چمدانم را برداشتم و آمدم، اما این فقط یک شوخی ست و یا لااقل تو باور نکن. جدایی، بریدن درخت از ریشه است و اره کردن زندگی که مرگ را رقم می زند، اما من زنده ام و این یعنی من آنجایم، کنار تو، کنار تو و درخت توت و اسب. (رسول یونان)
دیگر با صدای بلند نمی خندم با صدای بلند حرف نمی زنم دیگر گوش نمی دهم به صدای باد دریا، پرنده پاواروتی پاورچین پاورچین می آیم ومی روم بی سر و صدا زندگی می کنم تو در من به خواب رفته ای
وقتی کسی زیاد از رفتن حرف می زند
قبلا رفته است
فقط می خواهد مطمئن شود
چیزی از او در تو جا نمانده
کمک کن چمدانش را ببندد
چترش را به او پس بده
لبخندش را
آوازهایش را
همینطور سایه اش را
که و بیگاه از پشت پنجره ات گذشته بود...
پاییز در راه است «کایابای» !
دوباره قصهات
مردان کافه را دور هم جمع میکند
به شبها درازا میبخشد
و ما باز باید هرصبح
پرهای تو را از روی میز جمع کنیم
کمی به فکر خودت باش !
اینقدر در کنایهها و استعارهها آشیانه مکن
آسیب میبینی
همیشه گلوله از سرب نیست
گاه لبخندیست آلوده به تحقیر
بیآنکه بفهمی
در خون خود غرق میشوی
پرواز کن برو
بگریز از این مه
بگریز از دهان مردم
بگریز از دایرهی ماه تلخی که بر پنجرهها تابیده است !
هی کایابای !
اگر آسمان و کوه تو را از یاد بردهاند
تو آنها را به خاطر بیاور !
به خاطر بیاور جولانگاههای آبی را
شکوه صخرهها را
و بگذار خاطرههایی که
از نیاکانت به ارث رسیدهاند
دوباره جان بگیرند و
تو را از اینجا ببرند
خاطرهها
ستارههای نیمه شب تابستانند و
سفیدی خرگوشان نیمروز ،
بال پروازند خاطرهها
و فرصت تنفس بر فراز روزهای شگفت
میشنوی کایابای !
یا گوشهایت سنگین شده ؟!
حیف است عقابی مثل تو
در این حیاط کوچک حرام شود
به چه دلخوش کردهای !؟
به این درختان غبارآلود
اینها، خود از جنگل دور افتادهاند
و یا به این پلههای مرمر
اینها را
جای صخرههای کوه به تو قالب کردهاند .
کدام خرگوش مقدس تو را نفرین کرد
که این چنین به دام افتادی ؟!
آتش آه کدام کبوتر ممنوع
جرات پروازت را خاکستر کرده است ؟!
حوصلهام را سر بردی کایابای !
چرا کاری نمیکنی
سایهات بر دیوار چیزی کم دارد
چیزی شبیه پرنده بودن
لااقل
پرواز را از مگسها بیاموز !
حماقت نام دیگر سادگی نیست
شکل غمانگیز نیندیشیدن است
احمق نباش مرد !
عقاب نباید
خود را با مرغ خانگی اشتباه بگیرد .
کمی بیندیش !
نخست به آزادی
به همان نسیم دلانگیز
که زیر بالت میپیچد و
تو را به اوجها میبرد
و بعد به مردن
در برابر دوربینها و چشمها ...
تو نباید اینگونه بمیری
مرگی اینچنین تلخ، شایسته تو نیست !
زندان، تعبیر کابوسهاست
سعی کن رویاهای خوب ببینی !
تا فردا صبح
دیوارها، مثل درهای کشویی
کنار بروند و
بیپایانی دنیا را نشانت بدهند .
هی کالای ارزان قیمت بازار آسمان !
چه ارزان خود را فروختی
گوشت یخزده بهای تو نبود
بهای تو نبود
لبخندهای گاه به گاه آن مرد قد کوتاه
-صاحبت را میگویم-
دیروز قسمتی از آسمان بودی
امروز ذرهای از خاک
به سرنوشت آدمها دچار شدی دوست من !
کوچک شدی
به پهنهی این تیرگی
مواظب باش گم نشوی !
که تیرگی ادامهی طبیعی آبیها نیست.
هی کایابای
عقاب خانگی همسایه !
زندگی در اعماق عادتها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مردهایفقط معنای مرگ را نمیدانی !
چاپ دوم کتاب" احمق ما مرده ایم" از طرف نشر مشکی روانه بازار شد.مینی مالی از این کتاب را با هم می خوانیم:
بد شانس در يك مزايده استثنايي برنده شده بود. خوشحال بود. ترجيح داد سيگاري بگيراند و كمي قدم بزند. وقتي سيگارش را برلب گذاشت دستي جلو آمد و آن را روشن كرد. مرد تشكر كرد و به را ه خود ادامه داد. كمي جلوتر، ترمز ماشيني بريد. به پياده رو آمد و او را زير گرفت. مرگ فندكش را توي جيب گذاشت و سوت زنان از آنجا دور شد.
