وسایل شام را آماده می کردم که زنگ زدند. لحظه ای بعد مهشید با دسته گل وارد شد. غرق در آرایش بود. موهایش را کوتاه کرده بود و انگار دماغش را هم عمل کرده بود.
دامن کوتاه همراه با بلوز آستین حلقه ای پوشیده بود. با دیدن من، لبخند زورکی زد و گفت: به به، صبا خانم حالتون چطوره؟
بعد با دیدن روسری سرم گفت: شمااینجا هم دست از این شال و کلاه بر نداشتید؟
با قاطعیت گفتم: این به قول شال و کلاه جزو اعتقادات منه، و هر جان برم همراهم هست. اما شما مثل اینکه منتظر فرصت بودید نه؟
پریسا هم با خنده گفت:ماشاءالله صبا خانم آنقدر خوشگله که باید هم موهاشو بپوشانه، وگرنه دکان خیلی ها تخته مشه!
مهشید پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد. با همه سلام و احوالپرسی کرد و کنار دوستانش نشست. ولی وجود شیرین و شایان را ندیده گرفت و حتی نیم نگاهی به طرفشان نیانداخت. چند دقیقه بعد از رسیدن مهشید، فرید هم آمد. اول آمد و با پریسا و من که نوز در آشپزخانه بودیم، سلام و احوالپرسی کرد، بعد به سراغ مهمانان دیگر رفت. نمی دانم چرا از فاصله کوتاه بین آمدن فرید و دکتر سلطانی آنقدر ناراحت شدم. انگار با هم آمده بودند و فرید منتظر مانده بود تا مهشید اول بیاید. احساس تهوع داشتم و سرم بد جوری درد گرفته وبد. پریسا، شام را کشید و همه را به سر میز دعوت کرد. از فرصت استفاده کردم و بچه ها را بردم به اتاق خواب تا شیر بدهم. شایان از گرسنگی کلافه شده بود و با دست یقه لباسم را می کشید. با بزرگتر شدن بچه ها، شیر من هم کم شده بود و دیگه به بچه ها غذا می دادم. کمی که به هر دو شیر دادم. لباسم را مرتب کردم تا از سر میز برایشان کمی گوشت مرغ بیاورم. در اتاق را که باز کردم خشکم زد. مهشید تقریبا داشت توی گوش فرید حرف می زد و فرید هم آهسته سر تکان می داد. با دیدن من، هر دو از هم فاصله گرفتند و با این حرکت دو خواهر زیر خنده زدند. احساس می کردم صورتم قرمز شده است. مهشید همراه دوستانش رفتند و سر جایشان نشستند، بغض گلویم را گرفته بود. فرید کنارم آمد و گفت: صبا چرا شام نمی خوری؟به سختی خودم را کنترل می کردم تا اشکم سرازیر نشود. بدون آنکه جواب فرید را بدهم، کمی غذا برای بچه ها کشیدم. در مدتی که بچه ها غذا م یخوردند، فکر می کردم که چرا فرید اینطوری رفتار می کند.اگر خسته و بی حوصله بود پس باید برای همه، همینطور باشد، نه فقط برای من! تصمیم گرفتم ازش بخواهم زودتر به خانه برویم تا کمی باهم صحبت کنیم. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم تقریبا همه شمام خورده بودند، پریسا برایم یک بشقاب پر، غذا کشیده ود. دختر خیلی ماهی بود و از اینکه زودتر از ما بر می گشت خیلی ناراحت بودم. مشغول خوردن غذا بودم که پریسا با صدای بلند گفت:
- خیلی خوشحالم که داریم بر می گردیم. دلم برای همه چیز ایران تنگ شده...
یلدا با طعنه گفت: حتما بیشتر برای هوای کثیف و ترافیکش؟... نه؟
پریسا با لحن کوبنده ای گفت:هر کسی لایق وطنش باشه برای همه چیزش دلتنگ می شه، اما خیلی ها این شانس رو ندارن!
بعد به طرف من برگشت و گفت: صبا، تو دلت تنگ نشده؟
لقمه ام را قورت دادم و گفتم: چرا، ولی ماهم انشاءالله یکی، دو هفته دیگه بر می گردیم.
فرید که داشت میوه پوست می کند با خنده جواب داد:
- خیلی هم به دلت صابون نزن صبا، چون ما یکی، دو ماه دیگه اینجا هستیم.
چنان از حرفش جا خوردم که غذا به گلویم پرید و به سرفه افتادم. صلاح ندیدم جلوی چشم منتظر بقیه حرفی بزنم، چون می دانستم حتما بحث و جدلی در پیش خواهیم داشت. وقتی میز غذا را همراه پریسا و خانم ایزدی جمع کردیم، کنار فرید رفتم و با استفاده از موقعیت آهسته گفتم: فرید؟ بریم خونه؟
نگاهم کرد و گفت: برای چی؟ به من که خیلی خوش می گذره. بریم خونه چی کار کنیم؟
گفتم: آخه خیی وقته من تو با هم تنها نبودیم، با هم حرف نزدیم، امشب که تو زود آمدی، گفتم...
حرفتم را برید و گفت: من حوصله ندارم بیام خونه به شکایت ها و غرغر های تو گوش بدم. اگه حرفی داری همین جا بزن.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساکت شدم. این فریدید نبود که آنقدر مشتاق ازدواج با من وبد. این فرید حسودی نبود که از ترس نگاه بقه، زود از مهمانی ها دل می کند. این شوهر من نبود. همه مشغول صحبت و خنده بودند، ولی من فرسنگ ها دورتر از آنها بودم. بچه ها خوابشان می آمد و نق می زدند. فرید مشغول صحبت و خنده با مهشید و دو دوست اطواری اش بود. دلم خیلی گرفته بود. فرید که تازگی ها از ضحبت با من خسته بود حالا مشتاقانه به حرف های پوچ و جلف دختران رنگ و روغن خورده می خندید. با خودم فکر کردم « من اینجا چه می کنم؟ چرا نشسته ام و شاهر دلبری زنان دیگر از شوهرم و بگو بخند او با زنان غریبه هستم؟ یعنی من آنقدر حقیر شده ام؟» با عصبانیت بلند شدم و لباس بچه ها را پوشاندم. مهشید با خنده گفت:
- حالا کجا صبا جون؟ تازه اول شبه!
با نفرت گفتم: برای ما زنهای نجیب الان آخر شب و دیر وقته، شما رو نمی دونم.
چشمان پریسا از خوشحالی برق زد. فرید اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- صبا، بشین با هم می ریم.
با غیظ گفتم: لزومی نداره تو هم همراه ما بیایی. الحمدلله خانه نزدیکه و من هم یادم نرفته که بچه دارم و بچه ها خوابشون می آد.
مهشید دوباره با ناز و ادا گفت: وای، شما چقدر بد اخلاقید!
پریسا این بار گفت: خوب شما ه ماگه شوهرتون با زنهای دیگه گرم می گرفت، بداخلاق می شدید.
دلم خنک شد. زن دکتر ایزدی هم به کمکمان آمد و انتقام این چند ساعت وقاحت رو گرفت و گفت: آخه، خانم دکتر از همسرشون طلاق گرفتن، چون مردهای ایرانی هم، طاقت ندارن زنشون با مرد غریبه بگه و بخنده. بعد با خنده گفت: البته هر کسی خودش می دونه و خدای خودش!
قبل از اینکه فرید حرفی بزند، ویدا با لحن وقیحی گفت: این حرفها دیگه دِمُده شده. الان قرن بیست و یکم است... تعجب می کنم شما با این طرز تفکر چطور آمدید لندن؟ خوب همون شهر خودتون می موندید...
اینبار بهروز بی طاقت گفت: ما نیامدیم که بمونیم. اگر هم آمدیم منظور چیز دیگه ای بوده که با عیش و نوش و خوش گذرانی زمین تا آسمون فرق داره.
دیدم اگ رآنجا بمانم حتما دعوا درست می شود، با صدای بلند از همه خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. هوای سرد، باعث شد کمی سر حال بیایم. از حرف پریسا و خانم ایزدی حسابی خوشحال بودم. پس این اعتقادات فقط مربوط به من نمی شد. بچه ها به محض رسیدن به خانه، خوابیدند. به صورت های بیگناهشان که در خواب، معصوم تر به نظر می رسید نگاه کردم. چقدر این مدت اذیتشان کرده بودم و همه اینها تقصیر فرید بود. از ناراحتی و دلتنگی نمی توانستم بخوابم. تصمیم گرفتم سرم را با کتاب خواندم گرم کنم تا فرید بیاید. امشب باید با او صحبت می کردم، ساعت ها به کندی می گذشت و از فرید خبری نبود. الم پر از کینه شده بود. دلم می خواست زورم یم رسید و حسابی کتکش می زدم. از کتاب هم چیزی نمی فهمیدم، کتاب را به گوشه ای پرتاب کردم و در سکوت نشستم. ساعت حدود سه صبح بود که فرید در ورودی را باز کرد. در تاریکی زیر نظر داشتمش، فکر می کرد منهم همراه بچه ها خوابیده ام و آهسته و آرام حرکت می کرد. کمی که جلو آمد با صدای بلندی گفتم: چه عجب بالاخره تشریف آوردی!
آشکارا ترسید، زود گفت: چرا مثل جغد تو تاریکی نشستی؟
بعد کتش را در آورد و با صدایی آهسته پرسید: چرا همانجا نماندی؟ تو که بیداری...
با خشم گفتم: بله من بیدارم، اما تو دو با بچه هم داری که انگار یادت رفته، اونها از همون لحظه که رسیدن، خوابیدن.
فرید داشت لباسهایش را عوض می کرد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
- امشب چی می گفتی که یکی دو ماه دیگه قراره اینجا بمونیم؟
با بی حوصلگی گفت: همین که شنیدی، اینجا کارم یک کمی طول می کشه. بعد بر می گردیم. تازه ممکنه اگه تو این مدت از کارم راضی باشن، برام اقامت دایم بگیرن و خونه و ماشین در اختیارم بذارن. اون وقت برای همیشه بر می گردیم اینجا، برای بچه ها هم بهتره، تو هم می تونی ادامه تحصیل بدی و ...
طاقت نیاوردم و با خشم داد زدم: بس کن فرید. انقدر دروغ تحویلم نده. تو ایران هم می گفتی بیاییم اینجا، می گردیم و تفریح می کنیم. ادامه تحصیل بدم؟ خر گیر آوردی؟ تو همون ایران، داشتم ادامه تحصیل می دادم نذاشتی، حالا با دو تا بچه، تو مملکت غریب، ادامه تحصیل بدم؟ دیگه با این حرفها نمی تونی خامم کنی، تو فقط به فکر خودت هستی. تو این مدت که اینجا آمدیم شد یک روز زود بیایی دست زن و بچه ات رو بگیری ببری گردش؟ شد یک روز زود بیایی یک کمی با من حرف بزنی، با بچه هات بازی کنی؟ تا حالا فکر می کردم واقعا به فکر کاری و از بس مشغولی وقت نداری، اما امشب فهمیدم که چقدر ساده و هالو هستم. تو برای سه تا زن خراب و کثیف بیشتر وقت و حوصله داری تا زن ساده و بد بخت خودت!
فرید با شنیدن حرفهایم از جا در رفت و داد زد، این فکر ها، مختص یک مغز خراب و شکاکه، تو حسودی! به مهشید چون دکتر موفق و زرنگی است، حسودی می کنی. خوب، اگه عرضه نداری، چرا به مردم تهمت می زنی. از شنیدن حرفهای فرید آنقدر ناراحت شدم که فنجان روی میز را به طرفش پرت کردم، با صدایی که از شدت خشم می لرزید، گفتم:
- خفه شو! اگه من شکاکم تو چی هستی؟ تو که به یک سلام و احوالپرسی سادهء من با رضا پسر عموم زمین رو به زمان می دوختی، تو که به همه تهمت چشم ناپاکی می زدی، حالا برای من ادای آدمهای روشنفکر رو در نیار. تازه من هیچوقت تو بغل هیچ مردی نبودم و تو شک می کردی. اما این زنیکه کم مونده بوی پای تو بشینه. معنی عرضه رو هم فهمیدم! هر کیم بتون ه از شوهرش طلاق بگیره و با وقاحت و جلف بازی شوهر زن ساده و احمقی مثل منو، از چنکش در بیاره با عرضه است. اگه اینطوره من هم سعی می کنم با عرضه باشم به امتحانش می ارزه!
