دل

رسول فهیم

عضو جدید
گفتی که تو را شوم مداراندیشه
دل خوش کن و بر صبر گماراندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند
یک قطره‌ی خون است و هزاراندیشه

:gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد
و به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
پر از شوق بودم
پراز شور بودی
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلا خونی دلا خونی دلا خون

همه خونی همه خونی همه خون

ز بهر لیلی سیمین عذاری

چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که دراقیانوسی مسکن دارد
و دلش دریک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ،آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
وسحرگاه ازیک بوسه به دنیا خواهد آمد

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگو ای دل چرا کردی نشانم

چرا آشفته تر کردی روانم

غزل هایی که گفتم ناخوشایند ؟

بزن محکم تر از این بر دهانم .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه گویم ازاین دل که پاره پاره شده

که در بهارتوخزان من دوباره شده

به خاک خودنشستم که راز هاگویم

که درعزای خودنشستن راه چاره شده

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مــن دیـوانـه در بند تـو بودم
اسیــر دام لبخنـد تــو بـودم
به تو گفتم که محتاج تـو هستم
دلـم را بـا دو زلفـان تـو بستم
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ

تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا


ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی

ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ


بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان

از منت هر دادو وز غصه هر دادا


ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما

ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ


ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو

ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سر زلف سیاهت تا دوتا شد


دل بیچــاره مـن مبتلا شد





نگاهم کردی و بعد از نگاهت


نگـاهم بـا نـگاهت آشنا شد





خـدا دانـد که از بـرق نگاهت


دلـم چـون تیر از چله رها شد
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عطار

عطار

ای عجب دردی است دل را بس عجب

مانده در اندیشهٔ آن روز و شب


اوفتاده در رهی بی پای و سر

همچو مرغی نیم بسمل زین سبب


چند باشم آخر اندر راه عشق

در میان خاک و خون در تاب و تب


پرده برگیرند از پیشان کار

هر که دارند از نسیم او نسب


ای دل شوریده عهدی کرده‌ای

تازه گردان چند داری در تعب


برگشادی بر دلم اسرار عشق

گر نبودی در میان ترک ادب


پر سخن دارم دلی لیکن چه سود

چون زبانم کارگر نی ای عجب


آشکارایی و پنهانی نگر

دوست با ما، ما فتاده در طلب


زین عجب تر کار نبود در جهان

بر لب دریا بمانده خشک لب


اینت کاری مشکل و راهی دراز

اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب


دایم ای عطار با اندوه ساز

تا ز حضرت امرت آید کالطرب
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود
جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود

از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای
زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود

از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود

« عطار »
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در دلم افتاد آتش ساقیا

ساقیا آخر کجائی هین بیا


هین بیا کز آرزوی روی تو

بر سر آتش بماندم ساقیا


بر گیاه نفس بند آب حیات

چند دارم نفس را همچون گیا


چون سگ نفسم نمکساری بیافت

پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا


نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت

ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا


نفس ما هم رنگ جان شد گوییا

نفس چون مس بود و جان چون کیمیا


زان بمیرانند ما را تا کنند

خاک ما در چشم انجم توتیا


روز روز ماست می در جام ریز

می می‌جان جام جام‌اولیا


آسیا پر خون بران از خون چشم

چند گردی گرد خون چون آسیا


خویشتن ایثار کن عطار وار

چند گوئی لا علی و لا لیا
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما

در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما


در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند

ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما


منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم

در سفرها طالع ریگ روان داریم ما


چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟

سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما


قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است

هر چه داریم از برای دیگران داریم ما


همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم

قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما


گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای

منت روی زمین بر باغبان داریم ما


گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان

چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود

بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود


در تصرف چون نمی‌آورد حسنت ملک دل

این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود


مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو

جلوهٔ خوبی چه و منع تماشایی چه بود


بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن

جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود


گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد

آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود


از پی رم کرده آهویی که پنداری‌پرید

کس نمی‌پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود


گر مرا می‌کرد بدخو همنشینیهای خاص

وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم دوست دارمت
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم
 

رسول فهیم

عضو جدید
كاش مي شد عشوه معشوق ديد

كاش مي شد رنج عشقش را كشيد

كاش مي شد همچو باران در كوير

با دل و جانش تمنا را كشيد:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دست مرا بگیر که عاشق ترم کنی
آتش به پیکرم زده خاکسترم کنی

دست مرا بگیر بچرخان به دور خویش
تا عاشقانه پیچک و نیلوفرم کنی

طوفان به پا کند نفست در درون من
اماده ام که باز پریشان ترم کنی

می خواهم از گناه تو لبریزتر شوم
در بازوان عاشق خود کافرم کنی

با آنکه سرنوشت دل من پریدن است
اما اگر نخواست دلت بی پرم کنی

من آمده ام که عشق بپاشی به صورتم
بی حرف ،بی سوال فقط باورم کنی
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا ای دل خاموشی از چه روی میپوشی
چرا نای جان سوزت ساز عشق آموزت رفته ز شور و نوا
ای دل خسته بغیر از من با همه مهربان بودی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جان من سنگدلي، دل به تو دادن غلط است ------ بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است
چشم اميد به روي توگشادن غلط است ------ روي پرگرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست زكوي تو ، ستادن غلط است ------ جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است

تو نه آني كه غم عاشق زارت باشد
چون شود خاك بر آن خاك گذارت باشد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاش در آن ظلمت شب
در همان لحظه که مهتاب به خود می پیچید
و همان جا که سکوت شکل حادثه از درد به خود می گیرد
کاش یک لحظه فقط
چهره تار اتاق
روشن از سحر وجود تو شود
و تو انباشته از بودن ها
در کناری بنشینی و دلم
با وجود تو در آن تنهایی
یک دم از شوق نگیرد آرام
کاش میشد که چنین لحظه خوبی را دید......
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم بسیار می خواهد در آغوشت کنم دیگر
اگر می شوم تاریک خاموشت کنم دیگر
 

رسول فهیم

عضو جدید


چون غنچه‌ی گل قرابه‌پرداز شود
نرگس به هوای می قدح ساز شود
فارغ دل آن کسی که مانند حباب
هم در سر میخانه سرانداز شود :gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مثل مهتاب که از خاطر شب می گذرد ، هر شب آهسته از آفاق دلم می گذری ...:heart:

 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که بی او زندگانی می‌کند
گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش
سنگ دل نامهربانی می‌کند

برف پیری می‌نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می‌کند

ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می‌کند

آهن افسرده می‌کوبد که جهد
با قضای آسمانی می‌کند

عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می‌کند

چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می‌کند

هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می‌کند
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی


اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی به گناه مسخ کردندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی
اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست


سعدی رحمه الله علیه:gol:
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
یارب این یک قطره خونی را که می نامند دل
تابکی از دست مهرویان جفا خواهد کشید
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر روی زخم های دلم راه می رود
تا آه می کشم
ناگاه می رود
 
بالا