[h=2]در شهری بزرگ [/h] من تنهایم مثل کرمی کوچک میان چمنزار مثل پنج سالگی برای راه رفتن در شهری بزرگ من تنهایم مثل برگی که در حال افتادن است میان درختان صنوبر در کوچهها من تنهایم مثل خاک تا بهار آینده...
شعر معاصر سین کیانگ از سوی نشر افکار منتشرشد. من در این کتاب شما را با چهارده شاعر نامی اویغور آشنا می کنم. در "شهری بزرگ" شعری از این کتاب است.
نخستين سفرم
با اسبي آغاز شد
- که در جيبم جاي مي گرفت -
از اتاق تا بالکن.
سفر کوتاهي بود
اما من درياها را پشت سر گذاشتم
شهر هاي پر ستاره را
از ابتداي جهان
تا انتهاي جهان رفتم
و اين سفر
تنها سفر بي خطر من بود.
بر دیوار آهکی اسم تو را با ذغال نوشتم و بعد یک کشتی کشیدم ماهیان را ردیف کردم اما کشتی تو را بر داشت و برد تف انداختم روی آبی ها دریاها را پاک کردم خراب کردم.
تکه ای از شعر بلند "در یک قدمی مرگ و ترن" تنهایی درست مثل پیری ست خمیدن تک درخت است بر لبه پرتگاه. تنهایی تجسم راه های مسدود است بیچارگی روباه است در یک قدمی مرگ و ترن. محبوب من! من تنهایم بی تو هیچ کاری نمی توانم بکنم دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم و این تنهایی تلخ است تلخ مثل نگاه نوازنده ای که با دست های بریده به پیانو می نگرد!
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
ب ر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند...
دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لبهایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشستهام!
من نميتوانم باوركنم. فكر ميكنم همهاش خواب ميبينم.
آخر چهطور ممكن است؟ مگر ميشود از ديوارها عبور كرد، يا از آب گذشت و خيس نشد؟!
ما تمام اين كارها را كرديم، حتي از كوه پرت شديم و خراشي بر نداشتيم.
از داستان "ما از سونیا می ترسیدیم"
بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: «میخواهم با او ازدواج کنم.» وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد. با او جر و بحث نکردیم، گفتیم بالاخره متوجه میشود خودش را سر کار گذاشته است. اما کار بیخ پیدا کرد. یک روز بهزاد برایمان کارت عروسی فرستاد و ما دهانمان از تعجب باز ماند...
- ما هیچ راهی برای برگشت نداریم!
- چرا؟
- مگه نمی بینی همه جارو مه گرفته!
- ولی من برمی گردم!
آدم لجباز و یک دنده ای بود. بقیه کوهنوردان مانعش نشدند. مرد کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد. چند قدم که جلو رفت بی آنکه متوجه شود پا بر آسمان گذشت.
سايه ي نقره اي 1 در شهر هم نمك مي فروشند هم نان اما نان و نمك نمي فروشند "وقار نعمت"
2 شمردن بلد نيستم دوست داشتن بلدم گاهي شده يكي را دوبار دوست داشته باشم دو نفر را يك جاچه كار مي شود كرد دوست داشتن بلدم شمردن بلد نيستم. "آيدين روشن" 3 خاقان رعد گريست ابرهاي مادر گريستند وبر پهنه دريا ردپاي خانم باران نقش بست "سعيد موغانلي"
شعرهاي فوق از كتاب سايه نقره اي است. اين كتاب كوچك گزيده و ترجمه من از شاعران ترك سرزمينمان است كه براي بار دوم روانه بازار مي شود.ناشر اين كتاب نشر مشكي است. اين كتاب را مي توانيد ازنشر چشمه در خيابان كريمخان ونشر پنجره در خيابان سهروردي نبش پاليزي و خانه شاعران درخيابان انقلاب پاساژ فروزنده همينطور شهر كتاب ها و كتابفروشي هاي معتبر تهيه كنيد.
رسول یونان
یک مینیمال زنداني وقتي مشمول عفو عمومي شد ديگر پير شده بود. آزادي به دردش نمي خورد. شهرها و آدم ها را ديگر نمي شناخت، نمي دانست به كجا برود و با چه كسي ارتباط برقرار كند. وقتي از در اصلي زندان مي خواست بيرون برود ناگهان دست هايش را دور گردن نگهبان انداخت و آن را فشرد و كمي بعد دوباره به زندان برگشت با زخم هايي برصورت و خنده اي برلب.
عشق راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار، بعد از جنگ، بعد از زندان
بعد از سفر، بعد از…
من فکر میکنم فقط عشق میتواند
پایانِ رنجها باشد...
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم...
من همان سربازم که در وسطِ میدانِ جنگ،
محبوبش را فراموش نکرده است...