وقتی حرفم تمام شد. چند لحظه ای فرید چیزی نگفت بعد به طرفتم آمد و با مشت گره کرده محکم توی صورتم زد. شدت صربه آنقدر زیاد بود که محکم به زمین افتادم. احساس سوزش در تمام صورتم پخش شد.
آهسته گفتم:
- اگر کار مهشید آنقدر بد است که از تهدید من برای انجام همین کارها، ناراحت می شی، پس چرا ولش نمی کنی؟
بچه ها که از سر و صدای ما بیدار شده بودند، گریان به طرفمان آمدند. فرید بی حوصله به شایان که با پایش چسبیده بود و از گریه می لرزید، نگاه کرد. بعد با کمال بی رحمی محکم تو صورت بچه زد و داد کشید: خفه شو، حوصله عرعر ندارم.
شایان از ترس و درد جیغ می کشید و شیرین هم به ***که افتاده بود. لحظه ای دلم برای معصومیتشان آتش گرفت. بچه های عزیز من زیر دست و پای والدین احمقشان افتاده بودند. در این گیر و دار، همسایه طبقه پایین که زن پیر و مسنی بود در زد و به زبان انگلیسی به فرید گفت اگر سر و صدای ما همان لحظه تمام نشود مجبور است با پلیس تماس بگیرد. فرید از ترس اینکه برایش سوء سابقه نشود، زود عذر خواهی کرد و بچه ها ار بغل کرد. ساعتی بعد، خانه در سکوت فرو رفته بود. اما من هنوز بیدار بودم و به بخت سیاهم لعنت می فرستادم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح یکشنبه، هوا کمی آفتابی بود. با اینکه با فرید حرف نمی زدم، اما ته دلم خوشحال بودم. تازه قدر آفتاب را می دانستم. یکشنبه ها فرید دیرتر سر کار یم رفت. آن روز هم خانه بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. بی توجه به حضورش به آشپزخانه رفتم تا صبحانه آماده کنم. ناگهان با صدای داد و فریاد فرید از جا پریدم. وارد هال شدم تا ببینم چه شده است. فرید مثل بچه های کوچک با شیرین و شایان دعوایش شده بود. شایان می خواست روی مبلی که فرید نشسته بود، بنشیند، فرید هم سرش داد می زد که برود پایین، ناخودآگاه جلو رفتم، چشمان شیرین از ترس گشاد شده بود. شایان هم گریه می کرد. داد زدم: بس کن! یک امروز هم که خونه هستی اینطوری با بچه هات رفتار می کنی؟ خجالت نمی کشی مثل بچه های دو سه ساله رفتار می کنی؟....
فرید با عصبانیت به طرفم برگشت، چشمانش قرمز شده بود، با صدایی دورگه داد زد:
- تو خفه شو، با این بچه تربیت کردنت!
خنده ام گرفت چنان می گفت « بچه تربیت کردن » انگار بچه هایش بیست ساله بودند، چنان ناراحت بود که انگار بچه ها معتاد و دزد هستند. انگار نه انگار راجع به کودکانی حرف می زد که هنوز یسال هم نداشتند. با غیظ نگاهش کردم، گفتم: اگه تربیت کردن منو قبول نداری، بسم الله! بیا خودت تربیتشون کن.
فرید پوزخندی زد و گفت: خوب تو نمی ذاری. الان داشتم همین کار رو می کردم.
جلو تر رفتم، عصبی گفتم: تربیت معنی اش داد کشیدن و کتک زدن نیست. تربیت فقط یکساعت، دو ساعت نیست. بعدش هم کسی می تونه بچه تربیت کنه، که خودش تربیت داشته باشه.
فرید با خشم نگاهم کرد، بعد فریاد زد: حالا دیگه من تربیت ندارم؟ هان؟
- آره تو تربیت نداری وگرنه بلد بودی چطور باید با زن و بچه ات رفتار کنی، رفتارت رو در مقابل یک مشت زن خراب بلد بودی. آداب معاشرت با آدم های سالم و با شعور رو بلد بودی...
فرید لحظه ای حرفی نزد. بعد با دست محکم زد و سر شایان که از شدت گریه ***که می کرد. داد کشید: عرعر نکن بچه!!!
بعد رو به من گفت: تو هم خفه شو، می دونم کجات داره می سوزه، ولی به درک! تو هم عرضه داشته باش!
با جسارتی غیر قابل باور گفتم: عرضه نمی خواد، وقاحت می خواد. من اهل خود فروشی نیستم وگرنه بازارش خیلی داغه...
فرید هجوم آورد طرفم، با سرعتی باور نکردنی، بچه ها را برداشتم و خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را قفل کردم. فرید چند لحظه ای با مشت به در کوبید، بعد از صرافتش افتاد. بچه ها، مثل جوجه می لرزیدند و گریه می کردند. صدای فرید که تهدیدم می کرد از پشت در می آمد. آهسته روی زمین نشستم، به بچه هایم که آب از دماغ و چشمهایشان روان بود خیره شدم « من کجای کار اشتباه کرده بودم؟ چرا از اول جلوی فرید ایستادگی نکردم؟ چرا اینجا مثل یک زن بد بخت، نشسته بودم و به وضع و حالم بی تفاوت بودم؟ این بچه ها چه گناهی داشتند؟ » مصمم شیرین و شایان را بغل کردم. آنقدر تکانشان دادم و در گوششان زمزمه کردم تا آرام گرفتند. بعد بلند شم و لباسهایشان را عوض کردم. لباس خودم را هم عوض کردم. تصمیم گرفتم حد اقل حالا که خودم می توانستم عوض شوم. این کار را انجام بدهم. باید بچه ها را بیرون می بردم. این دو طفل معصوم که گناهی نکرده بودند. در اتاق را آهسته باز کردم. شیرین و شایان از ترس خودشان را جمع کرده بودند. فرید هنوز مقابل تلویزیون نشسته بود و بی توجه به ما، مشغول میوه خوردن بود. بچه ها را بردم به حمام و سر و صورت های کوچکشان را شستم، موهایشان را شانه زدم. وقتی کارم تمام شد هر سه آماده بیرون رفتن بودیم. فرید که متوجه شده بود لباس عوض کردیم، با صدایی خفه پرسید: کجا؟
به سختی سعی کردم فریاد نزدنم. جواب دادم: تو که این دوتا رو هیچ جا نمی بری، حالا خودم به جهنم. بعد هم به تو چه که کجا؟ مگه من از تو می پرسم که کجا می ری و کجا می آی؟
فرید عصبی گفت: تو نباید هم بپرسی، چون به تو مربوط نیست. اما بیرون رفتن تو، به من مربوطه. الان هم لازم نکرده جایی بری، این دوتا توله سگ هم جایی نرن نمی میرن. بشین سر جات حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم.
با پوزخندی گفتم: چرا؟ مگه تو در روز با چند تا زن سر و کله می زنی که حوصله من رو نداری؟
داد زد:
- دوباره که شروع کردی؟ این چرت و پرت های تو تمومی نداره؟
بی توجه به حرفهای فرید، دست بچه ها را گرفتم و به سمت در رفتم. هنوز دستگیره در را لمس نکرده بودم، که فرید از جا بلند شد و به طرفم هجوم آورد.داد زد:
- مگه کری؟ می گم لازم نکرده بری بیرون.
بعد در را فقل کرد و کلید را از روی در برداشت. بچه ها لب برچیده و آمادهء گریه کردن بودند. نفس عمیقی کشیدم. نمی دانستم باید چه کنم. زیر لب صلوات فرستادم بلکه کمی آرام شوم. می دانستم جر و بحث با فرید هیچ فایده لی به جز دعوا و مرافعه و ترسیدن بیشتر بچه ها ندارد. من زورم به فرید نمی رسید. پس بهتر بود حرفی نزنم تا حداقل بچه ها بیشتر از این ناراحا و عصبی نشوند. لباسم را در آوردم و دست شیرین و شایان را گرفتم و با خودم به تنها اتاق خانهء تنگ و تاریکمان بردم. هر دو ناراحت بودند. دلشان می خواست بیرون بروند به خصوص چون لباس پوشیده بودند. با اینکه به سختی قدم از قدم برمی داشتند اما ذوق راه رفتن هم داشتند. دلم برایشان سوخت. در دل به فرید لعنت فرستادم. چقدر فرق کرده بود، رزهای اول زندگی مان را به یاد آوردم... بعد به خودم نهیب زدم که حسرت خوردن را بس کنم. آنقدر با بچه ها بازی کردم و حرف زدم تا هر دو خسته و بی حال شدند، بعد غذایشان را دادم و هر دو را خواباندم. فرید هنوز داشت تلویزیون نگاه می کرد، انگار خیال نداشت بیرون برود، ناهار درست نکرده بودم و تمایلی هم به این کار نداشتم. کار کردن دل و دماغ می خواست که من نداشتم. دلم از غصه در حال انفجار بود، کسی را هم نداشتم تا برایش حرف بزنم. ناچار کنار بچه ها دراز کشیدم بلکه چند ساعتی را با خوابیدن بگذرانم. تازه داشت چشمانم گرم می شد که احساس کردم کنارم خوابیده است. لحظه ای ساکت ماندم تا ببینم چه کار می خواهد بکند. فرید هم لحظه ای حرکت نکرد، بعد آهسته دستش را روی بازویم کشید. از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم. چرا آنقدر این مرد پررو بود؟ چه چیزی در دنیا باعث شده بود فکر کند هر کاری کند از جانب من قابل بخشایش است؟ با عصبانیت، صورتش را که حالا نزدیک به صورتم بود، پس زدم. چشمانم را باز کردم و با خشم نگاهش کردم. فرید که باورش نمی شد من از خودم رانده باشمش، آهسته گفت: نترس بابا، منم!!!
با صدایی خفه گفتم: دقیقا از همین می ترسم.
خنده ای کرد و گفت: لوس نشو، خوب ببخشید.
نیم خیز شدم. واقعا باورم نمی شد که من آنقدر در نظر فرید پست و حقیر شده باشم. بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، فرید هم دنبالم آمد. در اتاق را بستم تا بچه ها بیدار نشوند. بعد با صدایی که می لرزید گفتم: تو واقعا منو آنقدر خر حساب کردی؟...
فرید پرسشگر نگاهم کرد، ادامه دادم: اونطوری نگاه نکن! تو هر کاری دلت می خواد می کنی و هر حرفی می خوای می زنی بعد هم هر وقت احساس نیاز می کنی می آی سراغ من؟ یعنی من از جنس پلاستیک بودم و خبر نداشتم؟
فرید ساکت نگاهم می کرد، صورتش در هم رفته بود. رفتم به آشپزخانه تا برای خودم چای درست کنم. فرید از بین در آشپزخانه گفت: خوبه حالا! چه نازی هم می کنه، نمی خوای نخواه! به درک!
بعد از چند دقیقه صدای در آپارتمان را که با شدت بسته شد، شنیدم. شیرین را که با صدای در بیدار شده بود و گیج و مات در هال ایستاده بود، بغل کردم. شیرین خواب آلو گفت: بابا... ددر...
آهسته گفتم: آره عزیزم، بابا رفت. ما هم می ریم بیرون بذار شایان هم بیدار بشه، میریم. وقتی هر سه آماده شدیم نزدیک غروب بود، اما باید بچه ها را بیرون می بردم، طفلکی ها افسرده و ناراحت بودند. آهسته دستگیره در را چرخاندم و آه از نهادم بلند شد. لحظه ای بعد همراه بچه ها هق هق می کردم. فرید در را روی ما قفل کدره بود کلید مرا هم همراهش برده بود. با هزار زحمت بچه ها را آرام کردم. هر کاری به فکرم می رسید کردم تا سرشان را گرم شود. بعد از شام، وقتی هر دو خوابیدند، در عالم خودم فرو رفتم. زیر لب گفتم: آه فرید، لعنت بر تو!... لعنت به من....
