دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز





جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.

زندگی را تماشا می کرد.

رفتن و ردپای آن را. و آدم هایی را می دید

که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند،

ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند

و دیوارها خراب می شوند.

او بارها و بارها تاجهای شکسته،

غرورهای تکه پاره شده را

لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند

و فکر می کردشاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید

گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.

آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی.

دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون

و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.

سکوت او آسمان را افسرده کرد.

آن وقت خدا به جغد گفت:

آوازخوان کنگره های خاکی من!

پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟

دل آسمانم گرفته است

جغد گفت: خدایا!

آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت:

آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.

دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.

هر چیز کم ارزش و هرچیز بی ارزش

تو مرغ تماشا و اندیشه ای!

و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد.

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.

اما تو بخوان و همیشه بخوان

که آواز تو حقیقت است

و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند

و آنکس که می فهمد،

می داند آواز او پیغام خداست

گوشی اگر شنوا بشنود می شنود این آواز را :

بگذار و بگذر،ببین و دل نبند،

چشم بیانداز و دل نباز

که دیر یا زود

باید گذاشت و گذشت

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایـــــــــــــا؛

بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم؛

بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم؛

بابت لحظات شادی که به یادت نبودم؛

بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم؛

بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر را تو دانستم؛

مرا ببخش ..


....
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...

...

سلام عزیز دلم ممنون از دعوتت

کلا من جغد رو خلی دوست دارم اگر روزی حیوون خونگی بخوام داشته باشم یه جغد ناز و خاص میگیرم مث خودم باشه:)
بگذریم ...
نظر من:
قطعه ای از ترانه گروه همای مستان :
دیوانه ای از بند خود آزادمو گه در غمو اندوهو گه شادمو چون پیر برخص آمده در بادمو چشمان پریشان تو بردست قرارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم

نمیخوام کسی از آخرین صحبتم دلگیر شه فقط بهش فکر کنید:
نذاریم دست نوشته های آدما از زبان تندیس همراه همیشگی مون ما رو از مسیرش دور کنه...
هرکسی هدفش رو از خلقت پیدا خواهد کرد...
دیر یا زود اما پیدا میکنه... اگر بنا بود چیزی نباشه قطعا ما اونو نمیشناختیم...
بعقیده من اگر هست لازم بوده باشه و ما هم ببینیم و بشناسیم...


با خودم فکر کردم از طرفی دارم انسان عاقل و مختاره و از طرف دیگه محدود = انسان دارای عقل و اختیاری محدود به ، عاقل و مختار خالق عالم :) صرفا نظر من اینه نه منبعی نه مدرکی... جست و جوی مغز من در مکالماتی که با خودش و... داره:)
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام عزیز دلم ممنون از دعوتت

کلا من جغد رو خلی دوست دارم اگر روزی حیوون خونگی بخوام داشته باشم یه جغد ناز و خاص میگیرم مث خودم باشه:)
بگذریم ...
نظر من:
قطعه ای از ترانه گروه همای مستان :
دیوانه ای از بند خود آزادمو گه در غمو اندوهو گه شادمو چون پیر برخص آمده در بادمو چشمان پریشان تو بردست قرارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم

نمیخوام کسی از آخرین صحبتم دلگیر شه فقط بهش فکر کنید:
نذاریم دست نوشته های آدما از زبان تندیس همراه همیشگی مون ما رو از مسیرش دور کنه...
هرکسی هدفش رو از خلقت پیدا خواهد کرد...
دیر یا زود اما پیدا میکنه... اگر بنا بود چیزی نباشه قطعا ما اونو نمیشناختیم...
بعقیده من اگر هست لازم بوده باشه و ما هم ببینیم و بشناسیم...


با خودم فکر کردم از طرفی دارم انسان عاقل و مختاره و از طرف دیگه محدود = انسان دارای عقل و اختیاری محدود به ، عاقل و مختار خالق عالم :) صرفا نظر من اینه نه منبعی نه مدرکی... جست و جوی مغز من در مکالماتی که با خودش و... داره:)

ممنونم از نظرت عزیزم
قطعا میتونیم به شرطی که بخوایم... به شرطی که هدفمون این باشه
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند.

گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوب منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا.

باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من آوردند.

سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم.
گفت من چنین قدرتی ندارم.
سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟
گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره.
حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟
گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟


این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت: الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.
 
آخرین ویرایش:

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

پرسید: شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.


مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است..

با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا

جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها.


با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟»


خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم!»
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگه ای.. خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد! با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم..
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.. مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.. خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربانی کرد.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم! با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!


هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
 

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگه ای.. خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد! با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم..
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.. مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.. خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربانی کرد.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم! با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!


هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
من ی همچین تجربه ای دارم...
عجیب آدم عوض میشه....
من اینو با تموم وجودم حس کردم..
ممنون خانومم...
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من ی همچین تجربه ای دارم...
عجیب آدم عوض میشه....
من اینو با تموم وجودم حس کردم..
ممنون خانومم...

خیلی خوبه که آدم عوض بشه... بپذیره واقعیت رو
خواهش میکنم گلدختر
 

الهه20

عضو جدید
کاربر ممتاز

سلام عزیزه دلم ممنونم از دعوتتون بسیار زیبا بود . عالی بود عالی .................


آن وقت خدا به جغد گفت:

آوازخوان کنگره های خاکی من!

پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟

دل آسمانم گرفته است

جغد گفت: خدایا!

آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت:

آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.............


..........................................


دو چیز مرا متحییر میكند:

آبی آسمانی که می بینم و می دانم که نیست

و خدایی که نمی بینم و می دانم که هست...

(دکتر شریعتی)


 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز

سلام عزیزه دلم ممنونم از دعوتتون بسیار زیبا بود . عالی بود عالی .................



دو چیز مرا متحییر میكند:

آبی آسمانی که می بینم و می دانم که نیست

و خدایی که نمی بینم و می دانم که هست...

(دکتر شریعتی)

سلام گلم
ممنونم از حضورت مهربون
و ممنون از نوشته زیبات
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام عزیزم ممنون از دعوتت ،خیلی زیبا بود....

آدمو یاد خودش میندازه ،کارای که کرده و درست بوده و اونایی که....

بازم ممنون...
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي، همين است كه اكنون مي‌گذرد، همين دم كه ما زمان گرانبهاي خود را براي پي بردن به ماهيت آن هدر مي‌دهيم.

 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
تك تك ما سرانجام، روزي داوري خواهيم شد.
مهم اين است كه چقدر زندگي كرده‌ايم، نه چقدر زنده بوده‌ايم.
چقدر بخشيده‌ايم، نه چقدر داشته‌ايم.
چقدر خوب - صرفاً خوب - بوده‌ايم، نه چقدر بزرگ جلوه كرده‌ايم.((ويليام آرتور وارد))
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام عزیزم ممنون از دعوتت ،خیلی زیبا بود....

آدمو یاد خودش میندازه ،کارای که کرده و درست بوده و اونایی که....

بازم ممنون...

سلام مهربون
ممنونم از حضورت
خوشحالم که باعث تفکر شده
و تشکر بابت جملات زیبایی که گذاشتی
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا می داند !!!

ولی آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد
دیگر نه می شود تقلب کرد و نه میشود سر کسی را کلاه گذاشت.

آنروز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش ، از جلسه امتحان هم کوچکتر بود.

آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود
سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد
روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جز خوبها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد
زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات یادمان رفته باشد.

خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم و بدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست.
 

محمودپور

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دنیا دست شستن و گوشه نشینی آسان ترین راهی است ممکن است که کسی در این دنیا در پیش گیرد، این دنیا محل نبرد است، نبرد پیروان شیطان و پیروان باری تعالی، آنها که دست از این دنیا می شورند همچون خیانت کاران اند و آنها که تا آخرین دم برای گسترش نیکی مبارزه می کنند را فقط خداوند توان قضاوت دارد. وای به حال آنها که دست شیطان اند و دشمن پیروان باری تعالی.
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
از دنیا دست شستن و گوشه نشینی آسان ترین راهی است ممکن است که کسی در این دنیا در پیش گیرد، این دنیا محل نبرد است، نبرد پیروان شیطان و پیروان باری تعالی، آنها که دست از این دنیا می شورند همچون خیانت کاران اند و آنها که تا آخرین دم برای گسترش نیکی مبارزه می کنند را فقط خداوند توان قضاوت دارد. وای به حال آنها که دست شیطان اند و دشمن پیروان باری تعالی.

بله درسته

باید زندگی کرد... بین مردم... ولی درست زندگی کرد

باید توی همین دنیا زندگی کرد... باید دوست بداریم... ولی دل نبندیم

ما به همین دلیل به این دنیا اومدیم
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خدا می داند !!!

ولی آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد
دیگر نه می شود تقلب کرد و نه میشود سر کسی را کلاه گذاشت.

آنروز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش ، از جلسه امتحان هم کوچکتر بود.

آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود
سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد
روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جز خوبها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد
زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات یادمان رفته باشد.

خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم و بدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست.

ممنونم عزیزم بابت متن های زیبات
 
بالا