رسول یونان...شاعر آرامش

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط تاریکی می داند

ماه چقدر روشن است

فقط خاک می داند

دست های آب،چقدر مهربان.

معنی دقیق نان را

فقط آدم گرسنه می داند

فقط من می دانم

تو چقدر زیبایی!
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دانستم دیگر به آنجا بر نمی گردم

در آخرین عکس ها لبخند زدم

دشت را

به دست چشمه سپردم و

دریا را

به دست ابرها

و او را

به دست ماه و درخت توت

تا همیشه زیبا و شیرین بماند

بعد رویاهایم را

برداشتم و آمدم

همین طور

روباه کوچکم را

همین روباه را

که دمش از شعرم بیرون زده است.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
آینه از دست باربران افتاد

و چهره تو که در آینه جا مانده بود

تکه تکه شد

چشمت را

دختر همسایه برداشت و فرار کرد...

ما

در اثاث کشی تو را از دست دادیم!
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب خواب می بینم

سقوط می کنم از یک آسمانخراش

و تو از لبه ی آن

خم می شوی و دستم را می گیری

سقوط می کنم هرشب

از بام شب

و اگر تو نباشی

که دستم را بگیری

بدون شک

صبحگاه

جنازه ام را در اعماق دره ها پیدا می کنند.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدهکار هیچ کس نیستم

جز همین ماه

که از پشت میله ها می گذرد

که می توانست

از اینجا نگذرد و

جایی دیگر

مثلآ در وسط دریایی خیال انگیز

بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پول دار

بدهکار هیچ کس نیستم

جز همین ماه

که تو را به یادم می آورد.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آنسوی...

در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی را
که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم!
دلتنگ رهایی ام

دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب.
درمن یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند!




__________________
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ژنرال جنگ های سیب زمینی بودم

در مزارع کودکی

جنگیدن را دوست می داشتم

مخصوصا

زمانی که سربازانم

زینب

دختر کمال را به اسارت می گرفتند

حالا

به خاطر این جنگ های واقعی و خونین

از کودکی هایم نیز بدم می آید

همین طور از خاطره هایم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو زیبا نیستی

در تو از لطافت گل ها خبری نیست

چشم هایت

شبیه چشم های آهوست

اما در آن ها درخششی دیده نمی شود

بهار

هیچ کاری برای تو نکرده

با این همه

اگر در چشم هایت

فقط دو قطره اشک بدرخشد

و عکس ان ها به چشم هایم بیافتد

عشق ما شب تاریکی نخواهد داشت.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش می شد
تمام شعرها را نوشت
مثلا اینکه
من فقط به تو عادت کرده ام
و تو همیشه دروغ می گویی
کاش می شد
از رودخانه ها گذشت و
خیس نشد.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها
غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود
کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می گردد
از سفر آتش!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواب، طعم عسل داشت

در بعدازظهرهایی که

آسمان کمی بالاتر از درخت کاج بود.

با این همه

ما به ایستگاه ها رفتیم

تا دورشدن را

از قطارها یاد بگیریم...

سرانجام از من و تو

تنها خرگوشی سفید

میان کومه های یونجه به خواب رفت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روی تخت دراز کشیده ام

پنجره اتاق

قاب رنج است و خزان.

تو آخربن برگی

آخرین برگ داستان "ا.هنری"

اگر بیفتی من می میرم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمي دانم

اين ماه

از جان من چه مي خواهد

هر شب، مرا

به خيابان ها مي كشاند و

آواره مي كند

مرا مي كشاند كنار دريا

كنار دلهره و تاريكي

كنار تنهايي شهر

و ساز دهني به دستم مي دهد

هر شب گم مي شوم

در شب

مثل مورچه اي در جنگل.

 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهایی

چشمه ها آهنگ می‌نوازند
پرندگان می‌خوانند
خورشید در درخشش و
خرگوش‌ها در جست و خیز
من اما غمگین‌ام....
متاسفم ای بهار زیبا
نمی‌توانم دوستت بدارم
او از این‌جا رفته است
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
هراس از باد
و این خاک پوک
در حاشیه این شهر
آه، ای گل کوچک!
تو بر باد خواهی رفت
کاش
در قلب ما ریشه می دواندی.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تو زنگ نخواهم زد
و گوشي
همچون دستي شكسته
بر گردن تلفن خواهد ماند.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخستین مصرع این شعر
برای تو نوشته شد
مصرع بعدی را
نمی دانم
به یاد که خواهم نوشت
حالا بیا و
عشق را باور کن!
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغاز راه...

خودت برایم بلیط قطار گرفتی

خودت چمدانم را بستی و

به دستم دادی

تا کِی دست تکان می دهی

دستت را پایین بیاور

بگذار بروم

سال هاست در آغاز راه ایستاده ام

و کلاغی

روی شانه ام لانه کرده است.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعی کن با همه چیز کنار بیایی !

فرار نکن.

زمین به شکل احمقانه ای گـرد است !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بارانی که روی این شهر می بارد
یک شب
روی استانبول نیز خواهد بارید
همین طور روی لندن
پراگ
و یا باکو
هر کجا باشی
یک شب
به یاد نخستین دیدار
دل تو نیز خواهد شکست
مثل دل من
زیر بارانی از ابر خاطره ها می بارد

رسول یونان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در اتاق تاریک

وقتی سیگارم را روشن می کردم

به شعله کبریت خیره ماندم

و این شعر

در ذهنم شکل گرفت

تاریکی را نمی شود به آتش کشید

باید تاریکی را روشن کرد!

------------
رسول یونان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرشب دیر می‌رفتم به خانه اعتراض داشتم به حکومت پدر به تفنگ برنوبه قل‌قل قلیان‌ها و روز را بلندتر می‌خواستم او یک شب عصبانی شد و فردای آن شب مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کردکه نباید می‌کرد حالا من، سال‌هاست در خواب راه می‌روم... از : رسول یونان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما ،
غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدیم !

از : رسول یونان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک عینک
یک چمدان
یک روسری قرمز
در اتاقم
اینجا دختری آمده است
اما خود را نیاورده است!

-------------
رسول یونان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته...
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و...
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی

از : رسول یونان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی تلفن زنگ می‌زند
یعنی از یاد نرفته‌ای
حتی اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند
ببین دوست من !
در این دنیا
خیلی از آدم‌ها هست‌اند که
شماره‌شان حتی به اشتباه گرفته نمی‌شود ...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نیامدنش را باور نمی‌کنم
غیر ممکن است او نیامده باشد
حتماً، حالا
زیر باران مانده است
و ناامید و خسته
در خیابان‌ها قدم می‌زند
من به باز بودنِ درها مشکوکم


رسول یونان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زندگي قدم‌ زدن در روشني است
تماشاي فراواني نان
بر پيشخوان روز
درخشش آب‌هاست
و لبخند ماهي‌گيران
اين شهر کوچک
چقدر زيباست با تو
خورشيد
از پنجره‌ي چوبي تو طلوع مي‌کند

--------------------
رسول بونان





 

Similar threads

بالا