بعد دل سیر گریه کردم. آنقدر اشک ریختم تا خسته و کوفته شدم. چشمانم می سوخت فرید آن شب و فردا شب هم به خانه نیامد. شیر بچه ها تمام شده بود، احتیاج به مواد غذایی داشتم و کسی نبود به دادم برسد. بچه ها هم از یک طرف نق می زدند و بهانه می گرفتند. چند بار به سرم زد که به پریسا زنگ بزنم تا به پدر و مادرم خبر بدهد اما باز پشیمان شدم. دلم نمی خواست آبروی فرید را پیش دوستش ببرم. روز سوم دیگر طاقتم تمام شده بود. کمی هم نگران فرید بودم، آخر کجا رفته بود؟ تو مملکت غریب کجا می خوابید، کجا غذا می خورد؟ نزدیک ظهر بود که دل به دریا زدم و شمارهء پلیس را گرفتم. آنقدر هول و دستپاچه شده بودم که هر چه انگلیسی بلد بودم از یادم رفت. با هزار بد بختی به ماموری که تلفن را برداشته بود، حالی کردم که در خانه زندانی شده ام و نمی دانم شوهرم کجاست، وقتی آدرس را پرسید، خنده ام گرفت. نمی دانستم کجا هستم! بهش گفتم که نمی دانم آدرس دقیق آپارتمان چیست، چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ازم خواست شمارهء تلفن را اگر می دانم بگویم. شمارهء تلفن روی دستگاه نوشته بوده بود. آهسته و شمرده شمرده برایش خواندم. بعد از چند لحظه صحبت با شخصی که نمی دانستم کیست به من خبر داد که به سراغم می آیند. آمدن پلیس با آمدن فرید همزمان شد. داشتم از پشت در به سوالات مامور زنی که برایمان فرستاده بدند، جواب می دادم که صدای فرید را شنیدم. داشت برای پلیس بهانه می آورد که جایی گیر افتاده و نتوانسته به خانه بیاید. با زرنگی قضیه را ماست مالی کرد. با شرمندگی مصنوعی به پلیس توضیح میداد که یادش رفته کلید مرا از جیبش در آورد و با خودش برده است. وقتی در را باز کرد، مامور پلیس هنوز نرفته بود، با دین من با ملایمت پرسید: حالتون چطوره؟
به زحمت کلمات را پیدا می کردم و حرف می زدم که جای تعجب داشت، چون من همیشه انگلیسی ام خوب بود. می دانستم که پلیس به کل قضیه شک کرده، اما برای فرید همانقدر ترس و تنبیه کافی بود. پلیس را مطمئن کردم که حالم خوب است و مسئله ای نیست. بعد از چند سوال و جواب و امضا، عاقبت مامور پلیس رفت. فرید وارد خانه شد و شروع کرد به غر زدن در باهر اینکه چرا من آنقدر کولی هستم و جارو جنجال راه انداخته ام. داشت برای خودش داد می زد که مصمم جلو رفتم. با غیظ گفتم:
- دهنتو ببند فرید.
لحظه ای ناباورانه به من خیره شد، ادامه دادم: فقط کافیه یک بار دیگه یادت بره که کلید منو سر جاش بذاری و یادت بره که در رو قفل کردی و یادت بره که سه نفر آدم رو تو خونه زندونی کردی، اون وقت من می دونم و تو و پلیس! فهمیدی؟
چند لحظه ساکت ماند بعد طبق معمول شروع به هارت و پورت و داد زدن کرد، با خونسردی گفتم: هر چی می خوای داد بزن، فحش بده، فریاد بکش، فقط حرفی رو که زدم یادت نره!!!
صبح فردا وقتی فرید رفت، بلند شدم و سراغ در ورودی رفتم. کلیدم پشت در روی فقل بود. با خوشحالی معجره محم حرف زند و قاطع بودن را تجربه کردم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
37

عجیب ترین عید در تمام عمرم را در لندن در آن آپارتمان تنگ و تاریک و نمور گذراندم. پریسا تنها دوست و همزبانم رفته بود و با فرید هم قهر بودم. فرید هم بر عکس دفعه های پیش که به دست و پایم می افتاد و عذر خواهی می کرد، هیچ حرفی نمی زد. از آن شب سیاه، با خودم عهد کرده بودم که دیگر با فرید صحبت نکنم و قسم خورده بودم که تحت هیچ شایطی دست روی شیرین و شایان بلند نکنم. سر نماز، از خدا می خواستم که هر چه زودتر کاری کند تا به ایران برگردیم. دوسه باری مادرم و نسیم از ایران زنگ زده بدند، اما هر بار تا می امدم تعریف کنم که چه روزگار سیاهی دارم، پشیمان می شدم، می دانستم که آنها کاری از دستشان بر نمی آید و با حرفهای من فقط نگران می شوند. روزهایم را با کارهای مختلفی پر می کردم. سعی می کردم هر چقدر هم افسرده و بی حوصله هستم با بچه هایم کار کنم و به آنها آموزش بدهم. ساعتی تلویزون نگاه می کردم و کتابهایی که پریسا موقع رفتن بهم داده بود، می خواندم. بعد غذا درست می کردم و ساعتی هم بچه ها را به پارک نزدیک خانه می بردم. تمام ساعتهایم به ذکر گفتن و دعا کردن می گذشت. احساس می کردم فقط خدا با من است. تنهای تنها مانده بودم. فقط وقتی بچه ها را می خواباندم، می توانستم با خودم خلوت کنم و چند قطره ای اک بریزم. فرید اما کاملا سرگرم بود و از حال ما غافل، اصلا نمی پرسید چه می کنید، چه می خورید، کجا می روید. صبح به صبح چند پوندی روی میز می گذاشت و بی خداحافظی می رفت. نیمه های شب هم آرام و بی صدا بر می گشت و می خوابید. حدودا پنج هفته از آمدنمان می گذشت، اما فرید هیچ اشاره ای به زمان رفتنمان نمی کرد. دل تو دلم نبود که زودتر برگردیم. به روزهای آخر سال نزدیک می شدیم اما من اصلا در فکر عید و انداختن سفره هفت سین نبودم. تحویل سال، ساعت یک بعد از ظهر به وقت انگلیس بود. روز عید برای بچه ها چند تکه لباس و اسباب بازی خریدم تا حداقل آنها خوشحال باشند. بچه ها هنوز برای فهمیدن مفهوم عید و سفره هفت سین و دید و بازدید کوچک بودند. خودم هم اصلا دل و دماغ این کارها را نداشتم، فرید هم سرش به کار خودش گرم بود. ظهر برای بچه ها سوپ درست کرده بودم، وقتی غذایشان تمام شد، خوابیدند. هوا ابری بود و باران ریزی می بارید. پشت پنجره ایستادم و به شهر مه گرفته و همیشه ابری خیره شدم. برج کلیسا ها از میان مه دیده می شد. دلم خیلی گرفته بود. دوباره یاد عید های خانهء پدری ام افتاده بودم. الان نسیم چه کار می کرد؟ مادر و پدرم در چه حالی بودند؟ غرق در افکارم بودم که صدای چرخش کلید در قفل، از جا پراندم. در میان بهت و تعجب من، فرید با دسته ای گل رز وارد شد. گلها را در پارچ کهنه ای در آشپزخانه گذاشت. بعد بارانی و کیفش را در اتاق گذاشت و به دستشویی رفت. منهم دوباره به پشت پنجره برگشتم. با خودم فکر کردم «یعنی چی شده که فرید آن وقت روز به خانه برگشته؟ » بعد پیش خودم گفتم « حتما مهمانی، جایی دعوت دارد.»
در افکار درهمم بودم که تماس دستی روی شانه هایم، ترساندم. به سرعت برگشتم. فرید بود. چشمان سبزش، خمار و براق شده بود. آهسته گفت:
- عزیزم، عیدت مبارک.
آنقدر با کسی فارسی حرف نزده بودم که همان چند کلمه باعث ترکیدن بغضم شد. فرید در آغوشم گرفت و پشت سر هم می گفت: گریه نکن صبا جون، معذرت می خوام.
اما من نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. فرید آنقدر در آغوشش تکانم داد، که آرام گرفتم. اما هنوز بغض گلویم را می فشرد. نمی توانستم حرف بزنم. فرید مرا روی مبل نشاند و گفت: من می رم چای دم کنم.مدتی بعد با سینی چای و کلوچه برگشت. بی هدف به فضای خالی زل زده بودم. فرید دستم را نوازش کرد و گفت: صبا؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. افسون چشمان سبزش مقاومت ناپذیر بود. آهسته گفتم:
- بله؟
با لحن ملامی گفت: منو ببخش. خیلی ازت غافل بودم. هم تو، هم جوجه ها! دلم خیلی براتون تنگ شده...
با ناراحتی گفتم: ولی ما همین جا پیش تو بودیم، تو مارو نمی دیدی!
با صدایی گرفته جواب داد: می دونم، اشتباه کردم. امروز روز عیده. نگذار با هم قهر باشیم.
چند لحظه ای ساکت ماندم. بعد گفتم: فرید من فقط یک سوال ازت دارم و دلم می خواد بهم راستشو بگی...
پرسشگرانه نگاهم کرد، ادامه دادم:
- بین تو و مهشید چه رابطه ای هست؟ شاید می خواهی دوباره ازدواج کنی و روت نمی شه به من بگی. ببن اصلا رودربایستی نکن، من تحملشو دارم.
صورتش قرمز شد، بعد گفت: بین من و اون هیچ رابطه ای نیست. مطمئن باش. به خودت نگاه کن، ببین من آنقدر احمقم که تو رو با این قد و هیکل، صورت و سیرت ول کنم و بچسبم به زنی که به خاطر بی بند و باری، شوهرش طلاقش داده و شکل میمون می مونه؟
آهسته گفتم: فرید قسم بخور. به جون بچه ها قسم بخور که راست می گی.
با تعجب نگاهم کرد، بعد گفت: به جون شیرین و شایان، بین من و مهشید هیچ ارتباطی نیست.
بعد به طرفتم آمد و گفت:
- صبا باور کن. تو عشق منی.
پرسیدم: پس چرا آنقدر از من دوری می کنی؟ چرا تو مهمونی بهروز، چسبیده بودی به مهشید و اون دوستهای عجیب و غریبش؟ چرا بچه ها را نمی بوسی؟ باهاشون بازی نمی کنی؟ واقعا نمی تونی بعضی روزا زودتر بیایی خونه با هم بریم بیرون؟ من دیگه از تنهایی و غربت خسته شدم، من فقط تورو دارم. ام تو هم پشت به من کردی؟ آخه چرا؟ من چی کم دارم؟ برات زشت شدم، چاق شدم؟ پیر شدم؟ چرا دیگه دوستم نداری؟فرید دستم را گرفت و آهسته پشت دستم را بوسید، با بغض گفت:
- این حرفها رو نزن صبا، من عاشق تو هستم. اگه هم تو این مدت کمتر بهتون رسیدم باور کن از کار زیاد بوده، می خوام طوری اینجا کار کنم که قبولم داشته باشن. اگه اینجا کار و حقوق خوب داشته باشم همه مون همین جا زندگی می کنیم.
با وحشت پرسیدم: یعنی دیگه نمی ریم ایران؟
فرید با خنده جواب داد: چرا تا آخر اردیبهشت بر می گردیم ایران، من اونجا سند خونه گرو گذاشتم. باید برگردم، اگه اینجا از کارم راضی باشن کارهامون رو تو ایران ردیف میکنیم بعد بر می گردیم اینجا.
وقتی شنیدم که تا دو ماه دیگه بر می گردیم ایران، قلبم پر از شادی شد. همه اش وحشت داشتم که فرید نخواهد برگردد و من مجبور شوم تنها برگردم. از خوشحالی زیاد، نمی دانستم چه بگویم و چه کار کنم. باورم نمی شد.فرید هم بغلم کرده بود و در گوشم حرفهای آرام بخش و عاشقانه زمزمه می کرد.عصر که بچه ها بیدار شدند فرید چند ساعتی با هر دو بازی کرد و بوسیدشان. بچه ها هم مثل من اول متعجب و بعد خوشحال شدند. با لحن بچه گانه شان فرید را « بابا » صدا می زدند و فرید هم در دلش قند آب می شد.
