در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد...
آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها
غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود
کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می گردد
از سفر آتش!
چشمه ها آهنگ مینوازند
پرندگان میخوانند
خورشید در درخشش و
خرگوشها در جست و خیز
من اما غمگینام....
متاسفم ای بهار زیبا
نمیتوانم دوستت بدارم
او از اینجا رفته است
بارانی که روی این شهر می بارد
یک شب
روی استانبول نیز خواهد بارید
همین طور روی لندن
پراگ
و یا باکو
هر کجا باشی
یک شب
به یاد نخستین دیدار
دل تو نیز خواهد شکست
مثل دل من
زیر بارانی از ابر خاطره ها می بارد
هرشب دیر میرفتم به خانه اعتراض داشتم به حکومت پدر به تفنگ برنوبه قلقل قلیانها و روز را بلندتر میخواستم او یک شب عصبانی شد و فردای آن شب مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کردکه نباید میکرد حالا من، سالهاست در خواب راه میروم...از : رسول یونان
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته...
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و...
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
وقتی تلفن زنگ میزند
یعنی از یاد نرفتهای
حتی اگر به اشتباه شمارهات را گرفته باشند
ببین دوست من !
در این دنیا
خیلی از آدمها هستاند که
شمارهشان حتی به اشتباه گرفته نمیشود ...
نیامدنش را باور نمیکنم غیر ممکن است او نیامده باشد حتماً، حالا زیر باران مانده است و ناامید و خسته در خیابانها قدم میزند من به باز بودنِ درها مشکوکم
زندگي قدم زدن در روشني است
تماشاي فراواني نان
بر پيشخوان روز
درخشش آبهاست
و لبخند ماهيگيران
اين شهر کوچک
چقدر زيباست با تو
خورشيد
از پنجرهي چوبي تو طلوع ميکند