
عشق تو در من می وزد
چونان که پائیزی
میانِ تابستانِ پشت سر
و زمستانِ رو به رو
روزی چشمان تو را می پوشم
و در شکوه زردترین برگ پائیزی
از شاخه های عشق تو
در آغوش باد می افتم
تو می گذری
از میان برگ های خشکیده
که صدای خش خش ِ دلهاشان
تو را می برد به عشق
به ناکجای دوردستی که من
به تو لبخند می زنم
و تو
در امتداد خاطره ای غریبُ آشنا
راه خانه را گم می کنی!