شب فرید ما را به یک رستوران ایرانی در قلب لندن برد. باورم نمی شد اما همه آنجا ایرانی بودند از گارسون تا آشپز و مهمانان و مشتری ها، همه ایرانی بودند و برای سال نو، جشن داشتند. از وقتی آمده بودم، تک و توک ایرانی هایی را می دیدم که هر کدام سر در لاک خودشان داشتند. ام هیچوقت اجتماع بزرگی مثل آن رستوران را ندیده بودم. به تک تک چهره هایشان دقت کردم تا شاید آشنایی ببینم. اما آشنایی در بینشان نبود. زن و مرد لباسهای مرتب و شیکی پوشیده بودند. زنان غرق در جواهرات که بیشترشان بدلی بود، با موهای درست شده و صورتهای آرایش کرده، این طرف و آن طرف می خرامیدند و با هم خوش و بش می کردندو عید را بهم تبریک می گفتند. اما از ورای ظاهر شادشان، می شد دلتنگی تک تکشان را فهمید. هیچ آرایشی نمی تواند غم غربت و تنهای و دوری از وطن را پنهان کند. تازه متوجه شدم که فرید از هفته ها قبل جا رزرو کرده و دوباره حسادت به جانم چنگ زد که برای چه کسی؟ نمی دانم چرا باور نمی کردم از هفته ها پیش فرید برای من و بچه ها جا رزرو کدره باشد. اما نمی توانستم متهمش کنم. لیست غذا پر از غذاهای ایرانی بود. دلم برای همه غذا ها تنگ شده بود و دلم می خواست از همه قاشقی بچشم. اما تصمیم گرفتم کباب سفارش دهم تا بچه ها هم بخورند. شام خوشمزه و عالی از کار در آمد. چند نفری هم با اینکه کاملا ناآشنا بودند عید را تبریک گفتند و کارتهای ویزیت برای آشنایی بیشتر به من و فرید دادند. در دلم به همه شان می خندیدم و می گفتم« ما دیگه اینجا نیستیم تا از خدمات خاص و ویژه شما استفاده کنیم. »
وقتی شاممان تمام شد، رستوران را که جای سوزن انداختن نداشت، ترک کردیم و قدم زنان وارد پیاده رو شدیم. هوا هنوز سرد بود و آسمان ابری، گاهی با خودم فکر می کردم مردم انگلیس چقدر صبور هستند. می دانستم که من اگر جای آنها بودم به تنگ می آمدم و رو به آسمان فریاد می زدم بس است دیگر آفتابی شو!
آخر شب هر کدام یک بچهء خواب در بغل داشتیم که به خانه رسیدیم. فرید در تاریکی، بچه ها را در رختخواب خواباند. وقتی وارد هال شدم بستهء کادوپیچی روی مبل نظرم را جلب کرد. فرید لباسش را عوض کرده بود و روی مبل لم داده بود، با خنده ای که در چشمانش بود نگاهم می کرد. پرسیدم:
- چای می خوری درست کنم؟
با لحن ملایمی گفت: نه، بیا بشین کنارم.
بعد بسته را از روی مبل برداشت و به طرفم دراز کرد. ادامه داد: عیدت مبارک. بسته را در دست گرفتم. فرید عجولانه گفت: بازش کن.
کاغذ طلایی و پر سر صدایش را باز کردم. جعبه بزرگی بود. در جعبه را برداشتم. یک پیراهن شب خیلی زیبا با مارک معروف به رویم لبخند می زد. نمی دانستم چه کار کنم. همانطور خیره به لباس مخمل مشکی مانده بودم که فرید به کمکم آمد و گفت:
- صبا برو بپوش ببینم اندازه هست یا نه؟
لباس ار از جعبه در آوردم. قسمت جلوی لباس سنگ دوزی شده بد. آستین نداشت و یک شال طلایی به عنوان پوشاننده سینه و بازو روی لباس بود. با خنده پرسیدم: با اخلاق تو، اینو باید کجا بپوشم؟
فرید هم با خنده گفت: اگه من بذارم، تو خودت اینو تو مجلس مختلط می پوشی؟
با کمی فکر گفتم: نه!
فرید خندید و گفت: پس خودت هم نمی خوای. اینو برای مجالس زنانه استفاده کن، و...
پرسیدم: و کجا؟
با شیطنت جواب داد: و برای خودم!
لباس را پوشیدم. انگار به تن من دوخته بودنش، شال طلایی را روی شانه هایم انداختم. لباس بی نهایت شیک و زیبایی بود. ناگهان هوس کردم کفشهای پاشنه بلندی که از ایران آورده بودم همراهش بپوشم. موهایم را بالای سرم جمع کردم و آرایش صورتم را که تقریبا از بین رفته بود، تجدید کردم. صدای فرید بی صبرانه از هال می آمد: صبا؟ پس چی شد؟ رفتی لباسو بدوزی؟
با قدم های آهسته وارد هال شدم. بعد ایستادم و نگاهش کردم. چشمهای سبزش با شیطنت می رقصید. سوت کوتاهی زدو به طرم آمد، با صدای خفه ای گفت: پشیمون شدم، مهمونی زنانه هم نپوش... فقط برای خودم!!!

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز شماري مي کردم تا به ايران برگزدم. گاهي خودم به کارهايم م يخنديدم. مثل رابينسون کروزوئه که در جزيره اي متروک تنها مانده بود. تقويم فارسي به در يخچال نصب کرده بودم و گذشت هر ورز را با علامت ضربدر مشخص مي کردم. بليط هايمان براي آخرين روز ارديبهشت ok شده بود. بچه ها هم با ديدن شادي و خوشحالي من، شاد و بازيگوش شده بودند. هوا هم بهتر شده بود و از سرمايش کاسته شده بود و گاهي آفتابي مي شد. در همان روزها بود که با دختري به اسم نازنين آشنا شدم. يک روز که با بچه ها براي خريد به فرشگاه نزديک خانه رفته بودم، ديدمش، گوشه اي ايستاده بود و عصبي سر يک دختر بچه تقريبا دو، سه ساله فرياد مي کشيد. به زبان فارسي به دختر بچه ناسزا مي گفت و جيغ مي زد. هيچکس توجه زيادي به او نمي کرد. البته چند نفري با کنجکاوي به او خيره شده بودند. مي دانستم که کسي جلو نمي رود فقط ممکن است به پليس خبر بدهند. دلم سوخت، بچه هق هق مي کرد و مادر، عصبي فرياد مي کشيد. جلوتر رفتم و نگاهش کردم. شيرين و شايان هم ترسيده بودند. مادر بچه، دختر جواني بود در اوايل بيست سالگي، موهاي بلند و فردارش را بالاي سرش جمع کرده بود.
کاپشن گلدار و کهنه اي که زيپش تا نيمه باز بود، به ن داشت و شلوار جين گشاد و رنگ و رو رفته اي به پا کرده بود. صورتش خالي از آرايش بود. اشک در چشمان ميشي اش جمع شده بود و با تلنگري زير گريه مي زد. آهسته به طرفش رفتم و با لحن ملايمي گفتم:
- سلام، مي خواهيد من دخترتون رو نگه دارم تا شما خريد کنيد؟
با تعجب به تازه واردي که با او فارسي حرف مي زد، نگاه کدر. لحظه اي چيزي نگفت بعد با لحن مدافهانه اي گفت: لازم نکرده، تو بچه هاي خودتو جمع کن، مال من پيشکش!
بعد دست دخترش ار گرفت و به طرف در خروجي راه افتاد. حرفي نزدم و دنبال خريد خودم رفتم. ساعتي بعد که با بچه ها، از در فروشگاه بيرون مي آمد باز ديدمش، روي سکويي کنار در نشسته بود و به فصاي روبرويش زل زده بود. دخترش با تکه اي چوب بازي مي کرد. نمي دانم چرا نمي توانستم نسبت به او بي تفاوت باشم. له ياد تنهايي و غريبي دردناک خودم مي افتادم که دلم مي خواست با کسي حرف بزنم. دوباره جلو رفتم و نگاهش کردم. مشخصا افسرده و عصبي بود. گفتم:
- دوباره سلام. من دلم براي حرف زدن با يک هموطن خيلي تنگ شده، خونه مون به اينجا نزديکه، مي خواي بريم خونه ما و با هم حرف بزنيم؟ بچه ها هم با هم بازي مي کنند...
چند دقيقه اي چيزي نگفت. فکر کردم نشنيده است. مي خواستم راه بيافتم که صداي گرفته اش را شنيدم: باشه...
در کمال تعجب، همراه دخترش که فهميدم اسمش آيدا است دنبالمان راه افتاد. با خانه که رسيديم با کمي شک و ترديد وارد شد. گفتم: خيالت راحت باشه، هيچکس خانه نيست.
آمد تو و کاپشن خودش و دخترش را در آورد. بچه ها مشغول بازي با اسباب بازيهايي که اکثر اوقات کف اتاق ولو بود، شدند. منهم چايي درست کردم و با ظرفي بيسکوييت پيش مهمان نوظهورم آمدم. گفتم اسم من صباست. اين دو وروجک هم شيرين و شايان هستن...
ساکت نگاهم کرد. يک بيسکوئيت برداشت و با لحني غمگين گفت:
- من هم نازنينم، دخترم آيدا.
چند لحظه اي هر دو ساکت بوديم. بعد من سکوت را شکستم و گتفم:
- کجا زندگي مي کني؟
سري تکان داد و گفت: از اين لحظه خودم هم نيم دونم قراره کجا زندگي کنم.
با تعجب پرسيدم: چرا؟ قهر کردي؟
با لحني بي تفاوت گفت: با کي قهر کنم؟ من کسي رو ندارم باهاش قهر کنم.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. با دو ليوان چاي برگشتم. کنجکاوي ام حسابي تحريک شده بود. مي خواستم بدانم چرا تنهاست. چاي را جلويش گذاشتم براي بچه ها هم چيپس و بيسکوئيت بردم. از نازنين که با
وليع داشت چاي مي نوشيد، پرسديم:
- چند وقته اينجايي؟
با دهن پر از قند گفت: دو، سه سالي مي شه.
با احتياط پرسيدم: باباش کجاس؟
بي خيال گفت: سر گور باباش!
خنده ام گرفت. نازنين هم خنديد. پرسيدم: پس تو اينجا تنهايي؟ آخه چطوري تحمل مي کني؟ چرا بر نمي گردي ايران؟
اخرين جرعه چايش را هم خورد و گتف: قصه اش درازه، فکر نمي کنم تو حوصله زرت و پرت هاي منو داشته باشي!
با اشتياق گفتم: تو که جايي نمي خواي بري، منهم بيکارم. تا شب هم شوهرم نمي آد. غذا هم مي ريم بيرون مي خوريم، مهمون من! تو برام تعريف کن. ديگه داشتم از بي همزبوني دق مي کردم. بچه ها هم که مشغولند.
نازنين با خنده گفت: پس يک چايي ديگه بهم بده. به اين شرط برات تعريف مي کنم که تو هم برام از خودت بگي.
همانطور که به طرف آشپزخانه مي رفتم، گفتم: باشه. من هم برات تعريف مي کنم. چاي را که جلويش روي ميز گذاشتم، شروع کرد. با صدايي که به زمزمه مي مانست، گفت:
- تا چند سال پیش فکر می کردم خیلی خوشبختم. با خواهر و برادم پیش پدر و مادمر زندگی می کردم و هیچ غصه ای نداشتم. مادر و پدرم هر دو تحصیل کرده اند، ولی با این حال خیلی خیلی با خاله ها و دایی ها و عمو ها و خلاصه فک و فامیل چشم و هم چشمی دارند. همین چشم و هم چشمی باعث بد بختی من شد.
پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد:
- تازه دیپلم گرفته بودم که دختر خاله ام با یک دکتر ازدواج کرد. یارو از اون پولدارا بود و عروسی مفصل و مهر بالا چشمای مادر منو کور کرد. اون موقع خواستگارای خوب زیاد داشتم اما هیچکدوم به پای امیر شوهر دختر خاله ام نمی رسیدند و مادرم هم حق به جانب می گفت تو باید با کسی ازدواج کنی که وضعش خیلی بهتر از امیر باشه تا چشمای خاله ات و دختراش چار تا بشه. خلاصه معطلت نکنم آنقدر همهء خواستگارا رو رد کرد تا اونی که دلخواهش بود، پیدا شد. پسر یکی از فامیل های دور پدرم، که بیست سالی بود خارج از کشور زندگی می کرد و ما دورادور از حالش خبر داشتیم. سعید، حدود بیست سال از من بزگتر بود. تو انگلیس درس خونده بود و توی یک شرکت کار می کرد. عکسش رو به ما نشون دادن، از قیافه اش همون لحظهء اول دلم به هم خورد. اما همه این حرفها یک طرف، پولدار بودن و عنوان و مقیم خارج بودن سعید هم یک طرف، و این تمام ذهن مادرم را مشغول کرده بود. اینطوری می تونست پیش خاله اینا به اصطلاح خودش رو سفید بشه و بگه دامادش هزار تا سکه مهر دخترش کرده، پونصد سکه بیشتر از دختر خاله ام و معامله تموم شد. منهم که او این جریان، حسابی جا افتاده بودم فقط و فقط قصدم رو کم کدرن ماه رخ، دختر خاله ام بود. پدرم هم مثل همیشه ساکت و صامت ناظر جریان بود. تو خونهء ما حرف اول و آخر را مادرم می زد و پدرم اطاعت می کرد. این شد که پدر و مادر سعید به نیابت از پسرشان آمدند خواستگاری و قرار عقد را در ترکیه گذاشتند. ما هم بی هیچ پرس و جویی قبول کردیم. چند وقت بعد معلوم شد آقا داماد صلاح ندیده پول بی خود خرج کنه و به ترکیه بیاد و قرار شد من با یک قاب عکس ازدواج نم و بعد کارهامو درست کنه و بیام انگلیس. اما مادر و پدرش سرویس طلایی چشمگیر و لباس و مراسم عالی و تمام و کمالی برام گرفتن و تمام انتظارات مادرم را برآورده کردن. بعد از عقد، دو سه ماهی طول کشید تا راهی بشیم. وقتی تو فرودگاه سعید رو دیدم، همون جا بالا آوردم. به خودش هم گفتم که حالم از قیافه اش بهم خورده، انگار عکسی که به من نشون داده بودن، مال ده سال پیشش بود. چیزی که من می دیدم، مردی جا افتاده در اواخر چهل سالگی بود. با موهای کم پشت و تقریبا سفید، صورت پر از چین و چروک، زیر چشمان گود افتاده و سیاه و غبغب آویزان، هیکلی که داشت رو به چاقی می رفت و لباسهای جوانهای بیست ساله!!!
آنقدر تو ذوقم خورد که تا چند هفته فقط گریه می کردم. از همون روز اول همه چیزمون با هم فرق یم کرد. هر کاری می کردم از نظر سعید دمده و املی بود. دایم بهم می گفت عقب مونده ای! ه رکاری هم که اون می کرد از نظر من وقیحانه و جلف بود. وقتی اینجا رسیدم و وضع زندگی و محل کارش رو دیدم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم. کارم شده بود گریه کردن و سوال از خودم، چرا فکر نکرده بودم دارم چه می کنم؟ اصلا از خودم نپرسیده بودم مردی با اون سن و سال تو این بیست سال چطوری تنهایی شو پر کرده بود؟ مثل احمقها توی دام چشم و همچشمی مادرم افتاده بودم. دایم از خودم می پرسیدم من خام و بچه بودم مادرم چرا دخترشو دست و پا بسته تحویل مردی که جای پدرم بود، داده بود؟ پدرم چرا سکوت کرده بود؟ یعنی آنقدر زندگی ام برایشان بی اهمیت بود؟ می دانستم که یکی از اهداف مادرم از این ازدواج، سفر به خارج از کشور و پز دادن به فامیل ها بود.اما زهی خیال باطل، سعید با وجود من، هنوز با تمام دوست دختر هایش رابطه داشت و بی پروا و جلوی من با آنها لاس می زد و می بوسیدشان، وقتی اعتراض می کردم می گفت: اینها دلشون شیشه است و می شکنه، من زن گرفتم، شوهر که نکردم که! بعد هم می گفت تو هم آزادی، من و تو فقط زن و شوهریم، همین! حالم ازش به هم می خورد. تنم می لرزید و دائم داد می زدم و جیغ می کشیدم. اما بی فایده چون سعید بیشتر از من دور می شد. و بیشتر در بغل آن زنها می افتاد. از بس چشم و گوش بسته و بی خبر و بی راهنما بودم که همان اول کار، حامله شدم و باری به مصیبت هایم اضافه شد. برای زایمان آیدا، راهی ایران شدم. سعید می گفت خرجش اینجا خیلی زیاد می شه. وقتی رفتم ایران، کلی با پدر و مادمر دعوام شد. از وضع نابسامانی و عیاشی های سعید گفتم، هر چی می گفتم حرفم را انگار نمی فهمیدند.. راه حلهای مسخره و بچه گانه پیشنهاد می کردند. آیدا دو سه ماهه بود که برگشتم لندن، فهمیدم که در این چند ماه، به سعید نه تنها سخت نگذشته، خوش هم گذشته بود. تازه می فهمیدم که سعید هم به اصرار پدر و مادرش با من ازدواج کرده تا به اصطلاح، خاندان خوش نامشان منقرض نشود. دلشان می خواست عروسشان ایرانی باشد. فقط بدبختانه قرعهء این بد بختی به نام من خورده بود. تراژدی زندگی نکبت بارمان ادامه داشت فقط به جمع مان آیدا هم اضافه شده بود. بالاخره طاقت من تمام شد و کار هب طالق کشید. وقتی کار به اینجا رسید پدر و مادرم خودشان را کنار کشیدندو مصمیم گیری را به خودم محول کدند. مهریه ام را از طریق وکالتی که به پدرم داده بودم، در ایران به اجرا گذاشتم و از طریق سفارت ایران در انگلیس پیگیری کردم. سعید هم برای اینکه پشیزی به من پول ندهد به ایران فرار کرد. خیلی خنده دار شده بود. انگار جامون با هم عوض شده باشد. حالا اون ایران بود و من انگلیس، از ترس اینکه آیدا را از من نگیرند به ایران برنگشتم. حالا کجا هستند مرا که در کثافت دست و پا می زنم، بینند و عبرت بگیرند. خانواده هایی که در ایران دخترشان را به خارج مانده ها می دهند، دیگر از بقیه قضایا و بالایا خبر ندارند. فقط همین را می دانند که دخترشان رفته خارج و بهش خوش می گذره، ولی همه ولی معطل!
پوزخندی زد و ساکت شد. دلم خیلی برایش سوخت. چند لحظه ای هر دو ساکت خیره به بچه ها که با هم بازی می کردند، شدیم. آهسته پرسیدم:
- حالا چه کار می کنی؟
سرش را تکان داد و شانه ای بالا انداخت، با ناراحتی گفت:
- هیچی، از چاله در آمدم تو چاه افتادم. با یک سری دخترای ول افتادم، فکر می کردم واقعا دوستم هستند، دوست بودند اما نه اون دوستی که من می خواستم. همه شون دوست پسر داشتن و بدون اینکه با هم ازدواج کنن با هم زندگی می کردند آنقدر زیرگوش من خوندن و آنقدر من درمونده و بی کس و کار بودم که مجبور شدم با کسی که تو ایران شاید نوکرم هم حساب نمی شه، دوست بشم و زندگی کنم. بچه ام کوچک است و جایی بهم کار نمی دن که بشه آیدا را هم برد. کسی هم نیست که بهش اعتماد کنم و بچه رو بسپرم دستش، برای گذران زندگی مجبور بودم به کسی تکیه کنم. حالا هم که با هم دعوامون شده و آواراه شدم.
به اینجای صحبت که رسید، دستمالی از روی میز برداشت و اشک هایش ار پاک کرد. برایش خیلی ناراحت شدم. با ملایمت گفتم:
- حالا بیا بریم با هم نهار بخوریم. بعد شوهرم، فرید می آد با هم فکر می کنیم چه کار می شه برات کرد. غصه نخور...
آن شب با اصرار نازنین را پیش خودم نگه داشتم. فرید که آمد بطور خلاصه جریان را برایش گتفم. وقتی سر گذشت نازنین را شنید، سری تکان داد و گفت:
- از این جور آدمها اینجا فراوونه...
آهسته طوری که نازنین نشنود، گفتم: فرید، گناه داره. خواهش می کنم یک کاری براش بکن.
تلفن را برداشت و به چند نفر زنگ زد. با جند نفری صحبت کرد، بعد گفت که بروم و نازنین را صدا کنم. وقتی نازنین روی مبل جابجا شد، فرید گفت:
- خانم، شما می تونید صندوقداری کنید؟
نازنین با دودلی: آره، اما... آخه آیدا...
فرید فوری گفت: صاحب فروشگاه یک ایرانی است. یکی از دوستام معرفی اش کرده، می تونید بچه رو هم همراهتون ببرید. حقوقش هم بد نیست، یک آپارتمان کوچیک می تونید اجاره کنید و یک زندگی معمولی را اداره کنید. خوبه؟
نازنین از خوشحالی به گریه افتاد. به من نگاه کرد و گفت:
- صبا، دیدن تو دوباهر منو به قسمت و تقدیر معتقد کرد.
صبح زود، همراه فرید رفت تا سر کار جدیدش برود. فرید مقداری پول به نازنین قرض داد تا بتواند خانه ای اجاره کند و خیالش از بابت جا راحت شود. موقع خداحافظی نازنین دوباره به گریه افتاد. بریده بریده گفت:
- صبا جون، تو دوباهر منو به زندگی امیدوار کردی. خدا خیرت بده.
با ناراحتی گفتم: حیف شد به این زودی داری می ری...
نازنین در حالیکه آیدا را بغل می کرد، گفت: حتما بهت سر می زنم. این لطفت رو هرگز فراموش نمی کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز شماري مي کردم تا به ايران برگزدم. گاهي خودم به کارهايم م يخنديدم. مثل رابينسون کروزوئه که در جزيره اي متروک تنها مانده بود. تقويم فارسي به در يخچال نصب کرده بودم و گذشت هر ورز را با علامت ضربدر مشخص مي کردم. بليط هايمان براي آخرين روز ارديبهشت ok شده بود. بچه ها هم با ديدن شادي و خوشحالي من، شاد و بازيگوش شده بودند. هوا هم بهتر شده بود و از سرمايش کاسته شده بود و گاهي آفتابي مي شد. در همان روزها بود که با دختري به اسم نازنين آشنا شدم. يک روز که با بچه ها براي خريد به فرشگاه نزديک خانه رفته بودم، ديدمش، گوشه اي ايستاده بود و عصبي سر يک دختر بچه تقريبا دو، سه ساله فرياد مي کشيد. به زبان فارسي به دختر بچه ناسزا مي گفت و جيغ مي زد. هيچکس توجه زيادي به او نمي کرد. البته چند نفري با کنجکاوي به او خيره شده بودند. مي دانستم که کسي جلو نمي رود فقط ممکن است به پليس خبر بدهند. دلم سوخت، بچه هق هق مي کرد و مادر، عصبي فرياد مي کشيد. جلوتر رفتم و نگاهش کردم. شيرين و شايان هم ترسيده بودند. مادر بچه، دختر جواني بود در اوايل بيست سالگي، موهاي بلند و فردارش را بالاي سرش جمع کرده بود.
کاپشن گلدار و کهنه اي که زيپش تا نيمه باز بود، به ن داشت و شلوار جين گشاد و رنگ و رو رفته اي به پا کرده بود. صورتش خالي از آرايش بود. اشک در چشمان ميشي اش جمع شده بود و با تلنگري زير گريه مي زد. آهسته به طرفش رفتم و با لحن ملايمي گفتم:
- سلام، مي خواهيد من دخترتون رو نگه دارم تا شما خريد کنيد؟
با تعجب به تازه واردي که با او فارسي حرف مي زد، نگاه کدر. لحظه اي چيزي نگفت بعد با لحن مدافهانه اي گفت: لازم نکرده، تو بچه هاي خودتو جمع کن، مال من پيشکش!
بعد دست دخترش ار گرفت و به طرف در خروجي راه افتاد. حرفي نزدم و دنبال خريد خودم رفتم. ساعتي بعد که با بچه ها، از در فروشگاه بيرون مي آمد باز ديدمش، روي سکويي کنار در نشسته بود و به فصاي روبرويش زل زده بود. دخترش با تکه اي چوب بازي مي کرد. نمي دانم چرا نمي توانستم نسبت به او بي تفاوت باشم. له ياد تنهايي و غريبي دردناک خودم مي افتادم که دلم مي خواست با کسي حرف بزنم. دوباره جلو رفتم و نگاهش کردم. مشخصا افسرده و عصبي بود. گفتم:
- دوباره سلام. من دلم براي حرف زدن با يک هموطن خيلي تنگ شده، خونه مون به اينجا نزديکه، مي خواي بريم خونه ما و با هم حرف بزنيم؟ بچه ها هم با هم بازي مي کنند...
