دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل
را که در بهشت خدا هم غریب بود
هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست نور می بینم و می رویم و می بالم شاد شاخه میگسترم و بیم ز پاییزم نیست تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه
به آغوش تو بگریزم نیست
میمیرد دل عاشقم اگر نمانی تو خودت میدانی، میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانی بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تو نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و دوباره تمام گلها را برایت بچینم تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت، یا نه… انتظار زیادی است در حسرت از دور دیدنت! آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی، تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری… این رسمش نبود ، چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟ چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟ آرام نمیگیرد قلبم
دل خرابه چه خرابی جای آبادی نمونده ... خیلی وقته دل تنگم نغمه ی شادی نخونده - بس که هر شب تا سحر خدا خدا کرده دلم ... دیگه در سینه ی سوزان آه و فریادی نمونده
دل شکسته آخه بس که دل های شکسته دیده
نا امیده بس که درهای امیدو بسته دیده
تو جهان شب فروشان دل پیِ چراغ می گرده
تو کویر خشک و سوزان به امید باغ می گرده
من کلام عاشقی را روی سینه ام نوشتم
من به خاطر تو جانا حتی از خودم گذشتم
دل خرابه چه خرابی جای آبادی نمونده
خیلی وقته دل تنگم نغمه ی شادی نخونده ...
تتق... که در زدی و دست های من وا شد زمان به صفر رسید و چه زود فردا شد سماور از هیجان قل گرفت بشکن زد برای رقص سر میز استکان پا شد همین که شانه به دستت رسید آینه جَست همین که شانه زدی در اتاق غوغا شد تو شانه می زدی و آبشار می شورید شرابخانه ی چادر نمازت افشا شد تمام پنجره ها مات روی آینه اند که روبروی تو هر کس نشست رسوا شد
دلت گرفت که دیدی دو ماهی قرمز.. دلت بزرگ شد و تنگ نیز دریا شد قدم زدی لب قالی گرفت پایت را تکاند سینه ی خود را و غنچه پیدا شد بهار داخل این خانه قدعلم می کرد کلاغ پر زد و گنجشک گفت: "حالا شد" حضور گرم تو محسوس بود در خانه که قد خانم یخچال از کمر تا شد
تو خواستی که ببوسی مرا معاذالله میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد غزل به خط لبت آمد و سوالی شد غزل به روی لبت تا رسید امضا شد
تمام قدرت مشکی ِ کردگار چطور درون دایره ی خال صورتت جا شد ؟؟