من صدا می زنم:
(( آی
باز کن پنجره , باز آمده ام.
من پس از رفتن ها , رفتن ها؛
با چه شور و شتاب ,
در دلم شوق تو , باز آمده ام.))
داستانها دارم ,
از دياران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دياران که گذر کردم و رفتم بی تو ,
بی تو می رفتم , می رفتم , تنها , تنها.
و صبوری مرا ,
کوه تحسيم می کرد.
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نيست.
کاروانهای محبت با خويش
ارمغان آوردم.
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت ,
باز می گردم ,
تو به من می خندی
من صدا می زنم:
(( آی!
باز کن پنجره را , ))
- پنجره را می بندی!
¤¤
با من اکنون چه نشستنها , خاموشيها ,
با تو اکنون چه فراموشيهاست.