چند دقيقه اي چيزي نگفت. فکر کردم نشنيده است. مي خواستم راه بيافتم که صداي گرفته اش را شنيدم: باشه...
در کمال تعجب، همراه دخترش که فهميدم اسمش آيدا است دنبالمان راه افتاد. با خانه که رسيديم با کمي شک و ترديد وارد شد. گفتم: خيالت راحت باشه، هيچکس خانه نيست.
آمد تو و کاپشن خودش و دخترش را در آورد. بچه ها مشغول بازي با اسباب بازيهايي که اکثر اوقات کف اتاق ولو بود، شدند. منهم چايي درست کردم و با ظرفي بيسکوييت پيش مهمان نوظهورم آمدم. گفتم اسم من صباست. اين دو وروجک هم شيرين و شايان هستن...
ساکت نگاهم کرد. يک بيسکوئيت برداشت و با لحني غمگين گفت:
- من هم نازنينم، دخترم آيدا.
چند لحظه اي هر دو ساکت بوديم. بعد من سکوت را شکستم و گتفم:
- کجا زندگي مي کني؟
سري تکان داد و گفت: از اين لحظه خودم هم نيم دونم قراره کجا زندگي کنم.
با تعجب پرسيدم: چرا؟ قهر کردي؟
با لحني بي تفاوت گفت: با کي قهر کنم؟ من کسي رو ندارم باهاش قهر کنم.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. با دو ليوان چاي برگشتم. کنجکاوي ام حسابي تحريک شده بود. مي خواستم بدانم چرا تنهاست. چاي را جلويش گذاشتم براي بچه ها هم چيپس و بيسکوئيت بردم. از نازنين که با
وليع داشت چاي مي نوشيد، پرسديم:
- چند وقته اينجايي؟
با دهن پر از قند گفت: دو، سه سالي مي شه.
با احتياط پرسيدم: باباش کجاس؟
بي خيال گفت: سر گور باباش!
خنده ام گرفت. نازنين هم خنديد. پرسيدم: پس تو اينجا تنهايي؟ آخه چطوري تحمل مي کني؟ چرا بر نمي گردي ايران؟
اخرين جرعه چايش را هم خورد و گتف: قصه اش درازه، فکر نمي کنم تو حوصله زرت و پرت هاي منو داشته باشي!
با اشتياق گفتم: تو که جايي نمي خواي بري، منهم بيکارم. تا شب هم شوهرم نمي آد. غذا هم مي ريم بيرون مي خوريم، مهمون من! تو برام تعريف کن. ديگه داشتم از بي همزبوني دق مي کردم. بچه ها هم که مشغولند.
نازنين با خنده گفت: پس يک چايي ديگه بهم بده. به اين شرط برات تعريف مي کنم که تو هم برام از خودت بگي.
همانطور که به طرف آشپزخانه مي رفتم، گفتم: باشه. من هم برات تعريف مي کنم. چاي را که جلويش روي ميز گذاشتم، شروع کرد. با صدايي که به زمزمه مي مانست، گفت:
- تا چند سال پیش فکر می کردم خیلی خوشبختم. با خواهر و برادم پیش پدر و مادمر زندگی می کردم و هیچ غصه ای نداشتم. مادر و پدرم هر دو تحصیل کرده اند، ولی با این حال خیلی خیلی با خاله ها و دایی ها و عمو ها و خلاصه فک و فامیل چشم و هم چشمی دارند. همین چشم و هم چشمی باعث بد بختی من شد.
پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد:
- تازه دیپلم گرفته بودم که دختر خاله ام با یک دکتر ازدواج کرد. یارو از اون پولدارا بود و عروسی مفصل و مهر بالا چشمای مادر منو کور کرد. اون موقع خواستگارای خوب زیاد داشتم اما هیچکدوم به پای امیر شوهر دختر خاله ام نمی رسیدند و مادرم هم حق به جانب می گفت تو باید با کسی ازدواج کنی که وضعش خیلی بهتر از امیر باشه تا چشمای خاله ات و دختراش چار تا بشه. خلاصه معطلت نکنم آنقدر همهء خواستگارا رو رد کرد تا اونی که دلخواهش بود، پیدا شد. پسر یکی از فامیل های دور پدرم، که بیست سالی بود خارج از کشور زندگی می کرد و ما دورادور از حالش خبر داشتیم. سعید، حدود بیست سال از من بزگتر بود. تو انگلیس درس خونده بود و توی یک شرکت کار می کرد. عکسش رو به ما نشون دادن، از قیافه اش همون لحظهء اول دلم به هم خورد. اما همه این حرفها یک طرف، پولدار بودن و عنوان و مقیم خارج بودن سعید هم یک طرف، و این تمام ذهن مادرم را مشغول کرده بود. اینطوری می تونست پیش خاله اینا به اصطلاح خودش رو سفید بشه و بگه دامادش هزار تا سکه مهر دخترش کرده، پونصد سکه بیشتر از دختر خاله ام و معامله تموم شد. منهم که او این جریان، حسابی جا افتاده بودم فقط و فقط قصدم رو کم کدرن ماه رخ، دختر خاله ام بود. پدرم هم مثل همیشه ساکت و صامت ناظر جریان بود. تو خونهء ما حرف اول و آخر را مادرم می زد و پدرم اطاعت می کرد. این شد که پدر و مادر سعید به نیابت از پسرشان آمدند خواستگاری و قرار عقد را در ترکیه گذاشتند. ما هم بی هیچ پرس و جویی قبول کردیم. چند وقت بعد معلوم شد آقا داماد صلاح ندیده پول بی خود خرج کنه و به ترکیه بیاد و قرار شد من با یک قاب عکس ازدواج نم و بعد کارهامو درست کنه و بیام انگلیس. اما مادر و پدرش سرویس طلایی چشمگیر و لباس و مراسم عالی و تمام و کمالی برام گرفتن و تمام انتظارات مادرم را برآورده کردن. بعد از عقد، دو سه ماهی طول کشید تا راهی بشیم. وقتی تو فرودگاه سعید رو دیدم، همون جا بالا آوردم. به خودش هم گفتم که حالم از قیافه اش بهم خورده، انگار عکسی که به من نشون داده بودن، مال ده سال پیشش بود. چیزی که من می دیدم، مردی جا افتاده در اواخر چهل سالگی بود. با موهای کم پشت و تقریبا سفید، صورت پر از چین و چروک، زیر چشمان گود افتاده و سیاه و غبغب آویزان، هیکلی که داشت رو به چاقی می رفت و لباسهای جوانهای بیست ساله!!!
آنقدر تو ذوقم خورد که تا چند هفته فقط گریه می کردم. از همون روز اول همه چیزمون با هم فرق یم کرد. هر کاری می کردم از نظر سعید دمده و املی بود. دایم بهم می گفت عقب مونده ای! ه رکاری هم که اون می کرد از نظر من وقیحانه و جلف بود. وقتی اینجا رسیدم و وضع زندگی و محل کارش رو دیدم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم. کارم شده بود گریه کردن و سوال از خودم، چرا فکر نکرده بودم دارم چه می کنم؟ اصلا از خودم نپرسیده بودم مردی با اون سن و سال تو این بیست سال چطوری تنهایی شو پر کرده بود؟ مثل احمقها توی دام چشم و همچشمی مادرم افتاده بودم. دایم از خودم می پرسیدم من خام و بچه بودم مادرم چرا دخترشو دست و پا بسته تحویل مردی که جای پدرم بود، داده بود؟ پدرم چرا سکوت کرده بود؟ یعنی آنقدر زندگی ام برایشان بی اهمیت بود؟ می دانستم که یکی از اهداف مادرم از این ازدواج، سفر به خارج از کشور و پز دادن به فامیل ها بود.اما زهی خیال باطل، سعید با وجود من، هنوز با تمام دوست دختر هایش رابطه داشت و بی پروا و جلوی من با آنها لاس می زد و می بوسیدشان، وقتی اعتراض می کردم می گفت: اینها دلشون شیشه است و می شکنه، من زن گرفتم، شوهر که نکردم که! بعد هم می گفت تو هم آزادی، من و تو فقط زن و شوهریم، همین! حالم ازش به هم می خورد. تنم می لرزید و دائم داد می زدم و جیغ می کشیدم. اما بی فایده چون سعید بیشتر از من دور می شد. و بیشتر در بغل آن زنها می افتاد. از بس چشم و گوش بسته و بی خبر و بی راهنما بودم که همان اول کار، حامله شدم و باری به مصیبت هایم اضافه شد. برای زایمان آیدا، راهی ایران شدم. سعید می گفت خرجش اینجا خیلی زیاد می شه. وقتی رفتم ایران، کلی با پدر و مادمر دعوام شد. از وضع نابسامانی و عیاشی های سعید گفتم، هر چی می گفتم حرفم را انگار نمی فهمیدند.. راه حلهای مسخره و بچه گانه پیشنهاد می کردند. آیدا دو سه ماهه بود که برگشتم لندن، فهمیدم که در این چند ماه، به سعید نه تنها سخت نگذشته، خوش هم گذشته بود. تازه می فهمیدم که سعید هم به اصرار پدر و مادرش با من ازدواج کرده تا به اصطلاح، خاندان خوش نامشان منقرض نشود. دلشان می خواست عروسشان ایرانی باشد. فقط بدبختانه قرعهء این بد بختی به نام من خورده بود. تراژدی زندگی نکبت بارمان ادامه داشت فقط به جمع مان آیدا هم اضافه شده بود. بالاخره طاقت من تمام شد و کار هب طالق کشید. وقتی کار به اینجا رسید پدر و مادرم خودشان را کنار کشیدندو مصمیم گیری را به خودم محول کدند. مهریه ام را از طریق وکالتی که به پدرم داده بودم، در ایران به اجرا گذاشتم و از طریق سفارت ایران در انگلیس پیگیری کردم. سعید هم برای اینکه پشیزی به من پول ندهد به ایران فرار کرد. خیلی خنده دار شده بود. انگار جامون با هم عوض شده باشد. حالا اون ایران بود و من انگلیس، از ترس اینکه آیدا را از من نگیرند به ایران برنگشتم. حالا کجا هستند مرا که در کثافت دست و پا می زنم، بینند و عبرت بگیرند. خانواده هایی که در ایران دخترشان را به خارج مانده ها می دهند، دیگر از بقیه قضایا و بالایا خبر ندارند. فقط همین را می دانند که دخترشان رفته خارج و بهش خوش می گذره، ولی همه ولی معطل!
پوزخندی زد و ساکت شد. دلم خیلی برایش سوخت. چند لحظه ای هر دو ساکت خیره به بچه ها که با هم بازی می کردند، شدیم. آهسته پرسیدم:
- حالا چه کار می کنی؟
سرش را تکان داد و شانه ای بالا انداخت، با ناراحتی گفت:
- هیچی، از چاله در آمدم تو چاه افتادم. با یک سری دخترای ول افتادم، فکر می کردم واقعا دوستم هستند، دوست بودند اما نه اون دوستی که من می خواستم. همه شون دوست پسر داشتن و بدون اینکه با هم ازدواج کنن با هم زندگی می کردند آنقدر زیرگوش من خوندن و آنقدر من درمونده و بی کس و کار بودم که مجبور شدم با کسی که تو ایران شاید نوکرم هم حساب نمی شه، دوست بشم و زندگی کنم. بچه ام کوچک است و جایی بهم کار نمی دن که بشه آیدا را هم برد. کسی هم نیست که بهش اعتماد کنم و بچه رو بسپرم دستش، برای گذران زندگی مجبور بودم به کسی تکیه کنم. حالا هم که با هم دعوامون شده و آواراه شدم.
به اینجای صحبت که رسید، دستمالی از روی میز برداشت و اشک هایش ار پاک کرد. برایش خیلی ناراحت شدم. با ملایمت گفتم:
- حالا بیا بریم با هم نهار بخوریم. بعد شوهرم، فرید می آد با هم فکر می کنیم چه کار می شه برات کرد. غصه نخور...
