دلم برا ی کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من می کرد
بخاطر منشب را دوست دارام بخاطر سكوتش
سكوت را دوست دارم بخاطر آرامشش
آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهايي
تنهايي را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق
و عشق را دوست دارم بخاطر..........
بچه ها شما بگین به خاطر چی؟
هرکی هرچی به ذهنش میاد بگه
ممنوووووووون
ممنون نگین عزیزدلممون واسه استارتر تاپیک تنگ شده
امیدوارم زودتر برگرده چون جاش خالیه
ممنون نگین عزیز
که جای منو خالی کردید، من همیشه تو این فکر هستم که ما چیکار میتونیم بکنیم که مثلا بعد از 500 سال مردم هنوز از ما یاد کنن ، مثل خیلی از دانشمند ها یا شاعرها
افرادی که اسمشون تو تاریخ مونده واقعا چیکار کردن؟
همش هم این نیست یه چیزای دیگه هم باید باشهیه کاری کردن که کس دیگه ای نکرده بوده
جدی میگید ماله خودتونه ،تبریک می گم فوقالعادست[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یه روز از پشت نقاب تنهایی نگاهی به کوچه ی خاطرات کردم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آن تنهایی و غربت تک و تنها تو را صدا کردم [/FONT]
صدایی توی گوشم ندا می کرد
منم یارت منم با غصه همراهت
نگاهی توی چشمام بود دوتا چشمان سیاه مثل شب تیره
نگاهم می کرد با مهربانی و می گفت:
منم یارت منم با غصه همراهت
نگاه کردم صدا کردم
تو که قول وفاداری به من دادی
تو که قلب مرا با مهربانی ها جلا دادی
من اینک بی کسم اینجا
تک وتنها سرد و بی رمق اینجا
صدات از توی گوشم پر میزد و می رفت
نگاهت با نگاه دیگری می رفت
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حالا من موندم و اون نقاب تنهایی نه نگاهی نه صدایی[/FONT]
تویه قلبم هنوزم مونده جای آوار تنهایی
..................................
اینم یه شعر از خودم بود قشنگه؟؟؟؟
اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را
به دل هرگز نمیدادم خیال آشنایی را
جدایی گر نیفتد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را
گریه نکن ،آخییییییییییی
بله شعر خودمهجدی میگید ماله خودتونه ،تبریک می گم فوقالعادست
جدا قشنگه ، سابقه هم داره یا اولیشهبله شعر خودمه
ولی فکر نمی کردم قشنگ باشه
یاسی چشمهای منم ضعیفه دیگه هیچی نمیبینمختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
و مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”
این فقط یه داستانه واقعی نیست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
معماری با مصالحی از جنس دل | ادبیات | 18272 | ||
گریه کن ای دل.......... | ادبیات | 427 | ||
دل نوشتههاي عرفاني | ادبیات | 430 | ||
*****حرف دل***** | ادبیات | 117 | ||
۩ ۞ ۩ جایی برای حرفهای دل فیدل ۩ ۞ ۩ | ادبیات | 13 |