از تنهایی و دستهای خالی من
شبی سیاه و بلند
وای بر این سیه احوالی من
هر روز تکرار می شوی و
تکرار می شود سکانس رفتنت
به تکرار می نشینم در تماشای جاده جاده رفتنت
جاده جاده ز من گذشتنت!
تو می روی...
جاده می رود...
هر چه بود و نبود با تو به یک جا می رود
چنان ره می سپاری که
غبار جاده ها می آلاید آیینه ی روزگارم را
مستور بدین غبار و محکوم بدین غربت
حاصلم چیست زین محبت؟!
یک مشت آه و یک بغل حسرت؟!!!
تو می روی...
سالهاست که هر روز
سوار بر رخش غرورت
ز وادی شعر و شعورم می گذری
مانده ام سوی غزل که می تازی؟
چنین خرامان به کدامین غزل می آرامی؟!
تو که شبی سیاه مرا بخشیده ای
بگو با من!
نوید طلوع کدامین روزگاری؟