آن شب با اصرار نازنین را پیش خودم نگه داشتم. فرید که آمد بطور خلاصه جریان را برایش گتفم. وقتی سر گذشت نازنین را شنید، سری تکان داد و گفت:
- از این جور آدمها اینجا فراوونه...
آهسته طوری که نازنین نشنود، گفتم: فرید، گناه داره. خواهش می کنم یک کاری براش بکن.
تلفن را برداشت و به چند نفر زنگ زد. با جند نفری صحبت کرد، بعد گفت که بروم و نازنین را صدا کنم. وقتی نازنین روی مبل جابجا شد، فرید گفت:
- خانم، شما می تونید صندوقداری کنید؟
نازنین با دودلی: آره، اما... آخه آیدا...
فرید فوری گفت: صاحب فروشگاه یک ایرانی است. یکی از دوستام معرفی اش کرده، می تونید بچه رو هم همراهتون ببرید. حقوقش هم بد نیست، یک آپارتمان کوچیک می تونید اجاره کنید و یک زندگی معمولی را اداره کنید. خوبه؟
نازنین از خوشحالی به گریه افتاد. به من نگاه کرد و گفت:
- صبا، دیدن تو دوباهر منو به قسمت و تقدیر معتقد کرد.
صبح زود، همراه فرید رفت تا سر کار جدیدش برود. فرید مقداری پول به نازنین قرض داد تا بتواند خانه ای اجاره کند و خیالش از بابت جا راحت شود. موقع خداحافظی نازنین دوباره به گریه افتاد. بریده بریده گفت:
- صبا جون، تو دوباهر منو به زندگی امیدوار کردی. خدا خیرت بده.
با ناراحتی گفتم: حیف شد به این زودی داری می ری...
نازنین در حالیکه آیدا را بغل می کرد، گفت: حتما بهت سر می زنم. این لطفت رو هرگز فراموش نمی کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
38
از پشت شیشه های فرودگاه به آدمهایی که سرشون رو به شیشه چسبونده بودند، نگاه می کردم. تو نوبت ایستاده بودیم تا مدارکمون کنترل شود. مردم پشت شیشه ها، چشم م ی گرداندند تا آشنایشان را ببینند. دماغ و دهن هایی که پشت شیشه ها فشرده شده بود، خنده دار بود. آنقدر نگاه کردم تا صورت آشنای نسیم را دیدم. او هم مثل بقیه سرش را چسبانده بود به شیشه، و مدام خودش را بالا می کشید. انگار که آمده باشد به نمایشگاه، تا دیدمش با خوشحالی گفتم: نسیم....
دستم را تکان دادم. نسیم هم مرا دید. لحظه ای از پشت شیشه محو شد و دوباهر ظاهر شد. این بار سر مادر و مادر شوهرم هم به شیشه چسبیده بود. از دماغ هر سه معلوم بود حسابی گریه کرده اند. بالاخره کارمان تمام شدو لحظه ای بعد همه در آغوش هم اشک می ریهتیم. گاهی فکر می کردم اگر آدمها بلد نبودد گریه کننند چه مصیبتی پیش می آمد. شیرین و شایان اولش غریبی می کردند، ولی بعد انگار یادشان آمده باشد که اینجا کجاست به مادر بزرگ ها، خاله و پدر بزرگشان چسبیدند. از این بغل به آن بغل می رفتنتد. همه رفتیم خانهء ما، کلید را به مادر شوهرم داده بودم تا گاهی اگر فرصت کرد سری بزند و گلدانها را آب بدهد. برای همین خانه تمیز و آماده بود. همه با هم حرف می زدند و می خواستند برایشان تعریف کنیم آنجا چه می کردیم و چه طور بود؟ چرا به جای یک ماه، سه ماه ماندیم؟ کجا بودیم؟ و خلاصه هزار سوال و پرسش دور سرمان می چرخید. از دیدن همه چیزهای آشنا آنقدر خوشحال بودم که خواب از سرم رید. ولی بچه ها زود به خواب رفتند. تقریبا تا صبح با هم حرف می زدیم و دوباره و دوباره صورت همدیگر را می بوسیدیم. سر انجام اذان صبح، همه رفتند. من ماندم و فرید با خانه ای که به اندازه دنیا دوستش داشتم. پدر شوهرم نیامده بود و این برایم خیلی عجیب بود چون پدر فرید عاشق نوه هایش بود و به خاطر آنها هم که شده، انتظار داشتم بیاید. طرفهای بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدیم. حتی بچه ها هم تا آن موقع خواب بودند. سفر طولانی مدت در هواپیما حسابی خسته شان کرده بود. به فرید که خمیازه می کشید گفتم: راستی بابات چرا نیامد؟
سرش را تکان داد و گفت: خودم هم تعجب کردم. بهتره خودمون یک سری بریم اونجا، هان؟
سرم را تکان دادم و گفتم: باهش، بذار برای بچه ها یک چیزی درست کنم، بخورند. بعد برویم.
توی ماشین، با اشتیاق به خیابانهای شلوغ و درختانی که تازه سبز شده بودند، نگاه می کردم. انگار صد سال از ایران دور بودم. وقتی رسیدیم، مادر شوهرم حسابی غافلگیر شد و بعد فهمیدم چرا، پدر فرید مریض بود. روی تخت خوابیده بود و حسابی لاغر شده بود. با دیدن ما به زحمت بلند شد و با اشتیاق بچه ها را در آغوش گرفت و بوسید. اشک در چشمانش پر شده بود. با صدای لرزانی رو به فرید گفت:
- فکر کردم می میرم و دیگه نوه های گلم را نمی بینم.
چند دقیقه ای کنارش نشستم، گرم صحبت بودیم که متوجه شدیم، پدر جون خوابش برده است. وقتی از اتاقش بیرون آمدیم، مادر فرید دیگر طاقت نیاورد و بغضش شکست. فرید دستپاچه مادرش را بغل کرد و پرسید:
- چی شده مامان؟ بابا حالش خوب نیست؟
مادر شوهرم سرش را تکان داد و گفت:
- از وقتی شما رفتید از پا افتاد. چند جا بردمش، عکس و آزمایش های جورواجور، بالاخره به این نتیجه رسیدند که سرطان پیشرفتهء پانکراسه و بهتره حتی عملش هم نکنن، مثل اینکه فایده ای نداره. حالا، جلو چشم من داره آب می شه، حتی شیمی درمانی رو هم خونه انجام میده. جون نداره بلند بشه. همش می ترسیدم خدای نکرده بمیره و شماها رو نبینه. خودش هم مدام می گفت دوست داره شیرین و شایان رو ببینه.فرید آهسته روی مبل افتاد. دلم برایش سوخت. چشمان سبزش، دریای اشک شده بود. شیرین و شایان با ذوق دنبال هم می دویدند و جیغ می زدند. بلند شدم و ساکتشان کردم. مادر فرید هم کنارش نشسته بود و اشک می ریخت. فرید با صدای گرفته ای پرسید:
- درد هم داره؟
مادرش سر تکان داد و گفت: آره، دلم براش کبابه، شبها تا صبح بیداره و غلت می زنه...
شام همان جا خوردیم. بعد از شام از پدر شوهرم خداحافظی کردیم و راه افتادیم. مادر فرید اصرار می کرد شب را همان جا بمانیم اما فرید قبول نمی کرد. توی را، گرفته و ناراحت بود. دستم را روی دست که روی دنده بود، گذاشتم. در سکوت نگاهم کرد. گفتم: ناراحت نباش فرید، خدا بزرگه.
ولی می دانستم که ناراحت است و حق هم داشت. چند روز بعد، در دید و بازدید با دوستان و افراد فامیل گذشت. البته فرید هر شب به پدرش سری می زد و اکثر اوقات بچه ها را هم همراه می برد. د رهمان هفته اول که برگشته بودیم، الهام به دیدنم آمد. پسرش مثل نسخه ای از رضا بود. اصلا مو نمی زد. خیلی هم شیطان بود و زود با بچه های من انس گرفت. البته شیرین زیاد از حضور این مهمان تازه وارد خوشش نیامد و در بغل من پناه گرفت. الهام با روحیه ای شاد و خندان شروع به تعریف از بچه ها و آشناها کرد. با خنده گفت:
- آرش همچنان مجرد است. قبل از مراسم عقد و عروسی پشیمون شد و به قول رضا یک لگد زد زیر بختش! رضا هم هی سر به سرش می ذاره، اون روز بهش می گفت: آرش جون اگه عیب و علتی داری، خوب بگو! شاید نازایی! بیچاره آرش هم می شنوه و می خنده. فرشته دیگه راحت شده بچه هاش بزرگ شدن و مثل دو تا دوست جون جونی بهم چسبیدن، شوهر مهشید هم دوباره ازدواج کرده، اینبار با یک خانم به تمام معنا! جبران جلف بازیهای زن قبلی دکترو کرده!
ناخودآگاه با شنیدن اینکه آرش همچنان مجرد است، خوشحال شدم. نمی دانم چرا آنقدر مشتاق شنیدن اخباری از او بودم. شاید چون خواستگارم بود، شاید هم به دلیل اینکه همیشه ته دلم می دانستم پسر خوبی است و اینکه اشتباه بزرگی کردم که جواب رد به خواسته اش دادم. دوباره در دل به خودم لعنت فرستادم: بس کن صبا، آرش زندگی خودش رو داره تو هم زندگی خودت رو داری! چه مجرد چه متاهل راهش از تو جداست!بعد خودم را وادار کردم به حرفهای الهام گوش بدهم.
تا شب با هم حرف زدیم و به یاد گذشته ها افتادیم. وقتی الهام رفت، فرید هنوز نیامده بود. دلم شور می زد. بچه ها شام خورده و نخورده، خوابیدند. دیر وقت بود که فرید آمد. چشمانش سرخ بود. با دیدنش جلو رفتم و پرسیدم:
- فرید، پدر جون چطور بود؟ اونجا بودی؟
سرش را تکان داد و گفت: خیلی بد بود.
دیروز خودم هم دیده بودمش، در داشت و از شدت درد بیهوش می شد. غذا هم نمی توانست بخورد و فرید برایش سرم وصل کرده بود. فرید روی همان مبل خوابش برده بود. دلم نیامد بیدارش کنم، رواندز نازکی رویش کشیدم و خودم هم روی تختخواب دراز کشیدم، هنوز خواب و بیدار بودم که صدای زنگ تلفن هوشیارم کرد. بلند شدم و گوشی را از روی پاتختی برداشتم. خواب آلود گفتم:
- الو؟
صدای گریه مادر شوهرم در گوشی پیچید: صبا... احمد رفت.
لحظه ای آرزو کردم که ای کاش تلفن را فرید برداشته بود. اما فرید غرق خواب بود، آهسته در تلفن گفتم: الان می آییم.
برای اینکه وقتی فرید را بیدار می کنم، زیاد معطل نشود و اعصابش بهم نریزد، اول بچه ها را در خواب لباس پوشاندم. بعد ساک بزرگی را پر از وسایل ضروری و لباس کردم و بد با نوازش دست فرید را بیدار کردم. گیج نگاهم کرد و بعد در جایش نشست. با نگرانی پرسید: چی شده؟
دوباهر صدایم را گم کرده بودم. دهم باز و بسته می شد، اما صدایی خارج نمی شد. فرید با صدای گرفته ای پرسید: بابام؟...
سرم را تکان دادم و هر دو به گریه افتادیم.
وقتی به خانه شان رسیدیم. آمبولانسی جلوی در بود. فرید با عجله به طرف در آپارتمان دوید. یکی از همسایه ها، کنار مادر شوهرم بود و داشت به زور شربت به خوردش می داد، طفلک مادر جون تا ما را دید، بلند شد و دوباره به گریه افتاد. بچه ها را که هنوز خواب بودند در اتاقی خواباندم. برای آخرین خداحافظی وارد اتاق پدر شوهرم شدم. با اینکه همه چیز مثل همیشه بود اما سنگینی مرگ، اتاق را پر کرده بود.
