به تکرار غریبانه ترین روزهای زندگیم
که عاری از دوست داشتن بود
و مملو از تنهایی
و روزهایی که سردیش را هنوز هم حس میکنم
و روزهایی که با تمام غصه هایم
زیر باران گریه کردم
راه رفتم و اسمان را قسم دادم
هنوزاین روزها چشمهایم بارانی است
دلم تنگ است
دلم گرفته
سخت درگیرم در همهمه دلتنگی هایم
بیزارم از کسانی که اطرافم هستند
دلم گرفته
از این لحظات طاقت فرسا و شکننده
چقدر دروغ میشنوم این روزها
و چقدر مملو از نیستی میشوم
دلم یک ایوان پر از تنهایی میخواهد
و یک گهواره کوچک مخصوص خودم
که دلم را بگذارم رویش
و هی تکانش بدهم
لالایی بخوانم برایش
هی دل کوچولوی من ..هی دل زخمی من
هی دل تنها ی من
بخواب ارام
هی دل غمگین من ..
دلم یک نسیم کوچک میخواهد که بیاید و اتش درونم را ارامتر کند
دیگراز این دنیای فانی چیزی نمیخاهم
هیچ چیز دلگرمم نمیکند
نه ادمها نه چیزهای مجلل اطرافم
هیچ چیز ارامم نمیکند....