رباعی و دو بیتی

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گويند که هم صحبتی حور خوش است
هجران و وصال و عشق پر شور خوش است

اما من از عشق و وصل تو فهميدم
آواز دهل شنيدن از دور خوش است
 

م.سنام

عضو جدید
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خدمت خلق زندگی ما را کشت
واندر پی تان دوندگی ما را کشت
هم منت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویــند قـــدم بـه راه مــا نـــه
سر در گرو خیال ما نه
گر پول خوشی به جیب داری
آرام بیا به جـیب ما نه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با می به کنار جوی می باید بود
وز غصه کنار جوی می باید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روزست
خندان لب و تازه روی می باید بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نونیست کشیده عارض موزونش
وآن خال معنبر نقطی بر نونش

نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست
خط دایره‌ای کشیده پیرامونش
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی نظرش بر من درویش آمد
دیدم که معلم بداندیش آمد

نگذاشت که آفتاب بر من تابد
آن سایه گران چو ابر در پیش آمد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سخن عشق جز اشارت نیست ** عشق در بند استعارت نیست
دل شناسد که چیست جوهرعشق ** عقل را ذره ای بصارت نیست
درعبارت همی نگنجد عشق ** عشق از عالم عبارت نیست
هر که را دل زعشق گشت خراب ** بعد از آن هرگزش عمارت نیست ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار

عطار

عالم چو زکاف و نون توان آوردن
پس شخص ز خاک و خون توان آوردن

این نقش که هست چون برون آوردند
صد نقش دگر برون توان آوردن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نسخه نامه الهی که تویی
وی آینه جمال شاهی که تویی

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

سودای تو از سرم به در می‌نرود
نقشت ز برابر نظر می‌نرود

افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رها کردی غم بی رنگی ام را
دل ساحل نشين سنگی ام را
دوبيتی هم اگر باشی از امشب
نمی بخشم به تو دلتنگی ام را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ جان را هر دو عالم آشيانی بيش نيست
حاصلم زين قرص زرين نيم نانی بيش نيست

از نعيم روضه‌ی رضوان غرض دانی که چيست
وصل جانان، ورنه جنت بوستانی بيش نيست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در ایینه صبح
گز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند
یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من گفتي كه دل دريا كن اي دوست
همه دريا از آن ما كن اي دوست
دلم دريا شد و دادم به دستت
مكش دريا به خون پروا كن اي دوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزن باران كه دين را دام كردند
شكار خلق و صيد خام كردند
بزن باران خدا بازيچه اي شد
كه با آن كسب ننگ و نام كردند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان
اين شب دراز باشد در چشم پاسبانان
اي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد
از بس كه دير ماندي چون شام روزه داران
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار که عشق در تو دیدی بزند
در باور بسته ات کلیدی بزند
اسرار زبان عشق را یاد بگیر
بگذار دلت حرف جدیدی بزند


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا کی دل خسته زنگ باید بخورد
هی تهمت نام و ننگ باید بخورد
عاشق بشویم هر چه بادابادا
گاهی سر ما به سنگ باید بخورد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب آمد دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل را که نه دنیا و نه دین میبینم
با نفس پلید همنشین میبینم

چون شیری شد مویم و در هر بن موی
صد شیر و پلنگ در کمین میبینم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر بدمد صبح امید از شب من
آخر نه به جایی برسد یارب من؟
یا در پایت فکند ه بینم سر خویش
یا بر لب تو نهاده بینم لب من

عراقی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش
 

م.سنام

عضو جدید
بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ


غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت

ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما


ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران

عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا


عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند

صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا تا دست ازین عالم بداریم
بیا تا پای دل از گل برآریم
بیا تا بردباری پیشه سازیم
بیا تا تخم نیکوئی بکاریم
 

Similar threads

بالا