صورت پدر جون درهم رفته بود. انگار با درد جان سپرده بود. چشمانش را بسته بودند. بدن نحیفش را جمع کرده بود. دستانش گوشه ملافه را چنگ زده بود. با توجه به این نشانه ها، معلوم بود که مرگ آرامی نداشته، چشمانم را بستم و برایش طلب آمرزش کردم. فرید هق هق کنان دست و پای پدرش را صاف کرد. بعد خم شد و پیشانی اش را بوسید. اشک هایم انگار منتظر اجازه من بودند، سرم را خم کردم و اجازه دادم تا صورتم را پر کنند.همان شب به مادرم و نسیم زنگ زدم و خبرشان کردم. صبح قرار بود جنازه را دفن کنند. وقتی آمبولانس رفت، مادر شوهرم به دختر هایش زنگ زد و به هر دو اطلاع داد. ولی آنقدر سخت که دلم برایس سوخت. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که هنوز نمی توانستم باور کنم. صبح زود، همه دوستان و آشنایان و فامیل حضور داشتند. فرید با عجله دو اتوبوس کرایه کرده بود تا مردم را به بهشت زهرا ببرند. فامیلهای فرید را اصلا نمی شناختم. آنهام هم مرا نمی شناختند. شاید فقط در شب عروسی ام دیده بودمشان. مادر و پدرم با دایی و خاله و عمو ها، همه آمده بودند. نسیم با شوهرش آمده بود. حتی الهام و رضا هم بودند. یک سری از همکاران فرید هم حضور داشتند. پدر جان، از قبل برای خودش و خانمش دو قبر کنار هم خریده بود. که مادر شوهرم همیشه به شوخی می گفت: احمد می ترسه اون دنیا من از دستش در برم.
اواسط خرداد بود و هوا هم کم کم گرم می شد. همه دور گودالی که برای بلعیدن جسد، دهان سیاهش را باز کرده بود، حلقه زده بودیم. گیج بودم. شیرین و شایان پیش نسیم بودند. به دقت به صورت حاضران نگاه کردم. چند نفری اشک می ریختند. عده ای هم چنان به جنازه زل زده بودند، انگار چیز عجیبی می دیدند. چند نفری هم معلوم بود که فقط برای احترام آمده اند و خود مرده بیاد برایشان مهم نیست. داشتند با تلفن همراه حرف می زدند و دایم به ساعتشان نگاه می کردند. دوباره به مادر شوهرم نگاه کردم. انگار گریه اش بند نمی رفت. روپوش سیاهش جابه جا گلی شده بود. موهایش زیر روسری پریشان شده و گره روسری اش شل شده بود. روی صورتش جای خراش های قرمز به چشم می خورد. چشمانش پف کرده بود. تعجب می کردم مردی که به قول خودش انهمه اذیتش کرده بود باز هم آنقدر برایش عزیز بود. شالم ترمهء جنازه را کنار گذاشتند و آهسته و آرام در خاک گذاشتندش، بعد سنگها را روی گودال گذاشتند. انگار سنگ ها را روی صورت و بدن من می گذاشتند چون احساس درد در تمام بدنم پیچیده بود. زیر لب شروع به خواندن فاتحه کردم بالاخره روی قبر را پوشاندند و چمعی شروع به فاتحه فرستادن کرد. نزدک ظهر بود، فرید با تلفن در یک رستوران بزرگ جا رزرو کرده بود. خوب، ملتی که از صبح معطل مانده بودند حالا گرسنه و تشنه بودند. انگار با ریخت آخرین بیل خاک، همه چیز از یاد می رفت. شکم ها به قار و قور می افتاد و گلو ها خشک می دش. به پدرم نگاه کردم. گوشه ای ایستاده بودو در سکوت اشک می ریخت. لحظه ای کوتاه فکر کردم که اگر به جای فرید بودم، چه می کردم. از این فکر آنقدر ناراحت و دستپاچه شدم که سرم را تکان تکان دادم تا افکار شومم بیرون بریزد بعد به میان پدر و مادرم رفتم و دستم را در بازوانشان حلقه کردم. مادرم با تعجب نگاهم کرد. بعد زیر لب گفت: صبا، دستت رو در بیار زشته.
نمی دانم چرا زشت بود، اما اطاعت کردم. دلم می خواست همان جا به هر دویشان بگویم که چقدر دوستشان دارم. مادر فرید، تقریبا از حال رفته بود، به آن سو رفتم و در آغوش گرفتمش، با بی حالی نگاهم کرد و
گفت:
- دیدید، عشقم رفت؟
و من می دانستم که تا آخرین روز عمرم، این جمله را به یاد خواهم داشت.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
39

به سالگرد فوت پدر شوهرم نزدیک می شدیم. که یکهو همه چیز بهم ریخت. به خاطر فوت پدر جون، برای یکسالگی بچه ها تولد نگرفته بودیم، اما با گذشت یک سال از مرگ پدر فرید، قصد داشتم برای دو سالگی
شیرین و شایان جشن مفصلی بگیرم. بچه ها دیگر به راحتی حرف می زدند و شیرین زبانی می کردند. کم کم قصد داشتم بجه ها را به مهد کودک بسپارم و طرح ناتمامم را تمام کنم. اما یک شب تمام رویاهایم
خوشم از بین رفت. آن شب، میز شام را چیده بودم و منتظر فرید، با بچه ها بازی می کردم. شیرین و شایان اغلب زودتر غذایشان را می خوردند و می خوابیندند. آن شب وقتی فرید در خانه را باز کرد، بچه ها هر دو نیمه خواب بودند. هر دو را در تخت خوابهایشان گذاشتم و رفتم به آشپزخانه تا غذا را بکشم. از طرز سلام و احوالپرسی فرید، متوجه شادی زیادش شده بودم. کنجکاو بودم بدانم سبب این خوشحالی از چیست. خیلی زود جواب سوالم را گرفتم. فرید چند قاشقی خورد و بشقابش را پس زد. پرسیدم سیر شدی؟
فرید با خنده گفت: از خوشحالی نمی تونم غذا بخورم.
پرسیدم: چی شده؟ خیره...
فرید با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: برایم دعوتنامه آمده...
دلم هری ریخت پایین و با نگرانی پرسدیم: از کجا؟ کی فرستاده؟
فرید همانطور که سالاد می خورد جواب داد:
- از انگلیس، دانشگاهی که براشون کار می کردم، از کارم خیلی راضی بودن، حالا برام دعوتنامهء کاری فرستادن با یک حقوق عالی و مزایای خوب. عالی شد؟
با دودلی پرسیدم: یعنی می خوای برای همیشه بری انگلیس؟
فرید با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی می خوام برم؟ یعنی تو نمی آی؟
تمام آن روز های کسالت بار و ابری جلوی چشمم زنده شد. تنهایی، غربت، افسردکی... دیر آمدن های فرید، وجود مهشید... نه دیگه حاضر نبودم. با قاطعیت گتفم: نه، من دیگه نیستم.
و با این جمله زندگی هر دویمان ویران شد.
فرید نگاهی به من کرد و گفت: پس من تنها می رم.
باور جمله ای که شنیده بودم، خیلی سخت بود. یعنی، این شش، هفت سال زندگی، با هوا بود؟ شراکت در زندگی یعنی همین؟ تمام آن اذیت و آزار ها، شک و تردید ها، تعصبات بی مورد، کتک خوردن ها، تنهایی ها، ... آخرش این بود؟ با سردی گفتم: می تونی بری، اما بدون ما!
نمی دونم چرا چرا جریان اونطوری پیش رفت. انگار انتظار داشتم فرید بگوید خوب صبا جون به خاطر آسایش و راحتی شما می خواستم به انگلیس برویم، حالا که تو راضی نیستی، باشه، همین جا می مانیم. اما
اینطوری نشد و فرید در کمال خود خواهی، پیشرفت خودش را مقدم بر همه چیز می دانست. با شنیدن پاسخ رک و راست فرید، کاخ رویاهایم ویران شد. من با کی زندگی می کردم؟ واقعا فرید را نمی شناختم،
مردی که حاضر بود زن و بچه هایش را به خاطر زندگی و کار در خارج رها کند، چطور مردی بود؟ من تا به حال چطور با این مرد زندگی کرده بودم؟ چرا آنقدر از خودم مایه گذاشته بودم؟ ناگهان پرده ها از جلوی چشمم
کنار رفت و واقعیت زشت، بر جا ماند. وجود من و بچه ها برای فرید پشیزی ارزش نداشت. قسم خوردم که تا آخر ایستادی کنم. فرید باید انتخابش را می کرد یا ما و یا رفتن به خارج! دیگر کوتاه نمی آمدم. مردی که
فقط و فقط برای خودش و آینده اش برنامه ریزی می کرد، مستحق بد ترین مجازاتها بود. قسم خوردم که نگذارم راحت از شر ما راحت شود و نگذاشتم.
آن شب با بحث و دعوا به پایان رسید. فرید در آخر با صدای بلند اعلام کرد:
- من از فردا می رم دنبال کارهام، تو هم می تونی کاراتو بکنی و با من بیای. اگه نه، من می رم.
تا صبح بیدار بودم و راه حلهای مختلف را بررسی می کردم. در نهایت صبح، بعد از خروج فرید از خانه با بچه ها راهی خانهء مادر فرید شدم. مادر جون، وقتی ما را دید ا زخوشحالی پر در آورد. شیرین با لحن کودکانه اش گفت:
- سلام مامانی. ما اومدیم پش شما جوجوهاتون رو ببینیم.
مادر شوهرم برای بچه ها چند مرغ عشق کوچک خریده بود تا هر وقت آنجا می آیند سرشان گرم شود. وقتی بچه ها سرگرم مرغ عشق ها شدند، مادر شوهرم از من پرسید:
- چی شده صبا جون؟ چرا ناراحتی؟
با صدای گرفته ای گفتم: فرید دوباره می خواد بره خارج، اینبار برای همیشه...
مادر شوهرم نگاهی به من کرد و گفت: تو نمی خوای بری؟
سرم را تکان دادم، آهسته پرسید: چرا؟
انگار دکمه ای را در دهانم فشار داده باشند، دهانم را باز کردم و قصه سه ماه تنهایی و غربت و حسادت را برایش تعریف کردم. هر دو باهم اشک ریختیم. سر انجام مادر جون گفت: وقتی تو راضی نباشی، فرید هم نباید بره...
با گریه گفتم: ولی فرید گفته حتی اگه ما همراهش نیاییم میره...
مادر جون قاطع گفت: فرید غلط کرده...
ناراحت پرسیدم: اما اگه واقعا بخواد بره، ما باید چه کار کنیم؟
مادر فردی سری تکان داد و گفت: فکر نمی کنم فرید واقعا بدون شما جایی بره. من باهاش صحبت می کنم، اگر حرفهاش واقعا جدی بود. آنوقت باید بطور قانونی پیش بری.
با شنیدن حرفهاش کمی دلم آرام گرفت. اما نگرانی مثل خوره ای پنهانی به جان و وجودم افتاده بود. شبی که مادر جون به بهانه صحبت راجع به ارث و میراث فرید را به خانه اش دعوت کرد و خواست با او تنها صحبت کند، تا صبح چشم رویهم نگذاشتم. خاطرات روزهای خوبی که با فرید داشتم پیش چشمم رژه می رفت. به هر کجا که نگاه می کردم چهرهء معصوم بچه هایم با می دیدم که ممکن بود بی پدر بزرگ شوند. سر سجادهء نمازم، با گریه التماس کردم تا خداوند نگذارد زندگی ام از هم بپاشد. نگذارد بچه هایم بی پدر یا مادر بزرگ شوند.
تا صبح د راتاقهای خانه راه رفتم و فکر کردم.این خارج رفتن چه بلایی بود که دامن مرا گرفته بود؟ چرا فرید مثل هزاران هزار آدم دیگر نمی توانست در مملکت خودش، هب دنبال رویاهایش باشد؟ چرا این سه ماه به من آنقدر بد گذشت؟ هزاران چرا در مغزم می چرخیدند. فرید آن شب به خانه نیامد. از نگرانی و اضطراب داشتم خفه می شدم. جلوی چشمان منتظرم، سیاهی شب جایش را به سپیدی روز داد. کم کم صدای ماشین ها از ورای پنجره های خانه به داخل راه می یافت. بچه ها بیدار شدند و دل من همچنان می جوشید. سر انجام نزدیکی های ظهر، زنگ تلفن انتظارم را پایان بخشید. گوشی را به سرعت برداشتم. صدای مادر شوهرم خسته و عصبی در گوشی پیچید:
- صبا، هر کاری می تونی بکن! فرید واقعا قصد داره بره، با شما یا بی شما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا